واعظی گفتـا کـه ایمان
تـو کـو؟ |
|
گفتمـش آنجا کـه
حرف زور نیـست |
گفت دوری از حقیقت،
بـازگـرد |
|
گفتمش راه حقیقت،
دور نـیست |
گفت تـوبـه کـن بیا
دنبال مـن |
|
گفتمش افسوس، چشمم کـور
نیست |
گفت در تکیه جایت
خالی است |
|
گفتمش تیـره است
آنجـا نـور نیست |
گفت پای منبر من نکته
هاسـت |
|
گفـتـمـش افسوس زیرا
ســور نیست |
گفت قرآن را کنم
تفسیر، مــن |
|
گفتمش جهل و حقیقـت
جــور نیست |
گفت دوره کن مفاتیح
الجنــان |
|
گفتمش مجنـــون نیـم
مـاجـور نیـست |
گفت شاد و خرمی ای
دوزخــی |
|
گفتمش با غم کسی
مسـرور نیست |
گفت اجبـاراً بیـا
سـوی بهشت |
|
گفتمش در دین کسـی
مجبـور نیست |
گفت دلهـا مـوم
افسـون مننـد |
|
گفتمش نـیـشـت، کم
از زنبورنیـست |
گفت مستـی بـوسه
بـر رویم نزن |
|
گفـتـمـش مستیـم از
انـگــــور نیـست |
گفت مستـی غـافلـی
هوشیار شو |
|
گفتمش حـرف خـم و
مخمـــور نیست |
گفت بــایـد تـا
مجـازاتـت کنم |
|
گفتمش هنگام
نفــــخ صــــور نیـست |
گفت خلقـی را هـدایـت
کـرده ام |
|
گفتمش صیـــدی
تـــرا در تور نیست |
گفت
دلشوره زدی در جـان مــن |
|
گفتمش
حق، تلـخ باشد شور نیست |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر