توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ بهمن ۱۰, یکشنبه

حرف ر

 

حرف ر

۱۹۴- حافظ

ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر
.
زار و بیمار غمم راحت جانی بمن آر
.
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
.
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر
.
در کمین‌گاه نظر با دل خویشم جنگ است
.
ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر
.
در غریبی و فراق و غمِ دل پیر شدم
.
ساغر می‌ز کف تازه جوانی بمن آر
.
منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان
.
دگر ایشان نستانند روانی بمن آر
.
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
.
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر
.
دلم از پرده بشد دوش چو حافظ می‌گفت
.
ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر
.

۱۹۴-حافظ شکن

یا رب از عالم ابرار نشانی بمن آر
.
یعنی از همت و کردار نشانی بمن آر
.
قلب بی‌حاصل ما را بنما زنده ز علم
.
یعنی از گفت رسولان سخنانی بمن آر
.
در کمین‌گاه دلم نفس و هوی چیره شده
.
آبرو می‌رود از عقل کمانی بمن آر
.
از غم ظلم و ستم کفر و خرافات جهان
.
پیر و افسرده شدم تازه جوانی بمن آر
.
منکران را همه بر ساحل ایمان برسان
.
گر پذیرند هدایت تو روانی بمن آر
.
عاقلا عشرتی امروز ندارد دنیا
.
خبر از صنعت و کاری که توانی بمن آر
.
حافظا دین مده از دست مخر نکهت یار
.
برقعی از غضب حق تو امانی بمن آر
.

۱۹۵- حافظ

یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور
.
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
.
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
.
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور
.
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
.
چترِ گل ‌در سر کشی ‌ای‌ مرغ‌ خوش‌خوان ‌غم‌ مخور
.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
.
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
.
هان مشو نومید چون واقف نه ای ز اسرار غیب
.
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
.

۱۹۵-حافظ شکن

شاعرا گر شاه تو رفته است کرمان غم مخور
.
باز آید سیم و زر آرد فراوان غم مخور
.
گر بمانی زنده بینی ناز او را روی تخت
.
شعر مدح خویش را حاضر بگردان غم مخور
.
شاعرا یوسف بود صدیق بر فاسق مگو
.
یوسف گم گشته باز آید بکنعان غم مخور
.
ملتت همواره ماند زیر زنجیر ستم
تا بود اشعار دیوانت بایران غم مخور
.
گر بودی یکرذل رقاصی غزل خوان شهان
.
پس شدی تو از مفاخر بهر کوران غم مخور
.
دورگردون گر که باشد رذل پرور باک ‌نیست
.
عاقبت دین و خرد آید بجولان غم مخور
.
می‌شود دیوان حافظ محو از حافظ شکن
.
باز آید فکر روشن رو بمیدان غم مخور
.
حافظا بازی نباشد خلقت عالم مگو
.
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
.
نیست نومیدی بقلب بنده از تقدیر حق
.
کی بود بازیچه اندر خلق یزدان غم مخور
.
گر مریدان تو اهل باطل و با قدرتند
.
امتحان اهل حق باشد ز عدوان غم مخور
.
درجهان گنجی ز ایمان نیست به رنجی ببر
.
سرزنش‌ها گر کنند از اهل ایمان غم مخور
.
حال ما در دورۀ کفار و استعماریان
.
جمله می‌داند خدای حیّ سبحان غم مخور
.
گر خطرناکست پیمان یهود و غربیان
.
تا که باشد همت و فهم جوانان غم مخور
.
از نبود فکر و استقلال غمناکم بسی
.
لیک از کم بودی رزق لئیمان غم مخور
.
برقعی در کسب قدرت کوش و بیداری ما
.
گر شوی هشیار از دستور قرآن غم مخور
.

۱۹۶- حافظ

شب وصل است و طی شد نامۀ هجر
.
سلامٌ فیه حتّی مطلع الفجر
.
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
.
که در این ره نباشد کار بی‌اجر
.
من از رندی نخواهم کرد توبه
.
ولو آذیتنی بالهجر و الحجر [۸۳]
.
برای ای صبح روشن دل خدا را
.
که بس تاریک می‌بینم شب هجر
.
وفا خواهی جفا کش باش حافظ
.
فإنّ الربحَ والخسرانَ فی التجر [۸۴]
.

۱۹۶-حافظ شکن

ز وصلت چیست قصد و چیست آن هجر
.
که وصل ذات حق کفر است و با زجر
.
بلی گر وصل رحمت باشدت قصد
.
سلام فیه حتی مطلع الفجر [۸۵]
.
ولیکن رحمت حق دائمستی
.
غلط باشد که طی شد نامۀ هجر
.
و گر وصل بیارت باشدت قصد
.
عذابٌ فیه حَتی مَطلع الفجر
.
دلا زین عاشقی قطع نظر کن
.
که عشق از فتنه باشد مانع اجر
.
گر از رندی عشقت رو نتابی
.
نصیبت فتنه و تاریکی دجر [۸۶]
.
برو دنبال عقل و دین که این دو
.
ز هر زشت و غلط باشد تو را حجر [۸۷]
.
بود دلدار حق نه روی دلبر
.
فغان از بیسوادی آه ازین ضجر
.
وفا ای برقعی ترک جفا شد
.
أیا شاعر فلا خُسران فی التجر
.

۱۹۷- حافظ

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
.
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور
.
زاهد اگر بحور و قصور است امیدوار
.
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
.
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ورکسی
.
گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
.
حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی
.
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
.

۱۹۷-حافظ شکن

باز این چه شاعر است که میآورد غرور
.
گمراه کرده مردم و کرد از خدا بدور
.
طعنش بزاهدی که امیدش بجنت است
.
ترویج می‌کند ز منکر محشر بقول زور
.
گوید که زاهد ار بحور و بجنت امیدوار
.
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
.
این نیست جز منافق و شعرش صریح کفر
.
بسیار واضح است و کلامش بود ظهور
.
زاهد ز خوف حق نخورد می‌ببانگ چنگ
.
تا عاقبت برای که باشد هو الشکور
.
شاعر که خدعه کرده و گوید بمیل نفس
.
تا هر هوی‌پرست بیابد از آن غرور
.
آه از عوام ما که مزخرف کند قبول
.
افغان ز ملتی که نباشد ورا شعور
.
گوید که می‌بچنگ بخور ور کسی ز عقل
.
گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
.
گر می‌مَیِ حرام خدا گویدش مخور
.
ور می‌می حلال نه لازم هو الغفور
.
چون گفته‌ای غفور بود قصد تو حرام
.
ترغیب بر حرام ز کفر است و از کفور
.
دارم امید آنکه رسد بر مراد خود
.
زاهد بحور جنت و شاعر بیار کور
.
ای برقعی شکایت حافظ چه می‌کنی
.
از شاعرِ خیال مجو علم و دین و نور
.

۱۹۸- حافظ

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
.
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
.
ما که دادیم دل و دیده بطوفان بلا
.
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
.
سینه گو شعلۀ آتشکدۀ پارس بکش
.
دیده گو آب رخ دجلۀ [۸۸]بغداد ببر
.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
.
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
.
سعی ناکرده درین راه بجائی نرسی
.
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
.
روز مرگم نفسی وعدۀ دیدار بده
.
وانگهم تا بلجد فارغ و آزاد ببر
.
دوش می‌گفت بمژگان درازت بکشم
.
یا رب از خاطرش اندیشۀ بیداد ببر
.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
.
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر [۸۹]
.

۱۹۸-حافظ شکن

خود نمائی مکن و هستی خود یاد مبر
.
دین و ایمان خودت را همه بر باد مبر
.
لاف تا کی تو مزن گام بطوفان بلا
.
خانۀ هستی خود را تو ز بنیاد مبر
.
روی بر کعبه نما دانش و دینی بطلب
.
ز گزاف آب رخ دجلۀ بغداد مبر
.
دولت پیر مغان کودنی و حمق تو شد
.
شاعرا خام مشو عقل خود از یاد مبر
.
نیست استاد تو جز عقل و دگر عالم دین
.
مزد اگر می‌طلبی پیر بارشاد مبر
.
ترسم آن ساعت مرگت بسرت آید پیر
.
سوی شرکت بکشد دیو چو همزاد مبر
.
دوش گفتم شعرا کشتۀ نفسند و هوی
.
یا رب از اهل هوا فکرت میعاد مبر
.
شاعرا تا بکی اندیشۀ تو بهر زر است
.
برقعی هوش ازین ناله و فریاد مبر
.

۱۹۹- حافظ

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
.
وزو بعاشق مسکین خبر دریغ مدار
.
بشکر آنکه شکفتی بکام دل ای گل
.
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
.
حریف بزم تو بودم چه ماه نو بودی
.
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
.
کنون که چشمۀ نوش است لعل شیرینت
.
سخن بگوی وز طوطی شکر دریغ مدار
.
مراد ما همه موقوف یک کرشمۀ تست
.
ز دوستان قدیم اینقدر دریغ مدار
.
مکارم تو بآفاق می‌برد شاعر
.
ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
.
چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
.
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
.
جهان ‌و هرچه ‌در او هست ‌سهل ‌و مختصر است
.
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
.
غبار غم برود حال به شود حافظ
.
تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار
.

۱۹۹-حافظ شکن

شها ز منزل شاعر گذر دریغ مدار
.
که اوست عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار
.
بشکر آنکه نشستی بروی تخت ای شه
.
ازین دعاگوی شام و سحر دریغ مدار
.
همیشه مدح تو کردم وزیر بودی تو
.
کنون که شاه شدی از نظر دریغ مدار
.
مراد ما همه موقوف یک حوالۀ تست
.
ز دوستان قدیم اینقدر دریغ مدار
.
مفاسد تو مکارم همی‌کند شاعر
.
ازو وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار
.
اگر چه خیر نداری تراشمت صد خیر
.
بشرط آنکه از من گهر دریغ مدار
.
تمام آنچه گرفتی بزور سر نیزه
.
ز اهل معرفت آن مختصر دریغ مدار
.
دگر مگوی‌ که حافظ ز عشق حق ‌می‌سوخت
.
ببین که با که بگوید گذر دریغ مدار
.
ببین که حرفۀ او شاعری بود پی زر
.
تمام درد دلش آنکه زر دریغ مدار
.
چو برقعی اگرت معرفت بحالش شد
.
ملامتش تو بهر رهگذر دریغ مدار
.

۲۰۰- حافظ

عید است و موسم گل و یاران در انتظار
.
ساقی بروی شاه ببین ماه و می‌بیار
.
خوش‌ دولتی ‌است خرم و خوش خسروی‌ کردیم
.
یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
.
دل در جهان مبند و ز مستی سئوال کن
.
از فیض جام و قصۀ جمشید کامکار
.
می‌خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد
.
جام مرصع تو بدین در شاهوار
.
ترسم که روز حشر عنان در عنان رود
.
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار
.
حافظ چه رفت روزه و گل نیز می‌رود
.
ناچار باده نوش چو از دست رفت کار
.

۲۰۰-حافظ شکن

عید است و دید شاه ثنا خوان بانتظار
.
بر شاعران مست شها سیم و ز بیار
.
هرکس که مست و عاشق‌ شه شد چو شاعران
.
از فیض جام لافد و گبران نابکار
.
خوش باش شاعرا بستمگر بگو کریم
.
گر سیم و زر بداد بگو شعر آبدار
.
دائم دعای شاه بگو چون ستمگر است
.
شاعر ز نشر مدح تو او را نگاهدار
.
شعر تو خاصیت ندهد جز بمی خوران
.
آری باَهل می‌تو بده چنگ و نای تار
.
حاشا که روز حشر عنان بر عنان رود
.
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شرابخوار
.
لایستوون بگفت بیاسین خدای تو [۹۰]
.
فردا شود بصیحۀ وامتازوا [۹۱]آشکار
.
حافظ چو رفت روزه بمی کفر کم بگو
.
ای برقعی فغان کن ازین رند نابکار
.

۲۰۱- حافظ

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
.
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
.
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
.
که در کمین گۀ عمر است مکر عالم پیر
.
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
.
که این متاع قلیل است و آن بهای حقیر
.
چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند
.
گر اندکی نه بوفق رضا است خورده مگیر
.
معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
.
که درد خویش بگویم بنالۀ بم و زیر
.
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
.
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
.
بعزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
.
ولی کرشمۀ ساقی نمی‌کند تقصیر
.
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می‌مشک
.
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر
.
بیار ساغر یاقوت فام و در خوشاب
.
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
.
می دو ساله و محبوب چارده ساله
.
همین بس‌است مرا صحبت صغیر و کبیر
.
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
.
که ساقیان کمان ابرویت زنند بیتر
.

۲۰۱-حافظ شکن

نصیحتی کنمت پند شاعران مپذیر
.
هر آنچه شاعر فاسق بگویدت تو مگیر
.
بوصل روی جوانان عذاب حق باشد
.
که نهی کرده تو را خالق خبیر و بصیر
.
ز نعمت دو جهان گشته عاشقان محروم
.
که آن گناه کبیر است و این عقاب کثیر
.
نصیب و اجر تو شد بسته باعمالت
.
گر اندکست باعمال خویش خورده بگیر
.
باَمر دین تو برو ساز را بیفکن دور
.
بدرد تو نخورد جز خرَد دیگر تدبیر
.
مقدر است که مختار باشی ای می‌خوار
.
مدان گناه خودت را ز عالم تقدیر
.
کسی که طعن زند بر امور دین چون تو
.
چه اعتقاد و چه توبه نداند او تقصیر
.
بدانکه ساغر یاقوت نام و در خوشاب
.
بود حرام اگر آصفت دهد تو مگیر
.
همین بس‌است تورا خفت از عقوبت حق
.
اسیر گشته بتو چارده بساله وزیر
.
تو را چه سود ز علم و ز سال ای حافظ
.
می دو ساله را خوری چو گربۀ پیر
.

۲۰۲- حافظ

روی بنما و مرا گو که دل از جان بر گیر
.
پیش شمع آتش پروانه بجان گو در گیر
.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
.
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
.
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز برقص
.
ورنه درگوشۀ نشین دلق ریا بر سر گیر
.
صوف بر کش ز سر و بادۀ صافی در کش
.
سیم در باز و برو، سیمبری در بر گیر
.
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
.
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
.

۲۰۲-حافظ شکن

یارب این قوم بگویند که عرفان بر گیر
.
این چه عرفان بود آتش بزن و گو درگیر
.
آه از صوفی و از سیرۀ صوفی صد آه
.
تو بخوان این غزل و عبرت ازین منظر گیر
.
همه از چنگ سخن باشد و از عود و ز رقص
.
همه‌اش بادۀ صاف است و برو ساغر گیر
.
همه‌اش حرف زر و سیم بمزدوری شعر
.
یا که با سیم و زرت سیم بری در بر گیر
.
عجباً حافظ لافظ بچه چیزش قومی
.
خر او گشته و گویند ازو باور گیر
.
اگر عرفان‌ همه رقص است و می و باده‌ و جام
.
ترک غیرت بود و دست ز خشک و تر گیر
.
زین جهت دشمن کشور همه ترویج کنند
.
یعنی ای ملت ایران ز اجانب شَر گیر
.
برقعی گفتۀ شاعر همه طعن است بدین
.
پس مخوان شعر وی و شعر وی از منبر گیر
.

۲۰۳- حافظ

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
.
باز آ که ریخت بی‌گل رویت بهار عمر
.
وی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
.
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
.
اندیشه از محیط فنا نیست هرکه را
.
بر نقطۀ دهان تو باشد مدار عمر
.
حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان
.
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
.

۲۰۳-حافظ شکن

ایداده بر هوی و هوس لاله زار عمر
.
باز آ که ریخت آبرویت در بهار عمر
.
از دیده گر سرشک بباری ز غم رواست
.
کاندر هوس چو برق رود روزگار عمر
.
در کشوری که نیست تو را اختیار خود
.
تحت ستمگران که نهد در شمار عمر
.
هر کشوری که بود بفرمان دیگران
.
بیچاره مردمش که بگیرند عار عمر
.
تا کی ببادۀ بدهی عقل و دین خود
.
بیدار شو بباد مده اختیار عمر
.
دیروز در گذشت و ز فردا امین مباش
.
الآن فرصتی که نباشد قرار عمر
.
اندیشه‌ گر برای بقا شد سعادتست
.
بر این محیط پست مدار اعتبار عمر
.
پیچیدۀ حوادث و آفات گشته عمر
.
فقر و غنا و زجر و بلا در کنار عمر
.
ای برقعی مباف چو شاعر ز هر خیال
.
کاین نقش ماند از قلمت یادگار عمر
.

۲۰۴- حافظ

الا ای طوطی گویای اسرار
.
مبادا خالیت شکر ز منقار
.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
.
که خوش نقشی نمودی از خط یار
.
سخن سر بسته گفتی با حریفان
.
خدا را ازین معما پرده بردار
.
بروی ما زن از ساغر گلابی
.
که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار
.
چه ره بود اینکه زد در پرده مطرب
.
که می‌رقصند با هم مست و هشیار
.
بیا و حال اهل درد بشنو
.
بلفظ اندک و معنی بسیار
.
بت چینی عدوی دین و دل‌ها است
.
خداوندا دل و دینم نگهدار
.
بمستوران مگو اسرار مستی
.
حدیث جان مگو با نقش دیوار
.
خرد هرچند نقش کائناتست
.
چه سنجد پیش عشق کیمیا کار
.
بیمن رایت منصور شاهی
.
علَم شد حافظ اندر نظم اشعار
.
خداوندی بجان بندگان کرد
.
خداوندا ز آفاتش نگهدار
.

۲۰۴-حافظ شکن

الا ای شاعر بیهوده گفتار
.
نگفتی یکدمی از صنعت و کار
.
همه گفت تو باشد از خط یار
.
نکردی هیچ یاد از خالق یار
.
سخن گفتی ز مستی حریفان
.
ز وهم خود شدی گویای اسرار
.
زدی دم از می و خواندی گلابش
.
ز بوی گند نی گشتی تو بیدار
.
از این اشعار استعمار شد شاد
.
و لیکن مؤمنان را رنج بسیار
.
بزهد و علم و دین کردی تمسخر
.
برای سیم و زر کردی خود بت خوار
.
بلاف و باف اهل درد گشتی
.
زدی فریاد ای رند ریا کار
.
دل و دین را که شاعر بر بتان داد
.
ز کیدش ای خدا ملت نگهدار
.
بگوید با خران اسرار مستی
.
نموده اهل تقوی نقش دیوار
.
خرد را می‌کند تنقید بسیار
.
بگوید عشق و عاشق کیمیا کار
.
بیُمن سیم و زر عاشق بشاهان
.
بود در شأن شاهان گفت اشعار
.
بخوان از بیت آخر حال حافظ
.
که تا گردی ز دورانش خبر دار
.
خدایا برقعی مانند حافظ
.
ندارد فخری از مدح ستمکار
.

۲۰۵- حافظ

ای صبا نکهتی از خاک درِ یار بیار
.
ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار
.
نکتۀ روح فزا از دهن یار بگوی
.
نامۀ خوش خبر از عالم اسرار سپار
.
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
.
شمۀ از نفحات نفس یار بیار [۹۲]
.
بوفای تو که خاک ره آن یار عزیز
.
بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار
.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
.
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار
.
دل دیوانه بزنجیر نمی‌آید باز
.
حلقۀ از خم آن طره طرار بیار
.
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
.
باسیران قفس مژدۀ گلزار بیار
.
روزگاریست که دل چهرۀ مقصود ندید
.
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
.
دلق حافظ بِچه ارزد بمَیش رنگین کن
.
وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار
.

۲۰۵-حافظ شکن

شاعرا نهضتی از صنعت و از کار بیار
.
ببر این مستی عشق و دل هشیار بیار
.
نکتۀ روح فزا از خرد و عقل بگوی
.
سخنی از کتب خالق جبار بیار
.
تا معطر شود این مغز و قوی فکر شوم
.
شمه‌ای از سخن حیدر کرار بیار
.
ز جفای تو و گفتار تو شد خاک وطن
.
پایمال دگران، خالی از اغیار بیار
.
گردی از همت و غیرت بطلب عار ببر
.
ملتی با خرد و دیدۀ خونبار بیار
.
دل دیوانۀ آن یار نمی‌آید کار
.
سری از عقل و خرد خرم و سرشار بیار
.
کن رها دلبر عیار بترس از پستی
.
خبر از سیطرۀ مردم قهار بیار
.
شکر این را که بتو نطق و بیانی دادند
.
باسیران ستم مژدۀ احرار بیار
.
روزگاریست که دل عدل و مساوات ندید
.
عاقلا مظهری از احمد مختار بیار
.
بزن آتش تو باین دلق و رها کن مستی
.
برقعی دین و خرد را تو ببازار بیار
. [۸۳] و اگرچه مرا با هجران (ترک‌نمودن) و زدن با سنگ اذیت نمائی. [۸۴] در تجارت سود و زیان می‌باشد. [۸۵] در آن (شب یا هنگام) تا صبح سلامتی و آرامش می‌باشد، اقتباس از سوره‌ی مبارکه‌ی «قدر». [۸۶] دجر = دیجور، ظلمت. [۸۷] حجر = منع. [۸۸] دجله = نهر مشهوری در عراق کنونی. [۸۹] تقدیم و تأخیر ابیات در نسخه‌های دیوان حافظ امر معمولی و عادی است؛ از جمله ابیات این غزل در نسخه‌های متعدد مقدّم و مؤخر شده است که بطور نمونه بدان اشاره نمودیم. [۹۰] به نظر می‌رسد که علامه برقعی اشتباه شده باشد؛ زیرا که ﴿لَا يَسۡتَوُۥنَدر سورۀ یس نمی‌باشد بلکه در سورۀ توبه، آیۀ: ۱۹ آمده است. [۹۱] اشاره به آیه کریمۀ: ﴿وَٱمۡتَٰزُواْ ٱلۡيَوۡمَ أَيُّهَا ٱلۡمُجۡرِمُونَ٥٩[یس: ۵۹] می‌باشد. [۹۲] این بیت در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...