دارم درون سینـــه
ز انـــدوه، آههـا |
|
جـانـم فــدای
قافله بی پنــاهـهــا |
از سرزمین جهل،
گـذشتـم به نور علم |
|
رفتـم هزار مــرتبه
از کــوره راههـــا |
با رند و مست و
عاشق و دیـوانـه و گدا |
|
راحت ترم ز مجمع
ظاهـر صلاحهـــا |
زین زندگی مسخره این
شبهـه مـردها |
|
با این صـوابهای خنک،
این گناههـا |
از کشوری که پر شده
است از خرافهها |
|
از مذهبی که پر شده
است از الاهها |
از ملتـی کـه یخ
زده و بـی تفاوت است |
|
غمگیـن نشستـه در کفنی
از سیاهها |
از مـردمـی که در پی
افسانه ها شـدند |
|
با اعتقــادهـــای
سبکتر ز کـاههـــا |
خورشید، روشنی ندهد
شخص کـور را |
|
بیهـوده است جهد
مـن و شاهراهها |
حتی گریخت عیسـی از جمـع احمقان |
|
اینان که می روند
به سوی تباههـا |
خاموش باش، مرگ تو
را حکم می کنند |
|
فریسیان احمق سطحی
نگـاههــا |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر