توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ بهمن ۱۰, یکشنبه

حرف س

 

حرف س

۲۱۳- حافظ

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
.
بیگانه گرد و قصۀ هیچ آشنا مپرس
.
نقش حقوق صحبت اخلاص بندگی
.
از لوح سینه پاک کن و نام ما مپرس
.
از دلق پوش صومعه نقد طلب مجوی
.
یعنی ز مفلسان خبر کیمیا مپرس
.
ما قصۀ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
.
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
.
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
.
ای دل بدرد خو کن و نام دوا مپرس
.
حافظ رسید موسم گل معرفت مخوان
.
دریاب نقد وقت وز چون و چرا مپرس
.

۲۱۳-حافظ شکن

جانا که گفت عشق خود ترا دوا مپرس
.
بیعار و زار باش و ز مستی شفا مپرس
.
نقش حقوق نعمت حق را هدر نما
.
از شعر خود بیفکن و از حق عطا مپرس
.
از قصۀ سکندر و دارا نپرسمت
.
از غیرت و حمیت و دین گو چرا مپرس
.
تو قصۀ معاد و جزا را چه منکری
.
وحشت مکن بگو ز معاد و جزا مپرس
.
ای بی‌وفا که از همه کس بی‌وفاتری
.
دیگر مگو حکایت مهر و وفا مپرس
.
با اهل حق وفا ننمودی و دین حق
.
گوئی ز مفلسان خبر کیمیا مپرس
.
آن کیمیا که مفلس از آن اهل حق بود
.
جادوی رهزنی است ز ما این جفا مپرس
.
دانی که آن طبیب خرد کیست ای مفید
.
احمد بود تو گوی که از وی دوا مپرس
.
ما را رسول و وحی طبیب خرد بود
.
خود گو طبیب عشق که باشد ز ما مپرس
.
بسیار جا که درس خرد داد مصطفی
.
از کیست درس عشق تو گو از کجا مپرس
.
خوش می‌دهد جواب سخن شیخنا الجواد
.
ای برقعی بپرس ولی از هوا مپرس
.

۲۱۴- حافظ

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
.
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس
.
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
.
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
.
قصر فردوس بپاداش عمل می‌بخشند
.
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
.
نیست ما را بجز از وصل تو در سر هوسی
.
این تجارت ز متاع دو جهان ما را بس
.
از در خویش خدا را ببهشتم مفرست
.
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
.
حافظ ‌از مشرب قسمت گله بی‌انصافی ‌است
.
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس
.

۲۱۴-حافظ شکن

گفت شاعر بجهان پیر مغان ما را بس
.
لیک ما را بجهان صاحب آن ما را بس
.
من و هم صحبتی پیر مغان حیف بود
.
چون که قرآن و رسولان خدا ما را بس
.
قصر فردوس بپاداش عمل می‌بخشند
.
عملت نیست بگو دیر مغان ما را بس
.
بلکه حق اینکه بفردوس تو را نیست یقین
.
ورنه این حرف نگفتی که جز آن ما را بس
.
قصر فردوس منزه بود از رند گدا
.
تو نما رندی و گو دوزخیان ما را بس
.
تو که رندی و ندانی بجز از وصلت پیر
.
ای دنی طبع مگو در دو جهان ما را بس
.
این خسارت نه تجارت بود ای مرد لئیم
.
ما نگوئیم متاع دو جهان ما را بس
.
که پس از مسئلت دنیا و عقبی ز خدا
.
حرف مِن فضلک زِدنا بزبان ما را بس
.
دیو خوشحال شود چون که تو از روی نیاز
.
گوئیش کوی تو از کون و مکان ما را بس
.
او چنین بندۀ شیدا نکند دور ز خویش
.
بیشتر از تو بگوید که خران ما را بس
.
نه تو را هست بهشتی و نه او راست بهشت
.
یاوه کم گو مفرستم بجنان ما را بس
.
حافظا باز باین مشرب پستت خو کن
.
و بگو آن صلۀ طبع روان ما را بس
.
ناز بر طبع چو آبی و غزل‌های روان
.
برقعی است سفاهت نه همان ما را بس
.

۲۱۵- حافظ

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
.
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
.
منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام
.
بر صدای ساربان بینی و بانگ جرس
.
محمل جانان ببوس آنگه بزاری عرضه کن
.
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
.
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
.
زانکه کوی عشق نتوان زد بچوگان هوس
.
نام حافظ گر بر آید بر زبان کلک دوست
.
از جناب حضرت شاهم ‌بس است این ملتمس
.

۲۱۵-حافظ شکن

ای صبا پیغام شاعر را رسان رود ارس
.
بوسه زن بر پای ایلخانی و ننگین کن نفس
.
شاه ترکان را که بادش هردم از حافظ ملق
.
نزد او اهل تملق بینی از اهل هوس
.
مسند شاه ستمگر بوس بر وی عرضه ‌دار
.
از فراق سیم و زر من سوختم فریاد رس
.
عشق بازی کار شیادان بود دامی بزن
.
زانکه دام عشق را باید زدن بر خرمگس
.
نام حافظ گر قلم آری و بفرستی صله
.
از جنا‌ب حضرت ‌شاهش ‌بس است ‌این ملتمس
.
این تملق گر نگوید کی شهان نامش برند
.
کی شود مستعمران را مَفخری آن بوالهوس
.
تا نگردی چون مگس بر گرد صاحب شیرۀ
.
کی ‌قوی ‌چون خرمگس گردی ‌زنی نیش بکس
.
تا چنین شاهان نباشندی تو را پشت و پناه
.
کی بتازی بر فقیه و عالمان در هر نفس
.
برقعی بین عارفان بر اهل دین توهین کنند
.
لیک کرنش‌ها کنند از هر شهی با صد جرس
.

۲۱۶- حافظ

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
.
نسیم روضۀ شیراز پیک راهت بس
.
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
.
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
.
دگر کمین گشاید غمی ز کشور دل
.
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
.
بصدر مصطبه بنشین و ساغر می‌‌نوش
.
که اینقدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
.
فلک بمردم نادان دهد زمام مراد
.
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
.
بمنت دگران خو مکن که در دو جهان
.
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
.
بهیچ ورد دگر نیست حاجت حافظ
.
دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس
.

۲۱۶-حافظ شکن

دلا کتاب نفیسی بهر نگاهت بس
.
تو را خدای بهَر لحظه‌ای پناهت بس
.
دگر بمنزل دانش سفر مکن درویش
.
که میل لودگی [۹۶]و کنج خانقاهت بس
.
اگر بمحفل دانش روی شوی آدم
.
و لیک سیرۀ پیرو دل سیاهت بس
.
غمی اگر رسدت از جهالت و ز کفر
.
چرند بافی پیر مغان سیاهت بس
.
بصدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش
.
که اینقدر ز پرستیدن الاهت بس
.
تو را بگفتۀ قرآن چه کار ای صوفی
.
گزاف شاعر و اشعار سد راهت بس
.
خدا بمردم عاقل دهد زمام مراد
.
تو هم که عاشق و مستی همین گناهت بس
.
بجهل کوش چو حافظ اگر که خواهی جاه
.
تو لاف مایۀ خود کن ز بهر جاهت بس
.
مجوی دانش و فضل ار که طالب پیری
.
که نزد پیر همین شعر دل بخواهت بس
.
بصنعت و عملی رُو مکن بجُو تو حرام
.
عذاب ایزد و اکرام پادشاهت بس
.
نگفت برقعی از خدعه و ریا و طمع
.
دعای نیمشب و درس صبحگاهت بس
.

۲۱۷- حافظ

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
.
زهر هجری کشیده‌ام که مپرس
.
گشته‌ام در جهان و آخر کار
.
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
.
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
.
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
.
بی‌تو در کلبۀ گدائی خویش
.
رنج‌هائی کشیده‌ام که مپرس
.
همچو حافظ غریب در ره عشق
.
بمقامی رسیده‌ام که مپرس
.

۲۱۷-حافظ شکن

زهر عشقی کشیده‌ام که مپرس
.
بفسادش رسیده‌ام که مپرس
.
گشته‌ام در جهان بچارۀ عشق
.
سه دوائی گزیده‌ام که مپرس
.
سه دوا عقل و هوش و استقلال
.
اثری زین سه دیده‌ام که مپرس
.
سوی من حمله‌ها شود که مگوی
.
رنج‌هائی کشیده‌ام که مپرس
.
من ازین عاشقان هذیان گو
.
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
.
کن رها عشق و کار و صنعت گیر
.
رهبری من گزیده‌ام که مپرس
.
برقعی من ز دین و صنعت و کار
.
لذتی بس چشیده‌ام که مپرس
. [۹۶] لَودگی = بی‌بند و باری، بی‌مسئولیت‌بودن و کارهای سبکی‌کردن.


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...