اولین توقف:
چرا این موضوع را مطرح میکنیم؟!!.
بعضیها میپرسند: دلیل طرح اینگونه موضوعات چیست؟ و چرا به این شکل آن را مطرح میکنیم، و چرا بیشترین سهم را در کلام خطباء و ائمه جماعات و مقالات و سخنرانیهای دانشمندان و کتابهای دعوتگران دارد؟!.
در جواب اینگونه سوالات میگوئیم: علت این است که تعداد زیادی از دختران و پسران جوان به اینگونه مسائل که ما در این کتابچهی کوچک عنوان کردهایم ممکن است دچار شده باشند، ما آن را مطرح کردیم، و دیگران نیز ممکن است به روش دیگری از طریق رسانهها آن را مطرح کنند و شاید به اذن خدا وسیلهای برای نجات آنها از افتادن در منجلاب فساد باشد تا راهشان را بعد از کوری و گمراهیشان روشن سازد...
و شکی نیست که بسیاری از کسانی که در این دام افتادهاند به دلیل عدم آگاهی و ضعف ایمان و نیندیشیدن به عواقب و عظمت گناهشان بوده است... و چه بسا این کتابچه باعث شود تا آنان که نمیدانند خطر بزرگ را احساس کنند، و با خواندن این کتاب بیدار شده و سببی برای هدایتشان شود. و چه بسیار دختران جوانیکه فریب خورده و بدور از چشمان خانواده به مکالمات تلفنی مردانی بیمار دل روی آورده و با وعدههای دروغین برای ازدواج سادهلوحانه در این دام افتادهاند. و چه بسیار از پسران جوانی که در تور زنانی پست و شیطانصفت که برای آنها آماده کردهاند افتادهاند، به این گمان که باعث لذت و آرامش و سرگرمی آنها شوند! به همین خاطر این کتابچه را نوشتیم تا زنگ خطر و پندی دلسوزانه باشد که آنها را از زبانههای آتش دور کرده و مانند بسیاری که گرفتار شدهاند در امان بمانند.
در بازگوکردن ماجرای تلفنی خود کمی مردد بود... از گرفتاریی که دامنگیر او شده بود احساس شرمساری میکرد، و بعد از اصرار شروع به نقل ماجرایی کرد که هیچگاه آن را فراموش نخواهم کرد.
خیره به زمین نگاه میکرد، گویی خاطراتش را بر روی پرده نمایش به نمایش میگذاشت، چون به خود آمد با کمی برگشتن به گذشته ماجرا را چنین شرح داد:
زندگی آرام و بیدردسری داشتیم، تا این که تلفن به خانهی ما وارد شد، آن روزها به خاطر این دگرگونی جدید و جالب و جذاب بسیار خوشحال بودم. گمان میکردم تلفن وسیلهای برای تفریح و سرگرمی است که میتوان در هر زمانی از آن برای پرکردن اوقات فراغت استفاده کرد، اما تلفن مزایای دیگری هم داشت، فاصلهها را کوتاه میکرد، دوستان و فامیل هرکجا بودند از احوال آنها باخبر میشدیم و...
گوشی تلفن را برداشتم و شمارههای مخلتفی گرفتم، بدون هیچ صحبتی فقط گوش میکردم. روزی صدای دختر جوانی را پشت خط شنیدم... با او صحبت کردم، دیدم خیلی زبانباز است دوباره تماس گرفتم و این تماسها با او بارها و بارها تکرار شد تا این که برایم عادت شده بود، نمیتوانستم روزی با او صحبت نکنم، آن زمان فکر میکردم این یک سرگرمی و تفریحی بیش نیست.
روزها و ماهها و بلکه سالها گذشت... بزرگ شدم و دبیرستان را تمام کردم، و وارد دانشگاه شدم... ناگهان کسی را که با او ارتباط تلفنی داشتم روزی به من زنگ زد و از من تقاضای ازدواج نمود... با درخواستش دچار شوک بزرگی شدم، چون اصلاً انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم... به او گفتم: حتماً شوخی میکنی، با جدیت تمام جواب داد که قصد شوخیکردن ندارد، و گفت که: مردم از تماسهای تلفنی ما باخبرند، و این ارتباطهای تلفنی ما نقل مجالس شده است.
با این خبر دنیا بر سرم خراب شد و وضعیت بحرانی شدیدی به من دست داد. از او عذرخواهی نمودم و به او گفتم: ازدواج اصلاً امکان ندارد و من از این کار هدفی جز بازی، سرگرمی و تفریح نداشتهام.
بازهم با من تماس گرفت و عاجزانه از من درخواست ازدواج کرد، و گریهکنان حرفهای مردم و رسوایی که ممکن است بین دوستانش که از تمام حرفهای رد و بدل شده میان ما و وعده و وعیدهایمان باخبر بودند، به بار بیاید یادم میآورد.
ساعتها به حقارت و پستی خودم فکر کردم که چگونه به این بازی پست راضی شدم، و به ازدواج با دختری که تنها او را از پشت تلفن میشناختم فکر کردم، و بارها از خودم پرسیدم و تکرار کردم، چه کسی تضمین میکند که این دختر زبانش با کس دیگری صحبت نکرده باشد، شاید دوستان دیگری جز من هم داشته باشد. کسی که راضی شده باشد با جوانی مثل من تلفنی ارتباط برقرار کند، حتماً با دیگران هم بوده است... این گروه از دختران با ازدواج اصلاح نمیشوند.
و تصمیم نهایی من این بود که امکان ندارد که من همسری مثل او انتخاب کنم، با شنیدن این خبر دختر دچار شوک شدیدی شد و به خاطر فاششدن رازش میان مردم و رسوایی که به بار آمده بود گوشهی انزوا را انتخاب کرد و روزها گذشت و او با کسی ازدواج نکرد... و بالآخره او قربانی این بازی پست شد!!.
جوان برخواست و سخنش را به اتمام رساند، در حالی که شدیداً خود را مورد سرزنش قرار میداد و احساس شرمساری میکرد از دستاوردی که شیطان برای او به بار آورده بود.
﴿أَفَحَسِبۡتُمۡ أَنَّمَا خَلَقۡنَٰكُمۡ عَبَثٗا وَأَنَّكُمۡ إِلَيۡنَا لَا تُرۡجَعُونَ ١١٥﴾ [المؤمنون: 115].
«آیا گمان میکنید که شما را بیهوده آفریدم و شما به نزد ما باز نمیگردید».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر