حادثه غم انگیز احد تاثیر بدی بر شوکت مسلمانان گذاشت که در بدر بدست آورده بودند. بدین ترتیب از قدرت مسلمانان در دیدگان مردم کاسته شد و هراسی که از مجاهدان اسلام در دل کفار و مشرکان افتاده بود، رخت بر بست و مشکلات داخلی و خارجی مسلمانان افزایش یافت و انواع خطرات، از هر سو، مدینه را احاطه کرد و یهودیان و منافقان و صحرانشینان، دشمنی خودشان با اسلام و مسلمین و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را آشکار ساختند و در صدد برآمدند که از پشت به مسلمین خنجر بزنند و تصمیم گرفتند که مسلمانان را از بین ببرند و درخت جوان اسلام را ریشه کن کنند.
در کمتر از دو ماه پس از جنگ احد، بنی اسد آماده شدند که به مدینه حمله کنند و پس از این در ماه صفر سال چهارم هجری دو قبیله عضل و قاره دست به نیرنگی زدند که در نتیجه آن، ده نفر از بهترین یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به شهادت رساندند و در همان ماه صفر بود که بنوعامر دست به دسیسهای دیگر زدند که در نتیجه هفتاد نفر از یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به شهادت رسیدند؛ این حادثه غم انگیز، به جریان (بئر معونه) مشهور است. در طول این مدت بنونضیر نیز به صراحت نسبت به مسلمانان اظهار دشمنی کردند تا اینکه در ربیع الاول سال چهارم، دسیسه قتل پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را طراحی کردند. بنی غطفان نیز چنان گستاخ شدند که درجمادی الاول سال چهارم هجری آهنگ حمله به مدینه را نمودند.
شوکتی که مسلمین در جنگ احد از دست داده بودند،آنان را از هر سو در معرض خطرات و تهدیدهای گوناگون قرار داده بود، ولی حکمت و بینش پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جهت امواج را تغییرداد تا هیبت و شوکت از دست رفته مسلمین را دوباره به آنان بازگرداند و به ایشان مجد و عظمت تازهای ببخشد.
اولین اقدام عملی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای این هدف این بود که دشمن را تا حمراء الاسد تعقیب کرد و بدین سان مقدار زیادی از این شوکت از دست رفته را به مسلمانان بازگرداند، بگونهای که باری دیگر، یهودیان و منافقان، در هراس افتادند. سپس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مانورهای نظامی پیاپی دست زد که باعث شد هیبت مسلمین به آنها بازگردد و بلکه بر مجد و شوکت آنها افزوده شود.
اولین گروهی که بعد از جنگ احد، علیه مسلمانان قیام کردند، بنی اسد بن خزیمه بودند. به رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم خبر رسید که طلحه و سلمه پسران خویلد، به اتفاق طایفه خود و سایر همراهانشان، بنی اسد بن خزیمه را به جنگ با مسلمانان فرا میخوانند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز سریهای شامل یکصد و پنجاه تن از مهاجرین و انصار را به فرماندهی ابوسلمه رضی الله عنه به دیار بنی اسد گسیل نمود تا صفوفشان را پیش از آنکه دست به چپاول بزنند، درهم شکنند. مسلمانان، به شتران و گوسفندان فراوانی دست یافتند و بدون آنکه جنگی، روی دهد، با غنیمت و به سلامت، به مدینه بازگشتند.
این سریه، درآغاز ماه محرم سال چهارم هجری، اعزام شد. ابوسلمه در جنگ احد، جراحتی برداشته بودکه در مسیر بازگشت از دیار بنی اسد، سر باز کرد و بر اثر آن، طولی نکشید که وی، از دنیا رفت.[1]
در روز پنجم ماه محرم سال چهارم هجری اخباری به مدینه رسید دال بر اینکه خالد بن سفیان هذیلی خودش را برای جنگ با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آماده میکند؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز عبدالله بن انیس رضی الله عنه را برای نابودی او فرستاد.
عبدالله رفت و تا هجده شب از او خبری نشد و سپس در حالی که هفت روز از ماه محرم باقیمانده بود، با سرخالد بازگشت و سر خالد را جلوی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گذاشت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عصایی به او داد و گفت: این نشانهای باشد بین من و تو در روز قیامت.
عبدالله رضی الله عنه هنگام وفاتش، وصیت کرد که آن را در کفنش بگذارند.[2]
در ماه صفر چهارم هجری گروهی از قبایل عضل و قاره به مدینه آمدند و از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درخواست نمودند که چند تن از یارانش را برای آموزش قرآن و احکام دین با آنان بفرستد و اظهار کردند که اسلام، در میان آنان نفوذ پیدا کرده است. به روایت ابن اسحاق، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شش تن از یارانش را همراه ایشان فرستاد. بخاری رحمه الله، آورده که ده تن از اصحاب با این افراد همراه شدند.
ابن اسحاق میگوید: مرثد بن ابی مرثد غنوی رضی الله عنه امیر این گروه بوده است و امام بخاری مینویسد: که فرمانده این گروه ده نفره، عاصم بن ثابت، جد عاصم بن عمر بن خطاب بوده است.
وقتی به رجیع[3] رسیدند، طایفهای از هذیل به نام بنی لحیان را بر علیه مسلمانان، به کمک خواستند. بنی لحیان نیز با یکصد تیرانداز به دنبال آنان حرکت کردند و خود را به آنها رساندند. هیئت اعزامی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر فراز تپهای رفتند. دشمن، آنان را محاصره کرد و گفت: اگر بدون مقاومت، از تپه پایین بیایید و تسلیم شوید، قول میدهیم که هیچ یک از شما را نکشیم.
اما عاصم و یارانش مرگ را ترجیح دادند و تسلیم نشدند تا آنکه 7 تن از آنان، با تیر به شهادت رسیدند و خبیب، زید بن دثنه و یک نفر دیگر باقی ماند. بار دیگر هذیلیها از آنان خواستند که تسلیم شوند و وعده دادند که اگر خود را تسلیم نمایند، آنها را نخواهند کشت.
لذا این سه نفر، تسلیم شدند،اما بلافاصله افراد دشمن، آنان را دستگیر کردند و آنها را با طناب و بند کمانهایشان بستند، وقتی خبیب و زید را بستند، آن نفر سوم – که طبق روایتی عبدالله بن طارق بوده است- تسلیم نشد و گفت: این، آغاز خیانت است، لذا هر چه تلاش کردند که تسلیم شود، قبول نکرد، درنتیجه او را نیز به شهادت رساندند. خیبب و زید را که درجنگ بدر تعداد زیادی از مشرکان قریش را کشته بودند، با خود به مکه بردند و به قریش فروختند.
آنان خبیب را زندانی کردند و پس از مدتی، برکشتن او، اتفاق نمودند، لذا خبیب نمازخواندو گفت: سوگندبه خدا اگر بیم آن نمیرفت که شما گمان کنید که من ازترس مرگ نماز میخوانم، حتماً بیش از این نمازم را طول میدادم.
وقتی خبیب رضی الله عنه را به پای چوبه دار بردند، دعا کرد و گفت: « خدایا! هیچ یک از اینها را از قلم مینداز و همه آنها را نابود کن و احدی از آنان را باقی مگذار».
و سپس این شعر را سرود:
لقد أجمع الأحزاب حولي وألبوا |
|
قبائلهم واستجمعوا كل مجمع |
وقد قربوا أبناءهم ونساءهم |
|
وقربت من جذعٍ طويلٍ ممنع |
إلي الله أشكوغربتي بعد كربتي |
|
وماجمع الأحزاب لي عند مضجعي |
وقد خيروني الكفر والموت دونه |
|
فقد ذرفت عيناي من غير مدمع |
فذا العرش صبرني علي ما يراد بي |
|
فقد بضعوا لحمي وقد بؤس مطمعي |
ولست أبالي حين أقتل مسلماً |
|
علي أي شق كان في الله مضجعي |
وذلك في ذات الأله وإن يشأ |
|
يبارك علي أوصال شلوممزع |
یعنی: «تمام گروهها، در اطرافم جمع شدهاند و قوم و قبیله خود را نیزدعوت کرده و همه رادر مجمع بزرگی،گرد آوردهاند.
زنان و فرزندانشان را به من نزدیک کردهاند و مرابه یک تنه خرمای بلند نزدیک نمودهاند که کسی به آن دسترسی ندارد.
از بی کسی و از تنهایی و اندوه خود، به خداوندشکایت میبرم و از اینکه دسیسههای زیادی در کنار بسترمرگم فراهمآمدهاند.
ای صاحب عرش! مرا در برابر قصد سوء آنها شکیبا بگردان که گوشتهای تنم را تکه تکه کردهاند و امید من به زندگی پایان یافته است. چراکه کفار، مرا بین کفر و مرگ، مخیر کردهاند و چشمانم بی هیچ اشکی، گریان است. اما وقتی که مسلمان کشته میشوم، باکی ندارم که بر کدامین پهلوی خود بیفتم و در راه خدا کشته شو؛، اینها همه به خاطر خدا است و اگر بخواهد این اندام متلاشی و مفاصل از هم گسیخته را مبارک میگرداند».
در همین لحظات حساس بود که ابوسفیان رو به خبیب کرد و گفت: تو را بخدا سوگند میدهم، آیا راضی هستی که هم اکنون محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) به جای تو بود و تو، در بین اهل و خانواده ات بودی؟
خبیب در پاسخ گفت: به خدا سوگند، راضی نیستم در جایی که هم اکنون محمد نشسته است، خاری به پایش فرو رود و من نزد خانوادهام باشم!
پس از این خبیب رضی الله عنه اعدام شد و کسی مأمور نگهبانی از جسد وی گردید. اما شب هنگام عمرو بن امیه ضمری سر رسید و با حیله، جسد خبیب را از دار پایین آورد و با خود برد و آن را دفن کرد. عقبه بن حارث، متولی قتل خبیب رضی الله عنه بود؛ زیرا خبیب در جنگ بدر، حارث پدر عقبه را کشته بود. به روایت صحیح، خبیب اولین کسی بود که قبل از اعدامش دو رکعت نماز خواند؛ و همچنین در زمان اسارتش، خوشه انگوری در دستش دیدند که از آن میخورد، در حالی که در آن زمان در تمام مکه، هیچ میوهای یافت نمیشد.
زید بن دثنه رضی الله عنه را نیز صفوان بن امیه خرید و به قصاص خون پدرش، او را کشت.
عاصم رضی الله عنه یکی از سران قریش را کشته بود. لذا قریشیان از بنی هذیل خواستند که بخشی از بدنش را به عنوان نشانی بیاورند. در روایتی سرش را خواسته بودند؛ ولی خداوند، زنبورانی را فرستاد تا همانند چتری بر جسد عاصم رضی الله عنه سایه بیفکنند و نگذارند دست دشمنان، به پیکرش برسد. در نتیجه دست دشمنان به پیکر عاصم رضی الله عنه نرسید و آنان دست خالی برگشتند. عاصم رضی الله عنه با خدا عهد بسته بود که دست هیچ مشرکی به او نرسد و او نیز به هیچ مشرکی دست نزند. وقتی ماجرای عاصم رضی الله عنه به عمر فاروق رضی الله عنه رسید، گفت: خداوند، بنده مؤمن را حتی پس از مرگ هم حفظ میکند؛ همانطور که در زندگیش حفظ مینماید.[4]
در همان ماه صفر سال چهارم بود که حادثهای ناگوارتر از حادثه رجیع به وقوع پیوست. این فاجعه جانگداز، واقعه بئر معونه بود که خلاصه رویدادش، از این قرار است:
ابوبراء عامر بن مالک که نیزه باز مشهوری بود، به مدینه و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را به اسلام دعوت داد؛ اما او نپذیرفت و آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم را ناامید هم نکرد؛ بلکه گفت: «ای کاش چند تن از یارانت را به نجد میفرستادی تا مردم آن سرزمین را دعوت دهند. امید بسیاری هست که مردم نجد، ایمان بیاورند.» رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بیم آن دارم که ساکنان نجد، یارانم را نابود کنند.» ابوبراء گفت: من، آنها را امان میدهم.
ابن اسحاق میگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 40 نفر را به همراه ابوبراء فرستاد. اما روایت صحیح این است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 70 نفر را فرستاده است، و منذر بن عمرو رضی الله عنه را که یکی از بنی ساعده و ملقب به «شیفته و هم آغوش مرگ» بود، به عنوان امیر تعیین نمود. افراد این گروه، از بزرگان و نخبگان و دانشمندان و قاریان قرآن بودند که روزها به جمع آوری هیزم میپرداختند و از پول هیزمها، برای اصحاب صفّه، غذا تهیه میکردند و شبها را به آموزش قرآن و نماز میگذراندند. آنان رفتند تا به جایی به نام بئر معونه رسیدند که محل سکونت بنی عامر و بنی سلیم بود. آنگاه حرام بن ملحان برادر ام سلیم را با نامه پیامبر، نزد عامر بن طفیل – دشمن خدا- فرستادند؛ عامر بدون اینکه به نامه توجه کند، به فردی دستور داد که با نیزه و از پشت حرام بن ملحان را بکشد، وقتی چشم حرام بن ملحان رضی الله عنه به خونهایش افتاد، گفت: الله اکبر! سوگند به خدا که رستگار شدم.
آنگاه دشمن خدا، عامر، از قبیلهاش خواست که بقیه یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را نیز بکشند؛ ولی آنان به خاطر امانی که ابوبراء به یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داده بود، نپذیرفتند؛ لذا عامر بن طفیل از بنوسلیم خواست که با او همکاری کنند؛ سه طایفه بنی سلیم یعنی عصیه، رعل و ذکوان، خواسته دشمن خدا را پذیرفتند و با او همکاری کردند و یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را محاصره نمودند و همه را به شهادت رساندند جز کعب بن زید بن نجار رضی الله عنه که زخمی شد و در میان کشتگان بود و زنده ماند؛ وی به مدینه بازگشت و بعدها در جنگ خندق به شهادت رسید.
دو نفر دیگر به نامهای عمرو بن امیه ضمری و منذر بن عقبه بن عامر، با گروهی از مسلمانان در صحرا گشت میزدند که دیدند پرندگان بر بالای محلی که یاران پیامبر شهید شده بودند، میچرخند. بنابراین منذر به همراه یارانش، با مشرکین جنگید و خودش و یارانش کشته شدند. عمرو بن امیه اسیر شد و همین که فهمیدند او، از قبیله مضر است، عامر، موهای پیشانیاش را تراشید تا او را بابت نذری که مادرش کرده بود، آزاد نماید.
عمرو بن امیه ضمری، خبر این مصیبت بزرگ مبنی بر شهادت 70 تن از مسلمانان را به مدینه رساند که یادآور مصائب جنگ احد بود؛ البته با این تفاوت که آنان در میدان نبرد کشته شده بودند و اینها، به دنبال یک دسیسه به شهادت رسیدند.
عمرو در راه مدینه، در جایی بنام قرقره در وادی قنات، زیر سایه درختی بار انداخت تا استراحت کند؛ دو نفر از بنی کلاب برای استراحت اطراق کردند و همین که خوابیدند، عمرو هر دو را کشت تا بدین وسیله انتقامی از خون شهدا گرفته باشد بی خبر از اینکه اینها از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم امان نامه داشتند.
عمرو به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم باز گفت که چه کرده است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمودند: «کسانی را کشتی که من باید خونبهای آنان را بپردازم.» رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم به جمع آوری خونبهای آن دو مردکلابی، از میان مسلمانان و هم پیمانان یهودیش پرداخت.[5]
این مسأله، زمینه ساز غزوه بنی نضیر گردید که در صفحات آینده، به آن خواهیم پرداخت.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به خاطر این رویداد غم انگیز و نیز به خاطر حادثه جانگداز رجیع که در فاصله چند روز اتفاق افتاد، سخت غمگین شد[6] و غم و اندوه، وجود ایشان را فرا گرفت[7] تا آنجا که آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم ، طوایفی را که به ایشان نیزنگ زدند و اصحابش را به شهادت رساندند، نفرین کرد.
انس رضی الله عنه میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سی روز در نماز صبح، طوایف رعل، ذکوان، لحیان و عصیه را نفرین میکرد و میفرمود: «طایفه عصیه، معصیت خدا و رسول را کردند.» خداوند متعال، در این باره عباراتی از قرآن کریم را نازل فرمود که ما آن را میخواندیم و بعدها منسوخ شد. پس از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، آن قنوت را ترک کرد.[8]
چنانکه پیشتر گفتیم، یهودیان همیشه در آتش کینه و نفرتی که از اسلام و مسلمین داشتند، میسوختند؛ ولی چون اهل جنگ نبودند، توطئه میکردند و با صراحت تمام نشان میدادند که دشمن اسلام و مسلمانان هستند. لذا به انواع و اقسام نیرنگ دست میزدند، اما هیچگاه اقدام به جنگ نمیکردند. این در حالی بود که با مسلمانان، هم پیمان نیز بودند. ماجرای بنی قینقاع و قتل کعب بن اشرف، آنان را ترساند و آنها را به آرامش و سکوت، فرو برد.
پس از جنگ احد آنان دوباره جرأت پیدا کردند و دست به نیرنگ و توطئه زدند و پنهانی با منافقان و اهل مکه رابطه برقرار نمودند و برضد مسلمانان وارد عمل شدند.[9]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همچنان شکیبایی ورزید تا اینکه دو حادثه غم انگیز بئر معونه و رجیع بوقوع پیوست؛ از آن پس یهودیان گساختر شدند و کارشان به جایی رسید که دسیسه ترور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را طراحی کردند. جریان از این قرار بود که پیامبر با تعدادی از یارانش نزد یهود بنونضیر رفتند و از آنان خواستند که به موجب قرارداد فیما بین آنها در خونبهای آن دو نفری که از قبیله کلاب بوسیله عمرو بن امیه کشته شده بودند، همکاری نمایند و کمک مالی کنند. بنی نضیر گفتند: اشکالی ندارد؛ با شما همکاری میکنیم؛ اینجا منتظر باشید تا کارتان را راه بیندازیم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در کنار دیوار یکی از خانههایشان به انتظار نشست تا یهودیان، به وعده خود عمل کنند. ابوبکر، عمر، علی و تعدادی از صحابه با آن حضرت، همراه بودند. یهودیان با هم خلوت کردند وگفتند: فرصتی بهتر از این پیدا نخواهد شد. شیطان نیز بخت سیاهی را که در انتظارشان بود، زیبا جلوه داد؛ بنابراین دست به دست هم دادند تا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را به قتل برسانند. گفتند: چه کسی از دیوار این خانه بالا میرود و این سنگ آسیاب را بر سر محمد میاندازد و کارش را یکسره میکند؟ بدبختترین آنان عمرو بن جحاش داوطلب شد. سلام بن مشکم گفت: این کار را نکنید؛ زیرا سوگند به خدا به او خبر داده میشود و گذشته از این، ما، با محمد هم پیمانیم و این خلاف قانون پیمان است.
ولی بیچارههای بدبخت تصمیم گرفته بودند که نقشه شومشان را عملی کنند. جبرئیل، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در همان دم از توطئه آنان آگاه نمود؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بلافاصله از جایش برخاست و به سرعت به سوی مدینه رفت. یاران پیامبر به دنبال وی راه افتادند و خودشان را به او رساندند و پرسیدند: ای رسول خدا! چنان از جای برخاستید و به راه افتادید که ما متوجه نشدیم!
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنان را از سوء قصد بنی نضیر باخبر نمود. چیزی نگذشت که رسول خدا، محمد بن مسلمه رضی الله عنه را فرستاد تا به بنی نضیر اعلان نماید: باید از مدینه بیرون بروید و از این پس، دیگر نباید احدی از شما در این شهر سکونت کند. ده روز هم مهلت دارید و هرکس که پس از این مهلت، در مدینه مانده باشد، او را گردن خواهیم زد. یهودیان که چارهای جز بیرون رفتن نداشتند، خودشان را برای رفتن آماده مینمودندکه عبدالله بن ابی منافق، کسی را نزد آنان فرستاد که بیرون نشوید؛ زیرا من دو هزار مرد رزمی تحت فرمان دارم که به قلعه هایتان خواهند آمد و در دفاع از شما جانفشانی خواهند کرد. قرآن، به این گفته منافقان اشاره میکند که گفتند: «اگر شما را بیرون کردند، ما نیز همراه شما بیرون خواهیم شد و از هیچکس در ارتباط با شما فرمان نخواهیم برد و اگر با شما کار زار کردند، شما را یاری خواهیم کرد.»[10]
عبدالله بن ابی همچنین به آنان گفت: بنی قریظه و غطفان نیز همچنان هم پیمان شما هستند و با شما همکاری خواهند کرد. بدین ترتیب اعتماد به نفس یهودیان به آنان بازگشت و تصمیم آنان عوض شد و تصمیم گرفتند که با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مقابله کنند. رئیس یهودیان، حیی بن اخطب به وعده منافقان دل بست و برای پیامبر پیام فرستاد که ما از خانه هایمان بیرون نمیرویم؛ هر چه میخواهی بکن. شکی نیست که این پیام بر مسلمانان گران تمام شد؛ زیرا در آن دوران حساس، درگیری با همه این دشمنان، عاری از پیامدهای ناگوار نبود؛ مسلمانان به چشم خود درنده خویی اعراب را میدیدندو حوادث فاجعه آمیز رجیع و بئر معونه را مشاهده میکردند و از سوی دیگر، یهودیان بنی نضیر آنقدر توانمند بودند که احتمال تسلیم شدنشان، بعید به نظر میرسید و جنگ با آنان را نیز دشوار، نشان میداد. با این حال، شرایط قبل و بعد از بئر معونه، بر حساسیت مسلمانان، نسبت به جنایتهای یهودیان و اعراب افزوده بود و از بابت شهادت مسلمانان، سخت خشمگین بودند. به همین دلیل تصمیم گرفتند که با بنی نضیر از بابت دسیسه ترور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بجنگند؛ در این راستا دیگر مهم نبود که چه رخ دهد!
وقتی پیام حیی بن اخطب به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، تکبیر گفت؛ یاران پیامبر هم تکبیر گفتند. سپس رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای قتال با آن قوم، برخاست و عبدالله بن ام مکتوم را بر مدینه گماشت و به سوی بنی نضیر حرکت نمود و پرچم را به دست علی بن ابی طالب رضی الله عنه داد. یهودیان به قلعههایشان پناه بردند و از بالای قلعههایشان به تیراندازی و سنگ پرانی پرداختند. باغها و نخلستانهایشان، کمک خوبی برایشان بود؛ بنابراین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که نخلها را قطع کنند و بسوزانند.
حسان بن ثابت در این باره این بیت را سرود:
وهان علی سراة بنی لؤیّ |
|
حریق بالبویرة مستطیر |
یعنی: «بر اشراف بنی لؤی، آسان گردید که درختان خرمای بنی نضیر (بویره) را یکسره آتش بزنند.»
از سوی دیگر بنی قریظه از بنی نضیر کناره گیری کردند و عبدالله بن ابی و هم پیمانان عظفانی آنها نیز خیانت نمودند و برای پشتیبانی از بنی نضیر هیچ اقدامی نکردند تا خیری به ایشان برسانند یا شری را از ایشان دفع کنند. خداوند در تشبیه این رویداد میفرماید: ﴿كَمَثَلِ ٱلشَّيۡطَٰنِ إِذۡ قَالَ لِلۡإِنسَٰنِ ٱكۡفُرۡ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيٓءٞ﴾ [الحشر: 16]. یعنی: «همانند شیطان آنگاه که به انسان گفت: کافرشو و چون کافر شد، گفت: من از تو بیزارم».
محاصره چندان طول نکشید؛ فقط شش شبانه روز و بعضی هم گفتهاند: پانزده شبانه روز. خداوند، ترس و وحشت را در قلوب بنی نضیر انداخت. آنان خودشان را آماده کردند که تسلیم شوند؛ بنابر این سلاح به زمین گذاشتند و به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیام دادند که از مدینه بیرون میرویم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پذیرفت مشروط بر اینکه همگی از مدینه خارج شوند؛ همچنین به آنان اجازه داد که به اندازه بار شترانشان، هر کالایی جز اسلحه که بخواهند، با خود ببرند. آنان به دست خود خانههایشان را ویران کردند تا بتوانند دربها و پنجرهها را با خود ببرند. حتی از تیرکها و الوار سقفهای خانههایشان هم نگذشتند. زنان و کودکانشان را بر شتران سوار کردند و با ششصد شتر، مدینه را ترک نمودند. بزرگانشان همچون حیی بن اخطب و سلام بن ابی الحقیق به قلعه خیبر پناهنده شدند و بعضی نیز به سوی شام رفتند. تنها دو نفر از بنی نضیر به نامهای یامین بن عمرو و ابوسعد بن وهب، اسلام آوردند که به دستور رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اموالشان، مصون و محفوظ ماند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سلاحهای بنی نظیر را از آنان گرفت و اموال و زمین و دیار آنان را مصادره کرد. جمعا پنجاه زره و پنجاه کلاه خود و سیصد و چهل شمشیر به غنیمت گرفتندو اختیار و تولیت اموال و سرزمین بنی نضیر به شخص رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مربوط میشد و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مورد تصرف آنها، اختیار تام داشت. آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم خمس این اموال را جدا نکرد؛ زیرا اینها، اموال « فیء» بود و خداوند به آن حضرت ارزانی داشته بود و مسلمانان برای بدست آوردن آنها اسبی نتاخته بودند و جنگی صورت نگرفته بود.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این اموال را به مهاجرین اولین اختصاص داد و به دو نفر از فقرای انصار یعنی ابودجانه و سهل بن حنیف نیز سهمی عنایت کرد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مخارج سالانه خانوادهاش را از این اموال بر میداشت و ما بقی را برای خرید و تدارک اسلحه و ساز و برگ جنگی برای آمادگی رزمی در راه خدا هزینه مینمود. غزوه بنی نضیردر ربیع الاول سال چهارم هجری برابربا اگوست 635 میلادی بوقوع پیوست و خداوند تمام سوره حشر را در مورد این غزوه نازل فرمود. در این سوره چگونگی بیرون راندن یهود و رسوایی منافقان و احکام ویژه فیء، توضیح داده شد. همچنین این نکته نیز بیان گردید که نابود کردن مزارع و باغستانهای دشمن به موجب مصالح جنگی، جزو فساد در زمین نیست. علاوه بر این خداوند، مسلمانان را به تقوا و نیز آمادگی برای آخرت سفارش نمود و گذشته از آنکه در این سوره، از مهاجرین و انصار تعریف کرد، در پایان آن به ستایش خویش و بیان صفات و اسمای خود پرداخت. ابن عباس رضی الله عنهما درباره سوره حشر میگفت: «بگویید: سوره [بنی] نضیر».[11]
با این پیروزی که مسلمانان در غزوه بنی نضیر بدان دست آوردند، بر قدرت و تسلطشان بر مدینه استحکام بخشیدند. پیروزی چشمگیر مسلمانان در این غزوه بدون هیچ تلفاتی، باعث شد که منافقان از دسیسه گری آشکار بر ضد مسلمانان دست بکشند و بدین سان برای پیامبر فرصتی فراهم شد که به سرکوب بادیه نشینانی بپردازد که پس از جنگ احد، به مسلمانان آزار میرسانیدند؛ همان اعراب بادیه نشینی که در کمال گستاخی و ناجوانمردی، هیئتهای تبلیغی مسلمانان را کشته و حتی چنان گستاخ شده بودند که قصد حمله به مدینه را در سر میپروراندند. پیش از اقدام عملی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای ادب کردن این دسیسه کاران، به آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم خبر رسید که اعراب بنی محارب و بنی ثعلبه از غظفان، خود را برای حمله به مدینه آماده میکنند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به سرعت از مدینه بیرون شد و به محلی بنام نجد رفت تا تخم ترس و وحشت را در دل این صحرانشینان سنگدل بکارد تا دوباره مرتکب چنین رفتار زشتی نشوند که امثال آنان با مسلمانان کرده بودند. صحرانشینانی که کارشان دزدی و شبیخون و چپاول بود، چنان ترسیده بودند که وقتی از حضور مسلمانان در منطقه اطلاع یافتند، به ارتفاعات کوهها پناهنده شدند. بدین ترتیب مسلمانان، طوایف غارتگر را ترساندند و تمام وجودشان را آکنده از ترس و هراس نمودند و در نهایت امنیت و سلامت به مدینه بازگشتند.
برخی از سیرت نگاران و نویسندگان کتب مغازی در این ارتباط غزوه مشخصی به نام ذات الرقاع را گزارش کردهاند که در منطقه نجد و در ماه ربیع الثانی یا جمادی الاول سال چهارم هجری به وقوع پیوسته است.
شرایط آن برهه از زمان، مقتضی چنین غزوه یا غزواتی بود؛ زیرا موعد جنگی که ابوسفیان پس از جنگ احد، قرارش را گذاشته بود، فرا میرسید و برای حضور در نبرد مذکور در بدر، خالی کردن مدینه از مردان جنگاور با وجود اعراب ساکن در بیابانهای اطراف مدینه که بنای سرکشی و چپاول نهاده بودند، کار حکیمانهای به نظر نمیرسید و چارهای جز این نبود که برای حضور در نبردی که انتظار میرفت بنا بر قرار قبلی در بدر رخ دهد، باید ابتدا اعراب اطراف مدینه سرکوب میشدند.
گفتنی است: غزوهای که در ربیع الثانی یا جمادی الاول سال چهارم هجری، به فرماندهی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم صورت گرفت، غزوه ذات الرقاع نبوده است؛ زیرا در غزوه ذات الرقاع ابوهریره و ابو موسی اشعری شرکت داشتهاند. ابوهریره چند روز قبل از جنگ خیبر مسلمان شده و ابوموسی هم در جنگ خیبر به حضور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسیده است. دلیل دیگری که ذات الرقاع پس از سال چهارم رخ داده، این است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در ذات الرقاع نماز خوف خوانده و آغاز تشریع نماز خوف، در غزوه غسفان یعنی پس از جنگ خندق بوده است و جنگ خندق، در اواخر سال پنجم هجری بوقوع پیوسته است.
هنگامی که مسلمانان شوکت و قدرت اعراب صحرانشین را در هم کوبیدند و از شر آنان راحت شدند، خودشان را برای رویارویی با دشمن بزرگ آماده کردند. نزدیک به یک سال از جنگ احد میگذشت و موعد مقرر برای جنگ با قریشیان فرا رسیده بود و محمد و یارانش باید طبق قرار به بدر میرفتند تا با ابوسفیان و قوم و قبیلهاش روبرو شوند و آسیاب جنگ را به گردش در آورندتا به استقرار فریق هدایت یافته و ماندگاری گروه شایسته بینجامد.[12]
در شعبان سال چهارم هجری مصادف با ژانویه 626 میلادی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با 1500 رزمنده که 10 اسب نیز همراهشان بود، از مدینه بیرون شدند، در حالیکه پرچم به دست علی بن ابی طالب رضی الله عنه بود و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم عبدالله بن رواحه رضی الله عنه را در مدینه جانشین خود کرد و به همراه یارانش به وادی بدر رفت و در آنجا به انتظار مشرکان، اردو زد.
ابوسفیان نیز با 2000 نفر و 150 اسب از مکه به قصد بدر بیرون شد تا به مرالظهران در یک منزلی مکه رسید و بر سر آب«مجنه» فرود آمد. ابوسفیان از همان ابتدا که از مکه بیرون شده بود، تمایلی به جنگ نداشت و به عاقبت جنگ میاندیشید. بنابراین به وحشت افتاده و تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود و چون در مرالظهران توقف نمود، تصمیمش عوض شد و سست گردید و برای بازگشت، چاره اندیشی کرد. بنابر این به همراهانش گفت: ای گروه قریش! برای جنگ باید سالی را انتخاب کنیم که چراگاههای شما، پرعلف باشد و بتوانید شیر فراوان بنوشید؛ ولی امسال، سالی خشک است. من میخواهم بازگردم؛ شما نیز باز گردید.
ناگفته پیدا است که ترس و وحشت تمام سپاه قریش را فرا گرفته بود؛ به همین دلیل بازگشتند و کسی با این رأی مخالفت نکرد و برای جنگ پافشاری ننمود.
مسلمانان 8 روز در بدر به انتظار دشمن ماندند و کالاهای تجارتی را که همراه داشتند، به قبایل صحرانشین فروختند و دو چندان فایده کردند و سپس به مدینه بازگشتند و قدرت در دست گرفتند و هیبت و شوکتشان چند برابر شد.
این غزوه را، «بدر الموعد»، «بدرالآخره» و «بدرالصغری» نیز نامیدهاند.[13]
پیامبر از بدر بازگشت در حالی که امنیت و صلح بر منطقه سایه افکنده و دولت ایشان، پابرجا و مستحکم گردیده بود. بنابراین فرصتی فراهم شد که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم متوجه نقاط دوردست گردد و موقعیت مسلمانان تثبیت شود و بدین سان دوست و دشمن، آنان را به رسمیت بشناسند.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پس از بدر الصغری، 6 ماه در مدینه درنگ فرمود؛ آنگاه به ایشان خبر رسید که قبایل اطراف دومه الجندل در نزدیکی شام راه را بستهاند و کاروانهای تجارتی این مسیر را چپاول میکنند و در عین حال جمعیت زیادی را تدارک دیدهاند و قصد حمله به مدینه را دارند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با شنیدن این خبر، سباع بن عرفطه رضی الله عنه را بر مدینه گماشت و با 1000 نفر از مسلمانان پنج شب مانده به پایان ماه ربیع الاول سال پنجم هجری، از مدینه حرکت کرد و مردی از بنی عذره به نام مذکور را به عنوان راهنما با خود همراه کرد.
لشکر اسلام، شبها راهپیمایی میکرد و روزها استراحت مینمود تا دشمن را غافلگیر کند. نزدیکیهای غروب به دومه الجندل رسیدندو گوسفندان و اموال آنان را به غنیمت گرفتند؛ ولی ساکنان دومه الجندل پیش از رسیدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرار کردند و وقتی رسول الله صل الله علیه و آله و سلم به آن منطقه رسید، کسی را نیافت. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چند روزی در آنجا توقف نمود و چند سریه به دور و اطراف فرستاد و آنگاه به مدینه بازگشت. در همین غزوه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با عیینه بن حصن پیمان دوستی بست.
دومه الجندل جایی معروف در آبادیهای مرزی شام است که فاصلهاش از دمشق، پنج شبانه روز و از مدینه پانزده شبانه روز میباشد.
در پرتو اقدامات تند و قاطع رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و با این برنامهریزیها و نقشههای حکیمانه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود که رسول خدا موفق شد امنیت مسلمین را تأمین کند و صلح و آرامش را بر منطقه حاکم گرداند و از فشارهای داخلی و خارجی که پیاپی بر آنان وارد میشد، بکاهد. بدین ترتیب منافقان نیز در چنان شرایطی سکوت اختیار کردند و ضعیف شدند.
تبعید یهودیان نیز پایان یافت و باقیمانده آنان نیز به حسن همجواری تظاهر میکردند. اعراب و صحرانشینان منطقه نیز ضعیف شدند و قریشیان هم از یورش به مدینه صرف نظر کردند. بدین ترتیب برای مسلمانان فرصتی فراهم شد که به نشر و تبلیغ دین اسلام و ابلاغ و گسترش پیام خدای جهانیان بپردازند.
صلح و امنیت به منطقه بازگشت و جزیره العرب پس از جنگها و لشکرکشیهایی که یک سال تمام به طول انجامیده بود، آرام گرفت. در این میان یهودیانی که انواع خفت و خواری را به کیفر خیانتها و دسیسههایشان کشیده بودند، باز هم از کجروی و خیانت باز نیامدند و از گذشته خود عبرت نگرفتند. یهودیان پس از آنکه به خیبر پناهنده شدند، منتظر ماندند تا نتیجه درگیریهای قریش و مسلمانان روشن شود و چون گردش ایام را به نفع مسلمانان دیدند و مشاهده کردند که نتیجه به گسترش نفوذ و قدرت مسلمانان انجامید، به شدت در آتش خشم خود سوختند.
بنابراین دست به توطئه جدیدی زدند و خودشان را آماده کردند تا ضربهای کشنده بر پیکر مسلمانان وارد سازند و آنان را بکلی نابود کنند. آنها برای به اجرا در آوردن این هدف، نقشهای خطرناک طراحی کردند. بدین منظور بیست تن از سران یهود و بزرگان بنی نضیر به مکه رفتند و قریش را علیه پیامبر تحریک کردند و به آنان قول دادند که در این زمینه یاریشان کنند. قریشیان که دیدند ائتلاف با یهود، ادعای بی اساسشان را در ارتباط با جنگ با مسلمانان در سالگرد احد، عملی میسازد و آنان را از رسوایی نجات میدهد، پیشنهاد یهودیان را پذیرفتند.
سپس همین گروه، نزد طوایف غطفان رفتند و آنان را به همان چیزی فرا خواندند که به قریش پیشنهاد کرده بودند. هیأت اعزامی یهودیان به میان طوایف عرب رفتند و بسیاری از طوایف و قبایل عرب به یهودیان پاسخ مثبت دادند و بدین ترتیب دسیسه یهودیان و سران آنان در جمع آوری احزاب کفر برضد پیامبر و مسلمانان نتیجه داد و از سمت جنوب، قریش و کنانه و هم پیمانانشان از تهامه با چهارهزار نفر به سوی مدینه به راه افتادند و وقتی به مرالظهران رسیدند، بنی سلیم نیز به آنان پیوستند. از مشرق نیز طوایف قبیله غطفان به راه افتادند. بنی فزاره به فرماندهی عیینه بن حصن؛ بنی مره به فرماندهی حارث بن عوف و بنی اشجع به فرماندهی مسعر بن رحیله و بنی اسد و سایر طوایف عرب نیز به سوی مدینه حرکت کردند. تمام این دستهها با هم قرار گذاشته بودند که در اطراف مدینه به یکدیگر بپیوندند. بدین سان لشکری انبوه بالغ بر ده هزار مرد جنگی فراهم آمد که شمارش بیش از تمام ساکنان مدینه اعم از زن و مرد وکودک و جوان و پیر بود.
اگر این احزاب سازمان یافته و سپاهیان آماده، میتوانستند خود را بطور ناگهانی به اطراف مدینه برسانند، آنچنان خطر بزرگی کیان مسلمانان را تهدید میکرد که چه بسا به نابودی اسلام و مسلمین میانجامید. اما رهبر مدینه، رهبری هوشیار و بیدار بود که اوضاع و احوال را بکلی میسنجید و سیر حوادث را دنبال میکرد. از این رو با آغاز تحرکات احزاب و دسته جات دشمن، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در جریان مسأله قرار گرفت و بی درنگ جلسهای اضطراری برای مشورت و رایزنی در این باره تشکیل داد و چگونگی دفاع از مدینه در دستور کار این شورا قرار گرفت. پس از مشورت و رایزنی رسول خدا و اعضای شورا، همگی بر پیشنهاد سلمان فارسی رضی الله عنه اتفاق کردند.
سلمان فارسی گفت: یا رسول الله! ما در سرزمین فارس هرگاه محاصره میشدیم، خندق حفر میکردیم و دشمن نمیتوانست بر ما هجوم آورد. این، پیشنهاد جالب و حکیمانهای بود که قبلا عربها با آن، آشنا نبودند.
پیامبر برای عملی کردن فوری این پیشنهاد، هر ده نفر را مأمور حفر چهل ذراع از خندق نمود. مسلمانان، با جدیت تمام خندق را میکندند و رسول الله صل الله علیه و آله و سلم ضمن تشویق آنان، شخصا در حفر خندق با آنان همکاری میکرد. سهل بن سعد رضی الله عنه میگوید: ما هنگام حفر خندق با پیامبر بودیم. آنها میکندند و ما خاکها را بر پشتمان حمل میکردیم و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میگفت:
اللهم لا عیش الا عیش الآخرة |
|
فاغفر للمهاجرین والانصار |
یعنی: «پروردگارا! زندگی حقیقی بجز زندگی آخرت نیست. گناهان مهاجرین و انصار را بیامرز»[14]
از انس رضی الله عنه روایت شده که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در صبحگاهی سرد به کنار خندق آمد و دید که مهاجرین و انصار، مشغول حفر خندق هستند؛ آنان، بردگانی نداشتند که این کار را برای آنها انجام دهند. وقتی رسول الله صل الله علیه و آله و سلم گرسنگی و خستگی مهاجرین و انصار را مشاهده کرد، فرمود: «اللهم ان العیش عیش الآخرة فاغفر للانصار والمهاجرة»
مهاجرین و انصار در پاسخ آن حضرت، گفتند:
نحن الذین بایعوا محمدا |
|
علی الجهاد مابقینا ابدا |
یعنی: «ما کسانی هستیم که برای همیشه و تا زنده هستیم، با محمد پیمان جهاد بستهایم.»[15]
براء بن عازب رضی الله عنه میگوید: پیامبر را دیدم که آنقدر خاک خندق را جابجا کرده بود که غبار آن پوست شکمش را پوشانده بود؛ شکم آن حضرت، پرمو بود. در آن هنگام شنیدم که ایشان در حال جابجا کردن خاکها، با اشعار ابن رواحه رجز میخواند و میگفت:
اللهم لولا انت ما اهتدینا |
|
ولا تصدقنا ولا صلینا |
فانزلن سكینــة علــینا |
|
وثبت الأقدام ان لاقینا |
إن الألـی قد بغوا علینا |
|
وإن أرادوا فتنـة أبیـنا |
یعنی: «ای خدا! اگر تو نبودی، ما راه نمییافتیم و نه صدقه میدادیم و نه نماز میگزاردیم. پس خداوندا! آرامش را بر ما نازل فرما و اگر با دشمن روبرو شدیم، ما را استوار بگردان. این جماعت، علیه ما شوریدهاند و اگر قصد فریفتن ما را داشته باشند، ابا خواهیم کرد.»
گوید: درآخر صدایش را میکشید.[16]
مسلمانان با شور و نشاط کار میکردند و از شدت گرسنگی طوری رنج میکشیدند که جگر انسان، با یادشان پاره پاره میگردد.
انس رضی الله عنه میگوید: برای اهل خندق مشتی جو میآوردند که با روغن ماندهای که بو گرفته بود، آن را میپختند[17] و چون پیش مجاهدان میگذاشتند، آن جماعت (آنقدر) گرسنه بودند(که آن را میخوردند) در حالی که گلویشان را به خار خار میانداخت و بوی ناخوشی داشت.
ابو طلحه رضی الله عنه میگوید: از گرسنگی به رسول خدا شکایت کردیم؛ ما، پیراهنمان را بالا زدیم و نشان دادیم که از گرسنگی سنگ به شکم بستهایم. رسول الله صل الله علیه و آله و سلم پیراهنش را بالا زد؛ دیدیم که دو سنگ به شکم مبارک بسته است.[18]
در خندق نشانههایی مشاهده شدکه از علامتهای نبوت بود. جابر بن عبدالله رضی الله عنه متوجه شد که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شدیدا گرسنه است. بنابراین رفت و گوسفندی ذبح کرد و به زنش گفت: چند قرص نان جو آماده کن؛ آنگاه محرمانه از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خواست که با چند نفر از یارانش، به خانهاش بروند؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اتفاق تمام کسانی که در خندق مشغول کار بودند و به یکهزار تن میرسیدند، به مهمانی جابر رفتند.
همه از آن غذا سیر خوردند؛ در حالی که دیگ گوشت، همچنان پر بود و خمیر، همسان قبل بود و از آن، نان میپختند.[19]
خواهر نعمان بن بشیر رضی الله عنه مشتی خرما برای پدر و داییاش آورد تا هنگام چاشت بخورند. پیامبر او را صدا زد و خرماها را گرفت و بر پارچهای ریخت و همه کسانی را که در خندق کار میکردند، جمع کرد و گفت: از این خرماها بخورید. هر چه از آن خرما میخوردند، بر مقدارش افزوده میشد تا آنکه همه از آن سیر خوردند و رفتند و خرماها از اطراف آن پارچه، میریخت.[20]
جالبتر از این دو جریان، این است که جابر رضی الله عنه میگوید: روز حفر خندق، در حال کندن بودیم که به صخره بزرگ و سختی برخورد کردیم. به پیامبر خبر دادند. آن حضرت تشریف آورد و فرمود: اکنون من پایین میآیم؛ سپس برخاست در حالی که به شکمش سنگ بسته بود؛ زیرا سه روز چیزی نخورده بود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کلنگی بدست گرفت و چنان ضربهای بر آن صخره وارد کردکه همانند ماسه شد و از هم پاشید.[21]
براء میگوید: در روز حفر خندق به سنگ بزرگی برخورد کردیم که کلنگ بر آن کارگر نبود. این مشکل را با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان گذاشتیم. آن حضرت رضی الله عنه آمد و کلنگی برداشت و با گفتن بسم الله ضربهای زد و الله اکبر گفت و فرمود: کلیدهای شام، به من داده شد؛ بخدا که من همینک، قصرهای قرمزرنگ آن را میبینم؛ سپس ضربه دیگری زد گفت: الله اکبر، فارس به من داده شد؛ سوگند به خدا قصرهای سفید مدائن را میبینم و سپس ضربه دیگری زد و گفت الله اکبر کلیدهای یمن به من داده شد؛ به خدا که از اینجا دروازههای صنعا را میبینم.[22]
مدینه از هر سو در حصار تپههای سنگی و کوهها و نخلستانها بود، جز از سمت شمال. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میدانست که تهاجم لشکر انبوه کفر، فقط از ناحیه شمال، امکان پذیر است. بنابراین خندق را در شمال مدینه حفرکردند. مسلمانان، بی وقفه سرگرم حفرخندق بودند و فقط شبها به خانههایشان میرفتند تا اینکه حفر خندق مطابق نقشه مورد نظر، قبل از رسیدن سپاه انبوه احزاب به اطراف مدینه، تکمیل شد.[23]
لشکر قریش با بیش از چهار هزار جنگجو از راه رسید و در « رومه» واقع در میان جرف و زغابه، اردو زد. سپاه غطفان و همراهانشان از اهل نجد نیز با بیش از شش هزار جنگجو از راه رسیدند و در ذنب نقمی در کنار احد، فرود آمدند. خدای متعال، میفرماید: ﴿وَلَمَّا رَءَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلۡأَحۡزَابَ قَالُواْ هَٰذَا مَا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَصَدَقَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥۚ وَمَا زَادَهُمۡ إِلَّآ إِيمَٰنٗا وَتَسۡلِيمٗا ٢٢﴾ [الأحزاب: 22].
یعنی: «و هنگامی که مؤمنان، احزاب را دیدند، گفتند: این، همان چیزی است که خدا و پیامبرش به ما وعده داده بودند و خدا و پیامبرش، راست گفتهاند. این جز بر ایمان (آنها) به خدا و تسلیم پذیری (آنان در برابر خواست الهی) نیفزود».
ولی منافقان و افراد سست ایمان، از دیدن احزاب به وحشت افتادند. خدای متعال، در این باره میفرماید: ﴿وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا ١٢﴾ [الأحزاب: 12].
یعنی: «( به یاد آورید) زمانی را که منافقان و بیماردلان میگفتند: خداوند و پیامبرش، جز وعدههای دروغین ندادهاند.»
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با سه هزار نفر از مدینه بیرون شد و صفوف مسلمانان را به گونهای منظم کرد که کوه سلع پشت سر آنها و خندق بین هر دو سپاه واقع شده بود و شعار مسلمانان «حم؛ لا ینصرون» بود؛ یعنی: «کافران یاری داده نمیشوند». پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ابن ام مکتوم را بر مدینه گماشت و فرمان داد که زنان و کودکان به قلعهها پناهنده شوند.
وقتی که مشرکان به مدینه رسیدند و خواستند وارد مدینه شوند، با خندق پهن و عریضی روبرو شدند که مانع ورود آنان به مدینه میشد؛ لذا تصمیم به محاصره مسلمانان گرفتند و چون چنین چیزی را پیش بینی نکرده و تدارک لازم را ندیده بودند، در این زمینه هم شکست خوردند؛ چراکه حفر خندق، یک حیله جنگی بود که عربها با آن آشنایی نداشتند. مشرکین، با خشم و غضب پیرامون خندق دور میزدند تا بلکه راهی برای نفوذ بیابند. مسلمانان پیوسته پیشقراولان دشمن را تیرباران میکردند تا جرأت نزدیک شدن به خندق را از سرشان بیرون کنند تا چه رسد به اینکه بخواهند از خندق عبور نمایند و یا قسمتی از آن را با خاک پر کنند و جایی برای عبور از خندق بسازند.
برای برخی از سوارکاران قریش، چندان خوشایند نبود که پیرامون خندق، به انتظار نتایج محاصره بایستند و چنین کاری، با ویژگیهای نژادی آنان سازگاری نداشت. لذا عدهای از آنان از جمله عمرو بن عبدود، عکرمه بن ابی جهل و ضرار بن خطاب، محل باریکتری از خندق را در نظر گرفتند و از آنجا، اسبانشان را به آن سوی خندق تاختند و در محل «سبخه» در میان خندق و کوه سلع در برابر لشکر اسلام قرار گرفتند. علی بن ابی طالب رضی الله عنه به همراه عدهای از مسلمانان، راه نفوذ مشرکان را بست. عمرو بن عبدود، هماورد خواست. علی رضی الله عنه به مبارزه او رفت و به او سخنی گفت که به غیرتش بر خورد؛ زیرا وی، از جنگاوران بنام عرب بود. او، خود را از اسب به پایین انداخت و اسبش را پی کرد و به علی رضی الله عنه حمله ور شد و بدین ترتیب جنگی تن به تن میان عمرو بن عبدود و علی بن ابی طالب رضی الله عنه روی داد تا آنکه علی رضی الله عنه او را به قتل رسانید. سایر همراهان عمروبن عبدود نیز به سوی خندق گریختند و از کشته شدن عمرو بن عبدود، آنقدر ترسیده بودند که عکرمه بن ابی جهل، هنگام فرار، نیزهاش را بر جای نهاد.
در برخی از روزهای محاصره، مشرکان، تلاش بسیاری میکردند تا از خندق بگذرند؛ اما هر بار با مقابله مسلمانان مواجه میشدند که آنان را به تیر میبستند؛ در این تاکتیک نیز مشرکان، ناکام ماندند. به خاطر اشتغال به این مقاومت سخت، برخی از نمازها از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان قضا شد. جابر رضی الله عنه میگوید: عمر بن خطاب رضی الله عنه در یکی از روزهای جنگ خندق، نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و در حالی که به مشرکان دشنام میداد، گفت: ای رسول خدا! من، هنوز نماز (عصر را) نخواندهام و چیزی به غروب خورشید نمانده است. پیامبر فرمود: به خدا سوگند من هم نخواندهام. همراه آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم به محل بطحان رفتیم و برای نماز وضو گرفتیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هنگامی نماز عصر را اقامه نمود که خورشید غروب کرده بود و سپس نماز مغرب را به جای آورد.[24]
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم به خاطر از دست رفتن این نماز، بقدری ناراحت شد که مشرکان را نفرین نمود و فرمود: «خداوند، خانهها و قبرهایشان را آکنده از آتش بگرداند که ما را از ادای نماز وسطی (عصر) بازداشتند تا اینکه خورشید غروب کرد.»
در مسند احمد و شافعی آمده که مسلمانان در آن روز نتوانستند نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را بخوانند؛ بنابراین همه را یکجا خواندند. امام نووی این گونه بین دو روایت جمع میکند که محاصره مسلمانان چند روز طول کشیده است؛ بنابراین هر یک از این روایتها، از دو روز جداگانه گزارش میدهد.[25]
از اینجا معلوم میشود که تلاش قریش برای عبور از خندق و مقاومت مسلمانان، چند روز ادامه یافته است. از آنجا که خندق، بین دو لشکر فاصله انداخته بود، جنگ خونینی رخ نداد؛ بلکه فقط با تیر و سر نیزه یکدیگر را میزدند.در کشاکش این تیراندازیها و درگیریهای موردی، تعداد انگشت شماری از دو لشکر کشته شدند:6 نفر از مسلمانان و ده نفر از مشرکان و تنها یک یا دو نفر، با شمشیر کشته شدند.
یکی از کسانی که تیر به آنان اصابت کرد، سعد بن معاذ بود که مردی از قریش به نام حبان بن عرفه با تیر به رگ دستش زد. سعد رضی الله عنه دست به دعا برداشت و چنین دعا نمود: پروردگارا ! تو میدانی که نزد من، هیچ جهاد و نبردی محبوبتر از آن نیست که با کسانی جهاد کنم که پیامبرت را تکذیب کردند و او را آواره ساختند؛ خدایا ! من گمان میکردم که جنگ با قریش پایان یافته است؛ حال اگر تمام نشده است و جنگ با قریش ادامه دارد، مرا زنده بدار تا با آنان در راه تو مبارزه و جهاد کنم و اگر جنگ پایان یافته، زخم مرا عمیقتر کن و آن را باعث مرگم بگردان [26] و در پایان دعایش گفت: پروردگارا! تا چشمانم را به شکست و خواری بنی قریظه، روشن نکردهای، مرا نمیران»[27]
در آن حال که مسلمانان، با شرایط جنگی مواجه بودند، افعیهای دسیسه باز و توطئه گر در سوراخهایشان زیر و رو میشدند و در تکاپو بودند تا زهر کشنده خود را به پیکر مسلمین وارد سازند. حیی بن اخطب، سردار بنی نضیر به محل سکونت بنی قریظه شتافت و نزد کعب بن اسد رفت که سردار بنی قریظه و نماینده عهد و پیمان آنها با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بود. او، با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیمان بسته بود که اگر جنگی رخ دهد، آن حضرت را یاری کند. حیی بن اخطب به سوی خانه کعب رفت و در زد؛ اما کعب، درب را به رویش باز نکرد. حیی آنقدر اصرار کرد که کعب، در خانهاش را به روی وی گشود. حیی به او گفت: ای کعب! من برای تو عزت همیشگی را همراه با دریایی بیکران آورده ام؛ قریش را با سرداران و فرماندهانش آوردهام که اینک در «رومه» اردو زدهاند و نیز طوایف غطفان را آوردهام که فرود آمدهاند. اینها با من پیمان بستهاند که تا محمد و یارانش را نابود نکنند، از اینجا نروند. کعب گفت: به خدا قسم که تو ذلت همیشگی روزگار را همراه با ابر بی بارانی برایم آوردهای که فقط رعد و برق دارد و آبی در آن نیست؛ وای بر تو ای حیی! ما را به حال خود واگذار که از محمد چیزی جز صدق و وفا ندیدهایم.
ولی حیی بن اخطب همچنان از این در و آن در سخن گفت و اصرار کرد تا اینکه کعب پذیرفت و به حیی بن اخطب گفت: من، با تو پیمان میبندم که هر گاه قریش و غطفان، بدون نتیجه بازگشتند، من نیز در قلعه ات به تو خواهم پیوست تا هر چه بر سر تو بیاید، بر سر من نیز بیاید و بدین ترتیب کعب بن اسد، پیمانش با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را شکست و با مشرکان در جنگ با مسلمانان، همدست شد.[28] یهودیان بنی قریظه در عمل نیز بر ضد مسلمانان، وارد جنگ شدند.
ابن اسحاق میگوید: صفیه دختر عبدالمطلب بر فراز قلعه حسان بن ثابت رضی الله عنه بود. حسان بن ثابت رضی الله عنه در آن قلعه به سرپرستی زنان و کودکان گماشته شده بود.
صفیه میگوید: مردی یهودی از کنار قلعه گذشت و شروع به دور زدن در اطراف قلعه نمود. این زمانی بود که بنوقریظه رسما در جنگ شرکت کرده و پیمانشان را شکسته بودند و کسی نبود که از ما دفاع کند؛ زیرا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان در مقابل دشمن بودند و نمیتوانستند برای دفاع ازما بیایند.
صفیه میگوید: به حسان گفتم: همانطور که میبینی این یهودی اطراف قلعه دور میزند؛ به خدا سوگند میترسم یهودیان دیگر را نیز به اینجا راهنمایی کند و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان مشغولند و نمیتوانند به داد ما برسند؛ لذا برو و او را بکش. حسان گفت: بخدا سوگند کار من نیست. صفیه میگوید: کمربند خود را محکم کردم و گرزی بدست گرفتم و به قصد آن مرد یهودی از قلعه پایین رفتم و با گرز بر فرق سرش زدم و او را کشتم. آنگاه به قلعه برگشتم و به حسان گفتم: برو و زرهش را بردار؛ زیرا اگر زن نبودم، خودم این کار را میکردم. حسان رضی الله عنه گفت: مرا به وسایل و اسلحهاش نیازی نیست.[29]
این کار پسندیده عمه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تأثیر بسزایی بر حفظ زنان و کودکان مسلمانان برجای نهاد. زیرا یهودیان گمان کردند که دژهای مسلمانان، تحت حمایت مستقیم رزمندگان اسلام قرار دارد؛ در صورتی که این دژها، خالی از مردان و رزمندگان بود. بدین ترتیب یهودیان دوباره جرأت نکردندکه به چنین کاری دست بزنند. یهودیان در راستای همکاری با بت پرستان تدارکات و پشتیبانی آنان را آغاز کردند؛ چنانچه مسلمانان، بیست نفر شتر از کمکهای یهودیان به احزاب را فرا چنگ آوردند.
خبر به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید؛ از این رو تحقیقاتی در این زمینه صورت گرفت تا موضع بنی قریظه، روشن گردد و چنانکه باید و شاید، از نظر نظامی با آنان برخورد شود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای این منظور سعد بن معاذ و سعد بن عباده و عبدالله بن رواحه و خوات بن جبیر رضی الله عنه را مأمور تحقیقات کرد و به آنان فرمود: بروید و تحقیق کنید؛ اگر خبر درست بود، طوری بگویید که فقط من دریابم و مسلمانان خبر نشوند، ولی اگر بر پیمانشان استوار بودند، آشکارا اعلان کنید تا همه بدانند.
هنگامی که مأموران تحقیق، به یهودیان نزدیک شدند، آنها را بدتر و خبیثتر از گذشته دیدند. آنان آشکارا به گروه اعزامی پیامبر ناسزا گفتند و ابراز دشمنی کردند و به رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم اهانت نمودند و گفتند: رسول خدا، دیگر کیست؟ بین ما و محمد هیچ عهد و پیمانی نیست!.
مأموران تحقیق نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بازگشتند و به صورت رمزی و محرمانه گفتند: عضل و قاره؛ یعنی اینها همانند طوایف عضل و قاره، دسیسه و نیرنگ میکنند.
هر چند هیئت تحقیق کوشیدند تا این مسأله را پوشیده و مخفی نگه دارند، اما مردم متوجه حقیقت شدند و پیش رویشان خطر وحشتناکی مجسم گردید. مسلمانان در سختترین موقعیت قرار گرفته بودند؛ زیرا بین آنان و بنی قریظه هیچ مانعی وجود نداشت و جنگجویان مسلمان در برابر سپاهیان انبوهی قرار گرفته بودند که نمیتوانستند میدان را خالی بگذارند؛ از سوی دیگر زنان و بچههایشان، در نزدیکی این خیانتکاران در خطر بودند. مسلمانان در شرایط سختی قرار گرفته بودند که خداوند، دربارهاش میفرماید: ﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠ ١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا ١١﴾ [الأحزاب: 10- 11]. یعنی: «و زمانی که چشمها (از شدت وحشت) خیره شده و جانها به لب رسیده بود و گمانهای گوناگونی در باره (وعده) خدا داشتید؛ در آن وقت مومنان، آزمایش شدند و سخت به اضطراب افتادند».
نفاق بعضی از منافقان دوباره سر بر آورد و گفتند: محمد به ما وعده داده بود که گنجهای شاهان ایران و روم را بدست خواهیم آورد؛ در حالی که ما جرأت نمیکنیم برای قضای حاجت بیرون برویم! حتی برخی با صدای بلند در میان لشکریان گفتند: خانههای ما بدون محافظ است. لذا به ما اجازه دهید که به خانههایمان باز گردیم. در این میان بنی سلمه، بنای سستی و ناسازگاری نهادند. خدای متعال، در این باره میفرماید: ﴿وَإِذۡ يَقُولُ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ وَٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ مَّا وَعَدَنَا ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ إِلَّا غُرُورٗا ١٢ وَإِذۡ قَالَت طَّآئِفَةٞ مِّنۡهُمۡ يَٰٓأَهۡلَ يَثۡرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمۡ فَٱرۡجِعُواْۚ وَيَسۡتَٔۡذِنُ فَرِيقٞ مِّنۡهُمُ ٱلنَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا ١٣﴾ [الأحزاب:12- 13]. یعنی: «آنگاه که منافقان و بیماردلان، میگفتند: خدا و پیامبرش، جز وعدههای دروغین به ما نداده اند؛ آن زمان که گروهی از آنان گفتند: ای اهل یثرب! اینجا، جای ماندن نیست؛ لذا باز گردید و دستهای از ایشان از پیامبر اجازه (بازگشت ) خواستند و گفتند: واقعا خانههای ما بدون محافظ و آسیب پذیر است، و قصدی جز فرار نداشتند».
زمانی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خبر خیانت بنی قریظه را شنید، جامه بر سر کشید و کناری دراز کشید و مدتی طولانی درنگ نمود. مردم نیز شدیداً نگران شدند؛ آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر خاست و مژده داد و فرمود:«الله اکبر، ای جماعت مسلمانان! شما را به پیروزی و نصرت خدا مژده باد» و سپس برای مقابله با شرایط موجود، برنامه ریزی نمود. بر اساس بخشی از این برنامه جنگی، از آن پس رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم ، مرتبا عدهای را به مدینه میفرستاد تا از شبیخون دشمن جلوگیری کنند. با این حال باید اقدامی قاطعانه صورت میگرفت تا موجبات ذلت و پراکندگی احزاب فراهم میشد. برای تحقق این هدف، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تصمیم گرفت با عیینه بن حصن و حارث بن عوف، دو رئیس غطفان، بر یک سوم محصول خرمای مدینه، صلح نمایند تا از جنگ منصرف شوند و راه مسلمانان را برای شکست سریع قریش و رسوایی آنها باز کنند؛ زیرا قریش، بارها توان رزمیش را در رویارویی با پیامبر سنجیده و تلخی شکست را چشیده بود.
رسول الله صل الله علیه و آله و سلم در این مورد با سعد بن معاذ و سعد بن عباده مشورت نمود؛ آنان در جواب گفتند: ای رسول خدا! اگر خداوند تو را به این کار دستور داده است که میشنویم و اطاعت میکنیم؛ ولی اگر میخواهید این کار را به خاطر ما انجام دهید، ما نیازی به چنین کاری نداریم. ما و اینها مشرک و بت پرست بودیم؛ با این حال اصلا نمیتوانستند فکر خوردن میوه و خرمای مدینه را در سر بپرورانند، جز اینکه مهمان ما باشند. اما آیا اینک که خداوند، ما را به دین حق مشرف کرده و ما را مسلمان نموده و با وجود شما، ما را گرامی داشته، اموالمان را در اختیار اینها قرار دهیم ؟! بخدا که ما به اینها چیزی جز شمشیر نخواهیم داد.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: این، نظر و رأی خودم بود؛ وقتی دیدم همه عربها ما را از یک کمان نشانه گرفتهاند (و بر ضد ما همدست شدهاند،) این را برنامهای مناسب دیدم.
سپس خداوند متعال -که همه سپاسها ویژه اوست- کاری کرد که دشمن ذلیل شد و جمعیت آنان شکست خورد و تلاششان بی نتیجه ماند. یکی از کارسازیهای خدا، این بود که مردی از قبیله غطفان به نام نعیم بن مسعود بن عامر اشجعی به حضور رسول خدا آمد و گفت: ای رسول خدا! من مسلمان شدهام و قوم من از اسلامم خبر ندارند؛ هر امری که داری، بفرما. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «تو، تنها یک نفر هستی؛ لذا هر چه میتوانی، عزم دشمن را بشکن که جنگ، سراسر نیرنگ است».
نعیم بن مسعود رضی الله عنه نزد بنی قریظه رفت که در زمان جاهلیت با آنان معامله و رفت و آمد داشت؛ وی به آنها گفت: شما از دوستی من نسبت به خودتان آگاهید. گفتند: راست میگویی. نعیم رضی الله عنه گفت: قریش مانند شما نیستند؛ زیرا این شهر، شهر شماست و زنان و اموال شما در اینجاست و شما نمیتوانید به جای دیگری نقل مکان کنید؛ این را به یقین بدانید که قریش و غطفان به جنگ با محمد و یارانش آمدهاند و شما از آنان پشتیبانی کردهاید، غافل از اینکه محل سکونت و اموال و زنانشان، جای دیگری است. آنان، اگر فرصتی به دست آورند، غنیمت میشمارند و گر نه به شهر و دیارشان باز میگردند و شما را تنها میگذارند و در نتیجه محمد از شما انتقام میگیرد.
گفتند: ای نعیم! چاره چیست؟ گفت: راه چاره این است که با آنان همراه نشوید مگر آنکه تعدادی از مردان خود را به عنوان گروگان به شما بسپارند.
نعیم رضی الله عنه بلافاصله نزد قریش رفت و گفت: آیا از دوستی و خیرخواهی من نسبت به خودتان آگاهید؟ گفتند: آری. نعیم گفت: یهودیان از پیمان شکنی با محمد پشیمان شده و به محمد و یارانش قول دادهاند که از شما گروگان بگیرند و به محمد بسپارند و سپس با او علیه شما همکاری نمایند؛ بنابراین اگر از شما گروگان خواستند، نپذیرید. نعیم رضی الله عنه همچنین نزد طوایف غطفان رفت و چنین سخنانی را به آنان نیز گفت.
ششم شوال سال پنجم هجری، قریشیان، کسی را نزد یهودیان فرستادند و گفتند: ما دیگر تاب و توان ماندن در اینجا را نداریم. اسبها و مواد خوراکی ما رو به پایان است. آماده شوید که یکباره بر محمد یورش ببریم و کار را تمام کنیم. یهودیان در پاسخ گفتند: اولا امروز، روز شنبه است و شما آگاهید که پیشینیان ما به خاطر حرمت شکنی شنبه، به چه مصائبی گرفتار شدند؛ علاوه بر این ما، همراه شما نمیجنگیم مگر آنکه تعدادی از مردانتان را به عنوان گروگان نزد ما بفرستید. وقتی این خبر به قریش و غطفان رسید، گفتند: سوگند به خدا که نعیم راست گفت؛ لذا بلافاصله برای یهودیان پیام فرستادند که ما کسی را به عنوان گروگان به شما نمیسپاریم؛ اما آماده باشید تا کار را یکسره کنیم. بنی قریظه نیز گفتند: به خدا نعیم راست گفت. بدین ترتیب دست از یاری یکدیگر کشیدند و اراده و عزمشان، سست گردید. مسلمانان در جنگ احزاب، این دعا را بر زبان داشتند: «اللهم استرعوراتنا وآمن روعاتنا» یعنی: «خدایا! نقاط آسیب پذیر ما را از دشمن، پوشیده و محفوظ بدار و ترس و نگرانی ما را بر طرف کن».
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز بر ضد احزاب دعا نمود و گفت: «خداوندا! ای نازل کننده کتاب و ای سریع الحساب! احزاب را شکست بده و صفوفشان را در هم بشکن و آنان را مضطرب و پریشان بگردان».
خداوند، دعای مسلمانان و پیامبر را اجابت کرد و به دنبال تفرقهای که در صفوف دشمن افتاد، باد را مأمور کرد که خیمههایشان را به هم ریزد و دیگهایی را که بر بار داشتند، وارونه کند و طناب خیمهها را از جای بر کند و آرامش و آسایش آنان را مختل نماید. بدین ترتیب خدای متعال، لشکریانی از فرشتگان را فرستاد تا احزاب را متزلزل کنند و در دلهایشان ترس و وحشت بیندازند.
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در همان شب که سرما شدید شده بود، حذیفه بن یمان رضی الله عنه را فرستاد تا اطلاعاتی از دشمن بدست بیاورد. حذیفه بین آنان رفت، آن حالت را مشاهده کرد و دید که آنها آماده کوچ هستند؛ آنگاه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازگشت و به آن حضرت، گزارش داد. خدای متعال، دشمن را دفع کرد و دشمنان رسول خویش را در حالی به عقب راند که خشمگین شده و به هیچ چیزی نرسیده بودند. آری! خداوند، لشکریان اسلام را گرامی داشت و پیامبرش را پیروز گردانید و بدین ترتیب رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم به مدینه بازگشت.
جنگ خندق بنابر قول صحیح، در ماه شوال سال پنجم هجری روی داد. مشرکان یک ماه یا اندکی کمتر، مدینه را محاصره کرده بودند. در مجموع، از منابع تاریخی، چنین بر میآید که آغاز محاصره در شوال و پایانش در ذیقعده بوده است. ابن سعد میگوید: بازگشت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم روز چهارشنبه بیست و سوم ذیقعده بوده است.
جنگ احزاب، جنگ خسارت باری نبود؛ بلکه جنگی روانی بود که درگیری خونینی در آن صورت نگرفت؛ اما در واقع نبرد سرنوشت سازی در تاریخ اسلام بود که به شکست و خفت مشرکان انجامید و حکایت از آن داشت که هیچ یک از قدرتهای عربها، توانایی این را ندارد که حکومت نوپا و کوچک مدینه را ریشه کن نماید؛ زیرا هیچگاه عربها چنان نیرویی را فراهم نیاورده بودند که در جنگ احزاب، گرد آورند.
از این رو رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم پس از جنگ احزاب فرمود: «اینک ما به جنگ آنان میرویم و آنان دیگر با ما نخواهند جنگید و ما به سوی آنها رهسپار خواهیم شد.»[30]
در همان روزی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه بازگشت، جبرئیل، هنگام ظهر نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد که در خانهام سلمه مشغول غسل کردن بود و گفت: آیا سلاحت را به زمین گذاشتی؟ فرشتگان، هنوز سلاحشان را فرو نگذاشتهاند و من، اینک از تعقیب این جماعت باز میگردم. با همراهانت برخیز و به بنی قریظه حمله ور شو. من، پیش از شما به آنجا میروم و قلعههایشان را میلرزانم و در دلهایشان، ترس و هراس میاندازم. جبرئیل علیه السلام ، با مرکبش به راه افتاد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که فریاد بزنند: هرکس که مطیع و فرمانبردار است، نماز عصر را نخواند مگر در بنی قریظه! و ابن ام مکتوم را بر مدینه گماشت و پرچم را به علی داد و او را پیشاپیش فرستاد؛ علی تا نزدیک دژهای بنی قریظه رفت و سخنان زشت و ناپسندی از آنها درباره پیامبر شنید. رسول خدا با دستهای از مهاجران و انصار به راه افتاد تا اینکه به یکی از چاههای بنی قریظه به نام «بئر انّا» رسید. مسلمانان، مطابق دستور رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به سوی بنی قریظه حرکت کردند. در بین راه وقت نماز عصر فرا رسید؛ بعضی گفتند: ما نماز عصر را تا به دیار بنی قریظه، نرسیم، نمیخوانیم؛ چنانکه رسول خدا به ما دستور داده است و نماز عصر را پس از نماز عشاء خواندند. گروهی گفتند: هدف رسول خدا، این نبوده؛ بلکه هدفش این بوده که ما خیلی زود و بی درنگ حرکت کنیم و بدین ترتیب نماز عصر را در بین راه گزاردند. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم هیچ یک از این دو گروه را سرزنش نکرد. سپاهیان اسلام گروه گروه، رهسپار بنی قریظه شدند و به رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم پیوستند. جمعا سه هزار نفر بودند و در کنار قلعههای بنو قریظه فرود آمدند و آنها را محاصره کردند و چون محاصره شدت یافت، رئیس آنها کعب ابن اسد، سه راه را برای قبیلهاش پیشنهاد کرد:
1- تسلیم شوند و دین محمد را بپذیرند تا خونها و اموال و زنان و فرزندانشان درامان بمانند؛ چنانچه به آنان گفت: سوگند به خدا برای همه شما واضح است که او پیامبر خداست و او، همان پیامبری میباشد که نام و نشانش را در کتابتان میبینید.
2- زنان و بچهها را خودشان بکشند و با شمشیرهای آخته به پیامبر و یارانش حمله کنند و کار رایکسره نمایند تا بدین سان، یا پیامبر و یارانش را نابود کنند و یا خودشان کشته شوند.
3- در روز شنبه بر محمد و یارانش یورش ببرند؛ زیرا آنان گمان میکنند که یهودیان در روز شنبه به جنگ و کارزار نمیپردازند. هیچ یک از این پیشنهادها مورد قبول قرار نگرفت.
اینجا بود که رئیس آنان کعب بن اسد خشمگین شد و گفت: گویا از روزی که به دنیا آمدهاید، یک شب را هم با فکر و اندیشه به صبح نرسانده اید! بدین سان برای بنی قریظه راهی جز تصمیم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم باقی نماند. البته پیش از آن تصمیم گرفتند با برخی از مسلمانان هم پیمانشان تماس بر قرار کنند تا بلکه بتوانند نتیجه تسلیم شدن در برابر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را دریابند. بنابر این درخواست کردندکه ابولبابه را به نزد ما بفرستید؛ ابولبابه رضی الله عنه هم پیمان بنی قریظه بود و اموال و خانوادهاش در منطقه آنان بودند. آنان همین که ابولبابه را دیدند، از جا برخاستند؛ مردانشان، دست به دامان ابولبابه شدند و زنان و کودکانشان نیز به گریه و زاری افتادند؛ دل ابولبابه، به حالشان سوخت. گفتند: ای ابولبابه! آیا نظر تو این است که به حکم محمد گردن نهیم؟ ابولبابه رضی الله عنه گفت: آری و با دست خود به گلویش اشاره کرد. منظورش، این بود که همه شما را سر خواهد برید.
ابولبابه رضی الله عنه بلافاصله متوجه شد که خیانت کرده است؛ به همین دلیل نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برنگشت؛ بلکه یک راست به مسجد النبی رفت و خودش را به یکی از ستونهای مسجد بست و قسم خورد تا شخص رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با دست مبارکش، او را باز نکند، بر همان حال باشد و نیز قسم خورد که هرگز به سرزمین بنی قریظه وارد نشود.
رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم پس از مدتی که انتظار ابولبابه رضی الله عنه را کشید، از ماجرا اطلاع یافت و فرمود: « اگر نزد خودم میآمد، برایش استغفار میکردم؛ ولی اینک که چنین کرده، او را از جایش رها نمیکنم تا خداوند، توبه او را بپذیرد.» علی رغم اشاره ابولبابه به اینکه در صورت تسلیم شدن، کشته میشوند، بنوقریظه تصمیم گرفتند در برابر دستور پیامبر تسلیم شوند؛ این در حالی بود که یهود بنی قریظه میتوانستند مدت طولانی محاصره را تحمل نمایند. زیرا مواد غذایی زیادی ذخیره داشتند و چاههایشان آب داشت و قلعههایشان نیز محفوظ و محکم بود. و در مقابل، مسلمانان، بیرون از دژها در معرض سرمای شدید و سخت قرار داشتند و از طرفی خستگی چند روز پیاپی جنگ احزاب، مسلمانان را خسته و رنجور کرده بود. البته جنگ بنی قریظه یک جنگ روانی بود.
خداوند، در دلهایشان ترس و وحشت انداخت و روحیه آنان را ضعیف و سست نمود. ترس یهودیان زمانی به اوج رسید که علی بن ابی طالب و زبیر بن عوام رضی الله عنه پیش رفتند و علی رضی الله عنه فریاد زد: ای سپاه ایمان! سوگند بخدا، یا همچون حمزه به شهادت میرسم و یا دژهایشان را فتح میکنم.
اینجا بود که بنو قریظه با سرعت از قلعههایشان پایین آمدند و خود را در اختیار حکم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نهادند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد مردان را جدا و دربند کنند و تحت نظر محمد بن مسلمه انصاری رضی الله عنه نگهداری شوند و زنان و بچهها را به کناری دور از مردان بردند. قبیله اوس که در گذشته هم پیمان بنی قریظه بودند، نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفتند و گفتند: ای رسول خدا! با بنی قینقاع، همان کاری کردی که خود میدانی؛ آنها هم پیمانان برادران خزرجی ما بودند و اینها هم پیمانان ما هستند؛ با اینها به نیکی رفتار کن و در حق اینها لطفی بفرما. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا اگر یکی از خود شما درباره اینها قضاوت کند، راضی خواهید شد؟»
گفتند: آری، ما به همین راضی هستیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: سعد بن معاذ، این کار را بکند. گفتند: قبول است.
بنابراین رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کسی را به دنبال سعد بن معاذ فرستاد. سعد بن معاذ رضی الله عنه بر اثر زخمی که در جنگ احزاب برداشته بود، نتوانست در غزوه بنی قریظه شرکت کند.
سعد بن معاذ رضی الله عنه سوار برالاغی نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد. افراد قبیله اوس در مسیر راه از دو طرف میگفتند: ای سعد! به هم پیمانان خوبی کن. زیرا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تو را حکم و قاضی قرار داده است که به آنها خوبی کنی.
سعد رضی الله عنه در پاسخ چیزی نمیگفت و چون زیاد اصرار و پافشاری کردند، گفت: الآن، وقت آن رسیده که سعد رضی الله عنه به خاطر خدا از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای باکی نداشته باشد. آنها وقتی این را از سعد شنیدند، بعضی به مدینه باز گشتند و از مردم خواستند برای خاکسپاری یهودیان بنوقریظه آماده شوند. وقتی سعد رضی الله عنه نزدیک پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: به احترام سردارتان بلند شوید، و چون او را از الاغ پایین آوردند، گفتند: ای سعد! این جماعت، تسلیم حکم تو شدهاند. سعد رضی الله عنه گفت: آیا قضاوتم درباره اینها اجرا خواهد شد؟گفتند: آری. گفت: آیا مسلمانان و کسانی که اینجایند، حکم مرا میپذیرند و اجرا میکنند؟ گفتند: آری. آنگاه سعد به خاطر احترام و تعظیم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با دستش به طرف آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم اشاره نمود، ولی چیزی نگفت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آری، برای من هم قابل قبول است. سعد رضی الله عنه گفت: قضاوت من این است که مردان کشته و زنان و بچهها اسیر شوند و اموالشان بین مسلمانان تقسیم گردد.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «در مورد اینها، عیناً همان حکمی را صادر کردی که خداوند از بالای هفت آسمان، صادر کرده بود».
قضاوت سعد در نهایت عدالت و انصاف بود، زیرا بنوقریظه علاوه بر خیانتی که مرتکب شدند، برای مقابله با مسلمانان یک هزار و پانصد شمشیر و دو هزار نیزه و سیصد زره و پانصد سپر دفاعی آماده کرده بودند که پس از فتح و پیروزی، به دست مسلمانان افتاد.
به دستور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مردان بنو قریظه در خانه دختر حارث زنی از بنی نجار زندانی شدند و برای آنها گودالهایی در بازار مدینه کندند و سپس دستور داد که آنان را دسته دسته بیاورند و بدین ترتیب کنار گودالها گردنشان را میزدند و در همان گودالها آنها را دفن میکردند.
آنانی که در زندان، با سردارشان کعب بن اسد بودند، پرسیدند: به نظر تو با ما چه کار میکنند؟ گفت: در هیچ شرایطی عقلتان را به کار نمیاندازید! مگر نمیبینید که مرد جنگ از حرفش باز نمیآید و هرکس که از میان شما میرود، باز نمیگردد؟ بخدا که این، نشانه مردن است. تعداد آنان، ششصد تا هفتصد تن بود که همه آنها را گردن زدند.
بدین ترتیب افعیهای نیرنگ و خیانت، بکلی نابود شدند؛ آنانی که پیمانهای مؤکد را شکستند و با احزاب، در شرایطی بر ضد مسلمانان دست به یکی کردند که مسلمانان در بحرانیترین لحظات بسر میبردند. یهودیان با این کارشان در ردیف بزرگترین جنایت کاران جنگی قرار گرفتند و سزاوار محاکمه و اعدام شدند و با آنان، شیطان بنی نظیر حیی بن اخطب نیز که یکی از بزرگترین جنایتکاران جنگ احزاب بود، کشته شد. این مرد، پدر ام المؤمنین صفیه همسر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بود. حیی بن اخطب برای وفاداری به پیمانی که در جریان جنگ احزاب، با کعب بن اسد بسته بود، به دژهای بنی قریظه رفته و همراه آنان دستگیر شد. وقتی او را آوردند، عبایی گرانبها بر تن داشت که آن را از هر طرف به اندازه یک انگشت پاره کرده بود تا به دست مسلمانان نیفتد و دستانش به گردنش بسته بود. وی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: سوگند به خدا خودم را به خاطر دشمنی با تو ملامت و سرزنش نمیکنم که هرکس، با خدا درافتد، برافتد و سپس گفت: ای مردم! امر خدا هر چه باشد، باکی نیست؛ بلکه سرنوشت و جنگ خانمانسوزی است که خداوند، بر بنی اسرائیل نوشته است. سپس نشست و گردنش را زدند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که پسران بالغ را بکشند و پسران نابالغ را واگذارند. یکی از پسران نابالغی که بدین ترتیب زنده ماند، عطیه قرظی بود که اسلام آورد و صحابی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شد. ثابت بن قیس از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم درخواست کرد که زبیر بن باطا و خانواده و اموالش را به او واگذارند؛ زیرا زبیر به او نیکی کرده بود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زبیر را به ثابت رضی الله عنه واگذار کرد. ثابت به زبیر گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تو و خانواده و دارایی ات را به من واگذار کرده است! همین که زبیر، کشته شدن قومش را شنید، گفت: ای ثابت! بخاطر نیکی ای که به تو کردهام، از تو میخواهم که مرا به دوستانم ملحق کنی. بنابراین ثابت گردنش را زد و او را به دوستان یهودیش ملحق نمود.
ثابت از فرزندان زبیر بن باطا، عبدالرحمن بن زبیر را زنده نگهداشت که مسلمان شد و از یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گردید.ام منذر، سلمی دختر قیس نجاری از پیامبر خواست که رفاعه بن سموأل قرظی را به او واگذار کند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم موافقت نمود و او نیز مسلمان شد و از اصحاب گردید. از زنان بنی قریظه، تنها یک زن به قتل رسید. وی به قصاص خلادبن سوید کشته شد که سنگ آسیا را بر سرش انداخته و او را به قتل رسانیده بود.
گروهی از بنی قریظه در همان شب و پیش از تسلیم شدن بنی قریظه مسلمان شدند و بدین وسیله زنان و داراییشان به خودشان واگذار شد. و در همان شب عمرو- تنها مردی که در خیانت بنی قریظه علیه رسول خدا شرکت نکرده بود- را محمد بن سلمه، فرمانده گشتی پیامبر دید و راهش را باز نمود، و پس از آن معلوم نشد که به کجا رفت.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خمس اموال بنی قریظه را جدا نمود و سپس باقیمانده اموال را این گونه تقسیم نمود: برای هر سوارکار، سه سهم قرار داد: دو سهم برای اسب و یک سهم برای سوارکار و برای هر رزمنده پیاده، یک سهم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برخی از اسیران را زیر نظر سعد بن زید انصاری به نجد فرستاد تا آنها را بفروشد و در مقابل اسلحه و اسب خریداری کند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم یکی از زنان به نام ریحانه بنت عمرو خناقه را برای خودش انتخاب نمود و تا آخر عمر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، به عنوان کنیز در ملک ایشان بود؛ این، گفته ابن اسحاق است.[31]
کلبی میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم او را آزاد نمود و در سال 6 هجری با او ازدواج کرد؛ او به هنگام بازگشت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از حجه الوداع درگذشت و در قبرستان بقیع دفن شد.[32]
و چون کار بنی قریظه یکسره شد، دعای بنده نیکوکار خدا، سعد بن معاذ مستجاب گردید؛ همان دعایی که پیشتر در جنگ احزاب یادآوری شد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مسجد خیمهای برپا نمود تا از نزدیک او را عیادت کند. پس از غزوه بنی قریظه دوباره زخم او سرباز کرد. عایشه میفرماید: زخم او دوباره سر باز کرده بود واز آن خون رفته و هیچکس، متوجه نشده بود. در مسجد خیمه دیگری از بنی غفار برپا بود تا این که خون به سوی خیمه آنان جاری شد. آنها گفتند: ای اهل خیمه! این چیست که از سمت شما به سوی ما میآید؟ بدین سان دیدند که خون زیادی از سعد رضی الله عنه رفته و در آخرین لحظات زندگی است. سعد رضی الله عنه بر اثر همین خونریزی درگذشت.[33]
در صحیحین از جابر روایت است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «عرش رحمان به خاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید».[34]
انس رضی الله عنه میگوید: وقتی جنازه سعد را برداشتند، منافقان گفتند: چقدر جنازهاش سبک است! پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: یقینا ملائکه جنازه سعد را حمل میکردند.[35]
در اثنای محاصره بنی قریظه، یکی از مسلمانان به نام خلاد بن سوید رضی الله عنه شهید شد؛ یکی از زنان یهودی سنگ آسیایی را بر سر او انداخته بود. همچنین در زمان محاصره بنی قریظه، ابوسنان برادر عکاشه بن محصن نیز به مرگ طبیعی در گذشت.
ابولبابه رضی الله عنه شش شبانه روز به ستون مسجد بسته بود؛ زنش وقت نماز میآمد و او را باز میکرد و پس از نماز دوباره او را میبست تا اینکه توبهاش پذیرفته شد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سحرگاهان در خانهام سلمه بود که قبولی توبه ابولبابه نازل شد. ام سلمه به درب خانهاش رفت و گفت: ای ابولبابه!مژده که خداوند، توبه ات را پذیرفت. مردم آمدند تا او را باز کنند؛ ولی او اجازه نداد و گفت: هیچ کس جز رسول خدا حق ندارد مرا باز کند و وقتی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به نماز صبح آمد، او را باز نمود.
این غزوه در ماه ذیقعده سال پنجم هجری به وقوع پیوست و محاصره بیست و پنج شبانه روز به طول انجامید.[36]
خداوند متعال درباره جنگ احزاب و غزوه بنی قریظه آیاتی در سوره احزاب نازل نمود که اساسیترین جزئیات را بررسی میکند و اوضاع و احوال مؤمنان و منافقان را بیان مینماید و سپس پیامد دسیسه بازی اهل کتاب را توضیح میدهد.
سلام بن ابی الحقیق که کنیهاش ابورافع بود، یکی از بزرگترین جنایتکاران یهود به شمار میرفت که احزاب را علیه مسلمین بسیج کرده و اموال و مواد غذایی فراوانی در اختیار آنان گذاشته بود.[37]
وی، به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آزار زیادی میرساند. پس از بازگشت مسلمانان از بنی قریظه، خزرجیان از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اجازه خواستند تا سلام را بکشند. پیش از آن، کعب بن اشرف، بدست اوسیان به هلاکت رسیده بود؛ بنابراین طایفه خزرج میخواستند که فضیلتی همانند اوسیان کسب کنند. به همین دلیل در اجازه خواستن برای کشتن سلام پیشدستی کردند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اجازه داد و در عین حال از کشتن زنان و بچهها نهی نمود. برای این منظور پنج تن از بنی سلمه به فرماندهی عبدالله بن عتیک به سوی خیبر به راه افتادند. زیرا قلعه ابو رافع، در آنجا بود.زمانی به قلعه او نزدیک شدند که خورشید غروب کرده بود و مردم به خانههایشان باز میگشتند. عبدالله بن عتیک به یارانش گفت: شما سر جایتان بنشینید تا من بروم؛شاید بتوانم وارد دژ شوم و آنگاه به نزدیک دروازه نزدیک شد و خودش را به لباسش پیچید و چنان وانمود کرد که میخواهد قضای حاجت کند؛ در همین حال دربان فریاد زد: ای بنده خدا! اگر میخواهی وارد شوی، بیا که میخواهم درب را ببندم. عبدالله بن عتیک میگوید: داخل شدم و کمین زدم؛ وقتی مردم به خانهها رفتند و دروازه بسته شد، دربان کلیدها را بر میخ مخصوصش آویزان نمود. عبدالله میگوید: برخاستم و کلیدها را برداشتم و دروازه را باز کردم. دیدم ابورافع هنوز بیدار است و تعدادی اطرافش هستند و او در جای ویژهاش بود، همین که اطرافیانش رفتند و او خوابید، به سراغش رفتم. هر دری را که باز میکردم، از داخل میبستم تا اگر مردم باخبر شوند، دستشان به من نرسد. به سلام بن ابی الحقیق رسیدم؛ وی در یک اتاق تاریک و میان خانوادهاش خوابیده بود و چون جایش را دقیقا نمیدانستم او را با نام صدا زدم، گفت: کیست؟ به طرف صدا رفتم و با ترس و وحشت ضربهای به او زدم، ولی به هدفم نرسیدم و او فریاد کشید و من از خانه بیرون شدم و لحظهای درنگ کردم و دوباره برگشتم و صدایم را تغییر دادم و گفتم: ای ابو رافع! این چه صدایی بود که شنیدم. گفت: مادرت هلاک شود، لحظهای پیش مردی مرا با شمشیر زد. گوید: ضربه دیگری به او زدم، ولی کشته نشد و سپس با نوک شمشیر به شکمش فشار دادم تا از پشتش بیرون شد. پس از آن دربها را یکی پس از دیگری باز کردم؛ به پلهای رسیدم؛ پایم را به حساب اینکه به زمین رسیدهام، پایین گذاشتم؛ اما در آن شب مهتابی، ساق پایم شکست؛ عمامهام را به پایم بستم و بیرون رفتم تا به دروازه رسیدم. با خودم گفتم: امشب بیرون نمیشوم تا اینکه بدانم او را کشتهام یا خیر؟ هنگام خروسخوان بر بالای قلعه اعلام کردند که ابورافع، بازرگان حجاز، کشته شد.
عبدالله میگوید: نزد یارانم برگشتم و گفتم خودتان را نجات دهید که خدا ابو رافع را کشت و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتم و جریان را برای وی تعریف کردم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: پایت را دراز کن. پایم را دراز کردم و دست کشید، چنان خوب شد که گویا اصلا هیچ دردی در بدنم نبوده است.[38]
ابن اسحاق روایت میکند که همگی آنان بر ابو رافع وارد شدند و با هم او را کشتند و پای عبدالله بن عتیک رضی الله عنه شکست و او را بر پشتشان حمل کردند و از طریق آبراهی که به یکی از چشمههایشان منتهی میشد، از قلعه بیرون رفتند. یهودیان، آتش روشن کردند و به جستجوی قاتلان پرداختند و چون ناامید شدند، نزد جنازه ابورافع بازگشتند. خزرجیان، عبدالله بن عتیک رضی الله عنه را بر دوش خود حمل کردند و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفتند.[39] این سریه در ذیقعده یا ذیحجه سال پنجم هجری، اعزام گردید.[40]
هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از احزاب و بنی قریظه آسوده خاطر شد و از جنایتکاران جنگی انتقام گرفت، حملاتی تأدیبی را آغاز نمود و آهنگ قبایل صحرانشین را کرد؛ زیرا به غیر از زبان زور و منطق جنگ، راهی وجود نداشت که آنان، سرجایشان بنشینند و به امنیت و سازش تن دهند.
اولین سریه اعزامی پس از جنگ احزاب و بنی قریظه، سریه محمد بن مسلمه است که با سی سوار، به سوی قرطا عازم شد. قرطا در ناحیه ضریه از منطقه بکرات در سرزمین نجد واقع شده و از مدینه هفت شبانه روز فاصله دارد. این سریه در دهم محرم سال ششم هجری به سوی طایفه بنی بکر بن کلاب حرکت کرد و بر آنان شبیخون زد؛ آنها همه فرار نمودند و مسلمانان، چارپایان و گوسفندان زیادی به غنیمت گرفتند، و در 29 محرم به مدینه بازگشتند.
ثمامه بن اثال، رییس بنی حنیفه، خود را بطور ناشناس در میان اعضای این سریه گذاشته و به دستور مسیلمه کذاب با افراد سریه همراه شده بود تا مخفیانه رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم را به قتل برساند.[41]
مسلمانان، در راه او را دستگیر کردند و به مدینه آوردند و او را به یکی از ستونهای مسجد بستند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از او پرسید: ای ثمامه! انتظار داری با تو چه کنم؟ پاسخ داد: ای محمد! انتظار خیر و خوبی دارم؛ اگر مرا بکشی، کسی را کشتهای که خونی به گردن اوست و اگر لطف کنی و در گذری، بر کسی لطف کردهای که سپاسگزار و ممنون است؛ اگر مال و ثروت میخواهی، درخواست کن تا هر چه بخواهی، به تو داده شود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم او را به همان حال گذاشت و رفت. پس از چندی دوباره از کنارش عبور نمود و همان سخنان رد و بدل شد. بار سوم رسول خدا دستور داد تا ثمامه را باز کنند و چون بازش کردند، به نخلستان نزدیک مسجد رفت و غسل کرد و آمد و مسلمان شد و گفت: ای پیامبر! سوگند به خدا تا به امروز برای من هیچ چهرهای منفورتر از چهره شما نبود؛ اما اینک چهره شما محبوبترین چهره، در نزد من است. بخدا قسم که هیچ دینی بر روی زمین، برای من منفورتر از دین شما نبود، ولی اینک دین شما، محبوبترین دینها نزد من است. ای رسول خدا! سپاه شما در حالی مرا دستگیر کردند که من، قصد ادای عمره داشتم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم او را به آینده خوبی مژده داد و امر نمود که عمرهاش را بجای آورد. زمانی که ثمامه رضی الله عنه به مکه رفت، قریشیان به او گفتند: ای ثمامه! بی دین شدهای؟ گفت: خیر، به خدا سوگند مسلمان شده و به محمد ایمان آوردهام! و سوگند به خدا تا محمد اجازه ندهد، از یمامه به شما یک دانه گندم هم نخواهم داد مگر این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اجازه دهد. یمامه منطقه سرسبز و حاصلخیزی در اطراف مکه بود. ثمامه رضی الله عنه به منطقه خودش رفت و دستور داد که هیچکس حق ندارد به اهل مکه یک دانه گندم و یا چیز دیگری بفروشد.وی، همچنان فروش گندم به اهل مکه را قطع نمود تا اینکه قریش به تنگ آمدند و به پیامبر نامهای نوشتند و از وی به خاطر خویشاوندی خواستند که نامهای به ثمامه بنویسد و از او بخواهد که راه حمل و نقل مواد غذایی را باز نماید. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نیز چنین کرد.[42]
بنولحیان، طایفهای بودند که در رجیع به 10 نفر از یاران پیامبر خیانت کردند و موجب اعدام آنان شدند. از آنجا که محل سکونت بنی لحیان، در وسط سرزمین حجاز و نزدیک به مکه بود و درگیریهای شدیدی میان مسلمانان و قریش و نیز صحرانشینان وجود داشت، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم صلاح نمیدانست که در دل سرزمین دشمن نفوذ کند؛ ولی هنگامی که احزاب شکست خوردند و توان و کیان آنان، رو به سستی و ناتوانی نهاد و تا حدودی ضعیف شدند، آن وقت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: اینک وقت آن رسیده که از بنی لحیان انتقام بگیریم. بنابراین در ربیع الاول یا جمادی الاولی سال ششم هجری، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به همراه دویست تن از یارانش خارج شد و در مدینه، ابن ام مکتوم را به عنوان جانشین خود معین نمود و چنان وانمود کرد که به سوی شام میرود. آنگاه شتابان مسیر بنی لحیان را در پیش گرفتند تا به «غران» در بین «امج» و «عسفان» رسیدند؛ غران، همان مکانی است که یاران رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آنجا به شهادت رسیدند ؛ به همین خاطر رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم برایشان طلب رحمت و دعای خیر نمود.
بنو لحیان از آمدن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، باخبر شدند و به کوهها فرار کردند، و کسی از آنان گرفتار نشد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دو روز در سرزمین آنان اقامت کرد و سریههای مختلفی به این طرف و آن طرف اعزام نمود؛ ولی کسی از آنان به دام نیفتاد و سپس به عسفان رفت و ده سوارکار را به کراع الغمیم فرستاد تا قریش را از آمدنش آگاه کند و سپس به مدینه بازگشت؛ رفت و برگشت وی چهارده روز بطول انجامید.
پس از این پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سریههای زیادی به هر طرف فرستاد که تعدادی از آنها را یادآوری میکنیم:
1- سریه عکاشه بن محصن به سوی غمر: در ربیع الاول یا ربیع الآخر سال شش هجری عکاشه با 40 نفر به طرف غمر، بیرون شد و غمر نام آبی از بنواسد است. تمام آن قوم، گریختند و مسلمانان، دویست شتر به غنیمت گرفتند و با خود به مدینه بردند.
2- سریه محمد بن مسلمه به ذی القصه: در ربیع الاول یا ربیع الاخر سال ششم هجری محمدبن مسلمه با ده رزمنده به ذی القصه در دیار بنی ثعلبه رفت و چون به آنجا رسیدند، صد تن از بنی ثعلب، که در کمین آنها بودند، آنان را زیر نظر گرفتند تا این که خوابیدند؛ آنگاه بر آنان یورش برده و همه آنها را کشتند بجز ابن مسلمه که زخمی شد و فرار کرد.
3- اعزام سریه ابی عبیده بن جراح به ذی القصه: در ربیع الاخر سال ششم هجری پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ابو عبیده رضی الله عنه را فرستاد که انتقام محمدبن مسلمه رضی الله عنه را بگیرد؛ او با 40 نفر به راه افتاد و تمام شب را پیاده طی کردند و صبح به دیار بنی ثعلبه رسیدند و بر آنان حمله کردند؛ همه پا به فرار گذاشتند بجز یک نفر که دستگیر شد و پس از آن مسلمان شد؛ البته چارپایان و گوسفندان فراوانی به غنیمت گرفتند.
4- اعزام سریه زید بن حارثه به جموم در ربیع الاخر سال ششم هجری؛ جموم نام آبی از بنی سلیم در مرالظهران است. وقتی زید رضی الله عنه ، به دیار آنان رسید، زنی از مزینه به نام حلیمه را دستگیر کرد. حلیمه، مسلمانان را به یکی از محلههای بنی سلیم راهنمایی کرد و بدین ترتیب مسلمانان، به چارپایان و گوسفندان و اسیران فراوانی دست یافتند. و چون به مدینه آمدند، رسول الله صل الله علیه و آله و سلم آن زن را آزاد کرد.
5- رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در جمادی الاخری سال ششم هجری سریه دیگری به فرماندهی زید رضی الله عنه را به جایی به نام عیص گسیل فرمود که مشتمل بر هفتاد سوار بود. آنان رفتند و همه اموال قافله قریش را که ابو العاص داماد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کاروانسالارش بود، به غنیمت گرفتند. ابوالعاص فرار کرد و نزد زینب آمد و امان خواست و از زینب خواست که از پیامبر بخواهد تا اموال قریش را به او برگرداند. زینب نیز این کار را کرد و پیامبر بدون اینکه مردم را مجبور کند، غیر مستقیم از مردم خواست که خواستهاش برآورده شود؛ مردم نیز موافقت کردند و اموال را به ابو العاص تحویل دادند و ابو العاص به مکه رفت و اموال را به صاحبانشان تحویل داد و سپس مسلمان شد و هجرت نمود، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم زینب را با همان نکاح اول پس از سه سال و اندی به او برگرداند، و این موضوع از حدیث صحیح ثابت شده است.[43]
به این دلیل او را با نکاح اول به خانه شوهرش برگرداند که آیه تحریم زنان مسلمان بر کفار تا آن زمان نازل نشده بود؛ ولی آنچه در روایت آمده که با نکاح جدید به خانه شوهرش برگردانده شد و یا بعد از شش سال برگردانده شد، درست نیست؛ زیرا سند آن صحیح نیست؛ جای تعجب است که عدهای، این حدیث ضعیف را میپذیرند و میگویند: ابوالعاص در اواخر سال هشتم هجری اندکی قبل از فتح مکه مسلمان شده است و سپس خودشان را در تناقض مییابند و میگویند: زینب در اوایل سال هشتم وفات نمود. این بحث را بطور مفصل در حاشیه بلوغ المرام باز کردهایم. موسی بن عقبه میگوید: این حادثه درسال هفتم هجری توسط ابی بصیر و یارانش رخ داد؛ اما این نظر، نه با آن حدیث صحیح مطابقت دارد و نه با این حدیث ضعیف.
6- سریه دیگر زید به جایی به نام طرف یا طرق در جمادی الاخر سال ششم هجری ؛ زید با پانزده رزمنده به سوی بنی ثعلبه رفت. آن جماعت، فرار کردند؛ زیرا میترسیدند که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به آنها حمله کند؛ به همین دلیل گوسفند و شتر فراوانی نصیب مسلمانان شد و این سریه چهار شبانه روز طول کشید.
7- و در رجب سال ششم هجری زید رضی الله عنه به اتفاق دوازده تن برای کسب اطلاعات از تحرکات احتمالی دشمن، عازم وادی القری شد. در آنجا ساکنان وادی القری به آنان یورش بردند و نه نفر از آنان را به شهادت رساندند، ولی سه نفر دیگر از جمله زید رضی الله عنه گریختند.
8- سریه خبط: گفتهاند: این سریه در رجب سال هشتم هجری اعزام شد؛ ولی از مضمون گزارش تاریخ در این زمینه، چنین برمیآید که این سریه، پیش از حدیبیه اتفاق افتاده است. جابر میگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ما را با سیصد سوار به فرماندهی ابو عبیده بن جراح فرستاد که بر سر راه قافله قریش کمین بزنیم و در آنجا گرسنگی چنان به ما فشار آورد که مجبور شدیم از برگهای درختی که خبط نامیده میشد، بخوریم تا اینکه مردی سه شتر برای ما ذبح کرد و پس از تمام شدن گوشت، دوباره سه شتر دیگر ذبح نمود و سه شتر دیگر هم کشت. ابوعبیده رضی الله عنه کشتن شترها را ممنوع کرد تا اینکه خداوند، از دریا برای ما حیوانی بیرون انداخت که «عنبر» نامیده میشد. تا پانزده روز از گوشت آن خوردیم و از روغن آن بدنمان را نیز چرب میکردیم تا اینکه از لحاظ جسمی، فربه و سالم شدیم؛ ابوعبیده یکی از دندههای پهلوی آن را در نظر گرفت و بلند قامتترین فرد سپاه و بزرگترین شتر را انتخاب کرد؛ آن دنده، چنان بلند بود که آن فرد، سوار بر شتر از زیر آن عبور کرد. ما، مقداری گوشت عنبر را به عنوان توشه راه با خود برداشتیم و هنگامی که به مدینه رسیدیم، داستان را برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بازگو کردیم؛ آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم فرمود: رزقی بوده است که خداوند آن را از دریا برای شما بیرون انداخته است و فرمود: آیا از گوشت آن با شما هست؟ اگر هست به ما بدهید تا بخوریم، و ما آن گوشت را برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرستادیم.[44]
ما بدان دلیل گفتیم که این سریه قبل از صلح حدیبیه روی داده که مسلمانان، هیچگاه پس از صلح حدیبیه، راه تجارتی کاروانهای قریش را نبستند.
[1]. زادلمعاد(2/108)
[2]. زادالمعاد (2/109)؛ سیره ابن هشام (2/619)
[3]. رجیع، نام آبی بود از آنِ هذیل، درناحیه حجاز و میان رابغ و جده.
[4] سیره ابن هشام (2/169-179)؛ زاد المعاد (\2/109)؛ صحیح بخاری(2/568 و585).
2. واقدی میگوید: خبر رجیع و خبر بئر معونه، هر دو در یک شب به نبی اکرم صل الله علیه و آله و سلم رسید.
[7]. انس صل الله علیه و آله و سلم میگوید: ندیدم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن اندازه که برای اصحاب بئر معونه اندوهگین شد، برای اصحاب احد اندوهگین شده باشد. نگا: طبقات ابن سعد (2/54)
[8]. نگا: صحیح بخاری(2/586)
[9]. نگا: سنن ابی داود (3/116).
[10]. مضمون آیه 11 سوره حشر.
[11].ابن هشام2/190 تا 192و زادالمعاد 2/71 تا 110 و بخاری (2/574 و 575)
[12]. فقه السیره،ص315.
[13]. نگا: سیره ابن هشام (2/209)؛زادالمعاد(2/112).
[14].صحیح بخاری باب غزوه خندق(2/588)
[15]. صحیح بخاری(2/588)
[16]. صحیح بخاری (2/589)
[17]. صحیح بخاری(2/588)
[18]. روایت ترمذی؛ نگا: مشکاه المصابیح (2/448)
[19]. بخاری(2/588 و 589)
[20]. ابن هشام (2/218)
[21]. بخاری(2/588)
[22].سنن نسائی(2/56) ؛ مسند احمد(4/303)
[23]. ابن هشام( 2/330 و 331)
[24]. صحیح بخاری(2/590)
[25]. شرح صحیح مسلم، نووی، (1/227)
[26]. بخاری(3/591)
[27]. ابن هشام (3/337)
[28]. سیره ابن هشام (2/220)
[29]. سیره ان هشام (2/228)؛ نگا: فتح الباری (6/285). از این جریان، چنینی چیزی بر میآید که گویا حسان رضی الله عنه ترسو و بزدل بوده است. برخی اساسا این جریان را رد کردهاند ؛ چرا که این روایت، منقطع است و اگر صحیح بود، حتما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حسان را سرزنش مینمود و شاید هم حسان رضی الله عنه در آن روز عذری همچون بیماری داشته است و این، بهترین تاویل است.
[30]. صحیح بخاری(2/590)
[31] نگاه سیره ابن هشام (2/245)
[32] تلقیح فهوم اهل الاثر (2/245)
[33] صحیح بخاری (2/591)
[34] صحیح بخاری (1/536) ؛ صحیح مسلم (2/294).
[35] جامع الترمذی (2/225).
[36] نگا: سیره ابن هشام ج2، ص 233 تا 273: صحیح بخاری (2/590)؛ زادالمعاد (2/72) مختصر السیره: ص 287
[37] نگا: فتح الباری (7/343)
[38] بخاری (2/577).
[39] سیره ابن هشام (2/274)
[40] رحمه للعالمین (2/223)
[41] السیره الحلبیه (2/297)
[42] زاد المعاد (2/119)؛ مختصر السیره، ص 292
[43] نگاه: عون المعبود، شرح سنن ابی داود.
[44] صحیح بخاری (2/625) به صحیح مسلم (2/145)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر