از هر گناهی بزرگتر آنست که در مسیحیت مفهوم «خدا» را دگرگون ساختهاند و بجای آن چیزی نهادهاند که دستاویز حملة ماتریالیسم «بر اساس مذهب» شده است.
در اینباره، گزارش آندسته از دانشمندان غربی که در علوم تجربی کار میکنند و با فکر مادی نیز همراه نیستند جالب است.
اسکارلندبرگ فیزیکدان آمریکایی مینویسد: «در خانوادههای مسیحی اغلب اطفال در اوایل عمر بوجود خدایی شبیه انسان ایمان میآورند مثل اینکه بشر به شکل خدا آفریده شده است!.
این افراد هنگامیکه وارد محیط علمی میشوند و بفرا گرفتن و تمرین مسائل علمی اشتغال میورزند این مفهوم انسانی شکل و ضعیف خدا، نمیتواند با دلائل منطقی و مفاهمی علمی جور دربیاید و بالنتیجه بعد از مدتی که امید هر گونه سازش از بین میرود مفهوم خدا بکلی متروک و از صحنه فکر خارج میشود». (اثبات وجود خدا، مقاله اسکارلندبرگ صفحه 16).
آیا منشأ این لغزش فکری را چیز دیگری جز همان تعالیم تحریف شدة انجیل باید دانست که هر گاه از خدا سخن به میان میآورد از کسی سخن میگوید که پدر مسیح است؟!.
انجیل میگوید:«عیسی چون این را گفت، چشمان خود را بطرف آسمان بلند کرده و گفت: ای پدر! ساعت رسیده است، پسر خود را جلال بده تا پسرت نیز ترا جلال دهد»، (انجیل یوحنا، باب 17).
ما وقتی اینگونه فرازها را با آیات قرآن میسنجیم که میگوید:
«گفتند: خدای رحمن فرزندی گرفته! بیشک که چیزی گران آوردهاید، نزدیکست که آسمانها از این وصف منفجر شوند و زمین شکافته گردد و کوهها درهم شکسته سقوط کنند، از آنرو که برای خدا رحمن ادّعای فرزندی کردهاند»[1].
در شگفتی فرو میرویم و آنگاه از خود میپرسیم: الحاد غربی چه حق داشته که ایندو و مذهب را به یک چشم نگاه کند و با هر دو یکسان خصومت ورزد؟!
سپس به کتب بتهای بزرگ غرب! باز میگردیم و میبینیم که از اسلام چیزی جز اندک نمیدانند و در مبارزه با اسلام نه با اسلام بلکه با اوهام خود میجنگند.
در غرب، چهار بت فکری حکومت میکنند که در مخالفت با اساس مذهب شریکند، مغالطات آنها مغزهای بسیاری را فرا گرفته و افکار گروه کثیری را به اسارت کشیده است، آنها اگر چه از محیط ما دورند اما آثارشان بوسیلة کسانیکه اغلب میکوشند مدافع طرز فکر و نسخه بدل! این عده شمار آیند پیاپی در شرق منتشر میشود در گروهی بیگانه از حکمت قرآن و حقیقت اسلام را مجذوب میسازد.
این چهار رکن الحاد برتر اندراسل، سارتر، فروید و مارکس هستند. هر کدام از این چهار نفر با دیگری مخالفند و خود را نائل بدرک حقایق میپندارند
راسل دربارة عقاید مارکس مینویسد: «من نمیتوانم با فلسفة مارکس موافقت داشته باشم چه رسد به ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین»، (در ستایش فراغت، از راسل، فصل مربوط به کمونیسم و فاشیسم صفحه 130).
در جای دیگر با لحنی تحقیرآمیز از سارتر و اندیشههای او یاد میکند و میگوید: «در مورد سارتر، من مدعی نیستم که میدانم این آدم چه میگوید؟ و میل هم ندارم کسی تصور کند که من مفسر نظریات او هستم!». (عرفان و منطق، از راسل، بخش الحاقی مباحثة راسل با کاپلسون، صفحه 179).
فروید و سارتر نیز با دیگران مخالفند، سارتر در کتاب مشهورش بنام «نقد دیالکتیکی» آراء مارکس را رد میکند و به مخالفت با «فردریک انگلس» رفیق و شریک مارکس برمیخیزد. در آنجا مینویسد: «انگلس، مدعی است که به کشف دیالکتیک در طبیعت نائل آمده است، اما با این ادعا دیالکتیک را به تباهی کشانده و از میان برده است!». (دیالکتیک و جامعهشاسی، اثر گورویچ، صفحه 207).
همچنین در فصلی از کتاب «هستی و نیستی» آنجا که از اختلاف روانکاوی وجودی و روانکاوی تجربی سخن میگوید مخالفت خود را با «فروید» آشکارا نشان میدهد.
این عده چنانکه گذشت هر چند در موارد گوناگون با یکدیگر مخالفت کردهاند ولی در عدم توافق با مذهب اتفاق نظر دارند، اما مذهبی که ایندسته با آن مبارزه میکنند اسلام نیست، زیرا این نوابغ قرن بیستم چندان از اسلام بیخبرند که باور کردنی نیست!.
[1]- ﴿وَقَالُواْ ٱتَّخَذَ ٱلرَّحۡمَٰنُ وَلَدٗا ٨٨ لَّقَدۡ جِئۡتُمۡ شَيًۡٔا إِدّٗا ٨٩ تَكَادُ ٱلسَّمَٰوَٰتُ يَتَفَطَّرۡنَ مِنۡهُ وَتَنشَقُّ ٱلۡأَرۡضُ وَتَخِرُّ ٱلۡجِبَالُ هَدًّا ٩٠ أَن دَعَوۡاْ لِلرَّحۡمَٰنِ وَلَدٗا ٩١﴾ [مریم: 88-91].
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر