صلح حدیبیه آغاز تحولی جدید در زندگی مسلمانان بود. زیرا قریش، قویترین و نیرومندترین دشمن اسلام بود و باانتقال قریش از میدان جنگ به عرصه صلح و سازش، نیرومندترین جناح ائتلاف احزاب یعنی قریش، غطفان و یهود، در هم شکست و از آنجا که قریش، سمبل و نماینده آیین بت پرستی در جزیره العرب بود، حساسیت سایر بت پرستان نسبت به اسلام و مسلمین، تا حد زیادی کاهش یافت. از این رو پس از صلح حدیبیه، اعراب غطفان، کارشکنی چندانی نکردند و اگر گهگاهی، تحرکاتی از آنان نمودار شده، از ناحیه تحریک یهود بوده است.
یهودیان، پس از اینکه از اطراف مدینه رانده شدند، خیبر را مرکز توطئهها و دسیسههایشان قرار دادند و شیطانهای یهود در آنجا تخم گذاری میکردند و جوجه پرورش میدادند و آتش فتنهها را شعله ور میساختند و اعراب بادیه نشین اطراف مدینه را تحریک مینمودند و برای از بین بردن پیامبر و مسلمانان شبها را تا به صبح نقشه میکشیدند یا حداقل برای وارد آوردن خسارتها و ضربات شدید بر پیکره اسلام، دسیسه میچیدند.
بنابر این اقدام قاطع پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از صلح حدیبیه، همان جنگ خیبر بود که آن حضرت، قصد نمود آشیانه خیانت را نابود کند. پس از صلح حدیبیه فرصت مناسبی برای مسلمانان فراهم آمد که دعوت اسلامی را گسترش دهند و آن را به اقصی نقاط دنیا برسانند. فعالیت مسلمانان، در آن شرایط ابعاد گستردهای یافت و فعالیتهای دعوتی مسلمانان در آن زمان بیشتر از فعالیتهای نظامی گردید. از اینرو، این دوران را به دو قسمت تقسیم میکنیم:
1- فعالیت در میدان دعوت و تبلیغ یا نامه نگاری به پادشاهان و فرمانروایان.
2- فعالیتهای نظامی
موضوع نامه نگاری به پادشاهان و فرمانروایان را بر مبحث فعالیتهای نظامی مقدم قرار میدهیم؛ زیرا دعوت اسلام، مقدم است و هدف اصلی از جنگها و مصائب و مشکلاتی که دامنگیر مسلمانان شده بود، همین دعوت و تبلیغ اسلام بوده است.
نامهنگاری به پادشاهان و فرمانروایان
در اواخر سال ششم هجری هنگامی که رسول الله صل الله علیه و آله و سلم از حدیبیه برگشت، نامههایی به پادشاهان نوشت و آنها را به اسلام دعوت داد. زمانی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم قصد نامه نگاری به پادشاهان را نمود، به ایشان گفتند: ای رسول خدا! پادشاهن، عادت دارند که نامه بی مهر را نمیخوانند. بنابراین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم انگشتری از نقره برای خودش درست نمود و بر آن نوشت محمد رسول الله، بدین ترتیب که «محمد» در یک سطر «رسول» در سطر بالای آن و «الله» در بالاترین سطر.[1] رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، عدهای از یاران ورزیدهاش را به عنوان پیک و نامه رسان انتخاب فرمود و آنان راباسوی پادشاهان گسیل نمود.
علامه منصور پوری با تأکید نوشته است که نمایندگان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در اول ماه محرم سال هفتم هجری یعنی چند روز پیش از عزیمت آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم به خیبر، اعزام شدند.[2]
نامه پیامبر به نجاشی پادشاه حبشه
نجاشی، لقب پادشاه حبشه بود. نامش، اصحمه بن ابجر بود. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم نامهای برای وی نوشت و در آخرین روز سال ششم هجری یا در یکی از روزهای محرم سال هفتم هجری، آن را با عمرو بن امیه ضمری، ارسال نمود. طبری، متن این نامه را آورده است؛ اما اندکی تأمل در این متن، نشان میدهد که متن آن نامهای نیست که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پس از صلح حدیبیه نگاشته است. بلکه گویا متن آن نامهای است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم باجعفر بن ابی طالب رضی الله عنه رییس مهاجران حبشه، به نجاشی فرستاده است؛ زیرا در آخر نامه، به صراحت، یادی از مهاجرین به میان آمده است؛ بدین الفاظ که: «من، پسر عمویم جعفر را به اتفاق گروهی از مسلمانان، نزد تو فرستاده ام؛ از آنان پذیرایی کن و به آنان ستمی روا مدار».
بیهقی به نقل از ابن اسحاق متن نامه پیامبر به نجاشی را چنین آورده است: این، نامه محمد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم است به نجاشی –اصحم- بزرگ حبشه؛سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند و به خدا و رسولش ایمان بیاورد و گواهی دهد که معبودبحقی جز الله نیست و او یکتاست و شریکی ندارد؛ نه همسری دارد و نه کسی را به فرزندی گرفته است و نیز گواهی دهد که محمد، بنده و فرستادهاش میباشد. تو را به اسلام دعوت میدهم؛ زیرا من، پیامبر خدا هستم؛ مسلمان شو تا نجات بیابی: (ای اهل کتاب! به سوی سخن یکسانی بیایید که میان ما و شما، مشترک است (و آن، اینکه) جز خداوند یگانه را نپرستیم و چیزی را شریک او نکنیم و برخی از ما، بعضی دیگر را به جای خداوند یگانه، به خدایی نپذیرند؛ آن وقت، اگر نپذیرفتند، بگویید: گواهی دهید بر اینکه ما، مسلمانیم).[3] اگر تو، از اسلام آوردن، خودداری کنی، گناه تمام نصرانیهای قوم و قبیله ات، بر گردن توست».
دکتر حمیدالله، متن نامهای را منتشر کرده که اخیرا به آن دست یافته و با متن نامهای که ابن قیم آورده، تنها در یک کلمه، اختلاف دارد. وی، تصویر این نامه را در کتاب خود آورده است که از این قرار است:
بسم الله الرحمن الرحیم:
از محمد پیام آور خدا به نجاشی بزرگ حبشه. سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند. اما بعد: در این نامهام به تو، سپاس میگویم خدایی را که معبودی به جز او نیست و آن پادشاهی است که دارای صفات مقدسی همچون قدوس، سلام، مؤمن و مهیمن میباشد و گواهی میدهم که عیسی پسر مریم روح خدا و کلمهاش هست که آن را در مریم بتول، پاک و پاکدامن القا فرمود و مریم از روح و دمیدن خداوند، به عیسی حامله شد؛ چنانکه خداوند، آدم را با دستش خلق نمود من تو را به خدای واحدی که شریکی ندارد، دعوت میکنم و نیز به اینکه از من پیروی کنی و به آن چیزی که خداوند به سوی من فرستاده است، ایمان بیاوری که من، پیامبر خدا هستم. تو و سپاهت را به سوی خدای بزرگ فرا میخوانم و کار تبلیغ و نصیحت را انجام دادم؛ نصیحتم را بپذیر، و سلام بر کسی که از هدایت پیروی نماید»[4] دکتر حمید الله تأکید کرده که این، متن نامهای است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بعد از صلح حدیبیه به نجاشی نوشته است. در مورد صحیح بودن این متن، شکی نیست؛ اما دلیلی وجود ندارد که آن را همان نامهای بدانیم که پس از صلح حدیبیه نوشته شده است. البته آنچه بیهقی از ابن اسحاق نقل میکند شباهت بیشتری به نامههایی دارد که پیامبر بعد از حدیبیه به پادشاهان نصرانی نوشته است. زیرا در آن به آیه 64 سوره آل عمران استناد شده است؛ چنانکه شیوه آن حضرت در نامه نگاری به نصاری بوده است. همچنین در متن نامه بیهقی، نام نجاشی، یعنی اصحمه، بیان شده است؛ در حالی که در متن نامهای که دکتر حمید الله آورده، نام نجاشی نیامده و به نظر من، عدم نام بردن نجاشی، بدین دلیل بوده که گویا این نامه، به جانشین نجاشی نوشته شده است.
گفتنی است: هیچ دلیل قاطعی وجود ندارد که بیانگر این ترتیب باشد و تنها برخی از شواهد موجود در متن نامهها، بیانگر این ترتیب است. شگفت، اینجاست که دکتر حمیدالله، نامه روایت شده از ابن عباس توسط بیهقی را بطور قطع همان نامهای دانسته که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به جانشین اصحمه فرستاده است؛ در حالی که نام اصحمه در آن نامه، به صراحت آمده است![5]
هنگامی که عمروبن امیه ضمری رضی الله عنه نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به نجاشی داد،نجاشی نامه را بر دیدگانش گذاشت و از تختش پایین آمد و بر زمین نشست و بدست جعفر بن ابی طالب مسلمان شد و نامهای هم به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نوشت که متنش، چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
به محمد صل الله علیه و آله و سلم پیامبر خدا از طرف نجاشی اصحمه؛ سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای پیامبر خدا؛ آن خدایی که معبودی بحقی جز او نیست.
اما بعد:
ای پیامبر خدا! نامه ات که در آن از عیسی پسر مریم، یادی به میان آورده بودی، بدستم رسید. سوگند به پروردگار زمین و آسمان، عیسی با آنچه که یادآور شدهای، ذرهای فرق نداشته و متفاوت نبوده است؛ او همانطور بوده که شما نوشته بودید؛ ما، رسالتی را که به آن مبعوث شدهاید، شناختیم و به آن اذعان نمودیم و پسر عمو و یارانت را پذیرایی کردیم؛ گواهی میدهم که پیامبر خدایی؛ راستگو هستی و از جانب خدا مورد تأییدی؛ من، با شما و پسر عموی شما بیعت کردم و بدست وی مسلمان شدم؛ والحمدلله رب العالمین».[6]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از نجاشی خواسته بود که جعفر و همراهانش را که قبلا به حبشه هجرت کرده بودند، باز پس بفرستد و نجاشی هم آنها را با دو کشتی به همراه عمرو بن امیه ضمری رضی الله عنه باز پس فرستاد. مسافران حبشه، زمانی بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شدند که ایشان در قلعه خیبر بود.
این نجاشی، در رجب سال نهم هجری بعد از جنگ تبوک از دنیا رفت و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در همان روز خبر وفات وی را به یارانش اعلام نمود و بر او نماز جنازه غائبانه خواند. پس از روی کار آمدن پادشاه جدید، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نامهای برای او نیز فرستاد و معلوم نیست که وی، مسلمان شد یا نه؟[7]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامهای به جریج بن متی[8] ملقب به مقوقس پادشاه مصر و اسکندریه نوشت که متنش از این قرار است:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد صل الله علیه و آله و سلم بنده و رسول خدا به مقوقس بزرگ قبطیان. سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند. اما بعد: من تو را به اسلام فرا میخوانم. اسلام بیاور تا در امان بمانی؛ و مسلمان شو تا خداوند پاداشت را دو چندان بدهد و اگر اسلام نیاوری، گناه همه قبطیها به گردن توست؛ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در ادامه نامه، همچون نامهای که برای نجاشی فرستاد، به آیه 64 سوره آل عمران استناد کرد که پیشتر ترجمهاش را آوردیم.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه به مصر حاطب بن ابی بلتعه رضی الله عنه را برگزید. هنگامی که حاطب بر مقوقس وارد شد، گفت: قبل از تو مردی بر این جا حکومت میکرده که خود را خدای برتر میپنداشته است؛ خداوند، او را عبرت دنیا و آخرت قرار داد و از او انتقام گرفت. تو از دیگران عبرت بگیر، مبادا که عبرت دیگران شوی.
مقوقس گفت: ما دینی داریم که هرگز رهایش نمیکنیم مگر به آنچه که بهتر از آن باشد.
حاطب گفت: تو را به دین اسلام فرا میخوانم که خداوند، بوسیله آن، کمبود سایر ادیان را جبران کرده است. این پیامبر، مردم را به این دین دعوت داد؛ در برابر این پیامبر، قریش بیش از همه سرسختی و یهودیان بیش از همه دشمنی ورزیدند؛ اما نزدیکترین مردم به وی، نصاری بودند. قسم میخورم که بشارت موسی به عیسی مانند بشارت عیسی به محمد صل الله علیه و آله و سلم است و دعوت ما که تو را به قرآن میخوانیم، عینا همانند دعوت دادن اهل تورات به سوی عمل کردن به انجیل است. هر پیامبری که یک قوم را درک کرد، آن قوم، امتش به شمار میروند و بر آنها لازم است که از او پیروی کنند، و تو از کسانی هستی که از امت این پیامبر، محسوب میشوی؛ ما تو را از دین مسیح باز نمیداریم؛ بلکه تو را به این آیین، امر میکنیم!
مقوقس گفت: در مورد کارهای این پیامبر تحقیق نمودم؛ دیدم که به هیچ یک از نواهی این دین، دستور نمیدهد و او را اصلا جادوگر و گمراه یا کاهن و دروغگو نمیبینم و از آیات و نشانههای نبوت وی، موارد پنهانی را دریافتهام که خبر داده و نیز اسراری را که باز گفته، درک کردهام. بیش از این، تحقیق خواهم کرد.
مقوقس، نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را گرفت و آن را در محفظهای از جنس عاج نهاد و سرش را مهر نمود و به یکی از کنیزانش سپرد. آنگاه یکی از منشیان خود را که مخصوص نوشتن نامههای عربی بود، فراخواند تا نامهای بدین شرح به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بنویسد:
بسم الله الرحمن الرحیم
به محمد بن عبدالله از مقوقس، بزرگ قبطیان؛ سلام بر تو، اما بعد؛ نامه ات را خواندم و آنچه را که در نامه ات ذکر کرده بودی، فهمیدم و دعوتت را خوب دریافتم. من میدانستم که یک پیامبر دیگر باقی مانده که باید ظهور کند؛ اما فکر میکردم که در شام ظهور میکند. فرستاده ات را مورد تکریم قرار دادم و دو کنیز برای شما فرستادهام که نزد قبطیان از مقام و موقعیت والایی برخوردارند؛ همچنین مقداری لباس به شما هدیه کردهام و نیز قاطری برای شما فرستادهام که بر آن سوار شوید. و سلام بر شما».
مقوقس، بیش از این چیزی ننوشت و مسلمان هم نشد، آن دو کنیز، ماریه و سیرین بودند و قاطر اهدایی هم دلدل نام داشت که تا زمان معاویه باقی ماند.[9] پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ماریه را به کنیزی گرفت که ماریه برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پسری به نام ابراهیم به دنیا آورد. همچنین سیرین را به حسان بن ثابت انصاری رضی الله عنه داد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به پادشاه ایران چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد پیامبر خدا به کسری[10] بزرگ ایران. سلام بر کسی که از هدایت و حقیقت پیروی کند و به خدا و پیامبرش ایمان بیاورد و گواهی بدهد که خدایی جز خدای یگانه نیست که شریک هم ندارد، و گواهی دهد که محمد، بنده و فرستاده خدا است. من تو را به آن چه که خداوند فرستاده، فرا میخوانم که من پیامبر خدا به سوی تمامی مردم هستم تا انسانهای زنده را بیم بدهم و سخن خداوند، در مورد کفر پیشگان تحقق یابد؛ مسلمان شو تا در امان بمانی. اگر انکار کنی، گناه همه مجوسیان بر گردن تو خواهد بود.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه، عبدالله بن حذافه سهمی رضی الله عنه را برگزید. سهمی، نامه را به حاکم بحرین تسلیم کرد؛ اما نمیدانیم که آیا حاکم بحرین، یکی از مردان خودش را به نزد شاه ایران فرستاد و یا همچنان عبدالله سهمی را نامه رسان قرار داد. به هرحال وقتی که آن نامه را برای خسرو، خواندند، آن را پاره کرد و با غرور و تکبر گفت: مردی حقیر از رعیتم، اسمش را قبل از اسم من مینویسد؟! وقتی این خبر به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، فرمود: خداوند، پادشاهیاش را پاره کند و همانطور شد که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود.
خسرو، نامهای به باذان، کارگزار خویش در یمن نوشت و دستور داد که دو نفر چابک به سوی این مرد حجازی بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان دو نفر را به مدینه فرستاد و همراهشان نامهای برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ارسال کرد مبنی بر اینکه باید همراه آن دو مرد، به نزد خسرو برود. هنگامی که آن دو به مدینه رسیدند، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتند. یکی از آن دو گفت: شاهنشاه خسرو به باذان حاکم یمن دستور داده که کسانی را بفرستد تا شما را به نزد وی ببرند. شاه یمن نیز ما را با همین حکم فرستاده است. و آنگاه سخنان تهدید آمیزی بر زبان آورد. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم به آن دو دستور داد که فردا برای ملاقات ایشان، بیایند.
در همان زمان، گذشته از شکست سختی که سپاه ایران در برابر رومیان متحمل شد، انقلاب بزرگی نیز در درون دربار و خانه خسرو، بر ضد وی آغاز شد و شیرویه پسر خسرو، علیه پدرش قیام نمود و پدرش را کشت و پادشاهی را به دست گرفت. این جریان در سیزده جمادی الاولی سال هفتم هجری رخ داد[11] و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هم این خبر را از طریق وحی دریافت نمود. فردای آن روز که دو قاصد، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند، پیامبر آنها را از کشته شدن خسرو خبر دار نمود. آنها گفتند: هیچ میفهمی چه میگویی؟ ما به خاطر مسأله و جرم کوچکتری به اینجا آمدهایم تا تو را دستگیر کنیم. آیا این خبر را از طرف تو بنویسیم و به شاه یمن خبر دهیم؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آری؛ این مطلب را از طرف من به او گزارش دهید و نیز بگویید که آیین من و قلمروش، تا آنجا که قلمرو خسرو پیش رفته، پیش خواهد رفت و تا آنجا گسترش خواهد یافت که سم اسبها و شترها، به آنجا برسد. همچنین به او بگویید: اگر اسلام بیاوری، قلمرو حکومتت را همچنان به تو میبخشم و تو را سرور ابناء[12] قرار میدهم. آن دو مرد از نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتند و بر باذان وارد شدند و آنچه را که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفته بود، باز گفتند. پس از اندکی، نامه شیرویه، به دست باذان رسید که حاکی از قتل خسرو بود. شیرویه در این نامه دستور داده بود: در مورد آن مردی که پدرم به تو فرمان داده بود، هیچ اقدامی نکن تا فرمان من، به تو برسد.
همین امر، سبب اسلام آوردن باذان و ایرانیان مقیم یمن شد.[13]
امام بخاری ضمن حدیثی طولانی، متن نامهای را که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به هرقل پادشاه روم نوشته، روایت میکند که بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد صل الله علیه و آله و سلم بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم. سلام بر کسی که از هدایت پیروی نماید؛ اسلام بیاور تا در امان بمانی؛ مسلمان شو تا خداوند، پاداشت را دو چندان بدهد و اگر نپذیری، گناه عموم مردم روم، بر گردنت خواهد بود....
در این نامه نیز رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم به آیه 64 سوره آل عمران استناد نمود.[14]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه دحیه بن خلیفه کلبی را انتخاب نمود و به دحیه دستور داد که نامه را به فرمانروای بصری بدهد تا او، نامه را به قیصر[15] برساند. ابن عباس میگوید: ابوسفیان بن حرب برایم چنین حکایت کرد: برای تجارت به شام رفته بودیم که هرقل کسی را به دنبال قافله قریش فرستاد و ما را به دربار خویش فراخواند. (این جریان، متعلق به زمانی است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با ابوسفیان و کفار قریش، معاهده صلح بسته بود.) در ایلیاء[16] به دربار هرقل رفتیم و همه بزرگان روم نیز آنجا حضور داشتند. هرقل، مترجمش را به حضور طلبید و گفت: چه کسی از شما از نظر نسب به این مردی که خود را پیامبر میپندارد، نزدیکتر است؟ ابوسفیان میگوید: گفتم: من، از بستگان بسیار نزدیک او هستم. هرقل گفت: او را نزدیک من بیاورید. یارانش مرا نزدش بردند. آنگاه به مترجمش گفت: به همراهان او بگو: من از این مرد درباره آن شخصی که ادعای پیامبری کرده چیزهایی میپرسم؛ اگر دروغ گفت، تکذیبش کنید. ابوسفیان میگوید: به خدا سوگند اگر از همراهانم نمیترسیدم که مرا به دروغگویی متهم نمایند، حتما علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دروغ میگفتم.
نخستین پرسشی که هرقل از من پرسید، این بود که گفت: اصل و نسبش در بین شما چگونه است؟ گفتم: در میان ما دارای بهترین نسب میباشد. گفت: آیا قبل از این مرد، کسی از شما چنین سخنانی گفته است؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا از پدرانش، کسی، پادشاه بوده است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا اشراف و بزرگان از او پیروی میکنند یا مستضعفین؟ گفتم: مستضعفین. گفت: آیا طرفدارانش رو به افزایش هستند یا رو به کاهش؟ گفتم: رو به افزایش. پرسید: آیا کسی بعد از اینکه به او ایمان بیاورد، دوباره از دینش برگشته است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا قبل از ادعای پیامبری، به دروغگویی متهم بوده است؟ گفتم: نه. پرسید: آیا خیانت میکند؟ گفتم: نه اما مدتی است که با او پیمان صلح بستهایم و نمیدانیم پس از این چه خواهد کرد. ابوسفیان میگوید: جز جمله فوق نتوانستم چیز دیگری، علیه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بگویم. گفت: آیا تا به حال با او جنگیده اید؟ گفتم: بلی. گفت: نتیجه جنگ چگونه بوده است؟ گفتم: گاهی به نفع او و گاهی به نفع ما تمام شده است. پرسید: چه پیامی برای شما دارد؟ گفتم: میگوید: خدای یگانه را عبادت کنید و کسی را با او شریک نگردانید و آنچه را که پدرانتان گفتهاند، ترک کنید. او، ما را به نماز خواندن و راستگویی و پاکدامنی و صله رحم دستور میدهد. هرقل به مترجمش گفت: به این مرد بگو: از تو درباره نسبش پرسیدم، گفتی: از نسب خوبی برخوردار است و پیامبران نیز اصل و نسب شناخته شدهای دارند. از تو پرسیدم: آیا کسی قبل از او چنین حرفهایی گفته است؟ گفتی: نه. با خود گفتم: اگر کسی قبل از او چنین حرفهایی میزد، میگفتم که او مردی است که میخواهد سخنان پیشینیانش را تکرار کند و از مدعیان گذشته، تقلید نماید. پرسیدم: آیا از آبا و اجدادش کسی قبلا پادشاه بوده است؟ پاسخ منفی دادی؛ در صورت مثبت بودن جواب، میگفتم: شاید او مدعی میراث پدران خویش است. پرسیدم: آیا متهم به دروغگویی بوده است؟ جواب منفی دادی؛ یقین نمودم کسی که به مردم دروغ نگفته، نمیتواند درباره خدا دروغ بگوید. پرسیدم: آیا اشراف و بزرگان از او پیروی میکنند یا ضعفا؟ گفتی: ضعفا. آری، همیشه پیروان پیامبران، از مستضعفین بودهاند. از تو پرسیدم: آیا پیروانش کم میشوند یا زیاد؟ گفتی: زیاد میشوند؛ روند ایمان هم همین طور است. پرسیدم: آیا کسی پس از پذیرش دین او، دوباره از دینش برگشته است؟ جواب منفی دادی؛ ایمان نیز چنین است که وقتی نورش با دلها درآمیزد، دیگر از بین نمیرود. پرسیدم: آیا خیانت میکند؟ گفتی: نه؛ پیامبران هم خیانت نمیکنند. پرسیدم: به چه چیزی دستور میدهد؟ گفتی: به عبادت خدا و شرک نورزیدن به او امر میکند و از عبادت بتها باز میدارد. و گفتی به نماز خواندن و راستگویی و پاکدامنی دستور میدهد. هرقل در پایان گفت: اگر آنچه که گفتی، حقیقت داشته باشد، به زودی جای پای مرا تصرف میکند؛ من میدانستم که چنین پیامبری ظهور خواهد کرد، اما نمیدانستم که او از میان شما باشد. اگر میدانستم که میتوانم خودم را به او برسانم، با تلاش به سویش میرفتم و اگر بتوانم ار را بیابم، شخصا پاهای (مبارکش) را خواهم شست. آنگاه هرقل، فرمان داد تا نامه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را بیاورند و آن را خواند؛ پس از خواندن نامه، سرو صدای اطرافیانش بلند شد و اعتراضها بالا گرفت. به دستور قیصر، ما را بیرون کردند. ابوسفیان میافزاید: در آن هنگام به همراهانم گفتم: کار پسر ابی کبشه بالا گرفت؛ زیرا زردپوستان هم از او حساب میبرند. از آن پس به کار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم یقین داشتم که خداوند، او را به زودی بر دنیا مسلط میگرداند تا اینکه خداوند اسلام را نصیب من گرداند.[17]
این بود بازتاب نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به قیصر روم که ابوسفیان نیز آن را مشاهده کرد. بازتاب دیگر این نامه، این بود که هرقل، به دحیه کلبی حامل نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مال و لباس داد؛ اما وقتی دحیه به منطقهای به نام حسمی رسید، عدهای از طایفه جذام راه را بر او بستند و تمام آنچه را که همراه داشت، از او گرفتند. دحیه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفت و قبل از اینکه به خانهاش برود، گزارش کارش را به پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم داد و این ماجرا را به آن حضرت بازگفت.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زید بن حارثه را با 500 نفر به حسمی که آن سوی وادی القری بود، فرستاد. زید بر قبیله جذام شبیخون زد و تعداد قابل ملاحظهای را کشت و زنان را به اسارت درآورد و چارپایانشان را به غنیمت گرفت. وی، جمعا هزار شتر و پنج هزار گوسفند به غنیمت گرفت و یکصد تن از زنان و کودکان آنان را اسیر کرد. میان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و قبیله جذام، پیمانی بود. بنابراین زید بن رفاعه جذامی، یکی از رهبران این قبیله، شتابان نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت و دلایلی مبنی بر بی گناهی طایفه جذام ارائه داد و یاد آور شد که وی و تعدادی از قوم و قبیلهاش، مسلمان شدهاند و به هنگام راهزنی از دحیه، به یاری او شتافتهاند.
پیامبر دلایلش را پذیرفت و دستور داد که اسیران و غنائم را پس دهند. عموم سیره نویسان، این سریه را قبل از حدیبیه نوشتهاند و این، اشتباه واضحی است؛ زیرا ارسال نامه به قیصر پس از جریان حدیبیه بوده است. بنابراین ابن قیم میگوید: این سریه، قطعا پس از حدیبیه، روی داده است.[18]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامهای به منذر بن ساوی حاکم بحرین نوشت و او را به اسلام فراخواند. علاء بن حضرمی رضی الله عنه حامل نامه رسول خدا به سوی منذر بن ساوی بود. منذر در پاسخ به پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم چنین نوشت:
ای رسول خدا! من، نامه شما را برای اهل بحرین خواندم؛ بعضی از اینها اسلام را پسندیدند و مسلمان شدند، و بعضی از آنها اسلام را خوش نداشتند در سرزمین من مجوس و یهود نیز هستند. فرمانتان را در این باره به من ابلاغ کنید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در جواب منذر، چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد پیامبر و فرستاده خدا به منذر بن ساوی سلام علیک؛ همانا من ستایش میکنم خدایی را که معبودبحقی بجز او نیست و گواهی میدهم که محمد صل الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست. اما بعد: من، خدا را به تو یادآوری میکنم. هرکس، خیرخواه باشد، در واقع خیر خودش را خواسته است و هرکس از نمایندگان من پیروی کند و از فرمانشان تبعیت نماید، از من فرمانبرداری کرده است و هرکس، خیرخواه آنان باشد، خیرخواه من است. نمایندگان من، ذکر خیر تو را داشتهاند و من سفارشت را درباره قوم و قبیله ات، پذیرفتهام و تو را شفیع آنان گردانیده ام؛ تو نیز برای مسلمانان قومت، هر آنچه را که به هنگام مسلمان شدن، داشتهاند، واگذار و من، گناهکارانشان را بخشیده ام؛ تو هم عذر آنان را بپذیر؛ تا زمانی که تو صلاحیت خود را حفظ کنی، ما، تو را عزل نخواهیم کرد. هرکس که بر یهودیت یا مجوسیت باقی بماند، باید جزیه بدهد».[19]
نامهای به هوذه بن علی فرمانروای یمامه
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به هوذه بن علی فرماندار یمامه هم نامهای بدین شرح نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد ( صل الله علیه و آله و سلم ) پیام آور خدا به هوذه بن علی. سلام بر کسی که از هدایت، تبعیت کند؛ بدانکه دینم تا آنجا گسترش خواهد یافت که پای اسبان و شتران، بدانجا برسد. لذا اسلام بیاور تا در امان بمانی و من نیز تو را همچنان کارگزار زیردستانت قرار میدهم». پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه، سلیط بن عمرو عامری را تعیین نمود. وقتی سلیط رضی الله عنه با نامه مهرشده، بر هوذه وارد شد، هوذه به او خوشامد گفت و به خوبی از او استقبال نمود.
سلیط نامه را برای هوذه خواند. هوذه در پاسخ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چنین نوشت:
دعوت شما، چقدر زیبا و نیکو است؛ قوم عرب، از من حساب میبرند؛ بخشی از کار را به من واگذارید تا من نیز پیرو شما شوم». وی به سلیط رضی الله عنه جوایزی داد و جامههایی گرانبها، هدیه کرد. سلیط با تمام این جوایز و هدایا، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و ماجرا را گزارش داد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامه وی را خواند و فرمود: اگر از من، یک قطعه از زمین را هم درخواست میکرد، به او نمیدادم. هم خودش از میان برود و هم تمام آنچه که در اختیار دارد. هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از فتح مکه باز میگشت، حبرئیل، خبر مرگ هوذه را به پیامبر داد؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: در یمامه دروغگویی پدیدار خواهد شد که ادعای پیامبری خواهد کرد و پس از وفات من، به قتل خواهد رسید. شخصی پرسید: ای رسول خدا، چه کسی، او را خواهد کشت؟ رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «تو و یارانت». و همین طور نیز شد.[20]
نامه به حارث بن ابی شمر غسانی فرمانروای دمشق
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمد فرستاده خدا به حارث بن ابی شمر، سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند و به خدای یکتا ایمان بیاورد و تصدیق کند. من، تو را فرا میخوانم به اینکه به خدای یکتای بی شریک ایمان بیاوری تا فرمانروایی ات، برایت باقی بماند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه، شجاع بن وهب از طایفه بنی اسد بن خزیمه را برگزید. وقتی نامه به حارث رسید، با خشم گفت: چه کسی پادشاهیم را از دستم میگیرد؟ الآن به سوی او عزیمت خواهم کرد و مسلمان نشد.[21]
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامهای به پادشاه عمان جیفرو برادرش عبد پسران جلندی نامهای نوشت که متنش، چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
از محمدبن عبدالله به جیفرو عبد پسران جلندی. سلام بر کسی که از هدایت پیروی کند. اما بعد، شما را به اسلام فرا میخوانم. اسلام بیاورید تا در امان بمانید. من، فرستاده خدا به سوی تمام مردم هستم تا زندگان را بیم دهم و فرمان خدا، درباره کافران، تحقق یابد. اگر مسلمان شوید، بر پادشاهیتان خواهید ماند و اگر دعوت مرا نپذیرید، فرمانروایی شما، از دستتان خواهد رفت و لشکرم به سوی شما خواهد آمد و پیامبری من، بر فرمانروایی شما چیره خواهد شد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای بردن این نامه، عمروبن عاص رضی الله عنه را برگزید. عمرو میگوید: حرکت کردم و رفتم تا به عمان رسیدم؛ نزد عبد که بردبارتر و خوش اخلاقتر بود، رفتم و گفتم: من فرستاده ی رسول خدا به سوی تو و برادرت هستم. گفت: برادرم از نظر سن و سال و پادشاهی از من مقدمتر است و من تو را نزد او میبرم تا نامه ات را بخواند. سپس گفت: دعوتت چیست؟ گفتم: تو را به سوی خدای یکتا و بی شریک فرا میخوانم و تو را فرامی خوانم به اینکه از عبادت غیر خدا دست بکشی و گواهی دهی که محمد بنده و فرستاده خدا است. گفت: ای عمرو تو فرزند بزرگ قومت هستی؛ پدرت چگونه رفتار کرد تا ما نیز همانند او عمل کنیم؟ گفتم: پیش از آنکه ایمان بیاورد، از دنیا رفت؛ اما من، خیلی دوست داشتم که ایمان بیاورد و او را تصدیق کند. خود من نیز ابتدا ایمان نیاوردم تا این که خداوند مرا به اسلام راهنمایی کرد. پرسید: چند وقت است که از او پیروی میکنی؟ گفتم: مدت کمی است. پرسید: کجا اسلام آوردی؟ گفتم: نزد نجاشی و به او گفتم که نجاشی هم مسلمان شده است. پرسید: آن وقت، مردمانش با فرمانروایی او چه کردند؟ گفتم: از او پیروی کردند و او همچنان بر پادشاهیش ماند. گفت: آیا اسقفها و راهبان نیز از او پیروی کردند؟ گفتم: آری. گفت: ای عمرو! دقت کن که چه میگویی؟ زیرا هیچ خصلت رسوا کنندهای بدتر از دروغگویی نیست. گفتم: دروغ نگفتم و حتی دروغ گفتن در دین ما حلال نیست. سپس گفت: فکر نمیکنم هرقل از مسلمان شدن نجاشی باخبر باشد؟ گفتم: چرا، خبر دارد. پرسید: از کجا میدانی که هرقل از مسلمان شدن نجاشی خبر دارد؟ گفتم: نجاشی قبل از مسلمان شدن به هرقل خراج پرداخت میکرد.؛ ولی از وقتی که مسلمان شده و پیامبر را تصدیق نموده، گفته است: به خدا اگر یک درهم از من خراج بخواهد، پرداخت نخواهم کرد. این خبر به هرقل رسید. برادرش یناق به او گفت: چگونه، اجازه میدهی که زیر دستت، خراج ندهد و به دین دیگران و آیین جدید درآید؟ هرقل در جواب گفت: چه میتوانم بکنم؟ سوگند به خدا، اگر ترس از بین رفتن پادشاهی ام نبود، من نیز همان کاری را میکردم که او کرده است. عبد گفت: ای عمرو! دقت کن چه میگویی؟! گفتم: به خدا راست میگویم. گفت: به من بگو به چه چیزی امر میکند و از چه چیزهایی باز میدارد؟ گفتم: به اطاعت خدا دستور میدهد و از معصیت خدا باز میدارد و همچنین به نیکوکاری و صله رحم دستور میدهد و از ظلم و تجاوز به حقوق دیگران و نیز از زنا، نوشیدن شراب و عبادت بت و سنگ و صلیب باز میدارد. گفت: دعوتش، چه خوب است! اگر برادرم، با من همراه میشد، فورا سوار مرکب میشدیم و میرفتیم تا به محمد صل الله علیه و آله و سلم ایمان بیاوریم و تصدیقش نماییم. اما برادرم به خاطر از بین رفتن پادشاهیاش خیلی نگران است که مبادا پادشاهیش را از دست بدهد. گفتم: اگر ایمان بیاورد، رسول الله صل الله علیه و آله و سلم او را پادشاه قومش میکند تا از ثروتمندان قلمروش، صدقه بگیرد و به مستمندان قلمرو خویش برساند. گفت: این، اخلاقی نیکوست؛ اما صدقه چیست؟ برای او نصاب و میزان زکات را بازگفتم تا به نصاب زکات شتر رسید. گفت: ای عمرو! آیا از چارپایان ما که در صحرا میچرند و از آب بیابان مینوشند نیز زکات میگیرید؟ گفتم: آری. گفت: به خدا سوگند گمان نمیکنم که قوم و قبیلهام، با وجود کثرت تعدادشان و نیز دوری سرزمینهایشان از این دستـور اطـاعت کنند. عمرو رضی الله عنه میگوید: چند روز همانجا ماندم و او اخبار مرا به بردارش انتقال میداد تا اینکه روزی برادرش جیفر، مرا به حضور خواست. وقتی به نزدش رفتم، دو نفر، بازوان مرا گرفتند. گفت: آزادش بگذارید. رهایم کردند؛ رفتم که بنشینم؛ اما نگذاشتند. به او نگاه کردم. گفت: خواسته ات را بگو. نامه مهر شده را به او دادم؛ نامه را گشود و نامه را تا آخر خواند. سپس نامه را به برادرش داد و او هم نامه را تا آخر خواند. مشاهده کردم که عبد بیش از جیفر متأثر شده است. جیفر گفت: آیا به من نمیگویی که قریش، با وی چگونه رفتار کردند؟ گفتم: از او پیروی کردند؛ بعضی از آنها به رغبت خود و بعضی هم به زور شمشیر. گفت: چه کسانی با او هستند؟ گفتم: مردم به اسلام رغبت نمودند و آن را بر سایر ادیان ترجیح دادند و براساس عقل خود و رهنمود الهی دریافتهاند که آنان، قبلا در گمراهی بودهاند. گمان نمیکنم که جز تو کسی دیگر باقی مانده باشد. اگر تو نیز امروز مسلمان نشوی و از او پیروی نکنی، سوارانش تو را لگدمال خواهند کرد. و سرسبزی زندگانیت را از میان خواهند برد. پس مسلمان شو تا در امان بمانی و همچنان فرمانروای قومت باشی و دیگر، سپاهیان اسلام، به سوی تو نیایند. گفت: امروز را به من مهلت بده و فردا به نزد من بازگرد.
نزد برادرش عبد رفتم. گفت: ای عمرو، امیدوارم مسلمان شود؛ البته اگر جاه طلبیاش، بگذارد. فردای آن روز، به نزد جیفر رفتم؛ اما او، مرا به حضور نپذیرفت. نزد برادرش عبد رفتم و ماجرا را به او بازگفتم. عبد، مرا نزد جیفر برد. جیفر گفت: من، درباره دعوتت اندیشیدم، اگر قدرتم را به دیگری واگذار کنم، در این صورت ناتوانترین مرد عرب خواهم شد و گرنه، پای لشکریان او به اینجا نخواهد رسید و به فرض اینکه برسد، با چنان نبردی مواجه خواهند شد که قبلا مواجه نشدهاند. گفتم: من، فردا میروم. وقتی مطمئن شد که عازم رفتن هستم، برادرش با او به تنهایی صحبت نمود. و گفت: ما توان مقابله با اینها را نداریم؛ هرکسی که نامهاش را تاکنون دریافت کرده، دعوتش را پذیرفته است. صبح روز بعد، به دنبالم فرستاد و هر دو مسلمان شدند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را تصدیق نمودند و در برابر کسانی که با من مخالفت کردند، مرا یاری رساندند.[22]
از این داستان معلوم میشود که این نامه پس از نامه نگاری به سایر پادشاهان، به این دو برادر نوشته شده و ظاهرا پس از فتح مکه بوده است. با این نامهها پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دعوتش را به بیشتر پادشاهان روی زمین ابلاغ نمود که بعضی ایمان آوردند و بعضی ایمان نیاوردند. البته افکار آنان که کفر ورزیدند نیز تحت تأثیر افکار رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قرار گرفت و بدین سان نام و نشان و دین و آیین پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم در همه جا شناخته شد.
[1] نگا: صحیح بخاری (2/872، 873)
[2] رحمه للعالمین (1/171)
[3] ترجمه آیه 64 سوره آل عمران؛ در متن نامه آن حضرت این آیه آمده بود و ما، فقط ترجمهاش را آوردیم. (مترجمان)
[4] نگا: رسول اکرم کی سیاسی زندگی (به زبان اردو)، ص 108، 109، 122-125؛ زاد المعاد (3/60).
[5] برای تفصیل این مطالب، ر.ک: رسول اکرم کی سیاسی زندگی (به زبان اردو) صفحات: 108، 114، 121 و 131
[6] زاد المعاد (3/61)
[7] به نحوی میتوان این مطلب را از روایت صحیح مسلم (2/99) به نقل از انس رضی الله عنه برداشت نمود
[8] این نام، مطابق نظریه علامه منصور پوری در کتاب رحمه للعالمین (1/178) است: اما دکتر حمیدالله گفته است که نام وی بنیامین بوده است. نگا: رسول اکرم کی سیاسی زندگی، ص 141
[9] زاد المعاد (3/61)
[10] کسری، همان معرب خسرو است که لقب شاهان ایران بوده است. (مترجمان)
[11] فتح الباری (8/127)
[12] ابناء، اخلاف ایرانی بودند که به یمن کوچ کرده بودند.(مترجمان)
[13] محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه (1/147)؛ فتح الباری (8/127)
[14] نگا: صحیح بخاری (1/4و5)
[15] قیصر، معرب سزار است و لقب شاهان روم.مترجمان
[16] قیصر روم، در آن هنگام در ایلیاء –بیت المقدس- بود و از حمص به بیت المقدس آمده بود تا به خاطر شکست سختی که بر ایرانیها وارد کرده بود، شکر خدا را بجای آورد. نگا: صحیح مسلم (2/99)؛ ایرانیان، خسرو پرویز را کشته و با رومیان صلح کرده و قرار گذاشته بودند که تمام سرزمینهایی را که از قلمرو رومیان اشغال کردهاند، باز پس دهند و نیز صلیب مقدس را که به پندار مسیحیان، عیسی علیه السلام بر آن به دار آویخته شده، به قیصر بازگردانند. هرقل به شکرانه این پیروزی در سال 629 میلادی، یعنی سال هفتم هجری به بیت المقدس رفته بود.
[17] صحیح بخاری (1/4)؛ صحیح مسلم (2/97- 99)
[18] زادالمعاد (2/122)؛ تلقیح فهوم أهل الأثر، پانوشت ص 29
[19] زاد المعاد (3/61- 62)
[20] زاد المعاد (3/63)
[21] زاد المعاد (3/63)؛ محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه (1/146)
[22] زادالمعاد (3/62)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر