توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از تولد تا بعثت

 

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از تولد تا بعثت

ولادت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

سرور پیامبران در شعب بنی هاشم، در شهر مکه، بامداد روز دوشنبه نهم ربیع الاول عام الفیل، چهلمین سال پادشاهی خسرو انوشیروان، برابر با بیستم یا بیست و دوم ماه آوریل سال 571 میلادی، بنا بر تحقیق دانشمند بزرگ محمد سلیمان منصورپوری و محقق اخترشناش محمود پاشا، به دنیا آمد.[1]

ابن سعد، روایت می‌کند که مادر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفته است: هنگام زادن محمد  صل الله علیه و آله و سلم  از وجودم نوری بیرون شد که بوسیلۀ آن قصرهای شام، نورانی و روشن شد. امام احمد روایت دیگری به همین مضمون از عرباض بن ساریه رضی الله عنه  نقل کرده که به این روایت نزدیک است و آن را تأیید می‌کند.[2]

روایت شده که حوادثی هنگام تولد پیامبر رخ داده که نشانگر یک تحول بزرگ بوده است: چهارده تا از ستون‌های ایوان کسری در هم شکست؛ آتش آتشکدۀ مجوسیان، خاموش شد؛ کنشت‌ها و معابد اطراف دریاچه ساوه فرو ریخت و آب دریاچه فرو کشید.[3]

هنگامی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  متولد شد، مادرش کسی را فرستاد تا به پدربزرگش عبدالمطلب تولد نوه‌اش را مژده بدهد. عبدالمطلب با خوشحالی آمد و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را گرفت و وارد کعبه شد و دعا نمود و خدا را سپاسگزاری نمود و اسمش را محمد گذاشت. این اسم، پیش از این در بین عرب‌ها سابقه نداشت. وی، در روز هفتم او را ختنه نمود، چنانچه عادت عرب‌ها بود.[4]

همچنین گفته شده که آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  ختنه شده، به دنیا آمد.[5]

گذشته ازمادر، اولین کسی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را به مدت یک هفته شیر داد، ثویبه کنیز آزادشده ابولهب بود که آن حضرت را همراه با فرزند شیرخوارش مسروح شیر داد؛ پیش از آن حمزه پسر عبدالمطلب را نیز شیر داده بود و پس از آن به ابوسلمه بن عبدالله مخزومی هم شیر داد.[6]

محمد در قبیله بنی سعد

عرب‌های شهرنشین عادت داشتند که بچه‌هایشان را به دایه‌های روستایی و بادیه نشین بسپارند تا از بیماری‌های شهر مصون بمانند و جسمشان قویتر و اعصابشان سالمتر گردد و در گهواره، زبان فصیح عربی را بیاموزند.

عبدالمطلب نیز برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به دنبال دایه‌ای بود تا اینکه او را به دست زنی از بنی سعد بن بکر به نام حلیمه دختر ابی ذؤیب سپرد؛ شوهر حلیمه، حارث بن عبدالعزی با کنیه ابی کبشه از همین قبیله بود. برادران و خواهران رضاعی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عبارت بودند از عبدالله پسر حارث و انیسه دختر حارث و حذافه یا جذامه دختر حارث که همان شیما است و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب (پسرعموی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم )، حمزه عموی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز در بنی سعد بن بکر پرورش یافته بود و همان زنی که حمزه را شیر داده بود، یک روز در خانۀ حلیمه بود و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را شیر داد؛ بنابراین حمزه از دو جهت برادر شیری پیامبر است: از طرف ثویبه و از طرف همین زن از بنی سعد.[7]

حلیمه از روزی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را تحویل گرفته بود، از برکات وجود‌ آن حضرت، چیزهای زیادی دید که او را به شگفت واداشت. اینک با حلیمه همراه می‌شویم که از آن ماجرا می‌گوید.

حلیمه می‌گوید: به همراه شوهر و فرزند شیرخوارم با جماعتی از زنان بنی سعد بن بنی بکر به دنبال بچه‌های شیرخوار بیرون شده بودیم؛ قحط و خشکسالی، همه چیز ما را از ما گرفته بود.

من سوار بر الاغ سفیدی بودم؛ ماده شتر پیری هم داشتیم که حتی یک قطره شیر نمی‌داد! گریه پسربچه‌ای که از گرسنگی می‌گریست، ما را از خواب شب بازداشت و در پستانم چیزی نبود که او را سیر کند. با این حال سخت امیدوار بودیم که بارانی ببارد و مشکلاتمان، ‌حل شود. سوار بر همان الاغ، بادیگران همراه شدم؛ اما الاغم ضعیف بود و ازدیگران عقب می‌افتادم. این موضوع، بر دیگران دشوار بود و آنان را ناراحت می‌کرد؛ وقتی به مکه رسیدیم و به جستجوی بچه‌های شیرخوار پرداختیم، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به یکایک زنان شیرده عرضه کردند؛ همه ما همین که می‌فهمیدیم، یتیم است،‌ از پذیرفتن او خودداری می‌کردیم؛ زیرا همۀ ما به پاداش پدر کودک امید بسته بودیم و می‌گفتیم: یتیم، چه فایده‌ای دارد؟ مادر یا جدش چه کار می‌کنند؟ (پاداشی که انتظا رداریم، به ما نمی‌دهند). همه زنان، برای خودشان شیرخوارانی گرفتند، اما من کودک شیرخواری نیافتم. لذا به شوهرم گفتم: بخدا قسم خوش ندارم که درمیان همراهانم فقط من بدون تحویل گرفتن کودکی بازگردم، بنابراین همین یتیم را تحویل می‌گیرم. شوهرم موافقت کرد و گفت: اشکالی ندارد؛ شاید خداوند، برای ما در او برکتی قرار دهد. می‌گوید: رفتم و او را گرفتم؛ آنچه مرا به تحویل گرفتن او واداشت، این بودکه بچه‌ای غیر از او نیافتم.

او را گرفتم و به کاروان پیوستم و چون او را در دامن خود نهادم، پستان‌هایم پر شیر شد. او آشامید و سیر شد و برادرش هم آشامید و سیر شد و هر دو، راحت خوابیدند حال آنکه پیش از آن فرزندم نمی‌توانست بخوابد.

همسرم به سراغ ماده شترمان رفت و ناگاه متوجه شدکه پستان‌هایش پرشیر شده است. آنقدر شیر دوشیدیم که هر دوی ما سیر شدیم و آن شب را با کمال خوشی خوابیدیم. صبح که شد، شوهرم گفت: حلیمه! می‌دانی بخدا سوگند مثل اینکه نوزاد مبارکی را گرفته‌ایم و من گفتم: امیدوارم چنین باشد.

حلیمه همچنین می‌گوید: حرکت کردیم؛ من سوار الاغ شدم و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را نیز با خود برداشتم. بخدا سوگند الاغم چنان از کاروان پیش می‌گرفت که هیچ یک از الاغ‌های کاروان به پای او نمی‌رسید؛ طوری که همراهانم می‌گفتند: ای دختر ابوذؤیب! چه خبر شده؟! صبرکن تا ما هم برسیم. مگر این، همان الاغ نیست که با آن آمده بودی؟ و می‌گفتم: چرا بخدا قسم خودش است. آنان می‌گفتند: بخدا سوگند بایدمسئله‌ای پیش آمده باشد.

وقتی به سرزمین خود - بنی سعد - رسیدیم، بخدا قسم هیچ سرزمینی را خشکتر از آن سراغ نداشتیم؛ با این حال وقتی که رسول خدا را همراه خودآوردیم، شب‌ها گوسفندان ما در حالی که کاملاً سیر شده بودند و پستان‌هایشان پر از شیر بود، بر می‌گشتند و ما، شیر آن‌ها را می‌دوشیدیم و می‌آشامیدیم و حال آنکه هیچکس دیگر یک قطره شیر هم نمی‌دوشید و در پستان گوسفندانشان شیری نبود؛ این امر، باعث شد که ساکنان منطقه بگویند: گوسفندان را همانجا برای چرا ببرید که گوسفندان حلیمه را می‌برند.

همواره افزونی و خیر و برکت خدا را مشاهده می‌کردیم و چون دو سال از عمر او، گذشت،‌ از شیر گرفتمش و او چنان رشد می‌کرد که شباهتی به رشد پسربچه‌های دیگر نداشت، طوری که او در دو سالگی پسر بچه چالاکی شده بود.

پس از آن او را نزد مادرش بردم؛ برکات زیادی از او دیده بودیم و همین امر، انگیزه‌ای بود تا او را همچنان نگه داریم. بنابراین با مادرش صحبت کردم و گفتم: چه خوب بود اجازه می‌دادی، فرزندم پیش ما می‌ماند تا بزرگتر می‌شد؛ زیرا من، بر او از وبای مکه می‌ترسم. آنقدر اصرارکردم تا اینکه موافقت کرد و او را به ما برگرداند.[8]

بدین سان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  درمیان بنی سعد باقی ماند تا اینکه چهار یا پنج ساله شد و جریان شقّ صدر آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  رخ داد. مسلم از انس روایت می‌کند: محمد  صل الله علیه و آله و سلم  همراه پسربچه‌ها بازی می‌کرد که جبرئیل علیه السلام  نزد ایشان رفت، او را گرفت و خوابانید و سینه‌اش را شکافت و قلبش را بیرون نمود و از آن تکه خون بسته‌ای را جدا کرد و گفت: این، سهم شیطان است. سپس قلبش را در تشتی زرین با آب زمزم شست و آنگاه آن را جمع و جور کرد و بر جایش گذاشت؛ بچه‌ها، با دیدن این صحنه، دوان دوان نزد حلیمه رفتند و گفتند: محمد کشته شد! همه به سوی محمد  صل الله علیه و آله و سلم  شتافتند و او را در حالی یافتند که رنگش پریده بود. [9]

 

بازگشت به آغوش مادر مهربان

پس از این جریان، حلیمه بیمناک شد و او را به مادرش برگرداند و تا شش سالگی همراه مادر بود.[10]

آمنه به پاس وفاداری به شوهر فقیدش مناسب دید به زیارت قبر او در یثرب برود. بنابراین آمنه با فرزند یتیمش محمد  صل الله علیه و آله و سلم  - و خدمتگزارش ام ایمن و سرپرست وی عبدالمطلب برای سفری پانصد کیلومتری از مکه بیرون شد و راهی یثرب گردید. یک ماه در یثرب ماند و سپس بازگشت. هنگام بازگشت از سفر در راه بیمار شد و بیماریش سخت گردید و در منطقۀ (ابواء) درمیان مکه و مدینه وفات یافت.[11]

در پناه پدربزرگ مهربان

عبدالمطلب، محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را با خود به مکه آورد؛ در حالی که محبتش به نواده یتیمش بیشتر شده بود. نوه یتیمش به مصیبتی گرفتار شده بود که زخم‌های گذشته را هم تازه می‌کرد.

از این رو دل عبدالمطلب برای نوه یتیمش می‌سوخت و به او چنان محبتی ابراز می‌کرد که در حق هیچ یک از فرزندانش ابراز نمی‌داشت. لذا هیچگاه او را تنها نمی‌گذاشت و همیشه او را بر فرزندانش ترجیح می‌داد. ابن هشام می‌گوید: در سایۀ خانۀ کعبه برای عبدالمطلب فرش پهن می‌کردند؛ تمام فرزندان عبدالمطلب، به احترام پدر اطراف فرش می‌نشستند، نه روی آن؛ اما محمد  صل الله علیه و آله و سلم  که نونهال بود، روی فرش می‌نشست. وقتی عموهایش می‌خواستند مانع شوند، عبدالمطلب می‌گفت: این بچه‌ام را بگذارید، زیرا او دارای شأن و منزلت خاصی است. سپس با محمد  صل الله علیه و آله و سلم  روی زیرانداز مخصوص خود می‌نشست و بر پشتش دست می‌کشید و از هر کاری که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  می‌کرد، عبدالمطلب خوشحال می‌شد.[12]

با گذشت 8 سال و دو ماه و ده روز از عمر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عبدالمطلب پدر بزرگ وی، وفات نمود. او پیش از وفاتش، به پسر بزرگش ابوطالب در مورد سرپرستی محمد  صل الله علیه و آله و سلم  وصیت کرد. ابوطالب، عموی پیامبر و برادر تنی پدرش بود.[13]

محمد  صل الله علیه و آله و سلم  در دامان عموی مهربان

ابوطالب به بهترین شیوه از برادرزاده‌اش نگهداری می‌نمود؛ وی، محمد او را همراه پسرانش کرد و حتی او را از همۀ فرزندانش بیشتر دوست می‌داشت و حرمت و احترام ویژه‌ای برای او قایل بود.

ابوطالب، از آن پس تا چهل سال، همواره پشتیبان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بود و در حمایت از او، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کرد و با تمام توانش از او دفاع می‌نمود. ابوطالب محور تمام دوستی‌ها و دشمنی‌هایش را بر اساس حمایت و پشتیبانی از برادرزاده‌اش بنا نهاد. درادامه نمونه‌ای از این موارد را خواهیم آورد.

با چهره‌اش، از ابرها طلب باران می‌شود

ابن عساکر از جلهمه بن عرفطه نقل می‌کند که می‌گوید: به مکه وارد شدم و اهل مکه در خشکسالی بسر می‌بردند؛ قریش، به ابوطالب گفتند: ای ابوطالب! سرزمین مکه را خشکسالی فرا گرفته و انسان‌ها و چارپایان گرسنه ماندند؛ بیا و طلب باران کن. با ابوطالب، نونهالی همراه بود که همچون خورشیدی تابان به نظر می‌رسید که بر ابرهای خاکستری پرتو می‌افکند و در اطرافش تعدادی نوجوان بودند. ابوطالب، او را گرفت و پشتش را به کعبه چسبانید، آن نوجوان، انگشتان ابوطالب را گرفت؛ در آسمان اثری از ابر نبود؛ ابرها از هر سو آمدند و پی در پی باریدند؛ بدین ترتیب دشت وکوه و صحرا، سرسبز و خرم گردید.

ابوطالب، به همین ماجرا اشاره می‌کند؛ آنجا که می‌گوید:

وأبيض يستسقي الغمام بوجهه

 

ثمال اليتامي عصمة للأرامل

یعنی: «سفیدرویی که به چهره او طلب باران می‌شود و غمخوار یتیمان است و پناه بیوه زنان».

 

بحیرای راهب

چون رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دوازده ساله شد (همچنین گفته شده است دوازده سال و دوماه و ده روز)، ابوطالب، او را با خودش به سفر تجارتی شام برد.

در مسیر شام به بصری در چند کیلومتری شام رسیدند که یکی از قصبه‌های (حوران) به شمارمی رفت و جزو آن دسته از مناطق عرب نشینی بود که زیر سلطه رومیان قرا ر داشت؛ در این شهر راهبی معروف به بحیرا زندگی می‌کرد که گویند: نامش، (جرجیس) بوده است. هنگامی که کاروان، برای استراحت آنجا فرود آمد، بحیرا آن‌ها را مهمان نمود. این درحالی بود که بحیرا معمولاً با قافله‌های تجارتی حرفی نمی‌زد؛ وی، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را از صفاتش شناخت؛ لذا در حالی که دستش را گرفته بود، گفت: این پسر، سرور جهانیان است؛ خداوند او را به عنوان رحمتی برای جهانیان، مبعوث خواهد کرد». ابوطالب پرسید: «از کجا می‌فهمی؟» بحیرا گفت: «هنگامی که از گردنه به این طرف می‌آمدید، تمام سنگ‌ها و درختان به سجده افتاده بودند و احجار و اشجار، جز برای پیامبر سجده نمی‌کنند؛ من، او را از خاتم نبوتش می‌شناسم که همانند سیبی میان دو شانه‌اش می‌باشد. ما نشانه‌های او را در کتاب‌هایمان می‌بینیم». آنگاه بحیرا از ابوطالب خواست که محمد را به مکه برگرداند تا مبادا یهودیان او را در شام بشناسند و به او آسیبی برسانند. بنابراین ابوطالب محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را با تعدادی از غلامانش به مکه برگرداند.[14]

جنگ فجار

وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پانزده ساله شد، جنگ فجار رخ داد. در یک سوی این نبرد، قریش و هم پیمانانش از بنی کنانه بودند و در آن سوی این جنگ قیس عیلان؛ فرماندهی قریش و کنانی‌ها به عهدۀ حرب بن امیه بود که سن و سال و شرافت و احترام بیشتری داشت.

در ابتدا پیروزی از قیس بود، اما هنگام ظهر کنانی‌ها، پیروز شدند. این جنگ را بدین خاطر جنگ فجار نامیدند که در آن، احترام ماه‌های حرام و حرمت حرم را پاس نداشتند.

دراین جنگ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز حضور داشت و به دست عموهایش تیر می‌داد.[15]

حلف الفضول

پس از نبرد خونین فجار، پیمانی با نام حلف الفضول در ماه ذیقعده - یکی از ماه‌های حرام- بسته شد که قبایل عرب برای پشتیبانی از این پیمان جمع شدند. این قبایل عبارت بودند از: بنوهاشم، بنوالمطلب، بنواسد بن عبدالعزی، زهره بن کلاب و تیم بن مره.آنان، در خانۀ عبدالله بن جدعان تیمی به خاطر سن و شرافتش گرد آمدند و پیمان بستند که مظلومی درمکه نیابند مگر اینکه او را یاری دهند و حقش را از ظالم بگیرند. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در این پیمان شرکت کرد و پس از اینکه خداوند، او را به پیامبری برگزید، همواره می‌گفت: من، در خانۀ عبدالله بن جدعان تیمی، در پیمانی شرکت کردم که برایم محبوبتر از شتران سرخ مو بود. اگر اینک کسی، مرا به چنین پیمانی، فرا بخواند، اجابت می‌کنم.[16]

روح این پیمان، منافی رسوم جاهلیتی بود که تعصبات را بر می‌انگیخت. می‌گویند: علت این پیمان، این بود که مردی از (زبید) کالایی را برای فروش به مکه آورد؛ عاص بن وائل سهمی کالایش را از او خرید و حقش را نداد؛ مردی زبیدی، از همپیمانانش: عبدالدار، مخزوم، جمح، سهم و عدی برای گرفتن حقش کمک خواست، اما کسی به دادش نرسید. لذا آن مرد، بر فراز کوه ابی قیس رفت و با آواز بلند، اشعاری خواند که از مظلومیتش حکایت می‌کرد.

زبیر بن عبدالمطلب، با دیدن این حالت، بانگ بر آورد: «چرا این مرد، باید این چنین تنها و بی کس باشد»؟

پس از آن، کسانی که پیشتر نام بردیم، پیمان جوانمردانه را تشکیل دادند و برا ی گرفتن حق آن مرد زبیدی، نزد عاص بن وائل رفتند.[17]

در پی کسب و کار

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آغاز جوانیش، کار مشخصی نداشت؛ اما روایات متعددی وجود دارد که در دوران اقامتش نزد بنی سعد، گوسفند می‌چرانده است.[18]در مکه نیز برای اهل مکه در برابر چند قیراط گوسفند می‌چراند.[19]

در سن بیست و پنج سالگی به قصد تجارت، با سرمایه خدیجه رضی الله عنها  به شام رفت؛ ابن اسحق می‌گوید: خدیجه دختر خویلد، بانویی بازرگان و سرآمد و ثروتمند بود. او مردانی را به کار می‌گرفت تا با سرمایه‌اش، به صورت مضاربه، برایش تجارت کنند.

قریش نیز مردمانی تاجرپیشه بودند. وقتی آوازه امانتداری و صداقت و بزرگ منشی محمد  صل الله علیه و آله و سلم  به خدیجه رسید، شخصی را نزد او فرستاد و پیشنهاد نمود تا با سرمایه‌اش برای تجارت به شام برود؛ وی همچنین قول داد که به او مزد بیشتری از دیگران خواهد داد. خدیجه، غلامش میسره را نیز با آن حضرت فرستاد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هم پذیرفت و با میسره راهی شام شد.[20]

ازدواج با خدیجه

هنگامی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از شام به مکه بازگشت، آثار امانتداری و برکت، به اندازه‌ای در اموال خدیجه نمایان بود که پیش از آن سابقه نداشت. میسره نیز تمام خوبی‌ها و صفات پسندیده‌ای را که در این سفر از محمد  صل الله علیه و آله و سلم  دیده بود، برای خدیجه بازگو کرد.

پیشتر، بسیاری از بزرگان و سرداران قریش، از خدیجه خواستگاری کرده بودند؛ اما خدیجه یکایک آنان را رد کرده بود. بدین سان خدیجه گمشده‌اش را یافت و رازش را با نفیسه دختر منبه در میان نهاد. نفیسه، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفت و موضوع را به او گفت. آن حضرت نیز راضی شد و موضوع را برای عموهایش مطرح کرد؛ آن‌ها نیز نزد عموی خدیجه رفتند و از او خواستگاری کردند. بدین ترتیب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با خدیجه ازدواج کرد و بنی هاشم و بزرگان قبیلۀ مضر در جشن ازدواج شرکت نمودند.

این ازدواج، دوماه پس از بازگشت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  از شام صورت گرفت. مهریه‌ای که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای خدیجه تعیین نمود، بیست ماده شتر جوان بود. در آن زمان، خدیجه چهل سال داشت و گذشته از آنکه از لحاظ نسب، از برترین بانوان قریش بود، از نظر مال و شرافت و عقل نیز بر همگان، برتری داشت.

خدیجه اولین زنی بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با او ازدواج کرد و تا خدیجه، زنده بود، آن حضرت با زن دیگری ازدواج نکرد.[21]

تمام فرزندان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  غیر از ابراهیم از خدیجه‌اند و اولین فرزندی که به دنیا آمد، قاسم بود. کنیه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز از همین فرزند گرفته شده است. سپس زینب و بعد رقیه و پس از آن، ام کلثوم، فاطمه و عبدالله متولد شدند؛ عبدالله به طیب و طاهر ملقب بود.

همه پسران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در کوچکی وفات یافتند، اما دختران آن حضرت بزرگ شدند، اسلام‌آوردند و هجرت کردند و بجز فاطمه رضی الله عنها  همه در حیات رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از دنیا رفتند و فاطمه نیز شش ماه پس از رحلت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به آنحضرت پیوست.[22]

بازسازی کعبه و موضوع حکمیت

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سی و پنج ساله بود که قریش قصد بازسازی کعبه را نمودند. این تصمیم از آن جهت گرفته شد که ارتفاع دیوارهای کعبه، از زمان اسماعیل، نه ذراع بود و فقط اندکی از قد یک آدم معمولی، بلندتر بود و سقف هم نداشت؛ از این رو گروهی از دزدان، گنجینه‌های داخل کعبه را دزدیدند؛ از سوی دیگر کعبه به قدری قدیمی بود که بنیادش، تحت تأثیر عوامل طبیعی سست شده و دیوارهایش رو به ویرانی نهاده بود. پنج سال پیش از بعثت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، سیلاب شدیدی تمام مکه را فرا گرفت و نزدیک بود کعبه ویران شود.

بدین ترتیب قریش، تصمیم گرفتند کعبه را بازسازی کنند؛ آنان با هم قرار گذاشتند که برای بازسازی کعبه، جز مال حلال، از مال دیگری استفاده نکنند؛ لذا مهریه زنان زناکار، سود حاصل از معاملات ربوی و درآمدهای به دست آمده از تضییع حقوق دیگران را در بازسازی کعبه نمی‌پذیرفتند. ابتدا از خراب کردن کعبه، هراس داشتند؛ اما ولید بن مغیره مخزومی، این کار را آغاز کرد.

مردم، وقتی دیدند به او آسیبی نرسید، از او پیروی نمودند تا به پایه‌هایی که ابراهیم علیه السلام  پایه گذاری کرده بود، رسیدند؛ پس از آن خانه را تقسیم و به هر قبیله بخشی را واگذار نمودند. از این رو هر قبیله سنگ‌هایی جداگانه جمع کردند و به ساختن خانه کعبه، مشغول شدند.

بازسازی کعبه را بنایی رومی به نام با قوم بر عهده گرفت و چون بنای ساختمان به موضع حجرالاسود رسید، قریش با یکدیگر اختلاف کردند و هر قبیله می‌خواست شرف و افتخار نصب حجرالاسود را از آن خود بگرداند؛ اختلاف، بالا گرفت و کار، به نزاع و ستیز شدید کشید. این نزاع پنج شبانه روز به طول انجامید و نزدیک بود به جنگ سختی در حرم بینجامد. ابوامیه بن مغیره مخزومی پیشنهاد کرد اولین کسی که وارد مسجد الحرام شود، در میانشان قضاوت کند.

همه، این پشنهاد را پذیرفتند؛ خداوند، خواسته بود که این فرد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  باشد. وقتی آنان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدند، یکصدا گفتند: «او، امین است؛ ما او را قبول داریم؛ او محمد است». هنگامی که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  نزد آن‌ها رفت و از ماجرا اطلاع یافت، فرمود: «چادری بیاورید» و چون‌ آوردند، محمد  صل الله علیه و آله و سلم  سنگ را روی چادر گذاشت و از همه سران قبایل خواست هر کدامشان، یک گوشه از چادر را بگیرد و سپس به آنان دستو رداد چادر حامل حجرالاسود را بالا بگیرند؛ آنگاه با دستش سنگ را بر جایش نهاد. این مناسب‌ترین راه حل بود.

قریش از اموال حلال و پاکیزه برای بازسازی کعبه، کسر آوردند؛ لذا شش ذراع از قسمت شمالی خانۀ خدا را جدا نمودند و این، همان قسمتی است که «حجره» و «حطیم» نامیده می‌شود. درب کعبه را از زمین بلندتر ساختند تا کسی جز آنکه خودشان بخواهند، وارد کعبه نشود و چون ارتفاع بنا به پانزده متر رسید. سقف آن را بر شش ستون زدند.

کعبه پس از بازسازی، تقریباً به شکل یک مربع مستطیل درآمد که ارتفاعش، 15 متر و طول ضلعی که حجرالاسود در آن است و نیز ضلع مقابلش، هر یک ده متر بود و حجرالاسود، تقریباً در ارتفاع یک و نیم متری زمین طواف، نصب گردید؛ ضلعی که درب خانه در آن است و ضلع مقابلش، دوازده متر بود و دربش دو متر از سطح زمین ارتفاع داشت. در قسمت پایین، بر آمدگی دیوارمانندی با ارتفاع متوسط 25 سانتی متر و عرض 30 سانتی متر، اطراف کعبه را احاطه نموده بود و آن را «شاذروان» می‌گویند. این قسمت، در اصل، بخشی از خانه بوده است که قریش آن را وانهادند[23].

خلاصه‌ای از زندگی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  قبل از بعثت

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شخصیتی بود که از دوران کودکی در او نشانه‌هایی دیده می‌شد که‌آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را از سایرمردم مشخص و متمایز می‌ساخت. او دارای فکری وسیع، بینشی باز و نظراتی واضح و روشن بود. وی از زیرکی و فراست، بهره کامل وافری برده و اندیشه‌هایی داشت که هم راهنما و هم هدفدار بود؛ او با سکوت و تفکر دائمی‌اش حق را جستجو می‌نمود. با عقل سلیم و فطرت پاکش، برگ‌های زندگی اجتماعی و اوضاع و احوال مردم را مطالعه می‌کرد و از خرافات دوری می‌جست و با مردم به بهترین شیوه‌ای رفتارمی نمود که از درک خودش و عملکرد مردم دریافته بود؛ بامردم در همۀ کارهای نیک همراه و همگام می‌شد؛ در غیر این صورت به گوشه گیری و عزلتی که با آن خو گرفته بود، باز می‌گشت.

او هرگز شراب ننوشید و از آنچه به نیت بتان ذبح می‌شد، نمی‌خورد؛ هیچگاه در جشن بزرگداشت بتان شرکت نمی‌کرد؛ بلکه از دوران کودکی از معبودان باطل نفرت داشت و هیچ چیز، درنظرش زشت‌تر از بتان نبود و توان شنیدن سوگند خوردن به لات و عزی را نداشت.[24]

بدون شک تقدیرات الهی، او را حفظ می‌کرد؛ چنانچه هرگاه هواهای نفسانی، او را تشویق می‌نمود که به متاع و خوبی‌های ظاهری دنیا روی بیاورد و یا هرگاه به بعضی از کارهای ناپسند دنیا احساس رضایت می‌کرد، عنایت و رحمت خدایی، دخالت می‌کرد و مانع می‌شد.

ابن اثیر چنین روایت می‌کند: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: هیچگاه به انجام کارهای اهل جاهلیت، گرایش نیافتم جز دوبار که هرگاه قصد کردم، خداوند مانع شد و موفق نشدم؛ پس از آن هیچگاه قصد نکردم تا اینکه خداوند مرامبعوث گردانید. یک بار به نوجوانی که همراهم در اطراف مکه گوسفند می‌چرانید، گفتم: کاش مواظب گوسفندانم باشی تا من به مکه بروم و همچون جوانان به شب نشینی بپردازم. او پذیرفت و من به سوی مکه به راه افتادم تا به اولین خانۀ مکه رسیدم؛ آوازی به گوشم رسید؛ پرسیدم: اینجا چه خبر است؟ گفتند: عروسی فلان مرد با فلان زن است. برای گوش دادن، نشستم؛ خدای متعال، گوشم را از شنیدن آواز مصون داشت؛ بدین سان که خوابم برد و چیزی جز گرمی آفتاب، مرا بیدار نکرد. نزد رفیقم بازگشتم؛ پرسید: چه شد؟ ماجرا را برایش بازگو کردم. شبی دیگر همان خواسته را باز گفتم و به مکه رفتم و همان پیشامد شب اول، برایم تکرارشد؛ از آن پس هرگز به کار ناپسندی گرایش نیافتم».[25]

امام بخاری از جابر بن عبدالله روایت نموده که گوید: هنگام بازسازی خانه کعبه، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و عباس، رفتند تا سنگ بیاورند. عباس به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: بخشی از لباست را بر روی گردنت بینداز تا سنگ‌ها، تو را اذیت نکند؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حین انجام کار به زمین افتاد و چشمانش به آسمان خیره شد. وقتی به هوش آمد، می‌گفت: لباسم، لباسم. و سپس دامان جامه‌اش را محکم بر تن پیچید.[26]

همچنین آمده است که از آن روز به بعد هرگز کسی، عورت ایشان را ندید.[27]

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در میان قومش از لحاظ رفتار پسندیده، اخلاق نیکو، صفات کریمه و از نظر برازندگی، ممتاز بود. او، خوش اخلاق‌ترین فرد قومش بود؛ با همسایه‌ها و همپیمانانش از همه بهتر رفتار می‌کرد؛ از همه بردبارتر، راستگوتر، نرمخوتر، پاک دامنتر، نیکوکارتر، وفادارتر و امانتدارتر بود؛ چنانکه قومش، او را امین نامیدند. همۀ خوبی‌ها و صفات پسندیده در او جمع شده بود. بنا به گفته‌ام المؤمنین خدیجه، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  به مستمندان کمک می‌کرد؛ مهمان نواز بود و در راه حق، مشکلات را تحمل می‌نمود.[28]




[1]. محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیة (1/62)؛ رحمة للعالمین (1/38 و 39)؛ اختلاف در 20 و 22 آوریل، ‌ناشی از اختلاف تقویم‌های میلادی است.

[2]. مختصر سیرة الرسول از شیخ عبدالله نجدی، ص 12؛ ابن سعد (1/63).

[3]. دلائل النبوه، (1/126- 127)

[4]. محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه(1/62)

[5]. نگا: تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 4، ابن قیم می‌گوید: حدیثی در ابن باره به ثبوت نرسیده است. (زادالمعاد، 1/180).

[6].تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 4؛ مختصر سیره الرسول  صل الله علیه و آله و سلم  از شیخ عبدالله نجدی، ص 13.

[7]. زادالمعاد(1/19).

[8]. سیره ابن هشام(1/162 164)

[9]. صحیح مسلم، باب الإسراء (1/92).

[10]. تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 7؛ سیره ابن هشام (1/167)

[11]. ابن هشام (1/168)؛ تلقیح فهوم أهل الأتر، ص 7؛ محاضرات تاریخ الأمم الأسلامیه (1/63)؛ فقه السیره غزالی ف ص 50.

[12]. ابن هشام (1/168)

[13]. این هشام (1/169)؛ تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 7.

[14]. مختصر سیره الرسول  صل الله علیه و آله و سلم  نوشته عبدالله نجدی، ص 16؛ ابن هشام (1/180- 183). در ذیل این ماجرا به روایت ترمذی، آمده است که ابوبکر رضی الله عنه ، بلال رابه همراه آن حضرت فرستاد که البته نادرست است؛ زیرا بلال رضی الله عنه  هنوز در آن زمان نبوده و اگر هم بوده، همراه عموی آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بوده و نه همراه ابوبکر رضی الله عنه . نگا: زادالمعاد.

[15]. ابن هشام (1/184- 187) ؛ قلب جزیره العرب، ص 260، محاضرات تاریخ الامم الإسلامیه (1/63).

[16]. ابن هشام (1/113 و 135)؛ مختصر سیرّ الرسول  صل الله علیه و آله و سلم ، ص 30 و 31.

[17]. مختصر سیرة الرسول  صل الله علیه و آله و سلم ، ص 30 و 31.

[18]. ابن هشام (1/166).

[19]. فقه السیرة از محمد غزالی، ص 52.

[20]. ابن هشام (1/187 و 188)

[21]. ابن هشام (1/189، 190)؛ فقه السیرة از محمد غزالی، ص 59؛ تلقیح فهوم اهل الأثر، ص 7)

[22]. ابن هشام (1/190 و 191)؛ فقه السیرة از محمد غزالی، ص 60، فتح الباری (7/507)

[23]. نگار: سیرة ابن هشام (12/192 197) ؛ فقه السیرة از محمد غزالی، ص 62؛ صحیح بخاری، باب فضل مکة و بنیانها (1/215) ؛ محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیة (1/64).

[24]. این مطلب از خلال صحبت‌هایش با بحیرا، روشنتر می‌گردد؛ نگا: سیرة ابن هشام (1/128)

[25]. در صحت این حدیث، اختلاف نظر وجود دارد؛ حاکم و ذهبی، آن را صحیح دانسته و ابن کثیر، آن را ضعیف قلمداد کرده است؛ نگا: البدایة و النهایة (2/287).

[26].صحیح بخاری(حدیث شماره 1582)

[27]. صحیح بخاری با شرح قسطلانی.

[28]. نگا: صحیح بخاری، حدیث شماره 3.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...