توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

نحوه حکومت و رهبری عرب‌ها

 

نحوه حکومت و رهبری عرب‌ها

خوبست در ادامه بحث، تصویر کوچکی از حکومت‌های قبیلگی و نیز ادیان اعراب ترسیم کنیم تا برایمان وضعیت حاکم بر آن‌ها به هنگام ظهور اسلام روشن شود.

حکام جزیره العرب، هنگام طلوع خورشید اسلام، دو دسته بودند: یک دسته، پادشاهانی بودند که تاجگذاری می‌شدند، اما در حقیقت دارای استقلال نبودند. اما دسته دیگر، رییسان و سرداران قبایل و طوایف بودند که قدرت حکمرانی و امتیازاتی همچون پادشاه داشتند. این دسته از احکام، کاملاً مستقل بودند و در پاره‌ای از موارد نیز تابع پادشاهان عمل می‌کردند.

اما پادشاهان تاجگذاری شده: پادشاهان یمن، پادشاهان آل غسان و حیره بودند و سایر حکام عرب، تاج و تخت نداشتند.

پادشاهان یمن

از قدیمی‌ترین اقوام معروف یمنی از عرب‌های عاریه، قوم سبأ بوده است. کاوش‌های باستان شناسی شهرآور، نشان داده است که این‌ها، 25 قرن قبل از میلاد مسیح می‌زیسته‌اند، اما دوران شکوفایی تمدن و فرهنگ و گسترش قدرت و سیطره آن‌ها، به 11 قرن قبل از میلاد برمی گردد. دوران حکومتشان را می‌توان بدینگونه طبقه بندی کرد:

1-    پیش از سال 650 قبل از میلاد: پادشاهان این دوران، به (مکرب سبأ) ملقب بودند و پایتخت حکومتشان، شهری به نام صرواح بوده که در غرب شهر (مأرب) و به فاصله یک روز قرارداشته و به اسم خریبه معروف بوده است. در همان زمان ساختن سد معروف مأرب که دارای عظمت خاصی در تاریخ یمن می‌باشد، شروع شده است. می‌گویند: قوم سبأ در آن زمان چنان قدرتمند شده بودند که در داخل و خارج مناطق عربی مستعمراتی داشتند.

2-    از سال 650 قبل از میلاد تا سال 115 قبل از میلاد: در این زمان لقب مکرب را ترک گفته، فقط به اسم سبأ شناخته می‌شدند. پادشاهان این دوران، به جای صرواح، مأرب را به عنوان پایتخت تعیین نمودند. این شهر از صنعا پایتخت فعلی یمن، شصت مایل فاصله داشت.

3-    از سال 115 ق.م تا سال 300 میلادی: در این زمان قبیلۀ حمیر بر مملکت سبأ چیره شد. آن‌ها، به جای مأرب، شهر ریدان را به عنوان پایتختشان تعیین نمودند. نام دیگر این شهر، ظفار بود که به کوهی دایره شکل در نزدیکی شهر یرویم منتهی می‌شد. در همین زمان، پادشاهان یمن، رو به انحطاط و سقوط نهادند و تجارتشان تا حد زیادی بی رونق شد؛ علتش، این بود که ابتدا نبطی‌ها، بر شمال حجاز مسلط شدند و سپس رومی‌ها پس از اشغال مصر و سوریه و قسمت‌های شمالی حجاز، راه‌های تجارتی دریا را تصرف نمودند. این دو، از عوامل انقراض پادشاهی یمن بود و علت سومی نیز وجود داشت که همان اختلاف و کشمکش قبایل، بر سر قدرت بود و به انقراض پادشاهی یمن منجر شد.

به همین علت، آل قحطان، متفرق شدند و ناگزیر به شهرهای دوردست کوچ کردند.

4-    از سال 300 میلادی تا ورود اسلام به یمن: در طول این مدت، یمن، گرفتار پریشانی‌ها و حوادث و آشوب‌ها و جنگ‌های محلی بود. همین امر، آن‌ها را ناگزیر کرد تا به بیگانگان متوسل شوند و بدین سان استقلالشان را از دست بدهند. درهمین زمان بود که رومیان، به عدن حمله بردند و احباش نیز یمن را برای اولین بار در سال 340 میلادی اشغال نمودند. احباش، از اختلافات دو قبیله همدان و حمیر سود بردند و سیطره آن‌ها بر سرزمین یمن تا سال 378 میلادی به طول انجامید.

سپس یمن، استقلال خودش را به دست آورد. اما در این زمان در سد مأرب شکستگی‌ها و ترک‌هایی به وجود آمد و به سیل عرم (سیلاب تند و خروشان) منجر شد که قرآن، آن را ذکر نموده است. این جریان در سال 450 تا 451 میلادی اتفاق افتاد و بزرگترین حادثه در تاریخ یمن را آفرید و سبب تخریب آبادی‌ها و پراکندگی طوایف گردید.

در سال 523 میلادی ذونواس یهودی، به مسیحیان نجران حمله‌ای وحشیانه کرد و تلاش نمود تا بدین وسیله آن‌ها را از مسیحیت باز دارد و چون نپذیرفتند، برای آن‌ها گودال‌هایی حفر نمود و آتش افروخت و آن‌ها را در آتش انداخت.

این، همان مطلبی است که قرآن به آن اشاره می‌کند. آنجا که در سورۀ بروج می‌فرماید:

﴿قُتِلَ أَصۡحَٰبُ ٱلۡأُخۡدُودِ ٤  ٱلنَّارِ ذَاتِ ٱلۡوَقُودِ ٥ إِذۡ هُمۡ عَلَيۡهَا قُعُودٞ ٦  وَهُمۡ عَلَىٰ مَا يَفۡعَلُونَ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ شُهُودٞ ٧ وَمَا نَقَمُواْ مِنۡهُمۡ إِلَّآ أَن يُؤۡمِنُواْ بِٱللَّهِ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡحَمِيدِ ٨ ٱلَّذِي لَهُۥ مُلۡكُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۚ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ شَهِيدٌ ٩ [البروج: 4-9].

ترجمه: «نفرین بر صاحبان گودال (شکنجه) باد؛ گودال پر ازآتش و دارای هیمه و افروزینه؛ وقتی آنان درکنار آن می‌نشستند و ایشان، چیزی را تماشا می‌کردند که بر سر مؤمنان می‌آوردند. شکنجه گران، هیچ جرمی بر مؤمنان نمی‌دیدند، جز آنکه به خداوند قادر و چیره و ستوده، ایمان داشتند؛ همان خدایی که پادشاهی آسمان‌ها و زمین از آن اوست و بر هر چیز گواه است».

در اثر همین جریان بود که نصرانی‌های قدرتمند رومی، تحت فرماندهی فرماندهان رومی، به مناطق عرب نشین یورش بردند و به گسترش قلمرو خود پرداختند؛ آن‌ها، ابتدا احباش را برانگیختند و برای آنان کشتی‌های جنگی آماده نمودند و بدین ترتیب هفتاد هزار سرباز از حبشه به یمن رفتند و یمن را برای بار دوم اشغال نمودند. فرماندهی این سپاه بزرگ را اریاط برعهده داشت. این اتفاق، در 525 م رخ داد.

اریاط از طرف پادشاه حبشه، حاکم یمن شد تا اینکه ابرهه یکی از فرماندهان حبشی، او را کشت و با رضایت پادشاه حبشه، حاکم یمن گردید.

ابرهه همان کسی است که سپاهی را برای تخریب کعبه آماده نمود، در قرآن کریم به داستان سپاه ابرهه یا همان اصحاب فیل، اشاره شده است. پس از واقعۀ فیل بود که یمنی‌ها به کمک ایرانیان از سلطه احباش نجات یافتند و به مقابله با آنان پرداختند و آن‌ها را از یمن بیرون راندند و استقلالشان را در سال 575 به رهبری معدیکرب بن سیف ذی یزن حمیری بدست آوردند و او را به عنوان پادشاهشان برگزیدند. معدیکرب، تعدادی از احباش را کنار خود نگاه داشت تا خدمتش را بکنند؛ این‌ها، همواره در رکابش بودند و سرانجام او را ترور کردند. با مرگ معدیکرب، پادشاهی خاندان ذی یزن پایان یافت و پادشاه ایران، نماینده‌ای ایرانی به یمن فرستاد و یمن را یکی از استان‌ها یا ایالت‌های ایران دانست. حاکم یمن، از طرف شاهان ایران تعیین می‌شد تا اینکه آخرین نمایندۀ فارسیان یعنی باذان، روی کار آمد و در سال 638 میلادی مسلمان شد. با مسلمان شدن باذان، دوران نفوذ ایرانیان، در یمن به پایان رسید.[1]

پادشاهی در حیره

ایرانیان، بر عراق و سرزمین‌های مجاورش حکومت می‌کردند؛ از زمانی که کوروش کبیر( 557 529 ق.م) قوای فارس را متحد ساخت و کسی هم قدرت مقابله با آن‌ها را نداشت تا وقتی که اسکندر مقدونی در سال 326 ق.م پادشاهان را شکست داد، ایرانیان بر عراق و سرزمین‌های مجاور آن چیره بودند؛ اسکندر، قدرت ایرانیان را از بین برد و قلمرو حکومت آن‌ها را تجزیه نمود و بر آن‌ها پادشاهانی مسلط کرد که ملوک الطوایف نامیده می‌شدند.

ملوک الطوایف، بر شهرها حکومت می‌کردند تا اینکه در سال 230 میلادی، قحطانی‌ها، مهاجرت کردند و قسمتی از سرزمین عراق را اشغال نمودند، سپس عدنانی‌ها به آنجا مهاجرت کردند و قسمتی از جزیرۀ فرات را برای سکونتشان برگزیدند. برای بار دوم ایرانیان، در زمان اردشیر، مؤسس دولت ساسانی در سال 226 میلادی قدرت را در منطقه بدست گرفتند.

اردشیر قدرت و نیروی فارسیان را یکپارچه ساخت و بر عرب‌های هم مرزش نیز مسلط گشت و همین امر، باعث شد تا قبیله قضاعه به شام مهاجرت نماید؛ اما اهل حیره و انبار به حکومت اردشیر تن دادند.

در زمان اردشیر، جذیمه و ضاح بر حیره حکومت می‌کردند و قلمرو فرمانرواییش تا صحراهای عراق و جزایر ربیعه و مضر گسترش داشت.

از آنجا که اردشیر، نمی‌تواست همزمان، هم بر عرب‌های همجوارش حکم براند و هم از حملات پیاپی آنان به مرزش جلوگیری کند، لذا تصمیم گرفت پادشاهانی از خودشان بر آن‌ها بگمارد که دارای ریشه و نسبی باشند که عرب‌ها آن‌ها را بپذیرند. از سوی دیگر اردشیر بدین طریق می‌توانست از این عرب‌ها به عنوان کمک در برابر رومیان استفاده نماید و آنان را رویاروی عرب‌های شام قرار دهد که زیر سلطه رومیان بودند. بدین ترتیب همواره یک دسته از سپاهان ایرانی، نزد پادشاه حیره بودند تا با کمک یکدیگر، تهاجم صحرانشینان و نیروهای بیگانه را دفع کنند.

جزیمه در سال 268 میلادی فوت کرد. پس از مرگ جزیمه، حکومت حیره را عمرو بن عدی بن نصر لخمی نخستین حاکم لخمی‌ها در زمان شاپور پسر اردشیر برعهده گرفت. از آن پس حکام حیره، همواره از لخمی‌ها بودند تا اینکه ایرانیان، قباد بن فیروز را به حکومت حیره گماشتند. در همین زمان، مزدک ظهورکرد؛ او مردم را به لابالی گری و بی بند و باری دعوت می‌نمود. قباد و بسیاری از رعیتش از مزدک پیروی نمودند. سپس قباد، کسی را نزد پادشاه حیره منذر بن ماء السماء - فرستاد و از او خواست که آیین مزدک را بپذیرد؛ اما منذر نپذیرفت و قباد هم او را برکنار نمود و به جایش حارث بن عمرو بن حجر کندی را به عنوان حاکم حیره تعیین نمود. حارث بن عمرو، پس از آن به حکومت حیره رسید که آیین مزدک را پذیرفت.

پس از قباد، انوشیروان جانشین او شد که به شدت از این مذهب متنفر بود؛ بنابراین مزدک و بسیاری از پیروانش را کشت و منذر را دوباره به عنوان حاکم حیره تعیین نمود و حارث بن عمرو را به دربارش دعوت نمود؛ اما حارث فرار نمود و به دار کلب رفت و تا زمان مرگش، در آنحا بود.

حکومت حیره همچنان در نسل منذر بن ماء السماء ادامه یافت و به نعمان بن منذر رسید؛ شاه ایران به دنبال دسیسه زید بن عدی عبادی، بر نعمان خشم گرفت و کسی را در پی او فرستاد. نعمان، مخفیانه به خانه‌هانی بن مسعود سردار شیبان رفت و اهل و مالش را به او سپرد و سپس به دربار شاه ایران رفت. پادشاه، او را زندانی نمود و به جایش، ایاس بن قبیصه طائی را حاکم حیره نمود. نعمان در زندان جان باخت.

شاه به ایاس دستور داد که کسی را نزد هانی پسر مسعود بفرستد و از او بخواهد تا اهل و اموال نعمان را تحویل دهد؛ اما هانی از روی غیرت و جوانمردی، دستور شاه را رد کرد؛ از این رو پادشاه، با هانی سردار شیبان اعلان جنگ نمود.

چیزی نگذشت که لشکریان کسری و سپاهیانش به فرماندهی ایاس سر رسیدند؛ هانی با لشکرش به مقابله رفت و پس از جنگی خونین، ایرانیان، در ذی قار شکست خوردند و شکست سختی را متحمل شدند.

این، اولین باری بود که اعراب بر ایرانیان پیروز می‌شدند. این جریان اندکی پس از تولد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اتفاق افتاد؛ زیرا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هشت ماه پس از حکومت ایاس بن قبیصه بر حیره، متولد شد.

پادشاه ایران پس از ایاس، حاکمی ایرانی را بر حکومت حیره گماشت. در سال 632 میلادی، حکومت حیره، به آل لخم بازگشت و فردی بنام منذر و ملقب به معرور، حاکم حیره شد. هشت ماه بیشتر از استانداری او نمی‌گذشت که خالد بن ولید با سپاهیان مسلمان به حیرت حمله ور شد و آنجا را فتح نمود.[2]

پادشاهان شام

در اوج مهاجرت قبایل عرب، یکی از تیره‌های قبیله قضاعه، به آبادی‌های مرزی شام هجرت نمودند و همان جا ساکن شدند. آنان، از تیره بنی سلیم بن حلوان بودند؛ بنی ضجعم بن سلیح معروف به ضجاعمه، از همین طایفه بودند؛ رومی‌ها، آن‌ها را تجهیز کردند تا هم از آنان در برابر حملات صحرانشینان استفاده کنند و هم در برابر ایرانیان آمادگی داشته باشند. لذا رومی‌ها، یکی از آنان را به حکومت گماشتند. مشهورترین شخصی که به حکومت شام گماشته شد، زیاد بن هبوله بود. دوران حکومت این سلسله از حاکمان شام، از اوایل قرن دوم میلادی تا پایان آن، طول کشید و با سرکار آمدن آل غسان، پایان یافت.

آل غسان، بر ضجاعمه پیروز شدند و حکومت شام را از دستشان گرفتند. رومی‌ها، آل غسان را بر حکومت شام گماشتند.

مرکز حکومت آل غسان، دومه الجندل بود و غسانی‌ها، به عنوان کارگزاران روم، بر شام حکومت می‌کردند تا اینکه در سال 13 هجری، غزوه یرموک رخ داد و آخرین پادشاه غسانه یعنی جبله بن ایهم در زمان خلافت امیرالمومین عمر بن خطاب رضی الله عنه  مسلمان شد.[3]

حکومت حجاز

اسماعیل علیه السلام  در طول حیاتش، رهبری مکه و تولیت کعبه را برعهده داشت[4]. اسماعیل علیه السلام  در سن 137 سالگی، دار فانی را وداع گفت.[5]

پس از اسماعیل علیه السلام ، به ترتیب دو فرزندش نابت و قیدار جانشین آن حضرت علیه السلام  شدند؛ برخی هم گفته‌اند: ابتدا قیدار و سپس نابت به حکومت مکه رسید.

بعد از نابت و قیدار، پدر بزرگ مادریشان یعنی مضاض بن عمرو جرهمی رهبری مکه و تولیت کعبه را بر عهده گرفت. بدین ترتیب رهبری مکه بدست قبیلۀ جرهم افتاد. با این حال نوادگان اسماعیل با آنکه در صحنه سیاسی و دینی مکه نقشی نداشتند، ولی از جایگاه خاصی برخوردار بودند؛ زیرا پدرشان، بنیانگذار کعبه بود.[6]

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت؛ اما نوادگان اسماعیل همچنان در انزوای سیاسی بسر می‌بردند و کسی از آن‌ها یاد نمی‌کرد تا اینکه جرهمی‌ها اندکی پیش از غلبه بختنصر رو به ضعف نهادند. ستارۀ سیاسی عدنان، از همان زمان در آسمان مکه درخشید؛ چون فرمانده اعراب در جنگ با بختنصر در (ذات عرق)، از جرهمی‌ها نبود.[7]

بنی عدنان، در زمان جنگ دوم بختنصر (در سال 578 قبل از میلاد) به سوی یمن پراکنده شدند تا اینکه یرمیاه پیامبر، معد را همراه خود به شام برد. چون فتنه بختنصر، پایان یافت، معد به مکه بازگشت و از قبیله جرهم نیز کسی غیر از جرشم بن جلهمه را نیافت. وی با دختر جرشم به نام (معانه) ازدواج نمود و از معانه، صاحب فرزندی به نام نزار شد.[8]

از آن پس وضعیت جرهمی‌ها رو به وخامت نهاد و سختی بر آن‌ها چیره شد. بدین سان به کاروان‌هایی که به مکه می‌آمدند، دستبرد زدند و اموال کعبه را چپاول نمودند.[9]

همین امر، خشم عدنانی‌ها را برانگیخت. زمانی که خزاعه، در مرالظهران سکنی گزیدند و نفرت عدنانی‌ها نسبت به جرهمی‌ها را مشاهده کردند، فرصت را غنیمت دانستند و با کمک شاخه‌ای از عدنانی‌ها به نام بنی بکر بن عبدمناف بن کنانه، با جرهمی‌ها جنگیدند و‌آنان را از مکه بیرون راندند و بدین ترتیب دراواسط قرن دوم میلادی، حکومت مکه را به دست گرفتند. جرهمی‌ها هنگام گریز از مکه چاه زمزم را بستند و جایش را ناپدید نمودند و درآن اشیاء گران قیمتی دفن کردند. البته جای چاه زمزم را به خاطر سپردند.

ابن اسحاق می‌گوید: عمرو بن حارث بن مضاض جرهمی دو آهوی زرین کعبه و حجرالاسود را در چاه زمزم دفن نمود؛ این مضاض، غیر از مضاض بن جرهم بزرگ است که در داستان اسماعیل از او یاد شد.

مسعودی می‌گوید: پادشاهان فارس، هدایایی به کعبه می‌فرستادند؛ ساسان پسر بابک، دو آهوی طلایی را به همراه جواهر و شمشیری گران قیمت و طلای فراوان به خانۀ کعبه اهدا کرد؛ اما عمرو آن‌ها را در چاه زمزم انداخت.[10]

عمرو بن حارث بن مضاض، با سایر جرهمی‌ها، رهسپار یمن شد؛ آنان از اینکه باید مکه را رها می‌کردند و از امارت و پادشاهی مکه دست می‌کشیدند، سخت اندوهگین بودند. عمرو، دراین رابطه، چنین سرود:

كأن لم يكن بين الحجون إلي الصفا

 

أنيـــس ولم يسمر بمكة سامر

بلـي نحــن كنا أهلهــا فأبـادنــا

 

صـروف الليالي والجدود العواثر

یعنی: «گویا دیگر از حجون گرفته تا صفا، دیگر دیرنشینی بر جای نمانده و هیچ پرنده‌ای در مکه، پر نمی‌زند. آری! ما ساکنان مکه بودیم، ولی گردش روزگار و بخت نافرجام، ما را بر باد داد و‌آن را از دست ما بیرون کشید».

اسماعیل، تقریباً 20 قرن قبل از میلاد در مکه می‌زیسته است. بنابراین جرهم، حدود 21 قرن در مکه زندگی کرده و چیزی نزدیک به 20 قرن، فرمانروایی مکه را در دست داشته‌اند.

علی رغم اینکه خزاعه و بنی بکر، به کمک هم جرهمی‌ها را از مکه بیرون راندند، اما خزاعه با کمال استبداد، بنی بکر را از صحنه کنار زدند و سه امتیاز به قبایل مضر دادند:

1.    بردن مردم از عرفات به مزدلفه و اجازه حرکت به مردم در روز قربانی از منا. این سمت، پیشتر، از آن یکی از تیره‌های الیاس بن مضر بود که به آن‌ها صوفه می‌گفتند؛ معنای اجازه، این بود که مردم، رمی حجرات را شروع نمی‌کردند تا اینکه یکی از خاندان غوث که معروف به صوفه بودند، رمی جمرات را شروع کنند. پس از رمی جمرات نیز مردم، اجازه رفتن نداشتند تا اینکه صوفه در کنار عقبه می‌ایستاد و تا خاندانش نمی‌رفتند، به کسی اجازۀ رفتن نمی‌داد. پس از اینکه صوفه می‌رفت، راه مردم را باز می‌گذاشتند تا بروند. اجازۀ حرکت مردم از عرفات با غوث بود و پس از او همچنان با پسرانش تا اینکه منقرض شدند و بنوسعد بن زید منات از بنی تمیم، به این سمت دست یافتند.

2.    حرکت دادن مردم از مزدلفه به منا در بامداد روز قربانی؛ این کار را بنی عدوان انجام می‌دادند.

3.    به تأخیر انداختن ماه‌های حرام که بر عهدۀ بنی تمیم بن عدی از بنی کنانه بود.[11]

خزاعه 300 سال بر مکه حکم راندند.[12] در دوران حکومت خزاعه، عدنانی‌ها، در نجد و اطراف عراق و بحرین پراکنده شدند و فقط در مکه تیره‌هایی از قریش و خانوارهایی پراکنده از بنی کنانه باقی ماندند. اما از امور مکه و خانه بهره‌ای نداشتند تا اینکه قصی بن کلاب روی کار آمد.[13]

درباره قصی می‌گویند: پدرش فوت کرد و وی، تحت حضانت و سرپرستی مادرش قرارگرفت. با مادرش، مردی از بنی عذره بنام ربیعه بن حرام ازدواج نمود و او را با خود به اطراف شام برد. قصی چون جوان شد، به مکه برگشت.

در این هنگام والی و استاندار مکه حلیل بن حبشه از خزاعه بود. قصی از دختر حلیل یعنی حبی خواستگاری نمود؛ حلیل نیز به قصی علاقمند شد و دخترش را به ازدواج او درآورد.[14]

قصی با حبّی ازدواج نمود و چون حلیل فوت کرد، جنگی میان خزاعه و قریش درگرفت و سرانجام، به پیروزی قصی منجر گردید و بدین ترتیب قصی، فرمانروایی مکه و تولیت خانه خدا را به دست گرفت.

 درباره علت این جنگ، سه روایت نقل شده است:

1.    وقتی فرزندان قصی زیاد شدند و ثروت فراوانی هم به دست آورد و موقعیت اجتماعی بالایی یافت و حلیل نیز از دنیا رفت، خود را به زمامداری مکه و تولیت کعبه، از خزاعه و بنی بکر، سزاوارتر دید. از آنجا که قریش از نوادگان اسماعیل بودند و در این خاندان، اصل و جایگاه بیشتری داشتند، لذا قصی با تعدادی از قریش و بنی کنانه درمورد اخراج خزاعه و بنی بکر صحبت نمود. آنان نیز نظرش را پذیرفتند.[15]

2.    2. خزاعه، گمان می‌کردند که حلیل، به قصی وصیت کرده که تولیت کعبه و زمامداری مکه را بر عهده بگیرد. اما با این حال به این وصیت تن ندادند و در نتیجه جنگ درگرفت.

3.    روایت سوم چنین است که حلیل، سرپرستی خانه را به دخترش حبی همسر قصی داد و ابوغبشان خزاعی را نیز وکیلش نمود.

ابو غبشان به عنوان نماینده حبی سرپرستی خانه را بر عهده گرفت و چون حلیل مرد، قصی سرپرستی خانه را از ابوغبشان به مشک شرابی خرید. اما بنی خزاعه، این داد و ستد را نپذیرفتند و آهنگ آن کردند که مانع سرپرستی قصی شوند و خودشان، عهده دار این کار گردند؛ اما قصی گروهی از مردان قریش و بنی کنانه را جمع نمود و از آن‌ها برای بیرون راندن خزاعه از مکه کمک خواست و آنان، درخواستش را پذیرفتند.[16]

به هر حال وقتی حلیل، از دنیا رفت، صوفه همانند گذشته، به اجرای مراسم پرداختند، و قصی همراه قریش و کنانه در نزدیکی عقبه، نزد صوفه رفت و گفت: ما به این کار و موقعیت، از شما سزاوارتریم.

بنابراین جنگ درگرفت و قصی بر آن‌ها پیروز شد. در این هنگام خزاعه و بنی بکر از قصی کناره گرفتند و آمادۀ جنگ با قصی شدند و بدین ترتیب جنگ سختی درگرفت؛ طوری که هر یک بر دشمنش چنان حمله می‌برد که گویا حیوان درنده‌ای به طعمه‌اش حمله می‌کند. پس از این، طرف‌های درگیر موافقت کردند که صلح کنند و یعمر بن عوف بن کعب بن عامر بن لیث- یکی از افراد قبیلۀ بنی بکر- را به عنوان داور برگزیدند.

او، چنین قضاوت کرد که قصی، به زمامداری مکه و تولیت کعبه، سزاوارتر است و خون‌هایی که از بنی خزاعه و بنی بکر ریخته، هدر رفته و قصی در قبال آن هیچ مسؤولیتی ندارد؛ ولی خزاعه و بنی بکر باید خونبهای مقتولین قریش و کنانه و قضاعه را بپردازند و سد راه زمامداری قصی نشوند.

از آن زمان یعمر را شدّاخ (پایمال کننده خون) نامیدند.[17]

قصی در اواسط قرن پنجم میلادی (سال 440 میلادی) به فرمانروایی مکه و سرپرستی امور کعبه بر گزیده شد.[18]

بدین ترتیب فروانرایی مکه و تولیت کعبه، برای قصی و سپس برای قریش تثبیت گردید و بدین سان قریش پیشوای دینی مکانی شد که عرب‌ها، از نواحی مختلف به زیارت آن می‌آمدند.

یکی از کارهایی که قصی انجام داد، این بود که تمام افراد قوم خود را در مکه گرد آورد و به هر خانواده‌ای از قریش جایی برای سکونت داد و آنان را به سِمَت‌ها و کارهای مکه و امور زائران گماشت؛ چنانکه سمت (نسأه) یعنی تاخیر و تقدیم ماه‌های حرام را برقرار نمود و آل صفوان و عدوان و مره بن عوف را بر همان منصب‌ها و کارهایی گماشت که بر آن بودند؛ زیرا قصی، این امور را، امور دینی تغییرناپذیری می‌دانست.[19]

یکی از اقدامات مهم قصی، این بود که دارالندوه (انجمن یا مجلس شورا) را در قسمت شمالی مسجد الحرام تأسیس نمود و درب آن را داخل مسجد الحرام قرار داد؛ دارالندوه، محل تجمع قریش و حل و فصل مسایل مهم آن‌ها بود. قریشیان، به دارالندوه بسیار مدیون بودند؛ زیرا سالیان متمادی، یکپارچگی آنان را حفظ کرد و زمینه‌ای شد تا مشکلات و اختلافات خود را به خوبی حل و فصل نمایند.

وظایف و مناصبی که قصی داشت، عبارتند از:

1-    ریاست و سرپرستی دارالندوه که در آن در مورد مسایل مهمشان مشورت و تصمیم گیری می‌کردند. همچنین دارالندوه، مرکز تصمیم گیری قریشیان دربارۀ ازدواج دخترانشان بود.

2-    بستن پرچم جنگی: پرچم جنگ بوسیلۀ قصی بسته می‌شد.

3-    پرده داری: کسی غیر از قصی، حق باز کردن درب کعبه را نداشت و خدمت و نظافت و حفاظت خانه نیز بر عهدۀ شخص قصی بود.

4-    سقایت حجاج: بدین شکل که هر سال پیش از ورود حجاج به مکه، تعدادی حوض را پر از آب می‌کردند و مقداری خرما و کشمکش در آن می‌ریختند تا شیرین شود و حجاج، هنگام ورود به مکه از آن بخورند.[20]

5-    پذیرایی از حجاج: برای این منظور برای حاجیان غذا فراهم می‌کردند؛ قصی، سالانه چیزی از اموال قریش برای این کار در موسم حج جمع آوری می‌نمود و برای حاجیان و فقیران بی توشه یا آنان که توان خرید غذا نداشتند، غذا تدارک می‌دید.[21]

سرپرست تمام این کارها، قصی بود؛ فرزندش عبدمناف در حیات پدر، به سیادت و ریاست دست یافت؛در صورتی که عبدالدار، فرزند ارشد قصی بود. قصی به فرزندش عبدمناف می‌گفت:

«من، تو را به ریاست و زمامداری این قوم می‌رسانم؛ هر چند بر تو شرافت و مزیت داشته باشند». قصی، به عبدمناف سفارش نمود که مصالح قریش را مد نظر داشته باشد و بدین سان سرپرستی دارالندوه و پرده داری خانه و بستن پرچم‌های جنگی و سقایت حجاج و پذیرایی از آنان را به او سپرد. قصی، موقعیتی داشت که هیچکس، با او مخالفت نمی‌کرد؛ لذا هر چه می‌کرد، مورد قبول واقع می‌شد. همه درزمان حیات قصی و حتی پس از مرگ او، به کارها و دستوراتش، به مثابه یک حکم دینی می‌نگریستند.

پس از وفات قصی، فرزندانش، بدون نزاع و اختلاف، فرمانش را انجام می‌دادند؛ اما پس از عبدمناف، فرزندانش با پسر عموهایشان یعنی پسران عبدالدار، اختلاف نمودند و قریش دو دسته شدند و نزدیک بود که نزاعشان، به جنگ و درگیری بینجامد؛ اما دو طرف، سازش کردند و مناصب را تقسیم نمودند؛ بدین ترتیب سقایت حجاج و پذیرایی از آنان را بنی عبدمناف برعهده گرفتند و دارالندوه و بستن پرچم و پرده داری خانه، به بنی عبدالدار سپرده شد.

بنی عبدمناف در منصبی که به آن‌ها رسیده بود، قرعه کشیدند. قرعه به نام هاشم بن عبدمناف افتاد؛ لذا هاشم سقایت و پذیرایی حاجیان را بر عهده گرفت. پس از هاشم، برادرش مطلب به این منصب رسید و پس از او، عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف (پدر بزرگ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ) و سپس فرزندانش یکی پس از دیگری عهده دار این منصب شدند تا اینکه اسلام، ظهور کرد و این منصب، به عباس بن عبدالمطلب رسید.[22]

قریشیان، جز آنچه گذشت، مناصب دیگری هم داشتند که میان خویش تقسیم نموده و دولتی کوچک درست کرده بودند؛ به تعبیر بهتر حکومتی شبه دموکراتیک ایجاد کرده بودند که از تشکیلات و نهادهایی برخوردار بود که به تشکیلات پارلمانی و نهادهای اداری امروز، شباهت زیادی داشت.

مناصب قریش غیر از مناصب مذکور، از قرار زیر بود:

1-    ایسار: یعنی تولیت تیرهای فالگیری که در برابر بت‌ها نصب می‌شد؛ این مقام، از آن بنی جمح بود.

2-    تحجیر اموال: یعنی برنامه تنظیم و حفظ نذرها و قربانی‌هایی که به بت‌ها هدیه می‌شدند و حل و فصل اختلافات؛ بنی سهم، بر این منصب بودند.

3-    مشورت و شورا که وظیفۀ بنی اسد بود.

4-    اشناق: یعنی تنظیم دیه‌ها و تعیین جریمه‌ها که کار بنی تیم بود.

5-    عقاب: یعنی پرچمداری قریش که این، کار بنی امیه بود.

6-    قبه: سازماندهی نظامی که شامل پرورش و نگهداری اسب‌ها می‌شد؛ بنی مخزوم، این کار را بر عهده داشتند.

7-    سفارت: که کار بنی عدی بود.[23]

سایر حکومت‌های عربی

پیشتر درباره هجرت طوایف قحطانی و عدنانی سخن گفتیم و دیدیم که سرزمین عربی در بین این‌ها تقسیم شده بود. قبایلی که در نزدیکی حیره، سکونت داشتند، تابع پادشاه حیره بودند و آنان که در سرزمین شام، زندگی می‌کردند، تابع غسانی‌ها بودند؛ اما این تابعیت، اسمی بود و در واقع مستقل عمل می‌کردند.

قبایل و بادیه نشینان داخلی جزیره العرب، کاملاً آزاد بودند.

قبایل داخلی جزیرة العرب نیز رؤسایی داشتند که آن‌ها را رهبری می‌کردند و هر قبیله، حکومت کوچکی به حساب می‌آمد که اساس و کیان سیاسی آن‌ها، بسته به وحدت قومی بود و منافع قبیلگی و جمعیت و عصبیت قومی، پایه و اساس سیاسی هر حکومت قبیله‌ای بشمار می‌رفت. بزرگان و سرداران هر قوم، درمیان قومشان، جایگاهی همانند پادشاهان داشتند و تمام قبیله، در صلح و جنگ، تابع رییس خود بودند و از فرمان سردار، سرپیچی نمی‌کردند؛ رییس یا سردار قبیله، همانند یک دیکتاتور مستبد و خودرأی و قدرتمند، عمل می‌کرد؛ تا جایی که وقتی رییس قبیله‌ای، خشم می‌گرفت، هزاران شمشیر غضبناک از نیام کشیده می‌شد و کسی، علت خشم را هم نمی‌پرسید!

رقابت بر سر سرداری و ریاست بین پسرعموها، آنان را به خوشرفتاری با مردم و بخشش مال و مهمان نوازی و سخاوت و بردباری و اظهار شجاعت و جوانمردی و دفاع از دیگران وادار می‌نمود تا بدین وسیله، نگاه مردم را به خود جلب کنند و در چشم مردم عزیز شوند. خصوصاً در نظر شاعران که در آن زمان، زبان طوایف بودند تا بدین سان از رقبای خود سبقت بگیرند.

رؤسا و بزرگان طوایف از حقوق و مزایای ویژه‌ای برخوردار بودند؛ از آن جمله می‌توان به مزایایی از قبل: «مرباع»، «صفی»، «نشیطه» و «فضول» اشاره کرد. شاعر می‌گوید:

لك المرباع فينا والصفايا

 

وحكمك والنشيطة والفضول

یعنی: «تو در میان ما، از حق «مرباع»، «صفی»، «نشیطه» و «فضول» برخورداری و هر حکمی که بخواهی، می‌توانی صادر کنی».

مرباع: عبارت بود از یک چهارم تمام غنایم.

صفی: آنچه رئیس قبیله، پیش از تقسیم غنایم، برای خودش بر می‌گزید.

نشیطه: عبارت از غنایمی بود که در بین راه و پیش از آنکه به دست جنگجویان برسد، به رییس قبیله، اختصاص می‌یافت.

فضول: به غنایمی از قبیل شتر، اسب و... گفته می‌شد که در بین رزمندگان، قابل تقسیم نبود.

اوضاع سیاسی عرب‌ها

پیشتر درباره حکام عرب سخن گفتیم. اینک به بررسی اوضاع سیاسی عرب‌ها می‌پردازیم. اوضاع سیاسی سه منطقه‌ای که هم مرز بیگانگان بودند، بسیار نابسامان بود و در انحطاط شدیدی بسر می‌برد. این مناطق، به دو گروه حاکم و محکوم تقسیم می‌شدند. طبقه حاکم و بویژه حکام بیگانه، از تمام مزایا برخوردار بودند، اما از سوی دیگر همه سختی‌ها، از آنِ مردم بینوا و برده صفت بود؛ به عبارت روشنتر، مردم عادی، به منزله مزرعه بودند که تمام محصولاتشان به نفع حکام برداشت می‌شد و حاکمان و سرداران و فرماندهان، مال مردم را در راه شهوت و عیش و عشرت و تجاوزگری مصرف می‌کردند؛ ولی مردم بخاطر آن‌ها پایمال می‌شدند و تازیانه ظلم و ستم از هر طرف بر سر آن‌ها فرود می‌آمد تا جایی که توان شکایت و نالیدن نداشتند؛ بلکه با پستی و ذلت، انواع و اقسام شکنجه‌ها را تحمل می‌کردند و دهان، به اعتراض نمی‌گشودند و به همین حالت، عادت کرده بودند و چاره‌ای هم نداشتند. زیرا حکومت، مستبد بود و حقوق ضایع می‌شد و قبایل مجاور هم، در برخوردهایشان منافقانه رفتار می‌کردند، چنانچه به خاطر اغراض و منافعشان، گاهی با عراقی‌ها بودند و گاهی با شامی‌ها.

طوایف داخل جزیره العرب نیز گرفتار کشمکش‌های قبیله‌ای و نژادی و دینی بودند، چنانچه یکی از آن‌ها می‌گوید:

وما أنا إلا من عزية إن غوت

 

غويت وإن ترشد غزية أرشد

یعنی: «من از طایفه غزیه هستم، اگر گمراه شود، با این طائفه هستم و اگر راه درست را در پیش بگیرد، باز هم از قبیله‌ام پیرو ی می‌کنم».

اهل جزیره، پادشاهی نداشتند که پشتیبان استقلالشان باشد و از مرجعی هم برخوردار نبودند که در سختی‌ها، به او پناه ببرند؛ اما حکومت حجاز از نظر عرب‌ها به دیدۀ بزرگی و احترام نگریسته می‌شد. چراکه آن را رهبر و سرپرست مرکز دینی و مذهبی‌شان می‌دانستند. حکومت حجاز، در واقع آمیخته‌ای از رهبری دینی و دنیوی بود که بر عرب‌ها به اسم رهبری دینی حکومت می‌کرد؛ این حکومت، بر حرم و اطراف آن به عنوان حکومتی که بر مصالح حجاج نظارت داشت و شریعت ابراهیم علیه السلام  را اجراء می‌نمود، حکم می‌راند و از تشکیلاتی همانند تشکیلات پارلمانی امروز برخوردار بود. اما چنانچه قبلاً گفتیم این حکومت، حکومتی ضعیف بود که توان رویارویی با تمام مشکلات را نداشت. همان طور که در ماجرای یورش احباش، این ضعف، روشن و پدیدار گشت.


­




[1]. نگا: تفهیم القرآن (4/195، 196، 197، 198)؛ تاریخ أرض القرآن (1/133 تا پایان کتاب)؛ در مورد تاریخ دقیق سال‌ها، اختلاف زیادی در منابع تاریخی وجود دارد و برخی هم، این رخدادها را افسانه‌ها و داستان‌های بی اساس دانسته‌اند.

[2]. محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه از خضری، (1/29-32).

[3]. مرجع سابق (1/34)؛ أرض القرآن (2/80 82).

[4]. قلب جزیرة العرب، ص 230 تا 237.

[5]. سفر تکوین،25:17.

[6]. قلب جزیرة العرب. ص 230- 237؛ ابن هشام (1/111)

[7] قلب جزیره العرب، 230

[8]. رحمه للعالمین (2/48)

[9]. قلب جزیره العرب، ص 231.

[10]. مروج الذهب، مسعودی (1/255)

[11]. سیره ابن هشام، ج1 ص 44، 119، 122

[12]. معجم البلدان، یاقوت حموی، ماده مکه، فتح الباری (6/633)

[13]. محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیه (1/35) ابن هشام (1/117)

[14]. سیره ابن هشام (1/117 و 118)

[15]. مرجع سابق

[16]. رحمه للعالمین (2/55)

[17]. سیرة ابن هشام(1/123- 124)

[18]. قلب جزیرة العرب، ص232.

[19]. سیرة ابن هشام (1/241-125)

[20]. محاضرات تاریخ الأمم الإسلامیة از خضری (1/36)

[21]. ابن هشام (1/130)

[22]. ابن هشام(1/129 تا 137 و 142، 178، 179)

[23]. تاریخ أرض القرآن (2/104- 106).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...