توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

فصل اول: از تولد تا اسلام عمربن خطاب

 

 


فصل اول:
از تولد تا اسلام عمربن خطاب

تولد عمر بن خطاب

سال پانصد و هشتاد[1] و یک میلادی است، و ده سال از حادثه (عام الفیل) گذشته، و شهر مکه زیر خیمه سیاه شب آرمیده است، و در شدت تاریکی آخر شب، ناگاه چراغ خانه ای از خانه‏ها[2] روشن می‌گردد! و سوسوی این چراغ، در این وقت از شب، فردا در کلّه سحر سؤال‌هایی را بر زبان‌ها می‏اندازد، که در پاسخ آن‌ها گفته می‌شود: « شب گذشته خطّاب بن نفیل از محبوبترین زنانش- حَنتَمَه- دارای نوزاد پسر شده است» و ساعت‌ها بعد، آمد و شدِ مردم به خانه خطاب و تجمع افراد قبیله بَنی عدی و سپس شنیدن نواهای هلهله و فریادهای شادمانی، توام با یادی از بت‌ها!! و بخشش و انعام به فقرا، در محله بنی عدی و در دم دروازه خطاب، این خبر را کاملاً تائید می‏نماید.

عربها بیشتر در دو موقع به یاد بت‌ها می‏افتند یکی به وقت نقمت‏ها! که از آن‌ها مددی بجویند، و دیگری به وقت نعمت‏ها که مددهای غیبی آن‌ها را سپاس گویند[3]، و خطاب نیز طبق همین عادت، پس از اطلاع از تولد پسرش فوراً بیاد بت‌ها می‏افتد و بپاس مددهای آن‌ها، تمام فقرای محلّه را خوراک، و همه یتیمان را پوشاک می‏دهد[4]، و در آخرین روزهای هفته شادمانی، نوزاد خود را به اسم (عمر) نامگذاری می‌کند.

عمر نوجوانی در صحراهای مکه

عمر اسمی است بی سابقه یا کم سابقه، متحوّل از (عامر)[5] و خطاب با انتخاب این اسم اظهار امیدوای نموده و بقول عرب‌ها «تفأل زده است» که این فرزند در آینده دارای سرنوشت کم سابقه و تحول عظیمی را در میان قبایل عرب ایجاد نماید.

عمر در آغوش مادر و در سایه عطوفت پدرش سریعاً رشد جسمی را یافته و کودک چنان زیبا و جذّاب می‌گردد، که افراد خانواده خطاب بر اثر محبت زیاد، مدت‌ها باو می‏گویند (عُمَیر) یعنی عمر کوچولو![6] و در سال‌های بعد که به مراحل تمییز و رشد فکری پا می‏نهد، سواد خواندن و نوشت را یاد می‌گیرد، و از کل افراد باسواد شهر مکه، که هفده نفر هستند[7]، عمر پسر خطاب از همه پیشرفته‏تر بشمار می‏آید، و وقت آن فرا می‏رسد که خطاب مدتی پسرش را از کنار پدر و مادر، و از زندگی مرفه شهری دور نگهدارد و به تربیت روحی و تکوین شخصیت اخلاقی او بپردازد، اما برای تربیت نوجوانان عرب در شهر مکه مدرسه‏ای و آموزشگاهی وجود ندارد مگر یک دانشگاه آزاد! یعنی همان صحراها و درهّ‏ها و فراز و نشیب کوه‌ها، که شب‌ها زیر گنبد آسمان و در پرتو ماه و سوسوی چراغ ستارگان، و روزها زیر اشعه‏های سوزان آفتاب و گاهی زیر چادرهای ابرسیاه، و در برابر تازیانه‏های سرد بادها، وغرش ابرها و جرقه رعدها و ریزش باران‌ها؛ بسیاری از نوجوانان عرب، همراه حرکت آرام گله‏های شتر وگوسفند در چراگاه‌های عموماً ترسیمی از درس‌های هیئت و نجوم، و تجسمی از درس‌های علوم طبیعی و نمودارهایی از قهر و ترحم، ضعف و قدرت، و درس‌هایی از مقاومت و شجاعت و صداقت، و سایر اصول و فروع علم اخلاق را تعلیم می‏بینند، و با اکتساب روحیه‏های خاصّی از دقت و تیزبینی و سازش با خشونت‌ها، و مقاومت در برابر سختی‏های روزگار به صحنه زندگی شهری بر می‌گردند و خطاب شجاعت و صداقت، و سایر اصول و فروع علم اخلاق را تعلیم می‏بینند، و با اکتساب روحیه‏های خاصّی از دقت و تیزبینی و سازش با خشونت‌ها، و مقاومت در برابر سختی‏ها روزگار به صحنه زندگی شهری بر می‌گردند و خطاب نیز در جهت پیروی از این خصلت ملّی فرزند نوجوان خود را به صحراها می‏فرستد، و در درّه (ضَجنان) در حالی که عبای پشمی خشنی را بر او پوشانیده است، مدت‌ها شبانی شترهای خود را باو می‏سپارد و علاوه بر شبانی کارهای آنچنان سختی را بعهده او می‏گذارد، که اگر عمر آن‌ها را انجام می‏دهد فوق العاده خسته و کوفته می‌گردد، و اگر از انجام دادن آن‌ها شانه را خالی می‌کند بشدت کتک می‏خورد.[8]

حضور عمر در بازارهای سالیانه عرب

بالاخره عمر بعد از مدت‌ها شبانی و صحرانوردی، و تحمل خشونت‌های بادیه، و مشقتِکارهای سنگین، در حالیکه به اوج قله جوانی رسیده است، با جسمی چون پولادِ آب دیده، و با دلی چون آینه صیقلدار به زندگی شهری و کارهای تجارتی، و آموزش فنون سوارکاری و شمشیرزنی و کشتی گیری و یاد گرفتن (علم نَسَب) بر می‌گردد[9] و دیری نمی‌پاید که در همه فنون و هنرهای عرب مهارت‌های کافی را بدست می‌آورد، و در شهر مکه و در میان قریش معروف می‌شود، اما گویی این مهارت‌ها و همین شهره شهری، حس برتری جویی این جوان قریشی را اشباع نکرده است، و می‌خواهد با حضور در بازارهای سالیانه قبایل عرب (عُکاظ[10] مَجَنَّه ذِوالمَجاز) و شنیدن قصاید و سخنرانی‌ها، در فرهنگ ملی عرب اطلاعات بیشتری را کسب نماید، و از راه شرکت در مسابقات اسب سواری و کشتی گیری توجه تمام قبایل عرب را به مهارت و زور بازو و نیروی شگفت انگیز و هنر اسب سواری خویش جلب نماید.

و اینک نخستین بار است که عمر در بازار سالیانه (عکاظ) حضور یافته است، و به این بازار نگاه می‌کند، که تا برد چشمان دوربین او خیمه‌های سیاه و سفید و رنگی برپا شده اند! و نوای ساز و آواز در درون خیمه ها، با زمزمه فریاد دست فروش‌ها و با قهقهه جوانان، دختر و پسر، در اطراف خیمه‌ها با هم آمیخته شده اند، و اهل بازار نیز مانند امواج خروشانی برای یافتن مناسبترین خریدار یا فروشنده، در سطح وسیع این بازار پراکنده هستند، و تنها در دو موقع این همه ساز و آوازها خاموش و همه مردم در یکجا جمع می‌شوند، یکی زمانی که جارچی‌ها جار می‌زنند، که شاعری یا سخنوری در فلان نقطه از بازار، می‌خواهد قصیده خود را ایراد نماید و دیگر هنگامی که جار می‌زنند که درفلان نقطه مراسم کشتی گیری یا مسابقات اسب دوانی‏آغاز می‌گردد و زورآزمایی و هنرمندی مردان عرب به نمایش در می‌آید.

هویت و مشخصات عمر بن خطاب

عمر اولین بار است که به این بازار آمده است و بمحض شنیدن صدای جارچی، در امواج خروشان مردم، بسوی محل کشتی گیری می‌شتابد، اما از چین‌های چهره‏اش، از سرخی رگ‌های چشمانش و از سرعت گام‌هایش؛ بخوبی پیداست که او بصورت یک تماشاچی به آن میدان نمی‌شتابد، و بلکه تصمیم گرفته که در همین مسابقات کشتی شخصاً شرکت نماید، و در نزدیک میدان در حالیکه گام‌هایش سرعت بیشتری پیدا کرده اند و زیر لب این جمله را زمزمه می‌کند«مگر مرا نشناخته اند؟ که مرا از یک جوان روستایی می‌ترسانند !!» به وسط میدان می‌شتابد و آن جوان هیکلی و پر زور روستایی را، که تا آن روز بسیاری از جوانان قریش را به زمین کوبیده بود، بعد از مدتی مقاومت نقش زمین می‌گرداند[11]، و در حالیکه چشمان حیرات زده همه تماشاچیان به قواره تنومند و هیکل جوان روستایی شکست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غریو و هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ! اَحسَنتَ) فضای وسیع میدان را فرا می‌گیرد، و کسانی که تا حال از صحنه دورتر ایستاده‏اند، بصورت امواجی جلوتر می‌آیند و با بیتابی گردن‌ها را بلند می‌کنند تا از بالای سر و دوش دیگران به این قهرمان زورمند و پیروز شهر مکه نگاه کنند و هُویت و مشخصات او را، آنچه می‌بینند و آنچه شنیده اند، اینطور برای یکدیگر بازگو می‌کنند: «عمر جوانی است بیست و سه ساله[12]، با چهره سفید و آمیخته به سرخی، و با گونه‌های زیبا و بینی ظریف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهای کلفت و محکم، و بازوهای مفتول و دست و پنجه‌های ستبر و محکم و قوی[13] و پوست سخت و بنیه سنگین که هنگام راه رفتن در کنار دیوارها، عابرین وزن سنگین او را بر زمین احساس می‌کنند، و قامتش نیز آنقدر بلند است که همراه هر دسته ای از دور ظاهر می‌شود، مردم خیال می‌کنند که چندین پیاده همراه یک سوار هستند[14]، و وقتی می‌خواهد بر اسبش سوار شود، با یک دست گوش او را می‌گیرد و با دست دیگر گوش دیگرش و یک تکان بر پشت اسبش چنان قرار می‌گیرد، که گویی بر پشت او آفریده شده[15]، و با دست راست و دست چپ بدون تفاوت می‌نویسد، و شمشیرزنی می‌کند و هر کار دیگری را انجام می‏دهد[16]، و صدایش بحدی دورگه و پرقدرت و (جَهوَری) است که در منزلش هر کدام از همسایه‏هایش را که بخواهد صدا می‌زند.[17]

ساعت‌ها بعد از پایان مراسم کشتی‏گیری اقشار مختلف از قبایل عرب درباره خصوصیات این جوان پرزور و هنرمند مکه بحث می‌کنند، و اینک شب فرا رسیده است و عمر به یکی از مراکز عیش و طرب اشراف زادگان عرب شتافته است و دوستانش بدور او جمع شده اند و عمر مشروب می‌خورد، و با پرداخت حساب همه سخاوت یک جوان قریشی را در کنار شجاعت و قدرت بمردم نشان دهد،[18] و اینک کله‌ها داغ و چانه‌ها داغتر و بحث‌ها از هر دری آغاز گردیده است، و وقتی بحث از تلألؤ برق شمشیرهای آخته و جرقه آتش پرش سنگریزه‏ها در زیر سم اسبان عرب!! و هنگامی بحث از تاریخ قوم عرب و مفاخر ملی و خصلت‌های ن‍ژادی مانند سخاوت و شجاعت و صداقت، وفا و مروت و ترحّم به پناهندگان ستمدیده و...، و عمر که فکرش بیشتر متوجه میدان‌های رزمی و هنر اسب سواری است، ناگاه با همان صدای پرقوت خویش بحث‌ها را می‌شکافد و با صدای بلند می‌گوید: به (لات و عزی) قسم می‌خورم، کمتر کسی مانند اسب سوار روز گذشته تعجب مرا برانگیخته است!![19] و یکی از دوستانش، که از پیروزی عمر بیش از همه خوشحال بود خطاب به او گفت: راستی چرا (عُزی) گناه این حرف زشت عموزاده‏ات را بخشید!! که در اشعارش گفته بود« نه عُزی را می‌پرستم و نه دو دختر او و برای دو بت نیز عبادت نخواهم کرد، آیا یک خدا را و یا هزار خدا را بپرستم، آنگاه که کارها منقسم می‏شوند»[20] عمر از یادآوری این قضیه خون تعصّب در رگ‌هایش جوشیده و هیجان گشته و فریاد می‌کشد، که عُزّی هرگز گناه او را نمی‏بخشد! پدرم خطاب چه کار خوبی کرد که این برادرزاده‏اش را، زید، بجرم اینکه از عقاید ملی عرب برگشته، و به عقاید بیگانگان، یهود و نصارا، روی آورده بود، او را در کوه‌های مکه زندانی کرد،[21] و اگر خطاب دستور بمن می‏داد، او را تسلیم دست مرگ می‏نمودم.

شبها و روزهای (عُکاظ) با عیش و طرب و با بحث و مناظره، و قرائت اشعار و ایراد سخنرانی‌های شورانگیز پشت سر هم می‏آیند و می‏روند، و پانزدهم ذیقعده[22] فرا می‏رسد و افراد و شخصیت‌های قبایل عموماً خود را آماده کرده که بسوی بازار دوم، ذی مجَنّه، رهسپار گردند و غلام عمر نیز اسب عمر را آماده کرده که همراه مردم حرکت کند اما جوانان قبایل عرب وقتی اسب عمر را می‏بینند که با هیکل تنومند و با رنگ سیاه براق، و گوش‌های کوچک و تیز، و پاهای باریک و مفتول، در کنار خیمه زمین را سم کوب می‌کند[23] عموماً عمر را برای شرکت در مسابقه اسب دوانی دعوت می‏نمایند و عمر سریعاً بر اسب خود سوار گشته، و به میدان اسب دوانی می‏شتابد و در جمع سواران عرب به مجرد اشاره حَکَم در طول این میدان، به حرکت می‏افتند، تماشاگران که در دو طرف میدان ایستاده‏اند، احساس می‏کنند که سرعت حرکت اسب عمر فوق العاده است! و ناگاه می‏بینند که اسب عمر جلوتر، و باز جلوتر و حالا خیلی جلوتر! و گویی از باد هم سریعتر! و اینک با فاصله زیادی از سواران دیگر خود را به آن سوی میدان رسانیده است و غریو هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ- اَحسَنتَ) تماشاگران زمین میدام را به لرزه می‏آورد، و در میان قبایل عرب پیروزی عمر در اسب سواری بر پیروزی او در کشتی‏گیری اضافه می‌گردد و شهرت منطقه‏ای به دست می‏آورد، و از چنان حرمت و نفوذ و محبوبیتی برخوردار می‏شود که افتتاح مراسم بازار (عکاظ) را در سال‌های دیگر عرفاً به او واگذار می‏کنند، و سه سال متوالی مراسم بزرگترین بازار سالیانه عرب به دست عمر افتتاح می‌گردد.

عمر در بیست و سه سالگی تشکیل خانواده داده است

و اینک سال چهارم فرا رسیده است و با رؤیت هلال ماه ذیقعده در غرب سرزمین عرب، کاروان شتران حمل بار و بنه و خیمه‏ها در پیشاپیش قطار حمل کجاوه‏های بانوان عرب، از هر طرف بسوی بازار عکاظ سرازیر گشته‏اند، و شمشیرکاران و چابک سواران همراه شعراء و سخنوران نامی قبایل عرب شب‌ها و روزها تاخته‏اند تا قبل از همه برای هنرنمایی خویش در این بازار حاضر شوند، اما موقع افتتاح مراسم با کمال تعجب می‏بینند که عمر امسال در بازار حضور نیافته است! حدس و گمان‌ها آغاز می‌گردد و هر کس باقتضای سوداهایی که خود در سر دارد عدم حضور عمر را بنوعی توجیه می‌کند، یک جوان بی بضاعت و ترشروی عرب، که از شنیدن کلمه حجله و عروسی آب در دهانش می‏افتد!، حدس می‏زند که عمر حتماً عروسی کرده است و ماندن در خانه را بر شرکت در مراسم ترجیح داده است، و یک تاجر نوکیسه تخمین می‏زند که مراجعت مشتریان زیاد و پارو کردن پول بیشتر حتماً مانع آمدن او گشته است! اما یک پیرمرد زنده‏دل و آگاه، در حالی که دستی را بر عصایش گذاشته، و دست دیگرش را لبه پیشانی خویش کرده است، و در قیافه این توجیه گران حرف‌های خیره شده است، ناگاه صدایش بلند می‏شود و با یک لبخند طلایی که از ریش نقره‏ای و سفیدش فرو می‏ریزد، به حاضرین می‌گوید: که هیچکدام از این حدس و گمان‌ها درست نیستند زیرا اهل شهر مکه عموماً می‏دانند که عمر پسر خطاب در بیست و سه سالگی یعنی چهار سال قبل و چند ماه بعد از آنکه جوان هیکل و پرزور روستایی را در همین میدان به زمین کوبید، نخستین ازدواج خود را با زینب دختر مظعون منعقد نمود، و ثمره آن ازدواج نخست[24] دختری بود بنام (حَفصَه) و عمر، برخلاف برخی از اعراب از تولد این نوزاد دختر بحدی[25] مسرور گردید که از نام او کنیه‏ای برای خود ساخت و خود را (ابوحفصه یا ابوحفص) نامید، و حتی بعد از تولد دو نوزاد پسر در سال‌های بعدی بنام (عبدالله و عبدالرحمن اکبر)[26] کنیه خود را تغییر نداد و باز همچنان ابوحفص کنیه او بود، و عمر در سال‌های اخیر با (ام کلثوم) دختر عمر و خزاعی و همچنین با (قریبه) زیباترین دختران قبایل عرب ازدواج کرده است ولی از آن‌ها فرزندی ندارد،[27] بنابراین گمان اینکه عمر بخاطر نخستین ازدواج یا ازدواج مجدد در این مراسم سالیانه شرکت نکرده است گمانی است ناآگاهانه و دور از واقعیت، و همچنین گمان اینکه مسائل تجارتی و جمع‏‏آوری پول مانع حضور عمر در این مراسم بوده است خیالی است عاری از حقیقت.

عمر بیشتر به شئونات ملی و اجتماعی اهمیت می‏دهد

زیرا عمر در این سال‌های بخوبی ثابت کرده است که بیشتر در فکر بهتر کردن شئونات ملی و اصلاح مسائل اجتماعی است و همواره کارهای شخصی را نسبت بمسائل اجتماعی در مرحله‏های بعدی قرار می‏دهد،[28] بعلاوه عمر فروشنده نوکیسه و مغازه‏ای نیست و بلکه سال‌ها است بعنوان یک بازرگان عمده فروش، برای وارد کردن کالاهای خارجی، علاوه بر کشورهای یمن و شام و حیره و غسان به قسمتی از بخش‏های اصلی دولت شاهنشاهی ایران و امپراتوری روم مسافرت کرده است، و در اثنای همین سفرهای تجارتی شاهان[29] عرب را در حیره و غسان و غیره ملاقات کرده و بنام مردی از عربستان حجاز! با آن‌ها درباره مشکلات قوم عرب به بحث و مذاکره نشسته است و گزارشات واصله حاکی است که عمر بخاطر امر مهمتری در این مراسم شرکت نجسته است و گویا بار دیگر قبایل قریش (سکنه شهر مکه) با عشایر و ایلات عرب بر اثر تفاوت‌های طبقاتی جنگ سختی را آغاز کرده‏اند و اگر عمر برای متارکه جنگ در میان آن‌ها نمی‏شتافت وحدت و امنیت اعراب برای سالیان سال طعمه حریق آتش این جنگ می‌گردید.[30]

عمر پست‌های مهم سیاسی و اجتماعی را اداره می‌کند

و انسان‌های آگاه بر این مطلب واقف هستند که عمر اضافه بر اینکه سمت فرماندهی نیروها[31] و سمت سفارت امور خارجه قبایل[32] قریش را بعهده دارد، همچنین عموم قبائل عرب در حل اختلافات و منازعات خویش قضاوت‌های عادلانه او را می‏پذیرند،[33] و تعجبی هم ندارد که عمر در سن بیست و هفت سالگی همه این پست‌های حساس را بدست آورده، و با کمال قدرت و بصیرت آن‌ها را اداره می‌کند، زیرا عمر علاوه بر سواد و معلومات جامعه شناسی و هنر شمشیرزنی و سوارکاری و تیراندازی و هوش و درک فوق العاده، از یک طرف پدرش خطاب مانند نفیل (جد عمر) سال‌ها پست‌های سفارت قریش و داوری اختلافات مهم قبایل را اداره کرده است،[34] و از طرف دیگر (حَنتَمِه) مادرش، دختر هشام بن مُغیره است، و مغیره علاوه بر اینکه سال‌ها فرمانده سپاه بنی مخزوم بوده است و لقب (صاحِبُ اَعِنَّه) را یافته است،[35] در میان قریش با قضاوت‌های عادلانه و راهیابی‏های داهیانه محبوب همگان بوده است و همین مغیره بود که از قربانی کردن (عبدالله) مصرانه جلوگیری نمود، از راه فدیه و ذبح شترها عبدالمطلب را به وفای نذر خویش راهنمایی کرد،[36] و برخاستن عمر از این خانواده‏ها، باضافه تأثیرات سواد و مطالعه،[37] و تأثیر مسافرت‌های خارجی،[38] ایجاب می‌کند که در این سال‌ها بیشتر بفکر شئونات ملی و مسائل اجتماعی اعراب باشد، و همین یک مرتبه هم که برای افتتاح مراسم بازار عکاظ حاضر نشده است علتش این است که با توجه باصل (اوّلیت و اولویت‏ها) عمر خاموش کردن آتش یک جنگ داخلی را بر حضور خویش در این مراسم ترجیح داده است.

بالاخره مراسم بازار عکاظ در سال چهارم در غیاب عمر افتتاح می‏یابد و قسمت‌هایی از مراسم آن برگزار می‌گردد، اما ناگهان مراسم متوقف و جوش و خروش و قهقهه‏ها خاموش گشته،[39] و پیرمردان عرب دست‌ها را لبه چشمان پف کرده خود ساخته و عموماً به نقطه دوری از راه مکه به بازار عکاظ، نگاه می‏کنند، نخست جوانان، و چند ثانیه بعد پیرمردان فریاد می‏زنند آمد! آری خودش هست، عمر است، اما چقدر تند اسب سیاهش بال گرفته است! و پس از چند ثانیه عمر سینه غبار صحرا را شکافته، و اسب شبرنگ خود را در حاشیه میدان مراسم، با زدن یک دهنه در جا متوقف می‌کند، ودر میان طنین هلهله‏ها و غریو شادی‌ها بچالاکی از اسب پیاده گشته، و در چند جمله کوتاه موفقیت خود را در خاموش کردن آتش جنگ قبایل بازگو می‏نماید و در حالیکه تبسمی بر لب دارد و از محبوبیت خویش در میان مردم شادمان و بادی به غبغب انداخته است، در محلی می‏نشیند و با متانت و وقار به قصاید شعرای معروف، و اشعار حماسی رجز خوانان گوش می‏دهد و مراسم ادامه می‏یابد، در این هنگام یکی از پیرمردان زنده‏دل، که روبروی عمر نشسته است و بجای استماع اشعار حماسی در چهره و قیافه او خیره شده است، بعد از مدتی تامّل و حساب چیزهایی که در دل خود دارد، ناگاه سرش را بطرف پیرمردی دیگر که در پهلویش نشسته می‏چرخاند و زیر گوشی باو می‏وید: «من خصوصیات و آثار و علائمی را در این شخص (و اشاره به عمر می‌کند) مشاهده می‌کنم، طبق قوانین قیافه شناسی باید یکی از نوابغ[40] روزگار باشد! و در حالیکه از تعجب سرش را چند مرتبه تکان می‏دهد، زیر گوشی همین خصوصیات و آثار و علائمی را که در عمر مشاهده کرده است باین ترتیب توضیح می‏دهد.

در عمر علایم و نشانه‏های نابغه‏ها مشاهده می‏شود

1-    قدش در یک حد معمولی نیست و بحدی بلند است که در حالیکه پیاده است مانند سواری در میان عابرین دیده می‏شود[41] و اشخاص نابغه هرگز قامت معتدل ندارند، یا قامت بسیار بلندی دارند یا خیلی کوتاه قد هستند.[42]

2-    با دست راست و با دست چپ مانند هم کارها را انجام می‏دهد.[43]

3-    دو طرف پیشانیش تا نزدیکی‌های فرق بی مو است (اَجلَع).[44]

4-    حس شامه و حس ذائقه‏اش خارج از حد عادی کار می‏کنند.[45]

5-    نگاهش عادی نیست یا با دقت و کنجکاوی یا خیلی ساده و گذرا به چیزی یا به کسی نگاه می‌کند بهنگام پیدایش آثار خطرات و شنیدن اخبار هول انگیز و غرش صداهای وحشتناک بر اعصاب خویش مسلط است و در قیافه‏اش تغییری مشاهده نمی‌گردد و در عین حال برای مقابله با حوادث و خطرات همیشه آماده است.[46]

6-    تیزبینی و هوش و فراستش بحدی است که در پیش بینی‏هایش گوئی به پشت پرده‏های غیب نگاه می‌کند با کسی از غیب چیزهایی به او می‌گوید.[47]

7-    از حیث عاطفه حساسیت عجیبی دارد! زودتر از همه دردها و رنج‌ها را احساس می‌کند و بیشتر از همه نسبت به دردمندان ترحم و شفقت نشان می‏دهد و قبل از همه بگریه در می‏آید و اگر خشمگین شد طوفانی است از آتش[48]!!

حالا که این پیرمرد قیافه شناش از روی همین علائم عمر را نابغه می‏شمارد باید سی و سه سال صبر کند تا زمانه سکوت خود را بشکند و با هزار زبان حرف او را درباره نابغه بودن عمر تصدیق نماید، آن زمانی که نبوغ نظامی عمر دو امپراطوری بزرگ عالم را به زانو در می‏آورد و نبوغ اقتصادی و اجتماعی و داوری و سازماندهی اداری او دو قاره بزرگ جهان (آسیا و افریقا) را در سایه پرچم اسلام باوج سعادت و کامرانی و آزادی و عدالت اجتماعی می‏رساند، اما امروز عمر با یک بینش جاهلی چه آثاری را از نبوغ خویش می‏تواند به مردم نشان دهد؟ او تنها می‏تواند نظام جاهلیت و عقاید موروثی عرب را از تندبادهای حوادث مصون نماید و با یهودی‌ها و عیسوی‌ها و کسانی از عرب که به این نظام جاهلی و عقاید موروثی حمله می‏کنند بشدت بجنگد، و اینک قبایل عرب و بوی‍ژه قریش، برای خاموش کردن شورشی که از چند سال قبل، بنام ( اسلام) و علیه عقاید خدا سنگی، و بر ضد بخش عظیمی از سنن ملی و موروثی اعراب برپا گردیده است به عمر بن خطاب امیدهای زیادی دارند و بارها از او می‏خواهند که با کوبیدن مرکزیت این شورش جدید، مزاحمت یک اقلیت سنّت شکن را از سر همه قبایل عرب دفع نماید[49] و از طرف دیگر اعضای این جنبش تازه نیز در جهت پیشرفت سریع این شورش، باید چهره نیرومند و پرنفوذ و مقتدر عرب، امیدهای بسیاری دارند، و این دعای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را که (علی مُرتضی)[50] روایت کرده است: «قالَ النَّبی  صل الله علیه و آله و سلم : اَللهمَّ اَعِزِّ الاِسلامَ بِعُمرَ» در غالب مناسبت‌ها بر زبان می‏رانند.

عمر در رابطه با دین اسلام مطرح می‏گردد

اما ببینیم این مرکز ثقل شهر مکه! به کدام یک از کفّه‏ها می‏نشیند؟ و از این دو امیدواری، کدام را جواب مثبت می‏دهد؟ البته عمر، بعنوان یک عقیده به خدا سنگی و بت پرستی، چندان دلبستگی ندارد، و او همچون دیگران در منزل خود بت وی‍ژه‏ای ندارد، و برای بت‌های مکه نذر و قربانی نمی‏کند و هیچکس نیز او را در بتخانه‏ها یا در حال پرستش بت‌ها و ریختن اشک در پای آن‌ها ندیده است، و در رابطه با بت‌ها جز قسم خوردن به آنها[51]، «به لات و عُزی و هُبل بزرگ! قسم» هیچ علاقه دیگری از او مشاهده نشده است و اینهم باین جهت است که در مقدسات ملی عمر از این‌ها چیزی بالاتر نیست.

و اما چیزهایی از اعمال موروثی که عمر به آن‌ها شدیداً علاقه دارد عبارتند از: 1- طواف کعبه، 2- نذر یک شب در هفته برای اعتکاف در پیرامون کعبه[52] و اتفاقاً این دین جدید تا حال با هیچیک از این‌ها مبارزه نکرده است و بلکه برای طواف و اعتکاف تبلیغ هم کرده است. بنابراین عمر شخصاً و ذاتاً با این دین جدید تضادی ندارد اما برای عمر، غیر از مسایل شخصی، مسائل مهمتری مطرح است اتحاد شهر مکه، و وحدت مذهبی غیر از مسایل شخصی، مسائل مهمتری مطرح است اتحاد شهر مکه، و وحدت مذهبی اعراب، و حراست سنن ملی هزاران ساله اعراب، و جلوگیری از تجاوز و ستم و بیعدالتی که عمر بیش از هر چیز شیفته اجرای قوانین عدالت است[53] و بینش عمر در این روزها این است که اکثریت قاطع شهر مکه در مقابل یک اقلیت مزاحم و ستمگر مظلوم واقع شده‏اند و این اقلیت بپاخاسته نه تنها به حریم مقدسات ملی و مذهبی اکثریت عظیم مکه تجاوز می‏کنند، بلکه آباء و اجداد آن‌ها را نیز بی‏شعور وحیوان لایعقِل قلمداد می‏نمایند. بنابراین عمر خود را ناچار می‏بیند که در جهت دفع ستم و حفظ وحدت عرب اقدماتی را علیه دین جدید آغاز نماید،[54] و چون نگران است که سوءقصد نسبت به مرکز جنبش و همچنین به مردان سرشناسی مانند ابوبکر، حمزه، عثمان، عبدالرحمن، زبیر، به ترتیب، از قبایل بنی هاشم، بنی عبدشمس، بنی فهر، بنی زهره، موجب اشتعال دایره جنگ داخلی گردد.

عمر اول به شکنجه و آزار زنان و کنیزک‌ها می‏پردازد

بنابراین، در مرحله اول، نسبت به آن‌ها هیچ اقدامی نخواهد کرد، تنها روابط دوستانه را با آن‌ها قطع می‌کند، و هنگامی که در معابر مکه یا در حوالی کعبه به آن‌ها می‏رسد نگاه تندی از چشمان خونبار به آن‌ها کرده[55] و چراغ قرمزی به آن‌ها نشان داده و سریعاً از برابر آن‌ها رد می‌گردد، بدون اینکه تعارفات معمولی را (اهلاً و سهلاً صباح الخیرَ، مَساء الخیر) با آن‌ها تبادل نماید، و مصلحت می‏بیند که کار خود را از شکنجه کردن کنیزکهای[56] مسلمان و اذیت کردن زنان مسلمان، برای تهدید بقیه، و به صدا در آوردن زنگ خطر، آغاز نماید و اینک (لَبیبة) کنیز بنی مؤمّل از قبیله عمر که مسلمان شده است، زیر شکنجه‏های سخت قرار گرفته و در حالیکه بر ایمان خویش استوارتر است در برابر تهدیدات عمر بر او فریاد می‏کشد که اگر از شکنجه من دست نکشی و مسلمان نشوید خدا تو را به درد من گرفتار کند[57] و دیگری زِنّیرَه باز از کنیزان بنی عدی، قبیله عمر، که عمر در حالیکه او را زیر شکنجه سختی قرار داده است باو می‌گوید: این لات و عزی هستند که این بلا را بر سر تو آورده‏اند و کنیز مسلمانان در حالیکه بر ایمان خویش ثابت‏تر است بر عمر فریاد می‏کشد که «لات و عزی حتی این را هم نمی‏دانند که چه کسانی آن‌ها را می‏پرستند و این بلا هرگز از آن‌ها نیست و بلکه آزمایش ایمان محکمی است که خدا آن را مقدر کرده است!»[58].

عمر، در حال کفر با محمد  صل الله علیه و آله و سلم  برخورد مودبانه دارد

 عمر بعد از آن‌ها اذیت و آزار زنان آزاده برخی از مسلمانان را از جمله اَمّ عبدالله همسر عامر،آغاز می‌کند، اما بموازات این اقدامات خشونت آمیز رفتارها و حالت‌هایی از او مشاهده می‌گردد، که نشان می‏دهد عمر ذاتاً سنگدل و مردم آزار نیست، و ذاتاً با اسلام و مسلمین عداوتی ندارد، مثلاً:

1-    نسبت بمرکز این جنبش، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نه تنها، مانند دیگران آزاری را روا نمی‏دارد، و ادا و اطواری را نشان نمی‏دهد، بلکه در برخوردها بسیار محترمانه و مؤدبانه با پیامبر رفتار می‌کند، و اینک به عمر گوش می‏دهیم که در یکی از این برخوردها رفتار خود را برای ما بازگو نماید، عمر می‌گوید: «در یکی از شب‌ها بقصد میخانه، و حضور در محفل گرم یاران خویش از منزل بیرون رفتم، اما در آن شب اتفاقاً نه میخانه دایر بود و نه از یاران کسی پیدا بود، و با خود گفتم چه بهتر که بمسجد الحرام بروم و کعبه را هفت بار طواف کنم، و هنگامیکه به کعبه نزدیک شدم محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را در حال نماز خواندن دیدم و دلم آرزو می‌کرد که نزدیکتر شوم و دعا و نجواهای مخصوص او را از نزدیک بشنوم، و اما نگران بودم، که اگر نزدیگتر شوم و مرا ببیند، موجب وحشت و نگرانی او می‏شوم، ناچار دوری به کعبه زدم، و از جانب (حِجرِ اسماعیل) خود را زیر پرده کعبه طوری مخفی کردم که جز پرده کعبه هیچ فاصله دیگری در بین من و او نبود، و به دعاها و نجواهای او مرتب گوش می‏دادم».[59]

2-    همین ام عبدالله همسر عامر، وقتی بر اثر اذیت و آزار عمر عازم هجرت به حبشه گشته و کوله بار خود را بسته و در انتظار مهاجرین دیگر در جائی نشسته است ناگاه می‏بیند که عمر بر بالای سر او ایستاده است، و با لحن محبت‏آمیزی باو می‌گوید:«ای ام عبدالله! تو هم از وطنت بسوی حبشه مهاجرت می‏کنی؟» و وقتی آن زن در جواب او می‌گوید:«آری از شدت آزار تو وطنم را ترک می‌کنم! و بجای دیگر می‏روم تا خدا گشایشی بما بدهد» عمر با یک حالتی از تأثر و تأسف و نشانه‏ای از مهر و دلسوزی باو می‌گوید: «صَحِبَكُمُ اللهُ، خدا یار و یاور شما باشد»[60] و حرف و حالت عمر بحدی مهرانگیز و دلجویانه است، که ام عبدالله را به مسلمان شدن عمر کاملاً امیدوار می‌کند، اگر چه شوهرش عامر حدس او را اشتباه می‏شمارد و باو می‌گوید عمر هرگز مسلمان نمی‌شود.

عمر از یک یک طرف پیشرفت این جنبش را یک خطر جدی علیه مصالح ملی و مذهبی اعراب تلقی کرده، و با قهر و خشونت زیاد، از پیشرفت آن جلوگیری می‌کند و از طرف دیگر به اقتضای عاطفه و حساسیت عجیبی، از مشاهده اوضاع دقت بار شکنجه‏ها و مهاجرت‌های مردان و زنان بیچاره شدیداً متأثر گشته است، و یک حالتی از تضاد و دوگانگی، در رفتار و گفتار او مشاهده می‌گردد! و برای عمر بیش از سه راه وجود ندارد، یا باید، با این قیافه و شجاعت واعتبار و انتظاری که مردم از او دارند ناظر دو دستگی و جنگ‌های داخلی، و هتک حرمت مقدسات ملی و مذهبی اعراب شود، یا باید هزاران بار اوضاع رقت آور زنان بیچاره را زیر شکنجه‏ها و مهاجرت زنان و مردان را به دیار غربت مشاهده نماید، یا باید محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را به قتل برساند و یک مرتبه این غائله عظیم را فرو نشاند،[61] البته در نظر عمر راه سوم بهترین راه و آخرین چاره است، اما اقدام به آن بی نهایت مشکل است! زیرا عمر شخصاً با محمد  صل الله علیه و آله و سلم  نه تنها هیچ مخالفت و عداوتی ندارد بلکه برای او احترام زیادی هم قایل است و با شور و علاقه بسیاری به دعاها و مناجات‌های او گوش داده است و اضافه بر این، همچنین اقدامی جز انتحار و خودکشی چیز دیگری نیست، زیرا به محض اینکه عمر محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را مورد سؤقصد خود قرار دهد بالافاصله قبیله بنی هاشم و مخصوصاً پیروان مؤمن و شجاعش مانند حمزه، ابوبکر، علی، عثمان و زبیر و عبدالرحمن، عمر را به قتل می‏رسانند، اما آیا کسی که خود را قربانی یک ملت بکند، و در راه حفظ مقدسات ملی و مذهبی، و دفع ستم و تجاوز چنین بردگی از ملتش، کشته شود، مگر ضرری کرده است؟ مگر نامش همیشه بر سر زبان‌ها و یادش همیشه در دل‌ها باقی نمی‏ماند؟ مگر او مرد جاودانه روزگار نخواهد شد؟ مگر در زندگی، هر اندازه هم طولانی باشد!، رتبه والاتری را می‏توان بدست آورد؟

عمر تحت تاثیر هیجان‌های عاطفی، و در امواجی از غرور و قدرت و شهرت و نامجویی و حماسه‏های ملی جاهلی، تصمیم می‌گیرد که در روز روشن! و در برابر چشم صدها بیننده! به چنین اقدامی متهورانه مبادرت نماید، و به گواهی تمام اهل مکه قهرمانی خود را در تاریخ عرب و در بالای همه اسطوره‏ها ثبت کند و اینک در ظهر یکی از روزها مردم عمر را می‏بینند که شمشیرش را برداشته و سریعاً پیچ و خم کوچه‏های راه (تپه صف) را، پشت سر خویش می‏گذارد و این اُعجوبه زورمند و هولناک با غرش برق آسای خویش مرتب این شعار را تکرار می‏نماید.

آن کسی که کار مردم قریش را دچار تفرقه نموده است، و عموم خردمندان قریش را سفیه و بی شعور اعلام کرده است، و خداهای آن‌ها را ناسزا گفته است می‏کشم[62] اما بعد از آنکه چندین محله را پشت سر گذاشته، و این شعار ماجرا انگیز را در فضای شهر مکه پراکنده نموده است ناگاه یکی از عابرین سخنی باو می‌گوید و عمر با شنیدن این سخن بعد از یک لحظه توقف، مسیر حرکتش را عوض می‌کند[63] و با همین قهر و خشم و خروش شتابان به منزل خواهرش (فاطمه) سرازیر می‌گردد، و وقتی در پشت در، نغمه‏های تازه‏ای را می‏شنود، مطمئن می‏شود، خبری که در راه باو گفته‏اند کاملاً صحیح است، وب ا زور یک مشت، درِ بسته را باز کرده وارد منزل می‏شود، و در حالی که شراره‏هایی از قهر و خروش، از چشمانش می‏چکد، شمشیر کشیده را تکان می‏دهد و به داماد و خواهرش خطاب می‌کند: «هر چه زودتر بگویید این نغمه‏های تازه که زمزمه می‌کردید و من در پشت در آن را شنیدم چه بود؟![64]

عمر به منزل دامادش و خواهرش حمله می‌کند (قبل از اسلام آوردن عمر این اتفاق رخ داده است)

فاطمه و شوهرش (سعید) که زیر برق شمشیر، و شراراه‏های خشم این مرد تنومند وحشت زده شده‏اند، به او می‏گویند: شما چیزی نشنیده‏ای (ما سَمِعتَ شَیئاً)[65] و عمر که خشم گلویش را گرفته جلوتر رفته و بر آن‌ها فریاد می‏کشد: «از این حرف‌ها بس کنید، بخدا گزارش (نُعَیم)[66]، که در راه به من گفت، کاملاً صحیح است و شما هر دو مسلمان شده‏اید» عمر در حالی که خشم سراسر وجودش را فرا گرفته است بار دیگر فریاد می‏کشد: «پس قبایل دیگر چطور! در حالی که افراد قبیله من و حتی خویشان نزدیک من خواهرم، دامادم!!» در این لحظه عمر از شدت خشم به نقطه انفجار رسیده و به (سعید) حمله می‌کند و اور ا به زمین می‏کوبد، و فاطمه زیر فشار احساسات همدینی و عاطفه همسری، سریعاً خود را به عمر رسانیده تا شوهرش را از خطر نجات دهد، اما عمر مشت محکمی را بر سر او زده است که خون از سرش جای و چهره وحشت زده فاطمه در لای موهای ژولیده و آغشته به خون، نمایان می‌گردد[67] و این اُعجوبه زورمند و مقتدر را، در مقابل ایمان خویش، یک موجود حقیر و ناچیز می‏دانند و هر دو با صدای رسا بر او فریاد می‏کنند که: »آری، ما مسلمان شده‏ایم و تو هم هر چه از دستت بر می‏آید کوتاهی مکن» و عمر در حالی که صلابت و قدرت مقاومت پیروان دین جدید بار دیگر بصورت معمای لاینحلی در جلو چشم او جلوه نموده است، و از طرف دیگر مشاهده جریان خون بر سر و صورت خواهر بیچاره و بی دفاعش عاطفه و ترحم شدید او را بیدار کرده است از خشونت خویش پشیمان گشته و با لحنی آرام و تا حدی دلجویانه به خواهرش می‌گوید: «آن صحیفه‏ای که می‏خواندی به من بدهید تا ببینم آنچه محمد آورده است چیست؟»[68] فاطمه در حالی که از تغییر حرف و حالت عمر بر شهامتش افزوده است، با لحن درشتی، به او می‌گوید: «ما به تو اطمینان نداریم که این صحیفه را به تو بدهیم» و پس از آنکه عمر با قسم خوردن، آن‌ها را مطمئن می‌کند که بعد از مطالعه صحیفه را به آن‌ها پس می‏دهد، آن صحیفه را بدست او می‏دهند،[69] و عمر که با بی تابی صحیفه را ورق می‏زند، تا ببیند چه مطالبی در آن نوشته شده است، ناگاه در آغاز یک صفحه، که سرآغاز یکی از سوره‏ها است، توجهش را متمرکز کرده است و با تأنی و دقت کامل خواند:

بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥ لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ٦ وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى٧ [طه: 1-7]

«ما قرآن را بر تو فرو نفرستاده‏ایم تا در رنج بیفتی، جز تذکر کافی برای آنکه از خدا می‏ترسد، (قرآن) فرستاده کسی است که زمین و آسمان‌های بالا را آفریده است، آن خدای مهربانی که بر تخت حاکمیت بر همه جهان‌ها تسلط یافته است و تمام آنچه در آسمان‌ها و در زمین و در بین آن‌ها و زیر خاک است، از آن خدای مهربان است.

و اگر به آواز بلند سخن بگویی، همانا او از حرف‌های سری و خفی تر نیز (خیال‌ها) آگاه است، خدا که جز او خدایی وجود ندارد دارای زیباترین نام‌ها و نشانه‏ها است».

عمر تحت تاثیر شدید آیه‏های قرآن به پیامبر ایمان می‏آورد

عمر که آیه‏های این سوره را تا اینجا تلاوت کرده است، و به آن نقطه از فرازهای احساس عظمت خداوندی رسیده است، که تمام جهان در مقابل عظمت او چیزی کوچکتر از ذرّه و کمتر از یک خیال زودگذر در نظر عمر جلوه کرده است، و وقتی که در این احساس فزاینده به تلاوت بقیه آیه‏ها می‏پردازد و ویژگی‌هایی را درآن‌ها می‏بیند که فقط موجودات طبیعی، جانداران! و مخلوقات دست اول خدا می‏توانند این ویژگی‌ها را، جان، روح، شکلی از زنده بودن و جان داشتن، داشته باشند، و مصنوعات بشری، بهر درجه‏ای از زیبایی و کمال برسند، نمی‏توانند این ویژگی‌ها را جان، روح، زنده بودن، داشته باشند در حالی که چشمان حیرت زده‏اش، با این آیه ﴿لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي[70] دوخته است، و تمام حواس خود را متوجه آن نموده است مرتب این جمله را زیر لب زمزمه می‌کند «حقاً کسی که این، آیه‏ها را می‌گوید، جز او هیچکس دیگر شایسته پرستش نیست، و نباید دیگری را با وی پرستش کرد».[71]

فاطمه و سعید با شنیدن این جمله بخوبی احساس می‏کنند، که تلاوت این آیه‏ها، چه انقلاب عظیمی را برپا کرده، و چه شور و غوغایی را در قلب عمر بوجود آورده‏اند!! مخصوصاً وقتی می‏بینند، عمر با کمال ادب و احترام صحیفه را به آن‌ها پس داده و به آن‌ها می‌گوید «مرا به محلی که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  در آنجاست راهنمایی کنید، تا مسلمان شوم!»[72] و در همین اثنا، از مخفی گاه منزل، صدای مرد هیجان زده‏ای به گوش می‏رسد (خباب بن ارَتّ معلم درس قرآن فاطمه و سعید) که از ترس عمر تا این لحظه خود را مخفی کرده بود،[73] خبّاب با صدای هیجان زده‏ای فریاد می‏کشد «الحمدلله و خدا را شکر که دعای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مستجاب گردید پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دعا کرده بود که بوسیله مسلمان شدن عمر، دین اسلام قدرت و عزت بیابد».[74]

عمر نشانه محل پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را از فاطمه و سعید گرفته،[75]و به قصد پایین تپه صفا بیرون می‏رود، اما آن عمری که به این خانه آمد، با این عمری که از این خانه می‏رود، چقدر تفاوت کرده است!! یک کفر غلیظ و خشن و خطرناک به یک ایمان درخشنده و پرتوبخش مبدل گشته است.

بگذار عمر راه تپه صفا را بپیماید، و تا لحظه‏ای که او به مقصد می‏رسد، برای ما فرصتی است که برای اندیشیدن در این تحول و انقلاب و پیدا کردن عامل اصلی آن به تجزیه و تحلیل بنشینیم. آیا در این خانه چه امری تغییر یافت؟ و عامل اصلی این تغییر چه بود؟ در این خانه انقلابی در بینش عمر ایجاد گردید، و عامل این انقلاب تلاوت آیه‏های قرآن بود. توضیح اینکه عمر قبل از تلاوت این آیه‏ها، پنداشته بود که عبارات و جملاتی که این اقلیت ماجراجو بر زبان می‏رانند، شعارهای (نعوذُ بالله) آشوبگرانه‏ای هستند که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  آن‌ها را ساخته و پرداخته است!! و با این شعارها می‏خواهند نظم شهر مکه را بهم زنند، و در نهایت ستمگری ساکنین شهر مکه را خوار و ذلیل کرده و علاوه بر اینکه به مقدسات ملی و مذهبی آن‌ها توهین می‏کنند آباء و اجداد هزاران ساله آن‌ها را نیز نفهم و بی شعور و لایعْقِلْ اعلام می‏نمایند، و عِرق ملی و مذهبی ایجاب می‌کند که شخصیت‌های غیور عرب، و قبل از همه عمر، بیدادی و ستم دیده این اقلیت بپا خاسته را، از سر اکثریت عظیم و مظلوم مکه دور کند! اما عمر وقتی این آیه ‏ها را تلاوت نمود و ویژگی‌هایی را در آن‌ها دید که فقط موجودات طبیعی و جاندار، و مخلوقات دست اول آفریدگار، می‏توانند این ویژگی‌ها را داشته باشند، و با تمام ذرات وجود خویش احساس کرد که این آیه‏ها فرستاده آفریدگار هستند، و محمد  صل الله علیه و آله و سلم  جز تحویل گرفتن و پخش و ابلاغ آن‌ها هیچ گونه دخالتی در آن‌ها ندارد، بینش او به این شکل تغییر کرد، یقین پیدا کرد که پیروان اسلام اقلیتی حق به جانب و مظلوم هستند و اکثریت عظیم قریش می‏خواهند با اتکای قدرت و کثرت خویش نسبت به آن‌ها با کمال وحشی‏گری و ستمگری رفتار نمایند، و وجدان واقع شناسی و عدالت خواهی ایجاب می‌کند که عمر قبلاً به این شورش بپیوندد، و سپس با تمام قدرت و توانایی خویش این دیکتاتوری عددی را در هم کوبد، و جور و ستم این اکثریت ستمگر را از سر این اقلیت حق بجانب و مظلوم دور کند (و همین است اهمیت بینش درست و بزبان قرآن هدایت).

اینک عمر در پایین تپه صفا به در خانه (ارقمْ)[76] رسیده است و با یک شور و هیجانی به تندی در را می‏زند،[77] فاصله بین دروازه و اطاق‌ها حیاطی است، یکی از یاران خود را به دروازه رسانیده و از شکاف آن به بیرون نگاه می‌کند، و بدون اینکه در را باز کند، با شتاب و دلهره، و در برابر چشمان حیرت زده یاران، به اطاق پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر می‌گردد، و آهسته به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عرض می‌کند: عمر است! این اُعجوبه زورمند و مخوف و خطرناک شمشیرش را هم حمل کرده است! حمزه عموی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه می‏خواهد که برود در را باز کند،[78] و اگر سوءقصدی در کار باشد عمر را بقتل برساند، و در صورت حسن نیت او را به حضور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیاورد. اما پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در نهایت متانت و آرامی، باز به همان مرد که هنوز برپا است دستور می‏دهد: برو در را باز کن و خودش بدنبال آن مرد بسوی دروازه می‏رود ودر همان لحظه که دروازه باز می‏شود، و عمر پایش را به داخل حیاط می‏گذارد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  محکم عبای او را در دست گرفته، و بشدت تکان می‏دهد،[79] و بر او فریاد می‏کشد: «چه انگیزه‏ای تو را باینجا آورده است؟ بخدا گویی تو از این کفرورزی دست بر نمی‏داری، تا خدا یک بلای کوبنده‏ای بر سر تو می‏آورد» عمر در دم زبان می‏گشاید: «یا رسول الله، انگیزه آمدنم این است که به خدا و پیامبرش ایمان بیاورم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به منظور اظهار مسرت با صدای بلند می‏فرماید[80] (الله اکبر) که همه یاران این صدا را می‏شنوند و آن‌ها نیز دسته جمعی و با صدای بلند می‏گویند (الله اکبر) که این طنین در فضا پراکنده و به همه کوچه‏های اطراف می‏رسد.[81]




[1]- مورخین در مورد تاریخ تولد و همچنین تاریخ وفات عمر بن خطاب اختلافات زیادی دارند، و بعد از بررسی مراجع مهم و توجه به این نکته‏ها: «ابن الجوزی، ص3، و ابن سعد،ج1،ص193، نوشته‏اند عمر چهار سال قبل از جنگ فجار به دنیا آمده است و عقدالفرید، ج3، ص109 نوشته است: جنگ فجار بیست و شش سال قبل از بعثت بوده است- و ابن هشام، ج1، ص120 نوشته است- پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در جنگ فجار چهارده ساله بوده است-به نقل اخبار عمر ص: 298» به توجه به این تحقیق نگارنده تولد عمر را به شرح مندرج در این کتاب تشخیص داده است.

[2]- ابن الجوزی ص4.

[3]- روح الدین اسلامی، ص94 و مضمون آیه‏ها (زمر:38) و (عنکبوت:62).

[4]- الفاروق، هیکل، ج1ص:32 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:30.

[5]- عمر در اصطلاح نحویان دارای عدل و معدول است از عامر و عدل و علمیت موجب شده‏اند که (غیرمنصرف) گردد و جر و تنوین از او ممنوع باشد.

[6]- عقد الفرید، ص:216 و مسامرات ج2، ص:103 و اخبار عمر ص:356.

[7]- فتوح البلدان، بلاذری، ص:457 که نام آن هفده نفر را ذکر کرده و عمر بن خطاب را نفر اول بشمار آورده است، و الفاروق، شبلی نعمانی ج2 ص:351 نوشته است: «فاروق بعد از هجرت خط و زبان عبری را نیز یاد گرفت».

[8]- ابن سعد، ص:191 و تاریخ طبری، ص:2056 و تاریخ ابن اثیر، ج3،ص101 و اخبار عمر، ص11.

[9]- فاروق اعظم، محمد حسین هیکل،ج1، ص33-34، الفاروق، شبلی نعمانی ج1، ص31، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با فرموده خویش: علموا اولادکم لامیة العرب فانها تودب اخلاقهم این پرورش پر از رنج و مشقت صحرایی را تایید فرمود.

[10]- عکاظ: بازار سالیانه عرب در جنوب شهر مکه، فاصله آن تا طایف یکروز و تا مکه دو روز راه، که در اول ذیقعده بمدت پانزده روز دایر بوده و مردم از آنجا به بازار (مجنه) که از مکه نزدیکتر بوده رفتهاند و تا اول ذیحجه در آنجا بودهاند سپس تا روز ترویه (هشتم ذیحجه) در (ذی مجاز) و سپس به منی و عرفات شتافته اند (وحی محمدی ص:120) و معجم البلدان یاقوت حمویج5، ص55 و 58 و ج4، ص124 برپایی عکاظ را تمام ماه شوال و برپایی مجنه را بیست روز ذیقعده نوشته است.

[11]- فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ترجمه فضل من الله، ص: 23و28 و اخبار عمر، ص:356، عقدالفرید، ص:216 و سامرات ج2، ص103.

[12]- فاروق اعظم، ج1، ص:28 می‌گوید: پیامبر اسلام یکسال بعد از این واقعه مبعوث گردیده است.

[13]- عقد الفرید،ج3، ص254.

[14]- ابن الجوزی، ص:5و7.

[15]- ابن سعد، ج2،ص211، اخبار عمر، ص:298و299.

[16]- ریاض النضره، ص:189 و ابن الجوزی، ص:5.

[17]- رودلف، ژایگر، نویسنده معروف آلمانی بنقل، علی از زبان عمر، ص:14 و اخبار عمر، ص298 و ابن سعد، ج1، ص:235.

[18]- فاروق اعظم، ج1: ص26.

[19]- فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ج1، ص:27،26.

[20]- الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص28.

[21]- ابن هشام، ج1، ص149 و اخبار عمر، ص:12 و اینک عین اشعار: « اَرَبّاً واحِداً اَم اَلفَ رَبٍّ- اُدينُ اِذا تَقَسَّمتِ الاُمُورُ- تَرَكتُ اللت و العُزي جميعاً كذلكَ يَفعَلُ الرَّجُلُ البَصيرُ» الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص28، به نقل از اسدالغابه و کتاب الاوایل.

[22]- آغاز و پایان روزهای بازارهای (عکاظ، ذی مجنه، ذی المجاز) از ابوعبیده (م-203) و وحی محمدی، ص: 120 نقل کرده‏ایم و در (المنجد) و کتاب (پیامبر) به صورت دیگری است.

[23]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:27.

(توجه) معجم البلدان یاقوت حموی در ج4 ص:142 نوشته: عکاظ بزرگترین بازار سالیانه عرب و محکمه اثبات شخصیت و هویت هنری و اثبات افتخارات عربی بود و هر سال در بین نخله و طایف بفاصله سه روز با مکه و یکروز به طایف در تمام ماه شوال برپا می‌گردید و مردم پس از عکاظ به بازار (مجنه) واقع در مرالظهران می‏رفتند و بیست روز از ذیقعده را در آنجا می‏ماندند آنگاه به بازار (ذوالمجاز) واقع در پشت عرفه و با فاصله یک فرسخ از عرفه رفته و تا ایام حج در آنجا می‏ماندند و روز نهم یحجه (یوم الترویه) به عرفه می‏رفتند.

[24]- فتح الباری، ج7، ص:34 و اخبار عمر، ص:296.

[25]- عبقریه عمر، عقاد، ص:676 در سیره ابن هشام، ج2، ص70 گفته شده است که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در روز بدر ابوحفص را، کنیه عمر قرار داد، از این مطالب معلوم میشود که افسانه زنده بگور کردن دختر به عمر نمی‏چسبد و دروغ است و ما در بخش آخر این کتاب تحت عنوان (رحم و عاطفه فاروق) دلائل قاطعی را بر دروغ بودن این افسانه اقامه کرده‏ایم، مراجعه فرمایید.

[26]- اصابه، ج4، ص:319، ابن سعد، ج1، ص19، اخبار عمر، ص393، حیاة عمر ص:15.

[27]- المعارف، ص:29، و ابن اثیر، ج3، ص26 درباره (قریبه) به ابن هشام، ص235 و اصابه، ج4، ص39 و تفسیر بغوی، ج8، ص: 339 مراجعه شود.

[28]- فاروق اعظم، ج1، ص:36.

[29]- مروج الذهب، مسعودی، فاروق اعظم، ج1، ص:35، حیاة عمر، ص:16.

[30]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:28.

[31]- فاروق اعظم، ج1،‌ص:33.

[32]- حیاة عمر، ص:14، و تاریخ الخلفاء، ص:42 و استیصاب، ج2، ص459.

[33]- عبقریه عمر، عقاد، ص:483.

[34]- عبقریه عمر، عقاد، ص488.

[35]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص32.

[36]- همان.

[37]- فتوح البلدان بلاذری، ص471 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص34 و فاروق اعظم، ص:35 که می‌گوید« استفاده‏هایی که عمر بوسیله مطالعه کتب عصر خویش بدست می‏آورد...».

[38]- الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:34.

[39]- فاروق اعظم، ج1، ص:28.

[40]- دانشمند محقق مصری، استاد محمود عقاد، در کتاب (عبقریه عمر) ص:481، از یک دانشمند نابغه شناس ایتالیایی بنام (لومبروذو) خصوصیات روحی و آثار علائم ظاهری تمام نوابغ جهان را نقل کرده سپس آن‌ها را در عمر بن خطاب نشان داده است.

[41]- تاریخ جریر طبری، ج5، ص:2032، تاریخ ابن اثیر، ج3، ص87.

[42]- عبقریه عمر، عقاد، ص:481.

[43]- ابن الجوزی، ص:5.

[44]- الریاض النضره، ص:189 و ابن سعد، ج1، ص224 و اخبار عمر، ص:299 و حیاة عمر ص:13.

[45]- عبقریه عمر، عماد، ص: 482.

[46]- ابن اثیر، ج2، ص:411، کوه (حره لیلی) آتش فشانی کرد و عمر متانت نشان داد عمر تنها در اثر یک حادثه استثنایی رحلت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نتوانست بر اعصاب خود مسلط باشد.

[47]- بخاری، ج4، ص:149، مسند احمد، ج2، ص239، اخبار عمر، ص:424.

[48]- غبقریه عمر، عقاد، ص:482.

[49]- حیاة عمر، محمود شبلی، ص:18 و اخبار عمر، ص:16.

[50]- ابن الجوزی، سیره عمر بن الخطاب، ص:12، تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:96 و غیره روایتی دارند که دعای پیامبر درباره اسلام محبوبترین دو نفر اول عمر بن خطاب و بعد ابوالحکم بوده است.

[51]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:26.

[52]- عبقریه عمر، عقاد، ص:537 و543.

[53]- عبقریه عمر، ص:487 و فاروق اعظم، ص:36، ج1.

[54]- عبقریه عمر، عقاد، ص:540.

[55]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:46، 39.

[56]- تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:75.

[57]- تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص75 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:38 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:36.

[58]- همان.

[59]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538 و543 و سیره ابن هشام، ج1، ص:217 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:43، طبق برخی از روایت‌ها که هیکل و غیره ترجیح می‏دهند عمر در همین برخورد و بعد از شنیدن آیه‏ها از پیامبر ایمان آورده است.

[60]- سیره ابن هشام، ج1، ص:214 و تاریخ کامل ابن اثیر، ج1، ص:94 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:41 و عبقریه عمر، عقاد، ص:495 و اخبار عمر، ص:15.

[61]- فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:42.

[62]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538 و اخبار عمر، ص:17.

[63]- سیره ابن هشام، ج1، ص:215، عبقریه عمر، عقاد، ص:538.

[64]- همان

[65]- عبقریه عمر، عقاد، ص:538.

[66]- ابن اثیر، ج1، ص:95 و ابن الجوزی، ص:9 و فاروق اعظم، هیکل، ج1، ص:42.

[67]- ابن هشام، ج1، ص:215 و اخبار عمر، ص:19 و حیاة عمر، ص:19 و الفاروق، شبلی نعمانی، ج1، ص:37.

[68]- ابن الجوزی، ص:9 و ابن اثیر، ج1، ص:95.

[69]- ابن هشام، ج1، ص:215 و تاریخ خمیس، ج1، ص:295 و الروض الانف، ج1، ص:217 به نقل اخبار عمر، ص20، توجه: برخی از مورخین (سبح لله...) و برخی از (اذا الشمس كورت...) نوشته‏اند.

[70]- ابن الجوزی، ص:9.

[71]- اخبار عمر، ص:20 «قال عمر: ينبغي لمن يقول هذا ان لايعبد معه غيرهُ» و حیاة عمر، ص:21.

[72]- ابن اثیر، ج1، ص:96 و ابن هشام، ج1، ص:217.

[73]- ابن اثیر، ج1، ص:95.

[74]- ابن الجوزی، ص:12.

[75]- تاریخ الخمیس، ج1، ص:295 و اب هشام و ابن اثیر نوشته‏اند که به خباب گفت مرا راهنمایی کنید و ما به قرینه عبارت (دلونی) و بعد بحث از خباب، اولی را ترجیح دادیم.

[76]- کامل ابن اثیر، ج1، ص:95.

[77]- اخبار عمر، ص:21، و حیاة عمر، ص:21.

[78]- ابن الجوزی، ص:10.

[79]- ابن هشام، ج1، ص:217.

[80]- ابن اثیر، ج1، ص:97.

[81]- حیاة عمر، ص:22.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...