وقتی اوضاع جزیره العرب، تا حد زیادی به نفع مسلمانان تغییر نمود، نشانههای بزرگ پیروزی اسلام اندک اندک ظاهر میشد و حقوق مسلمانان رسمیت پیدا میکرد و مشرکین، پذیرفتند که مسلمانان نیز حق عبادت کردن در مسجد الحرام را دارند؛ این در حالی بود که در شش سال گذشته، مشرکین، از ورود مسلمانان به سرزمین مکه جلوگیری کرده بودند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در خواب دید که با یارانش وارد مسجد الحرام شدند و کلیدهای کعبه را گرفته و خانه را طواف نمودند و عمره بجا آوردند و بعضی سرهایشان را تراشیدند و بعضی موهایشان را کوتاه کردند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خوابش را برای اصحاب بازگو کرد و آنها هم خوشحال شدند و چنین پنداشتند که در همان سال وارد مکه خواهند شد. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم همچنین به یارانش خبر داد که قصد عمره دارد و اصحابش نیز آماده سفر شدند.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اعراب حومه مدینه و روستاهای نزدیک را نیز برای رفتن به حج فرا خواند؛ بسیاری از اعراب، فراخوان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را پذیرفتند.پیامبر صل الله علیه و آله و سلم لباسهایش را شست و بر شترش به نام قصواء سوار شد. و ابن ام مکتوم با نمیله لیثی را بر مدینه گماشت و روز دوشنبه اول ذی القعده سال ششم هجری به همراهام سلمه و هزار و چهارصد و به قولی هزار و پانصد نفر بیرون شد. در این سفر، هیچ سلاحی با خود نداشتند جز شمشیرهایی که در نیام بود و جزو توشه مسافر محسوب میشد و در آن زمان به همین شکل، رایج بود.
مسلمانان به طرف مکه حرکت نمودند و هنگامی که به ذی الحلیفه رسیدند، شترهای مخصوص قربانی را قلاده و نشانه گذاری کردند و برای عمره، احرام بستند. پیشاپیش، جاسوسی از قبیله خزاعه را مأمور کردند که اخبار قریش را به ایشان برساند. وقتی به عسفان رسیدند، جاسوس ایشان خبر آورد که کعب بن لؤی، احابیش را علیه شما بسیج کرده و جمعیت زیادی را برای جنگ با شما تدارک دیدهاند تا شما را از زیارت کعبه باز دارند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با یارانش مشورت نمود و گفت: اگر مناسب میبینید به خانه و فرزندان این جماعت که به یاری آنان رفتهاند حمله کنیم و اینها را به اسارت بگیریم تا اگر سرجایشان بنشینند، شکست خورده و غمگین باشند و در غیر این صورت، به مثابه گردنی خواهند بود که خدا، آن را قطع کرده است یا میخواهید همچنان به قصد خانه خدا برویم و با هرکس که مانع ما شود، بجنگیم؟ ابوبکر فرمود: خداوند و رسولش داناترند؛ ما به نیت عمره آمدهایم نه برای جنگ؛ اما هرکس مزاحم عبادت ما بشود، با او میجنگیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: پس حرکت کنید و همه به راه افتادند.
ممانعت قریش از رفتن مسلمانان به زیارت خانه خدا
هنگامی که قریشیها خبر خروج پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را شنیدند، جلسهای برای مشورت ترتیب دادند و در آن تصویب کردند که هر طور شده مسلمانان را از ورود به مکه و زیارت خانه خدا باز دارند.
پس از آنکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از حمله به احابیش اعراض نمود، مردی از بنی کعب خبر آورد که قریشیان در ذوطوی اردو زدهاند و خالد بن ولید با دویست سوار در کراع الغمیم، راه منتهی به مکه را بستهاند تا از ورود مسلمانان به مکه جلوگیری نمایند. خالد، برای این منظور مسلمانان را زیر نظر گرفت. خالد مسلمانان را به هنگام نماز ظهر در حال رکوع و سجده دید و گفت: ای کاش اینک که اینها بی خبرند، بر آنان حمله بریم و کارشان را تمام کنیم. آنگاه تصمیم گرفت که هنگام نماز عصر، ناگهانی بر مسلمانان حمله کنند؛ اما خداوند، حکم نماز خوف را نازل نمود و این فرصت از دست خالد رفت.
پرهیز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از نبرد خونین
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم راهی پر پیچ و خم را در میان کوهها و درهها در پیش گرفت و همراهانش را به سمت راست از راه ثنیه المرار در نزدیکی حدیبیه به پیش برد و راه اصلی مکه را که از تنعیم میگذشت و به حرم امن الهی میرسید، در سمت چپ وانهاد. خالد با مشاهده تغییر مسیر کاروان مسلمانان، شتابان به سوی قریش رفت تا آنان را از وضعیت جدید آگاه سازد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تا ثنیه المرار پیش رفت؛ در آنجا سواری ایشان که قصواء نام داشت، به زمین خوابید. سعی کردند تا شتر را به راه اندازند؛ اما شتر از جایش برنخاست؛ گفتند: قصواء از راه ماند. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «قصواء، از راه نمانده و چنین عادتی هم ندارد؛ بلکه همان کسی که فیل ابرهه را از رفتن بازداشت، این شتر را نیز بازداشته است» و سپس فرمود: «بخدا سوگند هر شیوهای را که به من پیشنهاد کنند و در آن حرمت حدود الهی را رعایت کنند، خواهم پذیرفت». آنگاه شتر را حرکت دادند و راه خود را تغییر دادند و رفتند تا به انتهای حدیبیه رسیدند و در کنار برکه کم آبی اطراق کردند و طولی نکشید که آب برکه تمام شد. بنابراین اصحاب از تشنگی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شکایت کردند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تیری از تیر دانش درآورد و دستور داد آن تیر را در چشمه فرو برند، سوگند به خدا، از آن چشمه آنقدر آب جوشید که همه سیراب شدند و از آب بی نیاز گردیدند.
میانجیگری بدیل میان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و قریش
هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم استقرار یافت، بدیل بن ورقاء خزاعی با جمعی از بنی خزاعه نزد آن حضرت آمد. خزاعیها همواره رازداران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان اهل تهامه بودند. گفت: من از نزد طایفه کعب بن لؤی میآیم. آنها کنار آبهای حدیبیه فرود آمدهاند و زنان و بچههایشان را نیز با خود آوردهاند و میخواهند راه تو را ببندند و با تو بجنگند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ما برای جنگ نیامدهایم، و بلکه به قصد عمره آمدهایم. قریشیان، در جنگها ضرر کرده و از جنگ به ستوه آمدهاند. اگر میخواهند از جنگ با آنها منصرف میشوم و آنها هم در مقابل مرا با مردم واگذارند و اگر میخواهند به همان راهی بروند که مردم رفتهاند در غیر این صورت گویا تجدید قوا کردهاند و اگر به دنبال جنگ هستند، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، چنان با آنان میجنگم که جان از تنم درآید یا خداوند، کار خویش را پیش ببرد».
بدیل گفت: به زودی گفته هایت را به آنان میرسانم. وی، نزد قریش رفت و گفت: من از نزد این مرد میآیم و از او سخنانی شنیدهام که اگر بخواهید به شما میگویم. بی خردانشان گفتند: ما را نیازی به شنیدن سخنان او نیست. اما آن دسته از کسانی که مقداری عقل داشتند، گفتند: گفتههایش را برای ما بازگو کن.
بدیل گفت: شنیدم که چنین و چنان میگوید و تمام حرفهای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را برای آنان باز گفت. قریش نیز مکرزبن حفص را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرستادند. همین که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مکرز را دید، گفت: این، مردی نیرنگ باز است. او آمد و صحبت کرد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همان سخنانی را که به بدیل گفته بود، تکرار کرد؛ او نیز بازگشت و سخنان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به قریش رساند.
نمایندگان قریش نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم :
سپس مردی از کنانه به نام حلیس بن علقمه، گفت: بگذارید، من نزد او بروم و با او سخن بگویم. گفتند: برو. هنگامی که نزدیک پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، پیامبر فرمود: این، فلانی و از قومی است که شتران قربانی را گرامی میدارند؛ لذا شتران قربانی را به سوی او گسیل کنید؛ اصحاب چنین کردند و خودشان نیز لبیک گویان از او استقبال کردند. حلیس گفت: سبحان الله! مناسب نمیبینم که از طواف و زیارت خانه خدا، بازداشته شوند. آنگاه نزد قریش بازگشت و گفت: شتران را دیدم که آنها را قلاده بسته و نشانه گذاری کرده اند؛ من موافق نیستم که این جماعت از رفتن به خانه خدا بازداشته شوند. میان او و قریش، سخنانی رد و بدل شد.
عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد، راه عاقلانهای را پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید و مرا بگذارید تا نزد او بروم. گفتند: برو وی نزد پیامبر آمد و شروع به گفتگو نمود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همان سخنانی را که به بدیل گفته بود، به او نیز گفت.
عروه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای محمد! اگر قومت را ریشه کن کنی، چه چیز عاید تو خواهد شد؟ آیا تا کنون شنیدهای که احدی از عربها، با قوم خویش چنین کرده باشد؟ در غیر این صورت من، عدهای اوباش را میبینم که اطراف تو را گرفتهاند و بعید نیست که تو را تنها بگذارند و فرار کنند. ابوبکر گفت: شرمگاه لات را بمک – لات اسم بت معروفی از جاهلیت است- آیا ما او را تنها میگذاریم؟ گفت: این، کیست؟ گفتند: ابوبکر است. گفت: به خدا سوگند اگر خوبیهایی که پیش از این، بر من روا داشتهای، نبود، حتما جوابت را میدادم و آنگاه گفتگو با پیامبر را ادامه داد. عروه گهگاهی ضمن مذاکره دستش را به سوی ریش پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میبرد و مغیره بن شیبه بالای سر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایستاده بود و شمشیری به دست و کلاه خودی به سر داشت؛ هرگاه عروه میخواست ریش پیامبر را بگیرد، با دسته شمشیر به دستش میزد و میگفت: دستت را از ریش پیامبر دور کن. عروه سرش را بلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شیبه است. گفت: ای بی وفا! مگر من نبودم که برای جبران خیانت و نیرنگبازی تو، آن همه تلاش و کوشش کردم؟ گفتنی است: مغیره در زمان جاهلیت، با گروهی همراه شده بود و سپس آنها را کشته و اموال آنها را به غارت برده بود. وی، پس از این ماجرا، مسلمان شد. پیامبر گفت: مسلمان شدن تو را میپذیرم و در قبال مالی که ربودهای، مسئولیتی ندارم. مغیره برادر زاده عروه بود. آنگاه عروه ارتباط و محبت یاران رسول خدا را زیر نظر گرفت و سپس به نزد یارانش بازگشت و گفت: ای قوم من! به خدا سوگند که من نزد پادشاهان زیادی از جمله قیصر و کسری و نجاشی رفته ام؛ به خدا پادشاهی ندیدهام که یارانش، او را به اندازهای گرامی بدارند که یاران محمد صل الله علیه و آله و سلم او را گرامی میدارند. به خدا اگر آب دهان بیندازد، همه، دستهایشان را پیش میبرند تا نصیب یکی از آنان شود و آن را به صورت و اندامش بمالد. هرگاه دستوری بدهد، بی درنگ دستورش را اجرا میکنند و چون وضو میگیرد، بر سر گرفتن قطرات آب وضویش، با همدیگر رقابت میکنند و هرگاه سخن میگوید، همه صداهایشان را پایین میآورند و به خاطر احترامش به او خیره نمیشوند. این که او روش عاقلانهای به شما پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید.
از آن جا که جوانان قریش آزمند جنگ بودند و مشاهده کردند که رهبرانشان به صلح علاقه دارند، نقشهای کشیدند تا جلوی صلح را بگیرند. لذا تصمیم گرفتند شب هنگام بر سپاه مسلمانان شبیخون بزنند و حادثهای بیافرینند تا شعلههای جنگ برافروخته شود. آنان عملا دست به کار شدند و هفتاد یا هشتاد تن از آنها، شب هنگام بیرون شدند و به طرف کاروان مسلمانان به راه افتادند؛ اما محمد بن مسلمه فرمانده ی گشتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همه آنها را دستگیر نمود و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از روی صلح جویی همه آنها را آزاد کرد. در همین مورد خداوند، این آیه را نازل نمود: ﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡۚ﴾ [الفتح: 24]. یعنی: «او خدایی است که در درون مکه، دست کافران را از شما و دست شما را از ایشان، کوتاه کرد، بعد از آنکه ( در جنگهای قبلی) شما را بر آنان پیروز کرده بود».
عثمان بن عفان، سفیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به سوی قریش
در این اثنا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تصمیم گرفت سفیری نزد قریشیان بفرستد تا برای قریش موضع آن حضرت و هدفش از این سفر را روشن کند. بنابراین عمر را فراخواند تا او را بفرستد؛ اما عمر رضی الله عنه معذرت خواهی نمود و گفت: ای رسول خدا! من کسی را در مکه از بنی عدی بن کعب ندارم که اگر مورد آزار و اذیت قریش قرار گیرم، از من حمایت کند. بهتر است که عثمان را بفرستی؛ زیرا خویشاوندانش در مکهاند و قطعا او میتواند پیامت را برساند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز عثمان را به نزد قریشیان فرستاد و گفت: به آنها بگو: ما برای جنگ نیامدهایم، بلکه به نیت عمره آمدهایم و آنها را به اسلام دعوت بده. همچنین به عثمان دستور داد که نزد مردان و زنان مسلمانی که در مکه هستند، برود و به آنها مژده فتح و پیروزی را بدهد که خداوند دینش را غالب خواهد نمود تا دیگر کسی، مجبور نباشد که ایمانش را مخفی کند.
عثمان به راه افتاد و در «بلدح» با قریشیان روبرو شد. گفتند: کجا میروی؟ گفت: پیامبر خدا مرا فرستاده است و آنگاه پیام رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را، به آنان رساند. گفتند: آنچه گفتی شنیدیم. برو تا اینکه نیازت را برآورده کنی یعنی برو و پیام را به سران قریش برسان و ابان بن سعید بن عاص به استقبالش آمد و به او خوشامد گفت و اسبش را زین کرد و عثمان را بر اسبش سوار نمود و او را امان داد و پشت سرش سوار نمود تا به مکه رسید. عثمان پیام نبی اکرم صل الله علیه و آله و سلم را به بزرگان قریش رساند. هنگامی که مذاکره به پایان رسید، پیشنهاد کردند که به طواف خانه خدا برود؛ اما عثمان این پیشنهاد را قبول نکرد و گفت: تا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم طواف نکند، من طواف نمیکنم.
شایعه کشته شدن عثمان رضی الله عنه و انگیزه بیعت رضوان
قریشیان، عثمان را نزد خودشان نگه داشتند؛ شاید بدین خاطر که با همدیگر به خوبی مشورت کنند و تصمیم قاطعی بگیرند و عثمان را با جواب قطعی برگردانند. اما این حبس طولانی شد و خبر قتل عثمان در بین مسلمانان شایع گردید. هنگامی که این شایعه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، گفت: از اینجا تکان نمیخوریم تا اینکه کارمان را با قریش یکسره کنیم. سپس از یارانش خواست که بر این امر با او پیمان ببندند. اصحاب با عشق و علاقه پیمان میبستند که فرار نکنند و حتی گروهی با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیمان بستند تا سرحد مرگ بجنگند. در رأس اینها، ابوسفیان اسدی بود و مسلمه ابن اکوع نیز سه بار با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر مرگ، پیمان بست؛ یک بار در جمع بیعت کنندگان اول، بار دیگر با گروه دوم و نیز با آخرین بیعت کنندگان. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دست خود را بر دست دیگر نهاد و فرمود: این هم بیعت از طرف عثمان. هنگامی که بیعت به پایان رسید، عثمان نیز از راه رسید و با او بیعت نمود. هیچ کس، از این بیعت تخلف نکرد. مگر یکی از منافقین به نام جدبن قیس.
این بیعت را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زیر درخت گرفت، در حالی که عمر رضی الله عنه دست پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را گرفته و معقل بن یسار نیز شاخه درخت را بالا گرفته بود تا آن را از سر آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم دور کند. این، همان بیعت رضوانی است که خداوند این آیه را در مورد آن نازل نمود: ﴿۞لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ﴾ [الفتح: 18]. یعنی: «قطعا خداوند از مؤمنینی که زیر درخت با تو بیعت کردند، راضی شد».
قریشیان، با درک تنگنایی که در آن قرار گرفته بودند، بی درنگ سهیل بن عمرو را برای بستن پیمان صلح فرستادند و تأکید کردند که هرگز اجازه ندهد که در این سال عمره به جای آورند تا عربها نگویند محمد به زور وارد مکه شده است. سهیل بن عمرو نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را دید، گفت: کار برایتان آسان شد؛ وقتی که تصمیم صلح بگیرند، این مرد را میفرستند. سهیل آمد و مفصلا صحبت نمود و سپس بر اصول و بندهای صلح به توافق رسیدند. مواد صلحنامه عبارت بود از:
1- پیامبر صل الله علیه و آله و سلم امسال برگردد و وارد مکه نشود، ولی سال آینده مسلمانان میتوانند به مکه بروند و سه شبانه روز در آنجا اقامت کنند و اجازه دارند سواری و اسلحه معمولی با خودشان بیاورند؛ اما شمشیرها باید در غلاف باشند و قریش حق هیچ گونه تعرضی به آنان را ندارد.
2- تا ده سال آتش بس بین طرفین برقرار باشد و مردم از هر دو گروه در امانند و هر دو گروه دست از جنگ بکشند.
3- هرکس بخواهد در عهد و پیمان محمد داخل شود، الحاق او رسمیت دارد و هرکس دوست داشته باشد در عهد و پیمان قریش داخل شود، الحاق او نیز رسمیت دارد؛ همچنین هر قبیله یا طایفهای که به هر یک از این دو طرف بپیوندد، جزو آن طرف بشمار میآید و هرگونه تعرض و تجاوزی به چنین طایفهای، تجاوز به طرف قرارداد بشمار میرود.
4- هرکس از قریش بدون اجازه به محمد بپیوندد، باید به قریش بازگردانیده شود و هرکس از یاران محمد به قریش پناه ببرد، قریشیان مجبور نیستند که او را باز گردانند.
آنگاه رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم ، علی رضی الله عنه را فراخواند تا صلحنامه را بنویسد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم املای قرارداد را شروع نمود و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» سهیل گفت: به خدا نمیدانیم که رحمن کیست؟ بنویس «باسمک اللهم» پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که همین عبارت، نوشته شود و سپس املا فرمود: این، پیمان صلحی بین محمد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و.... سهیل گفت: اگر میدانستیم که تو، رسول خدایی، راه تو را نمیبستیم و با تو نمیجنگیدیم؛ بنویس: محمد پسر عبدالله. پیامبر فرمود: «من، پیامبر خدایم؛ اگرچه شما ما را تکذیب کنید و به علی دستور داد که بنویسد: محمد بن عبدالله و لفظ رسول الله را پاک کند. اما علی رضی الله عنه قبول نکرد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با دست خودش، آن را حذف کرد. پس از این نوشتن صلح نامه به پایان رسید؛ هنگامی که پیمان صلح بسته شد، طایفه خزاعه در عهد و پیمان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل شدند و اینها از زمان عبدالمطلب هم پیمانان بنو هاشم بودند؛ چنانچه قبلا هم اشارهای کردیم و دخولشان در این عهد، تأکید بر پیمان گذشته شان بود و بنو بکر در پیمان قریش داخل شدند.
در حین نوشتن صلحنامه، ابو جندل بن سهیل در حالی که پاهایش با زنجیر بسته بود، خودش را به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسانید. وی، با دست و پای بسته، از پایین مکه به راه افتاده بود تا خودش را به مسلمانان برساند. سهیل گفت: این، اولین کسی است که باید برگردانی و در غیر این صورت صلحی بین ما و شما نیست. پیامبر فرمود: ما هنوز صلحنامه را ننوشتهایم. سهیل گفت: پس اگر چنین است، صلحی نیست. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: او را به من ببخش. گفت: من، او را به شما نمیدهم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چرا؛ این کار را بکن». گفت: نمیکنم. بالاخره سهیل یک سیلی به صورت ابو جندل نواخت و او را کشان کشان برگرداند. ابو جندل فریاد میزد: ای مسلمانان! مرا به نزد مشرکان باز میگردانند تا دین مرا از من بگیرند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: ای ابو جندل! بردبار باش و این را به خاطر خدا تحمل کن. زیرا خداوند برای تو و همراهانت که در مکه به آنها ظلم میشود، گشایشی فراهم خواهد کرد. ما با این قوم پیمان صلح منعقد کردیم و براساس آن، با آنها عهد بستیم و آنان نیز با ما عهد و پیمان بستند و ما، به آنها خیانت نمیکنیم».
عمر بن خطاب رضی الله عنه از جا برجست و در کنار ابو جندل به راه افتاد و میگفت: ای ابو جندل بردبار باش، اینها مشرکند؛ خون اینها، مانند خون سگ است. عمر رضی الله عنه همزمان با این گفتگو، قبضه شمشیر را به ابوجندل نزدیک میکرد؛ عمر فاروق رضی الله عنه دلیل این کارش را چنین گفته است: امیدوار بودم که ابوجندل، شمشیر را بگیرد و با آن گردن پدرش (سهیل) را بزند؛ اما ابوجندل رضی الله عنه نخواست خون پدرش را بریزد.
هنگامی که نوشتن صلح نامه به پایان رسید،پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: بلند شوید و قربانیهایتان را ذبح کنید. راوی میگوید: سوگند به خدا هیچ کس برنخاست؛ آن حضرت، سه بار تکرار نمود؛ وقتی دید که کسی بلند نمیشود، نزد همسرش ام سلمه رفت و رفتار آن جماعت را برای او بازگو نمود.ام سلمه گفت: ای پیام آور خدا! اگر دوست داری که چنان کنند، بیرون برو و بدون آنکه چیزی بگویی، شترت را قربانی کن و سلمانی خود را صدا بزن تا سرت را بتراشد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم همین کار را کرد. مردم با دیدن این صحنه، برخاستند و قربانیهایشان را ذبح نمودند و سرهایشان را تراشیدند. آنان هنگام تراشیدن سر یکدیگر، بقدری ناراحت بودند که گاهی چیزی نمیماند که همدیگر را بکشند! هر هفت نفر، در قربانی یک شتر یا یک گاو شریک شدند. رسول خدا شتری را که مسلمانان از ابوجهل به غنیمت گرفته بودند و در بینیاش، حلقهای نقرهای بود، نحر کرد تا بدین وسیله بر خشم و ناراحتی مشرکین بیفزاید.
پس از این پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای کسانی که سرهایشان را تراشیده بودند، سه بار دعا نمود و برای کسانی که موهایشان را کوتاه کرده بودند، یک بار دعا کرد. در همین سفر بود که خداوند، حکم کفاره را برای کسی نازل فرمود که پیش از درآمدن از احرام، سرش را بتراشد؛ فدیه یا کفاره چنین عملی، روزه یا صدقه یا قربانی اضافی بود؛ گفتنی است: این آیه درباره کعب بن عجره نازل شد.
خودداری پیامبر از بازگرداندن زنان مهاجر
پس از مدتی تعدادی از زنان مکه مسلمان شدند و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفتند. سرپرستان آن زنها، درخواست کردند که مطابق صلحنامه حدیبیه، این زنان را بازگردانند. اما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، درخواست اهل مکه را رد کرد؛ زیرا در متن صلحنامه، چنین آمده بود: «هر مردی از ما که به سوی شما بیاید، هرچند بر دین شما باشد، باید او را به ما برگردانید».[1]
طبق این ماده، اصلا زنان در پیمان صلح مطرح نبودند؛ خداوند در همین مورد این آیه را نازل نمود: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّۖ ٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِإِيمَٰنِهِنَّۖ فَإِنۡ عَلِمۡتُمُوهُنَّ مُؤۡمِنَٰتٖ فَلَا تَرۡجِعُوهُنَّ إِلَى ٱلۡكُفَّارِۖ لَا هُنَّ حِلّٞ لَّهُمۡ وَلَا هُمۡ يَحِلُّونَ لَهُنَّۖ وَءَاتُوهُم مَّآ أَنفَقُواْۚ وَلَا جُنَاحَ عَلَيۡكُمۡ أَن تَنكِحُوهُنَّ إِذَآ ءَاتَيۡتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّۚ وَلَا تُمۡسِكُواْ بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ﴾ [الممتحنة: 10]. یعنی: «ای مؤمنان! هنگامی که زنان مؤمن، به سوی شما مهاجرت کردند، ایشان را بیازمایید؛ خداوند از ایمان آنان آگاهتر است تا شما) -هرگاه ایشان را مؤمن یافتید، آنان را به سوی کافران بازنگردانید. این زنان برای آن مردان، و آن مردان برای این زنان حلال نیستند، آنچه را که همسران ایشان- به عنوان مهریه- خرج کردهاند بدانان مسترد دارید؛ گناهی بر شما نخواهد بود اگر چنین زنانی را به ازدواج خود درآورید و مهریه ایشان را بپردازید و همسران کافر را در همسری خود نگه ندارید».
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم نیز زنان مهاجر را با طرح شروط بیعت، میآزمود و اگر به شروط رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اقرار میکردند، آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم ، آنان را میپذیرفت و آنها را به کفار باز نمیگرداند. این نکته در آیه دوازدهم سوره ممتحنه بیان شده است.
همچنین بنابراین آیه مسلمانان، زنان کافرشان را طلاق دادند. چنانچه عمر رضی الله عنه ، همزمان دو همسر مشرک را که ازپیش داشت، طلاق داد؛ با یکی از آن دو، معاویه و با دیگری صفوان بن امیه ازدواج کرد.
هرکس، در ژرفای مواد صلحنامه حدیبیه بیندیشد، در مییابد که این صلح، فتح و پیروزی بزرگی برای مسلمانان بوده است. قریشیان، پیش از آن میخواستند مسلمانان را ریشه کن کنند؛ اما در واقع با این قرارداد مسلمانان را به رسمیت شناختند. آری، آنان پیشتر منتظر روزی بودند که نابودی مسلمانان را تماشا کنند و با تمام توانشان سعی میکردند که بین دعوت اسلامی و مردم مانع ایجاد کنند و همچنان تنها زمامدار دینی و دنیوی مردم در جزیره العرب باشند. تنظیم قرارداد صلح، نشانه اعتراف آنان بر قدرت و شوکت مسلمانان بود و نشان میداد که قریش، یارای مقابله با مسلمانان را ندارد. همچنین از بند سوم صلح نامه چنین برمیآید که قریش، صدارت و پیشوایی خود را در امور دینی و دنیوی از یاد برده و تنها به فکر حمایت از کیان خویش بود. چراکه براساس این بند، اگر تمام عربها مسلمان میشدند، هیچ ربطی به قریش نداشت و قریشیان نمیتوانستند کوچکترین دخالتی در این زمینه داشته باشند. آیا این خود شکستگی فاحش، برای قریش و فتحی آشکار، برای مسلمانان نبود؟ هدف از جنگهای خونینی که بین مسلمانان و دشمنانشان صورت گرفته بود، مصادره اموال و از بین بردن جانها و کشتن مردم نبود یا مسلمانان نمیخواستند دشمنانشان را مجبور کنند که مسلمان شوند؛ بلکه تنها هدف مسلمانان از این جنگها، این بود که به مردم آزادی کامل در عقیده و دین داده شود تا «هرکه میخواهد ایمان بیاورد و هرکه میخواهد، کفر پیشه کند».[2]
این هدف، با تمام جزئیات و لوازم آن، از طریق صلح، بگونهای تحقق یافت که نظیر آن در جنگهای فاتحانه بدست نمیآید و به خاطر همین آزادی عقیده بود که مسلمانان، موفقیتهای بزرگی در دعوتشان بدست آوردند؛ زیرا پیش از این صلح، شمار مسلمانان، بیش از سه هزار نفر نبود؛ اما دو سال بعد یعنی هنگام فتح مکه، شمار لشکریان اسلام، به ده هزار نفر رسید.
بند دوم صلحنامه نیز بخش دیگری از این فتح مبین و پیروزی آشکار بود. زیرا مسلمانان هیچگاه آغازگر جنگ نبودند؛ بلکه همیشه قریشیان، جنگ را آغاز میکردند.[3] تنها هدف مسلمانان از جنگیدن با قریش این بود که قریشیان به خود آیند و دیگر، سد راه خدا نشوند و با آنها به مساوات و برابری رفتار نمایند و هر یک از طرفین بر دین خودش عمل نمایند. در پیمان صلح، قید شده بود که تا 10 سال آتش بس برقرار باشد. این بند صلحنامه، یکه تازی قریشیان را محدود میکرد و از کارشکنیهای قریش در قبال اسلام میکاست. به عبارتی قرارداد آتش بس ده ساله، دلیل شکست آغازگران جنگ و سستی آنان بود.
بند اول قرارداد نیز تنها قریشیان را محدود میکرد تا دیگر نتوانند مانع ورود مسلمانان به مسجد الحرام شوند و این، شکست دیگری برای قریشیان بود. تنها توفیق و امتیاز قریش در این صلحنامه، این بود که ورود مسلمانان به مسجد الحرام را یک سال به تأخیر بیندازند. به عبارت دیگر سه بند اول قرارداد، به نفع مسلمانان بود. بند چهارم، هر چند به ظاهر امتیازی برای قریش بود، اما در حقیقت خیلی بی محتوا و بی ارزش بود؛ زیرا هیچ مسلمانی از مدینه نمیگریخت مگر زمانی که مرتد میشد و قطعا مسلمانان هیچ نیازی به نگهداری مرتد نداشتند. لذا جدا شدن مرتد از جامعه اسلامی، به مراتب بهتر از ماندن وی در میان مسلمانان بود و این، همان نکتهای است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آن، اشاره کرده است: «هرکس از ما جدا شود و به آنان بپیوندد، خداوند، او را دور و محروم گردانیده است». همچنین هرچند تازه مسلمانان مکه نمیتوانستند به مدینه مهاجرت کنند، اما میتوانستند به جاهای دیگر بروند؛ چنانچه بیش از آنکه اهل مدینه، چیزی از اسلام بدانند، دروازه هجرت به حبشه به روی مسلمانان باز بود و این، همان نکتهای است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آن اشاره نموده و فرموده است: «آن کس ازآنها پیش ما بیاید، خداوند بزودی برایش برون رفت و گشایشی مقدار خواهد نمود. پذیرش اینگونه شرایط اگر چه به ظاهر مظهر عزت برای قریش بود، اما حقیقتا نشانگر انتهای ناتوانی و سستی آنان بود و نشان میداد که تا چه اندازه نگران از بین رفتن کیان سرکش و بت پرست خویش بودند. گویا آنها به خوبی احساس کردند که کیان و هستی آیین بت پرستی بر لبه پرتگاه قرار گرفته است. اینکه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این شرط را پذیرفت که هر مسلمانی که به سوی قریش گریخت، برگردانده نشود، دلیلی بود بر اطمینان خاطر آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم به تثبیت دین و آیین اسلام از هر جهت؛ لذا هیچ دلیلی وجود نداشت که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از پذیرش چنین شرایطی، بترسد.
نگرانی مسلمانان و موضعگیری عمر در قبال صلح حدیبیه
در این «صلحنامه» دو مسئله، موجب شده بود که مسلمانان از بابت آنها سخت دلگیر و نگران شوند، اول اینکه به مسلمانان وعده طواف خانه داده شده بود و اینک باید بدون طواف بازمی گشتند. دوم اینکه محمد پیامبر خدا و بر حق است و خداوند، وعده داده که دینش را غالب گرداند؛ لذا مسلمانان، هیچ دلیلی نمیدیدند که فشار قریش را بپذیرند و به صلحی سازشکارانه تن دهند. این دو مسئله باعث بوجود آمدن شک و وسوسه و گمانهای زیادی در بین مسلمانان شد و احساسات گرم مسلمانان به خاطر این دو مسئله جریحه دار گردید و غم و اندوه، چنان بر آنها غلبه کرد که به نتوانستند دستاوردهای مثبت صلح بیندیشند.
گویا عمر رضی الله عنه بیش از همه، متأثر و ناراحت شده بود. زیرا مستقیما هر آنچه را که در ذهن داشت، با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان گذاشت. عمر رضی الله عنه نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت و گفت: یا رسول الله! آیا ما بر حق نیستیم و آنها بر باطل نیستند؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: آیا کشتههای ما در بهشت و کشتههای آنها در جهنم نیستند؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: چرا. عمر رضی الله عنه گفت: پس چرا ما آشکارا در کار دینمان، به خواری تن دهیم؟ پیامبر گفت: «ای پسر خطاب! من، رسول خدا هستم و نمیتوانم خدا را نافرمانی کنم؛ او نیز یار و مددکار من است وهرگز مرا ضایع نمیکند».
عمر رضی الله عنه گفت: مگر نگفته بودی که بزودی خانه خدا را طواف میکنیم؟ فرمود: «بله، اما آیا به تو گفتم که امسال به آنجا میرویم؟». گفت: نه. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «حالا هم به مکه خواهی رفت و خانه خدا را طواف خواهی کرد». آنگاه عمر با خشم نزد ابوبکر رضی الله عنه رفت و همان حرفهایی را که به پیامبر گفته بود، به ابوبکر هم گفت و ابوبکر رضی الله عنه نیز همان جوابهایی را به عمر داد که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داده بود و افزود: تا زنده هستی، دامان او را رهان مکن که بخدا قسم، او، بر حق است.
آنگاه نخستین آیات سوره فتح نازل شد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کسی را به دنبال عمر رضی الله عنه فرستاد و این آیات را برای عمر رضی الله عنه خواند. عمر رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! آیا همین، فتح است؟ پیامبر فرمود: آری، عمر رضی الله عنه خوشحال شد و از آنچه کرده بود، پشیمان گردید. عمر میگوید: « به خاطر این اشتباه، کارهای بسیاری انجام دادم، پیوسته صدقه میدادم و روزه میگرفتم و نماز میخواندم و برده آزاد میکردم تا این کار نادرستم را جبران کنم؛ زیرا از سخنانی که گفته بودم، خیلی ترسیده بودم؛ تا آنجا این کارها را کردم که دیگر احساس نمودم اشتباهم را جبران کرده ام».[4]
هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه بازگشت و آرامش خود را بازیافت، یکی از مسلمانان که در مکه شدیدا زیر شکنجه قرار گرفته بود، گریخت. وی، ابوبصیر نام داشت که از طایفه ثقیف، هم پیمان قریش بود. قریش، دو تن را به دنبال او فرستادند. آن دو، ضمن یادآوری صلح حدیبیه، از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خواستند که ابوبصیر را به آنان تحویل دهد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ابوبصیر را تحویل داد. این دو نفر ابوبصیر را گرفتند و به سوی مکه به راه افتادند تا این که به ذوالحلیفه رسیدند و آن جا اطراق کردند تا خرما بخورند، ابوبصیر به یکی از آنها گفت: به خدا که شمشیر خوبی داری. آن مرد، شمشیرش را بیرون کشید و شروع به تعریف کردن از شمشیرش نمود. ابوبصیر گفت: بده ببینم و همین که شمشیر را گرفت، آن شخص را کشت. آن یکی فرار کرد و خود را به مدینه رساند و نفس زنان، وارد مسجد پیامبر شد و گفت: رفیقم کشته شد و نزدیک بود که من هم کشته شوم.
ابوبصیر آمد و گفت: ای رسول خدا! به خدا قسم که شما به عهد خود عمل کردید و مرا به آنان تحویل دادید؛ اینک خداوند، مرا از آنان رهایی بخشید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «مادرش، هلاک شود؛ اگر همدستی میداشت، آتش جنگ را شعله ور میساخت». ابوبصیر، با شنیدن این سخن رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم فهمید که آن حضرت، او را به اهل مکه تحویل خواهد داد. بنابراین مدینه را ترک کرد و به ساحل دریا رفت. ابوجندل هم از مکه فرار نمود و به ابوبصیر پیوست، از آن پس، تازه مسلمانان قریش، به ابوبصیر رضی الله عنه میپیوستند و بدین ترتیب جمعیت قابل توجهی گرد آمدند.
این جماعت، سر راه کاروانهای تجاری قریش به سوی شام را میبستند و آنان را میکشتند و اموالشان را به غنیمت میگرفتند. قریشیان برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پیام فرستادند و آن حضرت را به خداوند و حق خویشاوندی سوگند دادند تا کسی را به دنبال این جماعت بفرستد و هرکس نزد رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم بیاید، در امان باشد. رسول خدا نیز به دنبال آنان فرستاد و همگی به دستور آن حضرت، به مدینه رفتند.[5]
اسلام آوردن عدهای از قهرمانان قریش
در اوایل سال 7 هجری، یعنی پس از صلح حدیبیه، عمرو بن عاص، خالد بن ولید و عثمان بن طلحه مسلمان شدند. هنگامی که آنان، نزد پیامبر آمدند، آن حضرت فرمود: مکه پارههای جگرش را به سوی ما افکنده است».[6]
[1] نگا: صحیح بخاری (1/380)
[2] بخشی از آیه 29 سوره کهف
[3] ر.ک: سوره توبه، آیه 13
[4] تفصیل صلح حدیبیه و مطالب مربوط به آن را بنگرید در: فتح الباری (7/439- 458)؛ صحیح بخاری (1/278- 381) و (2/598، 600، 717)؛ صحیح مسلم (2/104 تا 106)؛ سیره ابن هشام (2/308 تا 322)؛ زادالمعاد (2/122)
[5] مراجع پیشین
[6] در مورد تاریخ مسلمان شدن این اصحاب، اختلاف نظر فراوانی وجود دارد. بیشتر کتابها، سال هشتم هجری را آورده اند؛ اسلام آوردن عمرو بن عاص در دربار نجاشی،مشهور است. خالد و عثمان بن طلحه هنگام بازگشت عمرو از حبشه مسلمانان شدند و با عمرو در مدینه ملاقات کردند و اسلام آوردند. یعنی در سال 7 هجری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر