توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

مرحله سوم و آخرین مرحله دعوت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم

 

مرحله سوم و آخرین مرحله دعوت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

این آخرین مرحله از مراحل زندگی رسول خدا است که در آن نتایج و دستاوردهای دعوت اسلامی پس از جهاد و مبارزه طولانی و رنج‌ها و دشواریهای بسیار و نیز به دنبال آشوب‌ها و پریشانی‌های فراوان و همچنین جنگ‌های خونینی که در طول بیست و اندی سال تجربه کرده بودند، مشهود گردید. فتح مکه بزرگترین پیروزی مسلمانان، از آغاز دعوت اسلامی بود و با همین فتح بود که مسیر زندگی عرب‌ها تغییر کرد و محیط و فضای جزیرة العرب نیز دگرگون شد. در حقیقت این فتح، سر فصل تعیین کننده‌ای بین دوران گذشته و آینده آن بود. زیرا قریشیان از نگاه عرب‌ها، حامیان و پشتیبانان دین بودند و سایراعراب در این مورد از قریش پیروی می‌کردند. تسلیم شدن قریش در برابر اسلام به معنای ریشه کن شدن عقیده بت پرستی از جزیره العرب بود.

می توان این مرحله از زندگی رسول خدا را در دو بخش جداگانه، مورد بررسی قرار داد: یکی بخش جهاد و مبارزه و دیگری پیشی گرفتن قبایل عرب از یکدیگر برای پذیرش اسلام؛ این دو، با یکدیگر پیوند تام داشت. در هر یک از این مراحل، رویدادهای آن مرحله دیگر، تداخل داشت و به عبارتی هر دو مرحله، همزمان صورت می‌گرفت. اما طبق ترتیبی که در طرح مباحث بکار گرفتیم، ترجیح دادیم هر بخش را جداگانه بیاوریم و با توجه به این که مرحله جهاد و مبارزه، پیوستگی و تناسب بیشتری با مراحل پیشین و مباحث گذشته دارد، ابتدا به این بخش می‌پردازیم:

غزوه حنین

فتح مکه با حمله‌ای ضربتی و برق آسا بر پیکر اعراب صورت گرفت. این حمله ناگهانی، قبایل مجاور مکه را با واقعیتی عملی روبرو کرد و آنان را در برابر کار انجام شده‌ای قرار داد. به همین خاطر همه تسلیم شدند به جز برخی از طوایف سرکش و طغیانگر قوی که طوایف هوازن و ثقیف در رأس آن‌ها قرار داشتند. قبایل دیگری مانند نصر، جشم و سعدبن بکر و گروهی از بنی هلال که همگی از شاخه‌های قیس عیلان بودند، با آنان متحد شدند. این طوایف، آنچنان مغرور بودند که خود را فراتر از آن می‌دانستند که در برابر پیروزی اسلام، سر تسلیم فرود آورند. بنابراین همه طوایف مذکور به مالک بن عوف نصری پیوستند و برای جنگ با مسلمانان آماده شدند.

مسیر دشمن و فرود آمدنش در اوطاس

وقتی فرمانده کل اعراب متخاصم، مالک بن عوف تصمیم گرفت به جنگ با مسلمانان برود، اموال و زنان و فرزندان جنگجویان را نیز با سپاه همراه کرد و به راه خود ادامه داد تا درمنطقه‌ای به نام اوطاس فرود آمدند که در سرزمین هوازن و نزدیک حنین است؛ اما وادی اوطاس غیر از وادی حنین است. حنین، نام یک وادی در کنار «ذی المجاز» است که با مکه بیش از ده میل از سمت عرفات فاصله دارد.[1]

پیشنهاد پیرمرد جنگ آزموده

مالک بن عوف فرمانده کل در اوطاس فرود آمد و مردم نیزاطرافش جمع شدند؛ در میان آن‌ها پیرمردی جنگ آزموده به نام دریدبن صمه بود. درید پرسید: اینجا کجاست؟ گفتند: اوطاس، گفت: آری، نه بلند است و سنگلاخ و نه پست است و سست؛ اما چرا صدای حیوانات و گریه بچه‌ها را هم می‌شنوم!؟ گفتند: مالک، اموال و زنان و بچه‌های مردم را آورده است؛ پرسید: مالک کجاست و پس از آنکه علت را از مالک جویا شد، مالک گفت: خواستم زنان و فرزندان و اموال جنگجویان را پشت سرشان قرار دهم تا برای دفاع از این‌ها سرسختانه بجنگند. درید گفت: سوگند به خدا، این، چوپان گوسفندان است؟ آیا مگر چنین چیزهایی، جنگجویان شکست خورده را از فرار باز می‌دارد؟

اگر جنگ به سود تو باشد، تنها مردان جنگی با شمشیرها و نیزه‌هایشان به درد تو می‌خورند؛ اما اگر جنگ به سود تو تمام نشود، به خاطر خانواده و اموالت رسوا می‌شوی. آنگاه درید، سراغ برخی از طوایف و سردارانشان را گرفت و افزود: ای مالک! تو با آوردن خانواده‌های هوازن و آوردن کیان و هستی آنان، کاری از پیش نخواهی برد؛ لذا زنان و کودکان و دارایی هوازن را به سرزمین‌های دور دست و ارتفاعات محل زندگی این‌ها منتقل کن و آنگاه با از دین برگشتگان روبرو شو. اگر جنگ به نفع تو تمام شد که آن‌ها پشت جبهه‌اند و به تو خواهند پیوست و اگر جنگ به ضرر تو تمام شود اهل و مالت را حفظ کرده‌ای. اما مالک این خواسته درید را نپذیرفت و گفت: سوگند به خدا! این کار را نمی‌کنم؛ تو پیر و فرتوت شده‌ای و عقلت نیز پیر شده است. به خدا قسم که هوازن باید از من فرمانبرداری کند یا این شمشیر را به سینه‌ام فشار می‌دهم تا از پشتم بیرون بیاید!

مالک دوست نداشت از درید در میان هوازن، نام و یادی به میان بیاید.

مردم هوازن گفتند: از تو اطاعت می‌کنیم. درید گفت: امروز در جنگی حضور دارم که تا کنون شرکت نکرده‌ام و شعری بدین مضمون خواند: «ای کاش من در این جنگ جوانی چست و چالاک می‌بودم و گاه تند و گاه خسته می‌راندم و می‌تاختم و اسبان موبلند را چنان می‌راندم که گویی گوسفندان نارسیده رابه دست گرفته‌ام».

نیروهای اطلاعاتی دشمن

جاسوسانی که مالک برای کسب خبر فرستاده بود در حالی برگشتند که لرزه بر اندام آن‌ها افتاده بود و سخت هراسان بودند. مالک گفت: وای بر شما! مگر شما را چه شده!؟

گفتند: مردانی سفید پوش دیدیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند؛ بخدا نتوانستیم خود را کنترل کنیم و طولی نکشید به این حال شدیم که می‌بینی!

نیروهای اطلاعاتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

اخبار مربوط به حرکت و مسیر دشمن به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسید. بنابراین ابوحدرد اسلمی رضی الله عنه  را فرستاد و به او دستور داد به میان هوازن و هم پیمانانشان برود و چند روزی بین مردم بماند تا از اهداف و اخبار آن‌ها، اطلاعاتی کسب کند و او نیز چنین کرد.

عزیمت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از مکه به سوی حنین

در روز دوشنبه ششم شوال سال هشتم هجری، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مکه را به قصد حنین ترک گفت؛ این روز، نوزدهمین روز ورود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مکه بود. در این روز جمعیت سپاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دوازده هزار نفر بود که ده هزار نفر از مدینه و اطرافش آمده بودند و دو هزار نفر از مکه به آن‌ها پیوستند که اکثریت آنان تازه مسلمان شده بودند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از صفوان بن امیه صد زره و اسلحه به عاریت گرفت و بر مکه عتاب بن اسید را به عنوان جانشین تعیین کرد. پاسی از شب گذشته بود که سوارکاری نمایان شد و نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: من بر قله فلان کوه رفتم و دیدم که هوازن، یکپارچه با خانه و اموال و چارپایان خود، در حنین، جمع شده‌اند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تبسمی کرد و گفت: ان شاء الله آن‌ها غنائم مسلمانان خواهند بود. در آن شب انس بن ابی مرثد غنوی داوطلبانه حراست و نگهبانی اردوگاه را بر عهده گرفت.[2]

در راه حنین، مردم به درخت سدر بزرگ و سرسبزی برخوردند که به آن «ذات انواط» می‌گفتند. عرب‌ها، اسلحه‌هایشان را به این درخت آویزان می‌کردند و در پای آن درخت، قربانی و اعتکاف می‌نمودند. برخی از سپاهیان گفتند: ای رسول خدا! برای ما ذات انواطی قرار بده همانطور که کافران ذات انواط دارند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تکبیر گفت و فرمود: «سوگند به ذاتی که جان محمد  صل الله علیه و آله و سلم  در دست اوست، شما حرفی گفتید که در گذشته قوم موسی گفته بودند: برای ما الهی قرار بده مانند خدای آن‌ها! و موسی گفت: شما قومی جهالت پیشه هستید!؟ این، راه و رسم پیشینیان است و شما راه و رسم گذشتگانتان را دنبال می‌کنید»!

برخی از افراد سپاه به خاطر کثرت جمعیت، مغرورانه می‌گفتند: امروز هرگز مغلوب نخواهیم شد!؟ این سخن بر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گران آمد.

غافلگیر شدن سپاه اسلام

شب چهارشنبه دهم شوال سپاهیان مسلمان به حنین رسیدند؛ اما مالک بن عوف از آن‌ها سبقت گرفته و شب هنگام سپاهش را وارد وادی حنین کرده و جنگجویانش را بر سر راه‌های مسلمین در کمینگاه‌ها متفرق کرده بود و بدین سان جنگجویان دشمن تمام دره‌ها و تنگه‌ها را گرفته بودند. و دستور داشتند به مجرد این که سپاهیان اسلام ظاهر شوند، آنان را تیر باران کنند و همگی به یکباره بر آنان یورش برند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سحرگاه سپاهیانش را آماده ساخت و صف‌ها را مرتب نمود و پرچم‌ها را بست و آن‌ها را به لشکریان داد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برنامه رفتنش را طوری تنظیم کرده بود که مسلمانان، سپیده دم به وادی حنین رسیدند و در حالی که از کمین دشمن بی خبر بودند، وارد وادی شدند و در همان حال که به سرعت از وادی پایین می‌رفتند، رگبار تیر بر سرشان بارید و دسته‌های مرتب و یکپارچه دشمن، بر آن‌ها حمله ور شدند و مسلمانان پا به فرار گذاشتند؛ طوری که کسی متوجه کسی دیگر نبود! شکست واضح و روشنی بود؛ چنانچه ابوسفیان گفت: فرار لشکر تا «دریای احمر» ادامه خواهد یافت. جبله یا کلده بن جنید گفت: امروز سحر باطل شد! و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در همین حال به سمت راست سپاه رفت و پیوسته می‌گفت: ای مردم نزد من باز گردید! من، رسول خدایم! من محمد پسر عبدالله هستم! و در موضع ایشان کسی جز شمار اندکی از مهاجرین و تعدادی از انصار، باقی نمانده بود؛ این جا بود که شجاعت بی نظیر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  نمایان شد و سوار بر شترش به سمت دشمن حرکت نمود و پیوسته می‌گفت: من، پیامبر خدایم و دروغ گو نیستم! من، پسر عبدالمطلبم!

در همین حال ابوسفیان بن حارث لگام شتر پیامبر و عباس نیز رکاب آن را گرفته بود؛ آن دو نمی‌گذاشتند رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با سرعت به پیش رود؛ در این هنگام پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از شتر پیاده شد و از خدایش کمک خواست و چنین دعا نمود: «پروردگارا! نصرتت را نازل فرما».

بازگشت مسلمانان و گرم شدن تنور جنگ

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به عمویش عباس که صدایی بلند و رسا داشت، دستور داد تا اصحاب ایشان را صدا بزند.

عباس رضی الله عنه  گوید: با آواز بلند فریاد زدم: اصحاب سمره کجایند؟ سوگند به خدا هنگامی که مسلمانان، آوازم را شنیدند، مانند گاوانی که صدای گوساله شان را بشنوند و به طرفش بدوند، لبیک گویان باز می‌گشتند! چنانچه اگر شخصی می‌خواست شترش را برگرداند و شتر بر نمی‌گشت، زرهش را بر می‌داشت و به شانه‌اش می‌گذاشت و شمشیر و سپرش را به دست می‌گرفت و شتر را رها می‌کرد و به دنبال صدا می‌رفت. بدین ترتیب صد نفر در اطراف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  جمع شدند و شروع به جنگ کردند.

عباس می‌گوید: انصار را مورد خطاب قرار دادم و فریاد زدم: ای جماعت انصار! آنگاه بنی حارث از خزرج را فرا خواندم. بدین ترتیب دسته دسته همان طور که معرکه را ترک کرده بودند، جمع شدند. دو گروه به جنگ و نبرد سختی پرداختند؛ رسول خدا به میدان جنگ نظری انداخت و چون مشاهده کرد که تنور جنگ رو به گرم شدن است، گفت: «الان تنور جنگ گرم شد».

آنگاه رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  مشتی خاک برداشت و با آن به روی دشمن پاشید و گفت: رویتان سیاه باد!

هیچ انسانی نبود مگر این که از همان مشت خاک در چشمش رفته بود؛ در نتیجه مشرکین همچنان سست می‌شدند و ورق به زیانشان برمی گشت.

شکست دشمن

لحظاتی پس از پاشیدن مشت خاک، دشمن تن به شکست آشکاری داد و تنها از بنی ثقیف، 70 نفر کشته شدند و مسلمانان، اموال و اسلحه و گوسفندان قابل ملاحظه‌ای به غنیمت گرفتند. خدای متعال، این دگرگونی را بدین سان بیان فرموده است: ﴿وَيَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡ‍ٔٗا وَضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ ٢٥ ثُمَّ أَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَا وَعَذَّبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٢٦ [التوبة: 25- 26]. یعنی: «خداوند، شما را در مواقع زیادی یاری کرد (و از جمله) در روز حنین بدانگاه که فراوانی جمعیتتان، شما را به اعجاب انداخت؛ اما آن لشکریان فراوان، اصلا بکار شما نیامدند و زمین با تمام وسعتش، بر شما تنگ شد و از آن پس پشت کردید و پا به فرار گذاشتید؛ سپس خداوند، آرامش خود را بر پیامبرش و بر مؤمنان، نازل کرد و لشکریانی فرو فرستاد که شما، ایشان را نمی‌دیدید و (بدینوسیله) کافران را مجازات کرد و این است کیفر کافران».

عملیات تعقیب و گریز

وقتی دشمن شکست خورد، گروهی از آن‌ها به طائف، گروهی به نخله و گروهی به سوی اوطاس متواری شدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گروهی از سوارانش را به فرماندهی ابو عامر اشعری به اوطاس فرستاد. دو گروه اندکی آنجا زد و خورد کردند و مشرکین دوباره شکست خوردند و در این زد و خورد فرمانده سوارکاران اسلام، ابوعامر اشعری رضی الله عنه  به شهادت رسید. گروهی دیگر از سواران مسلمان، مشرکین شکست خورده را که به نخله رفته بودند، تعقیب کردند و درید بن صمه را دستگیر نمودند؛ ربیعه بن رفیع او را کشت. بیشتر مشرکان فراری به سوی طائف گریختند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شخصا پس از جمع آوری غنایم، به تعقیب آنان پرداخت.

غنایم این جنگ

شش هزار اسیر جنگی، چهل هزار نفر شتر، بیست و چهار هزار رأس گوسفند و چهار هزار اوقیه نقره، از دستاوردهای جنگ حنین بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد تا آن‌ها را در جایی به نام جعرانه جمع کنند و نگهداری غنائم را به مسعود بن عمرو غفاری رضی الله عنه  سپرد و آن‌ها را پس از جنگ طائف تقسیم کرد.

در بین اسیران این جنگ شیما دختر حارث سعدیه خواهر رضایی پیامبر بود. وقتی او را نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آوردند، خودش را به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  معرفی کرد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  او را احترام نمود و ردایش را برای او پهن کرد و وی را بر آن نشاند و آنگاه بر او منت نهاد و آزادش کرد و او را به قومش باز گرداند.

غزوه طائف

این غزوه در حقیقت ادامه و دنباله جنگ حنین بود؛ چون بیشتر فراریان هوازن و ثقیف با فرمانده خود به طائف گریختند و به آنجا پناه بردند.

در همان ماه شوال، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از جنگ حنین و جمع آوری غنایم در جعرانه، به طائف رفت؛ ابتدا یک هزار رزمنده به فرماندهی خالد بن ولید، پیش از دیگر سپاهیان، وارد طائف شدند. سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با سپاهیانش به طائف رفت و در مسیر راه از مناطق «نخله یمانی»، «قرن المنازل» و «لیه» عبور کرد. در آنجا دژ مالک بن عوف بود. لذا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد آن را ویران کنند و سپس به راهش ادامه داد تا به طائف رسید و در نزدیکی دژی که دشمنان به آن پناه برده بودند، اردو زد و ساکنان قلعه را محاصره کردند.

در روایت مسلم از انس آمده: مدت محاصره چهل روز طول کشیده است.

سیره نویسان در این باره اختلاف دارند؛ برخی گفته‌اند: مدت محاصره، بیست روز بوده است و برخی، ده روز و بعضی دیگر، هجده و پانزده روز را نیز ثبت کرده‌اند.[3] در طول مدت محاصره تیراندازی و پرتاب سنگ مکرر روی می‌داد و مسلمانان در همان آغاز محاصره آماج تیر باران شدید واقع شدند؛ چنان که گویی گروه بزرگی از ملخ سر آنان فرو ریخته است. لذا تعدادی از مسلمانان مجروح شدند و دوازده تن از مجاهدان به شهادت رسیدند تا جایی که سپاهیان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مجبور به عقب نشینی شدند و اردوگاهشان را به محل مسجد امروزی طائف منتقل کردند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در این جنگ منجنیق نصب کرد و اهل طائف را سنگ باران نمود تا آنکه دیوار دژ رو به ویرانی نهاد و مسلمانان بوسیله دبابه، به درون قلعه راه یافتند. گفتنی است: امروزه، در زبان عربی به «تانک»، دبابه می‌گویند؛ اما دبابه آن روزگار، شباهت چندانی به تانک‌ها و زره پوش‌های امروزی نداشته است. بلکه آن را از چوب درست می‌کردند و فرد جنگجو داخل آن می‌رفت و با این دبابه به دیوار «دژ» می‌کوبیدند و دژ را سوراخ می‌کردند. ثقیف از داخل حصار، تکه‌های آهن گداخته بر سر آن‌ها ریختند. مسلمانان ناچار از زیر دیوار دژ بیرون آمدند و دشمنان، آن‌ها را تیر باران کردند و گروهی از ایشان را به شهادت رساندند!

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به عنوان یک راهبرد نظامی، دستور داد که تاکستان‌های آن‌ها را قطع کنند و آتش زنند. آنگاه ثقیف از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تقاضا کردند که به خاطر خدا و پیوند خویشاوندی، این کار را نکنید. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز به خاطر خدا و رعایت پیوند خویشاوندی دستور داد از آن کار دست بکشند؛ این جا بود که منادی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فریاد زد. هر غلامی که از دژ فرود آید، آزاد است؛ 23 تن از غلامان از دژ پایین آمدند.[4]

از آن جمله ابوبکره بود که از دیوار دژ طائف بالا رفت و خودش را روی چرخ چاه انداخت و از بالای قلعه، پایین آمد. به همین مناسبت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  او را ابوبکره نامیدند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تمام این برده‌ها را آزاد کرد و هر یک را به یکی از مسلمانان سپرد تا او را سرپرستی کند. این موضوع بر اهل طائف بسیار دشوار تمام شد.

محاصره به طول انجامید و اهل دژ، همچنان به سرکشی ادامه دادند. مسلمانان، از تیر باران و آهن‌های گداخته آسیب بسیار دیدند. ساکنان قلعه، به اندازه مخارج یک سال غذا و امکانات آماده کرده بودند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با نوفل بن معاویه مشورت کرد. او گفت: این‌ها، همچون روباهی در سوراخ خزیده اند؛ اگر آن‌ها را ترک کنی، به تو زیانی نمی‌رسانند و اگر بخواهی می‌توانی آن را بگیری! اینجا بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تصمیم گرفت به محاصره پایان دهد و اعلام حرکت نماید. بدین ترتیب رسول خدا به عمر رضی الله عنه  دستور داد که در میان مردم اعلام کند: انشاءالله ما فردا کوچ می‌کنیم! این موضوع بر مسلمانان دشوار آمد و گفتند: برگردیم حال آنکه طائف برای ما فتح نشده است!؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: بامداد، جنگ را آغاز کنید. مسلمانان صبح روز بعد، جنگ را شروع کردند و تعدادی از آنان، مجروح و زخمی شدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: انشاء الله فردا کوچ خواهیم کرد؛ مسلمانان، خوشحال شدند و خودشان را آماده کوچ کردند و رسول خدا نیز تبسم می‌کرد. وقتی بار سفر بستند و آماده شدند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: بگویید: آئبون تائبون عابدون لربنا حامدون؛ یعنی: «توبه کنان، عبادت کنان و سپاس گویان برای پروردگارمان، باز می‌گردیم». به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفتند: «ثقیف را نفرین کنید». رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بار خدایا! ثقیف را هدایت کن و آن‌ها را نزد ما بیاور».

تقسیم غنائم در جعرانه

وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از طائف برگشت، بیش از ده شبانه روز در جعرانه توقف نمود و غنائم را تقسیم نکرد تا شاید نمایندگان هوازن بیایند و اموالشان را باز پس بگیرند؛ اما کسی نیامد؛ بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  غنائم را تقسیم کرد و برای این که اشراف و بزرگان مکه را که تازه مسلمان شده بودند، آرام کند و دل آن‌ها را به دست آورد، به آن‌ها سهم بیشتری از غنایم داد. بنابراین «مؤلفه القلوب» آن‌ها بودند که از عطایای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برخوردار شدند. به ابوسفیان بن حرب 100 شتر و 40 اوقیه داد. او گفت: پسرم یزید!؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او نیز 100 شتر و 40 اوقیه داد. باز گفت: پسرم معاویه!؟ به او نیز همان مقدار داد. و به حکیم بن حزام 100 شتر داد و چون دوباره تقاضا نمود، 100 شتر دیگر نیز به او بخشید. به صفوان بن امیه سه بار و هر بار 100 شتر داد.[5]

به حارث بن کلده 100 شتر داد و همین طور به هر یک از سران قبایل قریش و غیره صد شتر داد. و به بعضی پنجاه و به برخی چهل شتر داد تا جایی که مردم می‌گفتند: محمد  صل الله علیه و آله و سلم  آنقدر بذل و بخشش می‌کند که هیچ باکی از تنگدستی ندارد. صحرانشینان هجوم آورند که درخواست مال کردند و چنان فشار آوردند و رسول خدا را به کنار درختی راندند؛ ردای ایشان به درخت گیر کرد و افتاد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای مردم! ردایم را بیاورید سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر سرزمین تهامه پر از گوسفند می‌بود، همه را تقسیم می‌کردم! آنگاه می‌دیدید که من بخیل، ترسو و دروغگو نیستم. آنگاه از پشت شترش، تار مویی کند و وسط انگشتانش قرار داد و گفت: ای مردم! به خدا قسم از غنیمت‌های بدست آمده به اندازهیک تار مو هم سهمی ندارم مگر خمس و خمس نیز به شما برمی گردد تا وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سهم مؤلفه القلوب را داد، از زید بن ثابت خواست بقیه غنائم را بیاورد و مردم را جمع کند؛وسپس شروع به تقسیم نمود.به هر رزمنده 4 شتر یا 40 گوسفند می‌داد و اگر سوارکار نیز بود، 12 شتر یا 120 گوسفند عطا می‌کرد. این طرز تقسیم، پشتوانه سیاسی حکیمانه‌ای داشت. زیرا بسیاری از مردم به خاطر شکمشان تسلیم حق می‌شوند، نه با شناخت و از روی عقل؛ همچون حیوانی که باید دسته‌ای علف بدست گرفت و او را به سوی آغل کشید. برخی از مردم نیز باید بدینگونه به سوی حق کشیده شوند تا با ایمان انس بگیرند.[6]

ناراحتی انصار از نحوه تقسیم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

این شیوه تقسیم غنایم بر اساس سیاست حکیمانه‌ای بود که در ابتدا برای بسیاری از مسلمانان قابل درک نبود؛ بنابراین بسیاری لب به اعتراض گشودند و انصار از جمله کسانی بودند که این مسأله بر آن‌ها گران تمام شد؛ چرا که از غنائم حنین کاملا محروم شده بودند. ابن اسحاق از ابی سعید خدری روایت می‌کند: وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به قریش و دیگر قبایل عرب هرچه خواست داد و به انصار چیزی نداد، گروهی از انصار قلبا ناراحت بودند تا جایی که این ناراحتی به قیل و قال زیادی تبدیل شد و برخی گفتند: چشم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به قوم و قبیله‌اش افتاده است!؟ بنابراین سعد بن عباده نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: ای رسول خدا! گروهی از انصار به خاطر تقسیم این غنائم ناراحت هستند؛ زیرا غنائم را بین خویشاوندان خودت تقسیم کردی و به انصار چیزی ندادی! پیامبر پرسید: ای سعد! موضع تو چیست؟ سعد گفت: ای رسول خدا! من هم مردی از قوم و قبیله خود هستم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: حال که چنین است، قومت را در این محوطه جمع کن. سعد از نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفت و قومش را به جایی فرا خواند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفته بود. گروهی از مهاجرین نیز آمدند؛ به آنان اجازه ی ورود داد و چون گروه دیگری آمدند، سعد اجازه ورود نداد؛ وقتی جمع شدند، سعد آمد و گفت: ای پیامبر! انصار جمع شدند و آماده ملاقات با شما هستند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و پس از حمد و ثنای خداوند، فرمود: ای گروه انصار! این چه حرفی است که از قول شما به من رسیده است مبنی بر اینکه از من ناراحت هستید؟ آیا زمانی که نزد شما آمدم، گمراه نبودید تا اینکه خداوند، شما را به وسیله من دوست یکدیگر گردانید؟ گفتند: آری، خداوند و رسولش، منت گذار ما هستند. آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای گروه انصار! چرا پاسخ من را نمی‌دهید!؟ گفتند: ای پیامبر چه پاسخی به شما بدهیم؟ فرمود: اما به خدا سوگند اگر می‌خواستید، می‌توانستید، بگویید و اگر می‌گفتید، راست می‌گفتید و تصدیق می‌شدید: (می گفتید) تو در حالی نزد ما آمدی که همگان تو را تکذیب کرده بودند، و ما تو را تصدیق کردیم. همگان تو را تنها گذاشته بودند و ما تو را یاری و پشتیبانی کردیم؛ در حالی به نزد ما آمدی که آواره بودی و ما به تو جا و مکان دادیم؛ مستمند بودی و ما با تو همدردی و همراهی کردیم؛ ای گروه انصار! بخاطر پر گیاهی از دنیا، در دل از من ناراحت شدید؟! آن هم به خاطر پر گیاهی که می‌خواستم به واسطه آن، دل عده‌ای را بدست آورم تا مسلمان شوند و شما را به اسلامتان واگذار کردم. آیا نمی‌پسندید که مردم، گوسفند و شتر با خود ببرند و شما، رسول خدا را با خود ببرید؟! سوگند به خدا اگر هجرتی در کار نبود، من مردی از انصار بودم و اگر همه مردم به راهی بروند و انصار به راه دیگری، من، همان راه انصار را در پیش می‌گیرم. و فرمود: پروردگارا! انصار را بیامرز، و فرزندان و نوادگان انصار را بیامرز! انصار چنان گریستند که ریش‌هایشان خیس شد و گفتند: از اینکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، سهم و بهره ما شد، خشنودیم. آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بازگشت و مردم نیز پراکنده شدند.[7]

ورود نمایندگان هوازن

پس از تقسیم غنائم حنین، چهارده نفر از نمایندگان هوازن به رهبری زهیر بن صرد که ابو برقان عموی رضاعی رسول خدا نیز در میان آنان بود، آمدند و مسلمان شدند و بیعت کردند. آن‌ها از رسول خدا تقاضا نمودند که اسیران و اموالشان را به آن‌ها برگرداند و با لحنی صحبت کردند که دل‌ها را به رحم می‌آورد.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در جواب گفت: با من کسانی هستند که می‌بینید و همانا بهترین سخن‌ها نزد من راست‌ترین آن‌هاست. زنان و فرزندانتان برایتان محبوب‌تر است یا اموالتان؟ گفتند: هیچ چیز را با اهل و عیالمان برابر نمی‌دانیم. رسول خدا فرمود: وقتی نماز ظهر را خواندم، برخیزید و بگویید: ما رسول خدا را نزد مؤمنان و مؤمنان را نزد رسول خدا شفیع قرار می‌دهیم که زنان و فرزندان ما را به ما برگردانند!؟ وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نماز ظهر را خواند؛ نمایندگان هوازن طبق دستور عمل کردند.

پیامبر فرمود: آنچه از من و بنی عبدالمطلب است از آن شما باشد. مهاجرین و انصار گفتند: آنچه سهم ماست، از آنِ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  باشد.

اقرع بن حابس به نمایندگی از بنی تمیم و عینیه بن حصن به نمایندگی از بنو فزاره گفتند: ما چنین نمی‌کنیم! عباس بن مرداس گفت: من و بنی سلیم هم چنین نمی‌کنیم! بنی سلیم گفتند: بیهوده می‌گوید، سهم ما از آنِ رسول خدا است! عباس به بنو سلیم گفت: مرا خوار و زبون کردید!

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: این‌ها مسلمان شده و نزد من آمده‌اند. پیش از این تا مدتی اسیرانشان را تقسیم نکردم. اکنون نیز آنان را مخیر قرار دادم، اما حاضر نشدند در برابر زن و فرزندانشان جایگزینی دریافت کنند، هرکس اسیری از این‌ها در دست دارد، اگر با طیب خاطر آن را آزاد می‌کند، این یک راه است و هرکس حاضر نیست بدین صورت اسیران این جماعت را بازگرداند، باز هم اسیران سهمیه‌اش را آزاد کند و در عوض بر عهده ماست که در قبال هر سهم، از اولین غنیمتی که خدا برای ما برساند به او شش سهم بدهیم! گفتند: از صمیم قلب همه را به رسول خدا بخشیدم! پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ما کسانی را که رضایت داده‌اند، از کسانی که رضایت نداده‌اند، نمی‌شناسیم؛ بازگردید تا بزرگان شما نزد ما بیایند و وضع شما را برای ما روشن کنند. همه مردم، زنان و فرزندان هوازن را رها کردند، بجز عیینه بن حصن که سرپیچی کرد و از رها کردن پیرزنی که به دستش بود، خودداری نمود! او نیز بعدها اسیرش را رها کرد؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به هر اسیر، یک لباس کتانی، داد.

ادای عمره و بازگشت به مدینه

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از تقسیم غنایم در جعرانه، از همان جا برای عمره احرام بست و پس از اتمام مراسم عمره به مدینه بازگشت. در مکه عتاب بن اسیدرا به عنوان والی تعیین کرد و در 24 ذیقعده سال هشتم به مدینه بازگشت.

محمد غزالی می‌گوید: سوگند به خدا که این دوران پیروزی که خداوند، تاج عزت را بر سر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نهاد، تفاوت بسیاری با هشت سال قبل داشت که پیامبر به این دیار با ارزش آمد!!

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هشت سال قبل در حالی به مدینه آمد که مشرکان در تعقیب او بودند و او به دنبال امنیت؛ او غریبی ناآشنا و وحشت زده بود که به دنبال انس و الفت می‌گشت. در آن اثنا مردم مدینه، او را با اکرام و احترام، پناه و یاری دادند و از نوری که بر او نازل می‌شد، پیروی کردند، در حالی که تمام مردم با او دشمنی می‌کردند! او که هشت سال قبل، به عنوان مهاجری نگران به مدینه آمده بود، اینک و دوباره، در حالی به مدینه قدم می‌گذاشت که مکه تسلیم او شده و سرکشی و جهالتش را به پای وی افکنده و تسلیم پیامبر شده بود تا با اسلام، عزتش دهد و از اشتباهات گذشته‌اش درگذرد.[8]




[1] نگا: فتح الباری (8/27 و 42)

[2] نگا: سنن ابی داود (2/10)

[3] فتح الباری(8/45).

[4] صحیح بخاری (2/620).

[5] چنانچه در کتاب الشفاء بتعریف حقوق المصطفی، از قاضی عیاض چنین آمده است.

[6] نگا: فقه السیره، محمد غزالی، ص 298.

[7] سیرة ابن هشام (2/499)؛ نظیر این روایت را امام بخاری نیز روایت کرده است: صحیح بخاری (2/602).

[8] فقه السیرة، ص 303. برای تفصیل غزوات فتح مکه، حنین و طائف، ر.ک: زاد المعاد (2/160- 201)؛ سیرة ابن هشام (2/389- 501)؛ صحیح بخاری (2/612- 622)؛ فتح الباری (8/3- 58).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...