بخش اول: تئوری امامت در ترازوی نقد
در این نوشتار میکوشیم تا نشان دهیم که تئوری امامت – آنچنانکه در بین اهل تشیع رایج است – در ترازوی نقد وزنی ندارد و نیازمند به تجدید نظر و بازسازی تئوریک است.
اما پیش از شروع بحث، لازم است نکاتی را به عنوان مقدمه ذکر کنیم:
1. باید میان دین و معرفت دینی تفکیک قایل شویم. دین عبارت است از ارکان، اصول و فروعی که بر نبی نازل شده و در کتاب آسمانی آمده است؛ بعلاوة سنت پیامبرص. اما معرفت دینی – که عمدتاً در پنج شاخة فقه، کلام، تفسیر، اخلاق و تحلیل سیرة عملی پیامبرص و پیشوایان دین ظهور میکند – فهم عالمان از دین (کتاب و سنت) است.
دین، ثابت، کامل، خالص و عاری از خطاست. اما فهم ما از دین واجد هیچ یک از این اوصاف نیست و به همین دلیل باید میان دین و معرفت دینی تفکیک قائل شویم[1].
2. معرفت دینی مانند همة معارف دیگر، معرفتی بشری است؛ چرا که محصول تلاش عالمان در فهم دین است و چون عالمان بشرند، اوصاف بشری آنها (مانند محدودیت قوة عاقله، نقص دانش و فهم، جایز الخطا بودن یکسونگری و ...) در فهمشان از دین ریزش کرده و روی آن تأثیر میگذارد و لذا نتیجة تلاش آنها، بوجود آمدن معرفتی بشری (یعنی ناقص، ناخالص، خطاآلود، آمیخته به یکسونگریها و همواره محتاج بازسازی و اصلاح) است. آنچه به نام معارف دینی، توسط عالمان و فقیهان به جامعه عرضه میشود (یعنی همین آراء فقهی، کلامی، تفسیری و ...) محصول رجوع آنها به متون دینی، و تفکر و تعمق در این متون است و نباید آنها را معادل دین دانست. این آراء در حقیقت فهمی از دین هستند نه خود دین[2].
3. با توجه به دو اصل فوق (تفکیک دین از معرفت دینی، و بشری بودن فهم عالمان از دین) میتوان به نتایج زیر رسید :
الف. مخالفت با هیچ رأی فقهی، کلامی، تفسیری و ... مخالفت با دین نیست بلکه مخالفت با فهمی از دین است. عالمان با مراجعه به متون دینی، هر یک به درکی از دین میرسند و این درکها و دریافتها را در قالب آراء فقهی، کلامی و ... بیان میکنند. هیچ یک از این آراء و نظریات را نباید معادل دین بگیریم و مخالفت با هیچ کدام از این تئوریها را نباید مخالفت با دین محسوب کنیم. مخالفت با دین هنگامی صورت میگیرد که خود متن (قرآن و سنت) انکار شود نه درک و فهمی که عدهای از آن دارند. به عبارتی دیگر اگر کسی حقانیت آیهای از قرآن را منکر شود و آن را خرافه بداند. دین را نفی کرده است اما اگر از همان آیه درکی متفاوت با دیگران داشته باشد، با هیچ منطقی نمیتوان او را به مخالفت با دین متهم نمود.
ب. هیچ فهمی از دین، فوق نقد و چون و چرا نیست و قداست دین و متون دینی را نباید به آراء و نظرات دینی عالمان و فقیهان سرایت داد. دین، حقیقتی است آسمانی و قدسی، اما معرفت دینی ریشه در فهم ناقص و خطاآلود و یکسونگرانه بشر زمینی دارد و لذا هیچ گاه نمیتواند مقدس و فوق نقد و چون و چرا باشد. معرفت دینی به دلیل بشری بودن، همواره نیازمند اصلاح و بازسازی است و چون کشف خطاها و جبران نقصها، فقط و فقط در سایة نقادیها و چون و چراهای مخالفان و منتقدان، و بحثها و گفتگوهای عالمانه و آزاد میسر میشود باید با استقبال از این نقادیها به اصلاح و بازسازی اندیشههای دینی بپردازیم و از این طریق به حقیقت دین نزدیکتر شویم.
ج. امامت – که ستون خیمة تشیع است – نیز تئوری و نظریهای کلامی بیش نیست و لذا نمیتواند برتر از نقد و چون و چرا شمرده شود.
1. قصد ما در این مقاله، نه دفاع از تسنن است و نه حمله به تشیع. بلکه روشن کردن این حقیقت است که تئوری امامت (آنگونه که در کتب رایج اهل تشیع نوشته و بر روی منابر و در رسانهها و از پشت تریبونهای رسمی گفته میشود و در مدارس، دانشگاهها و حوزههای علمیه مورد تعلیم و تعلم قرار میگیرد) قابل دفاع عقلی نیست. البته امکان وجود قرائتهای درست، منطقی و قابل دفاع از امامت را نفی نمیکنیم و منتظر ارائه چنین قرائتهای از طرف عالمان نواندیش و آزاد فکر شیعه میمانیم.
2. از آنجا که عالمان شیعه، اولاً در بحث نبوت نیز قائل به ضرورت بعثت پیامبران هستند، ثانیاً امامت را استمرار نبوت میدانند و ثالثاً معتقدند همان دلایل عقلی که ضرورت بعثت پیامبران و عصمت آن برگزیدگان خدا را اثبات میکنند، ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبر خداص را نیز اثبات میکنند، لذا مجبور میشویم بحث را از فلسفة نبوت آغاز کنیم.
این دلیل بر مبنای نقصان علم و دانش بشری و عدم کفایت عقل انسان در شناخت راه کمال و سعادت اقامه شده است:
«الف. خدای متعال انسان را برای تکامل اختیاری آفریده است.
ب. تکامل اختیاری در گرو شناخت صحیح راجع به سعادت و شقاوت دنیا و آخرت است.
ج. عقل انسان برای چنین شناختی کفایت نمیکند.
نتیجة این مقدمات این است که حکمت خدای متعال اقتضاء دارد که برای این که نقض غرض از خلقت انسان پیش نیاید، خدا راه دیگری (وحی) در اختیار انسان قرار دهد تا از آن راه پی به سعادت دنیا و آخرت ببرد و بتواند کمال اختیاری پیدا کند»[3].
شبیه همین استدلال در جای دیگر و با تعابیری متفاوت چنین آمده است:
«1. هدف از آفرینش انسان، حرکت بسوی خدا، بسوی کمال مطلق و تکامل معنوی در تمام ابعاد است.
2. بدون شک انسان این راه را بدون رهبری یک پیشوای معصوم نمیتواند به انجام برساند و طی این مرحله بدون رهبری یک معلم آسمانی ممکن نیست.
نتیجه: بعث پیامبران و نصب امامان معصوم بعد از پیامبر اسلامص ضروری است و در غیر این صورت نقض غرض از جانب خداوند لازم میآید»[4].
همانطور که بوضوح معلوم است، اینگونه ادله مدلولی عام دارند و در پیاثبات ضرورت وجود پیشوایان معصوم (اعم از پیامبر یا امام) در میان مردم هستند. اما خوب است وارد بررسی مقدمات این ادله شویم:
1. درست است که خداوند به دلیل حکیم بودن، کار عبث و بیهوده انجام نمیدهد اما چگونه میتوان غرض او از آفرینش انسان را به روش عقلی کشف کرد و حتی آن را به همة انسانها تعمیم داد و مدعی شد که همة انسانها با این غرض خلق شدهاند؟ فراموش نکنیم که ادلة اثبات ضرورت بعثت پیامبران یا نصب امامان معصوم، ادلهای عقلی و پیشینی هستند یعنی اولاً مقدمات آنها باید از قبل و به روش عقلی اثبات شده باشند و ثانیاً بتوانند تصور ضرورت وقوع یک حادثه را قبل از وقوع آن، در ذهن انسان بوجود بیاورند. ادلة مورد بحث باید بگونهای باشند که قبل از بعثت پیامبران و انزال کتب آسمانی و شرایع الهی قابل اقامه باشند. فرض کنیم در زمانی (یا مکانی) زندگی میکنیم که خداوند هنوز پیامبری بسوی مردم نفرستاده و یا اینکه ما هنوز خبری از بعثت یک پیامبر نشنیدهایم. در چنین فضایی فقط میدانیم که خالق ما خدای یکتاست و این خدا حکیم است و کار عبث و بیهوده انجام نمیدهد. حال چگونه با تحلیلهای عقلی صرف میتوان فهمید که فرض خداوند از آفرینش انسانها چیست؟ تا بعد از آن بتوانیم حکم کنیم که برای تحققِ آن غرض، باید پیامبر هم بفرستد؟ تأملی اندک در محتوای این استدلال نشان میدهد که دو پیش فرض پشت سر مقدمات آن خوابیده است و آن اینکه قبل از ارسال رسل و انزال کتب آسمانی و بدون استفاده از تعالیم پیامبران، با تحلیلهای عقلی محض میتوان به این نتیجه رسید که اولاً انسان برای پیمودن راهی خاص و رسیدن به مقصدی خاص آفریده شده است و ثانیاً آن راه خاص عبارت است از ایمان آوردن به حقایقی خاص و انجام وظایف و آدابی خاص که عقل ما از شناخت آن حقایق و وظایف عاجز است. پیش فرض اول غیرقابل اثبات است و پیش فرض دوم عین مدعاست و همین باعث شده است که استدلال مذکور مشتمل بر دور و مصادره به مطلوب شود. قبل از بعثت پیامبران و بدون استفاده از تعالیم آنها چگونه میتوانیم مدعی شویم که در این جهان هستی حقایقی هست که ما از آنها بیخبریم اما حتماً باید خبر دار شویم و به آنها ایمان بیاوریم؟ چگونه میتوانیم بفهمیم که برای سعادتمند شدن، وظایف خاصی وجود دارد که ما از آنها بیاطلاع هستیم اما حتماً باید مطلع شویم و به آن وظایف عمل کنیم؟ اولاً وجود حقایق نامعلوم اما واجب الایمان، و همینطور وظایف خاص ناشناخته اما واجب العمل، عین ادعای ضرورت نبوت است و ثانیاً هرگز نمیتوان برای اثبات آن دلیل و برهان عقلی اقامه نمود.
2. حال فرض کنیم که با دلیل عقلی و پیشینی، غرض خداوند از آفرینش را یافتهایم و به این نتیجه هم رسیدهایم که برای رسیدن به کمال معنوی، باید از راهی خاص رفت و به حقایقی خاص ایمان آورد و به وظایفی خاص عمل نمود که عقل انسان به تنهایی هیچ کدام از اینها را نمی تواند کشف کند و از طرفی سعادت و کمال معنوی انسان هم فقط و فقط در گروِ کشف این راه و پیمودن آن است (باز هم تأکید میکنیم که اینها را مفروض میگیریم با آنکه هیچ کدام قابل اثبات نیستند) اما آیا با مفروض گرفتن این مقدمات میتوان ضرورت بعثت پیامبران را نتیجه گرفت؟ پاسخ باز هم منفی است. آنچه از این مفروضات و مقدمات میتوان نتیجه گرفت، جز این نیست که هدایت شدن انسان از طرف خداوند، ضرورت دارد. یعنی خداوند حتماً باید انسان را در شناخت راه و مقصد، یاری و هدایت کند. اما هدایت میتواند به راههای دیگری – مثلاً هدایت باطنی – انسانها را به کمال مطلوب برساند، همان طور که پیامبران را اینگونه هدایت کرد (یعنی برای هدایت پیامبران، پیامبر نفرستاد) و همین نشان میدهد که ادعای ضرورت نبوت - برای هدایت انسانها – ادعایی ناسنجیده و شتابزده است. قایلان به ضرورت نبوت، یا معنای ضرورت را نمیفهمند و یا خداوند را ناتوان از هدایت باطنی انسانها میدانند.
3. اگر این دلیل درست باشد و بنا به مقتضای حکمت الهی، ارسال پیامبران از سوی خداوند ضرورت داشته باشد، لازمة منطقی آن این است که خداوند در هر عصری صدها هزار پیامبر مبعوث کند بطوری که در هر منطقهای از مناطق روی کرة زمین یک پیامبر وجود داشته باشد تا مردم سراسر جهان همواره بتوانند بطور مستقیم و بدون واسطه از هدایتها و راهنماییهای پیامبران بهرهمند شوند. در حالی که در هیچ عصری چنین نبوده است. حال آیا بر طبق مقدمات دلیل مذکور خداوند در بسیاری از موارد، خلاف حکمت عمل نکرده و مرتکب نقض غرض نشده است؟ این اشکال از طرف برخی عالمان شیعه بدین نحو پاسخ داده شده است : «اولاً آنچه گفته میشود که انبیاء در منطقة خاصی مبعوث شدهاند سخنی صواب نیست؛ چرا که خود قرآن صریحاً میگوید: امتی نبود مگر آنکه در میان آن امت نذیر و هشدار دهندهای فرستاده شد.
ثانیاً مقتضای حکمت خدا این است که راهی بین خدا و انسان باشد که انسانها با استفاده از آن راه بتوانند حقایقی را که برای شناخت راه کمال نیاز دارند بشناسند. ولی مقتضای حکمت این نیست که حتماً همة انسانها از این راه بهره ببرند. شاید انسانهایی نخواهند از این راه استفاده کنند و این عدم استفاده، مربوط به سوء اختیار خودشان باشد و اصلاً شاید کسانی علاوه بر اینکه خودشان از این راه بهرهگیری نمیکنند، مانع استفادة دیگران هم بشوند ... در چنین مواردی گناه این محرومیت از نبوت به گردن اشخاص مانع است و از طرف خدا کوتاهی نشده است»[5].
اما این پاسخ قانعکننده نیست زمان پیامبر اسلامص را در نظر بگیرید. در آن زمان که ایشان مشغول هدایت مردم عربستان بودند، راهنما و هدایتگر میلیاردها انسان دیگر در صدها کشور از قارههای آمریکا، اروپا، آفریقا، اقیانوسیه و حتی بقیه کشورهای آسیا مانند چین، ژاپن، کره، مالزی، اتحاد جماهیر شوروی (سابق) و دهها و صدها جزیرهای که در اقیانوسها و دریاهای دور افتاده زندگی میکردند چه کسی بود؟ کدام پیامبر آنها را به راه راست (یا راه کمال) هدایت میکرد؟ شاید در هر یک از این مناطق، در گذشتههای دور پیامبری مبعوث شده بود – و آیة قرآن هم بیش از این نمیگوید – اما حداقل در زمان بعثت پیامبر اسلام ص در هیچ کدام از این مناطق پیامبری وجود نداشت و تعالیم پیامبران پیشین هم بنا به ادعای شیعه و سنی تحریف شده بود و بنابراین بر طبق ادلة ضرورت نبوت، نیاز ضروری به پیامبر جدید وجود داشت. اما چرا در هیچ کدام از آن مناطق پیامبری نیامد و عملاً نسلهای بسیاری از انسانها در اکثر نقاط کرة زمین از تعالیم پیامبر محروم ماندند؟ آیا سوء اختیار آنها باعث محرومیتشان شد؟ اما ایجاد مانع از طرف دیگران (مخالفان پیامبر) نیز توجیه موجهی نیست. درست است که هدایت الهی نباید جبری باشد، اما مقتضای برهان فوق این است که تعالیم الهی باید به هر وسیلهای که امکانپذیر باشد – مثلاً پیامبران متعدد – به گوش همة انسانها برسد و آنگاه انسانها مختار باشند که راه راست را انتخاب کنند یا طریق ضلالت و گمراهی را در پیش بگیرند. فرض کنیم در زمان پیامبر اسلامص عدهای کارشکنی میکردند و مانع گسترش تعالیم او به نقاط دیگر میشدند. اما آیا خداوند نمیتوانست برای خنثی کردن کارشکنیهای مخالفان، در نقاط دیگر کرة زمین هم پیامبرانی مبعوث و مردم آن نقاط را نیز به راه راست هدایت کند؟ مگر غرض خداوند از آفرینش مردم نقاط دیگر جهان، رساندن آنها به کمال نبود و مگر آنان برای رسیدن به کمال نیاز ضروری به هدایتها و راهنماییهای پیامبران الهی نداشتند؟ پس چرا باید از تعالیم پیامبران و لذا رسیدن به کمال محروم شوند؟ آیا این نقض غرض نیست؟ آیا عدهای مخالف، مانع پیاده شدن طرح الهی و رسیدن خداوند به هدفش شدهاند؟ در اینجا سخن اصلی این نیست که گناه محرومیت میلیاردها انسان از رسیدن به کمال به گردن کیست. سخن در این است که آیا میتوان قبول کرد عدهای کافر و مشرک، مانع رسیدن خداوند به غرض از خلقت انسان شدند، آن هم به نحو اکثری؟ برای اینکه مطلب کمی روشنتر شود فرض کنیم روز قیامت فرا رسیده است و انسانهایی که مثلاً در زمان پیامبر اسلام ص و در جزیرهای دور افتاده در اقیانوس هند زندگی میکردهاند از خداوند بپرسند که خدایا مگر تو ما را برای رسیدن به کمال معنوی نیافریدی و مگر نمیدانستی که بدون بهرهمندی از تعالیم پیامبران الهی و کتابهای آسمانی، پیمودن راه کمال برای ما محال بود؟ پس چرا برای ما (و امثال ما) هم پیامبری نفرستادی و باعث محرومیت ما از کمال معنوی شدی؟
اگر واقعاً: «مقتضای حکمت خدا این است که راهی بین خدا و انسان باشد که انسانها با استفاده از آن راه بتوانند حقایقی را که برای شناخت راه کمال نیاز دارند بشناسند».
این راه نباید فقط برای عدهای در عربستان باز شود بلکه برای مردم تمام نقاط دیگر جهان هم باید چنین راهی باز شود، در حالی که هیچ گاه چنین نبوده است و در طول تاریخ، همواره اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان، از وجود پیامبران الهی و تعالیم آنان محروم بودند. از اینها گذشته فرض کنیم مخالفان و ستمگران مانع گسترش تعالیم پیامبران نمیشدند، اما آیا در آن زمان، امکان عملیِ گسترش این تعالیم به سراسر جهان – بطوری که در تمام کشورهای جهان، مردم هر شهر و روستایی عین این تعالیم را بدون کوچکترین تحریف و کم و زیاد شدن دریافت کنند - وجود داشت؟ آیا در هزار و چهار صد سال پیش – که وسایل مسافرت جز اسب و شتر و قایقهای بادی و پارویی چیز دیگری نبود – امکان مسافرت پیامبر به صدها کشور دور مانند کانادا، نیوزلند، ژاپن، چین، آلمان و ... بود؟ وانگهی مگر مسافرت به تنهایی کافی است؟ پیامبر باید در هر کدام از آن کشورها چندین سال اقامت کند تا مجموعه تعالیم اسلام را به گوش همه برساند. آنگاه حساب کنید برای اینکه پیامبر به تمام مناطق دنیا مسافرت کند و تعالیم اسلام را به گوش همة مردم جهان برساند به چند صد سال عمر نیاز دارد؟ اگر وظیفه گسترش تعالیم پیامبر در سراسر جهان را به عهده پیروان او بگذارید باز هم مشکل حل نمیشود. چرا که اولاً تعداد اصحاب و پیروانی که تعالیم پیامبر را به طور کامل و صحیح یاد گرفتهاند (مانند سلمان و ابوذر) بسیار کم است در حالی که برای این منظور نیازمند دهها و صدها هزار انسان تعلیم یافته هستیم که باز هم در یک زمان کوتاه رسیدن به این هدف ممکن نیست و در دراز مدت هم مشکل محرومیت بسیاری از انسانها به قوت خود باقی میماند. ثانیاً اصحابی که به عنوان شاگرد و نماینده پیامبر به نقاط دیگر کره زمین سفر کردهاند چگونه به مردم آن نقاط اثبات کنند که در فلان منطقه پیامبری مبعوث شده است و ما شاگردان و نمایندگان او هستیم و آمدهایم تا از طرف او شما را به راه راست هدایت کنیم؟ اگر مردم از این نمایندگان، معجزه بخواهند و اینان از آوردن معجزه عاجز باشند – که البته عاجز هم هستند – تکلیف چیست؟ مگر نباید وحیانی بودن این تعالیم به مردم اثبات شود تا هم مردم را جذب کند و هم راه عذر و بهانه را به روی مخالفان ببندد و حجت را بر آنها تمام کند؟ ثالثاً اگر به ادلة عقلی ضرورت عصمت پیامبران توجه کنیم، خواهیم دید که متوسل شدن به نمایندگان و شاگردان پیامبر یا امام معصوم در تناقض با آن ادله است؛ چرا که شاگردان و نمایندگان، معصوم نیستند و ممکن است در درک و فهم تعالیم پیامبر و یا ضبط و نگهداری آن در حافظه و انتقال آن به دیگران مرتکب خطا و سهو (و حتی خیانت) شوند.
4. و آخرین اشکالی که به ذهن میرسد این است که اگر این دلیل درست بود و بعثت پیامبران بنا به مقتضای حکمت الهی ضرورت داشت، زمین در هیچ عصری از پیامبران خالی نمیماند. در حالی که در بسیاری از دورهها مانند دورة زمانی بین حضرت مسیحu و پیامبر اسلامص که بیش از ششصد سال طول کشید، در هیچ کجای زمین خبری از پیامبری الهی نبود و در اینجا دیگر نه میتوان از سوء اختیار مردم سخن گفت و نه از کارشکنیهای مخالفان.
تا اینجا یکی از ادلة اثبات ضرورت نبوت را مورد بررسی قرار دادیم. اما نیازی به طرح ادلة دیگر نمیبینیم. چرا که تمام این ادله دچار همان مشکلاتی هستند که به آنها اشاره شد. به عنوان مثال متکلمان قدیم شیعه از راه قاعدة لطف، ضرورت بعثت پیامبران را اثبات میکردند بدین صورت که:
الف. نبوت لطف است
ب. لطف بر خداوند واجب است
نتیجه: بعثت پیامبران بر خداوند واجب است.
پیش فرض اثبات نشدة برهان فوق نیز این است که گویی غرض خداوند از آفرینش انسان، از پیش و به روش عقلی به دست آمده و آن عبارت است از، طی یک مسیر خاص و رسیدن به نتیجهای خاص (مثلاً کمال معنوی) و آنگاه بر مبنای همین پیش فرض اثبات نشده، ادعا گردیده که نبوت لطف است یعنی انسان را در رسیدن به آن هدف یاری میکند. اما اگر غرض از آفرینش انسان نامعلوم باشد، چگونه میتوان نبوت را لطف دانست؟ از اینها گذشته اگر به قاعدة لطف توجه کنیم خواهیم دید که نبوت (ارسال پیامبران) فقط یکی از مصادیق لطف است. اما اینکه خداوند کدام راه را برای این کار بر میگزیند، به اراده خودش بستگی دارد و اگر یک راه خاص (مثلاً بعثت پیامبران) را بر او واجب بدانیم در حقیقت برای او تعیین تکلیف کردهایم و این با مقام بندگی منافات دارد و با قواعد منطق نیز سازگار نیست. تا اینجا مقدمات برهان فوق را بررسی کردیم و دیدیم که از این مقدمات، ضرورت نبوت را نمیتوان نتیجه گرفت اما نیازی به بررسی مقدمات وجود ندارد. میپرسیم اگر واقعاً بر طبق دلیل فوق و بنا به قاعدة لطف، بعثت پیامبران برای راهنمایی انسانها بسوی سعادت و کمال ضرورت دارد و بر خداوند واجب است، پس چرا خداوند این لطف را در هر زمانی فقط شامل حال عدة معدودی از انسانها میکرد و همیشه اکثریت قریب به اتفاق مردم دنیا، از این لطف محروم میماندند؟ مگر لطف بر خداوند واجب نبود؟ به عنوان مثال در زمان پیامبر اسلامص، آیا فقط لطف به مردم عربستان بر خداوند واجب بود؟ آیا بر خداوند واجب نبود در همان زمان، به مردم مکزیک هم لطف کند و پیامبری بسوی آنان بفرستد؟ و باز میتوان پرسید که چرا حداقل مدت شش صد سال دورة زمانی بین حضرت عیسی و پیامبر اسلام) این لطف به کلی تعطیل شد و خداوند در این مدت پیامبری برای مردم نفرستاد؟ آیا خداوند فراموش کرده بود که به واجباتش عمل کند؟!.
سخن ما در باب نبوّت این است که خداوند پیامبرانی را به منظور هدایت و راهنمایی بشر برای سعادت دنیا و آخرت مبعوث نموده و ما نیز باید از تعالیم وحیانی آنها استفاده کنیم. امّا دو نکتة مهم را نباید فراموش کنیم:
اوّل اینکه حداقل در پارهای از زمانها، در حالی که مردم منطقهای خاص از نعمت وجود پیامبری الهی برخوردار بودند، مردم نقاط دیگر کرة زمین از داشتن چنین نعمتی محروم بودند و همین نشان میدهد که [حداقل در آن زمان] ارادة خداوند به هدایت مردم آن مناطق از طریق وحی و نبوّت تعلّق نگرفته بود و از آنجا که سعادت آخرت در نهایت به دست خداست، میتوان گفت که لابد سعادت مردم آن مناطق، به طریق دیگری تأمین میشده است.
دوّم اینکه اگر سعادت و کمال را امری ذو مراتب بدانیم، میتوانیم بگوییم که ارادة خداوند در بعضی موارد – که پیامبرانی را مبعوث کرده – بر این تعلّق گرفته است که گروهی از انسانها با دسترسی به تعالیم پیامبران و پذیرش آگاهانه و آزدانة این تعالیم، به درجات و مراتب بالاتری از هدایت و سعادت و کمال برسند و در موارد دیگری که پیامبر نفرستاده، عقل و فطرت و وجدان را وسیلة رسیدن به کمال و سعادت آخرت قرار داده است.
ممکن است بگویید بر طبق آیة 56 از سورة ذاریات که میفرماید:
﴿وَمَا خَلَقۡتُ ٱلۡجِنَّ وَٱلۡإِنسَ إِلَّا لِيَعۡبُدُونِ ٥٦﴾ [الذاریات: 56].
همة آدمیان برای عبادت پروردگار آفریده شدهاند. امّا آیة مذکور منافاتی با مدّعای ما ندارد؛ زیرا در این آیه سخن از بندگی آمده است، نه شیوة بندگی؛ و چون این شیوه میتواند شکلهای مختلفی داشته باشد، لذا طبیعی است که به نتایج و غایات مختلفی (که اختلاف بین آنها مرتبهای است) ختم شود. پس میتوان گفت که هر چند همة انسانها برای عبادت خداوند آفریده شدهاند، امّا این خداوند است که تعیین میکند عبادت هر قومی و یا انسانی از چه راه باشد.
با این توضیحات، روشن میشود که هدف ما از طرح نقدهایی که بر فلسفة نبوّت از دیدگاه شیعه وارد کردیم، تردید و تشکیک در اصل نبوّت نیست.
حال نوبت آن است که به بحث اصلی یعنی امامت وارد شویم و ببینیم که چگونه همین اشکالات به ادلة ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبر نیز وارد میشود. به اعتقاد متکلمان شیعه : «امامت عبارت است از ریاست عامه بر جامعة اسلامی در امور دین و دنیا»[6].
بنابراین:
«امام کسی است که نه تنها در امور دین جلودار است بلکه در امور دنیا هم پیشواست و ریاست او اختصاصی به امور دنیا و یا امور آخرت ندارد، بلکه فراگیر است و شامل همة امور – چه دینی و چه دنیوی – میشود»[7].
اما شأن اصلی امام چیست؟
«امام حافظ و نگهبان شریعت و مرجع مردم برای شناساندن اسلام است»[8].
«امام یعنی کارشناس امر دین، کارشناس حقیقی که به گمان و اشتباه نیفتد و خطا برایش رخ ندهد»[9].
حتی شرط عصمت و منصوب بودن از طرف خداوند به خاطر این است که وظیفة اصلی و فلفسة وجودی امامان معصوم، هدایت و راهنمایی مردم و بیان احکام الهی است: «امام و جانشین پیامبر باید از سوی خدا تعیین گردد، چرا که او باید همچون پیامبرص معصوم از گناه و خطا، و دارای علم فوق العادهای باشد تا بتواند رهبری مادی و معنوی امت را بر عهده گیرد، اساس اسلام را حفظ کند، مشکلات احکام را تبیین نماید، حقایق قرآن را شرح دهد و اسلام را تداوم بخشد»[10].
در احادیث امامان شیعه نیز اگر به ضرورت وجود امامان معصوم اشاره شده است، دلیل این ضرورت، هدایت و راهنمایی انسانها و بیان احکام الهی و اتمام جهت بر مردم از طریق بیان صراط مستقیم و حقایق دین – عنوان گردیده است.
امام صادق u میفرماید:
«زمین هیچ گاه از حجت خالی نمانده تا حلال و حرام را به مردم یاد دهد و آنان را بسوی راه راست هدایت کند»[11].
امام محمد باقرu نیز میفرماید:
«خدا از هنگامی که آدم را قبض روح کرد، هیچ گاه زمین را بیامام نگذاشته است. امام، مردم را به جانب خدا هدایت میکند و بر بندگانش حجت است. در آینده نیز زمین بدون امام باقی نخواهد ماند تا حجت باشد بر بندگانش»[12].
باز هم در روایت دیگری، امام صادقu میفرمایند:
«اوصیای پیغمبر درهای ارتباط با خدا هستند. اگر آنان نباشند خدا شناخته نمیشود به واسطة آنان خدا بر بندگانش احتجاج میکند»[13].
اما نقطة اصلی اختلاف شیعه و سنی در مسأله امامت کجاست؟ «شیعه میگوید: بعد از پیامبرص غیر از مقام تلقی و ابلاغ وحی همة مقامات پیامبر باقی است و باید آن مقامات به عهدة شخصی باشد که از طرف خدا تعیین شود»[14].
به عبارت دیگر نزاع اصلی بین شیعه و سنی بر سر این است که: «شیعه میگوید لازم است خدای متعال بعد از ختم نبوت، کسی را تعیین کند که تدبیر امور دینی و دنیوی جامعة اسلامی را به عهدة او بگذارد ولی اهل تسنن این عقیده را نمیپذیرند»[15].
پس شیعه قائل به ضرورت نصب امامان معصوم بعد از پیامبرص است. حال ببینیم عالمان شیعه برای اثبات این تئوری چگونه استدلال کردهاند.
دلیل عقلی بر ضرورت نصب امامان معصوم بعد از پیامبر ص
«با توجه به اینکه دین اسلام آخرین دین آسمانی و پیامبر اکرمص خاتم انبیاء است و همچنین با توجه به اینکه هدف الهی از ارسال پیامبران این بوده که دین حق در میان مردم باقی باشد و حجت بر آنان تمام شود. اگر بعد از پیامبر اسلامص، امامی نصب نشود که حقایق دین را برای مردم بیان و مجملات را رفع و کلیات را تفصیل نماید، دین در معرض مسخ شدن و بالآخره محو و نابود شدن قرار میگیرد؛ چرا که حقایق دین آن طور که مردم بتوانند استفاده کنند، در قرآن وجود ندارد و ما برای عمدة احکام و حقایق دینی محتاج سنت پیامبر هستیم. از طرفی روایات پیامبر ضمانت بقاء ندارد و در معرض فراموشی و از بین رفتن بوده است. علاوه بر این دست سیاست روز با روایات بازی میکرد و در بین روایات، روایات دروغین و ساختگی جا میداده و خودِ قرآن هم که قابل تأویل و تفسیرهای گوناگون بوده است. پس در صورت نبودن کسی که بعد از پیامبر همة ویژگیها و مقامات آن حضرت بجز نبوت و رسالت را داشته باشد، یعنی مثل خودِ پیامبرص، معصوم و از خطا و اشتباه در عمل و قول مصون باشد تا کلامش در تبیین حقایق دین حجت باشد، ختمِ نبوت، نقض غرض از بعثت را سبب میگردد و مخالف با حکمت الهی خواهد بود»[16].
بر طبق دلیل فوق نکتة اساسی در نیاز به امام معصوم در این است که: «اگر بیانات پیامبر در تفصیل و تبیین مراد الهی مصون از تحریف بود .... و ایشان تمامی آنچه را که مردم تا روز قیامت نیاز دارند به تفصیل بیان کرده بودند، دیگر از این جهت نیاز به امامت [یعنی نصب امام معصوم بعد از پیامبرص] نبود. ولی میدانیم که چنین نیست. یعنی نه پیامبر تمام تفاصیل احکام را که تا روز قیامت مورد نیاز است بیان فرمودهاند و نه اینکه خدای متعال ضمانت حفظ و مصونیت گفتار پیامبر را کرده است»[17].
توجه داشته باشید که این دلیل برای اثبات ضرورت وجود امام معصوم بعد از پیامبرص اقامه شده است نه امام به معنای عام و بدون قید معصوم. به عبارتی دیگر در اینجا علاوه بر ضرورت وجود کسانی که هم حافظ تعالیم پیامبر باشند و هم مفسران قرآن و سنت رسول اکرمص، ضرورت عصمت آنها نیز ادعا شده است. یعنی در این استدلال بطور ضمنی و تلویحی ادعا شده است که عالمان و فقیهان – که معصوم نیستند – نمیتوانند حافظ تعالیم پیامبر و ادامه دهندة راه او در تفسیر قرآن و بیان احکام الهی و حقایق دینی باشند. و این مطلب توسط بسیاری از عالمان شیعه به صراحت ذکر شده است. به نمونهای از آن نگاه کنید.
«استنباط احکام رویدادهای بیشماری که تا روز رستاخیز واقع میشوند از آیاتی که در قرآن پیرامون احکام وارد شدهاند و یا احادیث بسیار محدودی که از پیامبر اکرمص دربارة احکام وارد شدهاند کار بسیار مشکل و پیچیده و از عهدة بشر عادی بیرون میباشد. ... هرگز یک بشر عادی با علم محدود خود نمیتواند از این مدارک محدود، احکام موضوعات و رویدادهای روزافزون جامعة اسلامی را استخراج و استنباط بنماید. بلکه فرد لایق و شایستهای لازم است که با تعالیم الهی و غیبی احکام این نوع حوادث را از آن ادلة محدود استخراج کرده و در اختیار امت بگذارد»[18].
بسیار خوب. پس بنا به استدلال عقلی که آمد، وجود امامان معصومی که بعد از پیامبرص، هم حافظ تعالیم به جای مانده از او باشند و هم احکام الهی و حقایق ناگفته را به مردم بازگو کنند و هم پاسخ مسائل و موضوعات جدید در هر عصری را بدهند، ضرورت دارد. اما اگر چنین است، باید به چند سؤال مهم پاسخ داد:
1. حصر تعداد امامان معصوم در عدد دوازده چه توجیهی دارد و چگونه با مقدمات بکار رفته در دلیل مذکور سازگار میافتد؟ اگر به مقدمات دلیل فوق توجه کنیم میبینیم سه دلیل (یا علت)، نصب امامان معصوم بعد از پیامبرص را ضروری کرده است:
الف. ناگفته ماندن بسیاری از حقایق و تعالیم الهی و احکام دین
ب. خطر تحریف تعالیم پیامبرص
ج. امکان بوجود آمدن مسائل و موضوعات جدید در اعصار آینده.
اما این سه عامل، عواملی همیشگیاند و مخصوص دوران خاصی نیستند. خطر تحریف و نابودی تعالیم پیامبر، همیشه و در همة اعصار وجود دارد، مسائل و موضوعات جدید، در هر عصری بوجود میآیند و تمام شدنی نیستند و از همه مهمتر، حقایق دین هم به دلیل ذوبطون بودن قرآن، تمام شدنی نیست و در هیچ عصری نمیتوان گفت که همة حقایق و تعالیم الهی و اسرار و رموز وحی کشف و بیان شده و به قول معروف کفگیر به ته دیگ خورده است. بنابراین اگر استدلال فوق درست باشد، لازمة منطقی آن این است که باید بعد از پیامبرص در هر عصری امام معصومی وجود داشته باشد، که هم حافظ تعالیم پیامبر و امامان قبلی باشد (و جلوی تحریف و نابودی آنها را بگیرد) و هم حقایق ناگفته را به مردم بگوید و هم پاسخ مسائل و موضوعات جدید و احکام حوادث نوظهور را بگوید. و این روند باید تا روز قیامت ادامه یابد. در حالی که شیعه معتقد است خداوند برای دوران بعد از پیامبرص و تا روز قیامت، فقط دوازده نفر امام معصوم نصب کرده است. آیا این تناقض نیست؟ وقتی عوامل ضرورت دهنده به نصب امام معصوم، همیشگی هستند و هیچ گاه از بین نمیروند، حصر تعداد امامان معصوم در عدد دوازده، چگونه با حکمت الهی سازگار میافتد؟ اگر دلیل فوق واقعاً درست باشد، خداوند باید تا روز قیامت و در هر عصری حداقل یک امام معصوم نصب کند اما چرا چنین نکرده است؟
2. اگر این استدلال درست باشد، فقط ضرورت وجود امام معصوم اثبات نمیشود بلکه علاوه بر آن، ضرورت حضور مستمرِ امامام معصوم در همة اعصار و تا روز قیامت هم اثبات میشود و غیبت امام دوازدهم به هیچوجه قابل توجیه نخواهد بود. اگر فلسفه وجودی امامان معصوم آن چیزهایی باشد که در این دلیل آمده است (یعنی بیان حقایق و تعالیم دینی و احکام الهی و پاسخ گویی به مردم در مسائل و موضوعات جدید و جلوگیری از تحریف و نابودی تعالیم به جای مانده از پیامبر)، در اینصورت فقط وجود آنها به تنهایی کافی نیست بلکه حضور مستمر آنها در جامعه و در طول تاریخ هم ضرورت پیدا میکند. اما اکنون میبینیم حداقل هزار و دویست سال است که از حضور امام معصوم در جامعه و در میان مردم خبری نیست و مردم هیچگونه دسترسی به امام معصوم ندارند و همین نقض آشکاری است بر این استدلال. اگر بنا را بر درستی و صحت استدلال مذکور بگذاریم باید بگوییم اکنون که هزار و دویست سال از غیبت امام معصوم میگذرد، دین اسلام مسخ یا نابود شده است! یک بار دیگر نگاه کنید:
«اگر بعد از پیامبر اسلامص، امامی نصب نشود که حقایق دین را برای مردم بیان و مجملات را رفع و کلیات را تفصیل نماید، دین در معرض مسخ شدن و بالآخره نابود شدن قرار میگیرد. چرا که حقایق دین آن طور که مردم بتوانند استفاده کنند، در قرآن وجود ندارد و ما برای عمدة احکام و حقایق دینی، محتاج سنت پیامبرص هستیم. از طرفی روایات پیامبرص هم ضمانت بقاء ندارد و در معرض فراموشی و از بین رفتن بوده است. علاوه بر این دست سیاست روز، با روایت بازی میکرد و در بین روایات، روایات دروغین و ساختگی جا میداده و خودِ قرآن هم که قابل تأویل و تفسیرهای گوناگون بوده است»[19].
حال تکلیف مردم در عصر غیبت چیست و چه کسی باید حقایق ناگفته و احکام حوادث و موضوعات جدید را به مردم بگوید و جلوی جعل و تحریف و نابودی تعالیم پیامبر (و همین طور امامان قبلی) را بگیرد و مانع به انحراف کشیده شدن مردم شود؟ تکلیف اسلام چه میشود و چه کسی جلوی مسخ و نابودی آن را میگیرد؟ هر پاسخی که به این سؤالات بدهیم، منطقاً قابل سرایت به دوران پس از پیامبرص نیز هست و لذا دلیل مورد بحث را نقض میکند. شگفتانگیز این است که عالمان شیعه خود با چشم باز میبینند که هم جعل و تحریفهای فراوان در احادیث پیامبر [و امامان] رخ داده و هم بسیاری از این احادیث و روایات، در گذر زمان و حوادث دوران، نابود و مفقود گردیده است و باز میگویند وجود امامان معصوم جلوی تحریف و نابودی این تعالیم را گرفت، پس چرا این تعالیم حفظ نشد؟ آیا امامان نتوانستند به وظیفة خود عمل کنند؟! بعد از امام حسن عسگریu وظیفة حفظ این تعالیم به عهدة کیست؟ اگر بگویند به عهدة امام زمان (عج) است. میپرسیم: اولاً امام غایب چگونه میتواند جلوی جعل و تحریف و نابودی این احادیث را بگیرد؟ وقتی مردم به او دسترسی ندارند، چگونه میتوانند از جعلی بودن یک روایت با خبر شوند؟ ثانیاً ما با چشم خود میبینیم که در این احادیث، هزار گونه جعل و تحریف رخ داده و همین تحریفها – به دلیل اینکه بطور قطع و یقین قابل شناسایی نیستند – عالمان شیعه را به هزار فرقه تبدیل کرده است. آیا همین نشان نمیدهد که اگر هم امام غایبی وجود داشته باشد، به دلیل غایب بودن نتوانسته است به این وظیفهاش عمل کند؟ حال ممکن است این وظیفه را به عهدة فقها بگذارید. اما با این کار اساس استدلال عقلی در اثبات ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص را ویران کردهاید. اگر عالمان و فقیهانِ امت، قادر به حفظ این تعالیم از خطر جعل و تحریف و نابودی باشند، دیگر چه ضرورتی برای نصب امام معصوم بعد از پیامبرص میماند؟ مگر اعتراف نکردهاید که عالمان و فقیهان نیز میتوانند این وظیفه را انجام دهند؟ عین همین نقض را میتوان در مورد مرجعیت دینی و بیان حقایق و احکام الهی بر استدلال مذکور وارد آورد. سؤال این است که بعد از امام حسن عسگریu چه کسی ناگفتهها را بگوید و پاسخ مسائل و موضوعات جدید را در آینده بدهد؟ مسلماً امام غایب از انجام این وظیفه ناتوان است، مجبورید این وظیفه را به گردن فقیهان بگذارید – که البته عالمان و متکلمان شیعه، از قول معصوم و به انضمام این قاعدة عقلی که جاهل باید به عالم رجوع کند و غیرمتخصص باید از متخصص بپرسد، همین کار را کردهاند، یعنی گفتهاند که در زمان غیبت امام معصوم باید به فقیهان رجوع کرد – اما این پاسخ نیز در تناقض با ادلة اثبات ضرورت امامت است. اگر فقیهان میتوانند این وظیفه را انجام دهند و مرجع دینی مردم باشند، دیگر چه ضرورتی برای نصب امام معصوم بعد از پیامبرص باقی میماند؟ بعد از پیامبرص نیز میتوان گفت که فقیهان قادرند مرجعیت دینی مردم را به عهده گرفته و با اجتهاد در قرآن و سنت پیامبرص، پاسخ مسائل و موضوعات جدید را بدهند. مگر فراموش کردهاید که در هنگام اثبات ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص، میگفتید : «استنباط احکام رویدادهای بیشماری که تا روز قیامت واقع میشوند از آیاتی که در قرآن پیرامون احکام وارد شدهاند و یا احادیث محدودی که از پیامبر اسلامص دربارة احکام وارد شدهاند کار بسیار مشکل و پیچیده و از عهدة بشر عادی بیرون میباشد ... هرگز یک بشر عادی با علم محدود خود نمیتواند از این مدارک محدود، احکام موضوعات و رویدادهای روز افزون جامعة مسلمانان را استخراج و استنباط بنماید، بلکه فرد لایق و شایستهای لازم است که با تعالیم الهی و غیبی احکام این نوع حوادث را از آن ادلة محدود استخراج کرده و در اختیار امت بگذارد»[20].
پس چگونه میخواهید کاری را که به اعتراف خودتان از عهدة فقیهان بر نمیآید و بشر عادی و غیرمعصوم، هرگز توان انجام آن را ندارد، به عهدة فقیهان غیرمعصوم که همگی بشر عادی هستند بگذارید؟ آیا این یک تناقض آشکار نیست؟ بطور خلاصه میتوان گفت که اگر استدلال عقلی مورد بحث درست بود، غیبت طولانی امام به هر دلیل و حکمتی محال بود. به عبارتی دیگر غیبت امام دوازدهم و عدم حضور پیشوایان معصوم در میان مردم (که هزار و دویست سال ازآن میگذرد)، ناقض ادعای ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص است. در پاسخ به این اشکال عموم متکلمان شیعه میگویند که عامل اصلی این غیبت، خود مردم بودند. یعنی بیلیاقتی مردم از یک طرف و تهدید دستگاه حکومتی در آن زمان، که خوف شهادت امام دوازدهم را بوجود آورده بود، عامل اصل غیبت ایشان شده است. قبل ازنقد این پاسخ، خوب است زمینه شکلگیری معمای غیبت را از طریق دیگری گزارش دهیم تا مطلب بهتر درک شود. متکلمان سنتی شیعه، برای اثبات ضرورت وجود امامام معصوم بعد از پیامبرانص، با توسل به قاعدة لطف، چنین دلیل میآورند:
«الف نصب امام معصوم بعد از پیامبرص، لطف است.
ب. لطف بر خداوند واجب است.
در نتیجه: نصب امام معصوم بعد از پیامبرص بر خداوند واجب است».
به عبارتی دیگر:
«اگر امام معصوم در بین مردم نباشد، مردم نمیتوانند آنگونه که باید و شاید راه سعادت را بشناسند و بپیمایند و چون خداوند به بندگانش لطف دارد ... لطفش اقتضاء میکند که این کار (یعنی نصب امام معصوم) را انجام دهد»[21].
هنوز هم بسیاری از متکلمان شیعه، برای اثبات ضرورت نصب امامان معصوم بعد از پیامبرص اینگونه استدلال میکنند[22]. حال وقتی سؤال میشود که اگر نصب امام لطف و لطف بر خدا واجب است، پس چرا از هزار و دویست سال پیش تاکنون، این لطف از انسانها دریغ شده است، و به قول فخر رازی آیا غیبت امام دوازدهم، که نتیجهاش عدم دسترسی مردم به اوست، خلاف قاعدة لطف نیست؟ چنین پاسخ میشنویم:
«وجودُه لطف وتصرّفه لطف آخر وغیبته مِنّا» «یعنی وجود امام لطف است و تصرف او در امور لطف دیگری است و غیبت او از ناحیة خود ماست». یعنی وجود امام لطف است، چه در میان امت حاضر و چه غایب باشد، متصرف باشد، یا غیرمتصرف، یعنی چه حکومت و ریاست جامعه را بر عهده داشته باشد یا نداشته باشد. همین که شخص معصوم در جامعه وجود داشته باشد، این لطف است؛ قاعدة لطف وجود چنین شخصی را اقتضا میکند. خدا هم چنین کرده و زمین را از امام معصوم خالی نگذاشته است. همچنین تصرف امام و عهدهداری امور مردم به دست ایشان لطف دیگری است و این هم مقتضای قاعدة لطف میباشد. اما این لطف شرطی دارد و آن اینکه مردم مانع این لطف نشوند، یعنی کاری نکنند که باعث محرومیت خودشان از امام گردند. خدای متعال یازده امام را نصب کرده و آنان در بین مردم زندگی میکردند و به مردم بهره میرساندند. لیکن مردم قدر این نعمتهای بزرگ را ندانستند و هر کدام از ائمه را بگونهای شهید کردند ... حال با چنین وضعیتی اگر آخرین امام هم ظاهر میماند شهید میشد و دیگر برای همیشه مردم از نعمت امام محروم میماندند. لذا غیبت او برای این بود که مردم به محرومیت ابدی از نعمت امامت دچار نشوند ... اگر جامعة اسلامی چنان رفتاری با یازده امام دیگر نکرده بود، خدا هم آنان را از حضور امام محروم نمیساخت»[23].
ناتوانی این پاسخ در حل معمای غیبت آشکار است و نیازی به توضیح ندارد. اما شاید توجه به نکات زیر خالی از لطف نباشد:
1. به چه دلیل میگوییم صِرف وجود امام معصوم به تنهایی لطف است حتی اگر غایب باشد و مردم هیچ گونه دسترسی به او نداشته باشند و او نیز نتواند تصرفی در امور بکند؟ در چنین حالتی چگونه میتواند عاملی مؤثر در رسیدن انسانها به هدف آفرینش باشد؟ یک بار دیگر به این جمله نگاه کنید:
«اگر امام معصوم در بین مردم نباشد، مردم نمیتوانند آن گونه که باید و شاید، راه سعادت را بشناسند و بپیمایند»[24].
اگر چنین است، چگونه میتوان امام غایب را مصداقی از لطف دانست در حالی که مردم در اثر عدم دسترسی به او نمیتوانند راه سعادت را بشناسند و بپیمایند؟ فلسفة وجودی امام معصوم چیست؟ به چه دلیل میگوییم بعد از پیامبرص، حتماً باید امامان معصومی از جانب خدا نصب شوند؟ بر طبق ادعای شیعه:
«حکمت الهی اقتضاء دارد که امامان معصومی در بین مردم باشند تا دین، مسخ یا محو نشود»[25].
اما آیا صرف وجود امام به تنهایی میتواند مانع مسخ یا محو دین شود؟ امام معصوم چگونه باید جلوی مسخ یا تحریف دین را بگیرد؟ جز با هدایت و راهنمایی مردم و بیان صحیح احکام الهی و افشای بدعتها و مبارزه با خرافات؟ حال اگر امام غایب باشد، چگونه میتواند این کارها را بکند؟ وجود امام معصوم اگر لطف باشد به خاطر انجام همین وظایف است. اما اگر در اثر غایب بودن، قادر به انجام هیچ یک از این وظایف نباشد، چگونه میتوان وجود او را لطف دانست در حالی که با عدمش فرقی ندارد؟ بطور خلاصه، وجود امام غایب نمیتواند لطف محسوب شود چون امام غایب هیچ نقشی در هدایت مردم بسوی کمال (غرض آفرینش) ندارد[26].
2. در جملة «غیبته منا» (عامل غیبت او ما هستیم)، منظور از «ما» چه کسانی است؟ آیا منظور، همة انسانهایی است که در طول بیش از هزار و دویست سال از راهنماییها و هدایتهای او محروم شدهاند؟ آیا واقعاً گویندة این سخن، با آنکه در زمان امام حسن عسگریu [هزار و دویست سال پیش] وجود خارجی نداشته، خودش را نیز جزو عاملان غیبت امام دوازدهم میداند؟! گیریم که عدهای در هزار و صد سال پیش نسبت به امامان معصوم جفا پیشه کردند، گناهِ دهها میلیارد انسان دیگر در زمانهای آینده چیست؟ چرا آنها باید چوب گناهان عدهای به اصطلاح نمک نشناس و بیلیاقت در هزار و دویست سال پیش را بخورند؟ اگر به ادلة ضرورت امامت نگاهی بیندازیم و تأملی هر چند سطحی و گذرا در آنها بکنیم، خواهیم دید که این توجیهات، قادر به حل معمای غیبت نیستند. اگر آن ادله درست باشند و وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص بنا به قاعدة لطف و یا مقتضای حکمت الهی، ضرورت داشته باشد، دیگر هیچ عاملی و هیچ حکمتی نمیتواند باعث غیبت طولانی امام معصوم شود. به عبارت دیگر سخن در این نیست که چه عاملی باعث غیبت امام شد. سخن در این است که بر طبق ادلة ضرورت امامت – که در همة آنها منشأ ضرورت، نیاز اساسی مردم به راهنماییها و هدایتهای امامان معصوم عنوان شده است – غیبت، امری محال میشود. متکلمان شیعه گمان میکنند اگر تقصیر را به گردن کسی دیگر غیر از خدا بیندازند، مشکل حل میشود. در حالی که اگر وجود امام معصوم بنا به قاعدة لطف و یا مقتضای حکمت الهی ضرورت داشت – خصوصاً با توجه به مقدماتی که در دلیل عقلی شیعه آمد – خداوند میبایستی به هر وسیلة ممکن، جان او را حفظ کند و نگذارد که بیگناهان و طرفداران و مشتاقان آن امام از هدایتها و راهنماییهای او محروم شوند. آیا واقعاً برای خداوند محال بود که جان او را از راهی به غیر از غایب شدن – که ناقض فلسفة وجودی امام است و در حقیقت نوعی نقض غرض به حساب میآید – حفظ کند؟ ما از عالمان شیعه میخواهیم در هنگام توجیه غیبت طولانی امام دوازدهم، ادلة ضرورت امامت را فراموش نکنند و با تأملی دوباره در آنها به این پرسش پاسخ دهند که آیا اگر قائل به ضرورت وجود امامان معصوم (با ادلهای که ذکر شد) باشیم، دیگر میتوانیم بیلیاقتی و نمک نشناسی عدهای در هزار و دویست سال پیش، و یا خوف از شهید شدنِ ایشان را توجیه موجهی برای غیبت او، و لذا محرومیت دهها میلیارد انسان بی گناه در آینده بدانیم؟ و اصلاً آیا بیان عواملی که باعث غیبت شد، پرت شدن از مرحله نیست؟ برای روشنتر شدن مطلب میپرسیم، در زمان غیبت، تکلیف مردم چیست؟ چگونه راه کمال و سعادت را بشناسند و طی کنند و به مقصد برسند؟ در پاسخ به این سؤالات، عالمان شیعه، رجوع به فقها را توصیه میکنند. غافل از اینکه با این سخن، اساس براهین اثبات ضرورت امامت را ویران میکنند. اهل سنت در برابر چنین سخنی خواهند گفت که اگر عالمان و فقیهان میتوانند وظایف امامان معصوم را انجام دهند، دیگر چه ضرورتی برای نصب امام معصوم بعد از پیامبرص میماند؟ مگر همین سخن را برای دوران بعد از پیامبرص نیز نمیتوان گفت؟ آیا عالمان شیعه نمیدانند و یا فراموش کردهاند که دلیل عقلی تخصیص بردار نیست؟
3. پش از این گفتیم که اگر فلسفة وجودی امامان معصوم بعد از پیامبرص، نیاز ضروری مردم به هدایتها و راهنماییهای آنها در فهم درستِ دین و شناخت صراط مستقیم و راه سعادت و کمال باشد، حصر تعداد امامان در عدد دوازده، غیرمنطقی و بیمعنا میشود. چرا که این نیاز، هیچگاه منتفی نمیشود و مردم تا روز قیامت نیاز ضروری به امام معصوم خواهند داشت. اینجاست که ادعای خوف شهادت امام دوازدهم به عنوان عامل اصلیِ غیبت، بار دیگر سستی خود را آفتابی میکند. فرض کنیم که اگر امام غایب نمیشد، به شهادت میرسید. مگر خداوند نمیتوانست امام دیگر بعد از او نصب کند؟ مگر امامان قبلی شهید نشدند؟ چرا خداوند برای حفظ جانشان آنها را غایب نکرد؟ مگر دوازده نفر بودن امامان، ضرورت عقلی یا شرعی دارد که خداوند مجبور به حفظ امام دوازدهم به هر قیمتی – حتی غایب کردن او از دیدهها و محروم کردن دهها و صدها میلیارد انسانِ بیگناه در آینده - شود؟ فرض کنیم مردم آن زمان بیلیاقت نبودند و احتمال شهادت امام هم منتفی میشد، در این صورت آیا امام دوازدهم تا عصر حاضر و تا روز قیامت (یعنی هزاران سال) زنده میماند و مردم را هدایت میکرد؟ در پاسخ به این سؤال که چرا امامان قبلی غایب نشدند و تا مرحلة شهادت پیش رفتند، عالمان شیعه گفتهاند:
«اگر بعد از رسول خداص، امامان معصوم نبودند و یا بودند ولی غایب از دیدگان مردم، دین تحریف و یا محو میشد و این خلاف حکمت خدا از بعثت پیامبر بود»[27].
«امامان ما در طول دویست و پنجاه سال ... اسلام را به دیگران رساندند و همین انتقال اسلام حقیقی از این نسل به نسل بعدی باعث شد که حقایق دین به دست فراموشی سپرده نشود و دست کم در گوشههایی از جهان، تعدادی – گر چه اندک – حقایق اسلام را از اهل بیتu دریافت نمودند»[28].
«اگر در این مدت امامان غایب بودند، طولی نمیکشید که اسلام در دست حاکمان تحریف میشد و دین به صورتی در میآمد که با واقعیت خودش هیچ شباهتی نداشت. خلاصه حکمت نصب امام بعد از وفات پیامبرص، در طول این دویست و پنجاه سال، تحقق پیدا کرد. لکن حکمت الهی اقتضای بیش از این را نداشت. یعنی اگر آخرین امام هم حاضر در میان مردم بودند به سرنوشت پدران خود مبتلا میشدند و آیندگان که در طور هزاران سال میآمدند و زندگی میکردند، از نعمت وجود امام محروم میگشتند. خدای متعال حضرت مهدی (عج) را برای آخر الزمان ذخیره قرار داد. برای زمانی که مردم تدریجاً با بهرهگیری از تعالیم باقی مانده از سایر امامان در عالم منتشر شده است راه صحیح را جویان شوند و خودشان را برای مبارزه با کفر و ظلم آماده کنند و در آن عصر ظهور فرمایند»[29].
گاهی گرفتار شدن در دام تناقض، آدمی را چنان مضطرب میکند که همة ادعاهای قبلیاش را فراموش میکند و برای حل یک تناقض ناخواسته به تناقض دیگر متوسل میشود. اما این دست و پا زدنها، نمیتواند کسی را از غرق شدن نجات دهد! وقتی میگوییم «اگر بعد از پیامبرص و در طول دویست و پنجاه سال امامان معصوم نبودند دین خداوند به دست حاکمان تحریف یا محو میشد». منظورمان از دین خداوند چیست؟ اگر قرآن است که خداوند خود وعدة حفظ قرآن از تحریف و نابودی را داده و برای این کار نیازی به امام معصوم نیست و به این نکته در لابلای ادلة ضرورت امامت، صراحتاً اعتراف شده است[30]. اما اگر احادیث و روایات پیامبرص و تعالیم آن حضرت در بیان حقایق قرآن و کلیات و اصول اساسی دین اسلام مورد نظر باشد، خطر تحریف و نابودی این تعالیم همیشه وجود دارد و بنابراین نمیتوان گفت که بعد از امام یازدهم نیازی به حضور امام معصوم در میان مردم نیست. از شگفتیهای روزگار این است که از طرفی خطر تحریف تعالیم پیامبرص را دلیل بر ضرورت وجود (ولاجرم حضور) امام معصوم بعد از پیامبر (برای حفظ این تعالیم) میگیرند و از طرفی دیگر هم برای فرار از تناقض میگویند:
«حکمت نصب امام بعد از وفات پیامبر، در طول این دویست و پنجاه سال تحقیق پیدا کرد. لکن حکمت الهی اقتضای بیش از این نداشت».
عجبا! اگر حکمت الهی در نصب امامان معصوم بعد از پیامبرص آن چیزهایی باشد که در ادلة اثبات ضرورت وجود امامان معصوم آمده است، چگونه میتواند در دورهای خاص (مثلاً دویست و پنجاه سال) تحقق پیدا کند و دیگر اقتضای بیش از آن را نداشته باشد؟ آیا بعد از 250 سال، خطر تحریف و نابودی تعالیم پیامبرص از بین رفته بود؟ آیا همة حقایق دین و احکام الهی که تا روز قیامت مورد نیاز مردم است بیان شده بود و دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود؟ آیا در زمانهای بعد امکان بوجود آمدن مسائل و موضوعات جدید وجود نداشت؟ تو را به خدا فراموش کردنِ مقدمات بکار رفته در ادّلة ضرورت وجود امامان معصوم را یک بار دیگر نگاه کنید.
«امامان ما در طول دویست و پنجاه سال .... اسلام را به دیگران رساندند و همین انتقال اسلام حقیقی از این نسل به نسل بعدی باعث شد که حقایق دین به دست فراموشی سپرده نشود و دست کم در گوشههایی از جهان تعدادی – گر چه اندک – حقایق اسلام را از اهل بیت دریافت نمودند ... اگر در این مدت امامان غایب بودند ... اسلام به دست حاکمان تحریف میشد ... خلاصه حکمت نصب امام معصوم بعد از پیامبرص در طول این دویست و پنجاه سال تحقق پیدا کرد. لکن حکمت الهی اقتضای بیش از این را نداشت»[31].
اولاً آیا مقتضای حکمت الهی در نصب امامان معصوم این بود که بعد از چند نسل، بالآخره عدهای – هر چند اندک – تربیت شوند که اسلام را از طریق امامان معصوم و بطور صحیح و کامل بفهمند و بعد از آن دیگر هر چه بادا باد؟ گیریم که عدهای اندک در آن زمان به این سعادت رسیدند، بقیه چه میشوند؟ تکلیف آیندگان چیست؟ ثانیاً آیا نتیجة منطقی توجیهات فوق، عدم ضرورت وجود امام دوازدهم نیست؟ با توجیهات فوق دیگر هیچ نیازی به وجودش نیست که او را به امامت نصب و بعد برای نجات او از شهادت، وی را از دیدهها پنهان کند و هزاران سال زنده نگه دارد تا به قول شیعه روز ظهور فرا رسد؟ مگر نمیتوانست در آخر الزمان شخصی لایقی را خلق و او را به امامت نصب کند؟ وقتی مقتضای حکمت الهی در نصب امام معصوم محقق شده و بیش از این نیازی به وجود امام در بین مردم نیست، آیا وجود امام دوازدهم و پنهان شدنش از دیدهها و عمر هزاران سالة او – در حالی که هیچ فایدهای برای مردم ندارد و وجود و عدمش یکسان است – کاری لغو و بیهوده و لذا خلاف حکمت الهی نیست؟ و آیا خندهدار نیست که بگوییم: «اگر آخرین امام هم حاضر در همین مردم بودند به سرنوشت پدران خود مبتلا میشدند و آیندگان از نعمت وجود امام محروم میشدند».
مردم آینده در صورت شهادت امام دوازدهم، از کدام نعمت محروم میشدند که حالا با غیبت امام و نجات او از شهادت، از آن نعمت برخوردارند؟ امام غایبی که از دیدهها پنهان است و مردم او را نمیشناسند و هیچ گونه دسترسی به او ندارند چگونه میتواند برای مردم نعمت محسوب شود؟ فایدة وجود او چیست؟ عالمان شیعه در پاسخ به این سؤال میگویند، فایدة وجودی امام معصوم فقط مرجعیت دینی و دنیوی نیست بلکه فواید تکوینی هم بر وجود امام مترتب است و برای تحقق این فواید، نیازی به حضور امام نیست. مثلاً وجود امام معصوم، واسطة فیض الهی است[32]. یعنی فیض الهی به واسطة امام معصوم به انسانها میرسد. گاهی میگویند اگر امام معصوم نباشد، زمین اهلش را فرو میبرد[33] و اگر امام نباشد چنین و چنان میشود. گاهی نیز وقوع برخی حوادث مانند واقعة طبس را به دخالت امام زمان (عج) و عنایت او به مردم ایران نسبت[34] میدهند. در برابر همه این ادعاها سخن ما این است که اولاً ﴿هَاتُواْ بُرۡهَٰنَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ﴾.
«دلیل و برهان بیاورید اگر راست میگویید». چگونه ثابت میکنید که وجود امام واسطة فیض الهی است؟ چگونه اثبات میکنید که واقعة طبس معلول تصرفات تکوینی امام دوازدهم بوده است نه (به عنوان مثال) دخالت شوروی سابق؟ هیچ کدام از این ادعاها قابل اثبات نیست و نباید برای فرار از تناقض، متوسل به ادعاهای غیرقابل اثبات شویم.
ثانیاً با گفتن اینکه امام غایب فوایدی دارد (مانند آنچه در بالا گفته شد و یا مثلاً شفای بعضی بیماران، فریادرسی در بیابانها، نقش بر آب کردن توطئه دشمنان و ...) مشکل تناقض غیبت امام با ادلة ضرورت امامت حل نمیشود. آیا ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص از این راه اثبات میشد که در آینده ممکن است عدهای در بیابانها گم شوند و خطر مرگ آنها را تهدید کند و یا عدهای به بیماریهای لاعلاج متبلا شوند و نیازی به شفا گرفتن داشته باشند؟ آیا ضرورت امامت از این راه اثبات میشد که برای جلوگیری از فرو رفتن مردم در زمین باید همواره امامانی باشند تا نگذارند زمین اهلش را فرو خورد؟ بیان احکام الهی و پاسخگویی به سؤالات مردم و حفظ تعالیم پیامبرص از خطر تحریف و نابودی چه میشود؟ هدایت مردم بسوی کمال و سعادت چه میشود؟ اگر واقعاً:
«همان گونه که حکمت خداوند ایجاب میکند که پیامبرانی برای هدایت انسانها بفرستد، حکمتش ایجاب میکند که بعد از پیامبران در هر عصر و زمانی پیشوایی از سوی خدا برای هدایت انسانها وجود داشته باشد تا شرایع انبیاء و ادیان الهی را از خطر تحریف و تغییر حفظ کنند، نیازهای هر زمان را مشخص سازند و مردم را بسوی خدا و عمل به آیین پیامبران دعوت نمایند، در غیر این صورت هدف آفرینش انسان که تکامل و سعادت است عقیم میماند، بشر از راه هدایت باز میماند، شرایع انبیاء ضایع میگردد و مردم سرگردان میشوند»[35].
آری اگر واقعاً این طور باشد، غیبت طولانی امام معصوم، امری محال میشود و توجیهاتی از این قبیل که مردم خودشان باعث غیبت امام دوازدهم شدند ناموجه است چرا که اولاً در صورت صحت و استحکام اینگونه ادله، نیاز ضروری انسانها به امام معصوم، همگانی و در همة زمانهاست و اگر عدهای لیاقت این نعمت را ندارند، میلیاردها انسان دیگر در آینده نباید چوب بیلیاقتی و نمکنشناسی آنها را بخورند. اگر این ادله درست باشند، خداوند خودش باید به هر وسیله ممکن، جان او را حفظ کند و نگذارد بیگناهان و طرفدارانِ آن امام چوب بیلیاقتی یک عده را بخورند. ثانیاً اگر این ادله درست باشند، هیچ یک از انسانهایی که در دوران غیبت به سر میبرند به سعادت و تکامل نمیرسند و آنگاه میتوان پرسید که اگر خداوند واقعاً انسانها را برای رسیدن به سعادت آفریده بود و اگر واقعاً انسانها بدون راهنمایی پیشوایان معصوم از شناخت و پیمودن راه سعادت و کمال عاجز میشوند، چرا اجازه داد تا عدهای بیلیاقت و نمکنشناس، باعث محرومیت دهها و یا صدها میلیارد انسان بیگناه از هدایتهای پیشوایان معصوم شوند و مانع رسیدن این بدبختها به کمال و سعادت گردند و در نتیجه خلقتشان بیهوده از آب در آید؟ آیا در اینجا واقعاً همة تقصیرها را میتوان به گردن عاملان غیبت انداخت یا اینکه با این توجیهات خداوند هم مقصر از آب در میآید؟ آنها بیلیاقت بودند و قصد جان امام را کردند، خداوندیِ خدا کجا رفته بود؟ اینجاست که میبینیم شیعه بطور ناخواسته به دلیل پافشاری بر یک ادعای باطل، حتی توحید را هم زیر سؤال میبرد. توجیهاتی از این دسته که فایدة وجود امام در زمان غیبت مانند فایدة خورشید در پشت ابر است نیز مشکلی را حل نمیکند و به جای اینکه گرهی را باز کند، گرههای موجود در تئوری امامت را کورتر میکند؛ چرا که ناشی از قیاسی مع الفارق است. ضرورت وجود خورشید به خاطر گرما و نوری است که از آن به طبیعت کرة زمین میرسد و چون ابرها نمیتوانند جلوی نور و حرارت آن را بطور کامل بگیرند، قرار گرفتن خورشید در پشت ابرها – آن هم به مدت کوتاه و موقت نه هزاران سال! - با فلسفه وجودی خورشید منافاتی ندارد. اما ضرورت وجود امام معصوم برای چه بود؟ بر طبق ادلهای که آمد، نیاز ضروری انسانها به هدایت و راهنمایی بسوی سعادت و کمال، نصب امامان معصوم را ایجاب میکرد. حال آیا امامی که غایب است میتواند راهنما و هدایتگر مردم باشد و جلوی تحریف حقایقِ دینی را بگیرد؟ آیا میتواند نیازهای هر زمان را مشخص و مردم را بسوی خدا و آیین پیامبران دعوت کند؟ پاسخ این سؤالات به وضوح روشن است. پس دیگر قیاس او با خورشید پشت ابر، چه محملی دارد؟ خورشیدی که پشت ابرهاست همان خواص قبلی – نور و گرما – را دارد اما کمی محدودتر. به عبارتی دیگر وقتی خورشید به پشت ابرها میرود، نمیگوییم نور و گرمایش رفت اما در عوض فواید دیگری دارد که هنوز میتوان از آنها استفاده کرد! حال آیا امامی که غایب است همان خواص قبلی (یعنی هدایت و راهنمایی مردم، بیان احکام الهی و در یک کلام مرجعیت دینی و دنیوی) را – اگر چه کمتر و محدودتر – دارد؟ مسلماً پاسخ منفی است. پس استفاده از تعبیر خورشید پشت ابر، تدبیر کارسازی برای رهایی از این مخمصة هولناک نیست.
به اعتقاد ما تمام ادلة ضرورت امامت، با غیبت امام دوازدهم نقض میشود. به دو نمونه دیگر اشاره میکنیم:
«هشام بن حکم، در مناظرة مفصلی که با دانشمند شامی دربارة مسألة رهبری پس از پیامبرص داشت، به او چنین گفت: آیا خداوند پس از در گذشت پیامبرص، برای رفع هر نوع اختلاف در میان مسلمانان، دلیل و حجتی فرا راه آنها قرار داده است یا نه؟
[دانشمند شامی]: آری، قرآن و احادیث پیامبرص برای رفع اختلاف کافی است.
[هشام بن حکم]: اگر قرآن و احادیث پیامبرص، برای رفع اختلاف کافی است، چرا من و شما با هم اختلاف داریم، در حالی که هر دو شاخة یک تنه و عضو یک درختیم؟ چرا هر کدام مسیری را انتخاب نمودهایم که بر خلاف مسیری دیگری است»[36].
در این مناظرة کوتاه، گویی هر دو نفر معتقدند که خداوند حتماً باید برای بعد از پیامبرص، دلیل و حجتی فرا راه انسانها قرار دهد که بتواند مانع بروز هر گونه خطا و اختلاف در میان امت اسلامی باشد. در حالی که معلوم نیست این باید از کجا آمده است؟ لکن مرد شامی، قرآن و حدیث پیامبرص را مرجع حل اختلاف میداند و معتقد است اگر همة مسلمانان، به قرآن و سنت پیامبرص رجوع کنند و این دو را سرمشق قرار دهند، اختلافی بین آنها پدید نخواهد آمد و غافل است از اینکه حتی اگر همة مردم به قرآن و سنت پیامبرص مراجعه کنند، باز هم بین آنها اختلافاتی بوجود خواهد آمد؛ زیرا همة انسانها از قرآن و سنت پیامبرص، درک واحدی ندارند. هشام بن حکم نیز دچار همین اشتباه شده و در همین دام افتاده است. او نیز فکر میکند اگر امامان معصومی بعد پیامبرص به عنوان مفسران قرآن و حافظان سنت پیامبرص، از طرف خداوند نصب شوند، مشکل حل میشود و دیگر در میان مردم هیچ اختلافی پیش نمیآید. در حالی که حتی اگر مفسرانِ معصوم هم نصب شوند باز هم اختلاف بوجود خواهد آمد. چرا که انسانهای مختلف از همان سخن معصوم، به برداشتهای مختلف میرسند و شاهد سخن ما این است که در بین همان اصحاب و پیروان پیامبرص و یا امامان معصوم هم اختلاف رخ میداد. اگر ما بتوانیم هشام بن حکم را برای دقایقی زنده کنیم و با او سخن بگوییم از او خواهیم پرسید که آیا خداوند بعد از امام حسن عسگریu و در زمان غیبت، برای رفع هر نوع اختلاف، دلیل و حجتی فرا راه امت اسلامی قرار داده است یا نه؟ مسلماً نمیتواند به این سؤال پاسخ منفی دهد، چون پاسخ منفی به این سؤال به معنای پس گرفتن ادعاهای خودش در زمان حیات است. او مجبور است حجتی را نشان دهد. اگر بگوید حجتِ ما، قرآن و سنت پیامبرص و احادیث امامان، برای رفع اختلاف کافی است پس چرا عالمان شیعه که همگی شاخة یک تنه و عضو یک درختند (یعنی مرجع همة آنها همین متون است) این همه با هم اختلاف دارند و هر کدام مسیری را انتخاب نمودهاند که برخلاف مسیر دیگری است؟ اگر استدلال شما در هزار و دویست سال پیش درست بود، پس چرا خداوند به فکر دوران ما نبوده است؟
همین هشام بن حکم در مناظرة دیگری با پیشوای معتزله در بصره (عمرو بن عبید) برای اثبات ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص به نحو دیگری استدلال میکند اما این بار از آن هم ضعیفتر:
«هشام: آیا چشمداری؟
عمرو: بلی
هشام: با آن چه میکنی؟
عمرو: با آن رنگها را میبینم.
هشام: گوش داری؟
عمرو: بلی
هشام: با آن چه میکنی؟
عمرو: با آن صداها را میشنوم.
هشام: بینی داری؟
عمرو: آری
هشام: با آن چه میکنی؟
عمرو: بوها را استشمام میکنم.
وی سپس از وجود دیگر حواس مانند ذائقه و لامسه و اعضایی مانند دست و پا و نقش آنها در وجود انسان میپرسد و از عمرو بن عبید پاسخهای صحیح میشنود. سپس مناظره چنین ادامه مییابد:
هشام: عقل هم داری؟
عمرو: آری دارم.
هشام: نقش عقل در انسان چیست؟
عمرو: هر گاه یکی از حواس، در ادارک خود خطا کند یا تردید نماید، به عقل رجوع میکند و تردید او را از بین میبرد.
هشام: خداوندی که برای رفع تردید حواس و اعضای من چنین پناهگاهی آفریده است، آیا ممکن است جامعة انسانی را به حال خود واگذارد؟ و پیشوایی [معصوم] برای آن تعیین نکند که شک و تردید و حیرت و خطای آنها را برطرف نماید»؟[37].
در این استدلال جایگاه عقل در بدن انسان چنین مفروض شده است که هر گاه یکی از حواس، در ادراک خود خطا یا تردید کند، به عقل رجوع نموده و عقل هم تردید او را از بین میبرد. اما اگر واقعاً این طور باشد باید بگوییم که عقل به دلیل خطاهایی که خودش دارد، نمیتواند این نقش را معصومانه بازی کند و ما به وضوح میبینیم که گاهی حواس ما خطا میکنند. پس خداوند در بدن ما مرجع معصومی برای حواس پنجگانه قرار نداده است و نمیتوان گفت خداوندی که در بدن ما عقل را برای رفع تردید حواس قرار داده است، امکان ندارد که بعد از پیامبرص برای جامعة اسلامی امامان معصومی نصب نکند. چون قیاس مع الفارق میشود. از اینکه بگذریم رابطة عقل و حواس رابطهای تکوینی و غیرارادی و ارگانیک است. لامسة انسان موجودی با اراده نیست که وقتی با یک شیئی گرم روبرو میشود، به عقل رجوع کند و در محضرش زانو بزند و از او بپرسد که حضرت آقای عقل آیا این شیئی که من با آن مواجه شدم، واقعاً گرم است یا اینکه من خیال میکنم گرم است؟ و بعد هم عقل به او پاسخ حقیقی را بدهد و لامسه نیز با تشکر فراوان از اینکه تردیدش برطرف شده است، تا دیدار بعدی، از محضر عقل اجازه مرخصی بگیرد!.
اما انسانها عقل و اراده دارند. پس قیاس انسانها در جامعه، به حواس در بدن، قیاسی مع الفارق است. حال فرض کنیم که هیچ یک از اشکالات فوق بر این استدلال وارد نباشد. اما میتوان سؤال کرد که اگر بنا به استدلال مذکور، وجود امام معصوم برای حل اختلافات و رفع تردیدها و ... ضرورت دارد، چرا امام دوازدهم غایب شد؟ خداوندی که برای بدن انسان عقل را قرار داده تا از حواس رفع تردید کند، چرا جامعة مسلمین را در عصر غیبت به حال خود واگذاشته و مردم را در شک و تردید و حیرت و خطا رها کرده است؟ تعجب ما از این است که چنین ادلة سست و ضعیفی چگونه از طرف عدهای به عنوان «عمیقترین بیان در اثبات ضرورت وجود امام معصوم»[38] مطرح میشود. در این دلیل هم مانند تمام ادلة دیگر، فرض بر این است که خداوند باید به هر طریقی که ممکن است جلوی خطای انسانها در فهم دین و همینطور بوجود آمدن اختلافات فکری در بین مردم را بگیرد. در حالی که اگر خداوند چنین ارادهای کرده بود، همه را معصوم میآفرید و اصلاً نیازی به پیامبران و کتابهای آسمانی هم وجود نداشت. چرا باید برای خداوندی که خالق ماست تعیین تکلیف کنیم و با این کار، دانسته یا ندانسته، خود را در دام تناقضهای بیشمار بیندازیم؟
3. سومین اشکال که بر ادلة عقلی ضرورت امامت (مانند دلیل مورد بحث) وارد میشود این است که اگر این ادله درست بودند، خداوند میبایستی از زمان اولین پیامبر – یعنی حضرت آدم – تا آخرین پیامبر، همواره بعد از هر پیامبر تشریعی، پیامبران تبلیغی و یا امامان معصومی نصب میکرد تا حافظ تعالیم آن پیامبر و مفسر کتاب آسمانی او باشند. به عبارت دیگر زنجیره پیامبران و یا امامان معصوم در آن زمان به هیچ وجه قطع نمیشد. اما شیعه و سنی هر دو میدانند که چنین طرحی اجرا نشد و به عنوان مثال خداوند بعد از عیسیu و تا زمان بعثت پیامبر اسلامص - که بیش از ششصد سال طول کشید و در آن میان نسلهای زیادی از انسانها آمدند و رفتند – نه پیامبر تبلیغی فرستاد و نه امام معصومی نصب کرد و دین مسیح نیز پس از مدتی تحریف شد. حال آیا ضرورت نداشت که دین عیسیu حداقل تا زمان بعثت پیامبر اسلامص، توسط پیامبران تبلیغی و یا امامان معصوم، از تحریف و نابودی مصون بماند تا از یک طرف مردمی که در آن دوره زندگی میکردند، از رسیدن به کمال و سعادت محروم نشوند وهم در زمان پیامبر اسلامص مسیحیان به راحتی و با اطمینان خاطر (از اینکه پیامبر قبلیِ آنها واقعاً نوید پیامبر بعدی را داده بود) به دین اسلام مشرف شوند؟ فراموش نکنیم که دلیل عقلی تخصیصبردار نیست. ما از عالمان شیعه میخواهیم یک بار دیگر به ادلة ضرورت امامت رجوع کنند و ببینند که آیا میتوان این ادله را فقط و فقط برای بعد از پیامبر اسلامص اقامه کرد؟ آیا حضرت عیسیu توانست تمام حقایق دین و احکام الهیِ مربوط به آن دوره را برای مردم بگوید؟ آیا بعد از آن حضرت و در زمانهای آینده امکان نداشت مسائل، مشکلات و موضوعات جدید پیش بیاید که در زمان او مطرح نبوده و لذا پاسخی هم بدانها داده نشده بود؟ حتی اگر حضرت عیسیu همه چیز را گفته بود و مسائل جدید هم در آینده بوجود نمیآمد، حداقل خطر تحریف و نابودی تعالیم آن پیامبر که وجود داشت، پس چرا خداوند برای حفظ کتاب انجیل و تعالیم وی پیامبران تبلیغی نفرستاد و امامان معصومی نصب نکرد؟
در اینجا خوب است به روایات امامان شیعه در مورد ضرورت وجود پیشوایان معصوم و حجتهای الهی نیز اشارهای کنیم و صحت و سقم این روایات را با نظر کردن به عالم واقع تعیین کنیم. قبلاً از قول امام صادقu آوردیم که: «زمین هیچگاه از حجت خالی نمانده تا حلال و حرام را به مردم یاد دهد و آنان را بسوی راه راست هدایت کند».
از امام محمد باقرu نیز آوردیم که: «خدا از هنگامی که آدم را قبض روح کرد، هیچگاه زمین را بیامام نگذاشته است. امام، مردم را به جانب خدا هدایت میکند و بر بندگانش حجت است. در آینده نیز زمین بدون امام باقی نخواهد ماند تا حجت باشد بر بندگانش».
اما میدانیم که هم در گذشتههای دور – مانند دورة زمانی بین حضرت عیسیu و پیامبر اسلامص - و هم در زمانی که در آن به سر میبریم این قانون نقض شده است. اکنون بیش از هزار و صد سال است که خبری از یک امام معصوم که راهنمای مردم بسوی راه راست باشد و احکام حلال و حرام را بگوید و از این طریق حجت را نیز بر مردم تمام کند نیست. ما میگوییم: امام غایب نمیتواند حجت خدا محسوب شود؛ زیرا مردم از راهنماییها و هدایتهای او محروم و بیخبرند. به عبارت دیگر حجتِ غایب اصطلاحی تناقضآمیز است. خداوند چگونه میتواند به واسطة امام غایب با بندگانش احتجاج کند؟ اگر قرار باشد خداوند به واسطة کسی با مردم احتجاج کند، آن کس پیامبر یا امام معصومی است که حیّ و حاضر باشد و با هدایت مردم به راه راست و بیان احکام الهی و حقایق دینی، راه عذر و بهانه را بسوی انسانها ببندد نه امام غایبی که معلوم نیست کجا زندگی میکند؟ چه میخورد؟ چه میپوشد؟ کسب و کارش چیست؟ تعالیمش کدامند؟ و حرف حسابش چیست؟ و از ما چه میخواهد و چه نمیخواهد و حتی معلوم نیست که وجود خارجی دارد یا ندارد؟ چنین کسی هرگز نمیتواند حجت خدا بر بندگانش محسوب شود. به عبارت دیگر اکنون و در عصر غیبت امامی که بتوان او را حجت خدا نامید وجود خارجی ندارد. امام دوازدهم حتی اگر وجود داشته باشد، حجت خدا نیست. فعلاً حجت خدا کتاب خداست بعلاوة عقل انسان؛ و همین نشان میدهد که هم ادعای ضرورت وجود امامان معصوم به عنوان حجتهای الهی، ادعایی ناسنجیده و خیالپردازانه است و هم پیشگوییهای امامان شیعه – که بر مبنای همین اعتقاد صورت گرفته – خلاف واقع از آب در آمده است[39].
4. میدانیم که پیامبران الهی به دو دسته تقسیم میشوند: پیامبران تشریعی (مانند حضرت ابراهیم، موسی و ...) که با خود کتاب آسمانی و شریعت جدید میآوردند و پیامبران تبلیغی (مانند حضرت یحیی، ذکریا و ...) که مردم را به دین و شریعت پیامبر تشریعی قبل از خود دعوت میکردند و حقایق و تعالیم آن دین را به مردم تعلیم میدادند و با بدعتها و تحریفها مبارزه مینمودند. پیامبران تبلیغی، حافظان، مفسران و مبلغان شریعتی بودند که قبل از آنها و توسط یک پیامبر تشریعی آورده شده بود. حال سؤالی که همواره برای متکلمان (شیعه و سنی) مطرح بوده این است که: «فرضاً این مطلب را پذیرفتیم که اسلام به واسطة کمال و کلیت و تمامیت و جامعیتش، به نبوت تشریعی پایان داده است، اما پایان یافتن نبوت تبلیغی را چگونه میتوان توجیه کرد»؟[40].
به عبارت دیگر درست است که بعد از پیامبر اسلامص، به پیامبر تشریعی جدیدی که دین و شریعت تازهی بیاورد نیازی نیست، اما به چه دلیل امت اسلام از پیامبران تبلیغی محروم ماند؟ پاسخ عالمان شیعه به این سؤال خواندنی است: «تا زمانی بشر نیازمند وحی تبلیغی است که درجة عقل و علم و تمدن به پایهای نرسیده است که خود بتواند عهدهدار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد در امر دین خود بشود. ظهور علم و عقل و به عبارت دیگر رشد و بلوغ انسانیت، خود به خود به وحی تبلیغی خاتمه میدهد و علماء جانشینان انبیاء میگردند. قرآن در اولین آیاتی که نازل میشود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به میان میآورد:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ ٥﴾ [العلق: 1-5].
این آیات اعلام میکند که عهد قرآن، عهد خواندن و نوشتن و یاد دادن و علم و عقل است. این آیات تلویحاً میفهماند که در عهد قرآن وظیفة تعلیم و تبلیغ و حفظ آیات آسمانی به علماء منتقل شده و علماء از این نظر جانشین انبیاء میشوند. این آیات اعلام بلوغ و استقلال بشریت در این ناحیه است. قرآن در سراسر آیاتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهدة عینی و تجربی طبیعت و مطالعة تاریخ، و به تفقه و فهم عمیق [دین] دعوت میکند»[41].
«در دورة اسلامی، مسلمین هم آثار خود را حفظ و نگهداری کردند و مانع اندراس و نابودیِ آنها شدند و هم کم و بیش آثار ملل پیشین را نگهداری و به نسلهای بعد منتقل میکردند. یعنی تقریباً مقارن با عهد ختم نبوت است که بشریت لیاقت خود را برای حفظ مواریث علمی و دینی نشان دادهاست … طلوع و ظهور علم، و رسیدن بشر به حدی که خود حافظ و داعی و مبلغ دین آسمانی خود باشد، خواه و ناخواه به نبوت تبلیغی خاتمه میدهد»[42].
«بلوغ عقلی و علمی بشر و طلوع دورة توانایی وی بر دریافت حقایق کلیه معارف و قوانین الهی و بر حفظ مواریث [علمی و] دینی و مبارزه با تحریفها و بدعتها، دعوت و تبلیغ و اشاعة دین، زمینة اصلی پایان یافتن پیامبری است»[43].
«اولین پستی که در دورة خاتمیت، از پیامبران به عالمان انتقال مییابد، پست دعوت و تبلیغ و ارشاد و مبارزه با تحریفها و بدعتهاست ... آن چیزی که این مبارزه را ممکن و آسان میکند، محفوظ ماندن معیار و مقیاس اصلی یعنی قرآن است. رسول اکرمص مخصوصاً تأکید کرده است که برای [تعیین] صحت و سقم چیزهایی که از زبان او نقل میشود از مقیاس قرآن استفاده کنند»[44].
«نگهداری متون اصلی از دستبرد حوادث، استنباط فروع از اصول، و تطبیق کلیات بر جزئیات، طرح و اکتشاف مسائل جدید که هر عصری با خود میآورد، جلوگیری از گرایشهای یک جانبه، مبارزه با جمود بر شکلها و ظاهرها و عادتها، تفکیک احکام اصلی و ثابت و مادر از مقررات فرعی، تشخیص اهم و مهم و ترجیح اهم، تعیین حدود اختیارات حکومت در وضع قوانین موقت و بالآخره تنظیم برنامههای متناسب با احتیاجات روز، از اهم وظایف علمای امت در دورة خاتمیت است»[45].
این بود فلسفه ختم نبوت از دیدگاه عالمان شیعه. نوبت آن است که بپرسیم اگر فلسفة ختم نبوت آن است که در فوق آمد، دیگر چگونه میتوان ادعای ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص را قبول کرد؟ اگر بعد از پیامبر اسلامص، عالمان و فقیهان امت میتوانند وارث پیامبران شوند و کار پیامبران تبلیغی (یعنی حفظ دین، تبلیغ دین، تفسیر دین، مبارزه با بدعتها و تحریفها و خرافات، دعوت مردم به دین و ...) را انجام دهند، دیگر چه نیازی به امامان معصوم هست؟
همانطور که مشاهده شد، بعضی از اشکالاتی که بر ادلّة ضرورت امامت گرفتیم، با ادلّة ضرورت نبوّت، مشترک الورود هستند (مانند ضرورت تعدّد امامان معصوم).
ممکن است این سؤال مطرح شود که اگر عدم تعدّد امامان معصوم در هر عصر، مدّعای ضرورت امامت را نقض کند، به همین ترتیب عدم تعدّد پیامبران در اعصار گذشته هم مدّعای ضرورت نبوّت را مورد تردید قرار میدهد.
پاسخ ما این است که از آنجا که مقام نبوّت، اقتضای «پیام رسانی» را دارد (همان طور که در آیات متعدّدی از قرآن کریم به این نکته تصریح شده است) میتوان گفت که اشکال «ضرورت تعدّد» لزوماً به «اصل نبوّت» وارد نیست زیرا پیام پیامبران میتواند طریق یاران و پیروان، به مردم مناطق دیگر منتقل شود. امّا در بحث از امامت سخن از مرجعیّت دینی در شکل حکومت و امارت است و بنابراین اگر قائل به این باشیم که حکومت و امارت حتماً باید توسّط «امامان معصوم» صورت گیرد، پیداست که با توضیحات گذشته، ضرورت تعدّد امامان معصوم در هر عصر غیرقابل اغماض میشود.
وزن ادلة عقلی شیعه در اثبات ضرورت وجود امامان معصوم بعد از پیامبر را با ترازوی نقد سنجیدیم و نتیجة این توزین بر همگان آشکار شد. حال ممکن است بگویید که نیازی به اثبات ضرورت وجود امامان معصوم وجود ندارد. ادلة نقلی شیعه نشان میدهند که خداوند – بنا به هر دلیل و مصلحتی که بوده – انسانهای معصومی را پس از پیامبرص به امامت و جانشینی آن حضرت نصب کرده است و آن امامان، یکی پس از دیگری به هدایت مردم و نشر معارف حقة الهی و مبارزه با ظلم و ستم پرداختند و دوازدهمین امام، بنا به علل یا مصالحی از دیدهها غایب شد و در آخر الزمان به فرمان خداوند ظهور خواهد نمود. مقام امامت، عصمت و علم لدنی و موهبتی آنها با رجوع به ادلة نقلی (قرآن و روایات پیامبر) و اسناد و مدارک تاریخی اثبات میشود. بنابراین، قول، فعل و تقریر آنها برای همة مسلمین حجت است و در عصر غیبت که دسترسی به امام معصوم مقدور نیست، عالمان و فقیهان باید به تعالیم به جای مانده از آنها مراجعه نمایند و عوام نیز باید به همین فقیهان که راویان احادیث امامان معصوم و آشنا به تعالیم آنها هستند، رجوع کنند. بطور خلاصه:
الف. عدم ضرورت وجود امامان معصوم، مساوی عدم وجود آنان نیست.
ب. ادلة نقلی شیعه، وجود امامان معصوم را با قاطعیت اثبات میکنند.
ج. برای فهم درست دین، باید به تعالیم به جای مانده از امامان رجوع کنیم.
در مورد نکته (الف) اگر چه سؤالات و ابهامات فراوانی وجود دارد که باید از لحاظ فلسفی مورد بررسی قرار گیرند، ولی نیازی به ورود در آن بحثها احساس نمیکنیم و فرض را بر صحت آن میگیریم. اما در مورد مطلب (ب)، باید به ادلة نقلی شیعه مراجعه کنیم و ببینیم که این ادله تا چه حد از استحکام منطقی برخوردارند و اسناد و مدارک معتبر تاریخی که مورد قبول هر دو فرقه هستند، تا چه حد ادعاهای شیعه را تأیید میکند. ما در اینجا نمیتوانیم بطور مفصل وارد بحث پیرامون این ادله شویم. اما نکاتی را در ذیل میآوریم که به گمان ما رهپویان حقیقت را میتواند راهنما باشد:
اول. فراموش نکنیم که اهل سنت نقدهای فراوانی به این ادله زده و اشکالات زیادی از این استدلالها گرفته و پاسخهای مفصلی به آنها دادهاند که نباید اینها را از نظر دور داشت. اگر واقعاً طالب حقیقتیم باید آراء و نظرات هر دو طرف دعوا را با دقت و حوصله مطالعه کرده و با بیطرفی بین آنها قضاوت کنیم. متأسفانه در کشور ما، اهل سنت در طرح نظرات انتقادی خود نسبت به تشیع، از آزادی قلم و بیان محرومند و حق چاپ و نشر نظرات خود در کتابها و نشریات را ندارند و لذا کسی که بخواهد در این موضوعات به معنای واقعی کلمه تحقیق کند با نبود یا کمبود منابع مواجه خواهد شد و همین، کار تحقیق را بسیار دشوار و گاهی ناممکن میکند. به همین دلیل اکثریت قاطع مردم ما (حتی طلبهها و دانشجویان) در حال حاضر نه تنها در فروع دین، بلکه در اصول دین هم مقلدند و همان تعالیمی را که از زمان کودکی توسط خانواده، مدرسه، منابر و مجالس سنتی به آنها القاء شده است به عنوان حق و حقیقت میپذیرند و عموماً متأثر از همان تعالیمی هستند که روحانیتِ سنتی مبلغ آنهاست و شاید کمتر کسی یافت شود که به این آموزهها به دیدة شک و تردید و با نگاه نقادانه نظر کند. بنابراین اگر حکومت، واقعاً ادعای دین و دینداری دارد و در فکر گسترش تعالیم دینی و رشد مذهبی مردم است باید فضایی باز و آزاد برای تضارب آراء و اندیشههای مختلف و متضاد ایجاد کند تا حداقل تحقیق در اصول دین که پایه و اساس دینداری است به معنای واقعی کلمه امکانپذیر باشد. حکومت چگونه میتواند ادعای دینی بودن کند در حالی که با استبداد و دیکتاتوری و ایجاد جوّ خفقان، حتی راه تحقیق در اصول دین را هم به روی مردم بسته و با این کار پایه و اساس دینداری حقیقی را سست و متزلزل کرده است؟
دوم. روحانیون شیعه عموماً این گونه تبلیغ میکنند که نیازی به خواندن کتب اهل سنت نیست، چرا که عالمان شیعه در کتابهایشان، انتقادات و شبهات اهل سنت را نقل کرده و به آنها پاسخ دادهاند. پس یک محقق، با مطالعة کتابهای عالمان شیعه، با یک تیر دو نشان را میزند. هم با نظرات اهل سنت آشنا میشود و هم پاسخ عالمان شیعه به شبهات آنان را دریافت میکند. اما این، ادعایی بیش نیست و یک محقق نباید فریب اینگونه تبلیغات را بخورد. اولاً بدون مراجعه به منابع اهل سنت و مطالعة وسیع و عمیق در آنها، چگونه میتوان فهمید که آیا این ادعای عالمان شیعه درست است یا نه؟ بنابراین رجوع به کتب کلامی اهل سنت و مطالعة نظرات آنها شرط لازمِ یک تحقیق علمی و واقعی است. ثانیاً پاسخهایی هم که به برخی از انتقادات اهل سنت داده شده است، از نظر آنها قانعکننده نبوده و عالمان آنها به این پاسخها نیز پاسخ دادهاند و لذا برای قضاوت نهایی باید به مجموع همة این گفتگوها و مباحثات رجوع کرد.
سوم. عالمان شیعه امامت را استمرار نبوت و لذا از اصول دین میدانند و معتقدند که ایمان انسانها بدون اعتقاد به امامت، ولایت و عصمت علی بن ابی طالبu و فرزندانش (تا امام دوازدهم)، ناقص و ناتمام است و حقیقت دین و تعالیم وحی و احکام الهی را باید از زبان آنها شنید. به عبارت دیگر سعادت و تکامل معنوی انسان در گرو پیروی از آن بزرگواران است. اما وقتی به قرآن و احادیث و روایات پیامبرص مراجعه میکنیم، هیچگونه صراحتی در تأیید ادعاهای شیعه نمیبینیم و همین، ادلة نقلی شیعه را از اعتبار میاندازد. تئوری امامت میگفت که وجود امامان معصوم بعد از پیامبرص ضروری است و خداوند به مقتضای حکمت بالغهاش، باید امامان معصومی بعد از پیامبرص نصب کند و چنین هم کرده است. اولین آنها علی بن ابی طالبu و آخرین آنها حضرت مهدی(عج) است که بنا به علل یا مصالحی غیبت نموده و در آخر زمان ظهور خواهد کرد. در ضمن این امامان به دلیل علم و عصمت که خداوند به آنها عطا کرده است از هر گونه خطا و لغزش و گناه مصون هستند و به دلیل ارتباطی که با عالم غیب و سرچشمة وحی دارند، همة حقایق و اسرار و رموز وحی الهی را میدانند و دارای علم لدنی و مصون از خطا میباشند و فیض الهی به واسطة آنها به انسان میرسد و اگر نباشند زمین اهلش را فرو میخورد و مهمتر از همه اینکه بنا به فرمودة امام صادقu: «اوصیای پیغمبر (که به ادعای شیعه همان امامان معصوم هستند] درهای ارتباط با خدا هستنداگر آنها نباشند خدا شناخته نمیشود. به واسطة آنان خدا بر بندگانش احتجاج میکند»[46].
و لذا به دلیل اوصافی که ذکر شد و به فرمان خداوند، مردم موظفند در کلیه امور دین و دنیا تابع محض و بیچون و چرای آنها باشند. آنها میزان حق و فضیلت هستند و هر کس به مقداری که بتواند خود را به آنها نزدیک و از تعالیم الهی آنها بهره بگیرد و به دستورات آنها عمل کند، به سعادت و کمال میرسد. این خلاصهای بود از تئوری امامت آن طور که در بین اهل تشیع رایج است. اما:
الف. در هیچ کجای قرآن آیه ای نمییابیم که به صراحت، این مدعیات را تأیید کند. در قرآن آیات فراوانی پیرامون توحید، نبوت و معاد آمده است که با صراحت تمام، حقایق مربوط به این سه اصل را بیان میکنند. حتی در مورد نبوت، هم در مورد فلسفة نبوت سخن میگوید و هم نام بسیاری از پیامبران را ذکر میکند و هم خاتمیت پیامبر اسلامص را با صراحت بیان مینماید. اما در مورد امامت و عصمت، نه اصل آن بگونهای که شیعه میگوید به صراحت بیان شده و نه از مصادیق آن (یعنی نام امامان معصوم) ذکری به میان آمده است. تمام آیاتی که مورد استناد شیعه قرار میگیرند، قابل تفسیرهای متعددند و به هیچ وجه صراحتی در تأیید مدعیات شیعه ندارند. اگر مدعیات شیعه درست بود، بنا به همان منطق شیعه، بیان صریح این مطالب در قرآن ضرورت عقلی داشت و بر خداوند واجب بود. چرا که خداوند، خود وعدة حفظ قرآن از تحریف و نابودی را داده است و قرآن سند جاودان و خلل ناپذیر اسلام محسوب میشود. اما احادیث و روایات پیامبرص، ممکن است در گذر زمان و حوادث ناگوار تاریخی نابود و یا توسط سوداگران حدیث، دچار جعل و تحریف شود. پس اگر اعتقاد به امامت – آنگونه که شیعه میگوید – از اصول دین و ضامن سعادت و شرط رستگاری انسانها باشد، ذکر صریح و بیپردة آن در قرآن ضرورت عقلی دارد و به قول شیعه بر خداوند واجب است. اما همین که میبینیم در قرآن چنین چیزی وجود ندارد، متوجه میشویم که مدعیات شیعه باطل است. به عبارت دیگر حتی اگر امامت و عصمت امامان شیعه، مطلبی درست باشد، اعتقاد به آن برای رسیدن به سعادت و کمال و نجات اخروی ضرورتی ندارد و شرط لازم نیست.
ب. در روایات پیامبرص نیز هیچگونه صراحتی در تأیید ادعاهای شیعه وجود ندارد و تمام روایاتی که مورد استناد شیعه قرار میگیرند یا جعلی هستند (مانند احادیثی که در آنها نام امامان آمده است و حتی بسیاری از عالمان شیعه نیز به جعلی بودن آنها اعتراف دارند) و یا قابل تفسیرهای متعددند (مانند حدیث غدیر خم یا ثقلین). اگر شیعه درست میگوید، چرا پیامبر اسلامص این حقایق را با صراحت بیان نکردند تا هر گونه تردید و شک و شبههای را قطع کرده و حجت را بر مردم تمام نمایند؟ چرا حتی یک بار با صراحت تمام نگفتند که ای مردم، علی بن ابی طالبu، امام معصوم و جانشین بر حق من است و بعد از من ریاست در کلیه امور دینی و دنیوی امت اسلامی به فرمان خداوند به عهدة علی است؟ و هر مسلمانی موظف به اطاعت محض و بیچون و چرا از او و امامان بعدی است؟ اگر واقعاً امامت و جانشین پیامبرص باید به نص الهی باشد، چرا چنین نص صریحی نه در قرآن آمده است و نه در کلمات پیامبرص؟[47]
ج. باز میتوان سؤال کرد که اگر ادعاهای شیعه در مورد امامت و عصمتِ علی بن ابی طالبu و فرزندانش درست است، چرا پیامبرص این مطلب را در سندِ مکتوبی نیاورد؟ چرا این مطالب را که به ادعای شیعه اصل و اساس دین و ضامن سعادت و نجات انسانها در دنیا و آخرت است، به صورت مکتوب و مهر شده، به سران و بزرگان عرب ابلاغ نکرد و دستور حفظ و نگهداری این مکتوبات و ابلاغ آن به نسلهای آینده را نداد؟ ممکن است بگویید در لحظات آخر عمر مبارکش قصد چنین کاری را داشت، اما او را متهم به غلبة بیماری کردند و مانع نوشتن چنین مطلبی شدند. اما صرف نظر از صحت و سقم اسناد و مدارک تاریخی این واقعه، باید گفت که اولاً معلوم نیست آن حضرت قصد نوشتن چه چیزی را داشتند و لذا استناد به این حادثة تاریخی – که البته اعتبار سندی هم ندارد – مشکلی را حل نمیکند. ثانیاً اگر پیامبرص واقعاً قصد مکتوب کردن مدعیات شیعه را داشتند چرا در آخرین لحظات عمر و در بستر بیماری و احتضار به فکر چنین کاری افتادهاند؟ آیا در همه سالهای گذشته نمیتوانستند چنین مطالبی را مکتوب کنند و به سران قبایل عرب و بزرگان از صحابه ابلاغ نمایند؟
دلیل قرآنی شیعه در اثبات امامت علیu
«از آیاتی که به اتفاق اکثر مفسران و اهل حدیث، دربارة امام علی بن ابی طالب نازل شده است آیة زیر میباشد:
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ ٥٥﴾ [المائدة: 55].
شأن نزول آیه را بسیاری از مفسران و اهل حدیث چنین نقل کردهاند: سائلی وارد مسجد شد و درخواست کمک کرد، کسی به او چیزی نداد، امام علیu در حالی که در رکوع بود، با انگشت کوچک خود که انگشتری در آن بود، به فقیر اشاره کرد تا انگشتری را از دست او در آورد، او نیز انگشتری را از دست امام در آورد و به دنبال کار خود رفت. در این موقع خبر به پیامبر رسید. وی از خدا این چنین درخواست کرد:
همانطور که برای موسی از خاندان خودش وزیری معین نمودی، پروردگارا برای من نیز از اهل بیتم وزیری معین بفرما.
در این لحظه فرشتة وحی فرود آمد و آیة یاد شده را برای پیامبر خواند. شأن نزول آیه را به صورتی که نقل گردید، شخصیتهای برجستهای مانند: خود امام، ابن عباس، عمار، جابر، ابو رافع، انس بن مالک و عبدا... بن سلام نقل کردهاند. شیوة استدلال [به این آیه نیز] بسیار روشن است؛ زیرا مقصود از «ولی» در اینجا همان متصرف و سرپرست و اولی است. چرا که اگر مقصود، دوست و کمک بود، ولایت اختصاص به گروهی نداشت؛ زیرا ولایت به این معنی مربوط به تمام افراد با ایمان است»[48].
به عبارت دیگر: «هر گاه مقصود از «ولی»، غیر از ولایت و زعامت دینی و مقام سرپرستی باشد منحصر کردن مقام به سه نفر، بیجهت و بیمورد خواهد بود. زیرا چنانکه گفته شد، همة افراد با ایمان محبّ و دوست و ناصر و یار یکدیگرند و [این امر] اختصاص به این سه نفر ندارد»[49].
1. پایه و اساس استدلال فوق، داستان اعطای انگشتری به سائل توسط امام علیu و آن هم در میانة نماز و در حال رکوع، و بعد نزول آیة ولایت در شأن آن حضرت است. اما این داستان نه تنها سند و مدرک معتبری ندارد، بلکه آثار جعل در آن نمایان است. توضیح این دو مطلب به قرار ذیل است:
1-1. همانطور که در متن استدلال دیدیم، عالمان شیعه وقتی میخواهند با استناد به آیة ولایت، امامت علیu را اثبات کنند، ابتدا مدعی میشوند که به اتفاق اکثر مفسران اهل حدیث، این آیه در شأن امام علیu نازل شده و زمینه نزول آن هم داستان اعطای انگشتری در حال نماز بوده است. اما معلوم نیست که این ادعا از کجا آمده است؛ زیرا اکثریت قاطع عالمان اهل سنت (چه در گذشته و چه در حال) این داستان را ساختگی و جعلی میدانند. خوب است به جای اینکه ادعا کنیم اکثر مفسران و اهل حدیث در این مورد اتفاق نظر دارند، یک سند صحیح و معتبر در اثبات صحت و اعتبار این شأن نزول بیاوریم؛ کاری که عالمان شیعه هرگز نکردهاند. گاهی میگویند این داستان در بعضی از کتب اهل سنت (مانند تفسر ثعلبی) آمده است و با این کار به خیال خود گمان میکنند که چون به کتابی از اهل سنت استناد کردهاند پس در اینجا قاعدة جدل (یعنی استفاده از مقبولات خصم برای قانع کردن او) رعایت شده و میتوان به راحتی گفت که اهل سنت نیز این داستان را قبول دارند. در حالی که این یک مغالطة بزرگ و نابخشودنی است. آری بعضی از مفسران اهل سنت (مانند ثعلبی) در تفسیر خود، این داستان را آورده اما سند معتبری برای آن ذکر نکردهاند و برای همین، اکثریت عالمان و مفسران اهل سنت، نظر آنها را قبول ندارند. اگر قرار بر این باشد که وجود یک روایت در بعضی منابع اهل سنت را دلیل بر این بگیریم که اهل سنت به آن روایت اعتقاد دارند، با همین روش میتوان گفت که شیعه قائل به تحریف قرآن است. چرا که در بعضی کتب حدیث شیعه (و اتفاقاً در معتبرترین آنها یعنی اصول کافی) روایاتی از امامان نقل شده که در آنها صراحتاً قرآن را تحریف شده معرفی کردهاند. حال آیا وجود این احادیث در بعضی کتب شیعه را میتوان دلیل بر این گرفت که شیعه واقعاً معتقد به تحریف قرآن است؟ هرگز! چرا که اکثریت قاطع عالمان شیعه این احادیث را از نظر سند و متن مخدوش میدانند. اگر با موازین پذیرفته شده در بین اکثریت قاطع عالمان و حدیثشناسان شیعه، این احادیث بررسی شوند، معلوم خواهد شد که همة آنها هم از نظر سند و هم از نظر متن، ضعیف و بلکه مخدوش هستند و اشتباه بزرگ کلینی و معدودی از عالمان شیعه در پذیرش این احادیث را نباید به پای شیعه نوشت. همینطور است داستان دهها هزار حدیث و روایات جعلی که مشتمل بر مطالب خرافی و ضد عقل و قرآن هستند و در کتابهای شیعه (مانند بحار الأنوار) آمدهاند. اینها را نیز نباید به پای شیعه گذاشت. داستان اعطای انگشتری در حال نماز هم اگر چه در معدودی از منابع اهل سنت آمده، اما قاطبة عالمان و فقیهان و مفسران بزرگ اهل سنت معتقدند که سند آن فوقالعاده ضعیف و مخدوش و متن آن نیز مضطرب و نشانههای جعل در آن واضح و آشکار است. حال بر عالمان شیعه فرض است که ابتدا سند این داستان را ارائه نموده و مورد وثوق بودن سلسلة راویان آن – از دیدگاه اهل سنت – را با استناد به منابع معتبرِ رجالیِ اهل سنت نشان دهند (نه اینکه نام یک یا چند مفسر اهل سنت را بیاورند و بگویند که این فسران، داستان مذکور را در تفسیر خود آوردهاند) و بعد از اثبات صحت سند، تازه نوبت به بررسی متن آن میرسد. در این مرحله باید به سؤالات و تشکیکات اهل سنت در مورد متن این داستان و ارتباط آن با آیة ولایت، پاسخ داد.
2-1. ابهامات فراوانی در متن این داستان و شأن نزول وجود دارد که در اینجا به چند مورد اشاره میکنیم:
الف. بر طبق این داستان، عمل امام علیu (یعنی اعطای انگشتری در حال نماز) مورد مدح قرآن قرار گرفته است و میدانیم که اگر عملی مورد مدح قرآن قرار گیرد، یا واجب است یا مستحب. اما اولاً نه وجوب و نه استحباب آن، در هیچ آیه یا روایتی نیامده است (مگر اینکه همین آیه را دلیل بر وجوب یا استحباب این عمل بگیریم که البته تاکنون هیچ مفسری چنین ادعایی نکرده است) ثانیاً این عمل – بنا به ادعای سازندگان این داستان – فقط از علیu سرزده است، در حالی که اگر واجب یا مستحب بود، پیش از این واقعه یا بعد از آن، پیامبرص و اصحاب بزرگ او حداقل یک بار چنین کاری را میکردند و حال آنکه هرگز چنین عملی از آنها نقل نشده است. ثالثاً هیچ فقیهی (چه شیعه و چه سنی) فتوا به وجوب یا استحباب این عمل نداده است (و لذا هیچ کس چنین عملی را انجام نمیدهد). این تناقض چگونه حل میشود؟
ب. بر طبق این داستان، گویا امام علیu با بخشش انگشتری خود در حال نماز، چنان عمل زیبا و ایثارگرانهای کرده است که ارزش آن حتی از تمام اعمال واجب و مستحبی که تا آن موقع انجام داده (مانند فداکاری ایشان در لیلة الـمبیت[50] و یا شرکت داوطلبانه در جهادهای مهمی چون بدر واحد و حماسهها و دلاوریهایی که از خود نشان داده بود) بیشتر بوده و لذا در همان زمان به پیامبرص (و در خطاب به مردم) وحی میشود که ولیّ شما فقط خدا و رسول و آن کس است که چنین عمل عظیمی را انجام داده است. اما آیا بخشش یک انگشتر در حال نماز (چه واجب باشد چه مستحب) آنقدر ارزش و اهمیت دارد که وقتی کسی چنین کاری میکند، خداوند با نزول آیهای او را به مقام امامت و ولایت نصب کند؟ ممکن است بگویید که نصب امام علیu به امامت وولایت، به خاطر انجام این عمل نبوده بلکه خداوند در این آیه با اشاره به عمل آن حضرت میخواهد آدرس بدهد و بگوید که ولی و سرپرست خدا و رسول و همان کسی است که انگشترش را در حال نماز به سائل داد اما این توجیه مورد قبول نیست؛ زیرا اگر قرار بر آدرس دادن بود، باز هم آدرسهای مهمتر و حساستر و با ارزشتر (و البته شناخته شده تر) مانند واقعة لیلة المبیت و یا حماسههای بزرگی مانند نبرد با عمرو بن عبدود (در جنگ خندق) هم بود. چرا خداوند چنین آدرسهایی نداد که هم با ارزشتر و هم برای امت، شناخته شدهتر باشد؟
ج. وقوع چنین حادثهای، بسیار بعید و غریب است آیا اجابت درخواستِ سائل، آنقدر واجب یا مستحب بوده که علیu نتوانسته حتی دقیقهای صبر کند تا نمازش تمام شود و بعد از آن انگشترش را به عنوان زکات به او بدهد؟
د. در متن آیه برای همة افعال، صیغة مضارع بکار برده شده است. و صیغة مضارع دلالت بر تکرار دارد. در حالی که این عمل – به زعم سازندگان داستان – فقط یک بار انجام شده است. آیا همین نشان نمیدهد که آیة مذکور، ربطی به این داستان (حتی اگر واقعی باشد) ندارد؟
2. افعال و ضمایر بکار رفته در این آیه همگی جمع هستند و اطلاق جمع بر واحد، نوعی مجاز است و مجاز نیاز به قرینه دارد. این قرینه کدام است؟ به عبارت دیگر ما مدعی نیستیم که محال است فعل یا ضمیر جمع برای مفرد بکار رود، اما میگوییم اگر کسی مدعی شود که در فلان آیه، فعل یا ضمیر جمع برای فرد خاصی بکار رفته است، باید قرینه و بیّنهای بیاورد که ادعای او را ثابت کند. حال سؤال ما این است که با کدام قرینه متوجه شدهایم که منظور از ﴿ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ﴾ [المائدة: 55].
فرد خاصی مثلاً امام علیu است؟
3. اگر خداوند میخواسته با این آیه، امامت و ولایت علیu را اعلام کند، اولاً چرا صریحاً و با ذکر نام آن حضرت این کار را نکرده تا دهان مخالفان و بهانهگیران را ببندد. ثانیاً اگر به هر دلیل یا علتی ذکر صریح نام امام علیu، به صلاح نبوده، چرا حداقل از بکار بردن ضمایر جمع و صیغه مضارع (که هر دو مورد، استنباط امامت علیu از این آیه را دچار مشکل جدی میکند) احتراز نکرده است؟ چه ضرورتی داشت که برای اشاره به فرد خاص، از فعل و ضمیر جمع استفاده کند و برای بیان عملی که فقط یک بار و آن هم در گذشته اتفاق افتاده، صیغة مضارع بکار برد و با این دو کار، استنباط نام امام علیu از آیه مذکور را دچار مشکل کند وعدة زیادی از مسلمین (در اینجا اهل سنت) را به اشتباه و گمراهی بیندازد؟
4. واژة «ولی» که در این آیه بکار رفته است، معانی مختلفی دارد که برای رسیدن به معنای مورد نظر خداوند در آیه مذکور، باید به آیات قبل و بعد رجوع کنیم. خداوند در آیات قبل، مؤمنان را از دوستی با یهود و نصاری (به خاطر بعضی مصالح دنیوی که ممکن است داشته باشد) نهی کرده و گفته است که اگر با آنها دوستی کنید، شما هم از آنها محسوب میشوید و این باعث محرومیت شما از هدایت الهی میشود. حال در این آیه میخواهد بگوید که دوست و یاور حقیقی شما فقط خدا و رسول او و کسانی هستند که ایمان آوردهاند و نماز میخوانند و زکات میپردازند و این عبادات را در کمال خضوع و فروتنی و خشوع انجام میدهند. بعد از این آیه (درست مانند آیات قبل، که در آن، نتیجة دوستی با کفار را بیان میکند) نتیجة دوستی با خدا و رسول و مؤمنان حقیقی را بیان میکند و میگوید اگر خدا و رسول و مؤمنان را به دوستی بگیرید و آنان را یاری کنید، پیروزی و نصرت الهی نصیب شما میشود، چرا که حزب خدا همیشه پیروز است میبینیم که اگر معنای «ولی» را دوست و یاور بگیریم، ارتباط و هماهنگی آیات حفظ میشود. اما اگر به معنای «سرپرست» یا «اولی به تصرف» و یا «امام مفترض الطاعة» بگیریم، نظم منطقی آیات به هم میخورد و در بین آیات گسستگی بوجود میآید. پاسخ عالمان شیعه به این استدلال، این است که در ابتدای آیه، کلمة «إنما» آمده که از ادات حصر است و اگر معنای «ولی» را دوست بگیریم، حصر، بیمعنا میشود؛ زیرا همة ما میدانیم که دوست حقیقی ما فقط خدا و رسول او و امام علی نیست. اما این پاسخ از سه شکل عمده رنج میبرد:
1-4. در این پاسخ، داستان اعطای انگشتری توسط امام علیu و نزول آیه در شأن آن حضرت، مسلّم گرفته شده است. در حالی که چنین داستان و شأن نزولی اساساً ساختگی است. قبل از اثبات صحت و قطعیت این داستان، چنین توجیهی غیرمنطقی است.
2-4. حتی اگر داستان مذکور حقیقت داشته و آیه در شأن امام علیu نازل شده باشد، باز هم میتوان گفلت که معنای «ولی» در این آیه «دوست و یاور» است و منظور خداوند از: ﴿ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ﴾ [المائدة: 55].
فقط آن حضرت نبوده، بلکه ایشان مصداقی از آن مفهوم کلی است و این آیه میخواهد بگوید که دوستان حقیقی شما چنین انسانهایی هستند (که یک نمونهاش علیu است).
3-4. اگر وجود «إنّما» در ابتدای آیه، مانع از بکار بردن واژة «ولی» در معنای «دوست» شود، آنگاه مانع بکار رفتن این واژه در معنای «امام و اولی به تصرف» هم میشود. برای توضیح مطلب فرض میکنیم آیه در شأن امام علیu آمده و معنای «ولی» هم، همان است که شیعه میگوید، یعنی «أولی به تصرف». بسیار خوب. اما با همان استدلالی که شیعه میکند، باید بگوییم که بعد از پیامبرص فقط یک امام داریم (یعنی علی ابن ابی طالبu و بعد از ایشان، دیگر هیچ کس امام مفترض الطاعه و یا اولی به تصرف نیست. و بدین ترتیب اگر چه امامتِ علیu اثبات میشود اما جایی برای امام فرزندانش (یا هر کس دیگر) نمیماند. آیا شیعه این را میپذیرد؟ به این سؤال تاکنون دو پاسخ داده شده است:
الف. آیه فقط میخواهد به امامت و ولایت علیu اشاره کند و در مورد بقیة امامان، هر چند سکوت کرده است اما با توجه به این قاعده که «اثبات شیئی، نفی ما عدا نمیکند» نمیتوان گفت که خداوند با این آیه امامت دیگران را نفی کرده است. اما این پاسخ قانعکننده نیست. چرا که عین همین سخن را میتوان در مورد بکار بردن واژة ولی در معنای دوستی و محبت هم گفت و مدعی شد که خداوند در این آیه میخواهد به وجوب دوستی خدا و رسول و امام علیu اشاره کند و هر چند در مورد دوستی با بقیه مؤمنین سکوت کرده، اما به همان دلیلی که آمد، نمیتوان گفت که وجوب دوستی با مؤمنان دیگر نفی شده است. حال اگر وجود «إنما» در ابتدای جمله را مانع از این معنی بدانید، خود به خود باید در مورد امامت نیز همین موضع را بگیرید و امامت بقیه امامان را نفی کنید. چرا که این حصر، به هر حال به واژه «ولی» بر میگردد و میگوید ولیّ شما فقط خدا و رسول و [به قول شیعه] علی بن ابی طالب است.
ب. پاسخ دوم این است که وقتی قبول کردیم علیu، امام و ولی مؤمنان و نسبت به آنها «اولی به تصرف» است، در حقیقت ایشان را مفترض الطاعه دانستهایم و قبول کردهایم که هر چه او بگوید حق است و چون ایشان برای بعد از خود، فرزندش حسن را به عنوان جانشین خودش در امر امامت معرفی کرده است، پس ما هم باید حسن بن علیu را امام و ولیّ خود بدانیم و همینطور چون هر امامی، امام بعد از خود را معرفی کرده است پس ما هم باید همة آنها را امام و ولی خود بدانیم. چرا که اولی به تصرف بودنِ امام علیu را از پیش (و به دلیل این آیه) پذیرفتهایم. اما این پاسخ نیز دردی را دوا نمیکند. اگر این استدلال درست باشد، دیگر نیازی به بیان امامت و ولایت علیu در آیه هم نمیماند و بیان آن لغو و بیهوده خواهد بود. چون با قبول امامت و ولایت پیامبرص، در حقیقت پذیرفتهایم که اگر ایشان کسی را به عنوان جانشین خود و امام و ولی مسلمین تعیین کند، مردم موظف به پذیرش آن هستند و ضرورتی برای بیان امامت فردِ بعد از پیامبرص نیست. از این گذشته در این پاسخ، باز هم معنای حصر فراموش شده است. اگر پاسخِ مذکور درست باشد، چه نیازی به استفاده از واژة «إنما» وجود دارد؟ و اصلاً آیا بکار بردن این کلمه، بیمورد نخواهد بود؟
قبل از ورود به داستان غدیر خم، خوب است نکاتی را در مورد شأن نزول و مفاد آیة تبلیغ (67 سورة مائده) که یکی از ستونهای اصلی استدلال شیعه بر غدیر خم است متذکر شویم. آیه مذکور چنین است: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٦٧﴾ [المائدة: 67].
«ای پیامبر، آنچه از جانب پروردگارت به تو نازل شده، ابلاغ کن؛ و اگر نکنی پیامش را نرساندهای. و خدا تو را از (گزند) مردم نگاه میدارد. آری خدا گروه کافران را هدایت نمیکند».
عالمان شیعه معتقدند که این آیه در روز غدیر خم نازل شده و در حقیقت خداوند با نزول این آیه، به پیامبرص دستور دادهاست که موضوع امامت و ولایت علیu را به مردم ابلاغ نماید و او را به عنوان جانشین پس از خود نصب کند و تأکید کرده است که اگر پیامبرص این کار را نکند، رسالتش ناتمام میماند و در ضمن نباید هیچ گونه ترسی از مردم داشته باشد زیرا خداوند او را از شر دشمنان حفظ خواهد کرد. در اینجا سه مطلب مهم باید مورد بررسی قرار گیرد:
الف. اینکه آیا واقعاً این آیه در روز غدیر خم نازل شده است؟
ب. اینکه آیا مفاد آیة مذکور، ابلاغ موضوع ولایت و امامت علیu است؟
ج. اینکه موضوع ترس پیامبر از مردم چه بوده است؟
در مورد مطلب اول (الف) با قاطعیت میگوییم که هیچ سند و مدرک معتبری این مدعا را اثبات نمیکند و عالمان شیعه تاکنون حتی یک سند معتبر برای اثبات اینکه این آیه در روز غدیر خم و در شأن علیu نازل شده است نیاوردهاند. گاهی برای اثبات این ادعا، به کتابهایی از بعضی عالمان اهل سنت استناد میکنند و میگویند فلان دانشمند اهل سنت هم این مدعا را مطرح و یا تأیید کرده است. اما اولاً اکثریت قاطع دانشمندان اهل سنت چنین ادعایی را قبول ندارند و در کتابهای خود نشان دادهاند که شأن نزول مذکور، جعلی و ساختگی است. ثانیاً معدود افرادی هم که شأن نزول فوق را محتمل دانستهاند هیچ سند معتبری برای اثبات آن ارائه ندادهاند. خوب است عالمان شیعه برای اثبات و تحکیم مدعای خود، به جای ارائه فهرستی از کتب اهل سنت که در آنها این شأن نزول مطرح و یا تأیید شده است، یک بار و فقط یک بار سلسلة راویان این شأن نزول را با قواعد رجال شناسی مورد قبول فریقین بررسی کرده و بطور مستند نشان دهند که واسطههای نقل آن همگی از نظر عالمان بزرگ اهل سنت مورد وثوق بوده و هستند. اینجاست که عالمان شیعه به بنبست میرسند و چیزی برای گفتن ندارند. به عنوان مثال آقای ناصر مکارم شیرازی در تفسیر نمونه ابتدا مدعی میشوند که:
«در کتابهای مختلفی که دانشمندان اهل تسنن، اعم از تفسیر و حدیث و تاریخ نوشتهاند روایات زیادی دیده میشود که با صراحت میگوید: آیة فوق دربارة علیu نازل شده است»[51].
سپس به جای بررسی کلیة واسطهها و راویان این شأن نزول (حداقل در یک مورد)، فقط نام مصادر حدیث را میآورند: «این روایات را جمع زیادی از صحابه از جمله «زید بن ارقم» و «ابوسعید خدری» و «ابن عباس» و «جابر بن عبدالله انصاری» و ... نقل کردهاند»[52].
و بعد از بیان اینکه این احادیث به طرق گوناگون بیان شدهاند، بدون بررسی سندی حتی یکی از طرق، و اثبات اعتبار و مورد وثوق بودن واسطههای نقل آن، نام دانشمندانی (مانند ابو نعیم اصفهانی، ابن عساکر، فخر رازی و ....) را ذکر میکند که «به این احادیث در کتب خود تصریح کردهاند»[53].
تا اینجا (اگر به روش علمی در این مباحث ملتزم باشیم) چیزی عاید ما نشده است جز نام چند دانشمند که در کتب خود ذکری از این شأن نزول کردهاند (بدون اینکه معلوم شود آیا دانشمندان نامبرده در فهرست فوق، شأن نزول مذکور را رد یا قبول کردهاند و در هر دو صورت، آیا سندی هم برای اثبات مدعای خود آوردهاند یا خیر) و همه چیز در هالهای از ابهام مانده است. اما آقای مکارم شیرازی، خود با یک اعتراف عجیب و باور نکردنی، ابهامات موجود را از بین میبرند:
«اشتباه نشود. منظور این نیست که دانشمندان و مفسران فوق، نزول این آن را دربارة علیu پذیرفتهاند، بلکه منظور این است که روایات مربوط به این مطلب را در کتب خود نقل کردهاند. اگرچه پس از نقل این روایت معروف، به خاطر ترس از شرایط خاص محیط خود و یا به خاطر پیشداوریهای نادرستی ... از پذیرفتن آن خودداری کردهاند»[54].
عجبا! اگر دانشمندان مذکور، شأن نزول مورد ادعای شیعه را نپذیرفتهاند و بلکه آن را رد کردهاند، دیگر ذکر اسامی آنها به عنوان دانشمندانی که به این شأن نزول در کتبِ خود تصریح کردهاند، چه فایدهای برای اثبات یا تقویت ادعای شیعه در این مورد دارد؟ مگر کسی منکر این بود که بعضی دانشمندان بزرگِ اهل سنت، در بعضی از کتب خود به این شأن نزول اشاره کردهاند؟ مهم این است که آیا این بزرگان، روایات مربوط به آن را پذیرفتهاند یا نه، و در هر دو صورت دلیل و مدرک آنها کدام است. اخلاق نیز حکم میکند که به جای متهم کردن این دانشمندان به تعصبات مذهبی و یا ترس از شرایط خاص محیط، مدعای آنها را با دلیل و منطق و با سند و مدرک معتبر، نقد کنیم. جالب اینجاست که آقای مکارم شیرازی در ادامه میفرمایند:
«ولی جمعی دیگر [از دانشمندان اهل سنت] نزول آیه را در مورد علیu مسلم دانستهاند»[55].
لکن نامی از این افراد نمیآورد. ما نیز نمیدانیم آن «جمعی دیگر» که نزول آیه در مورد علیu (و در روز غدیر خم) را قطعی و مسلم دانستهاند چه کسانی هستند و سند و مدرک آنها در این مورد کدام است؟. ای کاش آقای مکارم شیرازی برای اثبات و یا تقویت مدعای خود، به جای ارائه فهرستی از دانشمندان اهل سنت که شأن نزول مذکور را رد کرده و یا فقط محتمل دانستهاند، اسامی و اسناد و مدارکِ دانشمندانی را ارائه میدادند که این شأن نزول را قطعی و مسلم میدانند. در این صورت بهتر میتوانستیم به نتیجه برسیم.
حال بپردازیم به نکتة بعدی (ب) و بحث پیرامون مفاد آیة تبلیغ. سوال این است که در این آیه، معنا و مصداق ﴿مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾ چیست؟ به عبارت دیگر خداوند از پیامبرص، ابلاغِ چه چیزی به مردم را خواسته است؟ به نظر ما خداوند در این آیه میخواهد به پیامبرص بگوید که آیاتی را که به تو نازل شده و یا میشود به مردم برسان و در این راه از هیچ کس نترس و فقط وظیفهات را که ابلاغ آیات الهی به مردم است انجام بده و خداوند نیز تو را از شر دشمنان و بدخواهان (کافران و یا منافقانی که ممکن است آیات الهی به ضرر آنها تمام شود و در صدد کارشکنی و یا ضربه زدن به پیامبرص و مومنان برآیند) حفظ میکند. به عبارتی دیگر آیة تبلیغ مفهومی کلی دارد و خطاب به پیامبرص میگوید آیات الهی را که بر تو نازل شده و یا میشود به مردم برسان که اگر این کار را نکنی رسالتِ خود را انجام ندادهای. اما عالمان شیعه میگویند که در این آیه، پیامبرص مأمور ابلاغ پیام الهی مبنی بر ولایت و امامتِ علیu شده است. به عبارت دیگر گویی خداوند ابتدا به طریق وحی، پیام امامت و ولایت علیu را به پیامبرص رسانده و بعد، از او خواسته است که این پیام الهی را به مردم برساند. اما سوال این است که اگر آنچه ابتدا (یعنی پیش از نزول این آیه) به پیامبرص نازل شده (یعنی آنچه کلمة «ما» در عبارت ﴿مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾ به آن اشاره میکند) موضوع امامت و جانشینی علیu پس از پیامبرص است، آیهاش در کجای قرآن قرار دارد؟ مگر این موضوع، قبلاً به طریق وحی به پیامبرص «نازل» نشده است، پس چرا آن حضرت در روز غدیر خم، ذکری از آن آیه نمیکند؟ آنچه به طریق «وحی» به پیامبرص «نازل» شده و آن حضرت مأمور «ابلاغ» آن به مردم است و در غیر این صورت «رسالتش» ناتمام میماند لاجرم باید آیهای از قرآن باشد، اما کجاست آیهای که در آن سخن از امامت و ولایت علیu و جانشینی او پس از پیامبرص آمده باشد؟ ممکن است بگویید که موضوع امامت علیu بصورت آیهای از قرآن به پیامبرص نازل نشده بود؛ زیرا این کار به صلاح نبود و احتمال داشت بعدها دشمنان و مخالفانِ علیu، برای رسیدن به اهداف خود، حتی قرآن را هم تحریف کنند. اما این توجیه به هیچ روی پذیرفته نیست، زیرا:
1. سخن فوق بر خلاف ظاهر آیه است. بر طبق آنچه از ظاهر آیه معلوم میشود، قبلاً مطلبی به پیامبرص «نازل» شده و حال آن حضرت موظف به «ابلاغ» آن به مردم است تا «رسالتش» ناتمام نماند. پس آن مطلب حتماً باید آیهای از قرآن باشد. زیرا در غیر این صورت در آیة مورد بحث، عبارت «أنزل» نمیآمد.
2. اگر قرار است قرآن آخرین کتاب آسمانی (و برای همة انسانها تا روز قیامت) باشد، خداوند خودش آن را از گزند دشمنان حفظ میکند و جلوی تحریف و نابودیِ آنرا میگیرد و ترسی هم از تحریفگران نخواهد داشت. همانطور که خود در قرآن فرموده است: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٩﴾ [الحجر: 9]. پس چرا باید از ذکر صریحِ امامتِ علیu و جانشینی او پس از پیامبرص بصورت آیهای در قرآن بترسد؟ چگونه است که خداوند از این همه یهود و نصارا و بتپرست و مشرک و ملحد و منافق و ... (آن هم در زمانی که پیامبرص تازه رسالتش را آغاز کرده و تنها و بییاور است و قدرتی ندارد و حتی خطر مرگ، او را تهدید میکند) نمیترسد و آیات توحید و مبارزه با کفر و شرک و بتپرستی را به پیامبرش نازل میکند و او را مأمور شکستن بتها و مبارزه با کفار و مشرکین و هدایت مردم به سوی توحید و یکتاپرستی مینماید، اما اکنون که سراسر عربستان مسلمان شده و به پیامبرص ایمان آوردهاند و آن حضرت قدرت کامل دارد و در مدتِ رسالت خود، صدها و هزاران شاگرد تربیت کرده است، میترسد که مبادا عدهای آخرین کتاب آسمانی را تحریف کنند؟
3. اگر خطر تحریف در میان باشد، آیا فقط امامتِ علیu در معرض این خطر قرار داد؟ آیا خطر تحریف، آیات مربوط به کفار و مشرکین و یهود و نصارا و ستارهپرستان و ... را تهدید نمیکند؟ مسلماً اگر چنین خطری باعث این شود که خداوند بنا به مصلحت، مطلبِ مهمی مانند امامتِ علیu را بصورت آیهای از قرآن نیاورد، در این صورت، صدها مطلبِ مهمتر از آن (مانند آیات مربوط به توحید و نبوت و معاد) نیز در قرآن نمیآمد و به عبارت دقیقتر، اصلاً قرآنی نازل نمیشد.
4. اگردشمنان و بدخواهان، قادر به تحریفِ قرآن بودند، همین آیة تبلیغ (و همینطور آیات دیگری مانند آیة ولایت) را که مستمسک شیعه برای اثبات ادعاهایش است، از قرآن حذف میکردند. براستی اگر از یک طرف این آیات بر طبق اسناد و مدارک محکم و خدشهناپذیر، در شأن علیu نازل شدهاند و صراحتاً اشاره به امامت و ولایت او میکنند و از طرفی هم دشمنان و بدخواهانِ آن حضرت قادر به تحریف قرآن بودند، پس چرا این آیات تحریف نشد؟
5. اگر دشمنان و بدخواهان، قادر به تحریف احادیث پیامبرص در مورد امام علیu هم بودند و نمیگذاشتند که حدیثی از پیامبرص در مورد امامت علیu به جای بماند که در دلالت داشتن بر امامت علیu و جانشینی آن حضرت پس از پیامبرص صراحت داشته باشد- میپرسیم اگر چنین است، این احادیث چگونه بعد از هزار و چهار صد سال، بدست ما رسیدهاند و توسط دشمنان و بدخواهان تحریف و یا نابود نشدهاند؟ دشمنانی که قادر به تحریف قرآن بودند و خداوند را از انزال آیهای صریح در مورد امامت علیu ترساندند، چگونه نتوانستند کلام پیامبرص را که بشر بود، تحریف کنند و یا باعث فراموشیِ آن از حافظة تاریخ شوند؟
حال فرض کنیم که آنچه قبلاً به پیامبرص نازل شده بود، امامت علیu بوده، لکن صلاح نبود که این مطلب به صورت آیهای صریح در قرآن بیاید. بسیار خوب، اما اگر چنین است چرا پیامبرص (در روز غدیر خم) با صراحت نفرمود که ای مردم، من قبلاً از طرف خداوند مأمور شده بودم که موضوع امامت و ولایتِ علیu را به شما ابلاغ کنم ولی بنا به مصالحی تاکنون نتوانستهام (و یا نخواستهام) این پیام الهی را به طور علنی و رسمی به شما ابلاغ کنم و هماکنون فرشتة وحی بر من نازل گردید و از طرف خداوند به من پیغام داد که این موضوع را به اطلاع شما برسانم، لذا هماکنون به فرمان الهی، علیu را رسماً به عنوان امام و جانشین پس از خودم به شما معرفی میکنم! گیریم که خداوند صلاح نمیدانست آیهای با صراحت در موضوع امامت علیu نازل کند، پیامبرص که میتوانست چنین مطلبی را با صراحت و شفافیت بیان کند. پس چرا آن حضرت چنین کاری نکرد؟
و اما مطلب سوم (ج) یعنی ترس پیامبر از مخالفت و کارشکنی مردم نسبت به مسأله امامت و جانشینی علیu نیز شنیدنی است. عالمان شیعه از طرفی مدعی هستند که پیامبرص از همان روزی که رسالت خود را علنی کرد، علیu را به عنوان خلیفه، وصی و جانشین پس از خود به مردم معرفی و بعدها نیز به دفعات و در مناسبتهای مختلف این موضوع را با صراحت بیان نموده است، و از طرفی هم میگویند که آن حضرت از نصب علیu به عنوان امام و جانشین پس از خود، بیم داشت و خداوند در آیة تبلیغ (که بنا به ادعای شیعه در روز غدیر خم نازل شده است) به پیامبرص اطمینان داده و گفته است که ترس را کنار بگذار و پیام خداوند را به مردم برسان زیرا خداوند تو را از شرّ دشمنان و بدخواهان و یا کج فهمان و کج اندیشان حفظ میکند! آیا این یک تناقض آشکار نیست؟ نگاه کنید:
«برحسب آنچه از روایات متعدد استفاده میشود، پیامبرص قبلاً مأمور شده بودند که امامت علیu را رسماً اعلام کنند ولی بیم داشتند که مبادا مردم، این کار را حمل بر نظر شخصیِ آن حضرت و از پذیرفتن آن سرباز زنند. از اینروی در پی فرصت مناسبی بودند که زمینة این کار فراهم شود تا اینکه این آیة شریفه نازل شد: ﴿ٓ يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ﴾ و ضمن تأکید بر لزوم تبلیغ این پیام الهی به آن حضرت مژده داد که تو را از پیامدهای آن مصون خواهد داشت. با نزول این آیه، پیامبر اکرم ص دریافتند که زمان مناسب فرا رسیده و تأخیر بیش از این روا نیست. از این روی در غدیر خم به انجام این وظیفه مبادرت ورزیدند. آنچه اختصاص به این روز داشت، اعلام رسمی و گرفتن بیعت از مردم بود و گرنه رسول خداص در طول دورانِ رسالتشان بارها و به صورتهای گوناگون، جانشینی امیر مومنان علیu را گوشزد کرده بودند و (حتی) در همان روزهای آغازین بعثت، هنگامی که آیة: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾ [الشعراء: 214]. نازل شد در حضور همة خویشاوندان فرمودند: نخستین کس که دعوت مرا بپذیرد جانشین من خواهد بود و به اتفاق فریقین، نخستین کسی که پاسخ داد علی بن ابی طالب بود. و نیز هنگامی که آیة: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ...﴾ [النساء: 59]. نازل شد و اطاعتِ کسانی را به عنوان «أولی الأمر» بطور مطلق واجب کرد، جابر بن عبدالله انصاری از آن حضرت پرسید: «أولی الأمر» چه کسانی هستند؟ فرمود: «هم خلفایی یا جابر وأئمة الـمسلمین بعدی، أوّلهم علی بن ابیطالب...»[56].
در اینجا سوالات زیادی مطرح میشود که به چند نمونة آن اشاره میکنیم:
1. بر طبق کدام روایت معتبر، پیامبر اکرم ص قبلاً (و از طرف خداوند) مأمور شده بودند که امامت علیu را رسماً اعلام کنند؟ خواهش ما این است که برای اثبات این ادعا، فقط یک حدیث معتبر با ذکر سند ارائه دهید.
2. اگر پیامبرص بیم داشتند که مردم، این کار را حمل بر نظر شخصی کنند و از پذیرش آن سرباز زنند، پس چرا میگویید که آن حضرت، در همان روز اول و در مهمانی که برای فامیل و خویشاوندان خود ترتیب داده بود، با صراحت تمام علیu را به عنوان وزیر، وصی، خلیفه و جانشین پس از خود معرفی کرد و بعدها نیز دهها و صدها بار در موقعیتهای مختلف، این کار را تکرار نمود؟ آیا این تناقض نیست؟ ممکن است بگویید در هیچ کدام از آن موارد، اعلامِ امامت و جانشینی علیu، رسمی نبوده است، اما سوال ما این است که اگر خوفِ حملِ سخنان پیامبر بر نظر شخصی و عدم پذیرش این سخنان از سوی مردم مطرح باشد، اولاً چه فرقی بین اعلامِ رسمی و غیررسمی این مطلب وجود دارد و ثانیاً بر طبق ادعای شیعه (و به نحوی که در فوق آمد) پیامبرص در همان روز اول و در آن مهمانی، رسماً و با صراحت تمام، امامت علیu را به مردم ابلاغ کردهاند. اگر آنچه شیعه در مورد حدیث «یوم الإنذار» میگوید، (صرفنظر از صحت و سقم آن) معرفیِ رسمی علیu به عنوان جانشین پیامبر نیست، پس معنای «معرفی رسمی» چیست؟
3. اگر خوف از سوء فهم مردم در میان بود، پیامبرص میتوانست با بیان صریح و شفافِ موضوع، و تاکید بر اینکه نصب علیu به امامت و جانشینی پس از من، فرمانی از سوی خدا و اصلی از اصول دین است، مانع این سوء فهم شود. اما چرا آن حضرت چنین کاری نکرد؟ مگر اینکه بگوییم حتی اگر پیامبرص این موضوع را با صراحت و شفافیت بیان میکرد، باز هم مردم سخنان او را حمل بر نظر شخصی کرده و از پذیرش آن سرباز میزدند. اما این سخن فقط یک ادعای غیرقابل اثبات است که نه تنها پشتوانهای از دلیل و برهان ندارد بلکه دلایل فراوانی در رد آن میتوان اقامه کرد. آیا اگر پیامبرص در سالهایی که در مدینه به قدرت رسیده بود و شمار مسلمانان روز به روز بیشتر میشد و بر ایمان و اعتماد و محبت مردم نسبت به آن حضرت افزوده میگردید، امامت و جانشینی علیu را رسماً و صراحتاً و به عنوان یک فرمان الهی، اعلام میکرد، مردم سخن او را حمل بر نظر شخصی نموده و با این کار نعوذ بالله، پیامبر را متهم به دروغ گویی و سوء استفاده از مقام رسالت میکردند؟ آیا ممکن است مردمی که به پیامبرص ایمان آوردهاند و در راه پیشرفت دین خدا شکنجهها دیده و زخمها خورده و آوارگیها کشیده و زن و فرزند از دست داده و همة هستیِ خود را در راه رسالت پیامبرص در طبق اخلاق نهادهاند، به این راحتی ایمانِ خود را بر باد دهند؟ امامت و جانشینی علیu پس از پیامبرص، به دنیای آنها لطمه میزد یا به آخرتشان؟ اگر به دنیایشان لطمه میزد (که البته دلیلی هم برای اثبات آن نداریم) چنین واقعیتی چگونه میتوانست مانع پذیرش امامت علیu از سوی آنها شود در حالی که در طول بیست و سه سال رسالت پیامبرص همة دنیایشان را از دست داده بودند و دیگر دنیایی نداشتند که امامت علیu آن را به خطر بیندازد؟ اصحاب بزرگی که بهترین سالهای جوانیِ خود را در راه رسالت پیامبر و گسترش دین اسلام در سختی و محرومیت از نعمتهای دنیا گذارنده بودند، آیا معقول است که در دوران پیری و کهولت به خاطر حب مقام و قدرت و ریاست حکم خدا را زیر پا گذاشته و ثواب یک عمر مجاهدت در راه خدا را پایمال و آخرتِ خود را تباه کنند؟ ممکن است بگویید که اصحاب پیامبرص بالآخره انسان بودند و ارتکاب چنین خطایی از سوی آنها محال عقلی نبود و لذا خوف پیامبرص معقول و موجه بود. اما اولاً این سخن فقط یک احتمال است و قطعیت ندارد و ثانیاً شرط ابلاغ پیامهای الهی به مردم این نیست که پیامبرص ابتدا یقین کند که سخن او را حمل بر نظر شخصی نمیکنند؛ زیرا این احتمال در خیلی از جاهای دیگر هم وجود دارد و اگر صرف احتمال عقلی (مبنی بر عدم پذیرش مردم) مانع از ابلاغ پیامهای الهی به مردم شود، پیامبرص هیچ گاه نمیتواند هیچ آیهای از قرآن را به مردم ابلاغ کند. ما منکر این نیستیم که همواره ممکن است عدهای کج فهم و سست ایمان وجود داشته اند، اما اصحاب و یاران پیامبر که دارای ارادهها و ایمان پولادین بودند و هیچگاه چنین تهمتی به رسول خدا نمیزدند و پیامبر نیز هیچگاه به خاطر سوء فهم و عدم پذیرش اقلیتی کج فهم و سست ایمان، وظیفة خود را ترک نمیکند. پس بطور خلاصه دو اصل را نباید فراموش کنیم: اول اینکه اصل بر برائت است مگر اینکه خلاف آن اثبات شود، (و در اینجا دلیلی نداریم که خلاف را اثبات کند) و دوم اینکه قصاص قبل از جنایت عقلاً و شرعاً حرام است (مدعای شیعه مبنی بر اینکه اگر پیامبرص موضوع امامت و جانشینی علیu پس از خود را با صراحت بیان میکرد، مردم – خصوصاً اصحاب بزرگ – سخن آن حضرت را حمل بر نظر شخصیِ خودش میکردند، قصاص قبل از جنایت است).
4. اینکه میگویند «پیامبرص قبلاً مامور شده بود که امامت علیu را رسماً اعلام کند» منظورتان از «قبلاً» چه زمانی است؟ لاجرم خواهید گفت: از همان روز اول که رسالت آن حضرت علنی شد (یعنی حدود بیست سال قبل از واقعة غدیر خم). حال سوال این است که چرا خداوند از همان روز اول که این وظیفه و مأموریت را به عهدة پیامبرص نهاد، او را از شر دشمنان و بد خواهان و یا از بیم کج فهمی مردم ایمن نکرد و به او اطمینان خاطر نداد؟ آیا این کار خلاف حکمت نیست که خداوند به پیامبرص فرمان دهد که علیu را رسماً به عنوان امام و جانشین پس از خود معرفی کند و با آنکه میبینید آن حضرت از بیمی که دارد، به وظیفة خود (یعنی ابلاغ پیام الهی به مردم) عمل نمیکند، ساکت بنشیند و بیست سال بعد (یعنی در ماههای آخر عمر پیامبرص) به او بگوید که دیگر بیش از این تأخیر روا نیست و باید این پیام را به گوش مردم برسانی؟ ممکن است بگویید که شرایط اجازه نمیداد که پیامبرص در سالهای رسالت خود، علیu را رسماً به امامت نصب کند و در روز غدیر خم شرایط از هر جهت آماده بود. اما این توجیه به هیچ روی درست نیست؛ زیرا سوالات زیرا در ذهن بوجود میآورد:
الف. مگر خداوند به این حقیقت واقف نبود که در آن سالها، شرایط برای این کار مناسب نبود، پس چرا وظیفه را به عهدة پیامبرص گذاشت؟
ب. روز غدیر خم، روزی بود که پیامبرص به همراه جمعی از یاران خود از حجة الوداع باز میگشتند، یعنی چند روز بعد از آخرین حجِ آن حضرت. آیا چند روز قبل از غدیر خم (یعنی در مراسم حج که بیش از صد هزار نفر از سراسر عربستان همراه پیامبر حضور داشتند) شرایط مناسب نبود؟ چرا آیة تبلیغ در مراسم حجة الوداع نازل نشد تا پیامبرص در حضور همة شرکت کنندگان در مراسم حج که جمعیت انبوهی بودند – امامت و جانشینی علیu پس از خود را رسماً اعلام کند؟ آیا در روزهای حجة الوداع، شرایط همچنان نامناسب بود؟ اگر به این سوال پاسخ مثبت دهید میپرسیم این شرایط نامناسب که بیست سال طول کشید و حتی در روزهای حجة الوداع هم از بین نرفته بود و جلوی پیامبر را میگرفت، چه بود که به ناگهان در روز غدیر خم از صحنة روزگار محو شد و شرایط مناسب جای آن را گرفت؟
5. یک بار دیگر نگاهی بیندازیم به مطلبی که از آقای مصباح یزدی نقل کردیم. ایشان نیز مانند اکثر عالمان شیعه مدعی هستند که:
«هنگامی که آیة: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ﴾ [النساء: 59]. نازل شد و اطاعت کسانی را به عنوان «أولی الأمر» بطور مطلق واجب کرد، جابر بن عبدالله انصاری از آن حضرت پرسید این «أولی الأمر» چه کسانی هستند؟ [پیامبرص] فرمود: «هم خلفایی یا جابر وأئمة الـمسلمین بعدی، أوّلهم علی بن أبی طالب ...».
در اینجا پاسخ به سوالات زیر ضروری میشود:
الف. آیا عالمان شیعه (و از جمله خود ایشان) واقعاً نمیدانند که حدیث مذکور به هیچ وجه سند محکم و معتبری ندارد و در سلسلة راویان آن افرادی (مانند «محمد بن همام»، «جعفر بن محمد بن مالک»، «حسن بن محمد بن سماعه» و ...) وجود دارند که نه تنها از نظر عالمان اهل سنت، بلکه حتی از نظر بزرگان شیعه نیز فاسد، فاسق و لذا غیرقابل اعتماد هستند؟ درست است که عالمان باید به مردم «آموزش عقاید» بدهند، اما کدام «عقاید» عقایدی که ساخته و پرداختة عدهای حدیث سازِ فاسد، فاسق و غیرقابل اعتمادند؟
ب. مگر بنا به ادعای شیعه، پیامبرص علاوه بر ابلاغ آیات الهی به مردم، مأمور شرح و تفسیر آن آیات نبودند و مگر آیة «أولی الأمر» سالها (و یا حداقل ماهها) پیش از واقعة غدیر خم نازل نشده بود، پس چرا پیامبر اکرم ص این آیه را فقط برای جابر تفسیر کرد؟ آیا این سوال که «أولی الأمر چه کسانی هستند» فقط برای جابر پیش آمده بود؟ میدانیم که در زبان عرب، «أولی الأمر» به معنای «صاحبان امر حکومت» و یا به عبارتی دیگر «مسئولین حکومتی» است و عموم مردم از این آیه لزوم اطاعت از حاکمان (برای حفظ نظم و سامان یافتن امور مردم) را میفهمیدند. حال اگر واقعاً منظور خداوند از «أولی الأمر» افراد خاصی (یعنی علی بن ابی طالب و فرزندانش) بود، آیا پیامبر ص موظف نبود که این مطلب را در ملأعام و برای همة مردم بیان کند؟ اگر بگویید شرایط این اجاره را به پیامبرص نمیداد، میپرسیم چرا خداوند آیهای را نازل کرد که هم نیازمند تفسیر بود و هم شرایط مناسب برای تفسیر آن از سوی پیامبر وجود نداشت؟ آیا نزول آیهای که هم نیازمند تفسیر و تعیین مصداق از سوی پیامبرص است و هم پیامبرص (به دلیل شرایط خاص) از تفسیر آن خوف دارد و تا چند سال دیگر این خوف ادامه خواهد داشت، بیهوده و حتی نوعی اضلال از طرف خداوند نیست؟
حال بپردازیم به داستان غدیر خم. اولین و مهمترین گام برای تحلیل علمی و دقیق این حادثه، این است که با تحقیق و تفحص وسیع و عمیق در لابلای متون معتبر تاریخی و روایی و با جمع و تفریق اختلافاتی که در این متون (در نقل ماجرای غدیر خم) وجود دارد، به یک قدر متیقن (یا به عبارتی دیگر: قدر مشترک) برسیم که مورد قبول عالمانِ بزرگ هر دو فرقه (شیعه و سنی) باشد. گام بعد این است که بدانیم حوادث پیرامونی این ماجرا (یعنی علل و عوامل وقوع آن) چه بوده است. ما در حد توان خود این دو گام را برداشته و خلاصة واقعه را آنگونه که در تواریخ معتبر آمده و مورد قبول طرفین دعواست تقدیم حضور شما میکنیم: در سال دهم هجری که رسول خداص عازم آخرین سفر حج بود، نامههایی به رؤسای قبایل عرب و بلاد مسلمین فرستاد و از آنان دعوت کرد که برای انجام حج در مکه حاضر شوند. از جمله نامهای نیز به علیu - که در این هنگام در یمن بسر میبرد و اخذ زکات مینمود – نوشت و آن حضرت را به شرکت در مراسم حج دعوت کرد. علیu وقتی نامة رسول خداص را دریافت کرد، با خود اندیشید که اگر بخواهد اموال بیت المال را با خود حمل کند، نمیتواند در موقع مقرر به مکه برسد. ناچار آن اموال را به تعدادی از کسانی که همراه او بودند – مانند بریدة اسلمی و خالد بن ولید – واگذار نمود که تحت مراقبت آنان حمل شود و خود به سرعت بیشتر روانة مکه شد تا به موقع در مراسم حج حضور یابد. پس از انجام مراسم حج به سوی کاروان یمن بازگشت. لکن وقتی به قافله بیت المال رسید، مشاهده نمود که پارهای از اموال بیت المال مورد تصرف و استفادة خالد بن ولید و بریده اسلمی و دیگران قرار گرفته است. از مشاهدة آن وضع غضب بر وی مستولی شد و خاطیان را مورد عتاب و خطاب قرار داد و با آنان به شدت و با قاطعیت برخورد کرد. این رفتار، که عین صواب بود بر متخلفان سختگران آمد و کینة آن حضرت را در دل گرفتند و آماده انتقام شدند و کسانی را به خدمت رسول خدا فرستاده و یا خود مستقیماً مراجعه نموده و از خشونت و شدت سختگیری آن جناب شکایت نمودند.
آنحضرت ص برای آرامش دادن به آنها پارهای از فضایل علی t را بیان کرد. اما خالد و بریده و دیگران قبل از ملاقاتِ رسول خدا تا توانسته بودند از بدگویی علیu نزد دیگران مضایقه نکرده بودند و طبعاً بسیاری از مردمی که هنوز علیu را به درستی نمیشناختند ممکن بود اثر این بدگوییها، نسبت به آن حضرت بدبین شده و کدورتِ خاطر حاصل کنند. رسول خداص وقتی این وضعیت را مشاهده نمود، بر خود لازم دید که قبل از آنکه جمعیت همراه متفرق گردند و پیش از آنکه امواج این واقعه به مکه برسد و یا در مدینه شایع شود و مردم آنجا را تحت تأثیر قرار دهد، از شخصیت بارز و ممتاز علیu دفاع کرده و او را با فضایلی که دارد به مسلمانان معرفی کند و قضیه را در همانجا حل و فصل نماید. لذا در اجتماع غدیر خم به معرفی آن جناب پرداخت و وجوب دوستی او بر همة مسلمانان را مطرح کرد، بدین صورت که ابتدا از مردم در مورد «اولی» بودنِ خودش نسبت به آنان اعتراف گرفت و سپس فرمود : «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» و در آخر چنین دعا فرمود : «اللهم وال مَن والاه وعاد مَن عاداه[57]»[58].
این بود خلاصهای از ماجرای غدیر خم، آنگونه که در اسناد و مدارک معتبر تاریخی و روایی آمده و مورد قبول فریقین است. همانگونه که دیدیم، علت و زمینة اصلی وقوع این حادثه ماجرای درگیری عدهای از کاروانیان یمن (خصوصاً خالد بن ولید و بریدة اسلمی) با علیu بود و در تحلیل این حادثه نباید این نکتة مهم مغفول واقع شود. اکنون نوبت آن است که داستان غدیر خم را از زبان یکی از مراجع شیعه (آقای ناصر مکارم شیرازی) بشنویم:
«در آخرین سال عمر پیامبرص، مراسم حجة الوداع با شکوه هر چه تمامتر در حضور پیامبرص به پایان رسید ... یاران پیامبر که عدة آنها فوق العاده زیاد بود از خوشحالی درک این فیض و سعادت بزرگ در پوست نمیگنجیدند. ..... آفتاب حجاز آتش بر کوهها و درهها میپاشید[59] ... ظهر نزدیک شده بود. کم کم سرزمین جحفه و سپس بیابانهای خشک و سوزان «غدیر خم» از دور نمایان میشد. اینجا در حقیقت چهار راهی است که مردم حجاز را از هم جدا میکند.... ناگهان دستور توقف از طرف پیامبرص به همراهان داده شد. مسلمانان با صدای بلند، آنها را که پیشاپیش قافله در حرکت بودند به بازگشت دعوت کردند و مهلت دادند تا عقب افتادگان هم برسند ... موذن پیامبرص با صدای الله اکبر مردم را به نماز ظهر دعوت کرد ... نماز ظهر تمام شد. مسلمانان تصمیم داشتند به خیمههای خود پناهنده شوند، ولی پیامبرص به آنها اطلاع داد که همه باید برای شنیدن یک پیام تازة الهی خود را آماده کنند ... منبری از جهاز شتران ترتیب داده شد و پیامبر بر فراز آن قرار گرفت و بعد از حمد و سپاس پروردگار، مردم را مخاطب ساخت و چنین فرمود: .... اکنون بنگرید با این دو چیز گرانمایه و گرانقدر که در میان شما میگذارم چه خواهید کرد؟ یکی از میان جمعیت داد زد، کدام دو چیز گرانمایه یا رسول الله؟ پیامبرص بلافاصله گفت: اول ثقل اکبر، کتاب خداست ... و دوم خاندان من ... ناگهان مردم دیدند پیامبر به اطراف خود نگاه کرد ... و همین که چشمش به علیu افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند کرد و ... فرمود: چه کسی از همة مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است؟ گفتند: خدا و پیامبر داناترند. پیامبر گفت: خدا مولی و رهبر من است و من مولی و رهبر مومنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم (و ارادة من بر ارادة آنها مقدم) سپس فرمود: «فمن کنت مولاه فعلی مولاه» «هر کس من مولا و رهبر او هستم»، علیu مولا و رهبر اوست .... [سپس] سر به سوی آسمان برداشت و عرض کرد: ... خداوندا دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار ... یارانش را یاری کن و آنها را که ترک یاریش کنند، از یاری خویش محروم ساز و حق راه همراه او بدار و او را از حق جدا مکن.
خطبة پیامبر به پایان رسید ... هنوز صفوف جمعیت از هم متفرق نشده بود که امین وحی خدا نازل شد و این آیه را بر پیامبرص خواند: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي...﴾ [المائدة: 4]. «امروز آیین شما را کامل و نعمت خود را بر شما تمام کردم ...». پیامبر فرمود: «خداوند بزرگ است؛ همان خدایی که آیین خود را کامل و نعمت خود را بر ما تمام کرد و از نبوت و رسالت من و ولایت علیu پس از من راضی و خشنود گشت»[60].
در خلاصهای که از قول آقای مکارم شیرازی آوردیم صراحتاً ذکری از آیة تبلیغ نیامده است. لکن همانطور که پیش از این آمد، ایشان در تفسیر آیة تبلیغ مدعی هستند که این آیه در روز غدیر خم و در شأن علیu آمده و در نقل فوق آنجا که میگویند «مسلمانان تصمیم داشتند به خیمههای خود پناهنده شوند، ولی پیامبرص به آنها اطلاع داد که همه باید برای شنیدن یک پیام تازة الهی خود را آماده کنند» منظورشان این است که آیة تبلیغ به پیامبرص نازل شد و آن حضرت موظف گردید که پیام الهی (یعنی ولایت و امامت علیu) را به گوش مردم برساند. حال بپردازیم به نقاط ضعفِ استناد شیعه به این داستان:
1. اولین اشکال این است که داستان غدیر خم در این نقل تحریف شده است. یعنی به بعضی حوادث مهم که زمینة بروز این حادثه بودند (مانند اختلاف و درگیری عدهای کاروانیان یمن با علیu و شکایتهای مکرر تعدادی از آنها – از جمله خالد بن ولید و بریده اسلمی – از علیu در نزد پیامبرص اصلاً اشارهای نشده است و بعضی حوادث (مانند نزول آیة تبلیغ و آیة اکمال دین در این روز) بدون هیچ سند و مدرک معتبری در درون این داستان گنجانده شدهاند تا نتیجة مطلوب شیعه بدست آید. ماجرای کاروان یمن و شکایت عدهای از علیu برای این حذف شده است تا مبادا کلمة «مولا» در جملة «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» معنای «دوست و یاور» را بدهد. آیة تبلیغ برای این در داستان فوق گنجانده شده است تا به خواننده چنین القا شود که پیامبرص از طرف خداوند مأمور شده بود که آن سخنان را در بارة علیu به مردم بگوید و بدین ترتیب نصب علیu به امامت، جنبة الهی پیدا کند. آیة اکمال دین هم برای این وارد داستان شده است تا این مطلب را القاء کند که دین خداوند، با نصب علیu به امامت کامل شد و بدونِ اعتقاد به امامت آن حضرت (و فرزندانش)، دین و ایمان انسان ناقص است، در لابلای داستان، با آوردن جملاتی مانند: «آفتاب حجاز آتش بر کوهها و درهّها میپاشید» در بیان شدت گرمای هوا اغراق شده است تا این مطلب القا شود که بعید است پیامبرص در چنین هوای گرمی و در زیر آفتاب سوزانی که آتش بر سر مردم میپاشید، مردم را جمع کرده و به آنها توصیه کند که علیu را دوست داشته باشید. به عبارت دیگر در بیان گرمای هوا چنان اغراق شده که وانمود شود مطلب مهمتر از توصیه به دوستی با علیu بوده است. اما این جعل و تحریفها جز اینکه ارزش و اعتبار استدلال را از بین ببرند کاری نمیکنند.
2. قبل از اینکه زمان آخرین حج پیامبرص برسد، آن حضرت نامههایی به بزرگان و سران قبایل عرب در سراسر عربستان داده و از آنها خواسته بود که در مکه حاضر شوند. تا اینجا این مطلب به ذهن میرسد که لابد پیامبرص قصد داشت مطالب حساس و مهمی در مراسم حج بیان کند و با این کار برای آخرین بار با مردم اتمام حجت نماید. مراسم حجة الوداع در حالی شروع شد که بیش از یکصد هزار نفر از مردم سراسر عربستان (از شهرها و روستاهای مختلف) به مکه آمده بودند تا برای آخرین بار محضر پیامبرص را – آن هم در مراسم حج – درک کنند. پیامبرص در این مراسم با شکوه، دو سخنرانی مهم و طولانی ایراد فرمود. اولی در عرفات و دومی در منا. در این دو سخنرانی (که بیش از یکصد هزار نفر از مردم عربستان، با جان و دل به آن گوش میدادند) پیامبرص یک بار دیگر خلاصهای از مهمترین و حساسترین تعالیم اسلام را – که اکثر آنها جنبة اجتماعی و سیاسی داشت – به مردم ابلاغ کرد و حتی مطالب مهمی در مورد نحوة حکومت در اسلام بیان نمود، اما نه اشارهای به الهی بودنِ مقامِ جانشینی پس از خود کرد و نه نامی از علیu به عنوان امام و جانشین پس از خود برد. به عبارت دیگر هر چند در مورد ماهیت حکومت اسلامی و نحوة رفتار حاکمان با مردم و حقوق متقابل مردم و حکومت مطالب فراوانی بیان نمود اما هیچگاه نگفت که حاکم و زمامدار پس از من باید از طرف خدا و با معرفی من انجام شود، و لذا نامی هم از علیu به عنوان امام و جانشین پس از خود نبرد. اگر واقعاً پیامبرص در روز غدیر خم میخواست علیu را به عنوان امام و جانشین پس از خود تعیین کند، این کار را در مراسم حج (و در همین دو سخنرانی) انجام میداد تا به گوش همة مسلمانان (خصوصاً بزرگان و سران قبایل عرب، که بنا به دعوت پیامبرص در این مراسم شرکت کرده بودند) برسد و حجت بر همه تمام شود. در مراسم باشکوه حجة الوداع، بیش از یکصد هزار نفر از مردم سراسر عربستان حضور داشتند. اما وقتی این مراسم به پایان آمد، مردم شهرها و روستاها و قبایل مختلف، برای بازگشت به شهر و دیار خود، هر کدام راه خود را در پیش گرفته و کاروانهای مختلف هر یک به راهی رفتند و مردم مکه هم در مکه ماندند. تعدادی از کاروانها هم که مسیرشان به طرف مدینه بود، به همراه کاروان پیامبرص راه مدینه را در پیش گرفتند. یعنی اینگونه نبود که همة آن جمعیت یکصد هزار نفری، بعد از پایانِ مراسم حج، به همراه پیامبرص تا غدیر خم آمده باشند. بلکه تعداد افرادی که به همراه پیامبر آمدند، قاعدتاً بسیار کمتر از کل تعداد شرکت کنندگان در حجة الوداع بوده است. حال اگر واقعاً پیامبرص میخواست علیu را به عنوان امام و جانشین پس از خود به مردم معرفی کند، آیا بهتر و عاقلانهتر نبود این کار را در مراسم حج و در حضور بیش از یکصد هزار مسلمان – که در میان آنها بسیاری از بزرگانِ عرب و سران قبایل گوناگون، بنا به دعوت قبلی خودشان حضور داشتند – انجام میداد؟ مگر اینکه بگوییم پیامبرص نمیخواست در این مورد از جانب خود تصمیم بگیرد و منتظر فرمان الهی بود و خداوند هم در روز غدیر خم با نزول آیة تبلیغ این فرمانرا به او داد. اما این توجیه دردی را دوا نمیکند زیرا اولاً (همانگونه که در پیش آمد) هیچ سند و مدرک معتبری که مورد قبول فریقین باشد، این ادعا را تأیید نمیکند و ثانیاً این توجیه تنها کاری که میکند این است که سوال را از پیامبر به خدا منتقل میکند و تقصیر را به گردن خدا میاندازد. چرا که همین سوال را میتوان بدین گونه مطرح کرد که اگر خداوند میخواست به پیامبرص فرمان دهد که علیu را به عنوان امام و جانشین پس از خود معرفی کند، چرا این فرمان را در مراسم حج صادر نکرد تا حجت بر همة مردم تمام شود و احتمال اختلاف در بین امت (بر سر امامت و خلافت) کمتر شود؟ از اینها گذشته، در آخرین سخنرانی پیامبر (که در آخرین روزهای عمر مبارکش ایراد فرمود) نیز خبری از نصب علیu به عنوان امام و جانشین پس از خود نیست. آیا مطلب به این اهمیت – که بنا به ادعای شیعه مایة اکمال دین خدا شده و سرنوشت اسلام و مسلمین به آن وابسته است – باید فقط یک بار در روز غدیر و در میان تعداد محدودی از یاران و همراهان پیامبر گفته شود؟ آیا نباید پس از آن باز هم در جاهای دیگر (و مهمتر از همه در آخرین سخنرانی پیامبرص) مورد تأکید قرار میگرفت؟
3. اگر پیامبرص در این روز میخواست علیu را به عنوان امام و جانشین پس از خود معرفی کند، چرا این مطلب را با صراحت بیان نکرد تا جایی برای اختلاف نماند؟ چرا با صراحت نگفت که خداوند به من فرمان داده است تا علیu را به عنوان امام و جانشین پس از خود به شما معرفی کنم و من نیز اکنون در حضور شما او را رسماً به عنوان امام و جانشین پس از خود به شما معرفی میکنم و اگر شما او را امامِ خود ندانید و با او مخالفت کنید، دین و ایمانتان ناقص است و از هدایت و سعادت محروم میشوید؟ آیا پیامبرص نمیتوانست با صراحت بگوید که ای مردم، مقام امامت، مقامی است الهی که جز با نصب از طرف خدا تحقق نمیپذیرد و اکنون نیز خداوند علیu را بعد از من به امامتِ این امت نصب کرده است و شما هم بعد از من باید از او اطاعتِ محض و بیچون و چرا کنید؟
4. اصحاب و یاران پیامبرص که هم عرب بودند و هم به پیامبر ایمان داشتند و هم در صحنة غدیر خم حضور داشتند و سخن پیامبر را مستقیماً میشنیدند، از سخنِ آن حضرت، اولی به تصرف بودنِ علیu نسبت به مردم و همین طور امامت و جانشینی او پس از پیامبرص را استنباط نکردند بلکه همان معنای دوستی و محبت نسبت به علیu را فهمیدند و این خود بهترین گواه است بر اینکه شیعه، سخن پیامبر را درست نفهمیده است. چگونه است که صدها نفر از اصحاب بزرگ پیامبر که بسیاری از آنها دانشمند و مفسر قرآن هم بودند و صدها بار محضر پیامبر را درک کرده بودند، چنین برداشتی از سخنان آن حضرت نکردهاند اما سالها بعد، عدهای که نه با پیامبرص حشر و نشر داشتند و نه در واقعة غدیر خم حاضر بودند، به چنین درکی رسیدهاند؟ از میان صدها و هزاران نفر از اصحاب و یاران بزرگ پیامبرص، حتی یک نفر سخن پیامبرص در روز غدیر خم را به معنای نصب علیu به امامت و جانشینی پس از پیامبر ندانست و چنین استنباطی از آن نکرد. (اگر میتوانید، یک سند محکم و معتبر ارائه دهید که نشان دهد حتی یک نفر و فقط یک نفر از یاران پیامبرص، چنین برداشتی از سخن آن حضرت داشتند). در پاسخ به این نکته عالمان شیعه میگویند: اصحاب پیامبرص، معنای حدیث غدیر را (آنگونه که ما میفهمیم) فهمیده بودند. اما پس از پیامبرص به دلیل دنیا پرستی، ریاست طلبی و هوای نفس، با آنکه میدانستند پیامبرص، علی را به جانشینی پس از خود نصب کرده بود، چشمشان را به روی حقیقت بستند و عالمانه و عامدانه با حق و حقیقتی که مثل روز برایشان روشن بود به دشمنی و عناد برخاستند. به عبارت دیگر بعد از پیامبرص مردم همه مرتد شدند، جز سه یا چهار نفر. اما در اینجا چند سوال پیش میآید:
الف. مردم و اصحاب پیامبرص کدامیک از اصول اعتقادی را زیر پا گذاشته بودند که آنها را به ارتداد متهم میکنید؟ اگر منظورتان «امامت علی» است، که این هنوز اثبات نشده است و متهم کردن اصحاب بزرگوار پیامبرص به ارتداد به دلیل انکار امامت علیu قبل از اثبات آن، دور منطقی و مصادره به مطلوب است.
ب. مدعای فوق (ارتداد مردم پس از پیامبر) به این معناست که بیست و سه سال نبوت پیامبر و این همه زحمات طاقت فرسای او هیچ نتیجهای نداشت جز تربیت سه یا چهار مسلمان واقعی! آیا این پذیرفتنی است؟ از اینها گذشته آیا سند و مدرک معتبری از همان سه نفر که به قول شیعه مسلمان ماندند (مانند سلمان و ابوذر) مبنی بر تایید مدعای شیعه وجود دارد؟
ج. مدعای فوق به این معناست که اصحاب و یاران پیامبرص مشتی منافق دنیاپرست و ریاست طلب و ناجوانمرد و ... از آب در آمدند، در این صورت چگونه میتوان به قرآنی که از دست آنها و با نقل آنها به دست ما رسیده است اطمینان کرد؟ چنین انسانهای دنیاپرست و ریاست طلب و منافقی، از کجا معلوم که قرآن را هم تحریف نکرده باشند و حتی برای اطمینان دادن به آیندگان و فریب آنها آیهای مانند: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٩﴾ [الحجر: 9]. را به آن وارد نکرده باشند؟
د. اگر مدعای شیعه در مورد معنا و مفاد حدیث غدیر خم درست است، چرا علیu بعد از آن هیچگاه با استناد به این حدیث، بر حق الهی خود در امر امامت و خلافتِ مسلمین استدلال نکرد؟ این درست است که علیu در مواردی برای اثبات فضیلت خود، به این حدیث استدلال میکرد. اما هیچگاه نمیگفت که بر طبق این حدیث، من از طرف خدا و توسط پیامبرص به عنوان امام معصوم و جانشین بلافصل آن حضرت منصوب شدهام، بلکه حدیث غدیر را به عنوان یکی از فضیلتهای خود ذکر میکرد. در هیچ روایت معتبری از علیu نیامده است که بگوید من جانشین بر حق پیامبرص و منصوب از طرف خدا و رسول او هستم به دلیل اینکه پیامبرص در روز غدیر آن سخن را در حق من گفت. البته علیu خود را در امر خلافت و زمامداری مسلمین احق از دیگران میدانست، بلکه برای اثبات برتری خود، به خصوصیات و ویژگیهایی مانند تربیت شدن در دامان پیامبرص و سبقت در اسلام و فداکاریهایش در راه دین خدا و دانش فراوان خود اشاره میکرد و گاهی نیز سخنان و یا سفارشهای پیامبرص در مورد خودش (مانند حدیث غدیر خم) را مطرح نمود تا بدین طریق فضیلت و برتری خود را نسبت به دیگران اثبات کند. اما هیچ گاه نگفت که من در روز غدیر خم، به فرمان الهی و توسط پیامبرص به امامتِ امت نصب شدهام و اگر مردم تن به اطاعت و فرمانبرداریِ من ندهند، فرمان خدا و رسول را زیر پا گذاشتهاند.
اکنون زمان آن رسیده است که جملة معروف پیامبرص در مورد علیu را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. در سخنرانی روز غدیر خم، پیامبرص ابتدا از مردم میپرسد که آیا من نسبت به شما از خود شما «أولی» نیستم؟ و وقتی مردم به این سؤال پیامبر پاسخ مثبت میدهند، آن حضرت میفرمایند: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» و سپس آن دعای معروف را در حق ایشان و دوستدارانشان میکند : «اللهم وال مَن والاه وعادِ من عاداه» یعنی: خدایا دوست داشته باش هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر کسی را که با او دشمنی میکند. در اینجا ادعای عالمان شیعه این است که در جملة «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» منظور پیامبرص از واژة «مولا» همان «اولی به تصرف» است که امامت را نیز میتوان از این مفهوم استنباط کرد. تنها دلیل شیعه این است که پیامبرص، قبل از بیان این جمله «اولی» بودنِ خود نسبت به مردم را مطرح کرده و در این مورد از مردم اعتراف گرفته و پس از آن گفته است که «هر کس من مولای او هستم، علیu هم مولای اوست» بنابراین معلوم میشود که منظور پیامبرص از «مولا» همان «اولی» است. اما این دلیل، از قوت زیادی برخوردار نیست؛ زیرا میتوان گفت سوالی که پیامبرص در صدر حدیث از مردم میکند برای این است که ابتدا از آنها در مورد «اولی» بودنِ خودش نسبت به مردم اعتراف بگیرد تا بر مطلوب خویش تاکید کند. به عبارت دیگر آن حضرت، با این عمل قصد داشت به مردم بگوید که اگر مرا به عنوان پیامبر قبول دارید و اگر واقعاً مرا نسبت به خود اولی میدانید، باید با علیu دوستی کنید، همان طور که با من دوستی میکنید. درست مانند پدری که هنگام نصیحت به فرزندش گاهی سوال میکند که آیا من پدر تو نیستم، و وقتی که فرزند پاسخ مثبت میدهد، پدر به او میگوید که اگر واقعاً مرا به عنوان پدر خود میدانی و اگر واقعاً قبول داری که من مصلحت تو را بیشتر از تو میدانم و تو را از خودت بیشتر دوست دارم، پس (فی المثل) با فلان شخص، دوست و مهربان باش و با او دشمنی نکن. حال برای اینکه مطلب بهتر فهمیده شود، سوالی میکنیم و آن این که اگر پیامبرص بعد از سخنی که در صدر حدیث گفته بود، نصیحت دیگری میکرد آیا تناقض و محذور عقلی پیش میآمد؟ و آیا میتوانستیم بگوییم که صدر و ذیل کلام پیامبرص با هم ناسازگارند؟ هرگز! زیرا اطلاق و عمومیت این جمله: «أ لستُ اولی بکم من أنفسکم» تمامی خواستههای پیامبر از امت را شامل میشود و نمیتوان آن را قرینة معنای «مولا» قرار داد. به عبارت بهتر، هر خواستة دیگری که پس از آن مطرح میشد نیز به همین میزان مشمول این حکم بود.
«مولا» در زبان عرب معانی گوناگونی دارد که جز با وجود یک قرینه، نمیتوان به معنای مورد نظر گوینده پی برد. لکن یکی از رایجترین و پر کاربردترین معانی آن «دوست» و «یاور» است و قرائن زیر نشان میدهند که پیامبرص در جملة «من کنت مولاه ...» همین معنی را اراده کرده است:
الف. زمینه و علت اصلیِ وقوع حادثة غدیر خم و صدور این حدیث، ماجرای درگیری بین عدهای از کاروانیان یمن (مانند خالد بن ولید و بریدة اسلمی) با علیu و دشمنی و بدگویی این عده نسبت به آن حضرت بود بگونهای که ممکن بود بدگوییهای این افراد از علیu، شخصیت آن حضرت را در بین مردم خدشهدار کند. پیامبرص نیز برای رفع این کدورتها و دشمنیها و برای اینکه شخصیت بارز علیu را بار دیگر به مردم معرفی کند و بدبینیهایی را که ممکن بود نسبت به آن جناب بوجود آمده باشد رفع نماید، وجوب دوستی و محبت او را به مردم یادآوری کرد. تا با این کار جلوی فتنههایی را که ممکن بود در آینده پیش بیاید، بگیرد.
ب. اگر پیامبرص میخواست «اولی» بودنِ علیu را مطرح کند، هیچگاه به جای «اولی» از واژة «مولا» استفاده نمیکرد. زیرا «اولی» بر وزن افعل و «مولا» بر وزن «مفعل» است و عرب هیچگاه «مفعل» را به جای «افعل» بکار نمیبرد. آیا اگر پیامبر میخواست «اولی» بودنِ علیu را مطرح کند نمیتوانست بگوید: «من کنت اولی بنفسه فهذا علی اولی به»؟ آیا پیامبرص با فرض بر اینکه قصد داشت «اولی» بودن و «امامت» علیu را مطرح کند – نمیدانست که بکار بردن واژة «مولا» (که در عرف زبان عرب به معنای «دوست» و «یاور» است) به جای «اولی» ممکن است بسیاری از انسانها را به اشتباه بیندازد؟
ج. دعای پیامبرص پس از جملة «من کنت مولاه ...» محکمترین قرینه برای اثبات این حقیقت است که در جملة مذکور «مولا» به همان معنای رایج (یعنی «دوست» و «یاور») بکار رفته است. دعای پیامبرص پس از جملة فوق چنین است: «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه»، یعنی: «خدایا دوست داشته باش هر که را که او را دوست دارد و دشمن بدار کسی را که با او دشمنی میکند». همین دعا به وضوح نشان میدهد که منظور پیامبر از «مولا» همان «دوست و یاور» بوده و جملة مورد بحث، مفهومی جز توصیه به محبت و دوستی با علیu نداشته است. اگر منظور پیامبرص از «مولا» همان «اولی» بود، پس از آن جمله میبایستی چنین دعا میکرد که : «اللهم وال من آمن بأولویته وعاد من لم یؤمن بأولویته»، یعنی: «خدایا هر کس را که به «اولی» بودن علیu ایمان آورد دوست داشته باش و هر کس را که به «اولی» بودن او ایمان نمیآورد دشمن داشته باش». به عبارت دیگر اگر منظور پیامبرص از جملة «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» نصب آن جناب به امامت و جانشینی پس از خود بود، در دعای خود میفرمود: خدایا هر کس را که از او اطاعت میکند دوست داشته باش و هر کس را که از او اطاعت نمیکند، دشمن بدار.
د. همانطور که پیش از این هم ذکر نمودیم، استنباط اصحاب بزرگ پیامبرص از این جمله «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» وجوب دوستی و محبت نسبت به علیu بود و این خود قرینهای است محکم و خدشهناپذیر در اثبات اینکه پیامبرص از بکار بردن واژة «مولا» معنایی جز دوست و یاور را اراده نکرده است.
ه. باز هم تاکید میکنیم که اگر منظور پیامبرص از «مولا» همان «اولی به تصرف» باشد و با این سخن بخواهد امامت علیu را مطرح کند، خودش بهتر از همه میداند که اینجا (غدیر خم) که عدة محدودی از یاران او در کنارش هستند، جای این کار نیست و چنین امر مهم و سرنوشت سازی میبایستی چند روز قبل از آن و در مراسم حج و در حضور بیش از یکصد هزار نفر از مردم سراسر عربستان صورت میگرفت، نه اکنون (و در غدیر خم) که اکثر آن مسلمانان و بزرگان و سران قبایل عرب و بلاد مسلمین متفرق شده و راهیِ شهر و دیار خود شدهاند.
و. اگر منظور پیامبرص از حدیث غدیر خم، نصب علیu به امامت و جانشینی پس از خود بود، بعد از واقعة غدیر خم و در مدینه نیز حداقل یکبار به این موضوع اشاره میکرد و آن را مورد تاکید قرار میداد. اما حتی در آخرین سخنرانیاش که یک هفته قبل از رحلت ایراد فرمود، کمترین اشارهای به آن موضوع نکرد و همین نشان میدهد که منظور آن حضرت از جملة «من کنت مولاه ...» مطرح کردن «اولویت» علیu و نصب آن حضرت به امامت و جانشینی پس از خود نبوده است.
اکنون بهتر میفهمیم که در واقعة غدیر خم، نه خداوند خطا کرده است، نه پیامبرص و نه اصحاب بزرگ پیامبرص، بلکه در اینجا این عالمان شیعه هستند که خطا کردهاند؛ زیرا با تفسیر غلطی که از جملة پیامبرص کردهاند، بطور ناخواسته، خدا پیامبرص و هزاران نفر از اصحاب بزرگ و با ایمان و وفادار پیامبر را خطا کار معرفی کردهاند. خطای خداوند این است که آیة تبلیغ را در مراسم حجة الوداع (که بیش از یک صد هزار مسلمان در آن حضور داشتند) نازل نکرد و بعد از اینکه اکثر این مسلمانان برای بازگشت به شهر و دیار خود از پیامبر خداحافظی کرده و متفرق شده بودند تازه یادش افتاد که باید فرمان نصب علیu به امامت را صادر کند. اشتباه پیامبرص هم این بود که اولاً با صراحت سخن نگفت و ثانیاً با بکار بردن واژة «مولا» به جای «اولی» که خلاف قواعد زبان عرب است (و اگر هم نباشد کاملاً استثنایی است) بسیاری از انسانهای بیگناه را به اشتباه انداخت و ثالثاً بعد از واقعة غدیر، گویا فراموش کرده بود که در این روز، فقط عدة محدودی از یاران آن حضرت همراهش بودهاند و بسیاری از مردم عربستان (حتی در مدینه) از این واقعه خبر ندارند و ممکن است بعد از او در میان امت، در مورد امامت و رهبری جامعة مسلمان، اختلاف و درگیری رخ دهد و به اسلام ضربه وارد شود و همین فراموشی مانع از آن شد که چنین مطلب مهمی را با نامه و یا بصورت شفاهی به اطلاع سایر مسلمانان و بزرگان عرب و سران قبایل برساند و یا حتی در آخرین سخنرانیاش یادی از این موضوع مهم بکند. اشتباه هزاران نفر از اصحاب پیامبر هم این بود که از میان آنها حتی یک نفر منظور پیامبرص را – آنگونه که شیعه میفهمد – نفهمید. اما سوال این است که آیا واقعاً خدا و پیامبر و اصحاب آن حضرت اشتباه کردهاند یا عالمان شیعه؟ قضاوت نهایی را به عهدة خوانندة اندیشمند میگذاریم.
تعارض تئوری امامت با اصل ختم نبوت
خصوصیاتی که شیعه برای امامان خود قائل است (مانند منصوب بودن از طرف خدا، عصمت و مصونیت از هر گونه خطا و لغزش و گناه، علم موهبتی و مصون از خطا بما کان وما یکون، ارتباط مستمر با ملائکه، دریافت نامهای غیبی از خداوند که در آن وظایف و مأموریتهای امام تعیین شده است، توانایی تصرف تکوینی در نظام عالم و انجام معجزه، مفترض الطاعه بودن، عرضه شدن اعمال انسانها به ایشان و ...)[61] اگر آنان را از پیامبران بالاتر نبرد، حداقل مقامی هم رتبة پیامبران به آنها میدهد. گویی پیامبر اسلامص آخرین پیامبر نبوده، بلکه بعد از آن حضرت دوازده پیامبر دیگر هم آمدهاند و این صراحتاً با آیات قرآن و اعتقاد عموم مسلمین مبنی بر خاتمیت پیامبر اسلامص منافات دارد. در برابر این اشکال، عالمان شیعه تأکید میکنند که امام معصوم همة اوصاف پیامبران را دارد جز اینکه نبی نیست و به او وحی نمیشود، و لذا اعتقاد به وجود امامان معصوم پس از پیامبرص منافاتی با اصل ختم نبوت ندارد. اما این پاسخ، مشکل فوق را حل نمیکند. سؤال این است که با اوصافی که برای امامان ذکر شد، فرق امام معصوم با نبی چیست؟ اینکه میگوییم امام معصوم، نبی نیست یعنی چه؟ کدام خصوصیت در نبی هست که در امامان معصوم نیست؟ اگر به نبی وحی میشود، به امامان معصوم هم (بنا به ادعای شیعه) وحی میشود. ارتباط مستمر با ملائکه و دریافت نامهای غیبی از سوی خداوند که در آن وظایف و مأموریتهای امام آمده است چه فرقی با وحی دارد؟ و آیا چنین رابطهای حتی از وحی نیز بالاتر نیست؟ از اینها گذشته عالِم بما کان وما یکون بودن، اصلاً جایی برای وحی نمیگذارد و در حقیقت امام را از وحی الهی بینیاز میکند و مقام او را حتی از پیامبران بالاتر میبرد. به عبارت دیگر با اوصافی که شیعه برای امامان خود قائل است، امامان معصوم همان پیامبران الهی – اما در سطحی بسیار بالاتر – هستند. بنابراین با گفتن اینکه امام معصوم، نبی نیست مشکلی حل نمیشود. مگر نبی یک اسم است که با تغییر آن به امام معصوم، بتوان مشکل تعارض تئوری امامت با اصل ختم نبوت را حل کرد؟ نبوت یک منصب الهی است که سه خصوصیت اصلی دارد : 1. وحی 2. مأموریت الهی و 3. معجزه.
شیعه همة این خصوصیات – بلکه به مراتب بالاتر از اینها – را برای امامان معصوم قائل شده است. حال سؤال این است که با قبول اوصاف مذکور برای امامان شیعه، اگر بگوییم خاتم پیامبران، حضرت مهدی است نه حضرت محمدص، کدام محذور عقلی پیش میآید؟ با تغییر نام نبی به امام، نمیتوان چنین تناقضی را حل کرد. اگر امامان را واجد چنان اوصافی بدانیم، در حقیقت برای آنان مقام نبوت قائل شدهایم (حداقل در حد نبوت تبلیغی) و این با اصل ختم نبوت ناسازگار است.
ناکارآمدی تئوری امامت در عصر حاضر
فرض کنیم خداوند واقعاً امامان معصومی را به عنوان جانشینان پیامبرص و هادیان امت نصب کرده و دوازدهمین آنها نیز در حدود هزار و دویست سال پیش غایب شده و تاکنون زنده ولی پنهان از دیدههاست و روزی به فرمان خدا برای تحقق وعدة الهی ظهور خواهد کرد. اما سؤال مهم این است که این اعتقاد حتی اگر درست باشد برای امروز مسلمین به چه کاری میآید و کدام مشکل را حل میکند؟ از آن طرف، عدم اعتقاد به امامت و عصمتِ علی بن ابی طالبu و فرزندانش، امت اسلامی را از کدام نعمت محروم و به کدام مشکلات گرفتار میکند و چه کمبودهایی را باعث میشود؟.
قبل از ورود به بحث اصلی، تذکر یک نکته واجب است و آن اینکه هیچ انسانی به خاطر خطاهای فکری و اعتقادی به جهنم نمیرود مگر اینکه این خطاها، عمدی و به عبارت دیگر نوعی عناد آگاهانه با حق باشد. و گرنه اگر کسی با تحقیق و مطالعه و با دلیل و برهان به اعتقادی دست یابد، حتی اگر خطا هم کرده باشد، مادام که خودش آن را حق میداند، همان برای او حجت است و روز قیامت به او نمیگویند که چرا اشتباه کرده. زیرا اشتباهِ او عمدی و آگاهانه و از روی عناد و لجبازی نبوده و نه تنها معذور بلکه مأجور هم خواهد بود. بنابراین اگر کسی با مطالعه و تحقیق و تفکر و تأمل در ادلة امامت و عصمت، به این نتیجه رسید که این اعتقادات باطلاند و پشتوانة محکمی ندارند، حتی اگر اشتباه هم کرده باشد، به خاطر انکار این عقاید گرفتار مجازات آخرت نمیشود چرا که قصد او انکار آگاهانه و عامدانة حق نبوده است بلکه برعکس در پی یافتن حق و حقیقت بوده – که البته این کار اساس مسلمانی و دینداری حقیقی است اما در تشخیص حقیقت دچار اشتباه شده است. پس با فرض بر اینکه عقیدة شیعه در مورد امامت و عصمت درست باشد، منکران امامت و عصمت، چنانکه ادلة شیعه را ناکافی یافته باشند و عنادی با حق و حقیقت نداشته باشند، معذور و بلکه مأجورند اما اگر به خاطر مسائل دنیایی و نفسانی و از روی غرور و تکبر و خودخواهی و با آنکه به حقانیت شیعه پی بردهاند، چشمِ خود را به روی حقیقت ببندند و سرپوش روی آن بگذارند و از درِ عناد و لجاجت و تعصبهای کور و کر، در آیند، البته با کفر فاصلهای نخواهد داشت. کما اینکه شیعه نیز اگر چنین باشد فرقی با کافر ندارد. اما برویم بر سر اصل مطلب یعنی کاربر عملی تئوری امامت در عصر حاضر. به ادعای عالمان شیعه، به دلیل منصوب بودنِ امامان دوازدهگانه از طرف خدا و عصمت آن بزرگواران از هر گونه خطا و لغزش و گناه، و همین طور به دلیل ارتباطی که آن بزرگان با عالم غیب داشتند و علمشان به حقایق دین و احکام الهی، موهبتی و لدنی بود نه اکتسابی، لذا قول، فعل و تقریر آنها برای هر مسلمانی حجت است و برای فهم درست دین و گام زدن در طریق هدایت، زانو زدن در محضر ایشان شرط لازم و ضروری است و با وجود این ستارگان هدایت، نباید به دنبال دیگران رفت. اکنون نیز اگر چه امامان معصوم حضور ندارند اما تعالیم به جای مانده از آنها میتواند چراغ هدایت انسانها بسوی سعادت و کمال باشد و با جود این تعالیم، رجوع به تعالیم دیگران که معصوم نیستند – مانند مالک، شافعی و ... – دور شدن از مسیر هدایت است. آب را باید از سرچشمه برداشت و سرچشمه در اینجا تعالیمی است که از امامان معصوم به یادگار مانده است. اسلام ناب را باید از مکتب اهل بیت (یعنی امامان دوازدگانه) آموخت.
در سخنان فوق، حق و باطل به هم آمیختهاند. آری اگر ما کسی را معصوم و منصوب از طرف خداوند بدانیم، قول، فعل و تقریر او برای ما حجت میشود اما به شرط حضور او در جامعه و دسترسی مستقیم و بلاواسطة ما با او. اگر در زمان ما امام معصومی در جامعه وجود داشت، دیگر نیازی به شافعی و مالک و .. نداشتیم اما چه کنیم که امام معصومی در میان نیست و سرمایه ما اکنون سه چیز است : 1. قرآن 2. عقل 3. احادیث و روایات امامان معصوم. در حجیت عقل و قرآن سخنی نیست اما آیا احادیث و روایات میتوانند برای ما حجت باشند؟ و آیا ادعای شیعه مبنی بر اینکه به دلیل رجوع به احادیث امامان معصوم و مرجع قرار دادن این احادیث، به اسلام ناب دست یافته، قابل دفاع است؟ پاسخ ما به این سؤالات، منفی است و معتقدیم که ادعای شیعه مبنی بر دسترسی به سرچشمه، خواب و خیالی بیش نیست. تعالیم به جای مانده از پیامبرص و امامان معصوم، به دلایلی که در زیر میآید، عقلاً و منطقاً نمیتواند برای ما که در عصر حاضر زندگی میکنیم اعتبار لازم و حجیت شرعی داشته باشد:
اول. وجود واسطههای فراوانی که هیچ کدام معصوم نیستند و لذا منطقاً نمیتوان اعتماد مطلق به آنها داشت و همین، صدور قطعی این روایات از پیامبرص یا امامان معصوم را در بوتة تردید میافکند. حال چگونه میتوان حدیثی را که صدور آن از معصوم قطعی نیست حجت شرعی دانست؟
دوم. نابود شدن بسیاری از احادیث پیامبر و امامان در طول تاریخ، مانع درک درست و دریافت قطعی از همان احادیث به جای مانده میشود. همانطور که آیات قرآن همدیگر را معنی میکنند، احادیث و روایات همچنین هستند. همانطور که در قرآن ناسخ و منسوخ داریم، در احادیث هم ممکن است داشته باشیم و چون بسیاری از احادیث معصومین اکنون موجود نیست تمام استنباطهای ما از احادیث به جای مانده، ظنی و مشکوک است چرا که ما در حقیقت با یک متن ناقص و بریده روبرو هستیم، نه یک متن کامل و مدون و منسجم. فراموش نکنیم که در مطالعة یک متن، اگر تنها به قطعهها و بریدههایی از آن رجوع کنیم، چه بسا به فهم درست متن نرسیم.
سوم. برای فهم درست روایات، باید به شرایط زمانی و مکانی و ... در هنگام صدور آن، توجه کامل کنیم و به عبارت دیگر قرائن حالیه و مقالیه را درست و با دقت مطالعه کنیم. اما شرایط زمانی و مکانی و قرائن حالیه و مقالیه، هیچ گاه بطور کامل و مطمئن به دست ما نمیآید چرا که متکفل این امور، علم تاریخ است و ارزش و اعتبار و میزان قطعیت تاریخ، امروز بر همگان روشن است. ظنیت تاریخ امروزه جزو بدیهیاتی است که منکر ندارد.
چهارم. اصل اصیل تقدمِ عقل و قرآن بر حدیث نیز، حجیت این احادیث را ناممکن میسازد و این مهمترین دلیل است. به حکم عقل و بنا به سفارش خود پیامبرص و امامان اگر حدیثی به گوشمان رسید که مخالف عقل و یا قرآن بود، باید آن را به دیوار بزنیم، حتی اگر آن حدیث از لحاظ سند، مشکلی نداشته باشد. از طرفی اگر سخنی، با عقل و منطق سازگار بود و با قرآن هم مخالفتی نداشت، آن را میپذیریم حتی اگر آن سخن از یک شخص غیرمعصوم – مانند سلمان یا ابوذر – صادر شده باشد. به عبارت دیگر گویی معصوم بودن یا نبودن صاحب سخن، تأثیر در پذیرش یا عدم پذیرش آن سخن ندارد و نباید هم داشته باشد. اگر سخنی، معقول و منطقی و موافق قرآن باشد آن را میپذیریم، گویندة آن هر که میخواهد باشد، و اگر سخنی معقول و منطقی نباشد و یا با قرآن مخالف باشد، آن را نمیپذیریم حتی اگر آن سخن را از زبان امام علیu نقل کرده باشند و این یعنی بیهوده بودن اعتقاد شیعه به امامت و عصمت امام علیu و فرزندان او. زیرا اعتقاد به امامت و عصمت آن بزرگواران، عملاً تأثیری در برسی روایات ندارد. اگر ما به امامت و عصمت آنها هم اعتقاد نداشته باشیم، باز سخنان معقول و موافق قرآن را از آنها میپذیریم و اکنون هم که به عصمت آنها معتقدیم، سخنان نامعقول و مخالف قرآن را که از آنان نقل کردهاند نمیپذیریم. پس اعتقاد و عدم اعتقاد به امامت و عصمت آنان یکی است.
پنجم. حتی اگر بطور قطع و یقین سخنی از معصوم به ما برسد که شک و شبههای در صدور آن از زبان معصوم نباشد و از لحاظ عقل و هماهنگی با قرآن نیز مشکلی نداشته باشد، ممکن است در برداشت ما از آن سخن خطا رخ دهد و ما کلام معصوم را درست نفهمیم و همین نشان میدهد که وجود امامان معصوم برای تفسیر معصومانه دین و جلوگیری از انحراف مردم و بروز اختلافات در میان امت، کافی نیست و اگر خداوند میخواست در میان امت، اختلافی رخ ندهد و مردم به فهم تماماً درست و کامل از دین برسند، همه را معصوم میآفرید چرا که وجود مرجع معصوم به تنهایی نمیتواند مانع خطای مردم و ایجاد اختلاف شود. حتی در میان اصحاب پیامبرص و امامان معصوم هم اختلاف و تشتت آراء وجود داشت. اکنون نیز که عالمان شیعه به احادیث و روایات امامان معصوم رجوع میکنند، به فهم واحدی از این روایات نمیرسند و هزار گونه اختلاف و تشتت آراء در میان آنها وجود دارد. به عبارت دیگر فلسفة وجودی امامان معصوم در عمل محقق نشده است و معلوم نیست که حرف حق کدام است و حرف باطل کدام. در عالم تشیع نیز هر عالِمی ساز خود را میزند و به معصوم نسبت میدهد!.
از مجموع مطالبی که در نقد ادلة عقلی ضرورت امامت آوردیم (خصوصاً در بحث تناقض غیبت امام دوازدهم با این ادله) و نکاتی که در بالا و تحت عنوان «ناکارآمدی تئوری امامت در عصر حاضر» متذکر شدیم، ضعف و سستی تفسیر متکلمان شیعه از حدیث ثقلین بخوبی آشکار میشود. حدیث مذکور – که از قول پیامبر آمده – چنین است:
«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَعِتْرَتِي ما إن تمسکتم بهما لن تضلوا أبدا».«من از میان شما میروم در حالی که دو یادگار گرانبها برای شما به جای میگذارم. کتاب خدا (قرآن) و عترتم (خاندان رسول) مادام که به این هر دو چنگ زنید هیچ گاه گمراه نمیشوید».
اگر به ادلة عقلی ضرورت امامت – که در آنها فلسفه وجودی امام را تفسیر قرآن و بیان احکام الهی و حقایق دینی عنوان کردهاند – توجه کنید و حدیث ثقلین را در کنار آنها بگذارید، به تفسیر شیعه از این حدیث میرسید و آن اینکه قرآن به تنهایی برای هدایت و راهنمایی انسان به سوی سعادت و کمال کافی نیست و ضرورتاً نیاز به مفسران معصوم و منصوب از سوی خدا دارد و پیامبرص در این حدیث خواسته است تا آن مفسران معصوم را – که عترت او هستند – معرفی کند. به عبارت دیگر بعد از پیامبرص، مردم باید تفسیر صحیح قرآن را از زبان عترت او – که بنا به ادعای شیعه همان امامان دوازده گانهاند – بشنوند، در غیر این صورت به گمراهی و ضلالت خواهند افتاد:
«مقارن نمودن اهل بیت و قرآن کریم در لزوم تمسک به آنها و اینکه این دو هرگز از یکدیگر جدا نمیشوند، نشانگر آن است که هیچ یک از این دو به تنهایی کافی نیست، کسانی که میگفتند: «کتاب خدا ما را بس است» سخت در اشتباه بودند، هم خود و هم مردم را فریب میدادند»[62].
حال سخن ما این است که اگر این تفسیر از حدیث ثقلین درست باشد، نتیجة منطقی آن، ضلالت و گمراهی قطعیِ همة انسانها در عصر غیبت و محرومیت میلیاردها انسانِ بیگناه از هدایت و سعادت خواهد بود. چرا که امکان عملی تمسک به عترت پیامبرص در فهم و تفسیر قرآن منتفی شده است و مردم یا خودشان در آیات قرآن تدبر میکنند و با اتکا به عقل خود، به فهمی بشری (و لذا ناقص، ناخالص و خطاآلود) از دین میرسند و یا از عالمان و فقیهان (که آنها نیز فهمی بشری از دین دارند) تقلید میکنند. پس با این حساب همة آنها گمراهند و تا ظهور امام معصوم راهی به سوی هدایت و سعادت وجود ندارد. آیا چنین سخنی پذیرفتنی است؟ تنها راهی که برای شیعه میماند این است که بگوید: هر چند عترت رسول اکرمص اکنون حاضر نیستند، اما تعالیم آنها در قالب احادیث و روایات به ما رسیده است و این تعالیم، خلاء وجودی آنها را پر میکند. ما در بند قبل و تحت عنوان «ناکارآمدی تئوری امامت در عصر حاضر» نشان دادیم که اگر قایل به ضرورت وجود امامان معصوم پس از پیامبرص آنهم با ادلهای که قبلاً از قول متکلمان شیعه آوردیم – باشیم، هیچگاه نمیتوانیم تعالیم به جای مانده از امامان را پرکنندة خلاء وجودی آنها بدانیم. در اینجا نیز میافزاییم که اگر تفسیر شیعه از حدیث ثقلین – که متکی به ادلة ضرورت امامت است – درست باشد، لازمة منطقی آن وجود و حضور امامان معصوم در همة اعصار است و غیبت امام معصوم با این تفسیر سازگار نیست و توسل به تعالیم به جای مانده از امامان معصوم نیز مشکلی را حل نمیکند.
به نظر ما اگر قبول کنیم که پیامبرص به زبان مردم سخن میگوید و عرف گفتاری مردم را رعایت میکند، باید بپذیریم که منظور آن حضرت از حدیث ثقلین این بوده که چون اهل بیت و خاندان من از همة مردم به من نزدیکترند و بیشتر از دیگران در معرض تعالیم من قرار دارند، معارف قرآنی و احکام الهی را بیشتر و بهتر از دیگران میدانند. لذا مردم باید حتی الامکان سعی کنند از علم آنها استفاده کنند و از محضرشان درس دین بیاموزند. خصوصاً اگر توجه کنیم که حدیث ثقلین به دو صورت آمده است، در یکی: «کتاب الله و سنتی»، و در دیگری «کتاب الله و عترتی» و این دو منافاتی با هم ندارند بلکه همدیگر را کامل میکنند. توضیح اینکه حدیث ثقلین در اصل حاوی عبارت: «کتاب الله و سنتی» بوده و پیامبرص در این حدیث گفته است که بعد از من باید به کتاب خدا و سنت من رجوع کنید و به این دو ریسمان الهی چنگ زنید تا گمراه نشوید. لکن از آنجا که خاندان آن حضرت از دیگران به او نزدیکتر بودند، با سنت او بیشتر از دیگران آشنایی داشتند، لذا پیامبرص در موارد دیگری همین حدیث را با عبارت: «کتاب الله و عترتی» بیان نمودهاند. حال اگر قائل شویم که اولاً منظور پیامبرص از واژة «عترتی» افراد خاصی (مثلاً امامان دوازده گانة شیعه) است و ثانیاً رجوع مردم به این افراد خاص، برای فهم درست دین و برخورداری از نعمت هدایت و رسیدن به سعادت آخرت، ضرورت دارد، در این صورت با همان نقدهایی مواجه میشویم که پیش از این در بررسی ادلة ضرورت امامت مطرح شد. در تفسیری که ما از حدیث ثقلین ارائه دادیم، نه سخن از ضرورت رجوع به عترت پیامبر وجود دارد و نه علم عالمان دیگر نفی میشود. قول به ضرورت، به دلیل محذورات عقلی قابل قبول نیست و نفیِ رجوع به عالمانِ دیگر نیز خلاف قواعد منطق است؛ زیرا اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند. به عبارت دیگر معنای سخن پیامبرص این نیست که اگر به عالمان دیگر رجوع کنید، حتماً گمراه میشوید و هرگز راهی به هدایت و سعادت نخواهید برد. در قیاس استنثنایی، نفی مقدم، نفی تالی را نتیجه نمیدهد. سخن پیامبر بیش از این نیست که اگر به عترت من رجوع کنید هرگز گمراه نمیشوید آیا اگر مقدم (رجوع به عترت) را نفی کنیم، نتیجة آن نفیِ تالی (و به عبارتی دیگر گمراهی قطعی و حتمی) خواهد بود؟ پاسخ این سؤال بر طبق قواعد منطق منفی است. اگر سخن پیامبرص را عرفی تلقی کنیم خواهیم دید که استنتاج عصمتِ عترت از حدیث ثقلین نیز از استحکام لازم منطقی برخوردار نیست. شیعه برای اثبات عصمت عترت با تمسک به حدیث ثقلین چنین استدلال میکند:
«امر رسول خداص مبنی بر تمسک به قرآن و عترت بطور یکسان و در کنار یکدیگر نشانگر آن است که: همانگونه که قرآن کریم از خطا و اشتباه مصون است ... عترت پاک رسول خداص نیز از خطا و اشتباه و بطریق اولی از گناه معصوم و مبرا هستند»[63].
اما ظاهر کلام پیامبر چنین نیست که این دو همسنگ هستند. آنچه از ظاهر این سخن فهمیده میشود این است که اگر به هر دو (قرآن و عترت) رجوع کنید هرگز گمراه نمیشوید. اگر منظور پیامبرص از حدیث مذکور، هم ردیف و همسنگ بودنِ قرآن و عترت بود، دو لازمة عقلی و منطقی داشت:
1. در چنین فرضی، ضرورتی نداشت که بگوید به هر دو (قرآن و عترت) رجوع کنید تا هدایت شوید بلکه بایستی میگفت: به هر یک از این دو رجوع کنید هدایت میشوید. البته اگر مبانی شیعه را بپذیریم، در چنین فرضی پیامبرص بایستی میگفت که به جای رجوع به قرآن، به عترت من رجوع کنید؛ زیرا از نظر شیعه، ما، انسانهای غیرمعصوم، تفسیر قرآن را – آنچنانکه باید و شاید – نمیدانیم و از فهم بسیاری از آیات قرآن عاجزیم و لذا نیاز ضروری به تفسیر امامان معصوم از این کتاب آسمانی داریم. به عبارت دیگر با پذیرش مبانی شیعه، اگر امام معصوم (که مفسر حقیقی قرآن است) در میان باشد، رجوع مستقیم مردم به قرآن و تدبر در آیات آن، نه تنها ضرورتی ندارد بلکه کاری عبث و بیهوده و حتی ممنوع خواهد بود. فراموش نکنید که از نظر شیعه امامان معصوم، «قرآن ناطق» هستند و وقتی «قرآن ناطق» در میان باشد آیا رجوع به «قرآنِ صامت» (به دلیل عجز مطلق غیرمعصوم از فهم درست بعضی از آیات و احتمال خطا در فهم آیات دیگر) کاری عبث و بیهوده و لذا خلاف نخواهد بود؟
2. اگر منظور پیامبرص از حدیث ثقلین، همسنگ بودنِ قرآن و عترت و در نتیجه «عصمتِ عترت» بود، لازم میآمد که مصادیقِ «عترت» را با صراحت و شفافیت تمام، نام برده و تک تک آن را به مردم معرفی کند. اما چرا آن حضرت چنین کاری نکرد؟ مگر بنا به ادعای شیعه مردم از تشخیص وجود ملکة «عصمت» در یک شخص، عاجز نیستند و مگر شیعه نمیگوید که معصوم را باید معصوم به مردم معرفی کند، پس چرا پیامبر از معرفیِ صریح امامان معصوم (با ذکر نام و کنیه) دریغ کرد؟ تذکر این نکته را ضروری میدانم که حتی یک حدیث معتبر که در آن پیامبرص افرادی را به عنوان «امامان معصوم» نام برده باشد وجود ندارد و احادیث مورد استنادِ عالمان شیعه، همگی جعلی و بیاعتبارند؛ زیرا در سلسلة راویان آنها افرادی وجود دارد که نه تنها از نظر اهل سنت اعتباری ندارند، بلکه حتی از نظر عالمان بزرگ شیعه نیز اطمینان به آنها نیست.
از اینها گذشته فرض کنیم که در میان خاندان پیامبرص، عالمان و مفسران بزرگی وجود داشته باشند که مستقیماً از محضر ایشان استفاده کرده و قرآن را از دیگران بیشتر و بهتر میفهمند و اگر چه معصوم نیستند، اما عالمانی با تقوا و فقیهانی خدا ترس هستند. حال اگر پیامبرص به مردم بگوید که علاوه بر رجوع به قرآن و تدبر در آیات آن، به این عالمان هم رجوع کنید و از علم آنها بهره ببرید تا هرگز گمراه نشوید، کدام محذور عقلی پیش میآید؟ خواهید گفت عالمان و فقیهان، معصوم نیستند و ممکن است در فهم دین خطا کنند. پس نمیتوان گفت که با رجوع به آنها (حتی اگر علمشان را از پیامبرص گرفته باشند) هرگز گمراه نمیشویم.
میگوییم: اولاً باید درک خود را از هدایت و گمراهی تصحیح کنیم. هدایت یعنی قرار گرفتن در مسیر تلاش صادقانه و خالصانه برای یافتن حق و تسلیم شدن در برابر همان حقی که یافتهایم (هر چند ممکن است در تشخیص حقیقت اشتباه کرده باشیم، اما تا هنگامی که در حدّ توان بشری تلاش صادقانه و خالصانه کردهایم، همین باعث جلب رضایت خدا و تقرب به مقام ربوبی و رسیدن به اجر اخروی خواهد شد و هدایت نیز جز این نیست) و کدام راه بهتر از درس آموزی از مکتب اصحابی که محضر پیامبر را درک کرده و حقایق دینی را از او آموختهاند. (خصوصاً اگر از بین خاندان آن حضرت بوده و بهرة بیشتری از معارف او برده باشند)؟ بنابراین انسان مومنی که در قرآن تدبر میکند و به تفکر و تعمّق در آیات آن میپردازد و برای فهم بهتر قرآن، از اندیشهها و یافتههای بزرگان معروف (خصوصاً اصحاب خاص پیامبر و خاندان او) هم استفاده میکند و قصد و نیت او هم خالص است، به چنین کسی هرگز نمیتوان «گمراه» گفت، اگر چه میدانیم که به دلیل معصوم نبودن و محدودیتهای بشری که دارد ممکن است اشتباهاتی هم داشته باشد. آنچه انسان را از مسیر هدایت منحرف میکند و به وادی ضلالت و گمراهی میکشاند، عنادِ آگاهانه با حق (به خاطر هوای نفس، ملاحظات دنیوی و ...) است. ثانیاً عالمان شیعه معتقدند که امامان معصوم در احادیث متعددی مردم را در عصر غیبت، به فقیهان ارجاع داده و آنها را حجت خود بر مردم معرفی کرده و هدایت انسانها را در گرو پیروی از آنها دانستهاند. کاری به صحت و سقم این مدعا نداریم. میپرسیم آیا میتوان از همین احادیث نتیجه گرفت که فقیهان معصومند؟ مسلماً پاسخ این سوال منفی است. حال اگر چنین است چرا از توصیة پیامبر به پیروی از «عترت» نتیجه میگیرید که عترت پیامبر حتماً باید معصوم باشد؟ میبینیم که اگر درک خود را از هدایت و ضلالت تصحیح کنیم، در توصیة پیامبر مبنی بر تمسک به عترت (به معنای عالمان و مفسران و فقیهان از خاندان مبارکش) و اینکه این تمسک مانع گمراهی مردم میشود (حتی اگر خطاهایی هم در این میان رخ دهد) هیچ مشکلی و محذور عقلی پیش نخواهد آمد و چون چنین است، نمیتوان حدیث ثقلین را دلیل قاطع و محکمی بر عصمت عترت (و اطلاق ضروری این لفظ به افرادی خاص) گرفت. حدیث مذکور ضرورتاً چنین نتیجهای نمیدهد زیرا با فرض عدم عصمت عترت هم سازگار میافتد (به شرط اینکه سخن پیامبر را عرفی بفهمیم و درک خود را از هدایت و ضلالت نیز تصحیح کنیم). ثالثاً اگر گمراهی را به معنای خطای در فهم دین و تشخیص حقیقت بگیریم، مجبوریم اعتراف کنیم که ما همیشه گمراهیم و هرگز روی هدایت را نخواهیم دید، حتی اگر به عترتی که بنا به ادعای شیعه معصوم است رجوع کنیم. چرا که هر چند بنا به فرض، عترت پیامبر معصوم است اما انسانهای دیگر غیرمعصومند و ممکن است در فهم کلام معصوم و حفظ و نگهداری و انتقال آن به دیگران دچار خطا شوند و لذا سخن پیامبرص در حدیث ثقلین (که اگر به قرآن و عترت رجوع کنید هرگز گمراه نمیشوید) حتی با فرض عصمت عترت، خلاف واقع از آب در میآید. به خدا پناه ببریم از تحلیلهایی که نتیجة نهایی آنها خلاف واقع بودنِ سخن پیامبر است.
اگر امامان معصوم برای بیان حقایق دینی و احکام الهی و تفسیر معصومانه قرآن آمده بودند، چرا هیچ یک از آنان یک دورة کامل تفسیر قرآن را ننوشتند تا مرجعی معتبر، کامل و مدوّن برای آیندگان به یادگار بگذارند و عالمان شیعه در اعصار آینده و در غیاب امام معصوم، در فهم دین و تفسیر درست قرآن دچار تفرقه و تشتت آراء نشوند؟ چرا امام علیu در مدت بیست و پنج سال خانهنشینی و دوری از حکومت، چنین تفسیری ننوشت؟ چرا امامان بعدی (و مخصوصاً امام جعفر صادقu که آزادانه به نشر معارف اسلام میپرداخت) چنین کاری نکردند؟ چرا امام حسینu در ده سال اول امامتش (که معاویه هنوز در قید حیات بود و به دلیل صلحنامهای که با امام حسنu نوشته و امضاء کرده بود، اوضاع جامعه آرام بود و امام حسینu نیز با او در جنگ و مبارزه نبود) از این فرصت استفاده نکرد و یک دورة تفسیر مفصل قرآن ننوشت؟ همین سؤال را میتوان در مورد آموزش اصول و روشهای صحیح اجتهاد و استنباط احکام از متون دینی نیز مطرح کرد. مگر امامان نمیدانستند که به زودی دوران غیبت فرا میرسد و مردم از حضور امامان معصوم محروم میشوند، پس چرا هیچ کدام یک دوره اصول فقه و آموزش روش درست تفقه در دین را ننوشتند تا در آینده، علماء و فقیهان حداقل در هنگام اجتهاد در متون دینی، از ابزار و روش واحدی استفاده کنند و این همه دچار اختلاف و تشت آراء نشوند؟ آنچه از آن بزرگواران به جای مانده است جز بیان یک سری احکام فقهی که مخصوص دوران خودشان بوده، چیز دیگری نیست و هیچ گونه آیندهنگری و آموزش روش اجتهاد در تعالیم آنان یافت نمیشود. فیالمثل در مورد اینکه آیا شرایط زمان و مکان در اجتهاد دخیل است یا نه، سخنی نگفتهاند. آنها فقط میگفتند که (به عنوان مثال) احتکار در شش چیز حرام است (گندم، جو، ...) اما هرگز نمیگفتند که آیا این حکم مخصوص همان دوران است یا اینکه تا ابد حکم احتکار همین خواهد بود؟ برای همین است که امروز میبینیم فقیهی مانند آیت الله گلپایگانی میگوید حکم احتکار همان است که معصوم گفته و احتکار تا روز قیامت فقط در همان چند چیز که در حدیث آمده حرام است. اما فقیهی مانند آیت الله منتظری میگوید حرام بودن احتکار گندم و جو و ... در آن دوره به این دلیل بوده که نیازهای اساسی مردم در همین مواد غذایی خلاصه میشده و احتکار در این موارد به جامعة اسلامی ضربههای سختی میزده است. اکنون که نیازها تغییر کرده، احتکار در همان چیزهایی که امروز جزو نیازهای ضروری مردم است (مانند: آهن، سیمان، روغن و ...) حرام است. یعنی ملاک اصلی در حکم احتکار نیازهای ضروری مردم و جامعه است و چه بسا روزی برسد که گندم و جو و کشمش و .... از نیاز ضروری بودن خارج شوند و لذا احتکار این اقلام حرام محسوب نشود و در عوض احتکار اقلامی مانند گوشت و مرغ و ماهی و .... و یا چوب و کاغذ و ... حرام شود. حال سؤال ما این است که چرا امامان معصوم در هنگام بیان احکام دین و پاسخ به سؤالات مردم، فقط به ذکر احکام و پاسخ سؤال مردم اکتفا میکردند و تذکر نمیداند که به عنوان مثال حکم دیه بر عاقله مخصوص جوامع قبیلهای مانند عربستان و دوران ما قبل مدرنیته است یا نه، و در جوامع دیگر و زمانهای آینده این حکم جاری هست یا نیست؟ این سؤالات را میتوان بطور کلی به این صورت مطرح کرد که چرا امامان معصوم آثار مکتوبی در زمینه تفسیر قرآن، بیان احکام الهی، جهانبینی دینی، تاریخ صحیح حوادث صدر اسلام، جایگاه عقل و علم و فلسفه و ... در دین همینطور اصول اخلاق و عرفان اسلامی و ... از خود بجای نگذاشتند تا جلوی تحریف و نابودی تعالیم خود را تا حدود زیادی بگیرند و برای آیندگان نیز چراغ هدایت باشند؟ درست است که سند مکتوب هم گاهی در معرض جعل و تحریف قرار میگیرد، اما احتمال جعل و تحریف در سند مکتوب بسیار کمتر از سخنانی است که به صورت شفاهی و دهان به دهان بین مردم میچرخد. لذا اگر واقعاً امامان شیعه از طرف خداوند منصوب و مأمور تفسیر معصومانة قرآن و بیان احکام الهی و حقایق دینی بودند، مکتوب کردن تعالیم آنها توسط خودشان (برای جلوگیری از جعل و تحریف و نابودی، و همینطور برای استفادة بیشتر مردم و آیندگان) از اوجب واجبات بود. اما چرا هیچ کدام چنین کاری نکردند؟ کافی است به همین یک نکته بیندیشیم تا به این حقیقت پی ببریم که تفسیر معصومانة دین، غرض خداوند نبوده است. به عبارتی دیگر، خداوند متعال شرط سعادت و کمال (قرب الهی) را در این قرار نداده است که انسانها دین او را به طور کامل و صد در صد درست و بدون هیچ گونه خطا و نقص بفهمند و به همة احکام ریز و درشت آن مو به مو عمل کنند. چرا که اگر میخواست چنین کاری کند همة انسانها را معصوم میآفرید. دلیل ما بر این ادعا این است که اولاً چنین شرطی برای انسانهای غیرمعصوم، در حقیقت تکلیف مالایطاق است و صرف نظر از قبح آن، باعث محرومیت همة انسانها از سعادت و کمال میشود. ثانیاً حتی اگر این شرط قابل تحقق بود و از طاقت بشری بیرون نبود، حداقل لازمة ضروری آن وجود و حضور یک مرجع معصوم در تمام دورانها و تا روز قیامت بود. اما اکنون میبینیم که چنین شرطی محقق نشده است و از همین واقعیت نتیجه میگیریم که خداوند شرط رسیدن به سعادت و قرب الهی را در فهم و عمل معصومانه قرار نداده بلکه در این قرار داده است که انسان، صادقانه و خالصانه در پی حقیقت باشد و در این راه، عقل و فطرت و وجدانِ پاک خود را مبنای تشخیص حق از باطل قرار دهد و در این جهد صادقانه و خالصانه، اگر هم دچار خطاها و لغزشهایی شود مسلماً معذور خواهد بود. در فهم دین هم قصه همین است و جز این نیست. خداوند از انسان خواسته است تا با تدبر در قرآن و بکار انداختن عقل و فکر و اندیشه، سعی در فهم دین و شناخت راه راست کند و چون میدانسته که بشرِ ناقص و جایز الخطا، در این تلاشِ صادقانه، جز به فهمی بشری از دین، به چیز دیگری نمیرسد، همان را از انسان قبول میکند و نقصها و خطاهای غیرعمدی را بر انسان میبخشد و فقط عنادِ آگاهانه و عامدانه با حق را نمیپذیرد. به اینجا میرسیم که اگر هم کسانی بعد از پیامبرص شعارِ «حسبنا کتاب الله» میدادند، شعار نادرستی نمیدادند. خداوند خودش برای بعد از پیامبرص فقط قرآن را برای مردم، وسیلة هدایت و راهنمایی قرار داده است و تفسیر معصومانة قرآن مورد نظر خداوند نبوده است. بگذریم از اینکه اگر تفسیر معصومانة دین شرط سعادت و کمال بود، حتی با نصب امامان معصوم و حضور آنها در همة دور آنها باز هم چنین غرضی تحصیل نمیشد. چرا که حتی اگر در هر عصری امام معصومی وجود داشته باشد که حقایق دینی و احکام الهی را درست و صحیح بیان کند، باز هم مردم ممکن است در فهمِ کلام معصوم و ضبط و انتقال آن به دیگران دچار خطا و کج فهمی شوند و تعالیم معصوم دچار جعل و تحریف شود. مگر همین عالمان شیعه در عصر حاضر، به درکهای مختلف از کلام معصوم نمیرسند؟ و مگر هر کدام از این فقیهان درک خود از کلامِ امام معصوم را به نامِ کلام معصوم و حقیقت دین به خورد مردم نمیدهند؟ و مگر درک آنها، درکی بشری (و لذا ناقص، ناخالص و خطاآلود) نیست؟
چند نکته هم پیرامون امام دوازدهم و ماجرای غیبت او
1. از نظر تاریخی تولد فرزندی از امام حسن عسگریu به نام مهدی مشکوک است و اسناد و مدارک معتبر تاریخی که مورد قبول اهل سنت نیز باشد، تولد چنین فرزندی را تأیید نمیکنند. به عبارت دیگر هیچ سند محکم تاریخی که با موازین و معیارهای اهل سنت (در قبول روایات تاریخی) نیز تأیید شود، در این مورد وجود ندارد و لذا راه اثبات آن برای اهل سنت بسته است. مدعیان، اگر سند محکمی دارند ارائه دهند.
2. حتی اگر تولد فرزندی از امام حسن عسگریu هم ثابت شود، به تنهایی برای اثبات ادعای شیعه در مورد غایب شدن او از دیدهها و زنده بودنش تا زمان ظهور، کافی نیست. در اینجا برای اثبات ادعای شیعه منطقاً دو راه میماند:
اول. اینکه قرآن یا پیامبرص به صراحت چنین موضوعی را مطرح کرده باشند. اما نه در قرآن و نه در سخنان پیامبرص چنین چیزی یافت نمیشود. آری در کتب شیعه احادیث و روایاتی از پیامبرص نقل شده است که در آنها پیامبر اکرمص نام امامان و معصوم را یکی پس از دیگری بیان کردهاند و در مورد دوازدهمین امام نیز به غیبت طولانی و ظهور او در آخر الزمان (و به فرمان الهی) اشاره فرمودهاند. اما این روایات، همگی جعلی و ساختگی است و حتی بسیاری از عالمان شیعه نیز آنها را قبول ندارند. باز هم مدعیان و جود و غیبت امام دوازدهم، برای نقض سخن ما اگر میتوانند یک حدیث بیاورند که از لحاظ سند و متن هیچ مشکلی نداشته باشد.
دوم. اینکه تئوری امامت و عصمتِ علی بن ابی طالبu و فرزندانش با ادلة محکمِ عقلی و نقلی اثبات شود و بعد در سخنانِ امامان معصوم چنین مطلبی آمده باشد. اما متأسفانه همانطور که پیش از این دیدیم، این تئوری به هیچ وجه قابل دفاع عقلی نیست و بلکه دلایل زیادی در رد آن وجود دارد. طالبان حقیقت میتوانند به کتابهای فراوانی که در نقد تئوری امامت نوشته شده است رجوع کنند[64].
3. وجود امامی که از دیدهها پنهان است و هیچ نفعی از او به جامعة اسلامی نمیرسد و فقط در میان مردم و به طور پنهان و ناشناس میگردد بدون اینکه بتواند برای بدبختیهای این امت کاری بکند، کاملاً لغو و بیهوده است و همین، داستان امامِ دوازدهم و غیبت او را سخت مشکوک میکند. اگر وجود امام غایبی که هیچ نفعی از او به مردم و اسلام نمیرسد لغو نیست، پس بگویید لغو چیست؟
4. اگر به نحوة زندگی امام دوازدهم بیندیشیم، مشکوک بودن این اعتقاد بیشتر جلوهگر میشود. سؤال این است که امام دوازدهم چگونه موجودی است؟ آیا انسانی است مانند همة انسانهای دیگر (و با همة لوازم انسانی مانند نیاز به داشتن همسر و فرزند و خانه و زندگی و کسب و کار و ...) یا اینکه موجودی غیرطبیعی و مافوق بشری است؟ در اینجا هر دو فرض را بررسی میکنیم.
1-4. فرض اول این است که امام دوازدهم مانند همة اجدادش و مانند همة انسانهای دیگر، یک انسان کاملاً طبیعی است و از این نظر هیچ فرقی با دیگران ندارد جز اینکه روحی بزرگ و ضمیری پاک دارد و صاحب مقام امامت و عصمت است. لکن اینها مقامات معنوی است که منافاتی با انسان بودن او (از لحاظ طبیعی) ندارد. در حقیقت او انسانی طبیعی مانند دیگران است که نسبت به بقیة انسانها واجد برتریهایی در کمالات روحی و معنوی بوده و اکنون اگر چه از دیدهها غایب است اما مانند همة انسانهای دیگر یک زندگی کاملاً طبیعی دارد. این فرض اما، مشکلات فراوانی را برای معتقدان به وجود آن امام ایجاد میکند. بر طبق این فرض امام دوازدهم باید مانند همة انسانهای دیگر (و مانند همة پیامبران و امامان قبل):
الف. شغل و سکب و کار داشته باشد.
ب. خانه و محلی برای زندگی داشته باشد.
ج. ازدواج کند و صاحب همسر و فرزندانی شود.
د. گاهی بیمار یا مجروح شود.
ه. در مسافرتها از وسایل نقلیه عمومی مانند اسب و شتر و یا در عصر حاضر هواپیما، قطار، اتوبوس، کشتی و ... استفاده کند.
و. گاهی با دیگران دچار اختلاف و دعوا شده و برای حل اختلاف ممکن است مجبور شود به مراکز خاصی مانند دادگاه مراجعه کند.
ز. و در یک کلام تن به مقتضیات یک زندگی شهری یا روستایی (خصوصاً در عصر حاضر) بدهد و یک شهروند به تمام معنا باشد.
البته برای اینکه شناخته نشود مجبور است:
ح. با نام مستعار زندگی کند.
ط. مرتب نقل مکان کند تا ثابت بودن هیئت او (از نظر جوانی) دیگران را نسبت به او مشکوک نکند.
حال هر یک از لوازم و تبعاتی را که در بالا نام بردیم مورد تأمل قرار دهید تا ببینید به کجا میرسید. آیا امام دوازدهم یک بار ازدواج کرده و همسرش نیز مانند خودش عمر طولانی و هزاران ساله دارد یا اینکه آن حضرت تاکنون دهها بار ازدواج کرده و همسرش بعد از گذراندن سالیانی چند پیر شده و از دنیا رفته و داستانی دوباره شروع شده است؟ فرزندان آن امام از نظر طول عمر چه وضعیتی دارند؟ آیا آنها هم مانند پدرشان عمر هزاران ساله دارند یا اینکه مانند انسانهای دیگر پیر میشوند و از دنیا میروند (در حالی که پدرشان همواره در هیئت جوانی سی ساله است)؟! آیا همسر و فرزندان و همین طور خانواده و فامیل همسر امام هم از راز او خبر دارند یا اینکه (به عنوان مثال) پدر و مادر همسرش نمیدانند که چه کسی دامادشان شده است؟ آیا سند ازدواج خود را در یک محضر رسمی (که در هر کشوری زیر نظر قوة قضائیه است) ثبت میکند؟ یا اینکه ازدواجش همواره غیررسمی است؟ کسب و کار او چیست و روزیاش را از کجا در میآورد؟ خانه و دیار او کجاست؟ آیا او هم از لوازم خانگی مانند یخچال، تلویزیون، ماشینلباسشویی، کولر، بخاری و ... استفاده میکند؟ آیا او هم پول آب و برق و گاز و تلفنی را که استفاده میکند به دولت میپردازد؟ آیا او هم مالیات بر درآمد میدهد؟ نام مستعار او که باید قبض تلفن و برق و گاز و آب ... به آن نام برایش صادر شود چیست؟ آیا او هم برای مسافرت به شهرها یا کشورهای دیگر باید بلیط هواپیما یا قطار و .. بخرد و برای خروج از کشور، پاسپورت تهیه کند؟ آیا فرزندان او زندگی عادی و طبیعی دارند؟ در این صورت امام دوازدهم که اکنون دارای چندین عروس، داماد و نوه و نتیجه و ... است آیا میتواند راز خود را از این همه اهل و عیال و فامیل پنهان کند؟ در هنگام بیماری یا مجروح شدن، آیا در یک بیمارستان بستری میشود و تن به عمل جراحی میدهد؟ آیا در حوادث طبیعی مانند زلزله، سیل و طوفان، دچار آسیب و خسارت میشود؟ آیا سیستم اداری حاکم در کشورش را به رسمیت میشناسد و امورش را از همان مجاری میگذراند؟ فیالمثل آیا او هم شناسنامه و کارت شناسایی و دفترچة بیمه و پاسپورت میگیرد و در هنگام خرید یا ساخت خانه، مراحل اداری لازم را طی میکند؟ آیا در انتخابات و یا تظاهرات مردمی شرکت میکند؟ آیا مقاله یا کتاب (با نام مستعار) مینویسد و منتشر میکند[65]؟ آیا تاکنون به ناحق و توسط پلیس دستگیر و زندانی شده است؟ و آخرین سؤال اینکه آیا احتمال مرگ در مورد ایشان وجود دارد یا نه؟ برای فرار از همة این سؤالات مجبوریم به فرض دیگری پناه ببریم:
2-4. فرض دوم این است که امام دوازدهم مانند دیگران یک انسان طبیعی نیست و از لحاظ جسمی و روحی با دیگران کاملاً متفاوت است. به عبارتی دیگر در این فرض، او یک زندگی کاملاً غیرطبیعی و غیرعادی دارد. فی المثل خداوند او را به طرق غیبی و از راههای غیرطبیعی، از بیماریهای خطرناک و حوادث مرگبار حفظ میکند. برای مسافرت، نیازی به وسایل نقلیه ندارد بلکه از طریقِ طی الارض در یک چشم بر هم زدن میتواند در هر کجای دنیا که اراده کرده است حضور یابد. از راههای غیبی همة امور عالم را زیر نظر دارد و از ضمایر پنهان همة انسانها آگاه است. میتواند در امور عالم تصرف کند و حوادث را بر طبق خواست خود پیش ببرد. برای زندگی نیازی به لوازمی مانند یخچال و اجاق گاز و کولر و بخاری و ... ندارد. از گاز و برق استفاده نمیکند چون در این صورت مجبور میشود پول آنها را بپردازد. در هنگام تشنگی هم از آبهای طبیعی، یعنی چشمهها و رودخانهها استفاده میکند. اگر خانهای برای زندگی داشته باشد، حتماً در جایی است که دست تمدن بشر به آنجا نرسیده است (مثلاً در جزیرهای دو افتاده و متروک در آن سوی اقیانوسها). اگر به غذا نیازی داشته باشد، یا از بهشت برایش میآورند و یا همیشه از طریق شکار حیوانات، نیاز غذایی خود را بر طرف میکند. اگر نیاز جنسی هم داشته باشد، از طریق غیرطبیعی و غیرمرسوم این نیاز را بر طرف میکند. مثلاً با حوریان بهشتی زندگی میکند و لذا مشکلات زندگی خانوادگی طبیعی و مرسوم در اجتماعات بشری را ندارد. امام دوازدهم اگر چه در میان مردم و در کوچه و بازار راه میرود و در مراسم حج شرکت میکند، اما مردم او را نمیبینند. چند روز پیش از اینکه شروع به نوشتن این مقاله کنم، در مجلسی حضور داشتم که همة اعضای مجلس (و از جمله روحانی معروفی که گردانندة مجلس بود) را میشناختم. هنگامی که برای امام حسینu عزاداری میکردیم، آن روحانی معروف گفت : به خدا قسم امام زمان (عج)، اکنون در مجلس ما حضور دارد زیرا این مجلس، مجلس عزاداری برای امام حسینu است. با تعجب به اطراف نگاه کردم اما جز حاضران در جلسه که همه را میشناختم کسی را ندیدم. بعد از اتمام جلسه به آن روحانی گفتم که آیا شما امام زمان را در جلسه دیدید که آن حرف را زدید؟ در پاسخ گفت : من او را ندیدم اما یقین دارم که او در این جلسه حضور داشت زیرا او در هر جایی که ذکر مصیبت اهل بیتu و خصوصاً امام حسینu باشد حضور دارد و مانند مردم در عزاداری شرکت میکند و اشک میریزد. گفتم اولاً اگر او حضور داشت پس چرا هیچ کدام از ما او را ندیدیم؟ ثانیاً اینکه میگویید او در همة مجالس عزا حضور دارد، مستلزم این است که در یک لحظه بتواند در صدها هزار مکان دیگر در ایران و کشورهای دیگر که مجالس عزا بر پا بود شرکت نماید. آیا امام زمان، در آن واحد در صدها هزار مکان مختلف حضور داشت، آن هم به نحوی که قابل رؤیت نبود؟ آیا این ادعاها در مورد یک انسان که موجودی مادی و طبیعی است؟ روحانی بیچاره که پاسخی برای این سؤالات نداشت، گفت: اینها مسائلی هستند که درک من و تو به آنها نمیرسد. عقل ما ناقص است و نباید همه چیز را با عقل خود بسنجیم!! خداوند صلاح دیده است که از طرق غیبی، جان او را خطرات حفظ میکند و به او عمر طولانی میدهد تا زمان ظهور فرا رسد. گفتم اگر خداوند اِبا ندارد از اینکه از طرق غیرطبیعی و غیرعادی، جانِ امام را حفظ کند. چرا همین کار را در هزار و دویست سال پیش انجام نداد و از طرق غیبی و با تصرف در علل طبیعی خطر شهادت را از آن حضرت دور نکرد و به جای آن، امام را از دیدهها پنهان کرد و به او عمر هزاران ساله داد و با این کار میلیاردها انسان را از نعمتِ حضور امام معصوم محروم کرد؟ این بار حاج آقا کمی عصبانی شد و با تندی تلخی گفت: باز هم میگویم، چیزهایی است که به عقل ما نمیرسد و نباید در این مسائل پای عقل و استدلال را به میان کشید. پای استدلالیان چوبین بود. دلت را پاک و ایمانت را قوی کن تا این مسایل برایت حل شود. نگذار شیطان با این شبههها فریبت دهد. من هم با خنده گفتم: حربة خوبی به دست گرفتهاید اما نگذارید این حربه، به دست یهودیها یا پیروان دیگر بیفتد. چون آنها هم وقتی در بحث علمی و عقلی کم بیاورند و به بنبست برسند، از همین حربه استفاده خواهند کرد!!.
[1]- سروش، عبدالکریم: قبض و بسط تئوریک شریعت.
[2]- منبع پیشین.
[3]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 340.
[4]- مکارم شیرازی، ناصر: پنجاه درس اصول عقاید.
[5]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 46.
[6]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنمای ، ص 318.
[7]- پیشین ، ص 317.
[8]- مطهری، مرتضی: مجموعه آثار جلد 4، ص 873.
[9]- همان، 874.
[10]- مکارم شیرازی، ناصر: یکصد و هشتاد پرسش و پاسخ، ص 261.
[11]- اصول کافی، جلد اول.
[12]- اصول کافی، جلد اول.
[13]- اصول کافی، جلد اول.
[14]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی.
[15]- پیشین.
[16]- پیشین، ص 409.
[17]- پیشین، ص 343.
[18]- سبحانی، جعفر: رهبری امت، ص 24.
[19]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 409.
[20]- سبحانی، جعفر: رهبری امت، ص 24.
[21]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 407.
[22]- مطهری، مرتضی: امامت و رهبری.
[23]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنما شناسی، ص 407.
[24]- پیشین، ص 407.
[25]- پیشین، ص 412.
[26]- گاهی ادعا میشود که امام غایب، از طریق الهام و القاء احکام دینی به بعضی از فقها بطور غیر مستقیم در هدایت مردم دخالت میکند. اما این ادعا غیر قابل اثبات است و ما در مصاحبه انتقادی که با حجت الاسلام محسن غرویان انجام دادهایم (و در بخش بعدی همین کتاب خواهد آمد) در این مورد بطور مفصل بحث کردهایم.
[27]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنما شناسی، ص 412.
[28]- همان، 415.
[29]- پیشین.
[30]- مصباح یزدی، محمد تقی: آموزش عقاید، ص 305.
[31]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 415.
[32]- پیشین.
[33]- اصول کافی، جلد 1، ص 179.
[34]- مصباح یزدی، محمد تقی: راهنماشناسی، ص 417.
[35]- مکارم شیرازی، ناصر: اعتقاد ما (شرح فشردهای از عقاید امامیه) ص 75.
[36]- سبحانی، جعفر: پیشوایی از نظر اسلام، ص 132 به نقل از اصول کافی، جلد 1، ص 172.
[37]- پیشین.
[38]- معارف اسلامی 1-2: نهاد نمایندگیهای ولی فقیه در دانشگاهها، ص 198.
[39]- اگر امامان شیعه را معصوم بدانیم باید اعتراف کنیم که احادیث مذکور جعلی است چون امام معصوم سخن خلاف واقع نمیگوید. این احادیث، در حقیقت ساخته و پرداخته متکلمانی است که خیالپردازیهای خود را به امامان معصوم نسبت دادهاند.
[40]- مطهری، مرتضی: مجموعه آثار، جلد 3، ص 173.
[41]- پیشین، ص 174.
[42]- پیشین، ص 176.
[43]- پیشین، ص 195.
[44]- پیشین، ص 195.
[45]- پیشین، ص 196.
[46]- اصول کافی، جلد 1.
[47]- این مطلب، در کتاب شاهراه اتحاد (بررسی نصوص امامت) از حیدر علی قلمدران، بطور مفصل مورد بحث قرار گرفته است.
[48]- سبحانی جعفر: پیشوایی در اسلام، ص 169.
[49]- پیشین.
[50] - شبی که علی t در بستر پیامبر ص خوابید و آنحضرت با صدیق اکبر t برای هجرت از مکه بیرون شدند. هرویز
[51]- تفسیر نمونه – ج 5 – ص 5.
[52]- همان ص 5.
[53]- همان – ص 5.
[54]- همان ص – 6.
[55]- همان – ص 7.
[56]- آموزش عقاید، ج 2، ص – 150-149.
[57]- خلاصة فوق را از کتاب «شاهراه اتحاد» با اندکی تلخیص و تصرف نقل کردیم.
[58] - برای تفصیل بیشتر موضوع غدیر به: مسند امام احمد حديثهای شماره: 906،915،1242،22461 و «البداية والنّهايه» از حافظ ابن كثير 5/ 233-240 و السيرة النبويه از ابن هشام 4/416 و كتاب «عقيدة امامت و حديث غدير» از مولانا محمود اشرف عثمانی ديوبندی و کتاب «حدیث غدیر و ما اهل سنت» و کتاب «منهاج السنة النبویة» مراجعه شود. (مصحح)
[59] - این سخنان همانطوری که مشاهده میشود نوعی بر انگیختن عواطف مردم بوده و قیمت علمی ندارند، برای تفصیل بیشتر آب و هوای روز غدیر به کتاب «آلفوس» تألیف علیرضا امیری مراجعه شود. (مصحح)
[60]- تفسیر نمونه – ج 5- ص 12-8.
[61]- تمام این اوصاف در کتب معتبر شیعه از جمله اصول کافی (جلد 1) آمده است.
[62]- بحثی مبسوط در آموزش عقاید – محسن غرویان، محمد رضا غلامی، سید محمد حسین میرباقری – ص 305.
[63]- منبع پیشین، ص 305.
[64]- مطالعه دو کتاب شاهراه اتحاد (حیدر علی قلمداران) و منهاج السنة النبویه (ابن تیمیه) را توصیه میکنیم.
[65]- راستی اگر واقعاً امام زمان وجود دارد، چرا حقایق و تعالیم ناب الهی و تفسیر صحیح آیات قرآن را با قلمی زیبا و جذاب و استدلالهای محکمی که قابل خدشه نباشند و در قالب مقالات یا کتابهایی با نام مستعار نمینویسد و منتشر نمیکند؟ آیا نوشتن مقاله یا کتاب (با نام مستعار) برای او ناممکن و یا حرام است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر