توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

غزوه بنی مصطلق یا غزوه مریسیع

 

غزوه بنی مصطلق یا غزوه مریسیع

این غزوه از نظر نظامی،گسترده و دامنه دار نبود، اما در این غزوه حوادثی رخ داد که از یک سو موجب بروز پریشانی و نابسامانی در جامعه اسلامی گردید و از سوی دیگر، اسباب رسوایی منافقان را فراهم نمود. همچنین به دنبال اتفاقاتی که در غزوه بنی مصطلق روی داد، مجموعه‌ای از قوانین جزایی، تشریع گردید که سیمای ویژه‌ای از لحاظ کرامت و طهارت، به جامعه اسلامی بخشید.

نخست به گزارش این غزوه می‌پردازیم و سپس، این اتفاقات را شرح می‌دهیم.

بنابر قول صحیح، این غزوه در سال ششم هجری و در ماه شعبان رخ داد.[1]

سبب این غزوه این بود که به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خبر رسید که سردار بنی مصطلق، حارث بن ابی ضرار با قوم و قبیله‌اش و تعدادی از صحرانشینان، قصد کارزار با آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را دارند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای تحقیق، بریده بن حصیب اسلمی را به منطقه اعزام کرد؛بریده به ملاقات حارث بن ابی ضرار رفت و با او سخن گفت و نزد رسول خدا بازگشت و گزارش کارش را به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  ارائه داد. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از اینکه از درست بودن خبر مطمئن شد، از یارانش خواست که هرچه سریعتر برای خروج آماده شوند. بدین ترتیب، پیامبر در دوم شعبان از مدینه بیرون شد.

در این غزوه گروهی از منافقان که معمولا در غزوات دیگر شرکت نمی‌کردند، بیرون شدند و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  زید بن حارثه رضی الله عنه  را در مدینه به عنوان جانشین خود تعیین نمود.برخی هم گفته‌اند: ابوذر رضی الله عنه  را بر مدینه گماشت.

حارث بن ابی ضرار، جاسوسی فرستاده بود که اخبار سپاه اسلام را به او گزارش دهد. مسلمانان، جاسوس او را دستگیر کردند و کشتند. وقتی که خبر حرکت سپاه مسلمانان و کشته شدن جاسوس حارث، به حارث و همراهانش رسید، به وحشت افتادند و صحرانشینانی که با او همراه شده بودند، پراکنده شدند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان رفت تا اینکه به مریسیع رسیدند، در آنجا آماده جنگ شدند و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  یارانش را با صفوف منظم آماده می‌کرد و پرچم مهاجرین بدست ابوبکر رضی الله عنه  بود و پرچم انصار بدست سعد بن عباده رضی الله عنه  ساعتی باتیراندازی طرفین سپری شد؛ آنگاه رسول خدا دستور حمله داد و با همین حمله پیروز شدند و مشرکان شکست خوردند و عده‌ای از آنان به قتل رسیدند و زنان و بچه‌هایشان اسیر شدند و تعدادی دام و گوسفند نیز از آنان به غنیمت گرفتند.

در این غزوه از مسلمانان فقط یک نفر کشته شد که او را مردی از انصار، به گمان اینکه از دشمن است، به قتل رسانید. این، مطلبی است که صاحبان مغازی و سیرت آورده اند؛ ولی ابن قیم می‌گوید: این، گمانی بیش نیست؛ زیرا جنگی بین دو گروه بوقوع نپیوست. بلکه آنان کنار آبی بودند که پیامبر و یارانش بر آنان حمله کردند و بچه‌ها را اسیر نمودند و اموال آنان را به غنیمت گرفتند. چنانکه در حدیث صحیح آمده که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بنی مصطلق را غافلگیر کرد و بر آنان شبیخون زد.[2]

یکی از زنانی که اسیر شده بودجویریه دختر حارث سردار این قوم بود که در سهم ثابت ابن قیس قرار گرفت. ثابت رضی الله عنه  با جویریه، قرار داد مکاتبه تنظیم کرد. رسول خدا پول مکاتبه[3] او را داد و او را آزاد نمود و با او ازدواج کرد، مسلمانان به همین دلیل، یکصد خانه وار از بنی مصطلق را که مسلمان شده بودند، آزاد نمودند و گفتند: این‌ها، خویشاوندان همسر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هستند.[4]

از آنجا که باعث و بانی جریاناتی که در این غزوه رخ داد، سرکرده منافقان، عبدالله بن ابی و یارانش بوده‌اند، لذا ابتدا به بررسی بخشی از عملکرد منافقان در جامعه اسلامی می‌پردازیم.

نقش منافقان پیش از غزوه بنی المصطلق:

بارها یادآوری کردیم که عبدالله بن ابی، نسبت به مسلمانان و اسلام و بویژه نسبت به شخص رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کینه شدیدی داشت. زیرا اوس و خزرج اتفاق کرده بودند که ابن ابی را سردارشان کنند و برایش تاجی درست کرده بودند که در همان اثنا، اسلام، در مدینه ظهور کرد و اوس و خزرج از تصمیمشان منصرف شدند و ابن ابی معتقد بود که پیامبر، پادشاهی را از او گرفته است. از این رو کینه عبدالله بن ابی نسبت به اسلام، از همان آغازین روزهای هجرت و پیش از آنکه بظاهر مسلمان شود و نیز پس از آنکه تظاهر به اسلام نمود، همواره آشکار و نمایان بود.

روزی پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر الاغی سوار بود و به عیادت سعد بن عباده رضی الله عنه  می‌رفت؛ از کنار مجلسی گذشت که عبدالله بن ابی آنجا بود. ابن ابی، بینیش را با دست گرفت و گفت: ما را خاک آلود نکن.

و چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای آن جماعت قرآن خواند، ابن ابی گفت: در خانه ات بنشین و به ما در مجالسمان، آزار نرسان.[5]

این ماجرا، مربوط به زمانی است که عبدالله بن ابی هنوز تظاهر به اسلام نکرده بود.

عبدالله بن ابی پس از جنگ بدر که تظاهر به اسلام نمود، بجز دشمنی با خدا و پیامبر خدا و مؤمنین کاری نداشت و همیشه در فکر تفرقه افکنی در جامعه اسلامی و توهین به اسلام بود و با دشمنان اسلام دوستی می‌کرد؛ همان طور که قبلا گفتیم در جریان بنی قینقاع مستقیما دخالت نمود.

همچنین در جنگ احد نیرنگ بازی و حیله‌گری نمود و باعث تفرقه بین مسلمانان شد؛ او، با سیصد نفر برگشت و در سپاه مسلمانان هرج و مرج و نابسامانی ایجاد کرد.

از جمله حیله‌گری‌های این منافق، این بود که بعد از تظاهر به اسلام هر جمعه پس از اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای خطبه بر منبر می‌نشست، برمی‌خاست و می‌گفت: این، رسول خدا است که در میان شما می‌باشد. خداوند، شما را به وسیله او کرامت و عزت داده است؛ پس کمکش کنید و از او پشتیبانی نمایید و مطیع و فرمانبردار او باشید. و سپس می‌نشست و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر می‌خاست و خطبه می‌خواند.

یکی از کارهای زشت این منافق گستاخ، این بود که در نخستین جمعه پس از جنگ احد، برخاست تا همان سخن همیشگی‌اش را تکرار کند. مسلمانان، از هر طرف لباس‌هایشان را گرفتند و گفتند: ای دشمن خدا! بنشین، تو شایستگی این حرف‌ها را نداری؛ مگر فراموش کرده‌ای که چه کار زشتی انجام داده ای؟ او از بالای سر و گردن مردم و از میان جمعیت، به بیرون رفت و می‌گفت: سوگند به خدا، گویا کار بدی کردم که برخاستم تا او را تأیید کنم. به درب مسجد که رسید، مردی از انصار جلویش را گرفت و گفت: وای بر تو! بازگرد تا رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برایت استغفار نماید.

عبدالله بن ابی گفت: سوگند به خدا نمی‌خواهم برایم طلب مغفرت کند.[6]

عبدالله بن ابی با یهودیان بنی نضیر نیز ارتباط داشت و به آنان قول داد، اگر شما را بیرون کنند، ما نیز با شما بیرون می‌شویم و اگر با شما بجنگند، ما به شما کمک می‌نماییم. در جنگ احزاب نیز او و یارانش، از هیچ اقدامی فروگذار نکردند تا در دل مسلمانان، وحشت و هراس بیفکنند. چنانچه پیشتر، به این موضوع پرداختیم. خدای متعال، در سوره احزاب، نقش و موضع منافقان را در جنگ خندق، بیان نموده است.

دشمنان اسلام اعم از یهود، منافقان و مشرکان به خوبی می‌دانستند که سبب پیروزی مسلمانان، برتری مادی و کثرت اسلحه و نیرو نیست. بلکه سبب پیروزی اسلام و مسلمانان، فضایل و ارزش‌های اخلاقی و الگوهای پسندیده‌ای است که جامعه اسلامی از آن بهره مند است و نیز خوب می‌دانستند که سرچشمه این خوبی‌ها تا حد اعجاز، شخص رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  است. دشمنان اسلام، پس از پنج سال جنگ مسلحانه فهمیده بودند که از بین بردن این افراد و این دین از طریق اسلحه غیر ممکن است؛ بنابراین تصمیم گرفتند که جنگی تبلیغاتی از ناحیه ارزش‌های اخلاقی و آداب اجتماعی بر ضد اسلام آغاز کنند؛ در این جنگ تبلیغاتی وسیع، شخصیت رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  نخستین هدف بود و از آنجایی که منافقین در صفوف مسلمین به منزله ستون پنجم به حساب می‌آمدند و در مدینه زندگی می‌کردند و می‌توانستند با مسلمانان ارتباط مستقیم داشته و هر لحظه در جریان اتفاقات باشند، سرکردگی این جنگ تبلیغاتی را آغاز کردند که بازهم عبدالله بن ابی، در رأس آنان بود. دسیسه منافقان، پس از جنگ بدر، بدانگاه نمایان شد که زید بن حارثه رضی الله عنه  همسرش زینب بنت حجش رضی الله عنها  را طلاق داد. زید، در خانه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بزرگ شده بود و پسر خوانده آن حضرت محسوب می‌شد. یکی از آداب و رسوم عرب‌ها، این بود که پسرخوانده را همانند فرزند صلبی می‌دانستند و معتقد بودند ازدواج با همسر فرزندخوانده، برای همیشه بر کسی که آن شخص را به فرزندی گرفته، حرام است. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به دستور وحی با زینب رضی الله عنها  ازدواج کرد. بنابراین منافقان بنابه پندار خود، دو روزنه مناسب پیدا کردند تا جوی نامناسب بر ضد پیامبر اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  ایجاد کنند:

1-    زینب پنجمین زن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود و قرآن ازدواج با بیش از چهار زن را روا ندانسته است؛ بنابراین منافقان، تبلیغات وسیعی به راه انداختند که چرا محمد، برخلاف حکم قرآن عمل کرده است؟

2-    زینب همسر پسرخوانده پیامبر بود و اعراب،ازدواج با زن مطلقه فرزندخوانده را حرام و گناهی بس بزرگ می‌پنداشتند؛

بنابراین تا توانستند تبلیغات منفی به راه انداختند و داستان‌ها و افسانه‌ها ساختند؛ مثلا می‌گفتند: محمد ناگهانی زینب را دیده و عاشق و دلباخته شده و چون این خبر به زید رسیده، زینب را طلاق داده تا محمد با او ازدواج کند! دایره تبلیغاتشان چنان گسترده بود که تا این زمان در بعضی از کتب تفسیر و حدیث، آثار تبلیغاتشان به چشم می‌خورد. این تبلیغات، بر روحیه افراد سست ایمان اثر منفی گذاشت تا اینکه خداوند، در این باره آیات واضح و روشنی نازل کرد و همین آیات، دل‌ها را بهبود و تسکین بخشید. تبلیغات منافقان، در این باره بقدری گسترده بود که خداوند، سوره احزاب را بدینگونه آغاز نمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ ٱتَّقِ ٱللَّهَ وَلَا تُطِعِ ٱلۡكَٰفِرِينَ وَٱلۡمُنَٰفِقِينَۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمٗا ١ [الأحزاب: 1].

یعنی: «ای پیامبر! از خدا بترس و از کافران و منافقان پیروی مکن، قطعا خداوند دانا و باحکمت است».

این‌ها، اشاراتی گذرا و تصویرهای کوچکی از کارهای منافقان قبل از غزوه بنی مصطلق بود؛ اماپیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تمام این آزارها را با صبر و آرامش و نرمش و مدارا تحمل می‌کرد. عموم مسلمانان نیز از شر آنان در امان نبودند و با بردباری، تحمل می‌کردند! زیرا به دنبال رسوایی‌های پیاپی منافقان، دیگر آنان را شناخته بودند؛ چنانچه خدای متعال می‌فرماید: ﴿أَوَلَا يَرَوۡنَ أَنَّهُمۡ يُفۡتَنُونَ فِي كُلِّ عَامٖ مَّرَّةً أَوۡ مَرَّتَيۡنِ ثُمَّ لَا يَتُوبُونَ وَلَا هُمۡ يَذَّكَّرُونَ ١٢٦ [التوبة: 126]. یعنی: «آیا نمی‌بینی که این‌ها در هر سال یک یا دو بار آزموده (و رسوا) می‌شوند و سپس توبه نمی‌کنند و به خود نمی‌آیند؟!»

عملکرد منافقان در جنگ بنی مصطلق

زمان خروج برای جنگ بنی مصطلق فرا رسید، منافقان نیز با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شدند. خداوند، بیرون شدن آن‌ها را این گونه به تصویر کشیده است: ﴿لَوۡ خَرَجُواْ فِيكُم مَّا زَادُوكُمۡ إِلَّا خَبَالٗا وَلَأَوۡضَعُواْ خِلَٰلَكُمۡ يَبۡغُونَكُمُ ٱلۡفِتۡنَةَ [التوبة: 47]. یعنی: «اگر (منافقان) همراه شما (برای جهاد) بیرون شوند، چیزی جز شر و فساد بر شما نمی‌افزایند و شتابان در میان شما حرکت می‌کنند تا در میان شما آشفتگی و اختلاف و تفرقه ایجاد کنند».

منافقان، سخت در تلاش و تکاپو بودند تا در صفوف مسلمین، تفرقه ایجاد کنند و از این رو تبلیغات منفی گسترده‌ای بر ضد رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  به راه انداختند که به گزارش بخشی از آن می‌پردازیم:

1ـ این گفتار منافقان که: اشراف مدینه، فرومایگان را بیرون خواهند کرد:

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از پایان جنگ در مریسیع اقامت نمود. گروهی از مردم از جمله عمر بن الخطاب رضی الله عنه  و کارگری که به او جهجاه غفاری می‌گفتند، آمدند. کارگر عمر رضی الله عنه  با سنان بن وبر جهنی بر سر آب درگیر شد! جهنی فریاد کشید: ای گروه انصار! و جهجاه فریاد کشید: ای جماعت مهاجرین!

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  که این صحنه را دید، فرمود: آیا هنوز هم شعارهای جاهلیت سر می‌دهید، در حالی که من در بین شما هستم؟ این‌ها، شعارهای زشت و پوسیده‌ای است». زمانی که این خبر به عبدالله بن ابی رسید، سخت ناراحت شد. وی، در آن هنگام در میان عده‌ای از افراد قوم و قبیله‌اش بود که زیدبن ارقم رضی الله عنه  نیز در میانشان حضور داشت؛ زید بن ارقم رضی الله عنه  در آن زمان نوجوانی کم سن و سال بود. عبدالله بن ابی منافق، برآشفت و گفت: آیا واقعا چنین کردند؟! گویا آن‌ها در شهر و دیار خودمان، با ما سرجنگ دارند؟ به خدا سوگند مثال ما و این‌ها، چنان است که می‌گویند: سگت را چاق کن تا تو را گاز بگیرد. ولی به خدا قسم، همین که به مدینه بازگردیم، اشراف مدینه، فرومایگان را از آن بیرون می‌کنند. آنگاه رو به اطرافیانش کرد و گفت: این، همان بلایی است که خودتان بر سر خود در آوردید؛ این‌ها را در سرزمین خود، جا دادید و اموالتان را با آن‌ها تقسیم کردید؛ بخدا قسم که اگر به آنان کمک نمی‌کردید، به شهر و دیار دیگری می‌رفتند.

زیدبن ارقم رضی الله عنه  جریان را به عمویش گفت عموی زید بن ارقم رفت و ماجرا را برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بازگو کرد. عمر فاروق رضی الله عنه  که آنجا حضور داشت، عرض کرد: دستور بده تا عباد بن بشر، او را بکشد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای عمر! چگونه این کار را بکنم؟ اگر چنین کنم، مردم می‌گویند: محمد، یارانش را می‌کشد. خیر؛ ولی اعلام کن که حرکت می‌کنیم.

پیش از آن، هیچگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در چنان ساعتی، حرکت نمی‌کرد. همه به راه افتادند. اسید بن حضیر با پیامبر ملاقات کرد و سلام نمود و گفت: چه شد در لحظه‌ای دستور حرکت دادی که معمولا چنین نمی‌کردی؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: مگر نشنیدی که رفیق شما چه گفته است؟ منظور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ابن ابی بود. او پرسید: چه گفته است؟ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: گفته است: وقتی به مدینه بازگردیم، اشراف، فرومایگان را بیرون خواهند کرد.

اسید گفت: ای رسول خدا! این، شمایید که اگر بخواهید، او را بیرون خواهید کرد؛ بخدا قسم که او پست و ذلیل است و شمایید که عزیز و گرامی هستید. آنگاه افزود: ای رسول خدا! با او مدارا کنید؛ خدا، شما را برای ما بدینجا فرستاد، در حالی که قومش، تاجی برای او آماده کرده بودند تا او را سردارشان کنند؛ او هنوز هم گمان می‌کند که شما، پادشاهی را از او گرفته‌اید.

مردم، آن روز را تا شب و آن شب را تا صبح و مقداری از روز را راهپیمایی کردند و به راهشان ادامه دادند تا اینکه آفتاب، داغ شد. آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد که مردم اطراق کنند. وقتی که اطراق کردند، همه از فرط خستگی به خواب رفتند. هدف رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  این بود که مردم، دیگر در این باره گفتگو نکنند و خستگی، آنان را از این کار باز بدارد.

وقتی ابن ابی متوجه شد زید بن ارقم خبر را به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسانده است، نزد آن حضرت رفت و قسم خورد که آنچه را زید خبر آورده است، من نگفته و هرگز در این موضوع چیزی بر زبان نیاورده‌ام. حاضرین انصار گفتند: ای رسول خدا! شاید این پسربچه، سخن او را درست متوجه نشده یا عین سخن این مرد، در ذهنش نمانده است. لذا بپذیرید که این مرد، راست می‌گوید.

زید می‌گوید: در این وقت چنان غمگین شدم که هیچگاه غمگین نشده بودم. در خانه نشستم تا اینکه این آیه نازل شد: ﴿إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُنَٰفِقُونَ [المنافقون: 1]. یعنی: «وقتی که منافقان نزد تو می‌آیند» تا آنجا که می‌فرماید: ﴿هُمُ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُواْ عَلَىٰ مَنۡ عِندَ رَسُولِ ٱللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّواْۗ [المنافقون: 7]. یعنی: «آنان کسانی هستند که می‌گویند: بر کسانی که در اطراف پیامبر هستند، انقاق نکنید تا پراکنده شوند» تا آنجا که خداوند، می‌فرماید: ﴿لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّۚ [المنافقون: 8].

رسول الله  صل الله علیه و آله و سلم  کسی را دنبالم فرستاد و آیات را برایم تلاوت نمود و گفت: خداوند، تو را تصدیق نمود.[7]

عبد الله بن ابی منافق، فرزندی به نام عبدالله داشت که مردی شایسته و از نیکان صحابه بود. وی، از پدرش بیزاری جست. وقتی سپاه اسلام، به دروازه‌های مدینه رسید، جلوی پدرش را گرفت و شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و قسم خورد که تا رسول الله اجازه ندهد نمی‌گذارم وارد مدینه شوی؛ زیرا او با عزت است و تو ذلیل و پست هستی. وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از راه رسید، به او اجازه داد که وارد مدینه شود. پس از اجازه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرزندش راهش را باز نمود. پیش از آن عبدالله بن عبدالله بن ابی گفته بود: ای رسول خدا! اگر خواستید او را بکشید، دستور قتلش را به من بدهید؛ بخدا قسم که من، سرش را برای شما می‌آورم.[8]

2- ماجرای افک:

قضیه افک نیز در خلال همین غزوه رخ داد که خلاصه‌اش از این قرار است: عایشه رضی الله عنها  در غزوه بنی مصطلق بنا بر قرعه‌ای که بنامش درآمده بود، با رسول خدا همراه شد. عادت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بر این بود که در سفرها و غزوات، یکی از همسرانش را با خود، به قید قرعه می‌برد. در راه بازگشت از جنگ بنی مصطلق، در یکی از منازل، بار انداختند. عایشه برای قضای حاجت بیرون شد. در این اثناء گردنبندی را که از خواهرش به عاریت گرفته بود، گم کرد. لذا بازگشت تا آن را پیدا کند. در همین حال سپاه حرکت نمود و کسانی که کجاوه عایشه را بر شتر حمل می‌کردند، آمدند و کجاوه را بار کردند و چون عایشه کم سن و سال بود و وزن چندانی نداشت، گمان کردند که عایشه رضی الله عنها  در کجاوه است همچنین وقتی چند نفر کجاوه را پایین و بالا بگذارند، سنگینی آن را احساس نمی‌کنند؛ لذا اگر یک یا دو نفر، کجاوه را بلند می‌کردند، چه بسا متوجه می‌شدند که کسی در کجاوه نیست.

عایشه رضی الله عنها ، گردنبند را پیدا کرد و چون به بارانداز کاروان بازگشت، کسی را نیافت؛ لذا همانجا نشست. زیرا فکر می‌کرد که کاروانیان بزودی متوجه غیبتش می‌شوند و بدنبالش می‌آیند؛ اما خداوند، کار خودش را می‌کند و تدبیر کارها از بالای عرش خداوند، به همان گونه‌ای صورت می‌گیرد که خواست خدا باشد.

در همان حال عایشه بخواب فرو رفت و زمانی از خواب بیدار شد که صدای صفوان بن معطل رضی الله عنه  را شنید که می‌گفت: (انا لله و انا الیه راجعون)؛ همسر رسول خدا؟!

صفوان در انتهای لشکر، بار انداخته بود؛ همینکه عایشه را دید، او را شناخت؛ زیرا قبل از نزول حکم حجاب، او را دیده بود. شتر را نزدیک عایشه رضی الله عنها  برد تا ام المؤمنین سوار شود. وی، حتی یک کلمه هم با ام المؤمنین سخن نگفت و تنها چیزی که عایشه صدیقه از صفوان بن معطل رضی الله عنه  شنید، کلمه استرجاع بود. سپس صفوان شتر را حرکت داد و رفت تا اینکه در گرمای نیمروزی به سپاه رسید. وقتی مردم، آمدن صفوان بن معطل رضی الله عنه  را به همراه عایشه صدیقه رضی الله عنها  دیدند، هرکس، مطابق شخصیتش، چیزی گفت که لایق آن بود.

دشمن خدا، عبدالله بن ابی، آن مرد پلید، از شدت حسد و نفاقی که داشت با آب و تاب تمام شروع به پخش کردن قضیه افک نمود؛ وی، تا آنجا که توانست این ماجرا را شاخ و برگ داد و برایش طول و تفصیل ساخت و پرداخت. یارانش نیز در این راستا، هرچه توانستند، کردند.

در مدینه، سخن از ماجرای افک، بالا گرفت؛ اما رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  سکوت کرده بود و هیچ سخنی نمی‌گفت و چون نزول وحی به تأخیر افتاد، با اصحابش درباره جدا شدن از عایشه مشورت نمود. علی رضی الله عنه  با اشاره به اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌تواند همسر دیگری غیر از عایشه بگیرد، به جدایی از عایشه رضی الله عنها  مشورت داد. اسامه و برخی دیگر از اصحاب پیشنهاد کردند که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از عایشه جدا نشود و نسبت به سخنان دشمنان، بی خیال باشد. رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  بر فراز منبر به نکوهش عبدالله بن ابی پرداخت. اسید بن حضیر رضی الله عنه ، رییس اوسیان، داوطلب شد که عبدالله بن ابی را بکشد. بر سعد بن عباده رضی الله عنه ، رییس طایفه خزرج حمیت قبیله‌ای غالب شد. زیرا عبدالله بن ابی از طایفه خزرج بود. به هرحال سخنانی میان اسید بن حضیر و سعدبن عباده رد و بدل شد که دو طایفه آنان را رویاروی هم برآشفته ساخت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آنان را آرام نمود.

عایشه رضی الله عنها  از جریان افک بی خبر بود و پس از بازگشت، یک ماه مریض شد؛ اما می‌دید که از لطف و محبت همیشگی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  که در بیماری‌ها، به او، ابراز می‌داشت، خبری نیست. عایشه رضی الله عنها  اندکی بهتر شد و یک بار به همراه‌ام مسطح بیرون شده بود که پای ام مسطح به دامنش گیر کرد و زمین خورد؛ ام مسطح، پسرش را نفرین کرد. عایشه رضی الله عنها  به‌ام مسطح اعتراض کرد که چرا مسطح را نفرین می‌کند. ام مسطح، ماجرا را برای عایشه رضی الله عنها  بازگو کرد. عایشه رضی الله عنها  از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود و از چند و چون این خبر، مطلع شود و چون اجازه گرفت و به نزد پدرش و مادرش رفت و از چند و چون این ماجرا، باخبر شد، شروع به گریستن نمود. دو شب و یک روز چنان گریه کرد که نه خواب رفت و نه اشکش قطع شد و چیزی نمانده بود که گریه بی امان، جگرش را پاره کند.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز مانند عایشه رضی الله عنها  ناراحت بود. بنابراین نزد عایشه رفت و فرمود: «ای عایشه! درباره تو به من چنین و چنان گفته اند؛ اگر تو بی گناه باشی، خداوند، پاکی تو را اعلام خواهد نمود و اگر گناهی مرتکب شده‌ای، از خداوند طلب مغفرت کن و توبه نما؛ زیرا بنده هرگاه به گناهش اعتراف کند و توبه نماید، خداوند توبه‌اش را می‌پذیرد».

در اینجا اشک عایشه قطع شد و به پدر و مادرش گفت: جواب بدهید. اما آن‌ها نمی‌دانستند چه بگویند.

عایشه گفت: سوگند بخدا من می‌دانم که شما این سخن را شنیده‌اید. تا جایی که در وجودتان جای گرفته است و شما این حرف را باور کرده‌اید. اگر بگویم پاکم در حالی که به خدا پاکم- شما، حرفم را باور نمی‌کنید و اگر به گناهی اعتراف کنم که به خدا، از آن، پاکم، شما حتما باور می‌کنید؛ به خدا قسم در جواب شما، پاسخی جز گفته پدر یوسف نمی‌یابم که گفت: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ ١٨ [یوسف: 18]. یعنی: «من، به زیبایی، صبر خواهم کرد و تنها خداست که باید در برابر گفته هایتان از او یاری خواست». آنگاه به کناری رفت و به پهلو خوابید. در همان لحظه وحی نازل شد. پیامبر خوشحال گردید و تبسم می‌کرد و اولین کلمه‌ای که بر زبان آورد، این بود که:ای عایشه! خداوند، برائت تو را اعلام نمود. مادر عایشه به عایشه گفت: برخیزواز رسول خدا تشکر کن. عایشه رضی الله عنها  برای آنکه نشانه‌ای از پاکدامنی او باشد و از بابت اطمینانی که به محبت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  داشت، چنین گفت: بخدا که نزد ایشان نمی‌روم و از کسی جز خدا تشکر نمی‌کنم.

بدین ترتیب، آیاتی از سوره نور، در ارتباط با ماجرای افک و پاکی عایشه صدیقه نازل شد.

تعدادی از اهل افک شلاق خوردند که عبارتند از:

1- مسطح بن اثاثه 2- حسان بن ثابت 3- حمنه بنت جحش؛ به هر یک 80 ضربه شلاق زدند؛ این در حالی است که بر عبدالله بن ابی، آن مرد پلید و سرکرده منافقان که داستان افک را ساخت و پرداخت، این حد شرعی را جاری نکردند؛ شاید بدین دلیل که اجرای حدود شرعی، از عذاب گنهکاران می‌کاهد؛ در حالی که خداوند به عبدالله بن ابی، وعده عذاب بزرگی در آخرت را داده بود و شاید هم به خاطر همان مصلحتی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از کشتن عبدالله بن ابی، صرف نظر کرد، از همان بابت نیز از اجرای حد شرعی بر ابن ابی، خودداری فرمود.[9]

بدین ترتیب پس از یک ماه، ابر سیاه شک و تردید و پریشانی و اضطراب، از جو مدینه کنار رفت و سرکرده منافقان چنان رسوا و بی آبرو شد که اگر اندکی شعور در وجودش یافت می‌شد، دیگر تا آخر عمر سر بلند نمی‌کرد و از خانه بیرون نمی‌شد.

ابن اسحاق می‌گوید: پس از این جریان، هرگاه ابن ابی، کاری می‌کرد یا دسته گلی به آب می‌داد، قومش، اولین کسانی بودند که او را سرزنش و مؤاخذه می‌کردند و او را تحت فشار قرار می‌دادند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به عمر رضی الله عنه  فرمود: ای عمر! نظرت، چیست؟ به خدا قسم، آن روز که به من گفتی او را بکشم، اگر می‌کشتم، خیلی‌ها به حمایت از او برمی خاستند؛ اما اگر امروز به همان‌ها دستور دهم که او را بکشند، حاضرند».

سریه‌های پس از غزوه مریسیع

1-    سریه عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه  به دیار بنی کلب در دومه الجندل در شعبان سال ششم هجری؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  او را روبروی خود نشانید و با دست خود، عمامه بر سر او پیچید و او را به خوشرفتاری در جنگ سفارش نمود و به او فرمود: «اگر از تو اطاعت کردند، با دختر پادشاهشان ازدواج کن. عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه ، سه روز در آنجا ماند و آن‌ها را به اسلام دعوت داد. همگی مسلمان شدند و عبدالرحمن با تماضر بنت الأصبغ که مادر ابی سلمه باشد، ازدواج کرد. پدر تماضر، رییس و پادشاه بنی کلب بود.

2-    سریه علی بن ابی طالب به دیار بنی سعد بن بکر در فدک در شعبان سال ششم هجری؛ به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خبر رسید که جمعی از بنی سعد می‌خواهند به کمک یهودیان خیبر بیایند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  علی رضی الله عنه  را با دویست مرد فرستاد. آنان، شب راه می‌رفتند و روز را استراحت می‌کردند. در مسیر راه، جاسوسی از آنان را دستگیر کردند. جاسوس آن‌ها اقرار نمود که او را به خیبر فرستاده‌اند تا به یهودیان در قبال خرمای خیبر، در زمینه کمک به آن‌ها، اعلام آمادگی نمایند. جاسوس دستگیر شده، محل تجمع بنی سعد را به سپاهیان اسلام، نشان داد. بدین ترتیب مجاهدان، بر بنی سعد شبیخون زدند و پانصد شتر و دو هزار گوسفند به غنیمت گرفتند؛ بنی سعد، برای همیشه از آنجا کوچ کردند؛ رییس بنی سعد، وبر بن علیم بود.

3-    سریه ابوبکر صدیق یا زید بن حارثه به وادی القری در رمضان سال ششم هجری. عده‌ای از طایفه بنی فزاره، قصد ترور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را داشتند. بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ابوبکر رضی الله عنه را برای مقابله با آن‌ها فرستاد. سلمه بن اکوع می‌گوید: من نیز با او خارج شدم؛ وقتی نماز صبح را گزاردیم، فرمان حمله داد و ما بر آنان یورش بردیم؛ بر سر برکه آب آنان رفتیم و ابوبکر آنان را از دم تیغ گذراند. گروهی از آنان را دیدم که با زنان و بچه‌هایشان به سوی کوه می‌گریزند. ترسیدم که پیش از من، خودشان را به کوه برسانند. لذا تیری به میان آن‌ها و کوه انداختم. همین باعث شد که بایستند. در میان آنان زنی به نام ام قرفه بود که پوستین کهنه‌ای بر تن داشت و دخترش که از زیباترین دختران عرب بود، کنارش ایستاده بود. آنان را با خود به نزد ابوبکر بردم. ابوبکر، آن دختر را به من بخشید. من، به او دست نزدم تا اینکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آن دختر را به مکه فرستاد تا در قبال آن، شماری از مسلمانان اسیر را آزاد کند. ام قرفه، شیطانی بود که نقشه ترور پیامبر را کشیده و سی سوار از خاندانش را برای اجرای نقشه‌اش آماده کرده بود. در نتیجه به سزای کارش رسید و همه سی سوار کشته شدند.

4-    سریه کرز بن جابر فهری[10] به عرنیین، در ماه شوال سال ششم هجری. گروهی از عکل و عرینه تظاهر به اسلام کردند و به مدینه آمدند؛ آب و هوای مدینه، به آنان نساخت و مریض شدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن‌ها را به چراگاه شتران فرستاد و دستور داد که از بول و شیر شتران بنوشند. آنان، وقتی که بهبود یافتند، ساربان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را کشتند. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هم کرز بن جابر فهری را با بیست نفر از صحابه به دنبال آن‌ها فرستاد و عرینیان را چنین نفرین کرد: خداوندا! چشمانشان را نسبت به جاده کور نما و راه و جاده را برای آنان، از دستبند تنگتر بگردان». خداوند هم راهشان را مسدود نمود، بنابراین کرز رضی الله عنه ، آن‌ها را دستگیر نمود. دست و پاهایشان را قطع کردند و چشمانشان را در آوردند تا به کیفر کاری که کرده بودند، برسند؛ آنگاه آنان را در اطراف حره رها کردند تا بمیرند.[11]

سیرت نویسان، پس از این سریه، سریه عمرو بن امیه ضمری به همراه سلمه بن ابی سلمه را در ماه شوال سال ششم هجری، ذکر کرده و نوشته‌اند که این سریه به مکه به قصد ترور ابوسفیان اعزام شد؛ زیرا ابوسفیان، بادیه نشینی را برای ترور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاده بود.

روشن است که هیچ یک از این مأموریت‌ها، به موفقیت دست نیافت؛ نه این و نه آن. عمرو، در راه سه مرد را کشت و می‌گویند: عمرو رضی الله عنه ، پیکر شهید خبیب رضی الله عنه  را نیز در این سفر، از مشرکین گرفت. گفتنی است: خبیب رضی الله عنه ، چند روز یا چند ماه پس از حادثه رجیع به شهادت رسید و حادثه رجیع نیز در سال چهارم هجری اتفاق افتاد؛ لذا نمی‌دانم آیا این دو سریه، در نظر سیره نویسان به هم آمیخته یا این دو موضوع، مربوط به یک سفر در سال چهارم هجری، بوده است. به هرحال علامه منصور پوری بر این باور است که جنگ و درگیری، در دستور کار این سریه نبوده است. قابل یادآوری است، سرایای مذکور، پس از جنگ احزاب و غزوه بنی قریظه اتفاق افتاد و در هیچ یک از این سریه‌ها، درگیری و کشتار سختی رخ نداد؛ بلکه درگیری‌هایی جزئی روی داد. بیشتر این سریه‌ها بیشتر جنبه کسب خبر از تحرکات دشمن یا ایجاد وحشت در میان صحرانشینانی داشت که هنوز آرام نگرفته بودند. پس از جنگ احزاب، اوضاع دگرگون شد و دشمنان، روحیه خود را هر روز از دست می‌دادند و دیگر برایشان امیدی نمانده بود که روزی بتوانند دعوت اسلام را شکست دهند و یا شوکت آن را از بین ببرند. این تحول، با عقد قرارداد حدیبیه واضحتر می‌گردد و بدین سان روشن می‌شود که برای قریش چاره‌ای جز اقرار به قدرت اسلام و به رسمیت شناختن آن در سرزمین جزیره العرب باقی نمانده بود.




[1]. از جریان افک ثابت می‌شود که جریان مذکور، پس از نزول حکم حجاب روی داده و آیه حجاب درباره زینب نازل شده و زینب در آن زمان همسر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بوده است. زیرا آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم ، از او درباره عایشه رضی الله عنها  پرسید و او گفت: من، گوش و چشمم را نگاه می‌دارم و عایشه رضی الله عنها  گفت: زینب رضی الله عنها  تنها کسی بود که در میان ازواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با من رقابت داشت. عقد ازدواج رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با وی در اواخر سال پنجم هجری، پس از غزوه بنی قریظه صورت گرفت. اما اینکه در داستان افک آورده‌اند که سعد بن معاذ و سعد بن عباده درباره ماجرای افک، با همدیگر کشمکش پیدا کردند، توهم و اشتباه راویان است؛ زیرا سعد بن معاذ رضی الله عنه  پس از غزوه بنی قریظه درگذشت؛ همچنانکه ابن اسحاق، داستان افک را از زهری از عبیدالله بن عبدالله از عایشه روایت کرده و در آن هیچ نامی از سعد بن معاذ رضی الله عنه  نبرده است و فقط نام اسید بن حضیر را به میان آورده است. ابن حزم می‌گوید: بدون شک، همین درست است و ذکر نام سعد بن معاذ در این داستان، توهمی بیش نیست. (نگا: زادالمعاد، ج 2، ص 115). البته جای تعجب است که شیخ محمد غزالی، این را به ابن قیم نسبت داده که وی، این غزوه را در شمار رخدادهای سال پنجم هجری آورده است؛ در صورتی که این نظریه، برخلاف مطلبی است که در الهدی (2/115) آمده است.

[2] نگا: صحیح بخاری (1/345)

[3] قرارداد مکاتبه: قراردادی بودکه براساس آن، مالک برده به برده‌اش این اختیار را می‌داد که با پرداخت مبلغی پول خود را آزاد کند.

[4] زادالمعاد (2/112)؛ سیره ابن هشام (2/289)

[5] سیره ابن هشام (1/584/587)؛ نگا: صحیح بخاری (2/924) و صحیح مسلم (2/9)

[6] ابن هشام (2/105)

[7] بخاری (1/499) و (2/727- 729)؛ صحیح مسلم، حدیث شماره (2584)

[8] سیره ابن هشام (2/292) ؛ مختصر السیره، ص 277

[9] صحیح بخاری (1/364)، (2/696- 698)؛ زاد المعاد (2/113- 115) و ابن هشام (2/297 تا 307)

[10] او، همان کسی است که پیش از جنگ بدر، به چراگاه‌های مدینه، حمله برد و این کارش، به غزوه سفوان، انجامید. وی، بعدا مسلمان شد و در فتح مکه به شهادت رسید.

[11] زاد المعاد (2/122)؛ داستان این جماعت در صحیح بخاری، به روایت انس آمده است. (صحیح بخاری، ج2، ص 602)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...