توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

نخستین جنگ سرنوشت ساز در تاریخ اسلام

 

نخستین جنگ سرنوشت ساز در تاریخ اسلام

انگیزه جنگ

پیشتر در باب غزوه عشیره یادآور شدیم که کاروان قریش هنگامی که راهی شام بود، از چنگ پیامبر گریخت و چون زمان بازگشت، نزدیک شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه  و سعید بن زید رضی الله عنه  رابه سمت شمال فرستاد تا اخبار کاروان را برایش بیاورند؛ این دو، تا (حوراء) پیش رفتند وآنجا ماندند تا اینکه ابوسفیان با کاروان قریش به آنجا رسید؛ آن دو به سرعت به مدینه بازگشتند و خبر آمدن کاروان را به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گزارش دادند. در این کاروان ثروت‌های فراوانی از اهل مکه وجود داشت که هزار شتر بار بود و بیش از پنجاه هزار دینار طلا قیمت داشت؛ نگهبانان کاروان نیز چهل تن بیشتر نبودند.

این، فرصتی طلایی برای مسلمانان بود که ضربه سخت وکمرشکنی به اهل مکه بزنند. ازاینرو رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اعلام نمود: «این، کاروان قریش است و اموال ایشان در آن می‌باشد؛ بسوی آنان حرکت کنید؛ شاید خداوند، اموال آن‌ها را نصیب شما کند». پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کسی را مجبور به خروج نکرد، بلکه همه را آزاد گذاشت. چراکه اصلاً انتظار نداشت که به جای کاروان تجارتی قریش، با لشکر مجهزشان در ناحیه بدر، رویارو شود.

بنابراین بسیاری ازیاران رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به جهاد نیامدند و در مدینه ماندند و همه گمان می‌کردند رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مانند غزوه‌های قبلی با دشمن برخورد نخواهد کرد و به همین دلیل بازماندگان از جنگ سرزنش نشدند.

تعداد سپاه اسلام و تقسیم فرماندهی‌ها

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده خروج شد؛ بنا بر اختلاف روایات، 313 یا 314 یا 317 تن، آن حضرت را همراهی کردند؛ 82 یا 83 یا 86 نفر از مهاجرین، 61 تن از اوس و 170 تن از خزرج.

مسلمانان، آنچنان که باید و شاید آمادگی رویارویی با دشمن را نداشتند، چنانکه تنها یک یا دو اسب، با خود داشتند؛ یکی، اسب زبیر بن عوام رضی الله عنه  بود ودیگری، از آن مقداد بن اسودکندی رضی الله عنه .

هفتاد شتر نیز با خود داشتند و هر دو یا سه نفر، به نوبت بر یک شتر سوار می‌شدند. شتر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و علی رضی الله عنه  و مرثد بن ابی مرثد غنوی رضی الله عنه ، یکی بود.

رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عبدالله بن ام کلثوم رضی الله عنه  را به عنوان پیش نماز و جانشین خود در مدینه منصوب کرد و وقتی به روحاء رسیدند، ابولبابه بن عبدالمنذر را به عنوان جانشین خود به مدینه فرستاد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرچم سپاه را که سفید بود، به مصعب بن عمیر عبدری قریشی رضی الله عنه  سپرد و سپاهش را به دو گروه زیر تقسیم نمود:

1.    گردان مهاجران؛ پرچم این گروه را به علی ابن ابیطالب رضی الله عنه  داد.

2.    گردان انصار؛ پرچم این گروه را به سعد بن معاذ رضی الله عنه  داد.

فرماندهی سمت راست را به زبیر بن عوام رضی الله عنه  سپرد و فرماندهی سمت چپ را به مقداد بن عمرو رضی الله عنه ؛ چنانکه پیشتر گفتیم فقط این دو نفر در جمع سپاه، اسب داشتند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قیس بن ابی صعصعه رضی الله عنه  را دنباله دار لشکر نمود و فرماندهی سپاه اسلام را شخصاً بر عهده گرفت.

حرکت سپاه اسلام به سوی بدر

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بدون اینکه مسیر و جهت راه را مشخص و اعلام کند، ازمدینه بیرون شد و راه اصلی مدینه به مکه را در پیش گرفت و تا چاه روحاء پیش رفت و آنجا اطراق نمود.

هنگام حرکت از آنجا، راه اصلی را در سمت چپش واگذاشت و از سمت راست، به سوی نازیه رفت تا به بدر برود و تا قسمت‌هایی از نازیه پیش رفت تا اینکه به وادی رحقان که بین نازیه و تنگه صفراء است، رسید. پس ازعبور از تنگه، نزدیکی منطقه صفراء توقف نمود و از آنجا بسبس بن عمرو جهنی رضی الله عنه  وعدی بن ابی زغباء جهنی رضی الله عنه  را برای کسب اخبار از کاروان به بدر اعزام نمود.

هشدار جارچی در مکه

ابوسفیان که مسئول و عهده دار حفظ کاروان بود، کاملاً بااحتیاط حرکت می‌کرد؛ زیرا خوب می‌دانست که راه مکه آکنده از خطر است. از این رو همواره در مسیر راه، اخبار را پرس و جو می‌کرد. بدین ترتیب طولی نکشید که به او خبر رسید که محمد صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش به قصد کاروان وی، حرکت کرده‌اند.

ابوسفیان ضمضم بن عمرو غفاری را اجیر کرد و به مکه فرستاد که در میان قریش فریاد بزند تا برای نجات کاروان بسیج شوند و کاوران را از دسترس محمد و یارانش دور سازند.

ضمضم به سرعت خود را به مکه رساند و در مرکز مکه بر شترش ایستاد و در حالی که بینی شترش را شکافته و پالانش را وارونه کرده و پیراهن خود را چاک داده بود، فریاد بر آورد: ای گروه قریش! مال التجاره خود را دریابیدکه همه آن‌ها در خطر است. محمد و یارانش، راه را بر ابوسفیان و کاروان بسته اند؛ اگر دیر بجنبید همه را می‌برند. کمک! کمک!.

اهل مکه آماده جنگ می شوند:

مردم مکه، شتابان آماده جنگ شدند و به یکدیگرگفتند: آیا محمد و یارانش فکر کرده اندکه این کاروان، مانندکاروان ابن حضرمی است؟ هرگز، به خدا سوگند به زودی به او می‌فهمانیم که این کاروان غیر از کاروان حضرمی است. مردم مکه، یا خودشان بیرون می‌شدند و یا کسی را به جای خود می‌فرستادند و در بیرون شدن نهایت آمادگی رامی گرفتند؛ هیچکس از بزرگانشان از این جنگ تخلف نکرد. مگر ابولهب که یکی از بدهکارانش را به جای خود فرستاد. آنان، حتی از طوایف اطراف نیز کمک گرفتند؛ جز بنی عدی، همه قبایل قریش بیرون شدند و از بنی عدی هیچکس بیرون نشد.

چگونگی آرایش نظامی سپاه مکه:

در آغاز، نیروهای این سپاه تقریباً هزار و سیصد مرد جنگجو بودند؛ یکصد اسب و ششصد زره داشتند و شترانشان آنقدر زیاد بود که شمارشان مشخص نیست. فرمانده کل، ابوجهل بن هشام بوده و نه نفر از سران و بزرگانشان، مسئول پشتیبانی و تدارکات لشکر قریش بودند. بعضی روزها، نه شتر و بعضی روزها، ده شتر برای غذای لشکر، می‌کشتند.

مسئله قبایل بنی بکر

هنگامی که سپاه مکه آماده حرکت شد، یاد اختلافات و جنگ‌های قریش با بنی بکر زنده گردید؛ لذا قریشیان به هراس افتادند که مبادا بنی بکر از پشت به آنان ضربه بزنند و قریش، از دو سو، در میدان آتش جنگ قرار بگیرد. چیزی نمانده بودکه این نگرانی، آنان را از تصمیم جنگ منصرف کند. در این اثنا شیطان، خودش را به شکل سراقه بن مالک بن جعشم مدلجی سردار بنی کنانه در آورد و نزد قریش رفت و گفت: من ضمانت می‌کنم که بنی کنانه از پشت شما را نزنند و به شما حمله نکنند و از آن‌ها به شما چیزی نرسد که خوشتان نیاید.

حرکت لشکر مکه:

اهل مکه، عازم نبرد شدند. خداوند متعال، خروجشان را اینگونه توصیف می‌کند:

﴿بَطَرٗا وَرِئَآءَ ٱلنَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۚ [الأنفال: 47].

یعنی: «از روی سرکشی و خودنمایی و به منظور بستن راه خدا، بیرون شدند».

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در این باره فرمود: «با تمام قدرت و توان رزمیشان به قصد دشمنی با خدا و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شدند».

خدای متعال، همچنین می‌فرماید: ﴿وَغَدَوۡاْ عَلَىٰ حَرۡدٖ قَٰدِرِينَ ٢٥.

آری، آنان سرمست و مغرور، به قصد نابودی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش حرکت کردند، در حالی که برای نجات کاروانشان به جوش و خروش آمده بودند.

قریشیان، با سرعت زیاد به سمت شمال، به سوی بدر حرکت کردند و در راهشان از وادی عسفان گذشته و از آنجا به قدید و سپس جحفه رفتند و در آنجا پیامی جدید از ابوسفیان دریافت کردند که در آن سفارش کرده بود: شما برای نجات کاروان و اموال و افراد قبیله خود بیرون شده‌اید؛ اینک که مقصود، حاصل شده و کاروان نجات یافته و خداوند‌آن را نجات داده است، بازگردید.

رهایی کاروان تجارتی قریش

ابوسفیان با نگرانی و احتیاط کامل در جاده اصلی حرکت می‌کرد. وی، کسب اطلاعات درباره سپاه اسلام را دو چندان کرد و وقتی به بدر نزدیک شد، از کاروان جلو افتاد و مجدی بن عمرو را دید و از او درباره سپاه مدینه پرسید. مجدی گفت: در این روز فرد ناشناسی به چشمم نخورده به غیر از دو نفر که کنار این تپه آمدند و شتران خود را خواباندند و به کنار چاه رفتند و ظرفهایشان را آب کردند و رفتند. ابوسفیان فوراً به همانجایی که مجدی اشاره کرده بود، رفت و به جستجو پرداخت و یکی از پشکلهایی را که شتران در آنجا انداخته بودند، برداشت و آن را شکافت و در میان آن، هسته خرمایی دید. گفت: به خدا سوگند که این، علوفه یثرب است. این را گفت و به سرعت به سمت کاروان رفت و از نزدیک شدن آن‌ها به چاه‌های بدر جلوگیری نمود و راهشان را به سوی ساحل دریای سرخ کج کرد و راه اصلی را در سمت چپ ترک نمود و بدین ترتیب کاروان قریش را رهانید.

دودستگی در لشکر مکه

وقتی این پیام، به سپاه مکه رسید، قصد بازگشت نمودند؛ اماسرکش قریش، ابوجهل، بلند شد و با غرور و عناد چنین گفت: به خدا قسم بر نمی‌گردیم تا به بدر برویم و سه شبانه روز در آنجا بمانیم و شترها را نحر کنیم و مردم را غذا بدهیم و شراب بنوشیم و کنیزکان برای ما آواز بخوانند و تمام عرب‌ها، حرکت و شوکت ما را بشنوند و همواره از ما حساب ببرند و بترسند. ولی اخنس بن شریق به مردم گفت: بازگردید، چون کسی به حرفش گوش نکرد، خودش با بنی زهره که هم پیمان آن‌ها بود و در این حرکت رزمی، ریاستشان را بر عهده داشت، بازگشت و حتی یک نفر هم از بنی زهره به بدر نرفت؛ بنو زهره که تقریباً سیصد نفر بودند، بازگشتند و از آنجا که از این رأی اخنس سود بردند، همیشه از اخنس اطاعت می‌کردند و نظراتش را ارج می‌نهادند.

بنی هاشم نیز قصد بازگشت نمودند، اما با سرسختی و پافشاری ابوجهل باز نگشتند. بنابراین شمار سپاه مکه پس از جدا شدن بنی زهره، به هزار نفر کاهش یافت. آن‌ها در حالی که قصد بدر راداشتند، پیش می‌رفتند و همچنان رفتند تا اینکه در نزدیکی چاه‌های آب بدر، پشت تپه‌ای در عدوه القصوی اردو زدند.

حساسترین موقعیت سپاه اسلام

اخبار بیرون شدن سپاه مکه مرتب به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گزارش می‌شد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با سپاهش در راه و در وادی ذفران بود ‌و از فرارکاروان و خروج سپاه مکه اطلاع یافت و پس از بررسی اطلاعات بدست آمده، به این نتیجه رسید که راهی جز جنگی خونین وجود ندارد و ناگزیر باید به اقدامی شجاعانه دست می‌زد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تردیدی نداشت که اگر به سپاهیان مکه اجازه بدهد در منطقه به مانور بپردازند، موقعیت نظامی قریش قویتر می‌شود و سلطه سیاسی آن‌ها در منطقه گسترش می‌یابد و از طرفی زمینه ضعف و سستی مسلمانان فراهم می‌گردد و چه بسا انقلاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم - به حرکتی بی روح و جسدی خشک و توخالی مبدل می‌شود و بدین سان تمام کینه توزان و حسودان، علیه اسلام و مسلمانان، جرأت شرارت می‌یابند.

علاوه بر این چه تضمینی وجود داشت که مانع تهاجم سپاه مکه به مدینه شود تا میدان نبرد به درون دژهای مدینه انتقال نیابد و با مسلمانان در درون خانه وکاشانه شان درگیر نشوند؟ هیچ تضمینی وجود نداشت. لذا اگر کوچکترین سستی و تأخیری در سپاه مدینه، نمایان می‌شد، بدترین تأثیر را برای همیشه بر توانایی و شوکت مسلمانان بجای می‌گذاشت.

مشورت و رایزنی با صحابه

به دلیل این تحولات خطرناک و ناگهانی، رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نخستین جلسه شورای فرماندهی را تشکیل داد و در آن حساسیت و خطرناک بودن موقعیت را گوشزد نمود و با همه فرماندهان و سپاهش تبادل نظر کرد؛ در آن هنگام عده‌ای به وحشت افتادند و از بابت امکان بروز نبردی خونین ترسیدند. خداوند، درباره آن‌ها می‌فرماید:

﴿كَمَآ أَخۡرَجَكَ رَبُّكَ مِنۢ بَيۡتِكَ بِٱلۡحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقٗا مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ لَكَٰرِهُونَ ٥ يُجَٰدِلُونَكَ فِي ٱلۡحَقِّ بَعۡدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى ٱلۡمَوۡتِ وَهُمۡ يَنظُرُونَ ٦ [الأنفال: 5- 6].

یعنی: «... همچنانکه خداوند، تو را از خانه ات (در مدینه، به سوی میدان بدر) بحق بیرون فرستاد درحالی که گروهی از مؤمنان (به خاطر عدم آمادگی برای جنگ) ناخشنود بودند و با تو درباره حق( و عدم بیرون رفتن برای جنگ با مشرکان) مجادله می‌کردند، پس از آنکه روشن شده است (که مطابق وعده الهی پیروز می‌شوند) انگار به سوی مرگ رانده می‌شوند (و صحنه مرگ رابا چشمان خود) می‌نگرند».

فرماندهان سپاه بدین ترتیب اظهار نظر کردند؛ ابوبکر رضی الله عنه  برخاست و نیکو سخن گفت؛ آنگاه عمر رضی الله عنه  بلند شد و نیکو سخن گفت؛ سپس مقداد به عمرو رضی الله عنه  برخاست و گفت: ای رسول خدا! هر آنچه را که خداوند، به تو نشان داده، بی درنگ اجرا کن که ما با تو هستیم. به خدا سوگند ما به تو آن چیزی را نمی‌گوییم که بنی اسرائیل به موسی گفتند: (تو و پروردگارت بروید و بجنگید، ما اینجا نشسته‌ایم)؛ بلکه ما می‌گوییم: تو و پروردگارت بروید و بجنگید که ما هم با شما هستیم، ای رسول خدا! سوگند به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده است، اگر ما را تا برک الغماد ببری، با تو خواهیم آمد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  او را ستود و برایش دعای خیر نمود.

هر سه فرمانده ازمهاجران بودند؛ ناگفته نماند که در این سپاه تعداد مهاجران کمتر بوده است. بنابراین رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دوست داشت رأی انصار را هم بداند؛ زیرا اکثریت سپاه از انصار بود و از طرفی بار معرکه نیز بیشتر بر دوش آن‌ها قرار داشت؛ حال آنکه از متن بیعت عقبه چنین بر می‌آمد که انصار مجبور به جنگ در خارج ازمدینه نبودند. بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پس از شنیدن سخنان این سه فرمانده،‌چنین گفت: ای مردم! نظرتان را بگویید! هدف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  انصار بود.

سعد بن معاذ فرمانده و پرچمدار انصار، گفت: «ای رسول خدا! گویا منظورتان، ما هستیم» فرمودند: «آری» سعد رضی الله عنه  گفت: ای رسول خدا! ما به تو ایمان‌آورده و تو را تصدیق کرده و گواهی داده‌ایم که هر چه آورده‌ای، حق است و بر همین اساس، با تو عهد و پیمان بستیم که امر تو را با جان بپذیریم، اکنون نیز گوش به فرمان تو هستیم. به هرکجا که می‌خواهی برو که ما با تو می‌آییم. سوگند به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده است، اگر به دریا فرو روی، با تو خواهیم آمد و حتی یک نفر ما هم تخلف نخواهد کرد و برای ما مشکلی نیست که فردا با دشمن روبرو شویم و مردمی جنگاور و شکیبا هستیم و هنگام برخورد با دشمن پابرجا و استواریم. امیدواریم که خداوند، از ما به تو رفتاری نشان دهد که موجب خوشنودی تو گردد. بنابراین به امید خدا حرکت کن و ما را به هرکجا که می‌خواهی با خودت ببر.

و در روایتی دیگر آمده که سعد رضی الله عنه  گفت: ای رسو ل خدا! شاید می‌ترسی که انصار این حق را برای خودشان محفوظ می‌دارند که فقط در خانه‌ها و منطقه خودشان تو را یاری دهند؛ من، از طرف انصار سخن می‌گویم و پاسخ می‌دهم، لذا به هر جا که می‌خواهی برو و با هرکس که می‌خواهی رابطه برقرار کن و یا قطع رابطه نما و هرچه می‌خواهی ازاموال ما بردار و به ما همان اندازه بده که می‌خواهی، هر دستوری که بدهی، ما تابعیم. سوگند به خدا اگر ما را تا برک الغماد ببری، با تومی آییم؛ به خدا سوگند اگر پهنه این دریا را بپیمایی، همراه تو می‌آییم.

پیامبر رضی الله عنه  از سخنان سعد رضی الله عنه  خوشحال شد و فرمود: «راه بیفتید و به شما مژده باد که همانا خداوند یکی از این دو پیروزی (دستیابی به کاروان یا شکست قریش) را به من وعده داده است. سوگند به خدا گویا که کشته‌های این قوم را می‌بینم».

ادامه حرکت سپاه اسلام

پس از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  باسپاه از ذفران به راه افتاد و تپه‌های أصافر را پشت سر نهاد و به منطقه دبه رسید و تپه حنان را که همچون کوه بزرگ است، سمت راستش وانهاد و به راهش ادامه داد تا به نزدیکی بدر رسید.

گشت زنی رسول خدا برای کشف اخبار

از آنجا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شخصاً با یار غارش ابوبکر صدیق رضی الله عنه  اقدام به گشت زنی درمنطقه نمود؛ در همین حال که در اطراف سپاه مکه گشت می‌زدند، به پیرمردی برخوردند رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از پیرمرد درباره قریش و سپاه مدینه سئوالاتی کرد؛ درباره سپاه مدینه بدین خاطر سئوال نمود که آن پیرمرد، ایشان را نشناسد؛ اما پیرمرد گفت: تا خودتان رامعرفی نکنید که از کجا آمده‌اید، به شما چیزی نمی‌گویم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ابتدا جواب ما را بده، بعد به تو می‌گوییم که از کجا آمده‌ایم. پیرمرد گفت: به همین شرط بگویم؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آری.

پیرمرد گفت: به من خبر رسیده است که محمد و یارانش، فلان روز از مدینه حرکت کرده‌اند، اگر راست باشد، اینک آن‌ها به فلان مکان رسیده اند- همان جایی که سپاه مدینه مستقر بود- و به من خبر رسیده است که قریشیان، فلان روز از مکه بیرون شده اند؛ اگر درست باشد، اکنون فلان جا هستند- همان جایی که سپاه مکه بود- سپس گفت: حالا بگویید شماکیستید؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ما از آبیم و این را گفت و با سرعت از آن پیرمرد دور شد. پیرمرد باخودش تکرار می‌کرد: منظورش از آب چه بود؟ آیا از آب عراق؟

شامگاه آن روز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گشتی‌هایش را دوباره به اطراف فرستاد تا از مواضع و تحرکات دشمن اطلاعاتی بدست آورند. برای این کار سه نفر از فرماندهان مهاجران را انتخاب نمود که عبارتند بودند از: علی بن ابی طالب رضی الله عنه  و زبیر بن عوام رضی الله عنه  و سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه . پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این‌ها را همراه تنی چند از یارانش فرستاد.

گروه گشتی سپاه اسلام تا کنار چاه‌های بدر پیش رفتند و آنجا به دو برده از سپاه مکه برخورد کردند که برای برداشتن آب آمده بودند. سواران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن‌ها را دستگیر کردند و به حضور رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بردند. در آن هنگام، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نماز می‌خواند.

یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از آنان سئوال می‌کردند و آن‌ها پاسخ می‌دادند. آن‌ها گفتند: ما مأمور آبرسانی به سپاه قریش هستیم و فقط برای بردن آب به آنجا‌ آمده بودیم. یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ازاین پاسخ، خوششان نیامد؛ زیرا امیدوار بودند که آن‌ها از کاروان تجارتی ابوسفیان باشند.

لذا چون فکر می‌کردند که دروغ می‌گویند، آن‌ها را برای گرفتن اعتراف کتک زدند تا اینکه شاید زیر فشار بگویند که ما از کاروان ابوسفیان هستیم.

چون نماز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تمام شد، با لحنی که‌آنان را سرزنش می‌کرد، گفت: «وقتی به شما راست می‌گویند، آن‌ها را می‌زنید و چون به شما دروغ می‌گویند، رهایشان می‌کنید! سوگند به خدا که آن دو، راست می‌گویند. این‌ها از سپاه قریشند» و سپس به آن دو گفت: «درباره قریش به من بگویید». گفتند: به خدا آن‌ها پشت این تپه- عدوه القصوی- هستند که از دور پیداست. پرسید: شمار آن‌ها چقدر است؟ گفتند: نمی‌دانیم. پرسید: در هر روز چند شتر می‌کشند؟ پاسخ دادند: بعضی از روزها نه شتر و گاهی نیز ده شتر ذبح می‌کنند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: پس باید بین نهصد تا هزار نفر باشند. پرسید: از بزرگان قریش چه کسانی آمده اند؟ گفتند: عتبه و شیبه فرزندان ربیعه و ابوالبختری بن هشام و حکیم بن حزام و نوفل بن خویلد و حارث بن عامر و طعیمه بن عدی و نضر بن حارث و زمعه بن اسود و ابوجهل بن هشام و امیه بن خلف و مردان دیگر که نام بردند.

آنگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رو به مردم کرد و گفت: این، مکه است که جگرگوشه‌هایش را نزد شما انداخته است.

بارش باران

در آن شب خداوند باران شدیدی فرستاد که امکان حرکت و جلو آمدن برای مشرکان سخت شد و مسیر مسلمانان و اطرافشان را که ریگ و ماسه بود، سفت و قابل حرکت نمود و خداوند، وسوسه شیطان را از مسلمانان دور کرد و زمین را برایشان هموار ساخت و ریگ‌ها را سخت نمود و بدین ترتیب می‌توانستند بهتر و ثابت‌تر راهپیمایی کنند. از اینروجایشان آماده و قلوبشان، مطمئن گردید.

استقرار لشکر اسلام

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حرکت نمود تا پیش ازمشرکان آب‌های بدر را تصرف کند و از دسترسی آن‌ها به آب جلوگیری نماید. پاسی از شب گذشته بود که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به اولین چاه بدر رسید. قصد داشت آنجا اطراق کند که حباب بن منذر رضی الله عنه  مانند یک فرمانده نظامی متخصص برخاست و خطاب به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای رسول خدا! آیا خداوند به تو دستور داده که در اینجا فرود آیی؟ اگرچنین است که ما اظهار نظر نمی‌کنیم و قدمی هم به جلو یا عقب نمی‌گذاریم. ولی اگر جنگ است و چاره اندیشی، من، نظر دیگری دارم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: این، هم رأی و جنگ است و هم چاره اندیشی! حباب رضی الله عنه  گفت: اینجا جای خوبی برای اطراق نیست، از آنجا مردم را حرکت بده تا به نزدیکترین چاه به دشمن، برسیم و دهانه چاه‌های دیگر را مسدود کنیم؛ آنجا برای خودمان حوضی می‌سازیم وآن را پر از آب می‌کنیم و آنگاه با آن‌ها می‌جنگیم. بدین سان ما، آب داریم و آن‌ها از آب محرومند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: نظر بسیار خوبی است و سپس سپاهش را به سوی نزدیکترین چاه آب به دشمن، حرکت داد و در دل شب، آنجا اردو زدند و حوضی ساختند و آن را پرآب نمودند و چاه‌های دیگر را مسدود کردند.

مقر فرماندهی

بعد از اینکه سپاهیان مسلمان، جای گرفتند، سعد بن معاذ پیشنهاد کرد که برای مقر فرماندهی، سایه بانی ساخته شود تا برای نجات و پیشگیری از شکست آمادگی لازم وجود داشته باشد. سعد، عرض کرد: ای پیامبر! اجازه بده برای شما سایه بانی بسازیم تا در آنجا مستقر شوید و مرکبهای شما نیز همانجا باشند. ما با دشمن می‌جنگیم؛ اگرخداوند، ما را عزت بخشید و بر دشمن پیروزمان گردانید که همان است که دوست می‌داریم و اگرنتیجه، غیراز این شد، شما سوار بر مرکب می‌شوی و به قوم ما می‌پیوندی؛ زیرا گروهی از اقوام ما در این سفر همراه شما نیامده اند؛ حال آنکه محبت آن‌ها نسبت به شما کمتر از محبت ما به شما نیست و اگر آن‌ها می‌دانستند جنگی پیش می‌آید، هرگز در مدینه نمی‌ماندند و خداوند، تو را بوسیله آن‌ها حفظ خواهد نمود و آن‌ها خیرخواه تو هستند و همراه تو خواهند جنگید.

 پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای آن‌ها دعای خیر کرد و مسلمانان برای ایشان سایه بانی بر روی تپه‌ای بلند که در قسمت شمال شرقی میدان جنگ و مشرف بر میدان جنگ بود، آماده کردند.

همچنین گروهی ازجوانان انصار به فرماندهی سعد بن معاذ رضی الله عنه  برای حفاظت و نگهبانی از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در اطراف مقر فرماندهی مستقر شدند.

آماده باش لشکر

سپس پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شروع به آماده کردن ومنظم نمودن سپاهش کرد.[1] آن حضرت در وسط میدان قدم می‌زد و با دست مبارک اشاره می‌نمود و می‌گفت: «ان شاء الله فلان شخص، فردا در اینجا کشته خواهد شد و اینجا هم ان شاء الله محل کشته شدن فلانی خواهد بود».[2]

سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کنار تنه درخت شروع به نمازخواندن نمود و مسلمانان، شبی آرام و با قلوبی مطمئن و آینده‌ای روشن و با خیالی راحت در آن شب استراحت کردند به امید اینکه فردا با چشمانشان بشارت‌ها و مژده‌های خدایشان را ببینند؛ چنانکه خداوند، می‌فرماید: ﴿إِذۡ يُغَشِّيكُمُ ٱلنُّعَاسَ أَمَنَةٗ مِّنۡهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّيُطَهِّرَكُم بِهِۦ وَيُذۡهِبَ عَنكُمۡ رِجۡزَ ٱلشَّيۡطَٰنِ وَلِيَرۡبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمۡ وَيُثَبِّتَ بِهِ ٱلۡأَقۡدَامَ ١١ [الأنفال: 11].

یعنی: «به یاد بیاور زمانی را که خواب راحت، شما را فرا گرفت و با اطمینان خوابیدید و خداوند از آسمان بر شما بارانی فرستاد تا با آبش شما را پاک گرداند و پلیدی شیطان را از شما دور کرد و دل‌های شما را پیوند داد و قدم‌های شما را با آن استوار گردانید».

این شب تاریخی، شب جمعه هفدهم رمضان سال دوم هجری بود و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  روز هشتم یا دوازدهم همین ماه از مدینه بیرون شده بود.

 

سپاه مکه در آستانه اختلاف

اما قریش، شب را درعدوه القصوی سپری کردند و بامدادان با دسته‌های منظم به راه افتادند و از فراز تپه، به سوی وادی بدر سرازیر شدند و چند تن از آنان به طرف حوضی که مسلمانان ساخته بودند، آمدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آزادشان بگذارید و در آن روز تمام کسانی که از آن آب خوردند، کشته شدند جز حکیم بن حزام که کشته نشد و بعداً اسلام‌آورد و مسلمان خوبی گردید.

وی، هرگاه پس ازمسلمان شدن می‌خواست قسم بخورد، می‌گفت: سوگند به خدایی که مرا در جنگ بدر نجات داد.

قریشیان پس از استقرار در وادی بدر، عمیر بن وهب جمحی را مأمور کردندکه سپاه محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را بررسی کند تا از چند و چون لشکر اسلام، آگاهی یابند.

او با اسب در میدان چرخی زد و اطراف لشکر مسلمانان را ورانداز کرد و بازگشت و گفت: حدود سیصد نفر کمی بیشتر یا کمترند؛ ولی اجازه بدهید ببینم نیروی امدادی و پشتیبانی دارند که درکمین باشند یا نه؟

عمیر بن وهب تا مسافتی دورتر در صحرا پیش رفت و چون چیزی ندید، بازگشت و گفت: جیزی ندیدم، اما ای گروه قریش! بدانید که شتران بارکش یثرب، مرگ سهمگین بار زده و حامل مرگ زودرس هستند. این‌ها، مردمانی هستند که هیچ پناه و دفاعی جز شمشیرهایشان ندارند. به خدا سوگند فکر نمی‌کنم کسی از این‌ها کشته شود مگر اینکه یکی از شما را بکشند و اگر قرار باشد از شما به اندازه شمار آن‌ها کشته شود، دیگر پس از آن زندگی برایتان چه لذتی خواهد داشت؟ اکنون رایزنی کنید و چاره‌ای بیندیشید.

اینجا بود که مخالفت دیگری علیه ابوجهل که مصمم به جنگ بود، برپا شد و آن دعوت سپاه به این بود که بدون جنگ بازگردند.

سپس حکیم بن حزام نزد عتبه بن ربیعه رفت و گفت: ای ابوولید! تو سرور و بزرگ قریش هستی و دستور تو میان ایشان اجرا می‌شود و آن‌ها نظر تو را می‌پذیرند، آیا حاضری کاری بکنی که تا ابد نام نیکی از تو برجای بماند؟ گفت: ای حکیم! بگو چیست؟ گفت: مردم را بدون جنگ برگردان و خونبهای عمرو بن حضرمی[3] را که هم پیمان تو بود، به گردن بگیر.

گفت: قبول کردم، خونبهای او را می‌پردازم؛ زیرا هم پیمانان من بوده است و خسارات مالیش را هم می‌پردازم.

آنگاه عتبه به حکیم گفت: اکنون نزد پسر حنظله نام مادر ابوجهل حنظله است- برو؛ زیرا من به جز او از کس دیگری واهمه ندارم که با بازگشت لشکر، مخالفت کند.

پس از آن عتبه بن ربیعه برا ی سخنرانی در میان مردم برخاست و گفت: ای قریش! سوگند به خدا که شما در جنگ با محمد و یارانش کاری از پیش نمی‌برید و نفعی عایدتان نمی‌گردد. زیرا اگر بر آنان پیروز شوید و آن‌ها را بکشید، ناگزیر چشمانتان در چشمان کسانی خواهد افتاد که پسرعمو یا پسردایی یا یکی از خویشاوندانش را کشته‌اید و بدین ترتیب نخواهید توانست به صورت همدیگر نگاه کنید؛ پس بیایید و به مکه بازگردید و کا رمحمد را به سایر اعراب واگذار کنید تا اگر بر او پیروز شدند که مقصود شما حاصل شده و اگر او بر آن‌ها فائق آمد، به شما زیانی نرسیده است.

حکیم بن حزام نیز از سوی دیگر به سراغ ابوجهل رفت تا او را قانع کند؛ گوید: وقتی نزد او رفتم، دیدم زره خود را از میان بارها بیرون‌ آورده و برای پوشیدن آماده می‌کند. به او گفتم: عتبه مرا نزد تو فرستاده و چنین و چنان گفته است. ابوجهل بر آشفت و فریاد زد: به خدا که عتبه با دیدن محمد و یارانش زهره ترک شده است. نه! ما، هرگز باز نمی‌گردیم تا خداوند، بین ما و آن‌ها حکم کند؛ البته عتبه هم تقصیری ندارد؛ او می‌بیند که محمد و یارانش گوشت شتر می‌خورند و چون پسرش[4] در سپاه محمد است، از کشته شدن او می‌ترسد و می‌خواهد ما را باز گرداند.

وقتی به عتبه خبر دادند که ابوجهل، درباره‌اش چه گفته است، گفت: به زودی معلوم می‌شود که آن راحت طلب و نازپرورده ترسیده است یا من؟ و چون ابوجهل ترسید که این مخالفت قوت گیرد، با عجله نزد عامر بن حضرمی برادر عمرو که در سریه عبدالله بن جحش رضی الله عنه  کشته شده بود، رفت و گفت: این، هم پیمان تو یعنی عتبه می‌خواهد مردم را برگرداند در حالی که اینک قاتلان برادرت در برابر دیدگان تو هستند و تو می‌توانی انتقام خون برادرت را بگیری. برخیز و چگونگی کشته شدن برادرت را بازگو کن. عامر برخاست و برهنه شد و فریاد برآورد: ای وای برادرم! ای وای برادرم! و بدین سان از آن‌ها برای انتقام خون برادرش کمک خواست. بدن ترتیب مردم هماهنگ شدند و تصمیمشان برای جنگ و شرارت قطعی شد و دعوت خیرخواهانه عتبه در آن‌ها کارگر نیفتاد و نظر عتبه برایشان نادرست آمد و بدین شکل احساسات، بر عقل‌ها غالب شد و نظر عتبه هم بی اثر ماند.

صف آرايي دو لشكر در مقابل يكديگر

زمانی که مشرکان از راه رسیدند و دو لشکر رویاروی هم قرارگرفتند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «پروردگارا! این‌ها، قریشیان هستند که با کبر و غرور آمده‌اند تا با تو ستیز نمایند و رسول تو را تکذیب کنند. پروردگارا! پیروزی و نصرتی راکه به من وعده داده‌ای، برسان. خدایا! آنان را پیش از ظهر امروز نابود کن». رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عتبه را در میان لشکر قریش سوار بر شتر سرخ مو دید و فرود: «اگر درمیان این جماعت خیری وجود داشت، در صاحب این شتر سرخ مو بود و اگر سپاه از او پیروی می‌کردند، به راه رشد و صلاح راهنمایی می‌شدند.»

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صفوف مجاهدان را منظم کرد. در این اثنا حادثه عجیبی رخ داد و آن، این بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با چوبی که در دست داشت، صفوف لشکر را مرتب می‌کرد. سواد بن غزیه رضی الله عنه  قدری جلوتر از دیگران ایستاده بود. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با همان چوبی که در دست داشت، به شکم او زد و گفت: ای سواد! برابر دیگران بایست؛ سواد گفت: ای رسول خدا! شکمم را به درد آوردی؛ به من قصاص پس بده. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همانجا پیراهنش را بالا زد و فرمود: قصاص بگیر. سواد سرش را خم کرد و شکم پیامبر را بوسید! پیامبر پرسید: این چه کاری بود که کردی؟

جواب داد: ای رسول خدا! می‌بینی که جنگ با دشمنان عقیده، در پیش است و امکان دارد در این جنگ کشته شوم؛ لذا خواستم در آخرین لحظات زندگی، پوست بدنم با پوست بدن شما تماس پیدا کند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برایش دعای خیر کرد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صفوف را منظم و مرتب کرد و دستورات لازم را صادر نمود و به سپاهیانش دستور داد قبل از اجازه و دستور ایشان جنگ را شروع نکنند و سپس رهنمودهای ویژه‌ای درباره جهاد ارائه فرمود و گفت: زمانی که دسته جمعی بر شما هجوم آوردند و شما را تحت فشار قرار دادند، آن‌ها را با تیر هدف قرار دهید[5] و تا جنگ تن به تن شروع نشد، شمشیرهایتان را از غلاف بیرون نکنید.[6]

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پس از مرتب کردن صف‌ها به سایبان بازگشت در حالی که ابوبکر رضی الله عنه  نیز همراهش بود و سعد بن معاذ رضی الله عنه  و نگهبانان مقر فرماندهی، با آمادگی کامل شروع به نگهبانی و حراست از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نمودند.

از طرفی درمیان مشرکان ابوجهل نیز دعا می‌کرد و می‌گفت: خدایا! پیوند خویشاوندی را بریده است و چیزی آورده که آن را نمی‌شناسیم. پروردگارا! پیش از ظهر امروز نابودشان کن. پروردگارا! هر کدام از دو گروه در نزد تو محبوبتر و پسندیده‌تر است، امروز یاریش کن. در همین باره خداوند، این آیه را نازل کرد: ﴿إِن تَسۡتَفۡتِحُواْ فَقَدۡ جَآءَكُمُ ٱلۡفَتۡحُۖ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡۖ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدۡ [الأنفال:19].

یعنی: «ای مشرکان ! شما که از خدا درخواست پیروزی گروه برحق را داشتید و همینک مسلمانان پیروز شده‌اند و حق را عیان می‌بینید، اگر از کفر و ستیزه جویی با پیامبر و مسلمانان دست بردارید، برای شما بهتر است و اگر به کفر و جنگ با ایشان برگردید، ما هم پیروز کردن ‌آنان و شکست دادن شما را تکرار می‌کنیم».[7]

ساعت صفر و‌ آغاز جنگ

اولین کسی که جرقه جنگ را زد، اسود بن عبدالاسد مخزومی بود. او، مردی بدخو و فتنه انگیز بود. وی، از میان سپاه قریش بیرون آمد و گفت: با خدا عهد کرده‌ام که باید از حوض مسلمانان آب بنوشم یا آن را ویران کنم؛ هرچند در این راه کشته شوم. از این طرف حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه  برای جنگ او بیرون شد و چون رویاروی هم قرارگرفتند، حمزه رضی الله عنه  ضربتی به او زد که یک پایش را از ساق قطع کرد و او که نزدیک حوض بود به پشت افتاد و همچنان خود را به طرف حوض می‌کشاند تا به سوگندش جامه عمل بپوشاند. حمزه رضی الله عنه  او را تعقیب کرد و با چند ضربه او را کشت، در حالی که کنار حوض رسیده بود.

جنگ تن به تن

این، اولین قتلی بود که آتش جنگ، را شعله ور کرد؛ آنگاه سه نفر از جنگاوران قریش بیرون آمدند و مبارز طلبیدند. این سه جنگاور قریشی از یک خانواده بودند که عبارتند از: عتبه و برادرش شیبه فرزندان ربیعه و ولید بن عتبه. ازمیان سپاه مسلمان سه نفر از جوانان انصار به نام‌های عبدالله بن رواحه رضی الله عنه  و همچنین عوف رضی الله عنه  و معوذ رضی الله عنه  فرزندان حارث- که مادرشان عفراء می‌باشد بیرون‌ آمدند. مشرکان پرسیدند: کیستید؟

گفتند: گروهی از انصاریم. گفتند: هماوردانی گرامی هستید. اما ما را کاری با شما نیست، بلکه ما، با عموزادگانمان سر جنگ داریم و سپس یکی از آن‌ها فریاد زد: ای محمد! هماوردان ما را از قوم و قبیله خود ما بفرست. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای عبیده بن حارث و ای حمزه و ای علی! برخیزید.

آن سه نفر برخاستند و به میدان رفتند و چون نزدیک شدند، پرسیدند: کیستید؟ وقتی مبارزان مسلمان، خودشان را معرفی کردند،‌ قریشیان گفتند: آری؛ هماوردانی گرامی هستید.

عبیده بن حارث رضی الله عنه  که از دو نفر دیگر مُسن‌تر بود، با عتبه به جنگ برخاست و حمزه رضی الله عنه  با شیبه و علی رضی الله عنه  نیز با ولید بن عتبه. حمزه رضی الله عنه  و علی رضی الله عنه  به هماوردان خود مهلت ندادند[8] و آن‌ها را کشتند. اما عبیده رضی الله عنه  و عبته به یکدیگر ضربه زدند و همدیگر را خون آلود کردند. حمزه رضی الله عنه  و علی رضی الله عنه  به عتبه حمله کردند و او را کشتند و عبیده رضی الله عنه  را هم با خودشان به میان صفوف مجاهدان بردند در حالی که پایش قطع شده بود و بر همان حال بود تا اینکه چهار یا پنج روز پس از جنگ بدر، در منطقه‌ای به نام صفراء، در راه مدینه به شهادت رسید.

علی رضی الله عنه  سوگند یاد می‌کرد که این آیه، درباره این سه مبارز مسلمان یعنی علی، حمزه و عبیده نازل شده است: ﴿۞هَٰذَانِ خَصۡمَانِ ٱخۡتَصَمُواْ فِي رَبِّهِمۡۖ [الحج: 19]. یعنی: «اینان، (یعنی گروه مؤمنان و گروه کافران) دو طرف درگیرند که درباره خدا به خصومت و کشمکش پرداخته‌اند».

یورش همگانی

پایان این مبارزه، سرآغاز نافرجامی برای مشرکان بود؛ قریشیان که سه تن از جنگاورانشان را از دست دادند، شدیداً خشمگین شدند و یکباره بر مسلمانان هجوم آوردند. مسلمانان از خدا یاری خواستند و خودشان را به او سپردند و به راز و نیاز با او پرداختند و حملات پیاپی مشرکان را دفع کردند و استوار و پایدار، موقعیتشان را حفظ نمودند و تلفات سنگینی بر دشمن وارد ساختند. مسلمانان، در این اثنا بانگ سر می‌دادند که: «احد، احد» (خدا یکی است، خدا یکی است).

راز و نیاز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  - پس از مرتب کردن صف‌ها- به سایبان برگشت و از خداوند متعال درخواست نمود که پیروزی و نصرتی را که وعده داده است، محقق کند؛ وی دعا کرد:

«پرودرگارا ! آن نویدی را که به من داده بودی، به انجام برسان، پروردگارا! از تو می‌خواهم که به وعده‌ای که دادی وفا کنی و آن را برایم محقق سازی».

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان دعا می‌کرد که تنور جنگ گرم شد و آسیا سنگ جنگ، به شدت به حرکت در آمد و جنگ شدت گرفت و به اوج رسید.

آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دعا کرد: «پروردگارا ! اگر امروز این گروه مسلمان نابود شوند، دیگر کسی نخواهد بود که تو را عبادت کند. پروردگارا! اگر (چنین) بخواهی (و این گروه مسلمان کشته شوند،) دیگر هرگز پرستش نخواهی شد».

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آن قدر دعا و زاری کرد تا اینکه عبای آن بزرگوار از دوشش افتاد؛ ابوبکر صدیق رضی الله عنه  عبا را بر دوش پیامبر گذاشت و گفت: ای رسول خدا! بس است؛ ‌چنانکه باید و شاید، به درگاه خدا اصرار و التماس کردید.

خداوند به ملائکه وحی کرد: ﴿أَنِّي مَعَكُمۡ فَثَبِّتُواْ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْۚ سَأُلۡقِي فِي قُلُوبِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلرُّعۡبَ [الأنفال: 12].

یعنی: «به یقین که من، با شمایم؛ بنابراین مؤمنان را ثابت قدم بدارید؛ به زودی در قلوب کافران، ترس و وحشت می‌اندازم».

همچنین به پیامبرش  صل الله علیه و آله و سلم  وحی کرد که: ﴿أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلۡفٖ مِّنَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةِ مُرۡدِفِينَ ٩ [الأنفال: 9].

یعنی: «من با یک هزار فرشته که پشت سر هم هستند، شما را یاری می‌دهم».

سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را لحظه‌ای چرت گرفت و آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: « ای ابوبکر! مژده! این، جبرئیل است که هم اکنون بر دندان‌هایش غبار نشسته است». در روایت محمد بن اسحاق آمده است که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ای ابوبکر! مژده که پیروزی و یاری خدا برایت، سر رسید. این، جبرئیل است که افسار اسبش را گرفته و آن را به پیش می‌راند در حالی که بر دندان‌هایش غبار نشسته است». سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از سایبان بیرون آمد و در حالی که زره پوشیده بود، می‌فرمود: ﴿سَيُهۡزَمُ ٱلۡجَمۡعُ وَيُوَلُّونَ ٱلدُّبُرَ ٤٥ [القمر: 45]. یعنی: «به زودی آن جماعت شکست می‌خورند و به جنگ پشت می‌کنند».

آن حضرت مشتی سنگریزه برداشت و به سوی قریش پاشید و گفت: چهره هایتان زشت باد. همان مشت سنگریزه به چهره و دهان و بینی تک تک مشرکان اصابت کرد و در همین باره خداوند، این آیه را فرو فرستاد: ﴿وَمَا رَمَيۡتَ إِذۡ رَمَيۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ رَمَىٰ [الأنفال: 17]. یعنی: «(ای محمد! بدانگاه که مشتی خاک به طرف آنان پرتاب کردی و خاک به چشمانشان فرو رفت، در اصل) این تو نبودی که (خاک را به سوی آنان) پرتاب کردی، بلکه خداوند (‌آن مشت خاک را زیاد کرد و به سوی تک تک مشرکان) پرتاب کرد».

یورش پیروزمندانه

در این وقت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دستورات لازم را برای سپاهش صادرکرد و فرمود: استوار باشید و مقاومت کنید و سپس به قتال و کارزار تشویق نمود و فرمود: «سوگند به ذاتی که جان محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) در دست اوست، هرکس امروز با این‌ها، صابرانه و مخلصانه و به امید پاداش الهی، بجنگد و رو به میدان (و پایدار) باشد و نه پشت به جبهه و گریزان (و دراین حالت) کشته شود، خداوند او را وارد بهشت می‌کند».

همچنین فرمود: «به سوی بهشتی که پهنایش به اندازه زمین وآسمان است، بشتابید» درهمین هنگام عمیر بن حمام رضی الله عنه  گفت: به به! پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: چه چیز تو را بر آن داشت که به به بگویی؟ عمیر رضی الله عنه  گفت: «به خدا سوگند ای پیامبر خدا! امیدوارم که من از زمره بهشتیان باشم».

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «تو از اهل بهشتی».

عروه رضی الله عنه  مشتی خرما از کیسه‌اش بیرون آورد و شروع به خوردن کرد، اما با خود گفت: «اگر زنده باشم تا این خرماها رابخورم، این عمری بس دراز است (و وقتم گرفته می‌شود). آنگاه خرماها را انداخت و آنچنان جنگید تا شهید شد.[9]

و نیز عوف بن حارث رضی الله عنه  - ابن عفراء- از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: خداوند، از چه کار بنده‌اش به خنده می‌آید؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: بدون کلاه جنگی و بدون زره، به جنگ دشمن رفتن.. او نیز زره و کلاهش را درآورد وشمشیرش را برداشت و جنگید تا شهید شد.

هنگامی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمان حمله متقابل به دشمن را صادر کرد که از شدت حملات دشمن کاسته شده و دشمن، شور و حماسه نخستین را برای مبارزه ازدست داده بود. این نقشه حکیمانه به جای خود تأثیری بزرگ در تقویت موقعیت مسلمانان گذاشت؛ زیرا هنگامی دستور حمله داده شد که مسلمانان، تازه نفس بودند و دست به حملاتی پیاپی و مستمر زدند و صفوف دشمن را گسستند و گردن‌هایشان را زدند، از طرفی دیدن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  که شخصاً زره پوشیده بود،‌ بر شور و نشاط مسلمانان می‌افزود؛ بویژه که آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  با قاطعیت و صراحت می‌گفت: (به زودی این جمع شکست می‌خورند و فرار می‌کنند).

این عوامل، موجب شده بودکه مسلمانان با شدت تمام به جنگ ادامه دهند و فرشتگان نیز آنان را یاری کردند.

در روایت ابن سعد از عکرمه رضی الله عنه  آمده است که در جنگ بدر، سر شخص از روی تنش می‌پرید و نمی‌فهمیدند که از کجا و چگونه ضربه می‌خورد. ابن عباس رضی الله عنه  می‌گوید: در حالی که یکی از مسلمانان، مشرکی را برای کشتن دنبال می‌کرد، ناگاه صدای شلاقی از بالای سرش و نیز صدای اسب سواری را شنید که می‌گفت: ای حیزوم! به پیش برو. [گفتنی است: حیزوم، نام اسب جبرئیل است] آن رزمنده مسلمان، به مشرکی که جلویش می‌گریخت، نگریست و دید که بر پشت، روی زمین افتاده است.

همین جریان را مردی انصاری نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بازگو کرد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «راست گفتی؛ این از نصرت‌های آسمان سوم است».[10]

ابوداوود مازنی می‌گوید: روز جنگ بدر مردی از مشرکان را تعقیب می‌کردم تا او را بکشم. ولی پیش از آنکه شمشیرم به او اصابت کند، سرش جدا شد و به زمین افتاد و فهمیدم که او را کسی غیر از من کشت.

 مردی از انصار عباس بن عبدالمطلب را در حالی که اسیرکرده بود، ‌نزد رسول خدا ‌آورد؛ عباس رضی الله عنه  به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: به خدا سوگند این شخص، مرا اسیر نکرد، بلکه مردی طاس که خیلی زیبا بود و بر اسبی خاکستری رنگ سوار بود، مرا اسیر کرد و اینک او را درمیان این جماعت نمی‌بینم.

مرد انصاری اصرار می‌کرد که‌ای رسول خدا! من، خودم او را اسیر کردم؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «آرام باش؛ خداوند، تو را به وسیله فرشته‌ای گرامی یاری داده است».

فرار شیطان از میدان جنگ

همانطورکه پیشتر نیز گفتیم شیطان به شکل سراقه بن مالک بن جعشم مدلجی به میدان جنگ آمده و از آغاز جنگ با قریش همراه بود، وقتی حضور فرشتگان را مشاهد کرد، در حالی که به پشت سرش نگاه می‌کرد، گریخت. حارث بن هاشم به گمان اینکه او، سراقه است، او را گرفت. شیطان مشتی به سینه حارث زد و او را به زمین انداخت و فرارکرد. مشرکان فریاد زدند: ای سراقه! کجا؟ آیا تو نبودی که می‌گفتی هم پیمان شمایم و هیچگاه از شما جدا نمی‌شوم؟ گفت: من چیزهایی می‌بینم که شما نمی‌بینید. من از خدا می‌ترسم؛ عذاب خدا سخت است. این را گفت و فرارکرد و رفت و رفت تا خودش را به دریا انداخت.

شکست قطعی کفار

نشانه‌های سستی و پریشانی در صفوف مشرکین پدیدار شد و صف‌هایشان در برابر حملات شدید مسلمین از هم می‌پاشید و جنگ رو به پایان بود و مشرکان دسته دسته پراکنده می‌شدند و می‌گریختند و مسلمان آن‌ها را دنبال می‌کردند و می‌کشتند و به اسارت می‌گرفتند تا اینکه شکست مشرکان قطعی شد.

پایداری ابوجهل

اما سرکش بزرگ، ابوجهل، وقتی نخستین علامتهای بی ثباتی و اضطراب را در صفوف یارانش مشاهده کرد، درصدد برآمد تا جلوی این سیل خروشان را با پایداری و مقاومت بگیرد؛ بنابراین شروع به تشویق و تشجیع سپاهش نمود و با تندی و جسارت تمام می‌گفت: فرار سراقه شما را سست نکند؛ زیرا او با محمد چنین قراری گذاشته بود.‌کشته شدن عتبه و شیبه و ولید، شما را به وحشت نیندازد. آنان شتابزده عمل کردند. سوگند به لات و عزی بر نمی‌گردیم تا این‌ها را با طناب ببندیم- کنایه از اسیر کردن می‌باشد-؛ نبینم که کسی از شما، مردی از آنان را بکشد، بلکه سعی کنید، آن‌ها را زنده دستگیر نمایید تا سزای کارهایشان را به آن‌ها برسانیم.

اما طولی نکشید که حقیقت این غرور، آشکار شد و بی اساس بودن این ادعا ظاهرگردید و دیری نپایید که صف‌های مشرکان در مقابل امواج حملات مسلمانان درهم ریخت! آری فقط تعدادی از مشرکان در اطراف ابوجهل باقی مانده و دیواری از شمشیر و جنگلی از نیزه‌ها ساخته بودند تا او را حفظ کنند. این سرکش با چنین وضعی به صحنه آمد و مسلمانان او را دیدند که بر اسبش سوار است و دور می‌زند؛ مرگ به دست دو پسربچه انصاری، در انتظار ابوجهل بود تا خونش را بیاشامد.

کشته شدن ابوجهل

عبدالرحمان بن عوف رضی الله عنه  گوید: در روز جنگ بدر در صف مجاهدان بودم و دیدم که سمت راست و چپم دو نوجوان ایستاده‌اند. از این وضع نگران شدم. یکی از آن‌ها طوری که رفیقتش متوجه نشود، گفت: ای عمو! ابوجهل را به من نشان بده. پرسیدم:ای برادرزاده! می‌خواهی چکارش کنی ؟ گفت: شنیده‌ام او به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دشنام داده است. سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر او را ببینم، باید مرگ هر یک از ما که زودتر مقدر شده محقق شود.

عبدالرحمن رضی الله عنه  گوید: شگفت زده شدم؛ در همین اثنا حرف‌های دومی، توجه مرا جلب کرد. او نیز سخنان آن نوجوان دیگر را گفت. چیزی نگذشت که دیدم ابوجهل بین مردم است. او را به آن‌ها نشان دادم؛ آنان به سرعت با شمشیرهایشان به سوی او رفتند و او را زیر ضربات شمشیر گرفتند و کشتند. پس از آن به حضور رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و این خبر را به اطلاع آن حضرا رساندند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: کدام یک از شما او راکشتید؟ هر یک می‌گفت: من کشتم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: آیا شمشیرهایتان را تمیزکرده اید؟ گفتند: خیر. پیامبر به شمشیرهایشان نگاهی کرد و گفت: هر دوی شما، او راکشته‌اید. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وسایل شخصی ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح داد. آن دو نواجون که ابوجهل را کشتند، معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ پسر عفراء بودند.[11]

ابن اسحاق گوید: معاذ بن عمرو بن جموح رضی الله عنه  گفت: در روز جنگ بدر شنیدیم که می‌گویند: کسی به ابوجهل دسترسی ندارد و مردم به گونه‌ای دور و بر او را گرفته‌اند که به درختان درهم پیچیده‌ای می‌مانند.

بدین دلیل، چنین تشبیهی آورده بودند که شمشیرها و نیزه‌های فراوانی در اطراف ابوجهل به خاطر محافظت از او گرد آمده بودند! می‌گفتند: کسی را توان دسترسی به ابوالحکم نیست. گوید: وقتی این سخن را شنیدم، ابوجهل را زیر نظرگرفتم و همین که فرصت را مناسب یافتم، به او حمله کردم و با شمشیر، نصف ساق پایش را قطع نمودم؛ سوگند به خدا قسمت قطع شده پایش مانند هسته خرمایی که از زیر چوب هنگام کوبیدن می‌پرد، به آن طرف پرتاب شد. عکرمه پسر ابوجهل که شاهد این منظره بود، به من حمله ور شد و با شمشیر، بازوی مرا قطع کرد، به گونه‌ای که به پوست آویزان شده بود! و چون دیدم مانع جنگیدن من می‌شود، به کناری آمدم و‌آن را زیر پایم گذاشتم و‌ آنقدر کشیدم که از بدنم جدا شد، سپس آن را به کناری انداختم.[12]

ابوجهل پس از قطع شدن پایش دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و به زمین افتاده بود که معوذ بن عفراء رضی الله عنه  بر او گذشت و او را به آن حال دید؛ به او ضربتی زد و او را درحالی که هنوز رمقی در تن داشت، رهاکرد. معوذ رضی الله عنه  به جنگش ادامه داد تا کشته شد.

پس از پایان جنگ، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: چه کسی ابوجهل را پیدا می‌کند تا بدانم چه بر سرش آمده است؟ مردم، در جستجوی ابوجهل، روان شدند.

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه  ابوجهل را یافت و هنوز رمقی در بدن داشت. پایش را روی گلویش گذاشت و ریشش را گرفت تا سرش را از تن جدا کند. عبدالله رضی الله عنه  به ابوجهل گفت: ای دشمن خدا! دیدی که خداوند چگونه خوار و زبونت ساخت؟

گفت: چگونه خوارم ساخت؟ کشته شدن برای مردی مانند من که بدست قوم خودش کشته می‌شود، خواری و ننگ نیست. مگر چیز دیگری هم درکار است؟ سپس پرسید: راستی بگو بالاخره پیروزی نصیب کدام یک از طرفین شد؟ عبدالله گفت: نصیب خدا و رسولش و آنگاه روی سینه ابوجهل نشست و پای خود را روی گردنش گذاشت. ابوجهل گفت: ای گوسفند! چرا پایت را برجای بلندی نهاده‌ای. این را بدان جهت گفت که عبدالله بن مسعود رضی الله عنه  در مکه چوپان بوده است.

پس از این عبدالله بن مسعود رضی الله عنه  سرش را برید وآن را نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آورد وگفت: ای رسول خدا! این سر دشمن خدا، ابوجهل است. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سه بارگفت: آلله الذی لا إله إلا هو؟ و سپس فرمود: الله اکبر! سپاس خدایی را که به وعده‌اش وفاکرد و بنده‌اش را یاری رسانید و تمام گروه‌ها را به تنهایی شکست داد.

سپس پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ابوجهل، فرعون این امت است.

حماسه سازی صحابه در جنگ بدر

پیشتر دو نمونه شگفت انگیز از عمیر بن حمام رضی الله عنه  و عوف بن حارث رضی الله عنه  - ابن عفراء- را ذکر کردیم که در این جنگ صحنه‌های جالبی را به نمایش گذاشتند و نوشتیم که این‌ها بیانگر قدرت عقیده و پایداری در راه اصول و ارزش‌هاست.

در این جنگ، پدران و فرزندان و برادران، رویاروی هم قرار گرفتند. زیرا اختلاف، بر سر اعتقادات و اصول و اندیشه‌هایشان بود و به همین خاطر شمشیر در میان آن‌ها قضاوت کرد. در این جنگ ستمدیدگان با دشمنان ستمگرشان مواجه شدند و انتقام خود را از آن‌ها گرفتند.

1.    ابن اسحاق از ابن عباس رضی الله عنه  روایت می‌کند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به یارانش گفت: من می‌دانم که مردانی از بنی هاشم و دیگران از روی ناچاری و اکراه به همراه قریش آمده اند؛ اگر به آن‌ها برخورد کردید، آن‌ها را نکشید، زیرا آنان قصد جنگ با ما را ندارند؛ ‌اگر با هر یک از آن‌ها برخوردید، او را نکشید. هرکس با ابوالبختری بن هشام مواجه شد، او را نکشد. هرکس عباس بن عبدالمطلب را دید،‌ او را نکشد. زیرا او را با اکراه به اینجا آورده‌اند. در این اثنا ابوحذیفه بن عتبه گفت: آیا ما، ‌پدران، فرزندان، برادران وخویشان خود را بکشیم و عباس را بگذاریم زنده بماند؟ سوگند به خدا اگر او را ببینم با شمشیر او را پاره پاره می‌کنم و با شمشیر بر چهره‌اش می‌کوبم. چون این سخن به گوش رسول خدا رسید، به عمر بن خطاب رضی الله عنه  گفت: آیا رواست که بر روی عموی رسو ل خدا شمشیر کشیده شود؟

عمر رضی الله عنه  گفت: ای رسول خدا! اجازه بده گردنش را بزنم. زیرا او منافق شده است. اما از آن به بعد ابوحذیفه رضی الله عنه  همواره می‌گفت: کفاره این سخن نابجایم، این است که در راه خدا شهید شوم و در غیر این صورت از عذاب خدا در امان نیستم. و سرانجام در جنگ یمامه شهید شد.

2.    پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از کشتن ابوالبختری نهی کرده بود؛ زیرا ابوالبختری، در مکه، بیش از همه مانع اذیت و آزار رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌شد و هیچگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را آزار نداده وکاری هم نکرده بود که باعث ناراحتی آن بزرگوار شود. وی، از اولین کسانی بود که برای نقض پیمان تحریم اقتصادی- اجتماعی بنی هاشم و بنی مطلب بپاخاست.

اما در آن روز ابوالبختری به رغم همه تأکیدها کشته شد؛ بدین صورت که مجذر زیاد بلوی درمیدان نبرد با ابوالبختری روبرو شد، در حالی که با ابوالبختری شخص دیگری نیز همراه بود که دوشادوش او علیه مسلمانان می‌جنگید. مجذر به او گفت: پیامبر، ما را از کشتن تو نهی کرده است. پرسید: تکلیف رفیقم چه می‌شود؟ مجذر گفت: نه،‌ سوگند به خدا او را زنده نمی‌گذاریم و دست از او برنمی داریم؛ ابوالبختری گفت: سوگند به خدا اگر چنین است، با هم خواهیم مرد؛ آنگاه درگیر شدند و مجذر ناگزیر شد ابوالبختری را بکشد.

3.    عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه  در مکه با امیه بن خلف، در زمان جاهلیت دوست بود. عبدالرحمن رضی الله عنه  او را درجنگ بدر دید که دست پسرش علی بن امیه را در دست گرفته و ایستاده است. عبدالرحمن رضی الله عنه  گوید: من، تعدادی زره از بدن کشته‌ها بیرون کرده بودم و به اردوی مسلمانان می‌بردم. امیه، مرا دید و گفت: آیا برای تو خیری ندارم؟ آیا من از این زره‌هایی که با توست برای تو سودمندتر نیستم؟ به راستی عجیب است. تا کنون چنین وضعیتی ندیده‌ام. آیا شما به شیر نیاز نداری؟

هدفش این بودکه هرکس مرا اسیرکند، در مقابل من شترهای فراوان و پرشیری می‌گیرد- عبدالرحمن رضی الله عنه  گوید: زره‌ها را انداختم و آن‌ها را گرفتم و به راه افتادم، درحالی که وسط او و بچه‌اش بودم. به من گفت: آن مردی که پر شترمرغ به سینه‌اش نصب کرده، کیست؟

گفتم: آن مرد، حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه  است. گفت: همین شخص، این روزگار را بر سر ما آورده است. عبدالرحمن رضی الله عنه  گوید: سوگند به خدا من آن‌ها را می‌بردم که ناگاه بلال حبشی رضی الله عنه  از دور چشمش به امیه افتاد، امیه همان کسی بود که در مکه بلال رضی الله عنه  را شکنجه می‌کرد. بلال رضی الله عنه  گفت: این سردار و رئیس کافران است،‌ نجات پیدا نکنم اگر نجات یابد. گفتم: ای بلال! این دو اسیران من هستند؛ فریاد زد: رستگار نشوم اگر نجات یابد. گفتم: ای فرزند زن سیاه! آیا نمی‌شنوی؟ باز تکرار کرد: نجات نیابم اگر نجات یابد و سپس با آواز بلند فریاد زد: ای یاران خدا! بیایید ریشه کفر، امیه بن خلف اینجاست؛ نجات نیابم اگر او نجات یابد.. چیزی نگذشت که مسلمانان، اطراف ما را محاصره کردند تا اینکه عرصه را بر ما تنگ نمودند و من همچنان آن‌ها را دفع می‌کردم تا اینکه بالاخره یکی ازمسلمانان با شمشیر، به پسر امیه زد و او را به زمین افکند.

امیه فریادی زد که تا آ‌ن روز، مانند آن را نشنیده بودم. گفتم: خودت را نجات بده؛ هرچند راه نجاتی نداری. سوگند به خدا نمی‌توانم برایت کاری انجام دهم. گوید: مسلمانان، آن دو را با شمشیر قطعه قطعه کردند و کارشان تمام شد. عبدالرحمن رضی الله عنه  همواره می‌گفت: خداوند، بلال را رحمت کند که زره‌ها و اسیران را از دستم بیرون ساخت.

در زادالمعاد آمده که عبدالرحمن رضی الله عنه  به امیه گفت: بنشین و چون امیه، نشست، خودش را روی او انداخت، ولی مسلمانان آن قدر، بر او شمشیر زدند که همانجا کشته شد و حتی بعضی از شمشیرها به عبدالرحمن رضی الله عنه  اصابت کرد.[13]

4.    در آن روز عمر بن خطاب رضی الله عنه  دایی‌اش عاص بن هشام بن مغیره را کشت.

5.    ابوبکر رضی الله عنه  در آن روز با فرزندش عبدالرحمن رضی الله عنه  که هنوز مشرک بود، روبرو شد و فریاد زد:ای مشرک خبیث! اموالم را چه کردی؟ عبدالرحمن گفت:

لم يبق غيرشكة ويعبوب

 

وصارم يقتل ضلال الشيب

یعنی: «چیزی از آن اموال باقی نمانده بجز یک نیزه و یک اسب تندرو و یک شمشیر برنده که پیرمردان گمراه را به قتل می‌رساند».

1.    وقتی مسلمانان، اسیر گرفتن را شروع کردند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در سایبان بود و سعد بن معاذ رضی الله عنه  شمشیری آخته در دست داشت و با تنی چند از انصار، از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پاسداری می‌کرد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در چهره سعد‌ رضی الله عنه  آثار ناراحتی را مشاهده کرد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به سعد رضی الله عنه  گفت: سوگند به خدا، ای سعد! گویا این کار مردم را نمی‌پسندی. سعد رضی الله عنه  گفت: به خدا سوگند، ای رسول خدا چنین است! زیرا این اولین شکست کافران است، کشتن کافران برایم از اسارت و زنده نگه داشتن آن‌ها محبوبتر و بهتر است.

2.    در آن روز شمشیر عکاشه بن محصن اسدی رضی الله عنه  شکست. وی نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفت. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چوبی به او داد و گفت: با این بجنگ. او، چوب را گرفت و آن را تکانی داد که به شمشیر بلند و براق و تیزی مبدل شد و با آن جنگید تا خداوند پیروزی را نصیب مسلمانان گردانید. این شمشیر، «عون» نامیده می‌شد و عکاشه رضی الله عنه  همواره در جنگ‌ها با همین شمشیر می‌جنگید. تا اینکه در جنگ با مرتدان در زمان خلافت ابوبکر درحالی که این شمشیر را به دست داشت، شهید شد.

3.    پس از پایان جنگ مصعب بن عمیر عبدری رضی الله عنه  برادرش ابوعزیز بن عمیر را که در جنگ علیه مسلمانان شرکت کرده بود، یافت و دید که یکی از انصار دست برادرش را گرفته و می‌کشد. مصعب رضی الله عنه  گفت: او یعنی آن مردانصاری- برادر من است، نه تو.

1.    پس از پایان جنگ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد کشته‌های مشرکین را در چاهی از چاه‌های بدر بیندازند. در همین حال جسد عتبه بن ربیعه را کشان کشان به طرف چاه‌آوردند. رسول خدا، نگاهی به صورت فرزند وی یعنی ابوحذیفه رضی الله عنه  انداخت! دید که اندوه و تأثر چهره‌اش را فرا گرفته و رنگش تغییرکرده است. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای ابوحذیفه! گویا از دیدن جسد پدرت ناراحت شدی؟

گفت: نه، به خدا قسم، ناراحتی من، به خاطر کشته شدن پدرم نیست؛ بلکه چون او، مردی فهمیده و هوشیار بود، من امیدوار بودم که این ویژگی‌ها موجب هدایت او به دین اسلام گردد. اکنون که مشاهده می‌کنم بدون ایمان کشته شده است، به یاد آن امید و آرزو افتادم و همین مسئله، موجب ناراحتی ام شده است. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای ابوحذیفه دعای خیر کرد.

کشته‌های دو طرف

جنگ بدر، با شکست قطعی مشرکان و پیروزی آشکار مسلمانان پایان یافت. در این جنگ چهارده تن از مسلمانان شهید شدند که شش نفر از آنان مهاجران و هشت نفر از انصار بودند، ولی بر مشرکان خسارات جبران ناپذیری وارد شد. هفتاد نفر از آنان کشته و هفتاد نفر نیز اسیر شدند. این، در حالی بود که این تعداد، عموماً از سران و بزرگان قریش بودند. وقتی جنگ تمام شد،‌پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و کنار کشته‌های مشرکین ایستاد و فرمود: براستی شما،چه بدفامیلی برای پیامبرتان بودید! زیرا شما مرا تکذیب کردید و دیگران مرا تصدیق نمودند، شما مرا از وطن و دیارم آواره کردید، اما دیگران پناهم دادند. ‌شما به جنگ من آمدید در حالی که دیگران مرا نصرت کردند و سپس دستورداد که بیست و چهار نفر از سران قریش را در چاهی متروک که از همه چاه‌ها کثیف‌تر بود، بیندازند.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هرگاه در جنگ، بر قومی پیروز می‌شد، درمیدان جنگ سه شبانه روز اقامت می‌کرد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با گذشت سه روز از پیروزی بدر، دستور داد مرکبش را بیاورند و آنگاه به همراه یارانش به راه افتاد تا سر همان چاهی رسیدند که اجساد مشرکان را در آن ریخته بودند. رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  بر لبه چاه ایستاد و تک تک کشتگان قریش را با نام و نام پدرشان مخاطب قرارداد و فرمود: ای فلان بن فلان! آیا اطاعت خدا و رسولش موجب خوشحالی شما نمی‌شد؟ ما وعده پرورگارمان را حق یافتیم، آیا شما وعده پروردگارتان را حق یافتید؟ عمر رضی الله عنه  پرسید: ای رسول خدا! با جسدهای بی جان سخن می‌گویید؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، شما از آن‌ها شنواتر نیستید، و در روایتی دیگر آمده: «شما سخنان من را از آن‌ها بهتر نمی‌شنوید، اما یارای پاسخ دادن مرا ندارند».[14]

بازتاب شکست قریش در مکه

مشرکین از میدان بدر به صورت نامنظم و پرکنده فرار کردند و با ترس و هراس، ازمیان کوه‌ها و دشت‌ها، راه مکه را در پیش گرفتند، اما از شرمندگی نمی‌دانستند که چگونه وارد مکه شوند.

ابن اسحاق گوید: نخستین کسی که خبر شکست قریش را به مکه برد، حیسمان بن عبدالله خزاعی بود. از او پرسیدند: چه خبر؟ گفت: عتبه بن ربیعه و شبیه بن ربیعه و ابوالحکم بن هشام و امیه بن خلف و مردان دیگری را که نام برد، کشته شدند. وقتی نام بزرگان قریش را بر زبان آورد، ‌صفوان بن امیه که در حجر اسماعیل نشسته بود با خشم و ناراحتی گفت: به خدا سوگند این مرد دیوانه شده است، از او درباره من بپرسید. گفتند: صفوان بن امیه چه شده؟ گفت: او، همان است که در حجر اسماعیل نشسته است. ولی به خدا پدر و برادرش را دیدم که کشته شدند.

ابورافع غلام آزادشده پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌گوید: من در آن روز غلام عباس بن عبدالمطلب بودم. اسلام وارد خانواده ما شد و من و عباس رضی الله عنه  و ام الفضل مسلمان شدیم، ولی ازمسلمان شدن عباس رضی الله عنه  کسی خبر نداشت، ابولهب به جنگ نرفته بود؛ وقتی خبر شکست قریش، به او رسید، سرافکنده شد. اما ما احساس قدرت و عزت می‌کردیم، گوید: من، مرد ضعیفی بودم و نزدیک چاه زمزم، چوبه‌های تیر را می‌تراشیدم و ام فضل کنارم نشسته بود و از شنیدن این خبر خوشحال بودیم. در این اثنا ابولهب وارد مسجد شد و کنار طنابهای حجره نشست و پشتش به من بود. مردم فریاد زدند: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب آمد.

ابولهب او را صدا زد و گفت: بیا اینجا که خبر صحیح نزد توست. او کنار ابولهب نشست. مردم، اطراف آن‌ها ایستاده بودند. ابولهب گفت: برادرزاده! بگو ببینم، مردم چه وضعی داشتند؟ گفت: چیزی نبود جز اینکه ما با آن‌ها روبرو شدیم و خودمان را در اختیار آن‌ها گذاشتیم تا هرگونه که بخواهند، مارا بکشند و یا اسیرمان کنند. سوگند به خدا که من، مردم را ملامت نمی‌کنم! زیرا ما مردان سفیدپوشی را میان آسمان و زمین مشاهده می‌کردیم که براسبانی ابلغ سوار بودند و هیچکس نمی‌توانست در برابرشان مقاومت کند.

ابورافع رضی الله عنه  گوید: من، طناب‌های حجره را بالا زدم و گفتم: به خدا سوگند آن‌ها فرشتگان بوده‌اند. ابولهب که این سخن مرا شنید، سیلی محکمی به صورتم زد. من به دفاع برخاستم و چون از او ضعیفتر بودم، مرا به زمین زد و شروع به زدن کرد. ام فضل که شاهد جریان بود، به خشم آمد و چوب خیمه را کشید و چنان بر سرش کوبید که سرش سخت زخمی شد و گفت: می‌بینی که مولایش نیست، او را ضعیف یافته‌ای؟ ابولهب، زخمی و شرمسار برخاست و رفت.

گوید: پس از آن ابولهب بیش از هفتاد روز زنده نماند که خداوند او را با بیماریی به نام عدسه هلاک کرد. عرب‌ها، این بیماری را بدشگون می‌دانستند؛ به همین دلیل فرزندان ابولهب، او را به همان حال گذاشتند و پس ازمرگش تا سه روز کسی به او نزدیک نمی‌شد و کسی او را دفن نمی‌کرد و چون از ننگ او ترسیدند، گودالی کندند و با چوب او را به داخل گودال انداختند و از دور سنگ ریختند تا اینکه جسدش پنهان شد.

بدین سان خبر شکست قریش به مکه رسید و چنان تأثیر بدی بر روحیه آن‌ها گذاشت که سوگواری برکشته‌ها را ممنوع اعلام کردند تا مبادا مسلمانان بر آن‌ها شماتت کنند و شادمان شوند.

جالب است که گویند: اسود بن مطلب سه تا از فرزندانش را در روز جنگ بدر از دست داده بود و شدیداً علاقه مند بود که بر آن‌ها گریه کند و همواره از چشمانش بی اختیار اشک می‌ریخت. شبی صدای شیون و گریه‌ای را شنید و چون چشمانش نابینا شده بود، غلامش را فرستاد و گفت: برو ببین آیا ممنوعیت گریه کردن، برداشته شده است؟ آیا قریش بر کشته‌هایشان گریه می‌کنند؟ اگر چنان است من هم برای ابوحکیمه گریه کنم. زیرا آتش داغ او، در درونم شعله ور است و همواره مرا می‌سوزاند. غلام اسود رفت و خبر آورد که زنی، به خاطر شتر گمشده‌اش می‌گرید.

اسود، بی اختیار این اشعار را سرود:

أتبكي أن يضلَّ لها بعيرٌ

 

وَيمنعها من النوم الشهودُ

فلا تبكي علي بكرٍ ولكن

 

علي بدرٍ تقاصرتِ الجدودُ

علي بدرٍ سراة بني هصيصٍ

 

وَمخزومٍ ورهط ابي الوليدِ

وبكّي إن بكيتِ علي عقيل

 

وبكي حارثاً أسد الأسود

وبكيهم ولا تسمي جميعاً

 

وما لأبي حكيمه من نديد

ألا قد ساء بعدهـم رجـالٌ

 

ولولا يومُ بدرٍ لم يسودوا

یعنی: «آیا این زن از این بابت گریه می‌کند که شترش گم شده، و بدین خاطر نیز بی خواب شده است؟ دیگر بر شتر گریه مکن؛ بلکه بر بدر گریه کن که بخت و اقبال، درجنگ بدر، بد آوردند.

بر بدر گریه کن که سران بنی هصیص و مخزوم و طایفه ابی ولید در آن کشته شدند. اگر می‌خواهی گریه کنی، بر عقیل و حارث که شیر شیران بودند، گریه کن. پس از آن‌ها، کسانی به ریاست رسیدند که اگر جنگ بدر، اتفاق نمی‌افتاد، هرگز به ریاست نمی‌رسیدند».

بازتاب خبر پیروزی در مدینه

وقتی مسلمانان پیروز شدند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دو نفر را فرستاد تا خبر و مژده پیروزی را به مردم مدینه برسانند و برای اینکه زودتر خبر پیروزیشان منتشر شود، عبدالله بن رواحه رضی الله عنه  را به قسمت بالای مدینه- مدینه ی علیا- و زید بن حارثه رضی الله عنه  را به قسمت پایین مدینه مدینه سفلی- فرستاد.

یهودیان و منافقان در مدینه اخبار دروغینی را شایعه می‌کردند. چنانچه در راستای همین شایعه پراکنی، خبر کشته شدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را منتشر کرده بودند. هنگامی که چشم یکی ازمنافقان به زید بن حارثه رضی الله عنه  افتاد که بر قصواء- ناقه پیامبر- سوار بود، فریاد زد: محمد  صل الله علیه و آله و سلم  کشته شده است و این، شتر اوست که همه می‌شناسیم و این زید بن حارثه رضی الله عنه  است که نمی‌داند چه می‌گوید، گویا پس از شکست، فرار کرده است.

هنگامی که فرستادگان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسیدند، مردم، اطراف آن‌ها برای شنیدن اخبار جنگ جمع شدند و بدین ترتیب اطمینان یافتند که مسلمانان، پیروز شده‌اند و بدین سان شادی و سرور، مدینه را فرا گرفت تا جایی که از چهار سوی مدینه فریاد لااله الا الله و الله اکبر بلند شد و بزرگانی که درمدینه بودند، برای عرض تبریک به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ، از مدینه بیرون شدند و به سوی بدر به راه افتادند.

اسامه بن زید رضی الله عنه  گوید: هنگامی خبر پیروزی به ما رسید که رقیه دختر رسول خدا همسر عثمان بن عفان- فوت کرده بود و ما مشغول دفن او بودیم. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، مرا برای همکاری با عثمان رضی الله عنه  و رسیدگی به کارهایش در مدینه گذاشته بود.

ورود سپاه پیامبر به مدینه

پس از اتمام جنگ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سه روز در میدان جنگ باقی ماند، پیش از حرکت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اختلافی بر سر غنائم درمیان لشکریان به وجود آمد و چون دامنه اختلاف، گسترده‌تر شد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد، همه غنائم را از مردم پس گرفته و جمع‌آوری کنند و سپس وحی الهی نازل شد و این مشکل را حل کرد.

عباده بن صامت رضی الله عنه  می‌گوید: با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شدیم. من، با ایشان درجنگ بدر شرکت کردم، پس از رویارویی دو گروه، خداوند، دشمن را شکست داد و پس از آن گروهی، فراریان را دنبال می‌کردند و می‌کشتند و اسیر می‌گرفتند و گروهی به اموال و غنائم روی آورده بودند و آن‌ها را جمع‌آوری می‌کردند، عده‌ای نیز پیرامون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حلقه زده بودندو از آن بزرگوار پاسداری می‌کردند که مبادا از طرف دشمن به آن حضرت آسیبی برسد. به همین منوال روز تمام شد و شب فرا رسید. آنگاه هر سه گروه گرد هم آمدند. کسانی که اموال و غنائم را جمع آوری کرده بودند، گفتند: ما این اموال را به دست آورده‌ایم و هیچکس، سهمی در این‌ها ندارد. گروه دوم گفتند: ما دشمن را از همین اموال دورکردیم و شکست دادیم، کسی از ما بر این اموال مستحقتر نیست و نگهبانان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتند: ما ترسیدیم که دشمن، ما را غافلگیر کند و به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صدمه‌ای بزند، بنابراین چون مشغول نگهبانی پیامبر بودیم، نباید سهم کمتری از دیگران داشته باشیم.

بر همین حال بودند که خداوند، این آیه را نازل کرد:

﴿يَسۡ‍َٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَنفَالِۖ قُلِ ٱلۡأَنفَالُ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَأَصۡلِحُواْ ذَاتَ بَيۡنِكُمۡۖ وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ ١ [الأنفال: 1].

یعنی: «(ای پیامبر!) از تو درباره اموال غنیمت می‌پرسند. بگو: اموال غنیمت از آن خدا و پیامبرش است، بنابراین از خدا بترسید و در میان خود، صلح و صفا برقرار نمایید و اگرایمان دارید، از خدا و پیامبرش اطاعت کنید».

آنگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اموال غنیمت را بین همه بطور مساوی تقسیم نمود.[15]

پس ازاینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سه روز را در بدر گذراند، با سپاهش به سوی مدینه حرکت نمود، درحالی که اسیران مشرکین و اموال غنیمت را به همراه داشتند. مسئول نگهداری این اموال عبدالله بن کعب رضی الله عنه  بود و چون از تنگه صفراء عبور کردند، ‌روی تپه‌ای بین نازیه و تنگه فرود آمدند و رسول خدا پس از جدا کردن خمس- یک پنجمِ- اموال غنیمت، آن‌ها را بین مسلمانان تقسیم کرد و چون به صفراء رسیدند، دستور داد نضر بن حارث را بکشند؛ این شخص در روز جنگ پرچمدار مشرکان بود. او، یکی از بزرگترین جنایتکاران قریش و از بدترین مردم در دشمنی با اسلام و آزاررسانی به رسول خدا بود. بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به علی بن ابی طالب رضی الله عنه  دستو رداد تا گردنش را بزند.

وقتی به «عرق الظبیه» رسیدند، دستورداد که عقبه بن ابی معیط را بکشند. پیشتر به بخشی از آزارهایی که رسول خدا را داده بود، اشاره کردیم. این شخص، همان کسی است که در مکه شکمبه شتر را بر روی پیامبر انداخت و ایشان، مشغول خواندن نماز بودند.

عقبه همان کسی است که یکبار آنقدر عبای پیامبر را بدور گردن مبارک کشید که نزدیک بود آنحضرت خفه شود و اگر ابوبکر رضی الله عنه  نبود، شاید همانجا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کشته می‌شد و چون خواستند گردنش را بزنند، به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: ای محمد! با کشتن من، تکلیف دختر کوچکم چه می‌شود؟ فرمود:‌آتش، آنگاه به دست عاصم بن ثابت انصاری رضی الله عنه  و به عبارتی علی بن ابیطالب رضی الله عنه  به قتل رسید.[16]

کشتن این دو طاغوت سرکش بنا بر قوانین جنگی، واجب بود؛ آن‌ها فقط اسیر نبودند، بلکه به اصطلاح امروزی جنایتکار جنگی بشمار می‌رفتند.

 

استقبال از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به روحاء رسید، آن دسته از بزرگان مسلمان که در جنگ شرکت نداشتند، به استقبال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتند. آنان بلافاصله پس از شنیدن خبر پیروزی از زبان فرستاده‌های پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به قصد استقبال، ازمدینه بیرون رفتند تا فتح و پیروزی را به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تبریک بگویند. هنگامی که آن‌ها تبریک می‌گفتند، سلمه بن سلامه رضی الله عنه  که یکی از مجاهدان بود، گفت: چه چیز را به ما تبریک می‌گویید؟ سوگند به خدا ما با پیرزنانی ناتوان و عاجز از جنگ روبرو شدیم که مانند شتر دست و پابسته، آماده کشته شدن بودند.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از شنیدن این سخن تبسمی کرد و فرمود: ای برادرزاده! آن‌ها، همان بزرگان و اشراف بودند.

اسید بن حضیر گفت: ای رسول خدا! سپاس خدای را که پیروزت گردانید و چشمانت را روشن کرد. به خدا قسم، من ازآن جهت از حضور در جنگ بدر بازماندم که گمان می‌کردم شما با کاروان قریش روبرو می‌شوید و اگر می‌دانستم که با دشمن روبرو خواهید شد، هرگز باز نمی‌ماندم.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: راست گفتی. سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پیروزمندانه وارد مدینه شد، در حالی که تمام دشمنان اطرافش به وحشت افتاده بودند و تعداد قابل ملاحظه‌ای از ساکنان مدینه مسلمان شدند و در همان زمان بود که عبدالله بن ابی و یارانش تظاهر به اسلام کردند.

اسیران جنگی

یک روز پس از ورود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه، اسیران را نیز آورند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اسیران رانیز تقسیم نمود و به یارانش سفارش کرد که با آن‌ها به خوبی رفتار کنند. به همین دلیل یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آنقدر با اسیران به نیکی رفتار می‌کردند که اگرخودشان خرما می‌خوردند، به اسرا نان می‌دادند واین درحالی بود که نان در آن زمان کمیاب و خرما، فراوان بود.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مدینه، با یارانش درباره اسیران مشورت کرد. ابوبکر رضی الله عنه  گفت: ای رسول خدا! این‌ها همه عموزاده‌ها و خویشاوندان و برادران مایند، به نظر من اگر فدیه بگیریم و‌آزادشان کنیم،‌ بهتر است؛ زیرا آنچه می‌گیریم، باعث تقویت ما علیه کفار می‌شود؛ وانگهی چه بسا خداوند، آن‌ها را هدایت کند و باعث تقویت ما گردند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای پسر خطاب! تو چه می‌گویی؟ عمر رضی الله عنه  گفت: سوگند به خدا نظرم غیراز رأی ابوبکر رضی الله عنه  است، من مناسب می‌بینم که به من اجازه بدهی فلانی را که ازنزدیکان من است، شخصاً گردن بزنم و به علی رضی الله عنه  دستور بده عقیل را گردن بزند و به حمزه دستور بده گردن فلانی را بزند که برادرش هست تا عملاً نشان دهیم که در قلوب ما ذره‌ای محبت نسبت به مشرکان نیست؛ به خصوص که این‌ها، شخصیت‌های سرشناس و سرداران و فرماندهان قریش هستند.

عمر رضی الله عنه  می‌گوید: رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رأی ابوبکر رضی الله عنه  را پذیرفت و از اسراء فدیه گرفت. فردای آن روز به خانه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتم ودیدم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  گریه می‌کنند. پرسیدم: ای رسول خدا! به من بگویید چه چیز شما و رفیقتان رابه گریه واداشته است؟اگر مسئله گریه آوری باشد، بگویید تا من هم بدانم و گریه کنم و گر نه حالت گریستن به خود بگیرم.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ما از آن جهت گریه می‌کنیم که همراهانت پیشنهاد کردند که فدیه بگیریم، درحالی که به من پیشنهاد شد در نزدیکی همین درخت به حساب آنان برسم.[17] خداوند، این آیه را فرو فرستاد:

﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ تُرِيدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡيَا وَٱللَّهُ يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٦٧ لَّوۡلَا كِتَٰبٞ مِّنَ ٱللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمۡ فِيمَآ أَخَذۡتُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ ٦٨ [الأنفال: 67- 68].

یعنی: «هیچ پیغمبری حق ندارد که اسیران جنگی داشته باشد مگر آنگاه که کاملاً بر دشمن پیروز گردد و بر منطقه سیطره یابد؛ شما سرای ناپایدار دنیا را می‌خواهید، در صور تی که خداوند، ‌سرای (جاویدان) آخرت (و سعادت همیشگی) را (برای شما) می‌خواهد و خداوند، عزیز و حکیم است. اگر حکم سابق خدا نبود، عذاب بزرگی در مقابل چیزی (که به عنوان فدیه اسیران) گرفته‌اید، به شما می‌رسید».

گفته‌اند: منظور از حکم سابق خدا، این فرمان بود که فرموده است: ﴿فَإِمَّا مَنَّۢا بَعۡدُ وَإِمَّا فِدَآءً [محمد: 4].

مفهوم این آیه، روا بودن فدیه گرفتن در برابر آزدی اسیران است.

به همین دلیل خداوند، آن‌ها را عذاب نکرد و آنان را فقط مورد عتاب و سرزنش قرار داد؛ زیرا پیش از سلطه کامل، به جای آنکه کافران را بکشند، آن‌ها را اسیر کردند و سپس از آنان فدیه گرفتند. در حالی که آن‌ها تنها اسیران جنگی نبودند، بلکه جنایتکاران جنگی بودند که حتی قوانین جنگی جدید نیز آن‌ها را محاکمه می‌کند و حکمی بجز اعدام یا حبس ابد برای آن‌ها صادر نمی‌شود.

به هر حال بنا بر پیشنهاد ابوبکر رضی الله عنه  از اسراء فدیه گرفته شد، مبلغ فدیه، چهار هزار یا سه هزار و یا یک هزار درهم بود و از آنجا که اسیران مکه خواندن و نوشتن می‌دانستند و اهل مدینه، بی سواد بودند، بنابراین پیامبر دستور دادند که هر یک از اسیران که پول ندارد، به ده نوجوان مسلمان خواندن و نوشتن بیاموزد و وقتی این نوجوانان مهارت خواندن و نوشتن را کسب می‌کردند، آن اسیر آزاد می‌شد.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر تعدادی از اسراء منت نهاد و آن‌ها را بدون گرفتن فدیه آزاد کرد که از جمله آن‌ها مطلب بن حنطب و صیفی بن ابی رفاعه و ابوعزه جمحی بودند. ابوعزه درجنگ احد دوباره اسیر و کشته شد و به زودی ذکر آن خواهد آمد.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر دامادش ابوالعاص نیز منت نهاد و او را بدون فدیه آزاد کرد به شرط اینکه دست از سر دختر ایشان زینب بردارد. ماجرا از این قرار بود که اهل مکه برای پرداخت فدیه اسیران خود اموال و کسانی را به مدینه فرستادند. زینب دختر رسول خدا هم اموالی به مدینه فرستاد تا فدیه شوهرش ابوالعاص پرداخت شود و ضمن این اموال، گردنبندی را که مادرش خدیجه در شب عروسی به او هدیه داده بود، فرستاد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چشمش به آن گردنبند افتاد و سخت متأثر شد و ازمسلمانان اجازه گرفت که ابوالعاص را بدون فدیه آزاد کند؛ مسلمانان نیز اجازه دادند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از ابوالعاص عهد گرفت که زینب را به مدینه بفرستند. ابوالعاص هم زینب را آزاد گذاشت و زینب هجرت نمود. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  زید بن حارثه رضی الله عنه  و مردی از انصار را به استقبال زینب فرستاد و فرمود: در منطقه یأجج منتظر زینب باشید تا بیاید و او را نزد من بیاورید. آن دو رفتند و با زینب بازگشتند. داستان هجرت زینب طولانی و دردناک است.

درمیان اسیران سهیل بن عمرو نیز بود که در سخنوری و شعرسرایی، مهارت داشت. به همین دلیل عمر رضی الله عنه  به پیامبر پیشنهاد داد که دندان‌های او را بکشد تا علیه پیامبر سخن نگوید. روشن است که پیامبر به این دلیل که مبادا فرهنگ مثله کردن رواج یابد، این پیشنهاد را رد کرد و از ترس بازخواست خدا در روز قیامت، سهیل را مثله نکرد.

سعد بن نعمان رضی الله عنه  به نیت عمره به مکه رفت. ابوسفیان، او را زندانی کرد، عمرو پسر ابوسفیان درمیان اسیران بود. عمرو را نزد پدرش ابوسفیان فرستادند و ابوسفیان نیز سعد را آزاد کرد.

جنگ بدر به روایت قرآن

درباره مسایل جنگ بدر، سوره انفال نازل شد. درحقیقت این سوره، بیانیه‌ای است الهی اگر این تعبیر درست باشد- که با همه بیانه‌های شاهان و رهبران سیاسی جهان پس از پیروزی، متفاوت است.

در این سوره خداوند،‌ ابتدا توجه مسلمانان را به این نکته جلب کرد که همچنان برخی از نارسایی‌های اخلاقی دوره جاهلیت د رآنان وجود دارد تا سعی کنند خود را ازاین نارسایی‌ها پیراسته سازند و به تزکیه و درجات کامل روحی و اخلاقی آراسته شوند.

سپس خداوند، از یاری‌ها و کمک‌های غیبی خودش برای مسلمانان سخن به میان می‌آورد و به آن‌ها گوشزد می‌کند که مبادا به شجاعت و قهرمانی و قدرت بازویشان مغرور شوند. بدین سان تصویری از قلب‌های متکبران و سرکشان را ازنظرشان می‌گذراند تا به خدا تکیه و توکل کنند و از او و پیامبرش پیروی و اطاعت نمایند. آنگاه خداوند اهداف و برنامه‌های پسندیده‌ای را بیان می‌کند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به خاطر آن‌ها وارد چنین جنگ خونین و وحشتناکی شده بود و به مسلمانان صفات و اخلاقی را آموزش می‌دهد که در جنگ‌ها موجب پیروزی و موفقیت می‌شود و سپس مشرکان و منافقان و یهودیان و اسیران این جنگ را مخاطب قرار می‌هد و به آن‌ها پندهای جالبی می‌دهد تا بلکه تسلیم حق و حقیقت شوند و خود را به حق و حقیقت ملزم بدانند.

دوباره مسلمانان را مخاطب قرارمی دهد و اصول و مبانی مسأله غنایم جنگی را تبیین می‌کند و آنگاه برای مسلمانان قوانین و برنامه‌های جنگ و صلح را برحسب نیاز وقت و در آن مرحله از دعوت اسلامی که مسلمانان نیازمند دانستن احکام جنگ و صلح بودند، تبیین وتشریع می‌کند تا جنگ‌های اسلامی از جنگ‌های دوره جاهلیت، متمایز و مشخص گردد و مسلمانان از نظر اخلاقی، ارزش‌ها و نمونه‌های اخلاقی بر دیگران برتری یابند و به دنیا بفهمانند که اسلام صرفاً مجموعه‌ای از قوانین نظری و تئوری نیست؛ بلکه دینی است که مردم را بر اساس اصول و مبانی دعوت خود، آموزش عملی می‌دهد.

سپس قسمتی از قوانین حکومت اسلامی را بیان می‌کند که در آن فرق بین مسلمانان ساکن در داخل سرزمین اسلامی و مسلمانان مقیم در خارج سرزمین اسلامی تبیین می‌گردد.

در سال دوم هجری روزه ماه مبارک رمضان فرض شد و فطریه آن نیز فرض گردید و خداوند، نصاب‌های مختلف زکات را نیز برای مسلمانان معین کرد. وجوب زکات فطره و بیان نصاب زکات‌های دیگر، به منظور کاستن بارهای سنگینی بود که بر دوش مهاجرین پناهنده به مدینه قرار داشت. زیرا آنان، مستمند و بینوا بودند و توان تأمین نیازهایشان را نداشتند.

یکی از زیباترین مناسبت‌ها، این بود که مسلمانان، نخستین عید را درطول حیات اسلامی خود جشن می‌گرفتند؛ جالب اینکه این عید در شوال سال دوم هجری با پیروزی بدر، متقارن شده بود. خداوند، تاج عزت را بر سر مسلمانان نهاد. این عید سعید، چه مناظر به یادماندنی و دل انگیزی داشت. مسلمانان از خانه‌هایشان با فریادهای بلند الله اکبر و لا اله الا الله و الحمدلله به طرف عیدگاه رفتند و عید فطر را جشن گرفتند. دل‌هایشان سرشار از رغبت و اشتیاق به خداو عشق و آرزو به رحمت و رضوان الهی بود. باید هم اینگونه می‌بود؛ چراکه خداوند، به آن‌ها نعمت‌های فراوانی داده و آن‌ها را با نصرت و پشتیبانی خویش، تأیید کرده بود. خدای متعال، به آنان خاطر نشان ساخت:

﴿وَٱذۡكُرُوٓاْ إِذۡ أَنتُمۡ قَلِيلٞ مُّسۡتَضۡعَفُونَ فِي ٱلۡأَرۡضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ ٱلنَّاسُ فَ‍َٔاوَىٰكُمۡ وَأَيَّدَكُم بِنَصۡرِهِۦ وَرَزَقَكُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ ٢٦ [الأنفال: 26].

یعنی: ‌«(ای مومنان!) به یاد آورید هنگامی را که شما، گروه اندک و ضعیفی در سرزمین مکه بودید و می‌ترسیدید که مردم، شما را بربایند، ولی خدا شما را در سرزمین مدینه پناه و مأوا داد و با یاری خود، شما را (در جنگ بدر، پیروز کرد و) نیرو بخشید وغنائم پاکیزه‌ای بهره شما نمود تا سپاسگزاری نمایید».




[1].رجوع شود به جامع ترمذی ابواب جهاد باب ما جاء فی الصف و التعبئه 1/201.

[2]. این روایت مسلم است که از انس روایت کرده، رجوع شود به مشکاه 2/543.

[3] حضرمی در سریه ی نخله به دست مسلمانان کشته شده بود.

[4]. این پسر عتبه، ابوحذیفه بن عتبه می‌باشد که قبلاً مسلمان شده و هجرت کرده بود.

[5]. صحیح البخاری 2/568

[6]. سنن ابوداود فی سل السیوف عنداللفاء 2/13

[7]. این، ترجمه لفظی آیه نیست؛ بلکه مفهوم کلی آیه مذکور می‌باشد، آن هم در صورتی که مخاطبان آیه، مشرکان باشند. گفتنی است: برخی، مسلمانان را مخاطبان این آیه دانسته‌اند که دراین صورت، آیه، معنای دیگری می‌یابد. (مترجمان)

[8]. این، قول ابن اسحاق است؛ در روایت احمد و ابوداود آمده که عبیده با ولید و علی با شیبه و حمزه با عتبه مبارزه کردند. مشکاه ج 2 ص 343

[9]. مسلم 2/139؛ مشکاه المصابیح، ج2، ص 331.

[10]. امام مسلم، روایتی به همین مضمون را نقل کرده است؛ نگا: صحیح مسلم، ج2، ص 93.

[11]. صحیح البخاری، ج1، ص 444؛ ج2، ص 568، مشکاة المصابیح (2/3529. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از آن جهت لوازم ابوجهل را به یکی از آن دو داد که آن دیگری در همان جنگ بدر به شهادت رسید.

[12]. معاذ رضی الله عنه  باهمین وضعیت تا زمان عثمان بن عفان رضی الله عنه  زنده ماند.

[13]. نگا: صحیح بخاری، کتاب الوکاله، (1/308)

[14]. متفق علیه، مشکاه المصابیح 2/345.

[15]. مسند احمد، ج5، ص 323؛ مستدرک حاکم (2/326)

[16]. صحاح سته و از جمله ابوداود با حاشیه عون المعبود، ( 3/13)

[17]. تاریخ، عمربن خطاب، ابن جوزی ص 36.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...