حرف تاء
۱۵-حافظ
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
چه گویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها داد است
که ای بلند نظر شاهبازه سدره نشین
نشیمن تو ز این کنج محنت آباد است
تو را ز کنگرۀ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
رضا بداده بده و ز جین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاد است
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدا دادست
۱۵-حافظ شکن
دلا چو قصر امَل [۱۶]سخت سست بنیاد است
میار باده که عقلت ز ریشه بر باد است
مرا تعلق قلبی بدین اسلام است
که رنگ و صبغۀ آن را خدا همیدادست [۱۷]
بدین و عقل ندارد علاقه آن کس گفت
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست
اگر چه از خرد و دین نموده خود آزاد
ولی بقید هوا و هوس دلش شادست
بمکر شاعر صوفی نگر که گشته غلام
بهر کس که ز هر رنگ و علقه آزادست
بیا بدیدۀ ایمان نگر دروغش را
که آنچه رنگ بود او بخویش بنهادست
ز رنگ مستی و پا بند جام و نغمه و نی
دگر به بیعت و هم عشق و نعره و دادست
دگر سماع و دگر جبر وحدتست و حلول
دگر چه رنگ بود کو بخویش ننهادست
گذشتم از همۀ رنگهای او گویم
بس است از همه یکرنگ کان مرا یادست
چو جامع همه رنگست و فوق هر رنگی
که دل ببسته بپیر و بدام افتاد است
تعلقی نبود فوق شرک ای حافظ
مزن تو لاف که صوفی ز رنگ آزادست
۱۵-ایضاً حافظ شکن
چو خواست ترک دیانت کند بلاقیدی
. غلام شد بکسی کو ز شرع آزادست
. نصیحتی کنمت گوش خود مده بر پیر
. که قول پیر طریقت ز معده و بادست
. اگر تو پند پذیری و هم نصیحت جو
. برو کتاب خدا بین که پندها دادست
. و یا بقول رسول و کتاب ما کن گوش
. ببین ز اهل حکمت ووحیت چه مژدَها یادست
. مخور فریب ز شاعر که گاه میگوید
. سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
. سروش عالم غیبش ز وحی شیطانست
. که بهر شاعر و عارف ز دیو امدادست
. بوقت مست و خرابی ورا بمیخانه
. سروش وسوسه خناس خدعه مرصادست
. تو را ابالسه از عرش خود رنند صفیر
. ندانمت که درین خانقه چه افتادست
. یقین که مثل تو شهباز سدرۀ کفر است
. چرا که درگۀ شیطان ز شعرت آبادست
. تو را اجانب و کفار قدر میدانند
. برای آنکه کنندت بزرگ فریادست
. غلط مگو و مده نسبت غلط بخدا
. که در عمل دری از اختیار بگشادست
. تو را حسد نبرد کس، ز نظم خویش ملاف
. مکن تو عجب که این یاوه نِی خدا دادست
. بسا که مال حرام و بسا که نظم لطیف
. که از هوا و دیگر وحی دیوار شاد است
. پناه بر خدا برقعی ز خود خواهی
. ببین که صوفی جاهل بعجب خود شاد است
.
۱۶-حافظ
برو بکار خود ایواعظ این چه فریاد است
. هر افتاده دل از کف تو را چه افتاد است
. بکام تا نرساند مرا لبش چون نای
. نصیحت همه عالم بگوش من باد است
. گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
. اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
. برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
. کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
.
۱۶-حافظ شکن
بلند گوی تو واعظ که جای فریاد است
. توجهی بتمسخر مکن که حق شادست
. که منع فسق بود کار واعظ ای حافظ
. که تا برَه کشد آن را که دل ز کف دادست
. نصیحت همه عالم بمست چون بادست
. ولی وظیفۀ عاقل بمست ارشادست
. تو خواه از سخنش پندگیر و خواه ملال
. ملال و مستی تو نزد عاقلان بادست
. نگر که مستی حافظ چه حد بود کز جهل
. گدائی در پیران ورا خوش افتادست
. ز هشت خلد زند کوس و داد استغناء
. ز عشق پیر خود از هردو عالم آزادست
. اگر چه این نبود جز فسانه و لافی
. بخار معده و یا گرمی سر از باده است
. و گرنه بهر تو غازی دو صد ملق آری
. زنی بیاوه سرائی که شه مرا داده است
. نگفت هیچ رسولی و یا ولی بخدا
. اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
. همان خوش است که خودمعترف شدی حافظ
. که زین فسانه و افسون بسی تو را یاد است
.
۱۷-حافظ
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخواست
. می بمیخوانه بجوش آمد و میباید خواست
. توبۀ زهد فروشان گران جان بگذشت
. وقت رندی و طربکردن رندان بر جاست
. چه ملامت بود آن را که چو ما باده خورد
. این نه عیب است بر عاشق رند و نه خطاست
. باده نوشی که درو روی و ریائی نبود
. بهتر از زهد فروشی که درو روی و ریا است
. ما نه مردان ریائیم و نه حریفان نفاق
. آنکه او عالم سراست بدین حال گوا است
. فرض ایزد بگذاریم و بکس بد نکنیم
. ور بگوئید روا نیست بگوئیم رواست
. چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
. باده از خون رزانست نه از خون شما است
. این نهعیبست کز این عیب خلل خواهد بود
. ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجا است
. حافظ از چون و چرا بگذر و مینوش ولی
. نزد حکمش چه مجال سخن چون و چرا است
.
۱۷-حافظ شکن
گرچه عید رمضان آمده دین پا برجا است
. مَی حرامست بهَر ماه نمیباید خواست
. زاهد ار جان گرامی ندهد جا دارد
. طعنۀ رند و طربکردن رندان بیجا است
. باید آن باده خور مست ملامت گردد
. که ورا می خوری و عشق و هوا عین خطا است
. باده نوشی تو و زهد فروشی کسان
. هردو عیب استیکی کمتر و یک بیش جفا است
. مکر کم کن که میاز زهد ریا به باشد
. فتنۀ خلق مشو رخصت عصیان بیپا است
. باب ترجیح گشودن بمعاصی رندی است
. اگر این باب شود شرع و دیانت بفنا است
. اگر این باده شرابست بود فسق و حرام
. لیک در زهد ریائی همه حرمان جزا است
. ور بود بادۀ صوفی که بود شرک جلی
. زانکه رب همه یکرب بود آنهم که خداست
. اخذ ارباب بقرآن بصراحت شرکست
. من ندانم که همین شیوۀ صوفی چه رواست
. گر ریا شرک خفی هست ولی در عمل است
. این نه از دین بخطا رفته ولی مزد هبا است
. شرک صوفی برسول است و بدین و بخدا
. پس اگر فهم بود بهتر ازین باده ریا است
. هم شما مرد ریائید و نفاق ای عرفاء
. بجز از عالم سر عالم دین نیز گوا است
. فرض ایزد نبود آنچه گذارد صوفی
. فرض پیر است و بدستور وی این فرض بپا است
. حافظا طعن و تمسخر ز شما عین بدیست
. عجبا بد نکنم چیست چه بد نزد شما است
. فرض ایزد بکن و بد مکن و باده منوش
. گر تو گوئی که روا نیست بگوئیم رواست
. حافظا باده خوری عیب و بد و وزر بود
. خلل عقل بود باده ز نفس و ز هوا است
. تو بعیب دگران داخل هر عیب مشو
. تو مکن خدعه مگو مردم بیعیب کجا است
.
۱۸-حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است
. سخنشناس نه ای جان من خطا اینجا است
. سرم بدنیا و عبقی فرو نمیآید
. تبارک الله از این فتنهها که در سر ما
است
. در اندرون من خسته دل ندانم کیست
. که من خموشم و او در فغان و در غوغا است
. چه ساز بود که در پرده میزند مطرب
. که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
.
۱۸-حافظ شکن
چو بشنوی سخن شاعران بگو که خطا است
. که نی ز اهل دل است و نه اهل دین خدا است
. سرش بدنیا و عقبی فرو نمیآید
. چرا چنین نبود آنکه عقل از و برخاست
. تبارک تو بدین شیوه عین بیخردیست
. چو عقل نیست نه دنیا نه دین و نی عقبی
است
. هزار فتنۀ بیدینیت بسر باشد
. که در میانۀ اشعار تو بسی پیداست
. در اندرون دلت لانۀ ز شیطانست
. که از وساوس شیطان تو را چنین غوغا است
. بس است وزر و و بال و گناهت از دیوان
. تو خاک گشتی و اما گناه تو ز قفا است
. هزار دشمن صوفی بخانقه داری
. چه باک برقعیا گر عداوتش بیجا است
.
۱۹-حافظ
روضۀ خلد برین خلوت درویشانست
. مایۀ محتشمی خدمت درویشانست
. گنج عزلت که طلسمات عجائب دارد
. فتح آن در نظر رحمت درویشانست
. خسروان قبلۀ حاجات جهانند ولی
. سببش بندگی حضرت درویشانست
. من غلام نظر آصف عهدم کو را
. صورت خواجگی و سیرت درویشانست
. حافظ ار آب حیات ابدی میخواهی
. منبعش خاک در خلوت درویشانست
.
۱۹-حافظ شکن
صحنۀ میکدهها خلوت درویشانست
. مایۀ یوزهگری حشمت درویشانست
. حقه و خدعه طلسمی است عجیب
. فتح آن در یَدِ پر حیلت درویشانست
. قعر دوزخ که همه پر شده از استعمار
. منظری از چمن نزهت درویشانست
. آنچه دل میشود از صحبت آن تار و سیاه
. زیبقی هست که در صحبت درویشانست
. آنچه نزدش بنهد تاج تکبر شیطان
. لافهائی است که در سیرت درویشانست
. مجری باطل و هم ملعبۀ استعمار
. کمک کفر هم از خدمت درویشانست
. هر زیادیّ و کمی یافت شود اندر دین
. همه از حیلت و از بدعت درویشانست
. ذلتی را که ز غم باشد و نی ننگ و زوال
. آن گدائیست که در فطرت درویشانست
. خسروانیکه همه صاحب زورند و ستم
. سببش لشکر و جمعیت درویشانست
. آنچه شاهان بجفا مطلبند از زور و سیم
. خواستههائی است که در حسرت درویشانست
. گر نبی گفته که الفقرُ فخری
. فخر خود گفته نه بر هیئت درویشانست [۱۸]
. تنبلی، سستی و بیدردی و ننگ
. این صفاتی است که در حالت درویشانست
. از افق تا بافق لشکر جهل است ولی
. هرچه جهل است همه حکمت درویشانست
. ای توانگر بفروش آنچه تو خواهی نخوت
. بهر تو چاکری و منت درویشانست
. گنج قارون که فرو رفت هنوز از پی آن
. همه جا فحص همه شرکت درویشانست
. حافظا ذلت و موت ابدی میخواهی
. منبعش خانقه و نکبت درویشانست
. بین که حافظ چه تملق کند از آصف عهد
. برقعی لاف و ملق عادت درویشانست
. چه روایات و چه آیات ز حق رسول
. همه در پستی در ذلت درویشانست [۱۹]
.
۲۰-حافظ
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست
. که به پیمانه کشی شهره شدم روز اَلست [۲۰]
. من هماندم که وضو ساختم از چشمۀ عشق
. چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
. می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
. که بروی که شدم عاشق و از بوی که مست
. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
. زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
. حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت
. یعنی از وصل شهش نیست بجز باد بدست
.
۲۰-حافظ شکن
شاعرا دم مزن از باده مخوان خود را مست
. که ز عقل و خرد است آنچه که بودست و
که هست
. هیچ کس طاعت و پیمان و صلاح از چه توئی
. می نخواهد که شدی صوفی و هم بادهپرست
. تو به پیمانه کشی از ره دل شهره شدی
. همه از فطرت پست است نه از روز الست
. فطرت پست تو نیز از عمل و کسب تو شد
. نبود ذاتیت ای شاعر و ای صوفی پست
. تو هماندم که وضو ساختی از کوزۀ خمر
. چار تکبیر زدی یکسره بر هرچه حق است
. هر که شد شیعه زند پنج بتکبیر نه چار
. حافظ اقرار نموده که منم سنی و مست
. حافظا عشق تو سرّی نبود معلوم است
. که توئی عاشق شاهی که ورا سیم و زر است
. تا کی از نرگس مستانۀ شه میبافی
. نا امیدت نکند شه برو ای شاعر چست
. هرکس از عشق شهان خویش سلیمان خواند
. آخر از وصل شهش نیست بجز باد بدست
. برقعی شاعر صوفی بکند رسوا خویش
. همچو حافظ که بدیوان وی اقرار ویَست
.
۲۱-حافظ
سر ارادت ما و آستان حضرت اوست
. که هرچه بر سرما میرود ارادت اوست
. نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
. فدای قد تو هر سروبن که بر لب جو است
. نه این زمان دل حافظ در آتش طلب است
. که داغدار ازل همچو لالۀ خود رو است
.
۲۱-حافظ شکن
سر ارادت صوفی بمرشد است ای دوست
. که هرچه بر سرش آید ز کفر آن بد خوست
. بمرشدش سپرد سر چنین کند باور
. که هرچه بر سر او میرود ارادت اوست
. نثار مقدم او سازد عقل و ایمان را
. فدای او بنماید هر آنچه را نیکوست
. بگوید او چه رخ پیر در دلم گیرم
. مراد خویش بیابم که قبلهام آنسوست
. بگو بشاعر خود رو فرار کن ز آتش
. که داغدار ازل نیست حنظل خود روست
. هرآنکه غافل مست است برقعی همه حال
. ز وهم خویش هماره چو حافظ پر گواست
.
۲۲-حافظ
دل سرا پردۀ محبت اوست
. دیده آیینه دار طلعت است
. تو و طوبی و ما و قامت یار
. فکر هرکس بقدر همت است
. گر من آلوده دامنم چه زیان
. همه عالم گواه عصمت است
. من که باشم در آن حرم که صبا
. پردهدار حریم حرمت اوست
. ملکت عاشقی و گنج طرب
. هر چه دارم ز یمن دولت اوست
.
۲۲-حافظ شکن
هر که گفتا که عاشقم ای دوست
. تو ببین بر که آن محبت اوست
. قبلۀ صوفیان بود مرشد
. دل صوفی پر از ارادت اوست
. چون خدا را نباشد میطلعت
. طلعت صوفیان نه طلعت اوست
. شده صوفی گدای مرشد و پیر
. فکر هرکس بقدر همت اوست
. نه تو تنها در آن حرم محرم
. هر چه دیو است جای خلوت اوست
. نه تو آلودهای فقط از پیر
. همه عالم گواه نکبت اوست
. شاهد گر به جز دلش کس نیست
. پیر را مدح چون تو صحت اوست
. هر چـه داری ز لهــو و لغـو و طـرب
. همه از پیروی ملت اوست
. هر که گمراه شد ز مذهب حق
. اثر لاف و بوی صحبت اوست
. هر چه خواهی بلاف در دنیا
. هر کسی چند روزه نوبت اوست
. کن رها عشق و دین طلب ای دل
. هر چه باشد ز یُمن دولت اوست
. برقعی فقر و جهل آرَد کفر
. دوری از فقر هم سعادت اوست
.
۲۳-حافظ
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
. چشم میگون لبخندان دل خندان با اوست
. گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
. آن سلیمان زمانست که خاتم با اوست
. خال مشکین که بر آن عارض گندم گونست
. سر آندانه که شد رهزن آدم با اوست
. با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
. کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
. دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
. چکنم با دل مجروح که مرهم با اوست
. روی خوبست و کمال هنر و دامن پاک
. لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
. حافظ از معتقدانست گرامی دارش
. زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
.
۲۳-حافظ شکن
دل بحق ده که دل جملۀ عالم با اوست
. حفظ هرچیز بهر جا و بهر دم با اوست
. کن رها لاف و گزاف و ملق شاه و وزیر
. درجهان حاجت از آن خواه که مرهم با اوست
. حافظا رزق خدا جو که دهد بیمنت
. همت ما و دم عیسی مریم با اوست
. کن رها مدح و ملق رَو پی صنعت و کار
. شه سلیمان نبی است که خاتم با اوست
. خال مشکین سلیمان نبی رهزن نیست
. هر چه ز ابلیس بود رهزن آدم با اوست
. هر کس را نبود چون دم عیسی نفسی
. آن مقامی است خدا داده که این دم با اوست
. همت تست فقط در پی هر شاه و وزیر
. چکنی با دل مجروح که درهم با اوست
. شاعر از معتقدانست که زر بخشد شاه
. چون که شه زر دهدش روح مکرم با اوست
. برقعی پستی شاعر نگر و عارف را
. شیوهاش مدح ستمگر ملقی هم با اوست
.
۲۴-حافظ
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
. کردم جنایتی و امیدم بعفو اوست
. دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
. گرچه پریوشست و لیکن فرشته خوست
. چندان گریستم که هرکس که بر گذشت
. در اشک ما چه دید روان گفت کاین چه
جوست
. دارم عجب ز نقش خیالش که چون برفت
. از دیدهام که دمبدمش کار شست و شوست
. حافظ بد است حال پریشان تو ولی
. بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
.
۲۴-حافظ شکن
حافظ امید عاطفتش با کدام دوست
. دوست پریوشی است که او را فرشته خوست
. گر از غرور دوست بحق آن حماقت است
. زیرا خدا نه وش بود و نی فرشته خوست
. چندان گریست شاعرو اشکش چه جوی شد
. هرکس شنیدکذب ورا گفت این چه جوست
. از جرئت است و حمق که یک بندۀ ضعیف
. گوید بخالقش که مرا گشتهای تو دوست
. دارم عجب ز صوفی و پیرش که از گزاف
. پیرش بچشم صوفی و چشمش بشست و شوست
. حافظ نموده خویش پریشان ز زلف پیر
. نی صنعت و نه کار پریشانیش نکو است
. ای برقعی ز کار، پریشانیت رود
. با قادری بساز که دلها بدست اوست
.
۲۵-حافظ
آنشب قدریکهگویند اهل خلوت امشب است
. یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکبست
. شهسوار من که مه آئینه دار روی اوست
. تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست
. من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
. زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
. آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
. قوت جان حافظش در خندۀ زیر لبست
.
۲۵-حافظ شکن
گر شبقدر تو با پیری نشستن آنشب است
. قطعاً این سوء عقیدت از همان بد مشرب است
. لاف کمتر زن که مه آئینه دار روی اوست
. مه خسوفش از تو و امثال این بد مذهب است
. خاک نعل مرکب شه فرقت ای بیهوده گو
. وهن دین و قدح علویات نی جای لب است
. تو نخواهی کرد ترک لعل یار و جام می
. دور باد از رحمت حق هرکه اینش مذهب است
. زاهدان بر اهل مذهب نهی از منکر کنند
. طعنۀ زاهد نه بر هر کافر و لا مذهب است
. هر که بشنیدی چرندیات شاعر را بگفت
. جان من زین لافها افتاده در تاب و تبست
. برقعی زین لاف و باف شاعران دیگر مخوان
. گرچه سجع بیتی از آن ذکر یا رب یا ربست
.
۲۶-حافظ
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
. آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
. خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد
. خانۀ عقل مرا آتش میخانه بسوخت
. ترک افسانه بگو حافظ و مینوش دمی
. که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت
.
۲۶-حافظ شکن
مگر ای شاعر صوفی ز تو ماهانه بسوخت
. قطع شد لطفت شه و نعمت شاهانه بسوخت
. گر بُدت خرقۀ زهد آب خرابات نبرد
. ور بدت خانۀ عقل آتش میخانه نسوخت
. خرقۀ زهد ریا بود که برد آب طمع
. عقلت از راه هوا آتش بیگانه بسوخت
. گر گرفتار نموده است تو را پیر مغان
. دین و ایمان تو را یکسره جانانه بسوخت
. ز حق اعراض بُدت مورد خذلان گشتی
. شاعرا هوش تو را آن می و میخانه بسوخت
. چند از زلف و خط و خال بتان میگویی
. جانت از هجر بت و آتش بتخانه بسوخت
. حافظا مجلس شه این همه افسانه مگو
. ذکری از صنعت و دین کز عدمش خانه بسوخت
. برقعی عمر بافسانه و اوهام مده
. همچو حافظ که شبش شمع بافسانه بسوخت
.
۲۷-حافظ
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
. هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست
. در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
. در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
. صاحب دیوان ما گوئی نمیداند حساب
. کاندرین طغرا نشان حسبة لله نیست
. بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائمست
. ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه
نیست
. هرکه خواهد گو بیاور هرکه خواهد گو برو
. کبر و ناز و صاحب و دربان بدین درگاه نیست
. بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
. خود فروشان را بکوی میفروشان راه نیست
. هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
. ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
. حافظ ار بر صدر ننشنید ز عالی مشربیست
. عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
.
۲۷-حافظ شکن
باطن عارف پر از کفر است و خود آگاه نیست
. هرچه میبافد بجز مدح وزیر و شاه نیست
. شاعرا زاهد کسی باشد که بند جاه نیست
. از تمسخرهای شاعر در دلش اکراه نیست
. زاهد حق بین بود آگاه از حال شما
. در حق تو آنچه گوید بر قدت کوتاه نیست
. در طریقت هرچه گر بر سالک آید خیر اوست
. آنهمه از وی تملق بهر صاحب جاه نیست
. ما ندیدیم اندرین دیوان بجز مدح و ملق
. یاکه سالک نیست یا از خیر خود آگاه نیست
. گر که گمراهی نباشد در صراط مستقیم!
. رهبر اهل طریقت پس چرا دینخواه نیست
. حافظ از بهر طمع گوید بدفتر دار شاه
. کاندرین طغرانشان حسبة لله نیست
. شکوه او از صاحب دیوان کند کاندر حساب
. ناحسابی کرده او با شاعران همراه نیست
. شاعریکه وهم و پندار است شعرش گفته است
. بندۀ پیرم که وهمش دائم و گه گاه نیست
. شاعرا پیر خرابات تو کفرش دائم است
. غیر کفر و خدعهها اندر بساطش آه نیست
. کس نمیخواهد تو را جز پیر تو بهر ملق
. زانکه جز ذلّ و تملق اندر آن درگاه نیست
. خود برو بر کبر و ناز اهل دولت کن نیاز
. وز تملق گو دوروئی را در اینجا راه نیست
. نسبت پستی و ناسازی بخود ده از ملق
. گو بشه تشریف تو بالای کس کوتاه نیست
. بر در میخانه رفتن کار میخواران بود
. اهل ایمان را بکوی میفروشان راه نیست
. شاعرا راهت ندادندی که بنشینی بصدر
. از تحسّر گو که عاشق بند مال و جاه نیست
.
۲۸-حافظ
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
. آورد حرز جان ز خط مشگبار دوست
. کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح
. زان خاک نیکبخت که شد بگذار دوست
. مائیم و آستانۀ عشق و سر نیاز
. تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
.
۲۸-حافظ شکن
شاعر ز پیک دوست گوید و ما از کلام حق
. یاری ندیدهایم بجز لطف عام حق
. کحل الجواهرش شده خاک قدوم خلق
. منت خدای را که نگفت از مقام حق
. شاعر که دل بداد و بهر کس گرفت سیم
. خواب کنار دوست بگفت آن ملام حق
. بر ما رسیده پیک نبی از مقام حق
. آورده حرز جان و خرد از کلام حق
. خوش میدهد نشان مواهب ز لطف او
. خوش میکند حکایت من و سلام حق
. دل داده تا پیام و کلامش بجان خرم
. در خجلتم جواب چه گویم پیام حق
. شکر خدا که داشت ز رحمت موفقم
. بینم همی بدیده بهَر سوره نام حق
. شاعر که دید بخت خود از رهگذار خلق
. جو برقعی تو نیکی بخت از مرام حق
.
۲۹-حافظ
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
. آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
. تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
. کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
. احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجا است
. در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
. ای دوست بپرسیدن حافظ قدمی نه
. زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
.
۲۹-حافظ شکن
شاعر که بافکار خود از راه خطا رفت
. اندر عقب نفس و دیگر عشق و هوا رفت
. از ترک پریچهره بود مقصد او شاه
. از راه خطا آمد و بر راه خطا رفت
. هر دل که در آن آرزوی وصل شهان شد
. الحق که ز حق غافل و از یاد خدا رفت
. عمری که پی وصل کسان گشت دعاگو
. پس ذکر و دعای تو کی از بهر وفا رفت
. خاکت بسر از قبلۀ اسلام کشی دست
. شه قبلۀ تو پیر و بتت قبله نما رفت
. عمریست که سعیت همه بیصدق و صفا رفت
. در سعی چه کوشی تو چه از قلب صفا رفت
. از دوری دین هیچ تو را کک نگزیدی
. وز دوری زر جان تو از غم بفنا رفت
. هر شاعر غافل که ببافد ز شه و پیر
. دائم گنه و وزر وبالش ز قفا رفت
. هان برقعیا بهر خدا دفع اباطیل
. زان پیش که گویند سوی دار بقا رفت
.
۳۰-حافظ
منم که گوشۀ میخانه خانقاه من است
. دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست
. ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
. گدای خاک در دوست پادشاه من است
. غرض ز مسجد و میخانهام وصال شما است
. جز این خیال ندارم خدا گواه من است
. مگر بتیغ اجل خیمه بر کنم ورنه
. رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
. گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
. تو در طریق ادب باش و گو گناه منست
.
۳۰-حافظ شکن
منم که لطف خداوند تکیهگاه منست
. دعا و ذکر خدا ورد صبحگاه منست
. توئی که گوشۀ میخانه خانقاه تو شد
. مگو که مسجد و یا کعبه قبلگاه منست
. بگو بشاعر صوفی که پیرهای مغان
. مزوّرند و ریا کار حق گواه منست
. مزن تو چنگ و رباب و مرو دگر پی پیر
. که شرکرا نبود توبه حق اله منست
. ز پادشاه اگر فارغی چرا گوئی
. رسیدن از در دوست نه رسم و راه منست
. اگر که پیر مغان شیخ راه تو باشد
. مگو که راه خدا و رسول راه منست
. غرض که مسجد و میخانه ضد یکدگرند
. مگو ز مسجد و گو میکده پناه منست
. گناه و فسق بود اختیارت ای حافظ
. اگر که جبر ادب شد ادب گناه منست
. مده تو برقعیا نسبت گنه بخدای
. که کفر باشد و هر گفته دل بخواه منست
.
۳۱-حافظ
اگرچه باده فرح بخش و باد گل ریز است
. ببانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
. در آستین مرقع پیاله پنهان کن
. که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
. عراق و پارس گرفتی بشعر خود حافظ
. بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
.
۳۱-حافظ شکن
بهوش باش که عصیان حق غمانگیز است
. مخور فریب هوا را که فتنهآمیز است
. ز صوفیان و حریفان مست دوری کن
. بعقل باش که نفس بد تو خونریز است
. ز محتسب مهراس و ز نفس خویش بترس
. که دشمنِ ورع و زهد و خیر و پرهیز است
. بشعر لاف گرفتی عراق و پارس ولی
. بهاء شعر تو نی ساقهای ز ترتیز [۲۱]است
. چه باک باطل اگر صفحۀ زمین گیرد
. نه فضل هرچه پسند عراق و تبریز است
. ز خود مباف تو ای برقعی که اندر حشر
. جزای نشر خرافات آتش تیز است
.
۳۲-حافظ
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
. وندر آنب رگ و نوا خوش نالههای زار داشت
. گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
. گفت ما را جلوۀ معشوق در اینکار داشت
. گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
. شیخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمار داشت
. وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
. ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زنار داشت
. چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
. شیوۀ جنات تجری تحت الأنهار داشت
.
۳۲-حافظ شکن
شاعر بیبندوباری دفتری ز اشعار داشت
. و ندر آن دفتر ز شاه و پیر بس سالار داشت
. خوب دقت کردم و دیدم همه دیوانگی است
. جمله در عشق و هوای نفس و ننگ و عار
داشت
. کرده دعوت مردمی را سوی بد نامی عشق
. وندر آن دعوت مکرر نامی از زنار داشت
. گفتمش عشقت اگر حق بود بدنامی نداشت
. راه حق جز نیکنامی ای پسرکی بار داشت
. ترک بد نامیکن و از شیخ صنعان ره مگیر
. گر بُدش ایمان چه ره در خانۀ خمار داشت
. رو بخوان تاریخ را و شیخ صنعان را نگر
. گشته ترسا چون ز ترسا دختری او یار داشت
. دمزد از اسلام و در بر خرقه تا مرشدش را
. تا رواج زشت و بد نامی دید اصرار داشت
. شد مسلمان تا توان اضلال درویشان کند
. همچو پیر و مرشدان صد خدعه در رفتار داشت
. ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زنار نیست
. آن قلندر ذکر شیطان را در آن اطوار داشت
. باز شاعر کرده اظهار طمع در ضمن شعر
. رفته زیر قصر شاهان گریۀ اظهار داشت
. گر نبودی از طمع کی چشم حافظ میفتاد
. بر قصور شاه تجری تحت الأنهار داشت
. برقعی بردار از ره دام پیران و نما
. گرچه هر پیری هزاران نالههای زار داشت
.
۳۳-حافظ
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای
. کت [۲۲]خون ما حلالتر از شیر
مادر است
. دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
. امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
. از آستان پیر مغان سرکشم چرا
. دولت در آن سرا و گشایش در آندر است
. شیراز آب رکنی و آن باد خوش نسیم
. عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
. فرقست از آب خضر که ظلمات جای اوست
. تا آب ما که منبعش الله اکبر است
. ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
. با پادشه بگوی که روزی مقرر است
.
۳۳-حافظ شکن
ای شاعر وقیح بگو این چه دختر است
. اشعار وی بنفس و هوا خوب رهبر است
. گویا ز شهر لوط تو مذهب گرفتهای
. تا کی نظر بنازنین پسران این چه منکر است
. بیدرد بیغمی ز می و باده مفتگو
. دانسته شد چه شور چه شهرت در این سر است
. خوشتر ز آستان پیر مغان نیست بهر تو
. بیبندوباری تو در آن در میسّر است
. در آستان پیر، ملق میخرند و بس
. آری خضوع کن که گشایش از آندر است
. چشم طمع بدون ملق از کسی مدار
. بازار خود فروشی از آنسوی دیگر است
. یکدام بهر صید بود نزد شاعران
. آن هم بنام عشق چه شهد و چه شکر است
. حافظ نمک شناس نه ای زانکه گفتهای
. آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
. فرقست ز آب خضر که آن میدهد حیات
. تاآب فارس کاین چه توئی سفله پرور است
. گر آب خضر در ظلماتست جای آن
. آب تو از حمیم جهنم مقطّر است
. مگذاشتی بفقر و قناعت تو آبرو
. گفتم بشاه گفت ولش کن که ادخر است
. او آبروی فقر ببردی بشعر لاف
. بادی فکنده روزیش از ما مقرر است
. این بادها که در سر او هست از شه است
. بیپادشه کی این همهاش باد در سر است
. دائم مدیح خود بر ما هدیه آورد
. از خوان بذل ما است که لافش مکرر است
.
۳۴-حافظ
ایغائب از نظر بخدا میسپارمت
. جانم بسوختی و بدِل دوست دارمت
. گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
. صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت
. حافظ شراب و شاهد و ساقی نه وضع تست
. فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت
.
۳۴-حافظ شکن
شاعر بیا که باز بشیطان سپارمت
. با تو برادرست و برابر گذارمت
. تا سر نگون تو را نکنم در میان نار
. باور مکن که دست خود از سر بدارمت
. تا کی کنی تو ناله و آه از فراق یار
. گوئی که ساحری بکنم تا بیارمت
. یاران تو را ز کار و عمل دور کردهاند
. ای پیرو هوا بهوس میگمارمت
. خود گفتهای فرشته نداند که عشق چیست
. از صاحبان عقل دگر چون شمارمت
. تا کی فرشته عاشق و ساحر همیکنی
. تا کی بِوَهن دین و دیانت گذارمت
. خود ساحری چه حاجت هاروت بابلی
. در سحر صوفیا من از او پیش دارمت
. هاروت بُد فرشته اگر پیش او روی
. گوید بآن رجیم دغا میسپارمت
.
۳۵-حافظ
خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز
. کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
. درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
. اندیشۀ آمرزش و پروای ثوابت
. راه دل عشاق زد آن چشم خماری
. پیداست از این شیوه که مست است شرابت
. حافظ نه غلامیت که از خواجه گریزد
. لطفی کن و باز آ که خرابم ز عتابت
.
۳۵-حافظ شکن
ای شاعر ما صرف شد ایام شبابت
. از وزر و وبال است پر اوراق کتابت
. تا کی بحریم دگران چشم بدوزی
. کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
. معشوقۀ تو چون تو بود زانکه نباشد
. اندیشۀ آمرزش و پروای ثوابت
. چون برده ز تو چشم خمارش دل مستت
. پیدا است از این شیوه که کردست خرابت
. حافظ چه غلامی که خود ترا بفروشی
. بر دانه و آبی ندهد خواجه جوابت
. هان برقعیا این شعرا جمله خرابند
. بیدار نما ملت با رأی صوابت
.
۳۶-حافظ
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبی است
. زبان خموش و لیکن دهان پر از عربی است
. پری نهفته رخ و دیو در کرشمه و ناز
. بسوخت عقل ز حیرت که این چه بوالعجبی است
. سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
. که کام بخشی او را بهانه بیسببی است
. هزار عقل و خرد داشتم من ای خواجه
. کنون که مست و خرابم صلاح بیادبی است
. بیار میکه چو حافظ مدامم استظهار
. بگریۀ سحری و نیاز نیم شبی است
.
۳۶-حافظ شکن
تو عرض کار و هنر کن مگو ز بیادبی است
. که این دو فخر شود بر عجم و یا عربی است
. ز بس که اهل هوا گشته پیرو پیران
. خرد ضعیف و کنار است این نه بوالعجبی
است
. سبب بپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
. نه چرخ بلکه هوا و هوس در آن سببی است
. اگر که عقل و خرد خردلی تو را بودی
. نمیشدی تو بمستی و آنچه بیادبی است
. هر آنکه اهل ریا شد مدامش استظهار
. بگریۀ سحری و نیاز نیم شبی است
. هرآنکه گاه شود مست و گه سحرخیز است
. بگو باهل خرد برقعی که او جلبی است
.
۳۷-حافظ
بکوی میکده بر سالکی که ره دانست
. دری دگر زدن اندیشۀ تبه دانست
. بر آستانۀ میخانه هرکه یافت رهی
. ز فیض جام میاسرارِ خانقه دانست
. زمانه افسر رندی نداد جز بکسی
. که سرفرازی عالم درین کله دانست
. هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر دید
. رموز جامجم از نقش خاک ره دانست
. ز جور کوکب طالع سحر گهان چشمم
. چنان گریست که ناهید و مهر و مه دانست
. ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
. که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
. حدیث حافظ و ساغر کشیدن پنهان
. چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
. بلند مرتبه شاهی که نه رواق سپهر
. نمونهای ز خم طاق بارگه دانست
.
۳۷-حافظ شکن
بکوی میکده هر ناکسی که ره دانست
. ره هوا و هوس را چه یک چه ده دانست
. بر آستانۀ میخانه هرکه یافت رهی
. هوا پرست شد و راه خانقه دانست
. کسی که رند شد و خدعه کار و با تزویر
. کلاه حمق بسر بهترین کله دانست
. هر آنکه دمزند از ساغر و می و ساقی
. بوَهم خویش جهان را چه نقش ره دانست
. هر آنکه اهل ریا گشت گریه چون شاعر
. ز جور کوکب و ناهید و مهر و مه دانست
. ورای طاعت دیوانگان ز وی مطلب
. که شیخ مذهب او عاقلی گنه دانست
. برون ز دین و خرد است رشتۀ صوفی
. که عقل صوفی بیچاره را تبه دانست
. عجب که شاعر ما دل بعقل و دین نسپرد
. چرا که شیوۀ آن پیر دل سیه دانست
. بآشکار و خفی ترک مینما شاعر
. ز حق بترس مگو شحنه یا که شه دانست
. بلند مرتبه شد شاه نزدت ای شاعر
. از آنکه سیم و زرت داد و از سپه دانست
. بگو بملت غافل که برقعی میگفت
. مرید پیر نه فهم و نه ره ز چه دانست
.
۳۸-حافظ
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
. که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
. بیار باده که رنگین کنیم جامۀ زرق
. که مست جام غروریم و نام هشیاریست
. سحر کر شمۀ چشمت بخواب میدیدم
. زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
.
۳۸-حافظ شکن
بیا که نوبت عقل و زمان هشیاریست
. مگو ز عشق گرت با خرد سَر و کاریست
. مگو که عاشق حقم که تونهای لائق
. که لاف دوستی حق ز حمق و مکاریست
. تو لاف بندگی حق کجا توانی زد
. مطیع حق شدن و بندگی بدشواریست
. مقام خاک کجا شأن ذو الجلال کجا
. که شأن بندۀ مؤمن تضرع و زاریست
. نه هرکه گفت منم دوست صادقست ای دل
. که مست جام غرور است او نه هشیاریست
. بگو بحافظ عاشق که کم کند خدعه
. کجا مراتب خواب تو به ز بیداریست
. بیا بدفتر عشاق برقعی بنگر
. که دم ز عشق زند هرکه ز هنر عاریست
.
۳۹-حافظ
جز آستان تو ام در جهان پناهی نیست
. سرم را بجز این در حواله گاهی نیست
. چرا ز کوی خرابات روی بر تابم
. کزین بِهَم [۲۳]بجهان هیچ رسم و راهی
نیست
. مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
. که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
. خزینۀ دل حافظ بزلف و خال مده
. که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
.
۳۹-حافظ شکن
مگو بجز در پیرم دگر پناهی نیست
. که در شریعت ما مثل این گناهی نیست
. مگر حوالۀ شاهان تو را فراموش است
. چگونه شاعر ما را بکس نگاهی نیست
. برو که پیر مغان و مرید در نارند
. سزای لاف زنی غیر رو سیاهی نیست
. تو دم ز شرع زنی این گفته تو را کافی است
. که در شریعت ما جز خدای پناهی نیست
. چرا ز کوی خرابات روی بر تا بی
. برای فسق جز آنجا حواله گاهی نیست
. شریعت تو چه رخصت دهد بجز آزار
. برای فاسق از این به طریق و راهی نیست
. سزای آنکه نباشد خدای را بنده
. غلامی است در آنجا که دادخواهی نیست
. هر آنکه شاعر و بیکار و لاف زن باشد
. چو او بدار فنا هیچ دل تباهی نیست
.
۴۰-حافظ
صبحدم مرغ چمن با گل نو خواسته گفت
. ناز کم کن که درین باغ بسیچون تو شگفت
. تا ابد بوی محبت بمشامش نرسد
. هر که خاک در میخانه برخساره نرُفت
. سخن عشق نه آنست که آید بزبان
. ساقیا می ده و کوتاه کن این گفتوشنفت
.
۴۰-حافظ شکن
روز و شب چرخ و فلک با بشر این پند بگفت
. هرکه در عالم هستی چو گل باغ شکفت
. عاقبت فصل خزان آید میباید رفت
. هر چه داری تو بجاروب فضا باید رفت
. این بشر از سخن راست برنجید و بگفت
. هیچ واعظ سخن تلخ چنین راست نگفت
. آری آری سخن حق بجهان تلخ بود
. ای بسا در که بنوک مژه میباید رفت
. عجب از شاعر صوفی عوض پند بگفت
. نبود دوست که خاک در میخانه نرفت
. آن محبت که ز میخانه بود باید سوخت
. گرد او گر بنشیند برخت باید رفت
. همچو موسی که بگوساله و گوسالهپرست
. بزد آتش که محبت نتوان آن را گفت
. سخن عشق نه آنست بدیوان آری
. شاعرا زیر لحافت بکن این گفت و شنفت
.
۴۱-حافظ
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوشست
. وقتگلخوشبادکز وی وقت میخواران
خوشست
. از صبا هردم مشام جان ما خوش میشود
. آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
. نیست در بازار عالم خوشدلی ور زانکه هست
. شیوۀ رندی و خوش باشی عیاران خوش است
. حافظا ترکِ جهانگفتن طریق خوش دلیاست
. تا نپنداری که احوال جهانداران خوشست
.
۴۱-حافظ شکن
صحن بستان ذوق بخش و صحبت از ایمان خوشست
. وقت گل یادی ز خالق با خردمندان خوشست
. از سخن هردم مشام جان ما حظی برد
. آری آری طیب انفاس خدا جویان خوشست
. تا شدم اندر جوانی هنگ پیری ساز کرد
. ناله کن ای نوجوان بانگ گران جانان خوشست
. با سحرخیزان بشارت ده که اندر راه حق
. نزد رحمن نالۀ شبهای بیداران خوشست
. نیست در بازار عالم دوستی ای شاعران
. دوستی با اهل تقوی یا که دینداران خوشست
. از زبان مرد حمالی شنیدم این سخن
. کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوشست
. شاعرا ترک جهان گفتن بود ترک ملق
. ترک پیران مغ و ترک جهانداران خوشست
. من عجب دارم ز حافظ کرده عادت بر ملق
. برقعی حقگو که صوت و لحن حقگویان خوشست
.
۴۲-حافظ
صوفی از پرتو میراز نهانی دانست
. گوهر هرکس از این لعل توانی دانست
. ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
. ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست
. می بیاور که ننازد بگل باغ جهان
. هر که غارتگری باد خزانی دانست
. حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
. اثر تربیت آصف ثانی دانست
.
۴۲-حافظ شکن
صوفی از پرتو میکفر نهانی دانست
. پیر هم خدعه و تزویر جهانی دانست
. قدر اسلام فقط عالم دین داند و بس
. شاعر مست کجا سود و زیانی دانست
. او فقط جام می و باده و جم میداند
. او بجز عشق خیالی همه فانی دانست
. ای که از دفتر اشعار حقائق طلبی
. حتماً آن را تو بتحقیق نخواهی دانست
. بلی از شعر میاموز مگر عشق و هوا
. بجز اینها تو ز دیوان چه توانی دانست
. می میاور که ببازی تو همه عقل و خرد
. بین بعقل وخرد است آنچه فلانی دانست
. گفت حافظ اثر سیم و زر شاه و وزیر
. طبعم انگیخت نه اسرار معانی دانست
. برقعی بنگر و اقرار خود شاعر بین
. اثر سیم و زر آصف ثانی دانست
.
۴۳-حافظ
کنون که بر کف گل جام بادۀ صاف است
. بصد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
. بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
. چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
. فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
. که میحرام ولی به ز مال اوقافست
. بدرد صاف تورا حکم نیست خوش درکش
. که هرچه ساقی ما کرد عین الطافست
. ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
. که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قافست
. خموشحافظ و این نکتههای چون زر سرخ
. نگاهدار که قلاب شهر صراف است
.
۴۳-حافظ شکن
کنون که شاعر خل مست بادۀ صافست
. بصد هزار بیان تهمتش در اوصافست
. بکسب علم و هنر کوش و مشنو از صوفی
. که گفتِ شاعر بافنده گفت اجلافست
. فقیه مدرسه نی مست گشت و نه از خود گفت
. که حکم حکم خدا بود و عین الطافست
. فقیه مدرسه کی مست همچو شاعر بود
. بحکم شاعر رند میبه ز مال اوقافست
. حرام به ز حرامی نگفت جز جاهل
. بلی نتیجۀ اشعار این چنین لافست
. مکن تمسخر دین و قیاس میبر وقف
. حرام به نبود بهتری آن بافست
. بود حرام بد و بدتر و در آن به نیست
. ببین که شاعر نادان نه اهل انصافست
. کند بطعن و تسمخر حرام را تجویز
. که میحرام ولی به ز مال اوقافست
. اگر قیاس به و بهتری روا باشد
. دیگر حرام نماند قیاس اجحافست
. ز درد صاف بود نهی از خدا و رسول
. تو کافری که چرندت ز قاف تا قافست
. مبُر ز خلق فقیها بقول شاعر مست
. رسول حق بسیاست خداش وصّافست
. بلی چو شاعران همۀ کافران چنین گویند
. جدا سیاست است ز دین حکم جاهل از نافست
. رواج کفر و خرافات شد از این اشعار
. مگو که مدح نصاری ز شاعران صافست
. خموش برقعیا نکتههای کفرش بین
. که خلق بیخبرند و خدای صرافست
.
۴۴-حافظ
گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
. سلطان جهانم بچنین روز غلامست
. گوشم همه بر قول نی و نغمه و چنگست
. چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست
. در مذهب ما باده حلال است و لیکن
. بیروی تو ای سرو گل اندام حرامست
. تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
. همواره مرا کنج خرابات مقامست
. از ننگ چه گوئی که مرا عار ز ننگست
. وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست
. میخواره و سر گشته و رندیم و نظر باز
. وانکس که چه ما نیست در این شهر کدامست
. حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
. کایّام گل و یاسمن و عید صیام است
.
۴۴-حافظ شکن
صوفی که ورا باده و می در کف و جامست
. ابلیس ورا چاکر و هر دیو غلام است
. گوشش همه بر قول نی و نغمه و چنگست
. او را نه خبر از حق و نی قول امام است
. در مذهب او باده حلال است چو کافر
. با پیر مغان مرشد او کفر تمام است
. نی مسجد و نی عالم و نی دین و نه صنعت
. همواره ورا کنج خرابات مقام است
. از ننگ مگو صوفی ما ننگ نفهمد
. وز نام مگو شاعر ما عار ز نام است
. میخواره و سرگشته و رند است و نظر باز
. بر کفر امام است و خود از حزب لئام است
. هر کفر و عیوبی و خرافات در او جمع
. معجون همه در کف او جمله لجام است
. حافظ چه کنی فخر باینگونه خرافات
. با مینشین خدعه مکن باده حرام است
. هان برقعیا این سخنان گرچه بود زشت
. لیکن شعرا را بزبان ورد مدام است
.
۴۵-حافظ
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
. باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
. پنجروزی که درین مرحله مهلت داری
. خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
. منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
. که چه خوش بنگری ای سروروان این همه
نیست
. دولت آنست که بیخون دل آید بکنار
. ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
. زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
. که ره از صومعه تا دیر مغان اینهمه نیست
.
۴۵-حافظ شکن
حاصل کارگه کون و مکان بسیار است
. سببی جوی که اسباب جهان بسیار است
. پنجروزی که در این مرحلهای کوشش کن
. خوش میاسای زمانی که زمان بسیار است
. سعی کن تا بدهندت ارم و جنت و حور
. که جزای عمل نیک کسان بسیار است
. هرکه کوچک شمرد جنت حق بیدین است
. سیّما [۲۴]کوثر و طوبی کم آن بسیار
است
. طعن و تحقیر مکن جنت و طوبی تو ز کفر
. یک نسیمش بشما دوزخیان بسیار است
. دولت انست که از مرد بود بیمنت
. گر بود مزد عمل باغ جنان بسیار است
. شاعر! ایمن مشو از رهزن و نیکو بنگر
. که ره از مسجد تا دیر مغان بسیار است
. حافظِ جام نداند که ز ایمان تا کفر
. بس بود فرق کزان سود و زیان بسیار است
. برقعی تنبلی و سستی و اهمال بنه
. چه تو را حاجت تقریر و بیان بسیار است
.
۴۶-حافظ
کس نیست که افتادۀ آن زلف دو تا نیست
. در رهگذری نیست که دامی ز بلا نیست
. چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان
. دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
. روی تو مگر آئینۀ لطف الهی است
. حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
. گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
. در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
. در صومعۀ زاهد و در خلوت صوفی
. جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست
.
۴۶-حافظ شکن
کسنیست که بدنام از آن زلف دوتا نیست
. در رهگذری نیست کز آندام جفا نیست
. هر کس که بدام خط زلف است بتان را
. حقا ز خدا دور و ورا شرم و حیا نیست
. گر عیب و مرض نیست ز چه لطف الهی
. در روی بتانست مگر ارض و سما نیست
. گر پیر مغان رهزن تو شد چه تفاوت
. مقصود تو جز مقصد شیطان دغا نیست
. گر هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
. پس بغض تو بر زاهد حقا که بجا نیست
. این گفته و صد گفتۀ دیگر بخلافش
. از شاعر مکار بجز مکر و ریا نیست
. گه عاشق و گه رند و گهی مست و نظر باز
. هر رنگ در او هست فقط رنگ هُدی نیست
. چون بندگی صوفی ما بر رخ پیر است
. او را خبر از معرفت و دین خدا نیست
.
۴۷-حافظ
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
. که گناه دیگران بر تو نخواهند نوشت
. من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
. هرکس آن درَود [۲۵]عاقبت کار که کِشت
. نا امیدم مکن از سابقۀ لطف ازل
. توچه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت
. نه من از پردۀ تقوی بدر افتادم و بس
. پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
. همهکس طالب یار است چه هشیار و چه مست
. همهجا خانۀ عشق است چه مسجد چه کنشت
. سر تسلیم من و خشت در میکدهها
. مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خِشت [۲۶]
. حافظا روز اجل گر بکف آری جامی
. یکسر از کوی خرابات برندت ببهشت
.
۴۷-حافظ شکن
عیب رندان بنما زاهد پاکیزه سرشت
. ورنه وزر دگران بر تو توانند نوشت
. عیب هر فسق بگو ور نه قیامت مسئول
. که چرا نهی نکردی تو از آن دیو سرشت
. دفع بدعت بنما عالم فرخنده سیَر
. تا نیارند بدین بدعت هر دیر و کنشت
. من اگر نیکم اگر بد تو برو تفرقه است
. اف بر آن کس که چنین جملۀ بیهوده برشت [۲۷]
. مؤمنان جمله برادر همه عضوند ز تن [۲۸]
. بدی عضوِ کند جملۀ اعضا را زشت
. گر یکی کشتی ما را بنماید سوراخ
. همه را غرق کند آنچه که خوبست که زشت
. نهی کن منکر، دین را علف هرزه بزن
. که بود هرزه فساد همه زرع و همه کشت
. شاعرا هرکه زند طعن بنهی منکر
. او بود منکر اسلام نه از اهل بهشت
. عجب از صوفی ما زشتی خود خواست که
گفت
. عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
. برقعی لطمۀ شعر شعرا بر اسلام
. بیشتر از همه چیز است سر شاعر و خِشت
.
۴۷-ایضاً حافظ شکن
منع منکر بود از زاهد پاکیزه سرشت
. که خدا بهر وی این رقعه بدستور نوشت
. غلط است آنکه تو گوئی تو برو خود را باش
. که گناه دگران را ز تو خواهند نوشت
. این بود مکر و بفاسق ره مکر آموزی
. غیر آنست که هرکس درَود آنچه که کشت
. نا امیدت کند آن حق که تو را نهی نمود
. حق که دانست پس پرده که خوبست و که زشت
. مگر امثال تو بس پردۀ تقوی بدرند
. همچو شیطان که بهشت ابد از دست بهشت
. رفت آدم ز جنان لیک پدر نیست تو را
. پدرت هست همان دیو که مانند تو کشت
. نه بهشت ابد آن بود نه بیتقوائی
. قلم صنع برد و چند صباح این بنوشت
. ز خطا بود نه از رندی و عصیان خدا
. اف بر آن کس که بر آن پاک چنین زشت نوشت
. تو نفهمیده هنوز آنکه چه چیز است بهشت
. که از آن بگذری بر خاطر بید و لب کشت
. همهکس طالب یار است چه هشیار و چه مست
. لیک گه یار خدا هست و گه اهریمن زشت
. همه جا خانۀ عشق است ولی عشق خدا
. خانهاش مسجد و عشق دگران کنج کنشت
. سر تسلیم تو و خشت در میکدهها
. ما و تسلیم خدا میکدۀ ما است بهشت
. حافظ آن جام که آری بکفت روز اجل
. از خرابات بدوزخ بردت نی به بهشت
.
۴۸-حافظ
خوشتر ز عیش و صحبت باغ بهار چیست
. ساقی کجا است گو سبب انتظار چیست
. هروقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
. کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
. پیوند عمر بسته بموئی است هوش دار
. غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
. معنی آب زندگی و روضۀ ارم
. جز طرف جویبار و میخوشگوار چیست
. مستور و مست هردو چه از یک قبیلهاند
. ما دل بعشوۀ که دهیم اختیار چیست
. زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
. تا در میانه خواستۀ کردگار چیست
.
۴۸-حافظ شکن
خوشتر ز علم و هم عمل و اعتبار چیست
. چیز دگر کجا به از این یادگار چیست
. آنوقت خوش بود که شود صرف کسب و علم
. ضایع مکن تو عمر که انجام کار چیست
. آن را که غصهای نبود در جهان مجو
. جز غافل که گفت غم روزگار چیست
. کافر بگفت زندگی و روضۀ ارم
. جز طرف جویبار و میخوشگوار چیست
. هرگز نکرده قدرت بیچون حق قبول
. آن کس که گفت جنت عدنی و نار چیست
. مستور و مست و فاسق و مؤمن یکی نیند
. لایستوون بخوان و مگو اختیار چیست
. خواسته خدا که میل بشر با خودش بود
. جبری مشو که خواستۀ کردگار چیست
. هرکس باختیار خویش خورد آنچه را خورد
. حافظ پیاله خواهد و گوید که عار چیست [۲۹]
. گر برقعی ز خویش کند سلب اختیار
. جبری بود نه شیعه دگر انتظار چیست
.
۴۹-حافظ
درین زمانه رفیقی که خالی از خلل است
. صراحی میناب و سفینۀ غزل است
. جریده رو که گذرگاه عاقبت تنگ است
. پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
. بگیر طرۀ مه طلعتی و قصه مخوان
. که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زُحل است
. دلم امید فراوان بوصل روی تو داشت
. ولی اجل بره عمر رهزن امَل است
. نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
. ملالت علما هم ز علم بیعمل است
. بهیچ روی نخواهید یافت هشیارش
. چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است
.
۴۹-حافظ شکن
درین زمانه رفیقی که خالی از دغل است
. کتاب خالق سبحان حدیثِ بیخلل است
. مشو هواپرست و خطاگو که عاقبت ننگست
. رضایحق بطلب چون که عمر بیبدل است
. سعادت تو ز علم و عمل بود جانا
. نه سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
. بچشم عقل و خرد شاعران نظر نکنند
. که عشق مانع عقل است و موجب امل است
. دلت امید فراوان بوصل دیوان داشت
. مراد تو همه پیران و رهزنان دل است
. کجا ز بیعملی در جهان ملولی تو
. که حظ و بهرهات از علم خدعه و جدل است
. تو را که بیعملی ناورد ملالت و رنج
. که نی بعلم تو را اعتقاد و نی عمل است
. ملالت علما بیشتر از این باشد
. که رهبران گروهی گروه پر حِیَل است
. بقول خویش همیشه تو مست و مدهوشی
. نه مستیت ز ازل بل ز یاوه و غزل است
. بهوش باش تو ای برقعی بدانش کوش
. سعادت ابدی از عمل نه از ازل است
.
۵۰-حافظ
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
. من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت
. چمن حکایت اردیبهشت میگوید
. نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
. قدم دریغ مدار از جنازۀ حافظ
. که گرچه غرق گناهست میرود ببهشت
.
۵۰حافظ شکن
کنون که داده خداوند وعدهای ببهشت
. غلط بود که گزینی جهان بیوۀ زشت
. حیات باغ و نباتات و گل بفصل بهار
. نشانهای ز معاد و حکایتی ز بهشت
. چو تاجران خردمند بهره میگیرد
. هر آنکه نقد بداد و خرید نسیه بکِشت
. ز جاهلی است چو حافظ اگر کسی گوید
. نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
. نسیم کشت که باشد تو را نسیم بهشت
. چسان جزاف نگوئی چه مسجد و چه کنشت
. دگر چگونه کنم عیب و ذمت ار گوئی
. من و شراب فرح بخش و یار حور سرشت
. بهشت با لب کشت ار یکی بود حقا
. نه عاقل است چنین نقد را بنسیه گذشت
. جنازۀ تو نباید کسی کند تشییع
. مگر کسی که بود چون تو زشت و تیره سرشت
.
۵۱-حافظ
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
. آن خال و خط و زلف و رخ وعارض و قامت
. ای آنکه بتقریر و بیان دمزنی از عشق
. ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
.
۵۱-حافظ شکن
یا رب بدر خانهات آریم اقامت
. از خدعه و تزویر و دگر حمق و لئامت
. این عارف و این صوفی و این شاعر پر لاف
. بردند همه غیرت و مردانگی و فکر و سلامت
. از بس که بدیوان و باشعار بگفتند
. از خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
. ای آنکه باشعار خودت دمزنی از عشق
. ما از تو ندیدیم بجز شعر و ملامت
. از شش جهت ابلیس ره حق برویت بست
. از زیر و زبر راست و چپ و خلف امامت
. دیگر چه توقع رود از رشد تو حافظ
. مسدود شده ره بتو تا روز قیامت
. کوته نکند برقعی این بحث و تظلم
. تا هست ز دیوان و ز اشعار غراست
.
۵۲-حافظ
زان یار دلنوازم شکریست یا شکایت
. گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
. بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم
. یارب مباد کس را مخدوم بیعنایت
. رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
. گوئی ولی شناسان رفتند از این ولایت
. عشقت رسد بفریاد ار خود بسان حافظ
. قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
.
۵۲- حافظ شکن
عشقش بشاه باشد این شاعر ولایت
. گر نکته دان عشقی گفته است از برایت
. بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردی
. یارب مباد شاعر مشمول هر عنایت
. رندان با طمع را سیم و زری ندادند
. گویا که بود رندی دارای صد جنایت
. هر مرشدی ز رندی بر مرشدان ولی شد
. هر رند سینه چاکی سودش بود ولایت
. تزویر و هم ریا بین خوش بین مشوکه گوید
. قرآن زبر بخوانم آن رهبر غوایت
. حال تو حال بلعم است ار که راستگوئی
. قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
. خوانی ز بر چه سودت با این همه جحودت
. با چارده که سهل است بر خوان بصد روایت
. کوران نهروان نیز قرآن ز بر بخوانند
. فضلی تو را نباشد ای خالی از هدایت
. لاف و گزاف کم گو حافظ ازین حکایت
. این عشق کَی ز قرآن پیدا شد از برایت
. صوفی که خط و خالی میگوید از حقیقت
. دم از روایتی زد با طعن بینهایت
. پندارهای اینان ضد است با حقائق
. ای برقعی مخور گول تحقیق کن حکایت
.
۵۳-حافظ
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
. بقصد جان منِ زار ناتوان انداخت
. من از ورع می و مطرب ندیدمی از پیش
. هوای مغ بچهگانم باین و آن انداخت
. جهان بکام من اکنون شود که دور زمان
. مرا ببندگی خواجه جهان انداخت
. مگر گشایش حافظ درین خرابی بود
. که قسمت ازلش در می مغان انداخت
.
۵۳-حافظ شکن
ندای عشق که شاعر درین جهان انداخت
. برای شاه و زر و سیم در میان انداخت
. چنان که گفت بکامم شود جهان که زمان
. مرا ببندگی خواجۀ جهان انداخت
. نه انحصار بشه داشت عشق او بلکه
. چو مثل حافظ نادان باَمردان [۳۰]انداخت
. بگفت من ز ورع میندیدمی از پیش
. هوای مغ بچهگانم درین و آن انداخت
. دو صد هزار بود لعن بر چنین عشقی
. که یاوهگوی زیان کار بر زبان انداخت
. همین زیان بودش بس نگفت از صنعت
. فقط ز مستی و اوهام شاعران انداخت
. بگو بحافظ جبری خرابی غزلت
. نه قسمت ازلت در میمغان انداخت
. کسی چو برقعی آگه نشد زیان تو را
. شکسته وهم تو را و بخاکدان انداخت
.
۵۴-حافظ
شکفته شد گل همراه گشت بلبل مست
. صلای سر خوشی ایصوفیان بادهپرست
. شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
. بباد رفت وزان خواجه هیچ طرف نبست
. بهست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
. که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
. زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
. که تحفۀ سخنت میبرند دست بدست
.
۵۴-حافظ شکن
ببین که شاعر ما مست گشت و بادهپرست
. صلای وهم زد ایجاهلان ز مرشد پست
. درین غزل شده عاشق بآصف دوران
. که هرچه سیم و زرت هست ده بشاعر مست
. برای آنکه برحم آورد دلش را گفت
. که نیستی است سر انجام هر کمال که هست
. شکوه آصفی و اسب باد و جاه و جلال
. همه بباد رود گر که خواجه طرف نبست
. زبان مدح و ملق را تو حافظ صوفی
. بشرق و غرب رساندی خودت نه دست بدست
. مباف برقعیا همچو شاعر صوفی
. ببین که رندی و چالاکیش بخاک نشست
.
۵۵-حافظ
عاشقی را که چنین بادۀ شبگیر دهند
. کافر عشق بود گر نشود باده پرست
. برو ای زاهد و بر درد کشان خورده مگیر
. که ندادند بما تحفه جز این روز الَست
. آنچه او ریخت به پیمانۀ ما نوشیدیم
. اگر از خمر بهشت و اگر از بادۀ مست
. خندۀ جام می و زلف گره گر نگار
. ای بسا توبه که چون توبۀ حافظ بشکست
.
۵۵-حافظ شکن
باز شاعر بر زبان آمده آندیو پرست
. بیحیا گشته و بیعار و کند خود را پست
. عاشقی را بنموده است شعار و صنعت
. کافر عشق شده فاسق و هم باده پرست
. زده او طعن بزاهد که برو خورده مگیر
. که ندادند بما تحفه جز این روز الست
. تحفۀ روز الست تو اگر جام میاست
. هیچکس خورده نگیرد بتو ای شاعر مست
. لیک این تهمت جبر است نه از حکمت عدل
. مذهب عدل بروز ازل افعال بنست
. او کجا ریخت به پیمانه تو خود ریختهای
. او دهد خمر بهشتی که نه مستی ز ویَست
. آنکه انگور بر آورد زر ز باده بساخت
. آنکه آن کرد همان هم بشود هرزۀ پست
. مثلی داد مت و فهم کن و پند بگیر
. گر تو را فهم بسر هست همین قدر بس است
.
۵۶-حافظ
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
. هرجا که هست پرتو روی حبیب هست
. آنجا که کار صومعه را جلوه میدهند
. ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
. عاشق که شد یار بحالش نظر نکرد
. ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
. فریاد حافظ این همه آخر بهرزه نیست
. هم قصۀ غریب و حدیثی عجیب هست
.
۵۶-حافظ شکن
در شعر تو خوش آمد اهل صلیب هست
. ترویج هر ستمگر و هر نا نجیب هست
. اهل صلیب شعر تو را نشر میدهند
. بهر سیاستی است نه امر ادیب هست
. اشعار تو رواج خرافات میدهد
. دامی است بهر صید نه امر غریب هست
. در شرک خانقاه و خرابات فرق نیست
. هرجا که هست پرتو یک نا نجیب هست
. حقرا که زلف و رخ نبود خط و خال نیست
. قصد تو از حبیب بپیر مهیب هست
. آنجا شراب و رقص و غنا هست بلکه هم
. ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
. گر حق بود حبیب تو بگذر از این همه
. در مسجدان درای که نام حبیب هست
. طالب که شد بحق که بحالش نظر نکرد
. طالب کم است ورنه خدایش مجیب هست
. زینهار نشنوی تو خرافات صوفیان
. کانجا مریض بیحد و یک ناطبیب هست
. فریاد شاعران همه جز لاف و هرزه نیست
. نی قصۀ غریب نه امری عجیب هست
. امر غریب عشق به پیر است و ذکر پیر
. رقص و غنا و نغمه و صدها فریب هست
. آنجا که تار و زمزمۀ خانقاه شد
. پیرش مجوس یا که ز گبرش نصیب هست
.
۵۷-حافظ
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
. آری باتفاق جهان میتوان گرفت
. زاین آتش نهفته که در سینۀ من است
. خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
. حافظ چه آب لطف ز نظم تو میچکد
. حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
.
۵۷-حافظ شکن
عقلت باتفاق دیانت جنان گرفت
. آری باتفاق جنان میتوان گرفت
. هرکس که علم را بعمل در میان گرفت
. مقصود خویش در بر و آغوش جان گرفت
. هر عاقلی که برگ گل و نسترن بدید
. حمد خدا و شکر ورا بر زبان گرفت
. در برگ گل ز قدرت بیچون نشانهایست
. هر کس بدید ترک میارغوان گرفت
. آنکس که گل بچشم بصیرت بشاخه دید
. ترک هوا نمود و ز ایمان نشان گرفت
. اما هوا پرست که دنبال نفس شد
. دائم نظر بحسن رخ این و آن گرفت
. گفتار خود ز حسن و ملاحت تمام کرد
. دین را بداد و عشق رخ دلبران گرفت
. از شعلههای عشق بدیوان لاف او
. خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
. بنگر بلاف حافظ و این شعر پر جزاف
. و آن احمقی نگر که وی از عارفان گرفت
. عرفان اگر که این بود ای آفرین بر او
. کز عارفان کنار و بصد آشیان گرفت
. حافظ چو لاف و کذب ز نظم تو ظاهر است
. نقاد علم نکته تواند بر آن گرفت
. عرفان صوفیان جز از این نیست برقعی
. کفر و گزاف و وهم خود از ناکسان گرفت
.
۵۸-حافظ
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
. کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
. آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
. وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
. بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
. عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
. حافظ تو این سخن ز که آموختی که یار
. تعویذ کرد شعر تو را و بزر گرفت
.
۵۸-حافظ شکن
شاعر برو که باز جنون تو در گرفت
. اهل هوا ز نظم تو جان دگر گرفت
. زاندلبری که چهرۀ زیباش گفتهای
. هر پیر قد خمیده جوانی ز سر گرفت
. آن عشوهها که یاد نمودی ز عشق وی
. هرکس شنید فکر تو را عین شر گرفت
. عیسی دمی که ساختی از وهم خویشتن
. ترسا نمود توبه ز دین و حذر گرفت
. از بس ز پستۀ لب شیرین دل فریب
. کردی بیان که شعله شهوت بدر گرفت
. از بس که مدح شاه و وزیران نمودهای
. هر مستبد شنیدی و قبرت بزر گرفت
. بر اسکناس قبر تو را نقش دادهاند
. مستعمری نگر که ز قبرت ثمر گرفت
. از پیر و مغ تو این سخن آموختی که یار
. تعویذ کرده مهره خر را ببر گرفت
.
۵۹-حافظ
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
. بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
. بر من جفا ز بخت من آمد و گرنه یار
. حاشا که رسم لطف طریق کرم نداشت
. حافظا ببر تو کوی فصاحت که مدعی
. هیچش خبر نبود و خبر نیز هم نداشت
.
۵۹-حافظ شکن
دیدی که یار این شعرا جز ستم نداشت
. دیدی که یار عارفتان هیچ غم نداشت
. دیدی که یار این شعرا غیر حق بود
. غیر حق است آنکه حرم محترم نداشت
. بخت بدت شده بد از تو و رنه حق
. کسرا شقی نکرد که او جز کرم نداشت
. شاعر مخور تو باده و از محتسب مترس
. لعنت نما مجوس و مگو جام جم نداشت
. هر شاعری که ره بحریم شهان نبرد
. رزقی حلال خورد و طمع بر درم نداشت
. اف بر چنین فصاحت پر لاف شاعران
. حافظ گر این نداشت هنر نیز هم نداشت
.
۶۰-حافظ
روزگاریست که سودای بتان دین منست
. غم این کار نشاط دل غمگین منست
. دیدن روی تو را دیدۀ جان بین باید
. این کجا مرتبۀ چشم جهان بین منست
. تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
. خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
. دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار
. کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست
. واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
. زانکه منزلگه سلطان دل مسکین منست
.
۶۰-حافظ شکن
روزگاریست تبرّا [۳۱]ز بتان دین منست
. دوری از بت سبب عزت و تمکین منست
. دیدن روی و رخ پیر بصوفی دین شد
. کفر و شرکش نظر و چشم جهان بین منست
. شعر صوفی که همی طعن بدین کار ویست
. دفع آن از دل و جان همت و آئین منست
. تا تو را عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
. شعرهای تو پر از طعنه بهم دین منست
. صوفیا فقر سیه روئی دارین تو شد
. بینیازی و قناعت ره دیرین منست
. شاعر شاه شناس این عظمت گو مفروش
. صنعت و کار و هنر موجب تسکین منست
. گر که منزلگه سلطان دل مسکین تو شد
. مورد لطف خدا این دل مسکین منست
. حافظ از حشمت شاهان و بتان قصه مخوان
. کاین چنین قصۀ تو صفحۀ ننگین منست
. هرکه تقوی و ورع داشت چنین گفت مرا
. برقعی گفتۀ تو مورد تحسین منست
.
۶۱-حافظ
رواق منظر چشم من آشیانۀ تست
. کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تست
. بتن مقصرم از دولت ملازمتت
. ولی خلاصۀ جان خاک آستانۀ تست
. بلطف خال و خط از عارفان ربودی دل
. لطیفههای عجب زیر دام و دانۀ تست
. سرود مجلست اکنون فلک برقص آورد
. که شعر حافظ شیرین سخن ترانۀ تست
.
۶۲-حافظ شکن
شها نگر که همی شعر عاشقانۀ تست
. ز حرص و آز و طمع دیده در خزانۀ تست
. نه عارفست که بر دام و دانه بازد دل
. بگویدی که سرم زیر دام و دانۀ تست
. بتن مقصرم از طاعت خدا و رسول
. ز تنبلی دل من خاک آستانۀ تست
. من آن نیم که دهم دل بغیر تو شاها
. که هم خزانه بمهر تو و نشانۀ تست
. فلک بلغو نرقصد برای مجلس شاه
. مگر که پیر برقصد که هم ترانۀ تست
. دلت بر حس شه و پیر شاعرا تار است
. سرود مجلس شه بدترین فسانۀ تست
.
۶۲-حافظ
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانۀ کیست
. جان ما سوخت بپرسید که جانانۀ کیست
. حالیا خانه بر انداز دل و دین من است
. تا در آغوش که میخسبد و همخانۀ کیست
. میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
. که دل نازک او مایل افسانۀ کیست
.
۶۲-حافظ شکن
یا رب این شاعر ما عاشق و دیوانۀ کیست
. نظر خائن او باز بکاشانۀ کیست
. که بود خانه بر انداز دل و ایمانش
. که در آغوش که میخوابد و همخانۀ کیست
. این چنین شعر نگوید مگر آنفاسق پست
. ورنه با حق نتوان گفت که از لانۀ کیست
. کار او چیست مگر صنعتی او را نبود
. که دل نازک او مایل افسانۀ کیست
. مقصدش پیر بود یا بشهی میگوید
. دُرّ یکتای که و گوهر یک دانۀ کیست
. این چنین شاعر بیعار نه مؤمن باشد
. زاهد عرفان نبود روی به بتخانۀ کیست
. برقعی! بین چه مریدان سفیهی دارد
. چارۀ حمق و سفاهت ز دواخانۀ کیست
.
۶۳-حافظ
بحریست بحر عشق که هیچشکناره نیست
. آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
. آن دم که دل بعشق دهی خوش دمی بود
. در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
. ما را ز منع عقل مترسان و میبیار
. کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
. فرصت شمر طریقۀ رندی که این نشان
. چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
. از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
. جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
.
۶۳-حافظ شکن
دردیست درد عشق که چیزیش چاره نیست
. جز پیروی عقل که فضلش شماره نیست
. آن ره که با خرد بروی خوشرهی بود
. در شور عقل با دگری استشاره نیست
. ما را ز منع عقل بترسان مگو ز می
. سلطان عقل در سر ما هیچ کاره نیست
. فرصت شمر بچشم عقل برو در ره کمال
. کسب کمال بر همه کس آشکاره نیست
. از نفس بد بترس که لغزاندت بزور
. جانا گناه ماه رخ و ماه پاره نیست
. جانا ز شعر لاف مکن عمر خود تلف
. از عمر بهره گیر که عمرت دوباره نیست
. ای برقعی تو خدعۀ شاعر نگر که من
. افسردهام که خدعۀ او را شماره نیست
.
۶۴-حافظ
خیال روی تو در هر طریق همره ما است
. نسیم موی تو پیوند جان آگه ما است
. برغم مدعیانی که منع عشق کنند
. جمال چهرۀ تو حجت موجه ما است
. بحاجب در خلوتسرای خویش بگو
. فلان ز گوشهنشینان خاک درگه ما است
. اگر بسالی حافظ دری زند بگشای
. که سالها است که مشتاق روی چون مه ما
است
.
۶۴-حافظ شکن
خیال فاسد شاعر مزاحم ره ما است
. تمام دفتر او حجت موجه ما است
. برغم مدعیانی که مدح عشق کنند
. عیوب و قدح ز عشقت بچشم آگه ما است
. ببین که زشتی اشعار عشق میگوید
. که عاشقان همه در راه نفس همره ما است
. اگر بلاف و گزاف تو شعر ما نرسد
. برای ترس خدا و زبان کوته ما است
. بحاجب در خلوتسرای شه گفتم
. جواب داد که هر روز کلب درگه ما است
. ز حرص و آز و ملق برقعی! ندانی تو
. چه سالها است که حافظ براه چون چه ما است
.
۶۵-حافظ
مردم دیدۀ ما جز برخت ناظر نیست
. دل سر گشتۀ ما غیر تو را ذاکر نیست
. عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
. مکُنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
. از روان بخشی عیسی نزنم پیش تو دم
. زانکه در روح فزائی چو لبت ماهر نیست
.
۶۵-حافظ شکن
دیدۀ شاعر ما جز بطمع ناظر نیست
. دل شیدائی او بهر خدا ذاکر نیست
. شغل او هست طواف حرم شاه و وزیر
. بمَی و باده شد آلوده دگر طاهر نیست
. دامی از عشق نهاده بره شاه و وزیر
. ز ره خدعه بگوید که دلم طائر نیست
. شده یکعاشق مفلس دل خود کرده نثار
. یعنی این عاشق شه بذل دگر قادر نیست
. از روان بخشی عیسی و خدا دم نزند
. زانکه حق بر دهن و بر دل آن شاعر نیست
. سر پیوند شهان نی بدل حافظ و بس
. لیک در مدح و ملق هم دگری ماهر نیست
. برقعی هرکه ز حق غافل و بیکار بماند
. بپریشانی و بیچارگیش آخر نیست
.
۶۶-حافظ
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
. در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
. زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
. رند از ره نیاز بدار السلام رفت
. در تاب توبه چند توان سوخت همچو عمود
. می ده که عمر بر سر سودای خام رفت
. نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
. قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
.
۶۶-حافظ شکن
شاعر مگو ز باده که ناموس و نام رفت
. بیهوده عمر نی بصلوة و صیام رفت
. زاهد ز زیرکی بره کردگار رفت
. از خانۀ غرور [۳۲]بدار السلام رفت
. وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
. عمری که بیجهت سر سودای خام رفت
. هشیار کن مرا که درایم ز بیخودی
. تا بنگرم چه بر سر من صبح و شام رفت
. دلهای مرده را ز مواعظ حیات ده
. بر گو عوام را که بیامد عوام رفت
. آن دل که باخت هستی خود را ببادۀ
. قلبش سیاه گشته و مالش بوام رفت
. میکوش تا بتوبه رسانی وجود خود
. کافر بگفت توبه ز سودای خام رفت
. رند از نفاق هم بخدا هم به پیر خود
. گفتی دروغ تا بعذاب مدام رفت
. حافظ مگو بطعن دلم صرف باده شد
. قلبت سیاه بود از آن در حرام رفت
. ای برقعی تمسخر او بین بحکم حق
. هرکس چنین نمود عذابش بکام رفت
.
۶۷-حافظ
ماهم این هفته برون رفت و بچشمم سالی است
. حال هجران تو چهدانی که چهمشکل حالی
است
. ای که انگشت نمائی بکرم در همه شهر
. وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است
. بعد ازینم نبود شائبه در جوهر فرد
. که دهان تو بدین نکته خوش استدلالی است
.
۶۷-حافظ شکن
شاعرا شاهت اگر رفت و کم اقبالی است
. مدح خودرا برسان زود که جیبت خالی است
. لیک در مدح خود اسراف مکن لاف مزن
. بین که از لاف خودت ماه بچشمت سالیست
. بین بافراط گزافش که چه مهمل بافست
. تا نگوئی که عجب عارف خوش احوالی است
. بعد از اینش نبود شائبه در جوهر فرد
. که دهان شهش این نکته خوش استدلال است
. این همه یاوه سرائیست نه عرفان باشد
. این سفاهست بودی ای ساده نه شیدا حالی است
. شاه انگشت نما شد بکرم در همه شهر
. لیک از عدل نگفتی عجبت اهمالی است
. کوه اندوه تو را برقعیت میداند
. شاعرا نی بدلت امن و نهجیبت مالی است
.
۶۸-حافظ
المنة لله که درِ میکده باز است
. زانرو که مرا بر در او روی نیاز است
. خمها همه در جوش و خروشند و لیکن
. وان می که در آنجا است حقیقت نه مجاز است
. در کعبۀ کوی تو هر آن کس که بیاید
. از قبلۀ ابروی تو در عین نماز است
.
۶۸-حافظ شکن
بدبختی از آن شد که در میکده باز است
. ای دیو تو را بر در آن گو چه نیاز است
. صد لعن بر آن مست و برآن جام و بر آن می
. کز وی همۀ جوش و خروشت بدراز است
. گفتی تو بدیوان خود ای شاعر بیعار
. آن می که در آنجا است حقیقت نه مجاز است
. خواننده شعر تو نفهمیده بگوید
. آن جذبۀ عشقست و ولایت که مجاز است
. تأویل چنین زور بود یا که لجاجت
. یا مستی و خودخواهی و رندی ز آز است
. چون کاسه که معیوب شود داغتر از آش
. بیارزش و بیقیمت و نی قابل غاز است [۳۳]
. چون شاعر میخانه که با پیر بگوید
. از قبلۀ ابروت مرا عین نماز است
. بر باطن این لاف نگر تا که بفهمی
. کو اهل حقیقت نبود اهل مجاز است
. آن پیر که باشد که بود شرک مرامش
. کز بهر تو دیدار رخش شرک نواز است
. هان برقعیا نشر چنین شرک ز شاعر
. کوچک نبود موجب هر سوز و گداز است
.
۶۹-حافظ
گر خمر بهشت است بریزید که بیدوست
. هر شربت عذبم که دهی عین عذابست
. در کنج دماغم مطَلب جای نصیحت
. کاین گوشه پر از زمزمۀ چنگ و ربابست
. حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز
. بس طور عجب لازم ایّام شبابست
.
۶۹-حافظ شکن
بر شاعر بیفکر چه پروای عذابست
. بر بیخردی پند همان نقش بر آبست
. توهین تمسخر کند از جنت و طوبی
. گوید که بهشت ابدم عین عذابست
. بی پیر ببین خمر بهشتیش عذابست
. لافست و یا حمق گر از اهل کتابست
. در کنج دماغش نبود جای نصیحت
. کان گوشه پر از زمزمۀ چنگ و ربابست
. در دورۀ ما نیز شده رسم اجانب
. هر رقص و صدائی که بتسخیر حسابست
. هرکس که شدی تیره و خود باخت باواز
. نی پند ورا لذت و نی فکر عقابست
. افسوس که یک شاعر دیندار نکوشید
. تا محو کند هرچه بدیوان خرابست
. حافظ چو بود عاشق و هم رند و نظر باز
. میدان بیقین آخرتش عین عذابست
. افسوس خورد برقعی از حال جوانی
. کوگول ز شاعرخورد و مست شبابست
.
۷۰-حافظ
در دَیر مغان آمد یارم قدحی در دست
. مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
. در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
. وز قد بلند او بالای صنوبر پست
. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
. ور وسمهکمانکش گشت در ابروی او پیداست
.
۷۰-حافظ شکن
چون دیر مغان باشد جای مردمان پست
. جز دیو نشد وارد دیدار نشد جز مست
. یارش بودی مرشد یا لوطی میخانه
. بل شاه بود مقصود زان یار قدح در دست
. در نعل سمند شه شکل مه نو نبود
. تحقیر مکن مه را از بهر شه سرمست
. زینگونه جسارتها ایمان ز دلت برخاست
. مستی و نظر بازی بر دامن تو بنشست
. پیر و می و میخانه از شعر بجا مانده
. شاعر کُنَدی زنده هرچیز که آن جرمست
. هر زشت و رکیکی را از غالیه و وسمه
. زیور کند و زیبا بالا ببرد هر پست
. بین لاف و تملق را از عارف شیرازی
. از وی نخوری بازی و ز هرکه بدو پیوست
. کذب این همه واغوثا از حمق بسی مردم
. گویند چو او نبود عارف بجهان در بست
. هان برقعیا کن خوار هر شاعر بد گفتار
. هر چند نشد بیدار هرکس ز هوا بر بست
.
۷۱-حافظ
چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت
. حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
. ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
. که لاله بر دمد از خاک تشنگان غمت
. روان تشنۀ ما را بجرعهای دریاب
. چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
.
۷۱-حافظ شکن
شها توقع شاعر از رشحۀ قلمت
. همین بود که تو سیرش کنی هم از کرمت
. نه عدل و داد بخواهد ز تو نه مذهب و دین
. که عیش و زندگی او مباد بیرقمت
. که گفت عاشق خود را تو از قلم انداز
. حوالۀ بده و زندهاش کن از درمت
. بگو بمردم ایران که گفت شاعر ما
. که گر سرم برود بر ندارم از قدمت
. بگو تملق و پستی و مفت خواری را
. رواج میدهد این شعرا فدا شَوَمت
. چرند و لاف و گزاف خیال شاعر بین
. بشاه گفته منم خاک تشنگان غمت
. شکن تو برقعیا حافظ ثنا خوان را
. دگر تشکر حق کن ز رشحۀ قلمت
.
۷۲-حافظ
خم زلف تو دام کفر و دین است
. ز کارستان او یک شمه این است
. عجب علمی است علم هیئت عشق
. که چرخ هشتمش هفتم زمین است
. مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
. که دل برد و کنون در بند دین است
.
۷۲-حافظ شکن
غم شاعر نه بر اسلام و دین است
. همیشه بهر زر اندر کمین است
. گهی بافد ز شه گه عشق گوید
. حسابش با کرام الکاتبین است
. گهی لافد ز خط و خال دلبر
. گهی شعرش بوصف نازنین است
. گهی از قر بگوید گه ز غمزه
. گهی از نرگس آن مه جبین است
. فقط چیزی که نبود در خیالش
. حضور حق و رب العالمین است
. ز دام شاعران ایمن مباشید
. که دام شاعران یک شمه این است
. نه مثل عارفان از خود ببافید
. نه چون شاعر که صیدش آن و این است
. جفنگیات حافظ را تو بنگر
. که در بافندگی دیوش قرین است
. معما را نگر دریاب عرفان
. اگر عرفان بود حقا که این است
. عجب کرده ز علم هیئت عشق
. که چرخ هشتمش هفتم زمین است
. نه علم است و نه هیئت دارد این عشق
. که میل قهری نفس لعین است
. نه چرخش هشت و نی هفتم زمین است
. جفنگ شاعران ما همین است
. برو ای برقعی علم و هنر گیر
. مگو عشقم چنان عشقم چنین است
.
۷۳-حافظ
حال دل با تو گفتنم هوس است
. خبر دل شنفتنم هوس است
. طمع خام بین که قصۀ فاش
. از رقیبان نهفتنم هوس است
. شب قدری چنین عزیز و شریف
. با تو تا روز خفتنم هوس است
. وه که دُردانۀ چنین نازک
. در شب تار سفتنم هوس است
. همچو حافظ برغم مدعیان
. شعر رندانه گفتنم هوس است
.
۷۳-حافظ شکن
لاف شاعر شنفتنم هوس است
. رد او را نوشتنم هوس است
. از برای خدا بنوک قلم
. خار راه تو رفتنم هوس است
. طمع خام بین جفنگش را
. از ادیبان نهفتنم هوس است
. هر شب از خدعههای عرفانی
. باز گفتن نه خفتنم هوس است
. وه جواب مزخرف شاعر
. در شب تار سفتنم هوس است
. شعر رندانۀ تو ای شاعر
. جمله ننگست و شستنم هوس است
. برقعی نی چو حافظ و خیام
. شعر مردانه گفتنم هوس است
. [۱۶] اَمل = آرزو. [۱۷] اشاره به آیه کریمه: ﴿صِبۡغَةَ ٱللَّهِ وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ
صِبۡغَةٗۖ وَنَحۡنُ لَهُۥ عَٰبِدُونَ١٣٨﴾[البقرة:۱۳۸] میباشد. [۱۸] قال النبی ج: «الفقرُ فَخری ولم یَقل
فخرُ اُمّتی» [از زیادات علامه برقعی] «پیامبر جفرمودهاند: فقر و تنگدستی افتخار من است و نفرمودهاند: (تهیدستی) فخر
امت من است. [۱۹] مانند حدیث: «كاد الفقرُ أن یكون كفرًا والفقرُ سواد الوجه». [از زیادات علامه برقعی] [۲۰] اشاره به روزی است که الله متعال برای بندگان فرموده بود: ﴿أَلَسۡتُ بِرَبِّكُمۡۖ﴾؟ [الأعراف: ۱۷۲] یعنی: از روز
اول. [۲۱] ترتیز = یا ترتیزک نوعی سبزی با ساقهی نحیف. [۲۲] کت= مخفف که تو را. [۲۳] بهم = مخففِ بهتر مرا (برای من) میباشد. [۲۴] سِیّما = بویژه. [۲۵] درو خواهد کرد. [۲۶] اگر مدعی (طرف مقابل) متوجه سخن من نشود، برایش بگو که سر خود را به خشت
(آجر) بزند. [۲۷] برشت = برشتهی تحریر در آورد. [۲۸] اشاره به حدیثی است که
رسول الله جفرمودهاند: «مثل المؤمنین في توادّهم
وتراحمهم وتعاطفهم كمثل الجسد الواحد إذا اشتكی منه عُضو تداعی له سائر الجسد
بالسّهر والحُمی». [۲۹] در این ابیات علامه
برقعی/ با صراحت تمام بر عقیدهی جبریه که حافظ شیرازی آنرا گسترش میدهد رد
نموده، و اختیار تمام برای بندگان را ثابت مینماید؛ که هر عملی را به اختیار و رضای
خود و بدون جبر و اکراه از جانب خالق انجام میدهند. برای تفصیل بیشتر به کتب عقیده
و برای شناخت جزئیات عقیدۀ جبریه به کتاب «الملل والنحل» تألیف علامه شهرستانی و
کتاب «الفَرق بین الفِرق» جرجانی مراجعه شود. [۳۰] امرُدان جمع امرد =
پسران تازه بالغ. [۳۱] بیزاری. [۳۲] خانۀ غرور کنایه از دنیا میباشد که جای غرور است. [۳۳] نی قابل غاز است = به یک غاز و پشیزی نمیارزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر