توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ خرداد ۵, چهارشنبه

بخش اول: تئوری مخالفان دین

 

بخش اول: تئوری مخالفان دین

«همانگونه که شکافتن هسته و انفجار اتم، کلیه تصورات و باورهای گذشته انسان را درباره مادّه دگرگون کرد و آن‌ها را از بین برد، درست به همین شکل پیشرفت علم و دانش در قرن گذشته، به مثابه یک انفجار بزرگ علمی (Knowledge Explosion) بود که در نتیجه آن کلیه باورها و اندیشه‌های قدیمی در ارتباط با خدا و دین به یکباره پایان پذیرفتند» [۳].

جولین هکسلی، با الفاظ و عبارت مذکور، به نمایندگی از دانش و علوم تجربی، دین را به مبارزه می‌طلبد. از اینرو من، خودم را موظف می‌دانم که در مباحث بعدی این کتاب، مبارزه طلبی او را پاسخ بدهم؛ در این میان مطمئن هستم و خوب می‌دانم که دانش و علوم تجربی، بیش از پیش زمینه تقویت مبانی، حقانیت و صداقت دین را فراهم نموده است. دانش، به هیچ عنوان دین را دچار عیب و نقصان نکرده است. تمام اکتشافات و یافته‌های دانش و علوم تجربی، خواه ناخواه به این نکته اعتراف دارند که همانگونه که چهارده قرن پیش، دین مبین اسلام به عنوان آخرین دین راستین ظهور کرده و مدعی شده که کلیه اکتشافات و یافته‌های انسان در آینده، صداقت و حقانیت آن را بیش از پیش روشن خواهند کرد: ﴿سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ وَفِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُ ٱلۡحَقُّۗ[فصلت: ۵۳] یعنی: «ما، به آنان (که منکر قرآن و اسلامند) هرچه زودتر دلایل و نشانه‌های خود را در اقطار و نواحی (آسمان‌ها و زمین) و در داخل و درون خودشان، به آنان نشان خواهیم داد تا برای ایشان روشن و آشکار گردد که اسلام و قرآن، حق است».

از دیدگاه به اصطلاح روشنفکران امروزی، دین، واقعیتی ندارد؛ بلکه حاصل و پیامد ویژگی ذاتی انسان است که می‌خواهد جهان هستی را برای خودش توجیه کند. این انگیزه که انسان می‌خواهد جهان هستی را برای خودش توجیه کند، به ذات خود،‌ کار اشتباهی نیست. اما ملحدان بر این باورند که فقدان وکمبود علم و اطلاعات در زمان گذشته، نیاکان و گذشتگان ما را در توجیه جهان هستی به سوی پاسخ‌های غلط که عبارت از مذهب و خدا هستند، سوق داده است! براساس این دیدگاه اینک که انسان از لحاظ پیشرفت علمی در موقعیتی قرار گرفته که می‌تواند اشتباهات گذشته خود را در توجیه جهان هستی، اصلاح نماید و بلکه در اثر پیشرفت علم و دانش، بسیاری از اشتباهات دوران گذشته خود را اصلاح نموده، لذا باید تصوّر غلط دین و خدا را یکسره و بکلی پایان دهد.

اگست کنت «August Conte» فیلسوف و روشنفکر فرانسوی است که در نیمه دوّم قرن نوزدهم می‌زیسته است. وی، ارتقا و پیشرفت فکری انسان را به سه مرحله تاریخی تقسیم می‌کند:

مرحله اوّل را، مرحله لاهوتی (theological stage) می‌داند و معتقد است که در این مرحله، حوادث عالم و تحولات جهان هستی به نام قدرت‌های خدایی توجیه می‌شدند.

مرحله دوم را مرحله متافیزیکی یا ما بعد طبیعی (mataphysical Stage) می‌داند و معتقد است که در این مرحله خدای معین و مشخصی مطرح نبود، ولی بازهم حوادث و دگرگونی‌های جهان هستی به قدرت‌های خارجی و غیر مرئی نسبت داده می‌شدند و بدین سان توجیه می‌گشتند.

مرحله سوّم را مرحله ثبوتی «positive stage» می‌داند و معتقد است که توجیه حوادث و پدیده‌های جهان هستی در این مرحله توسط عوامل و اسبابی صورت می‌گیرد که به وسیله قوانین و اصول کلّی مشاهده، قابل تشخیص و رؤیت هستند، بی‌آنکه یادی از روح، خدا و قدرت‌های نامرئی به میان آید. او اضافه می‌کند که براساس این تفکر، انسان امروزی، در حال سپری‌کردن مرحله سوّم از مراحل ارتقا و پیشرفت فکری خویش می‌باشد. این مرحله از فکر، در فلسفه، تثبیت منطقی یا (Logical positivism) نام دارد. هرچند تثبیت منطقی یا تجربه علمی «scientific Empiricism» در ربع دوم قرن بیستم کاملاً بصورت یک حرکت و خیزش آغاز گردید، ولی به عنوان یک شیوه تفکر از سال‌ها قبل در اذهان و افکار به وجود آمده بود. عده زیادی از اندیشمندان و نظریه‌پردازان برجسته مانند هوم مل (Hume mill) و راسل (Russel) از این تفکر حمایت کردند و این روش یا دیدگاه در تمام دنیا به یاری سازمان‌های تحقیقی و تبلیغی خود تحت عنوان یک مکتب فکری قد علم کرد.

تعریف این طرز تفکر در «لغت نامه فلسفه» چاپ نیویورک با این الفاظ آمده است:

«هر علمی که واقعیت داشته باشد، چنان با تجربه مرتبط است که بوسیله آزمایش مستقیم یا غیر مستقیم می‌توان آن را بررسی یا اثبات کرد» [۴].

بدین ترتیب بنا به عقیده کسانی که مخالف دین هستند، ارتقا و پیشرفت، انسان را به چنین مرحله علمیی رسانیده که در نوع خودش، مذهب را یکسره رد می‌کند؛ زیرا پیشرفت علمی، امروزه به ما نشان داده است که حقیقت و واقعیت هر چیز، منحصر و منوط به این است که قابل تجربه و مشاهده باشد و به تعبیر دیگر، توجیه معنوی حوادث را با ابزار پیشرفته امروزی نمی‌توان ثابت کرد؛ لذا آن‌ها غیرواقعی و غیرحقیقی هستند. براساس این شیوۀ تفکر، مذهب عبارت است از توجیه غیرواقعی حوادث واقعی. در دوران گذشته، انسان به دلیل فقدان علم و دانش کافی، نمی‌توانست حوادث و پدیده‌ها را درست تجزیه و تحلیل و توجیه نماید و لذا به بهانه مذهب فرضیه‌های بسیار شگفت‌آوری را می‌ساخت. امّا قانون گسترده و فراگیر ارتقا (یعنی ارتقای‌ مراحل فکری سه‌گانه)، انسان را از آن تاریکی‌ها رهانیده و در پرتو اطلاعات و دانش نوین، این امر را برای انسان فراهم نموده است که بتواند واقعیت اشیا را بجای باورنمودن عقاید پوچ و بی‌اساس فقط از کانال تجربه و مشاهده روشن نماید!

اشکال واردشده ازسوی جانبداران تثبیت یا هواداران منطقی به علمای دین را به شیوه و عبارت دیگری نیز می‌توان بیان کرد.

«مثال علمای دین ‌در زمان گذشته، مانند کسی است که «چک بدون پشتوانه» صادر می‌کند. زیرا آن‌ها الفاظ و تعبیراتی را بکار می‌بردند که از سرمایه حقایق علمی بکلی عاری بودند. «حقیقت اعلی و تغییرناپذیر» هرچند که از لحاظ دستور زبان و ساختار زبانی، ترکیب درستی است، امّا در واقع مانند چک بدون پشتوانه‌ای می‌باشد که هیچ گونه موجودی و سرمایه علمی ندارد» [۵].

بدین ترتیب تمام چیزهایی که در گذشته، نتیجه اسباب و عوامل ما فوق طبیعی و ماوراء طبیعت، محسوب می‌شدند، اینک شرح و جزئیات آن‌ها در پرتو علل و عوامل طبیعی مشخص گردیده است. شیوه تحقیق و پژوهش مدرن، برای ما ثابت کرده است که ایمان به وجود الله،‌ دستاورد صحیح انسان نبوده است. بلکه فقط پیامد تخمین و قیاس دوران جهالت و زمان دوری از علم بوده که پس از گسترش نور دانش، یکسره از بین رفته است!

جولین هکسلی می‌نویسد: «نیوتن ثابت کرد، خدایی که برگردش سیارات حکومت کند، وجود ندارد. لاپلاس، با نظریه معروفش تأیید کرد که نظام افلاک هیچ نیازی به «تئوری وجود خدا» ندارد. داروین و پاستور در عرصه زیست شناسی، همین کار را انجام دادند. علم روانشناسی با پیشرفت و اطلاعات تاریخی خود، خدا را از این وظیفه فرضی و تئوری که او، زندگی انسان و تاریخ را کنترل می‌کند، بطور کلی معزول کرده است» [۶].

خلاصه اینکه، فیزیک، روانشناسی و تاریخ، هر سه ثابت کردند که فرضیه وجود خدا و موجودات غیرمرئی ساخته و پیامد توهم بشر در توجیه پدیده‌های هستی و یا اعتقاد انسان به قدرت‌های مطلق بوده‌ است؛ اما در واقع آن پدیده‌ها و حوادث، علل و اسباب دیگری داشت که انسان به خاطر جهل و فقدان علم، ‌با چنین اصطلاحات مرموز و پراسراری در مورد دین صحبت نمود!!

[۳] هندوستان تایمز، ۲۴ سپتامبر ۱۹۶۱. [۴] Dictionary of Philosophy, N.Y, P. ۲۸۵ [۵] Religion & the Scientific Outlook, ۱۹۵۴, P. ۲۰. [۶] Religion Without Revelation, N.Y, ۱۹۵۸, P. ۵۸.

 

 

 

تئوری مخالفان دین از زاویه بیولوژی و علوم طبیعی

تئوری مخالفان دین، بر سه پایه و اساس شکل گرفت:

 

 

نخستین پایه و اساس

‌قهرمان(!) این تحوّل و دگرگونی در عرصه فیزیک و علوم طبیعی، نیوتن می‌باشد. او، این نظریه را ارائه داد که جهان هستی مبتنی بر برخی اصول و ضوابط تغییرناپذیر است؛ اجرام آسمانی از بعضی اصول و ضوابط تبعیت می‌کنند. تعداد زیادی از محققان و پژوهشگران دوران بعدی، نظریه نیوتن را پیش بردند و آن را تا حدی بسط دادند که از زمین گرفته تا آسمان، تمام حوادث و جریانات را تابع یک نظام تلقی کردند که به نام قانون طبیعت شناخته می‌شود. پس از این اکتشافات، این عقیده و باور که در پس جهان هستی، یک خدای قادر، توانمند و فعال وجود دارد که مدیر و مدبّر آن است، خود بخود پایان می‌پذیرد و ممکن است فقط چنین تصوری در مورد وجود الله باقی بماند که او، نخست جهان هستی را به حرکت درآورده‌ است و بس. اینجاست که برخی، وجود و نقش خدا را به عنوان آغازگر آفرینش انسان‌ها، پذیرفته‌اند. چنانچه والیتر گفته است: «خداوند، جهان هستی را همانطور ساخته است که یک ساعت ساز، اجزای ترکیبی ساعت را در کنار هم قرار داده و آن را به شکل خاصی درآورده است و بعد از آن هیچگونه ارتباطی با ساعت ندارد». هیوم (Hume) افزون بر این، عقیده‌ و تصوّر خدای بی‌جان و بی‌کرداری را که در اظهارات والیتر بود، یکسره خاتمه داده و گفته است: «ساعت ساز را دیده‌ایم که ساعت می‌سازد، ولی خدا را ندیده‌ایم که جهان را بسازد». او نیز در ادامه سخنش می‌گوید: در چنین شرایطی چگونه می‌توان به وجود خدا اذعان نمود و ایمان آورد؟[!]

اینک پیشرفت علوم تجربی و گسترش دانش، انسان را با چیزهایی آشنا کرده است که انسان‌های گذشته حتی در عالم رؤیا هم ندیده‌اند. ما، در گذشته به دلیل عدم اطلاع از علل و اسباب پدیده‌ها، نمی‌دانستیم که چرا فلان پدیده یا حادثه بروز کرده است؟ اینک به دلیل روشن شدن علل و اسباب، چند و چون تمام حوادث، برای ما کاملاً شناخته شده هستند. مثلاً در گذشته انسان از چگونگی طلوع و غروب آفتاب اطلاعی نداشت؛ لذا چاره‌ای جز این نداشت که طلوع و غروب آفتاب و هرچه را که نمی‌دانست، به قدرت مافوق طبیعی نسبت دهد. ولی امروز که برای ما روشن است که طلوع و غروب آفتاب، به خاطر گردش زمین به دور خورشید است، هیچگونه نیازی برای نسبت‌دادن طلوع و غروب آفتاب به وجود خدا نداریم. همین تصوّر در مورد سایر حوادث و پدیده‌هایی بکار می‌رود که انسان، در گذشته آن‌ها را به یک نیروی نامرئی نسبت می‌داد. پس از تحقیقات علمی جدید برای ما روشن شده است که تمام این پدیده‌ها و حوادث در اثر فعل و انفعالات عناصر طبیعی و شناخته شده بوجود می‌آیند. نتیجه اینکه بعد از مشخص شدن علل و عوامل طبیعی در مورد حوادث و پدیده‌ها، دیگر هیچ نیازی به فرضیه وجود خدا یا نیروهای نامرئی و مافوق طبیعت باقی نمانده است. اگر رنگین کمان در اثر شکستن و انعکاس اشعه آفتاب بر روی ذرات و قطرات پراکنده آب در فضا بوجود می‌آید، آنگاه چنین استدلال‌نمودن که «رنگین کمان» نشان وجود الله در آسمان‌هاست، سخنی‌ بی‌معنی و بی‌اساس خواهد بود. هکسلی با نشان‌دادن و معرفی‌کردن بعضی از این پدیده‌ها با اطمینان کامل می‌‌گوید:

«حوادث و پدیده‌ها اگر در نتیجه فعل و انفعالات طبیعت بوجود می‌آیند، مسلماً نمی‌توانند محصول علل و اسباب ماوراء طبیعت باشند» [۷].

[۷] Religion Without Revelation, N.Y, ۱۹۵۸, P. ۵۸.

 

 

تئوری مخالفان دین از زاویه روان‌شناسی

 

 

دومین پایه و اساس:

وقتی که پس از فیزیک و علوم تجربی، در بُعد روانشناسی تحقیق و پژوهش صورت گرفت، اطمینان بیشتری درباره درستی مراحل سه گانه ارتقای فکر انسان به وجود آمد. زیرا روانشناسی مدعی شد که مذهب، زاده فراشعور انسان است نه اکتشاف یک حقیقت خارجی و پدیده واقعی و حقیقی. یک دانشمند روانشناس چنین می‌گوید:

God is nothing but a projection of man on a cosmic screen.

یعنی: «واقعیت وجود خدا، چیزی بیش از این نیست که او، نتیجه خیال و گمان انسان در سطح جهان هستی است».

این کارشناس روانشناسی اضافه می‌کند که: «اعتقاد به آخرت و معاد، تصویر زیبایی از آرزوها و آرمان‌های انسان است و بس و بیش از این ارزش واقعی ندارد. وحی و الهام، فقط مظهر تخیلات و توهماتی است که در دوران کودکی (Chilhoob Repression) در اثر سرکوفت و اختناق در پرده ابهام و خفا بودند» [۸].

همه این اظهارات، نظریه فراشعور هستند. تحقیقات و مطالعات امروزی، ثابت کرده است که ذهن انسان، به دو بخش بزرگ تقسیم می‌شود. بخش اوّل شعور نام دارد و مرکز افکار و اندیشه‌هایی است که در حالت هوشیاری و از روی عمد و اراده در ذهن ما بوجود می‌آیند. بخش دوم، فرا شعور نام دارد. بیشتر افکار و اندیشه‌های مستقر در بخش فراشعور، همیشه در حافظه ما مستحضر نیستند، امّا در عمق آن وجود دارند و در شرایط غیرعادی و یا در عالم رؤیا نمایان می‌شوند. بیشتر تصورات و اندیشه‌های انسان، در بخش لاشعور یا فراشعور مدفون می‌گردند. بنابراین بخش شعور از بخش فراشعور بسیار کوچک‌تر است. برای ظاهرکردن تناسب حجم این دو بخش با یکدیگر توده برفی را در نظر بگیرید که در دریا افتاده است؛ اگر آن را به نه قسمت تقسیم کنیم □(۸/۹) آن زیر آب و فقط □(۱/۹) آن در معرض دید بینندگان قرار خواهد گرفت. (هرچند که این تناسب نسبی است).

فروید پس از تحقیق و پژوهش بسیار زیاد به این نتیجه رسید که در کودکی، برخی چیزها، در ذهن جای می‌گیرد و در ادوار بعدی سبب رفتار و منش‌های غیرعقلانی می‌شود. عقاید مذهبی مانند معاد، بهشت و دوزخ چنین حالتی دارند و در واقع انعکاس آرزوها و آرمان‌هایی هستند که در کودکی در ذهن انسان ایجاد شده‌اند، امّا بدلیل نامساعد بودن شرایط زندگی تحقق پیدا نکرده و در بخش فراشعور ذهن انسان مدفون گشته‌اند و سپس فراشعور، بخاطر پاسخگویی و تأمین آرزوهایی که به ثمر نرسیده، دنیا را بگونه‌ای فرض نموده است که بتواند آرمان‌هایش را به ثمر برساند. درست به همان‌گونه که اگر شخصی نتوانسته باشد در عالم واقعیت و خارج به چیزی که مورد علاقه‌اش هست، برسد، در عالم رؤیا خود را در کنار آن می‌بیند. مطالب بسیاری که در دوران کودکی در فراشعور پنهان شده و به ظاهر از حافظه رفته‌اند، در شرایط غیرعادی مانند جنون و دیوانگی، یک به یک بر زبان جاری می‌شوند، آنگاه چنین پنداشته می‌شود که یک نیروی غیرمرئی و ماوراءطبیعی است که به زبان انسان، حرف می‌زند؛ بدین ترتیب تفاوت بزرگ و کوچک «father complex» موجب شد که تصوّر خدا و بنده بوجود بیاید و آنچه را که فقط یک قباحت عرفی بود، فراگیر نموده و به آن عنوان یک ایده و عقیده را بدهد.

رالف لینتن (Ralph linton) می‌نویسد: «تصوّر چنین قادر مطلقی که با اطاعت و فرمانبرداری کامل می‌توان او را خشنود کرد، هرچند که کارهایش غیر عادلانه هست نتیجه و محصول مستقیم نظام خانوادگی سامی‌ها است. این نظام خانوادگی، تکبر و غرور فامیلی و فوق‌نظری را در حدّ مبالغه‌آمیزی بوجود آورد و در نتیجه مانند قانون یهودی، فهرست مفصّلی از محرمات در زندگی و کلیه ابعاد رفتار و اخلاق انسان شکل گرفت. فهرست مفصّل این محرمات را کسانی پذیرفتند که در کودکی برای یادگرفتن و عمل‌کردن به فرامین و احکام پدران خود عادت کرده‌ بودند. تصوّر خدا، پرتوی است از سیستم ویژه پدرسالاری در نژاد سامی‌ها که در اختیارات و اوصاف او مبالغه شده و با تصور یگانگی و تجّرد آمیخته گردیده است» [۹].

[۸] Iqbal Rewiew April, ۱۹۶۲. [۹] Tree of Culture

 

 

تئوری مخالفان دین از زاویه تاریخ

 

پایه سوّم

رکنِ تئوری مخالفان دین، تاریخ است. مخالفان دین مدعی هستند که از مطالعه تاریخ چنین برمی‌آید که علل و اسباب بوجود آمدن تصورات و اندیشه‌های مذهبی، همان شرایط تاریخی هستند که در گذشته انسان را به احاطه خود در آورده بودند؛ در دوران باستان و قبل از یافته‌های علمی و تجربی، برای انسان هیچگونه راه نجاتی از سیلاب، طوفان و سایر آفات وجود نداشت و از این رو انسان، خودش را در محیطی کاملاً ناامن و در معرض آسیب می‌دید. لذا برای اطمینان خود نیروهای نامرئی را فرض نموده بود تا در سختی‌ها به آن‌ها متوسل شود و انتظار دفع آفات و مصیبت‌ها را داشته باشد. علاوه بر این برای ایجاد همبستگی، تجمع در پیرامون یک محور نیز ضروری بود تا بدین سان چنین موجودی واهی فرض شود؛ لذا برای این منظور، از معبودهایی استفاده می‌شد که از تمام انسان‌ها برتر بودند و جلب رضایت آنان الزامی و یک وظیفه قلمداد می‌شد. یک مقاله‌نویس مذهبی در دایرة المعارف علوم اجتماعی چنین می‌نویسد:

«شرایط سیاسی، تمدنی و فرهنگی نیز همانند سایر علل و اسباب در بوجودآوردن مذهب نقش دارند؛ نام و صفات خدایان خود بخود و خودکار، در قالب نظام‌های سلطنتی پدیدار می‌گشتند. عقیده پادشاهی خداوند، همان شکل دیگر و مبدّل پادشاهی انسان‌ها است. پادشاهی آسمانی، همان شکل مبدل پادشاهی زمینی است. از آن جهت که پادشاه در روی زمین بزرگ‌ترین مرجع انصاف بود، امور عدالت و انصاف نیز به خدایان سپرده ‌شد و این باور میان مردم نهادینه گشت که آخرین قضاوت را در مورد نیکی و بدی انسان‌ها، خدا خواهد کرد. این تصوّر درباره عدالت و انصاف که خدا را حسابگر و کیفردهنده می‌دانست، نه تنها در یهودیت بلکه در مسیحیت و اسلام نیز اهمیت بسزایی پیدا کرد» [۱۰].

«بدین ترتیب شرایط ویژه تاریخی و همکاری ذهنی و فکری انسان با شرایط مذکور، اندیشه و تصوراتی را به نام دین بوجود آورد. دین، ساخته و پرداخته فکر انسان‌هاست؛ همان فکری که به دلیل عدم آگاهی و ناتوانی در برابر نیروهای خارجی، تصور دین را ایجاد کرد». جولین هکسلی ادامه می‌دهد و می‌افزاید:

«دین، در اثر سازگاری و تعاون انسان با شرایط مخصوصش بوجود آمده است و به عبارت دیگر، دین، نتیجه تعامل انسان با شرایط ویژه محیط خودش می‌باشد. اینک آن محیط بخصوص که عامل ایجاد این تعاون و تعامل بود، پایان پذیرفته و یا در شرف پایان است. لذا اکنون دلیلی برای زنده نگه داشتن دین وجود ندارد». او اضافه می‌کند: «مفیدبودن اعتقاد به خدا، به پایان رسیده است و دیگر امکان پیشرفت بیشتر در آن وجود ندارد. نیروهای ماوراء طبیعت در واقع به خاطر تحمّل ثقل و سنگینی دین، توسط فکر انسان بوجود آمدند. ابتدا سحر و جادو پدید آمد و سپس تصرفات روحانی و اشرافی، جای آن را گرفت و بعد توهم و باور انسان، دیوهای خیالی را ساخت و سپس تصوّر خدا بوجود آمد؛ بدین ترتیب با پشت سر گذاشتن مراحل مذکور، ارتقای دین به مرحله پایانی خود رسیده است. زمانی بود که فرضیه وجود خدا، بخش جدایی ناپذیر تمدّن ما بود؛ اما اینک در جوامع پیشرفته امروزی ضرورت اعتقاد به خدا از بین رفته است» [۱۱].

از زاویه نگاه کمونیسم نیز دین، یک «فریب تاریخی» است. البته از این جهت که کمونیسم، تاریخ را براساس علل و اسباب اقتصادی مورد بحث و بررسی قرار می‌دهد، این علل و اسباب را فقط در عوامل مادّی و اقتصادی متمرکز کرده است. از دیدگاه کمونیسم نظام‌های بورژوازی و استعمارگر کهن، دین را بوجود آوردند و اکنون که این نظام‌های فرسوده در سیر طبیعی خود مرده‌اند، لذا با مرگ خود به موجودیت دین خاتمه داده‌اند.

انگلس در این باره چنین می‌گوید: «کلیه دیدگاه‌های اخلاقی، زاده شرایط اقتصادی زمان خود هستند» [۱۲]. از این رو تاریخ انسان، تاریخ جنگ‌های طبقاتی است که قشرهای مرفه، اقشار مستضعف را استثمار می‌کردند. مذهب و اخلاق، فقط بخاطر حمایت و دفاع از منافع قشرهای مرفه بوجود آمدند تا برای منافع اقشار مرفه جامعه، حمایت مکتبی میسّر گردد.

مکتب سوسیالیبسم بر این اساس بنا شده است که: «قانون، اخلاق و دین، مظهر فریبکاری طبقه بورژوا هستند که منافع زیادی در پشت آن‌ها پنهان است».

لنین در کنگره سراسری جامعه جوانان کمونیست در اکتبر ۱۹۲۰م گفته بود: «یقیناً ما، خدا را قبول نداریم و خوب می‌دانیم که صاحبان کلیسا، سرمایه داران و قشر مرفه که از دین و خدا حرف می‌زنند، فقط بخاطر قدرت‌های استثمارگر و منافع خودشان می‌باشد. ما، تمام ضوابط اخلاقی را که از غیر انسان‌ها و از قدرت‌های ماوراء طبیعت نشأت گرفته‌اند و یا مبتنی بر اندیشه‌های طبقاتی هستند، انکار می‌کنیم. ما می‌گوییم: خدا، مذهب و اخلاق، فریبی بیش نیست؛ بلکه پوششی است بر تفکرّات طبقه کارگر و کشاورز به خاطر حفظ سرمایه‌داران. ما می‌گوییم: ضابطه اخلاق ما منحصر و تابع سعی و تلاش قشر مستضعف است. از اینرو اصول اخلاقی ما، حافظ منافع طبقاتی پرولتارها (کارگر) می‌باشد» [۱۳].‌

این است تئوری مخالفان دین که تعداد زیادی از روشنفکران عصر حاضر بر حسب آن از زبان یک پزشک آمریکایی چنین می‌گویند:

Science has shown religion to be historiys crueliest and wickediest hoax.

یعنی: «دانش و علوم تجربی ثابت کرده است که دین، دردناک‌ترین و بدترین ترفند تاریخ بوده است» [۱۴].

در بخش دوم می‌کوشیم که یک شرح مقدماتی بر تئوری مخالفان مذهب ارائه دهیم.

[۱۰] Encyclopaedia of Social Sciences, ۱۹۵۷, vol. ۱۳, P. ۲۳۳. [۱۱] Man in the Modern World, P. ۱۳۰. [۱۲] Anti Duhring, Moscow, ۱۹۵۴, P. ۱۳۱ [۱۳] Lenin, Selected Works, Moscow, ۱۹۴۷, vol. II, P. ۶۶۷. [۱۴] Quoted by Ca Coulson, Science & Christian belief, P. ۴.

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...