ما به این رسیدیم که این عالم در تغیُّر است. این تغیُّر و شدن از ابتدا با زمان در ارتباط است. برای مثال؛ فرض میکنیم ساعت دوازده ظهر یک نفر در همدان که در میان راه کرمانشاه به تهران است در یک قهوهخانه یا چلوکبابی نشسته است. به یکباره در آن زمان ماشینی با سرعت صد کیلومتر در سرعت در آن جاده حرکت کرده و رد میشود. این هم که قبلا میدانست که مصافت بین کرمانشاه تا تهران 8 ساعت است. فوراً در اینجا مینشیند و این موضوع را در ذهن خود بررسی میکند که این ماشین ساعت 8 صبح (از کرمانشاه) به راه افتاده و ساعت 4 بعد از ظهر به تهران میرسد. اگر هم این را که در برخی از جاها پیچ و خم وجود دارد را لحاظ کند یک مقداری به آن (زمان مذکور) اضافه میکند. و اگر احتمالات دیگری هم چون برف و باران و پنچرشدن و... را نیز مطرح کند باز مقدار دیگری به آن اضافه میکند. اما اگر کسی بیاید و بگوید که این (ماشین) ساعت 5 صبح حرکت کرده و پنچری یا احتمال (بازدارندهی) دیگری هم وجود نداشته است و جاده هم مانند روزهای تابستان (بدون برف و بوران و عوامل بازدارندهی دیگر فصول) بوده و به همین صورت و با سیر عادی حرکت کرده است و ساعت 12 به اینجا (همدان) رسیده و ساعت 3 یا 4 نیز به تهران میرسد و این را اگر یکی دو نفر برایش مطرح کنند باور نمیکند و نمیتواند آن را تحمل و قبول کند. چگونه زمانی که سیر عادی بوده، در مسافتی معین - که هنوز مسافت دیگری از آن باقی مانده است – او این مسافت را طی کرده است؟! اگر مثلاً 20 یا 30 نفر مردان معتمد هم بیایند و بدین مطلب شهادت دهند، تا اندازهای ممکن است در معلوماتی که پیش از این داشته است شک کند. اگر هم مسأله را بیشتر کنند و بگویند که ماشین دیروز حرکت کرده و سیر حرکتش نیز عادی بوده است و میخواهی قبول کن، میخواهی قبول نکن و به هر حال الآن ساعت 12 امروز است که به همدان رسیده است، اگر مثلاً صد یا 200 نفر هم این را بگویند، او بدان باور نمیکند. اگر فرض کنیم مثلاً یک میلیون نفر انسان صادق این را بگویند ممکن است تا اندازهای با خود بیاندیشد که مبادا دیوانه شدهام.
اما اگر تمام موجودات و تمام راستگوترین انسانها هم به او بگویند که میبایست تو این را قبول کنی که این ماشین ده روز قبل یا یک ماه پیش از کرمانشاه به طور عادی حرکت کرده و امروز -ساعت 12 که تو میبینی- در همدان است و مدتی دیگر هم به تهران میرسد. اگر ذره ذرهی خاکها و راستگوترین انسانها هم این را برای او بیان کنند او باور نمیکند و همه را به دیوانگی متهم میکند.
چرا؟ مگر مسأله چیست؟ مسأله این است که مسافتی معین وجود دارد و حرکتی خاص نیز برای این ماشین در نظر گرفته شده است. این ماشین مقطعی از مسافتش را حرکت کرده است. میبایست برای این حرکت مبدأیی وجود داشته باشد یعنی میبایست کمی پیش از آن (یعنی مبدأ) شروع به حرکت کرده باشد و برای همین است که این مقطع را حرکت کرده است. (زمانی که) کل مسافت و آنچه از آن طی شده است مشخص و محدود باشد امکان ندارد که حرکت از مبدأ بسیار پیشتر انجام نشده باشد. آخر چگونه زمانی که مبدأ مشخص است و حرکت هم از آن مبدأ تا همدان - که به 4 یا 5 ساعت نیاز دارد - دو یا سه یا ده روز به طول میانجامد؟ او هرگز نمیتواند این را تصور کند و تصور کردن اینکه این ماشین به طور عادی سیر عادی خود در این مسیر را انجام داده و آن مسافتی را که 4 یا 5 ساعت است در مثلاً یک یا دو سال طی کند، برای انسان امکان پذیر نیست.
مثالی دیگر: شهر کرمانشاه را در نظر بگیریم. این شهر کرمانشاه امسال در وضعیتی است که پارسال بدینگونه نبوده و مقداری تغییر کرده است و سال دیگر هم اگر این عالم نابوده نشود و همینگونه سیر کند، بدان وضعیت نخواهد ماند. تعدادی خانه و ساختمان و... به آن اضافه میشود و تغییراتی رو به کمال در آن ایجاد میشود.
اگر کسی بگوید که این شهر کرمانشاه، هزار سال قبل با ساختن یک خانه به وجود آمد و به همین صورت در این بین سیر و رشد کرده و هیچگونه ویرانی و آتش سوزی و زلزله و چپاول و... نیز برایش اتفاق نیفتاده است و به تدریج سیر عادی خود را (با گسترش خانهها و) با ساختن دو و سه و ده و الخ خانه، طی کرده و اکنون بدین جا رسیده است هر کسی این را باور خواهد کرد.
اگر بگوید دو هزار سال پیش به همین صورت شروع شده است، مقداری در آن تفکر میکند که آیا دو هزار سال لازم است برای اینکه از یک خانه به وضعیت اکنون کرمانشاه (برسد) طی شود. اگر بگوید ده هزار سال، دیگر به زحمت (قابل قبول میشود) مگر اینکه قیدی در آن وارد کند که زمانهایی پارهای توقف در این مسیر حرکت زیاد شدن (خانهها) وجود داشته است[2]. اما اگر بگوید 500 هزار سال است که اولین خانه در این شهر بنا شده و به همین صورت شروع به رشد کرده و تا اکنون آمده است - دوباره باز میگردد به مثال ماشین مسیر کرمانشاه به همدان - که این امر امکان پذیر نیست؛ چون مسافت 500 هزار ساله برای اینکه کرمانشاه از یک خانه به وضعیت کنونی برسد لازم نیست. علاوه بر این چقدر از مسیر هم مانده است تا به آخرین مرحله برسد.
پس اگر کسی بگوید «که (وجود و ساخت شهر کرمانشاه) مبدأیی نداشته است»، تا تو بخواهی فکر کنی که «همین آسمان و زمینی که شهر کرمانشاه نیز جزئی از آن است همیشه بوده است و نمیتوانی مبدأیی برایش تصور کنی که از اولین خانه شروع شده باشد اما تا کنون به اینجا رسیده است»، دیگر این قابل تصور نیست و انسان زمانی که راجع به آن بحث میکند نمیتواند به خوبی آن را تصور کند.
آخر چگونه اینکه «مبدأیی برای حرکت این کرمانشاه وجود ندارد اما اکنون در این جاست و هنوز هم برخی از مسافتش را مانده است که طی کند» تصور میشود؟! چگونه چیزی که در بینهایت شروع به حرکت کرده است و مسافتی محدود - که هنوز هم برخی از آن باقی مانده است - را طی میکند، قابل تصور است؟! اگر از بی نهایت - که تصور کنی او همیشه بوده است - حرکت کرده است چگونه این مسافتی که به (مثلاً) 2000 سال نیاز دارد را او (طی نکرده و) و هنوز هم مقداری از آن مانده است که طی کند؟ چیزی به این صورت اصلا قابل تصور هست؟
یعنی این شدن و دگرگونی و تغیُّر به ذات این شهر وارد شده است. میبینیم قسمتی پیش از آن گذشته است و الآن مرحلهای که پیش رو دارد و قسمتی نیز که برای آینده باقی مانده است، این به یک مسافت معین نیاز دارد نه از آن زیادتر. حتی نمیتواند مسافت زیادی داشته باشد چه برسد به اینکه بگوییم مبدأیی نداشته است. یعنی زمانی که ما به تغیُّری مینگریم که در ذات این شهر وجود دارد دیگر هیچ راهی نداریم غیر از آنکه تسلیم شویم به اینکه «میبایست حرکت این شهر از این تغیُّر و دگرگونی و شدنِ ذاتی که دارد، دارای یک مبدأ باشد. » چرا؟ چون مسافتی که برای این «شدن» لازم است محدود است و لازم نیست که (این مسافت) بسیار زیاد باشد. پس حرکت در این مسافتی که مشخص بوده و دارای آغاز و پایانی باشد میبایست دارای یک مبدأ باشد. نمیشود در مسافتی معین و مشخص حرکتی بینهایت انجام گیرد. نمیتوان گفت که از ازل حرکت این عالم وجود داشته و در نتیجه - اصلا برای کرمانشاه هم - نمیتوانی مبدأیی را تصور کنی اما اکنون به پایان رسیدهایم. اگر به فرض چنین چیزی که «از ازل حرکت و تغیُّراتی دارد» درست باشد میبایست میلیاردها سال قبل کرمانشاه به این وضعیت کنونیاش میرسید.
پس وقتی که میبینیم که تغیُّرات وجود دارد و این عالم اکنون در وضعیتی قرار دارد که دیروز (بدان صورت) نبوده و فردا نیز بدانگونه نخواهد بود، معلوم است که این عالم در حال طی کردن مسیری از شدن و دگرگونی و تغیُّر است. پس چون اکنون در مرحلهای قرار دارد که هنوز قسمتی دیگر از آن باقی مانده است در حالی که این تغیُّر و شدن میبایست به چیزی منتهی شود معلوم است که از این مسافت قسمتی را طی کرده و قسمتی هنوز مانده است. پس میبایست مبدأیی برای حرکتش وجود داشته باشد و تا هنوز قسمتی از مسافت طی نشده باشد.
در این جملات و کلمات عدم وجود دقتی موجود بود که مجبور بودیم که این مثالها را عنوان کنیم و آن هم این است که: اصلا وقتی که تصور ازلیت شود، امکان تصور حرکت و تغیُّر وجود ندارد. تغیُّر میبایست با زمان ارتباط داشته باشد؛ مقداری از آن در ماضی و گذشته انجام شده است و مقداری در زمان حال مشغول انجام است و مقداری هم در آینده انجام میشود. وقتی تغیُّر تصور میشود مسافت هم تصور میشود. اینکه مقداری از آن انجام شده است، مقداری از آن در حال انجام شدن است و مقداری از آن نیز باقی مانده است و این هم با ازلیت - فرض کردن چیزی بدون مبدأ - اصلا سازگار نیست و با هم نمیخواند. چون زمانی که گفتی از ازل بوده است پس باید نه وضعیتی که دیروز داشته است را میداشت و نه آن وضعیتی که امروز یا فردا دارد را داشته باشد. اگر به فرض مثال ازلیت و حرکت و تغیُّر وجود داشته باشند میبایست خیلی زودتر اینهایی که اکنون وجود دارند تمام میشدند. مثلاً در مثال همدان و ماشین کرمانشاه - تهران؛ بگوییم که اگر دیروز حرکت میکرد باید 10 ساعت پیش از این قهوهخانه رد میشد در حالی که اکنون من آن را میبینم.
پس تغیُّر و شدن به زمان نیاز دارد و ازلیت با زمان یکی نیست. چون زمان عبارت است از ظرفی برای این تغیُّر و شدن. قسمتی از این «شدن» انجام شده است و قسمتی اکنون در حال انجام است و قسمتی هم از این پس انجام میشود، یعنی آن ظرف و کانالی که این تغیُّر از آن عبور میکند زمان است. همانگونه که گفتیم این تغیُّر با ازلیت سازگار نیست و در نتیجه زمان و ازلیت از یکدیگر جدا هستند.
پس این عالم متغیّر است و وقتی که متغیّر بود نمیشود که دیگر ازلی باشد و مبدأیی نداشته باشد بلکه میبایست دارای یک مبدأ بوده و حادث باشد. پس وقتی که حادث است بر میگردیم به آن مسأله که اگر حادث است باید کسی وجود داشته باشد که آن را پدید آورده باشد. چون همانگونه که پیشتر گفتیم از خودش که به وجود نیامده است[3].
این را هم اضافه میکنیم که کسی بگوید به صورت تصادفی (این تغیُّرات) انجام شده است.[4] این هم از همان سخنانی است که میبایست تحلیل شود. میگوییم (در جمله) «با تصادف به وجود آمده است» همه چیز روشن است اما تصادف یعنی چه؟[5] این را تحلیل کنیم تا ببینیم به چه معناست. تصادف یعنی ناگهان خود به خود ضربهای آمد و یک دفعه این عالم از آن به وجود آمد. آن ضربه از چه چیز آمد؟ اگر ضربه نباشد حداقل باید چیزی باشد. اگر قائل به ضربه هستید پس یعنی چیزی که بدین صورت دارای (قدرت) ضربه است وجود داشته باشد یا مثلاً (برای توضیح تصادف مورد ادعا) گفته میشود که تصادف مانند آنکه به طور تصادفی سنگی رها شد و سر شخصی را شکست.
در اینجا (باید گفت) سنگ و شخص و جایی که سنگ رها شده است وجود دارد. اگر مَردی (و در ادعای خود دارای برهانی) چرا فرض نمیکنی که تصادفی یعنی آنکه بیآن که چیزی وجود داشته باشد شخصی سرش بشکند؟! و بلکه حتی این هم نیمهاش ناقص بود یعنی (چرا فرض نمیکنی که) بدون اینکه انسان و سنگی وجود داشته باشد سر بشکند؟! خوب بفرما این را تصور کن! چرا نمیتوانی این را تصور کنی که شخص و سنگ وجود نداشته باشد اما یک دفعه خود به خود شکستن یک سر اتفاق افتد؟! پس تصور اینکه چیزی وجود نداشت و ضربهای آمد و این عالم را به وجود آورد هم امکان پذیر نیست. یعنی ادعای تصادف زمانی که کلمهی «تصادف» را تحلیل میکنیم به طور کامل پوچ است و دیگر از آنهایی نیست که انسان بخواهد در مورد آن توضیحی بیشتر ارائه دهد.
پس با این نیز دوباره بدان رسیدیم که میبایست کسی وجود داشته باشد که این عالم را خلق کرده باشد و دیگر نمیشود که تغیُّرات بر او جاری شود چون اگر تغیُّرات بر او جاری شود دوباره همان مسألهی پیشین است.
این هم جواب آن کسانی است که میگویند «اگر خدا قدیم است و میبایست فعل و انفعالات و تأثیر و تأثرات شیمیایی برایش مطرح باشد و بالآخره او نیز از بین برود. » روشن میشود که دیگر او فناپذیر نیست و از بین نمیرود.
اگر خدا خالق است پس چرا آشکار نمیشود؟
پس از آن برگردیم به این بخش که گفته میشود «اگر خدا خالق است پس چرا آشکار نمیشود؟»
قبل از اینکه حتی بگوییم که «چرا آشکار میشود و چرا آشکار نمیشود؟!»، ما با اصولی عقلی - که راه گریز و گزیری از آن نیست - به این رسیدیم که خدایی وجود دارد. خدایی که باید باشد و همیشه بوده است و این خدا خالق این چیزهایی است که حادثاند و لازم نیست همیشه وجود داشته باشند و او مبدأ اینهاست.
اکنون این گفته که «چرا آشکار میشود و چرا آشکار نمیشود»، مسائلی جزئیاند. چون ما زمانی که به طور قطعی به اینکه خدا وجود دارد رسیدیم پس از آن اگر هیچ چیز دیگری در رابطه با آن ندانیم، هم چنان مجبوریم که بگوئیم خدا وجود دارد.[6]
مثالی ساده؛ اکنون که ما در این خانه نشستهایم اگر تمام این عالم به ما بگوید که این خانه خود به خود (از خودش) درست شده و بنّایی نداشته است، آن را قبول نمیکنیم. اما اکنون من نمیدانم که این بنّا فارس بوده یا کُرد، جوان بوده یا پیر، مسلمان بوده یا غیر مسلمان. پس من به هیچ کدام از این خصوصیات، غیر از بنّا بودنش آگاهی ندارم و (ندانستن این موضوع هم) هیچ لطمهای به من نمیزند.
حتی انسانی که به بیابان میرود - نه این خانه با این همه نظم و ترتیب - تنها به صورت لانه ماکیان، آن هم مثلاً ده یا دوازده دانه سنگ به صورت دایرهای روی هم گذاشته شدهاند - که حتی مثل خانه هم نیستند - فقط به این خاطر که این ده - دوازده سنگ روی هم گذاشته شده است هرگز تصور نمیکند که این سنگها به صورت تصادفی روی هم قرار گرفته باشند و مثلاً باد آمده و یکسره این سنگها را روی هم چیده باشد. با خود میگوید اگر بسیار خوشبینانه هم این احتمال را در نظر بگیرم میتوانم بگویم که ردیف اول با تصادف بوده است و بادی بسیار سنگین وزیده و آنها را دور هم جمع کرده است. پس با زحمت، چینش دومین ردیف را نیز قبول کردم عاقبت برای سومین و چهارمین ردیف دیگر نمیتوانم تصادفی بودن آن را بپذیرم.
بدین صورت اگر هم این را قبول کنم، شکاف درب مانندی که در یک طرف آن وجود دارد نشان میدهد که کسی وجود داشته که آن را برای خود به وجود آورده است. و آن سوراخهای کوچکی که در طرف دیگر قرار داده است برای آن است که اسلحهاش را از آنجا خارج کرده و از آنجا بتواند شکار کند و وقتی که تماشا میکند میبیند که آن طرف هم سنگی وجود دارد که تنهی درختی بر رویش قرار داده شده و معلوم است به شیوهای قرار داده شده که چیزی روی آن گذاشته شود. با این تفاسیر و مشاهدات حتی اگر تمام این عالم به او بگویند که اینها به طور تصادفی درست شدهاند، آن را قبول نخواهد کرد. با این وجود، آن کجا و این عالم کجا!.
مشاهده آثار باعث میشود که نه تنها انسان به وجودی قائل شود که دارای فعل است و خودش قابل مشاهده نیست، بلکه در بعضی چیزها آثاری مشاهده میشوند که دانشمندان برای اینکه کارشان در این زمینه سهل شود به وجود چیزی قائل میشوند که خودشان هم میگویند که وجود ندارد اما وجود آن را فرض میکنند. فرض وجود برای اینکه کارهایشان را انجام دهند.
عدهای از دانشمندان میگویند که ما فقط برای تسهیل کار خود فرض کردهایم که اتم وجود دارد والّا وجود خارجی ندارد. البته در این اشکالی وجود دارد و باید توضیح داده شود که: اتمی با آن خصوصیات که آنها میگویند ممکن است وجود خارجی نداشته باشد والّا امکان دارد چیزی بدانگونه وجود داشته باشد که این آثار و نشانهها را دارد و به خاطر این آثار است که نامش را اتم میگذارند. پس در اینجا وقتی که به مطلب دوم میرسیم، به خاطر اینکه آثاری مشاهده میکنند به وجود اتم قائل میشوند، والّا بدینگونه نیست که خود اتم مشاهده شده باشد.
از خاطر نبریم نیروهایی که برای درک کردن در اختیار داریم چه نیروهایی هستند؟ آیا درست است که ما از نیروی بصر انتظار داشته باشیم که خدا را مشاهده کند؟ چرا هیچ زیرک و دانایی انتظار ندارد که با چشمش میکروب را ببیند؟ خوب هیچ شکی در وجود میکروب نیست و با میکروسکوپ هم دیده میشود. پس با وجود این هیچ کسی - مگر دیوانه - نیست که به خودش زحمت دهد و دستش را تماشا کند تا ببیند میتواند میکروبی مشاهده کند چون قدر و اندازهی خویش را میداند پا از گلیم خویش دراز نمیکند و میداند که چشم توانائی دیدن میکروب را ندارد. این را هم از خاطر نبریم که با این بصری که یک میکروب مشاهده نمیشود دیگر به طور کلی اشتباه هست که انسان انتظار داشته باشد تا با آن خدا را مشاهده کند. آن مشاهده و دیدنی که مقصود اینان است.
پس زمانی که ما با آثار و نشانهها الزاماَ به این میرسیم که خدا وجود دارد و بدان منتهی میشویم پس از آن دیگر زمانی میتوانیم بگوییم که چرا او - خدا - را نمیبینیم که آن نیروهایی که در اختیار داریم را بررسی کرده باشیم و حقیقت آن را نیز درک کرده باشیم که آیا به وسیلهی این نیروها قابل درک است؟ و سپس اینگونه سوالات را مطرح کنیم. برای نمونه، در مثال بنّا - که ذکر شد - انسان حق دارد که انتظار داشته باشد که بنّای آن خانه را ببیند و مثلاً بگوید کهای کاش بنّای این ساختمان را ببینم تا بدانم که چگونه مردی است و چون این مورد از آنهایی است که میتواند نیروی بصری را که در اختیار دارد برای دیدن وی به کار گیرد. اما دربارهی خدا، مطلب و موضوعی بدین صورت مطرح نیست. نه حقیقتِ خدا را ما میشناسیم و نه نیرویی که به ما داده شده برای آن است که خدا را با آن مشاهده کنیم تا چنین انتظاری داشته باشیم.
[1]- این برهان نخستین بار توسط افلاطون بر وجود خدا اقامه شد و در کتابش با نام «تیمائوس» خود آن را «برهان سببی» نام برده است، اما تحقیق و تکمیل آن برهان به وسیلهی دانشمندان اسلامی تحقق یافته است - دائرة المعارف فرید وجدی ج1 ص488 کلمه «اله»، مطالع الأنظار شمس الدین اصفهانی ج1 ص419 (مترجم)
[2]- منظور استاد این است که در طول این زمان باید قیدهایی هم چون جنگ یا زلزله یا سیل یا هر چیزی که موجب ویرانی آنها یا توقف در ساخت خانهها میشود وجود داشته باشد. (مترجم)
[3]- همانگونه که پیشتر هم گفتیم اگر از خودش به وجود میآمد یعنی از ذات خودش، وجود را اقتضا میکند که این طور نیست.
[4]- قرآن از پیامبر خود میخواهد که از کسانی که چنین پرسشهایی دارند چند سوال بپرسد و «نظم» این عالم را برای آنان یادآور شود، آنجا که میفرماید: ﴿أَفَلَا يَنظُرُونَ إِلَى ٱلۡإِبِلِ كَيۡفَ خُلِقَتۡ ١٧ وَإِلَى ٱلسَّمَآءِ كَيۡفَ رُفِعَتۡ ١٨ وَإِلَى ٱلۡجِبَالِ كَيۡفَ نُصِبَتۡ ١٩ وَإِلَى ٱلۡأَرۡضِ كَيۡفَ سُطِحَتۡ ٢٠ فَذَكِّرۡ إِنَّمَآ أَنتَ مُذَكِّرٞ ٢١﴾ [الغاشیة: 17-21]. «آیا به شتران نمینگرند كه چگونه آفریده شدهاند؟! و به آسمان نگاه نمیكنند كه چگونه برافراشته شده است؟! و به كوهها نمینگرند كه چگونه نصب و پابرجای شدهاند؟! و به زمین نمینگرند كه چگونه پهن و گسترانیده شده است؟! تو پند و اندرز بده و (مردمان را به وظائفشان) یادآوری كن. چرا كه تو تنها پند دهنده و یادآوری كنندهای و بس». (مترجم)
[5]- علامه محمود عقاد در کتاب «الله» در رابطه با این ادعا چنین میگوید: «اگر نظم جهان تصادفی بوده، چرا بعد از آنکه به طور صدفه و تصادف وجود پیدا کرده، به همان حال منظم باقی مانده است و اجزای آن متماسک و هیچ خللی بر آن عارض نگردیده است؟! »- خدا در اندیشهی بشر، عباس محمود عقاد، ترجمه محمد علی خلیلی ص307 (مترجم)
[6]- برخی
از نظریهپردازان ماتریالیست برای فرار به جلو با طرح ادعای «وقتی که خدا میمیرد
(When God is died)» با جاهل خواندن باورمندان
به خدا مدعی میشوند که: «انسانها زمانی که از درک و تبیین درست علتها عاجز
بودند و مثلا نمیتوانستند که علت بارش باران یا وقوع زلزله یا بیماری یا... را
درک کنند به یک موجود نامرئی معتقد شدند تا تمام پدیدها را با او توجیه کنند و
سپس برای رضایت خاطر وی، او را پرستش کنند. اما در قرون جدید که علل تمام پدیدهها
و اتفاقات برای انسان مکشوف شدهاند دیگر نیازی نیست که دانشمندان به موجودی به
نام خدا معتقد باشند چون از علت تمام پدیدهها آگاه هستند و میدانند علت پدیدهای
چون زلزله، رانش زمین و فعل و انفعالات، مرکز زمین است نه خدا» این ادعا چنان بی
اساس و پوچ است که فقط برای رد آن کافی است به آمار بی شمار فیلسوفان و دانشمندان
علوم تجربی و ریاضی و... اشاره کرد که با وجود پیشرفتهای شگرف در علم و صنعت، هم
چنان به وجود خدا باور داشته و بدان ایمان دارند تا جایی که «لانگه» مولف بزرگترین
تاریخ ماتریالیسم به این مطلب صریحا اعتراف نموده و در کتاب خود چنین نوشته است
که: «بدواً یک موضوع عجیب به ما مکشوف میشود که به غیر از دیموکریت به زحمت میتوان
یک نفر از مخترعین بزرگ و محققین را یافت که صریحاً متعلق به مکتب مادی بوده باشد»
(نقش ادیان ص72) از دانشمندان باورمند به وجود خدا میتوان به دانشمندانی چون
ارسطو، افلاطون، فیثاغورث، پاسکال، نیوتن، داروین، پاستور، انیشتین و... اشاره
کرد. حتی زمانی که داروین نظریهی خلقت تکاملی خود را در کتاب «اصل انواع (The Origin of Species)» منتشر کرد یکی از زعما و نظریهپردازان اصلی
کمونیسم به نام مارکس با یادداشت نامهای به داروین، تبریک گفته و اضافه کرده بود
که این نظریهی شما خیلی به افکار فلسفی ما کمک میکند. اما داروین در پاسخ، وجود
خدا را به وی یادآور میشود و میگوید که ضمن تشکر از این نامهی تشویق آمیز شما
باید بگویم که من هیچ وقت راضی نیستم که این نظریهی طبیعی که من آوردم دستآویز
مادیت و انکار خدا شود. زیرا من اعتقاد به وجود خدا را یک معنویت میدانم که برای
بشر لازم است. حتی پدر داروین، آقای روبرت وارینگ در سال 1825م برای اینکه داروین
یک مرد روحانی شود وی را به دانشسرای مسیحی دانشگاه کمبریج فرستاد، و او در سال
1831 این رشته را به پایان رساند. (مترجم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر