تصویری از تقوای معاویه در مثنوی
حضرت مولانای رومی رحمه الله به وسیله قصه ایی که در مثنوی شریف، ذکر کرده، نمونۀ بسیار زیبایی از تقوی و خدا ترسی حضرت معاویه را به تصویر کشیده است.
بیدار کردن ابلیس، معاویه رضی الله عنه را که خیز وقت نماز است
در
خبر آمد که خال مؤمنان |
|
خفته
بُد در قصر بر بسترستان |
قصر
را از اندرون، در بسته بود |
|
کز
زیارت های مردم خسته بود |
ناگهان
مردی، ویرا بیدار کرد |
|
چشم
چون بگشاد، پنهان گشت مرد |
گفت
اندر قصر کس را راه نبود |
|
کیست
کین گستاخی و جرات نمود |
کرد
برگشت و طلب کرد آن زمان |
|
تا
بیابد زآن نهان گشته نشان |
از
پس در، مْدبری را دیدکو |
|
دردر
و پرده نهان می کرد رو |
گفت:
هی تو کیستی؟ نام تو چیست |
|
گفت:
نامم فاش ابلیس شقیست |
گفت:
بیدارم کردی چرا بجد |
|
راست
گو با من مگو بر عکس و ضد |
×××××××××××
گفت:
هنگام نماز آخر رسید |
|
سوی
مسجد زود می بآید دوید |
عجلو
الطاعات قبل الفوت گفت |
|
مصطفی
چون در معنی می بیفت |
گفت:
نی نی، این غرض نبود ترا |
|
که
بخیری ره نما باشی مرا |
دزد
آید از نهان در مسکنم |
|
گویدم
که پاسبانی می کنم |
من
کجا باور کنم آن دزد را |
|
دزدکی
داند ثواب و مزد را |
××××××××××××
گفت
امیر: ای راه زن حجت مگو |
|
مر
ترا ره نیست در من ره مجو |
ره
زنی و من غریب و تاجرم |
|
هر
لباساتی که آری کّی خّرّم |
گرد
درخت من مگرد از کافری |
|
تونۀ
رخت کسی را مشتری |
مشتری
نبود کسی را راه زن |
|
ور
نمآید مشتری مکرست و فن |
تا
چه دارد این حسود اندر کدو |
|
ای
خدا فریاد ما را زین عدو |
نالیدن معاویه رضی الله عنه به حضرت تعالی از ابلیس
به اقرارآوردن معاویه رضی الله عنه ابلیس را
تو
چرا بیدار کردی مرمرا |
|
دشمن
بیداریی تو ای دغا |
همچو
خشخاشی همه خواب آوری |
|
همچو
خمری عقل و دانش را بّری |
چار
میخت کرده ام هین راست گو |
|
راست
را دانم تو حیلت ها مجو |
من
ز هر کس آن طمع دارم که او |
|
صاحب
آن باشد اندر طبع و خو |
من
ز سرکه می نجویم شکری |
|
مر
مخنث را نگیرم لشکری |
همچو
گبران من نجویم از بتی |
|
کو
بود حق یا خود از حق آیتی |
من
ز سرگین می نجویم بوی مشک |
|
من
در آب جو نجویم خشت خشک |
من
ز شیطان این نجویم کوست غیر |
|
که
مرا بیدار گرداند بخیر |
راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه رضی الله عنه
گفت:
بسیار آن بلیس از مکر و غدر |
|
میر
ازو نشنید کرد استیز و صبر |
از
بْن دندان بگفتش بهر آن |
|
کردمت
بیدار می دان ای فلان |
تا
رسی اندر جماعت در نماز |
|
این
جهان تاریک گشتی بی ضیا |
گر
نماز از وقت رفتی مر ترا |
|
از
پی پیغمبر دولت فراز |
از
غبین و درد رفتی اشکها |
|
از
دو چشم تو مثال مشکها |
ذوق
دارد هر کسی در طاعتی |
|
لا
جرم نشکیبد از وی ساعتی |
آن
غبین و درد بودی صد نماز |
|
کو
نماز و کو فروع آن نماز |
پس
عزازیلش بگفت ای میر راد |
|
مکر
خود اندر میان بآید نهاد |
گر
نمازت فوت می شد آن زمان |
|
می
زدی از درد دل آه و فغان |
آن
تاسف و آن فغان و آن نیاز |
|
در
گذشتی از دو صد ذکر و نماز |
من
ترا بیدار کردم از نهیب |
|
تا
نسوزاند چنان آهی حجاب |
تا
چنان آهی نباشد مر ترا |
|
تا
بدان راهی نباشد مر ترا |
من
حسودم از حسد کردم چنین |
|
من
عدووم کار من مکرست و کین |
گفت:
اکنون راست گفتی صادقی |
|
از
تو این آید، تو این را لایقی |
عنکبوتی
تو مگس داری شکار |
|
من
نّیم ای سگ مگس زحمت میار |
باز
اسپیدم شکار شه کند |
|
عنکبوتی
کی بگرد ما تند |
رو
مگس می گیر تا تانی هلا |
|
سوی
دوغی زن مگس ها را صلا |
ور
بخوانی تو بسوی انگبین |
|
هم
دروغ و دوغ باشد آن یقین |
تو
مرا بیدار کردی خواب بود |
|
تو
نمودی کشتی آن گرداب بود |
تو
مرا در خیر زآن میخواندی |
|
تا
مرا از خیر بهتر راندی |
|
|
|
فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن
یکی می رفت در مسجد درون |
|
مردم
از مسجد همی آمد برون |
گشت
پرسان که جماعت را چه بود |
|
که
زمسجد می برون ایند زود |
آن
یکی گفتش که پیغمبر نماز |
|
با
جماعت کرد و فارغ شد ز زار |
تو
کجا در می روی ای مرد خام |
|
چونک
پیغمبر دادست السلام |
گفت:
آه و دود از آن آه شد برون |
|
آه
او می داد از دل بوی خون |
آن
یکی از جمع گفت این آه را |
|
تو
بمن ده و آن نماز من ترا |
گفت:
دادم آه و پذیرفتم نماز |
|
او
ستد آن آه را با صد نماز |
شب
بخواب اندر بگفتش هاتفی |
|
که
خریدی آب حیوان و شفا |
حرمت
این اختیار و این دخول |
|
شد
نماز جمله خلقان قبول([1]) |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر