توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ بهمن ۱۰, یکشنبه

حرف ن

 

حرف ن

۲۹۳- حافظ

با دل شدگان جور و جفا تا بکی آخر
.
آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن
.
مشنو سخن دشمن بد گوی خدا را
.
با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن
.

۲۹۳-حافظ شکن

ای خالق با قدرت ما یاری ما کن
.
چاره بفساد و ضرر این شعرا کن
.
از بس که از آن عشوه و آن ناز بگفتند
.
شد ملت ما اهل هوا دفع هوا کن
.
همواره ز عشق و مرض عشق ببافند
.
ای صاحب اندیشه تو با عقل دوا کن
.
ترویج همه از نی و از نغمه و چنگ است
.
دفعش بیکی نعرۀ حق یا بندا کن
.
شعر و دف و تصنیف بود سدّ ره حق
.
بر گو بخردمند رهی باز بما کن
.
با ملت اسلام جفا تا بکی آخر
.
ای اهل خرد دفع جفای سُفها کن
.
حجم تن ما جمله نمایان بر کوعی
.
شد از کُت و شلوار خدایا تو قبا کن
.
با برقعی خون جگر از لطف نظر کن
.
از شر اجانب تو رها ملت ما کن
.

۲۹۴- حافظ

منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن
.
منم که دیده نیالوده‌ام ببد دیدن
.
بمی پرستی ازان نقش خود بر آب زدم
.
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
.
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
.
که وعظ بی‌عملان واجبست نشنیدن
.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
.
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
.
مبوس جز لب ساقی و جام می‌حافظ
.
که دست زهد فروشان خطا است بوسیدن
.

۲۹۴-حافظ شکن

مباش شهرۀ شهری بلاف ورزیدن
.
هماره چشم تو آلوده شد ببد دیدن
.
بدست آنچه در آن هست شر و مفسدۀ
.
مصالحی است بهر خوب و حق پسندیدن
.
بدیدۀ تو بود بد همیشه زهد و صلاح
.
که خوب نزد تو مستی و عشق و رقصیدن
.
نشان مستی و رندی بود به بی‌باکی
.
ز حق رمیدن و در هر قبیح خوش دیدن
.
ز می‌پرست بجز نقش خود پرستی نیست
.
چسان خراب کند نقش خود پرستیدن
.
ببول هرچه بشوئی نجس نجس‌تر شد
.
که پاک می‌نکند باده خود پرستیدن
.
چرا بوعظ و بواعظ تو گشته‌ای بد بین
.
تو ای که دیده نیالوده‌ای ببد دیدن
.
از این گذشته تو قولش بین مَبین قائل
.
اگر مطابق دین بر تو باد بشنیدن
.
وفا کنی و ملامت کشیدنت لاف است
.
چرا هر غزلی دم زنی ز لافیدن
.
طریقت تو بود باطل و گزاف و دروغ
.
ز لاف و کذب و ز باطل سزاست رنجیدن
.
چو پیرمیکده هر عیب و بدعتش ‌مخفی است
.
بگفت راه نجات من است پوشیدن
.
سزا است آنکه کنی عیب و بدعتش ظاهر
.
که تا بدام نیندازد او ببافیدن
.
تو گِرد عارض خوبان مگرد و عشق مَورز
.
هوا پرستیت این بس ز عشق ورزیدن
.
نه دست زهد فروشان ببوس و نی ساقی
.
که بوس هر دو خطا گشته است و بوئیدن
.

۲۹۵- حافظ

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
.
در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
.
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
.
از دوستان جانی مشکل بود بریدن
.
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
.
یا رب بیادش آور درویش پروریدن
.

۲۹۵-حافظ شکن

دانی که چیست عزت، از غیر حق بریدن
.
دل بر خدا نهادن از شرک پا کشیدن
.
در جنب شاهی حق کفر است شاه یحیی
.
دیگر مزن ازو دم دیدار او چه دیدن
.
بنگر بحد پستی کاندرش بود به
.
در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
.
او خود گداست حافظ تو از گدا چه جوئی
.
یا للعجب که کوری کور دیگر کشیدن
.
لاف و تملقش بین کز جان بریدن آسان
.
وز جانی ستمگر مشکل طمع بریدن
.
مقصود ازین همه لاف تِذکار [۱۶۸]شاه باشد
.
یعنی بیادش آور درویش پروریدن
.
درویش چیست جانا جز گمرهی و تشویش
.
صوفی گری چه باشد جز خوردن و چریدن
.
این شعرهای دیوان کرده ذلیل ایران
.
دیوان گمرهان را باید خطی کشیدن
.
تصنیف و شعر و آواز گشته نصیب ایران
.
نی کاری و نه صنعت نی دانش و چغیدن
.
دانی که چیست غیرت یک انتقام خونین
.
از اهل رقص و شعر و آواز سر بریدن
.
دانی‌که چیست حمق دانی‌ که کیست احمق
.
شارب دراز کردن با صوفیان خزیدن
.
دانی‌که چیست‌ عرفان تصنیف ‌و شعر خواندن
.
لافی ز خود سرودن یا لاف‌ها خریدن
.
دانی که چیست همت ترویج دین و دانش
.
عرفان و وهم و اسرار با اهل قرآن دریدن
.
دانی که چیست دولت رفع یَد اجانب
.
وز زیر بار کفار خود را برون کشیدن
.
دیگر مخوان اباطیل زشتش مکن تو تأویل
.
فرصت شمار حق را از برقعی شنیدن
.

۲۹۶- حافظ

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
.
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
.
در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی است
.
پیش آی و دل بپیام سروش کن
.
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
.
همت در این عمل طلب از می‌فروش کن
.
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
.
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
.
سرمست در قبای زر افشان چو بگذری
.
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
.

۲۹۶-حافظ شکن

ای نور چشم من سخنی در گوش کن
.
در کسب علم و فضل برو سعی و هوش کن
.
تشویق اهرمن بره عاشقی بسی است
.
نی گوش خود بدیوانه نه بر می‌فروش کن
.
تسبیح و زهد لذت هستی ببخشدت
.
گوشی مده بشاعر و ترک سروش کن
.
آری سروش اهرمن و پیر این بود
.
مستی طلب بلذتِ می‌ترک هوش کن
.
تسبیح حق که لذت روحی دهد تو را
.
بگذار و رو بعشق و دگر باده نوش کن
.
خواهی اگر که لذت عشقی سفیه شو
.
بار گناه مرشد خود را بدوش کن
.
جادوی پیر و اهرمن از عقل زائل است
.
زینرو بجد شوند که رو ترک هوش کن
.
بر هوشمند سلسله ننهاده دست عشق
.
بر دفع عشق برقعیا رو خروش کن
.

۲۹۷- حافظ

ز در در آ و شبستان ما منور کن
.
هوای مجلس روحانیان معطر کن
.
حجاب دیدۀ ادراک شد شعاع جمال
.
بیا و خرگۀ خورشید را منور کن
.
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
.
پیالۀ بدهش گو دماغ را تر کن
.
بگو بخازن جنت که خاک این مجلس
.
بتحفه بر سوی فردوس عود مجمر کن [۱۶۹]
.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
.
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
.

۲۹۷-حافظ شکن

بیا و ترک خرافات بَهر داور کن
.
ز علم و دین دل ایرانیان منوّر کن
.
مزخرفات چه گوئی برای یک پیری
.
بیا و خرکۀ تزویر را در آذر کن
.
اگر که حق بتو امری کند خلاف مکن
.
اوامرش بپذیر و دلت معطر کن
.
تر از لطائف دانش بود دماغ فهیم
.
تو از تعفّن می‌‌رو دماغرا تر کن
.
بگفت خازن جنت که خاک مجلس می
.
ببر بدوزخ و در چشم شاعر خر کن
.
بهشت پاک سزاوار همچو خاک نبود
.
بفرق مجلسیان پاش و گو که بر سر کن
.
بگو بحافظ عیاش مست پر تدلیس
.
که جاهلان بتعیّش حریص کمتر کن
.
بجای حفظ آیات و سورۀ قرآن
.
مگو بخلق که رو حفظ شعر ابتر کن
.
و گر که شعر بخواهی برو ز اشعاری
.
که گفت برقعیت از خرد تو از بر کن
.

۲۹۷-ایضًا حافظ شکن

برخیز و دفع عشق ستمگر کن
.
آواره‌اش ز کشور پیکر کن
.
عشق تو از هوی و هوس خیزد
.
با عقل این هوی بدر از سر کن
.
عشق است خصم هوش و خردمندی
.
با عقل دفع خصم بد اختر کن
.
دیوانگی است واله و شیدائی
.
بد فتنه‌ایست عشق تو باور کن
.
گر عاقلی بتاز بر این دشمن
.
خود را درین میانه مظفر کن
.
یک نکته‌ای بگویمت از قرآن
.
دل را بنور عقل منور کن
.
دنیا و دین به پیروی عقل است
.
نفرین بعشق قافیه پرور کن
.
این شعر و شاعری و هوس بازی
.
با عزم و حزم از سر خود در کن
.
بیگانگان جنون تو را خواهند
.
خود را بعقل و هوش معطر کن
.
دشمن فسون گر است و حیل انگیز
.
با هوش باش و دفع فسون گر کن
.
ای جان من نجات اگر خواهی
.
بر خیز خویشتن تو هنرور کن
.
ای برقعی بهوش وخرد پیوند
.
گفتار عقل و هوش مکرر کن
.

۲۹۸- حافظ

بفکن بر صف رندان نظری بهتر ازین [۱۷۰]
.
بردر میکده میکن گذری بهتر ازین
.
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
.
گفتم ای خواجۀ عاقل هنری بهتر ازین
.
دل بدان رود گرامی چکنم گر ندهم
.
مادر دهر ندارد پسری بهتر ازین
.
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بچین
.
که در این باغ نبینی ثمری بهتر ازین
.

۲۹۸-حافظ شکن

میفکن بر روش خود نظری بهتر ازین
.
خبری گیر از عقل و ثمری بهتر ازین
.
تو همه فکر بدن روح ندارد قوتی
.
خبری گیر ز جانت خبری بهتر ازین
.
عشق فتنه بود و بی‌هنری و مستی
.
شاعرا نیست هنر تا هنری بهتر ازین
.
هنر بهتر ازین خر کنی و لاف بود
.
چه هنر بهتر ازین و چه خری بهتر ازین
.
هنر با ثمری صنعت و حفظ قرآن
.
که بدارین تو سودی نبری بهتر ازین
.
لیک در باغ سخن یاوه چو شعر حافظ
.
نیست الحق که نشد پرده دری بهتر ازین
.
هست مقصود و حق از والشعرا [۱۷۱]این شعرا
.
برقعی نزد خرد نی نظری بهتر ازین
.

۲۹۹- حافظ

چندانکه گفتم غم با طبیبان
.
درمان نکردند مسکین غریبان
.
آن گل که هر دم در دست خاریست
.
گو شرم بادت از عندلیبان
.
ای منعم آخر بر خوان جودت
.
تا چند باشیم از بی‌نصیبان
.
ما درد پنهان با یار گفتیم
.
نتوان نهفتن درد از طبیبان
.
حافظ نگشتی رسوای گیتی
.
گر می‌شنیدی پند ادیبان
.

۲۹۹-حافظ شکن

درد و غم خود گو با لبیبان
.
یعنی رسولان از حق طبیبان
.
درمان نمایند به از طبیبان
.
تا باز بینی روی حبیبان
.
نبود رسولی گر حاضر ای جان
.
جُو [۱۷۲]یک فهیمی بین ادیبان
.
اما تو گفتی درد و غم خویش
.
با اهل تزویر آن ناطبیبان
.
تو درد پنهان با پیر گفتی
.
خواستی سعادت از بی‌نصیبان
.
خواستی تو نعمت از فاقد آن
.
تا چند باشی از نانجیبان
.
حافظ نگشتی رسوای گیتی
.
گر می‌شنیدی پند لبیبان
.
یارب امان تا روشن نماید
.
این برقعی ره بر ما غریبان
.

۳۰۰- حافظ

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
.
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
.
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
.
ما را ز جام بادۀ گلگون خراب کن
.
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستم
.
با ما بجام بادۀ صافی خطاب کن
.
روزی که چرخ از گل ما کوز‌ه‌ها کند
.
زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن
.
کار صواب باده پرستی است حافظا
.
بر خیز و عزم و جزم بکار صواب کن
.

۳۰۰-حافظ شکن

صبح است عاقلا قدری ترک خواب کن
.
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
.
زان پیشتر که عمر بپایان رسد بیا
.
توبه ز جام می‌کن و ترک شراب کن
.
گر مرد زهد و توبه و طاعت تو نیستی
.
طعنه مزن بدین و تو خوف از عذاب کن
.
شاعر تو اهل زندقه و کفر و یاوه‌ای
.
کمتر بفسق مردم ما را خراب کن
.
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کنند
.
فکری ز مُشت و هم لگد بی‌حساب کن
.
شاعر نه کار باده پرستی صواب هست
.
خیز و جز این تو عزم بکار صواب کن
.
کار صواب امر کتابست و شرع ما
.
با عقل و دین بساز و عمل بر کتاب کن
.
ای برقعی بسیرۀ دیرین صالحین
.
صبح و سحر مخواب و خدا را خطاب کن
.

۳۰۱- حافظ

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
.
هجران بلای من شد یا رب بلا بگردان
.
مرغول را بگردان یعنی بر غم سنبل
.
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
.
حافظ ز خوبرویان قسمت جز این قدر نیست
.
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان
.

۳۰۱-حافظ شکن

شاعر بلای ما شد یارب بلا بگردان
.
تاثیر شعر تصنیف از فکر ما بگردان
.
مرغول یار برده دین و خرد ز دستش
.
عقل و خرد ز دام این دین ربا بگردان
.
دائم برقص و تصنیف افکنده دام خود را
.
نی فکر کار و صنعت دامش خدا بگردان
.
گر عفتی نداری نسبت مده قضا را
.
حافظ ز خوبرویان چشم خطا بگردان
.
این شاعران جبری زشتی ز حق بدانند
.
ای برقعی تو از حق این افترا بگردان
.

۳۰۲- حافظ

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
.
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
.
خاتم جم را بشارت ده بحسن عاقبت
.
کاسم اعظم کرد ازو کوتاه دست اهرمن
.
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
.
هر نفس با بوی رحمن می‌وزد باد یمن
.
شوکت پور پشنگ و تیغ عالم گیر او
.
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن
.
گوشه‌گیران انتظار جلوۀ خوش می‌کشند
.
بر شکن طرف کلاه و برقع از رخ بر فکن
.
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه‌دار
.
تا از آن جام زرافشان جرعۀ بخشد بمن
.
مشورت باعقل کردم گفت حافظ می‌بنوش
.
ساقیا می ده بقول مستشار مؤتمن
.

۳۰۲-حافظ شکن

شاعرا گر عقل باشد مستشار مؤتمن
.
پس بدفع او چرا گوئی بده جامی بمن
.
تا بکی گوئی تو از پور پشنگ و تیغ او
.
کن تملق را رها شه را مکن سرو چمن
.
میر تیموری که قتل عام بودی عادتش
.
اسم اعظم نیست با او هست با او اهرمن
.
گوشه‌گیران انتظار ظالمان کی می‌کشند
.
کی وزد این بوی شیطان از اویس [۱۷۳]و از یمن
.
گفته‌ای بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
.
تا از آن جام زرافشان جرعۀ بخشد بمن
.
این می ار ز رشد ز ظالم عقل ‌کی گفتی بنوش
.
چون زنی تهمت بعقل مستشار مؤتمن
.
ور که ‌قصدت ‌عشق‌حق‌ گردیده ‌ای ‌بی‌عقل‌ خام
.
از اتابک کی بدست آری تو این مشک ختن
.
ور می‌پیر خراباتست رو از وی بگیر
.
شرط آن عشق و خلوصی شد بپیر و اهرمن
.
برقعی افکار زشت شاعران درهم شکن
.
تا که بنشانی مریدانش بجای خویشتن
.

۳۰۳- حافظ

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
.
تا ببینیم سر انجام چه خواهد بودن
.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
.
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
.
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
.
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
.
پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
.
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
.
برده از ره دل حافظ بدف و چنگ و غزل
.
تا جزای منِ بد نام چه خواهد بودن
.

۳۰۳-حافظ شکن

بدتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
.
اثر مستی و اوهام چه خواهد بودن
.
این همه دم ز هوی و هوس و می‌خواری
.
آخر کار و سرانجام چه خواهد بودن
.
گهی اسرار بگوئی گهی از دف و چنگ
.
حافظا عاقبت دام چه خواهد بودن
.
تا بکی طعنه و تحقیر و تمسخر بر دین
.
تا ببینیم که فرجام چه خواهد بودن
.
نهی از می‌تو ز قرآن بشنو باز مگو
.
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
.
دسترنج عمل خود منما صرف بکام
.
نکبت پیروی کام چه خواهد بودن
.
پیر میخانه گر از غیب دهد او خبری
.
همه از دیو و دگر جام چه خواهد بودن
.
برقعی این دف و چنگ و غزل از دام بود
.
جز عذاب از پی و بدنام چه خواهد بودن
.

۳۰۴- حافظ

ما سر خوشیم بادۀ ما در پیاله کن
.
بدمست را بغمزۀ ساقی حواله کن
.
در جام ماه بادۀ چون آفتاب ریز
.
بر روی روز سنبل شب را کلاله کن
.
ای پیر خانقه بخرابات شو دمی
.
غسلی بر آر و توبۀ هفتاد ساله کن
.
صوفی بگریه چهرۀ مجلس بشو چه شمع
.
و آهنگ رقص ما همه از آه و ناله کن
.
گر نو عروس عشق در آید بعقد تو
.
مهر دو کون حافظش اندر قباله کن
.

۳۰۴-حافظ شکن

بیچاره‌ای و مست بیا آه و ناله کن
.
ترک هوی و هم هوس و هم پیاله کن
.
تا کی ز جام و باده بگوئی تو شاعرا
.
ما را بپند و موعظه یک دم حواله کن
.
ای پیر خانقه ز خرافات دم مزن
.
توبه دمی ز خدعۀ هفتاد ساله کن
.
صوفی بیا خراب کن این دیر و خانقه
.
و آهنگ مسجدان بنما ترک چاله کن
.
گر پیره زال [۱۷۴]عشق ببینی تو برقعی
.
اندر طلاق کوش و خرد را کلاله کن
. [۱۶۸] تِذکار = تذکردادن، یادآوری‌نمودن. [۱۶۹] در برخی از نسخه‌های دیوان حافظ این بیت اینگونه آمده است: ز خاک مجلس ما ای نسیم باغ بهشت
ببر شمامه بفردوس و عود مجمر کن
[
۱۷۰] در نسخۀ دستنویس علامه برقعی این بیت چنین آمده است: میفکن بر صف رندان نظری بهتر از این. اما در برخی از نسخه‌ها (از جمله در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی) این بیت چنین آمده است: بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این. که بخاطر مطابقت با سیاق و سباق ما آن را تصحیح نمودیم؛ اما علامه برقعی در حافظ شکن نیز بر اساس نسخۀ دست داشتۀ خویش ردیه نوشته است. [۱۷۱] اشاره به آیۀ کریمه: ﴿وَٱلشُّعَرَآءُ يَتَّبِعُهُمُ ٱلۡغَاوُۥنَ٢٢٤[الشعراء: ۲۲۴] می‌باشد. [۱۷۲] جو = بجوی، جستجو کن. [۱۷۳] اویس = اویس بن عامر بن جَزء قرنی یمنی، او در زمان پیامبر اسلام جمی‌زیسته است اما بخاطر سرپرستی و خدمت به مادرش با ایشان ملاقات نکرده و شرف صحابه بودن را حاصل ننموده است. در سال ۳۷ هـ وفات نموده و آرامگاه او در ترکیۀ فعلی می‌باشد. مسلمان‌شدن اویس در یمن و موفق‌نشدن او به دیدار با پیامبر گرامی اسلام جاز موضوعاتی است که در عرفان و ادبیات فارسی بدان پرداخته شده است. بنقل از: ویکی پیدیا دانشنامۀ آزاد. اویس قرنیFa.Wikipedia.org/wiki/ [۱۷۴] پیره زال = پیره زن، زن سالخورده.

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...