بردن عزرائیل علیه السلام خاک آدم علیه السلام به حضرت
به عزرائیل آمد امر جبّار |
|
که رو خاکم به حضرت تا به کام آر |
در آن امر آن چنان تعجیل میراند |
|
که وهم تیز و تنگ از وی فرو ماند |
به هیبت چنگ برزد عزریائیل |
|
بترسید از صلابت صوریائیل |
زمین از هیبتش در لرزه افتاد |
|
یکی قبضه به روی خاک بنهاد |
ز هیبت گم شد اندر زیر پنجه |
|
به هم آورد پنجه همچو غنچه |
ز جا برداشت همچون یک نواله |
|
فتاد اندر نهاد خاک ناله |
چنان با ناله و زارش همی برد |
|
به عزت چون نشد خارش همی برد |
خداوندی که داند نطق لالان |
|
چو دید آن خاک را محزون و نالان |
بدو گفتا چرا رحمت نکردی |
|
تن خاک ضعیف آزرده کردی |
به سدره رفت و خاک آن
جا رها کرد |
|
حدیث رفته با حضرت ادا کرد |
جواب حضرت عزّت چنین گفت |
|
به آنهیبت خطاب حق چو بشنفت |
که چون خاک ضعیف و عاجز
و خوار |
|
سه نوبت کرد نافرمانی اظهار |
ز بیم هیبت جبّار قهّار |
|
بیاوردم منش در حضرت این بار |
ز خلّاق سمای لاجوردی |
|
خطاب آمد که چون رحمت نکردی |
رسد فرمان ما روزی بدین کار |
|
که این محدث به خاک تیره بسپار |
هزار فرزند کز مادر بزاید |
|
اگر صد قرن در عالم بپاید |
اگر صد جان کز آن رحمت پذیرد |
|
روانش تا تو نستانی نمیرد |
به فرمانت کنم من جان سپاری |
|
یکی عذر است اگر معذور داری |
که گر این قوم را من جان ستانم |
|
بنیآدم شوند از دشمنانم |
یکی بر من نیارد مهربانی |
|
که گویندم تومان[1] در قصد جانی |
خطاب آمد به وی از ربّ اکبر |
|
که عذری نیست از این عذر بگذر |
که مردن را قلم راندم به تقدیر |
|
بود واجب حیات کودک و پیر |
نخواهد زیستن کس جاودانه |
|
بسی بر مرگ بنهادم بهانه |
چو غرق و حرق زهر مار و عقرب |
|
به علتها که میمیرند اغلب |
چو شخصی را سر آید زندگانی |
|
نمیرد تا تو او را جان ستانی |
شود در یک سبب زینها گرفتار |
|
کسی کو مردنی باشد به ناچار |
سبب بینند مرگ از وی شمارند |
|
ترا در کار خود معذور دارند |
نهند این جمله بر این حرف انگشت |
|
که عَمرِی ضربتی زد زید را کشت |
برو این خاک را اکنون و مستیز |
|
میان مکه و طائف فرو ریز |
برد آن جا که فرمان بُد فرو ریخت |
|
دو اسپه عشق آمد در وی آمیخت |
پدیدآرندهی دوران افلاک |
|
به غربال محبت بیخت آن خاک |
به یدّ قدرتش غیر فرشته |
|
به آب کوثر آن گل شد سرشته |
در آن مدت که ایام ازل بود |
|
همه ارواح را ذکرش عمل بود |
نخوردندی طعامی نه شرابی |
|
نکردندی یکی یک لحظه خوابی |
ز اذکار و ز تسبیح و ز تهلیل |
|
نمیگشتند از آن یک لحظه تعطیل |
غذاشان بود تسبیح و عبادات |
|
همه گویندهی قول شهادات |
ز تسبیحی که عادت بود ما را |
|
ز روح ما پسند آمد خدا را |
ارادات کرد تقدیر خدایی |
|
که ارواح آزماید در جدایی |
در آن حالت گروه قدس بودند |
|
نه در بند هوای نفس بودند |
نه بُدشان هیچ معبودی جز الله |
|
سر مویی نمیگشتند گمراه |
حیات روح جسم و کالبد ساخت |
|
به شهوتهای نفسانی بیاراست |
از آن قندیل پر نورش جدا کرد |
|
به آز و شهوت او را مبتلا کرد |
ز نور وحدت او را کرد معزول |
|
به صد معشوق دیگر کرد مشغول |
بجز دام و حواس پنجگانه |
|
زن و فرزند با چندین بهانه |
هوا و حرص و شوق و شهوت و آز |
|
همه با نفس شیطان یار و دمساز |
تعلقهای نفس شوخ رفتار |
|
نهاد اندر ره ارواح دشوار |
درو بنهاد اخلاق از دو نیمه |
|
حمیده بعضی و بعضی ذمیمه |
حمیده رهبر اهل سعادت |
|
ذمیمه رهزن اهل شقاوت |
حمیده در دو عالم او سعید است |
|
ذمیمه بیوقار و ناامید است |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر