در آفرینش جسمها یگان یگان گوید
ارادت چون کند بیچون خداوند |
|
که از صلب آورد در بطن فرزند |
زن و مردی که کردند از قضا جفت |
|
شوند ازخوشدلی همناز و همخفت |
هوا مرد و هوس زن را بگیرد |
|
حجاب از چشم و دلهاشان بمیرد |
به بوس و بازی اندر هم شتابند |
|
سر از کام و مراد هم نتابند |
لب اندر لب نهند و پای در پای |
|
کنند آن هر دو در آغوش هم جای |
چو لختی بگذرد از بوس و بازی |
|
کند شهوت به ایشان تُرک تازی |
جدا گردد ز پاهاشان سراویل |
|
بهصدرغبت رود در سرمد[1] آنمیل |
به رغبت هر دو در شهوت گرایند |
|
به دمسازی و طنّازی در آیند |
دل دانا در آن دارد گواهی |
|
که آمد شد کند در حوض ماهی |
چو گردد ماهی از آمد شدن سست |
|
برون آید ز صلب سینها چست |
به قدر نقطه یا پشه را بال |
|
کند آن نطفه زیشان هر دو انزال |
فتح اندر کف موکل به ارحام |
|
ببین تا چون همی سازند اجسام |
رخ اندر آسمان آرد به تعجیل |
|
بگوید با نیاز از روی تبجیل |
کزین نطفه که خوردن را نشاید |
|
کسی از بهر بوییدن نیاید |
ارادت کرد خلاق جهان را |
|
کزو سازد تن و بخشد روان را |
چو یابد رخصت از حضرت درین باب |
|
که باید ساخت [طفلی] را ازین آب |
بیامیزد به هم آب دوگانه |
|
نهد با خاک قبر اندر خزانه |
ز جای قبر او چندان برد خاک |
|
به وزن از گران گر برکشی پاک |
چهل چندان چو بنهی در ترازو |
|
نگرداند به وزنش سر ترازو |
شود آن آب در اعضای زن عرق |
|
رگ پی استخوان از پای تا فرق |
بود چل روز آن جا آب راوِق |
|
که ایزد خواند او را ماء دافق |
شود بر حکم خلاق یگانه |
|
پس از چل روز جمع اندر خزانه |
چو اجزایش به هم پیوسته گردد |
|
پس از چل روز خون بسته گردد |
دگر مضغه شود بعد از چهل روز |
|
به حکم کردگار گیتی افروز |
چنان در وی عجائبها نگارد |
|
که در اشیا نظیر خود ندارد |
بسازد قامتش چون سرو بستان |
|
رخش زیباتر از گل در گلستان |
ز سر تا پای عضوش موی بر موی |
|
به هم پیوند والا تختهی روی |
ه از آن صنع ید کردگار است |
|
بهای آبرو زان صد هزار است |
نهد از موی بر فرقش دو گیسوی |
|
که تا گیسو بود او را ز هر سوی |
ز مغزش از برای سمعه و هوش |
|
یکی دروازه بگشاید ز هر گوش |
نهد در چم نرگس نور ابصار |
|
که مثلش نیست اندر هیچ گلزار |
میان نرگس و گلزار بینی |
|
ز بهر شم گشاده راه بینی |
لب کامی به خوبی و ملاحت |
|
در آن شیرین زبانی و فصاحت |
ز گردن تخته زیر سر نهاده |
|
چو شاهی بر سر تخت ایستاده |
به سر پیوسته گردن را دو شانه |
|
رواق سینه را کرده خزانه |
نشاید گفت وصف اندرونی |
|
که بر بیرون بسی دارد فزونی |
به معنی دل که سلطان تن ماست |
|
ز چشم خلق پناه است آن جاست |
دل ما را به تن زان پادشاه است |
|
که دل جایی نظرگاه اله است |
جگر با رودگان آویزه کرده |
|
شکم بر روی آنها پرده کرده |
شکم را دیگ معده در میانه |
|
در آن بنهاده مقعد با مثانه |
برد یا بنده دست و پایش از پشت |
|
به خدمت هر یکی را پنج انگشت |
سر انگشت یک تخته ز گوهر |
|
نماینده چنان کز چرخ اختر |
شده محکم به بیپیوستنیها |
|
گره نبود میان بستنیها |
دوچشم وگوش ودست وپای با سر |
|
به امر ذوالجلال فرد اکبر |
به شکل همدگر موزون کند راست |
|
یکی را نام چپ باشد یکی راست |
بسازد هر دو اطرافش به ده روز |
|
تمام و خوب و زیبا و دلافروز |
چو شد فارغ از اطراف دوگانه |
|
دران منزل کند روح یگانه |
چو در جسم آورد جان عزیزش |
|
به پیشانی نویسد چار چیزش |
که رزقت زین نه کاهد نه فزاید |
|
دوم عمر از تنت چندین بر آید |
عمل در عالمت این است در خور |
|
شقی یا نیکبخت آیی به محشر |
پس از خلقت دو صد پنجاه و نه روز |
|
که نه ساعت فزاید از دهم روز |
بماند در شکم آن طفل نادان |
|
دمش نبود ولی با جسم و با جان |
بود بر پشت مادر تکیه کرده |
|
به زیر سینهاش تا حدّ گرده |
ز گرمی جان او در بطن مادر |
|
چنان باشد که باشد اندر آذر |
خداوندی که او را پروراند |
|
ز ناف مادرش روزی رساند |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر