فصل چهارم
مهمترین وقایع از غزوۀ حنین تا غزوۀ تبوک
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم در اواخر ذیقعده که به مدینه برگشت، در نخستین برنامهریزیهای خویش، ادارهای منظم برای جمعآوری صدقات و جزیهها تشکیل داد.
در مکه، عتاب بن اسید را جانشین خود مقرر نمود و معاذ بن جبل را برای آموزش احکام و قرآن گماشت؛ زیرا معمولاً پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم درمیان قبایلی که اسلام را میپذیرفتند، افرادی را برای تعلیم و تربیت و تصحیح عقاید آنان میفرستاد و در اوایل محرم سال نهم هجری، مأموران خود را به مناطق مختلف جهت کنترل و جمعآوری مالهای صدقات و زکات اعزام نمود.
چنانکه بریده بن حصیب را به سوی اسلام، غفار و عباد بن بشر را به سوی سلیم و مزینه، رافع بن مکیث را به جهینه، عمرو بن عاص را به فزاره، ضحاک بن شعبان کلابی را به سوی بنیکلاب، بسر بن سفیان کعبی را به بنیکعب، ابن لتیبه ازدی را به سوی بنیذبیان، مردی از بنیسعد بن هذیم را به سوی هذیم، مهاجر بن ابیامیه را به صنعاء، زیاد بن لبید را به حضرموت، زبرقان بن بدر و قیس بن عاصم را به سوی بنیسعد، علاء بن حضرمی را به بحرین و علی ابن ابیطالب را به بحرین فرستاد تا صدقات و خراجهای آن سامان را گردآوری نمایند[1].
همچنین آن حضرت به حسابری مأموران خویش میپرداخت و به بررسی درآمد و مصارف میپرداخت؛ چنانکه وقتی به حسابرسی ابنلتیبه پرداخت، او گفت: اینها مال شما است و این مقدار به من هدیه داده شده است. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم بر بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: چرا بعضی از مأموران میگویند: اینها مال شما و اینها به من هدیه داده شده است؟ چرا در خانۀ پدر و مادرش نشست تا به او هدیه بدهند؟ به خدائی که جان محمد در دست اوست سوگند که هیچ یکی از شما از این اموال برنمیدارد مگر اینکه روزقیامت در حالی حاضر میشود که آن چیز سوار بر گردنش خواهد بود یا شتری است که صدا میدهد یا گاو و گوسفندی است که بانگ برمیدارد؛ سپس هر دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و دوبار گفت: بارالها! آیا رسانیدم[2].
همچنین میفرمود: هر مأموری که ما برای او حقوقی تعیین کردیم، اگر اضافه بر آن چیزی دریافت نماید، خیانت به غنیمت محسوب میشود[3].
مهمترین سریههای نظامی اعزامشدۀ این مرحله
الف – سریه طفیل بن عمرو به سوی ذیالکفین
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم طفیل بن عمرو را از حنین، قبل از حرکت به سوی طائف برای تخریب و انهدام بت معروف عمرو بن حممه دوسی، به نام ذیالکفین فرستاد. و نیز از او خواست که همراه قومش به کمک لشکر اسلام به طائف بیاید. طفیل طبق دستور پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم اقدام نمود و بتخانۀ ذیالکفین را منهدم ساخت و به آتش کشید و در بازگشت با چهارصد نفر از افراد طائفۀ خود و با سلاحهای سنگین و منجنیق به کمک پیامبر به طائف آمد[4].
ب – سریۀ عبدالله بن حذافۀ سهمی (سریه الانصار)
علی بن ابیطالب میگوید: پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم سریهای به سرپرستی مردی از انصار فرستاد و دستور داد تا از او اطاعت نمایند امّا در مسیر راه، امیر بر افراد تحت نظر خود خشم گرفت و گفت: مگر من امیر شما نیستم و پیامبر نفرمود: از من اطاعت نمائید؟ گفتند: بلی. آن گاه دستور داد که هیزم جمع کنند و آتش بزرگی برافروخت و گفت: داخل آتش شوید. بعضی تصمیم گرفتند که داخل شوند، عدهای گفتند: ما به خاطر نجات از آتش به پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم پناه بردهایم.
آخرالامر اینکه هیچ کسی وارد آتش نشد تا اینکه آتش خاموش گردید. بعد از آنکه پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم از ماجرا اطلاع یافت، فرمود: اگر آنان وارد آتش میشدند تا قیامت از آن بیرون نمیشدند و افزود که «الطاعة في المعروف» اطاعت و فرمانبرداری در کارهای نیک است[5].
ج – سریۀ علی بن ابیطالب برای نابودی بتکدۀ فلس در منطقۀ طی
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم ، علی ابن ابیطالب را با 150 نفر از انصار برای انهدام بت اهل طی فرستاد. آنها با یکصد شتر و پنجاه اسب رهسپار آن دیار شدند.
این لشکر پرچمی سیاهرنگ و همچنین پرچمی سفید رنگ داشت.
صبحگاهان بر محلۀ آل حاتم (بخشندۀ معروف عرب) حمله بردند. بت آنها را منهدم ساختند واموال و اسیران زیادی بدست آوردند. درمیان اسیران، خواهر عدی بن حاتم نیز وجود داشت. وحاتم به شام گریخت[6].
د – سریۀ جریر بن عبدالله بجلی بهسوی ذیالخلصه
جریر بن عبدالله میگوید: پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم به من گفت: آیا خیال مرا از ناحیه ذیالخلصه راحت نمیکنی؟ گفتم: بلی. آن گاه با پنجاه اسب سوار از قبیلۀ احمس به راه افتادم. البته خود نمیتوانستم بر اسب ثابت بمانم. جریان را به پیامبر گفتم: ایشان دست مبارکش را بر روی سینهام گذاشت و برایم چنین دعا نمود: بارالها! او را ثابت و هدایت یافته و رهنمود بگردان. و بعد از این دعای پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم هرگز از روی اسب نیفتادم.
ذوالخلصه، خانهای در یمن بود که در آن سنگی به نام کعبه نصب شده بود و متعلق به قبیله خشم و بجیله بود. جریر آن را منهدم ساخت و به آتش کشید. هنگامی که جریر به سرزمین یمن رسید، در آنجا با مردی برخورد نمود که با چوبههای تیر فال میزد. مردم به او گفتند: فرستادۀ پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم همین جا است. اگر از این امر اطلاع یابد، تو را خواهد کشت. او همچنان به کارش ادامه داد تا اینکه جریر نزد او آمد و گفت: یا تیرهایت را بشکن و به وحدانیت خدا ایمان بیاور و یا اینکه گردنت را میزنم. او پذیرفت و مسلمان شد؛ سپس جریر، مردی از احمس به نام ابوارطاه را پیشاپیش نزد پیامبر فرستاد وایشان را در جریان عملکرد خود گذاشت و هنگامی که خودش به محضر پیامبر رسید، گفت: ای رسول خدا! سوگند به ذاتی که تو را به حق فرستاده است که آن بت را در حالی ترک کردم که ماند شتر گر، شده بود[7].
در مباحث گذشته به توضیح این مسئله پرداختیم که خواهر عدی بن حاتم طائی، توسط مسلمانان اسیر گردید و پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم او را گرامی داشت و به او لباسهایی بخشید و مخارج سفرش را برای بازگشت به شهرش نیز پرداخت نمود. او هنگامی که در شام، با برادرش ملاقات نمود، او را به رفتن نزد پیامبر به مدینه تشویق نمود. برادر با تأثر از نصیحت خواهر، راه مدینه را در پیش گرفت[8].
ابوعبیده بن حذیفه این ماجرا را این گونه توضیح میدهد:
ابوعبیده میگوید: به من از عدی بن حاتم حدیثی رسید، با خود گفتم: عدی در نواحی کوفه زندگی میکند. چرا نزد او نروم و حدیث مورد نظر را از خودش نشنوم. بنابراین، نزد او رفتم و گفتم: دوست دارم، این حدیث را مستقیماً از خود شما بشنوم.
عدی گفت: هنگامی که خداوند، پیامبرش را بهسوی ما فرستاد، من فرار کردم تا اینکه به آخرین نقطۀ سرزمین اسلامی در مجاورت روم رسیدم؛ سپس از آنجا نیز متنفر شدم و با خود گفتم: نزداین مرد میروم؛ اگر واقعاً راست میگوید که پیامبر است، سخنانش را میپذیرم و اگر دروغ میگوید، باز هم برای من ضرری ندارد.
بنابراین، نزد ایشان رفتم. وقتی مردم مرا دیدند، گفتند: عدی بن حاتم است. عدی بن حاتم است. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم به من گفت: ای عدی، مسلمان شو تا سالم بمانی. گفتم: من خودم دارای دینی هستم. گفت: من دین تو را از خودت بهتر میدانم. گفتم: از خودم بهتر میدانی؟ گفت: بلی. وافزود مگر تو سرپرستی قومت را به عهده نداری؟ آنگاه از رکوسیه (مذهبی از انصارا) سخن به میان آورد[9] و گفت: در دین تو گرفتن یک چهارم غنیمت برای تو حلال نیست.
عدی میگوید: با شنیدن این سخنان، تسلیم شدم. آنگاه فرمود: شاید تو به خاطر تنگدستی کسانی که پیرامون من هستند و اینکه میبینی تمامی مردم یکپارچه برای دشمنی با ما بسیج شدهاند، مسلمان نمیشوی؟ و افزود که منطقۀ حیره را میدانی؟ گفتم: نامش را شنیدهام. فرمود: به زودی زنی تنها از حیره تا مکه مسافرت میکند و پس از طواف خانۀ خدا به آنجا برمیگردد، بدون اینکه کسی مزاحم اوبشود و به زودی گنجهای کسرا (خسروپرویز) فتح خواهد شد. من با تعجب پرسیدم: گنجهای کسرا بن هرمز؟ فرمود: آری،کسرا (خسروپرویز) فتح خواهد شد. من با تعجب پرسیدم: گنجهای کسرا بن هرمز؟ فرمود: آری، کسرا ابن هرمز و این جمله را سه بار تکرار کرد و افزود که به زودی روزی فرا خواهد رسید که مردی، مال صدقهاش را برمیدارد و به جستجوی کسی میپردازد که این صدقه را به او بدهد، اما کسی را نمییابد که این صدقه را به او بدهد.
عدی گفت: من تا کنون دو مورد از آن نویدهای پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم رامشاهده نمودهام: یکی زنی را که از حیره تا مکه تنها میآید و همچنین خودم درمیان کسانی بودم که بر مدائن حمله کردیم وبه خدا سوگند که سومی نیز اتفاق میافتد؛ زیرا اینها گفتههای پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم است[10].
در روایتی نیز آمده است که عدی میگوید: من به قصد ملاقات با پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم رهسپار مدینه شدم و هنگامی که به مدینه رسیدم، ایشان داخل مسجد نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. پرسید که توکی هستی؟ گفتم: عدی فرزند حاتم؛ پس برخاست و مرا با خود به خانهاش برد. در مسیر راه با پیرزنی برخورد نمود و لحظاتی با او در مورد نیازهایش سخن گفت. با خود گفتم: این مرد، پادشاهی نیست؛ سپس به راهش ادامه داد تا اینکه داخل خانه شدیم. فرشی پوستین که از لیف درخت خرما درست گردیده بود، به من داد و گفت: بر آن بنشین و گفتم شما بر آن بنشین، نپذیرفت و بر روی خاک نشست. با خود گفتم: این مرد پادشاهی نیست[11].
این داستان حاوی فوائد، درسها و عبرتهای ذیل است:
1- عدی بن حاتم در حالی نزد پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم آمد که هنوز درمیان نبیبودن و پادشاه بودن آن حضرت مشکوک بود، اما هنگامی که تواضع پیامبر در برخورد با آن پیرزن را مشاهده نمود، یقین کرد که او پیامبر است.
2- پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم در انتقاد از آئینی که عدی بدان معتقد بود، موفق بود بنابراین، عدی به رسالت آن حضرت پی برد که دین او را حتی از خود او بهتر میدانست.
3- بعد از اینکه پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم پی برد که عدی در مورد نبوت ایشان مطمئن شده است و احتمال داد که هنوز برخی موانع بر سر راه مسلمانشدن او وجود داشته باشد و ممکن است ضعف مسلمانان از نظر اقتصادی و نظامی یکی از این موانع باشد، به این موضوع پرداخت که به زودی مسلمانان در چنان آرامش و امنیتی به سر خواهند برد که یک زن با خاطری آسوده از عراق تا مکه سفر خواهد کرد و نیز به زودی امپراتوری فارس بدست مسلمانان فتح خواهد شد و مال به قدری زیاد میشود که هیچ کس بدان اعتنا نخواهد کرد. بنابراین، عدی با شنیدن این سخنان پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم کاملاً مطمئن گردید و مسلمان شد.
4- پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم دعوتگری موفق بود که به خوبی مشکلات و راهکارها و موانع ضعف مخاطبان خود را میشناخت و با هر انسانی به مناسبت میزان علم و تفکر و احساسات و عواطف او برخورد مینمود؛ چنانکه با این شیوۀ حکیمانه توانست در دل سران طوایف و ملتها نفوذ نماید که در نتیجه آن مردم دستهدسته وارد دین خدا میشدند[12].
5- عدی، علامات نبوت صادقانه را در سیمای آن حضرت و در رفتار و گفتار و برخورد ایشان مشاهده نمود و مسلمان شد و از همراهی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم نیز به نتایجی رسید که یقین او رابه نبوت پیامبر چند برابر گرداند و در اسلام خود بیشتر تثبیت شد و از زندگی اشرافیای که قومش برای او فراهم نموده بود، دست کشید[13].
ابن کثیر به نقل از واقدی میگوید: ... و در همین سال، پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم عمرو بن عاص را به سوی جیفر و عمرو ابن جلندی ازدی فرستاد. همچنین از مجوسیان و اعراب جزیه گرفت و نیز با فاطمه بنت ضحاک ازدواج کرد و از او جدا شد و در ذیحجۀ همین سال، ابراهیم از ماریه قبطیه همسر پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم متولد گردید و این امر، موجب حسادت دیگر امهاتالمؤمنین گردید[14].
در همین سال نیز دختر گرامی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم ، زینب همسر ابوالعاص بن زبیع، وفات یافت. او دختر بزرگ پیامبر بود و رقیه، امکلثوم و فاطمه به ترتیب بعد از زینب به دنیا آمده بودند.
پیامبر، زینب را زیاد دوست داشت. او مسلمان شده بود و شش سال قبل از مسلمان شدن شوهرش هجرت نمود و در راه هجرت، سقط جنین کرد و دچار خونریزی شدیدی شد و بعد از آن نیز هر چند وقت، بیماریش عود مینمود و سرانجام باعث مرگ ایشان گردید.
هنگامی که وفات یافت، پیامبر خدا بر جنازۀ ایشان حضور پیدا کرد و به زنانی که مسئول تجهیز ایشان بودند، دستور داد که او را سه بار یا پنج بار غسل بدهند و با آب آخرین غسل، قدری کافور مخلوط نمایند[15].
[1]- نظرة النعیم، ج 1، ص 384.
[2]- مسلم، باب محاسبة الامام عماله، شماره 1832 – صحیح السیرة، ص 579.
[3]- التراتیب الاداریة، ج 1، ص 265.
[4]- نظرة النعیم، ج 1، ص 385.
[5]- بخاری، کتاب المغازی، ج 5، ص 126، شماره 4340.
[6]- تاریخ الاسلامی، ذهبی، ص 624.
[7]- بخاری، مغازی، ج 5، ص 132، شماره 4357.
[8]- التاریخ الاسلامی، ج 8، ص 81.
[9]- البدایة والنهایة، ج 2، ص 259.
[10]- صحیح السیرة النبویة، ص 580.
[11]- السیرة النبویة، ابن هشام، ج 4، ص 236.
[12]- التاریخ الاسلامی، ج 8، ص 58 -86.
[13]- فقه السیرة، بوطی، ص 321.
[14]- البدایة والنهایة، ج 4، ص 374.
[15]- السیرة النبویة، ابیشهبه، ج 2، ص 490.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر