ابن قیم میگوید: این بزرگترین فتحی است که خداوند بوسیله آن دین، پیامبر، لشکر و حزب خود را که حامل امانت او بودند، عزت بخشید و با همین فتح بود که خداوند، خانه خود و شهری را که مرکز هدایت جهانیان قرار داده است، از چنگال کفار و مشرکین نجات داد. این فتح، چنان با عظمت بود که آسمانیان آن را به یکدیگر بشارت میدادند و خیمههای عزت آن را بر فراز جوزاء، برافراشتند و درپرتو این پیروزی بزرگ بود که مردم گروه گروه به دین خدا درآمدند و زمین، غرق در نور و روشنایی شد.[1]
پیشتر یادآوری کردیم که در یکی از بندهای صلح حدیبیه نوشته شده بود هرکس دوست داشته باشد در عهد و پیمان محمد درآید، آزاد است و نیز هرکس بخواهد میتواند هم پیمان قریش گردد. براساس این قرارداد، هم پیمانان هر گروه، به مثابه جزئی از همان گروه بحساب میآمد؛ لذا تعدی و تجاوز به هم پیمانان هر گروه، به معنای تعدی و تجاوز به خود آن گروه قلمداد گردید. براساس این بند از صلحنامه حدیبیه، طایفه خزاعه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیمان دوستی بستند و بنی بکر با قریش،و بدین سان از ناحیه یکدیگر آسوده خاطر شدند؛ زیرا بین این دو قبیله، دشمنی دیرینهای وجود داشت که با آمدن اسلام و بسته شدن قرارداد حدیبیه، این دو طایفه از ناحیه همدیگر، ایمن شدند. اما بنوبکر تصمیم گرفتند از این فرصت استفاده کنند و انتقام گذشته شان را بگیرند. نوفل بن معاویه با جماعتی از بنی بکر در ماه شعبان سال هشتم هجری شبانه به خزاعه حمله کرد. در آن شب افراد طایفه خزاعه در کنار چشمهای بنام «وتیر» اطراق کرده بودند. بنی بکر تعدادی از مردان خزاعه را کشتند و قریش نیز به بنی بکر اسلحه رسانیدند و حتی تعدادی از مردان قریش با بنی بکر علیه خزاعه جنگیدند؛ آنها به گمان خودشان از تاریکی شب استفاده کرده بودند. مردان خزاعه مجبور شدند به حرم پناه ببرند. و چون به آنجا رسیدند، بنوبکر گفتند: ای نوفل! به زمین حرم داخل شده ایم؛ از خدا بترس. آن وقت بود که نوفل گفت: امروز خدایی نیست! ای بنی بکر اینک انتقام عزیزانتان را بگیرید! شما که در حرم دزدی میکنید، پس چرا میخواهید دست از خونخواهی عزیزان خود بردارید؟! مردان خزاعه وارد مکه شدند و به خانه بدیل بن ورقاء خزاعی و منزل یکی از موالی خود که رافع نام داشت، پناهنده شدند. عمرو بن سالم خزاعی با سرعت به سوی مدینه حرکت کرد و همچنان رفت تا به مدینه رسید. و یک راست به مسجد رفت و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در حالی دید که وسط مردم نشسته بود.
عمرو روبروی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایستاد و اشعاری خواند که ترجمهاش از این قرار است: «پروردگارا! من به محمد صل الله علیه و آله و سلم پیمان ما و پیمان پدران پیشین او را یاد آوری میکنم.[2] شما، فرزند بودید و ما پدر.[3] وانگهی ما مسلمان شدیم و دست از یاری شما نکشیدیم. خداوند، هادی شما باشد؛ اینک ما را قاطعانه یاری ده و برای این کار، بندگان خدا را به کمک بخواه تا به یاری ما بیایند. رسول خدا، در میان کسانی است که برای جنگ آمادهاند و او مانند ماه شب چهارده میدرخشد و به قلههای کمال بالا میرود. اگر کوچکترین اهانت و تجاوزی به او شود، چهرهاش دگرگون میشود و با لشکری چون دریای خروشان حرکت میکند. قریشیان خلاف وعده کردند و پیمان مورد تأکید تو را شکستند. و برای من در ناحیه کداء در کمین نشسته و فکر کردهاند که من هیچ کس را به کمک نخواهم خواند. اینان، با آن که در شرافت افراد و در توان جنگی به پای ما نمیرسند، در ناحیه «وتیر» شبانه به ما حمله کردند. و ما را در حال رکوع و سجده کشتند».
گویند پس از این که عمرو این شعر را تا آخر خواند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای عمرو!یاری داده شدی. و پس از این ابری در آسمان ظاهر شد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: این ابر نشانه نصرت و پیروزی بنی کعب است. گویند بدیل بن ورقاء خزاعی هم با تنی چند از بنی خزاعه از مکه نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و او را در جریان کامل ماجرا قرار داد و گفت: قریش، بنی بکر را پشتیبانی کرده اند؛ و سپس به مکه بازگشت.
ملاقات ابوسفیان با پیامبر به قصد تجدید پیمان
شکی نیست که کار قریش و هم پیمانش، نیرنگ محض و عهدشکنی آشکاری بود و به هیچ وجه قابل توجیه نبود. بنابراین قریش خیلی زود متوجه خیانتشان شدند و ازعواقب خطرناک آن به هراس افتادند. با تشکیل شورای مشورتی، تصمیم گرفتند ابوسفیان را به نمایندگی از قریش به مدینه بفرستند تا پیمان صلح را تجدید کند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیشاپیش،یارانش را از اقدام قریش برای جبران خیانتش، باخبر ساخت و فرمود: «گویا میبینم که ابوسفیان، نزد شما آمده تا پیمان صلح را استوار کند و بر مدت آن بیفزاید». طبق تصمیم انجمن مشورتی قریش، ابوسفیان عازم مدینه شد. در بین راه، در منطقه عسفان به بدیل بن ورقاء برخورد کرد که از مدینه برمی گشت. پرسید: بدیل! از کجا میآیی؟ بدیل گفت: گشتی در بنی خزاعه زدم و داخل صحرا بودم. ابوسفیان پرسید: از نزد محمد نمیآیی؟ بدیل گفت: خیر. ابوسفیان، حدس زده بود که بدیل از مدینه میآید. لذا همین که بسوی مکه رفت، ابوسفیان با خود گفت: اگر به مدینه رفته باشد، شترش دانههای خرما خورده است. لذا به جایی رفت که بدیل شترش را خوابانده بود و پشکل شترش را شکافت. در آن هسته خرما دید؛ با خودش گفت بخدا سوگند که بدیل از نزد محمد میآید!
ابوسفیان به راهش ادامه داد تا به مدینه و به خانه دخترش ام حبیبه رفت. خواست روی تشک پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بنشیند، اما ام حبیبه تشک را جمع کرد! ابوسفیان گفت: دخترم! نفهمیدم من قابل آن نیستم که روی تشک بنشینم یا تشک قابل آن نبود که من روی آن بنشینم؟ ام حبیبه گفت: این، زیرانداز رسول خداست و تو، مردی مشرک و نجس هستی! دوست ندارم که تو روی زیرانداز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بنشینی. ابوسفیان گفت: به خدا قسم پس از اینکه از من جدا شدهای، شری دامنگیر تو شده است. سپس از آن جا بیرون شد و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفت و با ایشان صحبت کرد. اما پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخی به او نداد. نزد ابوبکر رضی الله عنه رفت و از او خواست تا میانجیگری کند. ابوبکر گفت: من این کار را نمیکنم، نزد عمر رضی الله عنه رفت و از او خواست که با رسول خدا حرف بزند. عمر گفت: آیا من، سفارش شما را نزد رسول خدا بکنم؟! به خدا قسم اگر هیچ همدستی جز مورچگان نیابم با شما جهاد خواهم نمود! آنگاه به خانه علی رضی الله عنه رفت. فاطمه رضی الله عنها نیز آنجا حضور داشت و حسن بن علی، کودکی بود که میان دست و بال آنان میخزید. به علی گفت: تو از لحاظ خویشاوندی از همه به من نزدیکتری و اکنون برای حاجتی آمدهام و انتظار ندارم که دست خالی برگردم؛ برایم نزد محمد سفارش کن. علی رضی الله عنه گفت: وای بر تو! چه میگویی وقتی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تصمیمی بگیرد، ما نمیتوانیم درباره آن حرفی بزنیم!
ابوسفیان به فاطمه نگاه کرد و گفت: ای دختر محمد! آیا میتوانی به این پسرت دستور دهی که ما را امان دهد و برای همیشه سرور و سالار عرب باشد؟! فاطمه گفت: به خدا سوگند، او آنقدر سن و سال ندارد که بتواند کسی را پناه دهند؛ وانگهی هیچ کس علیه رسول الله، کسی را پناه نمیدهد. ابوسفیان گفت: ای ابوالحسن! میبینم که همه کارها بر من دشوار و سخت شده است؛ تو برای من خیرخواهی کن. علی رضی الله عنه گفت: به خدا قسم، کاری به فکرم نمیرسد که برایت مفید باش؛ ولی به هرحال تو سالار بنی کنانه ای؛ برخیز و میان مردم برو و امان بخواه و سپس به سرزمین خود بازگرد.
ابوسفیان گفت: فکر میکنی این کار فایدهای داشته باشد؟ علی گفت: گمان نمیکنم ولی چاره دیگری برای تو سراغ ندارم. ابوسفیان در مسجد برخاست و گفت: ای مردم، به شما پناهنده شدهام. آنگاه به مکه بازگشت. قریشیان گفتند: چه خبر؟ گفت: نزد محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) رفتم و با او صحبت کردم، ولی به من پاسخی نداد؛ سپس نزد پسر ابو قحافه رفتم و از او هم خیری ندیدم؛ سپس نزد عمر بن خطاب رفتم و دیدم که سرسختترین دشمنان ماست؛ آنگاه نزد علی رفتم، از همه ملایمتر بود و به کاری مرا راهنمایی کرد که انجام دادم به خدا قسم نمیدانم فایدهای دارد یا خیر؟ گفتند: به چه کاری تو را راهنمایی کرد. گفت: دستور داد میان مردم پناه بخواهم و چنان کردم، گفتند: آیا محمد صل الله علیه و آله و سلم تأیید کرد؟ گفت: خیر. گفتند: وای بر تو، آن مرد تو را مسخره کرده است و این کار، فایدهای نخواهد داشت. گفت: به خدا سوگند راهی جز این نیافتم.
آماده باش جنگی و تلاش برای حفاظت اطلاعات
در روایت طبرانی آمده رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سه روز پیش از گزارش پیمان شکنی قریش، به عایشه دستور داد که جهاز سفر ایشان را آماده کند و کسی از این موضوع با خبر نشود. در این حال بود که ابوبکر رضی الله عنه بر عایشه وارد شد و گفت: دخترم! این آمادگی برای چیست؟ عایشه گفت: سوگند به خدا نمیدانم! ابوبکر رضی الله عنه گفت: به خدا اکنون وقت جنگ با رومیان نیست، پس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، قصد کجا را دارد؟! عایشه گفت: به خدا خبر ندارم، صبح روز سوم عمرو بن سالم خزاعی با چهل سوار آمد و آن شعرش را خواند. پس از آن مردم متوجه عهد شکنی قریش شدند؛ بعد از او بدیل آمد و سپس ابوسفیان. در نتیجه مردم از پیمان شکنی قریش باخبر شدند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستور داد مردم آماده شوند و به مردم اعلام کرد که عازم مکه است و چنین دعا کرد: «پروردگارا! جاسوسان و اخبار را از قریش مخفی بدار تا ناگهانی وارد سرزمینشان شویم و غافلگیرشان سازیم! همچنین به خاطر مخفی نگه داشتن قصد عزیمت به مکه، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سریهای متشکل از 80 نفر به فرماندهی ابی قتاده بن ربعی به «بطن اضم» در بین ذی خشب و ذی مروه فرستاد.»
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در ماه رمضان سال هشتم هجری این سریه را گسیل نمود تا مردم فکر کنند پیامبر آهنگ آن منطقه را دارد و جاسوسها نیز این گونه گزارش دهند. ابی قتاده تا جایی که مأمور شده بود، رفت و در آن جا به او خبر رسید که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم عازم مکه است؛ لذا برگشت و به رسول خدا پیوست.[4]
حاطب بن ابی بلتعه نامهای به قریش نوشت تا خبر حرکت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را به آنان بدهد. وی نامه را به زنی داد و برایش دستمزد و جایزهای تعیین کرد تا آن نامه را به قریش برساند. آن زن، نامه را در گیسوانش پنهان نمود و راهی مکه شد؛ خداوند از آسمان پیامبر را در جریان کار حاطب قرار داد. لذا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم علی و مقداد را مأمور کرد که آن زن را تعقیب و دستگیر کنند و فرمود: بروید تابه روضه خاخ برسید و در آن جا زنی را مییابید که حامل نامه حاطب به قریش است؛ علی و مقداد، به سرعت، اسبانشان را تاختند تا در همان جا زن را یافتند! نخست با او مدارا کردند و به او گفتند: با تو نامهای است؟ گفت: با من نامهای نیست. وسایلش را بازرسی کردند؛ چیزی نیافتند. علی گفت: به خدا سوگند که هرگز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دروغ نمیگوید و قطعا به ما دروغ نگفته است. به خدا سوگند یا نامه را بده یا تو را برهنه و تفتیش میکنیم. آن زن جدیت علی را دید و گفت: از من روی بگردان؛ وقتی علی صورتش را برگرداند، آن زن از بین گیسوانش نامه را بیرون آورد و به او داد. آن دو،نامه را گرفتند و بازگشتند و نامه را تسلیم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کردند. در نامه چنین آمده بود: (از حاطب بن ابی بلعته به قریش) و در آن قریش را در جریان حرکت رسول خدا قرار داده بود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، حاطب را احضار کرد و گفت: این، چیست؟ حاطب گفت: ای رسول خدا! عجله نکن، سوگند به خدا من به خدا و رسولش ایمان دارم و مرتد نشدهام و دینم را تغییر نداده ام؛ اما خانوادهام در میان قریش هستند و خویشاوندی که مرا حمایت کند، ندارم. لذا خواستم بدین وسیله دستی به آنان داده باشم تا خانوادهام را مورد حمایت قرار دهند. عمر رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا! اجازه بده گردنش را بزنم. زیرا به خدا و رسولش خیانت کرده و منافق شده است. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «او در جنگ بدر شرکت داشته است؛ تو چه میدانی؟ خداوند، به اهل بدر، نظر کرده و فرموده است: هرچه میخواهید بکنید که من، شما را بخشیده ام». آنگاه اشک در چشمان عمر حلقه زد و گفت: خدا و رسولش داناترند.[5]
بدین سان خداوند، جاسوسها را از رساندن اخبار سپاه اسلام به قریش، ناتوان کرد و تمام روزنهها را بست تا خبر عزیمت سپاهیان مسلمان به قریش نرسد.
در دهم ماه مبارک رمضان سال هشتم هجری، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از مدینه به قصد مکه خارج شد؛ در حالی که ده هزار تن از صحابه، ایشان را همراهی میکردند و ابورهم غفاری را در مدینه به عنوان جانشین تعیین نمود. وقتی به جحفه یا فراتر از آن رسیدند، به عباس بن عبدالمطلب برخوردند که با اهل و عیالش مسلمان شده و راه هجرت را درپیش گرفته بودند. وقتی به ابواء رسیدند، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پسر عمویش ابوسفیان بن حارث و پسر عمهاش عبدالله بن ابی امیه را دید و از آنجا که از آنها آزار زیادی دیده بود، از آنان روی گرداند. ام سلمه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: چنین نباشد که پسر عمو و پسر عمه ات از همه بدبختتر باشند. علی رضی الله عنه نیز به ابوسفیان بن حارث گفت: از روبرو به نزد پیامبر برو و به ایشان همان سخنی را بگو که برادران یوسف به یوسف گفتند: ﴿قَالُواْ تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِِٔينَ ٩١﴾ [یوسف: 91]. یعنی: «سوگند به خدا که خداوند، تو را بر ما برتری داده است و ما بی گمان خطا کار بودیم» در این صورت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم حاضر نخواهد بود که کسی، جوابی بهتر از جواب ایشان داده باشد.
ابوسفیان نیز چنین کرد و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همان جوابی را داد که یوسف در پاسخ برادرانش گفته بود: ﴿لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢﴾ [یوسف: 92]. یعنی: «امروز، هیچ سرزنش و توبیخی نسبت به شما در میان نیست. خداوند، شما را میبخشاید و او مهربانترین مهربانان است».
ابوسفیان بن حارث هم شعری خواند که بخشی از آن بدین شرح بود: «قسم میخورم آنگاه که من پرچمی را به دوش میکشیدم تا سپاه کفر بر سپاه محمد پیروز گردد، بدون شک همچون مسافر شب گردی بودم که در تاریکیهای شب سرگشته و حیران است. اما اکنون، وقت آن رسیده که مرا هدایت کنند و من نیز هدایت شوم. مرا هدایتگری، جز نفس خودم، هدایت کرد و همان کسی مرا به راه خدا، هدایت و راهنمایی نمود که من، او را از هر دری رانده بودم».
وقتی به این جا رسید، پیامبر دستی به سینهاش زد و گفت: «تو مرا از هر دری راندی».[6]
پیامبر و یارانش در حالی که روزه داشتند، به راهشان ادامه دادند تا اینکه به کرید –چشمه آبی میان غسفان و قدید- رسیدند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم روزهاش را گشود و مسلمانان نیز افطار کردند.[7]
آنگاه به رفتن ادامه دادند تا اینکه شبانگاهان به مرالظهران وادی فاطمه- رسیدند و اطراق کردند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور داد که هرکسی آتشی روشن کند. بنابراین در ده هزار نقطه، آتش روشن شد و در آن شب پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عمر بن خطاب رضی الله عنه را به ریاست نگهبانان گماشت.
ابوسفیان بن حرب در محضر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم
عباس عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از بار انداختن مسلمین در مرالظهران، شتر رسول خدا را سوار شد تا شاید هیزم کش یا بیابانگردی را بیابد که به قریش خبر برساند تا پیش از ورود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مکه، بیرون بیایند و از ایشان امان بطلبند. ابوسفیان برای کسب اطلاع از اخبار، پیاپی از مکه خارج میشد. یک بار با حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء برای کسب خبر بیرون آمده بودند و در آن اطراف مشغول گشت زنی بودند تا شاید مطالبی به دست آورند؛ عباس میگوید: بخدا من بر شتر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سوار بودم که ناگهان صدای ابوسفیان را شنیدم که با بدیل بن ورقاء حرف میزد؛ هر دو به مکه باز میگشتند.
ابوسفیان میگفت: هرگز اردوگاه و آتشی به بزرگی آتش امشب ندیدهام، بدیل میگفت: اینها مردم خزاعهاند که جنگ بر ایشان گران آمده و آنها را به جنب و جوش انداخته است. ابوسفیان میگفت: خزاعه کوچکتر و کمتر از این است که چنین اردوگاه و آتشی داشته باشد.
عباس میگوید: صدای او را شناختم و گفتم: ابوحنظله! تویی؟ او نیز صدای مرا شناخت و گفت: ابوالفضل تویی؟ گفتم: آری! پرسید: پدر و مادرم، فدایت؛ چه شده است؟ گفتم: این رسول خداست که با مسلمانان بسوی شما آمده است، به خدا فردا، وای به حال قریش است. گفتم: به خدا اگر به تو دست یابد، گردنت را میزند. پشت سرم بر همین شتر سوار شو تا تو را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ببرم و از او برایت امان بگیرم. ابوسفیان سوار شدو دو رفیقش به مکه بازگشتند. و من او را میبردم و از کنار هر آتشی که میگذشتم، میپرسیدند: کیستی؟ و چون شتر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را میدیدند که من بر آن سوارم، میگفتند: عموی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سوار بر شتر اوست تا آنکه به کنار آتش عمر بن خطاب رسیدیم. پرسید: این کیست؟ و چون نزدیک آمد و ابوسفیان را پشت سرم سوار بر شتر دید، گفت: این، دشمن خدا، ابوسفیان است! خدا را شکر که تو را بدون عهد و پیمان در اختیار ما قرار داد! آنگاه به سوی خیمه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دوید و من هم شتر را به تاخت و تاز درآوردم و از او سبقت گرفتم و از شترم پایین پریدم و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتم. عمر رضی الله عنه نیز وارد شد و گفت: ای رسول خدا! اینک ابوسفیان بدون هیچ قید و شرطی در اختیار ماست؛ اجازه بده گردنش را بزنم. عباس میگوید: به پیامبر گفتم: من او را پناه دادم و سر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به آغوش گرفتم و گفتم: به خدا امشب کسی جز من هم سخن پیامبر نخواهد شد. وقتی دیدم عمر رضی الله عنه برای کشتن ابوسفیان، زیاد اصرار میکند، گفتم: ای عمر آرام باش؛ به خدا اگر ابوسفیان از خاندان عدی بن کعب (خاندان عمر) میبود، چنین نمیگفتی! ولی چون میدانی از خاندان و بزرگان بنی عبد مناف است، چنین میگویی. عمر رضی الله عنه گفت: عباس! آرام بگیر؛ به خدا سوگند روزی که مسلمان شدی، اسلام آوردن تو برایم، از اسلام آوردن پدرم خطاب محبوبتر بود؛ زیرا من میدانستم که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اسلام آوردن تو را بیشتر از اسلام آوردن خطاب دوست میدارد. در این هنگام پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: عباس! او را نزد خودت ببر و فردا صبح او را نزد من بیاور. عباس میگوید: او را به خیمه خودم بردم و صبح زود با او نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتم. او را دید و فرمود: «وای بر تو! هنوز هم وقت آن نرسیده که یقین کنی معبود برحقی جز الله نیست»؟ گفت: پدر و مادرم فدایت! چقدر بزرگوار، بردبار و مراعات کننده پیوند خویشاوندی هستی! گمان میکنم اگر معبود دیگری میبود تا کنون برای من کاری کرده بود! باز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «وای بر تو هنوز وقت آن نرسیده که یقین کنی من رسول خدا هستم!؟» ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت، چقدر بردبار، کریم و رعایت کننده پیوند خویشاوندی هستی!؟ هنوز هم شکی در دلم وجود دارد. عباس میگوید: گفتم: وای بر تو، قبل از آن که گردنت را بزنند، مسلمان شو و گواهی بده که معبود بر حقی جز الله نیست و محمد ( صل الله علیه و آله و سلم ) رسول خداست؛ در این هنگام ابوسفیان مسلمان شد و شهادتین بر زبان جاری کرد. عباس میگوید: به پیامبر گفتم: ای رسول خدا! ابوسفیان مردی است که فخر فروشی را دوست دارد؛ برای او امتیازی قایل شو. فرمود: آری، هرکسی داخل خانه ابوسفیان شود، در امان است. و هرکس در خانه خود را به روی خود ببندد، در امان است و هرکس وارد مسجد الحرام شود، در امان است.
حرکت سپاه اسلام از مرالظهران به سوی مکه
صبح همان روز یعنی روز سه شنبه 17 ماه رمضان سال هشتم هجری، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مرالظهران را به قصد مکه ترک گفت و به عباس دستور داد که ابوسفیان را در تنگه و کنار پیچ کوه نگه دارد تا سپاهیان الهی از جلویش بگذرند و او، آنان را ببیند. عباس نیز همان کار را کرد. عباس میگوید: قبایل با پرچمهای خود عبور میکردند؛ هر قبیلهای که میگذشت، ابوسفیان میگفت: این کدام قبیله است و من میگفتم: (مثلا) این، بنی سلیم است. او میگفت: مرا با سلیم کاری نیست و میپرسید: اینها از کدام قبیله اند؟ و من میگفتم: از بنی مزینه و او میگفت: مرا با مزینه کاری نیست! تا این که قبایل تمام شدند. هیچ قبیلهای نمیگذشت مگر این که ابوسفیان میپرسید: این کدام قبیله است و چون معرفی میکردم، میگفت: مرا با این قبیله کاری نیست تا این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با پرچم سبز و به همراه مهاجرین و انصار بود، آمد؛ آنان، سراپا به زره و اسلحه مجهز بودند وفقط چشمانشان دیده میشد و بس؛ ابوسفیان سخت شگفت زده شد و گفت: سبحان الله! عباس! اینها کیستند!؟ گفتم: این رسول خداست که مهاجرین و انصار همراه اویند. گفت: کسی در برابر اینان تاب مقاومت ندارد.به خداای ابوالفضل! پادشاهی برادرزاده ات بسیار بزرگ شده است. گفتم: ساکت؛ این، پیامبری و نبوت است، نه پادشاهی. گفت: پس نبوت هم خوب است. پرچم انصار به دست سعد بن عباده بود که چون به ابوسفیان رسید، گفت: امروز روز کشتار و انتقام است امروز، همه حرمتها شکسته میشود و امروز قریش، خوار و زبون خواهد شد. چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به ابوسفیان رسید، گفت: ای رسول خدا! نشنیدی سعد چه گفت؟پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمودند: چه گفت؟ابوسفیان، سخنان سعد رضی الله عنه را بازگفت. عثمان و عبدالرحمن بن عوف هم گفتند: ای رسول خدا! از ناحیه سعد نگرانیم؛ مبادا قریش را به کینه توزی وادارد! پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: ای ابوسفیان، امروز روز مهر و محبت است و امروز روزی است که خداوند در آن قریش را گرامی میدارد و امروز روزی است که در آن کعبه مورد احترام قرار میگیرد.
آنگاه کسی را فرستاد و پرچم را از سعد رضی الله عنه گرفت و به پسرش قیس داد و چنین صلاح دید که پرچم هرچند از سعد گرفته شود، اما همچنان به دست خانواده وی باشد. برخی هم گفتهاند که پرچم را به زبیر رضی الله عنه داد.
رؤیت ناگهانی سپاه اسلام توسط قریش
بعد از این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از برابر ابوسفیان گذشت، عباس رضی الله عنه به او گفت: بشتاب و قومت را نجات بده! ابوسفیان با سرعت وارد مکه شد و فریاد زد: ای قریش! این محمد است که با سپاهیان مقاومت ناپذیر به سوی شما آمده است؛ هرکس به خانه ابوسفیان برود، در امان است. هند بنت عقبه برخاست و موی سبیل ابوسفیان را گرفت و گفت: این مرد بی خیر و چاق را بکشید که بدترین سرکرده و رییس است! و ابوسفیان میگفت: این زن، شما را فریب ندهد؛ مواظب جان خود باشید. با چنان لشکری آمده که شما را یارای رویارویی با آن نیست. هرکس به خانه ابوسفیان برود، در امان است. گفتند: خداوند تو را بکشد؛ خانه تو چه دردی از ما دوا میکند!؟ گفت: هرکس در خانه خود را ببندد، در امان است و هرکس وارد مسجدالحرام شود، در امان است. مردم از اطراف وی به سوی خانههایشان و مسجدالحرام پراکنده شدند.
تعدادی از اراذل و اوباش قریش را جمع کردند و گفتند: این جماعت را جلو میاندازیم؛ اگر امتیازی نصیب قریش شد که ما با آنان هستیم و اگر کشته شدند، هر آنچه بخواهند، خواهیم داد! بدین ترتیب سبک سران و سفیهان قریش، پیرامون عکرمه بن ابی جهل و صفوان بن امیه و سهیل بن عمرو، در خندمه جمع شدند تا با مسلمانان بجنگند. در بین آنها مردی از بنی بکر به نام حماس بن قیس نیز حضور داشت که از پیش سلاح آماده میکرد. زنش از او پرسید: این آمادگی برای چیست؟ گفت: خودم را آماده میکنم تا با محمد و یارانش مقابله کنم. زنش گفت: به خدا کسی نمیتواند با محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) و یارانش مقابله کند. گفت: امیدوارم بتوانم برخی از آنها را برای خدمت تو بیاورم! سپس گفت: «اگر همین امروز بیایند، مهم نیست و وحشتی ندارم، اینک، اسلحه من کامل است: یک نیزه بلند و یک شمشیر دو لبه که خیلی زود از نیام کشیده میشود». این مرد، از جمله کسانی بود که در خندمه گرد آمده بودند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به راهش ادامه داد تا به ذی طوی رسید و سرش را از روی تواضع به درگاه خدا، به خاطر لطفی که خداوند، از بابت این فتح، بدیشان عنایت کرده بود، چنان به زیر افکنده بود که ریش مبارک با جهاز شترش، تماس پیدا میکرد. در همان جا سپاهیانش را تقسیم کرد تا از نقاط مختلف وارد مکه شوند. خالد بن ولید رضی الله عنه فرماندهی جناح راست سپاه را به عهده داشت و در این قسمت لشکر، افراد قبایل اسلم، سلیم، مزینه، جهینه و تعدادی دیگر از قبایل عرب بودند. پیامبر به او دستور داد که از قسمت پایین مکه وارد شود و فرمود: «اگر افراد دشمن خواستند مانع ورود شما شوند، آنان را درو کنید تا کنار کوه صفا به ما ملحق شوید». زبیر بن عوام فرماندهی سمت چپ را به عهده داشت و پرچم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به دست او بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او دستور داد که از بالای مکه از کداء وارد شود و به او دستور داد که پرچم خود را بر فراز تپه حجون برافراشته سازد و به جای دیگری نرود تا پیامبر به آن جا برسد. ابوعبیده نیز فرمانده افراد پیاده و بی اسلحه بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او دستور داد میانه وادی مکه را در پیش بگیرد تا به آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم بپیوندد.
تمام دستههای سپاه اسلام، مطابق مأموریت خود وارد مکه شدند و تنها خالد بن ولید مجبور به درگیری با مشرکین شد و دو نفر به نامهای کرز بن جابر فهری و خنیس بن خالد بن ربیعه از گروه او دور مانده و از راه دیگری رفته بودند؛ در نتیجه کشته شدند. اما سفیهان قریش در خندمه با خالد روبرو شدند که پس از لحظاتی زد و خورد، 12 نفر از مشرکین کشته شدند و شکست خوردند و حماس بن قیس که برای جنگ با مسلمین اسلحه آماده میکرد، شکست خورد و به خانهاش گریخت و به همسرش گفت: درب را ببند. زنش، پرسید: آن همه ادعایت چه شد؟! وی در پاسخ گفت: «اگر تو روز حادثه خندمه را از نزدیک میدیدی که صفوان و عکرمه چگونه گریختند و مسلمانان با شمشیرهایشان به مقابله ما آمدند و دست و پاها و سرها را قطع میکردند و اگر مشاهده میکردی آن زد و خوردی را که آنجا فقط صدای غرش قهرمانان از پشت سر به گوش میرسید و تنها همهمه جنگجویان شنیده میشد، یک کلمه هم برای سرزنش و نکوهش من، بر زبان نمیآوردی»!
خالد رضی الله عنه پیش رفت و وارد مکه شد و پس از پشت سر نهادن کوچهها و خیابانهای مکه در کوه صفا به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیوست. زبیر رضی الله عنه نیز به پیش رفت تا روی تپه حجون پرچم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را در محل مسجد فتح نصب نمود و در آنجا برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قبهای برپا کرد و همان جا ماند تا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد.
ورود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مسجدالحرام
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برخاست و در حالی که مهاجرین و انصار در چهار طرفش حرکت میکردند، همچنان رفت تا وارد مسجدالحرام شد و حجرالاسود را استلام نمود و پس از طواف خانه، با کمانی که در دست داشت، به 360 بتی میزد که در اطراف کعبه وجود داشت. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن اثنا میفرمود: ﴿وَقُلۡ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُۚ إِنَّ ٱلۡبَٰطِلَ كَانَ زَهُوقٗا ٨١﴾ [الإسراء: 81]. یعنی: «حق آمد و باطل رفت، زیرا باطل، همیشه از بین رفتنی است».
﴿قُلۡ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَمَا يُبۡدِئُ ٱلۡبَٰطِلُ وَمَا يُعِيدُ ٤٩﴾ [سبأ: 49].
یعنی: «حق آمد و باطل، نه کار تازهای را میتواند انجام دهد و نه میتواند(نقش گذشتهاش) را از سر بگیرد».
بتها، یکی پس از دیگری به زمین میافتاد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سوار بر ناقه خویش طواف میکرد و در آن اثنا احرام نبسته بود و به طواف اکتفا نمود. آنگاه عثمان بن طلحه را به حضور خواست و کلید کعبه را از او گرفت و دستور داد درب را گشودند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم واردکعبه شد و در درون کعبه عکس ابراهیم و اسماعیل را مشاهده کرد که آنان را در حال فالگیری با چوبههای تیر به تصویر کشیده بودند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدا آنان را بکشد؛ بخدا قسم که ابراهیم و اسماعیل، هرگز با چوبههای تیر فال نگرفته اند». رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در خانه خدا کبوتری را دید که از چوب ساخته شده بود؛ آن را با دست خود شکست و دستور داد که تصویرها و مجسمهها را نابود کنند.
نمازگزاردن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و ایراد سخنرانی در برابر قریش
آنگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم درب خانه کعبه را بستند؛ اسامه و بلال نیز همراه ایشان بودند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به سمت دیواری که روبروی درب بود رفت،تا این که به اندازه سه ذراع با دیوار فاصله داشت و طوری ایستاد که از شش رکن خانه، دو ستون در سمت چپ و یک ستون در سمت راست و سه ستون در پشت سرشان قرار گرفت و همان جا نماز خواند و سپس در خانه قدم زد و در نقاط مختلف آن، «الله اکبر و لا اله الا الله» گفت. سپس درب را باز کرد؛ مردم در بیرون از خانه منتظر بودند. دو طرف چارچوب در خانه را گرفت و خطاب به قریشیان، چنین فرمود: «معبود بر حقی جز الله نیست؛ یکتاست و شریک و انبازی ندارد؛ به وعده خود وفا کرد و به بندهاش یاری رسانید، و خود به تنهایی احزاب را شکست داد. بدانید که هرگونه امتیاز قبیلهای یا طلب مال و خونخواهی، زیر این دو پای من است به جز، پرده داری و سقایت حاجیان. هان، بدانید که قتل خطا، شبه عمد است و دیه مغلظه دارد: یعنی یکصد شتر که چهل نفر آنها، آبستن باشند».
«ای گروه قریش! خداوند نخوت جاهلیت و افتخار به پدران را از شما دور ساخته است؛ همه مردم از آدمند و آدم از خاک» و سپس آیه سیزدهم سوره حجرات را تلاوت نمود که بدین مفهوم است: (ای مردم! ما شما را از مرد و زنی (به نام آدم و حوا) آفریدهایم و شما را تیره تیره و قبیله قبیله نمودهایم تا یکدیگر را بشناسید؛ همانا گرامیترین شما نزد خدا، با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است).
سپس فرمود: ((ای قریشیان! فکر میکنید که من با شما چگونه رفتار میکنم؟)) گفتند: رفتار نیک؛ چراکه برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوار ما هستی. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من،همان جملهای را به شما میگویم که یوسف به برادرانش گفت: «لا تثریب علیكم الیوم»: امروز سرزنش و انتقامی، متوجه شما نیست؛ بروید که شما آزاد هستید».
بازگرداندن کلید خانه کعبه به کلیددار سابق آن
آنگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مسجد نشست؛ علی در حالی که کلیدهای کعبه را در دست داشت، گفت: ای رسول خدا! درود بر شما: این منصب و نیز سقایت حجاج را به ما بسپار! در روایت دیگری آمده که گوینده این جمله، عباس رضی الله عنه بوده است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: عثمان بن طلحه کجاست؟ او را فراخواندند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت:«ای عثمان! بیا و کلیدهایت را بگیر؛ امروز روز نیکوکاری و وفاست». در روایت ابن سعد آمده که فرمود: «کلید را برای همیشه بگیر و جز ظالمان، کسی دیگر منصب کلیدداری را از شما نخواهد گرفت. ای عثمان! خداوند، شما را امین خانهاش گردانیده است؛ لذا شما نیز از آنچه که از بابت این خانه به شما میرسد، درست و صحیح استفاده کنید».
وقت نماز فرا رسید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به بلال دستور داد که بر فراز کعبه اذان بگوید. بلال اذان گفت: ابوسفیان بن حرب و عتاب بن اسید و حارث بن هشام کنار کعبه نشسته بودند. عتاب بن اسید گفت: خداوند پدرم را گرامی داشت که زنده نماند تا این صدا را بشنود و از شنیدن آن خشمگین شود. حارث گفت: به خدا قسم اگر میدانستم که او بر حق است، از او پیروی میکردم. ابوسفیان گفت: من چیزی نمیگویم؛ زیرا اگر حرفی بزنم، همین سنگریزهها سخن مرا به او خبر میدهند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیش آمد و گفت: از آنچه گفتید، با خبر شدم و برای هر یک صحبتش را نقل کرد. حارث و عتاب گفتند، گواهی میدهیم که تو، رسول خدایی؛ به خدا سوگند کسی نزد ما نبود که بگوییم حرفهای ما را به تو خبر داده است.
در آن روز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به خانهام هانی دختر ابی طالب رفت و غسل کرد و هشت رکعت نماز خواند. و چون وقت چاشت بود برخی فکر کردند که نماز ظهر را گزارده است؛ اما نماز فتح بود. ام هانی در آن روز دو نفر از اقوام شوهرش را امان داد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای ام هانی آن کسی را که پناه دادی ما نیز امان میدهیم. برادرش علی بن ابی طالب رضی الله عنه قصد داشت آنها را بکشد! اما ام هانی درب خانه را بست و از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای آنها امان خواست؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز پذیرفت و همان پاسخی را داد که پیشتر گذشت.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن روز حکم مهدورالدم بودن 9 نفر از جنایتکاران بزرگ را صادر نمود و دستور داد حتی اگرآنان را زیر پردههای کعبه هم یافتند آنها رابکشید؛ این جنایتکاران عبارت بودند از: عبدالعزی بن خطل، عبدالله بن ابی سرح، عکرمه ابن ابی جهل، حارث بن نفیل بن وهب، مقیس بن صبابه، هبار بن اسود، دو کنیز ترانه خوانی که از این خطل بودند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را هجو میکردند. و ساره کنیز آزادشده یکی از فرزندان عبدالمطلب، همان زنی که حامل نامه حاطب بن ابی بلتعه رضی الله عنه به قریش بود. عبدالله بن ابی سرح را عثمان نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آورد و شفاعت او را کرد؛ لذا خونش محفوظ ماند. ایشان اول سکوت کردند تا شاید کسی از صحابه بلند شود و گردنش را بزند. عبدالله بن ابی سرح، پیش از آن مسلمان شده و هجرت کرده بود؛ اما مرتد شده و به مکه برگشته بود. بالاخره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اسلامش را پذیرفتند. عکرمه ابن ابی جهل به یمن فرار کرد. همسرش، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و برای او امان خواست. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز او را امان داد. همسرش، به دنبال او رفت؛ عکرمه با همسرش به مکه بازگشت و مسلمان خوبی شد. ابن خطل خود را به پرده خانه خدا آویزان کرده بود. مردی، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و این خبر را به ایشان داد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: او را بکش.آن شخص بازگشت و ابن خطل را کشت. مقیس بن صبابه را، نمیله بن عبدالله کشت و او از پیش مسلمان شده بود؛ اما پس از آن مردی از انصار را کشته و مرتد شده بود و به مشرکین پیوسته بود. حارث، همان کسی بود که در مکه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را شدیدا آزار میداد که علی رضی الله عنه او را کشت.
هبار بن اسود، همان کسی بود که هنگام هجرت زینب دختر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، راهش را بسته و او را بر صخرهای انداخته بود که در نتیجه جنین زینب، سقط شده بود. هبار پس از فتح مکه فرار کرد و بعدها مسلمان خوبی شد. از دو زن ترانه خوان یکی را کشتند و دیگری مسلمان شد و برایش امان گرفته بودند. برای ساره نیز امان گرفتند و او نیز مسلمان شد.
ابن حجر میگوید: ابو معشر، نام حارث بن طلاطل خزاعی را در ردیف کسانی آورده که مهدور الدم اعلام شدند و نیز ذکر کرده است که او را علی کشت. حاکم نیشابوری، کعب بن زهیر را در لیست این افراد ذکر کرده که داستانش مشهور است؛ وی پس از مدتی آمد و مسلمان شد و در مدح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اشعاری سرود. ابن اسحاق، وحشی بن حرب قاتل حمزه و هند بنت عتبه همسر ابوسفیان را نیز در این لیست آورده که البته مسلمان شدند. ابن اسحاق، همچنین ارنب کنیز آزاد شده ابن خطل و ام سعد را نام برده که هر دو کشته شدند. با این حساب تعداد این افراد به هشت مرد و زن رسید. در عین حال احتمال دارد کهام سعد و ارنب همان دو کنیز آواز خوان باشند و نامشان به اختلاف ثبت شده باشد و یا در ثبت نام و کنیه و لقبشان، خلط و آمیختگی، پیش آمده باشد.
مسلمان شدن صفوان بن امیه و فضاله بن عمیر
صفوان از افراد «مهدورالدم» نبود، اما چون یکی از رهبران و بزرگان قریش بود، ترسید و فرار کرد. عمیر بن وهب جمحی از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای او امان گرفت. پیامبر عمامهای را که هنگام ورود به مکه بر سر داشت، برایش فرستاد. عمیر زمانی به او رسید که میخواست با کشتی از جده به یمن برود؛ لذااو را برگرداند. وی، از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دو ماه فرصت خواست تا راهش را انتخاب کند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او چهار ماه فرصت داد. پس از آن، صفوان مسلمان شد. زنش پیش از او مسلمان شده بود؛ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به آنها اجازه داد با همان نکاح قبلی به زندگی زناشویی خودادامه بدهند.فضاله هم مردی جسوروباجرأت بود؛ وی به هنگام طواف کعبه به سراغ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت تا ایشان را بکشد. پیامبر به او گفت که از قصدش، باخبر است. فضاله، همان دم مسلمان شد.
سخنرانی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در روز دوم فتح
روز دوم فتح مکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان مردم، برای سخنرانی ایستاد؛ نخست، خداوند را به شایستگی ستود و آنگاه فرمود: «ای مردم!خداوند، مکه را از روز آفرینش آسمان و زمین،حرم قرار داده است و به موجب همان حرمت، تا روز قیامت، بَلَد حرام خواهد بود. لذا برای کسی که به خدا و روز واپسین ایمان دارد، شایسته نیست که در این شهر خونی بریزد یا درختی را قطع کند. اگر کسی این عمل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را مورد استناد قرار داد، به او بگویید: خداوند این اجازه را به رسولش داده بود و به شما چنین اجازهای را نداده است و برای من هم فقط در قسمتی از یک روز، حلال شد و از امروز به بعد حرمتش همانند گذشته میشود و حرمت آن به حال خود باز میگردد. حاضران به غائبان برسانند». و در روایت دیگری آمده: «خارهای آن قطع نشود و شکار آن تعقیب نشود و هر آنچه بر جای مانده و هر گمشدهای که یافت شود، نباید برداشته شود مگر آنکه یابندهاش، اعلام کند و نیز نباید علف و گیاه حرم، قطع گردد». عباس گفت: ای رسول خدا! به جز اذخر که آن را برای خوشبویی کنیزان و خانهها استفاده میکنند!؟ فرمود: بجز اذخر. قبیله خزاعه در آن روز مردی از بنی لیث را به قصاص یکی از مردان خویش که در دوران جاهلیت کشته شده بود، به قتل رساندند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: ای گروه خزاعه! دست از کشتن بردارید که اگر کشتن، سودی داشت، قتل و کشتار زیادی انجام شده است. شما اینک مردی را کشتهاید که من، باید دیه او را بپردازم. پس از این، هر آن کس که کسی را بکشد، خانواده مقتول اختیار دارند یا خون قاتل را بریزند و یا اگر بخواهند، خونبهای او را بگیرند». به روایتی، مردی از اهل یمن که به او «ابوشاه» میگفتند، برخاست و گفت: ای رسول خدا! این مطلب را برایم بنویس. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «برای ابوشاه (این مطلب) را بنویسید».[8]
نگرانی انصار از اقامت رسول خدا در مکه
بعد از این که فتح مکه به پایان رسید، از آن جایی که مکه، وطن و زادگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود، انصار با خودشان گفتند: فکر میکنید اینک که خداوند، زادگاه و شهر پیامبر را برایشان فتح کرده است، آیا اینجا میماند؟ در آن اثنا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در کوه صفا دستانش را بلند کرده بود و نیایش میکرد و چون از دعا فارغ شد، پرسید: چه میگفتید؟ گفتند: چیزی نگفتیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پافشاری و اصرار کرد تا این که آن سخن را برای آن حضرت بازگفتند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمودند: «پناه بر خدا! در میان شما زندگی میکنم و در میان شما میمیرم».
خداوند متعال، مکه را برای پیامبر فتح نمود و بدین سان برای اهل مکه حق و حقیقت روشن شد و دریافتند که تنها راه موفقیت، اسلام است و بس. بنابراین به حقانیت اسلام اذعان نمودند و برای بیعت با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گرد آمدند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم روی کوه صفا نشست و با مردم بیعت را آغاز نمود. عمر بن خطاب رضی الله عنه کمی پایینتر از ایشان، از مردم بیعت میگرفت. مردم با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بیعت کردند که در حد توان و استطاعت خود و تا آنجا که میتوانند، مطیع و حرف شنو باشند.
در کتاب مدارک التنزیل نَسَفی آمده است که چون رسول خدا از بیعت مردان، فراغت یافت، در همان حال که همچنان بر کوه نشسته و عمر رضی الله عنه پایینتر از ایشان نشسته بود، از زنان بیعت گرفت و عمر به فرمان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از زنان بیعت میگرفت و نیز گفتههای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را به زنان منتقل میکرد. بنت عتبه، همسر ابوسفیان در حالی آمد که صورتش را از بیم آن که مبادا پیامبر او را بشناسد، پوشانده بود؛ به خاطر کاری که با جنازه حمزه کرده بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: از شما بیعت میگیرم مبنی بر اینکه کسی را شریک خدا قرار ندهید. عمر رضی الله عنه بر مبنای این شرط از زنان بیعت گرفت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: با شما بیعت میکنم که دزدی نکنید! هند گفت: ابوسفیان، مرد بخیلی است؛ اگر من از اموالش بدون اجازه بردارم، چگونه است؟ ابوسفیان گفت: آن چه برداشتهای، برایت حلال باشد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را شناخت و تبسم کرد و گفت: باید هند باشی؟! هند گفت: از گذشتهها درگذر! ای پیامبر، خداوند از شما درگذرد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: با شما بیعت میکنم که زنا نکنید. هند گفت: مگر زن آزاد زنا میکند؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: بر این که فرزندانتان را نکشید. باز هند گفت: فرزندان کوچکمان را پرورش دادیم؛ وقتی بزرگ شدند، شما آنها را کشتید! چنانچه خودتان بهتر میدانید. وی، این را از آن جهت گفت که یکی از فرزندانش به نام حنظله در جنگ بدر کشته شده بود. عمر رضی الله عنه چنان خندید که نزدیک بود به پشت بیفتد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز تبسم کرد و سپس فرمود: با شما بیعت میکنم که به کسی تهمت نزنید! هند گفت: به خدا که تهمت و بهتان، کار زشتی است؛ شما، ما را تنها به خیر وخوبیهای اخلاق دستور میدهید. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: در کارهای خوب از پیامبر سرپیچی نکنید. هند گفت: به خدا ما این جا ننشستهایم که در اندیشه نافرمانی شما باشیم. هند، هنگام بازگشت بتش را میشکست و خطاب به آن میگفت: ما، فریب تو را خورده بودیم!
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم 19 شب را در مکه ماند و به تثبیت و تحکیم شعائر اسلامی پرداخت و همواره مردم را به راه راست و تقوا پیشگی ارشاد میکرد. در همین روزها بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به ابو اسید خزاعی دستور داد تا نشانههای محدوده حرم را تجدید کند و نیز سریههای متعددی را برای دعوت به سوی اسلام و نیز شکستن بتهای اطراف مکه، گسیل نمود. منادی پیامبر در مکه ندا داد که هرکس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، بتی را در خانهاش نگه ندارد مگر این که آن را بشکند.
سریه هایی که پیامبر پس از فتح مکه گسیل کرد
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از آنکه از فتح مکه اطمینان خاطر پیدا کرد، خالد بن ولید رضی الله عنه را برای نابودی بت عزی پنج شب مانده به پایان ماه مبارک رمضان سال هشتم هجری اعزام نمود. بت عزی در نخله بود و از آن قریش و تمام طوایف بنی کنانه. این بت، بزرگترین، بت آنان بشمار میرفت و تولیت آن بر عهده بنی شیبان بود. خالد با 30 سوار بیرون شد و رهسپار محل مأموریتش گشت و آن را منهدم کرد و بازگشت.
پیامبر از او پرسید: آیا چیز بخصوصی دیدی؟
خالد گفت: خیر. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمودند: پس آن را نابود نکرده ای! خالد که خشمگین شده بود، شمشیر از نیام کشید و رفت و چون به بتخانه رسید، زنی لخت و سیاه پوست، با موهای پراکنده در برابر اوظاهر شد؛ خادم بتکده، داد و فریاد میزد که آن زن، مواظب خود باشد! خالد ضربتی به او زد که به دو نیم شد و به نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بازگشت و ایشان را در جریان آن چه دیده بود، گذاشت.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آری، آن زن، عزی بود و دیگر برای همیشه از این که در سرزمین شما کسی او را عبادت کند، ناامید شده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در همان ماه عمرو بن عاص رضی الله عنه را به سوی بتخانه سواع فرستاد تا آن را نابود کند. سواع بت مخصوص بنی هذیل بود که در ناحیه رهاط واقع در سه میلی مکه قرار داشت؛ چون عمرو رضی الله عنه آن جا رفت، خادم بتخانه از او پرسید: میخواهی چه کار کنی؟
عمرو گفت: رسول خدا مرا فرستاده تا این بت خانه را ویران کنم! گفت: نمیتوانی چنین کاری بکنی!
گفتم: برای چه؟! گفت: جلوی تو گرفته خواهد شد.
گفتم: تو هنوز در باور باطلی؟! وای بر تو مگر اینها میشنوند و یا میبینند؟! عمرو میگوید: سپس پیش رفتم و بت را شکستم و به یارانم دستور دادم که انبار مخصوص نذورات و هدایا را ویران کنند، اما چیزی نیافتند.
سپس عمرو از پرده دار پرسید: چگونه دیدی؟ گفت: به خداوند بزرگ ایمان آوردم!
در همین ماه رمضان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سعد بن زید رضی الله عنه را با بیست سوار برای ویران کردن بتکده و بت منات فرستاد که در ناحیه مشلل قرار داشت و از آنِ اوس و خزرج و غسان بود. وقتی سعد رضی الله عنه به کنار بتخانه رسید، خادم بتخانه پرسید: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: میخواهم منات را نابود کنم.
گفت: این تو و این منات! سعد به سوی بت حرکت کرد که ناگهان زنی سیاه پوست و برهنه با موهای آشفته و در حالی که با دست به سینه میکوبید، ظاهر شد. پرده دار گفت: منات! برخی از نافرمانان در پی نابودی تو هستند!؟ سعد با ضربهای او را از پای درآورد و بت را نیز شکست.
وقتی خالد رضی الله عنه از مأموریت تخریب بتکده عزی بازگشت، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در شوال همان سال هشتم، او را به سوی بنی جذیمه فرستاد تا آنها را به اسلام فرا بخواند، نه اینکه با آنان بجنگد. خالد با سیصد و پنجاه تن از مهاجرین و انصار و بنی سلیم، راهی آن منطقه شد و به آنجا رسید. آنان را به اسلام دعوت کرد. بنی جذیمه نمیدانستند که برای اظهار اسلام باید بگویند: اسلمنا یعنی اسلام آوردیم؛ بلکه میگفتند: «صبأنا صبأنا» یعنی: «دین خود را تغییر دادهایم».
خالد، عدهای را کشت و عدهای را به اسارت گرفت و به هر یک از افراد همراهش اسیری سپرد و گفت: هر مرد اسیرش را بکشد. لیکن ابن عمر و همراهانش از خالد اطاعت نکردند و ماجرا را پس از بازگشت، برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بازگو کردند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستانش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! من از آنچه خالد انجام داده است، به درگاه تو بیزاری میجویم».[9]
در این سریه بنی سلیم اسیرانشان را کشتند؛ اما مهاجران و انصار در این مورد از خالد اطاعت نکردند، پس از این پیامبر صل الله علیه و آله و سلم علی را فرستاد تا خونبهای کشتههای بنی جذیمه را به بازماندگانشان بپردازد. در همین سریه بین خالد و عبدالرحمن بن عوف مشاجرهای درگرفت. وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از آن مطلع شد، به خالد گفت: «ای خالد! یارانم را بگذار که سوگند به خدا! اگر کوه احد طلا شود و سپس آن را در راه خدا انفاق کنی، نمیتوانی به ثواب یک صبح و شام یکی از اصحابم، دست یابی».[10]
فتح مکه، نبرد سرنوشت ساز و فتح عظیمی بود که با آن بت پرستی از اساس نابود شد و برای بقایش در جزیره العرب، کوچکترین، مجالی نماند. تمام قبایل، نتیجه جنگی را انتظار میکشیدند که بین مسلمانان و بت پرستان درگرفته بود و این قبایل یقین داشتند که بر حرم الهی کسی که بر باطل باشد، تسلط نخواهد یافت. و این اعتقاد آنان، از مدتی پیش برایشان به ثبوت رسیده بود. زیرا بیش از نیم قرن پیش با چشمان خویش دیده بودند که اصحاب فیل همه هلاک شدند و مانند علف نیم خورده حیوانات متلاشی گشتند. صلح حدیبیه، سرآغاز این فتح عظیم بود. در آن اثنا که مردم از ناحیه یکدیگر آسوده خاطر شدند، باب گفتگو با یکدیگر را گشودند و درباره اسلام به تبادل نظر پرداختند. بدین ترتیب مسلمانانی که ساکن مکه بودند و پیشتر نمیتوانستند عقیده شان را ابراز کنند، با پیدایش شرایط جدید توانستند اندک اندک دینشان را ظاهر کنند و به عقیده شان فرا بخوانند. از این رو گاهی جر و بحث میکردند و همین، مقدمه و زمینهای برای افزایش مسلمانان بود. چنانچه سپاه اسلام که همواره از سه هزاز نفر تجاوز نمیکرد، در روز فتح مکه بالغ بر ده هزار نفر شده بوداین فتح، چشمان مردم را باز کرد و آخرین پردههایی را که بین آنان و اسلام، قرار داشت، از بین برد. با همین فتح بود که مواضع سیاسی و دینی مسلمین بر تمام جزیره العرب تحکیم یافت و رهبری سیاسی و دینی به دست مسلمانان افتاد. بدین ترتیب پس از صلح حدیبیه برنامهای به سود مسلمانان آغاز شده بود که با این فتح مبین به اتمام رسید و پس از آن نیز برنامه دیگری به نفع مسلمانان آغاز شد و مسلمانان توانستند با آن کاملا بر تمام سرزمین جزیره العرب تسلط یابند و راهی برای قبایل عرب باقی نماند جز آن که گروه گروه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیایند و مسلمان شوند. مسلمانان، از آن پس به راحتی میتوانستند دنیا را به اسلام دعوت دهند و برای این کار، از دو سال پیش آمادگی لازم را پیدا کرده بودند.
[1] زادالمعاد (2/160)
[2] اشاره به پیمانی است که از زمان عبدالمطلب، میان خزاعه و بنی هاشم برقرار بود
[3] اشاره دارد به اینکه مادر عبدمناف یعنی حبی همسر قصی، از قبیله خزاعه بوده است
[4] در همین سریه مسلمانان به عامر بن أضبط برخوردند که به مجاهدان با تحیت اسلام، سلام کرد. اما محلم بن جثامه او را به خاطر اختلافات شخصی که بین آن دو بود، کشت و وسایلش را برداشت. و در همین مورد خداوند، آیه 94 سوره نساء را نازل کرد؛ یعنی: «به کسی که به شما سلام کرده نگویید: مؤمن نیستی» بنابراین مسلمانان محلم را نزد رسول خدا آوردند تا آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم برایش از خداوند آمرزش بخواهد. وقتی در محضر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایستاد. پیامبر گفت: پروردگارا محلم را نیامرز و این را سه بار تکرار نمود. محلم در حالی از آنجا رفت که اشکش را با لباسش پاک میکرد. ابن اسحاق میگوید: قوم و قبیله محلم بر این باورند که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای او طلب مغفرت کرده است. نگا: زادالمعاد (2/150) و سیره ابن هشام (2/626)
[5] نگا: صحیح بخاری (1/422) و (2/612)
[6] ابوسفیان بن حارث، از آن پس مسلمان خوبی شد. وی، به خاطر عملکرد گذشتهاش، از روی شرم و حیاء سر خود را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بالا نمیبرد. رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم او را دوست داشت و به بهشتی بودن اوگواهی داد و دربارهاش فرمود: امیدوارم که جایگزین خوبی برای حمزه باشد وی هنگام مرگش چنین گفت: بر من نگریید؛ زیرا از آن زمان که مسلمان شدهام، به خدا سوگند هیچ سخن اشتباهی بر زبان نراندهام. زادالمعاد (2/162)
[7] بخاری (2/613)
[8] برای تفصیل این روایات، ر.ک: صحیح بخاری (1/22، 247، 328، 329) و (2/615، 617)؛ و صحیح مسلم (1/437- 439)؛ سیرة ابن هشام (2/415)؛ سنن ابی داود (1/276)
[9] صحیح بخاری (1/450) و (2/622)
[10] تفاصیل این غزوه را از منابع ذیل نقل کردهایم: سیرابن هشام (2/389- 437)؛ صحیح بخاری، کتاب الجهاد و کتاب المناسک و (2/612- 615و 622)؛ فتح الباری (8/3- 27)؛ صحیح مسلم (1/437) و (2/102)؛ مختصر السیره؛ ص 322- 351
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر