تحرکات نظامی در فاصله جنگ بدر تا احد
جنگ بدر اولین جنگ مسلحانه و سرنوشت ساز مسلمانان با مشرکان بود که مسلمانان، پیروزی آشکاری را بدست آوردند؛ به گونهای که تمام عربها به این پیروزی اعتراف کردند. نتایج و دستاوردهای این جنگ، بیشترین موج خشم و ناراحتی را در میان مشرکان بوجودآورد، زیرا تلفات و خسارتهای غیر قابل جبرانی را متحمل شدند. اما گروه دیگری نیز پیروزی مسلمانان را ضربهای محکم بر موجودیت دینی و اقتصادی خودشان تصور میکردند و آنان، یهودیان بودند. لذا مشرکان و یهودیان در آتش خشم و کینه نسبت به مسلمانان سوختند. چنانکه خدای متعال میفرماید: ﴿۞لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ ٱلنَّاسِ عَدَٰوَةٗ لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلۡيَهُودَ وَٱلَّذِينَ أَشۡرَكُواْۖ﴾ [المائدة: 82]. یعنی: «خواهی دید که سرسختترین دشمن مؤمنان، یهودیان و مشرکان هستند».
در مدینه گروه دیگری نیز وجود داشتند که به ظاهر اسلام آورده بودند، امادر حقیقت با یهودیان و مشرکان هم پیمان و همدل بودند و در مقایسه با دو گروه اول، خشم و کینه کمتری نسبت به مسلمانان نداشتند. آنان، از آن جهت تظاهر به اسلام کردند که راهی جز این نمیدیدند تا ابراز وجود کنند. اینها، همان منافقانی بودند که عبدالله بن ابی در رأس آنان قرار داشت.
گروه چهارم، صحرانشینان اطراف مدینه بودند که برایشان ایمان و کفر اهمیت نداشت، بلکه گروهی دزد و راهزن بودند که با پیروزی مسلمانان پریشان شده بودند و میترسیدند که درمدینه حکومت قدرتمندی سرکار بیاید و مانع دزدی و راهزنی آنها شود؛ از این رو کینه مسلمانان را به دل گرفتند و با مسلمانان سر دشمنی برداشتند.
بدین سان به موازات پیروزی بدر، از هر سو خطرهای زیادی مدینه را تهدید میکرد؛ طبیعی است که هر یک از این گروهها برای رسیدن به اهدافش، راهبرد خاصی را دنبال میکرد.
در همین حال عدهای از مردم اطراف مدینه تظاهر به اسلام نمودند تا از طریق دسیسههای پنهانی، به اسلام و مسلمانان ضربه بزنند. گروهی از یهودیان، آشکارا با مسلمانان دشمنی میکردند و خشم و کینه خودشان را ابراز مینمودند. اهل مکه هم تهدید میکردند که از مسلمین انتقام خواهند گرفت. از این رو برای انتقام شکستشان در بدر، با زبان حال به مسلمانان اخطار میدادند که:
لابد من يوم أغر محجل |
|
يطول استماعي بعده للنوادب |
یعنی: «باید روزی روشن و آشکار فرا رسد که بعد از آن گوش فرا دادن من به صدای نوحه سرایان به درازا بکشد!»
سرانجام جنگ سختی به وقوع پیوست که درتاریخ به جنگ احد معروف است و تأثیر بدی بر شوکت و قدرت مسلمین برجای گذاشت.
مسلمانان برای از بین بردن این خطرات، دوران حساس و مهمی را پشت سرگذاشتند که در حقیقت رهبری بی نظیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را ثابت میکند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با هوشیاری کامل و برنامههای دقیق و حساب شده برای نابودی دشمن و غلبه بر آنان آمادگی داشت که درصفحات آینده تصویر کوچکی از آن را به نمایش میگذاریم.
پس از جنگ بدر اولین خبری که به مدینه رسید، این بودکه بنی سلیم - یکی از قبایل غطفان- خود را برای جنگ با مدینه آماده میکنند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز آنان را غافلگیر کرد و با دویست سوار بر آنان شبیخون زد. خانههای بنی سلیم در کدر، واقع شده بود.
بنی سلیم گریختند و پانصد شتر در همان وادی رها نمودند. سپاه مدینه شترها را به غنیمت گرفتند و پس از جدا کردن یک پنجم آنها بقیه را بین مجاهدان تقسیم کردند که به هر نفر، دو شتر رسید.
همچنین در این غزوه غلامی به نام یسار، اسیر و سپس آزاد شد.
پس از آن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سه شبانه روز در آنجا اقامت کرد، این جنگ در شوال سال دوم هجری هفت روز پس از جنگ بدر یا در نیمه ماه محرم روی داد. در این غزوه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فردی به نام سباع بن عرفطه را به عنوان جانشین تعیین نمود. برخی گفتهاند: ابن ام مکتوم جانشین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بوده است.[2]
توطئه ترور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
آتش خشم مشرکان به دنبال شکست بدر، شعله ور شد. بدین سان شهر مکه همچون دیگ بخار، از کینه پیامبر گرامی صل الله علیه و آله و سلم میجوشید. از این رو دو تن از جنگاوران مکه را برای ترور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه فرستادند. آنها دسیسه ترور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را طراحی کردند تا به گمان خودشان، سرچشمه خفت و خواری خود را بخشکانند. آنان کسی جز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را سرچشمه خفت و خواری خود نمیدانستند.
اندکی پس از جنگ بدر، عمیر بن وهب جمحی و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل نشسته بودند. عمیر، یکی از شیاطین قریش بود که در مکه پیامبراکرم صل الله علیه و آله و سلم و صحابه را بسیار آزار میداد. پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود.
عمیر، از کشتگان بدر و از کسانی سخن به میان آورد که درچاه انداخته شدند. صفوان گفت: سوگند به خدا که پس از آنان، زندگی ارزشی ندارد!
عمیرگفت: به خدا، راست میگویی. اگر بدهکار نبودم و یا میتوانستم بدهیم را ادا کنم و اگراز بابت بیچارگی خانوادهام، نگرانی نداشتم، به سوی محمد به تاخت میرفتم و او را میکشتم. زیرا از آنجا که فرزندم در دستشان اسیر است، بهانهای هم برای رفتن به مدینه دارم.
صفوان، از خدا خواست و بی درنگ گفت: من، بازپرداخت بدیهیات را بر عهده میگیرم و مراقب خانواده ات خواهم بود و تا زنده باشم از آنان همانند خانواده خودم سرپرستی میکنم و هرچه درتوان داشته باشم، از آنها دریغ نخواهم کرد.
عمیرگفت: پس این تصمیم، بین من و تو بماند و کسی باخبر نشود. صفوان پذیرفت و آنگاه عمیر، سفارش کرد که شمشیرش را تیز و آغشته به زهر کنند و سپس راه مدینه را در پیش گرفت. مستقیم به سوی مسجدالنبی رفت و هنگامی که در حال خواباندن مرکبش بود، عمر بن خطاب رضی الله عنه او را دید.
عمر رضی الله عنه با عدهای از مسلمانان، در مسجد جمع بودند و درباره الطاف الهی به مسلمانان در جنگ بدر سخن میگفتند. عمر رضی الله عنه با دیدن عمیر بن وهب گفت: این سگ، دشمن خداست و جز برای شرارت نیامده است. بی درنگ نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفت و گفت: ای رسو ل خدا! اینک دشمن خدا، عمیر، با شمشیر آخته آمده است. رسو ل اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: او را نزد من بیاور.
عمر رضی الله عنه نزد عمیر رفت و بند شمشیر عمیر را چسبید و به چند تن از انصارگفت: نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بروید و مراقب ایشان باشید که نمیشود به این پلید، اطمینان کرد. آنگاه عمیر را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برد. وقتی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم عمیر را دید و مشاهده کرد که عمر رضی الله عنه بند شمشیر وی را به گردنش پیچیده و میکشد، فرمود: «ای عمر! رهایش کن» و سپس فرمود: «ای عمیر! نزدیک بیا». عمیر نزدیک رفت و گفت: صبح شما بخیر.
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خداوند، ما را به درودی بهتر از درود تو گرامی داشته که آن، کلمه سلام و درود اهل بهشت میباشد».
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «عمیر! برای چهآمده ای؟» عمیر گفت:آمدهام تا درباره اسیری که در دست شماست، صحبت کنم و از شما بخواهم که در مورد او، به من لطفی بکنید».
رسو ل خدا صل الله علیه و آله و سلم پرسید: « پس این شمشیر چیست که بر گردنت آویخته ای؟»
گفت: این شمشیرها را بلا ببرد! مگر به دردمان خورد؟! پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «راستش را بگو، برای چه آمده ای؟» عمیر گفت: فقط برا ی همین منظور آمدهام که گفتم.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلکه تو و صفوان با هم نشستید و یادی از چاه بدر و کشتگان کردید و سپس تو گفتی: اگر من بدهکار نبودم و خانوادهام، سرپرستی میداشتند، میرفتم و محمد را میکشتم، و صفوان نیز بازپرداخت بدهی و سرپرستی خانواده ات را پذیرفت به شرط اینکه تو مرا بکشی؛ اما بدان که خداوند، مرا حفظ میکند و مانع تو میگردد».
عمیرگفت: گواهی میدهم که تو پیامبر خدایی، فکر کردیم که تو دروغ میگویی و هرگز از آسمان به تو خبری نمیرسد و بر تو وحی نمیشود. کسی غیر از صفوان، از این موضوع خبرندارد، به خدا سوگند حالا یقین کردم که کسی جز خدا، این خبر را به تو نرسانیده است، سپاس خدای را که مرا به اسلام هدایت نمود و این سفر را برایم مقدر کرد. آنگاه عمیر، به حق گواهی داد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: به برادرتان مسایل دینش را آموزش دهید و برایش قرآن بخوانید و اسیرش را آزاد کنید.
صفوان در مکه به مردم میگفت: شما را به چیزی مژده خواهم داد که جریان غم انگیز بدر را به فراموشی میسپارد. وی، همواره از سواران و مسافران، جویای اخبار بود تا اینکه خبر مسلمان شدن عمیر رضی الله عنه را شنید و سوگند یاد کرد که هرگز با عمیر رضی الله عنه سخن نگوید و به او فایدهای نرساند.
عمیر رضی الله عنه به مکه بازگشت و اسلام را تبلیغ میکرد و تعداد زیادی به دست او مسلمان شدند.[3]
پیشتر یادآور شدیم که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با یهود، پیمان صلح بست. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم از هر جهت برای اجرای این عهدنامه میکوشید.
مسلمانان هم کوچکترین حرکتی نکردند که این قرارداد را نقض کند؛ ولی دیری نپایید که یهودیان که تاریخ آنها سرشار از فریب و نیرنگ و خیانت و پیمان شکنی است، به سرشت اصلیشان بازگشتند و راه توطئه و ترور و تحریک و تفرقه افکنی در صفوف مسلمانان را در پیش گرفتند و اکنون نمونهای از نیرنگهای یهودیان:
ابن اسحاق میگوید: شاس بن قیس، پیرمردی کهنسال و سمبل کفر بود و کینهای سخت از مسلمانان به دل داشت. وی از کنار جماعتی از یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از اوس و خزرج عبور کرد که برای جلسهای جمع شده بودند و با هم گفتگو میکردند. قیس از محبت و دوستی و الفتی که بین آنها مشاهده کرد، به خشم آمد؛ آنان با آمدن اسلام، عداوت و دشمنی دوره جاهلیت را از یاد برده و در پرتو اسلام با هم انس و الفت یافته بودند. از این رو شاس بن قیس برآشفت و با خود گفت: این پرحرفها، جمع شدهاند و آرامش ما را از ما گرفتهاند. سپس به یک جوان یهودی که همراهش بود، دستورداد که با آنها بنشیند و جریان جنگ بعاث را به یادشان بیاورد و یاد گذشتهها را زنده کند و بعضی از سرودههایشان را درباره درگیریهای گذشته شان بخواند. این جوان رفت و این کار راکرد. در نتیجه تنازع و تفاخر در جمعیت انصار به راه افتاد تا اینکه دو نفر از دو طایفه برخاستند و شروع به رجزخوانی کردند، یکی از آن دو گفت: اگر میخواهید برای جنگآماده میشویم. هردو گروه به خشم آمدند و گفتند: قرارما، در «حره»[4] باشد.آنگاه فریاد زدند: جنگ، جنگ، اسلحه بردارید؛ اسلحه بردارید. نزدیک بود آتش جنگ شعله ور شود. این خبر به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید. لذا با تعدادی از مهاجران به محل آمد و گفت: «ای جماعت مسلمانان! از خدا بترسید، از خدا بترسید. آیا با وجود من فریادهای جاهلی سرمی دهید؟! آن هم پس از اینکه خدا، شما را به دین اسلام هدایت کرده و عزتتان داده و اسلام، از شما عادتهای جاهلیت را زدوده و شما را از کفر رهانیده و دلهای شما را با یکدیگر انس و الفت داده است».
انصار متوجه شدند که این، یک فریب شیطانی و نیرنگ دشمن بوده است، بنابراین به گریه افتادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی که به حرفهایش گوش میدادند و از او اطاعت میکردند، بازگشتند. بدین ترتیب خداوند، نیزنگ دشمن آنان، شاس بن قیس را نقش بر آب کرد.
این، یکی از نمونههایی است که یهودیان دسیسه میکردند تا در صفوف مسلمانان رخنه کنند و بدین سان مانع رشد اسلام شوند. آنان، در این راستا دسیسههای زیادی چیدند و شایعه پراکنیهای زیادی کردند، به همین خاطر آنها اول روز ایمان میآوردند و در آخر روز کافر میشدند تا بدینوسیله بتوانند در قلوب افراد ضعیف الایمان شک ایجاد نمایند. همچنین میکوشیدند تا تازه مسلمانان را درتنگنای مادی قرار دهند و مسلمانانی را که با آنها داد و ستد مالی داشتند، تا حد امکان، تحت فشار قرار میدادند و تا میتوانستند اموال مسلیمن را با هر دوز و کلک میخوردند و اگر به مسلمانی بدهکار بودند، از پرداخت بدهی خود، امتناع میکردند و میگفتند: «بستانکاری تو از ما، به زمانی مربوط میشودکه بر دین پدرانت بودی، اما اینک که از دین برگشته و بی دین شدهای، ما را با تو کاری نیست»![5]
همه این کارها را قبل از جنگ بدر انجام میدادند و این در حالی بود که با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیمان بسته بودند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و یارانش علی رغم تمام این خیانتها باز هم از خود صبر و شکیبایی نشان میدادند، زیرا از یکسو امیدوار بودند که یهودیان، هدایت شوند و از سوی دیگر حفظ امینت و آرامش منطقه، برایشان مهم بود.
وقتی یهودیان دیدند که مسلمانان در جنگ بدر پیروز شدند و به عزت، شکوه و هیبتی جانانه دست یافتند و بدین ترتیب قلوب دشمنان نزدیک و دورشان، به وحشت افتاد،کاسه خشمشان لبریز شد و پرده از دشمنیشان برداشتند و آشکارا شرارت و عداوتشان را به نمایش گذاشتند و به اذیت و آزار مسلمانان پرداختند.
کینه توزتر و شرورتر از همه کعب بن اشرف بود. بنو قینقاع از دو طایفه دیگر یهود، شرورتر بودند و در محلهای به همین نام، در داخل مدینه زندگی میکردند. بیشتر آنها به ریخته گری، آهنگری و ساختن ظروف بزرگ و کوچک اشتغال داشتند و از این رو انواع و اقسام اسلحه و ابزار جنگی در اختیارداشتند؛ شمار جنگاوران آنها، هفتصد تن بود که از شجاعترین یهودیان مدینه بشمار میرفتند. بنی قینقاع، نخستین یهودیانی بودند که عهدشکنی کردند.
وقتی خداوند، در جنگ بدر پیروزی را نصیب مسلمانان نمود، بر طغیان یهودیان افزوده شد و دامنه تحریکات و دسیسههایشان گسترش یافت و دست به آشوبگری و مسخره و استهزا زدند. هر مسلمانی که به بازارشان میرفت، مورد آزار و اذیت آنها قرار میگرفت، تا جایی که مزاحم زنان مسلمان نیز میشدند. وقتی کارشان از حد گذشت و سرکشی آنها به اوج رسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنها را جمع نمود و برایشان سخنرانی کرد و آنان را به خیر و خوبی دعوت نمود و آنها را از طغیان و سرکشی بیم داد، اما باز هم به خود نیامدند و همچنان بر شرارت و سرکشی خویش افزودند.
ابوداود و دیگران از ابن عباس رضی الله عنه روایت کردهاند که میگفت: وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در بدر، قریش را شکست داد و به مدینه بازگشت، یهودیها را در بازار بنی قینقاع جمع نمود و فرمود: ای یهودیان! پیش از اینکه به سرنوشت قریش گرفتار شوید، اسلام بیاورید».
گفتند: ای محمد! این موضوع که تعدادی از قریش را کشتهای، تو را فریب دهد و مغرور نسازد؛ آنها تجربهای نداشتند و با قوانین جنگی چندان آشنا نبودند. اگر با ما روبرو شوی، میفهمی که ما، مرد جنگیم؛ تو، تا کنون همانند ما راندیدهای.
خدای متعال، این آیه را نازل فرمود:
﴿قُل لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ سَتُغۡلَبُونَ وَتُحۡشَرُونَ إِلَىٰ جَهَنَّمَۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمِهَادُ ١٢ قَدۡ كَانَ لَكُمۡ ءَايَةٞ فِي فِئَتَيۡنِ ٱلۡتَقَتَاۖ فِئَةٞ تُقَٰتِلُ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَأُخۡرَىٰ كَافِرَةٞ يَرَوۡنَهُم مِّثۡلَيۡهِمۡ رَأۡيَ ٱلۡعَيۡنِۚ وَٱللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصۡرِهِۦ مَن يَشَآءُۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَعِبۡرَةٗ لِّأُوْلِي ٱلۡأَبۡصَٰرِ ١٣﴾ [آل عمران: 12- 13].
یعنی: «ای پیامبر! به کفار بگو: بزودی شکست خواهید خورد و (درآخرت)گرد آورده میشوید و به دوزخ افکنده میشوید و (دوزخ) چه بدجایگاهی است. در دو دستهای که در (جنگ بدر) با هم روبرو شدند، نشانهای (برای شما) است؛ دستهای در راه خدا میجنگید و دسته دیگر کافر بود. (کافران، به خواست خدا) مؤمنان را با چشم خویش دوبرابر (تعداد واقعی) میدیدند و خداوند، هر آن کس را که بخواهد، با یاری خود تأیید میکند. بیگمان در این امر، عبرتی برای صاحبان بینش است».
معنای جواب بنوقینقاع، اعلام جنگ بود. اما پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خشمش را فرو خورد و صبرنمود. مسلمانان نیز از خودشان شکیبایی نشان دادند و منتظر فرارسیدن زمان مناسبی بودند. از آن پس بر جسارت یهود بنی قینقاع افزوده شد و در مدینه نابسامانی و هرج و مرج بوجود آوردند و با دست خود، گورشان را کندند و درهای زندگی را به روی خویش بستند.
ابن هشام از ابوعون روایت میکند که زنی از عربها، پیراهنی را به بازار بنوقینقاع برد و آن را فروخت و کنار دکان ریخته گری نشست. اطرافش را گرفتند و از او خواستند که صورتش را نمایان کند، ولی آن زن، حاضر نشد چنین کاری بکند. آن مرد زرگر، دو طرف جامه زن را گرفت و بی آنکه آن زن، متوجه شود، آنها را از پشت گره زد. وقتی که آن زن برخاست، قسمتی از بدنش عریان شد. یهودیان خندیدند. زن مسلمان فریاد کشید؛ یکی از مسلمانانی کهآنجا بود، با یک ضربه، آهنگر را کشت. یهودیان هم آن مسلمان را کشتند. خویشاوندانآن مسلمان از سایر مسلمانان، علیه یهود بنی قینقاع درخواست کمک کردند و بدین ترتیب فتنهای برپا شد.[6]
محاصره، تسلیم و آوارگی بنی قینقاع
بدین سان کاسه صبر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم لبریز شد. در مدینه ابولبابه بن عبدالمنذر رضی الله عنه را جانیش تعیین نمود و پرچم مسلمانان را به حمزه بن عبدالمطلب سپرد و با سپاه خدا به طرف بنو قینقاع حرکت نمود. آنان، وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را دیدند به قلعههایشان پناه بردند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنها را سخت محاصره کرد و محاصره، از روز شنبه نیمه ماه شوال سال دوم هجری آغاز شد و به مدت 15 شبانه روز تا اول ماه ذیقعده به طول انجامید و خداوند، وحشت را در قلوب یهودیان انداخت. همچنانکه هرگاه خداوند بخواهد قومی را خوارو زبون کند، در دلشان ترس و وحشت میافکند. پس از آن به دستور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از دژ پایین آمدند و با زنان و اموال و فرزندانشان تسلیم شدند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد آنان را ببندند. اینجا بود که عبدالله بن ابی بن سلول، بار دیگر منافقت خودش را به نمایش گذاشت. او از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواست که از آنها درگذرد و گفت: ای محمد! به هم پیمانان من خوبی کن – بنوقینقاع هم پیمانان خزرجیان بودند- پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او جوابی نداد. ابن ابی حرفش را تکرار نمود؛ لذا دست به گریبان زره آن حضرت برد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سخت ناراحت شد تا جایی که از شدت ناراحتی، چهرهاش تغییرکرد و سپس فرمود: «رهایم کن». اما این منافق، حرفش را تکرار میکرد و میگفت: سوگند به خدا دست بردار نیستم تا اینکه در حق هم پیمانان من نیکی کنی؛ میخواهی چهارصد تن بدون زره و سیصد تن زره پوشیده را یک روزه درو کنی، در حالی که همواره در برابر انواع دشمنان، مرا پشتیبانی کرده اند!؟ بخدا که من، از گردش روزگار و کاری که میخواهی با اینها بکنی، میترسم.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با این منافق که از تظاهرش به اسلام فقط یک ماه میگذشت، بهترین رفتار را کرد و آنها را به وی سپرد و دستو رداد که آنها را از مدینه خارج کنند و هرگز اجازه ندارند در اطراف مدینه سکونت کنند. یهود بنی قینقاع به سوی شام کوچ کردند و دیری نپایید که بیشترشان، هلاک شدند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اموال آنها را ضبط نمود و از آن اموال سه کمان، دو زره و سه شمشیر و سه نیزه همراه با خمس غنایم را برگرفت. مأمور جمعآوری غنایم در این غزوه، محمد بن مسلمه رضی الله عنه بود.[7]
همزمان با دسیسه صفوان بن امیه و کارشکنیهای منافقان و یهودیان، ابوسفیان نیز در این اندیشه بود که با کمترین هزینه، ضربهای برمسلمانان وارد سازد که تاثیر آشکار و زودرسی داشته باشد و با این کار حیثیت قوم و قبیلهاش را حفظ کند و تواناییاش را به نمایش بگذارد. وی، نذر کرده بود که از جنابت به حمام نرود تا اینکه با محمد صل الله علیه و آله و سلم بجنگد. بنابراین با 200 سوار بیرون شد تا به سوگندش جامه عمل بپوشاند. آنها تا دامنه کوهی بنام (نیب)کنار قناتی رفتند وهمانجا اطراق کردند که به اندازه 12 میل - بیشتر یا کمتر- تا مدینه فاصله داشت.
آنها جرأت نکردند آشکارا به مدینه حمله کنند. لذا تصمیم گرفتند همانند دزدان وارد عمل شوند. ابوسفیان در تاریکی شب به خانه حیی بن اخطب رفت و از وی اجازه ورود خواست. اما حیی، ترسید و در را باز نکرد. لذا ابوسفیان به سراغ سلام بن مشکم – سردار بنی نظیر- رفت که در آن زمان خزانه دار بنی نظیر نیز بود. اجازه ورود خواست، اجازه داده شد. سلام از ابوسفیان پذیرانی نمود و به او شراب داد و او را در جریان اخبار مدینه گذاشت. در قسمت آخر شب ابوسفیان نزد یارانش برگشت و گروهی را فرستاد تا به قسمتی از مدینه به نام «عریض» شبیخون بزنند وآنجا را غارت کنند. آنها، تعدادی از درختان خرما را سوزاندند و مردی از انصار را که با یکی از همکارانش که مشغول زراعت بودند،کشتند و بازگشتند و به سوی مکه گریختند. وقتی این خبر به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، به سرعت ابوسفیان و یارانش را دنبال نمود؛ اما آنها گریخته بودند.
در راه کیسههای غذاهایشان (سویق) افتاده بود، اما از بس برای فرار عجله داشتند، کیسهها را برنمی داشتند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تا منطقهای به نام قرقره الکدر آنان را تعقیب نمود و پس از آن به مدینه بازگشت.
مسلمانان، قوت و غذایی را که کفار، از خود بجای گذاشته بودند، با خودشان به مدینه بردند، به همین دلیل این غزوه را غزوه سویق نامیدهاند.
این غزوه دو ماه پس از جنگ بدر، در ذیحجه سال دوم هجری به وقوع پیوست. در این غزوه نیز جانشین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ابوالبابه بن عبدالمنذر رضی الله عنه بوده است.[8]
این، بزرگترین تهاجم نظامی، به رهبری پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیش از جنگ احد بود که در محرم سال سوم هجری روی داد. علتش، این بود که به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خبر رسید که بنی ثعلب و جمعی از جنگجویان آنان خودشان را برای حمله به مدینهآماده میکنند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مسلمانان را جمع نمود و به اتفاق 450 جنگجوی سواره و پیاده بیرون شد و عثمان بن عفان رضی الله عنه را در مدینه به عنوان جانشین تعیین کرد. در بین راه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مردی از بنی ثعلب را دستگیر نمود و از او خواست که مسلمان شود؛ او نیز مسلمان شد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را به بلال رضی الله عنه سپرد. وی راهنمای سپاه اسلام در سرزمین دشمن گردید.
نیروهای دشمن وقتی خبر فرارسیدن سپاه اسلام را شنیدند، در کوهها پراکنده شدند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تا محل تجمع دشمن پیش رفت کهآبی به نام ذی امر بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تمام ماه صفر یا نزدیک به تمام آن را همانجا اقامت نمود تا قدرت اسلام را به رخ اعراب بکشد و بر ترس و وحشت آنان بیفزاید و آنگاه به مدینه بازگشت.[9]
کعب بن اشرف یکی از دشمنان سرسخت اسلام و مسلمین بود و بیش از همه یهودیان، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را آزار میداد و حتی آشکارا ادعای جنگ با آن حضرت را هم داشت. او، از قبیله طیء و از شاخه بنی نبهان و مادرش از بنی نضیر بود و رفاه و ثروت وافری داشت؛ در بین عربها، از لحاظ زیبایی، زبانزد بود و یکی از شاعران بنام عرب محسوب میشد و در جنوب شرقی مدینه، پشت محله بنی نضیر، قلعهای داشت.
وقتی خبر پیروزی مسلمانان در بدر را شنید و اطلاع یافت که بزرگان قریش در بدر کشته شدهاند، با تعجب گفت: آیا این، واقعیت دارد؟ اینها بزرگان اعراب و پادشاهان مردمند؛ سوگند به خدا اگر این خبر درست باشد، زیر زمین برایمان از روی زمین بهتر است. وی به همین اکتفا نکرد؛ بلکه نزد قریش و به خانه مطلب بن ابی وداعه سهمی رفت و اشعاری خواند که در مورد کشتههای بدر و چاه قلیب سروده بود؛ او میگریست تا احساسات مشرکین را برانگیزد و عقدهها و کینهها را علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به جوش آورد و از قریشیان خواست تا با پیامبر بجنگند. اینجا بود که ابوسفیان و مشرکین از او پرسیدند: آیا دین ما بر حق است یا دین محمد؟ و آیا دین ما را دوست داری یا دین محمد را؟ کدام یک از ما ره یافته است؟ کعب گفت: شما، راه یافتهتر و بهترید. در هیمن موردخداوند آیه نازل نمود: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيبٗا مِّنَ ٱلۡكِتَٰبِ يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡجِبۡتِ وَٱلطَّٰغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَٰٓؤُلَآءِ أَهۡدَىٰ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ سَبِيلًا ٥١﴾ [النساء: 51]. یعنی: «ای پیامبر! آیا ندیدی کسانی را که بهرهای ازکتاب داده شدهاند، باز هم به بت و بتان و معبودان باطل ایمان میآورند و برای کافران میگویند: اینها- کافران- در راهشان از مؤمنان راه یافته ترند».
کعب به مدینه بازگشت و این بار به شعرسرایی درباره زنان صحابه پرداخت و با زبان درازی، مسلمانان را شدیداً آزرد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چه کسی جلوی کعب بن اشرف را میگیرد و او را از بین میبرد و ما را راحت میکند؟ زیرا او خدا و رسول را اذیت میکند».
کسانی که برای این کار، داوطلب شدند، عبارتند از: محمد بن مسلمه، عباد بن بشر و ابونائله سلکان بن سلامه که برادر رضاعی کعب بود و حارث بن اوس و ابوعبس بن جبره. فرماندهی این دسته برعهده محمد بن مسلمه بود. آنچه از روایات برمیآید، این است که محمد بن مسلمه رضی الله عنه با شنیدن درخواست رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برخاست و گفت: من، ای رسول خدا؛ آیا دوست داری او را بکشم؟
رسول الله صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آری. محمد بن مسلمه گفت: ای رسول خدا! آیا اجازه میدهد که برای فریب کعب سخنانی بگویم؟
فرمود: آری.
محمد بن مسلمه نزد کعب رفت و به او گفت: این مرد از ما صدقه خواسته و ما را تحت فشار قرار داده است. کعب گفت: به خدا شما نیز میتوانید او را خسته و درمانده کنید.
محمد بن مسلمه رضی الله عنه گفت: ما از او پیروی کردهایم و اینک دوست نداریم رهایش کنیم تا ببینیم کارش به کجا میکشد. بلکه از تو میخواهیم به ما یک یا دو وسق[10] گندم قرض بدهی.
کعب گفت: باشد، ولی به شرطی که به من چیزی را گرو بدهید.
محمد بن مسلمه رضی الله عنه پرسید: چه چیز را گرو میخواهی؟
گفت: زنانتان را در گروی من بگذارید. ابن مسلمه گفت: چگونه زنانمان را نزد تو گروگان بگذاریم در حالی که تو زیباترین مرد عرب هستی؟کعب گفت: فرزندانتان را به گروگان بگذارید. ابن مسلمه گفت: چگونه فرزندانمان را به گرو بگذاریم که بعداً آنان را دشنام دهند و بگویند: درمقابل یک یا دو وسق به گروگان رفته اند؟! نه، این برای ما ننگ است. ابن مسلمه گفت: ما اسلحه، نزدت به گرو میگذاریم، و وعده داد که با اسلحههای گرو، به دیدنش برود.
ابونائله نیز کاری شبیه کار ابن مسلمه کرد. وی نزد کعب رفت و بعضی از اشعار و سرودههای جاهلی را خواند و سپس گفت: ای ابن اشرف! من اینجا برای حاجتی آمدهام و میخواهم تا رازی را با تو درمیان بگذارم و انتظار دارم که آن را پوشیده بداری. کعب گفت: این کار را میکنم.
ابونائله رضی الله عنه گفت: آمدن این مرد برای ما مصیبتهایی به بار آورده و همه عربها دشمن ما شده و همه ما را با یک کمان نشانه گرفته و راههای ما را مسدود کرده اند؛ از این رو خانواده هایمان در تنگنا و مخاطره قرار گرفتهاند و اینک همه ما خسته و درمانده شدهایم.
این گفتگو نیز مانند گفتگوی محمد بن مسلمه ادامه یافت و ابونائله در بین حرفهایش گفت: من دوستانی دارم که هم فکر من هستند. ما تصمیم گرفتهایم نزد تو بیاییم و با تو بیعت کنیم تا در این شرایط، به ما لطف نمایی. بدین ترتیب ابن مسلمه و ابونائله به مقصود خود رسیدند؛ زیرا دیگر کعب اشرف، با دیدن اسلحهها، دچار شک و تردید نمیشد.
در یک شب مهتابی، چهارده ربیع الاول سال سوم هجری این گروه در خانه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جمع شدند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آنها را تا بقیع الغرقد، بدرقه کرد و سپس گفت: به نام خدا بروید؛ خدایا! کمکشان کن و آنگاه به خانهاش بازگشت و به نماز و راز و نیاز با پروردگارش پرداخت.
این گروه به دژ کعب بن اشرف رفتند، ابونائله کعب را صدا زد. زن کعب که تازه با او عروسی کرده بود، پرسید: این وقت شب کجا میروی؟ صدایی را میشنوم که از آن خون میچکد.
کعب گفت: کسی جز برادرم محمد بن مسلمه و برادر رضاعی ام ابونائله نیست. انسان بزرگوار را اگر به سرنیزه هم مهمان کنند، اجابت میکند. آنگاه به سرش عطر زد و نزد آنان رفت. ابونائله پیشتر به دوستانش گفته بود: وقتی آمد، من موهایش را میگیرم که ببویم، همین که دیدید سرش را کاملاً در دست گرفتهام، فوراً سرش را بزنید و او را بکشید.
کعب نزد آنان آمد و پس از چندی ابونائله گفت: اگر مایلی قسمت دیگر شب را در شعب عجوز قدم بزنیم. در بین راه ابونائله گفت: هیچ شبی ندیده بودم که اینگونه خوشبو و معطر باشی. کعب با شنیدن این جمله، از روی غرور، بادی به گلو انداخت و گفت: بهترین زنان عرب، همسر من هستند.
ابونائله گفت: اجازه میدهی سرت را ببویم؟ کعب گفت: آری، ابونائله با دو دست سرش را گرفت و بویید و دوستانش هم بوییدند. قدری دیگر قدم زدند. آنگاه ابونائله دوباره اجازه خواست که سرکعب را ببوید. کعب اجازه داد. ابونائله، همان کار را تکرار کردتا اطمینان کعب را حاصل کند. مقداری دیگر که قدم زدند، ابونائله بار دیگر اجازه خواست که سرکعب را ببوید و او نیز اجازه داد. ابونائله، سرکعب را به بهانه بوییدن،گرفت و سپس گفت: دشمن خدا را بزنید و بدین سان شمشیرها یکی پس ازدیگری بر پیکر کعب فرود آمد، اما کعب همچنان زنده بود. محمد بن مسلمه رضی الله عنه چاقویی در زیر شکم کعب داخل کرد و آن را چرخانید. کعب، فریاد بلندی سرداد که در اطراف پیچید و چراغهای تمام قلعه، روشن شد و بدین ترتیب دشمن خدا، به قتل رسید.
رزمندگان بازگشتند در حالیکه حارث بن اوس با شمشیر یکی از دوستانش زخمی شده بود و از زخمش خون میریخت. وقتی به «حره العریض» رسیدند، دیدند که حارث نیست. لحظهای ایستادند تا اینکه حارث آمد و او را با خود برداشتند و به راهشان ادامه دادند تا به بقیع رسیدند. در آنحا با صدای بلند تکبیر گفتند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با شنیدن صدای آنها، الله اکبر گفت و دریافت که کعب را به قتل رساندهاند. وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنها را دید، فرمود: «همواره این چهرهها، شادمان باشند». مجاهدان پاسخ دادند: «و چهره شما هم ای رسول خدا». سپس سرکعب را در حضور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به زمین انداختند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خدا را به خاطر کشته شدن کعب، سپاس گفت و سپس آب دهانش را بر جراحت حارث مالید. آن زخم فوراً بهبود یافت و پس از آن، هرگز حارث را اذیت نکرد.[11]
وقتی یهودیان خبر کشته شدن کعب بن اشرف را شنیدند، به وحشت افتادند و فهمیدند که هرگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مطمئن شود که نصیحت و مسالمت، سودی ندارد، تمام توانش را برای رویارویی با مفسدان بکارمی برد. از این رو هرگز در مورد قتل کعب بن اشرف واکنش نشان ندادند، بلکه سعی کردند آرمش را برقرار کنند و برخلاف گذشته، خود را به عهد و پیمانشان وفادار نشان دهند.
بدین سان خیال رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تا مدتی ازخطرهای خارجی راحت شد و بسیاری از مشکلات و مشقتهای داخلی مسلمانان کاهش یافت؛ مشکلاتی که همه از آن رنج میبردند.
این غزوه در واقع مانور رزمی سیصد رزمنده بود که شخص پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آن را فرماندهی کرد. این غزوه درماه ربیع الثانی سال سوم هجری در منطقهای به نام بحران روی داد.
بحران، نام معدنی در ناحیه فرع حجاز است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ماه ربیع الثانی و سپس جمادی الاول را همانجا اقامت نمود و پس از آن بدون آنکه جنگی رخ دهد، به مدینه بازگشت.
این، آخرین و موفقترین مانور نظامی مسلمانان پیش از جنگ احد بود که در جمادی الثانی سال سوم هجری روی داد.
تفصیل این سریه از این قرار است که قریش پس از جنگ بدر، پریشان و مضطرب بودند تا اینکه فصل تابستان و فصل تجارت آنان به شام فرا رسید و از این رو رنجی دیگر بر رنجهایشان افزوده شد.
درآن سال، کاروانسالار قافله تجارتی قریش، صفوان بن امیه بود. وی، به قریش گفت: محمد و یارانش، راه بازرگانی ما را بستهاند و ما نمیدانیم با آنها چه کار کنیم؟ آنان ساحل را رها نمیکنند و ساکنین ساحل نیز با آنها پیمان بستهاند. من نمیدانم از کجا برویم؟ اگر هم نرویم مجبوریم از سرمایه بخوریم؛ دراین صورت سرمایه ما تمام میشود. از سوی دیگرنمی توانیم بدون تجارت تابستانی شام و تجارت زمستانی حبشه، زندگی کنیم.
گفتگو در این باره به درازا کشید تا اینکه اسود بن عبدالمطلب گفت: بهتر است که از راه ساحل نروید، بلکه میتوانید از راه عراق که راهی طولانی است و از نجد میگذرد، به شام بروید؛ این راه، با فاصله زیاد از شرق مدینه میگذرد. قریش که این راه را نمیشناختند، مشورت اسود را پذیرفتند. اسود همچنین پیشنهاد کرد که فرات بن حیان از قبیله بنی بکر بن وائل به عنوان راهنما، در این سفر تجارتی با کاروان قریش همراه شود.
کاروان قریش به سرپرستی صفوان بن امیه از راه جدید حرکت نمود و طولی نکشید که اخبار کاروان قریش به مدینه رسید. جریان از این قرار بود که سلیط بن نعمان که مسلمان شده بود، پیش از حرام شدن شراب در یک بزم میگساری با نعیم بن مسعود اشجعی که هنوز مسلمان نشده بود، شراب مینوشید. وقتی شراب، اثر خودش را گذاشت، نعیم، زبان باز کرد و به تفصیل از اخبار کاروان سخن گفت. سلیط هم به سرعت خبر را به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رساند. آنحضرت صل الله علیه و آله و سلم بی درنگ یکصد سوار را به فرماندهی زید بن حارثه رضی الله عنه گسیل نمود. زید رضی الله عنه شتابان به سوی مقصد به راه افتاد و کاروان قریش را غافلگیر کرد. در آن هنگام کاروان قریش، درکنار برکهای به نام «فرده» اطراق کرده بودند.
صفوان و نگهبانان کاروان راهی جز فرار نداشتند. بنابراین بدون کوچکترین مقاومتی گریختند و زید، تمام اموال کاروان را به غنیمت گرفت.
در این حمله مسلمانان، راهنمای کاروان و به روایتی دو نفر دیگر را اسیرکردند و غنایم فراوانی از جمله ظروف نقره که یکصد هزار درهم ارزش داشت، بدست آوردند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس ازجدا کردن خمس این غنایم، بقیه را بین افراد سریه تقسیم نمود و راهنمای کاروان قریش فرات بن حیان به دست پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اسلام آورد.
این نیز مصیبت سخت دیگری بود که قریش پس از جنگ بدر بدان گرفتار شدند و بار دیگر بر اندوه و پریشانی آنها افزوده گشت.
قبیله نامدار قریش، تنها دو راه پیش روی داشت:
یا باید دست از غرور و سرکشی بر میداشت و راه صلح و دوستی با مسلمانان را در پیش میگرفت و یا با جنگی تمام عیار و فراگیر عزت و شوکت از دست رفته خویش را بدست میآورد و از این طریق همه نیروهای مسلمانان را نابود میکرد تا دیگر سلطهای پیدا نکنند.
مکه، راه دوم را در پیش گرفت و قریشیان، تمام توانشان را برای انتقام و رویارویی با مسلمانان بکار بستند و تصمیم گرفتند با مسلمانان در درون سرزمینشان بجنگند. حوادث پیش آمده، زمینه ساز جنگ احد بود.
[1].کدر: پرندهای است تیره رنگ، در اینجا اسمآبی از آبهای بنی سلیم است که در نجد و در راه تجارتی بین مکه و شام قرار دارد.
[2]. زادالمعاد، 2/90 ابن هشام 2/43، 44، مختصره سیره الرسول ص 236.
[3]. سیرة ابن هشام، ج1، ص 661 – 663.
[4]. حره،نام مکانی است در حومه مدینه.
[5]. مفسران نمونههایی ازاین رفتار و کردار یهودیان در رابطه با مسلمانان را در تفسیر سوره آ لعمران و سایر سورهها آوردهاند.
[6]. سیرة ابن هشام (2/47 و 48)
[7]. زادالمعاد (2/71، 91)؛ سیره ابن هشام (2/47- 49)
[8]. زادالمعاد، (2/90) ابن هشام 2/44، 45.
[9]. ابن هشام 2/46، زادالمعاد2/91؛ ابن هشام، دسیسه قتل پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را از سوی دعثور یا غورث محاربی، ضمنحوادث این غزوه آورده است؛ اما صحیح، این است که این دسیسه در غزوه دیگری، طراحی شده است، نگا: صحیح بخاری 2/593
[10]. وسق، پیمانهای بود که در داد و ستدهای آن روز استفاده میشد. برخی آن را معادل شصت صاع گفتهاند.
[11].نگا: سیره ابن هشام (2/51- 57)؛ صحیح بخاری (1/341، 425) و (2/577)؛ زادالمعاد (2/91).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر