توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

مرحله دوم، دعوت علنی

 

مرحله دوم، دعوت علنی

نخستین فرمان برای علنی‌کردن دعوت

اولین آیه‌ای که در این مورد بر پیامبر نازل شد، این آیه بود: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ [الشعراء: 214]. یعنی: «خویشاوندان نزدیکت را بیم بده».

این آیه، در سورۀ شعراء است که درآن،‌ ابتدا داستان موسی علیه السلام  را در رویارویی با فرعون و قومش، بازگو کرده است.

این داستان در شرایطی بر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نازل شد که خداوند، به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد که قومش را آشکار به دین خدا دعوت نماید تا این داستان، برای او و یارانش نمونه‌ای گویا از سختی و فشاری باشد که پس از علنی کردن دعوت، با آن روبرو خواهند شد تا بدین ترتیب، از همان ابتدا نسبت به کار و مسئولیتشان، بینش لازم را به دست آورند.

دعوت خویشاوندان

پس از نزول این آیه، اولین کاری که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  انجام داد، این بود که بنی هاشم را به خانه‌اش دعوت نمود. آن‌ها به خانۀ آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و عده‌ای از بنی مطلب بن عبدمناف نیزهمراهشان بودند که تعدادشان به 45 نفر می‌رسید. ابولهب، پیشدستی کرد و گفت: این‌ها، عموها و عموزاده‌های تو هستند؛ لذا بی دینی را کنار بگذار و بدان که قوم تو از عموم عرب‌ها جدا نیستند ومن ازدیگران مستحقترم که جلوی تو را بگیرم. خانوادۀ پدرت، در این کار کافی‌اند. اگر خود آن‌ها جلوی تو را بگیرند برای آن‌ها آسان‌تر خواهد بود. تا کنون کسی را ندیده‌ام که برای قومش، بدتر از آن چیزی بیاورد که تو آورده‌ای. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آن جلسه سکوت کرد و هیچ نگفت.

آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بار دیگر آن‌ها را دعوت نمود و چنین گفت: «سپاس خدای را، او را می‌ستایم و از او یاری می‌جویم و فقط به او ایمان می‌آورم و به او توکل می‌کنم و گواهی می‌دهم که معبود بحقی، جز او نیست و او، تنها خدایی است که شریک و انبازی ندارد» و سپس افزود: «راهنما، به اهل و همراهانش دروغ نمی‌گوید؛ سوگند به خدایی که معبود بحقی جز او نیست، من از سوی خدا به سوی شما به طور خاص و به سوی همه مردم به طور عموم مبعوث شده‌ام. سوگند به خدا شما می‌میرید چنانکه می‌خوابید و پس از آن زنده می‌شوید همانطور که ازخواب برمی خیزید و در مورد آنچه انجام داده‌اید، بازخواست می‌گردید و سرانجام، یا به بهشت ابدی یا به دوزخ ابدی می‌روید».

پس از پایان صحبت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ابوطالب گفت: ما، خیلی دوست داریم با تو همکاری و همراهی نماییم و نصیحتت را بپذیریم و سخنت را تصدیق نماییم؛ این‌ها، ‌وابستگان پدرتو هستند که درخانه ات، جمع شده‌اند و من هم یکی از آنان هستم؛ البته با این تفاوت که قبل از دیگران به کاری اقدام می‌کنم که تو دوست داری؛ پس به مأموریتت عمل کن. سوگند به خدا همواره با تو هستم و از تو دفاع خواهم نمود. اما قلبم به من اجازه نمی‌دهد که دین عبدالمطلب را رها کنم. ابولهب گفت: به خدا سوگند این، شریست که باید پیش از آنکه دامن دیگران را بگیرد، مانع او شوید. و ابوطالب گفت: به خدا سوگند تا زنده باشم از او دفاع می‌کنم.[1]

بر فراز کوه صفا

پس از اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از حمایت کامل ابوطالب در راستای تبلیغ رسالتش، اطمینان خاطر یافت، روزی بر فراز کوه صفا رفت و فریاد برآورد: یا صباحاه (کلمه‌ای است که عرب‌ها هنگام وقوع حادثه‌ای مهم، برای هشدار به کار می‌برند). همۀ طوایف قریش جمع شدند و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن‌ها را به توحید و ایمان به رسالتش و روز رستاخیز دعوت نمود. امام بخاری قسمتی از این داستان را بدین صورت نقل می‌کند: از ابن عباس روایت شده است که چون آیۀ (خویشاوندانت را بیم بده) نازل شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر کوه صفا بالا رفت و فریاد برآورد: ای بنی فهر و ای بنی عدی! و بدین سان یکایک تیره‌های قریش را صدا زد تا اینکه همگی جمع شدند، حتی اگر کسی شخصاً نمی‌توانست برود، نماینده‌ای می‌فرستاد تا بداند چه خبر است.

ابولهب و قریش آمدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: اگر بگویم پشت این کوه لشکری به قصد نابودی شما می‌آید، آیا مرا تصدیق می‌کنید. گفتند: آری، زیرا ما از تو جز صداقت و راستگویی سراغ نداریم. آنگاه گفت: بدانید که من شما را از عذابی سخت می‌ترسانم. ابولهب گفت: هلاک شوی، آیا ما را برای همین جمع نموده‌ای؟ آنگاه این آیه نازل شد:

﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١ [المسد: 1].

یعنی: «هلاکت باد ابولهب و حتما هلاک می‌گردد».

بخش دیگری از این داستان را مسلم از ابوهریره روایت می‌کند و می‌گوید: چون این آیه ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤، نازل شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عام و خاص مردم را فرا خواند و گفت: «ای جماعت قریش! خودتان را از آتش نجات دهید؛ ای جماعت بنی کعب! خودتان را از آتش نجات دهید. ای فاطمه دختر محمد! خودت را از آتش نجات بده؛‌ زیرا سوگند به خدا هیچ کاری در پیشگاه خدا از من ساخته نیست و تنها حقی که بر من دارید،‌ حق خویشاوندی است که آن را کامل ادا خواهم کرد».[2]

این فریاد، در حقیقت ابلاغ یک مطلب با تمام صراحت است که درآن پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با وضوح و روشنی کامل اعلام می‌کند که نزدیکترین مردم به آن حضرت کسانی هستند که رسالتش را تأیید و تصدیق کنند و این، نشانۀ ارتباطی حیاتی بین آن حضرت و قوم اوست و تعصب خویشاوندی اعراب با این فریاد و این انذار به کلی نابود شد و از بین رفت.

آشکار شدن حق و واکنش مشرکین

همواره این آوازه در اطراف مکه می‌پیچید تا اینکه خداوند متعال این آیه را نازل نمود:

﴿فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ٩٤ [الحجر: 94].

یعنی: «پس آشکارا بیان کن آنچه را که بدان فرمان داده می‌شوی و به مشرکان اعتنا مکن».

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خرافات، شرکیات و آنچه را که بوسیلۀ این‌ها بوجود آمده بود، مورد حمله قرارداد. آن حضرت، حقیقت بت‌ها راکه هیچ ارزشی ندارند، برملا می‌کرد و با ذکر مثال‌هایی، عجز و ناتوانی آن‌ها را به اثبات می‌رساند و با دلیل و برهان ثابت می‌کرد که هرکس، بت‌ها را عبادت کند و یا آن‌ها را وسیله و واسطه بین خدا بداند، در گمراهی آشکاری است.

بدین‌سان مکه از شدت خشم‌، منفجر شد و موجی از مخالفت و ناباوری هنگام شنیدن این پیام که مشرکین و بت پرستان گمراهند، مکه را فرا گرفت؛ گویا صاعقه‌ای، ابرها را درید و رعد و برق، جو آرام را به لرزه در آورد. از این رو قریش، با تمام توان و در نهایت خشم و غضب، برای رویارویی با این انقلاب، خود را آماده کردند؛ زیرا می‌ترسیدند که تمام رسوم و میراث و فرهنگشان از بین برود.

آن‌ها بپا خاستند؛ زیرا می‌دانستند مفهوم ایمان، نفی الوهیت از غیر الله یکتا است و ایمان به رسالت و روز رستاخیز، به معنای پذیرفتن تمام اوامر و دستوراتی است که به دنبال این دعوت اعلان می‌شود. آن‌ها علاوه بر این به خوبی می‌دانستند که بزودی اختیار خود و اموالشان را از دست خواهند داد و این، بدان معنا بود که سرداری و بزرگواری آن‌ها بر عرب‌ها از دستشان گرفته خواهد شد؛ همان رهبری و سیادتی که رنگ دینی به خودگرفته بود؛ آنان، از آن جهت سرکشی کردند که نمی‌خواستند خواسته‌های کسی دیگر را بر خواسته‌های خودشان ترجیح دهند و از منافع خود چشم پوشی کنند.

آن‌ها، سالیان درازی بر طبقات پایین‌تر از خودشان ظلم کرده بودند و نمی‌توانستند، به یکباره از بدی‌ها و جنایاتی که صبح و شب مرتکب می‌شدند، ‌دست بکشند. آنان، مفهوم سخنان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را خوب می‌دانستند؛ از این رو نمی‌توانستند به رغم شناخت حق، دست از موقعیتشان بدارند؛ بلکه همچنان به اقناع کاذب وجدان خود می‌پرداختند تا بتوانند آزادانه به جور و جنایاتشان ادامه دهند.

مشرکان، تمام این‌ها را خیلی خوب می‌دانستند؛ اما در برابر مردی که نزد خودشان به صداقت و امانتداری، مشهور بود، ‌چه کاری می‌توانستند انجام دهند؟ او، اخلاق و رفتاری داشت که در طول تاریخ پدران و گذشتگان آن‌ها بی نظیر بود. بنابراین سرگشته و حیران شدند و سزاوار این سرگردانی هم بودند. لذا پس از مشورت و رایزنی به این نتیجه رسیدندکه نزد ابوطالب عموی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بروند و از او بخواهند که جلوی برادرزاده‌اش را بگیرد. آنان برای اینکه به خواسته‌هایشان رنگ و لباس حقیقت بپوشانند به طرح این نکته پرداختند که: دعوت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  مبنی بر ترک خدایگانشان و نیز این سخنش که بت‌ها، نفع و ضرری نمی‌رسانند، در واقع دشنامی زشت و اهانتی ناخوشایند به آبا و اجدادشان می‌باشد که برهمین شیوه زندگی کرده‌اند.

نمایندگان قریش در خانه ابوطالب

ابن اسحاق می‌گوید: عده‌ای از اشراف قریش، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! بردرزاده ات، خدایان ما را دشنام می‌دهد، دین ما را نکوهش می‌کند و ما را بی خرد می‌خواند و پدرن ما را گمراه می‌داند؛ یا خودت جلویش را بگیر و یا بگذار ما جلوی او را بگیریم. زیرا تو نیز بردین ما هستی. پس بگذار تا تو را از شر او رها سازیم. ابوطالب با آن‌ها به نرمی برخورد کرد و با گفتاری ملایم پاسخشان را داد. لذا بازگشتند و بدین ترتیب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به دعوتش ادامه داد.[3]

رایزنی قریش برای مبارزه با دعوت

در همین روزها مسأله دیگری نیز بر قریش فشار آورد. هنوز بیش از چند‌ ماه نگذشته بود که موسم حج فرا رسید. قریشیان نگران شدند که دسته‌های عرب، به مکه می‌آیند و شاید از دعوت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  متأثر شوند؛ لذا تصمیم گرفتند، سخنی درباره محمد  صل الله علیه و آله و سلم  ساخته و پرداخته نمایند که با آن از اثرگذاری دعوت جدید در جان و دل اعراب جلوگیری کنند. به همین منظور همگی، نزد ولید بن مغیره رفتند. ولید به آن‌ها گفت: همۀ شما درباره محمد  صل الله علیه و آله و سلم  یکدل و یک زبان باشید و یکنواخت صحبت کنید؛ چنین نباشد که سخنان متفاوتی درباره محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بگویید و بدین سان ناخواسته دروغتان را برملا نمایید. گفتند: بگو چه کنیم؟ او گفت: شما سخن بگویید؛ من گوش می‌دهم. گفتند: می‌گوییم: کاهن است. گفت: نه؛ به خدا قسم کاهن نیست، ما کاهنان را دیده‌ایم. سخن او با اوراد و زمزمه‌های کاهنان متفاوت است.

گفتند: می‌گوییم: جن زده و دیوانه است؛‌گفت: نه؛ او، ‌مجنون نیست. ما، جنون و دیوانگی را زیاد دیده‌ایم و آن را می‌شناسیم و هیچ یک از نشانه‌های جنون در او وجود ندارد. گفتند: می‌گوییم: شاعر است. گفت: شاعر هم نیست. زیرا همه ما انواع شعر اعم از رجز و هزج، مقبوض و مبسوط را می‌شناسیم و کلام او، به شعر نمی‌ماند.

گفتند: می‌گوییم: ساحر است. گفت: ساحر هم نیست؛ ما، انواع سحر و ساحران را دیده‌ایم، او نه در چیزی می‌دمد و نه چیزی را گره می‌زند. گفتند: پس چه بگوییم؟ گفت: به خدا سوگند کلام او شیرینی خاصی دارد که ریشۀ آن سخت پایدار و تنه‌اش تنومند و شاخه‌هایش، پربار است و اگر شما، هر یک از این سخنان را در حق محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بگویید، بطلان سخنتان آشکار می‌گردد.

لذا بهتر از همه، این است که بگویید: او ساحر و جادوگر است؛ سخنی می‌گوید که سحر است و میان هر فرد با پدرش، برادرش و همسرش جدایی می‌افکند و او را از قبیله‌اش جدا می‌سازد. قریشیان، این نظر را پذیرفتند.[4]

بعضی روایات حکایت از این دارند که وقتی مشرکان تمام پیشنهاداتشان را عرضه داشتند و ولید رد کرد، گفتند: پس به ما پیشنهادی ارائه کن که بی عیب و اشکال باشد. او گفت: اجازه بدهید فکر کنم؛ مدتی فکر کرد و سپس پیشنهاد مذکور را ارائه داد.[5]

خداوند، آیات 18 تا 26 سورۀ مدثر را درباره ولید نازل نمود و کیفیت فکر کردنش را بازگو فرمود؛ چنانچه می‌فرماید:

﴿إِنَّهُۥ فَكَّرَ وَقَدَّرَ ١٨ فَقُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ ١٩ ثُمَّ قُتِلَ كَيۡفَ قَدَّرَ ٢٠ ثُمَّ نَظَرَ ٢١ ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ ٢٢ ثُمَّ أَدۡبَرَ وَٱسۡتَكۡبَرَ ٢٣ فَقَالَ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا سِحۡرٞ يُؤۡثَرُ ٢٤ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا قَوۡلُ ٱلۡبَشَرِ ٢٥ سَأُصۡلِيهِ سَقَرَ ٢٦.

یعنی: «او (یعنی ولید، برای مقابله با پیامبر و قرآن) چاره اندیشی کرد و طرح و نقشه‌ای را آماده ساخت. کشته و نابود باد! چه نقشه‌ای که کشید و چه طرحی که ریخت؟ باز هم کشته و نابود باد! (که) چه طرحی، (بر ضد پیامبر و قرآن) ریخت؟ باز هم نگریست و دقت و چاره اندیشی کرد؛ سپس چهره در هم کشید و اخم کرد و آنگاه به حق پشت کرد و گردن کشی نمود و گفت: این (کتاب یعنی قرآن) چیزی جز جادویی نیست که نقل می‌شود».

قریشیان پس از اتخاذ این تصمیم، در موسم حج، بر سر راه‌ها می‌نشستند و به تمام رهگذران و حجاج می‌گفتند که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  ساحر است. سرکرده این گروه، ابولهب بود. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مردم را هنگام انجام مناسک و در استراحت گاه‌هایشان در عکاظ و مجنه وذی المجاز به دین خدا دعوت می‌داد. ابولهب، پشت سر آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  راه می‌رفت و می‌گفت: از او پیروی نکنید؛ او دروغگو و ازدین برگشته است.[6]

این کار سبب انتشار دعوت و معرفی شخصیت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شد.

روش‌های گوناگون برای مقابله با دعوت اسلامی

وقتی قریش دیدند که هیچ چیزی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را از دعوتش باز نمی‌دارد، بار دیگر در صدد چاره بر آمدند تا جلوی دعوت او را بگیرند؛ برای این کار از روش‌های گوناگون استفاده نمودند؛ از جمله:

1.    مسخره کردن، تحقیر نمودن، استهزاء، تکذیب و نیشخند: آنان، می‌خواستند مسلمانان را خوار و زبون جلوه دهند و قوای معنوی و روحیه آن‌ها را سست کنند. بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را با تهمت‌های ناروا و احمقانه آزار می‌دادند؛ گاهی آن حضرت را دیوانه می‌خواندند:

﴿وَقَالُواْ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِي نُزِّلَ عَلَيۡهِ ٱلذِّكۡرُ إِنَّكَ لَمَجۡنُونٞ ٦ [الحجر: 6]. یعنی «می‌گفتند: ای آن کسی که قرآن بر تو نازل می‌شود! تو، دیوانه‌ای». گاهی نیز به آن حضرت ساحر و دروغگو می‌گفتند: ﴿وَعَجِبُوٓاْ أَن جَآءَهُم مُّنذِرٞ مِّنۡهُمۡۖ وَقَالَ ٱلۡكَٰفِرُونَ هَٰذَا سَٰحِرٞ كَذَّابٌ ٤ [ص: 4].

همه جا به دنبال رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌رفتند و با نگاه‌های تند و برافروخته‌ای به او می‌نگریستند تا بی قراری و ناراحتیشان را نشان دهند:

﴿وَإِن يَكَادُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ بِأَبۡصَٰرِهِمۡ لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ ٥١ [القلم: 51].

یعنی: «نزدیک است کافران هنگامی که آیات قرآن را می‌شنوند، تو را با چشمان (خیره و نگاه‌های تند) خود به سر در آورند و هلاک سازند و می‌گویندکه او قطعاً دیوانه است!»

هرگاه می‌دیدند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشسته است و مستضعفان و یارانش، گرداگرد ایشان، حلقه زنده‌اند، آنان را مسخره می‌کردند و می‌گفتند:

﴿أَهَٰٓؤُلَآءِ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنۢ بَيۡنِنَآۗ [الأنعام: 53].

یعنی: «آیا این‌ها، همان کسانی هستند که خداوند، آنان را برگزیده است؟!» خداوند، در پاسخ آنان فرمود: ﴿أَلَيۡسَ ٱللَّهُ بِأَعۡلَمَ بِٱلشَّٰكِرِينَ ٥٣ [الأنعام: 53].

یعنی: «آیا خداوند، سپاسگزاران را بهتر نمی‌شناسد؟»

و چنان بودند که خداوند می‌فرماید:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ أَجۡرَمُواْ كَانُواْ مِنَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ يَضۡحَكُونَ ٢٩  وَإِذَا مَرُّواْ بِهِمۡ يَتَغَامَزُونَ ٣٠ وَإِذَا ٱنقَلَبُوٓاْ إِلَىٰٓ أَهۡلِهِمُ ٱنقَلَبُواْ فَكِهِينَ ٣١ وَإِذَا رَأَوۡهُمۡ قَالُوٓاْ إِنَّ هَٰٓؤُلَآءِ لَضَآلُّونَ ٣٢ وَمَآ أُرۡسِلُواْ عَلَيۡهِمۡ حَٰفِظِينَ ٣٣ [المطففین: 29- 32]. یعنی: «مجرمان به مؤمنان نیشخند می‌زدند و آن‌ها را مسخره می‌کردند و چون از کنار آن‌ها می‌گذشتند، با اشاره چشم و ابرو، آن‌ها را به استهزاء می‌گرفتند و هنگامی که گنهکاران، به میان خانواده‌هایشان باز می‌گشتند، شادمانه بر می‌گشتند (و به مسخره کردن مؤمنان، افتخار می‌کردند) و هنگامی که مؤمنان را می‌دیدند، می‌گفتند: این‌ها گمراهند».

2.    دومین برنامه‌ای که مشرکین علیه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پایه ریزی کرده بودند، ایجاد شک و شبهه و مشوش کردن اذهان نسبت به تعالیم آن حضرت و پراکندن ادعاهای دروغین و بی اساس در رابطه با شخصیت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بود؛ آنان، چنان ناجوانمردانه بر این کار اصرار می‌کردند که برای عموم مردم، مجال تفکر و اندیشه درباره این دعوت باقی نمانده بود.

آن‌ها، در رابطه با قرآن می‌گفتند: ﴿وَقَالُوٓاْ أَسَٰطِيرُ ٱلۡأَوَّلِينَ ٱكۡتَتَبَهَا فَهِيَ تُمۡلَىٰ عَلَيۡهِ بُكۡرَةٗ وَأَصِيلٗا ٥ [الفرقان: 5]. یعنی: «می گفتند: این، دروغی بیش نیست که خود محمد، آن را از پیش خود، به هم بافته و عده‌ای، او رادر این کار، یاری داده‌اند».

همچنین می‌گفتند: ﴿إِنَّمَا يُعَلِّمُهُۥ بَشَرٞۗ [النحل: 103]. یعنی: «قرآن را انسانی به محمد، می‌آموزد».

و نیز دربارۀ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌گفتند: ﴿مَالِ هَٰذَا ٱلرَّسُولِ يَأۡكُلُ ٱلطَّعَامَ وَيَمۡشِي فِي ٱلۡأَسۡوَاقِ [الفرقان: 7]. یعنی: «این، چگونه پیامبری است که غذا می‌خورد و در بازارها راه می‌رود»؟

در بسیاری از آیات قرآن با ذکر جزئیات یا بدون ذکر جزئیات، به جوسازی مشرکان بر ضد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اشاره شده است.

3.    ترویج افسانه‌های کهن برای مقابله با قرآن، یکی دیگر از روش‌هایی بود که مشرکان، آن را بکار می‌گرفتند تا مردم را از گوش سپردن به دعوت پیامبر منصرف سازند.

سیره نویسان نوشته‌اند که نضر بن حارث یک مرتبه به قریش گفت: ای قریشیان! سوگند به خدا، بامسئله‌ای روبرو شده‌اید که چاره‌اش را نیافته‌اید. محمد، پسربچه‌ای از خود شما و در بین شما بود؛ از همۀ شما راستگوتر و امانت‌دارتر بود تا اینکه عمری از او گذشت و همان چیزی را آورد که دیدید. شما به او ساحر گفتید در حالی که به خدا قسم او ساحر نیست. ما، ساحران و دمیدن و گره زدن آن‌ها را می‌شناسیم. گفتید: کاهن است. به خدا قسم که او، کاهن نیست! ما، کاهنان را دیده‌ایم. سخن او، نه سجع و قافیۀ کاهنان را دارد نه زمزمه و وسوسۀ آنان را. شما گفتید: شاعر است، نه سوگند به خدا که او، شاعر هم نیست. ما، شعر و اقسام شعر و سجع و قافیۀ شعر را خوب می‌شناسیم و هزج و رجزش را شنیده‌ایم. گفتید: دیوانه و جن زده است، بخدا سوگند که او دیوانه و جن زده هم نیست. ای قریشیان! در کارتان اندیشه کنید؛ زیرا سوگند به خداشما با مصیبتی بسیار بزرگ روبرو شده‌اید.

پس از این که نضر این حرف‌ها را زد، به حیره رفت و آنجا سرگذشت پادشاهان ایران و افسانه‌های رستم و اسفندیار را یاد گرفت و بازگشت.

او پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را زیر نظر داشت. هرگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در جلسه‌ای دربارۀ یاد خدا و بیم دادن مردم از عذاب خدا، سخن می‌گفت، او پس از پیامبر می‌نشست و داستان‌هایی را که‌آموخته بود، نقل می‌کرد و از سرگذشت پادشاهان ایران و رستم و اسفندیار، افسانه پردازی می‌نمود و می‌گفت: سوگند به خدا که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  از من بهتر سخن نمی‌گوید: کجا سخنان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  از سخنان من بهتر است؟[7]

از ابن عباس روایت شده که نضر، کنیزکان آوازخوانی را خریده بود؛ ‌هرگاه نضر، باخبرمی شد که کسی، کوچکترین گرایشی به محمد  صل الله علیه و آله و سلم  و دینش یافته، یکی از کنیزانش را به آن شخص می‌سپرد و به کنیزش می‌گفت: برای او غذا و نوشیدنی فراهم کن و برایش آواز بخوان تا بدین سان از گرایش مردم به محمد و دینش جلوگیری کند. در همین باره خداوند می‌فرماید: ﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡتَرِي لَهۡوَ ٱلۡحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ [لقمان: 6]. یعنی: «درمیان مردم، کسانی هستند که خریدار سخنان پوچ (و آوازهای جلف) هستند تا با چنین سخنانی (مردمان را) جاهلانه از راه خدا گمراه کنند».[8]

4.     آزارها و شکنجه‌های گوناگون: مشرکان در ابتدا سعی کردند با اندکی انعطاف پذیری، از برخی مسایل چشم پوشی کنند تا در مقابل، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز مقداری دست از فعالیتش بکشد. آن‌ها می‌خواستند از طریق بده بستان، مانع رشد اسلام شوند. چنانکه خداوند می‌فرماید: ﴿وَدُّواْ لَوۡ تُدۡهِنُ فَيُدۡهِنُونَ ٩ [القلم: 9]. یعنی: «آن‌ها دوست دارند که تو ای پیامبر! در ابلاغ رسالت کوتاهی کنی که آن‌ها هم در مقابل دعوت تو کوتاه بیایند».

بنا به روایت ابن جریر و طبرانی، مشرکان، به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پیشنهاد کردند که یک سال تو خدایان ما را عبادت کن و یک سال ما خدای تو را عبادت می‌کنیم. و درروایت عبد بن حمید آمده که آن‌ها گفتند: اگر تو خدایان ما را بپذیری، ما خدایت را عبادت می‌کنیم.

ابن اسحاق با سندش روایت می‌کند: رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مشغول طواف کعبه بود، اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزی و ولید بن مغیره و امیه بن خلف و عاصم بن وائل سهمی که بزرگان طوایفشان بشمار می‌رفتند، آمدند و گفتند:ای محمد ! بیا تا ما خدای تو راعبادت کنیم و تو هم خدایگان ما را. بدین ترتیب ما و تو، در عبادت خدایان خود،‌ به طو رمشترک عمل نماییم تا اگرخدای تو، ‌بهتراز خدایگان ما بود، ‌به بهره خود از عبادت خدایت برسیم و اگر خدایان ما بهتر بودند، تو هم از شانس عبادت خدایان ما بهره‌مند شوی. خداوند در این مورد می‌فرماید: ﴿قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ ١ لَآ أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ ٢ [الکافرون].[9]

«بگو: ای کافران! آنچه را که شما عبادت می‌کنید، هرگز عبادت نخواهم کرد».

خدای متعال با فرو فرستادن سوره کافرون، به پیشنهاد مضحک مشرکان پاسخ قاطعی داد.

شاید علت اختلاف روایت‌ها،‌ بدین خاطر باشد که مشرکین، بارها چنین پیشنهاداتی را مطرح کرده‌اند.

مشرکان، برای جلوگیری ازدعوت اسلامی، روش‌های نامبرده را بکارگرفتند؛ هفته‌ها و ماه‌ها بر همین منوال گذشت و همچنان برنامه‌های مشرکان با شکست روبرو می‌شد. آن‌ها، شکنجه و سرکوب مسلمانان را آغاز کردند. اما باز هم نتوانستند مانع رشد دعوت اسلامی شوند؛ لذا باری دیگر گرد هم آمدند و جلسه‌ای تشکیل دادند که در آن بیست و پنج نفر از بزرگان مکه شرکت داشتند. رئیس آن‌ها ابولهب عموی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود و پس از مشورت و رایزنی، تصمیم قاطعی علیه رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش اتخاذ شد.

آنان تصمیم گرفتند که از هیچ کوششی در جنگ با اسلام و آزار و شکنجۀ پیروان آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  دریغ نکنند و در این راه هرکس به هر نوع و هرجا که توانست به محمد  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش آزار و اذیت برساند.

آری؛ آنان، قصدی جز سرکوب و ریشه کنی اسلام نداشتند.[10]

آنان، تصمیم‌شان را گرفتند و برای اجرای آن، مصمم شدند. اجرای چنین اعمالی علیه مسلمانان و یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ، برای مشرکان بسیار آسان بود؛ زیرا بیشتر یاران و پیروان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، از مستضعفان بودند؛ اما اجرایش، علیه شخص پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  که از جایگاه قومی و اجتماعی خاصی برخوردار بود، چندان هم آسان به نظر نمی‌رسید؛ چرا که آن حضرت، در نظردوست و دشمن، بزرگ و محترم بود و کسی جز به دیدۀ احترام، به وی نمی‌نگریست. لذا هیچکس جز احمقان و سبک سران قریش، جرأت جسارت و بی ادبی نسبت به شخصیت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را نداشت. علاوه بر این، ابوطالب که از سرآمدان مکه بود، از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حمایت و پشتیبانی می‌کرد؛ بنابراین کسی جرأت جسارت و بی ادبی نسبت به شخصیت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را نداشت و این وضع، قریش را پریشان و نگران کرده بود و مانع اجرای تصمیمشان می‌شد.

مشرکان تا کی می‌توانستند در برابر این دعوت مقاومت کنند که رهبری دینی و دنیوی آن‌ها را تهدید می‌کرد؟ دشمنی‌ها و شکنجه‌ها علیه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شروع شد و ابولهب، پیشاپیش این جریان قرارداشت؛ او، از اولین روزهای دعوت، از موضع دشمنی وارد شده بود؛ حتی پیش از اینکه قریش دعوت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را جدی بگیرند. پیشتر نمونه‌اش را در برخورد ابولهب با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مهمانی آن حضرت و نیز در فراخوان صفا، مشاهده کردیم. ترمذی، روایتی نقل کرده که چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر فراز صفا رفت و مردم را جمع نمود، ابولهب سنگی برداشت تا به پیامبر بزند. همچنین دو فرزند ابولهب یعنی عتبه و عتیبه با دو دختر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  یعنی رقیه و ام کلثوم پیش از بعثت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  ازدواج کرده بودند و چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اعلان نبوت نمود، ابولهب با اکراه و فشار، فرزندانش را مجبور کرد تا دختران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را طلاق دهند.[11]

هنگامی که عبدالله فرزند دوم پیامبر فوت کرد، ابولهب مرگ فرزند پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را به دوستانش تبریک گفت و مژده داد که محمد مقطوع النسل شد.[12]

قبلاً گفتیم آن کسی که در موسم حج، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را دنبال و تکذیب می‌کرد، ‌ابولهب بود. طارق بن عبدالله محاربی روایتی نقل کرده است که حکایت از این دارد که ابولهب تنها به تکذیب آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  راضی نمی‌شد، بلکه با سنگ چنان آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را می‌زد که پاهای مبارک ایشان خونین می‌شد.[13]

همسر ابولهب که‌ام جمیل دختر حرب بن امیه و خواهر ابوسفیان بود، در عداوت و دشمنی با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از شوهرش دست کمی نداشت. او بود که خارها را سر راه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  و جلوی درب خانۀ آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  می‌ریخت؛ او، زنی بدجنس بود که نسبت به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  زبان درازی می‌کرد و از هیچ نیرنگ و دروغی نسبت به ایشان دریغ نمی‌ورزید و به هر شکلی که می‌توانست، دشمنی می‌نمود و آتش فتنه علیه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را شعله‌ور می‌ساخت و همواره تنور دشمنی با آن حضرت را داغ داشت. به همین دلیل قرآن، او را هیزم کش توصیف کرده است.

وی، پس از آنکه از نزول سوره تبت، درباره خود و شوهرش، اطلاع یافت، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  رفت. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  با ابوبکر رضی الله عنه  کنارکعبه نشسته بود. زن ابولهب، مشتی سنگریزه در دست داشت و چون به نزدیک پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، خداوند، بینایی را از او گرفت؛ بنابراین پیامبر را ندید. پرسید: ای ابوبکر! رفیقت کجاست؟ شنیده‌ام مرا دشنام می‌دهد. به خدا سوگند، اگر او را می‌دیدم با این سنگ‌ها بر دهانش می‌زدم و من، زنی شاعرم و سپس گفت: «مذمما عصينا وأمره أبينا ودينه قلينا».

یعنی: «از نکوهیده، سرتافتیم و فرمانش را نپذیرفتیم و با دینش کینه و دشمنی ورزیدیم».

ابوبکر به پیامبر گفت: آیا تو را ندید؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: نه؛ او، مرا ندید. زیرا خداوند، بینایی را از او گرفت.[14]

ابوبکر بن بزاز، ضمن بیان این ماجرا می‌گوید: زن ابولهب نزدیک ابوبکر ایستاد و گفت: «ای ابوبکر! آیا رفیقت ما را هجو نموده»؟ ابوبکر گفت: «نه سوگند به پروردگار این خانه، او هرگز شعر نمی‌سراید اصلاً دهانش به شعرسرایی گشوده نمی‌گردد». زن ابولهب گفت: «سخنان تو، همواره، تصدیق می‌شود». ابولهب با آنکه عمو و همسایه رسول خدا بود، ‌همانند سایر همسایگان آن حضرت، از هیچ کوششی برای اذیت و آزار ایشان، دریغ نمی‌کرد.

ابن اسحاق می‌گوید: آن دسته از همسایگان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  که او را آزار می‌دادند، عبارت بودند از:

ابولهب، حکم بن ابی العاص بن امیه و عقبه بن ابی معیط و عدی بن حمراء ثقفی و ابن اصداء هذلی. از میان این‌ها، فقط حکم بن ابی العاص مسلمان شد. او، پدر خلیفۀ اموی یعنی مروان بن حکم است.

برخی از آن‌ها، شکمبۀ گوسفند، روی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌انداختند؛ در حالی که آن حضرت نماز می‌خواند؛ بعضی شکمبه را با آشغال‌هایش در دیگ غذای ایشان می‌افکندند یا شکمبۀ شتر و انواع آشغال‌ها را به داخل خانۀ پیامبر می‌ریختند تا اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مجبور شد پشت تخته سنگی نماز بگزارد تا از اذیت و‌آزار همسایگان آزاردهنده درامان باشد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پلیدی‌هایی را که در خانه یا بر سرش، می‌ریختند، با چوبدستی برمی داشت و می‌گفت: ای فرزندان عبدمناف! این چه طرز همسایه‌داری است و سپس آشغال‌ها را بیرون می‌ریخت.[15]

عقبه بن ابی معیط در شقاوت و خباثت وآزار رساندن به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از همه بدتر و شدیدتر بود. امام بخاری از عبدالله بن مسعود روایت می‌کند که پیامبر، کنار خانه نمازمی خواند؛ ابوجهل و دوستانش نیز نشسته بودند. درآن حال به یکدیگر گفتند: کیست که شکمبۀ شتر فلانی را بیاورد و وقتی محمد  صل الله علیه و آله و سلم  سجده کرد، بر پشتش بیندازد؟

بدبخت‌ترین آن قوم یعنی عقبه بن ابی معیط رفت.[16] شکمبه را آورد و منتظر ماند تا رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به سجده برود؛ آنگاه آن را بر پشت آن حضرت و میان شانه‌هایش گذاشت و من نگاه می‌کردم. ای کاش می‌توانستم کاری بکنم، اما کاری از دستم ساخته نبود».

ابن مسعود می‌افزاید: آنگاه، شروع به خندیدن کردند؛ آنان، از این کار چنان سرخوش شدند که از شدت خنده، روی هم می‌افتادند؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان در حال سجده بود. سرش را بلند نکرد تا اینکه فاطمه دختر آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و آن را از پشت پدرش برداشت.

آنگاه پیامبر سرش را بلند کرد و گفت: پروردگارا! سزای قریش را تو بده و این جمله را سه بار تکرار کرد.

این دعای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای قریش دشوار تمام شد. زیرا آن‌ها معتقد بودند که در این شهر هر دعایی بشود، اجابت می‌گردد. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  سپس، نام یکایک سران قریش را در دعایش ذکر کرد و گفت: «خدایا! سزای ابی جهل را بده. خدایا! سزای عتبه بن ربیعه را بده. خدایا! سزای شبیه را بده و خدایا! ولید بن عتبه،‌امیه بن خلف و عقبه بن ابی معیط را به سزای اعمالشان برسان».

راوی می‌گوید: اسم دیگری هم گفت که یادم نیست؛ سوگند به آن ذاتی که جانم در قبضۀ اوست، همان کسانی راکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برشمرد و علیه آن‌ها دعا نمود، به چشمم دیدم که کشته شده و در چاه‌های بدر افتاده‌اند.[17]

امیه بن خلف، هرگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را می‌دید، آن حضرت را مورد استهزاء و دشنام قرار می‌داد؛ این آیه دربارۀ او نازل شد: ﴿وَيۡلٞ لِّكُلِّ هُمَزَةٖ لُّمَزَةٍ ١ [الهمزة: 1].

ابن هشام می‌گوید: همزه، کسی است که صراحتاً به مردم دشنام می‌دهد و با چشمانش اشاره می‌کند، یعنی چشمانش را کج و راست می‌کند و با اشاره چشم طعنه می‌زند؛ اما لمزه، آن کسی است که با نیش و کنایه و به طور پنهانی، به دیگران طعنه می‌زند.[18]

ابی بن خلف، برادر امیه و دوست صمیمی عقبه بن ابی معیط بود.

یک بار عقبه، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفت و به سخنان ایشان، گوش فرا داد؛ وقتی این خبر، به ابی رسید، ‌عقبه را سرزنش کرد و از او خواست که روی رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آب دهان بیندازد و او نیز ‌این کار را کرد. خود ابی نیز استخوان پوسیده‌ای برداشت، نرم کرد وبه صورت پیامبر فوت نمود.[19]

اخنس بن شریق ثقفی از کسانی بود که پیامبر را آزار می‌داد و قرآن، او را با نه صفت که نشانگر شخصیت اوست، معرفی می‌کند؛ خداوند می‌فرماید:

﴿وَلَا تُطِعۡ كُلَّ حَلَّافٖ مَّهِينٍ ١٠  هَمَّازٖ مَّشَّآءِۢ بِنَمِيمٖ ١١  مَّنَّاعٖ لِّلۡخَيۡرِ مُعۡتَدٍ أَثِيمٍ ١٢ عُتُلِّۢ بَعۡدَ ذَٰلِكَ زَنِيمٍ ١٣ [القلم: 10- 13].

یعنی: «از فرومایه‌ای که بسیار سوگند می‌خورد، پیروی مکن؛ (همان) بسیار عیبجویی که دائماً سخن چینی می‌کند، بسیار مانع کار خیر و تجاوزپیشه و بزهکار است؛ علاوه بر این‌ها، درشت خوی و سنگین دل و انگشت نما به بدی‌ها است».

ابوجهل، هر از چند گاهی نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌رفت و به قرآن گوش فرا می‌داد و سپس آنجا را ترک می‌کرد؛ نه آنکه بخود بیاید و از نادانی و سرکشی باز آید؛ بلکه بدبختی و سنگدلی او بیشتر شد؛ بدین سان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را اذیت و آزار می‌نمود و به مانع تراشی و بستن راه خدا بر مردم، افتخار می‌کرد. یک بار ابوجهل گفت: آیا محمد، در برابر دیدگان شما سجده می‌کند؟!

گفتند: آری، گفت سوگند به لات و عزی، اگر او را ببینم چنان گردنش را لگدمال می‌کنم که تمام چهره‌اش خاک آلود شود.

پس از اندکی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و شروع به نمازخواندن نمود. ابوجهل پیش رفت تا به گمان خودش، گردن آن حضرت را لگدمال نماید. چیزی نگذشت که هر دو دستش را به صورتش گرفت و گریخت. مردم گفتند: ای ابوالحکم چه شده؟ گفت: فاصلۀ بین من و او خندقی از آتش است؛ این‌ها بال‌هایی هستند که او را احاطه کرده‌اند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: اگر نزدیک می‌شد، ملائکه او را می‌گرفتند و تکه تکه می‌کردند».[20]

آن دشمن خدا، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را یک بار در مقام ابراهیم علیه السلام  دید که مشغول نماز بودند؛ خطاب به آن حضرت گفت: ای محمد! مگر تو را از این کار، باز نداشته‌ام و سپس ایشان را تهدیدکرد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با او به شدت برخورد کردند و او را کنار زدند. وی بر آشفته شد و گفت: ای محمد! مرا تهدید می‌کنی؟ مرا از چه می‌ترسانی؟! به خدا سوگند که من، بیش از تمام مردم این منطقه، یار و طرفدار دارم.[21]

به روایتی، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گلوی ابوجهل را گرفت و گفت: «باش تا بنگری، باش تا بنگری».[22]

این گوش‌های از جنایات مشرکین بود که نسبت به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مرتکب می‌شدند؛ علی رغم اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شخصیتی محترم در نظر عام و خاص بود و ابوطالب نیز به عنوان یکی از شخصیت‌های بانفوذ و محترم مکه، از او حمایت می‌نمود، باز هم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شدیداً و به اشکال مختلف مورد اذیت قرا رگرفت. آزار و شکنجه مشرکان نسبت به مسلمانان ضعیف به مراتب سخت‌تر و ناگوارتر بود.

همزمان هر طایفه‌ای دست به انواع و اقسام آزار و شکنجه کسانی زدند که از نظر خویشاوندی به آن‌ها نزدیکتر بود و مسلمانی هم که طایفه‌ای نداشت و برحسب فرهنگ آن‌ها به قبیله و طایفه‌ای منسوب نبود، بگونه‌ای از سوی سبک سران قریش، مورد اذیت قرار می‌گرفت که قلب هر انسان خردمندی، از شنیدن آن، به درد می‌آید.

هرگاه ابوجهل می‌شنید که مردی محترم و دارای شرف و نسب مسلمان شده، او را به پستی و ذلت و فقر مالی و محرومیت از پست و مقام تهدید می‌کرد و اگرانسان ضعیف و بی بضاعتی، مسلمان می‌شد، او را می‌زد و شکنجه‌اش می‌کرد.[23]

عموی عثمان بن عفان، او را در حصیری می‌پیچید، آنگاه زیر حصیر دود می‌کرد.[24]

هنگامی که مادر مصعب بن عمیر، متوجه مسلمان شدن او شد، به او آب و نان نمی‌داد و چون مصعب همچنان بر اسلام پایداری نمود، مادرش، او را از خانه بیرون کرد؛ مصعب، پیش از مسلمان شدن، از همۀ مردم، زندگی مرفه تری داشت، اما پس از آنکه اسلام آورد، زندگیش همانند پوست انداختن مار، دگرگون شد.[25]

بلال، غلام امیه بن خلف جمحی بود. امیه، طنابی به گردن وی می‌بست که نقش طناب در گردن بلال پدیدار می‌گشت. امیه او را محکم می‌بست و با عصا می‌زد و در گرمای شدید نیمروز، مجبورش می‌کرد در آفتاب بنشیند؛ به او غذا نمی‌داد و بدتر از همه اینکه وقتی گرمای خورشید به اوج خود می‌رسید، او را بر روی ریگ‌های داغ مکه می‌انداخت و دستور می‌داد سنگ بزرگی روی سینه‌اش بگذارند و می‌گفت: به خدا قسم به همین حال باقی می‌مانی تا بمیری یا اینکه به محمد کافر شوی و لات و عزی را بپرستی.

بلال رضی الله عنه  می‌گفت: (أحد، أحد) یعنی خدا یکی است. بلال، به دست این دشمن خدا شکنجه می‌شد تا اینکه روزی ابوبکر رضی الله عنه ، بلال را در حال شکنجه شدن دید و او را از امیه در قبال یک غلام سیاه و نیز گفته شده پنج اوقیه یا هفت اوقیه، خرید و آزاد نمود.[26]

عمار بن یاسر بردۀ بنی مخزوم بود. او و پدر و مادرش، مسلمان شدند. مشرکان و در رأس آن‌ها ابوجهل، آن‌ها را به میدان می‌بردند و در شدت گرما شکنجه می‌نمودند؛ روزی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آن‌ها را در این حال دید و فرمود: «ای آل یاسر! صبر کنید؛ قطعاً پاداش و وعده گاه شما بهشت است».

یاسر زیر شکنجه‌ها شهید شد. ابوجهل لعین، سمیه را با نیزه‌ای که به شرمگاهش زد، به شهادت رساند و او، نخستین زنی است که در راه اسلام به شهادت رسیده است.

یک بار عمار را شدیداً تحت فشار قراردادند، صخره داغ و بزرگی روی سینه‌اش گذاشتند و یکبار هم خواستند غرقش کنند. آن‌ها می‌گفتند: رهایت نمی‌کنیم تا اینکه به محمد دشنام دهی یا بگویی لات و عزی خوب هستند. او ناچار قبول کرد و پس از آن گریه کنان نزد پیامبر رفت و عذرخواهی کرد. خداوند متعال، این آیه را نازل نمود:

﴿إِلَّا مَنۡ أُكۡرِهَ وَقَلۡبُهُۥ مُطۡمَئِنُّۢ بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَٰكِن [النحل: 106].

یعنی: «مگر آن کسی که مجبور شود و با اکراه، کفر را قبول کند، اما قلبش به ایمان خدا مطمئن باشد (او کافر نیست؛ بلکه مسلمان است)»[27]

ابوفکیهه که اسمش افلح است، غلام بنی عبدالدار بود. پاهای او را با طناب می‌بستند و او را به زمین می‌کشیدند.[28]

خباب فرزند أرت غلام ام انمار دختر سباع خزاعی بود. مشرکین به انواع و اقسام مختلف او را شکنجه می‌کردند. موهای سرش را می‌گرفتند و به شدت می‌کشیدند و گلویش را محکم می‌بستند و پیاپی او را بر اخگرهای شعله ور می‌انداختند و آنگاه سنگی بر سینه‌اش می‌گذاشتند تا نتواند برخیزد.[29]

زنیره و نهدیه و دخترش و نیز ام عبیس، کنیزانی بودند که اسلام آوردند. مشرکین آن‌ها را مانند دیگران شکنجه می‌کردند. گویند یکی از کنیزان بنی مؤمل یکی از شاخه‌های بنی عدی- نیز مسلمان شده بود. عمر بن خطاب که تا آن روز مشرک بود، او را چنان می‌زد تا خسته می‌شد و می‌گفت: چون خسته شدم تو را رها کردم.[30]

ابوبکر رضی الله عنه  تمام این کنیزان و نیز بلال و عامر بن فهیره را خرید و همه را آزاد نمود.[31]

مشرکان بعضی از یاران پیامبر را در پوست شتر و گاو می‌پیچیدند و آنگاه آن‌ها را روی ریگ‌های داغ می‌انداختند و بعضی دیگر را زره آهنین می‌پوشانیدند و بر صخره‌های داغ می‌گذاشتند.[32]

مشرکان، هرگاه اطلاع می‌یافتند که کسی مسلمان شده، شروع به اذیت و شکنجه‌اش می‌کردند تا او را از راه خدا، بازدارند و بدین ترتیب مسلمانان، به صورت دردناک و درازمدت، اذیت و آزار می‌دیدند.

خانه ارقم

حکمت، چنین ایجاب می‌کرد که رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در برابر این فشارها، به مسلمانان دستور دهد اسلام‌شان را آشکار نکنند. زیرا اگر آشکارا جلسه می‌گرفت و با آن‌ها نشست و برخاست می‌نمود، نمی‌گذاشتند پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پیامش را برساند و ‌آن‌ها را تزکیه نماید و به آن‌ها قرآن و دانش بیاموزد و چه بسا اگر برنامه‌های پیامبرعلنی بود، بین دو گروه مؤمن و کافر درگیری رخ می‌داد. چنانچه این درگیری در سال چهارم بعثت رخ داد، ‌هنگامی که مسلمانان پنهانی در دره‌ای نماز می‌خواندند و گروهی از کفار قریش، آن‌ها را دیدند و به آنان دشنام دادند و با آن‌ها درگیر شدند، همانجا بود که سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه  مردی از قریش را آن چنان زد که بدنش خونین شد و این، اولین خون یک کافر بود که توسط یک مسلمان به خاطر خدا و اسلام پس از بعثت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ریخته شد.[33]

بدیهی است که اگر این درگیری‌ها افزایش می‌یافت و به درازا می‌کشید، منجر به نابودی مسلمانان می‌شد. بنابراین باید جلسات و تعلیم و تزکیه، سری و پنهانی انجام می‌گرفت.

از این رو تمام صحابه، عبادات و دعوت و اجتماعاتشان را پنهانی انجام می‌دادند. اما پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ، هم آشکارا دعوت می‌داد و هم آشکارا عبادت می‌کرد و هیچ چیز نمی‌توانست مانع او شود و جلویش را بگیرد. اما جلساتش با مسلمانان پنهانی بود؛ زیرا مصلحت و حفظ مسلمانان را در این کارمی دید.

خانه أرقم ابن ابی الأرقم مخزومی کنار صفا قرار داشت و از دید مشرکان دور بود. به همین دلیل رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آنجا را از سال پنجم بعثت مرکز اجتماع و دعوتش قرار داد.[34]

هجرت اول به حبشه

آغاز فشارها و سرکوبگری‌ها از اواسط یا اواخر سال چهارم بعثت بوده است. ابتدا این فشارها، ضعیف بود، اما رفته رفته، هر روز و ماه که می‌گذشت، بر شدت و سختی آن افزوده شد و در اواسط سال پنجم به اوج خودش رسید تا جایی که ماندن در مکه برای آنان غیرممکن شد؛ لذا مجبور شدند برای نجاتشان از شکنجه‌های دردناک راه و چاره‌ای بیندیشند؛ در بحبوحه ایام دشوار و حساس، خداوند، سوره کهف را نازل نمود که در آن ضمن جواب دادن به سئوالات مطرح شده از سوی مشرکین، اشاراتی واضح و روشن از طرف خداوند به بندگان مؤمنش وجود داشت. داستان اصحاب کهف، بندگان مؤمن را راهنمایی می‌کرد که از مراکز و مناطق کفر، برای حفظ ایمانشان هجرت کنند. در داستان کهف، این نکته به روشنی بیان گردید؛ همچنین داستان موسی و خضر نیز بیانگر این بود که حوادث و مسایل همیشه بر حسب نتیجه‌گیری‌های ظاهری نیست. بلکه گاهی اوقات کاملاً بر عکس است. در سوره کهف بدین نکته نیز اشاره شد که جنگ مشرکین علیه مسلمانان،‌ همواره وجود خواهد داشت، اما بزودی جریان تغییر می‌کند. بدین صورت که اگر مشرکان، ایمان نیاورند، بزودی درمقابل این گروه ضعیف به زانو در خواهند آمد و به دست مسلمانان به هلاکت خواهند رسید.

داستان ذوالقرنین هم حکایت از این داشت که زمین، از آن خداست و آن را به هرکس که بخواهد، می‌دهد و رستگاری و پیروزی از راه ایمان دست می‌آید، نه از طریق کفر، و خداوند، همیشه کسی از بندگانش را برای نجات ضعیفان و بیچارگان بر می‌انگیزد، چنانچه از یأجوج و مأجوج زمان ذوالقرنین شروع شده تا آخر. حقیقت این است که زمین از آن بندگان نیکوکار خدا می‌باشد. سپس سوره زمر نازل شد که به هجرت اشاره می‌کند. خداوند، اعلام نمود که زمین خدا، وسیع است و تنگ نیست؛ چنانکه می‌فرماید: ﴿لِلَّذِينَ أَحۡسَنُواْ فِي هَٰذِهِ ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٞۗ وَأَرۡضُ ٱللَّهِ وَٰسِعَةٌۗ إِنَّمَا يُوَفَّى ٱلصَّٰبِرُونَ أَجۡرَهُم بِغَيۡرِ حِسَابٖ ١٠ [الزمر: 10]. یعنی: «برای کسانی که در این دنیا می‌خواهند نیکوکاری کنند زمین خدا، وسیع و گسترده است؛ یقیناً شکیبایان، کامل و بدون حساب و شمارش پاداش می‌گیرند».

پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از پیش می‌دانست که اصحمه نجاشی، پادشاه حبشه، پادشاه عادلی است و به کسی ظلم نمی‌کند. بنابراین به مسلمانان دستور داد به حبشه هجرت کنند تا دینشان حفظ شود.

در رجب سال پنجم بعثت اولین گروه از یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به حبشه هجرت کردند که رئیس آن‌ها عثمان بن عفان رضی الله عنه  بود و همسرش رقیه دختر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز همراه او بود.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در مورد عثمان و رقیه فرمود: این دو، اولین خانوادۀ مهاجری هستند که پس از ابراهیم و لوط در راه خدا هجرت می‌کنند.[35]

دومین هجرت به حبشه

مسلمانان مهاجر، شبانه و درتاریکی شب، هجرتشان را آغاز کردند تا قریشیان، متوجه حرکت آنان نشوند.

مهاجران به طرف دریا رفتند و خود را به بندر شعیبه که لنگرگاه کشتی‌ها در دریای سرخ است، رساندند. تقدیر الهی چنان بود که همزمان با حرکت دو کشتی تجارتی برسند و با همین کشتی‌ها به حبشه بروند.

وقتی مشرکان از خروج مهاجران، اطلاع یافتند، به دنبال آنان رفتند و چون به ساحل رسیدند، دیدند که خبری از مسلمانان نیست. بدین ترتیب مسلمانان به سلامتی و امنیت کامل به حبشه رفتند و در آنجا با آرامش زندگی می‌کردند.[36]

در رمضان همان سال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به حرم رفت و آنجا جمع بزرگی از سران و بزرگان قریش نشسته بودند؛ کنار آن‌ها ایستاد و یکباره و بدون مقدمه شروع به خواندن سوره نجم نمود.

عده‌ای از کفار تا آن زمان کلام خدا را نشنیده بودند؛ زیرا اصل را بر این نهاده بودندکه هیچ یک از آنان نباید، ‌به قرآن گوش دهد.

وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  این سوره را می‌خواند، آوازش در گوش‌ها طنین افکن شد و آن‌ها، کلامی زیبا و دلکش شنیدند که هیچ سخنی به محتوا و زیبایی آن نشنیده بودند. لذا از خود بیخود گشتند و به آن حضرت خیره شدند؛ همه به سوره نجم گوش فرا دادند و هیچ چیز به ذهنشان نمی‌رسید تا اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به آیات تکان دهنده‌ای رسید که قلب انسان را از جا می‌کند و درآخر این آیه را خواند: ﴿فَٱسۡجُدُواْۤ لِلَّهِۤ وَٱعۡبُدُواْ۩ ٦٢ [النجم: 62]. یعنی: «خدا را سجد کنید و فقط او را عبادت نمایید». سپس آن حضرت سجده نمود و قریش هم، همگی سجده کردند. در حقیقت، هیبت و عظمت حق و حقیقت، عناد و سرکشی را در وجود مستکبران در هم کوبید؛ لذا همگی آنان بی اختیار به سجده افتادند.[37]

آری، جلال و جبروت کلام خدا، مهار نفس آنان را به سوی خود کشید و آنان را به همان کاری واداشت که تا آن زمان، تمام تلاششان را برای نابودی آن بکار گرفته بودند.

این کارشان، باعث شدکه با موجی از ملامت و سرزنش کسانی مواجه شوند که در آن جلسه حضور نداشتند؛ لذا به فکر چاره بر آمدند و به دروغ گفتند: محمد  صل الله علیه و آله و سلم  با دو جمله بت‌ها را به بزرگی و احترام ذکر نموده و گفته است: «تلک الغرانیق العلی و إن شفاعتهن لترتجی» یعنی: «اینان، خوب چهرگان بلندمرتبه‌اند و امید شفاعت ایشان می‌رود».

این دروغ بزرگ را گفتند تا بتوانند سجده‌ای راکه با پیامبر کرده‌اند، توجیه کنند و عذرشان را موجه جلوه دهند. البته از قومی که کارشان دروغ پردازی و افتراء و دسیسه و نیرنگ بود، چنین کاری بعید به نظر نمی‌رسید.[38]

این خبر، وارونه به مهاجران ساکن حبشه رسید؛ به آن‌ها خبر رسید که قریش مسلیمان شده‌اند. لذا در شوال همان سال به مکه بازگشتند. یکی دو منزل از مکه فاصله داشتند که متوجه حقیقت شدند، برخی از آنان به حبشه بازگشتند و عده‌ای از آنان پنهانی یا در پناه یکی از قریشیان، وارد مکه شدند.[39]

از آن پس، آزار و شکنجه مشرکان قریش، نسبت به مهاجران بازگشته از حبشه و سایر مسلمانان، افزایش یافت و قریشیان و سایر طوایف عرب، مسلمانان را تحت فشار قرار دادند. بویژه رفتار خوب نجاشی با مسلمانان، بر مشرکان دشوار آمده بود؛ بنابراین رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چاره‌ای جز این ندیدکه دوباره یارانش را به هجرت به حبشه دستور بدهد. بالاخره مسلمانان، دوباره آماده مهاجرت شدند.

این بار برای قریش خیلی سخت‌تر و دشوارتر از مرحلۀ نخست تمام شد. به همین دلیل به مجرد اینکه متوجه شدند، نیروهایشان را به دنبال آن‌ها فرستادند. اما مسلمانان سریعتر از آنان رفته و قبل از رسیدن مشرکان با کشتی، راهی حبشه شده بودند.

این بار، شمار مهاجران، هشتاد و سه مرد و هجده یا نوزده زن بود. البته شمار مردان، با احتساب عمار بن یاسر است که در مورد همراهی وی در این هجرت، اختلاف نظر وجود دارد.[40]

نیرنگ قریش برای بازگرداندن مهاجرین از حبشه

بر مشرکان سخت گران بود که مهاجرین برای خود و دینشان پناهگاهی امن بیابند. بنابراین از میان خود دو مرد باهوش و ورزیده به نام‌های عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی ربیعه را که تا آن زمان مسلمان نشده بودند، با هدایایی به حبشه فرستادند؛، همچنین برای هر یک از روحانیون و فرماندهان بلندپایه نجاشی هم هدایایی در نظر گرفتند.

این دو به حبشه رفته؛ هدایا را به فرماندهان و اسقف‌های دربار تقدیم کردند و در مقابل، از آن‌ها خواستند که مسلمانان را تحویلشان بدهند.

فرماندهان و روحانیون همه متفق شدند که از نجاشی بخواهند تا مسلمانان را به قریش تحویل دهد.

پس از این نمایندگان قریش نزد نجاشی رفته و هدایا را تقدیم کردند و با نجاشی وارد گفتگو شدند و گفتند: ای پادشاه! گروهی از بردگان نابخرد ما به کشور شما پناهنده شده‌اند. آن‌ها از دین پدرشان برگشته و دین شما را هم نپذیرفته‌اند و آیینی از خود ساخته اندکه نه ما آن را می‌شناسیم و نه شما؛ اینک اشراف قوم و پدران و عموها و رؤسای قبیله‌های ایشان، ما را به نمایندگی از خود، نزد شما فرستاده‌اند تا از شما درخواست کنیم که این بردگان فراری را به ما تحویل دهید.

اسقف‌ها و فرماندهان نجاشی گفتند: ای پادشاه! راست می‌گویند؛ آن‌ها را تحویلشان بده تا آنان را نزد قبیله و به سرزمین خودشان بازگردانند. اما نجاشی احساس کردکه باید جریان بررسی شود و سخنان هر دو طرف را بشنود. به همین منظور دنبال مسلمانان فرستاد و مسلمانان در حالی آمدند که قصدداشتند چیزی جز حقیقت نگویند.

نجاشی به آن‌ها گفت: این چه دینی است که به واسطه آن از دین پدری خود برگشته و به دین هیچ یک از ادیان موجود نگرویده‌اید؟

سخنگوی مسلمانان که جعفر بن ابی طالب بود، چنین گفت: ای پادشاه! ما، مردمی نادان و بت پرست بودیم و مردار می‌خوردیم، کارهای ناشایست انجام می‌دادیم، پیوند خویشاوندی را رعایت نمی‌کردیم، نسبت به همسایگان بدرفتاری می‌کردیم و نیرومند ما، ‌بینوای ما را از بین می‌برد. وضع ما بدین شکل بود تا اینکه خداوند، برای ما پیامبری از خود ما برگزید که نسب و راستی و امانتداری و پاکدامنی او را نیک می‌شناسیم. او، ما را به سوی خدای یگانه فراخواند تا تنها خدا را بپرستیم و عبادت سنگ‌ها و بت‌ها را رها کنیم. وی، مارا به راستگویی، امانتداری، پیوند خویشاوندی و رعایت حق همسایگان دستور داد و از انجام کارهای حرام، خونریزی، ‌تهمت زدن به زنان پاکدامن، انجام کارهای زشت و ناشایست، شهادت و گفتار دروغ و خوردن مال یتیم منع کرد. همچنین به ما فرمان داد که خدا را بپرستیم و هیچ چیز را شریک و انباز او قرار ندهیم و ما را امر نمود نماز بخوانیم، زکات بدهیم و روزه بگیریم».

آنگاه جعفر، سایر دستورات اسلام را برشمرد و افزود: «ما نیز او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم و از او و از دین خدا پیروی کردیم، لذا فقط خدای یگانه را می‌پرستیم و شریکی برای او قائل نیستیم و آنچه را او برای ما حرام کرد، حرام می‌دانیم و آنچه را او برای ما حلال کرد، ‌حلال می‌شناسیم. اما قوم ما به ما ستم کردند و شکنجه مان دادند و خواستند ما را از دینمان به پرستش بتان برگردانند تا بت‌ها را بپرستیم و همچون گذشته گناهان و کارهای ناپسند را حلال بشماریم. بدین خاطر که بر ما ستم می‌کردند و ما را از انجام دستورات دینمان باز می‌داشتند و بر ما سخت می‌گرفتند، به سرزمین تو آمدیم و پناهندگی نزد شما را بر پناه بردن به دیگران ترجیح دادیم و امیدوار بودیم در سرزمین تو مورد ستم قرار نگیریم».

 نجاشی پرسید: «آیا از آیاتی که پیامبرتان از جانب خدا آورده، چیزی می‌دانی که بخوانی»؟ جعفر گفت: آری، نجاشی گفت: برایم بخوان و جعفر، آیات نخست سورۀ مریم را برای او تلاوت کرد.

گویند: نجاشی چنان گریست که ریشش خیس شد و اسقف‌ها نیز آنقدر گریستند که کتاب‌هایی که در دست داشتند، خیس گردید.

نجاشی گفت: «بخدا سوگند این و آنچه که عیسی فرزند مریم آورده از یک منبع نور سرچشمه گرفته است. بروید که بخدا سوگند هرگز شما را تسلیم آن‌ها نمی‌کنم». و خطاب به عمرو بن عاص و همراهش گفت: «بروید که سوگند به خدا، این‌ها را به شما تحویل نمی‌دهم».

آن دو بیرون شدند. عمرو بن عاص به همراهش گفت: «بخدا سوگند فردا مطالبی به نجاشی می‌گویم که روزگارشان تباه شود».

عبدالله گفت: چنین مکن؛ آنان هر چند با ما مخالفت کرده‌اند، اما حق خویشاوندی دارند. اما عمرو همچنان بر نظریۀ خویش اصرار ورزید.

فردای آن روز عمرو به نجاشی گفت: ای پادشاه! ایشان درباره عیسی، سخنی ناروا و عجیب می‌گویند. کسی را نزد آن‌ها بفرست و از آنان بپرس که درمورد عیسی چه می‌گویند. نجاشی کسی را فرستاد. راوی می‌گوید: این بار مسلمانان خیلی ترسیدند، اما تصمیم گرفتندکه درجواب، همان چیزی را بگویند که خداوند فرموده است. لذا وقتی نزد نجاشی رفتند، گفتند: او، بنده و فرستاده و روح و کلمه خداست که او را به مریم عذرا القاء کرده است.

روای می‌گوید: نجاشی چوبی کوچک از زمین برداشت و گفت: «سوگند به خدا، عیسی بن مریم، باآنچه تو گفتی، این اندازه هم تفاوت ندارد».

وقتی نجاشی این حرف را زد، اسقف‌ها، سر و صدا به راه انداختند؛ نجاشی گفت: «هر چند شما هیاهو کنید، اثری ندارد».

آنگاه به مسلمانان گفت: «سوگند به خدا که شما در امن و امان هستید و هرکسی به شما دشنام دهد، جریمه خواهد شد» و این جمله را سه بار تکرار نمود و گفت: «دوست ندارم که کوهی از طلا به من بدهند و در قبال آن یک نفر از شما را بیازارم». و آنگاه به اطرافیانش دستور داد هدایای قریش را به خودشان برگردانند و افزود: به آنان نیازی ندارم. سوگند به خدا هنگامی که خداوند، پادشاهی را به من عنایت کرد، از من هدیه و رشوه‌ای نگرفت که من در پادشاهی خود رشوه بگیرم و سخن مردم را اطاعت نفرمود که من سخن ایشان را اطاعت کنم».

ام سلمه که راوی این داستان است، می‌گوید: آن دو، سرافکنده و شرمنده از محضر نجاشی خارج شدند و هدایا را با خودشان بر گرداندند و ما، آنجا در کمال راحتی و امنیت بودیم تا هنگامی که نزد رسول خدا برگشتیم و آن حضرت هنوز در مکه بود.[41]

این، ‌روایت ابن اسحاق است؛ ولی در روایت دیگری آمده که عمرو بن عاص پس از جنگ بدر نزد نجاشی رفته است و بعضی هم بین دو روایت چنین جمع کرده‌اند که قریش، دوبار نماینده نزد نجاشی فرستاده‌اند. اما سئوال و جواب‌هایی را که بین جعفر و نجاشی در دیدار دوم، آورده‌اند، همان سئوال و جواب‌هایی است که ابن اسحاق، آورده است. از این سئوال و جواب‌ها، چنین برمی‌آید که گویا این گفتگو، در نخستین مراجعه به نجاشی، صورت پذیرفته است.

به هر حال نیرنگ قریش، ناکام ماند و نقش بر آب شد و فهمیدند که نمی‌توانند بجز در مناطق زیر سلطه شان کسی را تحت فشار قرار دهند؛ به همین علت فکرخطرناکی در آنان ریشه دوانید و متوجه شدند که این خطر را جز با بازداشتن رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از دعوتش به هیچ عنوان نمی‌توانند دفع کنند وآن هم فقط با نابودی و از بین بردن شخص رسول خدا ممکن است!

اما این کار با وجود ابوطالب بزرگترین حامی مشرک پیامبر، غیر ممکن به نظر می‌رسید. به همین دلیل برای بار دوم نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! تو از موسفیدان و بزرگان ما هستی و ما، بارها از تو خواستیم که برادرزاده ات را بازداری. به خدا سوگند ما نمی‌توانیم او راتحمل کنیم، حال آنکه او، پدران ما را دشنام می‌دهد و عقیده و افکار ما را باطل می‌خواند و از خدایان ما انتقاد می‌کند. به خدا، تا او را باز نداری، آرام نمی‌گیریم یا تو را هم به جنگ و مبارزه می‌طلبیم تا یکی ازاین دو گروه هلاک و نابودشود».

این تهدید صریح و تند، بر ابوطالب سخت گران تمام شد. بنابراین کسی را دنبال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد و به او گفت: ای برادرزاده! قوم تو، نزد من آمدند و به من چنین و چنان گفتند؛ من و خود را حفظ کن و من را به کاری که توان ‌آن را ندارم، وامدار.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تصور کرد عمویش از یاری دادن او خسته شده است و احساس ناتوانی می‌کند. بنابراین فرمود: ای عمو! به خدا سوگند، اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و بخواهند این دعوت الهی خویش را ترک کنم، من دست از دعوت نمی‌کشم تا خداوند دینش را پیروزگرداند و یا من در این راه نابودشوم» و پس از این برخاست و در حالی که می‌گریست آنجا را ترک کرد.

در حال رفتن بودکه ابوطالب او را صدا زد و گفت: ای برادرزاده ام! برو و هر چه می‌خواهی، بگو؛ به خدا سوگند هرگز دست از حمایت تو برنمی دارم.[42] و این دو بیت را سرود:

والله لن يصـلوا إليك بجمـعهم

 

حتي أوســد في التراب دفينا

فاصدع بأمرك ما عليك غضاضة

 

وابشر وقر بذاك منك عيونا[43]

یعنی: «به خدا سوگند که هرگز این جماعت، تا زمانی که زنده‌ام، به تو دست نخواهند یافت مگر زمانی که مرا در گور بگذارند؛ آشکارا، ‌کارت را بکن که تو را هیچ مشکلی نیست و از این بابت شادمان و خشنود باش».

سران قریش بار دیگر نزد ابوطالب می‌روند

وقتی سران قریش دیدند که محمد  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان به کارش ادامه می‌دهد، دریافتند که ابوطالب قصد ندارد دست از حمایت برادرزاده‌اش بکشد؛ بلکه حاضر است از قریش جدا شود و با آن‌ها به خاطر محمد  صل الله علیه و آله و سلم  دشمنی کند؛ به همین خاطر عماره بن ولید بن مغیره را نزد او بردند و گفتند: ای ابوطالب! این جوان، نیرومندترین و زیباترین جوان قریش است، او را بگیر تا عقل و نیروی او در اختیار تو باشد. او را به فرزندی بپذیر که برای تو بهتر است و برادرزاده ات را که با دین تو و پدرانت مخالفت کرده و موجب پراکندگی قوم تو شده و آنان را نادان شمرده، به ما تسلیم کن تا او را بکشیم، یک مرد در برابر یک مرد.

ابوطالب گفت: به خدا سوگند که چه پیشنهاد بدی به من می‌کنید. شما پسر خود را به من می‌دهید که برای شما بزرگ کنم و پرورش دهم و پسر خود را به شما بدهم که او را بکشید! بخدا سوگند که این کار هرگز صورت نمی‌گیرد.

مطعم بن عدی بن نوفل بن عبدمناف بن قصی به اوگفت: ای ابوطالب! سوگند بخدا قوم تو، پیشنهاد منصفانه‌ای داده و تلاش نموده‌اند از آنچه که آن را دوست نداری، نجات یابی؛ ولی چنین به نظر می‌رسد که نمی‌خواهی پیشنهادشان را بپذیری.

ابوطالب گفت: سوگند به خدا اصلاً پیشنهاد منصفانه‌ای نداده‌اند، ولی تو هم از آن‌ها، علیه من پشتیبانی می‌کنی و خفت و خواری مرا می‌خواهی؛ لذا هر آنچه خواهی، بکن.[44]

مصادر تاریخی، زمان دقیق حضور نمایندگان قریش نزد ابوطالب رامشخص نکرده‌اند، اما از بررسی شواهد و قراین موجود، چنین بر می‌آید که این دو واقعه، در اواسط سال ششم بعثت و در فاصله زمانی اندکی بوده است.

دسیسه نابود کردن پیامبر

پس از ناکامی قریش و بعد از آنکه تمام نقشه‌هایشان در جریان فرستادن نماینده به نزد ابوطالب، ناکام ماند، به فکر نابودکردن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  افتادند. پیامد این نقشه،‌این شد که حمزه بن عبدالمطلب و عمر بن خطاب مسلمان شوند و به عنوان دو بازوی اسلام، باعث تقویت آن گردند؛ این دو، از قهرمانان و مردان نیرومند قریش بودند.

روزی عتیبه بن ابی لهب نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفت و گفت: «من، به (النجم إذا هوي) و به آنکه (دنا فتدلي) کافرم.[45] سپس آن حضرت را آزار داد و پیراهنش را پاره کرد و به صورت آن حضرت آب دهان انداخت، اما آب دهانش به زمین افتاد.

همانجا بود که پیامبردعا کرد و فرمود: «پرودگارا! بر او سگی از سگ‌هایت را مسلط کن». این دعای پیامبر پذیرفته شد. به دنبال این ماجرا، عتیبه با گروهی از قریش به شام می‌رفت، وقتی به (زرقاء) رسیدند، همان جا اردو زدند. همان شب شیری در اطراف قافله، دور می‌زد.

عتیبه گفت: «ای وای برمن! به خدا که این شیر، قصد دریدن مرا دارد؛ چراکه محمد(  صل الله علیه و آله و سلم ) در حق من نفرین کرد؛ او، مرا در حالی کشت که خودش اکنون در مکه است و من در شام».

شبانگاه، آن شیر، از میان یکایک کاروانیان گذشت تا به عتیبه رسید و سرش را گرفت و آن را از تن جدا کرد.[46]

از دیگر حوادث این دوران، این است که عقبه بن ابی معیط گردن مبارک آن حضرت را در حالی که در سجده بودند، زیر لگد گرفت و چنان فشار داد که نزدیک بود چشمان پیامبر از حدقه در آید.[47]

این حوادث، بیانگر این است که قریش قصد کشتن پیامبر را داشتند. ابن اسحاق روایت می‌کند:

باری، ابوجهل گفت: ای قریشیان! می‌بینید که محمد، همچنان در پی انتقاد از دین ماست و به پدران ما بد و بیراه می‌گوید و عقاید ما را باطل می‌خواند و خدایان ما را دشنام می‌دهد؛ من با خداپیمان می‌بندم که او را با سنگی بزنم که توان حمل آن را نداشته باشم. (یعنی با سنگ بزرگی).. فردا به انتظار می‌مانم تا سجده کند؛ آنگاه با سنگ بزرگی سر او را خرد می‌کنم. خواه مرا حمایت کنید، خواه مرا تسلیم نمایید؛ باکی نیست، هر چه فرزندان عبدمناف می‌خواهد بکنند. آن‌ها گفتند: سوگند به خدا تو را هرگز تسلیم نمی‌کنیم، هرکاری که مخواهی، بکن.

 فردای آن روز، ابوجهل، سنگی برداشت و همانطور که گفته بود به انتظار پیامبر نشست و پیامبر، طبق معمول هر روز آمد و شروع به نماز خواندن نمود و قریش هم‌آمدند و نشستند و منتظر کار ابوجهل بودند. وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سجده کرد، ابوجهل سنگی را برداشت و به طرف پیامبر رفت و چون نزدیک آن حضرت رسید، به سرعت و با رنگی پریده، در حالی برگشت که دستانش بر سنگ خشک شده بود تا اینکه سنگ از دستش افتاد.

مردان قریش با دیدن این جریان، به سوی ابوجهل رفتند و گفتند: ای ابوالحکم! چه شده؟

گفت: من، به سوی محمد می‌رفتم تا همان کاری راکه گفته بودم، عملی کنم، شتر نری ظاهر شد که سر و گردن و دندان‌هایی داشت که همانندش را در شتران دیگر ندیده ام؛ آن شتر، به من حمله کرد تا مرا بخورد»!

ابن اسحاق می‌گوید: برایم نقل کرده‌اند که پیامبر فرموده است: «او، جبرئیل بود و اگر ابوجهل نزدیک می‌شد، ‌او را می‌گرفت».[48]

پس از این ماجرا ابوجهل، همان کاری را کرد که موجب مسلمان شدن حمزه شد. در صفحات آینده به این موضوع خواهیم پرداخت.

سران قریش، همچنان به فکر از بین بردن‌ آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بودند و این اندیشه در آنان ریشه دوانیده بود. ابن اسحاق روایت می‌کند که عبدالله بن عمرو بن عاص گفته است: روزی اشراف قریش در حطیم جمع شده بودند و من هم نزد آن‌ها رفته بودم. در همان وقت صحبت از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به میان آمد؛ گفتند: به خدا سوگند خویشتنداری ما در برابر این مرد، بی سابقه است؛ او، ما را فرومایه و بی خرد می‌داند،‌ پدران ما را ناسزا می‌گوید و دینمان را سرزنش می‌کند؛ ما، بیش از اندازه، خویشتنداری کرده‌ایم.

در همین اثنا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و رکن را استلام کرد و شروع به طواف خانه نمود؛ وقتی از کنار آن‌ها گذشت، به او ناسزا گفتند. من از چهرۀ پیامبر دانستم که شنیده و اثر آن، در چهره پیامبر هویدا بود. در دور دوم و سوم طواف نیز چنان کردند. رسول خدا ایستاد وفرمود: «ای گروه قریش! آیا سخن مرا می‌شنوید؟ همانا سوگند به ذاتی که جان من در دست اوست، به سوی شما آمده‌ام که در این راه قربانی شوم». گوید: سخن او در ایشان چنان اثری گذاشت و چنان سکوتی کردند که گویی عقاب روی سرشان نشسته است؛ بدین ترتیب سرسخت‌ترین آن‌ها نسبت به پیامبر، شروع به تسکین دادن و آرام ساختن او کرد تا شاید بدین سان، مشکل پیش آمده را رفع نماید؛ چنانچه گفت: «ای ابوالقاسم! به خدا، تو جاهل نبودی»!

فردای آن روز، دوباره گرد هم ‌آمدند و شروع به صحبت کردن از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نمودند. در همین اثنا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به سوی آنان آمد.

قریش با دیدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از جا پریدند و آن حضرت را احاطه کردند. گوید: دیدم که یکی از آن‌ها به شدت لباس پیامبر را در دستانش جمع کرده بود؛ ابوبکر برخاست و در حالی که گریه می‌کرد، گفت: «آیا می‌خواهید این مرد را بکشید فقط بدین خاطر که می‌گوید: پروردگار من خداست؟» آنگاه دست از آن حضرت برداشتند.

ابن عمرو می‌گوید: این سرسخت‌ترین برخورد قریشیان با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود که من دیدم.[49]

در روایت امام بخاری آمده است که عروه بن زبیر می‌گوید: از عمرو بن عاص پرسیدم: بدترین برخورد مشرکان با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چه بود؟ گفت: دیدم پیامبر کنار حطیم نماز می‌خواند که عقبه ابن ابی معیط لباس آن حضرت را به گلوی ایشان پیچاند و به شدت کشید تا جایی که نزدیک بود آنحضرت خفه شود. ابوبکر جلو آمد و شانه‌های عقبه را گرفت و او را دور کرد و گفت: «آیا می‌خواهید این مرد را بکشید، فقط بدین خاطر که می‌گوید: پروردگار من خداست»؟[50]

در حدیث اسماء آمده است: شخصی فریادکنان نزد ابوبکر آمد و گفت: به کمک رفیقت برو. اسماء می‌گوید: او در حالی از خانه بیرون رفت که گیسوان او از هر چهار طرف بلند و بر شانه‌هایش افتاده بود و می‌گفت: آیا مردی را می‌کشید که می‌گوید: پروردگار من خداست؟

می گوید: قریش، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را رها کردند و به ابوبکر روی آوردند و آنچنان او را زدند که وقتی نزد ما برگشت، به گیسوانش که دست می‌زدیم، کنده شده بود و در دست ما می‌ماند.[51]

مسلمان شدن حمزه رضی الله عنه

در آن فضای آکنده از ظلم و ستم و طغیان و خفقان، ناگهان نوری بر فراز راه ستمدیگان تابید و روزنه‌ای از نور برای مظلومان گشوده شد؛ آری؛ آن نور، مسلمان شدن حمزه بن عبدالمطلب بود.

او در اواخر سال ششم بعثت مسلمان شد. از بیشتر روایات چنین بر می‌آید که او، درماه ذی الحجه مسلمان شده است. سبب مسلمان شدن او، این بودکه روزی ابوجهل نزدیک کوه صفا از کنار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گذشت و آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  رادشنام داد و او را آزرد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سکوت کرد و جوابی نداد. ابوجهل با سنگی بر سر مبارک پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  زد، طوری که خون از آن جاری شد و سپس دست از آن حضرت برداشت و به جمع قریش در کنار کعبه پیوست.

عبدالله بن جدعان، کنیزی داشت که درخانه‌ای نزدیک کوه صفا بود. او، این جریان رامشاهد کرد. حمزه، رادمردترین و غیرتمندترین شخص قریش بود؛ وی، درحالی که کمان به دوش افکنده بود، ‌از شکار باز می‌گشت. همین که از کنار کنیز ابن جدعان گذشت، آن کنیز به حمزه گفت: ای کاش می‌بودی و می‌دیدی که چند لحظه پیش برادزاده ات از دست ابوجهل چه دید.

حمزه خشمگین شد و شتابان به مسجد الحرام رفت و خود را به ابوجهل رساند که میان قومش نشسته بود. بالای سرش ایستاد و گفت‌: «ای بی شخصیت! آیا برادرزاده مرا آزار می‌دهی در حالی که من بر دین او هستم؟» آنگاه با کمانش چنان ضربه‌ای به ابوجهل زد که سرش شکاف بزرگی برداشت. گروهی از بنی مخزوم برای یاری دادن ابوجهل برخاستند؛ عده‌ای از قبیله بنی هاشم نیز بلند شدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند.

ابوجهل گفت: ابوعماره را برحال خودش بگذارید که من، به برادرزاده‌اش دشنام‌های زشتی داده‌ام.[52]

سرآغاز مسلمان شدن حمزه رضی الله عنه  غیرت و حمیتی بود که بر او گران آمد به برادرزاده‌اش اهانت شود! آنگاه خداوند، رغبت اسلام را در دلش انداخت و بدین ترتیب حمزه رضی الله عنه  به ریسمانی محکم و ناگسستنی، چنگ زد و بدین سان مسلمانان، با مسلمان شدن حمزه رضی الله عنه ، عزت و شوکت یافتند.

مسلمان شدن عمر بن خطاب رضی الله عنه

در آن فضای تیره و تار و فشار و خفقان، نوری دیگر درخشید و روزنه‌ای دیگر باز شد که حتی به مراتب، از درخشش نخست، کارسازتر بود و اهمیت بیشتری داشت.‌آری! آن نور، مسلمان شدن عمر بن خطاب رضی الله عنه  بود که در ماه ذیحجه سال ششم بعثت رخ داد.[53]

سه روز بیشتر از مسلمان شدن حمزه نگذشته بود که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از خداوند خواست که عمر را به اسلام مشرف بگرداند.

ترمذی از عبدالله بن عمر در این باره روایتی نقل کرده که آن را صحیح دانسته است. همچنین طبرانی از ابن مسعود و انس روایت کرده که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «پروردگارا! اسلام را به مسلمانی یکی از این دو نفر که نزد تو محبوبتر است، عزت و یاری بخش: عمر بن خطاب یا ابوجهل بن هشام».

با اسلام آوردن عمر رضی الله عنه  معلوم شدم که‌ آن فرد محبوبتر، عمر بن خطاب رضی الله عنه  بوده است.[54]

پس از دقت و بررسی در تمام روایاتی که دربارۀ مسلمان شدن عمرآمده، مشخص می‌شود که اسلام، به تدریج به قلب عمر رضی الله عنه  راه یافته است و اینک، پیش از پرداختن به این روایات، مناسب است که اشاره‌ای به عواطف و احساسات عمر رضی الله عنه  داشته باشیم.

عمر رضی الله عنه  به تندخویی و سرسختی زبانزد عام و خاص بود و حتی گاهی مسلمانان را با انواع و اقسام شکنجه‌ها، آزار می‌داد. در وجود وی، احساسات متناقضی موج می‌زد، از یکسو به اعتقادات و آداب و رسوم بجامانده از پدران وگذشتگان خود احترام می‌گذاشت و با نوشیدنیهای مسکر و کارهای لهو و لعب جامعه، انس گرفته بود و از سوی دیگر، تحت تأثیر صلابت و پایداری مسلمانان و شکیبایی آنان در تحمل سختی‌ها در راه عقیده شان، قرار گرفته بود. بدین ترتیب همانند هر انسان عاقلی به شک افتاده بود که شاید واقعاً دعوت اسلام و آموزه‌های این آیین، از اعتقادات ما بهتر و مناسبتر باشد؛ لذا گاهی به یکباره به جوش و خروش می‌آمد، اما بلافاصله جوش و خروشش، می‌خوابید و فروکش می‌کرد.[55]

اگر بخواهیم مجموع روایات را در این موضوع جمع بندی کنیم، خلاصه‌اش، این است که یکی از شب‌ها عمر برای شب گذرانی از خانه بیرون شد و به حرم رفت و زیر روکش کعبه قرار گرفت؛ در آن هنگام پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مشغول نماز بود و سورۀ الحاقه را تلاوت می‌کرد.

عمر، سراپا این سوره را گوش نمود و از بلاغت آن شگفت زده شد. عمر رضی الله عنه  می‌گوید: با خود گفتم: سوگند به خدا، همانگونه که قریشیان، می‌گویند، این مرد، شاعر است؛ اما بلافاصله آن حضرت این آیه را خواند: ﴿إِنَّهُۥ لَقَوۡلُ رَسُولٖ كَرِيمٖ ٤٠ وَمَا هُوَ بِقَوۡلِ شَاعِرٖۚ قَلِيلٗا مَّا تُؤۡمِنُونَ ٤١ [الحاقة: 40- 41]. یعنی: «این قرآن (از سوی خدا‌ آمده و) گفتاری است که از زبان پیغمبر بزرگواری (تبلیغ می‌شود) و سخن هیچ شاعری نیست (آن طور که شما گمان می‌برید، اصلا ) شما کمتر ایمان می‌آورید».

عمر می‌گوید: باخود گفتم: لابد، کاهن است. بی‌درنگ چنین تلاوت نمود: ﴿وَلَا بِقَوۡلِ كَاهِنٖۚ قَلِيلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ ٤٢  تَنزِيلٞ مِّن رَّبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٤٣ [الحاقة: 42- 43]. یعنی: «و گفته هیچ غیبگو و کاهنی نیست، شما کمتر پند می‌گیرید». پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان تلاوت آیات را تا پایان سوره ادامه داد و بدین ترتیب رغبت به اسلام در قلبم، ‌جای گرفت.[56]

این، اولین هستۀ اسلام بود که در قلب عمر کاشته شد. اما پوسته جاهلیت و تعصبات کورکورانه و افتخار به آیین آبا و اجدادی، برحقیقتی که زبان دلش زمزمه می‌کرد، چیره و غالب بود و به همین خاطر به کارهایش بر ضد اسلام ادامه می‌داد و به احساس درونیش بی توجه بود.

عمر که انسانی تندخو و دشمن سرسخت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش بود، روزی شمشیر حمایل کرد و به قصد کشتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از خانه بیرون شد. در راه، نعیم بن عبدالله نحام عدوی یا مردی از بنی زهره یا از بنی مخزوم، عمر را دید و گفت: ای عمر! کجا می‌روی؟ گفت: می‌خواهم محمد را بکشم. آن مرد گفت: چگونه می‌توانی پس از آن، از دست بنی هاشم و بنی زهره روی زمین راه بروی و در امان بمانی؟ عمر گفت: مثل اینکه تو هم به دین محمد گرویده و دینت را ترک کرده ای؟

آن مرد گفت: می‌خواهی به تو خبر عجیبتری بدهم؟ ای عمر! خواهر و شوهر خواهرت مسلمان شده و دین تو را رهاکرده‌اند.

عمر باخشم به خانۀ خواهرش رفت. خباب بن ارت با صحیفه‌ای که در آن سورۀ طه نوشته شده بود، آنجا بود و به آن‌ها قرآن آموزش می‌داد. هنگامی که خباب رضی الله عنه  صدای عمر را شنید، در گوش‌های پنهان شد و فاطمه خواهر عمر، صحیفه را مخفی کرد.

عمر هنگام ورود صدای خباب را شنیده بود؛ لذا پرسید: آوازی که از خانۀ شما به گوشم رسید، چه بود؟

گفتند: ما دو نفر با یکدیگر حرف می‌زدیم، گفتگوی عادی خودمان بود. عمر گفت: شنیده‌ام بی دین شده اید؟ دامادش گفت: ای عمر! اگر حق و حقیقت در دینی غیر از دین تو باشد، چه؟

عمر به او حمله کرد و او را بر زمین کوبید. خواهرش خواست که او را از شوهرش دور کند. عمر، چنان خواهرش را کتک زد که سر و صورتش خونین شد. پس از این رفتار عمر، آن دو گفتند:‌ آری ما مسلمانیم. به روایت دیگری، خواهر عمر، با خشم و خروش گفت: «ای عمر! اگر حق در غیر دینت باشد، گواهی می‌دهم که معبود بحقی جز خدا نیست و محمد پیام آور اوست». چون عمر ناامید شد و خون‌های خواهرش را دید، پشیمان و شرمنده گشت و گفت: آن کتابی که می‌خواندید را به من بدهید تا بخوانم. خواهرش گفت: «تو، ناپاکی و آن کتاب را کسی جز پاکان نمی‌تواند دست بزند. برخیز و غسل کن».

عمر برخاست و غسل نمود و آنگاه کتاب را برداشت و خواند: (بسم الله الرحمن الرحیم) و سپس گفت: چه نام‌های نیک و پاکیزه‌ای و آنگاه شروع به خواندن سوره طه کردتا اینکه به این آیه رسید: ﴿إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ ١٤ [طه: 14]. یعنی: «من، الله هستم و معبود بحقی جز من نیست؛ پس تنها مرا عبادت کن و نماز را برای یاد من، بپای دار».

عمر گفت: «چقدر این کتاب (کلام)، زیبا و دلنشین است! مرا نزد محمد ببرید».

وقتی خباب، این سخن عمر را شنید، از مخفیگاه بیرون آمد و گفت: ای عمر! تورا مژده می‌دهم و امیدوارم که دعای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در شب پنجشنبه در حق تو قبول شود؛ چراکه آن حضرت، دعا کرد: «خدایا! اسلام را به وسیلۀ ابوجهل یا عمر بن خطاب عزت و قوت بده».

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه‌ای در دامنه صفا بود. عمر شمشیرش را برداشت و راهی خانۀ پیامبر شد. درب را کوبید. مردی آمد و از گوشه‌های درب نگاه کرد؛ عمر را شمشیر بدست دیدکه بیرون خانه ایستاده است. به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خبر داد و مسلمانان که در خانه بودند، پریشان شدند. حمزه به آن‌ها گفت: چه شده؟ گفتند: عمرآمده. حمزه گفت: درب را باز کنید، اگر به قصد خیر آمده بود که جوابش را می‌دهیم و اگر ارادۀ شر داشته باشد، با شمشیر خودش، او را می‌کشیم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: بگذارید وارد شود و برخاست و نزدیک درب با او برخوردکرد، یقه‌اش را گرفت و گفت: ای پسر خطاب! چه چیز تو را به اینجا آورده است؟ به خدا قسم مثل اینکه دست بر نمی‌داری تا بر تو بلا نازل شود و همانند ولید بن مغیره خوار و زبون گردی؟ خدایا! اسلام را به وسیلۀ عمر بن خطاب، عزت و یاری بخش». آنگاه عمر گفت: گواهی می‌دهم که معبود بحقی به جز خدا نیست و تو، رسو ل و فرستاده خدا هستی و بدین سان مسلمان شد.

اهل منزل یک صدا تکبیر گفتند و صدایشان به گوش مردمی که در مسجد الحرام نشسته بودند، رسید.[57]

عمر رضی الله عنه  در سرسختی، بی نظیربود؛ لذا مسلمان شدن وی، برای مشرکان خیلی ناگوار بود؛ چراکه آنان با مسلمان شدن عمر رضی الله عنه  احساس خفت و خواری کردند؛ برعکس، مسلمانان، احساس عزت و شوکت نمودند.

عمر رضی الله عنه  می‌گوید: وقتی مسلمان شدم، در ذهن خود مرور کردم که سرسخت‌ترین دشمن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کیست؟ با خود گفتم: ابوجهل است. لذا رفتم و درب خانه‌اش را زدم، او بیرون آمد وگفت: خوش آمدی. چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ می‌گوید گفتم: آمدم که بگویم مسلمان شده و به خدا و رسولش ایمان آورده‌ام وآنچه راکه محمد  صل الله علیه و آله و سلم  آورده، تصدیق می‌کنم. گوید: ابوجهل، درب را به رویم کوبید و گفت: خداوند، هم تو را و هم خبری راکه‌آورده‌ای، زشت و بد بگرداند!

ابن جوزی می‌نویسد: عمر رضی الله عنه  می‌گوید: هرگاه کسی، مسلمان می‌شد، مشرکین او را می‌گرفتند و می‌زدند و او هم از خودش دفاع می‌کرد. هنگامی که من مسلمان شدم، نزد دایی ام عاصی بن هاشم رفتم و او را از ایمانم آگاه نمودم؛ او، به خانه‌اش رفت وچیزی نگفت؛ نزد یکی از سران قریش (که شاید ابوجهل باشد) رفتم و به او گفتم: من به محمد ایمان‌آورده‌ام، او نیز درب را بست و به خانه‌اش رفت.[58]

ابن هشام و ابن جوزی مطلبی نوشته‌اند که خلاصه‌اش این است:

همین که عمر رضی الله عنه  مسلمان شد، نزد جمیل بن معمر جمحی رفت. این مرد، کسی بود که زودتر از همه اخبار مکه را پخش می‌کرد.

عمر رضی الله عنه  به معمر گفت: من،‌ مسلمان شده‌ام.

جمیل باآوازی بلند فریاد کشید که ابن خطاب بی دین شده است. در آن هنگام عمر رضی الله عنه  پشت سر جمیلمی رفت و می‌گفت: دروغ می‌گوید؛ من مسلمان شده‌ام. مشرکین به عمر رضی الله عنه  حمله ور شدند و همچنان با او زد و خورد می‌کردند تا اینکه خورشید به وسط آسمان رسید و عمر رضی الله عنه  خسته وکوفته نشست. قریش هم بالای سر او ایستاده بودند؛ عمر می‌گفت: هرکاری که می‌خواهید، بکنید؛ سوگند به خدا اگر تعداد مسلمانان به سیصد نفر برسد، یا ما مکه را به شما وا می‌گذاریم یاشما، مکه را برای ما می‌گذارید و می‌روید.[59]

پس از این ماجرا، قریش، به خانۀ عمر هجوم بردند ومی خواستند او را بکشند.

امام بخاری روایتی از عبدالله بن عمر نقل کرده که می‌گوید: عمر رضی الله عنه  در خانه نشسته و از جان خود بیمناک بود. در این اثنا عاص بن وائل سهمی (ابوعمرو) آمد؛ وی، جامه‌ای یمنی و پیراهن گرانبهای ابریشمی برتن داشت؛ او از بنی سهم بود، بنی سهم با ما یعنی بنی عدی در زمان جاهلیت همپیمان بودند. عاص گفت: ای عمر! تو را چه شده است؟ عمر گفت: قوم تو گمان می‌کنند که باید بخاطر مسلمان شدن کشته شوم!

عاص، پس از آنکه عمر رضی الله عنه  را در پناه خود قرارداد، گفت: دست آنان به تونخواهد رسید.

عاص بیرون آمد و بامردمی روبرو شد که مانند سیل به سوی خانه عمر سرازیر بودند. عاص پرسید: کجا می‌روید؟ گفتند: شنیده‌ایم ابن خطاب بی دین شده است. عاص گفت: کسی حق ندارد به او دست درازی کند. مردم بلافاصله متفرق شدند.[60]

در روایت ابن اسحاق، آمده است: جمع انبوه مردم، همانند پارچه‌ای بود که بر منطقه کشیده شده بود و کنار زده شد.[61]

ابن عباس رضی الله عنه  می‌گوید: از عمربن خطاب رضی الله عنه  پرسیدم: چرا تو را فاروق نامیده اند؟ او گفت: حمزه سه روز پیش از من مسلمان شد و پس از آن، داستان مسلمان شدنش را بازگو نمود و در آخر گفت: وقتی مسلمان شدم، به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم گفتم: ای رسول خدا! آیا مگر ما برحق نیستیم، چه بمیریم و چه زنده بمانیم؟ فرمود: آری، چنین است. سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، شما برحق هستید، چه بمیرید و چه زنده بمانید». گفتم: پس چرا پنهانی؟ سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرده است، باید بیرون برویم.

عمر رضی الله عنه  می‌گوید: با پیامبر در حالی از خانه بیرون شدیم که حمزه رضی الله عنه  در یک صف و من در صف دیگر، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را وسط گرفتیم؛ گرد و غبار به هوا برخاسته بود؛ رفیتم تا اینکه وارد مسجدالحرام شدیم. وقتی قریش، من و حمزه را دیدند، چنان غمگین و دل شکسته شدند که پیش از آن سابقه نداشت. در آن روز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا «فاروق» نامید».[62]

ابن مسعود همواره می‌گفت: ما تا زمانی که عمر رضی الله عنه  مسلمان نشده بود، نمی‌توانستیم کنار کعبه نماز بخوانیم.[63]

از صهیب بن سنان رضی الله عنه  روایت است که می‌گفت: وقتی عمر رضی الله عنه  مسلمان شد، ‌اسلام، ظاهر و آشکار گشت و از آن پس، آشکارا مردم را بسوی خدا دعوت می‌دادیم و می‌توانستیم اطراف کعبه حلقه بزنیم و بنشینیم و طواف کنیم و از کسانی که با ما به خشونت رفتار می‌کردند، دادخواهی می‌کردیم و تا حدودی می‌توانستیم جوابشان را بدهیم.[64]

ابن مسعود رضی الله عنه  می‌گفت: پس از مسلمان شدن عمر رضی الله عنه  ما همواره پیروز و ارجمند بودیم.[65]

نمایندۀ قریش نزد رسول خدا

پس از مسلمان شدن این دو قهرمان بزرگ یعنی حمزه بن عبدالمطلب و عمر بن خطاب رضی الله عنه ، ابرهای تیره ظلم و ستم، از فضای اسلام، پراکنده شدند ومشرکان، از سرمستی دیوانه وارشان در آزاررسانی به مسلمانان به خود آمدند و قصدآن کردند که با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و مسلمانان، از در مذاکره وارد شوند. لذا می‌خواستند، هر طور شده با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کنار بیایند و از این رو فکر می‌کردند با ساخت و پاخت و تقدیم هدایای نفیس می‌توانند مانع ازدعوت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  شوند؛ اما این بیچاره‌ها نمی‌دانستند که تمام آنچه، خورشید بر آن می‌تابد، در برابر دعوت پیامبر اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  به اندازه بال پشه‌ای هم نمی‌ارزد. به همین خاطر، در این راستا نیز ناکام ماندند و به خواسته شومشان نرسیدند.

ابن اسحاق می‌گوید: یزید بن زیاد، برایم از محمد بن کعب قرظی چنین نقل کرد: روزی عتبه بن ربیعه یکی از سران قریش و سردار طایفه‌اش درمجلس قریشیان نشسته بود. در آن هنگام رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مسجد الحرام، تنها نشسته بود. عتبه گفت: ای قریشیان! آیا بهتر نیست، من نزد محمد بروم و با او گفتگو کنم و مسایلی چند را با او در میان بگذارم، شاید بعضی از پیشنهادهایم را بپذیرد و دست از ما بردارد؟

 این ماجرا، به زمانی بر می‌گردد که حمزه رضی الله عنه  مسلمان شده بود و تعداد یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  روز به روز افزایش می‌یافت. لذا قریشیان با پیشنهاد عتبه موافقت کردند. عتبه، برخاست و نزدرسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفت و روبروی ایشان نشست وگفت: ای برادرزاده! چنانچه خودت می‌دانی، تو در خاندان قریش، جایگاه والایی داری و از اصل و نسب بالایی برخورداری، اما در عین حال مسائل شگفت آوری را مطرح نموده‌ای و با این کار،‌ جمع قریش را پراکنده کرده و عقایدشان را نابخردانه و احمقانه پنداشته ای؛ خدایگان و دینشان را نکوهش نموده و پدران و نیاکانشان را کافر قلمداد کرده ای! حال به پیشنهاد من گوش فرا بده و در پیشنهادات من بیندیش؛ شاید برخی از آن‌ها را بپذیری. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: پیشنهادت را بگو، ای ابوالولید! من گوش می‌دهم. عتبه گفت: ای برادرزاده! اگر با این کاری که در پیش گرفته‌ای، به دنبال مال و ثروت هستی، آنقدر از اموال خودمان به تو می‌دهیم که از همه ثروتمندتر شوی و اگر خواهان جاه ومقام هستی، ما، تو را سرور خود قرارمی دهیم و هیچ کاری را جز به اجازه و فرمان تو انجام نمی‌دهیم. اگر جویای فرمانروایی و حکمرانی هستی، ‌ما تورا پادشاه خود می‌کنیم تا هیچ کاری جز به فرمان توانجام نشود و اگر حالتی که تو داری، نوعی جن زدگی است و نمی‌توانی آن را از خود دور کنی، ما حاضریم برای تو طبیبی بیاوریم و اموالمان را خرج کنیم تا از این بیماری بهبود بیابی؛ زیرا خیلی اتفاق می‌افتد که جنی بر انسانی غلبه کند و بدین ترتیب انسان‌، ناگزیر به مداوا شود... عتبه سخنانی از این قبیل گفت و رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان گوش می‌داد. وقتی سخنان عتبه تمام شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ای ابوولید! آیا صحبت تو تمام شد»‌؟ گفت: آری. فرمود: «اکنون تو سخنان مرا بشنو».

گفت: آماده‌ام و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ابتدای سوره فصلت را تلاوت نمود تا اینکه به آیه سجده رسید. عتبه،‌ هنگام تلاوت آن حضرت سراپا گوش شده و دستانش را پشت سرش بر روی زمین، تکیه گاه خویش قرار داده بود و به تلاوت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گوش می‌داد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به آیه سجده رسید و سجده فرمود و خطاب به عتبه گفت: «ای ابو ولید! شنیدی آنچه را شنیدی؛ از این پس خودت می‌دانی و تصمیمت».

عتبه برخاست و نزد دوستان خود رفت. یکی از آن‌ها به دیگران گفت: بخدا سوگند که ابوولید، طوری دیگر شده و حالت او با حالتی که رفت، فرق کرده است. وقتی عتبه، نشست، از او پرسیدند: چه خبر داری؟ گفت: سخنی شنیدم که هرگز مانندآن رانشنیده ام؛ به خدا سوگند که نه شعر است و نه سحر و نه کهانت؛ ای گروه قریش! حرف مرا بشنوید و این مرد را با عقاید خودش آزاد بگذارید و از آزارش دست بردارید که به خدا قسم، در گفتاری که از او شنیدم، خبری بزرگ نهفته است. به هرحال اگر عرب‌ها بر او پیروز شوند و او را از بین ببرند، در این صورت این کار را کسی غیر از شما انجام داده است واگر او بر عرب‌ها پیروز شود، پادشاهی شماست و عزت او، عزت خود شماست و شما از همه بیشتر کامیاب خواهید شد.

آن‌ها گفتند: ای ابوولید! محمد، تو را با زبان خود جادو کرده است. ‌گفت: عقیدۀ من دربارۀ او همین است و شما هر کاری که می‌خواهید، بکنید.[66]

در روایتی دیگر آمده است: ‌عتبه همچنان گوش می‌کرد تا اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به این آیه رسید: (اگر از تو روی برگردانند، بگو: شما را از صاعقۀ عاد و ثمود بیم می‌دهم). عتبه باترس و وحشت دستش را بر دهان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نهاد و گفت: تو را به خدا و پیوند خویشاوندی، بس کن و این را از ترس این گفت که مبادا آنچه بیم می‌دهد،‌ به وقوع بپیوندد. آنگاه عتبه، برخاست و نزد دوستانش رفت و گفت آنچه را که گفت.[67]

 

ابوطالب خاندان هاشم و خاندان عبدالمطلب را جمع کرد:

با اینکه شرایط، دگرگون و به نفع مسلمانان شده بود، اما ابوطالب همچنان از مشرکین بیم داشت که مبادا برادرزاده‌اش را از بین ببرند.

وقتی ابوطالب به حوادث گذشته نگاه می‌کرد که مشرکین، بارها به برادرزاده‌اش، سوء قصد کرده بودند، بیمناک می‌شد. ابوطالب، به یاد داشت که قریشیان، می‌خواستند برادرزاده‌اش را با عماره بن ولید عوض کنند تا او را بکشند. ابوطالب، از یاد نبرده بود که ابوجهل، با سنگ به سر آن حضرت کوبید و عقبه بن ابی معیط، می‌خواست پیامبر را با جامه‌اش خفه کند و ابن خطاب، شمشیر حمایل کرده بودتا او را به قتل برساند.

ابوطالب که این حوادث را دیده بود، به آن‌ها می‌اندیشید و چون از این حوادث بوی شرارت به مشامش می‌رسید، قلبش تکان می‌خورد.

ابوطالب، از قریش چیزهایی نسبت به برادرزاده‌اش دیده بود که یقین داشت مشرکان، اورا خواهند کشت و نه حمزه و نه عمر و نه هیچکس دیگری نخواهد توانست جلوی ترور ناگهانی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را بگیرد.

نگرانی ابوطالب، واقعاً بجا بود. زیرا مشرکان، آشکارا برکشتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  متفق شدند؛ قرآن نیز به همین اتفاق و اجماع آن‌ها اشاره می‌کند؛ چنانکه می‌گوید: ﴿أَمۡ أَبۡرَمُوٓاْ أَمۡرٗا فَإِنَّا مُبۡرِمُونَ ٧٩ [الزخرف: 79]. یعنی: «آیا آن‌ها تصمیم به انجام کاری گرفته‌اند؟ ما نیز تصمیم می‌گیریم».[68]

ابوطالب در چنین وضعیتی چه می‌توانست بکند؛ لذا بنی هاشم و بنی عبدالمطلب را جمع کرد و از آن‌ها خواست که از برادرزاده‌اش همانند خود او، دفاع کنند. بدین ترتیب تمام خویشاوندانش اعم از مسلمان و غیرمسلمان، خواسته‌اش را پذیرفتند و از روی حمیت و تعصب قبیلگی، قبول کردند که در هر شرایطی از محمد مصطفی  صل الله علیه و آله و سلم  پشتیبانی نمایند.

البته ابولهب، برادر ابوطالب که با سایر قریش هماهنگ بود، این خواسته را نپذیرفت.[69]

تحریم اقتصادی - اجتماعی

چهار حادثۀ ناگوار برای مشرکان در طول چهار هفته یا کمتر از این مدت رخ داد که عبارتنداز:

مسلمان شدن حمزه رضی الله عنه ، مسلمان شدن عمر، کنار نیامدن محمد  صل الله علیه و آله و سلم  با مشرکین و همپیمان شدن بنی عبدالمطلب و بنی هاشم اعم از مسلمان و غیر مسلمان مبنی بر دفاع و پشتیبانی از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم .

اینجا بود که مشرکان، سخت حیران و سرگردان شدند. زیرا آن‌ها به خوبی می‌دانستند اگر بخواهند محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را بکشند، تمام اهل مکه به دفاع از او قیام خواهند کرد که چه بسا به ریشه کن شدن آن‌ها بینجامد. آنان با درک این موضوع، به ستمی غیر از کشتن روی آوردند.

پیمان ستمگری و جفاکاری

مشرکین در منزلی از بنی کنانه در وادی محصب گردآمدند و پیمانی بر ضد بنی هاشم و بنی عبدالمطلب بستند که با آن‌ها خویشاوندی نکنند، (نه دختر بدهند و نه از آن‌ها دختر بگیرند)، با آن‌ها خرید و فروش نکنند، با آنان نشست و برخاست نکنند و با آن‌ها رفت و آمد نکنند و با آنان سخن نگویند تا آنکه محمد مصطفی  صل الله علیه و آله و سلم  راتحویل قریش دهند تا او را بکشند.

بر اساس این قرارداد، پیمان بستند که تا محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را تحویل نگیرند، درخواست صلح را از بنی هاشم نپذیرند.

ابن قیم می‌گوید: گفته شده این عهدنامه را منصور بن عکرمه بن عامر بن هاشم نوشت و نیز گفته شده، آن را نضر بن حارث نوشت؛ اما درست این است که آن را بغیض بن عامر بن هاشم نوشت. لذا پیامبر بر وی دعای بد نمود و دستش فلج شد.[70]

این پیمان، بسته شد و پیمان نام‌هاش را داخل خانۀ کعبه آویزان کردند. پس از این بنی هاشم و بنی عبدالمطلب، مؤمنان و کافرانشان غیر از ابولهب از مکه بیرون رفتند و به دره‌ای به نام شعب ابی طالب پناهنده شدند. این واقعه، در اولین شب ماه محرم سال هفتم بعثت روی داده است.

سه سال در شعب ابوطالب

محاصره شدت یافت و خوار و بار و همۀ مواد از ایشان قطع شد. مشرکین نمی‌گذاشتند غذا یا مواد خوراکی وارد مکه شود مگراینکه قبل از رسیدن به مکه در بیرون شهر آن را می‌خریدند. کار به جایی کشید که از شدت گرسنگی، پناهندگان شعب ابی طالب، برگ‌های درختان و پوست‌ها را می‌خوردند و چنان کار بر آن‌ها سخت شد که فریاد وگریه بچه‌ها و زنان از شدت گرسنگی از دور شنیده می‌شد و هیچ چیز به آن‌ها نمی‌رسید مگر پنهانی و آن هم فقط در ماه‌های حرام که برای خریدن احتیاجاتشان از دره بیرون می‌آمدند و از کاروان‌هایی که وارد مکه می‌شدند، خرید می‌کردند.

اما اهل مکه چنان بر قیمتها می‌افزودند که مسلمانان توان خرید نداشته باشند. حکم بن حزام هر از چند گاهی مقداری گندم برای عمه‌اش خدیجه می‌برد. یکبار ابوجهل جلوی او را گرفت و خواست او را از بردن گندم باز دارد؛ اما ابوالبختری در کار آن‌ها دخالت کرد تا او توانست گندم‌ها را به عمه‌اش برساند.

ابوطالب که نگران جان رسول خدا بود، هنگام خواب از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌خواست که در رختخواب او بخوابد تا بدین سان، دسیسه احتمالی ترور آن حضرت را خنثی کند. همچنین گاهی به یکی از فرزندان یا برادران یا پسرعموهایش دستور می‌داد که بر رختخواب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بخوابند تا آن حضرت، شب را در بستر یکی از آنان بگذراند.

پیامبر و مسلمانان روزهای برگزاری مراسم حج از دره بیرون می‌آمدند، بامردم ملاقات می‌کردند و آن‌ها را به اسلام دعوت می‌دادند و همانطور که در گذشته گفتیم، ابولهب مسئول خنثی کردن دعوت آن حضرت و سایر مسلمانان بود.

نقض پیمان

سه سال کامل بر همین منوال گذشت تا اینکه در محرم سال دهم بعثت، قرار داد تحریم اقتصادی- اجتماعی، نقض گردید و محاصره، برداشته شد.

ماجرا، از این قرار بود که بعضی از قریشیان از انعقاد این عهدنامه خوشحال و برخی دیگر، ناراحت بودند. آنانی که از بستن این عهدنامه خشنود نبودند، کوشیدند تا آن را لغو کنند.

اولین کسی که به شکستن این پیمان، اقدام کرد، هشام بن عمرو از بنی عامر بن لؤی بود. او شبانه و مخفیانه برای بنی هاشم، غذا می‌برد. این مرد، نزد زهیر بن ابی امیه مخزومی که عاتکه دختر عبدالمطلب مادر او بود، رفت و گفت: ای زهیر! هلاک شوی؛ آیا راضی هستی که ما، هرچه می‌خواهیم بخوریم و بنوشیم، اما داییهایت در حالتی باشند که خودت می‌دانی؟ زهیر گفت: من یک نفر بیشتر نیستم، بخدا سوگند اگر یک نفر دیگر با من همراه شود، برای لغو این پیمان نامه اقدام می‌کنم. هشام گفت: مگر آن مرد را نیافته ای؟ زهیر گفت: کیست؟ گفت: خودم؛ گفت: پس نفر سومی هم پیدا کن. هشام نزد مطعم بن عدی رفت و از ارتباط خویشاوندی بنی هاشم و بنی مطلب (دو فرزند عبدمناف) با او سخن گفت و او را به خاطر موافقتش با قریش در چنین ستمی ملامت کرد. مطعم گفت: ای وای! تنهایی چه می‌شود کرد؟ آخر من تنهایم. هشام گفت: تو تنها نیستی! شخص دومی هم با خود داری. پرسید کیست؟ گفت: من، مطعم گفت: یکی دیگر هم پیدا کن. گفت: این کار را کرده ام؛ زهیر بن ابی امیه، با ما است. هشام، سپس نزد ابوالبختری رفت و حرف‌هایی مشابه حرف‌هایی که به مطعم گفته بود، زد. ابوالبختری گفت: آیا کسی هست که ما را یاری دهد؟گفت: آری. گفت چه کسی؟ گفت: زهیر بن ابی امیه ومطعم بن عدی و من. گفت: نفر پنجمی هم پیدا کن. هشام به سراغ زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد رفت و با او صحبت کرد و خویشاوندی و حقوق آن‌ها را یادآور شد. زمعه گفت: بر این کاری که مرا می‌خوانی، شخص دیگری هم کمک می‌کند؟ گفت: آری و‌ آنان را نام برد. این‌ها شبانه در (حجون) جمع شدند و پیمان بستند که برای شکستن عهدنامۀ ظالمانه قیام کنند. زهیر گفت: من این کار را آغاز می‌کنم و اولین کسی هستم که در این باره صحبت خواهم کرد.

فردای آن روز، به سوی محل همیشگی تجمعشان به راه افتادند. زهیر، حله‌ای بر دوش داشت؛ هفت شوط به دور کعبه طواف کرد و سپس روی به مردم نمود و گفت: «ای اهل مکه! سزاور است که ما بخوریم و بپوشیم، حال آنکه بنی هاشم در شرف هلاکت و نابودی اند؟ هیچکس به آن‌ها چیزی نمی‌فروشد و از آن‌ها چیزی نمی‌خرد؛ به خدا قسم تا این پیمان ستمگرانه و ظالمانه که پیوند خویشاوندی را پایمال کرده، پاره نشود، از پای نمی‌نشینم».

ابوجهل از گوشه مسجدالحرام، فریاد برآورد: دروغ می‌گویی، بخدا سوگند عهدنامه پاره نمی‌شود. زمعه، برخاست و به ابوجهل گفت: به خدا قسم که تو دروغگوتری. ما از همان اول مخالف این پیمان بودیم. ابوالبختری هم گفت: زمعه راست می‌گوید. ما به آنچه در آن نوشته شد، راضی نبودیم و آن راتأیید نمی‌کنیم. مطعم نیزگفت: آنان، راست می‌گویند؛ هرکس غیر از این بگوید، دروغگو است. ما از این پیمان نامه و ‌آنچه در آن نوشته شده، در پیشگاه خداوند، اعلام برائت می‌کنیم. هشام بن عمرو نیز چنین سخنانی گفت.

ابو جهل گفت: گویا این، کاری است که شبانه در مورد آن تصمیم گرفته شده و در جایی دیگرمورد مشورت قرار گرفته است.

ابوطالب درگوشه مسجد نشسته و آمده بود تا بگوید: خداوند به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وحی کرده که صحیفه را موریانه‌ها خورده‌اند به جز نام خداوندمتعال را. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم ، عمویش را از این مطلب، با خبر کرده بود. ابوطالب، نزدیک رفت و ماجرا را بازگو کرد و گفت: برادرزاده‌ام چنین گفته است؛ اگراو، دروغ گفته باشد، او را به شما تسلیم می‌کنیم و اگر راست گفته باشد، شما از ظلم و ستم به ما دست بردارید.. قریش گفتند: سخن منصفانه‌ای گفتی.

پس از رد و بدل شدن این سخنان، مطعم برخاست که صحیفه را بدرد، اما دید که موریانه‌ها، همه جای آن جز، لفظ (بسمک اللهم) را خورده‌اند.

بدین ترتیب، محاصره اجتماعی- اقتصادی، به پایان رسید و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش به مکه بازگشتند و مشرکان یکی از نشانه‌های نبوت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  رادیدند، اما همچنان سرکشی نمودند، چنانچه خداوند می‌فرماید: ﴿وَإِن يَرَوۡاْ ءَايَةٗ يُعۡرِضُواْ وَيَقُولُواْ سِحۡرٞ مُّسۡتَمِرّٞ ٢ [القمر: 2]. یعنی: «واگر مشرکان، معجزه بزرگی ببینند،‌ از آنان رویگردان می‌شوند و می‌گویند: جادوی گذرا و ناپایداری است».[71]

آخرین مراجعه قریش به ابوطالب

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از شعب ابی طالب به مکه بازگشت و همچون گذشته به کار دعوت ادامه داد. قریشیان، هر چند به محاصره اقتصادی- اجتماعی پایان داده بودند، ‌اما همچنان به فشارها و شکنجه‌هایشان ادامه می‌دادند و مسلمانان را از مسیر اسلام باز می‌داشتند. ابوطالب همواره از برادرزاده‌اش دفاع می‌کرد، ولی دیگر پیر شده بود و بیش از هفتاد سال، سن داشت و دردها و حوادث سخت و طاقت فرسای سه سال محاصره در شعب، او را خسته، ضعیف و ناتوان کرده بود. چند ماهی بیش نگذشت که در بستر بیماری افتاد و دیگر امیدی به زنده ماندش نبود. در این اثنا مشرکان از عاقبت کارشان ترسیدند که مبادا اگر پس از مرگ ابوطالب، بلایی بر سر برادرزاده‌اش بیاورند، در میان عرب‌ها بدنام شوند. بنابراین، تصمیم گرفتند، یک بار دیگر با پیامبر در خانۀ ابوطالب و با حضورش مذاکره کنند و امتیازات بیشتری به او بدهند که تا آن زمان حاضر به دادن آن نبودند. به همین خاطر تصمیم گرفتند برای آخرین بار هم که شده نمایندگانی به خانۀ ابوطالب بفرستند.

ابن اسحاق و دیگران می‌گویند: وقتی ابوطالب بیمار شد و خبر شدت بیماری او به قریش رسید، به یکدیگر گفتند: حمزه رضی الله عنه  و عمر رضی الله عنه  مسلمان شده‌اند و کارمحمد  صل الله علیه و آله و سلم  بین طوایف قریش بالا گرفته است. مناسب است نزد ابوطالب برویم تا برادرزاده‌اش را باز دارد و از او برای ما پیمانی بگیرد و از طرف ما هم به او امتیازاتی بدهد و این را عملی سازد؛ چراکه سوگند به خدا وقتی بر ما غالب شود، ما، در امنیت نخواهیم بود.

در روایتی دیگرآمده است که قریش گفتند: ما می‌ترسیم این پیرمرد بمیرد و کار به جایی بکشد که برای همیشه عرب‌ها، ما را ملامت کنند و بگویند: محمد را به حال خود گذاشتند و چون عمویش مرد، بر او یورش بردند و نابودش کردند.

بنابراین گروهی از سران قریش نزد ابوطالب رفتند که عبارت بودند از: عتبه بن ربیعه، شیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هشام، امیه بن خلف و ابوسفیان بن حرب و گروهی از سرانشان که تقریباً 25 نفر بودند. آن‌ها گفتند: ای ابوطالب! تو در بین ما مقام و منزلتی داری که خودت می‌دانی و نیز می‌دانی که در چه حالی هستی، ما از مرگ تو نگرانیم؛ تو از آنچه که بین ما و برادرزاده ات می‌گذرد، باخبری. او را بخواه و از او برای ما پیمان بگیر تا به کار ما کاری نداشته باشد و ما هم کاری با او نداشته باشیم. او، ما را به دینمان بگذارد تا ما، او و دینش را به حال خود بگذاریم.

ابوطالب کسی را دنبال آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد ابوطالب آمد. ابوطالب گفت: ای بردرزاده! اینان، اشراف قوم تو هستند که برای مذاکره با تو جمع شده‌اند تا به تو تعهدی بدهند و ازتو تعهدی بگیرند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «نظرتان چیست؟ اگر به شما کلمه‌ای عرض کنم که اگر آن را بگویید، به خاطر آن، همه عرب‌ها را زیر فرمان خود در می‌آورید و غیر عرب‌ها نیز تحت فرمان شما در می‌آیند؟»

به روایت دیگری خطاب به ابوطالب فرمود: «من، آنان را به این فرا می‌خوانم که فقط به یک کلمه اقرارکنند تا عرب‌ها به واسطه آن، فرمانبردار آنان شوند و غیرعربها به آن‌ها، جزیه بدهند.» به روایت دیگر فرمود: «ای عمو! آیا آنان را به چیزی که برایشان بهتر است، فرا نخوانم؟»

ابوطالب پرسید: آنان را به چه چیزی فرا می‌خوانی؟

فرمود: «آنان را فرا می‌خوانم به اینکه تنها یک کلمه بر زبان آورند تا عرب‌ها، به واسطه آن تحت فرمانشان در آیند و بر غیر عرب‌ها نیز فرمانروا شوند». اشراف قریش، با شنیدن این سخن تعجب کردند و دست و پایشان را گم نمودند. مگر می‌شد چنین پیشنهادی را رد کنند که با گفتن یک کلمه، فرمانروای عرب و عجم شوند؟! ابوجهل گفت: آن، چه کلمه‌ای است ؟ به جان پدرت، گفتن این یک کلمه که سهل است، ده برابرش را هم به تو خواهیم گفت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: « شما لااله الا الله بگویید و از عبادت غیرخدا، دست بردارید». مشرکان دست زدند و گفتند: آیا می‌خواهی، همه آن خدایگان را با یک خدا، عوض کنی؟ این چه کار عجیبی است؟! سپس به یکدیگر گفتند: به خدا قسم این مرد، هیچ یک از خواسته‌های شما را بر آورده نمی‌کند؛ پس بروید و بر دین پدرانتان ثابت قدم باشید تا خداوند، میان شما و او، فیصله نماید و آنگاه پراکنده شدند. به همین مناسبت، نخستین آیات سوره ص نازل شد: ﴿صٓۚ وَٱلۡقُرۡءَانِ ذِي ٱلذِّكۡرِ ١ بَلِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فِي عِزَّةٖ وَشِقَاقٖ ٢ كَمۡ أَهۡلَكۡنَا مِن قَبۡلِهِم مِّن قَرۡنٖ فَنَادَواْ وَّلَاتَ حِينَ مَنَاصٖ ٣ وَعَجِبُوٓاْ أَن جَآءَهُم مُّنذِرٞ مِّنۡهُمۡۖ وَقَالَ ٱلۡكَٰفِرُونَ هَٰذَا سَٰحِرٞ كَذَّابٌ ٤ أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ ٥ وَٱنطَلَقَ ٱلۡمَلَأُ مِنۡهُمۡ أَنِ ٱمۡشُواْ وَٱصۡبِرُواْ عَلَىٰٓ ءَالِهَتِكُمۡۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٞ يُرَادُ ٦ مَا سَمِعۡنَا بِهَٰذَا فِي ٱلۡمِلَّةِ ٱلۡأٓخِرَةِ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا ٱخۡتِلَٰقٌ ٧ [ص: 1- 7]. یعنی: «ص، سوگند به قرآنِ یادآور و بیانگر، (اگر می‌بینی که کافران در برابر آیات روشنگر قرآن، تسلیم نمی‌شوند، بدان خاطر است که) کافران، گرفتار تکبر و غرور و عصیانی (هستند که آن‌ها را از پذیرش حق، بازداشته است)، پیش از ایشان، اقوام زیادی بوده‌اند که ما، آنان را هلاک کرده‌ایم و (آنان هنگام نزول عذاب) فریاد بر آورده و شیون سر داده‌اند، ولی آن وقت، زمان نجات نیست. (کافران) در شگفتند از اینکه بیم دهنده‌ای از خودشان به سویشان آمده و کافران می‌گویند: این، جادوگر بسیار دروغگویی است! آیا او به جای این همه خدایان، به خدای واحدی معتقد است؟ واقعاً چه شگفت انگیز است! سرکردگان ایشان راه افتادند (و به یکدیگر گفتند:) بروید؛ بر عبادت خدایگان خود ثابت و استوار باشید که این، همان چیزی است که خواسته می‌شود. ما، در آیین دیگری این را نشنیده‌ایم، این جز دروغ ساختگی نیست».

بیماری ابوطالب، شدت یافت و طولی نکشید که از دنیا رفت. وفاتش، درماه رجب[72] سال دهم بعثت و شش ماه پس از بیرون آمدن از شعب، روی داد.[73] همچنین گفته شده که در ماه رمضان و سه روز قبل از وفات خدیجه درگذشت.

در حدیثی صحیح از مسیب آمده است که چون مرگ ابوطالب و پایان عمر او نزدیک شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد او رفت و ابوجهل آنجا حضور داشت. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای عمو! بگو: (لااله الا الله) تا دلیلی برایت در پیشگاه خداوند باشد. ابوجهل و عبدالله بن امیه گفتند: ای ابوطالب! آیا دین عبدالمطلب را رها می‌کنی و آنقدر تکرار کردند که آخرین چیزی که گفت، این بود: دین عبدالمطلب را ترجیح می‌دهم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آنقدر برایت آمرزش بخواهم تا اینکه دستور نهی برسد. این آیه، به همین مناسبت نازل شد: ﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣ [التوبة: 113]. یعنی: «پیامبر و مؤمنان اجازه ندارند برای مشرکین طلب آمرزش کنند؛ اگر چه، از خویشاوندان و نزدیکانشان باشند پس از اینکه برای آنان روشن شودکه آن‌ها جهنمی هستند. (اگر بدون ایمان بمیرند)». همچنین این آیه نازل شد: ﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ [القصص: 56]. یعنی: «تو نمی‌توانی کسی را که بخواهی، هدایت نمایی».[74]

نیازی نیست که بیش از این درباره پشتیبانی ابوطالب از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سخن بگوییم؛ در واقع او دژی محکم بود که دعوت اسلامی را از تهاجمات و حملات متکبران و بی خردان، حفاظت می‌کرد. اما علیرغم تمام این مسائل او بر دین پدرانش مرد و از رستگاری ابدی محروم گشت.

عباس بن عبدالمطلب به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «برای عمویت ابوطالب چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ او از تو حمایت می‌کرد و به خاطر تو ناراحت می‌شد». پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: « او در شعله‌های بالایی آتش است! و اگر من نبودم در پایین‌ترین طبقات آتش بود».[75]

از ابوسعید خدری نقل است که می‌گوید: نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، یادی از ابوطالب به میان آمد؛ آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: شاید در روز قیامت سفارش من برای او مفید واقع شود و بدین خاطر در آتش نه چندان بزرگی قرار گیرد که به برآمدگی پاهایش برسد».[76]

وفات خدیجه رضی الله عنها

دو یا سه ماه پس از وفات ابوطالب (بنا بر اختلاف دو قول) مادر مؤمنان خدیجۀ کبری درگذشت. وفات او در سال دهم بعثت و در سن شصت و پنج سالگی، اتفاق افتاد.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آن وقت پنجاه سال داشت.[77]

خدیجه، یکی از نعمت‌های بزرگ خدا بود که به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، ارزانی شده بود؛ وی یک ربع قرن، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را همراهی کرد و در سختی‌ها و گرفتاری‌ها، همدم ایشان بود؛ در سخت‌ترین شرایط پیامبر اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  را یاری کرد و در مسیر دعوت، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را تنها نگذاشت، بلکه این خدیجه بود که در سختی‌های طاقت فرسای دعوت و مبارزه در کنار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ایستادگی کرد و جان و مالش را در طبق اخلاص نهاد.

پیامبر فرمود: «خدیجه هنگامی به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و مرا زمانی تصدیق کرد که مردم مرا تکذیب کردند و اموالش را زمانی در اختیار من گذاشت که مردم، مرا محروم نمودند؛ خداوند از او به من فرزندانی عنایت کرد و از سایر همسرانم، به من فرزندی نداد».[78]

در حدیثی صحیح از ابوهریره رضی الله عنه  روایت شده که جبرئیل علیه السلام  نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: ای پیامبر! این خدیجه است که دارد می‌آید؛ ظرفی در دست دارد که در آنان خورش یا غذا یا نوشیدنی است. وقتی که آمد، از طرف خدا به او سلام برسان و به او بشارت بده که خداوند، در بهشت خانه‌ای از مرواید برای او ساخته است که در آن اندوه و نگرانی نیست».[79]

تهاجم غم و اندوه

این دو حادثه دردناک، با فاصله چند روز اتفاق افتاد و قلب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به درد آورد. از آن پس، پیاپی رنج‌ها و مصیبت‌های زیادی از طرف قومش به او روی آورد. قریشیان به ایشان آزارهایی رساندند که در زمان حیات ابوطالب جرأت آن را نداشتند. پس از مرگ ابوطالب، مشرکین آشکارا آن حضرت را آزار و شکنجه می‌دادند.

بنابراین هر لحظه بر غم‌های رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  افزوده می‌شد تا اینکه از قریش ناامید گردید و به طائف رفت، بدین امید که شاید مردم طائف، دعوتش را بپذیرند و او را پناه دهند. اما در آنجا کسی که او را یاری و پناه دهد، نیافت. اهل طائف، او را بیشتر آزاردادند و از آن‌ها شکنجه‌هایی دید که قبلاً ندیده بود.

فشار و شکنجۀ اهل مکه همانطور که بر پیامبر شدت گرفته بود، بر یارانش نیز افزایش یافته بود و کار به جایی رسید که ابوبکر صدیق رضی الله عنه  ناگزیر شد از مکه به قصد هجرت به حبشه خارج شود و پس از اینکه به برک الغماد رسید، ابن دغنه، او را باز گرداند و وی را در پناه خود قرار داد.[80]

ابن اسحاق می‌گوید: چون ابوطالب وفات نمود، قریش نسبت به رسول خدا آزارهایی را شروع کردند که در حیات ابوطالب نمی‌توانستند تصورش را هم بکنند تا جایی که یکی از بی خردان قریش راه را بر آن حضرت بست و خاک بر سر مبارک ریخت و آن حضرت در حالی که خاک آلود بود، به خانه رفت؛ یکی از دخترانش که آن حضرت را بر آن حال دید، برخاست و در حالی که می‌گریست، خاک‌ها را شست. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌فرمود: دخترم! گریه مکن؛ قطعاً خداوند از پدرت محافظت می‌کند.

پیامبر فرمود: «قریش، با من رفتاری نکردند که برایم ناخوشایند باشد تا آنکه ابوطالب، وفات نمود».[81]

به دلیل افزایش و تراکم غم‌ها بر رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  در این سال، آن را عام الحزن نامیدند؛ این سال در تاریخ نیز به همین نام شناخته می‌شود.

ازدواج با سوده رضی الله عنها

در شوال سال دهم بعثت رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با سوده دختر زمعه ازدواج نمود.

این زن از کسانی بود که از دیرزمانی مسلمان شده و درمرحلۀ دوم به حبشه هجرت کرده بود. شوهر این زن، سکران بن عمرو بود که مسلمان شد و با زنش هجرت کرد و در سرزمین حبشه درگذشت؛ هنگام بازگشت سوده به مکه و پس از پایان (عده‌اش)پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از او خواستگاری کرد و با او ازدواج نمود.

سوده، اولین زنی است که بعد از خدیجه رضی الله عنها  به ازدواج رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آمد؛ وی پس از چند سال نوبتش را به عایشه رضی الله عنها  بخشید.[82]

عوامل پایداری و ثبات مسلمانان

اینجاست که هر خردمندی، شگفت زده می‌شود و برای اهل خرد، این پرسش به وجود می‌آید که چه عواملی، مسلمانان را تا بدین اندازه مقاوم و پایدار کرده بود و چگونه مسلمانان در برابر آن همه ستم، پایداری کردند؟ ستم‌هایی که وقتی خبر آن را می‌شنویم، بدنمان می‌لرزد و قلبمان می‌خواهد از جا کنده شود!

برخی از این عوامل، عبارت بودند از:

1.    انگیزۀ اصلی در این موضوع، ایمان به خدای واحد و شناخت راستین است. وقتی ایمان راسخ از روزنه‌ها به قلبی راه یابد، از کوه‌ها استوارتر می‌گردد و هرگز متزلزل نمی‌شود. یقیناً صاحب چنین ایمان راسخ و استواری است که می‌تواند تمام سختی‌های دنیا را هر چند که فراوان و بزرگ و پیاپی و دائم باشد، در پرتو ایمانش ناچیز بداند. چنین مؤمنی تمام سختی‌های دنیا را همچون علف‌های هرزه‌ای می‌بیند که بر روی سیلاب شدیدی آمده تا سدهای محکم را درهم شکند! یا قطعه‌های استوار را فرو ریزد! آری، انسانِ با ایمان، از سختی‌ها نمی‌هراسد و در مقابل، حلاوت و شیرینی ایمان و شادی یقینش را تجربه می‌کند.

خدای متعال می‌فرماید:

﴿فَأَمَّا ٱلزَّبَدُ فَيَذۡهَبُ جُفَآءٗۖ وَأَمَّا مَا يَنفَعُ ٱلنَّاسَ فَيَمۡكُثُ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ [الرعد: 17].

یعنی: «اما کف دریا خشک می‌شود و از بین می‌رود و اما آنچه به مردم فایده می‌رساند، در زمین می‌ماند». از این عامل اصلی، عوامل دیگری نیز نشأت می‌گیرند که سبب ثبات و پایداری اهل ایمان می‌شوند، از جمله:

2.    رهبری که قلب‌ها به او عشق می‌ورزند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نه تنها رهبر امت اسلامی بلکه راهنمای تمام بشریت بود. او دارای زیبایی خدادادی و تکامل روحی و خوبی‌های اخلاقی و سرشتی برتر و صفات پسندیده‌ای بود که قلب‌ها را به خود جذب می‌کرد ومردم حاضر بودند جانشان را فدای او کنند و از نظر کمال به حدی رسیده بود که به او عشق می‌ورزیدند. تنها محمد مصطفی  صل الله علیه و آله و سلم  ازاین ویژگی برخوردار بود و این خصوصیت به انسان دیگری داده نشده است. او در اوج بزرگواری و شرف و مردانگی و نیکویی و برتری بود. شخصیتی پاکدامن و امانتدار و راستگو که تمام خوبی‌ها در او جمع شده بود. دشمنانش در صداقت و خوبی او شکی نداشتند تا چه رسد به دوستانش؛ هرگاه سخن می‌گفت، دوست و دوشمن، به راستی و درستی آن باور کامل داشتند.

یک بار سه نفر از قرشیان، به قرآن گوش دادند؛ هریک از آن‌ها، این کار را دور از چشم دیگران انجام داد، اما سرانجام رازشان بر ملا شد؛ ابوجهل که یکی از آنان بود، پرسید: نظرت درباره آنچه از محمد شنیدی، چیست؟ پاسخ داد: چه شنیدم؟ ما، همواره با بنی عبدمناف بر سر ریاست، اختلاف داشته ایم؛ آنان مهمان نوازی و اطعام کردند، ما هم چنین کردیم؛ آنان غرامت‌های دیگران را بر عهده گرفتند و ما نیز بر عهده گرفتیم؛ آن‌ها، بذل و بخشش کردند و ما هم بذل و بخشش نمودیم؛ همین که دوشادوش هم قرار گرفتیم و در این مسابقه، همانند دو اسب مسابقه، در یک راستا و موازی هم به تاخت و تاز درآمدیم، گفتند: ما پیامبری داریم که از آسمان بر او وحی می‌شود، چه وقت می‌توانیم این را بپذیریم؟ سوگند به خدا هرگز به او ایمان نمی‌آوریم و او را تصدیق نمی‌کنیم.[83]

ابوجهل به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌گفت: ما شخص تو را تکذیب نمی‌کنیم، بلکه فقط آنچه را آورده‌ای، ‌تکذیب می‌کنیم! خداوند، دراین باره، این آیه را نازل کرد:

﴿قَدۡ نَعۡلَمُ إِنَّهُۥ لَيَحۡزُنُكَ ٱلَّذِي يَقُولُونَۖ فَإِنَّهُمۡ لَا يُكَذِّبُونَكَ وَلَٰكِنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ بِ‍َٔايَٰتِ ٱللَّهِ يَجۡحَدُونَ ٣٣ [الأنعام: 33].

«این‌ها تو را تکذیب نمی‌کنند، بلکه این ظالمان، آیات خدا را انکار می‌کنند».[84]

روزی مشرکین، سه بار پیاپی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را آزار دادند؛ در مرتبه سوم پیامبر ایستاد وگفت: من، به قصد قربانی شدن، ‌به سوی شما آمده‌ام. این سخن آن حضرت، به اندازه‌ای بر آنان اثر گذاشت که سرسخت‌ترین آن‌ها نیز در صدد دلجویی از رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  برآمد.

روزی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حال سجده بود، روی ایشان شکمبه شتر انداختند؛ در آن روز آن حضرت علیه آن‌ها دعای بد کرد و بدین سان، خنده مستانه شان به اندوه و پریشانی تبدیل گردید و یقین کردند که هلاک خواهند شد.

عتیبه بن ابی لهب را نفرین کرد؛ عتیبه یقین نمود که خیلی زود نتیجه بددعایی آن حضرت را می‌بیند. همین طور نیز شد و وقتی در راه شام شیر را دید، فریاد زد: سوگند به خدا محمد مرا کشت در حالیکه خودش در مکه است. وقتی ابی بن خلف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را تهدید به مرگ کرد، آن حضرت فرمود: ان شاء الله من تو را می‌کشم.در جنگ احد با نیزه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  زخمی بر گلوی ابی وارد شد؛ ابی می‌گفت: او در مکه به من گفته بود که تو را می‌کشم؛ سوگند به خدا اگر بر من آب دهان بیندازد، مرا می‌کشد.[85] بعداً تفصیل این بحث خواهد آمد.

سعد بن معاذ که به مکه رفته بود، به امیه بن خلف گفت: شنیدم رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌گوید: مسلمانان با تو خواهند جنگید و تو را خواهند کشت. او شدیداً پریشان شد و تصمیم گرفت که هرگز از مکه بیرون نرود و چون روز جنگ بدر رسید، ابوجهل او را مجبور به خروج کرد. از این رو بهترین شتر مکه را خرید که بتواند از صحنه فرار کند.

زنش به او گفت: ای ابوصفوان! آیا حرف‌های برادر یثربی ات را فراموش کردی؟ ابی بن خلف گفت: بخدا سوگند جز مسافت اندکی آن‌ها را همراهی نخواهم کرد.[86]

این،‌حال دشمنان آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بود، اما دوستان و یارانش، اینگونه نبودند. او در روح و روانشان جای گرفته بود و در چشمان و قلوبشان جای داشت. دوستی آنان، صادقانه و عشقشان، راستین بود؛ همچون آب که سرازیر می‌گردد، این محبت و عشق راستی یاران به سوی آن حضرت، سرازیر می‌شد و همانند آهن که جذب آهن ربا می‌شود، مجذوب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌شدند. شاعر می‌گوید:

فصورته هيولي كل جسم

 

ومغناطيس افئدة الرجال

یعنی: «سیمایش، حیات بخش هر پیکر و همچون آهن ربایی است که دل‌های مردان را به خود جذب می‌کند».

 از تأثیر همین دوستی و فداکاری و جانفشانی بود که یارانش دوست داشتند و حاضر بودند که گردنشان قطع شود، اما ناخن یا خاری، بدن آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را نخراشد. روزی ابوبکر در شهر مکه مورد حمله کفار واقع شد و او را سخت کتک زدند. پس از آن عتبه بن ربیعه نزدیکش آمد و با کفش‌های میخ دار آن چنان به سر و صورت ابوبکر زد که چشم و بینی ابوبکر رضی الله عنه  دیده نمی‌شد. بنی تیم ابوبکر را با پارچه‌ای به خانه‌اش بردند و شک نداشتند که می‌میرد. شامگاه آن روز به هوش آمد؛ اولین چیزی که گفت، این بود که پرسید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در چه حالی است؟

بنی تیم، او را به شدت سرزنش کردند و گفتند: با این وضع و حالش، سراغ محمد را می‌گیرد! آنگاه برخاستند و به مادر ابوبکر رضی الله عنه  سفارش کردند تا به او آب و غذایی بدهد.

وقتی خانه خلوت شد، با اصرار می‌گفت: پیامبر کجاست؟ و چه شده؟ مادرش گفت: سوگند به خدا نمی‌دانم رفیقت کجاست؟ ابوبکر گفت: برو نزد ام جمیل دختر خطاب و از او بپرس از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چه خبر دارد؟ مادر ابوبکر نزد ام جمیل رفت و گفت: ابوبکر، می‌خواهد بداند که از پیامبر چه خبر داری؟ ام جمیل گفت: من، نه ابوبکر را می‌شناسم و نه محمد بن عبدالله را. اگردوست داری با تو نزد فرزندت می‌آیم. مادر ابوبکر موافقت کرد و با هم به بالین ابوبکر رفتند. ام جمیل، ابوبکر رضی الله عنه  را مجروح و زخمی دید. ام جمیل به او نزدیک شد و گفت: سوگند به خدا کسانی که این بلا را بر سر تو آورده‌اند، فاسق و کافرند و امیدوارم که خداوند، انتقام تو را از آن‌ها بگیرد. ابوبکر رضی الله عنه  گفت: از پیامبر چه خبر؟ گفت: مادرت می‌شنود. ابوبکر گفت: مسئله‌ای نیست. ام جمیل گفت: صحیح و سالم است. پرسید: پس کجاست؟ گفت: در خانه ابن ارقم. گفت: سوگند به خدا لب به غذا و نوشیدنی نمی‌زنم تا اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را ببینم. آن‌ها صبر کردند تا اینکه شب شد و مردم به خانه‌هایشان رفتند، آن دو در حالی که شانه‌های ابوبکر را گرفته بودند، او را نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بردند.[87]

در فصل‌های آینده، گوشه‌هایی از فداکاری‌ها و محبت‌های یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را بازگو خواهیم کرد.

3.    احساس مسئولیت: یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به خوبی احساس می‌کردند که چه مسئولیت سنگین و مهمی به دوش انسان‌ها نهاده شده است و تحت هیچ شرایطی نباید شانه از زیر بار این مسئولیت خالی کرد. آنان خوب می‌دانستندکه فرار ازمسئولیت، به ضرر و زیانی بزرگتر از فشارها و ستم‌های مشرکین منجر خواهد شد و خسارت و زیانی که در نتیجه فرار ازمسئولیت، گریبانگیر آنان و بلکه دامنگیر تمام بشریت خواهد گشت، به هیچ وجه قابل مقایسه با سختی‌های فرارویشان نیست. لذا بدین نتیجه رسیده بودند که تحمل سختی‌ها و شکیبایی در راه عقیده، فواید و پیامدهای مثبت بسیاری دارد.

4.    ایمان به جهان آخرت: ایمان به معاد و روز قیامت، احساس مسئولیت اصحاب را تقویت می‌کرد. آنان یقین داشتند که باید روزی درمقابل خدای متعال بایستند و نسبت به تمام کارهایشان چه کوچک و چه بزرگ، پاسخگو باشند و پس از آن، یا به آن‌ها نعمت‌های ابدی بهشت داده خواهد شد و یا گرفتار عذاب‌های دوزخ خواهند گشت. آن‌ها، بین خوف و رجاء- یعنی ترس و امید- زندگی می‌کردند و به رحمت و مهربانی خدا امیدوار بودند و ازعذاب خداوند می‌ترسیدند. چنانچه خداوند می‌فرماید:

﴿وَٱلَّذِينَ يُؤۡتُونَ مَآ ءَاتَواْ وَّقُلُوبُهُمۡ وَجِلَةٌ أَنَّهُمۡ إِلَىٰ رَبِّهِمۡ رَٰجِعُونَ ٦٠ [المؤمنون: 60].

یعنی: «و کسانی که هرچه از آنان خواسته شده، انجام می‌دهند، اما در عین حال دل‌هایشان ترسان و هراسان است از اینکه به سوی خدایشان باز می‌گردند (و باید پاسخگو باشند)».

صحابه رضی الله عنهم  به خوبی می‌دانستند که دنیا با شکنجه‌ها و سختی‌ها و نعمت‌هایش در مقابل قیامت به اندازه بال پشه‌ای ارزش ندارد و این شناخت قوی، تحمل سختی‌های دنیا را برایشان آسان کرده بود؛ لذا از تحمل مشقت‌ها و تلخی‌های دنیا باکی نداشتند و به آن‌ها اهمیتی نمی‌دادند.

5.    قرآن کریم: در آن شرایط سخت و فشارهای طاقت فرسا، آیات و سوره‌های قرآن نازل می‌شد و با دلیل و برهان، مبادی و اصول اسلامی را در اذهان صحابه استوارتر و قویتر می‌گردانید، همان اصولی که محور اساسی دعوت است. بدین ترتیب، قرآن، با روش‌های حکیمانه و جالب، مسلمانان را به زیرساخت‌های جامعه اسلامی به عنوان بزرگترین جامعه بشری، رهنمون می‌گردید و احساسات مسلمانان را برای صبر و شکیبایی بر می‌انگیخت و با مثال‌ها و حکمت‌ها آن‌ها را استوارتر و قویتر می‌کرد؛ چنانچه قرآن می‌فرماید:

﴿أَمۡ حَسِبۡتُمۡ أَن تَدۡخُلُواْ ٱلۡجَنَّةَ وَلَمَّا يَأۡتِكُم مَّثَلُ ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلِكُمۖ مَّسَّتۡهُمُ ٱلۡبَأۡسَآءُ وَٱلضَّرَّآءُ وَزُلۡزِلُواْ حَتَّىٰ يَقُولَ ٱلرَّسُولُ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُۥ مَتَىٰ نَصۡرُ ٱللَّهِۗ أَلَآ إِنَّ نَصۡرَ ٱللَّهِ قَرِيبٞ ٢١٤ [البقرة: 214].

یعنی: «آیا گمان می‌کنید که وارد بهشت می‌شوید و حال آنکه مانند گذشتگان گرفتار سختی‌ها نشده‌اید؟ ‌آن چنان سختی‌ها و شکنجه‌ها آن‌ها را به تنگ می‌آورد که متزلزل می‌شدند و پیامبر و مؤمنان می‌گفتند: چه وقت یاری خدا فرا می‌رسد؟ آگاه باشید که کمک و یاری خدا نزدیک است».

و در جایی دیگر می‌فرماید:

﴿الٓمٓ ١ أَحَسِبَ ٱلنَّاسُ أَن يُتۡرَكُوٓاْ أَن يَقُولُوٓاْ ءَامَنَّا وَهُمۡ لَا يُفۡتَنُونَ ٢ وَلَقَدۡ فَتَنَّا ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡۖ فَلَيَعۡلَمَنَّ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ صَدَقُواْ وَلَيَعۡلَمَنَّ ٱلۡكَٰذِبِينَ ٣ [العنکبوت: 1- 3].

یعنی: «الم، آیا مردم چنان گمان می‌کنند که چون بگویند: ایمان آورده‌ایم، به حال خود رها می‌شوند و مورد امتحان قرار نمی‌گیرند؟ همانا ما، پیشینیان آنان را آزموده‌ایم؛ ‌خداوند، حتماً نمایان می‌کند که چه کسانی راست می‌گویند و چه کسانی دروغ؟»

آیات قرآن، به ایرادها و شبهه‌های واردشده از سوی کفار و معاندان، پاسخ‌های قوی و محکمی ارائه می‌دادند و راه نیرنگشان را می‌بستند و گاهی اوقات آن‌ها را از عواقب بد پافشاری بر عناد و سرکشی برحذر می‌داشتند و اشاره می‌کردند که خداوند، با دوستان و دشمنان خود چه کرده است؛ در مواردی نیز با نرمی و ملاطفت، به ارشاد و توجیه دشمنان و سرکشان می‌پرداختند تا از راه گمراهی بازآیند و به راه حق، هدایت یابند.

قرآن، مسلمانان را به جهانی دیگر می‌بُرد و به آن‌ها بصیرت وکنجکاوی در هستی و آفرینش زیبای خدا و کمال الوهیت و ‌آثار رحمت و مهربانی او را نشان می‌داد و در آنان چنان شوق و اشتیاقی به جهان آخرت ایجاد می‌کرد که هیچ چیزی نمی‌توانست مانع حرکت و تکاپوی آنان در این مسیرگردد.

در ضمنِ این آیات، سخنانی خطاب به مسلمانان وجود داشت که در آن خدایشان، آن‌ها را به رحمتی از جانب خود و نیز به خشنودی خویش مژده می‌داد و تصویری ازدشمنان کافر و ظالمشان را مجسم می‌نمود که چگونه در قیامت محاکمه و از قبرها برانگیخته می‌شوند و به صورتهایشان در آتش می‌افتند و به آن‌ها گفته می‌شود که مزه آتش دوزخ را بچشند.

6.    مژده‌های پیروزی: با تمام این‌ها مسلمانان به خوبی از نخستین روزهایی که مسلمان می‌شدند و یا حتی پیش از مسلمان شدن، می‌دانستند که مسلمان شدن یعنی تحمل دردها و رنج‌ها و رویارویی با مرگ قطعی. بلکه هدف دعوت اسلامی از اولین روز، از بین بردن جاهلیت بی خردان و نظام‌های ظالمانه بود تا با گسترش نفوذ و قدرت دین الهی در جهان و به دست گرفتن زمام سیاسی دنیا، بشریت را به تلاشی که رضای خداست، راهنمایی و رهبری کند و آنان را از قید بردگی بندگان نجات دهد تا خدا را عبادت کنند.

قرآن، گاهی این مژده‌ها را باصراحت و آشکارا بیان می‌کرد و گاه با کنایه و اشاره و بدین سان در شرایط سخت و طاقت فرسای آن روزگار، آیاتی نازل می‌شد که به ماجراهای پیامبران و اقوام گذشته می‌پرداخت و از اوضاع و احوال و سرانجام کافران پیشین سخن می‌گفت؛ در این آیات تناسب زیادی میان اوضاع و احوال گذشته با اوضاع موجود مکه در آن روزگار وجود داشت و بدین نکته اشاره می‌کرد که کفار و ظالمان، سرانجام هلاک می‌شوند و بندگان نیک خدا، وارث زمین می‌گردند. در این داستان‌ها اشارات روشنی بود مبنی بر نابودی و هلاکت اهل مکه در آینده‌ای نه چندان دور و پیروزی مسلمانان و دعوت اسلامی در آینده‌ای نزدیک.

در همین زمان آیاتی از قرآن نازل شد که با صراحت تمام مژدۀ پیروزی مسلمانان را می‌داد. خداوند می‌فرماید:

﴿وَلَقَدۡ سَبَقَتۡ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا ٱلۡمُرۡسَلِينَ ١٧١ إِنَّهُمۡ لَهُمُ ٱلۡمَنصُورُونَ ١٧٢ وَإِنَّ جُندَنَا لَهُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ ١٧٣ فَتَوَلَّ عَنۡهُمۡ حَتَّىٰ حِينٖ ١٧٤ وَأَبۡصِرۡهُمۡ فَسَوۡفَ يُبۡصِرُونَ ١٧٥ [الصافات: 171- 175].

یعنی: «وعده ما راجع به بندگان فرستاده ما، ‌قبلاً ثبت و ضبط گشته است و آن، اینکه ایشان، قطعاً یاری می‌شوند و لشکرما حتماً پیروز می‌گردند و از آنان (کافران) دست بدار و ایشان را مدتی به حال خود واگذار، (آن وقت) نگاهشان کن(که چه بلایی بر سرشان می‌آید) و آنان، خود بالاخره خواهند دید (شکست خود و نصرت شما را)».

همچنین می‌فرماید:

﴿سَيُهۡزَمُ ٱلۡجَمۡعُ وَيُوَلُّونَ ٱلدُّبُرَ ٤٥ [القمر: 45].

یعنی: «طولی نمی‌کشد که این جمع (گروه کافران) شکست می‌خورند و می‌گریزند».

و نیز می‌فرماید:

﴿جُندٞ مَّا هُنَالِكَ مَهۡزُومٞ مِّنَ ٱلۡأَحۡزَابِ ١١ [ص: 11].

یعنی: «اینان که اینجا (در شهر مکه) هستند، سپاه ناچیز شکست خورده‌ای از دسته‌ها و گروه‌هایند».

و دربارۀ مهاجرین حبشه، چنین نازل شد:

﴿وَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ فِي ٱللَّهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمۡ فِي ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٗۖ وَلَأَجۡرُ ٱلۡأٓخِرَةِ أَكۡبَرُۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ ٤١ [النحل: 41].

یعنی: «آنانی که به خاطر خدا و پس از اینکه به آن‌ها ستم روا داشته شد، هجرت کردند، آنان را مژده نیکویی در دنیا بده؛ اما پاداش آخرت آن‌ها بزرگتر و برتر خواهد بود، اگر بدانند».

از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درباره داستان یوسف علیه السلام  سئوال شد؛ ضمن بیان این داستان، چنین نازل شد:

﴿۞لَّقَدۡ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخۡوَتِهِۦٓ ءَايَٰتٞ لِّلسَّآئِلِينَ ٧ [یوسف: 7].

یعنی: «به تحقیق در یوسف و برادرانش نشانه‌هایی برای سئوال کنندگان وجود دارد». منظور این بود که سئوال کنندگان که اهل مکه‌اند، مانند برادران یوسف شکست خواهند خورد و تسلیم خواهند شد.

 خداوند درباره اقوام و پیامبران گذشته می‌فرماید:

﴿وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِرُسُلِهِمۡ لَنُخۡرِجَنَّكُم مِّنۡ أَرۡضِنَآ أَوۡ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَاۖ فَأَوۡحَىٰٓ إِلَيۡهِمۡ رَبُّهُمۡ لَنُهۡلِكَنَّ ٱلظَّٰلِمِينَ ١٣ وَلَنُسۡكِنَنَّكُمُ ٱلۡأَرۡضَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡۚ ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ ١٤ [ابراهیم: 13- 14].

یعنی: «کافران به پیام آورانشان گفتند: یا باید به دین ما باز گردید یا شما را از دیارمان بیرون می‌کنیم؛ پس پرودگارشان (به حاملان رسالت) پیام فرستاد که حتماً ستمکاران را نابود می‌کنیم و شما را پس از ایشان در سرزمین آنان سکونت می‌بخشیم؛ این (پیروزی) از آن کسانی است که از جاه و جلال من بترسند و از تهدید من بهراسند».

زمانی که آتش جنگ بین روم و فارس شعله ور بود، کفار مکه دوست داشتند که فارسیان پیروز شوند؛ زیرا ایرانیان، مشرک بودند؛ اما مسلمانان دوست داشتند رومیان پیروز گردند؛ چرا که رومی‌ها به خدا و کتاب آسمانی ایمان داشتند. خدا، مژده پیروزی رومیان را چندین سال پیش از پیروزیشان نازل نمود، اما این، تنها یک مژده نبود؛ بلکه با صراحت تمام مژده دیگری درخود داشت و آن، پیروزی مؤمنان بود که فرمود:

﴿وَيَوۡمَئِذٖ يَفۡرَحُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٤ [الروم: 4].

یعنی: «در آن روز مؤمنان به یاری خدا خوشحال خواهند شد». گهگاهی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هم شخصاً مژده‌هایی مانند این‌ها می‌داد و هنگامی که موسم حج فرا می‌رسید، به عکاظ و مجنه و ذی المجاز می‌رفت و مردم را دعوت می‌داد و رسالتش را ابلاغ می‌نمود. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  علاوه بر آنکه به بهشت مژده می‌داد، با صراحت تمام به آن‌ها می‌گفت: ای مردم! بگویید معبود بحقی بجز خدا نیست، رستگار می‌شوید؛ بر عرب‌ها مسلط می‌گردید و عجم‌ها تسلیم شما می‌شوند و وقتی بمیرید، پادشاهان بهشت خواهید بود».[88]

پیشتر یادآور شدیم که عتبه بن ربیعه هنگام مذاکره بارسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کوشید تا برای جلوگیری از دعوت آن حضرت، امتیازاتی به ایشان بدهد؛ واکنش پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را نیز یادآوری کردیم، لذا عتبه، متوجه شد که بزودی، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پیروز می‌شود.

همچنین رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  با صراحت تمام به نمایندگان قریش که نزد ابوطالب رفته بودند، فرمود که یک کلمه بگویند تا عرب و عجم، تحت فرمانشان قرار گیرند.

خباب بن ارت می‌گوید: نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتم در حالیکه در سایۀ خانۀ کعبه تکیه زده بود و مشرکان، ما را شدیداً آزار داده بودند. گفتم: آیا برای ما دعا نمی‌کنی و از خدا یاری نمی‌خواهی؟ ‌آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  نشست و چهره‌اش سرخ شد و گفت: «پیش از شما اقوامی بودند که گوشت‌های بدن آن‌ها با شانه‌های آهنی از بدن جدا می‌شد و فقط استخوان و رگ می‌ماند. باز هم از دین و عقیده شان برنمی گشتند. سوگند به خدا، خداوند، دینش را پیروز می‌گرداند و گسترش می‌دهد تا اینکه سواری از صنعاء به حضر موت برود و از هیچ چیز جز خدا نترسد، راوی می‌افزاید: و از گرگ به خاطر گوسفندان هراسی نخواهد داشت.[89]

و در روایتی دیگر آمده: اما شما عجله می‌کنید.[90]

این مژده‌ها و بشارت‌ها، پوشیده ومخفی نبود؛ بلکه با صراحت و آشکارا اعلان می‌شد تا کفار نیز همانند مسلمانان بدانند و در جریان آن قرار بگیرند.

وقتی اسود بن مطلب و دوستانش، یاران پیامبر را می‌دیدند، طعنه می‌زدند و مسخره می‌کردند و می‌گفتند: نگاه کنید پادشاهان زمین دارند می‌آیند. این‌ها بزودی بر شاهان کسری و قیصر غلبه خواهند کرد و پس از آن سوت می‌کشیدند و کف می‌زدند.[91]

صحابه در پرتو این مژده‌ها و بشارت‌ها تمام سختی‌ها و مشکلاتی را که آنان را از هر سو احاطه کرده بود، ناچیز و همچون ابر تابستانی می‌دانستند که خیلی زود، محو و نابود می‌شود.

علاوه بر این‌ها همواره رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  روحیه آن‌ها را با خوبی‌ها و لذتهای ایمان تغذیه می‌کرد و آنان را با آموزش حکمت‌های قرآن کریم تزکیه و پاک می‌نمود و آنان را عمیقانه پرورش می‌داد تا احساس رشد و برتری روحی و پاکی قلب نمایند که عامل پاکی اخلاق و نجات و رهایی از سلطه‌های مادی و شهوات و قرار گرفتن در سایۀ رحمت پروردگار زمین و آسمان‌ها می‌باشد؛ این احساس، زنگارهای قلوبشان را پاک می‌کرد و آن‌ها را از تاریکی‌ها به سوی نور، رهنمون می‌شد و وادارشان می‌کرد در مقابل شکنجه‌ها و آزارها شکیبا باشند، به بهترین شکل گذشت کنند و بر هواهای نفسانیشان غلبه نمایند؛ حس دینداریشان را تقویت کنند و از شهوات دوری جویند و درمسیر بدست آوردن رضایت خدا از تمام هستی خود، بگذرند. این احساس، آنان را به شوق و اشتیاق به بهشت و همچنین علاقه وافر به فراگیری دانش و تفقه در دین و محاسبۀ نفس و چیره شدن بر عواطف و احساسات و مسلط شدن بر آشوب‌ها و تندبادهایی که از طرف دشمنان می‌وزید و نیز به شکیبایی و وقار و آرامش وا می‌داشت.




[1]. نگا: الکامل ابن اثیر (1/584)

[2]. مسلم (1/114)؛ بخاری (1/285) و (2/702)؛ مشکاة المصابیح (2/460).

[3]. سیره ابن هشام (1/265)

[4]. سیرة ابن هشام (1/271)

[5]. نگا: فی ظلال القرآن،‌جزء 29

[6]. روایت ترمذی از یزید بن رومان و از طارق بن عبدالله محاربی؛ روایت احمد در المسند (3/492) و (4/341).

[7]. سیرة ابن هشام (1/299، 358)؛ مختصر سیرة الرسول، ص 117 و 118.

[8]. نگا: تفهیم القرآن (4/9)

[9]. نگا: سیره ابن هشام 01/362)

[10]. نگا: رحمه للعالمین(1/59).

[11]. فی ظلال القرآن (30/282)؛ تفهیم القرآن (6/522).

[12]. تفهیم القرآن (6/490)

[13]. روایت ترمذی

[14]. ابن هشام (1/335).

[15]. ابن هشام (1/416).

[16]. در صحیح بخاری (1/543)، به این مطلب، تصریح شده است.

[17]. صحیح بخاری، کتاب الوضوء، باب إذ ألقی علی المصلی قذر أو جیفه (1/37).

[18]. ابن هشام (1/356)

[19]. ابن هشام (1/361)

[20]. صحیح مسلم، حدیث (38).

[21]. نگا: فی ظلال ؛ (جزء 30/208)

[22]. علق: آیات 17 و 18

[23]. ابن هشام (1/320)

[24]. رحمه للعالمین (1/57)

[25]. رحمه للعالمین (1/58).

[26]. رحمة للعالمین (1/57)؛ تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 61، سیرة ابن هشام (1/317).

[27].ابن هشام (1/319)؛ فقه السیرة، ص 82.

[28]. رحمة للعالمین (1/57)؛ من أعجاز التنزیل، ص 53.

[29]. رحمة للعالمین (1/57)؛ تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 60.

[30]. رحمة للعالمین (1/57)؛ ابن هشام (1/319).

[31]. ابن هشام (1/318).

[32]. رحمة للعالمین (1/58).

[33]. سیرة ابن هشام (1/263)؛ مختصر سیرة الرسول از محمد بن عبدالوهاب رحمه الله، ص 60.

[34]. مختصر سیرة الرسول، ص 61

[35]. مختصر سیرة الرسول  صل الله علیه و آله و سلم ، ص 92، زاد المعاد (1/24)؛ رحمة للعالمین (1/61)

[36]. رحمة للعالمین (1/61)، زاد المعاد (1/24).

[37]. نگا: بخاری، باب «سجدة النجم» و باب «سجود المسلمین و المشرکین) (1/146)؛ همچنین صحیح بخاری (1/543)، باب «مالقی البنی  صل الله علیه و آله و سلم  و أصحابه من المشرکین

[38]. تفهیم القرآن (5/188).

[39]. تفهیم القرآن (5/188)؛ زاد المعاد (1/24) و (2/44)؛ سیره ابن هشام (1/364).

[40]. نگا: زادالمعاد (1/24).

[41]. ابن هشام (1/334- 338).

[42]. ابن هشام (1/265)

[43]. مختصر السیره، ص 68.

[44]. ابن هشام (1/226، 267).

[45]. اشاره به آیه 1 و آیه ی 8 سوره نجم.

[46]. تفهیم القرآن (6/522) برگفته از الإستیعاب، الإصابه، دلائل النبوه و الروض الأنف و مختصر السیره، ص 135.

[47]. مختصر السیره، ص 113.

[48]. سیرة ابن هشام (1/298)

[49]. برگرفته از سیرة ابن هشام (1/289).

[50]. صحیح بخاری (1/544).

[51]. مختصر السیره، ص 113.

[52]. مختصر سیره الرسول  صل الله علیه و آله و سلم ، ص 66، رحمة للعالمین (1/68) ؛ ابن هشام (1/291).

[53]. تاریخ عمربن خطاب، ابن جوزی، ص 11.

[54]. ترمذی (2/209)، ابواب المناقب،‌مناقب أبی حفض عمر بن الخطاب.

[55]. فقه السیره، ص 92.

[56]. تاریخ عمر بن خطاب از ابن جوزی، ص 6. روایت ابن اسحاق از عطا و مجاهد، به این روایت نزدیک است، اما انتهای این روایت‌ها متفاوت است، ‌نگا: ابن هشام (1/346)، همچنین روایت ابن جوزی از جابر نیز به این روایت نزدیک است و درعین حال در انتها، متفاوت می‌باشد؛ نگا: تاریخ عمربن خطاب، ص 9-10.

[57].تاریخ عمربن خطاب، ص 7، 10، 11؛ مختصر السیره، ص 102؛ ابن هشام (1/343-346).

[58]. تاریخ عمر بن خطاب، ص 8.

[59]. تاریخ عمربن خطاب، ص 8؛ ابن هشام (1/348)

[60]. صحیح بخاری، باب إسلام عمر بن خطاب (1/545).

[61]. ابن هشام (1/349).

[62]. تاریخ عمر بن خطاب، ص 6و 7.

[63]. مختصر السیره، ص 103.

[64]. تاریخ عمر بن خطاب، ص 13.

[65]. صحیح بخاری، باب اسلام عمر بن خطاب، (1/545).

[66]. ابن هشام (1/293)

[67]. تفسیر ابن کثیر (6/159)

[68]. زخرف: 79.

[69]. ابن هشام (1/296)؛ مختصر السیره، ص 106.

[70]. زادالمعاد(2/46).

[71]. نگا: صحیح بخاری، باب نزول النبی  صل الله علیه و آله و سلم  بمکه» و باب «تفاسم المشرکین علی النبی  صل الله علیه و آله و سلم » زادالمعاد (2/46). سیره ابن هشام (1/350 و 351و 374و 377).

[72]. تاریخ اسلام، نوشته ی اکبر خان نجیب آبادی (1/120)؛ در منابع تاریخی، اختلاف زیادی در مورد ماه وفات ابوطالب وجود دارد. ما از آن جهت ماه رجب را ترجیح دادیم که بیشتر منابع تاریخی، وفاتش را شش ماه پس از رهایی از محاصره دانسته‌اند، آغاز این محاصره اول محرم سال هفتم بعثت بود و سه سال کامل به طول انجامید. با این حساب، ابوطالب در ماه رجب سال دهم بعثت، وفات نموده است.

[73]. مختصر السیرة، ص 111.

[74]. صحیح بخاری، باب قصة أبی طالب (1/548)

[75]. صحیح بخاری، باب قصة أبی طالب (1/548).

[76]. مرجع سابق

[77]. ابن جوزی در التلقیح، ص 7، به وفات خدیجه رضی الله عنها  در رمضان سال دهم بعثت تصریح کرده است، همچنین منصورپوری در رحمة للعالمین (2/164)

[78]. روایت امام احمد در المسند(6/118)

[79]. صحیح بخاری، باب تزویج النبی  صل الله علیه و آله و سلم  خدیجة و فضلها (1/539).

[80]. شاه اکبرخان نجیب آبادی، تصریح کرده است که این واقعه، در سال وفات ابوطالب، رخ داده است؛ نگا: تاریخ اسلام(1/120)؛ ابن هشام (1/372)، صحیح بخاری (1/552).

[81]. ابن هشام (1/416).

[82]. رحمه للعالمین(2/165)؛ تلقیح فهوم أهل الأثر، ص10.

[83]. ابن هشام (1/316).

[84].روایت ترمذی در تفسیر سورة انعام (2/132)

[85]. سیره ابن هشام (2/84).

[86]. صحیح بخاری (2/563).

[87]. البدایه و النهایه(3/30)

[88]. روایت ترمذی

[89]. صحیح بخاری (1/543).

[90]. صحیح بخاری(1/510).

[91]. فقه السیره، ص 84.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...