توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۳۹۹ اسفند ۱۰, یکشنبه

باب دهم: در مطاعن خلفای ثلاثه و دیگر صحابه کرام و ام المؤمنین عایشه صدیقه

 

باب دهم: در مطاعن خلفای ثلاثه و دیگر صحابه کرام و ام المؤمنین عایشه صدیقه

که شیعه در کتب خود آورده‌اند و آن مطاعن را از کتب اهل سنت بزعم خود ثابت نموده و جواب آن مطاعن.

باید دانست که بعد از تتبع و استقراء معلوم شده که در عالم هیچ‌کس نبوده است الا به زبان بدگویان و عیب جویان بطعن و قدح او جاری شده بلکه حرف در جناب کبریاء الهی است و معلوم است که معتزله بتقریب انکار عصمت انبیاء هیچ پیغمبری را از ابتدای حضرت آدم تا حضرت پیغمبر ما نگذاشته‌اند که صغایر و کبایر به جناب ایشان نسبت نکرده و هر همه را به آیات و احادیث به اثبات رسانیده و همچنین فرقه یهود در انکار عصمت ملائکه همین جاده را پیموده‌اند و خوارج و نواصب در جناب حضرت امیر و اهل بیت کرام همین و تیره پیش گرفته‌اند لیکن بر عاقلان پوشیده نیست که این همه عوعوی سگان نسبت به نور افشانی ماه است اصلاً نقض منزلت آن بزرگان نمی‌کند.

بیت:

واذا اتتك نقيصتي من ناقص

 

فهي الشهاده لي باني كامل

پس یکی از وجوه بزرگی خلفاء و صحابه و ام المؤمنین توان دانست که این بدگویان با جود کمال عناد و نهایت احقاد تا این مدتها بجز همین چند شبهه که در اول فکر از هم می‌پاشد نیافته‌اند حال آنکه زیاده بر مقدور در تجسس عیوب ایشان ساعی بود و کسی که در تمام عمر خود ده کار یا دوازده کار بعمل آرد که جای گرفت دشمنان و بدگویان باشد و با وصف آنکه ریاست عام و معاملات گوناگون با خلق انام داشته باشد و آن جایهاء گرفت هم فی الحقیقه محل طعن نباشد خیلی عجیب است حالا اگر شخصی ریاست یک خانه داشته باشد و هر روز کار خطا از او سر بر زند و باقی امور او بر صواب باشد غنیمت وقت و نادره روزگار است.

مطاعن ابوبکر (س) و آن پانزده طعن است

طعن اول آنکه روزی ابوبکر (س) بالای منبر پیغمبر آمد تا خطبه بخواند امام حسن و امام حسین (ب) گفتند که یا ابابکر انزل عن منبر جدنا، پس معلوم شد که ابوبکر لیاقت این کار را نداشت جواب امامین در زمان خلافت ابوبکر بالاجماع صغیر السن بودند زیرا که تولد امام حسن در سال سوم از هجرت است در رمضان و تولد امام حسین در سال چهارم است در شعبان، و وفات پیغمبر ج در اول سال یازدهم است پس اقوال و افعال که در وقت صغر سن از ایشان بصدور آمده شیعه آن را اعتبار می‌کنند و احکام بر آن مرتب می‌سازند یا به سبب صغر سن اعتبار نمی‌دارند و احکام بر آن متفرع نمی‌کنند بر تقدیر اول درک تقیه که نزد ایشان از جمله واجبات است لازم می‌آید و نیز مخالفت رسول (÷) که آن جناب ابوبکر را در نماز پنج وقتی از روز چهارشنبه تا روز دوشنبه خلیفه خود ساخته بود و نماز جمعه و خطبه نیز در این اثناء به خلافت او سرانجام داده لازم می‌آید و نیز مخالفت امیر المؤمنین که آنجناب در عقب او نماز گزارده و خطبه و جمعه او را مسلم داشته لازم می‌آید و بر تقدیر ثانی هیچ نقصانی پیدا نمی‌کند و موجب طعن و تشنیع نمی‌گردد و قاعده اطفال است که چون کسی را در مقام بزرگ خود و محبوب خود نشسته بینند یا جامه او را پوشیده یا دیگر امتعه او را بااستعمال آورده اگرچه به رضایت و اذن او باشد مزاحمت می‌کنند و می‌گویند که از این مقام برخیز یا جامه را برکش. باین اقوال ایشان استدلال نتوان کرد و هرچند انبیاء و ائمه به کمالات نفسانی و مراتب ایمانی از سایر خلق ممتاز می‌باشند لیکن احکام بشریه و خواص سن صبّی و طفولیت درین‌ها نیز باقی است و لهذا مقتدی بودن را بلوغ به حد کمال عقل ضرور داشته‌اند بلکه قبل از اربعین منصب نبوت بکسی عطا نشده «الا نادرا والنادر في حكم الـمعدوم ومثل مشهور است كه الصبي صبي ولوكان نبيا».

طعن دوم آنکه مالک ابن نویره زنی جمیله داشت خالد بن الولید که امیر لامراء بود بطمع ازدواجش مالک را که مرد مسلمان بود بکشت و همان شب زن او را بحباله نکاح درآورده مجامعت کرد و تا زمان انقضاء عدت وفات که چهار ماه و ده روز است توقف نکرد، حال آنکه زنا واقع شد زیرا که نکاح در اثناء عدت درست نیست و ابوبکر صدیق نه بر خالد حد زنا زد و نه از وی قصاص گرفت و حال آنکه استیفاء قصاص و اجرای حد بر ابی بکر واجب بود و عمر س در این کار بر وی انکار نمود و به خالد گفت که اگر من والی امر شوم از تو قصاص می‌گیرم. جواب این طعن موقوف بر بیان این قصه است موافق آنچه در کتب معتبره فن سیر و تواریخ ثابت است باید دانست که خالد بعد از فراغ از مهم طلیحه بن خویلد اسدی متبنّی که به اغوای شیطانی این دعوی باطل آغاز نهاده بود و بنواحی بطاح توجه نمود و سرایا با اطراف و جوانب فرستاد و بطریقه مسنونه جناب پیغمبر ج فرمود تا بر سر قومی که بتازند اگر آواز اذان در آن قوم بشنوند دست از غارت و قتل و نهب بازدارند و اگر آواز اذان بگوش ایشان نرسد آن مقام را دارالحرب قرار داده دست قتل و غارت بگشایند و دود از دمار آن قوم برآرند اتفاقاً سریه که ابوقتاده انصاری نیز درمیان‌شان بود مالک بن نویره را که به امر آن حضرت ج ریاست بطاح و خدمت اخذ صدقات سکنان آن نواح به وی تعلق داشت گرفته پیش خالد آوردند ابوقتاده گواهی داد که من بانگ نماز از میان قوم وی شنیده‌ام و جماعه دیگر که هم دران سریه بودند عکس آن ظاهر نمودند و این قدر خود بشهادت مردم گرد و نواح بثبوت رسیده بود که هنگام استماع خبر قیامت اثر وفات جناب پیغمبر ج زنان خانه این مالک بن نویره حنابندی و دف نوازی و دیگر لوازم فرحت و شادی به عمل آورده شماتت اهل اسلام نموده بودند اتفاقاً مالک بحضور خالد در مقام سؤال و جواب در حق جناب پیغمبر ج این کلمه گفت قال رجلکم او صاحبکم کذا و این اضافت بسوی اهل اسلام نه بخود شیوه کفار و مرتدین آن زمان بود و سابق این هم منقح شده بود که بعد از استماع خبر وحشت اثر وفات پیغمبر ج مالک ابن نویره صدقاتی که از قوم خود گرفته بود بر آنها رد نمود و گفت که باری از موت این شخص خلاص شدید باز بحضور خالد این اداء ارتداد از وی صادر شد، خالد حکم فرمود که او را بقتل رسانند و چون خبر به مدینه منوره رسید و از این حرکت خالد ابوقتاده انصاری برآشفته نیز به دار الخلافه آمد و خالد را تخطئه نمود. عمربن الخطاب در اول وهله همین دانست که این قتل بیجا واقع گشت و بر خالد قصاص و حد آید چون ابوبکر صدیق خالد را بحضور خود طلبید و از وی استفسار حال نمود ماجرا من و عن ظاهر شد و حق بجانب خالد دریافته معترض حال او نشد و او را باز بمنصب امیر الامرایی بحال فرموده حالا در این قصه باید تأمل کرد و حکم فقهی این صورت را باید فهمید که قصاص چه قسم بر خالد می‌آید و حد زنا چرا بر وی واجب می‌گردد آمدیم برین که استبراء به یک زن حربی را هم ضرور است و حالا انتظار این مدت هم نکشید پس جوابش آنکه این طعن بر خالد است نه بر ابوبکر س و خالد معصوم نبود و نه امام عام و مع هذا این روایت که خالد همان شب با آن زن صحبت داشت در هیچ کتاب معتبر نیست و اگر در بعضی کتب غیر معتبره یافته می‌شود جواب نیز همراه این روایت موجود است که این زن را مالک از مدتی مطلقه ساخته و محبوس داشته بود بنابر رسم جاهلیت و برای دفع همین رسم فاسد ایشان این آیه نازل شده است که: ﴿وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ إِذَا تَرَاضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذَلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كَانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ ذَلِكُمْ أَزْكَى لَكُمْ وَأَطْهَرُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ٢٣٢ [البقرة: 232].

پس عدت او منقضی شده بود و نکاح او حلال گشته بود به همین جهت خالد انتظار عدت دیگر نکشید و همین است مذهب جمیع فقهای اهل سنت و چون در این باب الزام اهل سنت و اثبات مطاعن به روایات و مذاهب ایشان منظور است لابد ملاحظه روایات مسایل ایشان باید کرد و الا مقصود حاصل نخواهد شد «في الاستيعاب وامرّه اي خالد ابوبكر الصديق علی الجيوش ففتح الله عليه اليمـامه وغيرها وقتل علی يديه اكثر اهل الرده منهم مسيلمه ومالك بن نويره الا آخر ما قال» جواب ديگر سلمنا كه مالك ابن نويره مرتد نبود اما شبهه ارتداد او بلا ريب در ذهن خالد جا گرفته بود و القصاص تندرئي بالشبهات و چه می‌فرمایند علمای دین و مفتیان شرع متین از امامیه و اهل سنت در صورتی که اگر شخصی این حرکات و این کلمات که از مالک ابن نویره سر بر زد واقع شود یا روز عاشورا فرحت و شادی و کلمات اهانت حضرت امام حسین س و تحقیر جناب ایشان و دیگر خاندان رسول الله ج و اولاد بتول ش که در آن روز به مصیبت گرفتار شده بودند از وی صدور یابد او را چه باید کرد اگر حکم به ارتداد او نمایند فبها و الا اگر شخصی این حرکات و این کلمات را دریافته او را بقتل رساند به گمان آنکه مرتد شد قصاص بر وی می‌آید یا نه جواب دیگر ابوبکر صدیق س خلیفه رسول الله ج بود نه خلیفه شیعه و سنی او را به فرمایش و خواهش ایشان کار کردن نمی‌رسید بلکه موافق سنت پیغمبر بایستی کرد و در حضور جناب پیغمبر همین خالد بن الولید صدها را از مسلمانان مفت به شبهه ارتداد کشته بود و آن حضرت اصلاً معترض او نشده چنانچه به اجماع اهل سیر و تواریخ ثابت است قصه‌اش آنکه جناب پیغمبر ج خالد را بر لشکری امیر کرده فرستادند و او بر قومی تاخت و آنها اسلام آورده بودند لکن هنوز قواعد اسلام را درست ندانسته در وقتی که مشغول به قتل آنها شدند در مقام اظهار اسلام این کلمه از زبانشان برآمد که صبأنا صبأنا یعنی بی‌دین شدیم بی‌دین شدیم. مراد آنکه از دین قدیم خود توبه کردیم و به اسلام درآمدیم خالد به کشتن همه آنها امر فرمود عبدالله بن عمر که یکی از مستعینان خالد بود یاران و رفیقان خود را تقید کرد که این مردم را اسیر دارید و نکشید. چون به حضور جناب پیغمبر ج رسیدند و این ماجرا اظهار کردند جناب پیغمبر ج برآشفت و بسیار افسوس کرد و گفت «اللهم اني ابرء اليك مـمـا صنع خالد» و بر خالد قصاص جاری نفرمود و نه از ودیه دهانید زیرا که شبهه که کفر به خاطرش افتاد پس اگر ابوبکر صدیق س نیز بابت خون یک کس به مثل این شبهه بلکه قوی‌تر از آن با خالد تعرض ننماید چه بدی کرده باشد علی الخصوص که ابوبکر دیت مالک هم از بیت المال دهانید. جواب دیگر اگر توفق ابوبکر در استیفاء قصاص مالک بن نویره قادح در خلافت او باشد توقف حضرت امیر در استیفاء قصاص عثمان بطریق اولی قادح باشد زیرا که هیچ موجب قتل در او مستحق نبود و نه متوهم پس اهل سنت چون این را قادح نمی‌دانند او را چرا قادح خواهند دانست پس بر ایشان الزام عائد نمی‌شود. جواب دیگر استیفاء قصاص مالک بن نویره از خالد وقتی بر ذمه ابوبکر واجب می‌شد که ورثه مالک طلب قصاص می‌کردند و هرگز طلب ورثه او ثابت نشده بلکه برادر او متمم بن نویره نزد عمر بن الخطاب با وصف عشق و محبتی که با مالک داشت و طول العمر در فراق او نعره زنان و جامه دران ماند و مرثیه‌هایی در حق او گفته است که در عرب مشهور و ضرب المثل شده بود من جملتها هذان البیتان المشهوران.

بیت:

وكنا كندماني جذيمه حقبه

 

من الدهر حتی قيل لن يتصدعا

فلمـا تفرقنا كاني ومالكا

 

لطول اجتمـاعي ليله لـم نبت معا

اعتراف به ارتداد او نمود و من بعد عمر بن الخطاب بر انکاری که در زمان ابوبکر صدیق س در این باب داشت نادم شد و معترف گردید که هرچه صدیق بعمل آورد عین صواب و محض حق بود دلیل واضح برین آنکه عمر بن الخطاب با وصف آن شدتی که در اجرای حدود و استیفاء قصاص داشت در زمان خلافت خود و اقتدار زاید الوصف هرگز معترض احوال خالد نشد نه حد زد و نه قصاص گرفت.

طعن سوم آنکه از جیش اسامه تخلف ورزید حال آنکه جناب پیغمبر ج آن لشکر را خود رخصت فرمود و مردم را نام بنام تعینات نمود و تا آخر دم مبالغه و تأکید می‌کرد در تجهیز آن جیش و می‌فرمود جهزوا جیش اسامه لعن الله من تخلف عنها جواب از این طعن آنکه طعن بر ابوبکر س به کدام وجه متوجه می‌کنند از جهت عدم تجهیز یا از جهت تخلف اگر به وجه اول است صریح دروغ است زیرا که تجهیز جیش اسامه ابوبکر بر خلاف مرضی از جمیع اصحاب نموده تفصیلش آنکه بیست و ششم صفر روز دوشنبه آن حضرت ج امر فرمود که ساختگی لشکر کنند برای جنگ رومیان و انتقام زید بن حارثه و روز سه شنبه اسامه بن زید را امیر لشکر ساخت و روز چهارشنبه بیست و هشتم صفر مذکور آن حضرت ج را مرض طاری شد و روز دیگر با وجود مرض به دست مبارک خود نشانی درست فرموده و گفت «اغز بسم الله وفي سبيل الله وقاتل من كفر بالله» و اسامه آن نشان را به دست خود بیرون برآمد و بریده ابن الحصیب اسلمی را داد تا در آن لشکر بردارنده نشان او باشد و در موضع جرف منزل ساخت تا لشکر جمع شوند و اعیان مهاجر و انصار مثل ابوبکر صدیق و عمر بن الخطاب و عثمان و سعد بن ابی الوقاص و ابو عبیده بن ابی الجراح و سعید بن زید و قتاده بن النعمان و سلمه بن اسلم همه ساختگی کرده دیره و خیمه بیرون فرستادند و می‌خواستند که از آنجا کوچ نمایند که در آخر روز چهارشنبه و اول شب پنجشنبه مرض آن حضرت ج اشتداد پذیرفت و به این سبب تهلکه رو داد و وقت عشاء از شب پنجشنبه ابوبکر س را جناب پیغمبر ج خلیفه نماز فرمودند و به این خدمت مأمور ساختند چون روز دوشنبه دهم ربیع الاول شد و آن حضرت ج را افاقت در مرض حاصل گشت مسلمانان به همراه اسامه متعین شده بود وداع آن جناب کرده بیرون برآمدند و اسامه را نیز آن جناب در کنار خود گرفته و در حق او دعا فرمود رخصت نمودند و چون روز یکشنبه شدت مرض بسیار شد اسامه و لشکریان او توقف نمودند که در این اثنا صباح دوشنبه اسامه می‌خواست که سوار شود و کوچ نماید به جهت کمال تقیدی که از آن جناب در این مهم می‌دید ناگاه فرستاده‌ام ایمن مادر اسامه نزد او رسید و گفت که جناب پیغمبر ج را حالت نزاع است اسامه و دیگر صحابه با شنیدن این خبر قیامت اثر افتان و خیزان برگشتند و بریده بن الحصیب نشان را آورده و بر در حجره آن حضرت ج استاده کرد و چون از دفن آن جناب فارغ شدند و امر خلافت بر ابوبکر صدیق س قرار یافت فرمود تا آن نشان را بر در خانه اسامه استاده کنند و بریده را نیز حکم کرد که خود نیز بر در خانه اسامه استاده لشکریان را جمع نموده بیرون برآرد و اسامه نیز کوچ کند باز اسامه بیرون رفت و در جرف منزل ساخت در این اثنا خبر به مدینه رسید که بعضی قبائل از عرب مرتد گشته و می‌خواهند که بر مدینه بتازند جماعتی از صحابه به عرض ابوبکر س رسانیدند که در این وقت بر آوردن لشکر سنگین بر این مهم و دراز صلاح وقت نیست که اعراب مدینه را خالی دانسته مبادا شورش نمایند و فتنه عظیم رو دهد و آسیبی به اهل مدینه برسد. ابوبکر س هرگز قبول نکرد و گفت که اگر به سبب فرستادن لشکر اسامه دانم که در مدینه لقمه سباع خواهم شد خلاف فرمان رسول الله ج جائز ندارم فاما از اسامه درخواست نمود که عمر بن الخطاب را پروانگی دهد تا نزد وی بماند و در محافظت مدینه و کنکاش و مشورت شریک وی باشد پس به اذن اسامه عمر بن الخطاب رجوع نمود و غره ربیع الثانی اسامه کوچ کرد و به‌‌‌سوی ابنی متوجه شد این است آنچه در روضه الصفا و روضه الاحباب و حبیب السیر و دیگر تواریخ معتبره شیعه و سنی موجود است و اگر به وجه دوم است یعنی تخلف از رفاقت اسامه پس چند جواب دارد اول آنکه رئیس وقت هرگاه متعین کند شخصی را در لشکری باز آن شخص را به خدمتی از خدمات حضور خود مأمور سازد و صریح دلالت می‌کند بر اینکه این شخص را از تعیناتیان موقوف کرد و استثنا نمود و حکم اول منسوخ شد در اینجا همین مقدمه واقع شد زیرا که آن جناب در اول مرض این لشکر را جدا فرموده همراه اسامه متعین ساخت و چون مرض به اشتداد کشید و اسامه و تابعین او در کوچ توقف نمودند ابوبکر س را به خدمت امامت نماز نائب خود ساختند و به این مهم عظیم مشغول فرمود تا آنکه جناب پیغمبر ج وفات یافت پس تعیناتی ابوبکر خود موقوف شده بود رفتن و نرفتن او هردو برابر ماند و در شریعت ثابت است که ابتدا جهاد فرض بالکفایه است و به تجهیز جیش اسامه نیز از همین باب بود پس در ترک خروج با اسامه ابوبکر را بالخصوص هیچ لازم نیامد و دفع فتنه کفار و مرتدان از مدینه فرض عین و اگر این را از دست می‌داد ترک فرض لازم می‌آمد پس ابوبکر فرض بالکفایه را برای ادای فرض عین ترک نمود و هو الحکم الشرعی خاصه چون تمام لشکر به تجهیز و تحریض ابوبکر س برآمد و ثواب آن همه به ابوبکر س عاید شد و آن فرض بالکفایه هم در جریده اعمال او ثابت گشت دوم آنکه تعیین اشخاص معین برای جهاد همراه امیر از باب سیاست مدنی است که مفوض به صواب دید رئیس وقت است نه از احکام منزله من الله و چون آن حضرت ج وفات یافت سیاست مدنی تعلق به ابوبکر گرفت حالا این امور وابسته به صلاح دید او شد هرکه را خواهد همراه اسامه متعین سازد و هرکه را خواهد نزد خود نگاه دارد و اگر خواهد خود براید و اگر خواهد نه براید به مثابه آنکه پادشاهی لشکری را به سمتی معین سازد و در اثنای تهیه اسباب سفر و استعداد مهمات، آن پادشاه وفات یابد و پادشاهی دیگر به جای او منصوب شود آن پادشاه را منصوب می‌رسد که بعضی از تعیینات را در حضور خود نگاه دارد زیرا که صلاح ملک دولت را در آن می‌بیند و در این قدر تصرف مخالفت پادشاه اول یا عصیان فرمان او لازم نمی‌آید مخالف آن است که به جای او امیری دیگر منصوب کند یا آن مهم را اهمال نماید یا با آن حریفان مصالحه نماید بالجمله امور ومصالح وقتیه ملک و دین متعلق به صواب دید رئیس وقت است او را در این امور به استفاده ازعقل خود تصرف جایز است و حکم پیغمبر ج در این امور از باب تشریع و وحی نیست قطعاً و جمله لعن الله من تخلف عنها هرگز در کتب اهل سنت موجود نیست و بالفرض اگر صحیح هم باشد معنی‌اش آن است که اسامه را تنها گذاشتن و از رومیان برای انتقام زید بن حارثه پهلو تهی کردن حرام است و چون ابوبکر س به خدمت امامت متعین شد از این همه امور او را استثناء واقع است بلا شبهه «قال الشهرستاني في الـملل والنحل ان هذه الجمله موضوعه مفتراه» و بعضی فارسی نویسان که خود را محدثین اهل سنت ما شمرده‌اند و در سیر خود این جمله را آورده برای الزام اهل سنت کفایت نمی‌کنند زیرا که اعتبار حدیث نزد اهل سنت به یافتن حدیث در کتب مسنده محدثین است مع الحکم بالصحه و حدیث بی‌سند نزد ایشان شتر بی‌مهار است که اصلاً گوش به آن نمی‌دهند. سوم آنکه ابوبکر س را بعد از رحلت پیغمبر ج انقلاب منصب شد در آحاد مؤمنین ابوبکر خلیفه شد و به جای پیغمبر نشست و چون شخص را انقلاب منصب شود احکام آن منصب بر او جاری می‌گردد به حکم شرع نه احکام سابقه مثال «الصبي اذا بلغ والـمجنون اذا افاق والـمقيم اذا سافر والـمسافر اذا قام والعبد اذا اعتق والرعيه اذا تأمرووالعامي اذا تقلد القضاء والفقير اذا صار غنياً والغني اذا صار فقيراً والجنين اذا تولد والحي اذا مات والقريب اذا مات الاقرب منه في الولايه والارث الى غير ذلك من النظائر» پس چون ابوبکر س خلیفه پیغمبر ج و به جای او شد او را همراه اسامه چرا بایستی برآمد که خود پیغمبر ج اگر زنده می‌بود نمی‌برآمد و نه ادعیه برآمدن داشت. آری! تجهیز لشکر که کار پیغمبر بود بر ذمه او شد و سرانجام داد.

چهارم آنکه اگر بالفرض ابوبکر س بالخصوص مأمور بود به آنکه خود باید به همراه اسامه به جنگ رومیان برود و استخلاف او در نماز موجب استثنای او نشد و شغل به مهمات خلافت و محافظت مدینه و ناموس رسول نیز عذر او در تخلف مقبول نیفتاد و نهایت کار آن است که عصمت او مختل خواهدشد و عصمت در امامت شرط نیست بلکه ضرورت عدالت است و از ارتکاب یکی دو گناه صغیره عدالت برهم نمی‌شود. ابوبکر س بالاجماع فاسق نبود و ارتکاب کبائر از وی نزد کسی از شیعه یا سنی ثابت نیست.

پنجم آنکه آنکه این یک دو طعن که بر ابوبکر س و امثال او که شیعه از روایات اهل سنت ثابت می‌کنند اول ثابت نمی‌شود و بالفرض اگر ثابت هم شود پس جمیع روایات اهل سنت را که در حق ابوبکر از فضایل و مناقب و بشارت به درجات عالیات جنت که از روی آیات و احادیث و روایات پیغمبر ج و اخبار ائمه و دیگر اهل بیت می‌آورند و بعضی از آنها در کتب شیعه هم مروی و صحیح است در یک پله تراز باید نهاد و این دو سه طعن را در پله دیگر و باید با سنجید بعد از آن جواب باید طلبید .

ششم آنکه نزد شیعه امر پیغمبر ج برای وجوب متعین نیست کما نص علیه المرتضی فی الدرر و الغرر پس اگر امر صریح بالخصوص به ابوبکر ثابت هم شود در باب همراه رفتن اسامه و ابوبکر نرود هیچ خللی نمی‌آید زیرا که شاید این امر برای ندب باشد و ترک امر ندب معصیت نیست آمدیم بر جمله لعن الله من تخلف عنها پس در کتب اهل سنت موجود نیست تا محتاج جواب او شوند و اگر بالفرض موجود هم باشد لفظ من عام است نزد شیعه کما صرّحوا فی کتب الاصول پس در این صورت حضرت امیر و دیگر مسلمین همه در این وعید شریک باشند پس آنکه از طرف همه جواب خواهد بود از طرف ابوبکر هم خواهد بود و اگر گویند وعید خاص است به متعینان اسامه گوییم جهزوا جیش اسامه خطاب به متعینان نمی‌تواند شد چه تجهیز و سامان کردن لشکر اسامه به عینه لشکر اسامه را فرمودن کلام بی‌معنی است پس خطاب عام است به جمیع مسلمین و جمله لعن الله نیز با همین کلام مذکور است پس تخصیص به متعینان ندارد.

هفتم آنکه مخالفت حکم خدا بلاواسطه نزد شیعه از حضرت یونس علیهما السلام بلا ریب ثابت است چنانچه در باب نبوات گذشت اگر یک حکم رسول را امام هم خلاف کرده باشد چه باک زیرا که امام نائب نبی است و نائب هرچند بهتر باشد از اصیل کمتر خواهد بود.

طعن چهارم آنکه پیغمبر خدا ج گاهی ابوبکر را بر امری که به اقامه دین و شرع متین تعلق داشته باشد والی نساخته‌اند و هرکه قابل ولایت یک امر مسلمین نباشد قابل ولایت عامه مسلمین چه قسم خواهد بود؟.

جواب: از این طعن به چند وجه داده‌اند اول اینکه این دعوی دروغ محض و بهتان صرف است به اجماع اهل سیر و تواریخ از شیعه و سنی ثابت و صحیح است که ابوبکر را بعد از شکست احد چون خبر رسید که ابوسفیان بعد از مراجعت نادم شده و می‌خواهد که بر مدینه بتازد آن جناب در مقابله او رخصت فرمود و ابوبکر به مقابله با آنها پرداخت و در سال چهارم در غزوه بنی نضیر شبی ابوبکر صدیق س را امیر لشکر ساخته و خود با دولت به دولتخانه تشریف فرمود و در سال ششم چون به غزوه بنو لحیان برآمدند و آن قبیله خبر توجه آن حضرت ج شنیده بر سر کوه‌ها تحصن نمودند آن حضرت ج یکی دو روز در منزلشان اقامت فرموده سرایا به اطراف فرستادند از آن جمله سریه عمده به سرکردگی ابوبکر صدیق بود که به سمت کراع الغمیم رخصت یافت و در غزوه تبوک فرمان پیغمبر ج شرف نفاذ یافت که جنود نصرت قرین بیرون مدینه منوره در ثنیه الوداع فراهم آیند و امیر لشکرگاه صدیق باشد موجودات لشکر بطور او مقرر شد و در غزوه خبر چون جناب پیغمبر ج را درد شقیق عارض شد و هنگام محاصره قلعه بود ابوبکر را نائب خودتعین کرده برای فتح قلعه فرستادند و آن روز جنگ سختی به ظهور آمد و در سال هفتم ابوبکر س را بر سر جمعی از بنی کلاب فرستادند و سلمه بن اکوع با رساله خود متعینه ابوبکر شد و با بنو کلاب محاربه نموده جمعی را به قتل رسانید و گروهی را اسیر کرده آورد و بر بنو فزاره نیز امیر لشکر ابوبکر صدیق س چنانچه حاکم از سلمه ابن اکوع روایت می‌کند که امر رسول الله ج «ابابكر فغزونا ناسا من بني فزاره فلمـا دنونا من الـمـاء امرنا ابوبكر فعرسنا فلمـا صلينا الصبح امرنا ابوبكر فشننا الغاره الى الآخر الحديث» ودر معارج و حبيب السير مذکور است که بعد از غزوه تبوک اعرابی در جناب پیغمبر آمده عرض نمود که قومی از اعراب در وادی الرمل مجتمع گشته داعیه شب خون دارند جناب پیغمبر ج نشان خود به ابوبکر صدیق داده و امیر لشکر ساخته و بر آن جماعت فرستادند و نیز چون درمیان بنی عمرو عوف خانه جنگی واقع شد جناب پیغمبر ج را بعد از ظهر خبر رسید و برای اصلاح به محله ایشان تشریف برد بلال را فرمود که اگر وقت نماز برسد ابوبکر را بگو تا با مردم نماز گزارد چنانچه وقت عصر همین قسم واقع شد و نیز چون در سال نهم حج فرض شد و رفتن آن جناب به سبب بعضی امور موقوف گشت ابوبکر صدیق را امیر حج ساخته با جمع کثیری از اصحاب به مکه فرستادند تا آنجا رفته به اقامه مراسم حج بپردازد و خلایق را بر قواعد این عبادت کبری آگاه سازد و تفویض امامت نماز در مرض موت خود از شب پنجشنبه تا صبح دوشنبه آن قدر مشهور گشت که حاجت بیان ندارد حالا تأمل باید کرد که امور دین که تعلق به رئیس دارد همین سه چیز است اول جهاد دوم حج و سویم نماز و در هرسه چیز ابوبکر را به حضور خود نائب ساخته‌اند دیگر کدام امر دینی باقی ماند که ابوبکر در آن لیاقت امامت و نیابت نداشت دوم آنکه قبول کردیم که پیغمبر ج گاهی ابوبکر را س بر امری والی نساخته لیکن به این جهت که او را وزیر و مشیر خود می‌دانست و بی‌حضور او هیچ کاری از کارهای دین سرانجام نمی‌یافت و همیشه رسم و عادت پادشاهان همین بوده است که وزرا و امراء کبار را به عمل داری و فوج داری نمی‌فرستند و بر سرایای امیر نمی‌سازند زیرا که کارهای عمده در بی‌حضوری ایشان ابتر می‌شود و این وجه را خود جناب پیغمبر ج ارشاد فرموده حاکم از حذیفه بن الیمان روایت می‌کند که شنیده‌ام از جناب پیغمبر ج که می‌فرمود که من قصد دارم که مردم را به‌‌‌سوی ملکهای دور و دراز برای تعلیم دین و فرایض بفرستم چنانچه حضرت عیسی حواریون را فرستاده بود حاضران عرض کردند که یا رسول الله این قسم مردمان خود موجودند مثل ابوبکر و عمر جناب پیغمبر ج فرمود «انه لا غني لي عنهمـا انهمـا من الدين كالسمع والبصر» و نیز جناب پیغمبر ج فرموده است که مرا حق تعالی چهار وزیر عطا فرموده است دو وزیر از اهل زمین ابوبکر و عمر و دو وزیر از اهل آسمان جبرئیل و میکائیل، سوم آنکه اگر به کاری نفرستادن موجب عدم لیاقت امامت باشد لازم آید که حسنین رضی الله و عنهما نیز لایق امامت نباشند معاذ الله من ذلک زیرا که حضرت امیر این هردو را در هیچ جنگ و بر هیچ کار نمی‌فرستاد و برادر علاتی ایشان را که محمد بن الحنیفه بود به کارها مأمور می‌ساخت تا آنکه مردم از محمد بن الحنیفه سؤال کردند که پدر بزرگوار تو در جنگ‌ها و جاهای خطرناک تو را کار می‌فرماید و حسنین را ب از خود جدا نمی‌کند باعث این چیست؟ آن امام زاده منصف فرمود که حسنین در اولاد پدر من به منزله دو چشم‌اند در بدن انسان و دیگران مثال دست و پا تا کار از دست و پا سرانجام یابد چشم را چرا رنج داد بلکه جبلت انسان است که دست را سپر چشم می‌کنند در وقت آفت.

طعن پنجم آنکه ابوبکر صدیق س عمر بن الخطاب س را متولی جمیع کارهای مسلمین کرد و خلیفه امت ساخت حال آنکه در وقت جناب سرور یک سال عمر بن الخطاب بر خدمت اخذ صدقات مأمور شده بود باز معزول شد و معزول پیغمبر را منصوب ساختن مخالفت پیغمبر کردن است.

جواب از این طعن آنکه عمر س را معزول فهمیدن کمال بی‌خردیست اگر شخصی را بر کاری متولی کنند و آن کار از دست او سرانجام یابد و تولیت او تمام گردد آن شخص را نتوان گفت که از آن تولیت معزول شد و انقطاع تولیت عمر بن الخطاب از همین قبیل بود که کار اخذ صدقات تمام شد تولیت او نیز تمام شد و اگر این را عزل کنیم لازم آید که هر نبی بعد از موت معزول شود و هر امام بعد از موت معزول شود.

جواب دیگر قبول کردیم که عمر معزول پیغمبر بود لیکن مثل حضرت هارون که بعد از مراجعت حضرت موسی از طور از خلافت ایشان معزول شد لیکن چون بالاستقلال نبی بود این عزل در لیاقت امامت نقصان نکرد. جواب دیگر مخالفت پیغمبر آن است که از آنچه منع فرموده باشد ارتکاب نمایند نه آنکه معزول او را منصوب نمایند پس اگر پیغمبر ج از نصب عمر س نهی می‌فرمود و ابوبکر او را منصوب می‌کرد البته مخالفت لازم می‌آمد و چون این واقع نشد مخالفت از کجا و اگر کردن آنچه آن حضرت نکرده باشد مخالفت آن حضرت لازم آید که حضرت امیر س در جنگ کردن با عایشه ل نیز مخالفت آن جناب کرده باشد معاذ الله من ذلک.

طعن ششم آنکه آن حضرت ج ابوبکر و عمر را تعیینات و تابع عمرو ابن العاص ساخت و او را بر ایشان امیر ساخت و همچنین اسامه را برایشان سردار کرد اگر ایشان را لیاقت ریاست می‌بود یا در این باب افضل و اولی می‌بودند چرا ایشان را رئیس نمی‌کرد و دیگران را تابع ایشان می‌ساخت.

جواب از این طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنکه امیر نکردن ایشان دلالت بر عدم لیاقت ایشان یا بر افضل نبودن ایشان نمی‌نماید لابد امیر کردن بر لیاقت و بر افضلیت دلالت خواهد کرد اگر شیعه معتقد لیاقت امامت برای عمرو بن العاص و اسامه بن زید و قایل به افضلیت ایشان باشند در این باب اهل سنت محتاج جواب خواهند بود و الا نه دوم آنکه در مقدمه خاص امیر کردن مفضول بر افضل قباحتی ندارد و این تأمیر خاص دلالت نمی‌کند بر فضیلت و لیاقت امامت کبری زیرا که در مقدمه خاص ریاست دادن بسا که بنا بر مصلحت جزئیه خاصه می‌باشد که آن مصلحت به دست یکی از مفضولان و کمتران سر انجام می‌شود نه به دست افضلان و بهتران مثل آنچه در عمارت عمرو بن العاص واقع شد که او مرد واهی و صاحب مکر و حیله بود و منظور همین بود که حریفان را به مکر و حیله تباه سازد یا از مکاید حریفان و مداخل و مکامن آنها واقف بود و دیگری را این واقفیت نه به مشابه آنکه برای دزدگیری و تصفیه راه شب کردی و فوجداری به همین اشخاص می‌دهند و از امرای کبار هرگز این خدمات سرانجام نمی‌شود یا در ریاست خاص تسلیه و تشفی خاطر مصیبت زده و ماتم کشیده و ظلم رسیده منظور می‌افتد چنانچه در حق اسامه واقع شد که پدرش از دست فوج شام و روم شهید شده بود اگر او را رئیس نمی‌کردند و به دست او انتقام پدرش نمی‌گرفتند او را تسلی و تشفی نام و جاه حاصل نمی‌گشت سوم آنکه منظور جناب سرور بود که ابوبکر و عمر ب را مطلع سازند بر معاملاتی که تعیناتیان و تابعین را با سردار در پیش می‌آید و چه قسم تعهد حال تابعین و متعینان باید نمود و این معنی بدون آنکه یکی دو بار ایشان را تابع کسی گردانند و متعینه کسی نمایند به حق الیقین معلوم نمی‌توانست شد پس گویا این تابع نمودن بنا بر ریاضت و تعلیم سلیقه امارت و ریاست بود به منزله آنکه پادشاهان اولوالعزم تا وقتی که از سپاهگری به امارت و از امارت به وزارت و از وزارت به سلطنت رسیده‌اند این مرتبه عظمی را کما هو حقها سرانجام نداده‌اند مثل تیمور و نادرشاه و امثال ذلک پس تربیت ایشان به این نوع صریح دلالت دارد بر آنکه در حق ایشان ریاست عمده منظور نظر کرامت اثر پیغمبر بود ÷ و به همین ترتیب آنجناب که در حق این دو کس به این نوع واقع می‌شد این‌ها هردو در خلافت خود لشکریان و امرا را به وجهی می‌داشتند که انتظامی بهتر از آن متصور نیست نه امراء ایشان را خیال بغی و استقلال در سر می‌افتاد و نه لشکریان را کاهلی و تکاسل و بی‌صرفگی در نهب و قتل و غارت رو می‌داد و امرا را بر لشکر و لشکر را بر امراء به هیچ وجه ظلم و ستم و ناز و دلالی ممکن نبود و رعایا در مهد امان آرامیده فارغ البال می‌گذرانیدند و فتوح پی در پی و غنائم و فئ روز به روز به دست ایشان می‌افتاد و این معنی نزدیک واقفان فن سیر اظهر من الشمس و ابین من الامس است در امور واقعه تشیع بیش نمی‌شود آنچه زور و غلو تشیع است در امور موهومه است که اگر چنین می‌بود خوب می‌بود و اگر چنان می‌شد بهتر می‌شد.

طعن هفتم آنکه ابوبکر صدیق س در استخلاف مخالفت آن حضرت ج نمود و قطعاً معلوم است که جناب پیغمبر مصلحت و مفسده را خوب می‌فهمید و کمال شفقت و رأفت بر امت خود داشت و کسی را بر امت خلیفه مقرر نفرمود و ابوبکر و عمر را خلیفه نمود.

جواب از این طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنکه خلیفه نکردن آن حضرت بر امت خود صریح دروغ و بهتان است زیرا که شیعه کلهم قائلند به آنکه جناب پیغمبر ج حضرت امیر را خلیفه نمود و اگر ابوبکر س هم اتباع سنت پیغمبر خود کرده بر امت خلیفه کرد از کجا مخالفت لازم آمد و اگر بر مذهب اهل سنت کلام می‌کنند پس محققین اهل سنت نیز قائل به استخلافند در صلوه و در حج و در صحابه را که رمز شناس پیغمبر و دقیقه یاب و اشاره فهم آن جناب اظهر بودند همین قدر کافی بود و ابوبکر صدیق نظر به آنکه مردم بسیار از عرب و عجم تازه در اسلام درآمده‌اند بی‌تصریح و تنصیص و عهد نامه این دقایق را نه خواهند دریافت نوشت و خواند درمیان آورد.

دوم آنکه خلیفه نکردن جناب پیغمبر ج از آن بود که به وحی زبانی و الهام سبحانی یقین می‌دانست که بعد آنجناب ابوبکر خلیفه خواهد شد و صحابه اخیار بر او اجماع خواهند کرد و غیر او را دخل نخواهند داد چنانچه حدیث «فأبي علي الا تقديم ابي بكر» و حدیث «يابي الله والـمؤمنون الا ابابكر» و حدیث «فانه الخليفه من بعدي» که در صحاح اهل سنت موجود است بر آن صریح دلالت دارد و چون این یقین حاصل داشت حاجت استخلاف و نوشتن عهدنامه مرتفع شد چنانچه در صحیح مسلم مذکور است که در مرض وفات ابوبکر پسر او را طلبیده بود که عهدنامه خلافت نویسانده دهد باز فرمود که حق تعالی و مسلمانان خود به خود غیر ابوبکر را خلیفه نخواهند کرد حاجت به نوشتن نیست موقوف فرمود به خلافت ابوبکر س نه او را وحی می‌آمد تا علم قطعی به او حاصل شود و نه از حال مردم به قراین دریافته بود که بعد از من بلاشبهه عمر بن الخطاب را خلیفه خواهند ساخت و به عقل خود اصلح در حق دین و امت خلافت عمر س را می‌دانست پس او را ضرور افتاد که آنچه صلاح امت در آن دریافته بود به عمل درآورد و به حمد لله عقل او کار کرد و آن قدر شوکت دین و انتظام امور ملت و کسب کافرین که از دست عمر س واقع شد در هیچ تاریخی مرقوم نیست که از خلیفه هیچ نبی شده بود. سوم آنکه نکردن استخلاف چیز دیگر است و منع فرمودن از آن چیز دیگر مخالفت وقتی می‌شد که منع از استخلاف می‌فرمود و ابوبکر استخلاف می‌فرمود نه آنکه پیغمبر ج استخلاف نکرد و ابوبکر س کرد و الا لازم آید که حضرت امیر در استخلاف امام حسن س مخالفت پیغمبر ج کرده باشد. حاشا لله من ذلک.

طعن هشتم آنکه ابوبکر س می‌گفت «ان لي شيطاناً يعتريني فان استقمت فاعينوني وان زغت فقوموني» و هرکه او را شیطان پیش آمده و از راه برد قال امامت نیست.

جواب از این طعن اول آنکه این روایت در کتب معتبره اهل سنت صحیح نشده تا به آن الزام درست شود بلکه خلاف این روایت نزد ایشان صحیح و ثابت است که ابوبکر س در وقت وفات خود عمر بن الخطاب را حاضر ساخته وصیت نمود و این کلمات گفت كه «والله ما نمت فحلمت وما شبهت فتوهمت واني لعلي السبيل وما زغت ولـم آل جهدا واني اوصيك بتقوي الله الى آخر الكلام آري» بعد از رحلت پیغمبر ج و انعقاد خلافت خود اول خطبه که ابوبکر صدیق خواند همین بود و گفت که ای یاران رسول‌الله من خلیفه پیغمبرم لیکن دو چیز که خاصه پیغمبر ج بود از من نخواهید اول وحی دوم عصمت از شیطان و این خطبه او در مسند امام احمد و دیگر کتب اهل سنت موجود است و در آخر خطبه‌اش این هم هست که من معصوم نیستم پس اطاعت من بر شما در همان امور فرض است که موافق سنت پیغمبر ج و شریعت خدا باشد اگر بالفرض به خلاف آن شما را بفرمایم قبول ندارید و مرا آگاه کنید و این عقیده‌ایست که تمام اهل اسلام بر آن اجماع دارند و کلامی است سراسر انصاف و چون مردم خوگر بودند به ریاست پیغمبر ج و در هر مشکل به وحی الهی رجوع می‌آوردند به سبب عصمت پیغمبر هر امر و نهی او را بی‌تأمل اطاعت می‌کردند اول خلفا را لازم بود که ایشان را آگاه سازد بر آنکه این هردو چیز از خواص پیغمبر است که یوجد فیه و لا یوجد فی غیره دوم آنکه در کتاب کلینی از حضرت امام جعفر صادق روایات صحیحه موجودند که هر مؤمن را شیطانی است که قصد اغواء او دارد و در حدیث صحیح پیغمبر ج نیز وارد است که «ما منكم من احد الا وقد وكل به قربته من الجن» حتی که صحابه عرض کردند یا رسول الله برای شما هم قرین شیطانی هست؟ فرمود آری هست لیکن حق تعالی مرا بر وی غلبه داده است که از شر او سلامت می‌مانم پس چون انبیا را پیش آمدن شیطان به قصد اغواء و همراه بودنش نقصان در نبوت نکند ابوبکر را چرا نقصان در امامت خواهد کرد زیرا که امام را متقی بودن ضرور است و متقی را هم خطره شیطانی می‌رسد و باز خبردار می‌شود و بر طبق آن کار نمی‌کند قوله تعالی ﴿إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ٢٠١ [الأعراف: 201]. آری نقصان در امامت او را به هم می‌رسد که مغلوب شیطان و تابع فرمان او گشته زمام اختیار خود را به دست او دهد و بر طبق فرموده او کار کند و به تعجیل توبه و استغفار تدارکش به عمل نیارد قوله تعالی ﴿وَإِخْوَانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الْغَيِّ ثُمَّ لَا يُقْصِرُونَ٢٠٢ [الأعراف: 202]. و این مرتبه فسق و فجور است که در لیاقت امامت بالاجماع خلل می‌اندازد سوم آنکه اگر مثل این کلام از ابوبکر س صادر شود و او به صدور این کلام از منصب امامت نیفتد چه عجب که حضرت امیر س که بالاجماع امام در حق بودند نیز به یاران خود همین قسم کلام فرموده و در نهج البلاغه که نزد امامیه اصحح الکتب و متواتر است مروی شده «وهوقوله لا تكفوا عنه مقاله» بحق او مشوره بعدل فانی لست بفوق ان اخطی و لا آمن ذلک من فعلی الی آخر ما سبق نقله و چه می‌تواند گفت کسی که سیپاره الم از قرآن مجید خوانده باشد در حق حضرت آدم و وسوسه شیطان مر او را وقوع مراد شیطانی از دست او تا آنکه موجب برآمدن از بهشت شد حال آنکه او بالنص خلیفه بود قوله تعالی ﴿وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ٣٠ [البقرة: 30]. و چه می‌تواند گفت هرکه سوره صاد را خوانده باشد در حق حضرت داود که او بنص الهی خلیفه بود قوله تعالی ﴿يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ٢٦ [ص: 26]. حال آنکه در مقدمه زن اوریا شیطان به چه مرتبه او را تشویش داد آخر محتاج تنبیه الهی و عتاب آنجناب گردانید و نوبت به توبه و استغفار رسید و چه می‌تواند گفت شیعی اوراد خوان که صحیفه کامله حضرت سجاد را دیده باشد و دعاهای آنجناب را به گوش و هوش شنیده باشد که در حق خود چه می‌فرمایند كه «قد ملك الشيطان عناني في سوء الظن وضعف اليقين واني اشكوسوء مجاورته لي طاعه نفسي له» حالا در این عبارت و عبارت ابوبکر موازنه باید کرد لفظ یعترینی و ان زغست را در یک پله باید گذاشت و لفظ ملک عنانی و طاعت نفسی را در پله دیگر و قضیه حملیه را که در کلام امام واقع است ملحوظ باید داشت که دلالت بر وقوع طرفین نسبت بالجزم بین الطزفین می‌کند و قضیه شرطیه ابوبکر را نیز به خاطر باید آورد که ان زغت هرگز وقوع طرفین را نمی‌خواهد و نیز باید فهمید که اعتراء شیطان بی‌دست یافتن بر مقصود نقصان چرا باشد بلکه فضیلتی است و از سوره یوسف اول آیه سپاره ﴿وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ٥٣ [یوسف: 53]. تلاوت باید کرد و ابوبکر را به این کلمه از منصب امامت نباید‌انداخت.

طعن نهم آنکه از عمر بن الخطاب س مرویست که گفت «الا ان بيعه ابي بكر كانت فلته وقي الله الـمومنين شرها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه» و در روایه بخاری الفاظ دیگرند که حاصل معنی آن همین است پس این روایت صریح دلالت می‌کند که بیعت ابوبکر ناگاه بی‌مشورت و بی‌تأمل واقع شده بود و بی‌تمسک به دلیلی او را خلیفه کردند پس خلافت او مبتنی بر اصلی نباشد پس امام برحق نبود. جواب این کلام عمر در جواب شخصی واقع است که می‌گفت در زمان او در زمان او که اگر ما را موت برسد من با فلانی بیعت خواهم کرد و او را خلیفه خواهم ساخت زیرا که ابوبکر هم یک دو کس اولاً فلته بیعت کرده بودند آخر این مقدمه کرسی نشین شد همه مهاجر و انصار تابع او شدند و در بخاری این کلام مذکور است پس معنی کلام عمر س در جواب این سایل آن است که بیعت یک دو کس بی‌تأمل و مراجعت مجتهدین و مشوره اهل حل و عقد صحیح نیست و آنچه در حق ابوبکر س واقع شد هرچند ناگاه بود بی‌تأمل و مراجعت اما به جای خود نشست و حق به حقدار رسید و بی‌جا نیفتاد بسبب ظهور براهین خلافت او از امامت نماز و دیگر قرائن حالیه و مقابله پیغمبر ج در معاملاتی که با او می‌کرد و افضلیت او بر سایر صحابه و هرکس را بر ابوبکر س قیاس نتوان کرد بلکه اگر دیگری این قسم بیعت نماید او را به قتل باید رسانید که آنچه واجب است از تأمل و اجتهاد و اجتماع اهل حل و عقد نکرد و باعث فتنه و فساد شد در اهل اسلام و در آخرین این کلام که شیعه او را برای ترویج شبهه خود نقل نکرده‌اند این لفظ هم واقع است و ایکم مثل ابی بکر یعنی کیست در شما مثل ابوبکر در فضیلت و خیریت و عدم احتیاج به مشورت و تأمل در حق او پس معلوم شد که معنی وقی الله شرها همین است که خلافت ابوبکر س هر چند به عجلت واقع شد در سقیفه بنی ساعده به ملاحظه پرخاش انصار و فرصت مشورتها و مراجعت‌های طویل نیافتم لیکن آنچه از این عجلت خوف می‌باشد که بیعت به جای خود نیفتد و نالایق بر منصب او مستولی گردد به عنایت ربانی واقع نشد و حق به مرکز قرار گرفت و ظاهر است که مراد عمر س این نیست که بیعت ابوبکر س صحیح نبود و خلافت او درست نشد زیرا که عمر و ابوعبیده بن الجراح همین دو کس اول به ابوبکر صدیق در سقیفه بیعت نموده‌اند بعد از آن دیگران و هردو در حق ابوبکر در آن وقت گفته‌اند که انت خیرنا و افضلنا و این کلمه ایشان را جمیع حاضران از مهاجرین و انصار انکار نکرده بلکه مسلم داشته پس خیریت و افضلیت ابوبکر نزد جمیع صحابه مسلم الثبوت و قطعی بود و انصار هم پرخاش در همین داشتند که خلیفه از انصار هم باید منصوب کرد نه آنکه ابوبکر قابل خلافت نیست و در روایات صحیحه اهل سنت ثابت است که سعد بن عباده هم با ابوبکر بعد از این صحبت بیعت کرده و حضرت امیر و حضرت زبیر نیز بیعت کرده‌اند و عذر تخلف در روز اول بیان نموده و شکایت آنکه چرا موقوف بر مشورت ما نداشتی بر زبان آوردند ابوبکر در جواب آن شکایت پرخاش انصار و عجلت آنها در این کار مذکور نموده و حضرت امیر و حضرت زبیر نیز این وجه عجلت را پسندیده و قبول فرموده‌اند چنانچه در جمیع صحاح اهل سنت به شهرت و تواتر ثابت است و اگر به این قول عمر در حق ابوبکر تمسک نمایند لازم است که به جمیع اقوال عمر س که در حق ابوبکر س و خلافت او دارند تمسک باید نمود و آن همه را به این قول موازنه باید کرد که این کلمه در چه مقام می‌افتد از آن دفترها و طومارها بالجمله عمر س را معتقد صحت امامت و خلافت ابوبکر ندانستن طرفه ماجرایی است که در بیان نمی‌آید.

طعن دهم آنکه ابوبکر می‌گفت که لست بخیرکم و علی فیکم پس اگر در این قول صادق بود البته قایل امامت نباشد زیرا که مفضول با وجود افضل لایق امامت نیست و اگر کاذب بود نیز قایل امامت نباشد زیرا که کاذب فاسق است و الفاسق لایصلح بالامامه. جواب اول این روایت در هیچ کتابی از کتب اهل سنت موجود نیست نه به طریق صحیح و نه به طریق ضعیف اول این روایت را از کتاب‌های اهل سنت باید آورد بعد از آن جواب باید خواست و به افترائات شیعه الزام اهل سنت خواستن کمال نادانی است دوم اگر این روایت را به گفته شیعه قبول داریم گوییم که حضرت امام همام زین العباد امام سجاد در صحیفه کامله که نزد شیعه به طرق صحیحه متعدده مرویست می‌فرماید «انا الذي افنت الذنوب عمر الخ». اگر در اين كلام صادق بود قايل امامت نباشد «ان الفاسق الـمرتكب للذنوب لا يصلح للامامه» و اگر کاذب بود نیز قایل امامت نباشد زیرا که کاذب فاسق است «والفاسق لا يصلح للامامه ولابد شيعه» از این کلام جوابی خواهند داد همان جواب را از طرف اهل سنت درباره ابوبکر قبول فرمایند و تخفیف تصدیع دهند و در این روایت بعضی از علمای شیعه لفظ اقیلونی اقیلونی نیز افزایند و گویند که ابوبکر استعفا می‌نمود از امامت و هرکه استعفا نماید از امامت قایل امامت نباشد و طرفه آن است که خود شیعه اعتقاد دارند که حضرت موسی از رسالت و نبوت استعفا کرد و به هارون مدافعت نمود پس اگر استعفا از ابوبکر در باب امامت بالفرض ثابت هم شود مثل حضرت موسی خواهد بود بلکه سبکتر از آْن زیرا که استعفا از رسالت و نبوت با وجود مخاطبه جناب الهی بلاواسطه سخت قبیح است و استعفا از امامت که به قول شیعه مردم به او داده بودند بنا بر مصلحت وقت خود یعنی دفع پر خاش انصار و تهیه قتال مرتدین و حفظ مدینه از شر اعراب و از جانب خدا نبود چه باک داشت زیرا که ریاستی که مردم به این کس بدهند قبول کردن یا دوام و استمرار بر آن نمودن چه ضرور است و نیز تحمل مشقت‌های امامت و خلافت هم در دنیا و هم در آخرت خیلی دشوار است و اول وهله که ابوبکر این منصب دشوار کرده بود محض برای قطع نزاع انصار کرده بود چون آن فتنه فرو نشست خواست تا خود را سبکبار گرداند و این بار را بر روی دوش دیگری‌اندازد و خود فارغ البال زیست نماید از اینجا معلوم شد که موافق روایات شیعه نیز ابوبکر طامع ریاست و امامت نبود و از خود دفع می‌کرد و مردم دفع او را قبول نمی‌کردند و از اعلی تا ادنی این منصب را به زور بر گردن او بستند و الا این حرف بر زبان آوردن چه گنجایش داشته باشد اگر پادشاهان زمان را که اصلاً طاقت سلطنت ندارند بلکه پیرو کور و کر شده باشند و هیچ لذت دنیا غیر از حکمرانی بر چند کس معدود از سلطنت نصیب ایشان نباشد بگوییم که این منصب را برای محبوبترین اولاد خود بگذارند هرگز قبول نخواهند داشت بلکه در رئیسان یک یک ده و یک یک محله همین بخل و حسد مشاهده می‌افتد چه جای ریاستی که ابوبکر را به دست افتاده بود و عزت دنیا و آخرت نصیب او شده این قسم چیز عزیز را از خود افگندن و به دیگری دادن ناشی از کمال بی‌طمعی و زهد است و نیز در کتب معتبره شیعه به روایات صحیحه ثابت و مروی است که حضرت امیر نیز بعد از قتل حضرت عثمان خلافت را قبول نمی‌کرد و بعد از الحاح و ابرام و مبالغه تمام از مهاجرین و انصار قبول فرمود اگر ابوبکر نیز همین قسم ناز و دلالی و اظهار حجتی و اقرار کنانیدن از مردم برای خود به کمالی منظور داشته باشد چه عجب و در منصب امامتش چه قصور.

طعن یازدهم آنکه ابوبکر س را پیغمبر ج برای رسانیدن سوره برائت به مکه روان فرموده بود جبرئیل نازل شد و گفت که برائت را حواله علی فرما و از ابوبکر بستان پیغمبر ج علی را از عقب ابوبکر روان کرد و گفت برائت را از او بگیر خود بستان و بر اهل مکه بخوان پس کسی که قابلیت ادای یک حکم قرآنی نداشته باشد او را بر ادای حقوق جمیع خلق الله و ادای احکام جمیع شریعت و قرآن چه قسم امین توان گرفت و امام توانست دانست جواب در این روایت طرقه خبط و خلط واقع شده مثال آنکه کسی گفته است:

بیت:

چه خوش گفته است سعدی در زلیخا

 

الا یا ایها الساقی ادر کأساً وناولها

اگثر روایات به این مضمون آمده‌اند که ابوبکر س را برای امارت حج منصوب کرده روانه کرده بودند نه برای رسانیدن برائت و حضرت امیر را بعد از روانه شدن ابوبکر س چون سوره برائت نازل شد و نقض عهد مشرکان در آن سوره فرود آمد از عقب فرستادند تا تبلیغ این احکام تازه نماید پس در این صورت عزل ابوبکر س واقع نشد بلکه این هردو کس برای دو امر مختلف منصوب شدند پس در این روایات خود جای تمسک شیعه نماند که مدار آن بر عزل ابوبکر است و چون نصب نبود عزل چرا واقع شود و در بیضاوی و مدارک و زاهدی و تفسیر نظام نیشابوری و جذب القلوب و شروح مشکات همین روایت را اختیار نموده‌اند و همین است ارجح نزد اهل حدیث و از معالم حسینی و معارج و روضه الاحباب و حبیب السیر و مدارج چنان ظاهر می‌شود که آن حضرت ج ابوبکر صدیق را به قرائت این سوره امر نمودند بعد از آن علی مرتضی را در این کار نامزد فرمودند و این دو احتمال دارد یکی اینکه ابوبکر صدیق س را از این خدمت عزل کرده و علی مرتضی س را منصوب فرمودند به جای او دوم آنکه علی مرتضی را شریک ابوبکر ب کردند تا این هردو برای خدمت قیام نمایند چنانچه روایات روضه الاحباب و بخاری و مسلم و دیگر جمیع محدثین همین احتمال دوم راقوت می‌دهد زیرا که این‌ها به اجماع روایت کرده‌اند که ابوبکر صدیق س ابوهریره را در روز نحر با جماعتی دیگر متعینه علی مرتضی فرمود تا منادی دهند که «لا يحجّ بعد العام مشرك ولايطوف بالبيت عريان» و از این روایات صریح معلوم می‌شود که ابوبکر صدیق س از این خدمت معزول نشده بود و الا در خدمت غیر دخل نمی‌کرد و منادیان را نصب نمی‌فرمود پس در این صورت چون عزل واقع نشد جای تمسک شیعه نماند آمدیم بر احتمال اول که ظاهراً لا یودی عنی الا رجل منی آن را قوت می‌بخشد و نیز حکم آن سرور ج که سوره برائت را از ابوبکر بگیر و تو آن را بخوان بر تقدیر صحت این جمله موید می‌شود گوییم که این عزل به سبب عدم لیاقت و قصور قابلیت ابوبکر نبود زیرا که بالاجماع ثابت است که ابوبکر از امارت حج معزول نشد و چون لیاقت سرداری حج که متضمن اصلاح عبادات چند لک کس از مسلمین است و مستلزم ادای احکام بسیار و خواندن خطبه‌ها و تعلیم مسایل بیشمار و فتوا دادن در وقایع نادره و حوادث غریبه که در آن انبوه کثیر روی می‌دهد و محتاج به اجتهاد عظیم و علم وافر می‌گرداند به ابوبکر س ثابت شد لیاقت قرائت چند آیت قرآنی به آواز بلند که هر قاری و حافظی می‌تواند سرانجام دهد چرا او را ثابت نخواهد بود و خطبه‌های ابوبکر و صفت اقامه حج که از ابوبکر س در آن هنگام به ظهور آمد در صحیح نسائی و دیگر کتب حدیث به طریق متعدده مذکور است و به اجماع اهل سیر ثابت و مقرر است که علی مرتضی در این سفر اقتداء ابوبکر می‌فرمود و عقب او نماز می‌گذارد و در مناسک حج متابعت او می‌نمود و نیز در سیر و احادیث ثابت و صحیح است که چون علی مرتضی از مدینه منوره به عجله روانه شد و بعد از قطع مسافت به جناح سرعت نزدیک به ابوبکر رسید و آواز ناقه رسول خدا ج مسموع ابوبکر گردید اضطراب نمود و گمان برد که شاید رسول خدا ج خود برای ادای حج تشریف آورده باشند تمام لشکر را استاده کرد و توقف نمود بعد از ملاقات علی مرتضی استفسار کرد که امیرً‌ام مأموراً یعنی تو امیری و من از امارت معزول یا تو تابع و مأموری و من امیرم علی مرتضی در جواب گفت که من مأمورم پس ابوبکر س روانه شد و پیش از روز ترویه خطبه خواند و تعلیم مناسک حج موافق آئین اسلام به مردم شروع کرد پس لابد این عزل ابوبکر را که در مقدمه تبلیغ این چند آیه قرآنی واقع شد وجهی می‌باید و رأی عذم لیاقت و قصور قابلیت و الا نصب ابوبکر در امری که خیلی جلیل القدر است و عزل او از این کار سهل صریح خلاف عقل است که هرگز از حضرت پیغمبر ج که اعقل ناس بود واقع نمی‌تواند شد چه جای آنکه حکم الهی نیز خلاف حکمت نازل شود معاذ الله من ذلک و آن وجه آن است که عادت عرب در عهد بستن و شکستن و صل نمودن و جنگ بنیاد نهادن همین بود که این چیزها را بلاواسطه سردار قوم با کسی که در حکم او باشد از فرزند و داماد و برادر به عمل آورد و گفته و کرده دیگری را هرچند در مرتبه بزرگی داشته باشد به خاطر نمی‌آوردند و آن را معتبر نمی‌دانستند و حالا نیز همین رایج و جاریست که هرگاه درمیان سلاطین و امراء و زمین داران بابت ملکی یا سرحدی مناقشه می‌افتد از هردو جانب وزر و امرا و افواج و لشکرها در جنگ و جدال سعی و تلاش و جد کد می‌نمایند و چون نوبت به عهد و پیمان و قول و قسم می‌رسد تا وتی که شاهزاده‌ها را به طریق توره حاضر نکنند و از زبان شان این مضمون را نگویانند معتبر نمی‌شود و محل اعتماد نمی‌گردد و اگر تأمل کنیم خواندن سوره برات در این انبوه کثیر که در منا واقع می‌شود و به قدر شش لک کس در آن وادی وسیع فراهم می‌آیند و رسانیدن آواز به گوش هرکس محتاج است به کردش بسیار و محن شدید و بلند کردن آواز متصل هر خیمه و در هر مثل و در هر بازار پس ناچار از امیر حج این کار نمی‌تواند شد زیرا که او است به خبرداری اعمال حج و نگاه داشتن مردم از فتنه و فساد و فساد احرام و جنایات حج برای اینکار شخصی دیگر می‌باید و چون این کار هم از مهمات عظیمه است پس لابد آن شخص هم عظیم القدر و بزرگ مرتبه باشد مثل ابوبکر و لذا جناب پیغمبر ج علی را برای این کار امیر ساخت و ابوبکر را بر حج مهم به خوبی و رونق سرانجام پذیرد و هردو کار نزد مردم مقصود الذات دریافته شود اگر اکتفاء بر منادیان ابوبکر می‌فرمود مردم را گمان می‌شد که مقدمه عهد و پیمان پیغمبر چندان ضرور نبود که برای اینکار شخصی مستقل منصوب نفرمود و در لطیفه دیگر است که بعضی مدققین اهل سنت بدان پی برده‌اند که ابوبکر س مظهر صفت رحمت الهی بود و لهذا در حق او ارشاد فرموده‌اند که «ارحم امتي بامتي ابوبكر» پس کار مسلمین را که مورد رحمت الهی‌اند به او حواله فرمود و علی مرتضی شیر خدا و مظهر جلال و قهر الهی بود و کافر کشی شیوه او نقض عهد کافران را مورد قهر و غضب‌اند بر ذمه او گردانید تا صفت جمال و جلال الهی در آن مجمع که نمونه محشر و مورد مسلمان و کافر بود از این دو فواره دریای بی‌پایان صفات خدا جوش زند و طرفه آن است که ابوبکر صدیق س در این کار هم مددکار علی بن مرتضی بود در بخاری از ابی هریره روایتی موجود است که او را با جماعتی دیگر متعین علی مرتضی نمود و خود نیز گاه گاه شریک این خدمت می‌شد چنانچه در ترمذی حاکم به روایت ابن عباس ثابت است که کان علی ینادی فاذا اعیی قام ابوبکر فنادی بها و فی روایت فاذا بح قام ابوهریره فنادی بها بلجمله وجه عزل ابوبکر همین بود نقض عهد را موافق عادت عرب اظهار نموده آید تا آینده عریان را جای عذر نماند که ما را موافق رسم و آئین ما بر نقض عهد آگاهی نشد تا راه خود می‌گرفتیم و چاره خود می‌ساختیم و این وجه در معالم و زاهدی و بیضاوی و در شرح تجرید و شرح مواقف صواعق و شرح مشکوه و دیگر کتب اهل سنت مذکور و مسطور است و لهذا چون پیغمبر خدا ص در حدیبیه بعد از مصالحه اوس انصاری را که در صنعت کتابت مهارتی تمام داشت برای نوشتن عهدنامه طلبید نه سهیل بن عمرو که از طرف مشرکان جهت مصالحه آمده بود گفت یا محمد باید که این عهدنامه را پسر عم تو علی بنویسد و نوشتن او من را قبول نداشت چنانچه در مدارج و معارج و دیگر کتب سیر مرقوم است.

جواب دیگر سلمنا که ابوبکر را از تبلیغ برائت عزل فرمودند اما عزل شخصی که صاحب عدالت باشد و هزار جا پیغمبر ج و آیات قرآنی بر عدالت او گواهی داده باشند به جهت مصلحت جزئیه دلیل نمی‌شود بر عدم صلاحیت او ریاست را خصوصاً چون در خدمتی که از آن معزول شده تقصیری و خیانتی از وی صدور نیافته باشد زیرا که حضرت امیر المؤمنین عمر بن ابی سلمه را که ربیب خاص پیغمبر ج بود و از شیعه مخلصین حضرت امیر و خیلی عابد و زاهد و امین و عالم و فقیه و متقی از ولایت بحرین عزل نمود و در مقام عذرنامه به او نوشت که در کتب صحیحه بل اصح الکتب شیعه که نهج البلاغه است موجود است «اما بعد فاني وليت النعمـان بن عجلان الدورقي علی البحرين ونزعت يدك فلا ذم لك ولا تثريب عليك فقد احسنت الولايه واديت الامانه فاقتل غير ظنين ولا ملوم ولا متهم ولا ماثوم وباليقين» ثابت است که عمر بن ابی سلمه از نعمان بن عجلان دورقی افضل بود هم از راه دین و هم از راه حسب و هم از راه نسب و لایت را به خوبی سرانجام داده بود و امانت را کما هو حقها ادا نموده و اگر ابوبکر صدیق س لیاقت و قابلیت اداء یک حکم قرآنی نداشت او را امیر حج ساختن که به چند مرتبه مهم تر و اعظم تر است از ادای این رسالت چه معنی داشت و از پیغمبر ج که بالاجماع معصوم است چه قسم صدور می‌یافت.

طعن دوازدهم آنکه ابوبکر س فاطمه ل را از ترکه پیغمبر ج که پدر او بود ارث نداد پس فاطمه ل گفت که ای پسر ابوقحافه تو از پدر خود میراث گیری و من از پدر خود میراث نگیرم کدام انصاف است و در مقابله فاطمه ل به روایت یک کس که خودش بود احتجاج نمود و گفت که من از رسول خدا ج شنیده‌ام که می‌فرمود: ما مردم که فرقه انبیا باشیم نه از کسی میراث می‌گیریم و نه کسی از ما میراث می‌گیرد حال آْنکه این خبر صریح مخالف نص قرآنی است ﴿يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلَادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِسَاءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَإِنْ كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَلِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِهَا أَوْ دَيْنٍ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لَا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعًا فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا١١ [النساء: 11]. زیرا که این نص عام است و شامل است نبی را و غیر نبی و نیز مخالف نص دیگر است که ﴿وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ١٦ [النمل: 16]. و ﴿وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا٥ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا٦ [مریم: 5-6]. پس معلوم شد که انبیاء وارث هم می‌شوند و از ایشان هم وارثان ایشان هم میراث می‌گیرند جواب از این طعن آنکه ابوبکر س منع میراث از فاطمه ل محض به جهت شنیدن این نص از پیغمبر ج نمود نه به جهت عداوت و بغض فاطمه ل به دلیل آنکه ازواج مطهرات را هم بر تقدیر میراث حصه از ترکه پیغمبر می‌رسید و عایشه ل دختر ابوبکر نیز از جمله آنها بود اگر ابوبکر با فاطمه بغض و عداوت داشت با ازواج مطهرات و پدران و بردران آنها خصوصاً با دختر خود که عایشه بود او را چه عداوت بود که هر همه را محروم المیراث گردانید و نیز قریب نصف متروکه آن حضرت ج به عباس که عم رسول الله ج می‌رسید و عباس همیشه از ابتدای خلافت ابوبکر س با او رفیق و مشیر بود او را چرا محروم المیراث می‌کرد و آنچه که گفته‌اند که فاطمه را به خبر یک کس که خودش بود جواب داد دروغ محض است زیرا که این خبر در کتب اهل سنت به روایه حذیفه بن الیمان و زبیر بن العوام و ابوالدرداء و ابوهریره و عباس و علی و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد ابن ابی وقاص «انشد كم بالله الذي باذنه تقوم السمـاء والارض اتعلمون ان رسول الله ج قال (لا نورث ما تركناه صدقه) قالواللهم نعم ثم اقبل علی عليّ والعباس فقال انشدكمـا بالله هل تعلمـان ان رسول الله ج قد قال ذلك قالا اللهم نعم» پس معلوم شد که این خبر هم برابر آیت است در قطعیت زیرا که این جماعت که نام این‌ها مذکور شد خبر یکی از ایشان مفید یقین است چه جای این جمع کثیر علی الخصوص حضرت علی مرتضی که نزد شیعه معصومند و روایت معصوم برابر قرآن است در افاده یقین نزد ایشان و با قطع نظر از این همه روایت در کتب صحیحه شیعه از امام معصوم هم موجود است روی محمد بن یعقوب الرازی فی الکافی عن ابی البختری عن ابی عبدالله جعفر بن محمد الصادق ÷ «انه قال ان العلمـاء ورثه الانبياء وذلك ان الانبياء لـم يورثوا وفي نسخه لـم يرثوا درهـمـا ولا ديناراً وانمـا اورثوا احاديث من احاديثهم فمن اخذ بشئ منها فقد اخذ بحظ وافر وكلمه انمـا» به اعتراف شیعه مفید حصر است و قطعاً چنانچه در آیت ﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ٥٥ [المائدة: 55]. گذشت پس معلوم شد که غیر از علم و احادیث هیچ چیز میراث به کسی نداده‌اند فثبت المدعی به روایت المعصوم و نیز خبر پیغمبر در حق کسی که بلاواسطه از آن جناب شنیده باشد مفید علم یقینی است بلا شبهه و عمل بسماع خود واجب است خواه از دیگری بشنود یا نشنود و اجماع اصولیین شیعه و سنی است که تقسیم خبر به متواتر و غیر متواتر نسبت به آن کسانی است که نبی را مشاهده ننموده و به واسطه دیگران خبر او را شنیده نه در حق کسی که نبی را مشاهده نموده و بلاواسطه از وی خبری شنیده که این خبر در حق او حکم متواتر بلکه بالاتر از متواتر است و چون این خبر را ابوبکر صدیق س خود شنیده بود حاجت تفتیش از دیگری را نداشت آمدیم بر اینکه این خبر مخالف آیت است این هم دروغ است زیرا که خطاب به امت است نه پیغمبر ج پس این خبر مبین تعیین خطاب است نه مخصص آن و اگر مخصص هم باشد پس تخصیص آیت لازم خواهد آمد مخالفت از کجا و این آیت بسیار تخصیص یافته است مثلاً اولاد کافر وارث نیست و قاتل وارث نیست و نیز شیعه از ائمه خود روایت می‌کنند که ایشان بعضی وارثان پدر خود را منع فرموده‌اند از بعض ترکه پدر خود و خود گرفته‌اند مثل شمشیر و مصحف و انگشتری و پوشاک بدنی پدر به چیزی که خود متفرداند به روایت آن و هنوز عصمت نزد اهل سنت ثابت نیست و دلیل بر ثبوت این خبر و صحت آن نزد جمیع اهل بیت از امیرالمؤمنین گرفته تا آخر آن است که چون ترکه آن حضرت ج در دست ایشان افتاد حضرت عباس و اولاد او را خارج کردند و دخل ندادند و ازواج را نیز حصه‌شان ندادند پس اگر میراث در ترکه پیغمبر جاری می‌شد این بزرگواران که نزد شیعه معصومند و نزد اهل سنت محفوظ چه قسم این حق تلفی صریح روا می‌داشتند زیرا که به اجماع اهل سیر و تواریخ و علماء حدیث ثابت و مقرر است که متروکه آن حضرت ج از خیبر و فدک و غیره در عهد عمر بن الخطاب به دست علی و عباس بود علی بر عباس غلبه کرد و بعد از علی مرتضی به دست حسن بن علی و بعد از او به دست حسین بن علی و بعد از او به دست علی بن الحسین و حسن بن حسن بود و هردو تداول می‌کردند در ان بعد از آن زید بن حسن بن علی برادر حسن بن حسن متصرف شد ش اجمعین بعد از آن به دست مروان که امیر بود افتاد و به دست مروانیه بود تا نوبت پادشاهی عمر بن عبدالعزیز رسید وی به جهت عدالتی که داشت گفت نمی‌گیرم من چیزی را که منع کرد از آن پیغمبر خدا ج فاطمه را و نداد و نباشد مرا در او حقی من رد می‌کنم آن را پس رد کرد بر اولاد فاطمه ل پس به عمل ائمه معصومین از اهل بیت معلوم شد که در ترکه آن حضرت میراث جاری نیست و آیه مواریث به حدیث مذکور تخصیص یافته آمدیم بر آنکه آیت ﴿وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ١٦ [النمل: 16]. دلالت می‌کند که هم انبیاء وارث می‌شوند و هم از انبیاء میراث گرفته می‌شود و مخالف این حدیث قطعی است که به روایت معصومین ثابت شده در حل این اشکال نیز رجوع به قول معصوم نمودیم و به کتب شیعه التجا بردیم روی الکلینی عن ابی عبدالله ان سلیمان ورث داود و ان محمدا ورث سلیمان پس معلوم شد که این وراثت علم و نبوت و کمالات نفسانی است نه وراثت مال و متروکه و قرینه عقلیه نیز مطابق قول معصوم دلالت بر همین وراثت کرد زیرا که به اجماع اهل تاریخ حضرت داود نوزده پسر داشت پس همه وارث آن حضرت می‌شدند حال آنکه حق تعالی در مقام اختصاص و امتیاز حضرت سلیمان این عبارت فرموده وراثتی که به حضرت ایشان اختصاص دارد و دیگر برادران را در آن شرکت نمی‌تواند شد همین وراثت علم و نبوت است چه برادران دیگر را این چیزها حاصل نبود و نیز پر ظاهر است که هر پسر میراث پدر را می‌گیرد و وارث مال پدر می‌شود پس خبر دادن از آن لغو محض باشد و کلام الهی مشتمل بر لغو نمی‌تواند شد و حضرت سلیمان را در چیزی که تمام عالم در آن شریک است شریک بیان فرمودن چه موجب بزرگی است که حق تعالی در بیان فضایل و مناقب این وراثت عامه را مذکور فرماید و نیز کلام آینده صریح ناطق است به آنکه مراد از وراثت وراثت علم است حیث قال ﴿وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ١٦ [النمل: 16]. و اگر گویند که لفظ وراثت در علم مجاز است و در مال حقیقت پس صرف لفظ از حقیقت به مجاز بی‌ضرورت چرا باید کرد گوییم ضرورت محافظت قول معصوم است از تکذیب و نیز لا نسلم که وراثت در مال حقیقت است بلکه قولیه استعمال در عرف فقها تخصیص یافته مثل منقولات عرفیه و در حقیقت اطلاق او بر وراثت علم و منصب همه صحیح است سلمنا که مجاز است لیکن مجاز متعارف و مشهور است خصوصاً در استعمال قرآن به حدی که پهلو به حقیقت می‌زند قوله تعالی ﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ وَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ٣٢ [فاطر: 32]. و﴿فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتَابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هَذَا الْأَدْنَى وَيَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنَا وَإِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَلَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثَاقُ الْكِتَابِ أَنْ لَا يَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ وَدَرَسُوا مَا فِيهِ وَالدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ١٦٩ [الأعراف: 169]. و آیت دیگر یعنی ﴿يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا٦ [مریم: 6]. پس به بداهه عقلیه در آنجا وراثت منصب مراد است بالقطع زیرا که اگر لفظ آل یعقوب نفس ذات یعقوب مراد باشد به طریق المجاز پس لازم آید که مال یعقوب از زمان ایشان تا زمان حضرت زکریا زیاده بر دوهزار سال گذشته بود باقی بود غیر مقسوم و تقسیم آن بعد از وفات زکریا نموده حصه حضرت یحیی به حضرت یحیی برسد و هو سفسطه جدا چه اگر پیش از وفات زکریا مقسوم شده باشد آن مال مال حضرت زکریا شد و در یرثنی داخل گشت و اگر مراد از آل یعقوب اولاد یعقوب بود لازم آید که حضرت زکریا وارث جمیع بنی اسرائیل باشد چه احیاء و چه اموات و این سفسطه اشد و افحش از سفسطه اولی است این آیت را در این مقام آوردن کمال خوش فهمی علمای فرقه است و نیز حضرت زکریا دو لفظ فرموده ﴿وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا٥ [مریم: 5]. پس از جناب الهی ولی طلب کرد که به صفت وراثت موصوف بود پس اگر مراد وراثت علمی خاص نباشد این صفت محض لغو افتد و در ذکر آن فایده نباشد زیرا که پدر در جمیع شرایع وارث پدر است و از لفظ ولی وراثت مال فهمیده می‌شود بی‌تکلف و نیز در والا دید همت علیای نفوس قدسیه انبیا که از تعلقات این معالم بی‌ثبات وارسته تعلق خاطر به غیر جناب حق جل و علاء ندارند همگی متاع دنیوی به جویی نمی‌ارزد خصوصاً حضرت زکریا که به کمال وارستگی و بی‌تعلقی مشهور و معروفند محال عادی است که از وراثت مال و متاع که در نظر ایشان ادنی قدرنی نداشت بترسند و از این رهگذر اظهار کلفت و‌اندوه و ملال و خوف در جناب خداوندی نمایند که این معنی صریح کمال محبت و تعلق دلی را می‌خواهد و نیز اگر حضرت زکریا از آن می‌ترسیدند که مال مرا به تو الاعمام من بیجا خرج کنند و در امور ممنوعه صرف نمایند اول جای ترس نبود که چون شخص فوت شد و به وراثت مال دیگری شد صرف آن مال بر ذمه آن دیگر است خواه بجا کنند و خواه بیجا مرده را بر آن صرف مؤاخذه و عتابی نیست و مع هذا این خوف را به جناب الهی عرض کردن چه ضرور بود رفع این خوف در دست ایشان بود تمام مال را لله پیش از وفات خیرات و تصدق می‌فرمود و آن وارثان بد روش را خایب و خاسر و محروم می‌گذاشتند و انبیا را به موت خود آگاهی می‌دهند و مخیر می‌سازند پس خوف موت فجاءه هم نداشتند پس مراد در اینجا وراثت منصب است که اشرار بنی اسرائیل بعد از من بر منصب جبوره مستولی گشته مبادا تحریف احکام الهی و تبدیل شرایع ربانی نمایند و علم مرا محافظت نکنند و بر آن عمل بجا نیاورند و موجب فساد عظیم گردند پس قصد ایشان از طلب ولد اجرای احکام الهی و ترویج شریعت و بقای نبوت در خاندان خود است که موجب تضاعف اجر و بقای آن تا مدت دراز می‌باشد نه بخل بر مال بعضی از علماء در اینجا بحث کنند که اگر از پیغمبر کسی میراث نمی‌گیرد پس چرا حجرات ازواج را در میراث آنها دادند و غلطی این بحث روشن است زیرا که اقرار حجرات ازواج در دست ازواج به جهت ملکیت ایشان بود نه به جهت میراث به دستور از اقرار حجره حضرت زهرا ل در دست ایشان که جناب پیغمبر ج هر حجره را به نام زوجه ساخته به دست او حواله فرموده بود پس هبه مع القبض متحقق شد و آن موجب ملک است بلکه حضرت زهرا و حضرت اسامه را نیز همین قسم خانه‌ها را ساخته حواله فرموده بود و آن اشخاص همه مالک آن خانه ها بودند و به حضور حیات پیغمبر ج تصرفات مالکانه در آن می‌نمودند دلیل بر این دعوی آنکه به اجتماع شیعه و سنی ثابت است که چون حضرت امام حسن ÷ را وفات نزدیک شد از ام المؤمنین حضرت عایشه ل استیذان طلبید که مرا هم موضوعی برای دفن در جوار جد خود بدهد اگر نه حجره آن ام المؤمنین در ملک او بود و این استیذان معنی نداشت و دلالت بر مالک بودن ازواج خانه‌های خود را از قرآن نیز فهمیده‌اند که خانه‌ها را به ازواج اضافه فرموده و ارشاد نموده که ﴿وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا٣٣ [الأحزاب: 33]. و الا مقام آن بود که می‌فرمود و قرن فی بیت الرسول و نیز بعضی علمای شیعه گویند که اگر چنین بود پس شمشیر و زره و بغله شهباء یعنی دلدل و امثال ذلک چرا به حضرت امیر دادند گوییم این دادن خود دلیل صریح است بر آنکه در متروکه پیغمبر میراث نبود زیرا که حضرت امیر را خود به وجهی میراث پیغمبر ج نمی‌رسید اگر وارث می‌شد زهرا و ازواج عباس وارث می‌شدند پس دادن حضرت امیر بنا بر آن است که مال آن جناب بعد از وفات حکم وقف دارد بر جمیع مسلمین خلیفه وقت هرکه را خواهد چیزی تخصیص نماید حضرت امیر را به این چیزها لایق بلکه الیق دانسته خلیفه اول تخصیص نمود و نیز بعضی اشیاء از متروکه آنجناب به زبیر بن العوام که عمه زاده جناب پیغمبر ج نیز داده‌اند و محمد بن مسلمه انصاری را نیز بعضی چیزها داده‌اند پس این تقسیم دلیل صریح است بر عدم توریث و این را در معرض شبهه آوردن دلیل دیگر برای اهل سنت افزودنست.

بیت:

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

 

خمير مايه دوكان شيشه گرسنگ است

در اینجا فایده عظیمه باید دانست که شیعه در اول در باب مطاعن ابوبکر س منع میراث می‌نوشتند و می‌گفتند چون از عمل ائمه معصومین و از روی روایات این حضرات عدم توریث پیغمبر ج ثابت شد از این دعوی انتقال نموده دعوی دیگر می‌تراشیدند و طعن دیگر برمی‌آوردند که آن طعن سیزدهم است.

طعن سیزدهم ابوبکر فدک را به فاطمه نداد حال آنکه پیغمبر ج برای او هبه نموده بود و دعوای فاطمه ل را مسموع ننمود و از وی گواه و شاهد طلبید پس چون حضرت علی کرم الله وجهه و ام ایمن را برای شهادت آورد رد شهادت ایشان کرد که یک مرد و یک زن در شهادت کفایت نمی‌کند بلکه یک زن دیگر هم می‌باید پس فاطمه ل در غضب شد و ترک کلام کرد با ابوبکر س حال آنکه پیغمبر ج در حق فاطمه فرموده است که (من اغضبها اغضبني) جواب از این طعن آنکه دعوای هبه از حضرت زهرا ل و شهادت دادن حضرت علی س و ام ایمن یا حسنین ش علی اختلاف الروایات در کتب اهل سنت اصلاً موجود نیست محض از مفتریات شیعه است در مقام الزام اهل سنت آوردن و جواب آن طلبیدن کمال سفاهت است بلکه در کتب اهل سنت خلاف آن موجود است در مشکوه از روایه ابوداود از مغیره آورده که چون عمر بن عبدالعزیز که پسر بن عبدالعزیز بن مروان بود خلیفه شد بنو مروان را جمع کرد و گفت ان رسول الله ج «كانت له فدك فكان ينفق منها ويعود منها علی صغير بني هاشم ويزوج منها ايمهم وان فاطمه ل سالته ان يجعلها لها فابي فكانت كذلك في حياه الرسول الله حتی مضي لسبيله فلمـا ان ولي ابوبكر س عمل فيها بمـا عمل رسول الله ج في حياته حتی مضي لسبيله فلمـا ان ولي عمر بن الخطاب س فيها بمـا عملا حتی مضي لسبيله ثم اقطعها مروان ثم صارت لعمر بن عبدالعزيز فرايت امرا منعه رسول الله ج فاطمه ليس لي بحق واني اشهدكم اني رددتها علی ما كانت» یعنی علی عهد رسول الله و ابی بکر و عمر ب پس چون هبه در واقع تحقق نداشته باشد صدور دعوی و وقوع شهادت از این اشخاص که نزد شیعه معصوم و نزد ما محفوظ‌اند امکان و گنجایش ندارد. جواب دیگر به گفته شیعه این روایت را قبول کردیم لیکن این مسئله مجمع علیه شیعه و سنی است که موهوب ملک موهوب له نمی‌شود تا وقتی که در قبض و تصرف او نرود و فدک بالاجماع در حین حیات پیغمبر ج در تصرف زهرا ل نیامده بود بلکه در دست آنجناب بود در وی تصرف مالکانه می‌فرمود پس ابوبکر س فاطمه ل را در دعوای هبه تکذیب نکرد بلکه تصدیق نمود لیکن مسئله فقهیه را بیان کرد که مجرد هبه موجب ملک نمی‌شود تا وقتی که قبض متحقق نگردد و در این صورت حاجت گواه و شاهد طلبیدن اصلاً نبود و اگر بالفرض حضرت علی س و ام ایمن به طریق اخبار محض این هبه را اظهار فرموده باشند این را رد شهادت گفتن عجب جهل است اینجا حکم نکردن است به شهادت این یک مرد و یک زن نه رد شهادت آنها رد شهادت آن است که شاهد را تهمت دروغ بزنند و دروغگو پندارند و تصدیق شاهد چیزی دیگر است و حکم کردن موافق شهادت او چیزی دیگر و هرکه درمیان این دو چیز فرق نکند و عدم حکم را تکذیب شاهد یا مدعی پندارند نزد علماء قابل خطاب نمی‌ماند و چون مسئله شرع که منصوص قرآن است همین است که تا وقتی که یک مرد و دو زن نباشند حکم کردن نمی‌رسد ابوبکر س در این حکم نکردن مجبور حکم شرع بود و آنچه گفته‌اند که پیغمبر ج در حق فاطمه ل فرموده است که (من اغضبها اغضبني) پس کمال نادانی است به لغت عرب زیرا که اغضاب آن است که شخصی به قول یا به فعل در غضب آوردن شخصی قصد نماید و ظاهر است که ابوبکر هرگز قصد ایذاء فاطمه ل نداشت و بارها در مقام عذر می‌گفت که «والله يا ابنه رسول الله ج ان قرابه رسول الله ج احب الى ان اصل من قرابتي» پس چون اغضاب از جانب او متحقق نشود در وعید چه قسم داخل گردد آری حضرت زهرا ل بنا بر حکم بشریت در غضب آمده باشد لیکن چون وعید به لفظ اغضاب است نه غضب ابوبکر را از این چه باک اگر به این لفظ وعید واقع می‌شد که «من غضبتَ عليه غضبتُ عليه» البته ابوبکر را خوف می‌بود و غضب حضرت زهرا بر حضرت امیر در مقدمات خانگی بارها به وقوع آمده از آن جمله وقتی که خطبه بنت ابوجهل برای خود نمودند و حضرت زهرا گریان پیش پدر خود رفت و به همین تقریب آنجناب این خطبه فرمود که «الا ان فاطمه بضعه مني يؤذيني ما اذاها ويريبني ما رابها فمن اغضبها اغضبني» و از آن جمله آنکه حضرت امیر به حضرت زهرا رنجش فرموده از خانه برآمده به مسجد رفت و بر زمین مسجد بی‌فرش خواب فرمود و چناب پیغمبر ج را بر این ماجرا اطلاع دست داد نزد زهرا آمد و پرسید که این ابن عمک زهرا عرض کرد که «انه غاضبني فخرج ولـم يقل (قيلوله) عندي» و این هردو روایت متفق علیه و صحیح است و از اجلا بدیهات است که حضرت موسی علی نبینا و علیه الصلوه و السلام به حکم بشریت بر حضرت هارون که برادر کلان و نبی مقرب خدا بود غضب نمود به حدی که سر و ریش مبارکش گرفت و کشید و یقین است که حضرت هارون قصد غضب حضرت موسی نفرموده بود زیرا که اغضاب نبی کفر است اما در غضب حضرت موسی هیچ شبهه نیست پس اگر این معامله اغضاب می‌بود لابد حضرت هارون در آن وقت متصف به کفر می‌گردید معاذا لله من ذلک جواب دیگر سلمنا که حضرت زهرا ل بنا بر منع میراث یا بنا بر نشنیدن دعوی هبه غضب فرمود و ترک کلام با ابوبکر س نمود لیکن در روایات شیعه و سنی صحیح و ثابت است که این امر خیلی بر ابوبکر شاق آمد و خود را به در سرای زهرا حاضر آورد و امیرالمؤمنین علی را شفیع خود ساخت تا آنکه حضرت زهرا از او خشنود شد اما روایات اهل سنت پس در مدارج النبوه و کتاب الوفا و بیهقی و شرح مشکوه موجود است بلکه در شرح مشکوه شیخ عبدالحق نوشته است که ابوبکر صدیق س بعد از این قضیه به خانه فاطمه زهرا ل رفت و بر گرمی آفتاب در آستانه در ایستاد و عذرخواهی کرد و حضرت زهرا از او راضی شد و در ریاض النضره نیز این قضیه به تفصیل مذکور است و در فصل الخطاب به روایت بیهقی از شعبی نیز همین قصه مذکور است و ابن السمان در کتاب الموافقه از اوزاعی روایت کرده که گفته بیرون آمد ابوبکر س بر در فاطمه ل در روز گرم و گفت نمی‌روم از اینجا تا راضی نگردد از من بنت پیغمبر خدا ج پس درآمد بر وی علی س پس سوگند داد بر فاطمه که راضی شو پس فاطمه راضی شده است و اما روایات شیعه پس زیدیه خود به عینه موافق روایت اهل سنت در این باب روایت کرده‌اند و اما امامیه پس صاحب محجاج السالکین و غیر از او علمای ایشان روایت کرده‌اند ان ابابکر س «لـمـا راي ان فاطمه انقبضت عنه وهجرته ولـم تتكلم بعد ذلك في امر فدك كبر ذلك عنده فاراد استرضاءها فاتاها فقال لـها صدّقت يا ابنه رسولالله ج فيمـا ادعيت ولكني رأيت رسول الله ج يقسمها فيعطي الفقراء والـمساكين وابن السبيل بعد ان يؤتي منها قوتكم والصنعين بها فقالت افعل فيها كمـا كان ابي رسول الله ج يفعل فيها فقال ذلك الله علی ان افعل فيها ما كان يفعل ابوك فقالت والله لتفعلن فقال والله لا فعلن ذلك فقالت اللهم اشهد فرضيت بذاك واخذت العهد اليه وكان ابوبكر س يعطيهم منها قوتهم ويقسم الباقي فيعطي الفقراء والـمساكين وابن السبيل» این است عبارت مرویه در محجاج المساکین و دیگر کتب معتبره امامیه و از این عبارت صریح مستفاد شد که ابوبکر دعوی زهرا را تصدیق نمود لیکن عدم قبض را و تصرف پیغمبر را ج تا حین وفات مانع ملک دانسته بود کما هو المقرر عند جمیع الامه و چون ابوبکر س زهرا را در دعوی تصدیق نموده باشد باز حاجت اشهاد ام ایمن و حضرت امیر س چه بود الحمد لله که از روی روایات امامیه اظهار حق شد و طوفان و تهمتی که بر ابوبکر س بسته بودند که دعوی را مسموع ننمود و شهادت را رد کرد دروغ برآمد و الله ﴿لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ٨ [الأنفال: 8].در اینجا نیز باید دانست که علمای شیعه چون دیدند که هبه بغیر قبض موجب ملک نمی‌شود پس حضرت زهرا ل چرا در غضب می‌آمد و ابوبکر س را چه تقصیری ناچار در زمان ما علمای ایشان از این دعوا نیز انتقال نموده دعوای دیگر برآوردند و طعن دیگر تراشیدند که آن طعن چهاردهم است.

طعن چهاردهم آنکه پیغمبر خدا ج حضرت زهرا س را به فدک وصیت کرده بود و ابوبکر او را بر فدک تصرف نداد پس خلاف وصیت پیغمبر نمود جواب از این طعن به چند وجه است اول انکه دعوای وصایت حضرت زهرا ل باز اثبات آن دعوا به شهادتی از کتابی از کتب معتبره اهل سنت یا شیعه به ثبوت باید رسانید بعد از آن جواب باید طلبید دوم آنکه وصیت به اجماع شیعه و سنی اخت میراث است پس در مالکه میراث جاری نشود وصیت چه قسم جاری خواهد شد زیرا که وصیت و میراث هردو انتقال ملک بعد الموت‌اند و بعد الموت انبیاء مالک هیچ چیز نمی‌مانند بلکه مال ایشان مال خدا می‌شود و داخل بیت المال می‌گردد و سر در این آن است که الانبیاء لا یشهدون ملکا مع الله پس هرچیز را که در دست ایشان افتد عاریه خدا می‌دانند و به آن منتفع می‌شوند و لهذا به ایشان زکات واجب نمی‌شود و نه ادای دین از ترکه ایشان واجب می‌گردد و در مال عاریت بالبداهه وصیت کردن و میراث دادن نافذ نیست و چون عدم توریث در مال انبیاء به روایت معصومین بالقطع ثابت شد عدم نفاذ وصیت به طریق اولی به ثبوت رسید زیرا که توریث به مراتب اقوی است از وصیت و وصیت به مراتب اضعف است از توریث سیوم آنکه وصیت برای شخصی بالخصوص وقتی درست می‌شود که سابق از آن بر خلاف آن وصیت از موصی صادر نشده باشد و در اینجا لفظ ما ترکناه صدق کار خود کرده رفته است و جمیع متروکه پیغمبر ج وقف فی سبیل الله گردیده گنجایش وصیت نمانده چهارم آنکه اگر بالفرض وصیت واقع شده باشد و ابوبکر را س بر آن اطلاع نشد و نزد او به موجب شاهدان به ثبوت نرسید او خود معذور شد اما حضرت امیر را در وقت خلافت خود چه عذر بود که آن وصیت را جاری نفرمود و به دستور سابق در فقرا و مساکین و ابن السبیل تقسیم می‌نمود اگر حصه خود را در راه خدا صرف کرد حسنین و خواهران ایشان را چرا از میراث مادر خود محروم ساخت شیعه از این سخن چهار جواب گفته‌اند هرچهار را با خللی که در آنها است در زیر می‌آوریم اول آنکه اهل بیت مغضوب را باز نمی‌گیرند چنانچه حضرت رسول ج خانه مغضوب خود را که در مکه داشتند بعد از فتح مکه از غاصب نگرفتند و در این جواب خلل است زیرا که در وقت عمر بن عبدالعزیز خود فدک را به حضرت امام محمد باقر داد و ایشان گرفتند و در دست ایشان بود باز خلفای عباسیه بر آن متصرف شدند تا آنکه در سال دوصد و بیست مأمون عباسی به عامل خود قثم بن جعفر نوشت که فدک را به اولاد فاطمه ل بده در این وقت امام علی رضا گرفتند باز متوکل عباسی بر آن متصرف شدند و بعد از آن معتضد رد آن نمود چنانچه قاضی نور الله در مجالس المؤمنین به تفصیل ذکر نموده پس اگر اهل بیت مغصوب را نمی‌گیرند این حضرت چرا گرفتند و نیز حضرت امیر المؤمنین خلافت مغصوبه را بعد از شهادت عثمان چرا قبول کرد و حضرت امام حسین خلافت مغصوبه را از یزید پلید چرا خواهان نزع شد و منجر به شهادت گردید. جواب دوم که شیعه گفته‌اند آن است که حضرت امیر اقتدا به حضرت فاطمه ل نموده از فدک منتفع نشد و در این جواب سراسر خلل است زیرا که بعضی ائمه که فدک را گرفتند و به آن منتفع شدند چرا اقتدا به حضرت فاطمه زهرا ننمودند و نیز این اقتداء فرض بود و یا نه اگر فرض بود ائمه دیگر چرا ترک فرض نمودند و اگر نبود چرا برای نفل ترک فرض کرد که حق را به حقدار رسانیدن است و نیز اقتدا در افعال اختیاریه شخص می‌باشد نه در افعال اضطراریه اگر حضرت زهرا از راه ظلم و ستم کسی قدرت بر انتفاع از فدک نیافت ناچار بود و در مظلومیت که سراسر مجبوری و ناچارگی است اقتدا چه معنی دارد و نیز اگر اقتدا می‌فرمود خود به آن منتفع نمی‌شد حسنین و خواهران ایشان را چرا محروم المیراث می‌ساخت جواب سوم که شیعه گفته‌اند آن است که مردم بدانند که شهادت حضرت امیر برای جرّ نفع خود نبود حسبه لله بود و در این جواب نیز خللها است اول آنکه مردمی که گمان فاسد به حضرت امیر داشته باشند در این مقدمه همان مردم خواهند بود که رد شهادت ایشان و باب هبه یا وصیت نمودند و آن مردم در زمان خلافت حضرت امیر مرده بودند از نگرفتن در زمان خلافت خود آنها چه قسم این معنی را توانستند دانست دوم آنکه چون بعضی از اولاد حضرت امیر گرفتند نیز نواصب خوارج را توهم شده باشد که شهادت حضرت امیر برای جرّ نفع به اولاد خود بود بلکه در زمین و ملک و باغ نفع اولاد بیشتر منظور می‌افتد از نفع خود پس می‌بایست که اولاد خود را وصیت می‌فرمود که هرگز هرگز این را نخواهند گرفت تا در شهادت من خلل نیاید و نیز اولاد او را دو اقتدا مانع گرفتن می‌شد یکی اقتدا به حضرت زهرا دوم اقتدا به حضرت امیر جواب چهارم از طرف شیعه آنکه این همه بنا بر تقیه بود و در این جواب خلل آن است که هرگاه امام خروج فرماید و به جنگ و قتال مشغول شود او را تقیه حرام می‌گردد چنانچه مذهب جمیع امامیه همین است و لهذا حضرت امام حسین هرگز تقیه نفرمود و جان خود در راه خدا صرف کرد پس در زمان خلافت حضرت امیر اگر تقیه می‌فرمود مرتکب حرام می‌شد معاذ الله من ذلک و با قطع نظر از این همه در کتاب منهج الکرامه شیخ ابن مطهر حلی چیزی گفته است که به سبب آن اشکال از بیخ و بن برکنده شد و اصلا جای طعن بر ابوبکر س نماند «وهوانه لـمـا وعظت فاطمه ابابكر في فدك كتب لـها كتابا وردها عليها» پس بر تقدیر صحت این روایت هر دعوای که بر ذمه ابوبکر بود خواه میراث خواه هبه خواه وصیت ساقط گشت پس شیعه را به هیچ دعوای جای طعن نماند باقی ماند اینجا دو شبهه که اکثر به خاطر شیعه و سنی می‌گذرند. شبهه اول آنکه هرچند دعوای میراث و دعوای هبه که از حضرت زهرا به وقوع آمد نزد ابوبکر س به ثبوت نرسید اما اگر مرضی حضرت زهرا به گرفتن فدک بود پس چرا ابوبکر س ایستادگی کرد و به خدمت ایشان نگذرانید تا این گفتگو رنجش درمیان نمی‌آمد که به صلح و صفا انجامیده باشد رفع این شبهه آن است که ابوبکر را در این مقدمه بلایی عظیم پیش آمده بود اگر استرضاء خاطر مبارک حضرت زهرا قدم می‌داشت به دو وجه رخنه عظیم در دین راه می‌یافت اول آنکه مردم به یقین گمان می‌بردند که خلیفه در امور مسلمانان به تفاوت حکم می‌کند و رعایات می‌نماید بی‌ثبوت دعوی برو داران مدعاء ایشان حواله می‌کند و از دیگران که عوام الناس‌اند اثبات و دعوی و شهود و گواه خاطر خود می‌خواهد و این گمان موجب فساد عظیم بود در دین تا قیام قیامت و دیگر قضات و حکام این دستورالعمل او را پیشوای کار خود می‌ساختند و جابجا مداهنت و مساهلت و رعایت جانبداری‌ها با این دستاویز به وقوع می‌آمد دوم آنکه در صورتیکه حضرت زهرا را این زمین به طریق تملیک می‌داد و ملک وارث در حقیقت ملک موروث است زیرا که خلافت و نیابت اوست پس اعاده این زمین که صدقه رسول ج بود به حکم «ما تركناه صدقه» در خاندان رسول لازم می‌آمد حال آنکه از جناب پیغمبر ج شنیده بود که «العائد في صدقته كالكلب يعود في قيئه» این حرکت عظیم از ابوبکر س هرگز ممکن نبود که صدور یابد و همراه این دو وجه دینی وجهی دیگر هم دنیوی که در صورت حضرت عباس و ازواج مطهرات نیز دهان طلب وا کرده برای خود همین قسم زمین او دیهات می‌خواستند و کار بر ابوبکر س تنگ می‌گردید و اگر این مصالح را رعایت می‌کرد و آن را مقدم می‌ساخت حضرت زهرا آزرده می‌شد ناچار به حکم حدیث نبوی که «الـمؤمن اذا ابتلي ببليتين اختارا هونهمـا» همین شق را اختیار نمود زیرا که تدارک این ممکن بود چنانچه واقع شد و تدارک آن شق امکان نداشت و باعث فساد عام بود در دین شبهه دوم آنکه چون درمیان ابوبکر و حضرت زهرا بابت این مقدمه به صلح و صفا انجامید و رفع کدورت به خوبی حاصل گردید چنانچه از روی روایات شیعه و سنی به ثبوت رسید پس باعث چه شد که حضرت زهرا روادار حاضر شدن ابوبکر بر جنازه نشد و حضرت امیر ایشان را شبانه به موجب وصیت ایشان دفع فرمود رفع این شبهه آنکه این وصیت حضرت زهرا بنا بر کمال تستر و حیا بود چنانچه مرویست به روایت صحیحه که حضرت زهرا در مرض موت خود فرمود شرم دارم که مرا بعد از موت بی‌پرده در حضور مردان بیرون آرند و عادت آن زمان چنان بود که زنان را بی‌پرده به دستور مردان بیرون می‌آوردند اسماء بنت عمیس گفت من در حبشه دیدم که از شاخه‌های خرما نعشی مانند کجاوه می‌سازند حضرت زهرا فرمود که به حضور من ساخته به من بنما اسماء آن را ساخته به زهرا نمود بسیار خوشوقت شد و تبسم کرد و هرگز او را بعد از واقع آن حضرت ج خوشوقت و متبسم ندیده بودند و به اسماء وصیت کرد که بعد از مرگ تو مرا غسل دهی و علی با تو باشد دیگری را نگذاری که درآید پس به این جهت حضرت امیر کسی را بر جنازه حضرت زهرا نطلبید و به قولی حضرت عباس با چندی از اهل بیت نماز گزارده هم در شب دفن کردند و در بعضی روایات آمده که روز دیگر ابوبکر صدیق و عمر فاروق و دیگر اصحاب که به خانه علی مرتضی به جهت تعزیه آمدند شکایت کردند که چرا ما را خبر نکردی تا شرف نماز و حضور درمی‌یافتیم علی مرتضی گفت فاطمه ل وصیت کرده بود که چون از دنیا بروم مرا به شب دفن کنی تا چشم نامحرم بر جنازه من نیفتد پس موجب وصیت وی عمل کردم و این است روایت مشهور و در فصل الخطاب آورده که ابوبکر صدیق و عثمان و عبدالرحمان ابن عوف و زبیر بن عوام وقت نماز عشاء حاضر شدند و رحلت حضرت فاطمه درمیان مغرب و عشاء شب سه شنبه سوم ماه مبارک رمضان بعد از شش ماه از واقعه سرور جهان به وقوع آمده بود و سنین عمرش بیست و هشت بود و ابوبکر به موجب گفته علی مرتضی پیش امام شد و نماز بر وی گذارد و چهار تکبیر برآورد و دلیل عقلی بر آنکه حاضر نکردن ابوبکر جنازه حضرت زهرا از همین جهت بود نه بنا بر کدورت و ناخوشی ان است که اگر بنا بر کدورت و ناخوشی باشد از این جهت خواهد بود که ابوبکر س بر وی نماز نگذارد و این امر خود درست نمی‌شود زیرا که به اجماع مورخین از طرف شیعه و سنی چون جنازه امام حسن س برآوردند امام حسین س به سعید بن ابی العاص که از جانب معاویه امارت مدینه داشت اشاره کرده فرمود که اگر نه سنت جد من بر آن بودی که امام جنازه امیر باشد هرگز تو را پیش نمی‌کردم پس معلوم شد که حضرت زهرا بنابر پاس نماز ابوبکر این وصیت نفرموده بود و الا حضرت امام حسین خلاف وصیت حضرت زهرا چه قسم به عمل می‌آورد و ظاهر است که سعید ابن العاص به هزار مرتبه از ابوبکر کمتر بود در لیاقت امامت نماز و حرف شش ماه بود که جناب پیغمبر پدر بزرگوار حضرت زهرا ابوبکر را پیش نماز جمیع مهاجر و انصار ساخته بود و به تأکید تمام این مقدمه را پرداخته چه احتمال است که حضرت زهرا را در این مدت قلیل این واقعه از یاد رفته باشد.

طعن پانزدهم آنکه ابوبکر را س بعضی مسایل شرعی معلوم نبود و هرکه را مسایل شریعت معلوم نباشد قائل به امامت نباشد زیرا که علم به احکام شریعت به اجماع شیعه و سنی از شروط امامت است اما آنچه گفتیم که ابوبکر را س مسایل شرعی معلوم نبود پس به سه دلیل اول آنکه دست چپ سارق را قطع کردن فرمود و ندانست که قطع دست راست در شرع متین است جواب از این دلیل آنکه قطع دست چپ سارق از ابوبکر دو بار به وقوع آمده یک بار در دزدی چنانچه نسائی مفصل از حارث بن حاطب لخمی و طبرانی و حاکم روایت کرده‌اند و حاکم گفته است که صحیح الاسناد و همین است حکم شریعت نزد اکثر علماء چنانچه در مشکوه از ابوداود و نسائی از جابر آورده که گفت «جئ بسارق ال النبي ج فقال اقطعوه فقطع ثم جئ به الثانيه فقال اقطعوه فقطع ثم جئ به الثالثه فقال اقطعوه ثم جئ به الرابعه فقال اقطعوه فقطع وامام محي السنه بغوي در شرح السنه» از ابی هریره روایت آورده که پیغمبر ج در حق سارق فرمود: «ان سرق فاقطعوا يده ثم ان سرق فاقصعوا رجله ثم ان سرق فاقطعوه يده ثم ان سرق فاقطعوا رجله قال محي السنه اتفق اهل العلم علي ان السارق اول مره يقطع به اليد اليمني ثم اذا سرق ثانياً يقطع رجله اليسري واختلفوا فيما سرق بعد قطع يده و رجله فذهب اكثرهم الي انه يقطع يده اليسري ثم اذا سرق رابعاً يقطع رجله اليمني ثم اذا سرق بعده يعزّز و يحبس و هو المروي عن ابي بكر ت و اليه ذهب مالك» و الشافعی و اسحاق بن راهویه و چون حکم ابوبکر موافق حکم پیغمبر ج واقع شد محل طعن نماند و ظاهر است که ابوبکر حنفی نبود تا خلاف مذهب حنیفه نمی‌کرد و بار دوم سارقی را پیش او آوردند که قطع الید الیمنی و الرجل بود پس یسار او را بریدن فرمود و در اینجا هم مذهب اکثر علماء همین است که این قسم شخص را دست چپ باید برید و این قصه را امام مالک در موطا به روایت عبدالرحمن بن قاسم عن ابیه آورده که شخصی از اهل یمن که دست و پای او بریده بود نزد ابوبکر س آمد و در خانه او نزول کرد و شکایت عامل یمن عرض کرد که بر من ظلم کرده و مرا به تهمت دزدی دست و پا بریده و اکثر شب تهجد می‌گذارد تا آنکه ابوبکر گفت که قسم به خدا که شب تو شب دزدان نمی‌نماید اتفاقاً زوجه ابوبکر که اسماء بنت عمیس بود زیور خود را گم کرد و مردم خانه ابوبکر بیرون برامدند و چراغ گرفته تفحص می‌کردند که مبادا در جایی افتاده باشد و آن دست و پا بریده نیز همراه مردم می‌گشت و می‌گفت که بار خدایا سزا ده کسی را که این خانه نیکان را به دزدی رنج داده آخر مردم مأیوس شده برگشتند بعد چند روز همان زیور را نزد زرگری یافتند و از آن زرگر بعد تفحص معلوم شد که همان شخص دست و پا بریده به دست من فروخته است آخر آن دست و پا بریده اقرار کرد به دزدی آن زیور پس ابوبکر س حکم فرمود که دست چپ او را ببرند ابوبکر س می‌گفت که این دعای بد او بر جان خود نزد من سخت تر از دزدی او بود و غیر از این دو روایت روایتی دیگر در قطع دست چپ سارق از ابوبکر مروی نشده پس این طعن محض بیجا و صرف تعصب است که بر لفظ یسار پیچش می‌کنند و تمام قصه را نمی‌بینند دلیل دوم آنکه ابوبکر لوطی را بسوخت حال آنکه پیغبر از سوختن به آتش جاندار را در مقام تعذیب منع فرموده جواب از این دلیل به چند وجه است اول آنکه سوختن لوطی به روایت ضعیف از ابوذر وارد شده و حجت نمی‌شود در الزام اهل سنت و روایت صحیح عن سوید بن غفله عن ابی‌ذر چنین آمده است انه امر به فضرب عنقه ثم امر به فاحرق و مرده را به آتش سوختن برای عبرت دیگران درست است مثل آنکه مرده را بر دار کشند زیرا که مرده را تعذیب نیست دریافت الم و درد مشروط به حیات است و مرتضی که از اجله علمای شیعه و ملقب به علم الهدی است به صحت این روایت و بطلان روایت سابقه اعتراف نموده پس آن روایت نه نزد اهل سنت صحیح است و نه نزد شیعه آن را مدار طعن نمودن نه دلیل اقناعی است و نه الزامی وجه دوم آنکه قبول کردیم که از ابوبکر صدیق یکبار سوختن به آتش در حق شخصی واحد به وقوع آمده و از علی مرتضی به تعدد در حق جماعت کثیر به وقوع آمده یکبار جمعی کثیر را از زنادقه که به قول بعضی از مرتدان بودند و به اعتقاد بعضی از اصحاب عبدالله بن سبأ سوختن فرمود چنانچه در صحیح بخاری که نزد اهل سنت اصح الکتاب است از عکرمه روایت کرده که «اتي علی بزنادقه فاحرقهم فبلغ ذلك ابن عباس فقال لوكنت انا لم احرقهم لان النبي ج قال (لا تعذبوا بعذاب الله)» و بار دیگر دو کس را که باهم به شنیعه لواطت گرفتار بودند نیز سوخته چنانچه در مشکات از رزین از ابن عباس و ابی هریره روایت آورده که پیغمبر خدا گفت «ملعون من عمل عمل قوم لوط» و گفته و فی روایت عن ابن عباس ان علیاً ارقهما و اگر این روایات اهل سنت را در حق علی مرتضی قبول ندارند به وصف آنکه در حق ابوبکر روایات ضعیفه مردوده ایشان را مدار طعن ساخته‌اند از تعصب این فرقه بعید نیست ناچار از کتب معتبره شیعه روایات این مضمون باید آورد شریف مرتضی ملقب به علم الهدی در کتاب تنزیه الانبیاء و الائمه روایت کرده که «انّ علياً احرق رجلاً اتي غلاماً في دبره» و چون چنین باشد جای طعن شیعه بر ابوبکر س نماند لموافقه فعله فعل المعصوم وجه سوم آنکه در روایات اهل سنت ثابت است که ابوبکر صدیق لوطی را به مشورت و امر حضرت علی سوخته است نه به «اجتهاد خود اخرج البيهقي في شعب الايمـان وابن ابي الدنيا به اسناد جيد عن محمد بن الـمنكدر والواقدي في كتاب الرده في آخر الرده بني سليم ان ابابكر لـمـا استشار الصحابه في عذاب اللوطي قال علي اري تحرق بالنار فاجتمع راي الصحابه علی ذلك فامر به ابوبكر س فاحرق بالنار» و آنچه بعضی رواه شیعه گفته‌اند که ابوبکر فجاءه سلمی را که قطع الطریق می‌کرد زنده در اتش‌انداخت و سوخت غلط است صحیح آن است که شجاع بن زبرفان را که لوطی بود به امر حضرت امیر سوختن فرموده و بالفرض اگر از راه سیاست قاطع طریق را هم سوختن فرموده باشد محل طعن نمی‌تواند شد زیرا که فعل او با فعل معصوم موافق افتاد دلیل سوم آنکه ابوبکر را مسئله جده و کلاله معلوم نبود که از دیگران سؤال می‌کرد جواب آنکه این طعن بر اهل سنت موجب الزام نمی‌شود زیرا که نزد ایشان علم به جمیع احکام بالفعل در امام شرط نیست آری اجتهاد و ملکه استنباط شرط است و همین است کار مجتهد که اول تتبع نصوص می‌کند و تفحص اخبار می‌نماید اگر حکم منصوص یافت موافق به نص فتوی می‌دهد و اگر منصوص نیافت به استنباط مشغول شد و چون در وقت ابوبکر س نصوص مدون نبودند و روایات احادیث مشهور نشده ناچار از صحابه تفحص مسموعات‌شان می‌نمود قال «في شرح التجريد اما مسئله الجده والكلاله فليست بدعا من الـمجتهدين اذ يبحثون عن مدارك الاحكام ويسألون من احاط بها علمـاً ولهذا رجع علي في بيع امهات الاولاد الى قول عمر وذلك لا يدل علی عدم علمه» بلکه این تفحص و تحقیق دلالت می‌کند که ابوبکر صدیق در احکام دین کمال احتیاط مرعی می‌داشت و در قواعد شریعت شرایط اهتمام تمام بجا می‌آورد و لهذا چون مسئله جده را مغیره ظاهر کرد پرسید که هل معک غیرک و الا در روایات تعدد شرط نیست پس این امر در حقیقت منقبت عظمی است برای صدیق چه بلا تعصب بیجاست که منقبت را منقصت سازند و محل طعن گردانند آری.

بیت:

چشم بداندیش پراکنده باد

 

عیب نماید هنرش در نظر

و اگر شیعه گویند که اکتفاء بر اجتهاد در حق امام مذهب اهل سنت است نزد ما علم محیط بالفعل به جمیع مسایل شرع شرط امامت است این جواب بکار نمی‌آید گوییم چون بناء مطاعن بر مذهب اهل سنت است لابد قرار داد ایشان را در این باب مسلم باید داشت و الا نفی امامت ابوبکر نزد اهل سنت که مدعای این باب است میسر نخواهد آمد و اگر اهل سنت را بسیار تنگ کرده تشیع بر ذمه ایشان ثابت می‌کنند اینک جواب بر اصول شیعه باید شنید جواب دیگر اگر ابوبکر را س مسئله جده و کلاله معلوم نشود در امامت او نقصانی نمی‌کند زیرا که به موجب روایات شیعه حضرت امیر را نیز بعضی مسایل معلوم نبود حال آنکه بالاجماع امام مطلق بود روی عبدالله بن بشر ان علیا سئل عن مسئله «فقال لا علم لي بها ثم قال وابردها علی كبدي سئلت عمـا لا اعلم ورواه سعدان ابن نصير ايضاً» و نيز حضرت امام به حق ناطق جعفر صادق را بعضی مسايل معلوم نبود «روي صاحب قرب الاسناد من الاماميه عن اسمـاعيل بن جابر انه قال قلت لابي عبدالله ÷ في طعام اهل الكتاب فقال لا تأكله ثم سكت هنيهه ثم قال لاتأكله ثم سكت هنيهه ثم قال لا تأكله ولا تتركه الا تنزها ان في آنيتهم الخمر ولحم الخنزير» از این خبر صریح معلوم شد که امام را حکم طعام اهل کتاب معلوم نبود و آخر بعد تأمل بسیار هم حکم صریح معلوم نشد ناچار به احتیاط عمل فرمود.

مطاعن عمر س

و آن یازده طعن است.

اول: که عمده طعن‌ها نزد شیعه است قصه قرطاس است بروایه بخاری و مسلم از ابن عباس آمده که آنحضرت ج در مرض موت خود روز پنجشنبه قبل از وفات بچهار روز صحابه را که در حجره مبارک حاضر بودند خطاب فرمود که نزد من کاغذی و دواتی و قلمی بیارید تا من برای شما کتابی بنویسم که بعد از وفات من گمراه نشوید پس اختلاف کردند حاضران در آوردن و نه آوردن و عمر گفت که کفایه می‌کند ما را قرآن مجید که نزد ما است و هر آئینه آن حضرت را ج درین وقت درد شدت دارد پس بعضی تائید قول عمر کردند و بعضی گفت که هان بیارید آنچه حضرت می‌خواهند از کاغذ و دوات و شور و شغب بسیار شد و درین اثنا کسی این‌هم گفت که ایا آن حضرت را هذیان و اختلاط کلام رو داده است باز از آنحضرت نیز پرسید که چه اراده می‌فرماید پس بعضی از ایشان باز این کلام را ازان حضرت اعاده خواستند آنحضرت ج فرمود که این وقت از پیش من برخیزید که نزد پیغمبران تنازع و شور و شغب لایق نیست و نوشتن کتاب باین قضیه و پرخاش موقوف ماند اینست قصه قرطاس که خاطرخواه شیعه موافق روایات صحیحه اهل سنت است و درین قصه بچند وجه طعن متوجه به عمر می‌شود اول آنکه رد کرد قول آنحضرت را و قول آن حضرت همه وحی است قوله تعالی ﴿وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى٣ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى٤ [النجم: 3-4]. و رد وحی کفر است قوله تعالی ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ٤٤ [المائدة: 44]. دوم آنکه گفت که آیا آنحضرت را هذیان و اختلاط کلام رو داده حالانکه انبیا ازین امور معصوم‌اند و جنون بالاجماع بر انبیا جایز نیست و الا اعتماد از قول و فعل شان برخیزد پس در همه حالات قول و فعل انبیا معتبر و قابل اتباع است سوم انکه رفع صوت و تنازع کرد بحضور پیغمبر حالانکه رفع بحضور آنجناب ج کبیره است بدلیل قرآن ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ٢ [الحجرات: 2]. چهارم حق تلفی امت نمود زیرا که اگر کتاب مذکور نوشته می‌شد امت از گمراهی محفوظ می‌ماند و حالا درهر وادی سراسیمه و حیران‌اند واختلاف بیشمار در اصول و فروع پیدا کرده‌اند پس وزر و وبال این همه اختلافات بر گردن عمر است اینست تقریر طعن با زور و شوری که دارد و در هیچ کتاب باین طمطراق پیدا نمی‌شود جواب ازین مطاعن چهارگانه اولا بطریق اجمال آنست که این کارها فقط عمر نه کرده است تمام حاضران حجره درین مقدور گروه شده بودند و حضرت عباس و حضرت علی نیز دران وقت حاضر بودند پس اگر در گروه مانعین بودند شریک عمر شدند در همه مطاعن و اگر در گروه مجوزین بودند لابد بعضی مطاعن بایشان هم عاید گشت مثل رفع صوت بحضور پیغمبر ج خصوصا درین وقت نازک و مثل حق تلفی امت که بسبب منع مانعین از احضار قرطاس و دوات ممتنع شدند و نه در آن وقت و نه بعد ازان که فرصت دراز بود آورده آن کتاب را نوشتند پس این وجوه طعن مشترک است در عمر و در غیر او که بعضی از آنها به اجماع شیعه و سنی مطعون نمی‌توانند شد و چون طعن مشترک شد در مطعون و غیر مطعون ساقط گشت محتاج جواب نماند بلکه اگر تامل بکار برده شود وجه اول از طعن نیز مشترک است زیراکه امر آنحضرت ج بلفظ ایتونی بقرطاس خطاب بجمیع حاضرین بود نه بعمر بالخصوص پس اگر این امر برای وجوب و فرضیت بود هر همه گناهکار و مخالف فرمان شرع شدند نهایت کارآنکه عمر دیگران را باعث برین نافرمانی گردید و دیگران قبول حمک عمر کرده مخالفت حکم رسول ج بجا آوردند و در وعید ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ٤٤ [المائدة: 44]. بلاشبهه داخل شدند پس نسبت عمر حاشاه چون نسبت شیطان شد که کافران را باعث بر کفر می‌شود و نسبت دیگران حاشاهم چون کافران و روشن است که طعن را فقط به شیطان متوجه نمی‌توان کرد و الا کافران معذور بلکه ماجور باشند «وهوخلاف القرآن بل الشريعه كلها» و اگر این امر بنابر وجوب و فرضیت نبود بلکه بنابر صلاح ارشاد پس عمر و غیر عمر همه در اهمال این امر مطعون نیستند و ملامت بهیچ وجه بایشان عاید نمی‌گردد چه امر پیغمبر که برای اصلاح و ارشاد باشد مخالفت آن باجماع جایز است چنانچه بیاید انشاءالله تعالی وجه اول از طعن مبنی بران است که عمر رد وحی کرد و جمیع اقوال پیغمبر وحی است لقوله تعالی ﴿وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى٣ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى٤ [النجم: 3-4]. و درهمه دو مقدمه خلل بین است اما اول پس از انجهت که عمر رد قول آنحضرت ج نه نمود بلکه ترفیه و آرام و راحت دادن پیغمبر ج و رنج نکشیدن آنجناب در حالت شدت بیماری منظور داشت و این معامله را بالعکس رد حکم پیغمبر ج فهمیدن کمال تعصب است هر کسی بیمار عزیز خود را از محنت کشیدن و رنج بردن حمایت می‌کند اگر احیانا ان بیمار در حالت شدت درد و مرض بنابر مصلحت حاضرین و فایده ان میخواهد که خود مشقتی نماید آن را بتعلل و مدافعت مانع می‌آیند و استغنا ازان مشقت و عدم احتیاج بآن و ضرور نبودن آن بیان می‌کنند و این معامله نسبت به بزرگان و عزیزان زیاده تر مروج و معمول است پس چون عمر دید که آنحضرت ج برای فایده اصحاب و امت می‌خواهند که درین وقت تنگ که شدت مرض باین مرتبه است خود املاء کتاب فرمایند یا بدست خود نویسند و این حرکت قولی و فعلی درین حالت موجب کمال حرج و مشقت خواهد بود تجویز این معنی گوارا نه کرد بآنحضرت خطاب ننشود از راه کمال ادب بلکه بمردم دیگر ازآیه کریمه ثابت کرد که استغنا ازین حرج دادن حاصل است تا بگوش آنحضرت برسد و آنحضرت ج بداند که این مشقت بر خود کشیدن درین حالت چندان ضرور نیست و فی الواقع درین مقدمه نزد عقلا صد آفرین و هزار تحسین بر دقت نظر عمر است زیرا که قبل ازین واقعه به سه ماه آیه کریمه ﴿حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ٣ [المائدة: 3]. نازل شده بود و ابواب نسخ و تبدیل و زیاده و نقصان را درین مطلقا مسدود ساخته مهر ختم بران نموده گذاشته و بهمین آیه اشاره کرد عمر درین عبارت که «حسبنا كتاب الله» پس اگر آنحضرت درین حالت چیزی جدید که سابق در کتاب و شریعت نیامده بنویساند موجب تکذیب این آیه خواهد بود و آن محال است پس مقصد آنحضرت درین وقت نیست مگر تاکید احکامی که سابق قرار یافته و تاکید آنحضرت ما را بیشتر و چسپان تر از تاکید حق تعال در وحی منزل خود نخواهد بود پس درین وقت چه ضرور است که آنحضرت این مشقت زاید که چندان در کار نیست بر ذات پاک خود گوارا نماید بهتر که در راحت و آرام بگذارند و این لفظ که «ان رسول الله ج قد غلبه الوجع وعندنا كتاب الله حسبنا» صریح برین قصد گواه است پس معلوم شد که رد حکم پیغمبر را درین ماجرا نسبت به عمر کردن کمال غلط فهمی و نادانی یا کمال عداوت و بغض و عناد است و این قسم عرض مصالح و مشاورات همیشه معمول پیغمبر با صحابه و معمول صحابه با پیغمبر بود و علی الخصوص عمر را درین یاب خصوصیتی و جراتی زاید بهمرسیده بود که در قصه نماز بر منافق و پرده نشین کردن ازواج مطهرات و قتل بندیان غزوه بدر و مصلی گرفتن مقام ابراهیم و امثال «ذلك وحي الهي موافق عرض» او آمده بود و صوابدید او در اکثر مقدمات مقبول پیغمبر بلکه خدای پیغمبر می‌شد و اگر این قسم عرض مصلحت را رد وحی و رد قول پیغمبر گفته‌اند و حضرت امیر هم شریک عمر در چند جا خواهد شد اول آنکه در بخاری که اصح الکتب اهل سنت است بطریق متعدده مرویست که آنحضرت ج شب هنگام بخانه امیر و زهرا تشریف برد و ایشان را از خوابگاه برداشت و برای اداء نماز تهجد تقید بسیار فرمود و گفت که (قوما فصليا) حضرت امیر گفت که «والله لا نصلي الا ما كتب الله لنا» یعنی قسم بخدا که ما هرگز نماز نخواهیم خواند الا آنچه مقدر کرده است خدای تعالیبرای ما و انما انفسنا بیدالله یعنی دلها‌ء ما در دست خداست اگر توفیق نماز تهجد میداد میخواندیم پس آنحضرت ج از خانه ایشان برگشت و رانهاء خود را می‌گوفت و می‌فرمود که ﴿وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَكَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا٥٤ [الکهف: 54]. پس درین قصه مجادلت با رسول الله ج در مقدمه شرع و تمسک بشبهه جبریه که اصلا در شرع مسموع نیست از حضرت امیر واقع شد لیکن چون قرینه گواه صدق و راستی و قصد نیک بود آنحضرت ج ملامت نفرمود دوم آنکه در صحیح بخاری موجود است که غزوه حدیبیه چون صلحنامه درمیان پیغمبر ج و کفار نوشته می‌شد حضرت امیر لفظ رسول الله در القاب آنحضرت رقم فرموده بود رئیسان کفر از ترقیم این لقب مانع آمدند و گفتند اگر ما این لقب را مسلم می‌داشتیم با وی چرا جنگ می‌کردیم آنحضرت ج امیر را هرچند فرمود که این لفظ را محو کن حضرت امیر بنابر کمال ایمان محو نفرمود و مخالفت امر رسول نمود تا آنکه آنحضرت ج صلحنامه از دست امیر گرفته بدست مبارک محو فرمود پس اهل سنت این قسم امور را مخالفت پیغمبر نمی‌گویند و نمی‌دانند و حضرت امیر را برین مخالفت طعن نمیکنند عمر را چرا طعن خواهند کرد و اگر شیعه اینقسم امور هم رد قول پیغمبر بگویند تیشه بر پای خود خواهند زد و دایره قیل و قال را برخود تنگ خواهند ساخت زیراکه در کتب اینفرقه نیز این قسم مخالفتها و عرض مصلحت و مشوره در حق حضرت امیر مرویست «روي الشريف الـمرتضي الـمقلب بعلم الـهدی الاماميه في كتاب الغرر والدرر عن محمد بن الحنيفه عن ابيه امير الـمومنين علي قال قد اكثر الناس علی ماريه القبطيه ام ابراهيم بن النبي ج خذ هذا السيف وانطلق فان وجدته عندها فاقتله فلمـا اقبلت نحوه علم اني فاتي نخله فرقي اليها ثم رمي بنفسه علی فقاه وشغر برجليه فاذا به اجب امسح ليس له ما للرجال لا قليل ولا كثير قال فغمدت السيف ورجعت الى النبي ج فاخبرته فقال الحمد لله الذي يصرف عنا الرجس اهل البيت انتهي» و این روایت دلیل صریح است که ماریه قبطیه نیز از اهل بیت بود و در آیه تطهیر داخل و الحمد لله علی شمول الرحمه و عموم النعمه وروی محمد بن بابویه «في الامالي والديلمي في ارشاد القلوب ان رسول الله ج اعطي فاطمه سبعه دراهم وقال (اعطيها عليا ومره ان يشتري لاهل بيته طعاما فقد غلبهم الجوع) فاعطتها عليا وقالت ان رسول الله صلي عليه وسلم امرك ان تبتاع لنا طعاما فاخذها علی وخرج من بيته ليبتاع طعاما لاهل بيته فسمع رجلا يقول من يقرض الـملي الوفي فاعطاه الدراهم» و درین قصه هم مخالفت رسول الله است و هم تصرف در مال غیر بغیر اذن او و هم اتلاف حقوق عیال و قطع رحم اقرب که پسر و زوجه باشد و رنج دادن رسول ج بمشاهده گرسنگی اولاد و فرزندان خود لیکن چون این «همه لله وفي الله وايثارا لطاعه الله» بود مقبول افتاد و محل مدح و منقبت گردید چه جای آنکه جای عتاب و شکایت باشد بقراین معلوم حضرت امیر بود که اصحاب حقوق یعنی حضرت زهرا و حسنین با این ایثار رضا خواهند دادو جناب پیغمبر ج هم تجویز خواهند فرمود و اما مقدمه دوم یعنی جمیع اقوال پیغمبر وحی است پس باطل است هم بدلیل عقلی و هم بدلیل نقلی اما عقلی پس نزد هر عاقل ظاهر است که معنی رسول رساننده پیغام است و چون اضافت بخدا کردیم رساننده پیغام خدا باشد و آیه ﴿وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى٣ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى٤ [النجم: 3-4]. صریح خاص به قرآن است بدلیل ﴿عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى٥ [النجم: 5]. نه عام در جمیع اقوال پیغمبر و روشن است که اگر کسی را پادشاهی یا امیری رسول خود کرده بجانب ملکی بفریسد هرگز مردم آن ملک جمیع اقوال آن رسول را از جانب آن پادشاه و آن امیر نخواهند دانست و اما نقلی پس برای آنکه اگر اقوال آن حضرت تمام وحی منزل من الله می‌شد در قرآن مجید چرا در بعضی اقوال آن حضرت عتاب می‌فرمودند حالانکه در جاهای عتاب شدید نازل شده ﴿عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ٤٣ [التوبة: 43]. و قوله تعالی ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا١٠٥ وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا١٠٦ وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّانًا أَثِيمًا١٠٧ [النساء: 105-107]. و در اذن دادن بگرفتن فدیه از بندگان بدر این قدر تشدد چرا واقع می‌شد که ﴿لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ٦٨ [الأنفال: 68]. و نیز اگر چنین می‌شد امر بقتل قبطی و خریدن طعام و محو رسول الله و امر به تهجد همه وحی منزل من الله می‌شد و رد این وحی از جناب امیر لازم می‌آمد نیز درین صورت امر بمشوره صحابه که در آیه ﴿فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ١٥٩ [آل عمران: 159]. وارد است چه معنی داشت و اطاعت در بعض امور بعضی صحابه که از آیه ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ٧ [الحجرات: 7]. مستفاد می‌شود هرچه تواند بود و نیز جناب امیر در غزوه تبوک چون ببودن آنجناب در مدینه نزد عیال امر صادر شد چه قسم می‌گفت که اتخلفنی فی النساء و الصبیان در مقابله وحی اعتراضات نمودن کی جایز است و نیز در اصول امامیه باید دید جمیع اقوال آنحضرت ج را وحی نمی‌دانند و جمیع افعال آجناب را واجب الاتباع انگارند پس درین طعن این مقدمه فاسده باطله را نه مطابق واقع است و نه مذهب خود و نه مذهب خصم برای تکمیل و ترویج طعن خود آوردن چه قدر داد تعصب وعده دادن است حالا این آهنگ را بلندتر نمایند و از اقوال پیغمبر بالاتر آئیم و گوئیم که شیعه و سنی عرض مصلحت و دفع مشقت نمودن و بر خلاف حکم الهی بلا واسطه و بالقطع وحی منزل من الله باشد چند مرتبه اصرار کردن رد وحی نیست جناب پیغمبر ج خاتم المرسلین در شب معراج بمشوره پیغمبر دیگر که از اولو العزم است یعنی حضرت موسی نه بار مراجعت فرمود و عرض کرد که این حکم بر امت من تحمل نمی‌تواند کرد و ذکر ذلک ابن بابویه فی کتالب المعراج اگر معاذ الله این امر رد وحی باشد از پیغمبران چه قسم صادر شود و این را رد وحی گفتن بغیر از ملحدی و زندیقی نمی‌آید و نیز مراجعت حضرت موسی با پروردگار خود بعد از آنکه بلاواسطه باو حکم شد و در قرآن مجید صریح منصوص است قوله تعالی ﴿وَإِذۡ نَادَىٰ رَبُّكَ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱئۡتِ ٱلۡقَوۡمَ ٱلظَّٰلِمِينَ١٠ قَوۡمَ فِرۡعَوۡنَۚ أَلَا يَتَّقُونَ١١ قَالَ رَبِّ إِنِّيٓ أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ١٢ وَيَضِيقُ صَدۡرِي وَلَا يَنطَلِقُ لِسَانِي فَأَرۡسِلۡ إِلَىٰ هَٰرُونَ١٣ وَلَهُمۡ عَلَيَّ ذَنۢبٞ فَأَخَافُ أَن يَقۡتُلُونِ١٤ قَالَ كَلَّاۖ فَٱذۡهَبَا بِ‍َٔايَٰتِنَآۖ إِنَّا مَعَكُم مُّسۡتَمِعُونَ١٥ [الشعراء: 10-15]. و نیز از مقررات شیعه است در علم اصول خود که امر رسول بلکه خدا بلاواسطه نیز محتمل ندب است مقتضی وجوب نیست بالقین پس مراجعت توان کرد تا واضح شود که مراد ازین امر وجوب است یا ندب ذکره الشریف المرتضی فی الدرر و الغرر و چون چنین باشد عمر را درین مراجعت با وجود تمسک بایه قرآنی در باب استغنا از تحمل مشقت که صریح دلالت بر ندبیت این امر می‌کند چه تقصیر و کدام گناه و وجه ثانی از طعن یعنی انکه عمر اختلاط کلام را به پیغمبر نسبت کرد پس نیز بیجاست زیرا که اول از کجا بیقین ثابت شود که گوینده این لفظ أهجر استفهموه عمر بود در اکثر روایات قالوا واقع است محتمل است که مجوزین آوردن قرطاس و دوات تقویت قول خود کرده باشند باین کلمه و استفهام انکاری بود یعنی هجر و هذیان بر زبان پیغمبر خود مقرر است که جاری نمی‌شود پس آنچه فرموده است بان اهتمام نمایند و آنچه نوشتن آن ارشاد می‌شود بپرسید که چه منظور دارند و محتمل است که مانعین نیز بطریق استفهام انکاری گفته باشند که آخر پیغمبر هذیان نمی‌گوید و ظاهر این کلمه بفهم ما نمی‌آید پس باز پرسید که ایا نوشتن کتاب حقیقه مراد است یا چیز دیگر و وجه نفهمیدن این کلمه صریح و ظاهر بود زیراکه عادت شریف آنحضرت ج آن بود که احکام الهی را بخدا نسبت می‌فرمود و درینجا نفرمود که «ان الله امرني ان اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعدي مانعين» را توهم پیدا شد که خلاف عادت البته نفرموده باشد ما نفهمیدیم تحقیق باید کرد و نیز قطعا معلوم داشتند که آنجناب نمی‌نوشت و مشق این صنعت نداشت بلکه این صنعت اصلا از وی بصدور نمی‌آمد دفعا لتهمه موافق نص قرآن ﴿وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ٤٨ [العنکبوت: 48]. و درین عبارت نسبت آن بخود فرمود اکتب لکم کتابا این چه معنی دارد این را استفهام باید کرد که آخر کلام پیغمبر ج هذیان خود نخواهد بود و نیز عادت آنجناب بود که غیر از قرآن چیزی دیگر نمی‌نویسانید بلکه یک بار عمر بن الخطاب نسخه از تورات آورده میخواند آنجناب او را منع فرمود پس درین وقت خلاف این عادت مقرره سوای قرآن بدست خود نوشتن فرمود کمال تعجب حاضرین را رو داد و هیچ نفهمیدند ازین راه ذکر هذایان بطریق استفهام انکاری یا استفهام تعجبی بر زبان بعض از ایشان گذشت و اگر غرض ایشان اثبات هذیان بر پیغمبر می‌شد این نمی‌گفتند که باز به پرسید بلکه می‌گفتند که بگذارید کلام هذایان را اعتباری نیست تفصیل کلام درین مقام آنست که هجر در لغت عرب بمعنی اختلاط کلام است بوجهی که فهمیده نشود و این اختلاط قسم می‌باشد در حصول یک قسم انبیا هیچ‌کس را نزاعی نیست و آن آنست که بسبب بحه صوت و غلبه خشکی بر زبان و ضعف آلات تکلم مخارج حروف کما ینبغی متبین نشوند و الفاظ بوجه نیک مسموع نگردند لحوق این حالت به انبیا نقصانی نیست زیرا که از اعراض و توابع مرض است و پیغمبر مارا نیزبه اجماع اهل سیر بحه الصوت در مرض موت عارض شده بود چنانچه در احادیث صحیحه نیز موجود است قسم دوم از اختلاط آنست که به سبب غشی و بخارات دردماغ که در تپهای محرقه اکثر می‌باشد کلام غیر منتظم یا خلاف مقصود بر زبان جاری گردد درین امر هرچند ناشی از امور بدنی است لیکن اثر آن بر روح مدرکه می‌رسد علما را در تجویز این امر بر انبیاء اختلاف است بعضی این را قیاس بر جنون کنند و ممتنع دانند و بعضی قیاس بر نوم کنند جایز شمارند در لحوق سبب این عارضه بانبیا شبهه نیست زیرا که لحوق غشی بحضرت موسی علی نبینا و علیه الصلوه والاسلام در قرآن مجید منصوص است ﴿وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ١٤٣ [الأعراف: 143]. لحوق بیهوشی در وقت نفخ صور بجمیع پیغمبران سوای حضرت موسی نیز ثابت صحیح و قوله تعالی ﴿وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ٦٨ [الزمر: 68]. و در حدیث صحیح وارد است فاکون اول من یفیق فاذا موسی آخذ بقائمه من قوائم العرش فلا ادری اصق فافاق قبلی ام جوزی بصعقه الطور آری این قدر هست که حق تعالی انبیا را بجهت کرامت و بزرگی ایشان در حالت غشی و بیهوشی نیز از آنچه خلاف مرضی او تعالی باشد معصوم می‌دارد قولا وفعلا هر مرضی حق است از ایشان صادر می‌شود در هرحالت و ظاهر است که این حالت را قیاس بر جنون نتوان کرد که در جنون اولا اختلال در قوی مدرکه روح بهم می‌رسد راسخ و مستمر می‌باشد بخلاف این حالت که در روح اصلا اختلال نمی‌باشد بلکه آلات بدنی بسبب استیلاء مخالف و توجه روح بدفع ان در حکم روح نمی‌مانند لهذا این حالت استمرار و رسوخ ندارد پس این حالت مثل نوم است که انبیا را نیز لاحق می‌گردد و از حالت یقظه تفاوت بسیار دارد نهایت انکه در خواب نیز دل این بزرگان آگاه و خبردار می‌باشد و مع هذا احکام نوم در اموریکه متعلق بجوارح وچشم و گوش می‌باشند تاثیر می‌کند و فوت نماز و بی‌خبری از خروج وقت آن طاری میگردد چنانچه در کافی کلینی در خبر لیله التعریس مذکور است و همچنین سهو ونسیان در نماز ایشان را لاحق می‌شود چنانچه امامیه در کتب صحیحه خود از انبیا و ایمه وقوع سهو را روایه کرده‌اند و چون درین قصه بوجوه بسیار از جناب پیغمبر خلاف عادت بظهور رسید چنانچه سابق بتفصیل نوشته شد اگر بعضی حاضرین را توهم پیدا شده باشد که مبادا از جنس اختلاط کلام است که درین قسم امراض رو می‌دهد بعید نیست و محل طعن و تشنیع نمی‌تواند شد علی الخصوص که شدت درد سر و التهاب حمی درانوقت بر آنجناب زور کرده بود و از روایه دیگر صریح این معنی و این استبعاد معلوم می‌شود که گفتند ما شانه اهجر استفهموه و مع هذا از راه مراعات ادب این گوینده هم جزم نکرده برسبیل تردد گفت که ایا اختلاط کلام است یا مانمی فهمیم بار دیگر استفهام کنند تا واضح فرماید و بتیقظ و هوشیاری ارشاد کند تا دوات و کاغذ بیاریم و الا درگذریم که چندان حاجت مشقت کشیدنش نیست اینهمه بر تقدیریست که قسم اخیر از اختلاط کلام مراد باشد و اگر قسم اولش مراد باشد یعنی مضمون را خلاف عادت پیغمبر می‌بینیم مبادا بسبب ضعف ناطقه الفاظ آنجناب را بخوبی در نیافته باشیم الفاظ دیگر است و ما چیز دیگر می‌شنویم بار دیگر استفهام کنید تا واضح فرماید و بیقین معلوم کنیم که همین الفاظ‌اند آنگه دوات و کاغذ بیاریم پس اصلا اشکال نمی‌آید و وجه سوم از طعن سراسر غلط فهمی یا از حق چشم پوشی است زیرا که رفع صوت بر صوت پیغمبر ممنوع است و از کسی درین قصه واقع نشده نه از عمر و نه از غیر عمر و رفع صوت باهم در حضور آنحضرت بتقریب مناظرات و مشاجرات همیشه جاری بود و اصلا آنرا منع نفرموده‌اند بلکه اشاره قرآن تجویز آن می‌فرماید به دو وجهه اول باین لفظ که ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ٢ [الحجرات: 2]. واین نفرموده که لا ترفعوا اصواتکم بینکم عند النبی دوم ﴿كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ پس صریح معلوم شد که جهر بعض بر بعض جایز است و مع هذا از کجا ثابت شود که اول عمر رفع صوت کرد و باعث تنازع گردید این را بدلیلی ثابت باید کرد بعد ازان زبان طعن باید کشاد دران حجره جمعی کثیر بودند و مقاولات جمع کثیر را رفع صوت لابدی است و ارشاد پیغمبر ج که لا ینبغی عندی تنازع نیز بر همین مدعا گواه است زیراکه لاینبغی ترک اولی را گویند نه حرام کبیره را اگر کسی گوید که زنا کردن مناسب نیست نزد اهل شرع ضحکه میگردد و لفظ قوموا عنی ازباب تنگ مزاجی مریض است که بگفت و شنید بسیار تنگ دل می‌شود و آنچه در حالت مرض از راه تنگ مزاجی بوقوع می‌آید در حق کسی محل طعن نیست علی الخصوص که این خطاب بهمه حاضرین است خواه مجوزین خواه مانعین در روایه صحیحه وارد است که آنحضرت ج را درهمین مرض لدود خورانیده بودند بعد افاقت فرمودند که «لايبقي احد في البيت الا العباس فانه لـم يشهدكم» و این تنگ مزاجی که بسبب مرض لاحق میگردد اصلا نقصان ندارد که انبیا را ازان معصوم اعتقاد باید مثل ضعف بدن است که در امراض لاحق می‌شود و وجه چهارم از طعن نیز مبتنی بر خیال باطل است زیراکه حق تلفی امت و قتی می‌شد که چیزی جدید را که از جانب خدا آمده باشد و در حق امت نافع باشد ممانعت می‌کرد بمضمون آیه ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗاۚ فَمَنِ ٱضۡطُرَّ فِي مَخۡمَصَةٍ غَيۡرَ مُتَجَانِفٖ لِّإِثۡمٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ قطعا معلوم است که امر جدید نبود بلکه امر دینی هم نبود محض مشوره نیک و مصالح ملکی ارشاد می‌شد که زمان همین وصیت بود و کدام عاقل تجویز می‌کند که جناب پیغمبر ج در مدت بیست وسه سال که زمان نبوت آن افضل البشر بود وصف رحمت و رافت که برعموم خلق الله و بالخصوص در حق امت خود داشت با وجود تبلیغ قرآن و ارشاد احادیث بیشمار درین وقت تنگ چیری که هرگز نگفته بود و آن چیز تریاق مجرب بود برای دفع اختلاف می‌خواست بگوید یا نویسد بمنع کردن عمر ممتنع شد و تا پنج روز در حیات بود اصلا عمر درانجا حاضر نه بمجرد توهم آنکه مبادا بشنود و از بیرون در تهدید نماید بر زبان نیاورد و با وصف آمد و رفت جمیع اهل بیت درین وقت بآنها نفرماید که این کتاب را نوشته بگذارید ﴿وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ١٦ [النور: 16]. دلیل عقلی بر بطلان این خیال باطل آنست که اگر پیغمبر ج بنوشتن این کتاب بالحتم و القطع از جناب باری تعالی مامور می‌بود و با وصف یافتن فرصت که بقیه روز پنجشنبه و تمام روز جمعه و شنبه و یکشنبه بخیریت گذشت متعرض کتابت آن کتاب نشد لازم می‌آمد تساهل در تبلیغ که منافی عصمت آنجناب است حاشاه من ذلک قوله تعالی ﴿يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ٦٧ [المائدة: 67]. این همه ترسیدن از عمر درین وقت که موت غالب برحیات شده بود چه قدر بوعده الهی که بعصمت و محافظت وارد است نامطمئن بودنست معاذالله من ذلک و اگر به اجتهاد خود می‌خواستند که چیزی بنویسند پس بگفته عمر ازان اجتهاد رجوع فرمود با نه علی الشق الاول طعن بالکلیه زایل گشت بلکه درنگ سایر موافقات عمری منقلب شد بمنقبت لعز عزیز او ذل ذلیل و علی الشق الثانی درترک آنچه نافع است فهمیده بود مصداق رحمه الهی نشده حاشا جنابه من ذلک قوله تعالی ﴿لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ١٢٨ [التوبة: 128]. دلیل دیگر آنکه آنچه منظور داشت در نوشتن کتاب یا امر جدید بود زاید بر تبلیغ سابق یا ناسخ و مخالف آن یا تاکید آن علی الشق الاول و الثانی تکذیب آیه ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗاۚلازم می‌آید و علی الشق الثالث هیچ حق تلفی امت نمی‌شود زیراکه تاکید پیغمبر بالاتر از تاکید خدا نبود اگر از تاکید او حسابی بر ندارند از تاکید پیغمبر در حق شان چه خواهد کشود و دلیل نقلی بر بطلان این خیال آنکه در روایت سعید ابن جبیر از ابن عباس در همین خبر قرطاس وارد است و در صحیحین موجود که اشتد برسول ج و جعه فقال «(ايتوني بكتف اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعدي ابدا) فتنازعوا فقالوا ما شانه اهجر استفهموه فذهبوا يردون عليه فقال (دعوني فالذي انا فيه خير مـمـا تدعونني اليه) واوصاهم بثلاث قال (اخرجوا الـمشركين من جزيره العرب واجيزوا الوفد بنحوماكنت اجيزهم) سكت عن الثالثه اوقال ونسيتها وفي روايه وفي البيت رجال منهم عمر بن الخطاب قال قدغلبه الوجع وعندكم القرآن حسبكم كتاب الله» ازین روایه صریح مستفاد شد که قبل از تکلم عمر حاضرین تنازع کردند و آنچه گفتنی بود گفتند و باز از جناب پیغمبر ج پرسیدند و آنجناب بعد از مراجعت سکوت فرمود از طلب ادوات کتابت و اگر امر جزمی یا موافق وحی می‌بود سکوت آنحضرت از امضاء آن منافی عصمت می‌بود وآنحضرت بعد ازین قصه باقرار شیعه تا پنج روز زنده ماند روز دوشنبه رفیق ملأ اعلی گشت فرصت تبلیغ وحی درین مدت بسیار یافت و معلوم شد که از امور دین چیزی نوشتن منظور نداشت بلکه در سیاست مدینه و مصالح ملکی و تدبیرات دنیوی چنانچه زبانی بآن چیزها وصیت فرمود و چیز سیوم که درین روایه فراموش شده تجهیز جیش اسامه است که در روایه دیگر ثابت است و اول دلیل برین مدعا آنست که چون بار دیگر اصحاب از آوردن دوات و شانه پرسیدند در جواب فرمود که «فالذي انا فيه خير مـمـا تدعونني اليه» یعنی شما می‌خواهید که وصیت نامه بنویسم و من مشغول الباطن ام بمشاهده حق تعالی و قرب و مناجات او جل شانه و اگر منظور نوشتن امور دینیه یا تبلیغ وحی می‌شد معنی خیریت درست نمی‌گشت زیراکه باجماع در حق انبیا بهتر از تبلیغ وحی و ترویج احکام دین عبادتی نیست و نیز از این روایه ظاهر شد که چون آن حضرت ج بار دیگر جواب بی‌تعلقی و وارستگی ازین عالم باصحاب ارشاد فرمود حاضران را یاسی و حسرتی دامنگیر حال شد عمربن الخطاب برای تسلیه آنها این عبارت گفت که این جواب ترش پیغمبر بشما نه از راه عتاب و غضب است برشما بلکه بسبب شدت درد است که موجب تنگ مزاجی گشته و از وارستگی پیغمبر مایوس نشوید که کتاب الله کافی و شافی است برای تربیت شما و پاس دین و ایمان شما ازینجا معلوم شد که این کلام از عمر بن الخطاب بعد ازین گفت و شنید در مقام تسلیه اصحاب واقع شده نه در مقام ممانعت از کتابت و مقطع الکلام درین مقام آنست که حضرت امیر نیز درین قصه حاضر بود باجماع اهل سیر از طرفین و اصلا انکار اوبر عمر با دیگر حاضران مجلس که ممانعت از کتابت کرده بودند نه در حیات شان و نه بعد از وفات شان که زمان خلافت حضرت امیر بود بروایه شیعه و سنی منقول نشده پس اگر عمر درین کار خطاوار است حضرت امیر نیز مجوز کار اوست و غیر ابن عباس که در انزمان صغیر السن بود هرگز برین قصه افسوس و تحسر از کسی منقول نشده اگر فوت امر مهمی درین ماجرا رو میداد کبراء صحابه و لااقل حضرت امیر خود آن را مذکور می‌فرمود و حسرت می‌نمود و شکایت این ممانعت بر زبان می‌آورد و اگر دری نجا کسی را بطریق شبهه بخاطر برسد که اگر مهمی از مهمات دین منظور نظر پیغمبر درین نوشتن نبود پس چرا فرمود که «لن تضلوا بعدي» زیرا که این لفظ صریح دلالت می‌کند که بسبب نوشتن این کتاب شما را گمراهی نخواهد شد و معنی گمراهی همین است که دردین خللی افتد جواب این شبهه آنست که لفظ ضلال در لغت عرب چنانچه بمعنی گمراهی دردین می‌آید بمعنی سوء تدبیر در مقدمات دنیوی نیز بسیار مستعمل می‌شود مثالش از کلام الهی قول برادران حضرت یوسف است در حق حضرت یعقوب علی نبینا و علیهم الصلوه و السلام که در سوره یوسف مذکور است ﴿إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ٨ [یوسف: 8]. و نیز در همین سوره در جای دیگر است که ﴿قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ٩٥ [یوسف: 95]. و پیداست که برادران حضرت یوسف کافر نبوده‌اند که پدر بزرگوار خود را که پیغمبر عالی مرتبه بود گمراه دین اعتقاد کنند معاذالله من هذا الظن الفاسد مراد ایشان بی‌تدبیری دنیوی بود که پسران کار آمدنی را که بخدمات قیام دارند چندان دوست نمیدارد و پسران خورد سال کم محنت و قاصر الخدمت را نوبت بعشق رسانیده پس درینجا هم مراد از تضلوا خطا در تدبیر ملکی است نه گمراهی دین و دلیل قطعی برین اراده آنست که درمدت بیست وسه سال نزول وحی و قرآن و تبلیغ احادیث اگر کفایت در هدایت ایشان و دفع گمراهی ایشان نه شده بود درین دوسه سطر کتاب چه قسم کفایت اینکار می‌توانست شد و نیز درینجا بخاطر بعضی می‌رسد که مبادا منظور آنجناب نوشتن امر خلافت باشد و سبب معانعت عمر این امر مهم در حیز توقف افتاد گوئیم اگر منظور نوشتن خلافت باشد از دو حال بیرون نیست یا خلافت ابوبکر خواهد بود یا خلافت حضرت امیر بر تقدیر اول آنحضرت ج بار دیگر در همین مرض این داعیه بخاطر مبارک آورده خود موقوف ساخت بی‌آنکه عمر یا دیگری ممانعت نماید بلکه حواله بر خدا و اجماع مومنین فرمود و دانست که این مقدمه واقع شدنی است حاجت بنوشتن نیست در صحیح مسلم موجود ات که آنجناب عایشه صدیقه را درهمین مرض فرمود که «ادعي لي اباك واخاك اكتب لـهمـا كتابا فاني اخاف ان يتمني متمن ويقول قائل انا ولا ويابي الله والـمومنين الاابا بكر» یعنی بطلب نزد من پدر و برادر خود را تا من بنویسم وصیت نامه زیراکه می‌ترسم که آرزو کند آرزو کننده یا گوید گوینده که منم و دیگری نیست و قبول نخواهد کرد خدا و مردم با ایمان مگر ابوبکر را درینجا عمر کجا حاضر بود که از نویسانیدن وصیت نامه ممانعت کرده باشد و بر تقدیر ثانی نیز حاجت نوشتن نبود زیراکه قبل ازین واقعه بحضور هزاران کس در میدان غدیر خم خطیه ولایت امیر المومنین فرموده بود و حضرت امیر را مولای هر مومن و مومنه ساخته و آن قصه مشهور آفاق و زبان زد خلایق گشته بود اگر با وصف آن تقید وتاکید وشهرت و تواتر موافق آن مل نه کنند ازین نوشتن خانگی که چند کس بیش دران حاضر نبودند چه می‌گشود بالجمله بهیچ صورت در ممانعت ازین کتابت حق امت تلف نشده و مهمان دینی در پرده خفا نمانده و این خیال باطل بعینه مثال خیال غیبت امام مهدی است حذوا بحذو که و سواسی بیش نیست و مرض وسواس را علاجی نه.

طعن دوم: آنکه عمر س خانه حضرت سیده النساء را بسوخت و بر پهلوی مبارک آن معصومه بشمشیر خود صدمه رسانید که موجب اسقاط حمل گردید و این قصه سراسر واهی و بهتان و افترا است هیچ اصلی ندارد و لهذا کثر امامیه قابل این قصه نیستند و گویند که قصد سوختن آن خانه مبارک کرده بود لیکن بعمل نیاورد و قصد از امور قلبیه است که بران غیر از خدای تعالی دیگری مطلع نمی‌تواند شد و اگر مراد ایشان از قصد تخویف و تهدید زبانی است و گفتن اینکه من خواهم سوخت پس وجهش آنست که این تخویف و تهدید کسانی را بود که خانه حضرت زهرا را ملجا و پناه هر صاحب خیانت دانسته و حکم حرم مکه معظمه داده درانجا جمع شدند و فتنه و فساد منظور می‌داشتند و بر همزدن خلافت خلیفه اول به کنکاشها و مشوره هاء فساد انگیز قصد می‌کردند وحضرت زهرا هم ازین نشست و بر خاست آنها مکدر و ناخوش بود لیکن بسبب کمال خسن خلق با آنها بی‌پرده نمی‌فرمود که در خانه من نیامده باشند عمر بن الخطاب چون دید که حال برین منوال آنجماعه را تهدید نمود که من خانه را بر شما خواهم سوخت و تخصیص سوختن درین تهدید مبنی بر استنباط دقیق است از حدیث پیغمبر ج که آنحضرت نیز در حق کسانی که در جماعت حاضر نمی‌شوند و با امام اقتدا نمیکردند همین قسم ارشاد فرموده بود که اینجماعه اگر از ترک جماعت باز نخواهند آمد من خانه ها را بر ایشان خواهم سوخت و چون ابوبکر نیز امام منصوب کرده پیغمبر بود در نماز و آنها ترک اقتداء آن امام بحق بخاطر خود می‌اندیشیدند و رفاقه جماعت مسلمین درین باب نمیکردند مستحق همان تهتید پیغمبر شدند پس این قول عمر مشابه است پیغمبر ج که چون روز فتح مکه بحضور او عرض نمودند که این خطل که یکی از شعراء کفار بود و بارها به هجو حضرت پیغمبر و اشعار خود روی خود را سیاه کرده پناه بخانه خدا یعنی کعبه معظمه برده و در پردهاء آنخانه تجلی اشیانه خود را پنهان ساخته در باب او چه حمک است فرموده که اورا همانجا بکشید و پاس نکنید و هرگاه این قسم مردودان جناب الهی را در خانه خدا پناه نباشد در خانه حضرت زهرا چرا پناه باید داد و حضرت زهرا چرا از سزا دادن اشرار فساد پیشه مکدر گردد که «تخلقوا بالخلاق الله» شیوه آن پاک طینت بود و مع هذا از روی اخبار صحیحه ثابت است که حضرت زهرا نیز آنمردم را ازین اجتماعی منع فرموده و نیز قول عمر س درینجا بسیار کمتر از فعل حضرت امیر است که چون بعد از شهادت عثمان س خلافت بر آنجناب قرار گرفت کسانی را که داعیه بر همزدن این منصب عظیم بخاطر آورده از مدینه بر آمده بمکه شتافتند و در پناه سایه حرم محترم رسول الله ج یعنی ام المومنین عایشه صدیقه در آمده دعوی قصاص عثمان از قتله او نموده آماده جنگ و پیکار گشت بقتل رسانید و اصلا پاس حرم محترم رسول و رعایت ادب مادر خود و مادر جمیع مومنین بموجب نص قرآن نفرمود هرچند درین آسیبی بجناب حرم محترم رسول اهانتی و ذلتی که رسید اظهر من الشمس است و فی الواقع هرچه حضرت امیر فرمودعین صواب و محض حق بود که درین قسم امور عظام که موجب فتنه و فساد عام باشد بمراعات مصالح جزئیه مبادی و مقدمات فتنه را او گذاشتن و بتدارک آن نرسید باعث کمال بی‌انتظامی امور دین و دنیا می‌باشد و چنانچه خانه حضرت زهرا واجب التعظیم و الاحترام بود ام المومنین و حرم محترم رسول و زوجه محبوبه او که محبوب الهی بود نیز واجب التعظیم و الاحترام بود بلکه از عمر محض قول و تخویف تهدید و ترهیب بوقوع آمده نه فعل و حضرت امیر فعل را هم بالقصی الغایه رسانید پس درین مقام زبان طعن در حق عمر کشادن حالانکه قول او بمراتب کمتر از فعل حضرت امیر است مبنی بر تعصب و عناد است لاغیر ودر مقابله اهل سنت فرق بر آوردن که خلافت حضرت امیر حق بود پس حفظ انتظام او ضرور افتاد و پاس ام المومنین و تعظیم حرم رسول ساقط گشت و خلافت ابوبکر صدیق ناحق بود برای حفظ انتظام آن خلافت فاسده پاس خانه حضرت زهرا بنت الرسول ج نکردن کمال نادانی و بیعقلی است زیرا که اهل سنت هردو خلافت را برابرمیدانند و هردو را حق می‌انگارند علی الخصوص وفتی که طعن متوجه بر عمربن الخطاب باشد که نزد او خلافت ابوبکر متعین بود بحقیت و دران وقت منازعی و مخالفی که هم جنب ابوبکر باشد و از مخالفت او حسابی بر توانداشت درمیان نه اینقسم خلافت منظمه را در اول جوش اسلام که هنگام نشو و نماء نهال دین و ایمان بود بر همزدن و ارادهاء فاسد نمودن البته موجب قتل و تعزیر لااقل موجب تهدید و ترهیب است و طرفه اینست که بعضی از فضلاء شیعه درین طعن بطریق ترقی ذکر کرده‌اند که زبیربن العلوم بن عمه رسول ج نیز از جمله آن جوانان بود که برا‌ی تهدید و ترهیب شان عمراین کلام گفت و من بعد حضرت زهرا آن جوانان بنی هاشم را و زبیر را نیز جواب داد که در خانه من بعد ازین مجلس و اجتماع نکرده باشید سبحان الله هیچ فهمیده نمیشود که در خلافت ابوبکر اگر زبیربن العوام تذبیر افساذی نماید معصوم و واجب التعظیم گردد و درباب قصاص خواستن عثمان اگرسخن درشت بگوید واجب القتل و التعزیر شود و چون در خانه حضرت زهرا مردم داعیه فسادی و کنکاش فتنه برپا کنند واجب القبول باشند و هرگاه درحضور حرم محترم رسول و همراه او که بلا شبهه ام المومنین بود دعوی قصاصی یا شکایت از قتله عثمان بر زبان آرند واجب الرد و الازاله گردند این فرق مبنی نیست مگر بر اصول شیعه و اگر خواهند که اهل سنت را بر اصول خود الزام دهند چرا این قدر تطویل مسافت باید کرد یک سخن کافی است و هرگاه بر ترک جماعت که از سنن موکده است و فایده آن عاید بنفس مکلف است فقط و هیچ ضرری از ترک آن به مسلمین نمی‌رسد پیغمبر ج تهدید فرموده باشد باحراق بیوت درین قسم مفسده که شراره ها ء آن تمام مسلمین بلکه تمام دین را برسد چرا تهدید باحراق بیوت جایز نباشد و هرگاه پیغمبر بسبب بودن پرده هاء منقش و تصاویر در خانه حضرت زهرا در آید تا وقتیکه آنرا ازاله نکند بلکه در خانه خدا نیز در آید تا وقتیکه صورتهاء حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ازان خانه بر آرند اگر عمر بن الخطاب هم بسبب بودن مفسدان دران خانه کرامت اشیانه و وقوع تدبیرات فتنه انگیز ذرانجا آن مردم را تهدید کند باحراق آن خانه چه گناه بر ذمه وی لازم شود و نهایت کار آنکه مراعات ادب مقتضی این تهدید نبود لیکن معلوم شد که رعایت ادب درین قسم امور عظام کسی نمی‌کند بدلیل فعل حضرت امیر با عیشه صدیقه که بلا شبهه زوجه محبوبه رسول ج و ام جمیع المومنین و واجب التعظیم کافه خلایق اجمعین بود پس هرچه از عمر مطابق فعل معصوم بوقوع آید چرا محل طعن و تشنیع گردد.

طعن سوم: آنکه عمر س انکار موت رسول ج نمود و قسم خورد که آنجناب مورده است تا آنکه ابوبکر س برد این آیت بر خواند ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ٣٠ [الزمر: 30]. و این طرفه طعنی است که شخصی بسبب کمال محبت رسول ج ازمفارقت آنجناب و مشاهده شدت مرض آن عالی قباب آنقدر هوش او ذاهل شده که از عقل خود رفت و اورا دران وقت نام خود و نام پدر یاد نماند و از موت و حیات خود خبر نداشت و از راه مدهوشی و بیخبری بسبب کمال محبت انکار موت پیغمبر ج نمود او را باید هدف سهام طعن خود ساخت

بیت:

چشم بد‌اندیش پراگنده با

 

عیب نماید هنرش در نطر

از آیات قرآنی اکثر یرا در حالت غم و حزن و جزع و فزع غفلتها واقع می‌شود بحکم بشریت جای طعن و ملامت نمی‌باشد از روایات صحیحه شیعه سابق گذشت که حضرت موسی را در عین حالت مناجات علم بعزت الهی و تنزه او از مکان حاصل نشد حالانکه حضرت موسی را دران وقت هیچ عارضه از عوارض مدهشه و محیره لایق نبود اگر عمر را در حالت کذائی که نزد او نمونه هول محشر بود بجواز موت بر پیغمبر خبر نماند چه گناه نسیان و ذهول از لوازم بشریت است حضرت یوشع که بالاجماع نبی معصوم بود خبر عجیب ماهی را با وصف تقید حضرت موسی نسیان کرد و خود حضرت موسی با وصف قول و قراری که با خضر ÷ درمیان آورده بود که هرگز سوال نخواهد کرد بسبب مشاهده غرابت قصه و نداره آن نسیان فرمود و ذهول نمود و حضرت آدم ابوالبشر که اصل انبیا است حق تعالی در حق او میفرماید﴿وَلَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا١١٥ [طه: 115]. و نسیان پیغمبر در نماز در کافی کلینی موجود است و ابوجعفر طوسی و دیگر امامیه حمک بصحه اونموده و خود ابوجعفر طوسی از ابوعبدالله چلپی روایت آورده که «ان الامام ابا عبدالله ÷ کان یسهو فی صلاته و یقول فی سجدتی السهو بسم الله وبالله وصلی الله علی محمد و آله وسلم» پس اگر عمر را هم یک آیه قرآنی بطریق ذهول در همچو حادثه قیامت نما از خاطر رفته باشد چه قسم محل طعن تواند شد.

طعن چهارم: آنکه عمر س جاهل بود ببعض مسایل شرعیه که معرفت آن مسایل از اهم مهمات امامت و خلافت است از انجمله آنکه حکم فرمود برجم زن حامله از زنا پس اورا امیرالمومنین مانع آمد و گفت که «ان كان لك عليها سبيل فليس لك ما في بطنها» سبیل عمر نادم شد و گفت که لولا علی لهلک عمر و از انجمله آنکه خواست که رجم کند زن مجنونه را پس امیر المومنین اورا خبردار کرد و این حدیث پیغمبر برای او گفت سمعت رسول الله ج «رفع القلم عن ثلاثه عن النائم حتی يستيقظ وعن الصبي حتی يبلغ وعن الـمجنون حتی يفيق» و از انجمله آنکه پسر مرده خود را که ابوشحمه بود و در ائناء زدن حد جان داده حد زد وعدد ضربات را تمام کرد حالانکه مرده را حد زدن خلاف عقل و شرعست و از انجمله آنکه حد شراب خوردن ندانست تا آنکه بمشوره و صلاح مردم مقرر کرد پس ازین قصه ها معلوم شد که اورا بظواهر شریعت هم علم نبود پس لیافت امامت چگونه داشته باشد جواب ازین طعن آنکه در نقل این قصه ها خیانت بکار برده‌اند یک حرف ازتمام قصه آورده‌اند و بقیه قصه را در شکم فرو برده تا طعن متوجه تواند شد و این صنعت متعصبین و معاندین است بدستور قول یهود که ان الله فقیر و نحن اغنیاء قصه رجم حامله اینست که عمر را خبر نبود که این زن حامله است و حمل همچو چیزی نیست که بمجرد دیدن زن توان دریافت که حامله است مگر بعد از تمام مدت حمل یا قریب بتمام و چون حضرت امیر که از سابق بحال آن زن و بحامله بودنش اطلاع داشت و اورا خبردار کرد منت این اطلاع برداشت و این کلمه در مقام اداء شکر گفت یعنی اگر مرا بعد از وقوع حد و هلاک شدن این زن و بچه‌اش معلوم می‌شد که آن زن حامله بود نحسر و تا سفی که می‌کشیدم بر اتلاف جدین او نادانسته بمنزله موت و هلاک من می‌بود اگر علی درین وقت مرا آگاه نمی‌کرد من بان‌اندوه و حزن هلاک می‌شدم وبالاجماع نزد شیعه و سنی امام را لازم نیست که هرگاه زن زانیه اقرار بزنانماید با شاهدان بر زنا گواهی دهند پرسیدن آنکه تو حامله یا نه بلکه آن زن را می‌باید که اگر حمل داشته باشد اظهار نماید و حکمی که بسبب عدم اطلاع بر حقیقت حال صادر شود و در واقع حقیقت برنگ دیگر باشد که آن حکم را نمیخواهد آن حکم را جهل و نادانی نتوان گفت بلکه بی‌اطلاعی است بر حقیقت حال که در امامه بلکه در نبوت هم قصور ندارد زیراکه حضرت موسی بسبب بی‌اطلاعی برادر کلان خود را که حضرت هارون پیغمبر بود ریش گرفت و موی سرکشید و اهانت فرمود حالانکه حضرت موسی جاهل نبود بمسئله تعظیم پیغمبر یا تعظیم برادر کلان و نیز جناب پیغمبر ما بارها می‌فرمود که «انمـا انا بشر وانكم تختصمون الى وان بعضكم الحن بحجته من بعض فمن قضيت له بحق اخيه فانمـا اقطع له قطعه من نار» و نیز در سنن ابی داود موجود است که چون ابیض بن حمال مازی از انحضرت درخواست اقطلاع کان نمک کرد در اول و هله بسبب بی‌اطلاعی اورا اقطلاع فرمود و هرگاه آنجناب را مطلع کردند که آن کان طیار است و نمک درست ازان بی‌حاجت عمل و صنعت بر می‌آید از وی باز گرفت و دانست که حق جمیع مسلمین بان متعلق شده تخصیص یکی بملک آن جایز نیست و نیز در جامع ترمذی براویه صحیح موجود است ازوایل بن حجر کندی که زنی در زمان آنسرور از خانه خود باراده دریافتن جماعت برآمد در کوچه مردی بااو در خورد و او را باکراه بر زمین‌انداخت و جماع کرد پس آن زن ناله و فریاد برداشت آن مرد گرخته رفت و مرد دیگر متصل آن زن میگذاشت آن زن نشان داد که این مرد است که بامن باکراه زنا کرده اورا گرفته بحضو.ر پیغمبر ج آوردند حکم فرمود تا سنگسار کنند چون خواستند که اورا زیر سنگ بگیرند و رجم شروع نمایند آن مرد زانی برخاست و اقرار کرد یا رسول منم که این کار کرده‌ام و نیز در حدیث متفق علیه که در کتب امامیه و اهل سنت هردو مرویست موجود است که ان النبی ج امر علیا باقامه الحد علی امراه حدیثه بنفاس فلم یقم علیها الحد خشیه ان یموت فذکر ذلک للنبی ج فقال «احسنت دعها حتی تنقطع دمها» و نیز فرقه نواصب در مطاعن حضرت امیر آورده‌اند که آنجناب جمع فرمود در دو حد زنا که جلد و رجم است در حق شراحه همدانیه که بجریمه زنا مرتکب شده بود و بصفت احصان موصوف بود و این مخالف شریعت است زیراکه آنحضرت ماعز ئ عامدیه را فقط رجم فرموده است و نیز مخالف عقل است زیراکه چون رجم که اشد عقوبات است بروی نافذ شد جلد که اخف از ان است چرا باید جاری نمود و اهل سنت در جواب آن فرقه مخذوله همین گفته‌اند که حضرت امیر را اولا احصان آن زن معلوم نبود حکم بجلد فرمود و چون بعد از جلد بر احصان او اطلاع یافت حکم برجم فرمود پس جمع بین الحدین ازان جناب حقیقه واقع نشده بالجمله بی‌اطلاعی بر حقیقت حال پیز دیگر است و ندانستن مسئله شرع چیز دیگر اگر درمیان این دو امر کسی تفرقه نکند قابل خطاب نباشد و هم برین قیاس رجم مجنونه را باید فهمید که عمر س را از حال جنون او اطلاع نبود چنانچه امام بروایه عطاء بن المسایب از ابوظبیان حشی آورده است که نزد حضرت عمر زنی را بگناه آوردند حضرت عمر حکم فرمود که اورا سنگسار کنند پس مردم او را کشیده می‌بردند ناگاه حضرت علی در راه در خورد وپرسید که این زن را کجا می‌برید مردم عرض کردند که خلیفه حکم برجم او فرموده است بنابر ثبوت زنا حضرت علی آن زن را از دست مردم کشیده همرا خود گرفت و نزد حضرت عمر آمدو فرمود که زن مجنونه است از بنی فلان من این را خوب می‌دانم و آنحضرت ج فرموده است که بر مجنون قلم تکلیف جاری نشده پس حضرت عمر رجم اورا موقوف نمود پس معلوم شد که مسئله عدم رجم مجنونه حضرت عمر را معلوم بود و آنچه معلوم نبود مجنون بودن این زن بالخصوص بود و ظاهر است که جنون چون مطبق نباشد و صاحب آن حرکات و اصوات بی‌ربط ننماید هیچ بحس و عقل دریافته نمی‌شود زیراکه که صورت مجنون از صورت عاقل ممتاز نمی‌نماید و امور حسیه و عقلیه را نداشتن نقصانی در نبوت نمی‌کند چه جای امامت سابق از روایت شریف مرتضی در کتاب الغرر و الدرر منقول شد که جناب پیغمبر ج را بر حقیقت حال آن قبطی که نزد ماریه قبطیه آمد و رفت می‌کرد هیچ اطلاع نبود که محبوب است یا عنین یا سالم الاعضا و فعل و نیز پیغمبر را حال آن زن که حدیثه النفاس بود نیز معلوم نبود که خون او منقطع شده است یا نه اگر عمر را هم اطلاع بر حمل زنی یا جنون زن دیگر نباشد کدام شرط امامت او مختل می‌شود آنچه شروط امامت است معرفت احکام شرعیه است نه معرفت حسیات یا عقلیات جزئیه و معرفت جمیع احکام شرعیه لالفعل نه در نبوت شرط است و نه در امامت آری نبی را بوحی احکام شرعیه معلوم میشوند و امام را باجتهاد و بسا که در اجتهاد خطا واقع می‌شود چنانچه در ترمذی موجود است «عن عكرمه ان عليا احرق قوما ارتدوا عن الاسلام فبلغ ذلك ابن عباس فقال اوكنت انا لقتلتهم لقول ج «من بدل دينه فاقتلوه» ولـم اكن لاحرقهم لان رسول الله ج قال «لا تعذبوا بعذاب الله» فبلغ ذلك عليا فقال صدق» ابن عباس درین قسم خطاهای اجتهادی هم جای طعن و ملامت نیست چه جای آنکه بی‌اطلاعی و بیخبریرا در مقامی که اطلاع و خبر داشتن ضرور نباشد محل طعن کردانیده شود آمدیم بر اینکه درینجا اشکالی است قوی که نواصب بان اشکال در آویخته‌اند که حضرت امیر خود اینحدیث رفع قلم را از سه شخص مذکور روایه فرموده است و معهذا در کتب شیعه چنین مرویست که «ان عليا كان يامر باقامه حد السريه علی الصبي قبل ان يحتكم رواه محمد بن بابويه القمي في من لا يحضره الفقيه» و این صریح مخالفت روایه پیغمبر است بلکه فعل عمر اگر واقع می‌شد یک مجنونه مخصومه در لکد کوب حد می‌مرد و از قول حضرت امیر که صبی را قطع سرقه فرمود هزاران صبی ناقص الاعضا خواهند شد معلوم نیست که شیعه ازین روایه چه جواب میگفته باشند گنجایش حمل برتقیه هم نیست زیراکه اقامت حد بر صبیان مذهب عمر و عثمان نبود آری اگر می‌فرمود که زن مجنونه را رجم باید کرد البته تقیه می‌شد درانجا خود اظهار حق فرمود و رجم شدن نداد اما بر اهل سنت پس درین باب اشکالی نیست زیراکه ایشان هرگز این روایت را از حضرت امیر باور نمیداند بلکه افتراها و بهتان می‌انگارند و آوردن شیخ ابن بابویه این روایت را نزد ایشان جواب شافی است که بالقطع کذب است و اگر نواصب خواهند که باکاذیب شیعه در حق حضرت امیر اهل سنت را الزام دهند پیش نمیرود و قصه حد زدن مرده تمام دروغ و افتراست هرگز در روایات صحیحه اهل سنت موجود نیست پس محتاج جواب نباشد بلکه صحیح در روایات آنست که آن پسر بعد از زدن حد زنده ماند و جراحات او مندمل شد آری اورا در اثناء زدن حد غشی و بیهوشی لاحق شده بود باینجهه بغضی را توهم مردن اوبلاشد و آنچه گفته‌اند که عمربن الخطاب حد شراب خوردن نمیدانست تا بصلاح و مشوره دیگران مقرر کرد پس طرفه طعن است زیراکه ندانستن چیزی که قبل ازان موجود نباشد و در شرع معین نه گردیده باشد محل طعن نمیشود لان العلم تابع للمعلوم و حد خمر در زمان آنحضرت معین نبود بی‌تعین چند ضربه بچابک و چادرهای تافته و کفش‌ها و جریدهای دستی می‌زدند و چون در وقت ابوبکر آن عدد را چند کس از صحابه تخمین کردند بچهل رسید و چون نوبت خلافت عمر شد و شرب خمر بسیار شد جمیع صحابه را جمع کرده مشورت نمود حضرت امیر و در بعضی روایات عبدالرحمن بن عوف نیز شریک حضرت امیر شده گفتند که این حد را مثل حد دشنام دادن مقرر باید کرد که هشتاد تازیانه است زیراکه چون شخص شراب می‌خورد مست و لا یعقل شود و چون بیعقل شد هذایان می‌گوید و در هذایان دشنام می‌دهد پس جمیع صحابه این استنباط لطیف را پسندیدند و بر همین اجماع کردند پس لزانجا معلوم شد که بانی مبانی حد خمر عمربن الخطاب است سلب علم حد خمر از عمر کمال بی‌عقلی است و نزد امامیه هم این قصه بهمین طریق ثابت است چنانچه شیخ ابن مطهر حلی در منهج الکرامه آورده و از همین جا جواب طعن دیگر هم معلوم شد که گویند عمر در حد خمر اضافه کرد بعقل خود حالانکه در زمان آنحضرت چهل تازیانه بود و بس زیراکه اگر عمر زیاده کرد بقول امیر المومنین و اجماع صحابه کرد پس او فقط محل طعن نباشد و در بعضی کتب شیعه بطور دیگران طعن مذکور است و آن طعن اینست که گویند عمر یکبار در حد شراب زیاده بر هشتاد تازیانه زده است بیست تازیانه بر هشتاد افزوده است چنانچه محمدبن بابویه قمی در من لایحضره الفقیه روایت کرده است که چون نجاشی خارفی شاعر را گرفته آوردند که در ماه رمضان شراب خورده بود حضرت امیر صد تازیانه زد به جهه حرمت رمضان بیست تازیانه افزود و بر طور اهل سنت جواب از هردو واقعه یک سخن است که امام را می‌رسد که به طریق سیاست یا نظر تعظیم از خیانت از قدر واجب شرع زیاده نماید به دلیل فعل امیر المؤمنین پس جای طعن بر عمر نباشد.

طعن پنجم: این است که عمر س را در اقامت حد به جای صد تازیانه به صد شاخ درخت حکم کرده و این مخالف شریعت است زیرا که خدای تعالیمی‌فرماید ﴿الزَّانِيَةُ وَالزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ وَلَا تَأْخُذْكُمْ بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَلْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ٢ [النور: 2]. جواب آن است که این فعل عمر موافق فعل جناب پیغمبر ج است در مشکوه و شرح السنه به روایت سعید بن سعد بن عباده آورده که سعد بن عباده نزد پیغمبر خدا مردی ناقص الخلقت بیمار را گرفته آورد که با کنیزکی از کنیزگان محله زنا می‌کرد پس گفت پیغمبر خدا که بگیرید برای او شاخ بزرگ را که باشد در وی صد شاخ خورد پس بزنید او را یکبار زدن و ابن ماجه نیز حدیثی مانند این روایت کرده و همین است مذهب علمای اهل سنت در مریضی که توقع به شدنش نباشد «قال في الفتاوي العالـمگيريه الـمريض اذا وجب عليه الحد ان كان الحد رجما يقام عليه للحال وان كان جلدا لا يقام عليه حتی يبرأ ويصح الا اذا كان مريضاً وقع اليأس عن برئه فحينئذ يقام عليه كذا في الظهيريه ولوكان الـمرض لا يرجي زواله كالسل اوكان محذجا ضعيف الخلقه فعندنا يضرب بشكال فيه شمراج فيضرب دفعتاً ولا بدّ من وصول كل شمراج الى بدنه كذا في فتح القدير» و کسی را که عمر بن الخطاب به اینصورت حد زد مرد ضعیف الخلقه بود و در قرآن نیز اشاره به این حیله شرعیه است که هم رعایت احوال مستحق حد و هم محافظت حد الهی در آن می‌ماند قوله تعالی ﴿وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ٤٤ [ص: 44].

طعن ششم: آنکه حد زنا را از مغیره بن شعبه درء نمود با وجود ثبوت آن به شهادت چهار کس و تلقین نمود شاهد را کلمه که به سبب آن حد ثابت نشد و با این وضعی که چون شاهد چهارم برای ادای شهادت آمد و گفت که آری وجه رجل لا یفضح الله رجلا من المسلمین جواب از این طعن آنکه درء حد بعد از ثبوت آن می‌شود و شاهد چهارم چنانچه باید شهادت نداد پس اصل حد ثابت نشد در اینصورت دفع آن چه معنی دارد و تلقین شاهد افترای محض و بهتان صریح است ابن جریر طبری و محمد بن اسماعیل بخاری در تاریخ خود و حافظ عماد الدین ابن اثیر و حافظ جمال الدین ابوالفرج ابن الجوزی و شیخ شمس الدین مظفر سبط ابن الجوزی و دیگر مورخین ثقات نقل کرده‌اند که مغیره بن شعبه امیر بصره بود و مردم بصره با او بد بودند و می‌خواستند که او را عزل کنند بر وی تهمت زنا بستند و چند کس از شاهدان را به زور مقرر کردند که به حضور امیر المؤمنین عمر بن الخطاب شهادت این فاحشه را بر مغیره اداء نمایند و خبر تهمت زنا در بصره شایع شد و رفته رفته به عمر رسید همه را به حضور خود طلبیده مغیره و شهود اربعه در محل حکومت به محضر صحابه که حضرت امیر هم در آن مجلس بود حاضر آمدند و مدعیان اهل بصره دعوی نمودند که مغیره بن شعبه زنا نموده است با زنی که او را ام جمیل می‌گفتند و شهود برای شهادت حاضر شدند یک کس از شهود پیش آمد و گفت که رأیته بین فخذی‌ها پس امیر المؤمنین عمر گفت که «لا والله حتی يشهد انه يلج فيها ولوج الـمرود في الـمكحله» پس آن شاهد گفت نعم اشهد علی ذلک باز شاهد دیگر برخاست و همین قسم ادای شهادت نمود باز سوم برخاست و همین قسم گواهی داد چون نوبت به شاهد چهارم رسید که زیاد ابن ابیه بود از او نیز پرسیدند که تو هم موافق یاران خود گواهی می‌دهی او گفت اینقدر می‌دانم که رأیت مجلسا و نفسا حثیثا و انتهازا و رأیته مستبطنها و رجلین کانهما اذنا حمار پس عمر گفت که هل رأیته کالمیل في المکحله قال لا در این قصه باید دید که نزد علمای امت ثبوت حد می‌شود یا نه و تلقین شاهد چه قسم واقع شد در جایی که محضر صحابه کبار باشد و مثل حضرت امیر هم در آنجا حاضر بود اگر در امور شرعی و اثبات حدود مداهنتی می‌رفت این قدر جمع کثیر که برای همین کار حاضر شده بودند و شیوه آنها انکار و مجاهره بود در هر امر ناحق و در این باب پس کسی نداشتند چه طور سکوت می‌کردند و حد ثابت شده را رایگان می‌گذاشتند یا اگر از عمر تلقین شاهد واقع می‌شد بر وی گرفت نمی‌کردند حال آنکه از عمر معلوم است و شیعه خود روایت کرده‌اند که در مقدمات دین به گفته زنی جاهل قایل می‌شد و بی‌حضور جماعت صحابه و مشورت ایشان هیچ مهم دینی را بانصرام نمی‌رسانید و آنچه گفته‌اند که عمر این کلمه گفت که «آري وجه رجل لا يفضح الله به رجلا من الـمسلمين غلط صريح وافتراي قبيح» بر عمر است آری مغیره بن شعبه این کلمه در آن وقت گفته بود و هرکه را نوبت به جان می‌رسد چیزها می‌گوید و تملقها می‌کند اگر شاهد حسبه لله برای گواهی آمده بود او را پاس گفته مغیر چرا بود و مع هذا اگر شاهد پاس مدعی علیه نموده ادای شهادت به واجبی ننماید حاکم را نمی‌رسد که از او بجر و اکراه ادای شهادت بر ضرر مدعی علیه طلب کند در هیچ مذهب و هیچ شریعت و بالفرض اگر این کلام مقوله عمر باشد پس از قبل فراست عمری است که بارها به قرائن چیزی دریافته می‌گفت که چنین است و مطابق آن واقع می‌شد از کجا ثابت شود که به حضور شاهد گفت و او را شنوانید و باز هم اراده آنکه شاهد از شهادت ممتنع شود در دل داشت به چه دلیل ثابت توان نمود اراده از افعال قلب است و اطلاع بر افعال قلوب خاصه خداست جواب دیگر اگر تعطیل حد بالفرض از عمر واقع شده باشد موافق فعل معصوم خواهد بود و در هر فعلی که مطابق فعل معصوم باشد طعن کردن بر فعل معصوم طعن کردن است و آنچه از توجیه در فعل معصوم تلاش کرده باشند در اینجا هم به کار برند «روي محمد بن بابويه القمي في الفقيه ان رجلا جاء الى امير الـمؤمنين ÷ واقر بالسرقه اقرار تقطع به اليد فسلم يقطع يده».

طعن هفتم: آنکه روزی عمر س در خطبه منع می‌کرد از گران بستن مهرها و می‌گفت اگر گران بستن مهر خوبی می‌داشت اولی باین بزرگی و خوبی پیغمبر خدا می‌بود حال آنکه پیغمبر خدا را دیده‌ام که زیاده بر پانصد درهم مهر ازواج و بنات خود نبسته پس باید که شما در مغالات صدقات یعنی گران بستن مهرها مبالغه نکنید و اتباع سنت سنیه پیغمبر خود لازم گیرید و اگر من بعد کسی مهر را گران خواهد بست بنا بر سیاست قدر مغالات را در بیت المال ضبط خواهم کرد در این اثنا زنی برخاست و گفت که ای عمر بشنو خدا می‌فرماید ﴿وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا٢٠ [النساء: 20]. یعنی اگر داده باشید به زنان گنج فراوان پس باز مگیرید آن را از ایشان تو کیستی که باز می‌ستانی مهرهای داده شده را که فروان و گران باشد عمر س قایل شد و اعتراف به خطای خود نمود و گفت «كل الناس افقه من عمر حتی الـمخدرات في الحجال محل» طعن آنکه سکوت عمر س از جواب آن زن دلیل عجز اوست و هرکه از عهده جواب یک زن نمی‌تواند برآمد چگونه قایل امامت باشد جواب از این طعن آنکه سکوت عمر س از جواب آن زن نه بنا بر عجز اوست از جواب با صواب تا ثبوت خطای او فی الواقع لازم آید بلکه بنا بر کمال ادب است با کتاب الله که در مقابله آن چون و چرا نمودن و فنون دانشمندی و توجیه خرج کردن مناسب حال اعاظیم اهل ایمان نیست ایشان را غیر از تسلیم و انقیاد بظاهر الفاظ هیچ راست نمی‌آید و الا اگر مقصود آن زن از تلاوت این آیت اثبات رضای الهی به مغالات مهور بود پس صریح خلاف فهم پیغمبر است ج زیرا که در احادیث صحیحه نهی واقع است از آن روی الخطابی فی غریب الحدیث عن النبی ج «تياسروا في الصدق فان الرجل ليعطي الـمرأه حتی يبقي في نفسه خسيكه» و «روي ابن حبان في صحيحه عن ابن عباس ب قال قال رسول الله ج «ان من خير النساء ايسرهن صداقاً» وعن عايشه ل ج قال «ثمن الـمرأه تسهيل امرها في صداقها» واخرج احمد والبيهقي مرفوعاً (اعظم الناس بركه ايسرهن صداقاً)» و اسناده جید و نهایت آنچه از آیت ثابت می‌شود جواز است و لو مع الکراهیه و نیز آیت نص نیست در آنکه این قنطار مهر است متحمل است که مراد بخشش زیور و مال باشد نه به صیغه مهر که رجوع در هبه زوجه زوج را نمی‌رسد و خصوصاً چون او را وحشت داد به فراق و طلاق باز رجوع نمود در هبه زیاده‌تر در ایذاء او کوشید و خلاف شریعت و مروت عمل نمود و از امر جایز نهی کردن بنا بر مصلحتی که آن نصیحت مؤمنین است در حفظ اموال ایشان از ضیاع و اسراف بیجا و انهماک در استرضاء زنان که رفته رفته منجر می‌شود به اتلاف حقوق دیگر مردم از غلام و نوکر و قرض خواه و معامله دار وغیره مشاهده می‌شود و محسوس است کار خلیفه درست است و ان حضرت از طلاق زینب زید را منع می‌فرمود حال آنکه طلاق بلاشبهه جایز است و حضرت امیر نیز مردم کوفه را منع می‌فرمود از تزویج حضرت امام حسن که بلاشبهه جایز بود و می‌گفت یا اهل الکوفه لا تزوجوا الحسن لانه مطلاق للنساء و از کلام عمر س که در طعن منقولست صریح معلوم می‌شود که مغالات را جایز می‌دانست اما بنابر وخامت عاقبت او منع می‌فرمود و اگر مقصود آن زن حرمت استرداد مهور بود پس اگر از آیت حرمت معلوم می‌شود در حق ازواج و شوهران معلوم می‌شود نه در حق خلفا و ملوک که برای تنبیه و توبیخ استرداد نمایند به دلیل ﴿وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا٢٠ [النساء: 20]. و وعید نمودن به ضبط مال در بیت المال محض بنا بر تهدید است و نزد جمهور اهل سنت امام را می‌رسد بر امر جایز چون متضمن فساد حالیه و وقتیه باشد تعزیر نماید و ضبط مال نیز نوعی است از تعزیر و آنچه در طعن آورده‌اند که عمر س اعتراف به خطا نمود پس خطاست در نقل در هیچ روایت اعتراف به خطا نیامده آری این قدر صحیح است که گفت کل الناس افقه من عمر الی آخره و این از باب تواضع و هضم نفس و حسن خلق است که زنی جاهله با تعمق بسیار آیتی را برای مطلب خود سند آورده است اگر استنباط او را به توجیهات حقه باطل کنیم دل شکسته می‌شود و باز رغبت به استنباط معانی از کتاب الله نمی‌نماید لابد او را تحسین و افرین و خود را به حساب او معترف و قایل وا نمایم که آینده او را و دیگران را تحریض باشد بر تتبع معانی قرآن و استنباط دقایق او و این تأدب با کتاب الله و حرص بر اشتغال مردم به اجتهاد و استنباط از قرآن که از این قصه عمر و از قصص دیگر او ثابت می‌شود منقبت است که مخصوص به اوست و الا کدام رئیس جزئی گوارا می‌کند که او را به حضور اعیان و اکابر زنی نادان قایل و ملزم گرداند و او سکوت نماید چه جای آنکه او را تحسین و آفرین کند این قصه را در مطاعن او آوردن کمال بی‌انصافی است اگر بالفرض بداهت عمر س را جواب دیگر میسر نمی‌شد این قدر خو از دست نرفته بود که می‌فرمود این زن را بکشید که من ذکر سنت پیغمبر می‌کنم و این بی‌عقل قران را مقابل می‌آورد مگر پیغمبر قرآن را نمی‌فهمید یا این زن از او بهتر می‌فهمد لیکن شأن اکابر دین همین را اقتضاء می‌فرماید که بوی از نفسانیت و سخن پروری در جوهر نفوس ایشان نماند و محض اتباع حق منظور ایشان افتد خواه نزد خود ایشان باشد خواه نزد غیر خود و از آنجا که جمیع کبرای دین و ارباب یقین در این منقبت عظمی یک قدمند از حضرت امیر نیز مثل این قصه به صدور آمده «اخرج ابن جرير وابن عبدالبرعن محمد بن كعب قال سأل الرجل علياً عن مسأله فقال فيها فقال الرجل ليس هكذا ولكن كذا وكذا قال علي اصبت واخطانا ﴿فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ٧٦ [یوسف: 76].» این منقبت عظمی را هم فرقه نواصب خذلهم الله در صورت طعن دیده‌اند به دستور فعل شنیعه شیعه در حق عمر و لنعم ما قیل.

بیت:

چشم بداندیش پراگنده باد

 

عیب نماید هنرش در نظر

در اینجا باید دانست که اگر در یک مسأله غیر امام خوب فهمد و امام را آن دقیقه معلوم نشود و لیاقت امامت مسلوب نمی‌گردد زیرا که حضرت داود که نبی بود و به نص الهی خلیفه وقت قوله تعالی ﴿يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ٢٦ [ص: 26]. در فهم حکم گوسفندان شخصی که زراعت شخص دیگر را تلف کرده بودند از حضرت سلیمان که نه در آن وقت نبی بود و نه امام متأخر گردید و حضرت سلیمان ÷ صبی که صغیر السن بود بر حضرت داود سبقت کرد و حکم الهی را دریافت روی ابن بابویه فی الفقیه عن احمد بن عمر الجلبی قال سألت ابا الحسین عن قوله تعالی ﴿وَدَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَكُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ٧٨ [الأنبیاء: 78]. قال «حكم داود برقاب الغنم وفهم الله سليمـان ان الحكم لصاحب الحرث في اللبن والصوف» پس اگر بالفرض حکم یک مسئله به زنی نادان بفهمانید و به عمر نفهمانید امامت او را چه باک که نبوت حضرت داود را در مانند این واقعه خللی نشد و ظاهر است که امامت نیابت نبوت است و هیچ‌کس در عالم نخواهد بود الا که از نفس خود تجربه کرده باشد که در بعضی اوقات از بعضی بدیهیات غافل شده و کسانی که در مرتبه عقل و فهم خیلی از او کمتر و پایین‌تر هستند او را بر آن متنبه ساخته‌اند لیکن بغض و عناد را علاجی نیست.

طعن هشتم: آنکه عمر س حصه اهل بیت از خمس که به نص قرآنی ثابت است قوله تعالی ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٤١ [الأنفال: 41]. به ایشان نداد پس خلاف حکم قرآن نمود جواب آنکه این طعن پیش مذهب امامیه درست نمی‌شود زیرا که نزد ایشان این آیت برای بیان مصرف خمس است نه برای استحقاق پس اگر امام وقت را صواب دید چنان افتد که یک فرقه را خاص کند از این چهار فرقه در قرآن مجید مذکورند روا باشد و همین است مذهب جمعی از امامیه چنانچه ابوالقاسم صاحب شرایع الاحکام که ملقب به محقق است نزد امامیه و غیر او از علمای ایشان به این معنی تصریح کرده‌اند و بر این مذهب سندی نیز از ائمه روایت می‌کنند پس اگر یک دو سال عمر س به ذوی القربی چیزی از خمس نداده باشد بنا بر استغنای ایشان از مال خمس یا بنا بر کثرت احتیاج اصناف دیگر نزد ایشان محل طعن نمی‌تواند شد و مدلول آیت نیز همین است که این هرچهار فرقه یعنی ذوی القربی و یتیمان و مساکین و مسافران لیاقت آن دارند که خمس به این‌ها داده شود خواه به هریک از این‌ها برسد خواه به یک دو فرقه به دلیل آیت زکات و هو قوله تعالی ﴿إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ٦٠ [التوبة: 60]. که در آن آیه هم مقصود بیان مصرف است بر مذهب صحیح پس اگر شخصی تمام زکات خود را به یک گروه از این هشت فرقه مذکوره ادا نماید روا باشدو حضرت امیر نیز در ایام خلافت خود حصه ذوی القربی خود نگرفته بلکه بر طور عمر س فقرا و مساکین بنی هاشم را از آن داده آنچه باقی می‌ماند به دیگر فقرا و مساکین اهل اسلام تقسیم نموده پس چون فعل عمر س موافق فعل معصوم باشد چه قسم محل طعن تواند شد «روي الطحاوي والدارقطني عن محمد بن اسحاق انه قال «سألت ابا جعفر محمد بن علي بن الحسين ان امير الـمؤمنين علي ابن ابي طالب لـمـا ولي امر الناس كيف صنع في سهم ذوي القربي فقال سلك به والله مسلك ابي بكر وعمر زاد الطحاوي فقلت فكيف انتم تقولون قال والله ما كان اهله يصدرون الا عن رائه وفعل» عمر س در تقسیم خمس آن بود که اول به فقرا و ایتام از اهل بیت می‌رسانید و مابقی را در بیت المال می‌داشت و در مصرف بیت المال خرج می‌کرد و لهذا روایت دادن اهل بیت نیز از عمر س متواتر و مشهور است «روي ابوداود عن عبدالرحمن ابن ابي ليلي عن علي ابن ابابكر وعمر قسم سهم ذوي القربي لـهم واخرج ابوداود وايضاً عن جبير بن مطعم ان عمر كان يعطي ذوي القربي من خمسهم» و این حدیث صحیح است چنانچه حافظ عبدالعظیم منذری بر آن تصریح نموده و تحقیق این امر آنچه از تفحص روایات معلوم می‌شود آن است که ابوبکر و عمر ب حصه ذوی القربی از خمس می‌برآوردند و به فقرا و مساکین ایشان می‌دادند و دیگر مهمات ایشان را از آن سرانجام می‌کردند نه آنکه به طریق توریث غنی و فقیر و محتاج و غیر محتاج ایشان را بدهند چنانچه در حضور پیغمبر ج هم نیز همین معمول بود و حالا هم مذهب حنفیه و جمع کثیر از امامیه همین است «كمـا سبق نقله عن الشرايع قال في الـهدايه اما الخمس فيقسم علی ثلاثه اسهم سهم لليتامي وسهم للمساكين وسهم للابناء السبيل يدخل فقراء ذوي القربي فيهم ويقدمون ولا يدفع الى اغنياءهم وقال الشافعي لهم خمس الخمس يستوون فيه غنيهم وفقيرهم ويقسم بينهم للذكر مثل حظ الانثيين ويكون بين بني هاشم وبني الـمطلب دون غيرهم لقوله تعالي» ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٤١ [الأنفال: 41]. من غیر فصل بین الفقیر و الغنی پس فعل عمر س چون موافق فعل معصوم و فعل پیغمبر ج و مطابق مذهب امامیه باشد چه جای طعن تواند شد اری مخالف مذهب شافعی شد لیکن عمر س مقلد شافعی نبود تا در ترک تقلید او مطعون گردد بالجمله اکثر امت که حنفیه و امامیه‌اند چون با عمر س رفیق باشند از مخالفت شافعیه نمی‌ترسند آمدیم بر اینکه هردو روایت منع و اعطا صحیح‌اند تطبیق بین الروایتین به دوجه می‌تواند شد یکی آنکه بعضی از اهل بیت را که محتاج بودند دادند و بعضی را که محتاج نبودند ندادند پس کسانی را که رسید گفتند سهم ذوی القربی دادند و کسانی را که نرسید گفتند که سهم ذوی القربی ندادند دوم آنکه نفی و اثبات بر طریق اعطا وارد است هرکه گفت که دادند به این معنی گفت که به طریق مصرف دادند و هرکه گفت که ندادند با این معنی گفت که به طریق توریث ندادند پس نفی و اثبات هردو صحیح است و دلیل بر این تطبیق آن است که در روایات مفصله مذکور است که عمر بن الخطاب س حصه ذوی القربی از خمس جدا کرده نزد خود می‌گذاشت و نام به نام و خانه به خانه تقسیم نمی‌کرد بلکه یک مشت حواله حضرت علی و حضرت عباس می‌نمود و تا فقرا را از آن بدهند و در نکاح زنان بی‌شوهر و مردان ناکدخدا صرف نمایند و کسانی که خادم نباشد غلام و کنیزک خریده دهند و کسانی را که خانه ندارند یا خانه ایشان شکسته شده یا سواری ندارند این چیزها ساخته دهند و همین دستور جاری بود تا آخر خلافت عمر س و چون یک سال از حیات عمر س ماند در آن سال نیز حضرت عباس و حضرت علی را طلبید تا حصه ذوی القربی از خمس بگیرند حضرت علی گفت که امسال هیچ‌کس از بنی هاشم محتاج نمانده و فقرای مسلمین بسیار هجوم آورده‌اند بهتر آن است که این حصه را هم به فقرای اهل اسلام بدهند در آن سال به این تقریب حصه ذوی القربی مطلق موقوف ماند اگرچه حضرت عباس بعد برخاستن از آن مجلس حضرت علی را تخطئه فرمود و گفت غلط کردید که از دست خود به فقرا ندادید و در قبض خود نیاوردید من بعد خلفا به دست آویز آنکه شما از خود موقوف کردید این حصه را به شما نخواهند داد حالا مسئله خمس مفصل بر هرسه مذهب باید شنید نزد شیعه هرکس که امام باشد نصف خمس را خود بگیرد و نصف ثانی را در یتامی و مساکین و مسافران به قدر حاجت قسمت نماید و خمس به اعتقاد ایشان در هفت چیز واجب است اول غنیمت که از کافران حربی به دست می‌آید هر مقدار که باشد دوم هر کانی که باشد مثل فیروزه و مس و کل ارمنی و مانند آن به شرط آنکه بعد از اخراجات ضروری مثل کندن و صاف نمودن قیمت آنچه بماند بیست مثقال شرعی طلا باشد سوم هرچه از دریا به غواصی بیرون آورند چهارم آنکه مال حلال با مال حرام مخلوط شده باشد پنجم زمینی که کافر ذمی از مسلمان بخرد ششم آنکه زری از زیر زمین یافته شود هفتم فایده‌ای که از تجارت یا زراعت یا حرفت و مانند آن به هم رسد پس هرگاه آن فایده زیاده از کل اخراجات یکساله این کس باشد خمس آن زیاده باید داد و نزد حنیفه تمام خمس را سه حصه باید کرد برای یتامی و مساکین و مسافران و اول این هرسه فرقه را که از بنی هاشم باشند باید داد بعد از آن اگر باقی ماند به دیگر اهل اسلام که از همین سه فرقه باشند باید رسانید و خمس در نزد ایشان از سه چیز است اول در غنیمت دوم در کانی که منطبع باشد مثل زر و نقره و مس و ارزیز و زیبق و مانند آن و سوم زری که در زیر زمین یافته باشد و نزد شافعی خمس را پنج حصه باید کرد یک حصه رسول به خلیفه وقت باید داد و یک حصه به بنی هاشم و بنی المطلب غنی و فقیر را برابر باید داد به طریق میراث مرد را دو حصه و زن را یک حصه و سه حصه دیگر یتیمان و مساکین و مسافران اهل اسلام را باید داد و خمس نزد ایشان در دو چیز واجب می‌شود اول غنیمت دوم گنجی که زیر زمین یافته شود حالا تقسیم عمر را بر این هرسه مذهب قیاس باید کرد ظاهر است که با مذهب حنیفه و اکثر امامیه بسیار چسپان است که یک مشت حواله حضرت عباس و حضرت علی می‌کرد و جدا جدا به هرکس از بنی هاشم نمی‌رسانید.

طعن نهم: آنکه عمر س احداث کرد در دین آنچه که در آن نبود یعنی نماز تراویح و اقامت آن به جماعت که به اعتراف او بدعت است و در حدیث متفق علیه مریست که «من احدث في امرنا هذا ما ليس منه فهورد وكل بدعه ضلاله» و به این طعن الزام اهل سنت نمی‌تواند شد زیرا که در جمیع کتب ایشان به شهرت و تواتر ثابت شده است که پیغمبر ج در سه شب از رمضان به جماعت تراویح ادا فرموده و مثل دیگر نوافل آن را تنها بگذارده و عذر در ترک مواظبت به آن بیان نموده که «اني خشيت ان تفرض عليكم» چون بعد وفات پیغمبر ج این عذر زایل شد عمر س احیای سنت نبوی نموده و قاعده اصولی نزد شیعه و سنی مقرر است که چون حکم به موجب نص شارع معلل باشد به علتی نزد ارتفاع آن علت مرتفع می‌شود و آنچه که گویند به اعتراف عمر س بدعت است زیرا که خود گفته است نعمت البدعه هذه پس به آن معنی است که مواظبت بر آن با جماعت چیزی نوپیداست که در زمان آن سرور نبود و چیزهاست که در وقت خلفای راشدین و ائمه اطهار و اجماع امت ثابت شده و در زمان آن سرور نبود و آن چیزها را بدعت نمی‌نامند و اگر بدعه نامند بدعت حسنه خواهد بود نه بدعت سیئه پس حدیث منقول مخصوص است به آنچه در شرع هیچ اصل نداشته باشد و نه از خلفا و ائمه و اجماع امت ثابت شده باشد و چه می‌تواند گفت شیعه در حق عید غدیر و تعظیم نوروز و ادای نماز شکر روز قتل عمر یعنی نهم ربیع الاول و در تحلیل فروج جواری و محروم کردن بعضی اولاد از بعضی ترکه که هرگز این چیزها در زمان آن سرور نبود و ائمه این را احداث کرده‌اند به زعم شیعه و چون نزد اهل سنت خلفای راشدین نیز حکم ائمه دارند به حدیث مشهور که «من يعش منكم بعدي فسيري اختلافا كثيرا فعليكم بسنتي وسنه الخلفاء الراشدين من بعدي عضوا عليها بالنواجذ» احداث عمر س را به دستور احداث ائمه دیگر بدعت نمی‌دانند و اگر بدعت می‌دانند بدعت حسنه می‌دانند.

طعن دهم: آنکه شیعه در کتب خود روایت می‌کنند که ان عمر قضی فی الجد ما به قضیه و همین عبارت را بعین‌ها فرقه نواصب در حق حضرت امیر نیز روایت کنند معلوم نیست که در اصل اختراع کدام فرقه است که اول این عبارت را بریافته و فرقه دیگر آن را پسند نموده به کار خود آورده ظن غالب آن است که اختراع استاد هردو فرقه یعنی حضرت ابلیس علیه اللعنه است که هردو فرقه از شاگردان اویند و از یک منبع فیض برداشته‌اند لیکن امامیه را در روایات این لفظ بنا بر عادت خود که تصحیف روایات و اختلاف در هرچیز است اختلاف افتاده بعضی بجیم روایت می‌کنند و بعضی بحا و در بعضی روایات ایشان لفظ حد الخمر واقع است و به هر تقدیر چون این عبارت به گوش اهل سنت نرسیده محتاج به جواب دادنش نیستند و اگر بنابر تنزل متصدی جواب شوند بر تقدیری که مراد حد الخمر باشد هیچ طعن متوجه نمی‌شود زیرا که چون حد خمر از روی کتاب و سنت قدر معین نداشت لابد در تقدیر او اقوال مختلفه به خاطر صحابه می‌رسید و عمر س نیز قول هرکس را در ذهن خود می‌سنجید تا آنکه اجماع بر صوابدید حضرت علی و عبدالرحمن بن عوف واقع شد کما سبق و اگر لفظ جد بجیم باشد کذب محض است زیرا که در زمان ابوبکر صدیق س صحابه را در میراث جد اختلاف واقع شد و دو قول قرار یافت قول ابوبکرر س آنکه بجای پدر اعتبار کنند و قول زید بن ثابت آنکه او را هم شریک میراث کنند و یکی از برادران شمارند عمر س را در ترجیح یکی از این دو قول تردد بود با صحابه در مسئله مباحثه‌ها و مناظره‌ها می‌کرد و بارها برای ترجیح مذهب ابوبکر س در خانه ابی بن کعب و زید بن ثابت و دیگر کبرای صحابه رفت و دلایل بسیاری از جانبین در ذکر آمد و این گفت شنید مناظره ها را عیبی نیست بر یک مدعا هزار دلیل تقریر می‌شود و هر دلیل قضیه جداست این را محل طعن گرفتن خیلی نادانی است و آخرها مذهب زید بن ثابت نزدیک او مرجح شد و زید بن ثابت او را به خانه خود برد و نهری کند و از آن نهرها جوی‌ها برآورد و از آن جوها جویچه‌ها خورد دیگر برآورد و آب را در آن نهر به وضعی جاری کرد که به همه شاخه‌ها و شعبه‌ها رسید باز یک شعبه سفلی را از پیش بند کرد آب آن شعبه بازگشت و در شعبه وسطی رسیده به شعب‌های سفلی و علی هردو منتشر گشت و تنها به شعبه علیا نرفت پس به این تمثیل و تصویر ثابت شد که آنچه از جد منتقل شد به پسر و از پسر به پسران او باز تنها به جد نمی‌رسد بلکه قرابت جد به حال خود است و قرابت برادران به حال خود یکی دیگری را باطل نمی‌کنند از این تمثیل به خاطر عمر س ترجیح مذهب زید قرار گرفت.

طعن یازدهم: آنکه مردم را از متعه النساء منع فرمود و متعه الحج را نیز تجویز نکرد حال آنکه هردو متعه در زمان آن سرور ج جاری بود پس نسخ حکم خدا کرد و تحریم ما احل الله نمود و این معنی به اعتراف خودش در کتب اهل سنت ثابت است جایی که از او روایت می‌کنند که او می‌گفت متعتان کانتا علی عهد رسول الله ج و انا انهی عنهما جواب این طعن آنکه نزد اهل سنت صحیح‌ترین‌ کتب صحیح مسلم است و در آن صحیح به روایت سلمه بن الاکوع و سیره بن معبد جهنی و در صحاح دیگر به روایت ابوهریره نیز موجود است که آن حضرت ج خود متعه را حرام فرمود بعد از آنکه تا سه روز رخصت داده بود و آن تحریم را مؤبد ساخت الی قیام القیامه در جنگ اوطاس و به روایت حضرت مرتضی علی تحریم متعه از آنجناب آن قدر به شهرت و تواتر رسیده که تمام اولاد حضرت امام حسن و محمد بن الحنیفه آن را روایت کرده‌اند و در موطا و بخاری و مسلم و دیگر کتب متداوله به طریق متعدده آن روایات ثابت‌اند و شبهه که در این روایات بعضی از شیعیان پیدا کرده‌اند که این تحریم در غزوه خیبر واقع شده بود در جنگ اوطاس باز حلال شد پس جوابش آن است که این همه غلط فهمی خود است و الا در روایت حضرت علی در اصل غزوه خیبر را تاریخ تحریم لحوم حمر انسیه فرموده‌اند نه تاریخ تحریم متعه لکن عبارت موهم آنست که تاریخ هردو باشد این وهم را بعضی تحقق کرده نقل کرده‌اند که نهی عن متعه النساء یوم خیبر و اگر حضرت مرتضی در این روایت تحریم متعه را به تاریخ خیبر مؤرخ کرده‌اند روایت می‌فرمود رد بر ابن عباس و الزام او چه قسم صورت می‌بست حال آنکه در وقت همین رد و الزام این روایت فرموده و ابن عباس را بر تجویز متعه زجر شدید نموده و گفته که انک رجل تائه پس هرکه غزوه خیبر را تاریخ تحریم متعه گوید گویا دعوئ غلطی در استدلال حضرت مرتضی می‌کند و این دعوی شاهد جهل و حمق او بس است و جماعتی از محدثین اهل سنت روایت کرده‌اند از عبدالله و حسن پسران «محمد بن الحنيفه عن ابيهمـا عن امير الـمؤمنين ÷ انه قال امرني رسول الله ج ان انادي به تحريم الـمتعه» پس معلوم شد که تحریم متعه یکبار یا دو بار در زمان آن سرور شده بود کسی را که نهی رسید از آن ممتنع شد و کسی را که نرسید از آن باز نیامد چون در وقت عمر س در بعضی جاها این فعل شنیع شیوع یافت اظهار حرمت او و تشهیر و ترویج او و تخویف و تهدید مر مرتکب او را بیان نمود تا حرمت او نزد عام و خاص به ثبوت پیوست و از کلام عمر ثابت نمی‌شود مگر بودن متعه در زمان آن سرور و از آن لازم نمی‌آمد که به وصف حلیت باشد یا بقای حکم حل آن لازم آید و این امر بسیار ظاهر است و قطع نظراز احادیث و روایات اهل سنت آیات قرآنی صریح دلالت بر حرمت متعه می‌کنند به وجهی که تأویلات شیعه در آن آیات به حد تحریف می‌رسد کمه سبق وجه قسم زن متعه را در زوجه توانند نمود حال آنکه احکام زوجه از عدت و طلاق و ایلا و ظهار و حصول احصان بوطی او و امکان لعان وارث همه منتفی است نزد خود ایشان نیز و اذا ثبت الشئ ثبت بلوازمه قاعده بدیهی است «وقد روي ابوبصير في الصحيح عن ابي عبدالله الصادق انه سئل عن الـمتعه أهي من الاربع قال لا ولا من السبعين» و این روایت دلیل صریح است بر آنکه زن متعه زوجه نیست و الا در اربع محسوب می‌شد و در قرآن مجید هر جا تحلیل استمتاع به زنان وارد شده مقید به احصان و عدم سفاح است قوله تعالی ﴿وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ كِتَابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَأُحِلَّ لَكُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوَالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا٢٤ [النساء: 24]. ﴿الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَطَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ وَطَعَامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ٥ [المائدة: 5]. و در زن متعه بالبداهه احصان حاصل نیست و لهذا شیعه نیز او را سبب احصان نمی‌شمارند و حد رجم بر متمتع غیر ناکح جاری نمی‌کنند و مسافح بودن متمتع هم بدیهی است که غرض او ریختن آب و تخلیه اوعیه منی می‌باشد نه خانه داری و اخذ ولد و حمایت ناموس و غیر ذلک و شیعه را در باب حل متعه غیر از آیه ﴿فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً [النساء: 24]. متمسکی نیست که در مقابله اهل سنت توانند گفت و سابق معلوم شد که این آیات هرگز دلالت بر حل متعه نمی‌کند و مراد از استمتاع وطی و دخول است به دلیل کلمه فاء که برای تعقیب و تفریع کلامی بر کلامی سابق است و سابق در آیت مذکور نکاح است و مهر است و آنچه گویند که عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس این آیه را به این نحو می‌خواندند که ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ ﴿وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى وَيُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ٣ [هود: 3]. و این لفظ صریح است در آنکه مراد متعه است گوییم که این لفظ که نقل می‌کنند بالاجماع در قرآن خود نیست که قرآن را تواتر به اجماع شیعه و سنی شرط است و حدیث پیغمبر هم نیست پس به چه چیز تمسک می‌نمایند نهایت کار آنکه روایت شاذه منسوخه خواهد بود و روایت شاذه منسوخه را در مقابله قرآن متواتر و محکم آوردن و قرآن متواتر محکم بالیقین را گذاشته به این روایت شاذه که به هیچ سند صحیح تا به حال ثابت هم نشده تمسک کردن بر چه چیز حمل توان کرد و قاعده اصولی نزد شیعه و سنی مقرر است که هرگاه دو دلیل متساوی در قوت و یقین باهم تعارض نمایند در حل و حرمت و حرمت را مقدم باید داشت اینجا که تام دلیل است محض تا حال کسی این قرائت را نشنیده و در هیچ قرآنی از قرآن‌های عرب و عجم کسی ندیده چه طور اباحت را مقدم توانیم کرد و آنچه گویند که ابن عباس تجویز متعه می‌کرد گوییم کاش اتباع ابن عباس را در جمیع مسایل لازم گیرند تا رو براه آرند قصه ابن عباس چنین است که خود به آن تصریح نمود می‌گوید که متعه در اول اسلام مطلقاً مباح بود و حالا مضطررا مباح است چنانچه «دم وخنزير وميته اسند الجار في من طريق الخطابي الى سعيد بن جبير قال قلت لابن عباس لقد سارت فتياك الركبان وقالوا فيها شعرا قال وما قالوا قلت قالوا:»

بیت:

فقلت للشيخ لـمـا طال مجلسه

 

يا شيخ هل لك في فتياً ابن عباس

في غيده رخصه الاطراف آنسه

 

يكون مثواك حتی مصدر الناس

«فقال سبحان الله ما بهذا افتيت وانمـا هي كالـميته والدم ولحم الخنزير وروي الترمذي عن ابن عباس قال انمـا كانت الـمتعه في اول الاسلام كان الرجل يقدم البلده ليس له بلده ليس له بها معرفه فتزوج الـمرأه بقدر ما يري انه يقيم بها فيحفظ له متاعه ويصلح له شيئه حتی اذا نزلت» الآیه ﴿إِلَّا عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ٣٠ [المعارج: 30]. «قال ابن عباس كل فرج سواهما حرام» اینست حال متعه النساء اما متعه الحج که به معنی تمتع است یعنی عمره کردن همره حج در یک سفر در اشهر الحج بی‌انکه به خانه خود رجوع کند پس هرگز عمر س از آن منع نکرده تحریم تمتع بر او افترای صریح است بلکه افراد حج و عمره را اولی می‌دانست از جمع کردن هردو در احرام واحد که قرآن است یا در سفر واحد که تمتع است که هنوز هم مذهب شافعی و سفیان ثوری و اسحاق بن راهویه و دیگر فقها همین است که افراد افضل است از تمتع و قران و دلیل این افضلیت از قرآن صریح ظاهر است قوله تعالی ﴿وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ وَلَا تَحْلِقُوا رُءُوسَكُمْ حَتَّى يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ بِهِ أَذًى مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ فَإِذَا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ ذَلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حَاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ١٩٦ [البقرة: 196]. و در تفسیر این اتمام مروی شده که اتمامها ان یحرم لهما من دو یره اهلک و بعد از این آیه می‌فرماید ﴿فَمَن تَمَتَّعَ بِٱلۡعُمۡرَةِ إِلَى ٱلۡحَجِّ الآیه و بر متمتع هدی واجب ساخته نه بر مفرد پس صریح معلوم شد که در تمتع نقصانی هست که منجر به هدی می‌شود زیرا که به استقرای شریعت بالقطع معلوم است که در حج هدی واجب نمی‌شود مگر به جهت قصور و مع هذا تمتع و قرآن هم جایز است و از حدیث اختیار فرمودن آن حضرت افراد را بر تمتع و قرآن صریح دلیل بر افضلیت افراد است زیرا که آن حضرت ج در حجه الوداع افراد حج فرموده و در عمره القضا و عمره جعرانه افراد عمره نمود و با وجود فرصت یافتن در عمره جعرانه حج نگذارد به مدینه منوره رجوع فرمود و از راه عقل نیز افضلیت افراد هریک از حج و عمره نیز معلوم می‌شود که احرام هریک و سفر برای ادای هریک چون جدا جدا باشد تضاعف حسنات حاصل خواهد شد چنانچه در استجاب وضوء برای هر نماز و رفتن به مسجد برای هر نماز ذکر کرده‌اند و آنچه عمر س از ان نهی کرده و آن را تجویز ننموده متعه الحج به معنی دیگر است یعنی فسخ حج به‌‌‌سوی عمره و خروج از احرام حج با افعال عمره بی‌عذر و بر همین است اجماع امت که این متعه الحج بلاعذر حرام است و جایز نیست آری آن حضرت ج این فسخ از اصحاب خود بنا بر مصلحتی کنانیده بود و آن مصلحت دفع رسم جاهلیت بود که عمره را در اشهر حج از افجر فجور می‌دانستند و می‌گفتند که «اذا عفا الاثر وبرء الدبر وانسلخ الصفر حلّت العمره لـمن اعتمر» لیکن این فسخ مخصوص بود به همان زمان دیگران را جایز نیست که فسخ کننده به غیر عذر و این تخصیص به روایت ابوذر و دیگر صحابه ثابت است «اخرج مسلم عن ابيذر انه قال «كانت الـمتعه في الحج الاصحاب محمد خاصه واخرج النسائي عن حارث بن بلال قال قلت يا رسول الله فسخ الحج لنا خاصه ام للناس عامه فقال بل لنا خاصه قال النووي في شرح مسلم قال الـمـازري اختلف في الـمتعه التي نهي عنها عمر في الحج فقيل فسخ الحج الى العمره وقال القاضي عياض ظاهر حديث جابر وعمران بن حصين وابي موسي ان الـمتعه التي اختلفوا فيها انمـا هي فسخ الحج الى العمره قال ولهذا كان عمر يضرب الناس عليها ولايضربهم علی مجرد التمتع اي العمره في اشهر الحج» و انچه از عمر ت نقل كرده‌اند كه «انه قال وانا انهي عنهمـا» معنی‌اش همین است که نهی من در دلهای شما تأثیر بسیار دارد زیرا که خلیفه وقتم و در امر دین تشدد من معلوم شماست نباید که در این هردو امر تساهل ورزید و در حقیقت نهی از این هردو در قران نازل است و خود پیغمبر ج فرمود قوله تعالی ﴿فَمَنِ ابْتَغَى وَرَاءَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْعَادُونَ٣١ [المعارج: 31]. و قوله تعالی ﴿وَأَتِمُّواْ ٱلۡحَجَّ وَٱلۡعُمۡرَةَ لِلَّهِۚ لیکن فساق و عوام الناس نهی قرآنی و احکام حدیث را چه به خاطر می‌آورند اینجا احکام سلطانی می‌باید و لهذا گفته‌اند که ان السلطان یزع اکثر مما یزع القرآن پس اضافه نهی به‌‌‌سوی خود برای این نکته است.

مطاعن حضرت عثمان س

و آن ده طعن است

طعن اول: آنکه او کسانی را والی و امیر ساخت بر مسلمانان که از آنها ظلم و خیانت به وقوع آمد و مرتکب امور شنیعه شدند مثل ولید بن عقبه که شراب خورد و در حالت مستی پیش نماز شد و نماز صبح را چهار رکعت خواند و بعد از آن گفت که أازیدکم و معاویه را هرچهار صوبه شام داد و آن قدر زور داد که در عهد خلافت حضرت امیر آنچه به عمل آورد پوشیده نیست و عبدالله بن سعد بن ابی سرح را والی مصر ساخت ساخت و او بر مردم آنجا ظلم شدید کرد که ناچار شده به مدینه امدند و بلوا کردند و مروان را وزیر خود گردانید و منشی ساخت که در حق محمد بن ابی بکر عذر صریح نمود و به جای اقبلوه اقتلوه نوشت و بعد از اطلاع بر عمال خود سکوت نمود و عجلت در عزل آنها نکرد تا انکه مردم از دست‌شان تنگ آمده تنفر شدید از عثمان پیدا کردند و باز عزل آنها فایده نکرد و نوبت به فساد و قتل او رسید و تدارک این نتوانست کرد و هرکه چنین سئ التدبیر باشد و امین را از خاین و عادل را از ظالم تمیز نکند و مردم شناس نبود قایل به امامت نباشد جواب از این طعن انکه امام را می‌باید که هرکه را کاری داند آن کار را به او بسپارد و علم غیب اصلاً نزد اهل سنت بلکه نزد جمیع طوایف مسلمین غیر از شیعه شرط امامت نیست و عثمان س با هرکه حسن ظن داشت و کارفهم دانست و امین و عادل شناخت و مطیع و منقاد خود گمان برد ریاست و امارت به او داد و فی الواقع عمال عثمان آنچه که از روی تاریخ معلوم می‌شود در محبت و انقیاد عثمان س و در فوج کشی و فتح بلدان بعیده دور دست و معرکه آرایی و چستی و چالاکی و عدم تکاسل و آرام طلبی نادره روزگار بودند از همین جا قیاس باید کرد که جانب غرب تا قریب‌اندلس سرحد اسلام را رسانیدند و از جانب شرق تا کابل و بلخ در روم داخل شدند و در بحر و بر بار و میلان قتال نموده غالب آمدند و عراق حجم و خراسان را که همیشه در عهد خلیفه ثانی مصدر فتنه و فساد می‌بودندآن قسم چاروب داده غربال نمودند که سر نمی‌دانستند برداشت و اگر از آن اشخاص در بعضی امور خلاف ظن عثمان س ظاهر شد عثمان را چه تقصیر و باز هم سکوت بر آن نکرد مگر در تحقیق پرداخت تا ثابت کند طوریکه .بن تهمت گویان دراز نشود زیرا که عامل و کار دار دشمن بسیار دارد و زبان خلق خصوصا رعایا در حق او بی‌صرفه جاری می‌شود عجلت در عزل عمال کردن باعث خرابی ملک و سلطنت است آخر چون خیانت و شناعت بعضی به تحقیق پیوست مثل ولید او را عرض نمود و معاویه در عهد عثمان ب مصدر بغی فساد نشد تا اورا عزل می‌کرد بلکه غزوه روم نمود و فتوح نمایان کرد و عبدالله بن سعد ابی سرح بعد از عثمان کناره گزین شد و اصلا در مشاجرات و مقاتلات دخل نکرد از اینجا پی حسن حاله صلاح مال او توان برد این همه شکایات که از و به مدینه می‌رسانیدند توطیه‌های‌‌ عبدالله بن سبا واخوان او بود و محمد بن ابی بکر که خیلی فتنه انگیز و شور پشت انسان بود چون با عبدالله بن سعد در آویخت اورا البته اهانت و تذلیل نمود بالجمله آن چه بر ذمه عثمان واجب بود ادا کرد چون تقدیر موافق تدبیر او نبود سد باب فتنه و فساد نتوانست شد و حال او مثل حال حضرت امیر است قدم به قدم که هرچند حضرت امیر هم تدبیرات عمده و کنکاشهای کلی در باب انتظام امور ریاست و خلافت به عمل آورد چون تقدیر مساعد نبود کرسی نشین نشد و در حال عمال هم حال حضرت امیر و عثمان یکسانست این قدر هست که عمال عثمان س با وی به تسلیم و انقیاد و محبت و وفا می‌گذارنیدند و کارها عمده سر انجام می‌کردند و غنایم و اخماس پی در پی بدار الخلافه ارسال می‌دادند که تمام اهل اسلام به همان اموال مستغنی گشته داد تنعم و تعیش می‌دادند و آخر همان تعیش و تنعم مفرط موجب بغی فساد گردید و عمال حضرت امیر هرگز مطیع ومنقاد حضرت امیر هم نبودند و کار را ابتر می‌ساختند و از هر طرف شکست خورده و ذلیل شده با وصف خیانت و ظلم رو سیاهی دارین حاصل کرده می‌گریختند و حال اقارب و بنی اعمام حضرت امیر همین بود چه جای دیگران اگر این سخن باور نباشد در کتاب نهج البلاغه که اصح الکتب نزد شیعه است نامه حضرت امیر را که برای ابن عم خود رقم فرموده‌اند ملاحظه باید کرد عبارت نامه کرامت شمامه این است این نامه اشهر نامهای حضرت امیر است که در اکثر کتب امامیه موجود است اما بعد «فاني اشركتك في امانتي وجعلتك شعاري وبطانتي ولـم يكن في اهلي رجل اوثق منك في نفسي لـمواساتي وموازرتي واداء الامانه الي» در اين عبارت تامل بايد كرد و مرتبه حسن ظن حضرت امير را در حق آن رو سياه بايد فهميد «فلمـا رايت الزمان علي ابن عمك قد كلب والعدوقد حرب وامانه الناس قدخربت وهذه الامه قد فتكت وشغرت وقلبت لابن عمك ظهر الـمجن ففارقته مع الـمفارقين وخذلته مع الخاذلين وخنته مع الخائنين فلا ابن عمك واسيت ولا الامانه اديت وكان لـم تكن الله تريد بجهادك وكان لـم تكن علی بينيه من ربك وكانك تكيد هذه الامه عن دنيا هم وتنوي عرتهم عن فيئهم فلمـا امكنتك الشده في خيانه الامه اسرعت الكره وعاجلت الوثبه واختطفت ما قدرت عليه من اموالـهم الـمصونه لا راملهم وايتامهم اختطاف الذئب الازل داميه الـمعزي الكسيره فحملته الى الحجاز رحب الصدر تحمله غير متاثم من اخذه كانك لا ابا لك احرزت الى اهلك ترائك من ابيك وامك فسبحان الله اوما تومن بالـمعاد اوما تخاف من نقاش الحساب ايها الـمعدود ممن كان عندنا من ذوي الالباب كيف تسيغ طعاما وشرابا وانت تعلم انك تاكل حراما وتشرب حراما وتبتاع الاماء وتنكح النساء من اموال اليتامي والـمساكين والـمومنين والـمجاهدين الذين افا الله عليهم هذه الاموال واحضر لهم هذه البلاد فاتق الله وارد الى هولاء القوم اموالهم فانك ان لـم تفعل فامكنني الله منك لاعذرن الى الله فيك ولاضربنك بسيفي الذي ماضربت به احد الا دخل النار».

در تمام مضمون این نامه تامل باید کرد و خیانت و خباثت آن عامل رو سیاه باید در یافت که هرگز این قدر خیانت و خباثت من جمله عمال عثمان از کس منقول نشده خصوصا مال خوری و گریختن از خلیفه و نیز از اعمال حضرت امیر منذر بن جارود عبدی بود که او هم خیلی خاین و دزد بر آمد و بعد از ظهور خیانت او حضرت امیر به او نیز تهدید نامه رقم فرموده و آن پند نامه نیز از مشاهیر کتب حضرت است و در نهج البلاغه و دیگر کتب امامیه مذکور و مسطور عبارت ارشاد اشارتش این است اما بعد «فصلاح ابيك غرني منك وظننت انك تتبع هديه وتسلك سبيله فاذا فيمـا نميالي عنك لا تدع هواك انقيادا ولاتبقي لاخرتك عتادا اتعمر دنياك بخراب آخرتك وتصل عشيرتك لقطيعه دينك الى آخر الكتاب الـمكرم بالجمله» نزد اهل سنت است عثمان و حضرت امیر در این باب فرقی ندارند زیرا که هردو آن چه بر ذمه خود واجب داشتند ادا فرمودند و بنابر حسن ظن خود عمل به عمال دادند و علم غیب خاصه خداست پیغمبران هم نظر به حال آرایان باطن خراب نفاق پیشه فریفته می‌شوند تا وقتی که وحی الهی و وقایع الهی کشف حال شان نکند قوله تعالی ﴿وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ١٤١ [آل عمران: 141]. و قوله تعالی ﴿مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشَاءُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ١٧٩ [آل عمران: 179]. امام را علم غیب ضرور نیست که در حسن ظن خطا نکند و هرکس را به حسب آن چه صادر شدنی است بداند اما نزد شیعه پس فرقی است بس عظیم آن است که حضرت امیر قبل از ظهور خیانت و قبل از دادن عمل و خدمت می‌دانست که فلانی خاین است و ازو ظهور خیانت خواهد شد زیرا که نزد شیعه ائمه را علم ما کان و ما یکون ضرور است و بر این مسئله اجماع دارند و محمد بن یعقوب کلینی و دیگرعلماء ایشان بر روایات متنوعه و طرق متعدده این مسئله را ثابت کرده گذاشته‌اند پس حضرت امیر نزد ایشان دیده و دانسته خائنین و مفسدین را والی امور مسلمانان می‌فرمود و آخر کار آن خائنان مال خوری کرده حقوق مسلمین گرفته گریخته می‌رفتند و غیر از پند نامه و وعظ و نصیحت مدار کسی نمی‌دانست شد و عثمان بیچاره کورانه نادانسته بنابر حسن ظن خود تفویض اعمال می‌کرد و از آن ها خیانت ها به ظهور می‌رسید و عثمان بر کرده خویش پیشمانی می‌شد حالا قصه عامل دیگر از عمال حضرت امیر باید شنید که با خاندان خود حضرت امیر که کعبه و قبله خلایق و جای دین و ایمان جمیع طوایف است چه کرد و چه‌اندیشید و آن عامل مردود زیاد ولد الزنا است که صوبه دار ملک فارسی و شیراز بود و آن بی‌حیا به ولد الزنا بودن افتخار می‌کرد و این را ببانگ بلند می‌گفت و بر مادر خود که کنیزکی بود سمیه نام گواهی زنا می‌داد قصه‌اش آنکه ابو سفیان پدر معاویه در جاهلیت با زنی سمیه نام که کنیزک حارث ثقفی طیب مشهور بود گرفتار شد و لیل و نهار نزد او آمد و رفت می‌کرد و حظ نفس بر میداشت در همان ایام سمیه پسری آورد که نام او زیاد است لیکن چون آن کنیزک مملوکه حارث بود و هم در نکاح غلام حارث آن پسر را در صغر سن بعبد الحارث لقب می‌کرد و تا آنکه کثیر السن هوشیار شد و آثار نجابت و بلاغت و خوش تقدیری لسانی او زبان زد خلایق گشت و زیرکی و فطنت او شهره آفاق گردید روزی عمرو بن العاص که یکی از بزرگان قریش و دهاه ایشان بود گفت «لوكان هذا الغلام من قريش لساق العرب بعصاه» ابوسفیان این را شنید و گفت: «والله اني لا عرف من وضعه في بطن امه» حضرت امیر هم آن مقام حاضر بود پرسید که «من هويا اباسفيان فقال ابوسفيان انا فقال مهلا يا اباسفيان فقال اباسفيان».

واما والله لولا خوف شخص

 

يراني يا علي من الاعادي

اظهر سره صخر بن حرب

 

ولـم تكن الـمقاله عن زياد

وقد طالت مجاملتي ثقيفا

 

وتركي فيهم ثمر الفؤاد

زیاد هم این قصه را شنیده بود و از فرط بی‌حیائی پیش مردم می‌گفت که من در اصل نطفه ابو سفیان و از نسل قریش‌ام چون امیر المومنین اورا والی فارس ساخت و در ضبط بلاد و اصلاح فساد از وی تردد نمایان و تدبیرات نیک به ظهور رسید معاویه با او پنهان مکاتبه و مراسله شروع کرد و خواست که اورا به طمع استلحاق به نسب خود رفیق سازد و از رفاقت امیر جدا کند که جدا شدن این قسم سردار خویش تدبیر صاحب جمعیت از حریف غنیمت است و اورا وعده مصم داد که اگر بسوی من آیی ترا برادر خود خوانم و از اولاد ابوسفیان قرار دهم چه آخر نطفه ابوسفیانی در نجابت و شهامت و فطانت و زیرکی شاهد صدق این دعوی داری چون حضرت امیر بر این مکاتبات و مراسلات پنهانی وقوف یافت بسوی زیاد نامه نوشت که عبارتش این است «قد عرفت ان معاويه كتب اليك يستزل لبك ويستفل غربك فاحذره فانمـا هوشيطان ياتي الـمرء من بين يديه ومن خلفه وعن يمينه وعن شمـاله ليقتحم غفلته ويستلب عزته فاحذره ثم احذره وكان من ابي سفيان في زمن عمر بن الخطاب فلته من حديث النفس ونزعه من نزعات الشيطان لا يثبت بها لنسب ولا يستحق بها ميراث والـمتعلق بها كالواغل الـمدفع الـمنوط الـمذبذب» چون این نامه را زیاد خواند گفت و رب الکعبه شهد لی ابوالحسن بانی ابن ابی سفیان و این هم از راه کمال بی‌حیائی بود تا وقت شهادت حضرت امیر به حال ظاهر داری می‌کرد و ترک رفاقه آن جناب بی‌پرده نمی‌نمود چون بعد از شهادت حضرت امیر سیدنا و مولانا الحسن المجتبی تفویض امر ملک و سلطنت بمعاویه فرموده و معاویه در استمالت زیاد که سرداری بود با جمیعت فراوان وخیلی مدبر و شجاع و زیرک و پادشاهان را از این مردم ناگریز است زیاده از حد گذرانیده تا در وفات او مانند رفاقت حضرت امیر ترددات شایسته نماید به همان کلمه ابو سفیان که به حضور عمرو بن العاص و حضرت امیر از زبان آمده بود تمسک جسته اورا برادر خود قرار داد و در سنه چهل و چهار از هجرت در القاب اوزیاد ابن ابی سفیان رقم کرد و در مملکت منادی گردانید که اورا زیاد بن ابی سفیان می‌گفته باشند حالا شرارت این زیاد زنا زاد باید دید که بعد از وفات معاویه اول فعلی که از او صادره شد عداوت اولاد حضرت امیر بود تا وقتی که سبط اکبر حسن مجتبی درقید حیات ماند قدری ملاحظه می‌کرد چون آن جناب هم رحلت فرمود و زیاد از طرف معاویه والی عراق شد و در کوفه تصرف او به هم رسید پیش از همه کارها سعید بن شریح را که از خلص شیعیان جناب امیر بود و از محبین و مخلصین آن خاندان عالی‌شان در پی افتاد و خواست تا اورا گرفته مصادره نماید او خبر دار شده گریخته در مدینه منوره خود را به امام ثانی سید الشهداء خاتم ال العبا سیدنا و امامنا الحسین س رسانید و زیاد خانه اورا در کوفه ضبط نمود و نقد و جنس اورا ربود بعد از آن خانه اورا هدم و سوختن فرمود چون این ماجرا بگوش مبارک حضرت امام رسید در این مقدمه نامه سفارش برای زیاد بنا براین گمان که آخر از رفقای قدیم جناب امیر است و نمک پرورده آن درگاه تا کجا داد بی‌حیائی خواهد داد و نرد بی‌وفائی خواهد باخت رقم فرمود که عبارتش این است من «الحسين بن علي الى زياد اما بعد فقد عمدت الى رجل من الـمسلمين له ما لهم وعليه ما عليهم فهدمت داره واخذت ماله وعياله فاذا اتاك كتابي هذا فابن داره واردد اليه ماله وعياله فاني قد اجرته فشفعني فيه» در جواب حضرت امام آن كافر النعم اين قسم می‌نويسد من «زياد ابن ابي سفيان الى الحسين بن فاطمه اما بعدفقد اتاني كتابك تبدا فيه باسمك قبل اسمي وانت طالب للحاجه وانا سلطان وانت سوقه وكتابك ايل في فاسق لايوديه الا فاسق مثله وشر من ذلك اذا اتاك وقد آويته اقامه منك علی سوء الراي ورضي بذلك وايم الله لا يسبقني اليه سابق ولوكان بين جلدك ولـمك فان احب لحم الى ان اكله للحم انت فيه فاسلمه بجريرته الى من هواولي به منك فان عفوت عنه لم اكن شفعتك فيه وان قتلته لم اقتله الا بحبه اياك» چون این نامه نا پاک که صاحب آن را حق تعالی عدل خود چشاند زیاده از این چه گوئیم به حضرت امام رسید به جنس آن را نزد معاویه ملفوف کرده فرستاد و رقم فرمود که قصه چنین است و من زیاد را چنین نوشته بودم و او در جواب من این نامه نوشته است به مجرد رسیدن این نامه معاویه بر آشفت و بدست خود برای زیاد نوشت من معاویه بن ابی سفیان الی زیاد اما بعد «فان الحسين بن علي بعث الى بكتابك اليه جواب كتابه اليك في ابن شريح فعلمت انك بين رايين راي من ابي سفيان وراي من سميه اما رايك من ابي سفيان فحلم وعزم واما الذي من سميه فكمـا يكون راي مثلها ومن ذلك كتابك الى الحسين تشتم اباه وتعرض له بالفسق ولعمري انت اولي بالفسق من الحسين ولابوك اذ كنت تنسب الى عبد اولي بالفسق من ابيه وان كان الحسين بدا باسمه ارتفاعا عنك فان ذلك لـم يضعك واما تشفيعه فيمـا شفع فيه فقد دفعته عن نفسك الى من هواولي به منك فاذا اتاك كتابي هذا فخل ما في يدك لسعيد بن شريح وابن له داره ولا تعرض له واردد عليه ماله وعياله فقد كتبت الى الحسين ان يخبر صاحبه بذلك فان شاء اقام عنده وان شاء رجع الى بلده فليس لك عليه سلطان بيد ولسان واما كتابك الى الحسين باسمه ولاتنسبه الى ابيه بل الى امه قال الحسين ويلك من لا يرمي به الرجون افاستصغرت اباه وهوعلي بن ابي طالب ام الى امه وكلته وهي فاطمه بنت الرسول فتلك افخر له انت تعقل والسلام بالجمله شرارت وبد ذاتي» این زیاد و اولاد نا پاک او خصوصا عبیدالله قاتل حضرت امیر حسین س در حق کافه مسلمین عموما و در حق خاندان حضرت امیر خصوصا به حدیست که زبان اقلام از تقریر بیان آن تن بعجز در داده و مسئله مشکل نزد شیعه آن است که این زیاد ولد الزنا بود و ولد الزنا نزد امامیه نجس العین است و به وصف این حضرت او را بر مردم فارس و لشکر مسلمانان امیر فرمود و در آن وقت امامت نماز پنج گانه و عیدین و جمعه بر ذمه امیر می‌بود پس همین ولد الزنا پیش می‌رفت و نمازهای خلق الله را تباه می‌کرد و این مسئله نزد امامیه مصرح بها است که نماز به امامت ولد الزنا فاسد است پس امامیه را هرگز نمی‌رسد که به سبب ظهور خیانت و ظلم عمال عثمان بر وی طعن نمایند.

طعن دوم: آنکه حکم بن ابی العاص را که پدر مروان بود و آن حضرت ج وی را بر تقصیری اخراج فرموده بود باز در مدینه طلبید جوابش آنکه حکم را آن حضرت ج برای دوستی او با منافقین و فتنه انگیزی او درمیان مسلمین و معاونت کفار اخراج فرموده بود و چون بعد از وفات پیغمبر و خلافت شیخین ÷ زوال کفر و بطلاق نفاق به حدی شد که نام و نشانی این دو فرقه در بلاد حجاز و مدینه منوره خصوصا از بیضه شیطان هم کمیاب تر گشت و قاعده اصول مقرر است که «الحكم المعلول بالعله يرتفع عند ارتفاعها» پس حکم به اخراج او نیز مرتفع شد و شیخین به آن جهت آمدن او را روا دار شدند که هنوز احتمال فتنه و فساد قایم بود زیرا که حکم از بنی امیه بود و شیخین در تیم وعدی بنابر عداوت جاهلیت باز عرق حمیتش به جوش می‌آید و درمیان مسلمین موشک دوانی کند و چون عثمان خلیفه شد که برادر زاده او می‌شد ازاین معنی هم اطمینان کلی دست داد لهذا اورا به مدینه منوره طلبید و صله رحم نمود و خود عثمان را از این باب سؤال کرده بود که حکم را چرا در مدینه آوردی او خود جواب شافی فرمود گفت که من اجازت آوردنش در مدینه منوره مرض موت آنجناب گرفته بودم چون ابوبکر خلیفه شد و با او گفتم شاهد دیگر برای اجازت در خواست چون شاهد دیگر نداشتم سکوت کردم و هم چنین عمر س رفتم که شاید گفته مرا تنها قبول نماید او هم بدستور ابوبکر شاهد دیگر خواست باز سکوت کردم چون خود خلیفه شدم به علم یقینی خود عمل کردم و شاهد این مقوله عثمان در کتاب‌های اهل سنت موجود است به روایت صحیح که در مرض موت آن حضرت ج روزی فرمودند که کاش نزد من مردی صالح بیاید که با وی سخن کنم ازواج مطهرات و دیگر خادمان محل عرض کردند یا رسول الله ابوبکررا بطلبیم فرمود نه باز گفتند عمر را طلبیم فرمودنه باز گفتند که علی را بطلبیم فرمود نه باز گفتند عثمان را بطلبیم گفت آری و چون عثمان آمد و خلوت فرمود و تا دیر با او سر گوشی نمود عجب نیست که در آن سر گوشی که وقت لطف و کرم بود شفاعت این گنهکار کرده باشد و پذیرا هم شده باشد و دیگری بر آن مطلع نشده و نیز ثابت شده است که حکم آخر عمر خود از نفاق و فساد توبه کرده بود چنان چه من بعد از او چیزی بوقوع نیامد و مع هذا پیر فرتوت شده بود و قوای او متساقط گشته خوف از فتنه از او نمانده بود پس در آوردن او در مدینه در این حالت از قبیل نظر به اجنبیه که زوال فرتوت که دیو شکل باشد خواهد بود اصلا محل طعن نیست.

طعن سوم: آنکه اهل بیت و اقارب خود را مال‌های کثیر بخشش فرمود و اسراف از حد گذارنید و بیت المال را خراب کرد چون حکم ابن ابی العاص را به مدینه آورد یک لکهه درم به او بخشید و پسر اورا که حارث بن الحکم بود محصول بازارهای مدینه و عشور گنج و مندویات آنجا دهانید و مروان را خمس افریقیه داد و عبدالله بن خالد بن اسید بن ابی العاص بن امیه را چون از مکه نزد او آمد سه لکهه درم انعام فرمود و یک دختر خود را دو دانه مروارید داد که قیمت آنها از حساب تجار و جوهریان در گذشته بود و دختر دیگر را مجمری از زر مرصع به یاقوت و جواهر گران قیمت بخشید و اکثر بیت المال را در تعمیر عمارات و باغات و اراضی و مزارع خود صرف نمود و عبدالله بن الارقم و معیقب دوسی این حالت را دیده از حدمت داروغگی بیت المال که از عهد عمر بن الخطاب به ایشان تعلق داشت استعفا نمودند و گذاشتند ناچار شده آن خدمت بزید بن ثابت معین نمود و روزی بعد از تقسیم بیت المال بقیه که باقی بود آن را به زید بن ثابت بخشید آن بقیه زیاده از لکهه درم بود و ظاهر است که مبذر و مسرف در مال خود مطعون وملام شرع است چه جای آنکه در مال مسلمین این قسم کارها کند و اتلاف حقوق نماید جواب این انفاق کثیر را از بیت المال قراردادن و محل طعن گرفتن و افترا و بهتان صریح است مالداری و ثروت عثمان س قبل از خلافت خصوصا در آخر عمر خلافت عمر س که فتوح بسیار از هر طرف می‌رسید و قسمت می‌شد تمام صحابه صاحبان ثروت و دولت شده بودند چنان چه بعضی از فقرا و مهاجرین را که در زمان آن سرور به نان شب محتاج بودند هشتاد هشتاد هزار درم زکات بر آمد و حضرت امیر را نیز وسعت و فراخی تمام بود وعمارات و باغات و مزارع هر همه پیدا کرده بودند عثمان س چون از سابق هم غنی بود و تجارت عمده در این وقت خیلی مال دار شده بود و این خرج و بذل او محض بر قبیله خودش نبود در راه خدا و اعتاق برده ها و دیگر وجوه خیرات و مبرات صرف می‌کرد چنان چه هر جمعه یک برده آزاد می‌کرد و هر روز مهاجرین و انصار را ضیافت می‌نمود و طعام‌ها مکلف به هیئت مجموعی می‌خورانید چنان چه حسن بصری گفته است که شهدت «منادي عثمـان ينادي يا ايها الناس اغدوا علی اعطياتكم فيغدون فياخذونها وافره يا ايها الناس اغدوا علی ارزاقكم فيغدون فياخذونها وافيه حتی والله لقد سمعته اذناي يقول علی كسوتكم فياخذون الحلل واغدوا علی السمن والعسل قال الحسن وارزاق داره وخير كثيره رواه ابوعمر في الاستيعاب وانفاقات» او را در تواريخ بايد ديد و سخاوت وجود اورا از آن بايد فهيمد و هيچ كس جود و انفاق في سبيل الله را اسراف نگفته «لاسرف في الخير» حدیث صحیح است و ظاهر است چون انفاق بر اقارب و خویشاوندان خود باشد اجر مضاعف می‌شود چنان چه در حدیث صحیح است که صدقه بر مسکین تنها صدقه است و بر اقارب دو خیر است هم صدقه و هم صله رحم و در قرآن مجید نیز اقارب را بر دیگر مصارف مقدم ساخته‌اند قوله تعالی ﴿لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ١٧٧ [البقرة: 177]. و امام احمد از سالم بن ابی الجعد روایت کرده است که عثمان جماعه را از اصحاب رسول ج من جمله آنها عمار ابن یاسر هم بودنزد خود طلبید و گفت من شما را سؤال می‌کنم باید که راست بگوئید قسم می‌دهم شما را به خدا آیا می‌دانید که پیغمبر ج در بخشش و عطایا قریش را بردیگر مردم ترجیح می‌داد و باز بنی هاشم را بر دیگر قریش تمام جماعت صحابه سکوت کردند پس عثمان س گفت اگر به دست من کلیدها جنت بدهند البته من بنی امیه بدهم تا هیچ‌کس از اینها بیرون نماند همه در بهشت داخل شوند لیکن این همه انفاقات را از بیت المال فهمیدن محض تعصب و عناد است و خود عثمان را چون از این باب پرسیدند در جواب گفت که مال من پیش از خلافت معلوم دارید و بذل و انفاق من نیز می‌دانید پس این شبهات بی‌جا و مظنه‌های دور از عدالت و تقوی چرا به من می‌نمائید آمدیم بر شرح این قصه ها که مذکور شد باید دانست که در این نقل سراسر غلط و خبط راه یافته است قصه دیگر است و اینها دیگر روای می‌کنند اصلا ذکر بیت المال در روایت هیچ قصه‌ای نیامده آن چه مرویست این است که عثمان پسر خود را با دختر حارث بن حکم نکاح کرد و اورا از اصل مال خود یک لک درم برسم ساچق فرستاد و دختر خودرا ام رومان بود با مروان بن حکم نکاح کرد و در جهیز او نیز یک لک درم داد و آن همه از خاص مال خودش بود نه از بیت المال و این دادن صله رحم است که در زمان عام و خاص محمود است عندالله و عند الناس به خوبی و نیکی مشهور است و قصه بخشیدن خمس افریقیه به مروان نیز غلط محض است اصل قصه آن است که عثمان س عند عبدالله بن سعد بن ابی سرح را لکهه کس از لشکر سوار و پیاده همراه داده برای فتح مغرب زمین فرستاد و چون متصل شهر افریقیه که پایتخت مغرب است جنگ واقع شد مسلمانان بعد از کشش و کوشش بسیار فتح یافتند و غنایم بی‌شمار بدست آوردند عبدالله بن سعد بن ابی سرح خمس آن غنایم که از نقود به قدر پنج لکهه اشرفی رایج الوقت آن دیار بود بر آورده نزد خلیفه وقت فرستاد و آن چه بابت خمس ازقسم لباس و مواشی و اثاث و امتعه دیگر باقی بود و به سبب بعد مسافت که از دار الخلافت یعنی مدینه منوره چندماهه راه بود بار برداری آن خرج بسیار می‌خواست و مع هذا مشقت عظیم داشت آن همه بدست مروان بیک لکهه درم فروخت و ازمروان اکثر ان مبلغ وصول کرده نیز به مدینه فرستاد قدری از قیمت آن اسباب بر ذمه مروان باقی بود که در معرض وصول نیامده و مروان در این اثنا نقود خمس را گرفته به مدینه روانه شد و با عبدالله قرار کرد که من بقیه قیمت این اسباب را نیز در مدینه به حضور خلیفه خواهم رسانید و در مدینه منوره به سبب صعوبت این جنگ و عد مسافت آن دیار و امتداد پر خاش وانسداد طرق و شوارع جمیع مسلمین در تب و تاب سر بودند و هریک را برداری یا پسری یا پدری یا شوهری یا دیگر قریبی در این جنگ بود و از حال انها اطلاعی نمی‌شنیدند که غنیم پر زور است جنگ بسیار سخت و مردم بسیار شهید شده‌اند هر همه را حواس پرا گنده و دلها بر بال کبوتر بسته عجب بی‌آرامی داشتند که بیک ناگاه مروان با این مبالغ خطیره در مدینه منوره رسید و بشار وتهنیت به هر خانه رسانید و اخبار خطوط مردم لشکر به تفصیل آورد و هر همه را عید جدید و فرحت و شادی پر مزید حاصل شد در تواریخ مطالعه باید کرد که آن روز در حق مروان چه دعاها که در مدینه نشد و چه ثناها که بران نالایق ننمودند و هنوز مروان مصدر فعلی نشده بود که این همه عمل اورا حبط می‌کردند و اصلا بکار او اعتداد نمی‌نمودند پس عثمان در جلد وی این بشارت و مژدگانی این کار نمایان که این مبالغ کثیره را با وصف بعد مسافت و خطر راه امانت با سلامت رسانید و جمیع اهل مدینه را فرحت و شادمانی داد آن چه از قیمت اثاث ومواشی خمس بر ذمه او بود به او بخشید و امام را می‌رسد که مبشرین و جواسیس و دیگر اصناف مردم را که باعث تقویت قلوب مجاهدین و موجی اطمینان خواطر پس ماندگان شوند از بیت المال انعام فرمایدو مع هذا این امر به محضر صحابه و تطییب قلب جمیع اهل مدینه واقع شد اصلا محل طعن نمی‌تواند شد و نیز در اینجا دقیقه باید دانست که انعام و عطا و بخشش و بذل را بر مالی که از آن این امور به عمل آید قیاس باید کرد اگر شخصی از لکهه رو پیه یک رو پیه به کسی دهد با صد یا هزار آن را اسراف نتوان گفت زیرا که نسبت هزار بار لکهه چون نسبت ده یا هزار است و در جمیع امور عقلیه و حسیه مرعات نسبت به هم مقتضای عقل و حکم شرع است مثلا اگر در معجونی ده جز حار و صد جز بارد ترکیب کنند آن معجون را مفرط الحراره هرگز نخواهند گفت و در شرع نیز اگر در جای خراج لکهه رو پیه باشد و از آنجا پنجاه هزار رو پیه بگیرند عین عدل و انصاف است و ظلم افراط گفتنش خلاف حکم شرع است و علی هذا القیاس در مقادیر زکات و دیگر تقدیرات شرعیه و تقسیمات غنایم و فی مراعات نسبت ملحوظ است و بس است که مبلغ خطیر نسبت نسبت به مبلغی که از باقی مانده جدا کرده‌اند حکم شی تافه و چیز بی‌قیمت دارد نسبت به مبلغ قلیل پس اگر انفاقات عثمان س را نسبت به آن چه در وقت او در بیت المال جمع می‌شد و قسمت می‌یافت ملاحظه کنند هرگز اسراف نخواهد بود آری اگر جداگانه آن انفاقات را ملاحظه نمایند بی‌نسبت به مجموع مال حکم به اسراف می‌تواند لیکن چون در جمیع امور عقلیه بدون ملاحظه نسبت حکم بع افراط نمودن مردود و نا مقبول است در اینجا چرا مقبول خواهد شد و آن چه گفته‌اند که عبدالله بن خالد بن اسید را سه لک درم انعام فرمود نیز غلط است و از روی تواریخ معتبر ثابت است که این مبلغ اورا از بیت المال قرض داد و بر ذمه او نوشت تا باز ستاند چنان چه خود عثمان این امر را در جواب اهل مصر وقتی که محاصره‌اش کرده بودند گفته است و آخر عبدالله مذکور آن مبلغ را در بیت المال رسانید آن چه گفته‌اند که حارث بن حکم را بازارهای مدینه و گنج و مندویات داد که عشور آنها را گرفته به تصرف خود برده باشد و نیز غلط است صحیح این است که حارث به طریق محتسبان داروغه امر بازار کرده بود تا از نرخ خبر دار باشد و دعا و خیانت و غش و ظلم و تعدی واقع نشود و مکاییل و موازین و صنجات را تعدیل و تقویم نماید دوسه روز به این خدمت قیام نموده بود که اهل شهر شکایت او آوردند و گفتند که تمام خسته‌های‌‌ خرما را برای شتران خود خرید کرد ودیگر بیو پاریان را خریدن نداد و شتران مردم از دانه ماندند عثمان همان وقت اورا عزل فرمود و توبیخ نمودو اهل شهر را تسلی داد و درین چه عیب عثمان عاید می‌گردد بلکه عین انصاف اوست که با وجود قرابت قریه او به مجرد سماع شکایت عزلش فرمود و در وجه استعفا ابن ارقم و معیقیب دوسی نیز تلبیس و کذبی داخل کرده‌اند صحیح این است که این هردو به جهت کبر سن و عجز از قیام به حق این خدمت محنت طلب استعفا نمودند و عثمان بعد از استعفای ایشان این خطبه بر خواند که «ايها الناس ان عبدالله ابن ارقم لـم يزل عيل خزانتكم منذ زمن ابي بكر وعمر الی يوم وانه قد كبر وضعف وقد لينا عمله زيد بن ثابت» و آن چه از عمارات و باغات و مزارع عثمان را نسبت کرده‌اند که از بیت المال بود و نیز دروغ و افتراست حقیقت الامر این است که عثمان س در باب تکثیر مال علمی داده بودند که هیچ‌کس را بعد از وی این معنی میسر نشده که بوجه حلال به کمال عزت بی‌تعب و مشقت این قدر مال را کسب نماید و این همه را در مرضیات خدا بوجوه خیرات و مبرات صرف می‌فرمود و مصدق «نعم الـمـال الصالح للرجل الصالح» می‌شد پیشتاز خلافت هم طرق کسب مال او بسیار بود و در انواع تجارات تفنن می‌نمود و بعد از خلافت تدبیر دیگر خاطرش رسید که هر جا زمین موات می‌یافت هم در سواد عراق و هم در حجاز در آن ضیعه می‌ساخت و جماعه را از غلامان و موالی خاص خود را با اسباب و آلات زراعت در آنجا نگاه می‌داشت تا آن بقعه را معمور سازند و از محصول آن قوت خود نمایند و در نشاندن باغ‌ها و اشجار میوه دار و کندن آبار و اجرای انهار مشغول شوند تا آنکه زمین عرب با وصف مقحوطیت و بیرونقی که داشت در زمان رفاهیت نشان او حکم زمین مازندران و کشمیر و کوکن گرفته بود که هر جا چشمه ایست جاری و آبشاریست روان و اشجار میوه دار مهیا و زراعات گوناگون موجود و نیز به سبب آبادی و بودن غلامان و موالی اودر صحراهای و اودیه و بیشه‌های قطع طریق و عیاری و دزدی همه موقوف شده بود و ضرر سباع درنده مثل شیر و پلنگ و گرگان نیز قریب بعدم رسیده و جای نزول مسافران و یافتن علف و آذوقه پیدا گشته به این اسباب مسافران و تجار به امنیت خاطر میامدند و نقل امتعه نفسیه و تحایف بلدان و اقالیم مختلفه به سهولت انجامیده و ازاین هردو معنی یعنی حصول امن و رفاهیت و آبادی و زراعت که در عهد سعادت مهد او بوقوع آمده و نسبت ببلاد عرب از خوارق عادات وعجایب واقعات می‌نمود و در حدیث شریف خبر داده‌اند لا تقوم حتی تعود ارض العرب مروجا و انهارا و نیز عدی بن حاتم طائی را فرمودند که «ان طالت بك حيوه لرين الظعينه تسافر من حيره النعمـان اي الكعبه لايخاف احد الا الله» و از وفور خزاین و کسرت مال و ثروت و تکلفات مردم در زمان عثمان س نیز در احادیث بسیار خبر فرموده‌اند و به کمار خوشی و بشاشت آن را ذکر نموده و چون عثمان س بادی این تدبیر نیک شد اکثر صحابه کبار این روش را پسندیده اختیار آن نمودند از آن جمله حضرت امیر در حوالی ینبع و فدک و زهره و دیگر قری و طلحه درغابه و آن نواح و زبیر در جرف و ذی خشب و آن ضلعه همین عمل شروع کردند و علی هذا القیاس صحابه دیگر رفته رفته در زمین حجاز خاصه در حوالی مدینه منوره خیلی آبادانی ومعموری به هم رسید اگر چند سال دیگر عثمان رضی دراز می‌شدزمین حجاز رشک گلگشت مصلای شیراز و لاله زار گازرگاه هرات می‌شد و چون احیا موات تعمیر اراضی غیر مملوکه به مال خود هرکس را به اذن امام جایز است خود امام را چرا جایز نباشد و محصول اورا چرا حلال نداند و متصرف نشود و در روایات صریح واقع است و در تواریخ مسطور و مذکور که احیا موات و تعمیر اراضی و احداث باغات و حفر آبار و اجرا انهار همه از مال خالص خود می‌کرد و به حکم المال یجر المال و مداخل او هر روز در تضاعف و ازدیاد بود و کدام یک از اهل مدینه در زمان او بود که زراعت نمی‌کرد و باغ نمی‌نشاند و قصه دادن مال باقی از بیت المال بزید بن ثابت نیز تلبیس و غلط صدق با کذب است روایت صحیح این است که عثمان س روزی حکم فرمود به تقسیم بیت المال در مستحقین پس به قدر هزار درم باقی ماند و مستحقان تمام شدند به زید بن ثابت حواله نمود که موافق صوابدید خود در مصالح مسلمین خرج نماید چنان چه زید بن ثابت آن مبلغ را بر ترمیم و اصلاح عمارت مسجد نبوی علی صاحبه الصلوات التسلیمات صرف نمود «هكذا ذكره الـمحب الطبري وغيره من اهل السنه في جميع القصص الـمتقدمه» غرض که این گروه به سبب سو ظنی که دارند هر جا لفظ عثمان و دادن مال بی‌محابا به اقارب خود ودیگر مسلمانان یا تعمیر مسجد رسول الله ج و دیگر مواضع متبرکه می‌شنوند همه را بر تصرف در بیت المال و اتلاف حقوق مردم حمل می‌کنند این سو ظن را و این نادانی را علاجی نیست و این کلام ایشان بدان ماند که چون در فتنه احمد شاه ابدالی درانیان در شهر دلهی در آمدند و اموال و امتعه مردم را تصرف کردند هرگاه بازار می‌بر آمدند و مساجد طلائی و عمارات منقش مدارس و رباطات را که ملوک و امرا آن شهر ساخته بودند می‌دیدند بی‌اختیار کلمات حسرت و افسوس از زبان شان بر می‌آمد و بعضی را چهره گریان می‌نمود اهل شهر از این بابت پرسیدند در جواب گفتند که افسوس و حسرت ما از این است که این همه مال شاه را چه قسم ضایع کردند اگر کاش این اموال را ذخیره کرده می‌گذاشتند به کار شاه می‌آمد.

طعن چهارم آنکه عثمان س در خلافت خود عزل کرد و جمعی از صحابه را مثل ابوموسی اشعری را از بصره و بجای او عبدالله بن عامر بن کزیر منصوب ساخت و عمرو بن العاص را از مصر وبجای او عبدالله بن سعد بن ابی شرح را فرستاد و او مردی بود که در زمان آن جناب مرتد شده بود با مشرکین ملحق گردیده و آن حضرت خون او را مباح فرموده در روز فتح مکه تا آنکه عثمان اورا به حضور آن حضرت آورد و بجد تمام عفو جرایم او کنانید و بیعت اسلام نمود و عمار بن یاسر را از کوفه و مغیره بن شعبه را نیز کوفه و عبدالله بن مسعود را از قضا کوفه و داروغگی خزاین بیت المال آنجا جواب از ین طعن آنکه عزل و نصب عمال کار خلفا و ایمه است لازم نیست که عمال سابق را به حال دارند و الا مهان و محقر شوند آری عزل عامل بی‌وجه نباید کرد و عزل این همه اشخاص را وجوهی است که در تواریخ مفصله مذکور و مسطور است بعد از اطلاع بر آن وجوه حسن تدبیر عثمان س معلوم می‌شود و فی الواقع عزل این اشخاص و نصب اشخاصی که مذکور شدند موجب انتظام امور فتوح بسیار شد و رنگ خلافت دگرگون گشت و جیوش عساکر و ولایت و اقالیم و قلمرو مملکت طول و عرضی پیدا کرد که هرگز در زمان اکاسره و قیاصره به خواب نمی‌دیدند از قسطنطینیه تا عدن عرض ولایت اسلام بود و از‌اندلس تا بلخ و کابل طول آن کاش اگر قتله عثمان ده دوزاده سال دیگر هم تن بصیرت می‌دادند و سکوت کرده می‌نشستند سند و هند و ترک و چین نیز مثل ایران وخراسان یا علی یا علی می‌گفتند آن اشقیا نه فهیمدند که هرچند عثمان س بنی امیه را مسلط کرده و از دست ایشان کار گرفته اما آخر نام محمد و علی است خراسان را عبدالله بن عامر بن کریز فتح نموده و حالا در مشهد و شیراز و نیشابور و هرات غیر از نعره حیدری شنیده نمی‌شود آخر چون عثمان و بن امیه در ترک و چین و راجپوتانه هندوستان نرسیدند محمد و علی را هم بر مردم این دیار نشناختند وغیر از رام و کشن و گنگا و جمنا پیری و مرشدی نه دارند و در چین و خطا ترک این قدر هم نیست که نام این بزرگان را کسی بشناسد و تعظیم نماید در این مقام ناچار به طریق قصه خوانی علی سبیل الاجمال وجوه این عزل و نصب را بیان کرده آید و ابن قتبیه و ابن اعثم کوفی و سمساطی را که عمده مورخین شیعه‌اند شاهد این افسانه سرائی آورده شود تا قابل اعتبار باشد اما قصه ابو موسی پس اگر عزل او نمی‌کرد فسادی عظیم بر کمی خاست که تدارکش ممکن نمی‌شد و کوفه و بصره همه خراب می‌گشت به سبب اختلاف و نفاقی که در لشکر هردو شهر واقع شده بود تفصیلش آنکه در زمان خلافت عمر بن الخطاب س ابو موسی اشعری والی بود به جهت قرب حدود فارس و شوکت زمین داران آنجا ابو موسی از پیشگاه خلافت در خواست مدد نمود از حضور خلافت لشکر کوفه برای مدد او متعین گردید قبل از آنکه لشکر کوفه نزد ابو موسی برسد از اثنا راه آنها را متعین فرمود به جنگ رامهرمز که شهریست عظیم مابین فارس و اهواز لشکر کوفه به آن سمت متوجه شد و فتح نمایان کرد و شهر را تصرف نمود و غارت کرد و قلعه را نیز تسخیر نمودو مال بسیار و بندیان بیشمار از زن و بچه به دست آورد چون این خبر به ابوموسی رسید خواست که لشکر کوفه را تنها با غنایم مخصوص نکند و لشکر بصره را که بارها مشقت جنگ بلاد کشیده بودند محروم نگذارد به لشکر کوفه گفت این امکانات را که شما غارت کردید من امان شش ماه را داده بودم و مهلت منظور داشتم تا معاملت بواجبی بگیرم و نقض عهد لازم نیاید را محض برای تخویف آنها متعین کرده بودم عجلت نمودید و با آنها در افتادید لکشر کوفه این امر را انکار نمودند و گفتند که قصه امان محض افتراست و درمیان رد و بدل بسیار واقع شد فیما بین هردو لشکر نزاع قایم گردید آخر این ماجرا به خلیفه نویشتند عمر بن الخطاب س فرمود که آن چه صلحا لشکر ابوموسی و کبرا صحابه که در آنجا هستند مثل حذیفه بن الیمان و برا بن عازب و عمران بن حصین و انس بن مالک و سعید بن عمرو انصاری و امثال ایشان بعد از تفتیش و قسم دادن ابوموسی برد تا آنکه شش ماه امان داده بودم بنویسید بر طبق آن عمل خواهیم نمود ابوموسی به حضور اعیان مذکور قسم خورد وحکم خلیفه رسید که مال بندیرا بااهل بلاد مذکور بازدهند و تا مدت موجله تعرض ننمایند این قصه موجب دل گرانی لشکر کوفه ازابوموسی شد و جماعه از آن لشکر به حضور خلیفه رسیدند و اظهار نمودند که اگر امان می‌داد در لشکر بصره خود البته معلوم و مشهور و معروف می‌شد تا حال کسی از لشکر بصره بر این معنی اطلاع ندارد پس ابوموسی قسم دروغ خورده خلیفه ابوموسی را به حضور طلبید و از قسم او سؤال کرد او گفت و الله قسم به حق خورده ام خلیفه گفت که پس چرا لشکر بر سر آنها فرستاد تا کردند آن چه کردند اگر دروغ در قسم نداری در مصلحت ملکداری البته خطا کاری این وقت ما را میسر نیست که دیگری قابل این کار به جای تو نصب کنیم برو بر صوبه داری بصره و سرداری لشکر آنجا قیام نما ترا و قسم ترا به خدا سپردیم تا وقتی که شخصی قابل این کار در نظر ما پیدا شود آنگاه ترا عزل کنیم و در این اثنا عمر س بدست ابولولو شهید شد و نوبخت خلافت به حضرت عثمان س رسید لشکریان بصره نیز دفتر دفتر شکایت و تنگی نمودن در داد و دهش از ابوموسی به حضور خلیفه وقت آمده و اظهار نمودند و لشکریان کوفه خود از سابق دل افسرده گی داشتند عثمان س دانست که اگر حالا این را تغییر نکنم هردو لشکر بر هم می‌شوند و در کارها عمده دل نمی‌دهند و حال ملک هردو صوبه به خرابی می‌انجامد ناچار اورا تغییر کرد و عبدالله بن عامر کریز را که اکرم قتیان قریش بود و طفل بود که او را به حضور پیغمبر آورده بودند و آن جناب آب دهن مبارک خود در گلوی او چکانده بودو آثار شهامت و نجابت و لوازم سردایر و ریاست از حرکات و اقوال و افعال او در نوجوانی ظاهر می‌شد به جای او نصب کرد و موجب کمال انتظام آن نواحی و هردو لشکر گردید احمد بن ابی سیار در تاریخ مرو روایت می‌کند که «لـمـا فتح عبدالله بن عامر خراسان قال لا جعلن شكري لله ان اخرج من موضعي هذا محرما فخرج من نيشابور ورواه سعد بن منصور في سننه ايضا واما عمر بن العاص» پس اورا به جهت کثرت شکایت اهل مصر عزل فرمود و سابق در عهد عمر س هم به سبب بعضی امور که از و به حضور خلافت معروض شده بود چون اظهار توبه نمود باز بر حال کرده بودند بالجمله عثمان را بر عزل ابوموسی .و عمر بن العاص مطعون کردن به شیعه نمی‌زیبد که این هردو نزد ایشان واجب القتل‌اند و لهذا بعضی ظریفان اهل سنت این طعن را از طرف شیعه برنگ دیگر تقریر کرده‌اند که عثمان س چرا این هردو اکتفا بر عزل فرمود و قتل ننمود تا در واقعه تحکیم بدسگالی امت و امام وقت از یشان بوقوع نیامد و بعضی ظریفان دیگر جواب این طعن به این روش داده‌اند که عثمان س دانست که اگر این هردو را بکشم امامت من نزد عام و خاص ثابت خواهد شد زیرا که علم غیب خاصه امام است و شیعه را جای انکار نخواهند ماند و از آنجا که خلق حیا بر مزاج عثمان غالب بود از تکذیب صریح شیعه شرم کرد و اکتفا بر عزل نموده تا اشاره باشد به صحت امامت او و اگر شیعه گویند که اگر ابوموسی جایز العزل می‌بود حضرت امیر اورا چرا از طرف خود حکم می‌کرد گوئیم از روی تواریخ ثابت است که این حکم کردن بنا چاری بود نه به اختیار و اگر بالفرض به اختیار هم باشد چون در این کار هم خطا کرد معلوم شد که قابل عزل بوده فایده جلیله در اینجا دانست که مطاعن شیخین را غیر از شیعه کسی تقریر نمی‌کند لهذا در کتب اهل سنت که این مطاعن از کتب شیعه منقول‌اند اکثر بر اصول شیعه می‌نشنید و چسپان می‌شوند بر خلاف مطاعن عثمان س که اکثر بر اصول شیعه نمی‌نشینند و وجه این عدم انطباق آن است که طاعنین بر عثمان دو فرقه‌اند شیعه و خوارج پس مطاعن عثمان س نیز دو قسم‌اند قسمی آنکه بر اصول شیعه می‌نشینند و قسمی آنکه بر اصول خوارج منطبق می‌شوند و در کتب اهل سنت هردو قسم را مخلوط کرده می‌آرند بلکه شیعه نیز در کتب خود بر تکثیر سواد مطاعن هردو قسم را بی‌تمیز و تفرقه ذکر می‌کنند از این سبب بعضی از مطاعن عثمان س که در کتب اهل سنت و شیعه موجود است و اصول شیعه و مذهب ایشان درست نمیشود و طعن عزل ابوموسی نیز از همین باب است و الله اعلم و طعن عزل عمرو بن العاص نه بر اصول شیعه منطبق می‌شود و نه بر اصول خوارج که هردو فرقه اورا تکفیر می‌نماین و هر چنددر آن وقت عثمان اورا عزل کرد کلمات و حرکات کفر از او صادر نشده بود لیکن چون آخرها کافر و مرتد شد عزل او از عثمان محض کرامات عثمان باید فهیمد ونیز خارقه که از وی در باب عزل معاویه شیعه در خواست می‌کردند در اینجا به ایشان نمود که عمر بن العاص را عزل فرمود و عبدالله بن سعد بن ابی سریح راب ه جای او منصوب کرد و او هر چنددر ابتدای امر مرتد شده بود لیکن بعد از اسلام دوباره هیچ امری شنع از او بوقوع نیامد بلکه به حسن تدبیر و خوبی نیت او تمام مغرب زمین مفتوح شد وم خزاین و افره به حضور خلافت فرستاد و بلاد دور دست را دار الاسلام ساخت تا آنکه در جزایر مغرب نیز غارتها کرد و غنایم آورد و اهل تاریخ نوشته آنکه از غنایم او بیست و پنج لکهه دینار زر سرخ نقد جمع شده بود و اثاث پوشاک و زیور و مواشی و دیگر اصناف مال خود شماری نبود و خمس این همه را به حضور خلافت فرستاد و درمیان مسلمین مقسوم شد و چهار خمس باقی را درمیان لشکر خود بوجه مشروع تقسیم نمود و در لشکر او بسیاری از صحابه و اولاد صحابه بودند همه از سیرت او خوش ماندند و به هیچ وجه بر اوضاع او انکار نکردند از جمله آنها عقبه بن عامر جهنی و عبدالحمن بن ابی بکر و عبدالله بن عمرو العاص باز چون فتنه قتل عثمان س بوقوع آمد خود را کنار کشید و در هیچ طرف شریک نشد و گفت که ما با خدا عهد بسته‌ام که بعد از قتل کفار قتال مسلمین نکنم تا آخر عمر به انزوا گذارنید و اما عمار بن یاسر پس عزل اورا نسبت به عثمان س کردن خلاف واقع است اورا عمر بن الخطاب س عزل کرد به جهت کثرت شکایت اهل کوفه از و بعد از عزل او عمر بن الخطاب این کلمات گفت من یعذرنی من اهل الکوفه ان استعملت علیهم تقیا استضعفوه و ان استعملت علیهم قو یا فجروه و به جای او مغیره بن شعبه را والی کرد چون در عهد عثمان س از مغیره بن شعبه نیز شکایات آوردند و اورا متهم بر شوت کردند حالا آنکه همه افترا بود ناچار بنابر پاس خاطر رعایا اورا معزول نمود و حال ابن مسعود ان شاء الله تعالی در طعن دیگر عن قریب معلوم شود که باعث طلبیدن او از کوفه به مدینه چه بود و با قطع نظر از این وجوه مذکوره والی امر را عزل و نصب عمال می‌رسد جای طعن نیست و عزل کردن صحابی بی‌تقصیر و بی‌وجه و نصب کردن غیر صحابی به جای او از حضرت امیر بارها بوقوع آمده از آن جمله عمر بن ابن سلمه که پسر ام سلمه بود از جانب حضرت امیر بر بحرین صوبه دار بود اورا بی‌تقصیر و بی‌وجه چنان چه خود حضرت امیر در عزلنامه برای او نوشته‌اند در باب مطاعن ابوبکر نص آن نامه از نهج البلاغه گذشت تغیر فرمود و به جای اونعمان بن عجلان دورقی را که صحابی نبودو بعشر عشیر مرتبه عمر بن ابی سلمه در علم تقوی و عدل ودیانت نمی‌رسد منصوب فرمودو قیس بن سعد بن عباده را که نشان بردار حضرت پیغمبر ج بود و صحابه عمده صحابی زاده حضرت امیر از مصر عزل فرمود و مالک اشتر را که نه صحابی بود و نه صحابی زاده و مصدر فتنه و فساد گردیده عثمان را شهید کرده و طلحه و زبیر را ترسانیده باعث بربغی گشته بود و بی‌قین معلوم بود که چون او در مصر خواهد رسید معاویه هرگز سکوت نخواهد کرد و بر مصر افواج خواهد فرستاد و کار دشوار خواهد شد به جای او نصب فرمود و علی هذا القیاس.

طعن پنجم آنکه از عبدالله بن مسعود و ابی بن کعب سالیانه ایشان که از عهد عمر الخطاب س مقرربود بند فرمود و ابوذر را از مدینه منوره بسوی قصبه ربد اخراج نمود و عباده بن الصامت را بابت امر معروفی که با معاویه کرده بود عتاب کرد و عبدالرحمن بن عوف را منافق گفت و عمار بن یاسر را آن قدر زد که فتق پیدا کرد و کعب بن عبده بهزی را اهانت وتذلیل نمود بنابر کلمه حقی که از او صادر شده بود و انها اجله کباراند که اهانت شان نزد اهل بیت موجب طعن در دیانت شخص می‌شود و چون دیانت او نزد اهل سنت درست نباشد امامت او چه گونه صحیح خواهد بود تفصیل این قصه ها آنکه ابوذر غفاری در شام بود چون اورا کردارهای ناشایسته عثمانی زبانی قاصدان مدینه مکشوف شد عیوب عثمان را بر ملا گفتن آغاز نهاد و انکار بر افاعیل او شروع نمود معاویه به عثمان س نوشته که ابوذر ترا نزد مردم حقیر می‌کند ومردم را از اطاعت تو خارج می‌نماید تدارک این واقعه زود فرما عثمان س به معاویه نوشت که اشخصه الی علی مرکب و عر و سائق عنیف معاویه همین صفت اورا به مدینه روان کرد چون نزد عثمان س رسید عثمان س اورا عتاب نمود که چرا مردم را بر من خیره می‌کنی و از اطاعت من بیرون می‌آوری ابوذر گفت که از رسول صل الله علیه و سلم شنیده‌ام که چون اولاد حکم بن ابی العاص مال خدا را دولت خود قرار دهند و ناداده گان خدا را غلام و کنیزک خود شمارند ودین خدا را بحیله و تزویردغل سازند و چون چنین کنند حق تعالی بر ایشان غضب فرمانید و بندگان خود را از شر ایشان خلاص دهد عثمان س به صحابه حاضرین گفت که ایاکسی از شما احادیث از پیغمبر شنیده است همه گفتند نی باز علی س را طلبید و از وی پرسید علی س گفت من این احادیث خواز پیغمبر ج نشنیده‌ام لیکن ان حدیث دیگر شنیده‌ام که «ما اظلت الخضرا ولا اقلت الغبرا اصدق لهجه من ابي ذر» پس عثمان س خشمناک شد و ابوذر را گفت که از این شهر بدر برو و ابوذر بدر رفت و تا آخر حیات خود همان جا بود و عباده بن الصامت نیز در شام بود در لشکر معاویه دید که قطاری از شتران می‌گذرد و بر آن شتران شراب مسکر در تنگ‌ها بار کرده‌اند پرسید که چیست گفتند شرابی است که معاویه برای فروختن فرستاده عباده کاردی گرفته و برخاست و تنگ‌ها و پخال‌ها را بدرید تا شراب همه ریخت باز اهل شام را از سیرت عثمان و معاویه تحذیر نمود و معاویه این همه ماجرا به عثمان س نوشت و در نامه درج کرده که عباده را به حضور خود طلب فرما که بودن او موجب فساد ملک و لشکر می‌شود عثمان س عباده را نزد خود طلبید و برو عتاب کرد که تو چرا بر من و بر معاویه انکار می‌کنی اطاعت اولی الامر را واجب نمی‌شناسی عباده گفت که من از پیغمبر ج شنیده‌ام که «لا طاعة لـمخلوق في معصية الخالق» و عبدالله بن مسعود را چون قضا و خزانه داری کوفه معزول ساخت و لید بن عقبه را والی ساخت ابن مسعود جور و ظلم ولید را دیده آشفته شد و نزد مردم معایب اورا ذکر کردن گرفت و مردم را در مسجد کوفه جمع نموده بدعت‌های عثمان پیش ایشان یاد کرد و گفت که ای مردم اگر امر بالمعروف و نهی عن المنکر نخواهید کرد خدای تعالیبر شما غضب خواهد فرمود و بدان را بر شما تسلط خواهد و دعا نیکان مستجاب نخواهدشد و چون خبر اخراج ابوذر به دو رسید در محفل عام خطبه بر خواند و این آیت به طریق تعریض بر عثمان تلاوت نمود ﴿ثُمَّ أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِنْكُمْ مِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسَارَى تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ٨٥ [البقرة: 85]. ولید تمام این قصه ها را به عثمان س نوشت و عثمان اورا از کوفه طلبید چون به مسجد نبوی رسید عثمان س غلام سیاه خود را فرمود که اورا بزند آن غلام اورا زده از مسجد بیرون کرد و مصحف اورا گرفته احراق فرمود و خانه اورا محبس او ساخت و سالیانه اورا تا چهار سال بند داشت تا آنکه مرد و بر جنازه خود زبیر را امامت وصیت نمود و گفت که عثمان بر جنازه من نماز نخواند عثمان س خبر دار شد و به عیادت اورفت و گفت ای ابن مسعود برای من از خدا استغفار کن ابن مسعود گفت بار خدایا تو عفوی و کریمی لکن از عثمان در گذر نکنی تا قصاص من از وی نگیری و چون صحابه همه از عثمان س آزرده شدند و عبدالرحمن بن عوف را بر تولیت او عتاب نمودند عبدالرحمن نادم شد و گفت من ندانستم که چنین خواهد آمد و حال اختیار بدست شماست پس این مقوله به عثمان رسید گفت که عبدالرحمن منافق است هیچ پروا ندارد که چه می‌گوید عبدالرحمن قسم غلیظ یاد کرد تا زنده است با عثمان سخن نگوید و بر همین متارکت و مهاجرت مرد اگر عبدالرحمن منافق بود بیعت او با عثمان صحیح نشد و اگر منافق نبود پس عثمان به تهمت کردن او به منافق فاسق شد و فاسق قابل امامت نیست و قصه ضرب عمار بن یاسر آنکه قریب پنجاه کس از اصحاب رسول الله ج مجتمع شده قبایح عثمان رادر نامه نوشتند و عمار را گفتند که این نامه را به عثمان بر سان تا باشد متنبه شود و از این امور شنیعه باز آید و در آن نامه این هم مرقوم بود که اگر از این بدعات باز نگردی ترا عزل کنیم و به جای تودیگری را عزل نصب نمائیم چون آْن نامه را عثمان بر خواند بر زمین‌انداخت عمار گفت که این نامه را حقیر مپندار که اصحاب رسوا این را نوشته‌اند و نزد تو فرستاده و قسم به خدا که من را از راه نصیحت و خیر خواهی برای تو آمده‌ام و بر تو می‌رسم عثمان گفت کذبت یا ابن شمیه و غلامان خود را فرمود که او را بزنند آن قدر زدند که بر زمین و بیهوش شد بعد از آن عثمان س خود بر خاست و بر شکم و مذاکیر او لکد کرد بحدیکه اورا فتق پیدا شد و تا چهار وقت نماز بیهوش ماند و بعد از افاقه قا کرد و اول کسی برای فتق پوشید او بود بنو مخزوم آشفته شدند و گفتند که اگر عمار از این فتق بمیرد ما در عوض شخص عظیمی را از بنی امیه به قتل برسانیم و عمار از آن باز در خانه خود نشست تا آنکه حضرت امیر خلیفه شد و قصه کعب بن عبده بهزی آنکه جماعه از اهل کوفه نامه نوشتند برای عثمان و بدعات اورا در آن نامه شمردند و نوشتند که اگر از این بدعات باز آمدی فیها و الا ما از اطاعت توخارج می‌شویم خبر شرط است بدست شخصی از کاروان سپردند و کعب بن عبده جدا گانه نامه نوشت که در آن کلام عنیف تر و خشونت بسیار مندرج بود و بدست همان قاصد داد عثمان س بعد از خواندن نامه بر او آشفت و سعید بن ابی العاص را نوشت که کعب بن عبیده رااز کوفه اخراج بکن و به کوهستان سرده او در خانه کعب رفت و اورا برهنه ساخت و بیست تازیانه زد باز اخراجش فرمود و به کوهستان و همین سعید بن ابی العاص اشتر نخعی را نیز اهانت نمود و هتک حرمت کرد قصه‌اش آنکه چون سعید مذکور صوبه دار کوفه شد و در مسجد در آمد و مردم همه مجتمع شدند و ذکر کوفه و خوبی سواد او درمیان آمد عبدالرحمن بن حنین که کوتوال سعید و رساله دار پیادگانش بود گفت کاش سواد کوفه همه در جاگیر امیر باشد اشتر نخعی گفت این چه قسم می‌شود خدای تعالیاین ملک را به شمشیرهای ما مفتوح نموده و مارا مالک آن کرده عبدالرحمن گفت خاموش اگر امیر خواهد همه سواد ضبط نماید اشتر یا او سخت و ترشی کرد و تمام اهل کوفه به حمایت اشتر و به پاس زمینها خود به عبدالرحمن بلوا کرده و آن قدر کوفتند و زدند که بر پهلو خود افتاد سعید این ماجرا را به عثمان س نوشت عثمان س نوشت و که اشتر را با جمعی اعانت او کرده بودند از کوفه به‌‌‌سوی شام اخراج نماید به شام و تا فتنه قتل عثمان همان جا ماندند و آخر سعید بن العاص به مدینه گریخته و بند و بست کوفه از و سر انجام نشد و مردم برو بلوا کرده خروج نمودند ودر این وقت سرداران کوفه برای اشتر نوشتند که برادران مسلمان تو همه یک عهد و یک قسم شده‌اند و سعید را بر آورده و اراده خروج بر عثمان دارند این وقت را غنیمت دارو خود را به ما رسان که به اتفاق این مهم را پیش برین اشتر به عجلت تمام در کوفه رسید و ثابت بن قیس را که کوتوال شهر بود زده بر ْآوردند و اشتر و جمیع عساکر کوفه مجتمع شدند سوگند یاد کردند که من بعد عمال عثمان را در کوفه آمدن ندهند آخر عثمان س ناچار شده به موجب فرمایش ایشان ابو موسی اعر را صوبه دار کوفه فرستاد جواب اجمالی از این طعن آنست که اکثر اشخاصی که مذکور شدند نزد شیعه واجب القتل بودند و هیچ حرمت نداشتند زیرا که نص پیغمبر ج را کتمان کردند و حق اهل بیت را به مدد گاری تلف نمودند و از شهادت حق سکوت نمودند پس آن چه حضرت امیر را در حق آنها بایستی کرد عثمان به جا آورد جای طعن چرا باشد وابوذر و عمار هرچند نزد شیعه به حسب ظاهر ازاین گروه مستثنی بودند و قابل اخراج و اهانه نه لیکن به حکم خبر التقیه دینی و دین آبائی تقیه را که بر ذمه آنها واجب بود از دست دادند و ترک واجب نمودند واقتدا به حضرت امیر نکردند که به رعایت تقیه ان همه امور را از عثمان گوارا می‌کرد و سکوت می‌نمود و نیز بیوفائی این هردو به ثبوت پیوست که برای نفسانیت خود به کمال انکار مقابله عثمان بر خاستند واخراج و اهانه و ضرب و شلاق از دست او قبول کردند و وقت اظهار نص امامت در عهد ابوبکر که خلل در حق واجبی حضرت امیر و دین پیغمبر می‌شد پنبه در دهان کرده نشستند خوب شد که بسزا خود رسیدند در این باب اصلا جای طعن نیست زیرا که عثمان س ایشان را تا دیب و تعریز محض بر ترک تقیه و ارتکاب مجاهره نمود جواب دیگر امر خلافت امامت از آن جنس نیست که در باب حفظ آن امر عظیم این قسم ها حرمت ها را مراعات کرده شود و مساهلت نموده آید حضرت امیر پاس رسول ج و ام المومنین نفرمود و طلحه و زبیر را که حواریان پیغمبر و قدیم الاسلام و زبیر خصوصا عمه زاده پیغمبر بود قتل نمود در مقام مدافعت از خلافت چه قطعا معلوم است که طلحه و زبیر و عایشه خواهان جان حضرت امیر نبودند مگر آنکه قاتلان عثمان را در خواست می‌کردند و جدا شدن این قدر فوج کثیر از لشکر درذ امر خلافت ومملکت خلل می‌کرد و حکم خلیفه سستی می‌پذیرفت به همین جهت مقابله فرمودو اصلا پاس قرابت و مصاهرت و زوجیت و صحبت رسول ننمود ابوموسی اشعری را چون اهل کوفه از رفاقت حضرت امیر منع می‌کرد سیاست نمود و سوختن خانه و او غارت کردن اسباب او به دست مالک اشتر بوقوع آمد و حضرت امیر آن همه را تجویز فرمود اینک تواریخ طرفین موجود است اگر سر موی در این مقدمات تفاوت بر آید پس معلوم شد که مصلحت خلافت عمده مصالح است فوت شدن مصالح جزئیه در جنب آن چندانی نیست اگر عثمان س هم چند کس را از صحابه رسول ج تخویف و اهانت نمود چه باک که کمتر از قتل است و آن چه ام المومنین را از اهانات بعد از جنگ جمل بوقوع آمده بر تاریخ دانان پوشیده نیست این است آن چه بر مذاق شیعه و تقریر توان کرد و آن چه اهل سنت در جواب ان طعن از روی روایات صحیحه خود تنقیح کرده‌اند و جواب دیگر است که عثمان س را به حضرت پیغمبر ج به حضور مردم و تنها نیز بارها تقید فرموده بودند که ترا خدای تعالیدر وقتی از اوقات خلعت خلافت خواهد پوشانیداگر منافقان خواهند که آن را از تو نزع کنند هرگز نخواهی کرد و صبر خواهی نمود چنانچه در صحاح اهل سنت موجود است که آن حضرت ج روزی درمیان یاران خود ذکر فتنه می‌فرمود و آن فتنه را نزدیک بیان می‌کرد مردم را سراسیمه یافت فرمود که این مرد و اشاره به عثمان نمود روز نزدیک بر هدایت خواهد بود و جمعی کثیر از صحابه این قصه را روایت کرده‌اند و درذکر همین فتنه جای دیگر فرمود که هر در آن فتنه نشست باشد بهتر است از کسی که ایستاده باشد و استاده بهتر است از رونده و رونده بهتر است از دونده و نیزدر مرض موت خود روزی فرمود که لیت عندی رجلا اکلمه چون اهل بیت عرض کردند که به جهت موانست ابوبکر وعمر را بطلبیم فرمود و لا باز گفتند علی را بطلبیم فرمود لا باز گفتند عثمان را بطلبیم،گفتند نعم چون آمد با وی در سر گوشی تا دیر چیزها فرمود و جناب پیغمبر را در آن وقت طاقت شستن نبود سر عثمان را بر سینه خود گرفته با او وصایا می‌فرمود و چهره عثمان متغیر می‌شد به آواز بلند بی‌اختیار از زبان او بر می‌آمد که الله المستعمان الله المستعان و این حدیث را نیز چند کس از ازواج مطهرات خادمان خانگی آن جناب که در آن وقت حاضر بودند روایت کرده‌اند و ابوموسی اشعری را نیز فرمودند که عثمان را بشارت بهشت ده و بگو که بلوای عالم بر تو خواهد شد بالجمله در این واقعه خاص نصوص قطعیه و وصایای تاکیدیه پیغمبر نزد عثمان محفوظ و موجود بود و عثمان س برآن وصیت مستقیم ماند چون دید که بعضی از اصحاب نیز با این منافقین در باب خلع و خلعت هم صفیر و هم آواز می‌شوند خواست تا این فتنه را حتی الامکان فرو نشاند‌اند صحابه را فی الجمله چشم نمائی کرد تا بشرکت ایشان این فتنه قوت نگیرد و منافقین و او باش را برفیق بودن ایشان پشت گری نشود اهل سنت گویند عصمت خاصه انبیاست صحابه را معصوم نمی‌دانند و لهذا حضرت امیر و شیخین بعضی از صحابه را حد زده‌اند و خود جناب پیغمبر ج مسطح را که از اهل بدر بود و حسان بن ثابت را زیر حد قذف گرفته‌اند و کعب بن مالک و مراره بن الربیع و هلال بن امیه را که دو کس از ایشان حاضران غزوه بدر بودن بسبب تخلف از غزوه تبوک تا پنجاه روزمطرود و مغضوب داشته‌اند و ماعزاسلمی را رجم فرموده‌اند و بسیاری را تعذیر و حد شرب خمر جاری فرموده چون تعزیر هرکس به حسب منصب و مرتبه اوست عثمان س نیز این چند کس را به موجب حال شان فرمود تا هم داستان منافقین و او باش نه شوند و در بلوا شریک نگردند و بحمدالله همین قسم واقع شد که هچ کس از صحابه کرام به قتل عثمان آلوده نشده محض منافقین و فاسقین و او باش مصدر این حرکت گردیدند و در آن وقت عثمان چون تقدیر را از زبان ان حضرت ج دانسته بود هرگز مدافعت نکرد و تن بکشتن در داد و صبر عظیم کرد و لهذا اکثر ان مردم را بعد از گومال و چشمنای راضی کرد و عذر خواست و حال عثمان س در این امر هم نزد اهل سنت مثل حال حضرت امیر است قدم به قدم که او را نیز جناب پیغمبر ج وصیت فرموده بود که «يا علي لا يجتمع الامه عليك بعدي وانك تقاتل الناكثين والقاسطين والـمـارقين» وقتی که حضرت امیر سر آرای خلافت راشده پیغمبر شد به قدر مقدور در تسکین فتنه و دفع مخالفان که طلحه و زبیر ام المئومنین عایشه صدیقه و یعلی بن منبه و ابوموسی اشعری و دیگر صحابه کرام بودند کوشش سعی فرمود از قتل و قتال و جنگ جدال با ایشان باک نفرمود هرچند تقدیر مساعد نشد و انتظام امور خلافت صورت نه بست پس در صورتی که امر صریح آن حضرت ج به هریک ازاین هردو بزرگوار در این باب متحقق بود و دیگر ادب صحبت قرابت را نگاه داشتن و امر آن جناب را تقویت نمودن چه گنجایش داشته باشد مثل مشهور است که الامر فوق الادب چون این جوابها اجمالی به خاطر نشست.

حالا جواب تفصیلی از این قصه ها باید شنید دانستیدکه این قصه ها بوضعی که در طعن منقول شد همه از اختراعات و مفتریات شیعه‌اند و در تواریخ معتبره اصل وجودی ندارند این قصه ها را بوضعی که در تواریخ معتبره مذکوراند باید شنید تا خود به خود جواب حاصل گردد اما قصه اخراج اوذر پس موافق روایت ابن سیرین و دیگر ثقات تابعین چنین است که ابوذر در اصل مزاج خشونتی و سلاطت لسانی داشت و به حضور پیغممبر ج با بعضی خدمت گذاران آن جناب که بلال موذن بود و بزرگی او مجمع علیه طوایف اهل اسلام است در افتاده بود و با او ذکر مادرش کرده جناب پیغمبر اورا بر این زبان درازی توبیخ شدید فرمودند و گفتند اعیرته بامه انک امرا فیک جاهلیه چون در لشکر شام اتفاق اقامتش شد فرمودند و در عهد عثمان س دولت و ثروت عظیم بدست اهل اسلام آمد و همه از مهاجرین و انصار صاحب ملک شدند ابوذر زبان طعن در حق جمیع مالداران دراز نمود و اول با معاویه گفتگو کرد و این آیت متمسک ساخت ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ٣٤ [التوبة: 34]. و انفاق قدر زکوه است نه کل مالو شاهد بر این اراده آیت و میراث و فرایض است زیرا که اگر انفاق کل مال واجب می‌بود تقسیم متروکه وجهی نداشت اصرار بر معتقد خود نمود و خشونت و عنف با هرکس آغاز نهاد لشکریان شام اورا مخالف جمهور دانسته انگشت نما کردند هر جا که می‌رفت جماعه جماعه و چون چوق گرد او می‌شدند و این آیه را به آواز بلند می‌‌‌خواندند تا در جنون در آید و ستیزه نماید چون این حالت که منجر به تمسخر و طنز گشت مناسب شان و مرتبه او نبود معاویه این ماجرا را به عثمان س نوشت عثمان فرمود تا اورا به مدینه رخصت نماید و به عزت و احترام به مدینه روان شد نه آن چه گفتند که بر مرکب عنیف و سایق شدید روانه‌اش کردند چون در مدینه منوره می‌رسد مردم را قصه او با مردم شام مسموع شده بود در اینجا نیز دنبال او جوانان خوش طبع و صبیان و مزاح دوست افتادند و اورا از این آیه کریمه و معین آن پرسیدن گرفتند تا او را نقل مجلس سازند و در همین اثنا عبدالرحمن بن عوف که بالقطع مبشر به جنت و یکی از ده یار بهشتی بود رحلت فرمود و مال فراوان گذاشت به حدیکه بعد از ادا دیون و تنفیذ وصایای او چون ترکه اورا تقسیم نمودند ثمن مال باقیش به جهار زن او رسید و من جمله آن چهار زن زیاده بر هشتاد هزار درم صاح نمودند با ابوذر حال اورا در مرض مطلقه نموده بود تمام حصه‌اش ندادند بر هشتاد هزار درهم در حصه می‌رسد چون اورا همین مردم ظرافت طلب بیان کردند اواز راه تشددی که در این امر داشت از بشارت پیغمبر در حق او غفلت ورزید و حکم بناری بودنش نمود و این معنی صریح خلاف نص نبوی شد کعب احبار که یکی از علماء اهل کتاب بود ودر عهد عمر بن الخطاب به شرف اسلام مشرف شده او گفت که ای ابوذر بالاجماع ثابت است که ملت حنیفه اسهل الملل و اوسع آنهاست انفاق کل مال در ملت یهودیت که اضیق الملل و اشد آنهاست و نیز واجب نیست در ملت حنیفه چه قسم واجب خواهد بود سخن را فهمیده گو ابوذر در سبب حدتی که در مزاج داشت بر آشفت و گفت ای یهودی ترا با این مسایل چه کار عصا بر داشت تا کعب احبار را بزند کعب احبار از آنجا گریخت و ابوذردنبال او گرفت تا آنکه به مجلس عثمان رسیدند کعب احبار در پشت عثمان پناه گرفت و ابوذر دیوانه وار هیچ نیندیشید و عصای خود را راند گویند که ضرب عصا به پای عثمان هم رسید چون عثمان ان حالت را مشاهده کرد غلامان خود را فرمود تا ابوذر را از کعب باز دارند که خیلی بی‌حواس و بیخود است مبادا اورا بی‌جا بزند و موجب قتل او گردد غلامان عثمان س او را به آهستگی بر داشته به خانه‌اش رسانیده بعد افاقت از آن حال ابوذر پیش عثمان س آمد و گفت که مذهب همین است که انفاق کل مال را واجب می‌شناسیم و مردم در شام و حالا مردم مدینه گرداگرد من جمع می‌شوند و می‌خواهند که مرا دیوانه وار مسخره سازند در حق من صلاحیت چیست و عثمان س فرمود که فی الواقع امر چنین است که مردم بر تو جمع می‌شوند و انبوه می‌کنند اگر تو را به خاطر آید از مجامع مردم کناره گیر و در قصبه قصبات نواحی مدینه اقامه نما ابوذر بعداز آن در قصبه ربذه که بر سه مرحله از مدینه است رخت اقامت‌انداخت و بعد چندی برای زیارت مسجد نبوی و ملاقات عثمان س آمد و دراین حالات هرگز شکایت عثمان از وی منقول نه شده بلکه کمال اطاعت و انقیاد نسبت بوی داشت دلیل واضح بر این آنکه جمیع مورخین نوشته‌اند که چون در قصبه ربذه رسیده عامل آن قصبه از طرف عثمان س غلامی‌بود از غلامان عثمان که امامت نماز پنج گانه در مسجد می‌کرد وقت نماز راآن غلام به ابوذر تقدیم کرد و گفت تو افضل و بهتر از منی باید که امام شوی ابوذر گفت تو نایب عثمانی و عثمان بهتر از من است و نایب شخص در حکم آن شخص است لازم همین است که تو امام باشی اخر آن غلام را امام کرد و عقب او نماز گزارد قصه ابوذر این است که به تحریر امد و این فرقه از راه بغض و عنادی که دارند تحریف قصهها‌ واقعه می‌نماین و سر یک را با دم قصه دیگر می‌بندند و از آن تمثالی خیالی و صنمی موهوم از روح تحقیق و قوع خالی برای خود تراشیده آن را معبود می‌سازند ﴿قَالَ أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ٩٥ [الصافات: 95]. و قصه عباده بن الصامت خود محض افترا و بهتان است نه معاویه شکایت او نوشت ونه اورا عثمان به مدینه طلبید در هیچ تاریخ مذکور نیست بلکه در تواریخ معتبره چنین مسطور است که چون معاویه بر جزیره قبرس غزوه نمود عباده بن الصامت نیز همراه او بود زیرا که فضایل این غزوه و شهادت به مغفرت غازیان آن دریا از جانب پیغمبر او وزوجه او ام خرام بنت ملحان شنیده بودند چون جزیره مذکور فتح شد و غنایم آنجا به دست مسلمین افتاد معاویه خمس آن را جدا کرده بدار الخلاقه فرستاد و خود نشست تا باقی در لشکر تقسیم نماید و جماعه از صحابه آن حضرت در گوشه جدا نشستند تا وضع تقسیم را ملاحظه نمایند که بر طبق سنت پیغمبر است یانه از آن جمله عباده بن الصامت و شداد بن اوس فهری و ابو الدردا و واثله بن الاسقع و ابو امامه باهلی و عبد الله بسر مازنی در اثنا این حال دو کس از لشکریان دو دراز گوش خوب را حی کرده می‌بردند و عباده بن الصامت از آنها پرسید که این هردو دراز گوش را کجا می‌برید و اینها‌ چه کاره‌اند لشکریان گفتند که معاویه به ما بخشیده است به جهت آنکه بر اینها‌ حج نمائیم عباده گفت که این گرفتن شما را حلال نیست و دادن معاویه را حلال نیست پس آن لشکریان آن دراز گوش را به حضور معاویه بازگردانید و گفتند که عباده چنین گفته است چون مارا حلال نباشد ما چگونه بگیریم و بر آن حج بگذاریم معاویه عباده را طلبید و از صورت مسئله پرسید عباده گفت که «سمعت رسول الله ج يقول في غزوه حنين والناس يكلمونه الغنانم فاخذ وبره من بعير وقال «مالي مما افاء الله عليكم من هذه الخمس والخمس مردود عليكم فاتق الله يا معاويه واقسم الغنائم علی وجهها ولاتعط احدا منها اكثر من حقه» معاویه گفت قسمت غنایم را به مسؤلیت خود بگیر و مرا از این بار عظیم سبکبار گردان که منت تو خواهم برداشت عباده داروغه قسمت شد و ابو امامه و ابوالدردا نیز با وی در این مهم شریک و رفیق شدند و تا آخر خلافت عثمان س بر همین اسلوب ماندند و وفات عباده بن الصامت در شام است و مدفن او بیت المقدس او هرگز از معاویه جدا نشده و به مدینه نیامده پس این قصه سراسر غلط است و آن چه در وجه نا خوشی عبدالله بن مسعود ذکر کرده‌اند نیز غلط و افترا است و درکتب صحیحه از آن اثری نیست و صحیح این قدر هست که چون عثمان اختلاف مردم در قرائت قرآن به حدی مشاهده نمود که اکثر عوام الفاظ غیر منزله می‌‌‌خواندند و به اختلاف قرائت بهانه می‌جستند و به مشوره حذیفه بن الیمان و دیگر اجلای صحابه که حضرت امیر هم از ان جمله بود خواست تا همه طوایف عرب و عجم بر یک مصحف جمع شوند و از آن تخلف نورزند و این عزم را به فعل آورد عبدالله بن مسعود وابی بن کعب که بعض قرائت‌های‌‌ شاذه در مصحفهای خود نوشته بودندحالا آنکه بعضی عبارات ادعیه قنوت بودند و بعضی از عبارات تفاسیر که جناب پیغمبر ج در وقت تلاوت قرآن بیان معانی آن می‌فرمودند از موقوف کردن مصاحف خود ابا ورزیدند و در ابقا مصاحف ایشان فتنه عظیم در دین پیدا می‌شد که در نفس قرآن اختلاف واقع بود و رفته رفته منجر بقیایح بسیار می‌شد در گرفتن مصاحف غلامان عثمان س البته با ابن مسعود خشونت نمودند و ضرب و صدمه هم به او رسید بی‌آن که عثمان س ایشان را به این امر امر کرده باشد و ابی بن کعب مصحف خود را بی‌مزاحمت حواله نمود با وی پر خاشی به میان نیامده و کدورتی نمانده و مع هذا عثمان به هرچه ممکن بود استرضا ابن مسعود خواست و عذرها کرد پس اگر ابن مسعود قبول نکند ملامت بر ابن مسعود خواهد بود نه بر عثمان و چون ابن مسعود مریض شد عثمان به خانه او آمد و استغفار از و در خواست و عطا اورا نیز اورد و ابن مسعود گفت عطای ترا نمی‌گیرم چون من محتاج بودم نرسانیدی و حالا آنکه از جهان مستغنی شدم و سفر آخرت می‌نمایم به من می‌دهی عثمان س گفت به دختران خود بده ابن مسعود گفت دختران خود را بخواندن سوره واقعه در هر شب فرموده‌ام و از جناب پیغمبر ج شنیده‌ام که هرکه سوره واقعه هر شب بخواند بفاقه مبتلا نگردد عثمان س بر خاسته نزد ام حبیبه زوجه مطهره رسول الله ج رفت و از او استدعا نمود که ابن مسعود را از من راضی گردان ام حبیبه ابن مسعود را مراتب بسیار گفته فرستاد باز عثمان نزد ابن مسعود رفت و گفت که ای عبدالله چرا تو هم مثل یوسف پیغمبر به برادران خود نمی‌گویی که ﴿قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ٩٢ [یوسف: 92]. ابن مسعود سکوت کرد و جواب نداد پس از طرف عثمان س در استرضا و استعفا قصوری واقع نشد و اقصی الغایه در این مقدمه کوشید و بری الذمه شد این فعل ابن مسعود بود گفته است که «دخلت علي ابن مسعود في مرضه الذي توفي فيه وعنده قوم يذكرون عثمان س فقال لهم ومهلا فانكم ان تقتلوه لا تصبيون مثله» بالجمله این چیزها در عالم سیاست ملکی کثیر الوقوع می‌‌باشد اگر این امور را در مطاعن شمرده شود دایره بر شیعه تنگ تر خواهد شد و چه خواهند گفت در هجران حضرت امیر س برادر عینی خود را عقیل بن ابی طالب عطا اورا ان قدر ناقص فرمود که بعد از مراجعت از جنگ صفین بر خاست نزد معاویه رفت و ابوایوب انصاری را که از اعاظم اصحاب بود و از خلص شیعه آن جناب بودعزل فرمود و خشونت نمود و هجران او کرد و عطای او بند ساخت تا آنکه از وی جدا شد و به معاویه ملحق گردید عقیل و ابو ایوب چه کمی دارند از ابوذر و ابن مسعود اگر عثمان س در این مورد طعن است حضرت امیر س نیز شریک اوست معاذالله که صهرین پیغمبر ج را کسی از اهل ایمان به طعن یاد کند با این امر قبیح به خاطر او گذرد قصور فهم خود است که امثال این امور را طعن فهمیده شود.

مصرع:

سخن شناس نه دلبرا خطا این جاست

و قصه عبدالرحمن بن عوف خود هیچ اصلی ندارد و عبدالرحمن اگر بر تولیه عثمان ل نادم می‌شد چرا به تصریح نمی‌گفت این قدر صحیح است که عبد الرحمن و عثمان را جناب پیغمبر ج با هم عقد اخوت بسته بود به آن جهت عبدالرحمن با عثمان مباسطات بسیار داشت روزی عثمان س از کثرت مباسطات او تنگ شد ومتوحش گشت و گفت انی اخاف یا ابن عوف ان تبسط من دمی و این چنین امور درمیان یاران و برادران صحبت بسیار واقع می‌شد و اثری از آن دردلها نمی‌ماند از حضرت امیر س نیز این قسم مزاح و انبساط با مردم واقع شده دار قطنی از زیاد عبدالله نخعی روایت می‌کنند که «كنا جلوسا مع علي س «في الـمسجد الاعظم والكوفه يومئذ بها خصاص فجاء الـموذن فقال الصلوه يا امير الـمومنين للعصر فقال اجلس فجلس ثم عاد فقال ذلك فقال علي س هذا الكعب يعلمنا بالسنه» و نيز دارقظعني روايت مي كند «عن زياد الـمذكور قال جاء رجل الى علي بن ابي طالب فساله عن الوضوفقال ابد باليمين اوالشمـال فاضرط علی هذا ثم دعا بمـاء فبدا بالشمـال قبل اليمين» و قصه عمار به صورتی که نقل نموده‌اند نیز صحیح نیست بلکه قصه او موافق روایات اهل سنت این است که روزی عمار و سعد بن ابی وقاص در مسجد مقدس امدند و کسی را نزد عثمان س فرستادند که ما در مسجد امده ایم ترا می‌باید که حاضر شوی تا با تو در بصغی اموریکه از تو صادر شده است و موجب شکایت عوام گشته مطارحه نمائیم عثمان س بدست غلام خود گفته فرستاد که مرا امروز اشغال بسیار است این وقت باز گردید و فلان روز موعد شماست بیائید و آن چه خواهید بگوئید سعد بر خاسته رفت و عمار باز کسی را فرستاد که همین روز باید امد عثمان س عذرکرد غلامان عثمان س عمار را زده از مسجد کشیده بیرون کردند و گفتند استیذان در شرع سه مرتبه است حالا از حد شرعی تجاوز کردی و تعزیر تو واجب شد چون این خبر به عثمان س رسید خود دویده به مسجد امد و مردم را حاضر کرد وعمار را طلبید و سوگند یاد کرد که این امر شنیع به گفته من واقع نشده است و آن غلام را توبیخ فرمود و گفت هذه یدی لعمار فقلیقتص منی ان شاء عمار دست او را بوسید و راضی شد دلیل قوی بر این آنکه در ایام محاصره عثمان س عمار از آن فرقه بود که عوام بلوائیانرا حقوق عثمان می‌فهماند و ایشان را از محاصره او منع می‌کرد و چون آب را بر عثمان س بند کرده بودند عمار بر آمد و به آواز بلند گفت سبحان الله قد اشتری بئر رومه و تمنعونه مائها باز دویده نزد علی کرم الله وجهه آمد و گفت که مردم بلوا امروز بر عثمان س آب بندکردند مگر از راه دیگر که مخفی است سعی می‌کنیم آخر به سعی و تلاش یک پخال شترآب از آن راه به عثمان س رسانیدند پس به جهت عمار طعن بر عثمان س نمودن و مضرب و مصدق آن مثل عربی شدنست که رضی الخصمان و لم یرض القاضی و قصه کعب تو نامه درشتی به من نوشت این مشوره و نصیحت برادران نمی‌‌باشد نصیحت را به لین و رفق باید نوشت نه بدرشتی خصوصا نسبت روسا و خلفا در حق فرعون که از اشقیا مقریست خدا تعالی پیغمبر اولوالعزم خود را ادب تعلیم فرموده که ﴿فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى٤٤ [طه: 44]. ومن بزدن تو نه نوشته بودم بی‌امر من ترا ضرب واقع شد اینک قمیص خود را از بدن می‌کشم و چابک حاضر می‌کنم اگر می‌خواهی قصاص از من بگیر کعب گفت چون به این مرتبه انصاف فرمودی من از حق خود گذشتم و فی الواقع در نوشتن کلمات غلیظه تقصیر دارم من بعد کعب نزد عثمان ماند و از مصاحبان خاص او بود.

و اما قصه اشتر نخعی پس صحیح است و او نه صحابی بود و نه صحابی زاده بلکه از او باش کوفه بود که پاس اولوالامر ننمود و عوام را بر اهانت عاملا عثمان بر غلانید که موجب فساد عظیم می‌گردید و اشتر نخعی همان است که مصدر فتنه‌ها‌ گردید و نوبت به قتل عثمان رسانید و باز موشک دوانی نگذاشت و طلحه و زبیر را تخویف به قتل کرد تا از مدینه گریخته به مکه رفتند ام المومین ل را سپر ساختند و با امیر قتال و جدال بوقوع امد و همه ان حرکات اشتر نخعی بود و بر حضرت امیر هم تحکمات می‌کرد و همه این حرکات اشتر نخعی باعث بی‌انتظامی امور خلافت حضرت امیر گشت و کما ینبغی اطاعت بجا نمی‌آورد چنانچه در تواریخ مسطور و مشهور است و بعد از آنکه عثمان س موافق فرمایش او و یاران او ابوموسی را بر اهل کوفه والی کرد و حذیفه بن الیمان را بر خراج داروغه ساخت سکوت نکرد و غوغای کوفه را گرفته بر سر عثمان س آمد و اهل مصر را نیز رفیق خود ساخت و اورا قتل نمود بلکه مباشر قتل او شد علی مافی بعض الروایات وقتل عثمان س سبب فتنه شد تا بقیام قیامت چنانچه در حدیث صحیح آمده است «لا تقوم الساعه حتی تقتلوا امامكم وتجلدوا باسيافكم ويرث دنياكم شراركم» این قسم شخصی را بایستی قتل نمود که فساد امت منتفی می‌شد چه نمود.

طعن ششم آنکه عثمان س قصاص را از عبید الله بن عمر موقوف داشت حالانکه عبیدالله بن عمر هر مزان پادشاه اهواز را که در زمان عمر س مسلمان شده بود کشت به تهمت انکه شریک قتل عمر س است و تهمت به ثبوت نپیوست و یک دختر خورد سال ابو لولو را قتل نمود و جفینه نصرانی را نزد عثمان آمدند و گفتند که قصاص از عبیدالله بستان و امیر المومنین نیز همین مشوره داد عثمان از بیت المال دیت دهانید و قصاص موقوف داشت حالانکه قصاص حکم کتاب الله است و هرکه حکم کتاب الله را جاری نکند قابل امامت نیست جواب ازین طعن آنکه در قتل دختر ابولولو خود البته قصاص نمی‌رسد نزد جمهور علما که دختر مجوسی بود وعلی هذا القیاس جفینه نصرانی که از سکنه حیره بود و مذهب نصاری داشت زیراکه فیما بین المسلم و الکافر قود نیست قال ÷ «لا يقتل مسلم بكافر» آمدیم بر هر مزان که بظاهر مسلمان بود در ترک قصاص از عبیدالله بابت قتل او اهل سنت سه وجه ذکر کرده‌اند اول آنکه این هرمزان پادشاه اهواز بود و جمیع ملوک فارس را بسبب خروج ملک از دست شان غیظ و خشم بر اسلام و ائمه اسلام بیش از حد بود چون بجنگ نتوانستند کار را پیش ببرند ناچار این مکار حیله انگیخت که امان از خلیفه ثانی بدغا و مکر حاصل نمود چنانچه قصه او در تواریخ مشهور است که او را گرفته آورده بودند و مشوره جمیع صحابه بران قرار یافته بود که او را باید کشت چون بحضور خلیفه رسید بکمال قلق و اضطراب اظهار تشنگی نمود چون کاسه پر از آب خلیفه بدست او داد گفت اگر تا خوردن آب و سیر شدن مرا امان بدهید من میخورم و الا چه حاصل که در اثناء خوردن آب سر از تن من جدا کنند خلیفه فرمود تا این آب را ننوشی ترا امان است کسی نخواهد کشت دوسه بار بحضور مردم بتکرار این اقرار کرد وآب را بر زمین‌انداخت وگفت که حالا اگر می‌کشید نقض امان لازم می‌آید خلیفه ازین حرکت او خیلی متعجب شد و فرمود که مرد زیرک می‌نمائی بهتر که در اسلام درائی او کلمه اسلام بر زبان راند و باین تقریب در مدینه منوره سکونت ورزید و چند پرگنه از عراق در جا گیر یافت و درینجا نشسته وضع خلیفه را دیده که مخالف وضع ملوک نه دربان دارد و نه پاسبان تنها در بازارها میگردد افسوس کرد که این قسم رئیسان بی‌احتیاط را کشتن چه قدر کار آسان است ملوک ملک فارس خیلی در غفلت‌اند آخر خفیه طور ابولولو بفرموده او اینکار کرده و جفینه و دیگر کفره را با خود رفیق ساخت و تدبیر و کنکاش این مهمت در خلوت با آنها می‌کرد چنانچه عبیدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابی بکرودیگر صحابه را شاهد گذرانید که ابولولو و جفینه نزد هرمزان در خلوت می‌نشستند و مشوره قتل عمر س می‌نمودند و خنجر دو رویه هرمزان طیار کرده بود و می‌گفت که کدام جوانمرد باشد که بحمیت قوم و دین خود ازین شخص که نه ناموس مارا گذاشت و نه دولت مارا و نه دین مارا داد بستاند ابولولو اینرا قبول نمود پس در آمر بودن هرمزان شکی نماند و لهذا بحضور صحابه چنین قرار یافت که آن خنجر را بیارند اگر مطباق آن صفت باشد که شاهدان می‌گویند شرکت این هرسه کس در قتل عمر س ثابت می‌شود و الا نه چون خنجر آوردند هر همه دیدند که مطابق آن صفت بود ازین راه عثمان در گرفتن قصاص توقف نمود که قتل آمر بقتل نیز واجب دانست چنانچه مذهب شافعی و مالک و اکثر ایمه برین است در حق آحاد ناس چه جای خلفا و روسا که آمر بقتل ایشان را خود البته اگر قصاصا نه کشند سیاسه کشتن واجب است ووجه دوم آنکه در گرفتن قصاص فتنه عظیم بر می‌خاست زیراکه بنوتمیم و بنوعدی مانع بودند از قتل بلکه بنوامیه و بنوجمح نیز و بنوسهم هم اراده پرخاش داشتند و می‌گفتند که اگر عثمان از عبیدالبله قصاص گیرد خانه جنگی خواهم کرد چنانچه عمروبن العاص که رئیس بنوسهم بود باآواز بلند در محکمه گفت که ای یاران این کدام انصاف است «قتل امير الـمومنين بالامس ويقتل ابنه اليوم لا والله لايكون هذا» و بجهت دفع فتنه اگر از قصاص گذشته ورثه مقتول را راضی نمایند بجاست و چه گفته آید در قصه قتله عثمان س که حضرت امیر س بجهت خوف فتنه ازانها قصاص هم نه گرفت و دیه هم بورثه عثمان نداد وورثه اورا راضی هم نه کرد و عثمان س خود ورثه هرمزان را بااموال خطیره راضی ساخت که اصلا باز شکایت نکردند اگر ترک قصاص بجهت خوف فتنه در نفس الامر جای طعن می‌شد طعن نواصب را در حق حضرت امیر س جوابی بهم نمی‌رسید حالا همین جواب است که در هردو جا خوف فتنه بود بلکه در حق عثمان س که ورثه هرمزان را راضی نمودند اشکالی نماند بعضی حنیفه نوشته‌اند که محمد بن جریر طبری و جمیع ایمه تواریخ تصریح نموده‌اند بانکه جمیع ورثه هرمزان حاضر نبودند در مدینه بعضی ایشان در فارس بودند و چون امیر المومنین عثمان آنها را طلبید بجهت ترسی که خورده بودند حاضر نشدند و حضور جمیع ورثه در گرفتن قصاص شرط است پس گرفتن قصاص عثمان س را جایز نبود غیر از دیت دادن چاره نداشت و آن هم از بیت المال نه از مال قاتل و عاقله او زیراکه در کتب حنیفه هم تصریح است بانکه هرکه در قتل امام عادل اعانت نماید که مباشرت نکند واجب القتل میگردد و حاضر نبودن بعض ورثه او در مدینه منوره در کتاب شریف مرتضی و دیگر کتب امامیه نیز موجود است مدار بر تواریخ اهل سنت نیست باید دانست که درینجا بعض شیعه چند طعن دیگر درین مقام ذکر کنند مثل نصیر طوسی که در تجرید آورده اما تاریخ دانان شیعه آن طعن‌ها را حذف نمودند لهذا بالاستقلال آن طعن‌ها را مذکور نه کرده شد اما اجمالا در ضمن همین طعن گفته می‌آید یکی ازان طعن‌ها اینست که ولید بن عقبه شراب خورد و حضرت عثمان س حد شرب بروجاری نه کرد جواب این طعن آنکه این روایت محض غلط است چنانچه صاحب استیعاب می‌گوید و «قد روي فمـا ذكر الطبري انه تعصب عليه قوم من اهل الكوفه بغيا وحسدا وشهدوا عليه زورا انه تقيا الخمر وذكر القصه وفيها ان عثمـان س قال له يا اخي اصبر فان الله ياجرك ويبوء القوم بائمك وهذا الخبر من اهل الاخبار لا يصح عند اهل الحديث ولا له عند اهل العلم اصل والصحيح عندهم ما رواه عبدالعزيز ابن النختار وسعيد بن ابي عروبه عن عبدالله الداناج عن حصين ابن الـمنذر ابي ساسان انه ركب الى عثمـان س فاخبره بقصه الوليد وقدم علی عثمـان رجلان فشهدا عليه بشرب الخمر وانه صلي الغداه بالكوفه اربعاثم قال ازيدكم قال احدهما رايته يشربها وقال الاخر رايته يتقيئها فقال عثمـان س لـم يتقئها حتی شربها فقال لعلي اقم عليه الحد فقال علي لابن اخيه عبدالله بن جعفر اقم عليه الحد فاخذ السوط فجلده وعثمـان س يعد حتی بلغ اربعين فقال علي امسك جلد رسول ج اربعين وجلد ابوبكر س اربعين وجلد عمر س ثمـانين وكله سنه وروي ابن عتبه عن عمروبن دينار عن ابي جعفر محمد بن علي البالقر جلد علی الوليد بن عقبه في الخمر اربعين جلده بسوط له طرفان اخرجه ابوعمرو» آنکه روز احد بگریخت و در غزوه بدر و بیعت الرضوان حاضر نشد جواب آنکه چون گریختن روز احد از عثمان س و از جمیع صحابه غیر از سی کسی بوقوع آمده تنها بر عثمان جای طعن نیست و مع هذا چون حق تعالی عفو ازان کبیره قران مجید نازل فرمود دیگر طعن بر هیچ‌کس نماند قوله تعالی ﴿إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ١٥٥ [آل عمران: 155]. و بالفرض اگر عثمان نمی‌گریخت اورا نزد شیعه ازین چه می‌گشود ابوبکر و عمر ب که نه گریختند و ثابت ماندند کی از زبان شیعه خلاص شدند که او می‌شد سیزده کس از مهاجرین و باقی از انصار دران واقعه صعب پای ثبات افشرده بودند همه را یا اکثر را شیعه زیر سهام طعن گرفته‌اند «فمن الـمهاجرين ابوبكر وعمر وطلحه وعبدالرحمن بن عوف وسعد بن ابي وقاص وكلهم عند الشيعه مطعونون وعلي هذا القياس حال الانصار» و نزد اهل سنت بعد وقوع فرار که نهایتش ارتکاب کبیره است و بتوبه محو شد لیاقت امامتش جای نرفته و اگر از روی کتب سیر تمام ان واقعه را کسی بتامل مطالعه نماید فرار کنند کان را معذور دارد که بعد از انتشار خبر کشته شدن سردار و تباهی لشکر ثبات خیلی دشوار است و در غزوه بدر بحکم انحضرت ج برا‌ی خدمت بیمار داری حضرت رقیه خاتون تخلف نمود در رنگ تخلف حضرت امیر در غزوه تبوک که برای خبر گیری عیال آنجناب ایشان را مامور فرموده بودند و این قسم حاضر نشدن بهتر از حاضر شدنست و لهذا جناب پیغمبر ج فرمود که ان لعثمان اجر رجل ممن شهد بدرا و سهمه و بیعت الرضوان خود محض برای عثمان س واقع شد چون کسی از صحابه قبول نمیکرد که بمکه برود و با کافران سوال و جواب نماید عثمان باین رسالت و سفارت مامور شد و بعد از رفتن او ناگاه خبر در لشکر فاش شد که کافران عثمان س را کشتند و بجمعیت فراوان مستعد جنگ می‌آیند آنحضرت ج از یاران خود بیعت بر موت گرفت تا در بدل عثمان و گرفتن کین او جنگ سخت فرماید درین اثنا خبر منقح رسید که عثمان را نکشته‌اند در لشکر تسکین شد پس حاضر نشدن در بیعت الرضوان برای اینست که بیعت الرضوان بتقریب خبر موت او واقع شده بود حضور او متصور نبود و اگر او حاضر می‌شد بیعت الرضوان چرا وقوع می‌یافت و مع هذا نیز جناب پیغمبر ج دست راست خود را بر دست چپ خود زد و فرمود که هذه ید عثمان و در بعض روایات هذه لعثمان وارد است یعنی این بیعت از طرف عثمان است پس کسی را که این قسم نایبی در جای موجود باشد حاضر نشدن او چه نقصان دارد بالجمله این هردو طعن را نظر بوضوح بطلان آنها کرده اکثر علماء امامیه از کتب خود دور کرده‌اند.

طعن هفتم آنکه عثمان س تغیر سنت رسول نمود و در منی که مقام بودن حاجیان است از دهم ذی حجه تا چهاردهم چهار رکعت خواند حالانکه جناب پیغمبر ج همیشه در سفرها قصر می‌فرمود و بالخصوص درین مقام هم چهار گانی را دو گانه گزارده است چنانچه جمیع صحابه بروی انکار این فعل نمودند جواب ازین طعن انکه در حضور عثمان س این طعن براو کرده بودند چون از حقیقت حال او اطلاع نداشتند وقتی عثمان س وا نمود کرد که من در مکه نکاح ئکرده‌ام و خانه دار شده‌ام و قصد اقامت دران بقعه مبارک دارم مسافر نمانده‌ام تا سفرانه ادا نمایم و مقیم را به اجماع قصر جایز نیست ازین جهت است که اتمام نماز میکنم هر همه صحابه از انکار باز ماندند و این جواب عثمان را امام احمد و طحاوی و ابوبکر بن ابی شبیه و ابن عبدالبر در کتب خود آورده‌اند و لفظ آن روایت اینست «ان عثمـان صلي با الناس بمني اربعا فانكر الناس عليه فقال «ايها الناس اني تاهلت بمكه منذ قدمت واني سمعت رسول الله ج يقول من تاهل ببلده فليصل صلوه الـمقيم فيها اخرجه احمد عن عبدالله بن عبدالله بن عبدالرحمن بن ابي ذباب عن ابيه وعن» غیره پس اصلا اشکال نماند که درین صورت به اجماع علما اتمام واجب است.

طعن هشتم آنکه عثمان س از بقیع که در حوالی مدینه است و چراگاه مشهور بود مردم را ازان چراگاه منع فرمود و آهسته آهسته اضعاف ان مکان را داخل رمنه ساخت حالانکه پیغمبر ج فرموده است «الـمسلمون شركاء في ثلاث الـمـاء والكلاء والنار» و بازار مدینه را قرق فرمود که کسی ازانجا خسته خرما نخرد تا وقتی که گذاشته عثمان س از خرید خود فارغ نشود و سفاین بحر را فرق ساخت که سوای تجارت او دیگری مال نه برد جواب ازین طعن آنکه قصه قرق نمودن چراگاه بقیع صحیح است و خود عثمان از آن جواب گفته و خاطرنشان صحابه ساخته که آنحضرت ج فرموده است «لا حمي الالله ولرسوله» و من برای شتران صدقه و بیت المال و اسپان جهاد حمی گرفته‌ام و چراگاه را رمنه گردانیده‌ام و پیغمبر ج نیز برای اسپان جهاد و شتران صدقه حمی نموده بود و چون صحابه گفتند که پیغمبر ج زمین قلیلی را حمی‌فرمود و تو برای قدر اضعاف مضاعف زیاده کرده که عثمان گفت که بیت المال این وقت را با بیت المال آن وقت قیاس کنید و حمی را بقدر آنها بفهمید جمیع صحابه ساکت شدند و تسلیم نمودند و قرق نمودن بازار سراسر غلط است همان قدر صحیح است که دوسه روز حارث بن الحکم داروغه بازار شد ه بود و او از طرف خود این عمل کرده بود چون عثمان س بر ان مطلع شد او را عزل نمود و قرق سفاین نیز صحیح است لیکن سفاین مملوکه خود را فرق فرمود که دئران سفاین مال غیری نه برند با دیگر سفاین تعرضی نداشت و سابق ازین مردم در سفاین عثمان س که بسمت مصر و مغرب برای تجارت می‌رفتند اموال خود را نیز بار می‌کردند و گماشتهای خود را همرا میدادند چون این عمل بسیار شد و مردم دیگر نیز سفاین طیار ساختند عثمان س سفاین خود را پروانگی نداد تا مال دیگری بر دارند بهر حال تبرعی بود که می‌کرد بر ترک تبرع چه ملامت و طعن متوجه تواند شد.

طعن نهم آنکه یاران و مصاحبان خود را جاگیرات و اقطاعات بسیار داد از زمین بیت المال و اتلاف حقوق مسلمین نمود جواب ازین طعن آنکه عثمان س اذن میداد یاران و رفقاء خود را در احیاء زمین موات و زمین آباد و مزروع بکسی نداده چنانچه تواریخ موجوداند و احیاء زمین موات سبب آبادی ملک و کثرت محصول و وسعت ارزاق عوام الناس است چه خوبی است درانکه هزاران جریب از زمین افتاده و خراب بماند نه ازو محصولی در سر کار آید و نه دیگری باو منتفع شود و چون ملک آباد شود و جابجا کشتکاری رایج گردد قطاع الطریق و عیاران و مفسدان خاموش نشینند و نیز اهل سیر ذکر کرده‌اند که جماعه از اشراف یمن خانه کوچ در زمان او امدندن و گفتند که ما برای جهاد خانهها‌ و اراضی مزرعه خود را گذاشته امده ایم باید که مارا در محل قرب جهاد اراضی بدهی تا در جهاد اعدائ دین حاضر باشیم و نوبت بنوبت در لشکرها برائیم عثمان آنها را در مقابله فارس که صوبه زور طلب بود و زمین داران سرکش داشت آبادان ساخت و عوض اراضی آنها ازان حدود اقطاعات نمود و از بعضی صحابه هم معاوضه اراضی آن جماعه بداد و از اشعت بن قیس زمین او را که در کنده بود گرفت و او را عوض‌اش از جای دیگر داد و این همه به تراضی بوداصلا جای طعن و ملامت نیست.

طعن دهم انکه صحابه همه به قتل او راضی بودند و از او تبرا می‌نمودند و هجو و مذمت او می‌کردند و او را بعد از قتل او تا سه روز افتاده گذاشتند و به دفن او نپرداختند جواب این طعن آنکه این همه کذب صریح و بهتان ظاهر است که بر صبیان هم پوشیده نمی‌ماند طلحه و زبیر و عایشه و معاویه و عمروبن العاص برای طلب قصاص همین عثمان می‌جنگیدند یا برای قصاص عثمان موهوم متخیل و تواریخ طرفین از شیعه و سنی حاضرند صحابه در دفع بلوا از وی قصور نکردند و تا ماکان بود بکلمه و کلام اصحاب بلوا را فهمانیدند چون معقول ایشان نشد استیذان قتال نمودند عثمان اصلا روا دار قتال نشد و بحد تمام مانع آمد ناچار شده خاموش نشستند و مع هذا در رسانیدن آب و دفع ضیق از وی الی آخر الوقت تدبیرها و حیله‌ها می‌کردند و زیدبن ثابت با جمیع انصار آمد و جوانان انصار با وی گفتند که ان شئت کنا انصار الله مرتین و عبدالله بن عمر با مهاجرین آمد و گفت که کسانی که بر تو بلوا کرده‌اند همان اشخاص‌اند که بضرب شمشیرهای ما مسلمان شده‌اند و هنوز از خوف آن ضربات نینان زرد می‌کنند این همه بلند خوانی و بالا پروازی این‌ها از آنست که کلمه میخوانند و تو حرمت کلمه نگاه میداری اگر بفرمائی این‌ها را بر حقیقت حال خود آگاه سازیم و باز همان حالت فراموش شده ایشان بیاد شان دهیم عثمان گفت لله این سخن مگو و برای جان من فقط کشاکشی در اسلام مکن و با وصف این همه حسنین و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبیر و ابو هریره و عبدالله بن عامر بن ربیعه و دیگر صحابه همراه عثمان در دار بودند و چون مردم بلوا هجوم می‌کردند این‌ها بسنگ وچوب و بستن دروازه مدافعت می‌کردند و غلامان عثمان س که فوجی کثیر بودند بحدیکه اگر حکم می‌کرد دریک ساعت اهل بلوا را حقیقت کار معلوم می‌شد با سلاح و اسباب حاضر آمدند زاری و بی‌قراری نمودند که مایان همان جماعت ایم که از خراسان تا افریقیه تاب شمشیر ما کسی نیاورده اگر حکم فرمائی این جماعه بخود مغرور را تماشاء کار ایشان نمائیم که بسخن و کلام اصلاح این‌ها نمی‌شود و چون این‌ها می‌دانند که ما را کسی بحرمت کلمه متعرض نمیشود اصلا رو براه نمی‌آرند و سخن ترا و دیگر کبراء صحابه را بجای نمی‌شمارند عثمان همین می‌گفت که اگر رضای من می‌خواهید و حق نعمت من ادا می‌نمائید سلاح دور کنید و در خانه‌های‌‌ خود بنشینید و هرکه از شما سلاح دور کند او را آزاد کردم «والله لئن اقتل قبل الدماء احب الى من ان اقتل بعد الدماء» یعنی شهادت من مقدر است و مرا بان پیغمبر بشارت داده اگر شما قتال خواهید کرد من البته مقتول خواهم شد پس چه حاصل که قتل و خون هم واقع شود و مدعا هم بر کرسی نه نشیند و در تواریخ فریقین ثابت است که حضرت امیر هم پسران خود را و اولاد ابوجعفر را و چیله خود قنبر را بر دروازه عثمان متعین ساخته بود و طلحه و زبیر نیز پسران خود را بر دروازه او نشانده تا بلوائیان را مزاحمت نمایند و چون بلوائیان هجوم آوردند بسنگ و چوب جنگ می‌کردند تا انکه حضرت امام حسن خون آلوده شد و محمد بن طلحه و قنبر بر سر زخم چشیدند و از راه دروازه امدن آنها ممکن نشد از عقب خانه بعض انصاریان را نقب زده داخل شدند و عثمان س را شهید کردند و اینک نهج البلاغه که اصح الکتب شیعه است برین ماجرا گواه است از حضرت امیر روایت می‌کند که فرمود و الله قد دفعت عنه و شراح نهج البلاغه قاطبه برای بیان این قسم اهتمام حضرت امیر را در ذب از عثمان روایت کرده‌اند و هرگاه حضرت امیر بخانه عثمان س در آن ایام می‌آمد بلوائیانرا بچابک میزد و دور می‌کرد و لعن و شتم می‌فرمود و کار اهل ایمان نیست که این همه مقالات و معاملات حضرت امیر را بر نفاق و مخالفت ظاهر و باطن محمول نماید اینجا منافقی می‌باید تا بحکم المرء یقیس علی نفسه این خیال باطل را نسبت به انجناب پاک پیرامون خاطر خبث ذخایر خود بگرداند.

مصرع: چو کفر از کعبه بر خیزد کجا ماند مسلمانی

و اگر بالفرض المحال نفاق بود دران وقت بود در خطبه‌های‌‌ کوفه چرا قسم یاد فرمود بر دفع قاتلان عثمان س و چرا بعد از شهادت عثمان س باآواز بلند گفت که «انمـا مثلي ومثل عثمـان كمثل اثوار ثلاثه كن في اجمه ابيض واسود واحمر ومعهن فيها اسد فكان لا يقدر فيهن علی شي لاجتمـا عهن عليه فقال للثور الاسود والثور الاحمر لايدل علينا في اجتنا هذه الا الثور الابيض فان لونه مشهور ولوني علی لونكمـا فلوتركتمـا في اكلته وصفت لكمـا الاجمه فقالا دونك فكله فاكله ثم قال للاحمر الان اكلك فقال دعني انادي ثلاثا فقال افعل فنادي ثلاثا الا اني اكلت يوم اكل الابيض ثم رفع امير الـمومنين صوته فقال الا اني هنت يوم قتل عثمـان»و این قصه در شهرت و تواتر بحدی رسیده که در کتب فریقین مذکور و مسطور است جای انکار نیست و عبدالله بن سلام هر صبح نزد بلوائیان میرفت و می‌گفت لا تقتلوه زیراکه بعد از قتل او فتنه‌ها‌ و فسادها خواهد بر خاست و حذیفه بن الیمان که صاحب علم المنافقین بود و حضرت امیر نیز در حق او باین علم گواهی داده همیشه تحذیر می‌کرد از قتل عثمان و می‌گفت که موجب فتنه‌ها‌ خواهد شد اما ترک دفن او پس بنابر فساد عظیمی‌بود که در مدینه منوره بعد از قتل او روداد و اوباش و بلوائیان هر صحابی را اخافت می‌کردند و مردم بحال خود گرفتار شده بودند آخر وقت شب که بلوائیان بخواب رفتند زبیربن عوام و حکیم بن حزام و مسور بن محزمه و جبیربن مطعم و ابوجهم بن حذیفه بدری و یسارین مکرم و پسر او عمروبن عثمان او را در جام‌های خون آلوده به دستور شهیدان بعد از اداء نماز جنازه دفن کردند و جبیربن مطعم امامت نماز او نمود و از تابعین نیز جماعه همراه بودند از انجمله حسن بصری و مالک جد امام مالک است و ملایکه بر جنازه او عوض آدمیان حاضر شدند چنانچه حافظ دمشقی مرفوعا از جناب پیغمبر ج روایت کرده که می‌فرمود «يوم يموت عثمـان يصلي عليه ملائكه السمـاء وراوي گويد قلت يا رسول الله عثمـان خاصه اوالناس عامه قال عثمـان خاصه مويد اين روايت روايت ابن ضحاك است از سهم بن خنيس وكان مـمن شهد قتل عثمـان قال فلمـا امسينا قلت لئن تركتم صاحبكم حتی يصبح مثلوا به فانطلقنا به الى بقيع الغرقد فامكنا له من جوف الليل ثم حملناه فغشينا سواد من خلفنا فهبناهم حتی كدنا نتفرق فاذا مناد ينادي لاروع عليكم اثبتوا فانا جنياه لنشهده وكان ابن خنيس يقول هم الـملائكه وهجووذم» او را نسبت بصحابه کردن

مطاعن ام المؤمنین عایشه صدیقه

زوجه محبوبه مطهره رسول ج و آن ده طعن است.

طعن اول آنکه آن مطهره از مدینه بمکه و ازانجا ببصره رفت حالانکه خدای تعالیازواج را از بر آمدن از خانه‌های‌‌ خود منع فرموده و با استقرار دران بیوت مطهره امر نموده قوله تعالی ﴿وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا٣٣ [الأحزاب: 33]. پس او را چه مناسب بود که ناموس رسول ج را محافظت ننمود و در لشکریکه زیاده بر شانزده هزار کس از اوباش و ارازل دران جمع بودند بر آمد جواب ازین طعن آنکه قرار در بیوت و عدم خروج از خانه‌ها‌ اگر مطلق می‌بود بایستی که آن حضرت ج ازواج را بعد نزول این آیه برای حج و عمره نمی‌بر آورد و در غزوات همراه نمی‌برد و به زیارت والدین و عیادت مریضات و تعزیه مردگان از ارقاب ایشان اجازه رفتن نمیداد و هو باطل قطعا پس معلوم شد که مراد ازین امر و نهی تاکید امر تستر و حجاب است تا مثل چادر پوشان در کوچه و بازار هر زه گردی نکنند و سفر کردن منافی تستر و حجاب نیست زنان مخدره که در غایت تستر و احتجاب می‌باشند مثل خواتین بزرگ و بیگمات پادشاه نیز در لشکرها می‌بر آیند خاصتا چون سفری باشد متضمن مصلحت دینی یا دنیوی مثل جهاد و حج و عمره و این سفر نیز چون برای اصلاح ذات البین و تنفیذ حکم قصاص خلیفه عادل که بظلم مقتول شده بود واقع شد مثل حج و عمره گردید و اگر درین زمان هم بطور عام کسی بگوید که فلان زن خانه نشین است بیرون نمی‌براید از وی چه فهمیده می‌شود انصاف باید کرد و غلط فهمی را باید گذاشت جواب دیگر در کتب شیعه مشهور و متواتر است که در زمان خلافت ابوبکر صدیق س چون غصب حقوق اهل بیت واقع شد حضرت امیر حضرت زهرا ب را سوار کرده در محلات مدینه و مساکن انصار خانه بخانه و در بدر وقت شب گردانید و طلب امداد و اعانت نمود درینجا غور باید کرد که دختر در ناموس بودن اگر زیاده بر زوجه نباشد کمتر البته نخواهد بود و از خانه خود بر آمده بخانه‌های دیگران رفتن نسبت بآن که از خانه خود براید و در خیمه و خرگاه خود بماند و بخانه دیگری نرود چه قدر تفاوت دارد و مقدمه دو سه دیه مغصوبه که ضرر قلیلی ازان بخود عاید می‌شود و مقدمه قتل خلیفه بر حق بی‌موجب و فساد و فتنه درمیان امت که ضرر آن عاید به تمام دین است باهم چه فرق دارند چون آن امور موجب طعن نشدند این امور چرا موجب طعن خواهند شد جواب دیگر جمیع ازواج مطهرات مثل ام سلمه و صفیه ب که نزد شیعه مقبول و معتبر‌اند در حج و عمره می‌برآمدند بلکه ام سلمه ل درین سفر نیز تا مکه معظمه شریک بود و می‌خواست تا همراه عایشه ل بر آید عمر بن ابی سلمه پسرش بنابر مصالح مرعیه خود مانع آمد و چون خدای تعالیازواج مطهرات را تجویز خروج باپرده و ستر فرموده باشد دیگر طعن و تشنیع نمودن ژاژ خای محض است قوله تعالی ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا٥٩ [الأحزاب: 59]. و در حدیث صحیح وارد است که آن حضرت ج بعد نزول این آیه فرمود «اذن لكن ان تخرجن لحاجتكن» آری شرط مسافرت زنان وجود محرم است همراه ایشان و درین سفر عبدالله ابن الزبیر س همشیره زاده حقیقی وی همراه وی بود و طلحه بن عبیدالله س شوهر خواهرش بود ام کلثوم بنت ابی بکر و زبیر بن العوام شوهر خواهر دیگرش بود اسما بنت ابوبکر ش و اولاد این هردو نیز همراه و ابن قتیبه که بر تاریخ او اعتماد شیعه زیاده از کتاب الله است در تاریخ خود می‌نویسد «لـمـا بلغها ل بيعه علي س امرت ان يعمل لـها هودج من حديد وجعل فيها موضع للدخول والخروج فخرجت وابناء طلحه والزبير معها» و نیز ازواج مطهرات پیغمبر ج را جمیع رجال امت در محرمیت حکم پسران بدارند پس آنها را با هریک از افراد امت خروج درست است و همین است مذهب جمیع علماء امت و لهذا خلیفه ثانی در عهد خود چون ازواج مطهرات را برای حج فرستاده عثمان و عبدالرحمن بن عوف را همراه داد و گفت که انکما ولدان باران لهن پس یکی از شما پیش پیش این‌ها باشد و یکی در عقب و با قطع نظر ازین امور لفظ ﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ صریح دلالت می‌کند بر آنکه از خروج مطلق منع نفرموده‌اند بلکه از برآمدن بی‌پرده با زینت و زیور و اظهار لباس رنگین که رسم جاهلیه بود پس نهی خود از تمسک ساقط گشت آمدیم بر امر ﴿وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا٣٣ [الأحزاب: 33]. و از سابق بارها معلوم شده که امر نزد شیعه متعین برای وجوب نیست تا در مخالفت آن محذوری باشد .

طعن دوم آنکه عایشه ل سفر کرد برای طلب خون عثمان س حالانکه او را با خون عثمان س چه علاقه وارث وی نبود و قرابتی با وی نداشت پس معلوم شد که بجهت بغض امیر المؤمنین س و کدورتی که با او داشت این همه فتنه بر پا کرد و سابق خود مردم را بر قتل عثمان س تحریض می‌کرد و می‌گفت «اقتلوا نعثلا» چنانچه ابن قتیبه در کتاب خود ذکر کرده که «ان عائشه اتاها خبر بيعه علي وكانت خارجه من الـمدينه فقيل لـها قتل عثمـان وبايع الناس عليا فقالت ما ابالي ان تقع السمـاء علی الارض قتل والله مظلوما وانا طالبه بدمه فقال لـها عبيد اول من حمش عليه واطمع الناس في قتله لانت ولقد قلت اقتلوا نعثلا فقد فجر فقالت عائشه قد والله قلت وقال الناس فقال عبيد فمنك البداء ومنك الغبر ومنك الرياح ومنك الـمطر وانت امرت بقتل الامام وقلت لنا انه قد فجر» جواب ازین طعن آنکه خون خلیفه عادل حق جمیع مسلمین است تخصیص به ورثه ندارد زیرا که خلیفه عادل نایب جمیع مسلمانان است در حفظ اموال ایشان و تقسیم فئ و غنایم و عایشه ل که ام المؤمنین و حرم رسول الله ج بود چرا برای تنفیذ احکام الهی که عمده آنها قصاص است خاصتا قصاص همچو مظلومی که بی‌غیر وجه شرعی با وصف خلافت و ریاست کشته شده باشد نه بر آید و دست و پا نزند و حاشا که عایشه ل را بغض علی یا علی را بغض عایشه ل در دل باشد هر یکی ازین‌ها فضایل و مناقب هم دیگر روایت کرده‌اند «اخرج الديلمي عن عائشه ل انها قالت قال رسول الله ج «حب علی عباده» و بر آمدن آن مطهره برای قتال امیر نبود محض برای اصلاح ذات البین و استیفای قصاص از قتله عثمان س و اخراج آنها از لشکر حضرت امیر س بود تا طلحه و زبیر و دیگر صحابه که از مقوله قاتلان عثمان متوهم شده گریخته بودند بااطمینان خاطر رفیق حضرت امیر س شوند و بااتفاق ایشان کار خلافت منتظم گردد و معاویه و دیگر بغاه نیز سر حساب باشند و بالقطع از تواریخ معلوم است که قاتلان عثمان س بعد از قتل آن مظلوم طلحه و زبیر و دیگر صحابه را تخویف بقتل می‌نمودند و کلمات نفاق از آنها بر ملا ظاهر می‌شد و تحریض نمودن عائشه ل بر قتل عثمان س و او را نعثل گفتن همه از مفتریات ابن قتیبه و ابن اعثم کوفی و سمساطی است و این جماعه کذابان مشهوراند و در واقعه جمل و دیگر وقایع چیزها ذکر کرده‌اند که بااتفاق شیعه و سنی افتراء محض و بهتان صرف است سخت بی‌انصافی است که در حق حضرت عایشه صدیقه زوجه محبوبه رسول ج شهادت خدا و رسول خدا رابر طاق نهاده در پی اقوال کاذبه اخوان الشیاطین چندی از کوفیان بی‌ایمان برویم و دین و ایمان خود را در راه اتباع این‌ها در بازیم قوله تعالی ﴿الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ أُولَئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ٢٦ [النور: 26]. اهل سنت چه قسم این خبر ابن قتیبه در حق حضرت عائشه ل باور دارند حالانکه ترمذی و ابن ماجه و ابو حاتم رازی بطریق متعدده روایت کرده‌اند که عائشه ل میگفت «قال رسول الله ج لعثمـان «يا عثمـان لعل الله يقمصك قميصا فان روادوك علی خلعه فلا تخلعه لهم ثلاثا» طعن سوم آنکه حضرت عائشه ل مخالف رسول الله ج نمود و اصرار کرد بر مخالفت در واقعه جمل تفصیلش آنکه نعیم ابن حماد در کتاب الفتن و محمد بن مسکویه در تجارب الامم و ابن قتیبه در کتاب السیاسه آورده‌اند که چون لشکر عائشه ل در راه به آبی رسیدند که آن آب را حواب برون جعفر می‌گفتند سگان آن مکان نباح آغاز نهادند حضرت عائشه ل با محمد بن طلحه گفت که این اب چه نام دارد محمد بن طلحه گفت که این حواب گویند گفت که پس مرا بر گردانید محمد بن طلحه گفت چرا حضرت عائشه گفت من از رسول الله ج شنیده‌ام که به ازواج خود می‌گفت کانی با حدیکن تنبحها کلاب الحواءب فایاک ان تکونی یا حمیراء پس با وجود یاد کردن این نهی اصرار بر مخالفت آن نمود و باز نه گشت جواب ازین طعن آنکه اراده رجوع از حضرت عائشه ل بموجب این روایت هم ثابت شد چنانچه در روایات اهل سنت مصرح بها است که فرمود ردونی ردونی لیکن در روایات اهل سنت تتمه این قصه چنین صحیح شده که حضرت عائشه ل در باب مراجعت استادگی کرد و اهل عسکر در رجوع با وی موافقت نمی‌نمودند و باهم مطارحه این امر بود درین اثنا مروان بن الحکم و دیگر مردم عسکر قریب هشتاد کس را از دهاقین گرد و نواح شاهد آوردند که این آب را حواب نام نیست آبی دیگر است پس عائشه ل بیشتر روانه شد اینست جواب این طعن موافق روایت اما بحسب درایت جواب دیگر دارد و آن آنست که در حدیث نهی از مرور بر آب واقع نیست و نه اشارتی بآن دارد آنچه ازین حدیث مستفاد می‌شود همین قدر است که یکی را از شما این مصیبتی پیش خواهد آمد و فی الواقع آن حادثه مصیبتی عظیم بود که موجب خفت حرم محترم حضرت رسول الله ج شده و کاری که مقصود بود یعنی اصلاح ذات البین سر انجام نیافت و مفت تقاتل مسلمین واقع شد و از حدیث زیاده برین مستفاد نمی‌شود پس ازین حدیث نهی فهمیدن بعد از آن مخالف و اصرار بر مخالفت نسبت کردن از چه راه تواند بود علی الخصوص که لفظ ایاک ان تکونی یا حمیرا و در کتب معتبره اهل سنه وجودی ندارد و اگر بالفرض موجود هم باشد پس ازان باب است که هر کسی از عقلاء اهل و عیال و اولاد و ازواج خود را تحذیر می‌کند از آفات معلومه الوقوع یا مظنونه الوقوع مثل مخاوف طریق و سوء تدابیر خانگی و این تحذیر نهی شرعی نمی‌شود حضرت رسول الله ج هم این قسم امور بعمل می‌آورد تا وقتی که صریح نهی شرعی نباشد مخالفت آن را معصیت گفتن ناشی از کمال تعصب و عناد است و حضرت امیر را چون جناب پیغمبر ج شب هنگام بخانه‌اش تشریف فرموده تقید نماز تهجد نمود صریح در جواب گفت «والله لا نصلي الا ما كتب الله لنا» و جناب پیغمبر ج از انجا بر گشت و رانهای مبارک را میکوفت و می‌فرمود ﴿وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَكَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا٥٤ [الکهف: 54]. این مخالفت را با آن مخالفت باید سنجید و این اصرار را با آن اصرار موازنه باید کرد حالانکه حضرت عایشه ل درین اصرار معذور بود زیرا که وقت خروج از مکه نمیدانست که درین راه چشمه حواب نام واقع خواهد شد و بر آن گذشتن لازم خواهد آمد و چون برآن آب رسیدند و دانست اراده رجوع مصمم کرد لیکن میسرش نشد زیرا که کسی از اهل لشکر همراه او سخافت در رجوع نه کرد و در حدیث نیز بعد از وقوع واقع هیچ ارشاد نه فرموده‌اند که چه باید کرد ناچار بقصد اصلاح ذات البین که بلا شبهه مأمور به است پیشتر روانه شد پس حالت حضرت عائشه ل درین امر در حالت شخصی است که طفلی را از دور دید که میخواهد در چاهی بیفتد بی‌اختیار برای خلاص کردن او دویدن و در اثنای دویدن بیخبر محاذی نماز گزارنده مرور واقع شده او را در وقت محاذات اطلاع دست داد که من محاذی نماز گزارنده‌ام پس اگر بر عقب میگردد آن طفل در چاه می‌افتد و این مرور واقع شده را تدارک نمی‌تواند شد ناچار قصد خلاصی طفل خواهد کرد و این مرور را در حق خود معفو خواهد شناخت .

طعن چهارم آنکه لشکر عائشه ل چون به بصره رسیدند بیت المال را نهب کردند و عامل حضرت امیر را که عثمان بن حنیف انصاری بود صحابی رسول ÷ به اهانت اخراج کردند جواب ازین طعن آنکه این چیزها به امر و رضای عائشه ل واقع نشده چنانچه بعد از وقوع این واقعه در ارضای خاطر عثمان بن حنیف بیش از مقدور سعی فرمود و عذرها خواست و مثل این واقعه نیز از لشکریان حضرت امیر که مالک اشتر و غیره بودند در کوفه نسبت به ابو موسی اشعری و احراق خانه او و نهب متاع او که به وقوع آمده اگر محل طعن است در هردو جاست و اگر نیست در هردو جا نیست و مع هذا فرقی هم هست زیرا که بیت المال حق جمیع مسلمین است و طلحه و زبیر در اول امر عثمان بن حنیف را پیغام کرده بودند که همراه ما جمع کثیر از مسلمین برای طلب قصاص خلیفه مقتول فراهم آمده‌اند و زاد راه که آورده بودیم تمام شد اگر اموال بیت المال نزد ما حاضر آری درمیان این‌ها تقسیم نمائیم چون عثمان بن حنیف سرباز زد و مستعد قتال شد بلکه مردم لشکر را از در آمدن بشهر بصره ممانعت نمود و علف و دانه و آذوقه بر لشکریان بند نمود قریب که لشکر بسبب فقدان قوت تلف شوند ناچار مدافعت این واقعه صعب نمودند و چون اوباش لشکر و اجلاف عرب که کما ینبغی کسی محکوم نمی‌‌باشد در شهر بااین وضع در آمدند وبیت المال را که حق خود می‌دانستند نهب کردند درین صورت چه جای ملامت و عتاب تواند شد و بعد از اللتیا و التی کسی از اهل سنت معتقد عصمت عائشه و طلحه و زبیر نیست چه جای آنکه معتقد عصمت تمام لشکر ایشان باشد تا صدور این امور از لشکریان مخل اعتقاد ایشان باشد هرگاه صدور قتل طلحه و زبیر و اهانت عائشه ش که از لشکریان حضرت امیر واقع شد مخل اعتقاد ایشان نشده باشد و مرتبه این اشخاص معلوم است که نزد اهل سنت نسبت به عثمان بن حنیف حکم هم آسمان با زمین دارد صدور این امور چرا مخل اعتقاد ایشان شود «عن جحش عن بن زياد الضبي «قال سمعت الاحنف بن قيس يقول لـمـا ظهر علی علي اهل الجمل ارسل الى عائشه ارجعي الى الـمدينه قال فابت قال فاعاد اليها الرسول والله لترجعن اولابعثن اليك نسوه من بكر بن وائل معهن شفار حداد يا خذنك بها فلمـا رأت ذلك خرجت رواه ابوبكر بن ابي شبيه في الـمصنف».

طعن پنجم آنکه عائشه ل افشاء سر پیغمبر ج نمود بموجب نص قرآنی که ﴿وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَى بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ٣ [التحریم: 3].جواب آنکه افشاء سر بااتفاق مفسرین حفصه ل نموده است که آنحضرت ج را با ماریه قبطیه بر فراش خود از در دروازه دید و آن حضرت او را فرمود که «اني حرمت ماريه علی نفسي فاكتمي علي ولا تفشيه» پس حفصه رفت و بکمال فرحت و سرور که از شنیدن تحریم ماریه او را دست داداز حفظ سر آنجناب غفلت ورزیده با عائشه این بشارت را اظهار نمود و باین تقریب معامله آنجناب را با ماریه نیز ذکر کرد و چنان گمان برد که آنحضرت صلی الله علیه کتمان سر ماریه را که از درز دروازه دیده بود فرموده است نه قصه تحریم را پس نسبت افشاء این سر به عائشه ل محض تهمت و افترا است و آنچه از حفصه به وقوع آمده نیز مخل اعتقاد اهل سنت در حق او نیست زیرا که اگر امری برای وجوب باشد نه ندب نهایت کار آنکه معصیت خواهد بود و آیه ﴿إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَلِكَ ظَهِيرٌ٤ [التحریم: 4]. صریح دلالت می‌کند که ازین معصیت توبه مقبول است و بالاجماع ثابت است که حفصه توبه نمود و مقبول شد چنانچه تا آخر عمر در ازواج مطهرات داخل بود و بشارات یافت در « مجمع البيان» طبرسی که از معتبرترین تفاسیر شیعه است می‌گوید «قيل ان رسول الله ج قسم الايام بين نسائه فلمـا كان يوم حفصه قالت يا رسول الله صلي الله ج ان لي الى ابي حاجه فاذن لي ان ازوره فاذن لها فلمـا خرجت ارسل رسول الله ج الي جاريته ماريه القبطيه ام ابراهيم وقد كان اهداها الـمقوقس فادخلها بيت حفصه فوقع عليها فاتت حفصه فوجدت الباب مغلقا فجلست عند الباب فخرج رسول الله ج ووجهه يقطر عرقا فقالت حفصه انمـا اذنت لي من اجل هذا ادخلت امتك بيتي ثم وقعت عليها في يومي وعلي فراشي اما رايت لي حرمه وحقا فقال ج (أليس هي جاريتي قد احل الله ذلك لي اسكتي فهي حرام علی التمس بذلك رضاك ولا تخبري بذلك امرأه منهن وهوعندك امانه) فلمـا خرج رسول الله ج قرعت حفصه الجدار الذي بينهمـا وبين عائشه فقالت الا ابشرك ان رسول الله ج قد حرم عليه امته ماريه وقد اراحنا الله منها واخبرت عائشه بمـا رأت وكانتا متصافتين متظاهرتين علی ساير ازواجه فنزلت ﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ١ [التحریم: 1]. فاعتزل نسائه تسعه وعشرين يوما وقعد في مشربه ام ابراهيم ماريه حتی نزلت آيه التخيير وقيل ان النبي ج خلا يوما لعائشه مع جاريته القبطيه فوقفت حفصه علی ذلك فقال لـها رسول الله ج ( لا تعلمي عائشه بذلك ) وحرم ماريه علی نفسه فاعلمت حفصه عائشه الخبر واستكتمتها اياه فاطلع الله نبيه علی ذلك وهوقوله ﴿وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَى بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ٣ [التحریم: 3]. يعني حفصه ولـمـا حرم ماريه القبطيه اخبر حفصه انه يملك من بعده ابوبكر وعمر فعرفها بعض ما افشت من الخبر واعرض عن بعض ان ابابكر وعمر يملكان بعدي وقريب من ذلك ما رواه العياشي بالاسناد عن عبدالله بن عطاء املي عن ابي جعفر ÷ الا انه زاد في ذلك ان كل واحد منهمـا حدثت اباها بذلك فعاتبهمـا في امر ماريه وما افشتا عليه من ذلك واعرض ان يعاتبهمـا في الامر الاخر انتهي» و ازین روایت صریح معلوم شد که افشاء سر حفصه نمود نه عایشه و حفصه هم بنابر کمال فرحت و شادی با عائشه گفت و قصد عصیان پیغمبر و افشاء سر او نداشت از جهت غلبه سرور و فرحت امساک سر نتوانست نمود و نیز معلوم شد بموجب روایت عیاشی از امام باقر ÷ که عمده اخباریین شیعه است معلوم بودن خلافت شیخین بآنجناب و ترک عتاب فرمودن بر افشاء آن سر صریح دلالت بر رضا می‌کند و الحمدلله علی وضوح الحجه و چون خلافت شیخین آنجناب را بوحی معلوم بود دیگر نص بر خلافت امیر نمودن مخالف حکم الهی کردنست و انبیا خلاف تقدیر الهی دعا نمی‌کنند چه جای عزل و نصب خلافت قوله تعالی ﴿فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ٧٤ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ٧٥ يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ٧٦ [هود: 74-76]. طعن ششم آنکه عائشه ل خود گفته است «ما غرت علی احد من نساء النبي ج ما غرت الله علی خديجه وما رايتها قط ولكن كان رسول الله ج » یکثر ذکرها جواب ازین طعن آنکه غیرت و رشک کردن جبلت زنانست و بر امور جبلیه مؤاخذه نیست آری اگر بمقتضای غیرت قولی یا فعلی مخالف شرع صدور یابد آنوقت ملامت متوجه می‌شود و در حدیث صحیح وارد است که یکی از امهات المؤمنین که در خانه او آنجناب تشریف داشتند و خاتون دیگر از ازواج مطهرات برای آنجناب طعامی لذیذ ساخته فرستاد غیرت کرد و طبقی که دران طعام بود از دست خادمه آن خاتون دیگر گرفته بر زمین زد که طبق هم شکست و طعام هم ریخت آنحضرت خود بنفس نفیس برای حرمت طعام که نعمت الهی است بر خاست و طعام را از زمین می‌چید و می‌فرمود که غارت امکم و دران وقت عتابی و توبیخی در حق آن ام المؤمنین نفرمود دیگر امتیان را در حق آن امهات خود چه لایق که درین قسم امور هدف سهام طعن خود سازند معاذالله من ذلک و جائیکه در کتب امامیه حسد حضرت آدم ابوالبشر و رشک بردن او بر منازل ایمه مروی و منقول باشد این قدر غیرت عائشه را چه جای شکایت خواهد بود .

طعن هفتم آنکه عائشه ل در آخر حال می‌گفت که قاتلت علیا و لوددت انی کنت نسیا منسیا جواب آنکه این روایت باین لفظ صحیح نشده صحیح این قدر است که هرگاه یوم الجمل را یاد می‌فرمود آن قدر می‌گریست که معجر مبارکش با اشک تر می‌گشت بسبب آنکه در خروج عجلت فرمود و ترک تامل نمود و از بیشتر تحقیق نفرمود که اب حواب در راه واقع است یا نه یا آنکه این قسم واقعه عظمی روداد و در کتب صحیحه اهل سنت این لفظ از حضرت امیر مروی و صحیح است که چون شکست بر لشکر ام المؤمنین افتاد و مردم از طرفین مقتول شدند و حضرت امیر قتلی را ملاحظه نمود رانهای خود را کوفتن گرفت و می‌فرمود ﴿يَٰلَيۡتَنِي مِتُّ قَبۡلَ هَٰذَا وَكُنتُ نَسۡيٗا مَّنسِيّٗا اگر از عائشه ل این عبارت ثابت شود از همین قبیل ندامت خواهد بود که درین قسم خانه جنگیها هردو جانب را رو می‌دهد و این از کمال انصاف طرفین و رجوع بحق و معرفت مراتب هم دیگر می‌‌باشد چه بلاست که این را در مطاعن می‌شمارند اگر اصرار بر آن می‌نمودند چه خوبی داشت .

طعن هشتم آنکه حجره رسول ج را که مسکن او بود مقبره پدر خود و دوست پدر خود که عمر بود گردانید جواب ازین طعن آنکه در احادیث صحیحه آن حضرت ج در کتب اهل سنت موجود است که آنحضرت ج گاهی صراحتا و گاهی اشاره شیخین را بشارت بجوار خود در دفن داده‌اند چنانچه حضرت امیر در وقتی که دفن عمر بن الخطاب س دران حجره متبرکه قرار یافت فرمود «واني كنت لاظن ان يجعلك الله مع صاحبيك اذ كنت كثيرا اسمع رسول الله ج :كنت انا وابوبكر وعمر وقمت انا وابوبكر وعمر وانطلقت انا وابوبكر وعمر» و این بشارت با کمال رضا و خوشنودی اول است از صریح امر بر جواز دفن این‌ها و اگر صریح امر آنحضرت ج در کار می‌شد پس حضرت امام حسن ÷ چرا دفن خود دران حجره می‌خواست که حصول امر شریف در آن وقت از محالات بود بالبداهه جواب دیگر حجرات ازواج بتملیک پیغمبر ج ملک آنها بود موافق حکم فقهی که نزد فقها ثابت است که چون شخصی خانه بسازد بنام یکی از اولاد خود یا بخرد و باز در قبض آنکس بدهد ملک او می‌شود دیگر اولاد و وارثان را درو دخل نمی‌ماند و علی هذا القیاس ازواج و دیگر اقارب را هم همین حکم است و بلا شبهه آنجناب هر حجره را بنام هریک از زوجه‌هایش ساخته بود و آن زوجه در آن حجره شکست و ترمیم و تضییق و توسیع و بر آوردن دروازه و ناودان و دیگر تصرفات مالکانه بحضور آنحضرت ج می‌کرد و هم برین منوال حال حجره حضرت زهرا و خانه اسامه بن زید است که همه مالک مساکن خود بودند و اشاره قرآنی در حق ازواج قریب بتصریح انجامیده قوله تعالی ﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّواستیذان عمر س از عائشه ل بمحضر صحابه و عدم انکار کسی نیز دلیلی قطعی است بر ملکیت عائشه ل دران حجره و معلوم است که صحابه در ادنی تغیرات گریبان خلفا خصوصا عمر بن الخطاب می‌گرفتند و او ممنون ایشان می‌شد بلکه نزد او مقرب تر همانکس بود که دران ادنی مخالفت شرعیه بر وی و غیر وی شدت نماید و اصلا پاس کسی نکند پس معلوم شد که نزد جمیع صحابه و تابعین مالکیت ازواج حجرات خویش را مسلم الثبوت بود و لهذا هیچ‌کس در استیذان عمر س حرفی نکرد و در کتب شیعه نیز ثابت است که حضرت امام حسن ÷ نیز از عائشه صدیقه ل اذن خواسته است در دفن خود در جوار جد اطهر خود علیه الصلوه و السلام لیکن بعد از واقعه آنجناب مروان شقی ازان مانع آمد و حضرت امام حسین ÷ با اهالی و موالی خود سلاح پوشیده مستعد مقابله و پیکار شد و مروان با فوج گرداگرد مسجد مقدس نبوی و حجره شریفه مصطفوی انبوه نمود و معنی حفت الجنه بالمکاره نمودار گشت خوف قوی بود که چشم زخمی از دست آن اشقیا بحضرت امام و لواحق او برسد ابوهریره بطور مصالحه درمیان آمد و تسکین شدت غضب و جلال حضرت امام نمود و مصلحت وقت را در جناب آن پاک سرشت عرض نمود پس اگر ملکیت حجره عائشه ل را ثابت نبود حضرت امام از وی چرا استیذان فرمود اگر حجره در ملکیت عائشه ل نمی‌بود از مروان که حاکم وقت و متصرف بیت المال و اوقاف بود بایستی اذن گرفت حال آنکه با وصف ممانعت او که صیغه حکومت داشته اذن دادن عائشه صدیقه کاری نکرد و اگر کسی از شیعه منکر این روایت شود باید که در کتاب خود که فصول مهمه فی معرفه الائمه است و دگر کتب خود ببینند و درینجا جمعی از شیعه بطریق تهمت و افترا بر عائشه ژاژ خائی و بهتان سرائی آغاز نهند و گویند که عائشه بعد از اذن دادن به امام حسن نادم شد و بر استری سوار شده بر در مسجد بر آمد و مانع دفن شد و ادعاء میراث نمود و ابن عباس در جواب او این شعر غیر مربوط المعنی و الوزن و القافیه افشا نمود .

بیت :

تجملت تبغلت وان عشت تفيلت

 

لك التسع من الثمن وبالكل تطعمت

حالانکه عایشه ل خود روایت حدیث «نحن معاشر الانبياء لانرث و لانورث» نموده و سایر ازواج را از طلب میراث مانع آمده چه قسم ادعاء میراث می‌نمود و سوار شده بر آمدن را چه حاجت بود مسکن عائشه ل همان حجره خاص بود اگر ممانعت منظور می‌شد در حجره را بند می‌کرد و جواب ابن عباس چه قسم صحیح شود حالانکه تسع از ثمن کل متروکات آنحضرت ج از حجرات و زمین سکنی و زرعی و دیگر سلاح و اشتران و استرها و اسپان بالیقین زاید بر حجره عائشه ل بود و عائشه را چرا بر خوردن کل میراث طعن می‌کرد که کل میراث آنحضرت ج بالقطع در دست او نبود و نه او خورد غرضکه از پیش و پس و چپ و راست بر این افترا توده توده فضیحت و رسوائی می‌بارد و همین است برهان الهی که کاذبان را بزبان خود رسوا می‌کند .

طعن نهم آنکه روزی آنحضرت ج خطبه خواند و اشاره بمسکن عائشه ل فرمود و گفت «الا ان الفتنه ههنا ثلاثا من حيث يطلع قرن الشيطان» پس مراد از فتنه عائشه ل است وقتی که از مدینه ببصره بر آمد برای قتال امیرالمؤمنین و باعث قتل هزاران کس از مسلمین گردید جواب ازین طعن آنکه این معنی باطل ازین حدیث حق فهمیدن تحریف صریح است در کلام پیغمبر ج زیرا که این عبارت در مواضع بسیار و جاهای بیشمار فرموده است و اشاره بجهت مشرق نموده و در هر جا مسکن عائشه ل نمیبود اتفاقا دران وقت که این خطبه در مسجد می‌خواند و اشاره بمشرق فرمود بمسکن عائشه واقع شد زیرا که مسکن او دران سمت بود و عبارت آینده یعنی حیث یطلع قرن الشیطان نص ظاهر است درین مراد زیرا که طلوع قرن شیطان بالقطع از مسکن عائشه ل نمی‌شد و روایتی که تصریح باین مراد یعنی سمت مشرق می‌نماید نیز در کتب شیعه موجود است از راه شراره و فرط بغض و عناد اغماض نظر از ان نموده این معنی فاسد را ترویج می‌کنند و روایت ابن عباس و دیگر صحابه این قصه را در حل این اشتباه بیجا کافی است لفظش اینست «رأس الكفر ههنا» و اشار نحو المشرق حیث تطلع قرن الشیطان فی ربیعه و مضر و درین امت مرحومه هر فتنه که بر خاسته از همین طرف بر خاسته اول فتنه ها خروج مالک اشتر است و اصحاب او بر عثمان از کوفه که شرق مدینه است و در حوالی آن مساکن ربیعه و مضر واقع‌اند باز فتنه عبیدالله بن زیاد که موجب شهادت امام حسین س گردید باز فتنه مختار ثقفی و دعوای نبوت کردنش باز خروج اکثر اهل بدعتها و حدوث عقاید زائغه از همان نواح پس معدن روافض قاطبه کوفه است و نشو و نمای معتزله از بصره و سرچشمه ایشام واصل بن عطاء بصری است و قرامطه از سواد کوفه پیدا شده‌اند و خوارج از نهروان و دجال از اصفهان و هرکه حجره عائشه را در آن وقت که عائشه ل را سفر بصره در پیش آید محل فتنه گمان برد بلا شبهه کافر است زیرا که مسکن رأس اهل ایمان محمد مصطفی ج بود که کفر و فتنه از نام او می‌گریزد و طرفه آنست که عائشه ل ازان حجره به اراده حج بمکه روانه شده بود نه برای فتنه گری اگر عائشه را فتنه‌گر قرار دهند عایشه از مکه ببصره روانه شد بایستی مکه را محل فتنه می‌گفتند نه حجره عائشه را.

بیت :

چو کفر از مکه بر خیزد

 

کجا ماند مسلمانی

طعن دهم آنکه روایت کنند ان عائشه شوفت جاریه و قالت لعلنا نصید بها بعض فتیان قریش یعنی عائشه یک دختر خانه پرورد خود را اماده ساخت و گفت که بعضی جوانان قریش را بسبب این دختر آراسته و پیراسته شکار میکنم و او را مشغوف محبت این دخترک می‌سازم که بی‌اختیار خواهان نکاح او شود و در دام انقیاد من درآید جواب این طعن آنست که اول این روایت بچند وجه مجروح است زیرا که این خبر را وکیع بن الجراح عن عمار بن عمران عن امراه من غنم عن عائشه س آورده است و عمار بن عمران مجهول الحال است و امراه من غنم مجهول الاسم و المسمی است فلا یصح الاحتجاج بهما و باز درین روایت عنعنه است که محتمل ارسال و انقطاع باین قسم روایات بی‌سرو بن در مطاعن امهات المؤمنین تمسک جستن شان مؤمنین نیست و اگر از جهات دیگر یا شخصی عداوه مفرط کسی داشته باشد باز هم باین قسم واهیات در دین او خلل‌انداز شود دور از انصاف است چه جای آنکه بموجب همین شهیق و نهیق اسباب عداوت پیدا کند دوم جای طعن نیست زیرا که طلب کفو کریم برای دختر خانه پرورد خود چه عار دارد و تزیین و تحلیه زنان برای ترغیب مردم در نکاح آنها مسنون و مستحب است و همیشه رایج و جاریست در صحاح موجود است که حضرت پیغمبر ج در حق متبنا زاده خود که اسامه ابن زید بود و ذمیم المنظر و سیاه پوست بود می‌فرمود «لوكان اسامه جاريه لكسوتها وحليتها حتی الففها» یعنی اسامه با وجود ذمامت شکل و سواد لون آن قدر محبوب من است که اگر بالفرض دختر می‌بود او را بپوشاک و زیور زینت میدادم و آراسته میکردم تا مردان درو رغبت می‌کردند و همیشه در شرفا و غیر شرفا قاعده مستمره است که زنان باکره را هنگام خطبه می‌آرایند و زیور و پوشاک مستعار می‌پوشانند تا زنانی که از طرف خاطب برای دیدن مخطوبه می‌آیند در نظر آنها زشت ننماید و اگر حسن خدا داد داشته باشد دو بالا نمودار شود و موجب رغبت ناکح گردد چیزی که در جمیع طوایف مروج و معمول است و در شرع هم مسنون و مستحب چرا محل طعن و ملامت گردد.


طعن اصحاب کرام

عموما بی‌تخصیص نیز ده طعن است

طعن اول: آنکه صحابه دو بار مرتکب کبیره شدند یکی آنکه فرار نمودند در جنگ احد دوم آنکه فرار نمودند در جنگ حنین و هردو جنگ با کفار بود و در رفاقت آنجناب و فرار از جنگ کفار خاصتا چون در رفاقت آنحضرت ج باشد کبیره است جواب ازین طعن آنکه فرار روز احد قبل از نهی از فرار بود و مع هذا معفو هم شد بموجب نص قرآنی که ﴿إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ١٥٥ [آل عمران: 155]. و نیز فرار منافقین قبل از قتال بود و فرار مؤمنین بعد از قتال و وقوع شکست و شیوع خبر شهادت جناب پیغمبر ج و چون رؤساء لشکر مقتول شوند و جمعیت تباه گردد باز فرار منهی عنه نمی‌ماند اما فرار روز حنین پس در حقیقت فرار نبود بلکه بسبب بی‌تدبیری و سبقت خالد بن الولید و غفلت از کمین کفار که از چپ و راست درمیان بیشه نشانده بود و گذرگاه تنگ بود پس و پیشی و نشیب و فرازی در لشکر رو داد و دران اثنا بعضی مردم پشت دادند که از صحابه کبار نبودند بلکه طلقاء مکه بودند و بران اصرار نکردند بلکه بر گشتند و سرانجام فتح شد بدلیل کلام الهی ﴿ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذَلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ٢٦ [التوبة: 26]. و نیز آن حضرت ج کسی را بر این امر عتاب نفرمود زیرا که عذر معلوم داشت پس دیگران را هم جای عتاب و طعن نماند و نزد شیعه چون استیقان هلاک شود فرار از جنگ کفار جایز است نص علیه ابوالقاسم ابن سعید فی الشرائع و درینجا همین صورت بود زیرا که در گذرگاه تنگ از هردو طرف زیر زخم سهام مشرکین آمده بودند و هرگز تیرهای آنها خطا نمیکرد ناچار عقب باز گشتند تا کفار در میدان بر آیند یا از راه فراخ بر کفار حمله نمایند و چون در حق بعضی رسل ارتکاب کبائر را شیعه در روایات صحیحه خود ثابت کرده باشند مثل حضرت آدم و حضرت یونس و غیرهما حالانکه عصمت انبیا مقطوع به و مجموع علیه است اگر از اصحاب رسول الله ج که بالاجماع معصوم نبودند گناهی صادر شود باز بزلال توبه و استغفار و رحمت الهی شسته گردد چه عجب باشد و کدام محل طعن گردد و مع هذا این قدر گناه مقادم طاعات و مشقات جهاد ایشان نمی‌تواند شد و بشارتی که در حق ایشان بنصوص قطعیه قرآن و احادیث متواتره آمده است ازان چشم پوشیدن و این عیوبات نادره ایشان را تجسس کردن شان ایمان نیست و الزام بر اهل سنت باین شبهات وقتی تمام شود که مخل اعتقاد ایشان باشد چون از اصل معتقد عصمت کسی جز انبیا نیستند اگر صدور گناه از وی شود چه باک این قدر هست که اهل سنت جمیع امور صحابه را از حقوق صحبت و خدمت رسول ج و جانبازیها و ترک خان و مان و بذل مال و نفس در راه خدا و ترویج دین و شریعت غرا و آیات نازله در شان ایشان و احادیث ناطقه برفعت و علو مکان ایشان در نظر دارند و فرقه شیعه غیر از عیوب و گناه ایشان چیزی نمی‌بینند.

طعن دوم: برخی از صحابه بلکه اکثر ایشان چون آواز طبل و تکتک پای شتران غله شنیدند پیغمبر ج را تنها در خطبه گذاشته متوجه تماشای لهو و سودای تجارت گشتند و این متاع قلیل دنیا را بر نماز که عمده ارکان اسلام است خاصتا با رسول ج ایثار کردند و این دلیل صریح بر بی‌دیانتی ایشان است قوله تعالی ﴿وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ١١ [الجمعة: 11].جواب ازین طعن آنکه این قصه در ابتداء زمان هجرت واقع شد و هنوز از آداب شریعت کما ینبغی واقف نشده بودند و ایام قحط بود رغبت مردم بخرید غله زیاده از حدبود و می‌دانستند که اگر کاروان بگذرد باز نرخ گران خواهد شد باین جهات اضطرارا از مسجد برآمدند و مع هذا کبراء صحابه مثل ابوبکر و عمر ب قایم ماندند و نرفتند چنانچه در احادیث صحیحه وارد است و آنچه قبل از تأدب بآداب شریعت واقع شود حکم وقایع زمان جاهلیه دارد که مورد عتاب نمی‌تواند شد چنانچه در قرآن مجید هم برین فعل ایعاد بنار و لعن و تشنیع واقع نیست عتابست و بس و جناب پیغمبر ج اصلا کسی را درین امر معاتب نفرموده دیگری که باشد که طعن و تشنیع نماید و صدور زله از صحابه و امتیان چه بعید است جائیکه از انبیا و رسل زلات صادر شده باشد و بر آنها عتاب شدید از حضور الهی رسیده باشد بشریت همین امور را تقاضا می‌کند تا وقتی که تأدیب الهی پی در پی واقع نشود تهذیب تام محال است .

طعن سوم: آنکه از ابن عباس س در صحاح اهل سنت مرویست که «سيجئ برجال من امتي فيؤخذ بهم ذات الشمـال فاقول اصحابي اصحابي فيقال انك لا تدري ما احدثوا بعدك فاقول كمـا قال العبد الصالح ﴿مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ١١٧ [المائدة: 117]. فيقال انهم لن يزالومرتدين علی اعقابهم منذ فارقتهم» جواب ازین طعن آنکه این حدیث صریح ناطق است که مراد از اشخاص مذکورین مرتدین‌اند که موت آنها بر کفر شد و هیچ‌کس از اهل سنت آنجماعه را صحابی نمی‌گوید و معتقد خوبی و بزرگی آنها نمی‌شود اکثر بنی حنیفه و بنی تمیم که بطریق وفادت بزیارت آنحضرت ج مشرف شده بودند باین بلا مبتلا گشتند و خایب و خاسر شدند. کلام اهل سنت دران صحابه است که با ایمان و عمل صالح ازین جهان در گذشتند و باهم بجهت اختلاف آراء مناقشات و مشاجرات نموده بودند و طرفین همدیگر را تکفیر و تبدیع ننمودند و شهادت به ایمان دادند در حال این قسم اشخاص اگر روایتی موجود داشته باشند بیارند قصه مرتدین مجمع علیه فریقین است حرف در قاتلان مرتدین است که بلا شبهه اعلام دین را بلند کردند و اکاسره و قیاصره را در راه خدا بجهاد ذلیل ساختند و هزاران هزار کس را مسلمان کردند و تعلیم قرآن و نماز و شریعت نمودند و بالقطع معلوم است که یک کس را مسلمان کردن یا نماز آموختن یا تعلیم قرآن نمودن چه مقدار ثواب دارد و جهاد و قتال اعداء الله در دین چه درجه دارد و مع هذا در حق این اشخاص بالتخصیص حق تعالی بشارت‌ها و وعدهای نیک در قرآن مجید نازل فرموده ﴿وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ٥٥ [النور: 55]. و در چند جا فرموده است ﴿وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ١٠٠ [التوبة: 100]. و نیز فرمود ﴿وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيرًا٤٧ [الأحزاب: 47]. و نیز فرمود ﴿فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ١٩٥ [آل عمران: 195]. درینجا دقیقا باید دانست که سب و طعن انبیا از آنجهت کفر و حرام است که وجه سب یعنی معاصی و کفر درین بزرگان یافته نمی‌شود و موجبات تعظیم و توقیر و ثناء حسن به وفور موجود دارند و چون جماعه باشند از مؤمنین که اسباب تعظیم داشته باشند و گناهان ایشان را مغفرت و تکفیر بنص قرآن ثابت شده باشد بالیقین این جماعه هم در حکم انبیا خواهند بود در حرمت سب و تحقیر و اهانت و بد گفتن نهایت کار آنکه انبیا را اسباب تحقیر موجود نیست و این‌ها را بعد از وجود معدوم شد و معدوم بعد الوجود چون معدوم اصلی است درین باب و لهذا تایب را به گناه او تعییر کردن حرام است و عوام امت غیر از صحابه این مرتبه ندارند که تکفیر سیئات و مغفرت گناهان ایشان ما را بالقطع از وحی و تنزیل معلوم شده باشد و قبول طاعات و تعلیق رضای الهی بااعمال ایشان بالتخصیص متیقن شده باشد پس فرقه صحابه برزخ‌اند درمیان انبیا و امتیان و لهذا مذهب منصور همین است که غیر از صحابه هرچند مطیع و متقی باشد بدرجه ایشان نمی‌رسد این نکته را با اهمیت آن در خاطر باید داشت که بسیار نفیس است و نیز فرموده است ﴿يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِيهَا نَعِيمٌ مُقِيمٌ٢١ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ٢٢ [التوبة: 21-22]. و نیز فرمود ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ٧ [الحجرات: 7]. ازین آیه معلوم شد که اگر کسی ازیشان مرتکب فسوق و عصیان شده است از خطا و غلط فهمی‌شده است با وصف کراهیت فسوق و عصیان دانسته فسوق و عصیان کردن محال است زیرا که شوق و استحسان از مبادی ضروریه افعال اختیاریه است بااجماع عقلا کما تقرر فی موضعه من الحکمه و نیز فرموده ﴿أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ٤ [الأنفال: 4]. پس معلوم شد که اعمال ظاهره ایشان از صوم و صلوه و حج و جهاد اصلا متبنی بر نفاق و ناشی از تلبیس و مکر نبود ایمان ایشان به تحقیق و یقین ثابت بود و نیز فرمود ﴿لَكِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَأُولَئِكَ لَهُمُ الْخَيْرَاتُ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ٨٨ [التوبة: 88]. و نیز فرمود ﴿وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ١٠ [الحدید: 10]. وقوله ﴿لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَيَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ٨ [الحشر: 8]. الی آخر الایه الثانیه و این آیات نیز ابطال احتمال نفاق این جماعه به اصرح وجوه می‌نماین و قوله تعالی ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا عَسَى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ يَوْمَ لَا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ٨ [التحریم: 8]. دلالت می‌کند که ایشان را در آخرت هیچ عذاب نخواهد شد و بعد از موت پیغمبر نور ایشان حبط و زایل نخواهد گشت و الا نور حبط شده و زوال پذیرفته روز قیامت چه قسم بکار ایشان می‌آمد و قوله تعالی ﴿وَلَا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ٥٢ [الأنعام: 52]. نیز مبطل احتمال نفاق است و قوله تعالی ﴿وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ٥٤ [الأنعام: 54]. صریح دلالت قطعیه نمود بر آنکه اعمال بد ایشان مغفور است هیچ مواخذه بران نخواهد شد و قوله ﴿إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ١١١ [التوبة: 111]. پس معلوم شد که در حق ایشان بدا محال است که ایشان را بعد اخبار بمغفرت و بهشت عذاب و دوزخ دهند زیرا که در وعده بدا جایز نیست و الا خلاف وعده لازم آید و قوله ﴿لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِيبًا١٨ [الفتح: 18]. ازین آیه معلوم شد که رضا از عمل ایشان تنها نبود بلکه آنچه در دل ایشان از ایمان و صدق و اخلاص مستقر و ثابت شده بود و در رگ و پوست ایشان سرایت کرده و آنچه بعضی سفهاء شیعه گویند که رضا از کار مستلزم رضا از صاحب آن کار نمی‌شود درینجا پیش نمیرود که حق تعالی ﴿رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ فرموده است نه عن بیعه المؤمنین و باز ﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ (الفتح) نیز بآن ضمیمه ساخته و ظاهر است که محل عزایم و ثبات و اخلاص دل است پس رضا به صاحب فعل متعلق است نه فعل و تمتع و منشأء فعل متعلق است نه بصورت فعل بالجمله حافظ قرآن را ممکن نیست که در بزرگی صحابه تردد داشته باشد اگرچه حدیث و روایت را در نظر نیارد زیرا که اکثر قرآن مملو است از تعریف و توصیف اینجماعه و ناظره خوانان یک لفظ را از یک آیت گوش می‌کنند و سیاق و سباق آنرا چون یاد ندارند غور نمی‌کنند که در اینجا چه قیود واقع شده و ضمیمه آن لفظ کدام کدام چیز در نظر قرآنی گردانیده‌اند که تأویل مبطلین و تحریف جاهلین را دران دخلی نمانده و الله اگر پدر من غیر از حفظ قرآن بمن هیچ تعلیم نمیکرد از عهده شکر آن بزرگوار عالی مقدار نمی‌توانستم بر آمد .

بیت :

روح پدرم شاد که می‌گفت به استاد

 

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

این همه نعمت حفظ قرآن است که در هر مشکل دینی بآن رجوع آورده حل «ان ميكنم والحمدلله حمدا كثيرا طيبا مباركا فيه ومباركا عليه كمـا يحب ربنا ويرضي والصلوه والسلام الا تـمـان الا كملان علي من بلغ الينا القرآن واوضحه بالبيان ثم علی آله وصحبه واتباعه وورثته من العلمـاء الراسخين خصوصا مشايخنا واساتذنا في الطريقه الشريعه / عليهم اجمعين».

طعن چهارم: آنکه صحابه معانده با رسول ج نمودند وقتی که طلب قرطاس فرمود هرگز نیاوردند و تعللات بیجا آغاز نهادند جواب ازین طعن سابق در مطاعن عمر س گذشت که قصد ایشان تخفیف تصدیع آنجناب بود با وجود قطع به استغناء خود ازان محنتی که می‌خواست دران وقت نازک و این قصد سراسر ناشی از محبت و دوستی بود این را بر عناد حمل نمودن کار کسانی است که از آئین محبت و دوستی بی‌خبراند و بسوء ظن و بد گمانی دماغ و دل پر جواب دیگر اکثر حضار در آن وقت اهل بیت بودند و صحابه در آنجا قدر قلیل طعن کل بفعل قلیل که بشرکت اهل بیت آن فعل نموده بودند در چه مرتبه از نادانی و ژاژ خائی است باز پیغمبر ÷ تا پنج روز بعد ازین واقعه زنده ماند و اهل بیت همیشه در خدمت او حاضر و ادوات کتابت نزد ایشان موجود و نویسنده ها در زمره ایشان غیر مفقود اگر امر ضروری تبلیغ بود چرا درین فرصت دراز و تیسیر اسباب ترک تبلیغ آن فرمود و نه نویسانید و ترک واجب نمود معاذالله من سوء الظن کسانی را که خدای تعالی﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَكْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ١١٠ [آل عمران: 110]. فرموده باشد ﴿وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ١٤٣ [البقرة: 143]. خطاب داده باشد بدترین امت‌ها اعتقاد کردن در چه مرتبه دور از مرضی خدای تعالیرفتن است و مخالف صریحه قرآن نمودن .

طعن پنجم: آنکه صحابه ش قول پیغمبر را سهل انگاری می‌کردند و در امتثال اوامر او تهاون می‌ورزیدند و از مقاصد او اعراض می‌نمودند و مبادرت بفرمان برداری او بی‌تکاسل و تقاعد و مدافعت بجا نمی‌آوردند دلیلش آنکه از حذیفه روایت است که جناب پیغمبر روز احزاب فرمود «الا رجل ياتيني بخبر القوم جعله الله معي يوم القيامه فلم يجب احد وكانت تهب ريح شديده وفقال ( يا حذيفه قم ) فلم اجد بدا ودعاني باسمي الا ان اقوم قال ( فاذهب فاتني بخبر القوم ) فلمـا وليت من عنده جعلت كانمـا امشي في حـمـام حتی رايتهم ورجعت وانا امشي في الحمـام فلمـا اتيت واخبرته قررت» و این طعن محتاج جواب نیست زیرا که کلام آنجناب در این مقام بصورت عرض بود و عرض را حکم امر نیست قوله تعالی ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا٧٢ [الأحزاب: 72]. و قوله تعالی ﴿ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ١١ [فصلت: 11]. و قراین حالیه نیز مقتضی همین بودند که این امر شرعا تبلیغ نبود و اگر امر هم بود چه لازم است که برای وجوب باشد بلکه جمله دعائیه یعنی جعله الله معی یوم القیامه صریح دلالت بر ندب می‌کند زیرا که در واجبات وعده ثواب نمی‌فرمایند و اگر می‌فرمایند به دخول جنت یا نجات از دوزخ اکتفا می‌کنند این ثواب مخصوص را وعده نمودن دلیل ندبیه امر است کما هو المقرر فی الاصول و اگر امر برای وجوب هم باشد وجوب بطریق کفایت خواهد بود بالقطع ووقت شدت برودت هر کسی خواست که دیگری قیام نماید اگر بر هریک واجب می‌شد مبادرت و مسارعت هر یکی را لازم می‌آمد و اگر ازین همه در گذریم این طعن متوجه بحضرت امیر خواهد شد زیرا که آنجناب نیز هم دران وقت حاضر بود نه غایب پس چرا امتثال امر نفرمود و مسارعت بمأمور به نکرد و کسی که این حرف در حق حضرت امیر و جمیع صحابه کرام برزبان راند یا بخاطر بگذراند هزاران دلایل از کتاب و احادیث و سیر بر روی او میزنند زیرا که خدای تعالی جا بجا ثنا می‌فرماید مهاجرین و انصار و مجاهدین را از صحابه با طاعت و انقیاد قوله تعالی ﴿وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ٧١ [التوبة: 71]. و در بخاری و مسلم و کتب سیر در کیفیت صحبت صحابه با پیغمبر ج مذکور و مشهور است «كانوا يبتدرون الى امره وكادوا يقتلون علی وضوئه واذا تخم وقع في كف رجل منهم وذلك بها وجهه» درینجا طرفه حکایتی است که عروه بن مسعود ثقفی که دران وقت کافر معاند حربی بود در یک صحبت سرسری که برای سؤ الجواب صلح از طرف کفار در جناب پیغمبر ج آمده بود این معامله صحابه با پیغمبر ج دیده چون از حدیبیه بر گشت و بمکه رسید نزد کفار زبان در ستایش اصحاب پیغمبر کشاد و داد ثنا خوانی داد و گفت که من کسری و دیگر پادشاهان عرب و عجم را دیده‌ام و در صحبت رئیسان هر دیار رسیده لیکن قسمی که یاران این شخص را محب و مطیع او دیده‌ام هرگز هیچ‌کس را از نوکران هفت پشته هیچ پادشاه ندیده‌ام و این فرقه خود را بکلمه گوئی تهمت کرده‌اند در حق آن اشخاص این قسم ژاژ خائی می‌نماین و اگر این قسم تهاون در امتثال اوامر موجب طعن شود اول می‌باید دفتری در مطاعن انبیا نوشت و سر دفتر آدم ابوالبشر را گردانید که او را بیواسطه حق تعالی نهی فرمود از اکل شجره و نیز فرمود ﴿فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَلِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَى١١٧ [طه: 117]. باز وسوسه او را قبول نمود و از شجره منهیه تناول کرد آری نافرمانی و ترک امتثال اوامر لشکریان حضرت امیر که اسلاف شیعه‌اند بنص آنحضرت معصوم ثابت است چنانچه از نهج البلاغه نقل آن گذشت پس مطاعن اسلاف خود را می‌خواهند که بر گردن اصحاب کرام‌اندازند و خود را از ملامت پاک دارند .

طعن ششم: آنکه جناب پیغمبر ج بیاران خود فرمود که «انا آخذ بحجزكم عن النار هلم عن النار هلم عن النار فتغلبونني وتقحمون فيها» و این طعن واهی از طعن اول است زیرا که درین کلام از سابق و لاحق مستفاد می‌شود که تمثیل حالت نبی و امت است هر نبی و هر امتی که باشد تخصیص بامت خود اصلا منظور نیست و تخصیص باصحاب خود چرا باشد و فی الواقع نفس شهوانی و غضبی هر شخص را بسوی دوزخ می‌کشد و ارشاد پیغمبر و نصیحت او ازان باز می‌دارد پس حالت هر پیغمبر با امتیان حالت شخصی است که از راه شفقت و خیر خواهی کمر بند شخصی را گرفته بخود می‌کشد و آن شخص از غلبه غضب یا شهوت میخواهد که در آتش سوزان در آید و در اکثر نفوس که غلبه شهوت و غضب به نهایت می‌آنجامد جذب و کشش پیغمبر کفایت نمی‌کند و در آتش می‌افتد و در ینجا مراد از نار آتشی است که در تمثیل مذکور آن رفته دوزخ آخرت و آن آتش کنایت از معاصی و شهوت‌اند که غالبا موجب دخول نار آخرت می‌‌باشد گو در حق بعضی اشخاص نشوند و مراد ازینجا وقوع صحابه در دوزخ نیست قطعا و الا مخالف صریح قرآن باشد قوله تعالی ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ١٠٣ [آل عمران: 103]. و نیز در قرآن مجید اعداد بهشت برای ایشان وعده فوز عظیم و اجر حسن در آیات بسیار مذکور است و مع هذا اگر به عموم لفظ استدلال است پس همه را شامل باشد حضرت امیر نیز دران داخل خواهد شد معاذالله من ذلک و اگر بخصوص خطاب تمسک می‌کنند طعن الکل بفعل البعض لازم می‌آید و این خلل در مطاعن سابقه نیز باید فهمید .

طعن هفتم: آنکه در صحیح مسلم واقع است که عبدالله بن عمر و بن العاص روایت می‌کند «ان رسول الله ج قال «اذا فتحت عليكم خزائن فارس والروم اي قوم انتم قال عبدالرحمن بن عوف كمـا امرنا الله تعالي فقال رسول الله ج كلا بل تنافسون ثم تتحاسدون ثم تتدابرون ثم تتبا غضون» جواب ازین طعن آنکه درینجا حذف تتمه حدیث نموده بر محل طعن اقتصار نموده‌اند و عبارت آینده را که مبین مراد و دافع طعن از صحابه است در شکم فرو برده از قبیل تمسک ملحدی بکلمه ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنْتُمْ سُكَارَى حَتَّى تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِي سَبِيلٍ حَتَّى تَغْتَسِلُوا وَإِنْ كُنْتُمْ مَرْضَى أَوْ عَلَى سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغَائِطِ أَوْ لَامَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا٤٣ [النساء: 43]. و سوق احادیث در مثل این مقام به غایت قبیح است تتمه این حدیث اینست «ثم تنطلقون الى مساكن الـمها جرين فتحملون بعضهم علی رقاب بعض»و ازین تتمه صریح معلوم شد که این تحاسد و تباغض و تدابر کنندگان فرقه دیگر است غیر از مهاجرین و آن فرقه یا انصاراند یا غیر ایشان از انصار خود هرگز به وقوع نیامد که مهاجرین را بر غلانیده باهم بجنگانند پس این فرقه نیست مگر از تابعین زیرا که صحابه که حرف در آنها میرود منحصر‌اند در مهاجرین و انصار و بودن این فرقه از مهاجرین بموجب حدیث باطل شد و بودن این فرقه را از انصار واقع تکذیب کرد و از این همین حدیث صراحتا فهمیده شد که این عمل شنیع بعد از فتح خزاین فارس و روم خواهد شد که جماعه از زمره شما بسبب کثرت فتوح و خزاین بغی و تکبر و فساد خواهد ورزید و مهاجرین را که خلافت و ریاست حق آنهاست به سخنان سحر آمیز خود فریفته باهم دگر خواهند جنگانید حالا در تواریخ باید دید که این جماعه کدام کسان بوده‌اند از انجمله محمد بن ابی بکر است و از انجمله مالک اشتر است و از انجمله مروان بن الحکم است و امثال ایشان پس اصلا این طعن متوجه به صحابه نیست و الا در کلام پیغمبر ج کذب لازم آید جواب دیگر در مبحث نبوات گذشت که موافق روایات شیعه حضرت آدم ابوالبشر علیه الصلوه و السلام در حسد و بغض ایمه اطهار با وجود تنبیه و توبیخ حق تعالی طول العمر گرفتار ماند و اصرار نمود و موافق فعل پیغمبر معصوم اگر صحابه هم رفته باشند چه باک و اگر فعل پیغمبر معصوم جوابی و توجیهی نزد شیعه داشته باشد همان جواب و توجیه درینجا هم اهل سنت بکار خواهند برد .

طعن هشتم: آنکه حضرت پیغمبر ج فرموده است که «من اذيعليا فقد اذاني» و نیز در حق حضرت زهرا فرموده است «من اغضبها اغضبني» و صحابه اتفاق کردند بر عداوت علی و ایذاء فاطمه زهرا ÷ و با علی جنگ کردند و خذلان او نمودند در وقتی که ابوبکر و عمر ب اراده سوختن خانه وی کردند قصه‌اش آنکه ابوبکر قنفذ بن عم عمر س را بسوی علی فرستاد تا او ر حاضر سازد و بیعت نماید پس علی نیامد عمر را غضب در گرفت و خود سوی خانه آن هردو مظلوم روان شد و پشته‌های‌‌ هیزم و آتش همراه گرفت چون بدر خانه رسید دید که دروازه بند است بآواز بلند ندا کرد که یا ابن ابی طالب افتح الباب علی سکوت کرد و در نکشاد عمر دروازه را آتش داد و بسوخت و درون خانه بیمحابا در آمد چون زهرا چنین دید بی‌اختیار از حجره بر آمده مقابل عمر شد و آواز بلند کرد و ندبه پدر آغاز نهاد که وا ابتاه پس عمر س شمشیر با نیام در پهلوی مبارکش خلانید و علی را گفت که هان برخیز و با ابوبکر بیعت کن والا ترا بقتل خواهم رسانید و صحابه همه درین واقعه حاضر بودند و هیچ‌کس دم نزد و دختر و داماد پیغمبر را در دست ظالمان سپردند و وصیت پیغمبر ج را در حق اهل بیت پس پشت‌انداختند جواب ازین طعن آنکه این دروغ بی‌فروغ که از سماع آن موی بدن اهل ایمان می‌خیزد از مفتریات شیعه و کذابان کوفه است جواب این غیر ازین نیست که راست میگویید دروغی را جزا باشد دروغی و اگر از هر دروغ خود جوابی از اهل سنت در خواست نمایند یقین است که تن بهجز خواهند در داد مثل مشهور است که نزد دروغ گو هرکس لا جواب است اول این قصه را باید از کتب اهل سنت برآورد بعد از آن جواب خواست و چون شیوه اهل سنت دروغ بندی در روایات نیست ناچار آنچه راست و بی‌کم و کاست است بقلم می‌آید باید دانست که هیچ‌کس از صحابه در پی ایذاء حضرت امیر و زهرا علیهما السلام نیافتاده و با او پرخاش نه کرده بلکه همیشه تعظیم و توقیر و محبت و نصرت او نموده‌اند وقتی که طلب نصرت از ایشان نمود و محتاج بنصرت شد عبدالرحمن بن ابزی گوید «شهدنا صفين مع علی في ثمـانمـائه مـمن بايع تحت الشجره بيعه الرضوان وقتل منهم ثلاثه وستون رجلا منهم عمـار بن ياسر وخزيمه بن ثابت ذوالشهادتين وجـمع كثير من الـمهاجرين والانصار وقد ذكر اكثر هم في الاستيعاب وغيره» اینک خطبه‌های‌‌ حضرت امیر در نهج البلاغه و نامه‌های آنجناب برای معاویه موجود است رفاقت مهاجرین و انصار را با خود دلیل حقیقت خلافت خود می‌آرد اگر معاذالله این قسم روی دادی بر امیر و زهرا در زمان ابوبکر بدست عمر و قنفذ مجهول الاسم و المسمی میگذشت چه امکان است که این همه مهاجر و انصار که در جنگ صفین داد رفاقت دادند در انوقت که زمان صحبت پیغمبر نزدیک و ذات حضرت زهرا بضعه الرسول موجود و ابوبکر و عمر را همگی قوت و شوکت بهمین دو فرقه بخلاف معاویه که قریب لکهه کس از اهل شام و پهلوانان آن زمین همراه داشت و بودن مهاجر و انصار را بجوی نمی‌شمرد با وصف این درین وقت رفاقت کردن و در آن وقت که مهاجرین و انصار هم به وفور کثرت حاضر بودند هیچ‌کس از آنها نمرده و شهید نه گشته ترک رفاقت نمودن خصوصا در مقدمه ظلم و غصب که مقام دفع ظالم از خاندان رسول بود بر خلاف مقدمه معاویه که او بر حضرت امیر نیامده بود از راه بغی او حضرت امیر برو فوج کشیده هرگز در عقل هیچ عاقل نمی‌آید الا کسی که عقل او را شیطان و اخوان الشیاطین چندی بر باد داده حیران تیه ضلالت گردانیده باشد اینست حال جمهور صحابه آمدیم بر ابوبکر و عمر ب پس ابوبکر همیشه فضایل امیر را بیان می‌نمود و مردم را بر حب و تعظیم و توقیر از او تاکید می‌فرمود دارقطنی از شعبی روایت می‌کند که «بينا ابوبكر جالس اذ طلع علی فلمـا رآه قال من سره ان ينظر الى اعظم الناس منزله واقربهم قرابه وافضلهم تبعا له واكثر عناء عن رسول الله ج فلينظر الى هذا الطالع» و همچنین عمر بن الخطاب س نیز همیشه در تعظیم و توقیر و مشوره پرسیدن و صلاح خواستن از حضرت امیر زیاده تر مبالغه می‌فرمود دارقطنی از سعید بن المسیب روایت کرده عن عمر بن الخطاب س «انه قال ايها الناس اعلموا انه لا يتم شرف الا بولايه علي بن ابي طالب» و چون صحابه را باهم اختلاف افتد در معنی مؤوده و حملی که ساقط می‌کنند یک ماهه و دو ماهه داخل مؤوده است یا نه بعضی متورعان از ایشان گفتند که این‌هم مووده است و حضرت امیر فرمود «والله لا يكون الـمؤوده حتی ياتي عليها التارات السبع قال له عمر صدقت اطال الله بقاءك ابوالقاسم حريري در دره الغواص في اغلاط الخواص» گفته است کان عمر اول من نطق بهذا الدعاء و عبدالله بن عمر که خلف رشید پدر بزرگوار خود است و صحابی است از عمده اصحاب همیشه تاسف می‌کرد که چرا همراه حضرت امیر در حروب بغاه شریک نشدم و رفاقت نکردم و طبرانی در اوسط المعاجم روایت می‌کند که عبدالله بن عمر را چون خبر توجه امام حسین س بسمت عراق رسید از مکه دویده بر مسیره سه شب با او ملحق گردید و گفت این «تريد فقال الحسين س الي العراق فاذا معه كتب وطوامير فقال هذه كتبهم وبيعتهم فقال لا تنظر الى كتبهم ولا تاتهم فقال ابن عمر اني محدثك حديثا ان جبرئيل اتي النبي ج فخيره بين الدنيا والاخره فاختار الاخره وانك بضعه من رسول الله ج لا يليها احد منكم فابي ان يرجع فاعتنقه ابن عمر فبكي واجهش في البكاء وقال استودعك الله من قتيل وروي البزار نحوه باسناد حسن جيد».

آمدیم بر حروبی که طلحه و زبیر و ام المؤمنین را با حضرت امیر در پیش آمد پس بالقطع بجهت بغض و عداوت امیر نبود و نه قصد ایذاء او داشتند بلکه باسباب دیگر که شرح آن در تواریخ ثقات مسطور است آنهمه بوقوع آمد مجملش آنکه چون حضرت عثمان را مردم کوفه و مصر شهید کردند حضرت امیر بنابر مصلحت وقت تعرض بآنها صلاح ندید و سکوت فرمود و آن اشقیا باین فعل شنیع خود افتخار نمودن گرفتند و عثمان س را بد گفتن و حقیقت خود درین مقدمه اظهار نمودن شروع کردند و جماعه از عظماء صحابه مثل طلحه و زبیر و نعمان بن بشیر و کعب بن عجره و غیرهم بر قتال عثمان س تلهف و تاسف می‌نمودند و می‌گفتند که این حادثه درین امت سخت شنیع و قبیح واقع شد اگر میدانستم که این بلوا باین حد خواهد رسانید از ابتدا ممانعت می‌کردیم و او مظلوم کشته شد و بر حق بود و قاتلان او بر باطل چون این کلمات این صحابه بگوش قاتلان عثمان س رسید خواستند که صحابه مذکورین را نیز با عثمان ملحق سازند مردم مخلص برین اراده فاسد شان مطلع شده صحابه مذکورین را خبر دار ساختند بنابر ان صحابه مذکورین بسوی مکه روانه شدند و درانجام ام المؤمنین عایشه را که برای حج رفته بود دریافتند و عرض کردند که ما در پناه تو آمده ایم زیرا که تو مادر مسلمانانی و هرگاه طفل از چیزی می‌ترسد در دامن مادر پناه میگیرد لازم که شر غوغاء عرب را از سر ما دفع سازی که امیر المؤمنین بنابر مصلحت وقت از دفع شر این اشقیا سکوت دارد و آن اشقیا بسکوت او خیر ه شده دست و زبان ظلم و تعدی دراز کرده‌اند تا وقتی که قصاص عثمان س گرفته نشود و این بد کرداران را سیاست واجبی نرسد این‌ها و امثال این‌ها خیلی در خون ریزی و ظلم دلیر خواهند شد و مارا هرگز اطمینان حاصل نخواهد شد عایشه س فرمود صلاح آنست که تا وقتیکه آن اشقیا در مدینه‌اند و در بار امیرالمؤمنین را فرو گرفته و او را مجبور خود ساخته شما در مدینه نروید و جای دیگر که محل امن و اطمینان باشد قرار کنید و علی ابن ابی طالب س را ازان جماعه بحیله و تدبیر جدا کرده در خود بگیرید چون خلیفه بدست شما افتد و رفیق شما گردد آن هنگام فکر تنبیه و سیاست و گرفتن قصاص خلیفه مقتول نمایند که آینده دیگران را چشم عبرت وا شود و این قسم کار بزرگ را سهل ندانید همه صحابه مذکورین این صلاح را پسندیدند و اطراف عراق و بصره را که مجمع جنود مسلمین در آن وقت بود تر جیح دادند و عائشه ل را نیز باعث شدند که تا رفع فتنه و حصول امن و درستی امور خلافت و ملاقات ما با خلیفه وقت همراه ما باش تا بپاس ادب تو که مادر مسلمانانی و حرم محترم رسول الله ج و از جمله ازواج محبوبتر و مقربتر بوده اید این اشقیا قصد ما نکنند و ما را تلف نسازند ناچار عائشه ل بقصد اصلاح و انتظام امور امت و حفظ حال چندی از کبراء صحابه رسول ج که هم اقارب او بودند بسمت بصره حرکت فرمود حضرت امیر را قاتلان عثمان س که در جمیع امور خلافت دایر و سایر شده بودند این قصه را بنوع دیگر رسانیدند و باعث شدند که خواه مخواه دنبال آنها باید برآمد حضرت امام حسن و امام حسین و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس هرچند ازین حرکت مانع آمدند بسبب غلبه آن اشقیا پیش نرفت آخر حضرت امیر را بر آوردند چون متصل بصره رسیدند اول قعقاع را نزد ام المؤمنین و طلحه و زبیر فرستادند که مقصد آنها دریافته بعرض خلیفه رساند قعقاع نزد ام المؤمنین رفت و گفت «يا اماه ما اشخصك واقدمك هذه البلده فقالت يا بني الاصلاح بين الناس ثم بعثت الى طلحه و الزبير فحضر فقال القعقاع اخبراني بوجه الاصلاح قالا قتله عثمـان فقال القعقاع هذا لا يكون الا بعد اتفاق كلمه الـمسلمين وسكونه الفتنه فعليكمـا بالـمسالـمه في هذه الساعه فقالا اصبت واحسنت فرجع القعقاع الى علي فاخبره بذلك فسر به واستبشر واشرف القوم علی الصلح ولبثوا ثلاثه ايام لا يشكون في الصلح» چون شام روز سوم شد رسل وسایط فیما بین قرار دادند که صبح هنگامه ملاقات امیر با طلحه و زبیر واقع شود و قاتلان عثمان دران صحبت حاضر نباشند خیلی این وضع صلح بر آن اشقیا گران آمد بشنیدن این خبر دست پاچه شده حیران و سراسیمه نزد عبدالله بن سبأ که مغوی آنها بود دویدند و چاره کار از وی پرسیدند او گفت که چاره کار این است که از شب شروع قتال نمائید و نزد امیر اظهر کنید که ازان طرف غدر واقع شد از آخر شب سوار شده گرد و پیش لشکرام المؤمنین تاختند دران لشکر نیز آوازه غدر حضرت امیر بلند شد از آنجا باز آمدند و بنزدیک حضرت امیر رجوع کردند و گفتند که طلحه و زبیر غدر کردند حضرت امیر تعجب کنان سوار شد دید که اتش قتال در اشتعال است و سرودست بریده می‌شود ناچار تن بجنگ در داد و واقع شد آنچه واقع شد قرطبی و جماهیر مؤرخین اهل سنت این واقعه را همین قسم روایت کرده‌اند و بطریق متعدده از حضرت امام حسن و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس همین اسلوب را نقل نموده اگر قاتلان عثمان که اسلاف شیعه و متبوعان ایشان‌اند برنگ دیگر نقل کنند نزد اهل سنت حکم ضرطات البعیر دارد.

و معاویه و اهل شام را نیز در ابتدا همین دعوی بود که قاتلان عثمان س می‌باید سپرد و قصاص باید گرفت و سیاست باید نمود چون از طرف حضرت امیر در سپردن قاتلان عثمان س بسبب شوکت و غلبه آنها خصوصا بعد از جنگ جمل و خالی شدن میدان از منازع و مزاحم عذر واجبی بود اجابت مدعای آنها نفرمود آنها بد گمان شده آخرها منکر خلافت او شدند و سلب لیاقت این کار از آنجناب و بد گفتن آغاز نهادند و بجنگ برخاستند حالا در نهج البلاغه موجود است باید دید که در حق آن مردم حضرت امیر چه فرموده است «اصبحنا نقاتل اخواننا في الاسلام علی ما دخل فيه من الزيغ والاعوجاج والشبهه والتأويل ودر حق قاتلان عثمـان نيز در نهج البلاغه موجود است كه قال له بعض اصحابه لوعاقبت قوما اجلبوا علی عثمـان فقال يا اخوتاه اني لست اجهل مـمـا تعلمون ولكن كيف لي بهم والـمجلبون علی شوكتهم يملكوننا و لا نملكهم وها هم هؤلاء قد ثارت معهم عبدانكم والتفت اليهم اعرابكم وهم خلالكم يسومونكم ما شاؤا كذا في نهج البلاغه» ازین جا معلوم شد که در حقیقت تغافل حضرت امیر ازین امر که صحابه دیگر طلب می‌کردند محض بنابر ناچاری و ضرورت بود و حضرت امیر درین امر معذور بود و آنچه در نهج البلاغه است همه مقبول شیعه است اهل سنت را دران روایات اصلا دخلی نیست و اگر روایات اهل سنت را ذکر کنیم حقیقت حال بوجهی واضح شود که از آفتاب روشن تر گردد با وجودیکه شیعه از ذکر این قسم روایات برای حفظ مذهب خود خیلی احتراز کنند لیکن برهان الهی است که یک دو عبارت را جسته جسته در کتب ایشان ودیعت نهاده که خیلی بکار اهل سنت می‌آید و آنچه در قصه قنفد و احراق باب دار فاطمه ل و خلانیدن شمشیر به پهلوی سیده النساء ل ذکر کرده‌اند همه از تکاذیب و افترا آت شیاطین کوفه است که پیشوایان شیعه و روافض بوده‌اند هرگز در هیچ کتاب اهل سنت نه بطریق صحیح و نه بطریق ضعیف موجود نیست و حالت رواه شیعه سابق بتفصیل مشروح شد که هم از روی روایات شیعه دروغ بندی و بهتان و افترا آنها بر حضرات ائمه صحیح شده است با وجود ادعاء کمال محبت با آن حضرات بر کسانی که عداوت آنها دین و ایمان خود می‌دانند چه طومارهای بهتان که نخواهند نوشت و اهل سنت که دین و ایمان خود را وابسته بحکم قرآن مجید و اقوال عترت طاهره ساخته‌اند چنانچه در ابواب سابقه بتفصیل معلوم شد چه قسم روایات کاذبه این دروغ گویانرا بر خلاف شهادت قرآن مجید و عترت طاهره خواهند شنید این دو شاهد عدل در ابطال این بهتان و افترا کافی و شافی‌اند اگر شهادت خدا شنیدن منظور است در قران مجید بایددید که ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ٥٤ [المائدة: 54]. در حق کدام فرقه وارد است و نیز غور باید کرد که تواضع مؤمنین همین قسم می‌باشد که درین قصه واقع شد و نیز باید دید که ﴿مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا٢٩ [الفتح: 29]. در حق کدام مردم است و مقتضای رحمت همین است که بعمل آمد و نیز باید دید که ﴿الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ٤١ [الحج: 41]. حال کدام جماعت است امر بالمعروف و نهی عن المنکر همین می‌باشد که خانه زهرا ل را به سوزند و‌اندر پهلوی مبارکش شمشیر خلانند و نیز باید دید ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ٧ [الحجرات: 7]. خطاب به کدام گروه است و این فعل شنیع فسوق و عصیان هست یانی اینست شهادت ناطقه قرآن مجید بر براءت صحابه ازین فعل شنیع و اگر شهادت حضرت امیر خواهند که بشنوند پس در نهج البلاغه نظر کنند آنچه در حق اصحاب حضرت پیغمبر ج فرموده است مطالعه نمایند «قال امير الـمؤمنين مخاطبا لا صحابه ذاكرا لا صحاب رسول الله ج لقد رأيت اصحاب محمد ج فمـا اري احد منكم يشبههم لقد كانوا يصحبون شعثا غبرا باتوا سجدا وقياما يراوحون بين جباههم واقدامهم يقفون علي مثل الجمر من ذكر معادهم كان بين اعينهم ركبا من طول سجودهم اذا ذكر الله هملت اعينهم حتی تبل جباههم ومادوا كمـا يميد الشجر في اليوم العاصف خوفا من العقاب ورجاء للثواب وقال ايضا لقد كنا مع رسول الله ج نقتل ابناءنا وآباءنا واخواننا واخوالنا واعمـامنا وما نريد بذلك الا ايمـانا وتسليمـا ومضيا علی اللقم وصبرا علي مضيض الالـم وجدا علی جهاد العدووقد كان الرجل منا والاخر من عدونا يتصاولان تصاول العجلين يتخانسان انفسهمـا ايهمـا يسقي صاحبه كأس الـمنمون فمره لنا ومره لعدونا منا فلمـا راي الله صدقنا انزل بعدونا الكبت وانزل علينا النصر حتی استقر الاسلام ملقيا جرانه متبوأ اوطانه ولعمري لوكنا نأتي ما اتيتم ما قام للدين عمود و لا اخضر للاسلام عود» و اگر از همه این شهادات در گذیرم یک آیه قرآنی ما را در تکذیب این قصه مفتری کافی است حق تعالی در حق صحابه می‌فرماید ﴿لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولَئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ٢٢ [المجادلة: 22]. پس این آیه نص صریح است که صحابه را بهر که مخالف خدا و رسول باشد میل کردن و جناب داری او نمودن و دوستی او را مانع اجراء حکم الهی ساختن از محالات است پس کسانی که حال شان چنین باشد چه امکان است که برین واقعه شنیعه سکونت کنند یا بعضی از ایشان مصدر این فعل شنیع شوند حالانکه بعد از پیغمبر نیز در اعلای اعلام دین جان و مال خود را نثار کرده باشند و طول العمر در احیاء سنن او صرف نموده ﴿سُبۡحَٰنَكَ هَٰذَا بُهۡتَٰنٌ عَظِيم و هرگاه نزد اهل سنت شهادت خدا و رسول و شهادت امیر المؤمنین و حسنین ÷ موجود باشد دیگر گوش نهادن بهذیانات اخوان الشیاطین و افترا آت ابن مطهر حلی و ابن شهر آشوب مازندرانی که نعیق غرابی و شهیق حماری بیش نیست چه قسم متصور تواند شد .

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...