فصل
اول:
از تولد تا اسلام عمربن خطاب
سال پانصد و هشتاد[1] و یک میلادی است، و ده سال از حادثه (عام الفیل) گذشته، و شهر مکه زیر خیمه سیاه شب آرمیده است، و در شدت تاریکی آخر شب، ناگاه چراغ خانه ای از خانهها[2] روشن میگردد! و سوسوی این چراغ، در این وقت از شب، فردا در کلّه سحر سؤالهایی را بر زبانها میاندازد، که در پاسخ آنها گفته میشود: « شب گذشته خطّاب بن نفیل از محبوبترین زنانش- حَنتَمَه- دارای نوزاد پسر شده است» و ساعتها بعد، آمد و شدِ مردم به خانه خطاب و تجمع افراد قبیله بَنی عدی و سپس شنیدن نواهای هلهله و فریادهای شادمانی، توام با یادی از بتها!! و بخشش و انعام به فقرا، در محله بنی عدی و در دم دروازه خطاب، این خبر را کاملاً تائید مینماید.
عربها بیشتر در دو موقع به یاد بتها میافتند یکی به وقت نقمتها! که از آنها مددی بجویند، و دیگری به وقت نعمتها که مددهای غیبی آنها را سپاس گویند[3]، و خطاب نیز طبق همین عادت، پس از اطلاع از تولد پسرش فوراً بیاد بتها میافتد و بپاس مددهای آنها، تمام فقرای محلّه را خوراک، و همه یتیمان را پوشاک میدهد[4]، و در آخرین روزهای هفته شادمانی، نوزاد خود را به اسم (عمر) نامگذاری میکند.
عمر اسمی است بی سابقه یا کم سابقه، متحوّل از (عامر)[5] و خطاب با انتخاب این اسم اظهار امیدوای نموده و بقول عربها «تفأل زده است» که این فرزند در آینده دارای سرنوشت کم سابقه و تحول عظیمی را در میان قبایل عرب ایجاد نماید.
عمر در آغوش مادر و در سایه عطوفت پدرش سریعاً رشد جسمی را یافته و کودک چنان زیبا و جذّاب میگردد، که افراد خانواده خطاب بر اثر محبت زیاد، مدتها باو میگویند (عُمَیر) یعنی عمر کوچولو![6] و در سالهای بعد که به مراحل تمییز و رشد فکری پا مینهد، سواد خواندن و نوشت را یاد میگیرد، و از کل افراد باسواد شهر مکه، که هفده نفر هستند[7]، عمر پسر خطاب از همه پیشرفتهتر بشمار میآید، و وقت آن فرا میرسد که خطاب مدتی پسرش را از کنار پدر و مادر، و از زندگی مرفه شهری دور نگهدارد و به تربیت روحی و تکوین شخصیت اخلاقی او بپردازد، اما برای تربیت نوجوانان عرب در شهر مکه مدرسهای و آموزشگاهی وجود ندارد مگر یک دانشگاه آزاد! یعنی همان صحراها و درهّها و فراز و نشیب کوهها، که شبها زیر گنبد آسمان و در پرتو ماه و سوسوی چراغ ستارگان، و روزها زیر اشعههای سوزان آفتاب و گاهی زیر چادرهای ابرسیاه، و در برابر تازیانههای سرد بادها، وغرش ابرها و جرقه رعدها و ریزش بارانها؛ بسیاری از نوجوانان عرب، همراه حرکت آرام گلههای شتر وگوسفند در چراگاههای عموماً ترسیمی از درسهای هیئت و نجوم، و تجسمی از درسهای علوم طبیعی و نمودارهایی از قهر و ترحم، ضعف و قدرت، و درسهایی از مقاومت و شجاعت و صداقت، و سایر اصول و فروع علم اخلاق را تعلیم میبینند، و با اکتساب روحیههای خاصّی از دقت و تیزبینی و سازش با خشونتها، و مقاومت در برابر سختیهای روزگار به صحنه زندگی شهری بر میگردند و خطاب شجاعت و صداقت، و سایر اصول و فروع علم اخلاق را تعلیم میبینند، و با اکتساب روحیههای خاصّی از دقت و تیزبینی و سازش با خشونتها، و مقاومت در برابر سختیها روزگار به صحنه زندگی شهری بر میگردند و خطاب نیز در جهت پیروی از این خصلت ملّی فرزند نوجوان خود را به صحراها میفرستد، و در درّه (ضَجنان) در حالی که عبای پشمی خشنی را بر او پوشانیده است، مدتها شبانی شترهای خود را باو میسپارد و علاوه بر شبانی کارهای آنچنان سختی را بعهده او میگذارد، که اگر عمر آنها را انجام میدهد فوق العاده خسته و کوفته میگردد، و اگر از انجام دادن آنها شانه را خالی میکند بشدت کتک میخورد.[8]
حضور عمر در بازارهای سالیانه عرب
بالاخره عمر بعد از مدتها شبانی و صحرانوردی، و تحمل خشونتهای بادیه، و مشقتِکارهای سنگین، در حالیکه به اوج قله جوانی رسیده است، با جسمی چون پولادِ آب دیده، و با دلی چون آینه صیقلدار به زندگی شهری و کارهای تجارتی، و آموزش فنون سوارکاری و شمشیرزنی و کشتی گیری و یاد گرفتن (علم نَسَب) بر میگردد[9] و دیری نمیپاید که در همه فنون و هنرهای عرب مهارتهای کافی را بدست میآورد، و در شهر مکه و در میان قریش معروف میشود، اما گویی این مهارتها و همین شهره شهری، حس برتری جویی این جوان قریشی را اشباع نکرده است، و میخواهد با حضور در بازارهای سالیانه قبایل عرب (عُکاظ[10] مَجَنَّه ذِوالمَجاز) و شنیدن قصاید و سخنرانیها، در فرهنگ ملی عرب اطلاعات بیشتری را کسب نماید، و از راه شرکت در مسابقات اسب سواری و کشتی گیری توجه تمام قبایل عرب را به مهارت و زور بازو و نیروی شگفت انگیز و هنر اسب سواری خویش جلب نماید.
و اینک نخستین بار است که عمر در بازار سالیانه (عکاظ) حضور یافته است، و به این بازار نگاه میکند، که تا برد چشمان دوربین او خیمههای سیاه و سفید و رنگی برپا شده اند! و نوای ساز و آواز در درون خیمه ها، با زمزمه فریاد دست فروشها و با قهقهه جوانان، دختر و پسر، در اطراف خیمهها با هم آمیخته شده اند، و اهل بازار نیز مانند امواج خروشانی برای یافتن مناسبترین خریدار یا فروشنده، در سطح وسیع این بازار پراکنده هستند، و تنها در دو موقع این همه ساز و آوازها خاموش و همه مردم در یکجا جمع میشوند، یکی زمانی که جارچیها جار میزنند، که شاعری یا سخنوری در فلان نقطه از بازار، میخواهد قصیده خود را ایراد نماید و دیگر هنگامی که جار میزنند که درفلان نقطه مراسم کشتی گیری یا مسابقات اسب دوانیآغاز میگردد و زورآزمایی و هنرمندی مردان عرب به نمایش در میآید.
عمر اولین بار است که به این بازار آمده است و بمحض شنیدن صدای جارچی، در امواج خروشان مردم، بسوی محل کشتی گیری میشتابد، اما از چینهای چهرهاش، از سرخی رگهای چشمانش و از سرعت گامهایش؛ بخوبی پیداست که او بصورت یک تماشاچی به آن میدان نمیشتابد، و بلکه تصمیم گرفته که در همین مسابقات کشتی شخصاً شرکت نماید، و در نزدیک میدان در حالیکه گامهایش سرعت بیشتری پیدا کرده اند و زیر لب این جمله را زمزمه میکند«مگر مرا نشناخته اند؟ که مرا از یک جوان روستایی میترسانند !!» به وسط میدان میشتابد و آن جوان هیکلی و پر زور روستایی را، که تا آن روز بسیاری از جوانان قریش را به زمین کوبیده بود، بعد از مدتی مقاومت نقش زمین میگرداند[11]، و در حالیکه چشمان حیرات زده همه تماشاچیان به قواره تنومند و هیکل جوان روستایی شکست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غریو و هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ! اَحسَنتَ) فضای وسیع میدان را فرا میگیرد، و کسانی که تا حال از صحنه دورتر ایستادهاند، بصورت امواجی جلوتر میآیند و با بیتابی گردنها را بلند میکنند تا از بالای سر و دوش دیگران به این قهرمان زورمند و پیروز شهر مکه نگاه کنند و هُویت و مشخصات او را، آنچه میبینند و آنچه شنیده اند، اینطور برای یکدیگر بازگو میکنند: «عمر جوانی است بیست و سه ساله[12]، با چهره سفید و آمیخته به سرخی، و با گونههای زیبا و بینی ظریف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهای کلفت و محکم، و بازوهای مفتول و دست و پنجههای ستبر و محکم و قوی[13] و پوست سخت و بنیه سنگین که هنگام راه رفتن در کنار دیوارها، عابرین وزن سنگین او را بر زمین احساس میکنند، و قامتش نیز آنقدر بلند است که همراه هر دسته ای از دور ظاهر میشود، مردم خیال میکنند که چندین پیاده همراه یک سوار هستند[14]، و وقتی میخواهد بر اسبش سوار شود، با یک دست گوش او را میگیرد و با دست دیگر گوش دیگرش و یک تکان بر پشت اسبش چنان قرار میگیرد، که گویی بر پشت او آفریده شده[15]، و با دست راست و دست چپ بدون تفاوت مینویسد، و شمشیرزنی میکند و هر کار دیگری را انجام میدهد[16]، و صدایش بحدی دورگه و پرقدرت و (جَهوَری) است که در منزلش هر کدام از همسایههایش را که بخواهد صدا میزند.[17]
ساعتها بعد از پایان مراسم کشتیگیری اقشار مختلف از قبایل عرب درباره خصوصیات این جوان پرزور و هنرمند مکه بحث میکنند، و اینک شب فرا رسیده است و عمر به یکی از مراکز عیش و طرب اشراف زادگان عرب شتافته است و دوستانش بدور او جمع شده اند و عمر مشروب میخورد، و با پرداخت حساب همه سخاوت یک جوان قریشی را در کنار شجاعت و قدرت بمردم نشان دهد،[18] و اینک کلهها داغ و چانهها داغتر و بحثها از هر دری آغاز گردیده است، و وقتی بحث از تلألؤ برق شمشیرهای آخته و جرقه آتش پرش سنگریزهها در زیر سم اسبان عرب!! و هنگامی بحث از تاریخ قوم عرب و مفاخر ملی و خصلتهای نژادی مانند سخاوت و شجاعت و صداقت، وفا و مروت و ترحّم به پناهندگان ستمدیده و...، و عمر که فکرش بیشتر متوجه میدانهای رزمی و هنر اسب سواری است، ناگاه با همان صدای پرقوت خویش بحثها را میشکافد و با صدای بلند میگوید: به (لات و عزی) قسم میخورم، کمتر کسی مانند اسب سوار روز گذشته تعجب مرا برانگیخته است!![19] و یکی از دوستانش، که از پیروزی عمر بیش از همه خوشحال بود خطاب به او گفت: راستی چرا (عُزی) گناه این حرف زشت عموزادهات را بخشید!! که در اشعارش گفته بود« نه عُزی را میپرستم و نه دو دختر او و برای دو بت نیز عبادت نخواهم کرد، آیا یک خدا را و یا هزار خدا را بپرستم، آنگاه که کارها منقسم میشوند»[20] عمر از یادآوری این قضیه خون تعصّب در رگهایش جوشیده و هیجان گشته و فریاد میکشد، که عُزّی هرگز گناه او را نمیبخشد! پدرم خطاب چه کار خوبی کرد که این برادرزادهاش را، زید، بجرم اینکه از عقاید ملی عرب برگشته، و به عقاید بیگانگان، یهود و نصارا، روی آورده بود، او را در کوههای مکه زندانی کرد،[21] و اگر خطاب دستور بمن میداد، او را تسلیم دست مرگ مینمودم.
شبها و روزهای (عُکاظ) با عیش و طرب و با بحث و مناظره، و قرائت اشعار و ایراد سخنرانیهای شورانگیز پشت سر هم میآیند و میروند، و پانزدهم ذیقعده[22] فرا میرسد و افراد و شخصیتهای قبایل عموماً خود را آماده کرده که بسوی بازار دوم، ذی مجَنّه، رهسپار گردند و غلام عمر نیز اسب عمر را آماده کرده که همراه مردم حرکت کند اما جوانان قبایل عرب وقتی اسب عمر را میبینند که با هیکل تنومند و با رنگ سیاه براق، و گوشهای کوچک و تیز، و پاهای باریک و مفتول، در کنار خیمه زمین را سم کوب میکند[23] عموماً عمر را برای شرکت در مسابقه اسب دوانی دعوت مینمایند و عمر سریعاً بر اسب خود سوار گشته، و به میدان اسب دوانی میشتابد و در جمع سواران عرب به مجرد اشاره حَکَم در طول این میدان، به حرکت میافتند، تماشاگران که در دو طرف میدان ایستادهاند، احساس میکنند که سرعت حرکت اسب عمر فوق العاده است! و ناگاه میبینند که اسب عمر جلوتر، و باز جلوتر و حالا خیلی جلوتر! و گویی از باد هم سریعتر! و اینک با فاصله زیادی از سواران دیگر خود را به آن سوی میدان رسانیده است و غریو هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ- اَحسَنتَ) تماشاگران زمین میدام را به لرزه میآورد، و در میان قبایل عرب پیروزی عمر در اسب سواری بر پیروزی او در کشتیگیری اضافه میگردد و شهرت منطقهای به دست میآورد، و از چنان حرمت و نفوذ و محبوبیتی برخوردار میشود که افتتاح مراسم بازار (عکاظ) را در سالهای دیگر عرفاً به او واگذار میکنند، و سه سال متوالی مراسم بزرگترین بازار سالیانه عرب به دست عمر افتتاح میگردد.
عمر در بیست و سه سالگی تشکیل خانواده داده است
و اینک سال چهارم فرا رسیده است و با رؤیت هلال ماه ذیقعده در غرب سرزمین عرب، کاروان شتران حمل بار و بنه و خیمهها در پیشاپیش قطار حمل کجاوههای بانوان عرب، از هر طرف بسوی بازار عکاظ سرازیر گشتهاند، و شمشیرکاران و چابک سواران همراه شعراء و سخنوران نامی قبایل عرب شبها و روزها تاختهاند تا قبل از همه برای هنرنمایی خویش در این بازار حاضر شوند، اما موقع افتتاح مراسم با کمال تعجب میبینند که عمر امسال در بازار حضور نیافته است! حدس و گمانها آغاز میگردد و هر کس باقتضای سوداهایی که خود در سر دارد عدم حضور عمر را بنوعی توجیه میکند، یک جوان بی بضاعت و ترشروی عرب، که از شنیدن کلمه حجله و عروسی آب در دهانش میافتد!، حدس میزند که عمر حتماً عروسی کرده است و ماندن در خانه را بر شرکت در مراسم ترجیح داده است، و یک تاجر نوکیسه تخمین میزند که مراجعت مشتریان زیاد و پارو کردن پول بیشتر حتماً مانع آمدن او گشته است! اما یک پیرمرد زندهدل و آگاه، در حالی که دستی را بر عصایش گذاشته، و دست دیگرش را لبه پیشانی خویش کرده است، و در قیافه این توجیه گران حرفهای خیره شده است، ناگاه صدایش بلند میشود و با یک لبخند طلایی که از ریش نقرهای و سفیدش فرو میریزد، به حاضرین میگوید: که هیچکدام از این حدس و گمانها درست نیستند زیرا اهل شهر مکه عموماً میدانند که عمر پسر خطاب در بیست و سه سالگی یعنی چهار سال قبل و چند ماه بعد از آنکه جوان هیکل و پرزور روستایی را در همین میدان به زمین کوبید، نخستین ازدواج خود را با زینب دختر مظعون منعقد نمود، و ثمره آن ازدواج نخست[24] دختری بود بنام (حَفصَه) و عمر، برخلاف برخی از اعراب از تولد این نوزاد دختر بحدی[25] مسرور گردید که از نام او کنیهای برای خود ساخت و خود را (ابوحفصه یا ابوحفص) نامید، و حتی بعد از تولد دو نوزاد پسر در سالهای بعدی بنام (عبدالله و عبدالرحمن اکبر)[26] کنیه خود را تغییر نداد و باز همچنان ابوحفص کنیه او بود، و عمر در سالهای اخیر با (ام کلثوم) دختر عمر و خزاعی و همچنین با (قریبه) زیباترین دختران قبایل عرب ازدواج کرده است ولی از آنها فرزندی ندارد،[27] بنابراین گمان اینکه عمر بخاطر نخستین ازدواج یا ازدواج مجدد در این مراسم سالیانه شرکت نکرده است گمانی است ناآگاهانه و دور از واقعیت، و همچنین گمان اینکه مسائل تجارتی و جمعآوری پول مانع حضور عمر در این مراسم بوده است خیالی است عاری از حقیقت.
عمر بیشتر به شئونات ملی و اجتماعی اهمیت میدهد
زیرا عمر در این سالهای بخوبی ثابت کرده است که بیشتر در فکر بهتر کردن شئونات ملی و اصلاح مسائل اجتماعی است و همواره کارهای شخصی را نسبت بمسائل اجتماعی در مرحلههای بعدی قرار میدهد،[28] بعلاوه عمر فروشنده نوکیسه و مغازهای نیست و بلکه سالها است بعنوان یک بازرگان عمده فروش، برای وارد کردن کالاهای خارجی، علاوه بر کشورهای یمن و شام و حیره و غسان به قسمتی از بخشهای اصلی دولت شاهنشاهی ایران و امپراتوری روم مسافرت کرده است، و در اثنای همین سفرهای تجارتی شاهان[29] عرب را در حیره و غسان و غیره ملاقات کرده و بنام مردی از عربستان حجاز! با آنها درباره مشکلات قوم عرب به بحث و مذاکره نشسته است و گزارشات واصله حاکی است که عمر بخاطر امر مهمتری در این مراسم شرکت نجسته است و گویا بار دیگر قبایل قریش (سکنه شهر مکه) با عشایر و ایلات عرب بر اثر تفاوتهای طبقاتی جنگ سختی را آغاز کردهاند و اگر عمر برای متارکه جنگ در میان آنها نمیشتافت وحدت و امنیت اعراب برای سالیان سال طعمه حریق آتش این جنگ میگردید.[30]
عمر پستهای مهم سیاسی و اجتماعی را اداره میکند
و انسانهای آگاه بر این مطلب واقف هستند که عمر اضافه بر اینکه سمت فرماندهی نیروها[31] و سمت سفارت امور خارجه قبایل[32] قریش را بعهده دارد، همچنین عموم قبائل عرب در حل اختلافات و منازعات خویش قضاوتهای عادلانه او را میپذیرند،[33] و تعجبی هم ندارد که عمر در سن بیست و هفت سالگی همه این پستهای حساس را بدست آورده، و با کمال قدرت و بصیرت آنها را اداره میکند، زیرا عمر علاوه بر سواد و معلومات جامعه شناسی و هنر شمشیرزنی و سوارکاری و تیراندازی و هوش و درک فوق العاده، از یک طرف پدرش خطاب مانند نفیل (جد عمر) سالها پستهای سفارت قریش و داوری اختلافات مهم قبایل را اداره کرده است،[34] و از طرف دیگر (حَنتَمِه) مادرش، دختر هشام بن مُغیره است، و مغیره علاوه بر اینکه سالها فرمانده سپاه بنی مخزوم بوده است و لقب (صاحِبُ اَعِنَّه) را یافته است،[35] در میان قریش با قضاوتهای عادلانه و راهیابیهای داهیانه محبوب همگان بوده است و همین مغیره بود که از قربانی کردن (عبدالله) مصرانه جلوگیری نمود، از راه فدیه و ذبح شترها عبدالمطلب را به وفای نذر خویش راهنمایی کرد،[36] و برخاستن عمر از این خانوادهها، باضافه تأثیرات سواد و مطالعه،[37] و تأثیر مسافرتهای خارجی،[38] ایجاب میکند که در این سالها بیشتر بفکر شئونات ملی و مسائل اجتماعی اعراب باشد، و همین یک مرتبه هم که برای افتتاح مراسم بازار عکاظ حاضر نشده است علتش این است که با توجه باصل (اوّلیت و اولویتها) عمر خاموش کردن آتش یک جنگ داخلی را بر حضور خویش در این مراسم ترجیح داده است.
بالاخره مراسم بازار عکاظ در سال چهارم در غیاب عمر افتتاح مییابد و قسمتهایی از مراسم آن برگزار میگردد، اما ناگهان مراسم متوقف و جوش و خروش و قهقههها خاموش گشته،[39] و پیرمردان عرب دستها را لبه چشمان پف کرده خود ساخته و عموماً به نقطه دوری از راه مکه به بازار عکاظ، نگاه میکنند، نخست جوانان، و چند ثانیه بعد پیرمردان فریاد میزنند آمد! آری خودش هست، عمر است، اما چقدر تند اسب سیاهش بال گرفته است! و پس از چند ثانیه عمر سینه غبار صحرا را شکافته، و اسب شبرنگ خود را در حاشیه میدان مراسم، با زدن یک دهنه در جا متوقف میکند، ودر میان طنین هلهلهها و غریو شادیها بچالاکی از اسب پیاده گشته، و در چند جمله کوتاه موفقیت خود را در خاموش کردن آتش جنگ قبایل بازگو مینماید و در حالیکه تبسمی بر لب دارد و از محبوبیت خویش در میان مردم شادمان و بادی به غبغب انداخته است، در محلی مینشیند و با متانت و وقار به قصاید شعرای معروف، و اشعار حماسی رجز خوانان گوش میدهد و مراسم ادامه مییابد، در این هنگام یکی از پیرمردان زندهدل، که روبروی عمر نشسته است و بجای استماع اشعار حماسی در چهره و قیافه او خیره شده است، بعد از مدتی تامّل و حساب چیزهایی که در دل خود دارد، ناگاه سرش را بطرف پیرمردی دیگر که در پهلویش نشسته میچرخاند و زیر گوشی باو میوید: «من خصوصیات و آثار و علائمی را در این شخص (و اشاره به عمر میکند) مشاهده میکنم، طبق قوانین قیافه شناسی باید یکی از نوابغ[40] روزگار باشد! و در حالیکه از تعجب سرش را چند مرتبه تکان میدهد، زیر گوشی همین خصوصیات و آثار و علائمی را که در عمر مشاهده کرده است باین ترتیب توضیح میدهد.
در عمر علایم و نشانههای نابغهها مشاهده میشود
1- قدش در یک حد معمولی نیست و بحدی بلند است که در حالیکه پیاده است مانند سواری در میان عابرین دیده میشود[41] و اشخاص نابغه هرگز قامت معتدل ندارند، یا قامت بسیار بلندی دارند یا خیلی کوتاه قد هستند.[42]
2- با دست راست و با دست چپ مانند هم کارها را انجام میدهد.[43]
3- دو طرف پیشانیش تا نزدیکیهای فرق بی مو است (اَجلَع).[44]
4- حس شامه و حس ذائقهاش خارج از حد عادی کار میکنند.[45]
5- نگاهش عادی نیست یا با دقت و کنجکاوی یا خیلی ساده و گذرا به چیزی یا به کسی نگاه میکند بهنگام پیدایش آثار خطرات و شنیدن اخبار هول انگیز و غرش صداهای وحشتناک بر اعصاب خویش مسلط است و در قیافهاش تغییری مشاهده نمیگردد و در عین حال برای مقابله با حوادث و خطرات همیشه آماده است.[46]
6- تیزبینی و هوش و فراستش بحدی است که در پیش بینیهایش گوئی به پشت پردههای غیب نگاه میکند با کسی از غیب چیزهایی به او میگوید.[47]
7- از حیث عاطفه حساسیت عجیبی دارد! زودتر از همه دردها و رنجها را احساس میکند و بیشتر از همه نسبت به دردمندان ترحم و شفقت نشان میدهد و قبل از همه بگریه در میآید و اگر خشمگین شد طوفانی است از آتش[48]!!
حالا که این پیرمرد قیافه شناش از روی همین علائم عمر را نابغه میشمارد باید سی و سه سال صبر کند تا زمانه سکوت خود را بشکند و با هزار زبان حرف او را درباره نابغه بودن عمر تصدیق نماید، آن زمانی که نبوغ نظامی عمر دو امپراطوری بزرگ عالم را به زانو در میآورد و نبوغ اقتصادی و اجتماعی و داوری و سازماندهی اداری او دو قاره بزرگ جهان (آسیا و افریقا) را در سایه پرچم اسلام باوج سعادت و کامرانی و آزادی و عدالت اجتماعی میرساند، اما امروز عمر با یک بینش جاهلی چه آثاری را از نبوغ خویش میتواند به مردم نشان دهد؟ او تنها میتواند نظام جاهلیت و عقاید موروثی عرب را از تندبادهای حوادث مصون نماید و با یهودیها و عیسویها و کسانی از عرب که به این نظام جاهلی و عقاید موروثی حمله میکنند بشدت بجنگد، و اینک قبایل عرب و بویژه قریش، برای خاموش کردن شورشی که از چند سال قبل، بنام ( اسلام) و علیه عقاید خدا سنگی، و بر ضد بخش عظیمی از سنن ملی و موروثی اعراب برپا گردیده است به عمر بن خطاب امیدهای زیادی دارند و بارها از او میخواهند که با کوبیدن مرکزیت این شورش جدید، مزاحمت یک اقلیت سنّت شکن را از سر همه قبایل عرب دفع نماید[49] و از طرف دیگر اعضای این جنبش تازه نیز در جهت پیشرفت سریع این شورش، باید چهره نیرومند و پرنفوذ و مقتدر عرب، امیدهای بسیاری دارند، و این دعای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را که (علی مُرتضی)[50] روایت کرده است: «قالَ النَّبی صل الله علیه و آله و سلم : اَللهمَّ اَعِزِّ الاِسلامَ بِعُمرَ» در غالب مناسبتها بر زبان میرانند.
عمر در رابطه با دین اسلام مطرح میگردد
اما ببینیم این مرکز ثقل شهر مکه! به کدام یک از کفّهها مینشیند؟ و از این دو امیدواری، کدام را جواب مثبت میدهد؟ البته عمر، بعنوان یک عقیده به خدا سنگی و بت پرستی، چندان دلبستگی ندارد، و او همچون دیگران در منزل خود بت ویژهای ندارد، و برای بتهای مکه نذر و قربانی نمیکند و هیچکس نیز او را در بتخانهها یا در حال پرستش بتها و ریختن اشک در پای آنها ندیده است، و در رابطه با بتها جز قسم خوردن به آنها[51]، «به لات و عُزی و هُبل بزرگ! قسم» هیچ علاقه دیگری از او مشاهده نشده است و اینهم باین جهت است که در مقدسات ملی عمر از اینها چیزی بالاتر نیست.
و اما چیزهایی از اعمال موروثی که عمر به آنها شدیداً علاقه دارد عبارتند از: 1- طواف کعبه، 2- نذر یک شب در هفته برای اعتکاف در پیرامون کعبه[52] و اتفاقاً این دین جدید تا حال با هیچیک از اینها مبارزه نکرده است و بلکه برای طواف و اعتکاف تبلیغ هم کرده است. بنابراین عمر شخصاً و ذاتاً با این دین جدید تضادی ندارد اما برای عمر، غیر از مسایل شخصی، مسائل مهمتری مطرح است اتحاد شهر مکه، و وحدت مذهبی غیر از مسایل شخصی، مسائل مهمتری مطرح است اتحاد شهر مکه، و وحدت مذهبی اعراب، و حراست سنن ملی هزاران ساله اعراب، و جلوگیری از تجاوز و ستم و بیعدالتی که عمر بیش از هر چیز شیفته اجرای قوانین عدالت است[53] و بینش عمر در این روزها این است که اکثریت قاطع شهر مکه در مقابل یک اقلیت مزاحم و ستمگر مظلوم واقع شدهاند و این اقلیت بپاخاسته نه تنها به حریم مقدسات ملی و مذهبی اکثریت عظیم مکه تجاوز میکنند، بلکه آباء و اجداد آنها را نیز بیشعور وحیوان لایعقِل قلمداد مینمایند. بنابراین عمر خود را ناچار میبیند که در جهت دفع ستم و حفظ وحدت عرب اقدماتی را علیه دین جدید آغاز نماید،[54] و چون نگران است که سوءقصد نسبت به مرکز جنبش و همچنین به مردان سرشناسی مانند ابوبکر، حمزه، عثمان، عبدالرحمن، زبیر، به ترتیب، از قبایل بنی هاشم، بنی عبدشمس، بنی فهر، بنی زهره، موجب اشتعال دایره جنگ داخلی گردد.
عمر اول به شکنجه و آزار زنان و کنیزکها میپردازد
بنابراین، در مرحله اول، نسبت به آنها هیچ اقدامی نخواهد کرد، تنها روابط دوستانه را با آنها قطع میکند، و هنگامی که در معابر مکه یا در حوالی کعبه به آنها میرسد نگاه تندی از چشمان خونبار به آنها کرده[55] و چراغ قرمزی به آنها نشان داده و سریعاً از برابر آنها رد میگردد، بدون اینکه تعارفات معمولی را (اهلاً و سهلاً صباح الخیرَ، مَساء الخیر) با آنها تبادل نماید، و مصلحت میبیند که کار خود را از شکنجه کردن کنیزکهای[56] مسلمان و اذیت کردن زنان مسلمان، برای تهدید بقیه، و به صدا در آوردن زنگ خطر، آغاز نماید و اینک (لَبیبة) کنیز بنی مؤمّل از قبیله عمر که مسلمان شده است، زیر شکنجههای سخت قرار گرفته و در حالیکه بر ایمان خویش استوارتر است در برابر تهدیدات عمر بر او فریاد میکشد که اگر از شکنجه من دست نکشی و مسلمان نشوید خدا تو را به درد من گرفتار کند[57] و دیگری زِنّیرَه باز از کنیزان بنی عدی، قبیله عمر، که عمر در حالیکه او را زیر شکنجه سختی قرار داده است باو میگوید: این لات و عزی هستند که این بلا را بر سر تو آوردهاند و کنیز مسلمانان در حالیکه بر ایمان خویش ثابتتر است بر عمر فریاد میکشد که «لات و عزی حتی این را هم نمیدانند که چه کسانی آنها را میپرستند و این بلا هرگز از آنها نیست و بلکه آزمایش ایمان محکمی است که خدا آن را مقدر کرده است!»[58].
عمر، در حال کفر با محمد صل الله علیه و آله و سلم برخورد مودبانه دارد
عمر بعد از آنها اذیت و آزار زنان آزاده برخی از مسلمانان را از جمله اَمّ عبدالله همسر عامر،آغاز میکند، اما بموازات این اقدامات خشونت آمیز رفتارها و حالتهایی از او مشاهده میگردد، که نشان میدهد عمر ذاتاً سنگدل و مردم آزار نیست، و ذاتاً با اسلام و مسلمین عداوتی ندارد، مثلاً:
1- نسبت بمرکز این جنبش، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نه تنها، مانند دیگران آزاری را روا نمیدارد، و ادا و اطواری را نشان نمیدهد، بلکه در برخوردها بسیار محترمانه و مؤدبانه با پیامبر رفتار میکند، و اینک به عمر گوش میدهیم که در یکی از این برخوردها رفتار خود را برای ما بازگو نماید، عمر میگوید: «در یکی از شبها بقصد میخانه، و حضور در محفل گرم یاران خویش از منزل بیرون رفتم، اما در آن شب اتفاقاً نه میخانه دایر بود و نه از یاران کسی پیدا بود، و با خود گفتم چه بهتر که بمسجد الحرام بروم و کعبه را هفت بار طواف کنم، و هنگامیکه به کعبه نزدیک شدم محمد صل الله علیه و آله و سلم را در حال نماز خواندن دیدم و دلم آرزو میکرد که نزدیکتر شوم و دعا و نجواهای مخصوص او را از نزدیک بشنوم، و اما نگران بودم، که اگر نزدیگتر شوم و مرا ببیند، موجب وحشت و نگرانی او میشوم، ناچار دوری به کعبه زدم، و از جانب (حِجرِ اسماعیل) خود را زیر پرده کعبه طوری مخفی کردم که جز پرده کعبه هیچ فاصله دیگری در بین من و او نبود، و به دعاها و نجواهای او مرتب گوش میدادم».[59]
2- همین ام عبدالله همسر عامر، وقتی بر اثر اذیت و آزار عمر عازم هجرت به حبشه گشته و کوله بار خود را بسته و در انتظار مهاجرین دیگر در جائی نشسته است ناگاه میبیند که عمر بر بالای سر او ایستاده است، و با لحن محبتآمیزی باو میگوید:«ای ام عبدالله! تو هم از وطنت بسوی حبشه مهاجرت میکنی؟» و وقتی آن زن در جواب او میگوید:«آری از شدت آزار تو وطنم را ترک میکنم! و بجای دیگر میروم تا خدا گشایشی بما بدهد» عمر با یک حالتی از تأثر و تأسف و نشانهای از مهر و دلسوزی باو میگوید: «صَحِبَكُمُ اللهُ، خدا یار و یاور شما باشد»[60] و حرف و حالت عمر بحدی مهرانگیز و دلجویانه است، که ام عبدالله را به مسلمان شدن عمر کاملاً امیدوار میکند، اگر چه شوهرش عامر حدس او را اشتباه میشمارد و باو میگوید عمر هرگز مسلمان نمیشود.
عمر از یک یک طرف پیشرفت این جنبش را یک خطر جدی علیه مصالح ملی و مذهبی اعراب تلقی کرده، و با قهر و خشونت زیاد، از پیشرفت آن جلوگیری میکند و از طرف دیگر به اقتضای عاطفه و حساسیت عجیبی، از مشاهده اوضاع دقت بار شکنجهها و مهاجرتهای مردان و زنان بیچاره شدیداً متأثر گشته است، و یک حالتی از تضاد و دوگانگی، در رفتار و گفتار او مشاهده میگردد! و برای عمر بیش از سه راه وجود ندارد، یا باید، با این قیافه و شجاعت واعتبار و انتظاری که مردم از او دارند ناظر دو دستگی و جنگهای داخلی، و هتک حرمت مقدسات ملی و مذهبی اعراب شود، یا باید هزاران بار اوضاع رقت آور زنان بیچاره را زیر شکنجهها و مهاجرت زنان و مردان را به دیار غربت مشاهده نماید، یا باید محمد صل الله علیه و آله و سلم را به قتل برساند و یک مرتبه این غائله عظیم را فرو نشاند،[61] البته در نظر عمر راه سوم بهترین راه و آخرین چاره است، اما اقدام به آن بی نهایت مشکل است! زیرا عمر شخصاً با محمد صل الله علیه و آله و سلم نه تنها هیچ مخالفت و عداوتی ندارد بلکه برای او احترام زیادی هم قایل است و با شور و علاقه بسیاری به دعاها و مناجاتهای او گوش داده است و اضافه بر این، همچنین اقدامی جز انتحار و خودکشی چیز دیگری نیست، زیرا به محض اینکه عمر محمد صل الله علیه و آله و سلم را مورد سؤقصد خود قرار دهد بالافاصله قبیله بنی هاشم و مخصوصاً پیروان مؤمن و شجاعش مانند حمزه، ابوبکر، علی، عثمان و زبیر و عبدالرحمن، عمر را به قتل میرسانند، اما آیا کسی که خود را قربانی یک ملت بکند، و در راه حفظ مقدسات ملی و مذهبی، و دفع ستم و تجاوز چنین بردگی از ملتش، کشته شود، مگر ضرری کرده است؟ مگر نامش همیشه بر سر زبانها و یادش همیشه در دلها باقی نمیماند؟ مگر او مرد جاودانه روزگار نخواهد شد؟ مگر در زندگی، هر اندازه هم طولانی باشد!، رتبه والاتری را میتوان بدست آورد؟
عمر تحت تاثیر هیجانهای عاطفی، و در امواجی از غرور و قدرت و شهرت و نامجویی و حماسههای ملی جاهلی، تصمیم میگیرد که در روز روشن! و در برابر چشم صدها بیننده! به چنین اقدامی متهورانه مبادرت نماید، و به گواهی تمام اهل مکه قهرمانی خود را در تاریخ عرب و در بالای همه اسطورهها ثبت کند و اینک در ظهر یکی از روزها مردم عمر را میبینند که شمشیرش را برداشته و سریعاً پیچ و خم کوچههای راه (تپه صف) را، پشت سر خویش میگذارد و این اُعجوبه زورمند و هولناک با غرش برق آسای خویش مرتب این شعار را تکرار مینماید.
آن کسی که کار مردم قریش را دچار تفرقه نموده است، و عموم خردمندان قریش را سفیه و بی شعور اعلام کرده است، و خداهای آنها را ناسزا گفته است میکشم[62] اما بعد از آنکه چندین محله را پشت سر گذاشته، و این شعار ماجرا انگیز را در فضای شهر مکه پراکنده نموده است ناگاه یکی از عابرین سخنی باو میگوید و عمر با شنیدن این سخن بعد از یک لحظه توقف، مسیر حرکتش را عوض میکند[63] و با همین قهر و خشم و خروش شتابان به منزل خواهرش (فاطمه) سرازیر میگردد، و وقتی در پشت در، نغمههای تازهای را میشنود، مطمئن میشود، خبری که در راه باو گفتهاند کاملاً صحیح است، وب ا زور یک مشت، درِ بسته را باز کرده وارد منزل میشود، و در حالی که شرارههایی از قهر و خروش، از چشمانش میچکد، شمشیر کشیده را تکان میدهد و به داماد و خواهرش خطاب میکند: «هر چه زودتر بگویید این نغمههای تازه که زمزمه میکردید و من در پشت در آن را شنیدم چه بود؟![64]
عمر به منزل دامادش و خواهرش حمله میکند (قبل از اسلام آوردن عمر این اتفاق رخ داده است)
فاطمه و شوهرش (سعید) که زیر برق شمشیر، و شراراههای خشم این مرد تنومند وحشت زده شدهاند، به او میگویند: شما چیزی نشنیدهای (ما سَمِعتَ شَیئاً)[65] و عمر که خشم گلویش را گرفته جلوتر رفته و بر آنها فریاد میکشد: «از این حرفها بس کنید، بخدا گزارش (نُعَیم)[66]، که در راه به من گفت، کاملاً صحیح است و شما هر دو مسلمان شدهاید» عمر در حالی که خشم سراسر وجودش را فرا گرفته است بار دیگر فریاد میکشد: «پس قبایل دیگر چطور! در حالی که افراد قبیله من و حتی خویشان نزدیک من خواهرم، دامادم!!» در این لحظه عمر از شدت خشم به نقطه انفجار رسیده و به (سعید) حمله میکند و اور ا به زمین میکوبد، و فاطمه زیر فشار احساسات همدینی و عاطفه همسری، سریعاً خود را به عمر رسانیده تا شوهرش را از خطر نجات دهد، اما عمر مشت محکمی را بر سر او زده است که خون از سرش جای و چهره وحشت زده فاطمه در لای موهای ژولیده و آغشته به خون، نمایان میگردد[67] و این اُعجوبه زورمند و مقتدر را، در مقابل ایمان خویش، یک موجود حقیر و ناچیز میدانند و هر دو با صدای رسا بر او فریاد میکنند که: »آری، ما مسلمان شدهایم و تو هم هر چه از دستت بر میآید کوتاهی مکن» و عمر در حالی که صلابت و قدرت مقاومت پیروان دین جدید بار دیگر بصورت معمای لاینحلی در جلو چشم او جلوه نموده است، و از طرف دیگر مشاهده جریان خون بر سر و صورت خواهر بیچاره و بی دفاعش عاطفه و ترحم شدید او را بیدار کرده است از خشونت خویش پشیمان گشته و با لحنی آرام و تا حدی دلجویانه به خواهرش میگوید: «آن صحیفهای که میخواندی به من بدهید تا ببینم آنچه محمد آورده است چیست؟»[68] فاطمه در حالی که از تغییر حرف و حالت عمر بر شهامتش افزوده است، با لحن درشتی، به او میگوید: «ما به تو اطمینان نداریم که این صحیفه را به تو بدهیم» و پس از آنکه عمر با قسم خوردن، آنها را مطمئن میکند که بعد از مطالعه صحیفه را به آنها پس میدهد، آن صحیفه را بدست او میدهند،[69] و عمر که با بی تابی صحیفه را ورق میزند، تا ببیند چه مطالبی در آن نوشته شده است، ناگاه در آغاز یک صفحه، که سرآغاز یکی از سورهها است، توجهش را متمرکز کرده است و با تأنی و دقت کامل خواند:
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥ لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ٦ وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى٧﴾ [طه: 1-7]
«ما قرآن را بر تو فرو نفرستادهایم تا در رنج بیفتی، جز تذکر کافی برای آنکه از خدا میترسد، (قرآن) فرستاده کسی است که زمین و آسمانهای بالا را آفریده است، آن خدای مهربانی که بر تخت حاکمیت بر همه جهانها تسلط یافته است و تمام آنچه در آسمانها و در زمین و در بین آنها و زیر خاک است، از آن خدای مهربان است.
و اگر به آواز بلند سخن بگویی، همانا او از حرفهای سری و خفی تر نیز (خیالها) آگاه است، خدا که جز او خدایی وجود ندارد دارای زیباترین نامها و نشانهها است».
عمر تحت تاثیر شدید آیههای قرآن به پیامبر ایمان میآورد
عمر که آیههای این سوره را تا اینجا تلاوت کرده است، و به آن نقطه از فرازهای احساس عظمت خداوندی رسیده است، که تمام جهان در مقابل عظمت او چیزی کوچکتر از ذرّه و کمتر از یک خیال زودگذر در نظر عمر جلوه کرده است، و وقتی که در این احساس فزاینده به تلاوت بقیه آیهها میپردازد و ویژگیهایی را درآنها میبیند که فقط موجودات طبیعی، جانداران! و مخلوقات دست اول خدا میتوانند این ویژگیها را، جان، روح، شکلی از زنده بودن و جان داشتن، داشته باشند، و مصنوعات بشری، بهر درجهای از زیبایی و کمال برسند، نمیتوانند این ویژگیها را جان، روح، زنده بودن، داشته باشند در حالی که چشمان حیرت زدهاش، با این آیه ﴿لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي﴾[70] دوخته است، و تمام حواس خود را متوجه آن نموده است مرتب این جمله را زیر لب زمزمه میکند «حقاً کسی که این، آیهها را میگوید، جز او هیچکس دیگر شایسته پرستش نیست، و نباید دیگری را با وی پرستش کرد».[71]
فاطمه و سعید با شنیدن این جمله بخوبی احساس میکنند، که تلاوت این آیهها، چه انقلاب عظیمی را برپا کرده، و چه شور و غوغایی را در قلب عمر بوجود آوردهاند!! مخصوصاً وقتی میبینند، عمر با کمال ادب و احترام صحیفه را به آنها پس داده و به آنها میگوید «مرا به محلی که محمد صل الله علیه و آله و سلم در آنجاست راهنمایی کنید، تا مسلمان شوم!»[72] و در همین اثنا، از مخفی گاه منزل، صدای مرد هیجان زدهای به گوش میرسد (خباب بن ارَتّ معلم درس قرآن فاطمه و سعید) که از ترس عمر تا این لحظه خود را مخفی کرده بود،[73] خبّاب با صدای هیجان زدهای فریاد میکشد «الحمدلله و خدا را شکر که دعای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مستجاب گردید پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دعا کرده بود که بوسیله مسلمان شدن عمر، دین اسلام قدرت و عزت بیابد».[74]
عمر نشانه محل پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را از فاطمه و سعید گرفته،[75]و به قصد پایین تپه صفا بیرون میرود، اما آن عمری که به این خانه آمد، با این عمری که از این خانه میرود، چقدر تفاوت کرده است!! یک کفر غلیظ و خشن و خطرناک به یک ایمان درخشنده و پرتوبخش مبدل گشته است.
بگذار عمر راه تپه صفا را بپیماید، و تا لحظهای که او به مقصد میرسد، برای ما فرصتی است که برای اندیشیدن در این تحول و انقلاب و پیدا کردن عامل اصلی آن به تجزیه و تحلیل بنشینیم. آیا در این خانه چه امری تغییر یافت؟ و عامل اصلی این تغییر چه بود؟ در این خانه انقلابی در بینش عمر ایجاد گردید، و عامل این انقلاب تلاوت آیههای قرآن بود. توضیح اینکه عمر قبل از تلاوت این آیهها، پنداشته بود که عبارات و جملاتی که این اقلیت ماجراجو بر زبان میرانند، شعارهای (نعوذُ بالله) آشوبگرانهای هستند که محمد صل الله علیه و آله و سلم آنها را ساخته و پرداخته است!! و با این شعارها میخواهند نظم شهر مکه را بهم زنند، و در نهایت ستمگری ساکنین شهر مکه را خوار و ذلیل کرده و علاوه بر اینکه به مقدسات ملی و مذهبی آنها توهین میکنند آباء و اجداد هزاران ساله آنها را نیز نفهم و بی شعور و لایعْقِلْ اعلام مینمایند، و عِرق ملی و مذهبی ایجاب میکند که شخصیتهای غیور عرب، و قبل از همه عمر، بیدادی و ستم دیده این اقلیت بپا خاسته را، از سر اکثریت عظیم و مظلوم مکه دور کند! اما عمر وقتی این آیه ها را تلاوت نمود و ویژگیهایی را در آنها دید که فقط موجودات طبیعی و جاندار، و مخلوقات دست اول آفریدگار، میتوانند این ویژگیها را داشته باشند، و با تمام ذرات وجود خویش احساس کرد که این آیهها فرستاده آفریدگار هستند، و محمد صل الله علیه و آله و سلم جز تحویل گرفتن و پخش و ابلاغ آنها هیچ گونه دخالتی در آنها ندارد، بینش او به این شکل تغییر کرد، یقین پیدا کرد که پیروان اسلام اقلیتی حق به جانب و مظلوم هستند و اکثریت عظیم قریش میخواهند با اتکای قدرت و کثرت خویش نسبت به آنها با کمال وحشیگری و ستمگری رفتار نمایند، و وجدان واقع شناسی و عدالت خواهی ایجاب میکند که عمر قبلاً به این شورش بپیوندد، و سپس با تمام قدرت و توانایی خویش این دیکتاتوری عددی را در هم کوبد، و جور و ستم این اکثریت ستمگر را از سر این اقلیت حق بجانب و مظلوم دور کند (و همین است اهمیت بینش درست و بزبان قرآن هدایت).
اینک عمر در پایین تپه صفا به در خانه (ارقمْ)[76] رسیده است و با یک شور و هیجانی به تندی در را میزند،[77] فاصله بین دروازه و اطاقها حیاطی است، یکی از یاران خود را به دروازه رسانیده و از شکاف آن به بیرون نگاه میکند، و بدون اینکه در را باز کند، با شتاب و دلهره، و در برابر چشمان حیرت زده یاران، به اطاق پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر میگردد، و آهسته به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عرض میکند: عمر است! این اُعجوبه زورمند و مخوف و خطرناک شمشیرش را هم حمل کرده است! حمزه عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اجازه میخواهد که برود در را باز کند،[78] و اگر سوءقصدی در کار باشد عمر را بقتل برساند، و در صورت حسن نیت او را به حضور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیاورد. اما پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در نهایت متانت و آرامی، باز به همان مرد که هنوز برپا است دستور میدهد: برو در را باز کن و خودش بدنبال آن مرد بسوی دروازه میرود ودر همان لحظه که دروازه باز میشود، و عمر پایش را به داخل حیاط میگذارد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم محکم عبای او را در دست گرفته، و بشدت تکان میدهد،[79] و بر او فریاد میکشد: «چه انگیزهای تو را باینجا آورده است؟ بخدا گویی تو از این کفرورزی دست بر نمیداری، تا خدا یک بلای کوبندهای بر سر تو میآورد» عمر در دم زبان میگشاید: «یا رسول الله، انگیزه آمدنم این است که به خدا و پیامبرش ایمان بیاورم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به منظور اظهار مسرت با صدای بلند میفرماید[80] (الله اکبر) که همه یاران این صدا را میشنوند و آنها نیز دسته جمعی و با صدای بلند میگویند (الله اکبر) که این طنین در فضا پراکنده و به همه کوچههای اطراف میرسد.[81]
[1]- مورخین در مورد تاریخ تولد و همچنین تاریخ وفات عمر بن خطاب اختلافات زیادی دارند، و بعد از بررسی مراجع مهم و توجه به این نکتهها: «ابن الجوزی، ص3، و ابن سعد،ج1،ص193، نوشتهاند عمر چهار سال قبل از جنگ فجار به دنیا آمده است و عقدالفرید، ج3، ص109 نوشته است: جنگ فجار بیست و شش سال قبل از بعثت بوده است- و ابن هشام، ج1، ص120 نوشته است- پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در جنگ فجار چهارده ساله بوده است-به نقل اخبار عمر ص: 298» به توجه به این تحقیق نگارنده تولد عمر را به شرح مندرج در این کتاب تشخیص داده است.
[2]- ابن الجوزی ص4.
[3]- روح الدین اسلامی، ص94 و مضمون آیهها (زمر:38) و (عنکبوت:62).
[4]- الفاروق، هیکل، ج1ص:32 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:30.
[5]- عمر در اصطلاح نحویان دارای عدل و معدول است از عامر و عدل و علمیت موجب شدهاند که (غیرمنصرف) گردد و جر و تنوین از او ممنوع باشد.
[6]- عقد الفرید، ص:216 و مسامرات ج2، ص:103 و اخبار عمر ص:356.
[7]- فتوح البلدان، بلاذری، ص:457 که نام آن هفده نفر را ذکر کرده و عمر بن خطاب را نفر اول بشمار آورده است، و الفاروق، شبلی نعمانی ج2 ص:351 نوشته است: «فاروق بعد از هجرت خط و زبان عبری را نیز یاد گرفت».
[8]- ابن سعد، ص:191 و تاریخ طبری، ص:2056 و تاریخ ابن اثیر، ج3،ص101 و اخبار عمر، ص11.
[9]- فاروق اعظم، محمد حسین هیکل،ج1، ص33-34، الفاروق، شبلی نعمانی ج1، ص31، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با فرموده خویش: علموا اولادکم لامیة العرب فانها تودب اخلاقهم این پرورش پر از رنج و مشقت صحرایی را تایید فرمود.
[10]- عکاظ: بازار سالیانه عرب در جنوب شهر مکه، فاصله آن تا طایف یکروز و تا مکه دو روز راه، که در اول ذیقعده بمدت پانزده روز دایر بوده و مردم از آنجا به بازار (مجنه) که از مکه نزدیکتر بوده رفتهاند و تا اول ذیحجه در آنجا بودهاند سپس تا روز ترویه (هشتم ذیحجه) در (ذی مجاز) و سپس به منی و عرفات شتافته اند (وحی محمدی ص:120) و معجم البلدان یاقوت حمویج5، ص55 و 58 و ج4، ص124 برپایی عکاظ را تمام ماه شوال و برپایی مجنه را بیست روز ذیقعده نوشته است.
[11]- فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ترجمه فضل من الله، ص: 23و28 و اخبار عمر، ص:356، عقدالفرید، ص:216 و سامرات ج2، ص103.
[12]- فاروق اعظم، ج1، ص:28 میگوید: پیامبر اسلام یکسال بعد از این واقعه مبعوث گردیده است.
[13]- عقد الفرید،ج3، ص254.
[14]- ابن الجوزی، ص:5و7.
[15]- ابن سعد، ج2،ص211، اخبار عمر، ص:298و299.
[16]- ریاض النضره، ص:189 و ابن الجوزی، ص:5.
[17]- رودلف، ژایگر، نویسنده معروف آلمانی بنقل، علی از زبان عمر، ص:14 و اخبار عمر، ص298 و ابن سعد، ج1، ص:235.
[18]- فاروق اعظم، ج1: ص26.
[19]- فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ج1، ص:27،26.
[20]- الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص28.
[21]- ابن هشام، ج1، ص149 و اخبار عمر، ص:12 و اینک عین اشعار: « اَرَبّاً واحِداً اَم اَلفَ رَبٍّ- اُدينُ اِذا تَقَسَّمتِ الاُمُورُ- تَرَكتُ اللت و العُزي جميعاً كذلكَ يَفعَلُ الرَّجُلُ البَصيرُ» الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص28، به نقل از اسدالغابه و کتاب الاوایل.
[22]- آغاز و پایان روزهای بازارهای (عکاظ، ذی مجنه، ذی المجاز) از ابوعبیده (م-203) و وحی محمدی، ص: 120 نقل کردهایم و در (المنجد) و کتاب (پیامبر) به صورت دیگری است.
[23]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:27.
(توجه) معجم البلدان یاقوت حموی در ج4 ص:142 نوشته: عکاظ بزرگترین بازار سالیانه عرب و محکمه اثبات شخصیت و هویت هنری و اثبات افتخارات عربی بود و هر سال در بین نخله و طایف بفاصله سه روز با مکه و یکروز به طایف در تمام ماه شوال برپا میگردید و مردم پس از عکاظ به بازار (مجنه) واقع در مرالظهران میرفتند و بیست روز از ذیقعده را در آنجا میماندند آنگاه به بازار (ذوالمجاز) واقع در پشت عرفه و با فاصله یک فرسخ از عرفه رفته و تا ایام حج در آنجا میماندند و روز نهم یحجه (یوم الترویه) به عرفه میرفتند.
[24]- فتح الباری، ج7، ص:34 و اخبار عمر، ص:296.
[25]- عبقریه عمر، عقاد، ص:676 در سیره ابن هشام، ج2، ص70 گفته شده است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در روز بدر ابوحفص را، کنیه عمر قرار داد، از این مطالب معلوم میشود که افسانه زنده بگور کردن دختر به عمر نمیچسبد و دروغ است و ما در بخش آخر این کتاب تحت عنوان (رحم و عاطفه فاروق) دلائل قاطعی را بر دروغ بودن این افسانه اقامه کردهایم، مراجعه فرمایید.
[26]- اصابه، ج4، ص:319، ابن سعد، ج1، ص19، اخبار عمر، ص393، حیاة عمر ص:15.
[27]- المعارف، ص:29، و ابن اثیر، ج3، ص26 درباره (قریبه) به ابن هشام، ص235 و اصابه، ج4، ص39 و تفسیر بغوی، ج8، ص: 339 مراجعه شود.
[28]- فاروق اعظم، ج1، ص:36.
[29]- مروج الذهب، مسعودی، فاروق اعظم، ج1، ص:35، حیاة عمر، ص:16.
[30]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:28.
[31]- فاروق اعظم، ج1،ص:33.
[32]- حیاة عمر، ص:14، و تاریخ الخلفاء، ص:42 و استیصاب، ج2، ص459.
[33]- عبقریه عمر، عقاد، ص:483.
[34]- عبقریه عمر، عقاد، ص488.
[35]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص32.
[36]- همان.
[37]- فتوح البلدان بلاذری، ص471 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص34 و فاروق اعظم، ص:35 که میگوید« استفادههایی که عمر بوسیله مطالعه کتب عصر خویش بدست میآورد...».
[38]- الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:34.
[39]- فاروق اعظم، ج1، ص:28.
[40]- دانشمند محقق مصری، استاد محمود عقاد، در کتاب (عبقریه عمر) ص:481، از یک دانشمند نابغه شناس ایتالیایی بنام (لومبروذو) خصوصیات روحی و آثار علائم ظاهری تمام نوابغ جهان را نقل کرده سپس آنها را در عمر بن خطاب نشان داده است.
[41]- تاریخ جریر طبری، ج5، ص:2032، تاریخ ابن اثیر، ج3، ص87.
[42]- عبقریه عمر، عقاد، ص:481.
[43]- ابن الجوزی، ص:5.
[44]- الریاض النضره، ص:189 و ابن سعد، ج1، ص224 و اخبار عمر، ص:299 و حیاة عمر ص:13.
[45]- عبقریه عمر، عماد، ص: 482.
[46]- ابن اثیر، ج2، ص:411، کوه (حره لیلی) آتش فشانی کرد و عمر متانت نشان داد عمر تنها در اثر یک حادثه استثنایی رحلت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نتوانست بر اعصاب خود مسلط باشد.
[47]- بخاری، ج4، ص:149، مسند احمد، ج2، ص239، اخبار عمر، ص:424.
[48]- غبقریه عمر، عقاد، ص:482.
[49]- حیاة عمر، محمود شبلی، ص:18 و اخبار عمر، ص:16.
[50]- ابن الجوزی، سیره عمر بن الخطاب، ص:12، تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:96 و غیره روایتی دارند که دعای پیامبر درباره اسلام محبوبترین دو نفر اول عمر بن خطاب و بعد ابوالحکم بوده است.
[51]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:26.
[52]- عبقریه عمر، عقاد، ص:537 و543.
[53]- عبقریه عمر، ص:487 و فاروق اعظم، ص:36، ج1.
[54]- عبقریه عمر، عقاد، ص:540.
[55]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:46، 39.
[56]- تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:75.
[57]- تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص75 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:38 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:36.
[58]- همان.
[59]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538 و543 و سیره ابن هشام، ج1، ص:217 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:43، طبق برخی از روایتها که هیکل و غیره ترجیح میدهند عمر در همین برخورد و بعد از شنیدن آیهها از پیامبر ایمان آورده است.
[60]- سیره ابن هشام، ج1، ص:214 و تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:94 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:41 و عبقریه عمر، عقاد، ص:495 و اخبار عمر، ص:15.
[61]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:42.
[62]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538 و اخبار عمر، ص:17.
[63]- سیره ابن هشام، ج1، ص:215، عبقریه عمر، عقاد، ص:538.
[64]- همان
[65]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538.
[66]- ابن اثیر، ج1، ص:95 و ابن الجوزی، ص:9 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:42.
[67]- ابن هشام، ج1، ص:215 و اخبار عمر، ص:19 و حیاة عمر، ص:19 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:37.
[68]- ابن الجوزی، ص:9 و ابن اثیر، ج1، ص:95.
[69]- ابن هشام، ج1، ص:215 و تاریخ خمیس، ج1، ص:295 و الروض الانف، ج1، ص:217 به نقل اخبار عمر، ص20، توجه: برخی از مورخین (سبح لله...) و برخی از (اذا الشمس كورت...) نوشتهاند.
[70]- ابن الجوزی، ص:9.
[71]- اخبار عمر، ص:20 «قال عمر: ينبغي لمن يقول هذا ان لايعبد معه غيرهُ» و حیاة عمر، ص:21.
[72]- ابن اثیر، ج1، ص:96 و ابن هشام، ج1، ص:217.
[73]- ابن اثیر، ج1، ص:95.
[74]- ابن الجوزی، ص:12.
[75]- تاریخ الخمیس، ج1، ص:295 و اب هشام و ابن اثیر نوشتهاند که به خباب گفت مرا راهنمایی کنید و ما به قرینه عبارت (دلونی) و بعد بحث از خباب، اولی را ترجیح دادیم.
[76]- کامل ابن اثیر، ج1، ص:95.
[77]- اخبار عمر، ص:21، و حیاة عمر، ص:21.
[78]- ابن الجوزی، ص:10.
[79]- ابن هشام، ج1، ص:217.
[80]- ابن اثیر، ج1، ص:97.
[81]- حیاة عمر، ص:22.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر