آماده باش قریش برای انتقام جویی
شکست خفت بار قریش در جنگ بدر و کشته شدن سرانشان، باعث شده بود که مکه همواره در آتش خشم و کینه نسبت به مسلمانان بسوزد، حس انتقام جویی در آنها به قدری افزایش یافته بود که گریه کردن برکشتهها را ممنوع کردند و گفتند: در پرداخت فدیه به مسلمانان برای نجات اسیرانتان، شتابزده عمل نکنید تا مسلمانان متوجه میزان غم و اندوه ما نشوند!
پس از جنگ بدر، قریشیان مصمم بودند که جنگی تمام عیار علیه مسلمانان به راه بیندازند تا از این طریق آتش خشمشان را فرو نشانند. از این رو برای چنین جنگی آماده شدند.
عکرمه بن ابوجهل، صفوان بن امیه، ابوسفیان بن حرب و عبدالله بن ربیعه، بیش از سایر سران قریش، برای آغاز جنگ، شور و حرارت داشتند. نخستین اقدام قریش در این راستا، این بود که تمام اموال قافلهای را که ابوسفیان در جنگ بدر نجات داده بود، مصادره کردند تا در جنگ علیه مسلمانان هزینه کنند و به صاحبان این اموال، گفتند: ای جماعت قریش! محمد، به شما بد کرده و بزرگان شما را کشته است. بنابراین با اموال خود، ما را یاری دهید تا با او بجنگیم، شاید بتوانیم ازاو انتقام بگیریم.
همه کسانی که در اموال این کاروان شریک بودند، موافقت کردند. هزار بار شتر این کاروان را فروختند که افزون بر هزار دینار بود. خدای متعال، این آیه را نازل فرمود: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ يُنفِقُونَ أَمۡوَٰلَهُمۡ لِيَصُدُّواْ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۚ فَسَيُنفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيۡهِمۡ حَسۡرَةٗ ثُمَّ يُغۡلَبُونَۗ﴾ [الأنفال: 36].
یعنی: «کافران، اموالشان را انفاق میکنند تا مردم را از راه خدا باز دارند، آنان بزودی اموالشان را هزینه میکنند وآنگاه مایه تأسف و پشیمانی آنان میگردد و شکست هم میخورند».
آنگاه باب جمع آوری کمکهای داوطلبانه را باز گذاشتند تا هرکس از احباش و کنانیها و اهل تهامه که مایل باشد، در جنگ با مسلمین شرکت کند.
صفوان، ابوعزه شاعر را برانگیخت تا با شعرسرایی مردم را علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بشوراند، این درحالی بود که ابوعزه در جنگ بدر اسیر شده و به دست مسلمان افتاده و تعهد کرده بود که دیگرعلیه مسلمانان کاری انجام ندهد و در مقابل همین تعهد بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را بدون فدیه آزاد کرد.
صفوان، ابوعزه را تحریک کرد تا بین مردم برود و با زبان گیرایش، مردم را علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان بشوراند و درعوض اگر ابوعزه از جنگ سالم برگشت، صفوان به او چندان مال بدهد که بی نیاز گردد و اگر برنگشت، از دختران او همچون دختران خودش سرپرستی کند. صفوان شاعر دیگری به نام مسافر بن عبدمناف جمحی را نیز اجیرکرده بود تا قبایل را بر ضد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بشوراند. ابوسفیان که در غزوه سویق همه خوراکیهایش را بدون دستیابی به خواستههایش از دست داده بود، شدیدا خشمگین بود. اما آنچه بیش از همه آتش خشم این مردم را برافروخته میکرد، این بود که در سریه زید بن حارث رضی الله عنه چنان ضرر و زیانی کردند که ستون فقرات اقتصادشان در هم شکست و غم و اندوه فراوانی را دامنگیرشان نمود. این سریه، قریش را چنان برانگیخته کرده بود که به سرعت خودشان را برای جنگی سرنوشت ساز آماده کردند.
با گذشت یک سال از جنگ بدر، سپاه قریش با 3000 جنگجو شامل قریشیان و هم پیمانان و اطرافیانشان، آماده شده بود. سران قریش مناسب دیدند که عدهای از زنانشان را هم با خود ببرند تا بوسیله این زنان، مردان را برانگیخته کنند و مردان به خاطر حفظ ناموسشان هم که شده، به میدان جنگ پشت نکنند. شمار این زنان، پانزده نفر بوده است. سپاه قریش 3000 شتر و 200 اسب و 700 زره داشت و فرمانده کل، ابوسفیان و فرمانده سواره نظام، خالدبن ولید بود و عکرمه بن ابوجهل معاونت وی را بر عهده داشت. پرچم لشکر به دست بنی عبدالدار بود.
لشکر مکه با تعداد و توانی که ذکرشد، بسوی مدینه حرکت کرد. مرور حوادث گذشته و حس انتقامجویی و خشم نهفته در درون سینهها، چنان شعله ور بود که از نبردی سخت و جنگی خونین خبر میداد.
عباس بن عبدالمطلب که تحرکات و تجهیزات نظامی قریش را زیر نظر داشت، بلافاصله پس از حرکت لشکر، نامهای پنهانی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نوشت و تمام جزئیات را به اطلاع پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رساند. پیک عباس چنان به سرعت رفت که مسیر 500 کیلومتری بین مکه و مدینه را در مدت سه شبانه روز پیمود و نامه را در مسجد قبا تسلیم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نمود.
ابی بن کعب نامه را برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از او خواست که موضوع را پوشیده نگه دارد و آنگاه باعجله به مدینه بازگشت و با رهبران مهاجر و انصار به مشورت و رایزنی پرداخت.
مدینه به حالت آماده باش عمومی درآمد و هیچکس بدون اسلحه از خانهاش بیرون نمیرفت و درحالت نماز گروهی از انصار از جمله سعد بن معاذ، اسید بن حضیر و سعد بن عباده، همواره مراقب و نگهبان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بودند و شبها تا صبح از خانه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسداری میکردند، در داخل و اطراف و نیز در راههای ورودی مدینه،دستههایی نگهبانی میدادند تا مبادا ناگهانی مورد یورش دشمن قرار بگیرند. چند دسته گشتی نیزدر راهها و بیراهههای مدینه، به عملیات اطلاعاتی و گشت زنی مشغول شدند تا مبادا مسلمانان درمدینه، غافلگیر شوند.
سپاه مکه از شاهراه اصلی غربی به راهش ادامه داد. وقتی سپاه قریش به ابواء رسید، هند دختر عتبه – همسر ابوسفیان- پیشنهاد کرد که قبر مادر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را بشکافند، امادرخواست هند پذیرفته نشد. زیرا فرماندهان و سران قریش از عواقب وخیم این کار ترسیدند. آنگاه سپاه مکه، به راهش ادامه داد تا به مدینه نزدیک شد و از وادی عقیق عبور کرد و به سمت راست پیچید و در نزدیکی کوه احد در مکانی به نام عینین فرود آمد. عینین، شوره زاری در کنار وادی «قناه» است که در شمال مدینه و کنار کوه احد، قرار گرفته است. لشکرمکه، در روز جمعه ششم ماه شوال سال سوم هجری اردو زد.
تشکیل شورای مشورتی برای دفاع از مدینه
اخبار سپاه قریش لحظه به لحظه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میرسید تا اینکه آخرین خبر درباره اردو زدن سپاه دشمن و محل آن، رسید؛ اینجا بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جلسه اضطراری تشکیل داد تا پیرامون این موضوع به رایزنی بپردازند. قبل از هر چیز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنها را در جریان خوابی که دیده بود گذاشت و ضمنا خوابش را تعبیر کرد و گفت: «سوگند به خدا، خوابی نیکو دیدم، دیدم که گاوی را ذبح میکنند و کناره شمشیرم شکافته شده است؛ درخواب دیدم که دستم را در زرهی داخل میکنم».
و سپس خوابش را بدینگونه تعبیر فرمود که قربانی شدن گاو، نشانه کشته شدن تعدادی از یارانش میباشد و شکاف لبه شمشیرش را چنین تعبیر نمود که مردی از خاندانش کشته خواهد شد و زره را به مدینه تعبیر کرد.
پس از این پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نظرش را اینگونه اظهار داشت که از مدینه بیرون نمیرویم و در مدینه متحصن میشویم؛ اگر مشرکین در اردوگاهشان ماندند که جای بدی اقامت کردهاند و بدون دستیابی به چیزی برمی گردند و اگر به مدینه حمله نمودند، با آنها در کوچهها میجنگیم و زنان هم از روی بامها، آنان را هدف قرار میدهند.
رأی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همین بود؛ عبدالله بن ابی منافق نیز نظر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را داشت. او از آن جهت در این جلسه شرکت کرده بود که یکی از سران قبیله خزرج محسوب میشد. شواهد و قراین نشان میدهد که موافقت و همسویی سرکرده منافقان با نظر نبی اکرم نه بدان خاطر بوده که این نظریه را از لحاظ نظامی بهتر بداند، بلکه بدین دلیل بود که از جنگ با قریش طفره رود، آن هم به شکلی که هیچکس باخبر نشود.
ولی خداوند چنین خواست که عبدالله بن ابی و یارانش رسوا شوند و پرده کفر و نفاقشان کنار رود و مسلمانان در آن شرایط حساس و بحرانی، این افعیهای زهرآگین را که زیر لباسهایشان میخزیدند، بشناسند.
تعدادی از بزرگان صحابه به ویژه آنانی که از افتخار حضور در نبرد بدر بازمانده بودند، با اصرار تمام به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مشورت دادند که از مدینه خارج شویم و در بیرون مدینه بجنگیم؛ چنانچه یکی از اصحاب گفت: یا رسول الله! ما آرزو میکردیم چنین روزی برسد و همواره از خدا میخواستیم که چنین موقعیتی را برای ما فراهم کند.
حال که خداوند، آرزوی ما را برآورده کرده و راه را نزدیک نموده، به سوی دشمنانمان حرکت کنیم تا فکر نکنند که ما از آنها ترسیدهایم.
پیشاپیش این دلیرمردان حماسه ساز، حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود که در جنگ بدر جوهر و نگار شمشیرش را به نمایش گذاشته بود. حمزه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: سوگند به آن ذاتی که کتاب را بر تو نازل کرده است، غذا نمیخورم تا اینکه بیرون از مدینه با آنها بجنگم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در برابر نظر اکثریت، از نظر خود انصراف داد. بدین ترتیب تصمیم شورا بر آن شد که بیرون مدینه و در میدانی باز با دشمن مقابله کنند.
سپس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نمازجمعه را خواند و سخنرانی نمود و صحابه را به جدیت و تلاش سفارش کرد و مژده داد که در ازای صبر و پایداری، پیروزی از آن مسلمانان خواهد بود. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم همچنین فرمان آماده باش صادر کرد. مردم با شنیدن نویدهای رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم شادمان شدند و پس از نمازعصر، تمام اهل مدینه گرد آمدند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به همراه دو یار وفادارش ابوبکر و عمر به خانه رفت.
ابوبکر رضی الله عنه و عمر رضی الله عنه عمامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را بستند و در پوشیدن لباس رزم به او کمک کردند؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی بیرون آمد که دو زره پوشیده و شمشیرش را حمایل کرده بود.
مردم، در انتظار عزیمت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بودند؛ سعد بن معاذ رضی الله عنه و اسید بن حضیر رضی الله عنه خطاب به مردم گفتند: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به خروج از مدینه واداشتید، از او بخواهید که به رأی خود عمل کند. بدین ترتیب همه پشیمان شدند. وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از خانه بیرون آمد،خطاب به آن حضرت گفتند: ای رسول خدا! شایسته و روا نبود که با نظر شما مخالفت کنیم، به هر چه خود شما میخواهید عمل کنید و اگر مایلید، در مدینه بمانید.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: برای یک پیامبر شایسته نیست که چون زره جنگ بپوشد، آن را از تن بیرون کند تا آنکه خداوند بین او و دشمنش قضاوت نماید.[1]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سپاه را به سه گردان تقسیم کرد:
1. گردان مهاجران: پرچم این گروه به دست مصعب بن عمیر بدری رضی الله عنه بود.
2. گردان انصار اوسی: پرچمدار این گروه اسید بن حضیر رضی الله عنه بود.
3. گردان انصار خزرجی: پرچم این گروه را حباب بن منذر رضی الله عنه بدست گرفت.
لشکر اسلام، یک هزار مرد جنگی داشت که فقط یکصد نفر از آنها، زره داشتند و حتی یک اسب هم در میان آنها نبود.[2]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عبدالله بن ام مکتوم رضی الله عنه را در مدینه جانشین خود قرار داد تا با کسانی که در مدینه ماندهاند، نماز جماعت بخواند. آنگاه فرمان حرکت صادر شد و سپاه به سوی شمال به حرکت درآمد و دو سعد، زره به تن کرده و برای حراست از نبی اکرم صل الله علیه و آله و سلم پیشاپیش آن حضرت، حرکت میکردند.
وقتی از «ثنیه الوداع» عبور کردند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فوجی مجهز و مسلح را جدا از لشکر مشاهد کرد. جریان را پرسید. گفتند: اینها از یهودیان اطراف مدینه و هم پیمان خزرجند و میخواهند در جنگ بر ضد مشرکین، شرکت کنند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: آیا مسلمان شده اند؟ گفتند: خیر؛ رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم کمک گرفتن از اهل کفر را برای جنگ با اهل شرک، رد کرد و نپذیرفت.
وقتی سپاه اسلام به محلی به نام «شیخان» رسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم لشکرش را مورد بازدید قرار داد و آن دسته از افرادی را که کم سن وسال به نظر میرسیدند، از حضور در لشکر، منع کرد و آنان را بازگردانید؛ از جمله: عبدالله بن عمر رضی الله عنه ، اسامه بن زید رضی الله عنه ، اسید بن ظهیر رضی الله عنه ، زید بن ثابت رضی الله عنه ، زید بن ارقم رضی الله عنه ، عرابه بن اوس رضی الله عنه ، عمر بن حزم رضی الله عنه ، ابوسعید خدری رضی الله عنه ، زید به حارثه انصاری رضی الله عنه و سعد بن حبه رضی الله عنه . بعضی، براء بن عازب رضی الله عنه را نیز ذکر کردهاند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اینها دستور داد که به مدینه برگردند؛ اما حدیث بخاری دلالت بر حضور براء بن عازب رضی الله عنه در جنگ احد دارد.
با این حال رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم به رافع بن خدیج و سمره بن جندب رضی الله عنه که کم سن و سال بودند، اجازه داد تا در جنگ شرکت کنند. دلیلش، این بود که رافع بن خدیج رضی الله عنه د رتیراندازی مهارت داشت و لذا اجازه یافت در جنگ حضور یابد. سمره اعتراض کرد و گفت: من از رافع قویترم؛ من او را به زمین میزنم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد آن دو با یکدیگر کشتی بگیرند و چون سمره، رافع را مغلوب کرد، او نیز اجازه یافت در جنگ شرکت کند.
هنوز در شیخان بودند که شب فرا رسید و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نماز مغرب را اقامه کرد و سپس نماز عشاء را خواند و همانجا بیتوته کردند. آن حضرت 50 نفر برای نگهبانی انتخاب نمود و فرماندهی نگهبانان را بر عهده محمد بن مسلمه انصاری قهرمان سریه کعب بن اشرف گذاشت و ذکوان بن قیس هم نگهبانی شخص پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را بر عهده گرفت.
سرپیچی عبدالله بن ابی و هوادارانش
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اندکی پیش از طلوع فجر که هنوز هوا تاریک بود، به راه افتاد و وقتی به محلی به نام «شوط» رسیدند، نماز صبح را اقامه کرد. دیگر به دشمن نزدیک شده بودند و هر دو سپاه همدیگر را میدیدند. اینجا بود که عبدالله بن ابی منافق، سرپیچی نمود و با یک سوم جمعیت سپاه که 300 تن بودند، از سپاه جدا شد و گفت: نمیدانم چرا باید خودمان را به کشتن بدهیم؟ او، بهانه آورد که چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رأی مرا نپذیرفته است، من نیز به جهاد نمیروم.
شکی نیست که این، فقط یک بهانه بود. اگر واقعاً علت بازگشتش این بود، از همان ابتدا با لشکر اسلام، ازمدینه بیرون نمیشد. هدف اصلی عبدالله بن ابی از این سرپیچی، این بود که با این بهانه حساب شده در سپاه مسلمانان اضطراب و بلوا برپاکند، آن هم در جایی که دشمن، صدای مسلمانان را میشنود و آنهارا میبیند تا بدین سان دشمن تشجیع گردد و در سپاه مسلمانان سستی ایجاد شود و روحیه لشکریان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، از هم بپاشد و بدین ترتیب پیامبر و یارانش نابود شوند و شرایط برای ریاست سرکرده منافقان فراهم شود.
نزدیک بود که این منافق به بخشی از اهدافش برسد، تا جایی که دو طایفه دیگر هم میخواستند باز گردند: یکی بنو حارثه از قبیله اوس و دیگری بنی سلمه از خزرج؛ اما خداوند، آنان را استوار نمود و پس از آن اضطراب و سستی، دوباره ثابت قدم ماندند. خداوند در همین مورد میفرماید: ﴿إِذۡ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنكُمۡ أَن تَفۡشَلَا وَٱللَّهُ وَلِيُّهُمَاۗ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡيَتَوَكَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١٢٢﴾ [آل عمران: 122]. یعنی: «آنگاه که دو طایفه (بنوسلمه از خزرج و بنو حارثه از اوس) آهنگ آن کردند که سستی ورزند (و از راه بازگردند) خدا، یار آنان بود (و به ایشان کمک کرد تا از این اندیشه صرفه نظرکنند) و مؤمنان باید تنها بر خدا توکل نمایند».
عبدالله بن حرام، پدر جابر، درصدد برآمد که به منافقان، وظیفه خطیری را یادآوری کند که در آن شرایط حساس برعهده داشتند؛ این بود که به دنبال آنان رفت و به سرزنش آنها پرداخت و ایشان را به جنگ و جهاد فرا خواند و گفت: بازگردید و در راه خدا جهاد کنید یا حداقل دشمن را از خودتان دفع نمایید. منافقان در پاسخ گفتند: اگر میدانستیم که واقعاً جنگی رخ خواهد داد، باز نمیگشتیم. عبدالله بن حرام رضی الله عنه که تلاشش را بی فایده دید، بازگشت، در حالی که میگفت: «خداوند، شما را هلاک کند؛ شما، دشمنان خدا هستید و خداوند، به زودی پیامبرش را از شما بی نیاز میکند.» خداوند درباره این منافقان میفرماید: ﴿وَلِيَعۡلَمَ ٱلَّذِينَ نَافَقُواْۚ وَقِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ قَٰتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَوِ ٱدۡفَعُواْۖ قَالُواْ لَوۡ نَعۡلَمُ قِتَالٗا لَّٱتَّبَعۡنَٰكُمۡۗ هُمۡ لِلۡكُفۡرِ يَوۡمَئِذٍ أَقۡرَبُ مِنۡهُمۡ لِلۡإِيمَٰنِۚ يَقُولُونَ بِأَفۡوَٰهِهِم مَّا لَيۡسَ فِي قُلُوبِهِمۡۚ وَٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِمَا يَكۡتُمُونَ ١٦٧﴾ [آل عمران: 167]. یعنی: «(و اتفاقات جنگ احد) برای این بود که (نفاق) منافقان را ظاهرگرداند؛ منافقانی که چون به ایشان گفته شد: بیایید در راه خدا بجنگید (یا حداقل) برای دفاع از خود برزمید، گفتند: اگرمی دانستیم که واقعاً جنگی خواهد شد، حتماً از شما پیروی میکردیم (و شما را تنها نمیگذاشتیم). آنان در آن روز (که چنین کردند و چنین گفتند)، به کفر نزدیکتر بودند تا به ایمان؛ ایشان با دهان (و زبانهایشان) چیزی میگویند که در دلشان نیست (و گفتار و کردارشان با هم نمیخواند) و خداوند (از هرکس دیگری) داناتر بدان چیزی است که پنهان میدارند».
پس از سرپیچی عده قابل توجهی از لشکریان به سرکردگی عبدالله بن ابی منافق، پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم بقیه لشکر را که هفتصد رزمنده بودند، به سوی جبهه جنگ حرکت داد. اردوگاههای دشمن، درمیان کوه احد و لشکر اسلام قرار گرفته بود.
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: چه کسی میتواند ما را از یک راه نزدیک، بگونهای به دشمن برساند که ما را از اردوگاه دشمن عبور ندهد (تا بدون رویارویی با دشمن به احد برسیم)»؟
ابوخیثمه رضی الله عنه داوطلب شد و کوتاهترین راه را انتخاب کرد که از زمینهای کشاورزی بنوحارثه میگذشت و اردوگاه لشکر مشرکان را در سمت چپ برجای میگذاشت.
مسلمانان، دراین مسیر، از کنار باغی متعلق به مربع بن قیظی که نابینا بود، گذشتند. وی همین که احساس کرد لشکر اسلام از آنجا میگذرد، شروع کرد به پاشیدن خاک به سر و صورت مسلمانان و سپس گفت: اگر پیامبر خدایی، برایت حلال نمیدانم که به باغ من داخل شوی. گروهی میخواستند او را بکشند، ولی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: او را نکشید که هم قلب او و هم چشمانش کور است. همچنان رفتند تا اینکه به کنار کوه احد رسیدند و طوری اردو زدند که پشتشان به کوه احد و رویشان به سوی مدینه بود. بدین ترتیب لشکر دشمن در حد فاصل میان مسلمانان و مدینه قرار گرفت.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمان آماده باش داد و صفوف لشکرش را آراست، پنجاه نفر از تیراندازان ماهر را برگزید و فرماندهی آنان را به عبدالله بن جبیر بن نعمان انصاری اوسی بدری رضی الله عنه سپرد و دستور داد که در قسمت شمالی وادی قنات در یکصد و پنجاه متری جنوب شرقی اردوگاه مسلمانان متمرکز شوند. این مکان، بعدها به جبل الرماه یعنی کوه تیراندازان شهرت یافت.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به فرمانده آنها یعنی عبدالله بن جبیر رضی الله عنه فرمود: «واران دشمن را با تیر از ما دور کنید تا از پشت به ما یورش نیاورند؛ چه در حالت شکست باشیم و چه در حالت پیروزی، جایت بمان تا از ناحیه تو مورد هجوم دشمن قرار نگیریم».[3]
آنگاه به تیراندازان تأکید کرد و فرمود: «ما را از پشت سر حمایت کنید، اگر دیدید که ما را میکشند، به یاری ما نیاید و اگر دیدید که مشغول جمع آوری غنایم شدیم، باز هم با ما همراه نشوید».[4]
و در روایت بخاری آمده که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اگردیدید که پرندگان، ما را میربایند، باز هم از جایتان تکان نخورید تا آنکه کسی را در پی شما بفرستم و اگر دیدید که ما، این جماعت را شکست داده و در هم کوبیدهایم، همچنان از سرجایتان تکان نخورید تا کسی را نزد شما بفرستم».[5]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با جدا نمودن این گروه و مستقر کردن آنها بر گردنه کوه، تنها راه نفوذی دشمن را از پشت مسدود کرد؛ زیرا ممکن بود سواران دشمن از پشت به صفهای مسلمانان هجوم آورند و با حرکتهای تاکتیکی خود، آنها را محاصره کنند.
اما در مورد باقیمانده سپاه؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با توجه و دقت تمام صفوف سپاهش را منظم کرد:
در سمت راست سپاه، منذر بن عمرو رضی الله عنه و در سمت چپ سپاه، زبیر بن عوام رضی الله عنه را گماشت و مقداد بن اسود رضی الله عنه را دستیار وی نمود و مأموریت ایستادگی در برابر سوارکاران تحت فرمان خالد بن ولید را به زبیر رضی الله عنه سپرد و در پیشاپیش سپاه تعدادی از قهرمانان مشهور و بی نظیر سپاه اسلام را قرارداد که با هزاران جنگاور برابری میکردند.
این برنامه چنان حساب شده و دقیق بود که از نبوغ نظامی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم حکایت میکرد و برای هیچ فرماندهی هر چند از نظر نظامی مهارت و تخصص داشت، ممکن نبود که برنامه و نقشهای بهتر و دقیقتر از این، طراحی کند.
با اینکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از دشمن به میدان نبرد آمد، ولی در بهترین مکان، استقرار یافت. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم پشت سپاه را با کوه و ارتفاعات بلند و سمت چپ را با بستن گردنه تقویت نمود و اردوگاه سپاهش را در مکان مرتفعی در نظرگرفت تا در صورت شکست احتمالی، بتوانند از بالا ضربه سختی به سپاه دشمن وارد کنند. با این وضعیت دشمن مجبور بود که در قسمت پایین قرار بگیرد و نتواند اردوگاه مسلمانان را اشغال نماید. و حتی در صورتی که دشمن، پیروز میشد، باز هم به سختی میتوانست از پیروزیش سود ببرد و نیز تعقیب کردن مسلمانان برای آنها محال و غیرممکن میگردید.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اندک بودن سپاه را با قراردادن جنگاوران سپاه در صف مقدم، جبران نمود.
بدین ترتیب آمادگی سپاه اسلام در روز شنبه هفتم ماه شوال سوم هجری به پایان رسید.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مسلمانان دستور داد که پیش از صدور فرمان، جنگ را آغاز نکنند. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم در حالی که دو زره پوشیده بود، بیرون آمد و یارانش را به جنگ با دشمن تشویق کرد تا صبر و پایداری پیشه کنند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم روح جهاد و جوانمردی را در یارانش دمید و شمشیری را از غلاف بیرون کشید و بانگ برآورد: چه کسی، این شمشیر را از من میگیرد و حقش را ادا میکند؟
تعدادی از قهرمانان از جمله عمربن خطاب رضی الله عنه ، زبیربن عوام رضی الله عنه و علی بن ابی طالب رضی الله عنه داوطلب شدند که حق شمشیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را ادا کنند، اما پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شمشیر را به آنان نداد تا اینکه ابودجانه سماک بن خرشه رضی الله عنه بلند شد و گفت: من حقش را ادا میکنم! حقش چیست؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «حقش این است که آن را چندان بر دشمن فرو آوری که کج شود». ابودجانه قول داد که حق شمشیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را ادا کند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز شمشیر را به او سپرد.
ابودجانه که مردی شجاع و جنگجو بود، دستاری سرخ رنگ داشت که هرگاه آن را به سر میبست، همه میفهمیدند که تا دم مرگ خواهد جنگید؛ او شمشیر را گرفت و دستارش را پوشید و با غرور بین صفوف طرفین قدم زد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وقتی او را با این حال دید، فرمود: «این، راه رفتنی است که خداوند، جز در چنین موقعیتی، آن را دوست نمیدارد».
مشرکان نیز به آرایش نظامی سپاه خود پرداختند. فرمانده کل آنها، ابوسفیان بن صخر بن حرب بود و در قلب لشکر، استقرار یافت.
در سمت راست سپاه، خالد بن ولید را گماشتند که هنوز مشرک بود و در سمت چپ سپاه، عکرمه بن ابی جهل گماشته شد و فرماندهی پیاده نظام با صفوان بن امیه بود و فرماندهی تیراندازان را عبدالله بن ربیعه برعهده داشت.
پرچمدار سپاه قریش، مفرزه از بنی عبدالدار بود. این، منصب آبا و اجدادی آنان از زمانی بود که بنی عبدمناف، آن را از قصی بن کلاب به ارث بردند که پیشتر به این موضوع اشاره شد و کسی حق نداشت بر سر این منصب با بنی عبدالدار درگیر شود. زیرا این، یک سنت رواج یافته بود که ازاجدادشان به ارث برده بودند. ابوسفیان با یادآوری روز جنگ بدر، بنی عبدالدار را تحریک نمود وگفت: باید تا میتوانید از خشم و غیرتتان کار بگیرید تا مثل بدر نشود؛ دیدید که درآن روز چگونه شکست خوردیم، وقتی پرچمدار سپاه از بین برود، سپاه نابود میشود. لذا خودتان میدانید، یا خوب پرچمداری کنید و یا این منصب را واگذارید و اجازه بدهید تا شما را از بابت پرچمداری آسوده کنیم.
ابوسفیان در هدفش موفق شد؛ زیرا بنی عبدالدار از سخنان او بشدت بر سر غیرت آمدند و با اعتماد به نفس، به ابوسفیان پرخاش کردند و گفتند: «ما، لوای خودرا به تو تحویل بدهیم؟! فردا خواهی دید که چه خواهیم کرد!» واقعاً هم، تا آخر جنگ استقامت کردند، طوری که به قیمت ریشه کن شدن آنها تمام شد.
اندکی قبل از شروع جنگ، قریشیان دست به حیلهای زدند تا بین مسلمانان اختلاف ایجاد کنند. ابوسفیان کسی را فرستاد که به انصار بگوید: اگر شما عموزاده ما را به خودمان واگذار کنید، ما بدون جنگ برمی گردیم. ولی این نیرنگ در مقابل ایمانی که کوهها نمیتوانست در برابر آن مقاومت نماید، چه میتوانست بکند؟ انصار، پاسخی قاطع و کوبنده به پیک قریش دادند و چیزهایی به او گفتند که اصلاً خوشش نیامد.
ساعت صفر، فرا رسید؛ هر دوگروه به هم نزدیک شدند. قریشیان به نیرنگی دیگر دست زدند. در سپاه قریش، فرد خیانتکار و مزدوری به نام ابوعامر بود؛ نام اصلی این شخص، عبدعمرو بن صیفی بود که به او «راهب» هم میگفتند؛ اما پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامش را ابوعامر فاسق گذاشت.
وی، در زمان جاهلیت رییس قبیله اوس بود و چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه آمد، علناً با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دشمنی میکرد و از آنجا که نتوانست وجود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در مدینه تحمل کند، به مکه رفت تا قریش را برضد آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم ، تحریک نماید. او به قریش گفته بود که هرگاه قومش، او را ببینند، از او اطاعت میکنند و دست از حمایت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برمی دارند.
بنابراین به نیرنگ قریش، اولین کسی که به اتفاق تعدادی از حبشیها و بردگان مکه، به میدان آمد، ابوعامر فاسق بود؛ او قومش را صدا زد و خودش را معرفی کرد و گفت: ای مردم اوس! من، ابوعامرم.
اوسیها گفتند: ای فاسق! خداوند، تو را از شادی محروم کند. ابوعامر گفت: طایفهام در نبود من،گرفتار شر شدهاند. وی، پس از شروع جنگ با قومش به سختی جنگید و آنها را سنگباران کرد.
بدین ترتیب دسیسههای قریش برای تفرقه افکنی در صفوف مسلمانان، ناکام ماند.
این نیرنگها، بیانگر ترس و وحشتی است که قریش در دل داشت و علی رغم برخورداری از عِده و عُده زیاد، باز هم خوف و هیبت مسلمانان بر آنان چیره شده بود.
زنان قریش نیز به نوبه خود در تحریک و تشویق سپاهیانشان، ایفای نقش کردند. سرکردگی این زنان را هند بنت عتبه – همسر ابوسفیان- بر عهده داشت. آنان بین صفها میگشتند و دف میزدند و مردان راتحریک میکردند و آنان را به یاد کشتگان بدر، میانداختند و احساسات جنگی نیزه داران و شمشیربازان را برمی انگیختند و گاهی هم پرچمداران را مخاطب قرار میدادند و میگفتند:
ويهاً بني عبدالدار! |
|
ويهاً حماة الادبار! |
ضرباً بكل بتار! |
یعنی: «ای بنی عبدالدار! و ای پشتیبانان لشکر! با تمام قدرت شمشیر بزنید».
و گاهی نیز قومشان را مخاطب قرار میدادند و میخواندند:
إن تقبلوا نعانق |
|
ونفرش النمارق |
أوتدبروا نفارق |
|
فراق غير وامق |
یعنی: «اگر به دشمن رو کنید، با شما هم آغوش میشویم و رختخوابهای نرم برای شما پهن میکنیم، اما اگر به آنان پشت کنید، از شما دوری میگزینیم، آنچنانکه گویی هرگز شما را دوست نداشتهایم».
دو سپاه به هم نزدیکتر شدند، مرحله جنگ تن به تن فرا رسید. نخستین جرقه جنگ را پرچمدار سپاه قریش طلحه بن ابی طلحه عبدری زد. وی، یکی از شجاعترین سوارکاران قریش بود که مسلمانان به او قوچ جنگی میگفتند. او، سوار بر شتر به میدانآمد و مبارز طلبید. مردم به خاطر شجاعتش از او دوری میکردند، اما زبیر رضی الله عنه به سوی او رفت و بدون اینکه به او مهلتی بدهد، همانند شیر ژیان خود را رویش انداخت و با شمشیر، سر از تنش جدا کرد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم که شاهد این مبارزه شگفت انگیز بود، تکبیر گفت و مسلمانان هم تکبیر گفتند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زبیر رضی الله عنه را ستود و فرمود: «هرپیامبری یاوری دارد و یاور من، زبیر رضی الله عنه است».
تمرکز نبرد در اطراف پرچمداران قریش
آتش جنگ به شدت شعله ور شد و هر دو گروه، در تمام میدان نبرد میجنگیدند، ولی حساسترین نقطه جنگ در اطراف پرچم مشرکان بود. بنوعبدالدار پس ازکشته شدن فرماندهشان طلحه بن ابی طلحه یکی پس از دیگری، پرچم را به دست میگرفتند. پس از طلحه برادرش ابوشبیه عثمان بن ابی طلحه پرچم را برافراشت و برای مبارزه جلو آمد و رجز خواند:
إن علي أهل اللواء حقا |
|
أن تخضب الصعدة أوتندقا |
یعنی: «این حق، برگردن پرچمداران است که پرچم را برافراشته نگه دارند تا سرنیزهها غرق در خون شوند و یا در هم شکنند».
حمزه رضی الله عنه به عثمان بن ابی طلحه حمله کرد و با ضربه محکمی که به او زد، دستش را از شانه قطع نمود و سینهاش را تا نافش شکافت و ششهایش نمایان شد.
پس از آن ابوسعید بن ابی طلحه پرچم را برافراشت، سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه تیری به سوی او پرتاب کرد که به حنجرهاش اصابت نمود و زبانش را بیرون انداخت و در دم جان داد. برخی گفتهاند: ابوسعید پرچم را به دست گرفت و مبارز طلبید. علی رضی الله عنه پیش رفت و ضرباتی رد و بدل شد تا اینکه علی رضی الله عنه ضربهای به او زد و او را کشت.
آنگاه مسافع بن طلحه بن ابی طلحه پرچم را برافراشت که عاصم بن ابی الافلح رضی الله عنه او را با تیر از پای در آورد. بعد از مسافع برادرش کلاب بن طلحه بن ابی طلحه پرچم را به دست گرفت که زبیر بن عوام رضی الله عنه او را کشت، سپس برادر سومشان یعنی جلاس بن طلحه بن ابی طلحه پرچم را برافراشت که او نیز توسط طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه با نیزه کشته شد. و نیزگفته شده که عاصم بن ابی الافلح او را با تیرکشته است.
این شش نفر همه از خانواده ابی طلحه عبدالله بن عثمان بن عبدالدار بودند که همگی، به پای پرچم قریش کشته شدند. آنگاه گروه دیگری از بنو عبدالدار یکی پس از دیگری پرچم را برافراشتند که اولین آنها شرحبیل بود؛ به روایتی علی رضی الله عنه او را کشت و به روایتی دیگر، وی، به دست سیدالشهدا، حمزه رضی الله عنه کشته شد. پس از آن شریح بن قارظ پرچم رابه دست گرفت که او را نیز قزمان کشت. گویند: قزمان، منافقی بود که از روی حمیت جاهلی در جنگ قریش شرکت کرد و انگیزه اسلامی نداشت.
سپس ابوزید عمرو بن عبدمناف عبدری پرچم را برداشت که باز هم قزمان، او را کشت و پس از او پسر شرحبیل بن هاشم عبدری عهده دار پرچم شد که او نیز توسط قزمان به قتل رسید.
این 10 نفر، از بنو عبدالدار بودند که مسئولیت برافراشتن پرچم را بر عهده داشتند. به هرحال همگی کشته شدند و پرچم قریش به زمین افتاد.
غلامی حبشی به نام صواب پیش آمد و پرچم را به دست گرفت و چنان پایمردی و شهامتی از خود نشان داد که به مراتب از پرچمدارای پیشین بهتر بود. او آنقدر جنگید تا دستش قطع شد، وی، با گردن و سینهاش پرچم را گرفت و نگذاشت پرچم، به زمین بیفتد.
او، فریاد میزد: «بارخدایا! آیا عذرم پذیرفته است؟» و پس از کشته شدن این غلام، پرچم قریش به زمین افتاد و دیگر کسی نبود که پرچم را به دست گیرد.
پیکار در صحنههای دیگر میدان نبرد
در حالی که تمرکز درگیری در اطراف پرچم بود، اما در دیگر قسمتهای میدان جنگ نیز، درگیری خونینی ادامه داشت. آنچه در صفوف مسلمین مشاهده میشد، روح ایمان بود که همچون سیلی خروشان، صفوف مشرکان را در هم میشکست.
شعار مسلمانان، این بود: (أمت، أمت) یعنی: «بمیران؛ بمیران».
ابودجانه رضی الله عنه با آن دستار سرخ رنگ و با به دست گرفتن شمشیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، مصمم بود که حق آن را ادا کند؛ لذا به میدان آمد و به قلب سپاه دشمن زد و با هر مشرکی که روبرو میشد، او را از پای در میآورد. زبیر بن عوام رضی الله عنه میگوید: وقتی از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواستم شمشیرش را به من بدهد تا حقش را ادا کنم و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شمشیر را به من که پسرعمهاش بودم، نداد و آن را به ابودجانه داد، با خود گفتم: به خدا قسم باید ببینم که ابودجانه رضی الله عنه چه میکند؟ لذا او را دنبال کردم و دیدم دستار سرخی به سرکرد. انصار گفتند: ابودجانه رضی الله عنه دستار مرگ را بیرون آورد. وی، این شعر را میخواند:
أنا الذي عاهدني خليلي |
|
ونحن بالسفح لدي النخيل |
ألّاأقوم الدهر في الكيول |
|
أضرب بسيف الله والرسول |
یعنی: «من، آنم که دوستم در دامنه کوه و درکنار نخلستان، از من پیمان گرفت که هرگز در انتهای سپاه نمانم، بلکه (به پیش بروم و) با شمشیرخدا و رسول، دشمنان را بزنم».
زبیر رضی الله عنه میگوید: ابودجانه، با کسی روبرو نمیشد مگر اینکه او را میکشت. درمیان مشرکان، شخصی بود که چون مسلمانی را میدید که مجروح شده، او را میکشت. ابودجانه رضی الله عنه بهآن مرد مشرک نزدیک شد. دعا میکردم این دو روبرو شوند که ناگاه دیدم روبرو شدند، آن مشرک، ضربهای زد و ابودجانه رضی الله عنه آن را با سپرش دفع کرد و سپس آن مشرک را با یک ضربه کشت.
آنگاه ابودجانه رضی الله عنه دوباره شروع به بهم ریختن صفها کرد تا به دسته زنان قریش و پیشاهنگشان رسید.
ابودجانه رضی الله عنه میگوید: آدمی دیدم که مردم را به شدت تحریک مینمود؛ به او حمله کردم و چون خواستم شمشیر را فرودآورم، جیغ زد و دیدم که یک زن است. لذا حیف دانستم که با شمشیر رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم ، زنی را بکشم و کرامت شمشیر را نگه ندارم. آن زن، هند بنت عتبه – همسرابوسفیان- بود.
زبیر رضی الله عنه میگوید: وقتی دیدم که ابودجانه رضی الله عنه شمشیرش را بلند کرد تا بر سر هند فرود آورد، اما شمشیرش را به سوی دیگری برد، (تعجب کردم و) گفتم: خدا و رسول، (حکمتش را) بهتر میدانند.[6]
حمزه رضی الله عنه همچون شیران خشمگین میجنگید. او چنان به قلب سپاه دشمن حمله کرد که هرگز نظیر نداشت؛ وی، جنگاوران مکه را چنان از سر راهش برمی داشت که طوفان، برگهای درختان را بلند میکند. علاوه بر این حمزه رضی الله عنه نقش زیادی درکشتن پرچمداران قریش داشت؛ سرانجام پیشاپیش مجاهدان بود که ناگهان افتاد. البته نه آنطور که جنگاوران در رویارویی مستقیم میافتند، بلکه همچون بزرگمردانی که مخفیانه و در تاریکی، ترور میشوند.
شهادت شیرخدا، حمزه رضی الله عنه
وحشی بن حرب، قاتل حمزه رضی الله عنه میگوید: من، غلام حبیب بن مطعم بودم که عموی وی، طعیمه بن عدی در جنگ بدر کشته شده بود. وقتی قریشیان، عازم احد شدند، جبیر به من گفت: اگر حمزه رضی الله عنه عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به قصاص عمویم بکشی، تو را آزاد میکنم.
گوید: با سایر مردم بیرون شدم؛ من مردی حبشی بودم که وقتی با نیزه، هدفی را نشانه میگرفتم، کمتر به خطا میرفت. وقتی جنگ شروع شد، به دنبال حمزه رضی الله عنه میگشتم تا اینکه او را دیدم در بین مردم مانند شتری ابلق و پیروزمندانه، مردم را زیرو رو میکند وکسی، یارای مقاومت در برابر او را ندارد. بخدا قصد او کرده بودم و خودم را پشت درختها و سنگها پنهان میکردم تا به من، نزدیک شود. در این اثنا سباع بن عبدالعزی آهنگ او کرد. وقتی حمزه رضی الله عنه او را دید، به او گفت: ای فرزند زن ختنهگر! جلوتر بیا و سپس چنان ضربهای به او زد که سرش را پراند.
وحشی میگوید: حمزه را نشانه گرفتم و نیزه را پس از نشانه گیری، به سوی او پرتاب کردم؛ نیزه به تهیگاهش اصابت کرد و از میان دو پایش بیرون آمد. میخواست به سوی من بیاید، اما نتوانست. گذاشتم تا کارش تمام شود و سپس رفتم و نیزهام را برداشتم و به اردوگاه بازگشتم و نشستم؛ چون من، مأمور کشتن حمزه رضی الله عنه بودم و کار دیگری نداشتم و فقط او را کشتم تا آزاد شوم. همین که وارد مکه شدم، مرا آزاد کردند.[7]
علی رغم این ضرر جبران ناپذیری که برمسلمانان وارد شده بود، باز هم مسلمانان بر تمام نقاط جنگ مسلط بودند. در آن روز ابوبکر، عمر، علی ابن ابی طالب، زبیر بن عوام، مصعب بن عمیر، طلحه بن عبیدالله، عبدالله بن جحش، سعد بن معاذ، سعد بن عباده، سعد بن ربیع و انس بن نضر رضی الله عنهم و دیگران چنان جنگدیدند که اراده و توان مشرکین سست گردید.
یکی از قهرمانان فداکار آن روز حنظله غسیل الملائکه بود. او، فرزند ابوعامر راهب است -که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او ابوعامر فاسق لقب داده بود- حنظله رضی الله عنه تازه داماده بود و چون بانگ جهاد را شنید، بی درنگ از آغوش همسرش برخاست و به میدان جهاد شتافت. وقتی با مشرکین روبرو شد، صفوفشان را در هم ریخت تا اینکه با ابوسفیان فرمانده سپاه مشرکان روبرو شد و اگر شهادت برایش مقدر نشده بود، همان دم ابوسفیان را میکشت. او چنان عرصه را بر ابوسفیان تنگ کرد که نزدیک بود، او را بکشد.
شداد بن اسود که صحنه را دید، نزدیکتر رفت و حنظله رضی الله عنه را به شهادت رساند.
تیراندازانی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر تنگه احد گماشته بود، نقش بسزایی در اداره جنگ به نفع سپاه اسلام داشتند.
سوارکاران لشکر مکه به فرماندهی خالد بن ولید و همکاری ابوعامر فاسق سه بار حملهور شدند تا شاید بتوانند از آن طریق سپاه مسلمانان را شکست دهند و از پشت، آنان را غافلگیر کنند، ولی با وجود تیراندازان در جبل الرماه، شکست میخوردند و مجبور به عقب نشینی میشدند.[8]
گردونه جنگ همچنان میچرخید و سپاه کوچک مسلمین بر عرصه کارزار مسلط بود. اندک اندک عزم مشرکان، برای ادامه جنگ، سست شد و صفوفشان یک به یک از راست به چپ و پس و پیش چنان به هم ریخت که گویی با سی هزار مسلمان روبرو بود؛ نه با چندصد رزمنده معدود! آری؛ مسلمانان، زیباترین تصویر شجاعت و یقین را به نمایش گذاشتند.
قریش، پس از بکارگیری نهایت تلاششان، باز هم نتوانستند جلوی هجوم مسلمانان را بگیرند و احساس ناتوانی و سستی نمودند و همتشان درهم شکست، چنانچه پس از کشته شدن «صواب» کسی جرأت نمیکرد، پرچم قریش را بردارد و بدین سان ناگزیر به فرار شدند و تمام نویدهایی را که از بابت خونخواهی و انتقام و تمام کردن کار مسلمانان و بازگرداندن شکوه دیرینه قریش به خود داده بود، از یاد بردند.
ابن اسحاق گوید: خداوند سبحان، مسلمانان را یاری نمود و به وعدهاش وفا کرد. مسلمانان، مشرکان را از دم تیغ گذراندند و بدین ترتیب شکست مشرکان، قطعی شد و اردوگاهشان از وجودمشرکان، پیراسته گردید.
عبدالله بن زبیر رضی الله عنه از پدرش روایت میکند که او میگفت: «به خدا ساق پای هند دختر عتبه و زنان همراهش را میدیدم که لباسهایشان را بالا زده و میگریختند و زیورآلات پاهایشان دیده میشد..»[9]
در روایت براء بن عازب رضی الله عنه آمده است: وقتی با مشرکان روبرو شدیم، پا به فرارگذاشتند و دیدیم که زنان به دامنه کوه میشتافتند، درحالی که لباسهایشان را بالا زده بودند و خلخالها و زیورآلات پاهایشان دیده میشد.[10]
مسلمانان، اسلحههایشان را به زمین گذاشتند و شروع به جمعآوری غنایم کردند.
در آن حال که چیزی نمانده بود، مسلمان، پیروزی دیگری را به ثبت برسانند، اشتباه بزرگی از تیراندازان مستقر در جبل الرماه، سر زد که وضعیت را بکلی عوض نمود و موجب گردید خسارات فراوانی به سپاه مسلمانان وارد آید تا جایی که نزدیک بود شخص رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به شهادت برسد و تا ابد تأثیر بدی بر هیبت و شوکت مسلمانان بگذارد؛ پیشتر گفتیم: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به تیراندازان تأکید کرد که تحت هیچ شرایطی گردنه را رها نکنند؛ اما علی رغم تأکیدهای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، وقتی تیراندازان دیدند که مسلمانان پیروز شده و به جمعآوری غنایم، مشغول شدهاند، انگیزههای محبت دنیا در درونشان قوت گرفت و به یکدیگر گفتند: غنیمت، غنیمت! یارانتان پیروزشدند، دیگرمنتظر چه هستید؟
فرمانده تیراندازان به آنان فرمان اکید پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را یادآوری کرد و گفت: مگر فراموش کردهاید که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چه فرمود؟
ولی بیشتر آنان به این یادآوری گوش ندادند و گفتند: سوگند به خدا باید برویم و سهم خودمان را از غنایم بگیریم.
بالاخره چهل نفر از تیراندازان با خالی گذاشتن جایشان، گردنه را ترک کردند و به سپاه پیوستند تا مال غنیمت جمعآوری کنند.
بدین سان پشت مسلمانان خالی شد و از تیراندازان فقط ابن جبیر رضی الله عنه و 9 نفر از دوستانش باقی ماندند که با عزم و جدیت، ازجایشان تکان نخوردند تا به آنان اجازه داده شود به سپاه بپیوندند یا همانجا جانفشانی نمایند.
خالد بن ولید، این فرصت طلایی را از دست نداد، بلکه با سرعتی برق آسا از پشت، دور زد و ابن جبیر رضی الله عنه و یارانش را پس از اندکی مقاومت به شهادت رساند؛ بدین ترتیب مسلمانان از پشت غافلگیر شدند و قهرمانان قریش فریاد کشیدند و سپاه شکست خورده قریش را متوجه مرحله جدیدی نمودند، لذا بازگشتند و به مسلمانان حمله کردند. یکی از زنان قریش به نام عمره بنت علقمه حارثی پیش رفت و پرچم افتاده قریش را به دست گرفت و مشرکان، اطراف پرچم را گرفتند و یکدیگر را صدا زدند و برای جنگ گرد هم آمدند و مسلمانان را از جلو و پشت محاصره کردند. حلقه محاصره بر مسلمانان تنگ گردید، چنانکه گویی میان دو سنگ آسیا قرار گرفتند.
موضع شجاعانه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مقابل حمله غافلگیرانه دشمن
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با نه نفر از یارانش در انتهای صفوف مسلمانان، نظاره گر پیکار پیروزمندانه مسلمان و گریز مشرکان بود که با حمله ناگهانی خالد بن ولید و همراهانش مواجه شد. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم دو راه، بیشتر نداشت: یک راه، این بود که خیلی زود، به همراه این نه نفر، به پناهگاه امنی برود و لشکراسلام را به دست سرنوشت بسپارد و راه دیگر اینکه جان خود را به خطر بیندازد و یارانش را به سوی خود فرا بخواندتا با تشکیل جبههای قوی در برابر دشمن مقاومت کنند و راه عبور سپاه اسلام را به سوی احد، بگشایند.
اینجا بود که شجاعت و توانایی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به نمایش درآمد و شخصیت بی نظیرش بر همگان روشن شد و با صدای بلند، یارانش را صدا زد: ای بندگان خدا!
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مطمئن بود که مشرکان قبل از مسلمین صدای ایشان را میشنوند، ولی با این حال با صدای بلند، مسلمانان را به سوی خود فرا خواند؛ آری! در چنان شرایطی جان خودش را به خطر انداخت و یارانش را صدا زد. مشرکان، از موقعیت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اطلاع یافتند و پیش از مسلمانان خود را به ایشان رساندند و به آن حضرت حمله ور شدند.
مسلمانان، غافلگیر شدند و عدهای از آنان، حالت طبیعی خود را از دست دادند و بیشترشان راه فرار را در پیش گرفتند و میدان جنگ را بدون توجه به آنچه پشت سرشان میگذشت، رها کردند.
عدهای ازمسلمانانی که گریختند، خود را به مدینه رساندند و بعضی نیز به ارتفاعات فرار کردند، گروهی هم با سپاه قریش مخلوط شدند و چون تشخیص نمیدادند که از کدام گروه هستند، بنابراین بعضی از مسلمانان، ندانسته، یکدیگر را کشتند.
امام بخاری از عایشه رضی الله عنها روایت میکند: مشرکان در جنگ احد شکست سختی خوردند تا اینکه شیطان فریاد زد:ای بندگان خدا! از راه دیگر- یعنی برای حفظ خودتان از پشت حمله کنید- به همین دلیل مقدمه سپاه قریش که در حال فرار بود، بازگشت و از پشت هجوم آورد و گروه دیگر قریش نیز با این گروه همکاری کردند. حذیفه رضی الله عنه که دید، مسلمانان، پدرش را اشتباه گرفتهاند، فریاد بر آورد: ای بندگان خدا! پدرم، پدرم. عایشه رضی الله عنها میگوید:پدرش را رها نکردند تا اینکه او راکشتند. حذیفه گفت: خدا، از تقصیرتان بگذرد.
عروه میگوید: سوگند به خدا حذیفه از آن پس نیز همواره مرد نیکی بود تا اینکه به خدا پیوست.[11]
بر این دسته از مسلمانان شک و تردید و پراکندگی، چیره شده بود؛ به گونهای که حیران و سرگردان بودند و نمیدانستند به کدام سو میروند. در همین اثنا صدایی شنیدند که میگفت: محمد صل الله علیه و آله و سلم کشته شد. با شنیدن این صدا، بقیه هوشو وحواسشان را نیز از دست دادند و روحیه رزمی و ایمانی ایشان تا حد زیادی از بین رفت و در قلوب بسیاری از آنان، هراس شدیدی افتاد تا جایی که بسیاری از آنان دست از جنگ کشیدند و سلاحشان را به زمین گذاشتند و بعضی در این اندیشه بودند که هر چه زودتر، خود را به عبدالله بن ابی برسانند تا برایشان از ابوسفیان، امان بگیرد. انس بن نضر رضی الله عنه به گروهی از مسلمانان برخورد کرد که دست از جنگ کشیده بودند؛ از آنان پرسید: منتظر چه هستید؟
گفتند: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کشته شده است؟ گفت: زندگی پس از رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم را میخواهید چه کنید؟ برخیزید و در راهی که کشته شده است، بجنگید تا شما نیز مانند او فدا شوید. و گفت: بارخدایا! به خاطر کار مسلمانان از تو معذرت خواهی میکنم و از تو، از کردار اینها (یعنی مشرکان) بیزاری میجویم. آنگاه پیش رفت تا اینکه به سعد بن معاذ رضی الله عنه رسید.
سعد پرسید: کجا ای ابوعمر؟ انس گفت: از سوی احد بوی بهشت به مشامم میرسد. سپس به پیش رفت و مبارزه نمود تا شهید شد و پس از پایان جنگ کسی او را نشناخت تا اینکه خواهرش او را از انگشتانش بازشناخت.
گویند: هشتاد و چند زخم برداشته بود، بعضی از سرنیزه، بعضی از شمشیر و بعضی هم از تیر.[12]
ثابت بن دحداح رضی الله عنه قومش را صدا زد و گفت: ای گروه انصار! اگر محمد صل الله علیه و آله و سلم کشته شده، به یقین که خدا زنده است و هرگزنمی میرد، پس در راه دینتان جهاد کنید؛ زیرا خداوند، یاور و مددکار شماست. آنگاه به سوی گروهی از انصار رفت و به اتفاق هم به دسته سواره نظام خالد حمله نمودند و چنان مبارزه کردند که همگی شهید شدند.[13]
گذر یکی از مهاجران، بر یکی از انصار افتاد که غرق در خون بود. به او گفت: ای فلانی! آیا خبر شدی که محمد صل الله علیه و آله و سلم کشته شد؟ آن مرد انصاری گفت: «اگر محمد کشته شده باشد، رسالتش را تبلیغ کرده و رفته است؛ پس شما نیز برای دفاع ازدینتان بجنگید».
در پرتو این شهامتها و شجاعتها بودکه روحیه سپاه مسلمانان و حالت طبیعی و اصلی، به آنان بازگشت و از اندیشه تسلیم شدن یا پیوستن به عبدالله بن ابی منصرف گشتند و اسلحههایشان را برداشتند و صفوف دشمن را آماج حملات خود قرار دادند تا بلکه بتوانند خود را به مقر فرماندهی رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم برسانند.
در همین اثنا به آنان خبر رسید که خبر کشته شدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دروغ بوده است؛ این، خبر نیروبخشی بود که بر توانایی آنها افزود و پس از نبردی سخت و رشادتی بی نظیر، خود را از حلقه محاصره رهانیدند و در محل مطمئنی جمع شدند.
یک گروه سوم نیز وجودداشتند که جز به شخص رسول الله به هیچ چیز و هیچ کسی حتی خود نمیاندیشیدند. آنان از همان ابتدای غافلگیر شدن سپاه اسلام به سوی رسول الله رفتند.
در پیشاپیش این گروه، ابوبکر صدیق رضی الله عنه ، عمربن خطاب رضی الله عنه و علی ابن ابی طالب رضی الله عنه و... بودند که از آغاز جنگ در خط مقدم، میجنگیدند و وقتی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را در خطردیدند، در خط مقدم دفاع از آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم قرار گرفتند.
شدت جنگ در اطراف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم
در همان حال که مسلمانان، در محاصره قرارگرفته بودند و همچون گندم در زیر سنگ آسیا خرد میشدند، درگیری شدیدی در اطراف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در گرفته بود. پیشتر گفتیم: وقتی مشرکان مسلمانان را غافلگیر کردند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با نه نفر در قسمتآخر سپاهش مستقر بود و چون فریاد زد: ای مسلمانان! بیایید که من رسول خدایم، مشرکان قبل از مسلمانان صدای رسول الله صل الله علیه و آله و سلم را شنیدند و او را شناختند؛ بنابراین به طرف او هجوم بردند و بیشتر نیروهایشان به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حمله نمودند، پیش از آنکه احدی از سپاه مسلمانان خود را به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برساند.
بنابراین برخورد شدیدی بین مشرکان و این نه نفر رخ داد که نهایت ایثار و مردانگی را از خود به نمایش گذاشتند.
امام مسلم از انس بن مالک رضی الله عنه روایت میکند که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در جنگ احد با هفت تن از انصار و دو نفر از قریش تنها ماند. وقتی کفار به ایشان حمله ور شدند، فرمود: «کیست که اینها را از ما دورگرداند تا بهشت از آن او گردد»؟ یا «رفیقم در بهشت باشد»؟
مردی از انصار جلو آمد و جنگید تا شهید شد. و چون دوباره به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حمله ور شدند، همین جمله را تکرارکرد و همچنان میگفت تا اینکه هفت نفر شهید شدند. پس از این پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به آن دو یار قریشی فرمود: «دوستان ما، انصاف نکردند».[14]
آخرین نفر این گروه هفت نفره، عماره بن یزید بن سکن رضی الله عنه بود که چون زخمهای سنگینی برداشته بود، به زمین افتاد.[15]
سخت ترین لحظه زندگی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم
پس ازاینکه ابن سکن رضی الله عنه هم به زمین افتاد، پیامبر با دو یار قریشی خود، تنها ماند. در صحیحین از ابی عثمان روایت شده که در لحظاتی از روز جنگ احد کسی جز طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه و سعد بن ابی وقاص با پیامبر نبود.[16]
آن لحظات، سختترین لحظات زندگی پیامبر اسلام و فرصتی طلایی برای مشرکان بود. مشرکان نیزکوشیدند تا این فرصت را غنیمت شمارند.
مشرکان حملاتشان را بر روی شخص پیامبر صل الله علیه و آله و سلم متمرکز کرده بودند، بدین امید که شاید بتوانند کارش را تمام کنند. عتبه بن وقاص با سنگ به صورت مبارک پیامبر زد که دو تا از دندانهای رباعی پایینش شکست و فک پایین مبارک زخمی شد و عبدالله بن شهاب زهری، جلوآمد و پیشانی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را زخمی نمود.
آنگاه اسب سوار کینه توز، عبدالله بن قمئه، پیش آمد و با شمشیر ضربهای سخت بر شانه مبارک زد که رسول خدا، بیش از یک ماه از درد آن رنج برد، ولی عبدالله بن قمئه با این ضربه نتوانست هر دو زره را پاره کند. دوباره ضربه محکمی مانند همان ضربه به چهره آن حضرت زد که در اثر آن دو حلقه از حلقههای کلاه خود، در صورت ایشان فرو رفت و گفت: از من بگیر که من ابن قمئه هستم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: اقمأک الله. یعنی خداوند تورا قطعه قطعه کند.[17]
و در روایت صحیح آوردهاند که دندان پیشین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شکست، سر آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم شکافت و خون از بدن مبارک جاری گردید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میفرمود: چگونه ممکن است قومی که چهره پیغمبرشان را زخمی کنند و دندانهایش را بشکنند، رستگار شوند؟! در حالی که او آنها را به سوی خدا فرا میخواند؟! خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡ أَوۡ يُعَذِّبَهُمۡ فَإِنَّهُمۡ ظَٰلِمُونَ ١٢٨﴾ [آل عمران: 128].
یعنی: «ای پیامبر! کار این مردمان بدست تو نیست؛ یا توبه آنان را میپذیرد و یا آنان را عذاب میدهد، چراکه آنان، ستمگرند».[18]
به روایت طبرانی، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در آن روز فرمود: «قومم را بیامرز، زیرا اینها نمیدانند».[19]
شکی نیست که هدف مشرکان، از بین بردن پیامبر بود، اما دو نفر قریشی یعنی سعد بن ابی وقاص و طلحه بن عبیدالله با رشادت و شهامتی بی نظیر جنگیدند و با آنکه دو نفر بیشتر نبودند، ولی باز هم نگذاشتند که مشرکان، به هدفشان برسند. این دو که از ماهرترین تیراندازان عرب بودند، مشرکین را تیرباران کردند و آنان را از اطراف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پراکنده نمودند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در آن روز تیردانش را باز نمود و به سعد رضی الله عنه داد و فرمود: «پدر و مادرم فدایت، تیراندازی کن». این مطلب، بیانگر این است که سعد چقدر در دفاع از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم موثر بوده است. زیرا هیچگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به کسی نگفته است: پد ر و مادرم فدایت.[20]
اما در مورد طلحه بن عبیدالله، نسائی از جابر رضی الله عنه جریان تجمع قریش در اطراف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در حالی که تعدادی از یارانش، پیرامون ایشان بودند، چنین آورده است:
جابر گوید: مشرکن اطراف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را گرفتند؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: کیست که جلوی اینها را بگیرد؟ طلحه رضی الله عنه پاسخ داد: من ای رسول خدا.
جابر رضی الله عنه ، پیشروی یکایک انصار و کشته شدن ایشان را یکی پس از دیگری حکایت کرده است؛ همانگونه که ما به روایت مسلم، آوردیم. وقتی که آن برادران انصاری، شهید شدند، طلحه رضی الله عنه جلو رفت.
جابر میگوید: طلحه همانند یازده مرد جنگی، جنگید تا اینکه انگشتانش قطع شد و گفت: بخشکد شانس.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به طلحه فرمود: اگر بسم الله میگفتی، تو را ملائکه چنان به آسمان میبردندکه همه مردم تو راتماشا میکردند. پس از این خداوند، مشرکان را دفع نمود.[21]
حاکم در اکلیل روایت کرده است که طلحه رضی الله عنه در روز جنگ احد 39 یا 35 زخم برداشت و دو انگشت سبابه و میانی دست راستش فلج گردید.[22]
امام بخاری از قیس بن ابی حازم روایت میکند: من، دست فلج شده طلحه را دیدم، او بادست خود در جنگ، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را در برابر نیزهها و شمشیرها حفاظت کرد.[23]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در روز احد فرمود: «هرکس میخواهد به شهیدی نگاه کند که روی زمین راه میرود، باید به طلحه بن عبیدالله بنگرد».[24]
ابوداود طیالسی از عائشه روایت میکند که میگفت: هرگاه ابوبکر رضی الله عنه جنگ احد رابه یاد میآورد، میگفت: تمامآن روز، از آنِ طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه است. و ابوبکر؛ این بیت را نیز درباره طلحه رضی الله عنه گفته است:
يا طلحة بن عبيدالله قد وجبت |
|
لك الجنان وبوأت المها لعينا[25] |
یعنی: «ای طلحه بن عبیدالله! بهشت بر تو واجب شد و سزاوار زیباچشمان بهشت گشتی».
در آن لحظات حساس و سخت، خداوند، پیامبرش را یاری نمود. در صحیحین از سعد رضی الله عنه روایت شده که: در روز احد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که دو مرد همراه اویند و در حالی که لباسهای سفید برتن داشتند، از او دفاع میکردند، من، قبلاً آن دو را ندیده بودم و پس از آن نیز ندیدم... در روایتی آمده که: آن دو، جبرئیل و مکائیل بودند.[26]
جمع شدن صحابه در اطراف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
همه اینها با سرعتی هولناک و در لحظاتی گذرا و خیلی زود اتفاق افتاد و گرنه یاران پیامبر که در صفوف مقدم میجنگیدند، به مجرد مشاهده تغییر اوضاع یا شنیدن صدای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، به سوی آن حضرت شتافتند تا مبادا به ایشان آسیب ناگواری برسد. با این حال صحابه، وقتی به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسیدند که آن حضرت، زخمی شده بود و شش تن از انصار پیرامون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شهید شده بودند و هفتمین آنان از پای افتاده و به شدت زخمی شده بود و طلحه و سعد رضی الله عنهما با تمام توان مبارزه میکردند.
صحابه جمع شدند و با پیکرها و سلاحهایشان،گرداگرد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دیوار کشیدند و تا حد توانشان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را از ضربات دشمن حفظ نمودند و حملات آنها را دفع کردند. اولین کسی که خودش را به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رساند، یار غارش ابوبکر صدیق رضی الله عنه بود.
ابن حبان در صحیحش از عائشه رضی الله عنها روایت میکند که ابوبکر رضی الله عنه میگفت: در روز جنگ احد که تمام مردم از اطراف پیامبر رضی الله عنه پراکنده شده بودند، اولین کسی که به محل پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازگشت، من بودم. مشاهده کردم که مردی رزمنده، پیش روی پیامبر میجنگد و از ایشان دفاع میکند. گفتم: طلحه باش، پد ر و مادرم فدایت. طلحه باش، پد رومادرم، فدایت. چیزی نگذشت که ابوعبیده بن جراح رضی الله عنه خودش را رساند؛ او، همانند پرندهای میآمد و خودش را به من رساند. هر دو به محل پیامبر رفتیم و دیدیم طلحه در جلوی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به زمین افتاده است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: برادرتان را دریابید که دارد از دست میرود. به صورت رسو ل اکرم صل الله علیه و آله و سلم چنان ضربهای وارد شده بود که دو حلقه از حلقههای کلاه خودش در صورت مبارک فرو رفته بود، رفتم که آنها را از صورت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیرون بکشم، اما ابو عبیده گفت: تو را بخدا قسم اجازه بده من این کار را بکنم، ابوعبیده حلقهها را با دندانهایش گرفت و آنها را آرام آرام میکشید و احتیاط میکرد تا پیامبراذیت نشود؛ سرانجام یکی از حلقهها را درآورد، اما دندان پیشین وی افتاد.
ابوبکر گوید: رفتم که حلقه دیگر را من در بیاورم. باز هم ابو عبیده مرا قسم داد که اجازه بده خودم این کار را انجام دهم.
ابوعبیده، حلقه دوم را نیز چنان با دندانهایش کشید که دندانش شکست. پیامبر دوباره فرمود: برادرتان را دریابید که دارد از دست میرود.
گوید: هر دو جلو رفتیم تا به طلحه رسیدگی کنیم، دیدیم که بیش از ده ضربه خورده است.
اینها، بیانگر نهایت جانفشانی و ازخودگذشتگی طلحه است. در این لحظات سخت بود که گروهی از قهرمانان مسلمان، در اطراف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جمع شدند؛ از جمله: ابو دجانه، مصعب بن عمیر، علی بن ابی طالب، سهل بن حنیف، مالک بن سنام پدر ابو سعید خدری، ام عماره نسیبه دختر کعب مازنیه، قتاده بن نعمان، عمر بن خطاب، حاطب بن ابی بلتعه و ابوطلحه رضی الله عنهم .
به همین شکل هر لحظه بر تعداد مشرکان نیز افزوده میشد و طبعاً حملات آنان نیز افزایش و شدت مییافت تا آنکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در گودالی افتاد که ابوعامر فاسق حفر کرده بود.
در همین حال علی، دست پیامبر را گرفت و طلحه نیز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در آغوش گرفت تا اینکه آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم سر پا ایستاد.
نافع بن جبیر میگوید: یکی از مهاجران میگفت: من در جنگ احد بودم و دیدم که از هر طرف بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تیر میبارید و تمام آنها بر میگشت و یا از کناری میگذشت و دیدم که عبیدالله بن شهاب زهری در آن روز میگوید: محمد را به من نشان بدهید که مرا زندگی مباد اگر او زنده بماند!
پیامبر در کنارش بود و کسی اطراف ایشان نبود. عبیدالله بن شهاب از کنار رسول خدا گذشت و ایشان راندید. صفوان به همین خاطر، عبیدالله بن شهاب را سرزنش کرد. عبیدالله زهری گفت: «بخدا او راندیدم، بخدا سوگند که او را از ما محافظت میکنند!» ما، چهار نفر شدیم و با هم عهد کردیم که او را بکشیم، اماموفق نشدیم.[27]
مسلمانان، درآن روز قهرمانیهای کم نظیر و جانفشانیهای شگفت انگیزی از خود به نمایش گذاشتند که تاریخ، همانند آنها را ثبت نکرده است.
ابوطلحه رضی الله عنه خودش را سپر دیوارمانندی کرده بود تا تیرهای دشمن را از اصابت به رسول خدا بازدارد. انس میگوید: در جنگ احد وقتی که همه مردم از اطراف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پراکنده شده بودند، ابوطلحه همچون سپری جلوی پیامبر بود؛ او که تیزانداز ماهری بود، چنان تیر انداخت که درآن روز دو یا سه کمان، به دستش شکست. هر کس، گذرش به آنجا میافتاد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میفرمود: «این تیرها را برای ابوطلحه آماده کن.. هر از چند گاهی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به جای بلندی میرفت تا مردم را ببیند. ابوطلحه به آن حضرت میگفت: پدرو مادرم، فدایت؛ سَرَک مکش که مبادا تیری به شما اصابت کند. شاهرگ من، نگهبان شاهرگ شما است.[28]
و نیز انس روایت میکند که ابوطلحه و پیامبر، از یک سپر استفاده میکردند، ابوطلحه که تیر انداز ماهری بود، هرگاه تیری میافکند، پیامبر بلند میشد و سرک میکشید تا نشانه روی ابوطلحه را ببیند.[29]
ابودجانه برخاست و خودش را سپر آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم قرار داد. بدین سان تیرها به او اصابت میکرد و او، تکان نمیخورد. حاطب بن ابی بلتعه، عتبه بن ابی وقاص را که دندانهای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را شکسته بود، دنبال کرد و با شمشیر سرش را از تن جدا نمود. سپس شمشیر و اسب عتبه را به غنیمت گرفت.
سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه دوست داشت که خودش برادرش عتبه را بکشد، اما به او دست نیافت و حاطب رضی الله عنه او را کشت.
سهل بن حنیف که یکی از تیراندازان قهرمان بود، با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیعت کرد که تا دم مرگ بجنگد. او نیز نقش بسزایی در عقب راندن مشرکان ایفا کرد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز شخصاً تیراندازی میکرد؛ از قتاده بن نعمان روایت است که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در جنگ احد آنقدر تیراندازی کرد که دو طرف کمانش باز شد. قتاده آن کمان فرسوده را برداشت و این کمان، همواره نزد او بود. در روز احد، چشم قتاده از حدقه در آمد و روی گونهاش افتاد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با دست خود، چشم او را به حدقه برگرداند و این چشم قتاده از آن چشم دیگرش سالمتر شد. عبدالرحمن بن عوف چنان جنگید که دهانش زخمی شد و دندانهایش در دهانش ریخت. گویند: در بدنش در آن روز بیش از بیست زخم بوده است. برخی از این جراحتها در پایش بود که بر اثر آن، پایش لنگ شد.
مالک بن سنان پدر ابوسعید خدری رضی الله عنه در آن روز از چهره مبارک پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خون پاک کرد و مکید.
آن حضرت فرمود: خون را از دهانت بریز.
گفت: هرگز بیرون نمیریزم، سپس رفت و شروع به جنگیدن نمود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «هرکس میخواهد به مردی از بهشتیان نگاه کند باید به این مرد بنگرد». مالک رضی الله عنه به پیش رفت و شهید شد.
ام عماره نیزمی جنگید تا اینکه با ابن قمئه روبرو شد. ابن قمئه ضربهای به شانهاش زد که جراحت عمیقی بر جای نهاد. ام عماره هم ضرباتی به او زد، ولی چون دو زره پوشیده بود، نجات یافت. ام عماره همچنان به پیکار ادامه داد تا دوازده زخم برداشت.
مصعب بن عمیر رضی الله عنه نیزهمچون شیر ژیان با دشمن میجنگید و در برابر حملات ابن قمئه و همراهانش از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دفاع میکرد. مصعب رضی الله عنه لوای جنگی سپاه اسلام را به دست داشت. از این رو دشمنان دست راستش را قطع نمودند؛ او، پرچم را به دست چپش گرفت و پیش رفت تا اینکه دست چپش نیز قطع گردید، آنگاه پرچم را به دو بازویش گرفت و با گردن و سینهاش برافراشت تا اینکه شهید شد. قاتل مصعب، ابن قمئه بود.
مصعب رضی الله عنه شباهت فراوانی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داشت. از این رو ابن قمئه،گمان کرد که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم راکشته است، لذا به میان مشرکان رفت و فریاد برآورد: محمد، کشته شد.[30]
شایعه شهادت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و تأثیر آن بر جنگ
لحظاتی از این فریاد نگذشته بودکه خبر کشته شدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بین مشرکان و مسلمانان شایع شد این شایعه، باعث گردید تا آن دسته از مسلمانانی که در محاصره دشمن قرارداشتند، روحیه خود را بکلی از دست بدهند و عزمشان، برای ادامه جنگ سست شود و بدین سان هرج و مرج و پریشانی، بر مسلمانان چیره شد و صفوفشان در هم ریخت. این شایعه، همچنین موجب شد که از شدت حملات مشرکان کاسته شود. زیرا فکر میکردند که به هدف نهایی خود رسیده اند؛ بنابراین بسیاری از آنان دست از جنگ کشیدند و سرگرم مثله کردن کشتگان مسلمانان شدند.
حضور دوباره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در عرصه فرماندهی
پس از شهادت مصعب بن عمیر، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرچم را به علی بن ابی طالب سپرد. علی نیز جنگ خوبی کرد و سایر اصحابی که پیرامون آن حضرت بودند، قهرمانیهای بی نظیری از خود نشان دادند و ضمن دفاع و مقاومت، بخوبی جنگیدند.
سرانجام پیامبر صل الله علیه و آله و سلم توانست راهی به سوی سپاه غافلگیر شدهاش باز نماید و خود را به آنان برساند. کعب بن مالک اولین کسی بود که پیامبر را شناخت و فریاد برآورد: ای جماعت مسلمان! مژده؛ این، رسول خداست. پیامبراکرم صل الله علیه و آله و سلم به کعب رضی الله عنه اشاره کرد که ساکت باشد؛ زیرا نمیخواست که مشرکان از جا و مکان ایشان، باخبر شوند. اما فریاد کعب به گوش مسلمانان رسید و بدین ترتیب مسلمانان، ازهر سو، به سوی پیامبر دویدند تا آنکه سی تن از اصحاب در اطرافش جمع شدند.
پس از این تجمع، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به طور منظم سپاهش را به طرف دره کشید. مشرکان مهاجم نیز به دو گروه تقسیم شدند و با شدت تمام هجوم آوردند. اما هجوم آنان در برابر جانفشانیهای مسلمانان دفع شد.
عثمان بن عبدالله بن مغیره که یکی از سوارکاران مشرکین بود، به سوی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: نجات نیابم اگر نجات یابی؛ پیامبر برخاست که با او مقابله کند. اما اسب آن مشرک به گودالی فرو رفت و حارث بن صمه با ضربهای پایش را قطع کرد و او را کشت و اسلحهاش را برداشت و به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیوست.
عبدالله بن جابر یکی دیگر از سوارکاران قریش بود. او، به حارث بن صمه رضی الله عنه حمله کرد و ضربهای به شانهاش زد. مسلمانان، حارث رضی الله عنه را با خود حمل نمودند.
ابودجانه رضی الله عنه قهرمان معروف که دستار سرخی به سرش بسته بود، با ضربهای سر عبدالله بن جابر را از تنش جدا نمود. در حین جنگ خوابهای کوتاهی بر مسلمانان چیره میشد که در واقع آرامشی از سوی خدا بود. ابوطلحه میگوید:
من، از کسانی بودم که در جنگ احد، خواب بر آنان چیره شد؛ خواب، طوری برمن غلبه کرده بود که شمشیرم، بارها از دستم افتاد؛ هر بار که شمشیرم ازدستم میافتاد، آن را برمی داشتم و باز میافتاد و دوباره برمی داشتم.[31]
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم با شجاعت تمام، سپاه خودش را به طرف کوه کشید و راه را برای دیگر افراد سپاهش باز نمود تا بتوانند خود را به کوه برسانند. بدین ترتیب نبوغ نظامی خالد بن ولید، در برابر فرماندهی حکیمانه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شکست خورد.
ابن اسحاق گوید: همین که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خودش را به کوه رساند، ابی بن خلف در حالی که میگفت: محمد، کجاست؟ زنده نمانم، اگر او زنده بماند، خود را به نزدیکی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رساند.
همراهان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفتند: یا رسول الله! اجازه بدهید یکی از ما به جنگ او برود. فرمود: او را به خودم واگذار کنید. وقتی ابن ابی نزدیک شد، رسول اکرم زوبین حارث بن صمه را از او گرفت و چنان از جای خود برخاست که اصحاب همانند موهای شتر که هنگام برجستن به هوا میرود، به اطراف پراکنده شدند. آن حضرت از شکافی که در بین کلاه خود و زره آبی دیده میشد، گردنش را هدف قرار داد و ضربتی وارد کرد که ابی بن خلف، بر اثر آن، چند باری به دورش غلتید و به نزد قریش بازگشت. خراشی کوچک در گردنش ایجاد شده و خونش نیز بندآمده بود، اما او همچنان میگفت: بخدا که محمد، مرا کشت. به اوگفتند: تو، فقط ترسیدهای و به خدا که زخمت نیز چندان، مهم و کاری نیست. ابی بن خلف گفت: آورد مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت.[32]
سوگند به خدا اگر آب دهان بر من میانداخت، مرا میکشت، چه رسد به اینکه با نیزه به من زده است![33]
ابی بن خلف در راه بازگشت به مکه در جایی به نام «سرف» مُرد. در روایت ابی اسود از عروه آورده که ابی بن خلف چون گاو نری بانگ میزد و میگفت: به خدا به من ضربهای خورده که اگر به ساکنان ذی المجاز میخورد، همگی میمردند.[34]
کمک طلحه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
در آن اثنا که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از ارتفاعات کوه بالا میرفت، به صخرهای برخورد که نتوانست از آن بالا برود؛ زیرا از شدت جراحات ضعیف شده بود؛ علاوه بر این دو زره سنگین نیز به تن داشت. طلحه رضی الله عنه خودش را خم نمود و پیامبر از روی طلحه رضی الله عنه بر سنگ بالا رفت و گفت: طلحه، بهشت را بر خود واجب کرد.[35]
وقتی رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم به مقر فرماندهیش در دامنه کوه برگشت و جای گرفت؛ مشرکان، آخرین تهاجم خود را برای غلبه بر مسلمانان، سامان دادند.
ابن اسحاق میگوید: چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خدا به کوه رسید، گروهی از قریش به فرماندهی ابوسفیان و خالدبن ولید، خودشان را به فراز کوه و بالای سر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رساندند؛ لذا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایا! اصلاً سزاور آنان نیست که بر ما برتری داشته باشند».
پس از این عمر و گروهی از مهاجران جنگیدند تا آنان را از بالای کوه به پایین راندند.[36]
در مغازی اموی آمده که چون مشرکین بر فراز کوه و بالاتر از پیامبر رفتند. آن حضرت به سعد فرمود: آنها را دورکن.
سعد گفت: یا رسول الله! به تنهایی چگونه آنها را متفرق کنم؟ پیامبر، فرمودهاش سه بار تکرار نمود.
سعد، تیری از تیردانش در آورد و با آن، یکی از آنها را کشت. گوید: دوباره آن تیر را برگرفتم و یکی دیگر را کشتم و باری دیگر آن تیر را برگرفتم و نفر سوم را هم کشتم؛ لذا از آنجا فرودآمدند. گفتم: این، تیر مبارکی است وآن را در تیردان گذاشتم. این تیرتا پایان زندگی، با سعد بود و پس از وفاتش به فرزندانش رسید.[37]
این، آخرین حمله مشرکان بر ضد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود. آنان، از سرنوشت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بی خبر بودند و البته تا حدی اطمینان داشتند که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را کشتهاند. بنابراین به اردوگاهشان بازگشتند و برای بازگشت به مکه آماده شدند. بعضی از آنان، از جمله زنانشان، به مثله کردن شهدا پرداختند. آنان، گوش و بینی و آلت تناسلی کشتگان مسلمانان را قطع مینمودند و شکمهایشان را پاره میکردند. هند، جگر حمزه رضی الله عنه را درآورد و جوید، اما چون نتوانست فرو ببرد، بیرون انداخت و از گوشها و بینیهای شهدا دستبند و خلخال درست کرد.[38]
میزان آمادگی سپاه مسلمانان تا پایان جنگ
در واپسین لحظات جنگ احد، دو اتفاق مهم روی داد که نشانگر میزان آمادگی مسلمانان برای پیکار و جانفشانی در راه خدا است:
1. کعب بن مالک رضی الله عنه میگوید: من از جمله کسانی بودم که همراه مسلمانان به جنگ رفته بودم؛ چون دیدم مشرکین، شهداء را مثله میکنند، از آنجا رفتم. دیدم یکی از مشرکین که چند زره جمع آوری کرده بود. از میان شهدا میگذشت و میگفت: همانند لاشههای گوسفندان، انباشته شدهاند.. یکی از مسلمانان نیز زره پوشیده و اسلحه به دست داشت و بر سر راه آن مشرک، ایستاده بود.
جلوتر رفتم تا پشت سر او قرار گرفتم. سپس بر آن شدم تا وضعیت مسلمان و کافر را برآورد کنم. مشاهده کردم که وضع ظاهر و امکانات رزمی کافر، بهتر و بیشتر از آن مسلمان است. آن دو با هم، رویارو شدند. آن مرد مسلمان، چنان ضربهای زد که کافر را از فرق به دو نیم کرد. آنگاه آن مسلمان، نقاب از چهره برداشت و گفت: چطور بود، ای کعب؟ من ابودجانه هستم.[39]
2. پس از پایان نبرد، عدهای از زنان مسلمانان، به میدان جنگ رفتند. انس رضی الله عنه میگوید: عائشه دختر ابوبکر و ام سلیط را دیدم که جامههایشان را بالا زده بودند- طوری که زیورآلات پاهایشان را میدیدم- و مشکهای آب را بردوش میکشیدند و به مجروحان آب میدادند، آنگاه باز میگشتند و مشکها را پر میکردند و دوباره به زخمیها و مجروحین آب میدادند.[40]
عمر رضی الله عنه میگوید: ام سلیط در جنگ احد مشکهای آب را برای ما پر میکرد.[41]
ام ایمن رضی الله عنه نیز یکی از این زنان بود. او زمانی که فراریان سپاه اسلام را دید که میخواهند وارد مدینه شوند، خاک به صورتشان میپاشید و میگفت: این دوک نخ ریسی را بگیرید و شمشیر را به من بدهید.
پس از آن به میدان جنگ رفت و به آب دادن مجروحان مشغول شد تا آنکه حبان بن عرقه او را با تیر زد. ام ایمن به زمین افتاد و اندامش برهنه شد و به این خاطر دشمن خدا قهقه سر داد!
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم که شاهد این منظر بود، این جریان برایشان گران آمد، به سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه تیری داد و گفت: او را هدف قرا بده. سعد با تیر چنان به گلویش زد که حبان بن پشت افتاد و اندامش عریان شد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چنان خندید که دندانهایش ظاهر گردید و سپس فرمود: «سعد، انتقام ام ایمن راگرفت؛ خدا، دعایش را اجابت کند».[42]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در شعب احد
وقتی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مقرش درشعب احد مستقر شد، علی بن ابی طالب رضی الله عنه رفت و ازمهراس- که به قولی صخرهای گود بوده که در آن آب جمع میشده یا نام چشمهای در ارتفاعات احد میباشد- سپر خود را پر آب کرد و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت تا از آن آب بنوشند. اما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بویی در آن آب احساس کرد؛ لذا از آن ننوشید و مقداری را به سر مبارک ریخت در حالی که میگفت: «خشم خدا برآن ملتی که خون پیامبرشان را ریختند، بسیار شدید است».[43]
سهل میگوید: سوگند به خدا میدانم چه کسی زخمهای پیامبر را میشست و چه کسی آب میریخت و با چه ظرفی میریخت؛ فاطمه، دخترش میشست و علی با ظرفی آب میریخت؛ فاطمه هر چه آب میریخت، خون بیشتر میشد؛ لذا حصیری را سوزاند و خاکسترش را بر زخم گذاشت تا اینکه جریان خون قطع شد.[44]
محمد بن مسلمه، آبی شیرین و گوارا برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آورد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از آن نوشید و در حق محمد بن مسلمه دعای خیر کرد.[45]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر اثر کثرت جراحت، نماز ظهر را نشسته خواند؛ مسلمانان نیز پشت سرش نشسته نماز گزاردند.[46]
شماتت ابوسفیان و پاسخ عمر رضی الله عنه
چون ابوسفیان میخواست به مکه برگردد، بالای کوه رفت و فریاد زد: آیا محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) در بین شماست ؟ کسی جواب نداد، دوباره پرسید: آیا ابوبکر بن ابی قحافه در میان شما است؟ و چون پاسخی نشیند، گفت: آیا عمر بن خطاب در بین شما است؟ باز هم کسی چیزی نگفت؛ زیرا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داده بود که کسی چیزی نگوید.
ابوسفیان، سراغ کسی نگرفت؛ زیرا میدانست که قوام اسلام به این سه نفر است وگفت: شما را از شر اینها خلاص کردیم! عمر نتوانست خودش را کنترل کند، گفت: ای دشمن خدا! آنهایی که تو، سراغشان را گرفتی، زندهاند. و خداوند آنچه را که خوشت نمیآید، محفوظ نگاه داشته است. ابوسفیان گفت: کشتگان شما را مثله کرده اند؛ من، به این کار دستور ندادهام و البته ناراحت هم نیستم که چنین کاری کردهاند. آنگاه افزود: ای هبل! سربلند باش.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا جوابش را نمیدهید ؟ گفتند: چه بگوییم؟
فرمود: بگویید: «الله أعلي وأجل». یعنی: «خداوند، برتر و باعظمتتر است» و ابوسفیان گفت: ما، بت عزی داریم و شما ندارید. پیامبر فرمود: بگویید: «الله مولانا ولامولي لكم». یعنی: «خداوند، مولای ماست و شما مولایی ندارید». ابوسفیان گفت: «امروز به جای روز بدر؛ پیروزی در جنگ، به نوبت است».
عمر رضی الله عنه گفت: ما، با شما برابر نیستیم؛ زیرا کشتههای ما در بهشت و کشتههای شما در دوزخند.
ابوسفیان گفت: ای عمر! نزد من بیا. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: برو ببین چه کار دارد؟ وقتی عمر رضی الله عنه نزدیک رفت. ابوسفیان گفت: تو را به خدا قسم میدهم آیا محمد را کشته ایم؟ عمر گفت: خیر، او زنده است و الآن حرفهای تو را میشنود. گفت: تو در نظر من از ابن قمئه راستگوتر و درستکارتری.[47]
ابن اسحاق میگوید: هنگامی که ابوسفیان و همراهانش، قصد بازگشت به مکه را نمودند. ابوسفیان فریاد زد: وعده ما و شما، سال دیگر در بدر. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به یکی از یارانش فرمود: «بگو: آری وعده دیدار، سال آینده در بدر».[48]
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم علی رضی الله عنه را مأمور کردکه مشرکین را تعقیب کند و گفت: به دنبال آنان برو؛ ببین اگر بر شتران سوار شدند و اسبها را یدک میکشند، بدان که به قصد مکه در حرکتند و اگر بر اسبان سوار شده و شتران را یدک میکشند، قصد مدینه رادارند و اگر چنین قصدی داشته باشند، سوگند به خدا به جنگ آنان میرویم. علی رضی الله عنه گوید: من، آنان را تعقیب کردم، دیدم بر شتران سوار شدند و اسبها را یدک میکشیدند، فهمیدم که عازم مکه هستند.[49]
جستجوی شهدا و رسیدگی به مجروحین
پس از بازگشت مشرکان، مسلمانان فرصت پیدا کردند تا در صدد جستجوی شهدا و رسیدگی به مجروحان برآیند. زید بن ثابت رضی الله عنه گوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا به جستجوی سعد بن ربیع صل الله علیه و آله و سلم فرستاد و به من گفت: اگراو را زنده یافتی، سلامم را به او برسان و بگو: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مرا فرستاده تا ببینم در چه حالی؟ زید رضی الله عنه میگوید: در بین کشتهها میگشتم که او را نیمه جان پیدا کردم و هفتاد ضربه تیر و شمشیر و سرنیزه به بدنش اصابت کرده بود؛ گفتم: ای سعد! پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم تو را سلام میرساند و میگوید: حالت چطور است؟ سعد رضی الله عنه گفت: سلامم را به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برسان و بگو: یارسول الله! بوی بهشت را احساس میکنم و به انصار بگو: به اندازه چشم برهم زدنی از حمایت رسول خدا غافل نشوید که در این حالت اگر کسی به آن بزرگوار سوء قصدی کند، شما هیچگونه عذری در پیشگاه خداوند، ندارید. سعد رضی الله عنه همان لحظه جان داد.[50]
یکی دیگر از زخمیها - اصیرم عمرو بن ثابت – بود؛ در حالی او را دیدندکه اندکی رمق به تن داشت. این فرد، کسی است که هرچه قبلاً میگفتند: مسلمان شو، قبول نمیکرد. گفتند: این، اصیرم است. او که منکر اسلام بود؛ پس چرا به اینجا آمده است؟!
سپس از او پرسیدند: به چه منظور به جنگ آمده ای؟ آیا به خاطر دفاع از قبیله ات آمدهای یا به خاطر تمایل به اسلام؟
گفت: البته به خاطر اسلام و همان دم جان باخت.
جریان را به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفتند، رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «هومن اهل الجنة» یعنی: «او، بهشتی است».
ابو هریره رضی الله عنه میگوید: (اصیرم) یک رکعت نماز هم نخوانده بود.[51]
یکی دیگر از زخمیها قزمان بود. او در جنگ احد در کنار مسلمانان جنگید و میگویند: هفت یا هشت نفر از مشرکان را کشت.
مسلمانان که دیدند قزمان، جراحت زیادی برداشته است، او را به دار بنی ظفر بردند و برای تبریک و تهنیت، نزد او میرفتند.
گفت: به خدا سوگند فقط بری دفاع از شرافت قوم و قبیلهام جنگیدم.
چون درد زخمها بر او فشار آورد، تیری بیرون آورد و رگ گلویش را برید و خودکشی کرد.. پیشتر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درباره قزمان گفته بود: «هومن أهل النار» یعنی: «او دوزخی است». آری! این است سرانجام کسانی که در دفاع از قبیله و ملیت و میهن و یا در راهی غیر از راه خدا و اعتلای اسلام، بجنگند؛ هرچند که زیر لوای اسلام و در لشکر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و درکنار صحابه کارزار کنند.
یکی از یهودیان بنی ثعلبه نیز در میان کشته شدگان بود؛ وی به قومش گفته بود: ای یهودیان! به خدا سوگند به خوبی میدانید که یاری محمد بر شما لازم است؟!
گفتند: امروز شنبه است؛ مخیریق، گفت: امیدوارم شنبه دیگری نداشته باشید و سپس شمشیر برداشت و لباس جنگی پوشید و به یاری رسول خدا شتافت.
وی، خطاب به نزدیکانش گفت: اگر من در جنگ کشته شدم، تمام اموالم از آن پیغمبر اسلام صل الله علیه و آله و سلم است تا هر گونه که خواست، به مصرف برساند. آنگاه رهسپار احد شد و جنگید و کشته شد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دربارهاش فرمود: «مخیریق، بهترین مرد یهود است». [سیره ابن هشام (2/88)].
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، بر سر جنازه شهدا حضور یافت و فرمود: «من بر اینها گواهم! هر کس، در راه خدا زخمی بردارد، خداوند، در روز قیامت او را در حالی برمی انگیزد که از جراحتش خون، جاری است؛ رنگ آن، رنگ خون و بوی آن، بوی مشک میباشد».[52]
بعضی از مردم کشتههای خود را به مدینه برده بودند، اما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که آنها را برگردانند و در همان جایی که شهید شدهاند، به خاک سپارند.
همچنین امر نمود که شهداء، را غسل ندهند و لباسهایشان را در نیاورند، به استثنای لباسی که آهن و فلز داشت یا از چرم بود؛ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هر دو یا سه شهید را در یک قبر دفن میکرد.
و گاهی دو نفر را در یک کفن میپیچید و میپرسید: «کدام یک بیشتر قرآن حفظ دارد؟» و چون پاسخ یارانش را میشنید، آن شهیدی را که بیشتر قرآن یادگرفته بود، در خاکسپاری مقدم قرار میداد و میفرمود: من در روز قیامت گواه اینها هستم.
عبدالله بن عمرو بن حرام رضی الله عنه و عمرو بن جموح رضی الله عنه را که با هم دوست بودند، در یک قبر گذاشتند.[53]
جسد حنظله رضی الله عنه را گم کرده بودند و نمییافتند. سرانجام آن را در ناحیهای بالاتر از زمین یافتند که ازآن آب میچکید. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم توضیح دادکه فرشتگان او را غسل میدهند و سپس فرمود: «از خانوادهاش وضعیتش را بپرسید». از همسرش پرسیدند و او نیز به آنان خبر دادکه حنظله برای حضور در میدان جهاد، فرصت نیافت که غسل کند. اینجا بود که حنظله را «غسیل الملائکه» نامیدند. وقتی رسول خدا جسد حمزه رضی الله عنه را با آن حالت دید، سخت غمگین شد و چون صفیه عمه پیامبر و خواهر حمزه آمد و میخواست جسد برادرش را ببیند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به پسرعمهاش زبیر پسر صفیه امر فرمود که مادرش را برگرداند تا نبیند که چه بر سرحمزه آمده است. صفیه گفت: چرا برگردم؟ آیا به این دلیل که شنیدهام برادرم را مثله کردهاند، هرگز ! چون در راه خداست، راضی و خوشنودیم و ان شاء الله شکیبا و صبور خواهیم بود! صفیه آمد و جسد برادرش را دید و سپس نماز خواند و دعا کرد وبرایش طلب آمرزش نمود و انا لله و انا الیه راجعون گفت. پس از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستو رداد که حمزه را با عبدالله بن جحش که خواهرزاده و برادر رضاعی او بود، در یک قبر دفن کنند! گفتنی است: حمزه رضی الله عنه گذشته از آنکه عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود، برادر رضاعی ایشان نیز بود.
ابن مسعود رضی الله عنه گوید: هیچگاه ندیدیم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به اندازهای بگرید که برحمزه رضی الله عنه گریست.
پیامبر، جسد مبارک حمزه را به طرف قبله گذاشت و برجنازه برادر رضاعی و عمویش ایستاد و چنان گریست که صدای گریهاش را شنیدیم.[54]
منظره جنازههای شهدا، بسیار رقت انگیز بود و جگر نظاره گران را پاره پاره میکرد.
خباب رضی الله عنه میگوید: حمزه را با پارچهای کوتاه کفن کردند که چون سرش را میپوشاندند، پاهایش برهنه میشد و چون پاهایش را میپوشاندند، سرش لخت میشد؛ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستو ر داد سرش را بپوشانند و روی پاهایش گیاهی خوشبو به نام اذخر قرار دهند.[55]
عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه میگوید: مصعب بن عمیرشهید شد و او، از من بهتر بود؛ او را در پارچهای کفن کردند که اگر سرش را میپوشاندند، پاهایش برهنه میگشت و چون پاهایش را میپوشاندند، سرش عریان میشد خباب نیز روایتی شبیه همین دارد و میگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «سرش را بپوشانید و روی پاهایش اذخر بریزید.»[56]
امام احمد روایت میکند که: در جنگ احد پس از آنکه مشرکین بازگشتند، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «صف ببنیدید تا به ثنای خدای عزوجل بپردازم». اصحاب پشت سر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم صف بستند. آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: «بارخدایا! تمام سپاس و ثنا از آن توست، خدایا! آنچه راتو بگشایی، کسی نمیتواند ببندد و آنچه را تو ببندی، کسی نمیتواند بگشاید. آنکه را که تو گمراه کنی، کسی نمیتواند هدایت کند و کسی را که تو هدایتش کنی، هیچکس نمیتواند به گمراهی بکشاند؛ آنچه تو عطا کنی، هیچکس نمیتواند مانع آن گردد و آنچه تو منع کنی، هیچکس نمیتواندآن را عطا نماید و آنچه را که تو دور کنی، هیچکس نمیتواند نزدیکش گرداند.
خدایا! برکات و رحمتها و بزرگواری و روزیهایت را برای ما بگستران؛ خدایا! نعمتهای همیشگی را درخواست میکنیم که تغییر نمیکنند و زوالی ندارند. خدایا! از تو یاری میخواهیم در روز سختی، واز تو امنیت میخواهیم در روز ترس. خدایا! به تو پناه میبریم از شر آنچه به ما عطاکردهای و از شر آنچه از ما باز داشتهای. خدایا! ایمان را برای ما محبوب بگردان و آن را در دلهای ما آراسته ساز و کفر و فسق و نافرمانی را برای ما ناخوشایند بفرما. خدایا! ما را هدایت یافته بگردان؛ خدایا! ما را مسلمان بمیران و مسلمان، زنده بدار و ما را با نیکوکاران همراه بگردان نه چنان که ما را ذلیل کرده و در فتنهها انداخته باشی. خدایا! کافرانی را که رسول تو را تکذیب میکنند و مانع رشد و پیشرفت راه تو میشوند، نابود کن و بر آنان غضب و عذاب خود را بفرست. ای معبود حق! کافران اهل کتاب را نابود بگردان».[57]
پس از آنکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از دفن شهداء و نماز و دعا و تضرع فراغت یافت، به مدینه بازگشت. در راه بازگشت با زنان مؤمنی روبرو شدکه از خود فداکاری و محبتی به نمایش گذاشتند که دست کمی از حماسه آفرینیهای مجاهدان در میدان نبرد نداشت.
در مسیر بازگشت به مدینه، حمنه بنت جحش با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ملاقات کرد. وقتی به سپاه رسید، به او خبر دادند که برادرش، عبدلله بن جحش شهید شده است. گفت: انا لله و انا الیه راجعون و برایش طلب آمرزش کرد؛ به او خبر دادند داییاش حمزه بن عبدالمطلب شهید شده؛ گفت: «انا لله وانا الیه راجعون» و برای او طلب آمرزش نمود، گفتند: شوهرت مصعب بن عمیر شهید شده است. اینجا بود که گریه کرد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «قطعاً شوهر زن برایش جایگاه ویژهای دارد».[58]
سپاه اسلام در راه با زنی از بنی دینار برخورد کردند که شوهرش و برادرش و پدرش درجنگ به شهادت رسیده بودند؛ وقتی خبر شهادت اینها را به او دادند، پرسید: حال رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چگونه است؟ گفتند: الحمدلله خوب است و اشاره کردند کهآنجاست؛ همانگونه که شما دوست دارید، سالم است. وقتی این زن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دید، گفت: هر مصیبتی با زنده بودن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برا ی من اندک و ناچیز است.[59]
مادر سعد بن معاذ به سرعت به طرف سپاه آمد. سعد رضی الله عنه که افسار اسب پیامبر را به دست داشت، گفت: یا رسول الله! مادرم؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: خوش آمده است و برای مادر سعد توقف نمود. چون نزدیک شد، به او خبر دادند که فرزندش عمرو بن معاذ شهید شده است.
ام سعد گفت: «ای رسول خدا! چون شما سالم هستید، مصیبت او را کوچک میشمارم». آنگاه رسول خدا برای خانوادههای شهیدان احد دعای خیرکرد و گفت: «ای ام سعد! تو را مژده باد و خانوادههای شهدا را هم مژده بده که همه شهدا در بهشت با هم هستند؛ در حالی که شفاعتشان، درباره خانوادههایشان پذیرفته میشود».
ام سعد گفت: ای رسول خدا! برای بازماندگان شهدا دعا کن. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «پروردگارا! غم را از دلهای بازماندگان شهدا دورکن و مصیبت را برایشان آسان نما و برای بازماندگان شهدا، سرپرستان خوبی مقرر فرما».[60]
ورود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه
در شبانگاه همان روز- یعنی شنبه، 7 ماه شوال سال سوم هجری پیامبر به مدینه بازگشت و چون به خانه رسید، شمشیرش را به دخترش فاطمه رضی الله عنها داد و گفت: «خونهای این شمشیر را بشوی که بخدا، امروز برای من شمشیر خوبی بود». علی بن ابی طالب رضی الله عنه نیز شمشیرش را به فاطمه داد و گفت: این را نیز تمیز کن، زیرا برای من شمشیر خوبی بود.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به علی فرمود: اگر تو امروز خوب جنگیدی، سهل بن حنیف و ابودجانه هم صادقانه جنگیدند و پایداری کردند.[61]
بنا بر بیشتر روایات، شهدای سپاه اسلام 70 نفر و اکثرشان از انصار بودهاند،؛ در احد 65 نفر از انصار به شهادت رسیدند: 41 تن از خزرج و 24 تن از اوس؛ یک نفر نیز از یهودیان کشته شد و چهار مهاجر هم به شهادت رسیدند.
ابن اسحاق، تعداد کشتههای مشرکین را 29 تن دانسته است؛ ولی شمارش دقیق و تأمل و دقت در مراحل مختلف جنگ نشان میدهد که تعداد کشتههای مشرکین، 37 تن بوده است، نه 29 تن.[62]
مسلمانان، شب یکشنبه هشتم شوال سال سوم هجری را با اضطراب و در حالت آماده باش گذراندند، چنانچه با وجود خستگی وافر، کوچهها و راهها و ورودیهای مدینه را کاملاً زیر نظر داشتند و از رهبرشان حراست میکردند؛ زیرا نگران بودند که شاید برای آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم اتفاق ناگواری رخ دهد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در اندیشه جنگ احد شب را به صبح رساند و بیم داشت که شاید مشرکین فکر کنند که از پیروزی خود در احد بهره قابل ملاحظهای نبردهاند و از این رو پشیمان شوند و از نیمه راه بازگردند و به مدینه حمله کنند. بنابراین تصمیم گرفت که سپاه مکه را تعقیب نماید. فشرده آنچه که سیره نویسان نوشتهاند، این است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در بین مردم اعلان کرد که برای رویارویی با دشمن آماده شوند. این فرمان، بامداد روز بعد ازجنگ احد یعنی روز یکشنبه هشتم شوال سال سوم هجری صادر شد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «جز کسانی که در جنگ (احد) حاضر بودهاند، کس دیگری نمیتواند با ما همراه شود».
عبدالله بن ابی گفت: ای رسول خدا! آیا اجازه نمیدهی با شما همراه شوم؟
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: خیر.
مسلمانان علی رغم زخمهای شدیدی که برداشته بودند و با وجود اضطراب و هراسی که بر آنان چیره بود، گفتند: شنیدیم و مطیع هستیم. جابر بن عبدالله رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! من دوست دارم که درتمام صحنهها و نبردها با شما باشم، ولی در جنگ احد پدرم مرا نگهبان دخترانش کرده بود. آیا اجازه میدهید با شما بیایم؟ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او اجازه داد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان تا حمراء الاسد که در فاصله هشت میلی مدینه قرار داشت، پیش رفتند و آنجا اردو زدند و در آنجا معبد بن ابومعبد خزاعی نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و مسلمان شد. برخی گفتهاند: مسلمان نشد، اما خیرخواه پیامبر بود. زیرا خزاعه و بنوهاشم هم پیمان بودند. وی گفت: ای محمد! به خدا مصیبتهایی که به شما رسید، بر ما سنیگن تمام شد و دوست داریم که خداوند، عافیت و بهبودی را به تو گرداند؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او دستور داد که خود را به ابوسفیان برساند و او را از اجرای نقشهای که در سر میپروراند، باز دارد.
نگرانی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بجا بود؛ زیرا وقتی مشرکین به جایی به نام روحاء در سی و شش میلی مدینه رسیدند، خود را سرزنش کردند و به یکدیگر گفتند: کاری نکردیم جز اینکه قدرت و شوکت آنان را در هم شکستیم و آنها را به حالشان رها کردیم؛ سران مسلمانان هنوز زندهاند و میتوانند در برابر ما نیرو گرد آوردند؛ بنابراین باید بازگردیم و کارشان را یکسره کنیم.
ظاهراً این پیشنهاد، به صورت سطحی و از سوی کسانی مطرح شد که برآورد درستی از قدرت رزمی طرفین نداشتند. لذا صفوان بن امیه که از بزرگان سپاه قریش بود، با این تصمیم مخالفت نمود و گفت: این کاررا نکنید؛ زیرا بیم آن میرود که آن دسته از کسانی که همراه مسلمانان، در جنگ احد حاضر نشده بودند، این بار همراه آنها شوند و با آنان همدست شوند، حال که دولت پیروزی از شما بوده، بازگردید که مبادا این دولت، نصیب دشمنتان گردد. پیشنهاد صفوان با مخالفت اکثریت مواجه شد و لشکریان مکه تصمیم گرفتند، به سوی مدینه بازگردند. در همین اثنا که هنوز لشکر مکه عازم مدینه نشده بود، معبد بن ابومعبد خزاعی، خود را به ابوسفیان رسانید. ابوسفیان از مسلمان شدن معبد، بی خبر بود؛ لذا پرسید: چه خبر؟ معبد که میخواست جنگ روانی شدیدی را بر لشکر مکه تحمیل نماید، چنین گفت: محمد و یارانش به راه افتادهاند و درتعقیب شما هستند، آن هم با سپاهی که هرگز مانند آن را ندیدهام و آتش خشمشان بر ضد شما شعله ور است و آن دسته از کسانی که در احد، با آنان همراه نشده بودند نیز به آنها پیوستهاند و از بابت موقعیتی که از دست دادهاند، شدیداً پشیمان هستند و کینه بی نظیری نسبت به شما دارند!
ابوسفان گفت: ای وای! معلوم است چه میگویی؟ معبد گفت: بخدا جز این نمیبینم که اگر رهسپار مدینه شوید، خیلی زود پیشقراولان لشکر مدینه را ببینی که از پشت این تپه به سوی شما میآیند. ابوسفیان گفت: ولی ما تصمیم گرفتهایم به یثرب باز گردیم و با یک شبیخون کارشان را یکسره کنیم.
معبد گفت: من، خیرخواه شما هستم؛ اما این کار را به صلاح شما نمیدانم. اینجا بود که تصمیم و برنامه سپاه مکه از هم پاشید و چنان به وحشت افتادند که بهترین راه را فرار به مکه دیدند. ابوسفیان نیز به جنگی روانی علیه سپاه اسلام دست زد تا شاید بتواند خودش را از لشکر مدینه نجات دهد. قریشیان، در این اثنا به کاروان قبیله عبدالقیس برخوردند که عازم مدینه بود. ابوسفیان گفت: پیغامی دارم، اگر آن را به محمد برسانید، در عوض در بازار عکاظ یک بار کشمش به شما میدهم. گفتند: باشد. گفت: به محمد بگویید: ما تصمیم گرفتهایم دوباره به جنگ تو و یارانت بیابیم و کارتان را یکسره کنیم.
کاروان مزبور در حمراء الاسد با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ملاقات کرد و پیام ابوسفیان را به ایشان رساند وگفت:
مردم، علیه شما جمع شدهاند، از آنان بترسید! اما این سخنان، بر ایمان مسلمانان افزود؛ لذا مسلمانان، گفتند: (حسبنا الله و نعم الوكيل) یعنی: «خداوند، ما را کافی است و او، بهترین کارساز است».
خداوند، در آیات 173 و 174 سوره آل عمران به همین ماجرا اشاره کرده است.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم یک روز پس از جنگ احد به حمراءالاسد رفت و سه روز آنجا ماند. یعنی روزهای دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه و سپس به مدینه برگشت. مسلمانان، در راه بازگشت ابوعزه جمحی را دستگیر کردند؛ این فرد، همان کسی است که در جنگ بدر اسیر شده بود و چون فقیر بود و دختران زیادی داشت، رسول خدا بر او منت گذاشت و او را بدون فدیه آزاد نمود. البته به شرط آنکه علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کسی را با زبانش نشوراند، ولی ابوعزه خیانت کرد و قبل از جنگ احد مردم را توسط اشعارش بر ضد پیامبر برانگیخت.
چنانچه پیشتر گذشت، وی در جنگ احد بر ضد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شرکت کرد و چون دستگیر شد، این بار نیز تقاضای عفو نمود، ولی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نپذیرفت و گفت: «به خدا دیگر روی مکه را نخواهی دید تا بدانجا بروی و بگویی: محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) را گول زدم؛ مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود». آنگاه به زبیر یا عاصم بن ثابت دستور داد تاگردن وی را بزند.
همچنین رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حکم اعدام یکی از جاسوسان مکه را صادر کرد. او، معاویه بن مغیره بن ابی العاص، جد مادری عبدالملک بن مروان بود. زمانی که مشرکان مکه، از نبرد احد بازگشتند، وی نزد پسرعمویش عثمان بن عفان رضی الله عنه رفت و امان خواست. عثمان به او امان داد مشروط بر اینکه اگر بیش از سه روز در مدینه بماند، او را خواهند کشت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز به خاطر عثمان به او امان داد، ولی این فرد سوء استفاده کرد و بیش از سه روز درمدینه ماند و برای قریشیان جاسوسی کرد. وقتی سپاه اسلام به مدینه برگشت، معاویه بن مغیره فرار کرد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زید بن حارثه و عمار بن یاسر را به تعقیب او فرستاد. آن دو، همین که معاویه بن مغیره را دستگیر کردند، در جا او را کشتند. شکی نیست که حمراءالاسد، غزوه مستقلی نبوده است؛ بلکه بخشی از جنگ احد و یا متمم آن است که از صحنههای احد بشمار میرود. البته این سئوال وجود داشته و دارد که پیروز جنگ احد کیست؟
بدون شک درمورد مرحله دوم جنگ، برتری نظامی از آن مشرکان بود وآنان بر میدان جنگ مسلط شدند و مسلمانان، خسارات جانی و مالی سختی متحمل گردیدند و گروهی ازمسلمانان، ازمیدان نبرد گریختند و طبل جنگ به نفع مشرکان نواخته شد، اما با این حال مسایل دیگری نیز وجود دارد که بر اساس آن نمیتوان سلطه موقت کفار بر میدان نبرد را با عنوان پیروزی، تعبیر کرد. بدون تردید مشرکان نتوانستند اردوگاه مسلمانان را اشغال نمایند؛ همچنین هرچند صفوف مسلمانان، در هم ریخت، اما باز هم تعداد زیادی از مسلمانان به فرار از میدان نبرد، تن ندادند و آنقدر مقاومت کردند تا اینکه در اطراف مقر فرماندهی جمع شدند. علاوه بر این، سپاهیان اسلام در هیچ یک از مراحل جنگ، در وضعیتی قرار نگرفتند که لشکر مکه، آنان را تعقیب نماید و هیچ یک از مسلمانان نیز به اسارت کفار درنیامد و مشرکان به هیچ غنیمتی دست نیافتند، کما اینکه مشرکین نتوانستند به مرحله سومی دست یابند و بنا بر عادت سپاهیان پیروز آن زمان، دو یا سه روز پس از پایان جنگ در میدان نبرد بمانند؛ بلکه بلافاصله پس از آنکه احساس پیروزی کردند، صحنه را ترک نمودند و عازم مکه شدند. آن هم قبل از اینکه مسلمانان میدان جنگ را ترک کنند.
حتی با آنکه تا مدینه فاصله چندانی نبود، ولی سپاهیان قریش جرأت نکردند به مدینه حمله کنند و به چپاول اموال و زنان و کودکان مسلمانان بپردازند، آن هم در شرایطی که دروازههای مدینه به رویشان باز بود و نیروهای رزمی نیز درمدینه حضور نداشتند.
همه این مسائل، این را ثابت میکند که آنچه قریشیان بدست آورده بودند، فقط فرصتی بود که موفق شدند خساراتی بر مسلمین وارد کنند و در عین حال از نابودی کامل لشکر اسلام، ناتوان ماندند. بسیاری از سپاهیان فاتح و پیروز نیز گاهی با خساراتی همچون خسارات مسلمانان در جنگ احد، مواجه میشوند، اما چنین چیزی هرگز به معنای پیروزی طرف مقابل نیست.
عجله ابوسفیان برای عقب نشینی، بیانگر فرار از میدان جنگ است؛ زیرا او وحشت داشت که اگرجنگ، وارد مرحله سوم شود، شکست قریش را به دنبال داشته باشد و این مطلب، زمانی برای ما روشنتر میگردد که تأملی در موضعگیری ابوسفیان در غزوه حمراء الاسد داشته باشیم. بدین ترتیب میتوان نتیجه گرفت که این جنگ، یک جنگ پایان نیافته بوده است و هر یک از طرفین به موفقیتهایی دست یافتند و زیانهایی نیز متحمل شدند و هیچ یک از دو گروه، میدان را ترک نکردند و اردوگاه خود را در اختیار دشمن نگذاشتند و این، معنای یک جنگ پایان نیافته است.
قرآن با اشاره به همین نکته، میفرماید: ﴿وَلَا تَهِنُواْ فِي ٱبۡتِغَآءِ ٱلۡقَوۡمِۖ إِن تَكُونُواْ تَأۡلَمُونَ فَإِنَّهُمۡ يَأۡلَمُونَ كَمَا تَأۡلَمُونَۖ وَتَرۡجُونَ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا يَرۡجُونَۗ﴾ [النساء: 104] یعنی: «در جستجوی قوم (کافر)، سستی نکنید؛ اگر شما (از جنگ و جراحات) درد میکشید، آنان هم مثل شما درد میکشند و رنج میبرند، (در حالی که) شما به خداوند، امیدی دارید که آنان ندارند».
خداوند، هر دو سپاه را در جراحات واردآمده مشابه دانسته است؛ از این رو میتوان نتیجه گرفت که موقعیت هر دو سپاه متشابه بوده است و هردو گروه در حالی بازگشتند که عملاً غالب و پیروز نشده بودند.
پس از جنگ احد آیات قرآن بگونهای نازل شد که بر تمام مراحل مهم این جنگ پرتو افکند و همه مراحل را مورد بررسی قرار داد و عواملی را که به تلفات شدید مسلمانان انجامید، برشمرد و به بیان نقاط ضعفی پرداخت که همچنان در میان مسلمانان در قبال وظیفه شناسی در موقعیتهای حساس و سرنوشت ساز وجود داشت و درعین حال کاستیهایی را بر شمرد که با اهداف والای تأسیس جامعه اسلامی در تعارض بود؛ آن هم کاستیهایی را که اصلاً زیبنده امتی ممتاز و برگزیده نیست.
قرآن، موضع منافقان را بیان کرد و آنان را رسوا نمود و پرده از دشمنی درونیشان نسبت به خداو رسول برداشت و همزمان به پاسخگویی شبهاتی پرداخت که در قلوب افراد سست ایمان پدید آمده بود و نیز شبهه افکنیها و وسوسههای منافقان و یهودیان را پاسخ گفت و حکمتها و اهداف و دستاوردهای این جنگ را بیان نمود.
درباره جنگ احد، شصت آیه از سوره آل عمران نازل شد که در نخستین آیه از این مجموعه، اولین مرحله این جنگ، خاطرنشان میشود: ﴿وَإِذۡ غَدَوۡتَ مِنۡ أَهۡلِكَ تُبَوِّئُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ مَقَٰعِدَ لِلۡقِتَالِۗ﴾ [آل عمران: 121]. یعنی: «وهنگامی که بامدادان، از نزد خانواده ات بیرون شدی و پایگاههای جنگ را برای مسلمانان آماده کردی».
در پایان این مجموعه نیز خداوند، تحلیل جامعی از نتایج و حکمتهای این جنگ را ارائه میفرماید: ﴿مَّا كَانَ ٱللَّهُ لِيَذَرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ عَلَىٰ مَآ أَنتُمۡ عَلَيۡهِ حَتَّىٰ يَمِيزَ ٱلۡخَبِيثَ مِنَ ٱلطَّيِّبِۗ وَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُطۡلِعَكُمۡ عَلَى ٱلۡغَيۡبِ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَجۡتَبِي مِن رُّسُلِهِۦ مَن يَشَآءُۖ فََٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرُسُلِهِۦۚ وَإِن تُؤۡمِنُواْ وَتَتَّقُواْ فَلَكُمۡ أَجۡرٌ عَظِيمٞ ١٧٩﴾ [آل عمران: 179].
یعنی: «(ای مومنان! سنت)خدا بر این نبوده که مؤمنان را به همان صورت که شما هستید (و مؤمن و منافق شما مخلوطند و از هم جدا نیستند) به حال خود واگذارد، بلکه خداوند(با پیشامدهای سختی از قبیل جهاد، منافقِ) ناپاک را از(مؤمنِ) پاک جدا میسازد و (همچنین سنت خدا) بر این نبوده که شما را بر غیب مطلع سازد؛ ولی خداوند، از میان پیغمبران هرکه را بخواهد، برمی گزیند. پس به خدا و پیامبرانش ایمان بیاورید و اگر ایمان بیاورید و تقوا پیشه کنید، پاداش بزرگی، از آن شما خواهد بود».
ابن قیم در این باره بحث گسترده ومفصلی دارد.[63]
ابن حجر گفته است: علما میگویند: درداستان احد و آنچه مسلمانان بدان مبتلا شدند، حکمتهای ربانی و مسائل مهمی نهفته است؛ از جمله اینکه به مسلمانان فرجام بد نافرمانی از خدا و رسول خاطرنشان شده و آنان از زشتی دست زدن به موارد نهی شده،اطلاع یافتند. چنانچه این موضوع در کوتاهی تیراندازان در انجام مأموریتشان، هویدا گردید. همچنین یکی از حکمتهای احد این بود که این نکته روشن گردد که پیامبران الهی، معمولاً آزمایش میشوند و از بوته آزمایش سربلند بیرون میآیند. حکمت این سنت الهی، این است که اگر پیامبران، همیشه پیروز شوند،کسانی خود را در زمره پیروان آنها میگنجانند که درحقیقت مؤمن نیستند و از روی غرض خود را به مؤمنان راستین نزدیک میکنند. همچنین اگر همیشه شکست بخورند، باز هم هدف بعثت برآورده نمیشود؛ بنابراین تقاضای حکمت، اینست که در زندگی آنان شکست و پیروزی همواره و توامان وجود داشته باشد تا راستگویان و دروغگویان ازهم بازشناخته شوند.
بدین سان با پیش آمدن جنگ احد، نفاق پوشیده منافقان برملا شد و مسلمانان دریافتند که درمقابل خود، عدهای دشمن خانگی و داخلی نیز دارند و باید برای رویارویی با آنها همواره آماده باشند.
حکمت دیگری که در جنگ احد نمایان شد، این است که به تأخیر افتادن پیروزی و موفقیت، نفس سرکش انسان را رام میسازد و انسان را از سرکشی باز میدارد. چنانچه مؤمنان درآزمایش احد شکیبایی کردند، ولی منافقان سر و صدا و بی تابی نمودند. حکمت دیگر، این بود که خداوند، برای بندگان مؤمنش چنان مقامها و پاداشهایی را تدارک دیده که خیلی فراتر از اعمالشان میباشد و از این رو خدای متعال، زمینههای آزمایش و سختی را برای بندگانش ایجاد میکند تا بندگانش بدین طریق، بتوانند به آن مقامها و پاداشهای والا دست یابند؛ شهادت از آن سختیهایی است که دوستان خدا را به جایگاهی بس والا میرساند. همچنین خداوند، هرگاه اراده نابودی دشمنانش را بکند، زمینههایی را فراهم میآورد که دشمنانش به خاطر سرکشی و اذیت و آزار اولیای الهی، مستحق عذاب بشوند. بدین سان خداوند، در نتیجۀ جنگ احد، مؤمنان را بخشید و کفار را در آستانه نابودی قرار داد.
[1]. روایت احمد، نسائی، حاکم و ابن اسحاق
[2]. ابن مقیم در الهدی (2/92) گفته است: در لشکراسلام، پنجاه سوار بودهاند. ابن حجر میگوید: این، اشتباه روشنی است. موسی بن عقبه تأکیده کرده که سپاه اسلام، هیچ اسبی نداشته است. البته واقدی گفته که دو اسب بوده، یکی اسب رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم و دیگری اسب ابوبرده. نگا: فتح الباری 7/350
[3]. ابن هشام (2/65 و 66)
[4]. این مطلب را احمد و طبرانی و حاکم از ابن عباس روایت کرده اند؛ فتح الباری (7/350)
[5]. صحیح بخاری، کتاب الجهاد (1/426)
[6]. سیره ابن هشام (2/69)
[7]. سیره ابن هشام (2/69و 729) صحیح بخاری (2/583). وحشی پس از جنگ طائف، اسلام آورد و با همان نیزه، مسیلمه کذاب را نیزکشت و در جنگ یرموک برضد رومیها حضور یافت.
[8]. نگا: فتح الباری (7/346).
[9]. سیره ابن هشام (2/77)
[10]. صحیح بخاری (2/579)
[11].صحیح البخاری (1/539)، (2/581)، فتح الباری: 7/351. غیراز بخاری، دیگران، روایت کردهاند که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، قصد نمود خونبهای یمان، پدر حذیفه را بپردازد؛ حذیفه گفت: خونبهای پدرم رابه مسلمانان (مستمند) صدقه دادم و بدین ترتیب نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ارجمندتر گردید؛ نگا: مختصرالسیره، ص 246.
[12]. زادالمعاد (2/93، 96) ؛ صحیح بخاری (2/579).
[13]. السیره الحلبیه (2/22)
[14]. مسلم باب غزوه احد2/107
[15].چند لحظه بعد گروهی به کمک پیامبر آمدندو کفار را از اطراف عماره دور کردند و او را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بردند. پیامبر سر او را بر زانویش گذاشت. وی در همین حال شهید شد. ابن هشام (2/81)
[16]. بخاری (1/527) و (2/581)
[17]. خداوند، دعای پیامبرش را اجابت نمود، از ابی عائد روایت است که چون ابن قمئه به خانهاش برگشت، با گوسفندانش بیرون شد و آنها را به قله کوه برد و به میان گوسفندان رفت، قوچی او را چنان با شاخ زد که ازکوه پرت شد و قطعه قطعه گردید. نگا: فتح الباری (7/373)
[18]. بخاری(2/582)، مسلم (2/108)
[19]. فتح الباری (7/373)
[20].بخاری (1/2، 407/581، 580.).
[21].فتح الباری(7/361) و سنن نسائی (2/52)
[22]. فتح الباری (7/361)
[23]. صحیح البخاری (1.527) و (2/581)
[24]. مشکاه المصابیح (2/566)؛ ابن هشام (2/86).
[25]. مختصر تاریخ دمشق (7/82)، برگرفته از حاشیه شرح شذور الذهب، ص 114.
[26]. صحیح بخاری (2/580)
[27]. زادالمعاد 2/97.
[28]. بخاری 2/581.
[29]. بخاری (1/406).
[30]. ابن هشام 2/73، 80 – 83، زادالمعاد (2/97)
[31]. بخاری(2/582)
[32]. ابی بن خلف، در مکه، هرگاه بارسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم روبرو میشد، میگفت: من اسبی دارم که هر روز به او مقدار زیادی علف میدهم تا روزی بر آن سوار شوم و تورا بکشم. رسول خدادر پاسخش فرمود: انشاء الله من، تو را میکشم.
[33]. ابن هشام(2/84) و زادالمعاد (2/97)
[34]. مختصر سیره الرسول شیخ عبدالله نجدی ص 250.
[35]. سیره ابن هشام (2/86)
[36]. مرجع سابق
[37].زادالمعاد (2/95)
[38]. ابن هشام (2/90)
[39]. البدایه و النهایه (4/17)
[40]. صحیح بخاری (1/403) و (2/581).
[41]. صحیح البخاری (1/401)
[42].السیره الحلبیه (2/22)
[43]. سیرة ابن هشام (2/85)
[44]. صحیح البخاری (2/584)
[45]. السیرة الحلبیة (2/30)
[46]. سیرة ابن هشام (2/87)
[47]. ابن هشام (2/94، 93) زادالمعاد (2/94)، صحیح بخاری (2/579).
[48]. ابن هشام (2/94)
[49]. سیره ابن هشام (2/94)، در فتح الباری (7/347)آمده است که سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه مشرکان را تعقیب کرد.
[50]. زادالمعاد (2/96).
[51]. زادالمعاد (2/94)، سیرة ابن هشام (2/90)
[52]. سیرة ابن هشام (2/98)
[53].. زادالمعاد(2/98)، صحیح بخاری (2/589)
[54]. نگا:« مختصر سیره الرسول، ص 255.
[55]. روایت احمد، نگا: مشکاه المصابیح (1/140)
[56]. صحیح البخاری (2/579، 584)
[57]. بخاری در ادب المفرد و احمد درمسند (3/424)
[58]. سیره ابن هشام (2/98).
[59] سیره ابن هشام (2/99)
[60]. السیره الحلبیه (2/47).
[61]. سیره ابن هشام (2/100)
[62].نگا:سیره ابن هشام (2/122- 129)، فتح الباری (7/351) و غزوه احد،نوشته محمد احمدباشمیل، ص 278- 280.
[63]. نگا: زادالمعاد (2/99 تا 108)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر