توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ شهریور ۳۰, پنجشنبه

گسترش دعوت اسلام، در خارج از مکه

 

گسترش دعوت اسلام، در خارج از مکه

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در طائف:

در شوال سال دهم بعثت برابر با ماه مه یا اوایل ماه ژوئن سال 619 میلادی، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  به طائف رفت که در 60 میلی مکه است.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مسافت طولانی رفت و برگشت را با پای پیاده پیمود و زید بن حارثه رضی الله عنه  نیزهمراهش بود و به هر یک از طوایف که در مسیر راه می‌رسید، آن‌ها را به اسلام دعوت می‌نمود، اما هیچ طایفه‌ای به آن حضرت پاسخ مثبت نداد. وقتی به طائف رسید، نزد سه نفر از بزرگان طائف رفت که عبارتند از: عبدیالیل و مسعود و حبیب فرزندان عمرو بن عمیر ثقفی؛ رسول خدا، آن‌ها را به سوی خدا و به یاری دین اسلام فرا خواند. یکی از آنان گفت: اگر خدا تو را برگزیده باشد، پرده خانه کعبه را پاره خواهم کرد.

دومی گفت: آیا خداوند، کسی غیر از تو پیدا نکرد که او را مبعوث کند؟ سومی گفت: سوگند به خدا با تو هرگز سخن نمی‌گویم. اگر تو پیامبر باشی، شأن تو فراتر از آن است که بخواهم، با تو سخن بگویم و اگر بر خدا دروغ بسته باشی، مناسب نیست با تو سخن بگویم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برخاست و فرمود: «حالا که حرف مرا نمی‌پذیرید حداقل راز مرا پنهان نگه دارید».

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ده روز در طائف ماند و اشراف و بزرگان آنجا را ملاقات کرد و با آن‌ها گفتگو نمود. در نهایت گفتند: از شهر ما برو و آنگاه اوباش را بر ضد آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بر انگیختند و چون می‌خواست از شهر بیرون برود، اراذل و اوباش، او را دنبال کردند و به او ناسزا می‌گفتند و بر سرش فریاد می‌زدند تا اینکه مردم جمع شدند و دو صف تشکیل دادند و شروع به سنگ زدن و ناسزا گویی کردند و چنان به پاهای مبارک آنحضرت سنگ زدند که پاهایش، خونین شد. زید بن حارثه رضی الله عنه  خودش را سپر آن حضرت قرار داد و از این رو چند جای سرش شکست و آنان، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را می‌زدند تا اینکه به باغ عتیبه و شیبه فرزندان ربیعه رسیدند. آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  آنجا نشست تا کمی آرام بگیرد و دعای مشهورش را همانجا زمزمه کرد؛ دعایی که بیانگر شدت غم و اندوه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  است از آن جهت که حتی یک نفر هم ایمان نیاورده بود.

پیامبر چنین دعا کرد: «پروردگارا! به تو شکایت می‌کنم از ضعف نیرو و از کمی راه چاره و از خفتم در نزد مردم؛ ای مهربانترین مهربانان! تو، پروردگار مستضعفانی و تو، پرودگار من هستی؛ مرا به چه کسی وا می‌گذاری؟ به کسی که با من پرخاش کند یا به دشمنی که او را بر کارم مسلط کرده‌ای؟ (با این حال) اگر بر من خشم نگیری، باکی ندارم؛ عافیت و آرامشی که تو عنایت کنی، برایم خوشایندتر و گسترده‌تر است. پناه می‌برم به نور چهره ات که هر تاریکی و ظلمتی را ‌درخشان می‌کند و هر کار دنیوی و اخروی را سامان می‌دهد از اینکه مبادا بر من خشم تو، فرود آید یا سزاوار خشم توگردم؛ هرچه خواهی عتابم کن تا از من خشنود گردی، هیچ توان و نیرویی نیست جز از جانب تو».

وقتی فرزندان ربیعه، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را بر آن حال دیدند، رحمشان آمد و غلامشان را که مسیحی و اسمش عداس بود، صدا زدند و گفتند: مقداری انگور بردار و برای این مرد ببر. هنگامی که عداس ظرف انگور را جلوی آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  گذاشت، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  دستش را به سوی انگور‌ها دراز کرد و بسم الله گفت و سپس شروع به خوردن نمود.

عداس گفت: مردم این سرزمین این کلمه را نمی‌گویند. پیامبر به او فرمود: تو از کدام سرزمین هستی و دین تو چیست؟

گفت: نصرانی هستم و از سرزمین نینوا. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: از شهر مرد نیکوکار و صالح، یونس بن متی؟ عداس گفت: تو یونس بن متی را از کجا می‌شناسی؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: او، برادر من و پیامبر خدا بود و من هم پیامبرم. عداس شروع به بوسیدن سر و صورت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کرد. فرزندان ربیعه به یکدیگر گفتند: محمد، غلامتان را از دستتان گرفت! وقتی عداس، به نزد عتبه و شیبه بازگشت، به او گفتند: چه شد که سر و صورت این مرد را بوسیدی؟ گفت: ای سروران من! هیچکس بر روی زمین بهتر از این بنده خدا نیست؛ او برایم مطلبی را بازگفت که کسی غیر از پیامبر، آن را نمی‌داند. گفتند: وای بر تو ای عداس! مبادا این مرد، تو را ازدین و آیینت برگرداند که دین تو، بهتر است! رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از سایه دیوار، غمگین، ناامید و دل شکسته برخاست و راه مکه را در پیش گرفت و چون خانه‌های مکه از دور نمایان شد، خداوند جبرئیل را به همراه فرشتۀ کوه‌ها فرستاد تا در صورتی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بخواهند، دو کوه بلند دو طرف مکه را که به آن‌ها اخشبین می‌گفتند، بر سر اهل مکه،‌ فرود آورد.

امام بخاری، این داستان را مفصلاً با سندش از عروه بن زبیر از عایشه روایت کرده است؛ عایشه رضی الله عنها  می‌گوید:

روزی به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتم: آیا بر تو روزی سخت‌تر از روز احد‌ گذشته است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آنچه از قوم تو دیدم، همانست که می‌دانی و بدتر و سخت‌ترین چیزی که از آن‌ها دیدم، روز عقبه بود که دعوتم را به عبدیالیل بن عبدکلال عرضه کردم. اما او نپذیرفت، پس از آن اندوهگین در حالی که نمی‌دانستم به کجا می‌روم، به راه افتادم تا اینکه دیدم به قرن المنازل رسیده‌ام، سرم را بلند کردم و دیدم ابری، بر من سایه افکنده و چون دقت کردم جبرئیل را در آن دیدم که مرا صدا می‌زد و می‌گفت: خداوند، سخنان قومت را که به تو پاسخ دادند، شنیده و فرشتۀ کوه‌ها را فرستاده تا هر دستوری که درباره آن‌ها بخواهی،‌ به او بدهی. پس از آن فرشتۀ کوه‌ها، مرا صدا زد و به من سلام کرد و سپس گفت: ای محمد! هرچه می‌خواهی دستور بده؛ اگر می‌خواهی دستور بده تا کوه‌های دو سوی مکه را بر سرشان فرود آورم. منظورش کوه ابوقبیس در یکسو و کوه قعیقعان در سوی دیگر بود.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خیر، بلکه امیدوارم خداوند، از نسل این‌ها کسانی پدید آورد که خداوند یگانه را عبادت کنند و به خدا هیچ شرکی نورزند».[1]

از این پاسخ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شخصیت بی نظیر و ممتازش نمایان می‌شود و واضح می‌گردد که رسیدن به ژرفای خلق عظیم آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم ، مقدور نمی‌باشد.

حال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بهتر شد و قلبش با این کمک غیبی، آرام گرفت؛ زیرا خداوند، او را از فراز هفت آسمان یاری داده بود. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بار دیگر راه مکه را در پیش گرفت تا اینکه به وادی نخله رسید و آنجا چند روزی ماند. در وادی نخله دو جا، برای اقامت مناسب است: یکی اسیل الکبیر و دیگری الزیمه که هر دو، آبادند.[2]

در مدت اقامت پیامبر در آنجا خداوند گروهی از جنبیان را به حضور آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد که در دو جای قرآن از آن‌ها و آمدنشان به حضور پیامبر اسلام، سخن به میان آمده است: یکی در سوره احقاف آنجا که می‌گوید:

﴿وَإِذۡ صَرَفۡنَآ إِلَيۡكَ نَفَرٗا مِّنَ ٱلۡجِنِّ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقُرۡءَانَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوٓاْ أَنصِتُواْۖ فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوۡاْ إِلَىٰ قَوۡمِهِم مُّنذِرِينَ ٢٩ قَالُواْ يَٰقَوۡمَنَآ إِنَّا سَمِعۡنَا كِتَٰبًا أُنزِلَ مِنۢ بَعۡدِ مُوسَىٰ مُصَدِّقٗا لِّمَا بَيۡنَ يَدَيۡهِ يَهۡدِيٓ إِلَى ٱلۡحَقِّ وَإِلَىٰ طَرِيقٖ مُّسۡتَقِيمٖ ٣٠ يَٰقَوۡمَنَآ أَجِيبُواْ دَاعِيَ ٱللَّهِ وَءَامِنُواْ بِهِۦ يَغۡفِرۡ لَكُم مِّن ذُنُوبِكُمۡ وَيُجِرۡكُم مِّنۡ عَذَابٍ أَلِيمٖ ٣١ [الأحقاف: 29- 31].

یعنی: «ای پیامبر ! به یاد آور وقتی را که تنی چند از جنیان را متوجه تو گردانیدیم تا قرآن را بشنوند و چون نزد تو آمدند، به هم گفتند: خاموش باشید و گوش فرا دهید و چون قرائت تمام شد، ایمان آوردند و به سوی قومشان برای تبلیغ و هدایت بازگشتند و گفتند: ای قوم ما! ما آیات کتابی را شنیدیم که پس از موسی نازل شده و کتاب‌های پیش از خود را تصدیق می‌کند و به سوی حق و راه راست رهنمون می‌گردد؛ گفتند: ای قوم ما! سخنان دعوتگر خدا را بپذیرید و به او ایمان بیاورید تا خدا، گناهانتان را بیامرزد و شما را ازعذاب دردناک، در پناه خویش بدارد».

در سوره جن نیز چنین آمده:

﴿قُلۡ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ ٱسۡتَمَعَ نَفَرٞ مِّنَ ٱلۡجِنِّ فَقَالُوٓاْ إِنَّا سَمِعۡنَا قُرۡءَانًا عَجَبٗا ١ يَهۡدِيٓ إِلَى ٱلرُّشۡدِ فَ‍َٔامَنَّا بِهِۦۖ وَلَن نُّشۡرِكَ بِرَبِّنَآ أَحَدٗا ٢ وَأَنَّهُۥ تَعَٰلَىٰ جَدُّ رَبِّنَا مَا ٱتَّخَذَ صَٰحِبَةٗ وَلَا وَلَدٗا ٣ [الجن: 1- 3].

یعنی:‌ «بگو: به من وحی شده که گروهی از جنبیان، قرآن را شنیده‌اند و (پس از بازگشت به میان قوم خود) گفته‌اند: ما، قرآن عجیبی را شنیدیم که راه راست را نشان می‌دهد، ما به آن ایمان آورده‌ایم و هیچکس را با خدایمان شریک و انباز نمی‌گردانیم».

از سیاق این آیات و همچنین روایاتی که در تفسیر این حوادث وارد شده، چنین برمی‌آید که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از حضور جنبیان خبر نداشته، بلکه هنگامی خبر شد که خداوند، آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را آگاه کرد. این حضور جن‌ها در محضر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای اولین بار بوده است و از روایات روشن می‌شود که از آن پس، آن‌ها، چندین بار به حضور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمده‌اند.

واقعاً این هم امداد غیبی دیگری بود که خداوند، از گنجینه‌های غیبش، به واسطه مأموران ناشناخته‌اش، برای آن حضرت فرستاد. در خلال این آیات، مژده‌های پیروزی دعوت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیان شده و این مطلب، واضح گشته که هیچ قدرتی نمی‌تواند جلوی پیروزی آن حضرت را بگیرد. چنانکه خدای متعال می‌فرماید:

﴿وَمَن لَّا يُجِبۡ دَاعِيَ ٱللَّهِ فَلَيۡسَ بِمُعۡجِزٖ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَيۡسَ لَهُۥ مِن دُونِهِۦٓ أَوۡلِيَآءُۚ أُوْلَٰٓئِكَ فِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ ٣٢ [الأحقاف: 32].

یعنی: «هرکس داعی حق (محمد مصطفی) را اجابت نکند، نمی‌تواند خدا را در زمین، از دستیابی به خود، ناتوان کند و برای او جز خدا، هیچ ولی و یاوری نیست؛ چنین کسانی در گمراهی آشکاری هستند».

همچنین می‌فرماید:

﴿وَأَنَّا ظَنَنَّآ أَن لَّن نُّعۡجِزَ ٱللَّهَ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَن نُّعۡجِزَهُۥ هَرَبٗا ١٢ [الجن: 12].

یعنی: «(جن‌ها گفتند:) ما یقین داریم که هرگز نمی‌توانیم بر اراده خداوند در زمین غالب شویم و نمی‌توانیم از قدرت او بگریزیم».

پس از نصرت الهی و در پرتو این بشارت‌ها، ابرهای غم و ناامیدی و اندوهی که پس از بیرون رانده شدن از طائف، بر آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  سایه افکنده بود، از بین رفت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تصمیم گرفت به مکه بازگردد و دوباره همچون گذشته مردم را به اسلام فرا بخواند و رسالتش را که در واقع پیام جاوید خدا است، با نشاط و جدیت و شوقی دوباره از سر بگیرد و مسیرش را ادامه دهد.

در آن وقت زیدبن حارثه به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: چگونه می‌خواهی دوباره وارد مکه شوی و حال آنکه بیرونت کرده اند؟! فرمود: ای زید! خداوند برای این گرفتاری گشایشی قرار خواهد داد و دین خود را آشکار و پیامبرش را پیروز خواهد ساخت. پس از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مسیرش را ادامه داد تا به نزدیکی مکه رسید، آنجا ماند ومردی از خزاعه را نزد اخنس بن شریق فرستاد تا بیاید و ‌آن حضرت را در پناه خود بپذیرد. او گفت: من، خودم هم پیمان هستم و هم پیمان نمی‌تواند کسی را پناه دهد. پس از آن نزد سهیل بن عمرو فرستاد؛ سهیل گفت: بنی عامر نمی‌توانند بنی کعب را امان دهند. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  کسی را نزد مطعم بن عدی فرستاد. مطعم پذیرفت و اسلحه برداشت و فرزندان و خویشاوندان خود را فرا خواند و گفت: سلاح بردارید و کنار کعبه بایستید که من محمد را پناه دادم؛ هیچکس، نباید به او بد بگوید. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پس از آن همراه زید بن حارثه رضی الله عنه  وارد مکه شد و چون به مسجد الحرام رسید، مطعم همچنان که بر مرکبش بود، بانگ برداشت و گفت: ای قریش! من محمد را پناه دادم؛ هیچکس، نباید به او بد بگوید و دشنامش دهد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کنار حجرالاسود رسید و آن را استلام کرد و دو رکعت نماز خواند و به خانه‌اش رفت. مطعم و فرزندانش، تمام این مدت با سلاحهایشان اطراف پیامبر حلقه زده بودند. ابوجهل به مطعم گفت: آیا پناه دادی یا پیرو او شدی؟ گفت: پناه دادم، آنگاه گفت: ما نیز به کسی که تو پناه داده‌ای، امان می‌دهیم.[3]

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  این رفتار مطعم را از یاد نبرد، چنانکه درباره اسیران بدر فرمود: اگر مطعم بن عدی زنده بود و با من دربارۀ این‌ها صحبت می‌نمود، حتماً این‌ها را به خاطر او رها می‌کردم».[4]

عرضه اسلام به قبایل و افراد

در ذیقعده سال دهم بعثت یعنی اواخر ژوئن یا ژولای سال 619 میلادی، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مکه بازگشت تا عرضه دعوتش به قبائل و افراد را از سر بگیرد و از طرفی موسم حج نزدیک بود و مردم از هر طرف، گروه گروه، پیاده و سواره به حج می‌آمدند.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  این فرصت را غنیمت شمرد و با تک تک قبایل ملاقات می‌کرد و آن‌ها را به اسلام دعوت می‌نمود. همان گونه که از سال چهارم بعثت این کار را شروع کرده بود.

قبایلی که اسلام به آنها عرضه شد

زهری می‌گوید: قبایلی که برای ما نام برده و گفته‌اند که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد ایشان رفته و آنان را به اسلام دعوت داده و از آن‌ها یاری خواسته است، عبارتند از: 1- بنو عامر بن صعصعه، 2- محارب بن خصفه، 3- فزاره، 4- غسان، 5- مره، 6- حنیفه، 7- سلیم، 8- عبس، 9- بنی نصر، 10- بنی البکاء، 11- کنده، 12- کلب، 13- حارث بن کلب، 14- عذره، 15- حضارمه؛ هیچ یک از این‌ها دعوت او را نپذیرفتند.[5]

قبایلی که زهری نام برده است، همه در یک سال یا در یک موسم حج به اسلام دعوت نشده‌اند، بلکه عرضه اسلام به قبایل از سال چهارم شروع شده و تا آخرین سال اقامت در مکه یعنی تا قبل از هجرت ادامه داشته است. لذا نمی‌توان قبیله یا سال مشخصی را برای عرضه اسلام به قبایل، نام برد یا تعیین کرد. البته علامه منصورپوری برخی از قبایل را نام برده و تأکید کرده که اسلام در موسم حج سال دهم بعثت به آنان عرضه شده است.[6]

ابن اسحاق، چگونگی عرضه دعوت به قبایل و پاسخ آن‌ها را نقل کرده که خلاصه‌اش از قرار ذیل است:

1.    بنی کلب: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد یکی از تیره‌های آنان به نام بنی عبدالله رفت و آن‌ها را به اسلام دعوت نمود و از آنان خواست که از او حمایت کنند تا جایی که به آن‌ها گفت: ای بنی عبدالله! خداوند اسم پدرتان را نیکو قرار داده است. این طایفه، دعوت پیامبر را نپذیرفتند.

2.    بنوحنیفه: رسول خدا، به استراحتگاه آنان رفت و آن‌ها را به دین خدا فرا خواند و از آن‌ها خواست تا او را حمایت کنند؛ ولی آنان چنان پاسخ نامناسب و زشتی به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  دادند که هیچ یک از قبایل عرب چنان پاسخی به آن حضرت نداده بودند.

3.    بنی عامربن صعصعه: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد بنی عامر بن صعصعه رفت و ایشان را به دین خدا فراخواند و از آن‌ها تقاضای یاری نمود. مردی از ایشان به نام بحیره بن فراس، گفت: اگر بتوانم این جوان را از قریش می‌گیرم و بوسیلۀ او تمام قبائل عرب را مطیع خود می‌گردانم و سپس به پیامبر گفت: اگر ما با تو بیعت کنیم و خداوند تو را برمخالفانت پیروز گرداند، آیا بعد از تو فرمانروایی از آن ما خواهد بود؟

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: این کار به دست خداست؛ آن را به هرکس که بخواهد، می‌دهد. آن مرد گفت: عجب! ما گلوی خود را آماج تیر اعراب قرار دهیم و از تو حمایت کنیم و چون خداوند، تو را پیروز بگرداند، فرمانروایی از آن دیگران باشد! ما نیازی به این کار نداریم و بدین سان از پذیرش دعوت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  سر باز زدند.

وقتی بنی عامر از زیارت حج برگشتند، به پیرمردی از قبیله شان که به واسطۀ کهولت سن نتوانسته بود درمراسم حج شرکت کند، مراجعه نمودند و گفتند: جوانی از قریش و از خاندان عبدالمطلب که تصور می‌کند، پیامبر است، نزد ما آمد و از ما درخواست حمایت و یاری نمود تا همراهش قیام کنیم و او را با خودمان به سرزمینمان بیاوریم. گویند: پیرمرد دست‌هایش را بر سرش نهاد و گفت: ای بنی عامر! مگر می‌توان دوباره چنین فرصتی بدست آورد؟ آیا می‌توان آن را جبران کرد؟ سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، هرگز کسی از فرزندان اسماعیل علیه السلام  چنان ادعایی نمی‌کند، ‌مگر اینکه راست می‌گوید و برحق است؛ پس اندیشه و خرد شما، کجا رفته بود؟[7]

مسلمانان غیرمکی

همانطور که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قبایل و نمایندگان قبایل را به اسلام فرا می‌خواند، برخی از افراد و شخصیت‌ها را نیزدعوت می‌داد؛ بعضی از آن‌ها به آن حضرت جواب مثبت می‌دادند و به او ایمان می‌آوردند و عده‌ای هم پس از مراسم به آن حضرت ایمان آوردند؛ از جمله:

1.    سوید بن صامت: او شاعری هوشمند از ساکنان یثرب بود که قومش، او را به خاطر چابکی و شرف و نسب و شعرش، «کامل» می‌نامیدند. او، به قصد حج یا عمره به مکه آمده بود؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به دیدارش رفت و او را به سوی خدا و دین اسلام فرا خواند. سوید گفت: شاید آنچه همراه تو هست مثل آن چیزی است که همراه ما است! پیامبر پرسید: همراه تو چیست؟ گفت: حکمت لقمان. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: چیزی از آن را برای من بخوان و او هم خواند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: این گفتار، خوب و پسندیده است؛ اما آنچه با من است، بهتر است. با من قرآنی است که خداوندآن را به منزلۀ نور هدایت بر من فرو فرستاده است و‌آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برایش قرآن تلاوت فرمود و او را به اسلام دعوت داد. سوید، مسلمان شد و گفت: این، سخن نیکویی است. وی، در اوایل سال 11 بعثت اسلام آورد و در جنگ بعاث کشته شد.[8]

2.    ایاس بن معاد: نوجوانی از ساکنان یثرب بود که همراه گروهی از قبیلۀ اوس به مکه آمده بود؛ آن‌ها از آن بابت به مکه آمده بودند که بر ضد خزرجیان، با قریش هم پیمان شوند. این جریان، اندکی قبل از جنگ بعاث در سال یازدهم بعثت رخ داد که آتش جنگ و دشمنی بین آن دو طایفه یعنی اوس و خزرج شعله ور شده بود و تعداد اوسی‌ها از خزرجی‌ها کمتر بود؛ وقتی پیامبر خبر آمدن این گروه را شنید، نزد آن‌ها رفت و کنار آنان نشست و گفت: آیا حاضرید کاری بهتر از آنچه که برای آن آمده‌اید، انجام دهید؟ گفتند: چه کاری؟ فرمود: من، رسول خدایم و خداوند، مرا مبعوث فرموده است تا بندگان را به پرستش خداوند دعوت کنم تا شریکی برای او قایل نباشند و بر من، کتاب فرو فرستاده است. سپس اسلام را برایشان شرح داد و برای آن‌ها قرآن خواند.

ایاس که نوجوانی بیش نبود، به آن‌ها گفت: ای قوم! به خدا قسم این پیشنهاد، بهتر از آن چیزی است که برای آن آمده‌اید؛ ابوالحیسر انس بن رافع که یکی از مردان همان گروه بود، مشتی خاک برداشت و به صورت ایاس پاشید و گفت: حرف نزن که به جان خودم ما برای این کار نیامده‌ایم و ایاس سکوت کرد و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برخاست و رفت. این گروه نیز بدون اینکه موفق به بستن پیمان با قریش شوند، به مدینه بازگشتند. پس از بازگشت به مدینه چیزی نگذشت که ایاس فوت کرد و هنگام مرگش مرتب لااله الا الله و الله اکبر می‌گفت و خدا را ستایش می‌کرد و تسبیح می‌گفت و قومش شک نداشتند که مسلمان از دنیا رفته است.[9]

3.    ابوذر غفاری: او، در اطراف یثرب، سکونت داشت. شاید هنگامی که خبر بعثت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از طریق سوید بن صامت و ایاس بن معاذ به یثرب رسید، به ابوذر غفاری نیز این پیغام رسیده باشد که باعث مسلمان شدن او گردید.[10]

امام بخاری از ابن عباس رضی الله عنهما  از ابوذر رضی الله عنه  روایت می‌کند که ابوذر گفت: من مردی از قبیلۀ بنی غفار بودم و شنیدم که مردی از مکه ادعای پیامبری دارد؛ به برادرم گفتم: نزد این مرد برو و با او صحبت کن و ببین چگونه است. برادرم رفت و با او ملاقات کرد و بازگشت. پرسیدم: چه خبر است؟ گفت: به خدا مردی دیدم که به خیر و نیکی، امرمی کند و از شر و بدی باز می‌دارد. گفتم: این خبر، مرا اشباع نمی‌کند. کیسه و عصایی برداشتم و راهی مکه شدم و چون به مکه رسیدم، به علت اینکه او را نمی‌شناختم و دوست نداشتم از کسی بپرسم، به مسجد رفتم و از آب زمزم نوشیدم.

روزی علی، از کنارم گذشت وگفت: گویا غریبی؟ گفتم: آری. گفت: با من به خانه‌ام بیا. من هم با او رفتم. از من چیزی نمی‌پرسید و من چیزی نگفتم. وقتی صبح شد، به مسجد رفتم در حالی که از او چیزی نپرسیده بودم و کسی دربارۀ او به من چیزی نگفته بود. دوباره علی رضی الله عنه  آمد و گفت: آیا تا به حال جایی نیافته ای؟ گفتم: خیر؛‌گفت: با من بیا. با او رفتم. از من پرسید: چرا به این شهر آمده‌ای و اینجا چه کار داری؟ گفتم: اگر آن را پوشیده می‌داری، به تو می‌گویم. گفت: ای کار را می‌کنم. گفتم: شنیده‌ام که مردی در این شهر ادعای پیامبری می‌کند. برادرم را قبلاً فرستاده ام؛ برادرم با او صحبت کرده و بازگشته است، هنوز اشباع نشده‌ام، لذا می‌خواهم شخصاً با او ملاقات کنم.

علی رضی الله عنه  گفت: باید بگویم که موفق شدی. الآن تو را نزد او می‌برم. هر جا رفتم، پشت سرم بیا؛ اگر کسی را دیدم که از دشمنان بود و جانت به خطر افتاد، من کنار دیوار می‌ایستم و خودم را مشغول می‌کنم. گویا کفشم را درست می‌کنم. علی به راه افتاد و من پشت سرش به راه افتادم و با او رفتم تا اینکه وارد خانه‌ای شدم که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  آنجا بود. به او گفتم: اسلام را بر من عرضه نما؛ او اسلام را برایم تشریح کرد و همان جا مسلمان شدم و پس از آن به من گفت: ای ابوذر! این مسئله را پوشیده بدار و به منطقۀ خودت برگرد و چون خبر موفقیت و پیروزی ما را شنیدی، بیا. گفتم: سوگند به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده است، باید بروم و میان همۀ آن‌ها فریاد بزنم که من گواهی می‌دهم هیچ معبود بحقی جز الله نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست. همین کار را کردم. مشرکین گفتند: برخیزید و این بی دین را بزنید و سپس برخاستند و مرا چنان زدند که نزدیک بود بمیرم. در این اثنا عباس از راه رسید و خودش را بر من افکند و گفت: خدا شما را هلاک کند، مردی از بنی غفار را می‌کشید؟ در حالی که راه تجارت و محل عبور شما از منطقه بنی غفار است. بدین ترتیب آن‌ها مرا به حالم گذاشتند و رفتند و چون فردای آن روز شد، رفتم و حرف‌های روز گذشته‌ام را تکرار کردم.

گفتند: برخیزید و این بی دین را بگیرید و همچون روز گذشته مرا کتک زدند. عباس دوباره آمد و مانند روز گذشته مرا نجات داد و سخنان روز گذشته راتکرار کرد.

4.    طفیل بن عمرو دوسی: او، ‌مردی شاعر و دانشمند و سردار و رئیس قبیلۀ دوس بود. طایفه‌اش، بر بعضی از مناطق یمن حکومت یا شبه حکومتی داشته‌اند. او در سال 11 بعثت به مکه آمد. اهل مکه پیش از ورودش به مکه از او به گرمی استقبال کردند و نهایت احترام و قدردانی را نسبت به او از خودشان نشان دادند و به او گفتند: ای طفیل! تو به شهر ما آمدی و این، مردی از خود ماست و در بین ما، برای ما وبالی شده و اجتماع ما را متفرق کرده و ما را پراکنده ساخته است، حرف‌هایش مثل سحر و جادو است؛ بین پدر و فرزند جدایی می‌افکند و مردها را از زن‌ها جدا می‌کند. برای تو و قومت نگران هستیم. لذا مواظب باشید و با او سخن نگویید و به حرف‌هایش گوش ندهید.

طفیل می‌گوید: به خدا، به اندازه‌ای درگوشم خواندند که تصمیم گرفتم، به سخن او گوش نکنم و با او سخنی نگویم.

صبح به مسجد رفتم، دیدم نزدیک کعبه ایستاده و مشغول نمازخواندن است. نزدیکش رفتم.

خداوند، خواست که حرف‌هایش را بشنوم. در آن هنگام سخنی زیبا به گوشم رسید. با خود گفتم: مادرت، به عزایت بنشیند. من، دانشمند و شاعرم، زشتی و زیبایی هیچ سخنی بر من پوشیده نیست؛ پس چرا به حرف‌های این مرد گوش نکنم؟ اگر زیبا و جالب بود،‌ می‌پذیرم و اگر زشت و ناپسند بود، نمی‌پذیرم. مقداری درنگ کردم تا به خانه‌اش رفت. پشت سرش رفتم تا اینکه وارد خانه‌اش شد، من هم وارد شدم و داستان آمدنم به مکه را برایش بازگو کردم که چگونه مرا از او ترسانده بودند؛ ‌طور ی که پنبه در گوش‌هایم گذاشته بودم. به او گفتم: به من بگو چه‌آورده‌ای؟ او، اسلام را به من عرضه کرد و قرآن خواند. سوگند به خدا سخنی زیباتر از آن نشنیده و آیینی بهتر از آن ندیده بودم. بنابراین مسلمان شدم و گواهی و شهادت حق را بر زبان جاری کردم و گفتم: قوم من از من اطاعت می‌کنند، نزد آن‌ها بر می‌گردم و آنان را به اسلام فرا می‌خوانم؛ ای رسول خدا! از خداوند بخواهید که نشانه‌ای را از طریق من، به قوم و قبیله‌ام، نشان دهد.

نشانه‌اش این بود که وقتی نزدیک قومش رسید، خداوند، چهره‌اش را مانند چراغی نورانی گردانید. آنگاه گفت: خدایا! این نشانه را در جای دیگری غیر از چهره‌ام، قرار بده؛ می‌ترسم، بگویند: ماه گرفتگی است. لذا آن نور به تازیانه‌اش منتقل شد. ابتدا پدر ومادرش را به اسلام فراخواند که مسلمان شدند. اما قومش مسلمان نشدند. او همواره میان قومش بود و‌ آن‌ها را به اسلام فرا می‌خواند تا آنکه بعد از جنگ خندق به مدینه هجرت کرد.[11] و با او 70 تا 80 خانوار از طایفه‌اش نیزهمراه بودند. او، در راه اسلام سختی‌های زیادی کشید و دراین آزمایش، سربلند بیرون آمد و سرانجام در جنگ یمامه به شهادت رسید.[12]

5.    ضماد ازدی: او از قبیلۀ ازدشنوءه و اهل یمن بود. وی، جن زدگی را درمان می‌کرد. وقتی به مکه رفت، از فرومایگان مکه شنید که محمد جن زده شده است. او گفت: نزد این مرد می‌روم؛ شاید خداوند، ‌شفای او را به دست من قراردهد. بنابراین رفت و با او ملاقات کرد و گفت: ای محمد! من، جن زدگی رادرمان می‌کنم، آیا مایلی تو را هم درمان کنم؟

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «همانا سپاس و ستایش از آن خداست. او را سپاس می‌گوییم و از او یاری می‌جوییم و هرکس را که او راهنمایی کند، هیچکس نمی‌تواند گمراهش کند و هرکس که خدا او را گمراه کرده، هدایت کننده‌ای برایش نخواهد بود (غیر از خدا). گواهی می‌دهم که معبود بحقی جز خدای یکتا نیست، انباز و شریکی ندارد و گواهی می‌دهم که محمد، بنده و فرستاده خداست؛ اما بعد» چون سخن به اینجا رسید، ضماد گفت: این سخنان را دوباره تکرار کن. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سه بار تکرار کرد. ضماد گفت: من، حرف‌های جادوگران و ساحران و شاعران را شنیده‌ام. اما تا کنون مانند این سخنان را نشنیده‌ام. این کلمات، به اعماق دریا رسیده‌اند. دستت را بیاور تا با تو بر اسلام بیعت کنم و با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیعت کرد.[13]

 

شش مرد پاک طینت یثربی

در مراسم حج سال 11 بعثت برابر با ژولای 620 میلادی، دعوت اسلامی، بذرهای نیکویی یافت و برق آسا به درختان تنومندی مبدل شد که در سایۀ ‌آن‌ها مسلمانان، آسودند و از انواع ظلم و ستم چندین ساله رهایی یافتند.

یکی از روش‌های حکیمانه آن حضرت در برابر تکذیب و فشار اهل مکه‌، این بود که برای گسترش دعوت در تاریکی شب به دیدار قبائل می‌رفت و با آن‌ها ملاقات می‌کرد تا کسی از مشرکین مکه، مزاحم ایشان، نشود.[14]

شبی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با ابوبکر و علی رضی الله عنه  بیرون شد و به محل سکونت ذهل و شیبان بن ثعلبه رفت و با آن‌ها درباره اسلام سخن گفت و بین ابوبکر و مردی از ذهل سئوال و جواب‌های جالبی رد و بدل شد. بنی شیبان بهترین پاسخ‌ها را دادند، اما مسلمان نشدند.[15]

پس از آن، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به عقبه منا رفت. صدای مردانی را شنید که با یکدیگر صحبت می‌کردند.[16]

آهنگ آنان کرد و به سوی آن‌ها رفت، آن‌ها شش نفر از جوانان یثرب و همگی، خزرجی بودند:

1.    اسعد بن زراره از بنی نجار

2.    عوف بن حارث بن رفاعه بن عفراء از بنی نجار

3.    رافع بن مالک بن عجلان از بنی زریق

4.    قطبه بن عامربن حدیده از بنی سلمه

5.    عقبه بن عامر بن نابی از بنی حرام بن کعب

6.    جابر بن عبدالله بن رئاب از بنی عبید بن غنم

از خوشبختی و سعادت اهل یثرب بودکه از هم پیمانان یهودیشان شنیده بودند که به زودی پیامبری مبعوث خواهد شد و ما از او پیروی خواهیم کرد و در رکاب او، شما را همچون قوم عاد و ارم خواهیم کشت.[17]

وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به آنان رسید، پرسید: شما کیستید؟ گفتند: تنی چند از خزرجیم. گفت: از هم پیمانان یهود. گفتند: آری، گفت: آیا مقداری می‌نشینید تا با شما سخن بگویم؟ گفتند: آری و همراه آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  نشستند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ایشان را به سوی خدا فراخواند و اسلام را به آنان عرضه کرد و برایشان قرآن خواند. آنان به یکدیگر گفتند: ای قوم! بدانید که به خدا قسم، این، ‌همان پیامبری است که یهود شما را به وجود او تهدید می‌کند. مواظب باشید که یهود بر شما پیشی نگیرد. آنگاه مسلمان شدند. و دعوت آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  را پذیرفتند.

این‌ها، از خردمندان یثرب بودند که جنگ‌های داخلی که تازه پایان یافته بود و همچنان آتش آن، بالا می‌کشید، آنان را به ستوه آورده بود؛ لذا امیدوار بودند که دعوت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  باعث آتش بس شود و دوران جنگ و جدال، به پایان رسد. گفتند: ما قوم خود را درحالی ترک کردیم که میان هیچ قومی آنقدر ستیزه جویی و شرارت و دشمنی نیست؛ شاید خداوند، بوسیلۀ تو آن‌ها را گردآورد و هماهنگ سازد. ما، نزد آنان خواهیم رفت و آن‌ها را به دین شما فرا خواهیم خواند و آیینی را که نزد شما پذیرفتیم، به آنان عرضه خواهیم کرد؛ اگر خداوند، آن‌ها را در پرتو این دین جمع کند، هیچکس ازتو عزیزتر نخواهد بود.

آنان، وقتی به مدینه بازگشتند، مسئولیت اسلام و دعوت اسلامی را در مدینه بر عهده گرفتند و بدین سان هیچ خانه‌ای در مدینه نماند مگر آنکه در آن سخن از پیامبر بود.[18]

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با عایشه رضی الله عنها

در شوال سال 11 بعثت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عایشه صدیقه رضی الله عنها  را به عقد خویش در آورد؛ عایشه در آن زمان دختری شش ساله بود. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در ماه شوال سال اول هجری که عایشه رضی الله عنها  نه ساله شده بود، او را به خانه برد.[19]

 

 

اسراء و معراج

در آن اثنا که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  این مرحله از دعوت را پشت سر می‌نهاد و دعوت اسلامی، راهی درمیان موفقیت و شکست باز می‌کرد و ستارگان امید، در افق‌های دور دست، سوسو می‌زد، واقعه معراج به وقوع پیوست.

دربارۀ زمان وقوع این جریان، اختلافات زیادی وجود دارد که عبارتنداز:

1-    اسراء در اولین سال بعثت بوده است؛ طبری این نظریه را برگزیده است.

2-    پنج سال بعد از بعثت رخ داده است که نووی و قرطبی آن را ترجیح داده‌اند.

3-    شب 27 ماه رجب سال دهم بعثت بوده که علامه منصورپوری آن را صحیحتر دانسته است.

4-    شانزده ماه پیش ازهجرت بوده است یعنی درمحرم سال 13 بعثت.

5-    یک سال و دو ماه پیش از هجرت بوده است یعنی در محرم سال 13 بعثت.

6-    یک سال قبل از هجرت بوده است یعنی در ربیع الاول سال 13 بعثت.

سه قول اول، نادرستند؛ زیرا خدیجه در ماه رمضان سال دهم بعثت وفات کرده و وفاتش پیش از فرض شدن نمازهای پنجگانه بوده است و اختلافی در این نیست که نمازهای پنجگانه در شب معراج، فرض شده است.[20]

اما اقوال سه گانه دیگر، بگونه‌ای در منابع آمده‌اند که هیچ دلیلی برای ترجیح یکی از آن‌ها وجود ندارد جز اینکه سیاق سوره (اسراء) نشان می‌دهد که معراج خیلی دیر صورت گرفته است.

محدثین، معراج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را با طول و تفصیل، روایت کرده اندکه آنچه می‌خوانید، خلاصه‌ای از مجموع روایات می‌باشد:

ابن قیم می‌گوید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را بنا بر قول صحیح، باجسم مبارکش، سوار بر براق و همراه جبرئیل، از مسجد الحرام به بیت المقدس سیر دادند. در آنجا از براق پیاده شد، براق را به حلقه درب مسجد الاقصی بست و پیشنماز جماعت انبیا شد. سپس در همان شب، ایشان را از بیت المقدس به آسمان، بالا بردند. جبرئیل برای ایشان اجازه ورود خواست و درب آسمان اول به روی ایشان گشوده شد. در آنجا آدم علیه السلام  را دید و به او سلام کرد. آدم علیه السلام  نیز پاسخ سلامش را داد و به نبوتش اقرار نمود. خدای متعال، در آنجا ارواح سعاتمندان را از راستش و ارواح بدبختان را که در سمت چپش بودند، به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  نشان داد.

پس از آن به آسمان دوم برده شد؛ برایش درب را گشودند، در آنجا یحیی بن زکریا و عیسی بن مریم را دید و به آن‌ها سلام کرد و آن‌ها جوابش را دادند و به او خوشامد گفتند و به نبوتش اقرار کردند. سپس به آسمان سوم برده شد و در آنجا یوسف علیه السلام  را دید و سلام کرد و یوسف هم به او خوشامد گفت و به پیامبریش اقرار نمود. پس از این به آسمان چهارم برده شد که در آنجا ادریس را دید، سلام کرد و ادریس علیه السلام  نیز به او خوشامد گفت و به پیامبریش اقرار و اعتراف نمود.

سپس به آسمان پنجم برده شد، در آنجا هارون بن عمران را دید و سلام کرد؛ وی به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خوشامد گفت و به نبوتش اقرار نمود. سپس به آسمان ششم برده شد و در آنجا باموسی بن عمران ملاقات کرد و سلام نمود. او به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خوشامد گفت و به نبوتش اقرار نمود و چون از آنجا بالاتر برده شد، موسی علیه السلام  گریست. چون علت را پرسیدند، گفت: کودکی پس از من مبعوث شد که امتان او بیشتر از امت من وارد بهشت می‌شوند. پس از این به آسمان هفتم برده شد؛ در آنجا با ابراهیم علیه السلام  ملاقات کرد؛ پس از سلام و خوشامدگویی و اقرار ابراهیم به پیامبری آن حضرت، محمد مصطفی را به سدره المنتهی و پس از آن به بیت المعمور بردند؛ آنگاه به حضور خداوند جبار برده شد تا جایی که فاصله ایشان به اندازه دو کمان یا کمتر بود. در آن هنگام خداوند هرچه می‌خواست، بر بنده‌اش وحی کرد و پنجاه نماز بر امت آن حضرت فرض نمود و چون رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بازگشت، در راه موسی علیه السلام  پرسید: خداوند به تو چه دستورداده است؟ گفت: بر امتم پنجاه نماز فرض کرده است. موسی علیه السلام  گفت: امت تو توان این را ندارد. برگرد و از خدا تخفیف بخواه. آن وقت برگشت و از خداوند تقاضای تخفیف نمود. پیش از آن، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نگاهی به جبرئیل انداخت که گویی می‌خواهد نظرش را بداند. جبرئیل نیز با اشاره گفت اگر می‌خواهی، (باز گرد و برای امتت، تخفیف بگیر) رسول خدا با جبرئیل به پیشگاه خداوند بازگشت در حالیکه بر جای قبلیش بود.[21] یکی از روایت‌های بخاری است خداوند، ده نماز را کم کرد. رسول خدا دوباره به نزد موسی بازگشت و به او خبر داد. موسی علیه السلام  گفت: بازگرد و تخفیف بخواه و آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  همچنان بین موسی و خداوند رفت و آمد می‌کرد تا اینکه از پنجاه نماز به پنج نماز تخفیف یافت و چون در این وقت موسی، پیشنهاد داد که دوباره بازگرد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آنقدر رفتم که دیگر خجالت می‌کشم، لذا خشنودم و تسلیم اوامر او هستم و چون دور شد، منادی، ندا داد: فریضه‌ام را اجرا نمودی و برای بندگانم تخفیف گرفتی.[22]

پس از آن، ابن قیم، اختلافی را که در باب دیدار آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  با خدا، وجود دارد، یادآور شده و در این باره سخنی از ابن تیمیه رحمه الله  آورده که خلاصه‌اش، این است: رؤیت با چشم سر، به ثبوت نرسیده و این سخنی است که هیچکس از صحابه قایل به آن نشده است؛ اما آنچه از ابن عباس نقل شده مبنی بر اینکه ‌آنحضرت، خدا را مطلقاً دیده و دیگری بر رؤیت با دل اشاره دارد، با هم منافاتی ندارند.

پس از این می‌گوید: اما قول خداوند در سورۀ النجم که: ﴿ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ ٨ یعنی: «سپس نزدیک شد و نزدیکتر آمد»؛ این، غیر از نزدیک شدن در داستان معراج است، زیرا آنچه در سورۀ نجم آمده، نزدیک و نزدیکتر شدن جبرئیل است؛ چنانچه عایشه و ابن مسعود می‌گویند و سیاق عبارت هم گواه بر همین است. اما نزدیک و نزدیکتر شدن درحدیث اسراء، واضح است که خداوند تبارک و تعالی بوده و با دنو و نزدیک شدن در سورۀ نجم منافاتی ندارد؛ بلکه در سوره نجم آمده است: «او را یک بار دیگر در سدره المنتهی دید» و این، جبرئیل بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  او را برای بار اول به شکل اصلیش در زمین دید و بار دوم در سدره المنتهی. خداوند، داناتر و آگاهتر است.[23]

در شب معراج، سینۀ پیامبر را شکافتند و ضمناً در این سفر چیزهای زیادی دید؛ از جمله: شیر و شراب به ایشان پیشنهاد شد که شیر را انتخاب کرد و به او گفته شد: به سرشت و فطرت، راه یافتی یا فطرت را برگزیدی. اگر شراب را برمی گزیدی، امت تو گمراه می‌شدند.

آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  در بهشت چهار جویبار دید: دو جویبار آشکار و دو جویبار پنهان؛ دو جویبار آشکار، نیل و فرات بودند و مفهومش، این بود که رسالت آن حضرت به زودی به سرزمین نیل و فرات می‌رسد و مردم آنجا نسل در نسل، مسلمان خواهند بود؛ اما معنایش این نیست که آب این دو رود از بهشت سرچشمه می‌گیرد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در آن شب، مالک یعنی خازن آتش را دیدکه هیچ نمی‌خندید و اصلاً در چهره‌اش اثری از شادی وجود نداشت و همینطور بهشت و دوزخ را دید.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در شب معراج کسانی را دید که اموال یتیمان را به ظلم و ستم خورده اند؛ آنان را دید که لبهایی همچون لب‌های شتر داشتند و در دهان‌هایشان پاره‌های آتش را که همانند قطعه‌های سنگ بود، می‌انداختند و از معقدشان خارج می‌شد.

رباخواران را دید که شکم‌هایی بزرگ داشتند، آنچنان که به خاطر بزرگی شکم‌هایشان، نمی‌توانستند از جای خود تکان بخورند و آل فرعون هنگام ورود به دوزخ، آن‌ها را لگدمال می‌کردند.

زنا کاران را دید که گوشتی پاک و فربه جلویشان نهاده بودند و کنارشان گوشتی کثیف و گندیده بود و آن‌ها از گوشت گندیده می‌خوردند و گوش پاک و چاق را وا می‌گذاشتند.

زنانی را دید که به پستان‌هایشان آویزان بودند؛ ‌آنان، در دنیا بچه‌هایی را به شوهرانشان نسبت می‌دادند که در واقع از آنان نبودند.

در همان شب کاروانی از قریش را مشاهده کرد و به آنان در یافتن شتر گمشده شان کمک نمود و در حالی که آن‌ها، ‌خوابیده بودند، از ظرف سرپوشیده آن‌ها آب نوشید و ظرف خالی را سر پوشیده، رها کرد و این گواه و نشانه‌ای برای درستی ادعای آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  در بامداد شب معراج گردید.[24]

ابن قیم می‌گوید: بامداد آن روز، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  قومش را در جریان نشانه‌های بزرگی قرار دادکه خداوند، به او نشان داده بود. آن‌ها، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را به شدت تکذیب کردند و او را آزار دادند و از آن حضرت خواستند که برایشان بیت المقدس را توصیف کند. خداوند پرده از چشمش برداشت؛ چنانکه گویا بیت المقدس پیش رویش قرار داشت و بدین سان رسول اکرم، شروع به گفتن نشانه‌های آن کرد؛ آن چنان دقیق گفت که نمی‌توانستند چیزی بگویند.

پیامبر از کاروان آن‌ها که در راه بازگشت بود، سخن گفت و حتی از زمان بازگشت آن کاروان نیز خبر داد و برایشان نشانه‌های شتر پیشاپیش کاروان را بازگو کرد. تمام نشانه‌ها، گواه صداقت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بود و درستی ادعای ایشان را ثابت کرد؛ اما باز هم بر انکار و رویگردانی آنان افزوده گشت و همچنان راه کفر را در پیش گرفتند.[25]

گویند: ابوبکر رضی الله عنه  از آن جهت (صدیق) نامیده شد که وی، این واقعه را در حالی تصدیق کرد که مردم، آن را تکذیب نمودند.[26]

مختصرترین و بزرگترین تعبیر در بیان علت این سفر، فرموده الهی است که می‌فرماید: ﴿لِنُرِيَهُۥ مِنۡ ءَايَٰتِنَآۚ [الإسراء: 1]. یعنی: «تا برخی از نشانه‌های خود را به او نشان دهیم».

این، همان سنت دیرینه خدا در ارتباط با پیامبران گذشته است؛ چنانچه می‌فرماید:

﴿وَكَذَٰلِكَ نُرِيٓ إِبۡرَٰهِيمَ مَلَكُوتَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلۡمُوقِنِينَ ٧٥ [الأنعام: 75].

یعنی: «این چنین، به ابراهیم علیه السلام  ملکوت آسمان‌ها و زمین را نشان می‌دهیم تا از زمرۀ یقین کنندگان باشد».

چنانکه به موسی فرمود: ﴿لِنُرِيَكَ مِنۡ ءَايَٰتِنَا ٱلۡكُبۡرَى ٢٣ [طه: 23]. یعنی: «تا بعضی از نشانه‌های بزرگ خود را به تو نشان دهیم».

در ارتباط با ابراهیم علیه السلام  مقصود این آیه روشن شد تا از اهل یقین باشد؛ به عبارتی وقتی دانسته‌های پیامبران با مشاهده عینی، همراه گردد، به عین الیقین می‌رسند؛ چراکه شنیدن، کی بود مانند دیدن؟

به همین دلیل در مسیر خدا سختی‌های طاقت فرسایی را تحمل می‌کردند که دیگران تاب تحملش را ندارند و تمام قدرت‌های دنیا، برایشان به اندازه بال پشه‌ای ارزش نداشت و در برابر انبوه سختی‌ها، هیچ باک و هراسی نداشتند.

حکمت‌ها و اسراری که در این سفر نهفته است، باید درمباحثی مستقل و جداگانه در پهنه اسرار دینی، بررسی شود، اما حقایق آشکاری از سرچشمه این سفر خجسته، می‌جوشد و بر گلستان سیرت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فواره می‌زند که خوبست برخی از آن‌ها را به اختصار، درج کنیم.

خداوند، در سوره (اسراء)، داستان معراج را فقط در یک آیه ذکرکرده است و پس از آن به یادآوری جنایات و رسوایی‌های یهودیان پرداخته و سپس یادآوری کرده که قرآن، به بهترین واستوارترین راه‌ها، رهنمون می‌گردد. شاید کسی بپندارد که این آیات، هیچ ربطی به یکدیگر ندارند؛ اما چنین نیست.

زیرا خداوند، با بیان این نکته که اسراء از مکه به بیت المقدس صورت گرفته، بدین مطلب اشاره کرده که به زودی یهودیان از منصب رهبری بشریت برکنار خواهند شد؛ زیرا جنایاتی مرتکب شده‌اند که دیگر جایی برای ماندگاری آنان بر منصب رهبری بشریت، نمانده است و خداوند، ‌این منصب را به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خواهد داد و سیادت هر دو مرکز دعوت ابراهیمی را به آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  منتقل خواهد نمود.

آری، بدین سان، روشن شد که زمان ‌آن فرا رسیده که رهبری روحی و معنوی از امتی به امتی دیگر انتقال یابد، از امتی که تاریخی سرشار از نیرنگ و خیانت و تبهکاری و ستم دارد به امتی که آکنده از خوبی‌ها و نیکی‌ها است، امتی که پیامبرش از وحی قرآن و بهترین و استوارترین رهنمودهای آن برخوردار است.

اما این رهبریت چگونه انتقال می‌یابد در حالی که پیامبر تک و تنها و آواره در کوه‌های مکه در تکاپو است و از مردم و اجتماع رانده شده است؟! این سئوال، پرده از حقیقتی دیگر برمی دارد و آن، اینکه یکی از مراحل این دعوت اسلام بزودی به پایان می‌رسد و مرحله دیگری آغاز می‌گردد که ازهر جهت با دوران پیشین متفاوت است. از این رو در برخی از آیات سوره اسراء، هشدارها و تهدیدهای شدیدی نسبت به مشرکان آمده است، مانند آیات 16و 17 این سوره.

از سوی دیگر درکنار این آیات، آیات دیگری نیز مشاهده می‌کنیم که برای مسلمانان زیر ساخت‌ها و مبانی ساختن تمدن و اصول و پایه‌هایی را بیان می‌کند که جامعه اسلامی بر آن بنا می‌گردد.

گویا مسلمانان در زمین قدرت یافته و تمام ابعاد و جنبه‌های زندگی خود را به دست گرفته و به یکپارچگی و اتحادی رسیده اندکه آسیامحور جامعه اسلامی است. این، اشاره‌ای بود به اینکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به زودی پناهگاه امنی خواهد یافت و آنجا را مرکز نشر و گسترش دعوت اسلام در سراسر جهان قرار خواهد داد. این، یکی از اسرار آن سفر خجسته بود که از آن بابت بیان نمودیم که با موضوع مورد بحث ما در ارتباط است.

بیعت عقبۀ اول

پیشتر گفتیم که شش نفر از اهل یثرب در موسم حج سال 11 بعثت مسلمان شدند و به رسول خدا وعده دادند که رسالتش را در میان قوم و قبیله خویش تبلیغ کنند.

در سال بعد، یعنی در حج سال 12 بعثت برابر با ژولای 621 میلادی، دوازده نفر از یثرب به مکه رفتند؛ جز جابر بن عبدالله بن رئاب، پنج نفر دیگری که سال پیش با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دیدار کرده بودند، همگی حضور داشتند. هفت نفر دیگر عبارت بودند از:

1-    معاذ بن حارث بن عفراء از بنی نجار (خزرج)

2-    ذکوان بن عبدالقیس از بنی زریق (خزرج)

3-    عباده بن صامت از بنی غنم (خزرج)

4-    یزید بن ثعلبه از هم پیمانان بنی غنم (خزرج)

5-    عباس بن عباده بن نضله از بنی سالم (خزرج)

6-    ابوالهیثم بن تیهان از بنی عبدالاشهل (اوس)

7-    عویم بن ساعده از بنی عمرو بن عوف (اوس)[27]

این گروه، در منا کنارگردنه عقبه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ملاقات کردند و با ایشان بر مبنای همان مواردی بیعت کردند که پس از صلح حدیبه در جریان بیعت زنان با رسول خدا نازل شده است.

امام بخاری از عباده بن صامت روایت می‌کند که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بیایید و با من بیعت کنید که کسی را با خدا شریک نگردانید و دزدی نکنید و مرتکب زنا نشوید و فرزندانتان را نکشید و به دروغ به کسی تهمت نزنید و در کارهای پسندیده از من سرپیچی نکنید».

آنگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «هر کس از شما که بر این پیمان، وفا کند، پاداشش با خداست و هرکس، یکی از این موارد را نقض کند و به خاطر آن در دنیا مجازات شود، برای او کفاره خواهد بود و اگر کسی یکی از این موارد را نقض نماید و خداوند، بر او پوشیده بدارد، کارش، با خداست؛ اگر بخواهد، او را مجازات کند و اگر بخواهد، از او درگذرد».

راوی (عباده بن صامت) می‌گوید: «برمبنای همین موارد، با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیعت کردیم».[28]

سفیر اسلام در مدینه

پس از اینکه بیعت تمام شد و مراسم حج، پایان یافت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نخستین نماینده‌اش را به همراه این بیعت کنندگان به یثرب فرستاد تا به مسلمانان، احکام اسلامی را آموزش دهد و مسائل دینی را به آن‌ها بفهماند و به نشر اسلام در میان کسانی بپردازد که همچنان در یثرب، مشرک بودند.

رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  برای این منظور، یکی از جوانان به نام مصعب بن عمیر عبدری رضی الله عنه  را انتخاب کرد که از سابقین اولین و پیشگامان مسلمان بود.

موفقیت چشمگیر

مصعب بن عمیر به خانۀ اسعد بن زراره رفت؛ آن ‌دو با جدیت و تلاش و شور ایمانی به نشر و تبلیغ دین اسلام در میان ساکنان یثرب پرداختند. مصعب صدای خوبی داشت و معروف به قاری بود. از جالبترین روایاتی که در رابطه با موفقیت دعوت درمدینه ذکر شده، این است که روزی اسعد بن زراره با مصعب به قصد منازل بنی عبدالاشهل و منازل بنی ظفر بیرون شدند و کنارچاهی که به آن، چاه مرق می‌گفتند، نشستند و تعدادی از مسلمانان، اطراف آنان جمع شدند و سعد بن معاذ و اسید بن حضیر که در آن زمان مشرک بودند، از این موضوع اطلاع یافتند. سعد، به اسید گفت: پیش از اینکه این دو نفر، ضعیفان ما را فریب دهند، برو و آن‌ها را از آمدن به خانه هایمان منع کن، زیرا اسعد بن زراره پسرخاله من است و اگر چنین نبود، خودم این کار را به جای تو انجام می‌دادم.

اسید، نیزه‌اش را برداشت و به سوی آن‌ها به راه افتاد؛ وقتی اسعد، او را دید، به مصعب گفت: این مرد، سردار طایفه خویش است که نزد تو می‌آید. مصعب گفت: اگر بنشیند، با او صحبت می‌کنم؛ اسید آمد و درکنار آن‌ها در حالی که به آنان دشنام می‌داد، ایستاد و گفت: به چه قصدی اینجا آمده‌اید؟ آیا آمده‌اید که ضعیفان ما را گمراه کنید؟ اگر جانتان را دوست دارید، از اینجا بروید. مصعب به او گفت: نمی‌نشینی که چیزی بشنوی، اگرمورد پسند تو قرار گرفت، بپذیر و اگر تو را ناپسند آمد، ‌نپذیر. اسید گفت: سخن منصفانه‌ای گفتی.

آنگاه نیزه‌اش را به زمین کوبید و نشست. مصعب با او درباره اسلام سخن گفت و قرآن تلاوت کرد. می‌گوید: به خدا سوگند، پیش از آنکه سخن بگوید، از سیمای نورانیش فهمیدیم که اسلام را پسندیده است؛ سپس گفت: این حرف‌ها چقدر زیبا و جالب است و اگر کسی بخواهد وارد این دین شود، چه کاری باید انجام دهد؟

به او گفتند: غسل می‌کنی و لباست را پاک می‌کنی و آنگاه به کلمۀ حق اقرار می‌نمایی و دو رکعت نماز می‌خوانی.

آنگاه اسید برخاست و غسل کرد و لباس پاک پوشید و به کلمه حق اقرار کرد و دو رکعت نماز خواند. سپس گفت: پشت سرم، مردی است که اگر از شما پیروی کند،‌کسی از طایفه‌اش با او مخالفت نخواهد کرد. یعنی همه از او پیروی می‌کنند و من، بزودی او را نزد شما می‌فرستم، - او سعد بن معاذ است- اسید، نیزه‌اش را برداشت و نزد سعد رفت که با عده‌ای از افراد طایفه‌اش نشسته بود.

سعد، همین که اسید را دید، گفت: به خدا سوگند که با چهره‌ای متفاوت از آنچه که رفته بود، بازگشته است.

هنگامی که اسید رضی الله عنه  به کنارشان رسید، سعد پرسید: چه کردی؟ گفت: با آن دو صحبت کردم، سوگند به خدا اشکالی در آن دو ندیدم و آن‌ها را از آمدن بازداشتم. آنان هم گفتند: همان کاری را می‌کنیم که تو دوست داری. البته باخبر شدم که بنی حارثه قصد کشتن اسعد بن زراره را کرده‌اند؛ بدین خاطر که فهمیده‌اند، او پسر خاله توست تا حرمت تو را بشکنند.

سعد همین که این سخن را شنید، خشمناک برخاست و نیزه‌اش را برداشت و به سوی آن‌ها رفت و چون آن‌ها را مطمئن و آرام یافت، متوجه شد که هدف اسید این بوده که سعد، سخنان آن‌ها را بشنود. سعد، خشمگین کنار آن‌ها ایستاد و به اسعد بن زراره گفت: سوگند به خدا ای ابوامامه! اگر پیوند خویشاوندی تو نبود، با ما چنین نمی‌کردی و در خانه و دیار ما، دست به کارهایی نمی‌زدی که ما آن‌ها را خوشایند نمی‌دانیم.

جلوتر اسعد به مصعب گفته بود: سوگند به خدا سرداری می‌آید که طایفه‌اش پشت سرش هست، اگر او از تو پیروی کند، همه از تو پیروی خواهند کرد. مصعب به سعد گفت: نمی‌نشینی تا چیزی بشنوی که اگر آن را بپسندی، قبول کنی و اگر تو را ناپسند آمد، ‌نپذیری؟ ما هم در این صورت آنچه راکه بر تو ناگوار است، کنارخواهیم گذاشت. سعد گفت: به انصاف سخن گفتی و سپس نیزه‌اش را به زمین کوبید و نشست.

مصعب برای او توضیح داد که اسلام چگونه دینی است و از او خواست که اسلام را بپذیرد و برایش قرآن نیز قرائت نمود.

می گوید: سوگند به خدا در چهره نورانی و درخشانش قبل از آنکه سخنی بگوید، اسلام را شناختم. سپس گفت: وقتی بخواهیم مسلمان شویم، باید چکار کنیم؟ گفتند: غسل می‌کنی و لباس پاک می‌پوشی و به کلمۀ حق اقرار می‌کنی و دو رکعت نماز می‌خوانی. سعد نیز چنین کرد.

پس از این نیزه‌اش را برداشت و به سوی قومش رفت. وقتی او را دیدند، گفتند: به خدا سوگند که با چهره‌ای متفاوت از آنچه رفته بود، بازگشته است. سعد، کنار آن‌ها ایستاد و گفت: ای فرزندان عبدالاشهل! من بین شما چگونه‌ام؟ گفتند: سردار مایی و از همۀ ما برتر و امانت‌دارتر هستی؟ گفت: حالا که چنین است سخن گفتن من با زن و مردتان برمن حرام باشد تا اینکه به خدا و رسولش ایمان بیاورید.

تا همان شب تمام زنان و مردان طایفه‌اش جز یک نفر که اصیرم نام داشت و تا روز جنگ احد مسلمان نشد. وی در همان روز مسلمان شد و جهاد کرد و به شهادت رسید، در حالی که حتی یکبار هم فرصت نیافت که برای خدا سجده کند؛ زیرا بلافاصله پس از مسلمان شدن به شهادت رسید. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: « عمل اندک انجام داد؛ اما پاداش بسیار یافت».

مصعب همچنان در خانۀ اسعد بود ومردم را به اسلام فرا می‌خواند تا اینکه هیچ یک از خانه‌های انصار نماند مگر اینکه مردان و زنانی در آن مسلمان شده بودند؛ البته به استثنای برخی از بنی امیه بن زید و خطمه و وائل؛ درمیان ‌آنان شاعری به نام قیس بن اسلت بود که مردم از او حرف شنوی داشتند و او هم، آنان را از پذیرش اسلام باز داشته بود تا آنکه سال پنجم هجرت فرا رسید.

مصعب بن عمیر رضی الله عنه  پیش از فرا رسیدن موسم حج سال سیزدهم بعثت به مکه بازگشت، درحالی که برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حامل مژده‌های موفقیت بود تا اخبار مسلمان شدن قبال یثرب و خوبی‌ها و زمینه‌های خیری را که در آن قبایل هست و نیز قدرت و توانشان را برای آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  بازگو کند.[29]

بیعت عقبه دوم

در موسم حج سال سیزدهم بعثت برابر با ژوئن 622 میلادی بیش از هفتاد و چند تن از مسلمانان یثرب به همراه سایر حاجیان یثرب که مشرک بودند، وارد مکه شدند. این جماعت مسلمانان، ‌زمانی که در یثرب بودند و همچنین در بین راه، به یکدیگر می‌گفتند:

چگونه بگذاریم رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در کوه‌های مکه، تنها و نگران باشد؟

وقتی به مکه رسیدند، بین آن‌ها و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چند ملاقات مخفی صورت گرفت و با یکدیگر قرار گذاشتند که در روز میانی ایام تشویق در عقبه در کنار جمره اولی در منی جمع شوند و این گردهمایی در تاریکی شب و کاملاً مخفیانه صورت بگیرد.

اینک به سخن یکی از رهبران انصار گوش فرا می‌دهیم تا این اجتماع تاریخی را برای ما شرح دهد؛ اجتماعی که مسیر تاریخ را در نبرد اسلام با بت پرستی تغییر داد. کعب بن مالک انصاری می‌گوید:

برای انجام مراسم حج به مکه رفتیم؛ در آنجا با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قرار گذاشتیم که در محل عقبه در روز میانی ایام تشریق با هم ملاقات کنیم و وعدۀ ما در دل شب بود.

عبدالله بن عمرو بن حرام یکی از سران و بزرگان قوم ما، با ما همراه بود؛ او را با خود بردیم. البته برنامه خود را از سایر مشرکانی که با ما بودند، ‌مخفی نگه داشتیم و با عبدلله بن عمرو موضوع را در میان گذاشتیم و به او گفتیم: ای اباجابر! یکی از سران و بزرگان ما هستی، می‌ترسیم با این وضعیتی که داری، فردا هیزم دوزخ شوی و سپس او را به اسلام دعوت کردیم و او را از وعده گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آگاه نمودیم. وی، مسلمان شد و با ما در بیعت عقبه شرکت کرد و یکی از نمایندگان بود.

کعب رضی الله عنه  می‌گوید: ما، ‌آن شب را همراه قوم در منازلمان خوابیدیم تا اینکه یک سوم شب سپری شد. از استراحتگاه خود بیرون آمدیم و به وعده گاه رفتیم. درحالی که یکی یکی و دو تا دوتا، همانند مرغان خانگی پاورچین پاورچین راه می‌رفیتم تا اینکه همگی ما در محل عقبه جمع شدیم.

ما، در آن هنگام هفتاد و سه مرد بودیم. همچنین دو زن نیز به نام‌های ام عماره نسیبه بنت کعب از بنی مازن بن نجار و ام منیع اسماء بنت عمرو از بنی سلمه، با ما همراه بودند.

در دره جمع شدیم و منتظر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بودیم تا اینکه به همراه عمویش عباس بن عبدالمطلب آمد. عباس تا‌ آن زمان بر دین قومش بود، اما با این حال دوست داشت با برادرزاده‌اش همکاری کند و او، نخستین کسی بود که سخن گفت.[30]

آغاز مذاکره

پس از اینکه همگی جمع شدند، مذاکرات برا ی استحکام پیمان دینی- رزمی آغاز شد. اولین کسی که شروع به سخن نمود، عباس بن عبدالمطلب عموی رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود و بدین خاطر صحبت کرد که با صراحت تمام اهمیت و خطرناک بودن مسئولیتی را روشن کند که بزودی به دوششان نهاده می‌شد. عباس چنین گفت: ای گروه خزرج![31] به خوبی می‌دانیدکه محمد از ماست و او در میان ما جایگاهی داردکه از آن باخبرید و ما، او را ازخویشاوندان و قوم خود که با ما هم عقیده‌اند، حفظ کردیم. او، اینک میان قوم خود باعزت زندگی می‌کند و درشهر دارای مدافع و نگهبان و حامی می‌باشد؛ اما با این حال اصرار دارد که به سوی شما بیاید و با شما باشد؛ اکنون بنگرید اگر می‌توانید نسبت به او وفادار باشید و او را از مخالفانش محفوظ بدارید، بر شماست که این کار را که می‌گویید، انجام دهید؛ ولی اگرمی بینید که می‌خواهید پس از عزیمتش به سوی شما، او راتسلیم کنید یا تنها بگذارید، از هم اکنون دست از او بردارید که او درمیان قوم و شهر خود، از عزت و حمایت برخوردار است.

کعب می‌گوید: به اوگفتیم: آنچه گفتی، شنیدیم. اکنون ای رسول خدا! شما صحبت کن و هر پیمانی که می‌خواهی، از ما بگیر.[32]

این جواب، نشانگر میزان عزم و اراده و شجاعت و ایمان و اخلاص آن‌ها در پذیرش این مسئولیت بزرگ و قبول کردن عواقب خطرناک آن است.

پس از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سخن گفت و بیعت، انجام شد.

مواد پیمان

امام احمد رحمه الله  مواد پیمان را از جابر نقل کرده است. جابر می‌گوید: گفتیم: ای رسول خدا! بر چه چیز باتو بیعت کنیم؟ فرمود:

1-    بر شنیدن و اطاعت کردن در همه حال، چه در شادمانی و نشاط و چه در ضعف و افسردگی

2-    بر انفاق کردن در حال تنگدستی و توانگری

3-    بر امر به معروف و نهی ازمنکر

4-    بر اینکه به خاطر خدا قیام کنید و سرزنشِ سرزنش کنندگان، بر شما اثری نگذارد.

5-    و بر اینکه مرا یاری دهید هنگامی که نزدتان آمدم و مرا حفاظت کنید همانطور که خودتان و زنان و فرزندانتان را حفاظت می‌کنید و پاداشتان، بهشت خواهد بود.[33]

درروایت کعب که ابن اسحاق روایت می‌کند، ‌تنها بند اخیر آمده است.

کعب می‌گوید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سخن گفت وآیاتی از قرآن را تلاوت نمود و سپس ما را به سوی خدا فراخواند و به پذیرش اسلام تشویق کرد و فرمود: «با شما بیعت می‌کنم به شرط اینکه مرا از آنچه زنان و پسران خود را حفظ و نگهداری می‌کنید، ‌حفظ کنید».

گوید: براء بن معرور، دست پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را گرفت و گفت: آری سوگند به آن ذاتی که تو را به حق مبعوث فرموده، از تو چنان حمایت می‌کنیم که از جان و ناموس خود حفاظت می‌کنیم. ای رسول خدا! با ما بیعت کن که ما، مردان نبردیم و آن را نسل به نسل، از پدرانمان به ارث برده‌ایم.

گوید: در همین حال که براء بن معرور با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت می‌کرد، ابوالهیثم بن تیهان گفت:

«ای رسول خدا! ما با مردم(یعنی با یهودیان) عهد و پیمان‌هایی داریم و مجبوریم با این وضعیت این پیمان‌ها را قطع کنیم. آیا اگر ما چنین کنیم و پس از آنکه خداوند تو را پیروزگردانید، نزد قوم خودت برمی گردی و ما را تنها می‌گذاری؟

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تبسمی کرد و گفت: ما با هم، هم خون و هم سرنوشت هستیم، خرابی و شکست شما، خرابی و شکست من است؛ من، از شمایم و شما ازمن هستید؛ با هرکس بجنگید،‌ من هم می‌جنگم و با هرکس صلح کنید، من نیز صلح می‌کنم.[34]

تأکید دوباره بر اهمیت پیمان و عواقب خطرناک آن

پس از پایان مذاکرات همگی هماهنگ شدند که پیمان ببندند. دو نفر از مسمانان پیشتاز یثرب که در سال‌های 11 و 12 بعثت مسلمان شده بودند، برخاستند و برای قومشان بر عظمت و خطرناک بودن این مسئولیت تأکید کردند تا همراهانشان با آگاهی کامل و دیدی باز بیعت کنند و میزان آمادگی آن جماعت برای فداکاری و جانفشانی، روشن گردد و بدین سان اطمینان یابند که آنان در این مسیر، پایدار و مقاوم خواهند بود.

ابن اسحاق می‌گوید: وقتی همگی، آماده بیعت شدند، عباده بن نضله گفت: آیا می‌دانید بر چه چیز با این مرد بیعت می‌کنید؟

گفتند: آری. گفت: شما با او بیعت می‌کنید بر جنگ سرخ پوست و سیاه پوست یعنی همۀ مردم. اگر شما فکر می‌کنید وقتی اموال شما از دست برود و بزرگانتان کشته شوند، او را تسلیم می‌کنید، پس از همینک بیعت نکنید؛ زیرا در این صورت به خدا سوگند که به خواری و ذلت دنیا و آخرت گرفتار خواهید شد و اگر شما مطمئنید که به او وفادار خواهید ماند، ‌حتی اگر اموالتان چپاول شود و بزرگانتان، جانشان را از دست بدهند، پس بیعت کنید که به خدا سوگند، خیر دنیا و آخرت در همین است.

گفتند: با او بیعت می‌کنیم؛ هرچند اموالمان از دست برود و بزرگانمان کشته شوند. ای رسول خدا! اگر ما چنین کنیم، برای ما چه خواهد بود؟

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: بهشت، از آن شما خواهد بود. گفتند: دستت را بگشا تا بیعت کنیم. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  دست مبارکش را باز کرد و با او بیعت کردند.[35]

در روایت جابر چنین آمده است: آنگاه برخاستیم که با او بیعت کنیم. اسعد بن زراره که از همۀ ما کوچکتر بود، دستش را گرفت و گفت: ای اهل یثرب! عجله نکنید. ما، شتران خود را در این مسیر نرانده‌ایم مگر اینکه می‌دانستیم او، پیامبر خداست؛ امروز بردن آن حضرت به یثرب، به معنای جدایی از تمام عرب‌ها است و این پیامد را به دنبال دارد که بهترین مردان شما کشته خواهند شد و شمشیرها از هر سو، شما را محاصره خواهند کرد. با این حال اگر پایدار و شکیبا خواهید بود، دست رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را برای بیعت بگیرید که پاداش شما با خداوند خواهد بود؛ اما اگر از بابت خودتان می‌ترسید، بیعت نکنید که در این صورت، عذر بیشتری در پیشگاه خدا خواهید داشت.[36]

چگونگی بیعت

پس از اینکه همۀ بندهای بیعت را پذیرفتند و چند بار از طرف شخصیت‌ها مورد تأکید قرار گرفت، بیعت با مصافحه آغاز شد. جابر رضی الله عنه  پس از یادآوری حرف‌های اسعد رضی الله عنه  می‌گوید: گفتند: ای اسعد! دستت را دور کن که سوگند به خدا این بیعت را ترک نمی‌کنیم و نسبت به آن وفاداریم.[37]

اینجا بود که اسعد میزان آمادگی قومش را برای فداشدن در این راه دانست و از آنان اطمینان حاصل کرد. اسعد، همان دعوتگر بزرگی است که با مصعب همکاری کرد و از این رو پیشاهنگ و رهبر دینی بیعت کنندگان بشمارمی رفت؛ وی، پیش از همه با رسول خدا بیعت کرد.

ابن اسحاق می‌گوید: بنو نجار مدعی هستند که اسعد بن زراره، اولین کسی بود که دست در دست رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گذاشت.

ابن اسحاق می‌افزاید: بنی عبدالاشهل می‌گویند: ابوالهیثم بن تیهان اولین بیعت کننده بود و کعب بن مالک می‌گوید: براء بن معرور، نخستین کسی بود که بیعت کرد.[38]

مؤلف می‌گوید: شاید آن‌ها، صحبت‌هایی را که بین این‌ها و پیامبر رد و بدل شده، بیعت به حساب آورده‌اند و گرنه به حسب ظاهر گویا اسعد بن زراره رضی الله عنه  پیش از همه بیعت کرده است. (و الله اعلم).

از آن پس بیعت عمومی آغاز شد. جابر رضی الله عنه  می‌گوید: یک نفر یک نفر بلند شدیم و آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  با ما بیعت کرد و در مقابل، به ما وعده بهشت را داد.[39]

اما بیعت آن دو زنی که در عقبه حضور داشتند، شفاهی و بدون مصافحه بود. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هرگز با هیچ زن بیگانه‌ای مصافحه نکرده است.[40]

دوازده نماینده

پس از اینکه بیعت تمام شد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از آنان خواست تا 12 نفر را به عنوان نماینده خود تعیین کنند تا از جانب آنان مسئولیت اجرای مواد پیمان را برعهده بگیرند.

آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  به حاضرین فرمود: دوازده نفر از خودتان را به عنوان نماینده و رهبر معرفی کنید تا بر قومشان ناظر باشند.. همانجا این انتخاب انتخاب صورت گرفت که 9 نفر از خزرج و 3 نفر از اوس بودند.

نمایندگان خزرج: 1. اسعد بن زراره بن عدس، 2. سعد بن ربیع بن عمرو، 3. عبدالله بن رواحه بن ثعلبه، 4. رافع بن مالک بن عجلان، 5. براء بن معرور بن صخر، 6. عبدالله بن عمرو بن حرام، 7. عباده بن صامت بن قیس، 8. سعد بن عباده بن دلیم، 9. منذر بن عمرو بن خنیس.

سرداران اوس: 1. اسید بن خضیر بن سماک، 2. سعد بن خیثمه بن حارث، 3. رفاعه بن عبدالمنذر بن زبیر.[41]

وقتی انتخاب این نمایندگان به پایان رسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از آن‌ها به عنوان نمایندگان و مسئولان اجرای پیمان، عهد دیگری نیز گرفت و خطاب به آنان فرمود: «شما برمسایل قوم و قبیله تان، کفالتی همچون کفالت حواری‌ها برای عیسی بن مریم دارید و من بر قوم خودم، کفیل هستم».

گفتند: آری.[42]

افشای پیمان عقبه

وقتی بیعت،‌ انجام شد و مسلمانان، با احتیاط کامل در حال بازگشت بودند، در آخرین لحظات ‌یکی از شیاطین از این اجتماع و گردهمایی، اطلاع یافت و چون این امکان وجود نداشت که قبل از پراکنده شدن مسلمانان، این خبر را به سران قریش برساند تا آن جماعت را در عقبه، غافلگیر کنند، ‌لذا بر فراز تپه‌ای رفت و با صدای بلند بانگ برآورد:

ای خانه نشینان! آیا می‌دانید که مذمم[43] و از دین برشتگان برای جنگ با شما پیمان بسته‌اند؟ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به یارانش فرمود:‌ «این، شیطان عقبه است؛ به خدا سوگند، ای دشمن خدا! حتماً کار تو را یکسره خواهم کرد».[44]

آمادگی انصار برای جنگ با قریش

هنگامی که صدای شیطان به گوش همه رسید، عباس بن عباده بن نضله گفت: سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرده است، اگر بخواهی اکنون با شمشیرهای مان به اهل منا یورش می‌بریم. پیامبر فرمود: «فعلاً به این کار مأمور نیستیم، به باراندازهای خود بازگردید». آن‌ها، بازگشتند و تا صبح خوابیدند.

شکایت سران قریش به بزرگان یثرب

وقتی این صدا، در گوش قریشیان طنین انداز شد و این خبر انتشار یافت، همچون صاعقه‌ای بر سرشان فرود آمد و همه آن‌ها را نگران و پریشان ساخت. زیرا آن‌ها به خوبی از عواقب این پیمان آگاه بودند و می‌دانستندکه نتیجه‌اش چه خواهد بود و بر سر آن‌ها و اموالشان چه خواهد‌آمد؛ به مجرد اینکه صبح شد، جماعتی از سران مکه و بزرگان مشرک و جنایتکار، به خیمه‌های اهل یثرب رفتند تا نگرانی شدیدشان را به خاطر این بیعت به آن‌ها اعلام نمایند. آنان چنین گفتند: ای گروه خزرج! به ما خبر رسیده که شما، دیشب با این رفیق ما ملاقات کرده و با او وعده گذاشته‌اید که او را از بین ما بیرون ببرید و با او هم پیمان شده‌اید که با ما بجنگید. سوگند به خدا که شعله‌ور شدن آتش جنگ میان ما و شما،‌آنقدر ناخوشایند است که جنگ با هیچ یک از طوایف عرب، بدین اندازه برای ما ناراحت کننده نیست.

بنابراین مشرکان خزرج، یکه خوردند و سوگند یاد کردند که ما، از چنین پیمانی اطلاعی نداریم و چنین چیزی صورت نگرفته است؛ قریشیان، نزد عبدالله بن ابی بن سلول رفتند.

او هم تأکید کرد که این خبر، نادرست است و گفت: امکان ندارد که قوم من چنین کاری را ازمن پوشیده بدارند حتی اگر من در یثرب هم بودم، بدون اطلاع و مشورت من، چنین کاری نمی‌کردند.

هیچ یک از مسلمانان یثرب چیزی نگفت و سکوت اختیار کردند. سران قریش نیز گفته مشرکان یثرب را باور کردند و بازگشتند.

تعقیب بیعت کنندگان

مکیان درحالی به خانه‌هایشان بازگشتند که تقریباً‌ یقین داشتند که این خبر، دروغ است؛ اما همچنان پیگیر تحقیق درباره این قضیه بودند تا اینکه اطمینان یافتند که این خبر درست است و بیعت صورت گرفته است. این زمانی بود که یثربی‌ها به سوی یثرب حرکت کرده و از مکه رفته بودند. بنابراین گروهی سوارکار را به دنبال یثربی‌ها فرستادند، اما دیگر فرصت از دستشان رفته بود. البته سعد بن عباده و منذر بن عمرو را دیدندکه منذر فرارکرد و سعد دستگیر شد؛ دستان او را با لگام شترش بر گردن او بستند و شروع به زدن او و بستن موهایش کردند و او را با همین حال به مکه آوردند. پس از آن مطعم بن عدی و حارث بن حرب بن امیه آمدند و او را از شر مشرکان نجات دادند. سعد هم سلامت کاروان‌های آن دو را در رفت و آمد از مدینه تضمین کرد.

انصار هنگامی که از دستگیری سعد با خبر شدند، ‌با هم مشورت کردند‌که برای نجاتش بازگردند؛ آن‌ها در حال مشورت بودند که سعد از راه رسید و سپس همگی به مدینه رفتند.[45]

این بیعت عقبه دوم بود که به بیعت عقبه کبری، شهرت یافته است؛ این پیمان، در فضایی سرشار از مهر و همبستگی منعقد شد.در این پیمان، از هر سو، فضای اعتماد، شجاعت و همیاری درمیان مسلمانان حاکم بود. بدین ترتیب هر یک از مسلمانان یثرب، نسبت به برادر مستضعف خود که درمکه تحت ستم قرارمی گرفت، محبت می‌ورزید و بر کسانی که به برادر مسلمانش ستم می‌کردند، خشم می‌گرفت و در اعماق قلبش، احساسات و عواطف محبت آمیزی نسبت به برادرش می‌جوشید که چه بسا او را ندیده بود.

این احساسات خجسته، بر اثر یک انگیزه گذرا و زودگذر، به وجود نیامده بود؛ بلکه منشأ پیدایش این احساسات، ایمان به خدا و رسول او و ایمان به قرآن بود. ایمانی قوی که در برابر ظلم و ستم، سست نمی‌شود؛ ایمانی که هرگاه نسیمش بوزد، در عقیده و عمل، شگفتیها می‌آفریند. آری، با چنین ایمانی بود که مسلمانان، ‌توانستند کارهایی از خود به جای بگذارند که تاریخ، همانند آن را به خود ندیده است و پس از این نیز نخواهد دید.

پیشگامان هجرت

پس از بیعت عقبه دوم، ‌اسلام درمیان صحرایی که در آن کفر و جهالت موج می‌زد، جایگاه و قدرت یافت؛ این، بزرگترین موفقیتی بود که مسلمانان از آغاز دعوت اسلامی به آن دست یافته بودند و پس از این پیمان بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مسلمانان اجازه داد به وطن جدید، هجرت کنند.

هجرت برای مسلمانان مفهومی جز این نداشت که فرد می‌بایست منافع مادی واموال و خانه و کاشانه‌اش را رها می‌کرد و چه بسا جانش را از دست می‌داد! همچنین این امکان وجود داشت که مهاجر، در مسیر راه از بین برود و نابود شود.

آری؛ مهاجر، به سوی آینده‌ای نامعلوم حرکت می‌کرد و نمی‌دانست با این همه پریشانی و اندوه، فرجام کارش چه خواهد شد؟!

مسلمانان درحالی از مکه هجرت می‌کردند که تمام این مشکلات را به خوبی می‌دانستند! و از طرفی مشرکان نیز سعی می‌کردند که مانع هجرت آنان شوند؛ زیرا هجرت مسلمانان را برای خود خطرناک می‌دانستند.

در ذیل، نمونه‌هایی از این هجرت را می‌آوریم.

اولین مهاجر، ابو سلمه رضی الله عنه  بود. وی یک سال قبل از بیعت عقبه کبری قصد هجرت کرد.

طبق روایت ابن اسحاق او می‌خواست با زن و فرزندش هجرت کند. اما خویشاوندان همسرش، راه را بر او بستند و گفتند: تو خودت می‌توانی بروی، اما اجازه نداری این زن را ببری. چرا بگذاریم او را به سرزمین دوردست ببری؟!

با همین بهانه زن و فرزندش را از او گرفتند؛ پس از آن طایفه ابوسلمه خشمگین شدند و گفتند: فرزندمان را به زن آن‌ها (یعنی ام سلمه) نمی‌دهیم. شما که او را از مرد ما گرفته‌اید، ما هم پسرمان را از او می‌گیریم. بدین ترتیب بچه را ازمادرش جدا کردند و با خودشان بردند!

ابوسلمه رضی الله عنه  به تنهایی هجرت کرد و به مدینه رفت. از آن روز به بعد هر روز صبح، ام سلمه به ریگستان بیرو ن مکه می‌رفت و تا شب از درد فراق شوهر و بچه‌اش می‌گریست! او یک سال تمام را به همین منوال گذارند! تا اینکه دل یکی از خویشاوندانش به حال او سوخت و به دیگران گفت: چرا این بیچاره مسکین را نمی‌گذارید نزد شوهرش برود؟! چرا او را از شوهر و بچه‌اش جدا کرده اید؟!

اینجا بود که به او گفتند: اگرمی خواهی می‌توانی نزد شوهرت بروی. ام سلمه فرزندش را از خویشان شوهرش گرفت و به سوی مدینه حرکت کرد. بله، او بدون هیچ همراهی، مسیر پانصد کیلومتری مکه به مدینه را در پیش گرفت.

ام سلمه به راهش ادامه داد تا به (تنعیم) رسید. در آنجا عثمان بن طلحه بن ابی طلحه را دید. عثمان پس ازاحوال پرسی او را تا مدینه همراهی کرد و وقتی (قباء) از دور نمایان شد، گفت: شوهر تو در همین روستا است؛ به یاری خدا وارد قباء شو و آنگاه خودش به مکه بازگشت.[46]

وقتی صهیب رضی الله عنه  می‌خواست هجرت کند، کفار، راه را بر او بستند و گفتند: تو، فقیر و تنگدست بودی که نزد ما آمدی. حال که ثروتمند شدی و به جایی رسیدی، می‌خواهی اموالت را هم با خود ببری؟! سوگند به خدا چنین چیزی امکان ندارد! صهیب رضی الله عنه  به آن‌ها گفت: به من بگوییدکه آیا اگر اموالم را به شما بدهم، راهم را باز می‌گذارید؟ گفتند: آری.گفت: تمام اموالم از شما! وقتی این خبر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، فرمود: «ربح صهیب، ربح صهیب» یعنی: (صهیب سود برد، صهیب فایده کرد).[47]

عمر بن خطاب رضی الله عنه  و عیاش بن ابی ربیعه رضی الله عنه  و هشام بن عاص بن وائل رضی الله عنه  جایی را تعیین کردند و وعده گذاشتندکه صبح زود آنجا جمع شوند و به مدینه هجرت کنند. عمر رضی الله عنه  و عیاش رضی الله عنه  آمدند، اما هشام به دام مشرکین افتاد.

این دو رفتند تا آنکه به مدینه رسیدند و در قباء فرود آمدند؛ ابوجهل به همراه برادرش حارث، نزد عیاش رفتند. این سه تن، از یک مادر بودند، آن دو به عیاش گفتند: مادرت نذر کرده و قسم خورده است که سرش را شانه نزند و از آفتاب به سایه نرود تا تو را ببیند. دل عیاش به رحم آمد! عمر رضی الله عنه  گفت: ای عیاش! به خدا قسم آن‌ها می‌خواهند تو را از دینت برگردانند؛ از آن‌ها برحذر باش و به آنان اطمینان نکن؛ ‌به خدا قسم وقتی شپش، مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد و هرگاه گرمای مکه، او را اذیت کند، به سایه خواهد رفت! اما عیاش نپذیرفت و پافشاری و اصرارکرد که باید با آن‌ها برگردد و مادرش را از قسمی که خورده بری کند.

عمر رضی الله عنه  گوید: به او گفتم حال که می‌خواهی با آن‌ها بروی، شترم را که شتر رهوار و خوبی است با خود ببر و از آن پیاده نشو تا اگر از این‌ها سوء قصدی احساس کردی، با این شتر، خودت را نجات دهی. عیاش با آن دو برگشت.در بین راه ابوجهل به او گفت: ای برادر! به خدا سوگند شترم را خسته کردم، به همین خاطر ناهموار حرکت می‌کند. مرا پشت سرت سوار نمی‌کنی؟

عیاش رضی الله عنه  گفت: چرا؛ این را گفت و شترش را خوابانید! آن دو نیز شترانشان را خواباندند، اما همین که عیاش پیاده شد، او را گرفتند و محکم بستند و نیمروز او را به مکه بردند.

گفتند: ای اهل مکه! با احمقانتان طوری رفتار کنید که ما، با این مرد ابلهمان رفتار کردیم.[48]

این فقط سه نمونه از واکنش مشرکین برای مقابله با هجرت مسلمانان بود. علی رغم تمام این آزارها و موانع، بازهم مسلمانان گروه گروه هجرت می‌کردند. هنوز دو ماه و اندی از بیعت عقبه دوم نگذشته بود که کسی از مسلمانان جز ابوبکر رضی الله عنه  پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و علی رضی الله عنه  در مکه نمانده بود.

این دو مرد، به دستور شخص رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هجرت نکرده بودند. غیر از این‌ها کسی در مکه نمانده بود بجز کسانی که مشرکین، آن‌ها را زندانی کرده و مانعشان از هجرت شده بودند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  نیز شترانشان را برای هجرت آماده کرده و منتظر دستور الهی بودند.[49]

امام بخاری از عائشه روایت می‌کند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به یارانش فرمود: «به من منزل و محل هجرت شما نشان داده شد؛ آنجا نخلستانی است بین تپه ها؛ هرکس می‌خواهد می‌تواند به یثرب (مدینه) هجرت کند».

عموم کسانی که به سرزمین حبشه هجرت کرده بودند، به مدینه بازگشتند. ابوبکر رضی الله عنه  خودش را برای هجرت آماده کرد، اما پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: (دست نگه دار و هجرت نکن، امیدوارم که به من اجازه داده شود).

ابوبکر رضی الله عنه  دو شتر برای خودش و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از چهار ماه پیش آماده کرده بود و آن‌ها را از برگ درخت علف می‌داد و منتظر دستور بود.[50]

اجتماع قریش در دارالندوه

آنگاه که مشرکین متوجه شدند یاران محمد  صل الله علیه و آله و سلم  با آمادگی کامل، گروه گروه با زنان و فرزندان‌شان به سوی اوس و خزرج در حرکتند، سراپای وجودشان را وحشت و اضطراب فرا گرفت و سخت اندوهگین شدند! به گونه‌ای که هیچگاه چنان نشده بودند! گویا خطر بزرگی که اساس بت پرستی و حیات اقتصادیشان را تهدید می‌کرد، جلوی چشمانشان جلوه گر شده بود.

این بدان جهت بود که آن‌ها به خوبی شخصیت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  را می‌شناختند و از توان و نیروی تأثیر حرف‌هایش در دل‌ها خبر داشتند؛ از طرفی می‌دانستند که او در فن رهبری و راهنمایی یارانش شخص کاردیده و با تجربه‌ای است و از عزم و اراده راسخ و آهنین و حس فداکاری و جانفشانی یاران او در راه دعوتش نیزکاملا آگاه بودند.

از سوی دیگر از قدرت اوس و خزرج باخبر بودند ومی دانستند که در این دو قبیله، خردمندانی هستند که احساسات سالم و صلح جویانه‌ای دارند؛ بویژه بعد از آنکه مزه تلخ و ناگوار جنگ‌های چندین ساله را چشیده‌اند. قریشیان می‌دانستند که موقعیت استراتژیک مدینه چنان است که بر سر شاهراه تجارتی آن‌ها قرار دارد که به شام منتهی می‌شود و از کنار دریای سرخ می‌گذرد و شام را به یمن متصل می‌کند. اهل مکه سالیانه دویست و پنجاه هزار دینار از راه تجارت شام سود می‌بردند و این، غیر از فعالیت‌های تجارتی اهل طائف و مناطق دیگر بود. واضح است که این تجارت، وابستگی شدیدی به امنیت و آرامش راه بازرگانی داشت. لذا قریشیان، تمرکز یافتن دعوت اسلام در یثرب و رویارویی با مسلمانان آنجا را، خطری بزرگ برای تجارت خود و این راه بازرگانی می‌دانستند.

به همین دلیل، پنجشنبه 26 ماه صفر سال 14 بعثت، برابر با سپتامبر سال 622 م به بحث و بررسی راه‌های مقابله با این خطر پرداختند، خطری که عامل اصلی آن پرچمدار دعوت اسلامی محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بود.[51]

تقریباً 75 روز پس از بیعت عقبه کبری، قریشیان مهمترین جلسه خود را در دارالندوه تشکیل دادند. در روایت ابن اسحاق آمده: این نشست در اوائل روز بوده است؛ زیرا جبرئیل علیه السلام  در همان روز پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را در جریان توطئه و اجتماع ‌آنان قرار داد و نیز خبر اجازه هجرت را به ایشان اعلان کرد.

در روایت بخاری از عائشه رضی الله عنها  آمده که در ابتدای گرمای روز یا اوایل وقت ظهر، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خانه ما آمد و گفت: به ما اجازه هجرت داده شده است.

این اجتماع در نوع و تاریخ خود خطرناکترین اجتماعی بود که در آن تمام سران و نمایندگان قبایل قریش شرکت داشتند تا راهی بیابند که عامل اصلی دعوت اسلامی یعنی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را نابود کنند و روزنه این نور را برای همیشه خاموش نمایند.

شخصیت‌ها و نمایندگانی که از طوایف مختلف در این اجتماع شرکت کرده بودند، عبارتند از:

1. ابوجهل بن هشام از قبیله بنی مخزوم

2، 3 و 4. جبیر بن مطعم و طعیمه بن عدی و حارث بن عامر از بنی نوفل بن عبدمناف

5، 6 و 7. شیبه و عتبه دو فرزند ربیعه و ابوسفیان بن حرب از بنی عبدشمس بن عبدمناف.

8. نضر بن حارث از بنی عبدالدار؛ این فرد، کسی است که شکمبه شتر را کنار کعبه در حالی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نماز می‌خواند، ‌روی ایشان انداخت.

9، 10 و 11. ابوالبختری بن هشام و زمعه بن اسود و حکیم بن حزام از بنی اسد بن عبدالعزی.

12 و 13. نبیه و منبه دو فرزند حجاج از بنی سهم.

14. امیۀ بن خلف از بنی جمح.

آنگاه که همه طبق قرار قبلی، به دارالندوه آمدند، شیطان نیز به شکل پیرمردی باوقار که لباسی گران قیمت پوشیده بود، آمد و بر در دارالندوه ایستاد. پرسیدند: ای پیرمرد! کیستی؟

گفت: پیرمردی از ساکنان نجد هستم که خبر اجتماع شما را شنیده و آمده تا سخن شما را بشنود؛ شاید خیرخواهی و اندیشه او، برای شما بی فایده نباشد.

گفتند: بسیارخوب بفرما! بدین ترتیب او نیز وارد جلسه شد.

رأی ناجوانمردانه دارالندوه مبنی بر قتل پیامبر

پس از آنکه تمام اعضای پارلمان جمع شدند، هرکس طرح و پیشنهادی داد و سخن به درازا کشید. ابوالاسود گفت: او را از میان خود بیرون می‌نماییم و از دیارمان تبعید می‌کنیم؛ وقتی از اینجا رفت، دیگر برای ما مهم نیست که کجا برود و چه بکند. به هر حال از شر او راحت می‌شویم و برنامه هایمان رونق پیدا می‌کند و اتحاد و الفت گذشته ما برقرار می‌گردد.

پیرمرد نجدی گفت: نه! به خدا سوگند، این، فکر درستی نیست. مگر شیرینی گفتار و بیان شیوایش را نمی‌بینید؟ مگر نمی‌دانید که چگونه با آنچه آورده، دل مردم را بدست می‌آورد و بر آن‌ها چیره می‌شود؟! به خدا سوگند! اگر چنین کنید، امنیت ندارید؛ زیرا او به میان هر یک از قبایل عرب که برود، با گفتار و بیانش بر آن‌ها مسلط می‌شود و همگی از او پیروی می‌کنند! آنگاه به سوی شما می‌آیند و شما را در خانه هایتان نابود می‌کنند؛ آن وقت هر کاری که بخواهند، انجام می‌دهند. به هرحال به فکر چاره‌ای غیر از این باشید.

ابوالبختری گفت: او را به زنجیر بکشید و زندانی کنید و درب را بر روی او ببندید تا بمیرد. همانطور که شاعرانی چون زهیر و نابغه، زندانی شدند و مردند.

پیرمرد نجدی گفت: نه! به خدا سوگند این هم رأی درستی نیست؛ به خدا سوگند اگر چنان که می‌گویید، او را زندانی کنید، موضوع از پشت درب‌های بسته به اطلاع یارانش می‌رسد و شک نداریم که بر شما یورش می‌آوردند واو را از دست شما، رها می‌کنند و بعد هم با شما می‌جنگند و شما را مغلوب می‌سازند. چاره‌ای بیندیشید که این، رأی درستی نیست.

پس از آنکه این دو نقشه مورد قبول قرار نگرفت، پیشنهاد دیگری ارائه شد که همگی، آن را پذیرفتند و تصویب کردند.

ابوجهل بن هشام بزرگترین جنایتکار مکه، گفت: من درمورد او چاره‌ای اندیشیده‌ام که سوگند به خدا گمان نمی‌کنم چاره‌ای غیر از این داشته باشیم. گفتند: ای ابوالحکم! بگو آن چیست؟

گفت: پیشنهاد می‌کنم که از هر قبیله، جوانی چابک و نیک نژاد برگزینیم و به دست هر یک شمشیر برنده‌ای بدهیم. آن وقت همگی به یکباره به او حمله کنند و او را بکشند تا از شر او راحت شویم. زیرا در این صورت خون او میان همه قبایل تقسیم می‌شود و فرزندان عبدمناف را یارای جنگ با همه قبایل نیست؛ در نتیجه به گرفتن خونبهای او راضی می‌شوند و ما نیز خونبهای او را می‌پردازیم.

پیرمرد نجدی گفت: بهترین پیشنهاد، همین است که این مرد می‌گوید.

بالاخره پارلمان مکه، این رأی جنایتکارانه را تصویب کرد و نمایندگان قریش درحالی به خانه‌هایشان بازگشتند که برای اجرای فوری این پیشنهاد مصمم بودند.[52]

هجرت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

آنگاه که تصمیم قطعی برکشتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گرفته شد، جبرئیل علیه السلام  با وحی فرودآمد و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را از توطئه قریش آگاه ساخت و خبر اجازه هجرت را از طرف خداوند به ایشان اعلان کرد و زمان هجرت را تعیین نمود و گفت: «امشب بر بستری که هر شب می‌خوابیدی، نخواب».[53]

سپس پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد دوست صمیمیش ابوبکرصدیق رضی الله عنه  رفت تا درباره چگونگی هجرت با او صحبت کند.ام المومنین عائشه رضی الله عنها  می‌گوید: ما هنگام گرمای نیمروز با ابوبکر رضی الله عنه  در خانه نشسته بودیم که کسی به ابوبکر گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دارد می‌آید. معمولاً پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در چنین وقتی به خانه ابوبکر نمی‌آمد. لذا ابوبکر رضی الله عنه  گفت: پدرو مادرم فدایش! به خدا سوگند که ایشان در این وقت نمی‌آید، ‌مگر این که کار مهمی پیش آمده است.

گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و اجازه ورود خواست؛ پس از آنکه اجازه دادند، وارد شد و به ابوبکر گفت: «اطرافیانت را بیرون کن».

ابوبکر رضی الله عنه  گفت: پدر ومادرم فدایت! فقط خانواده خودم درخانه هستند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: به من اجازه خروج داده شده است.

ابوبکر رضی الله عنه  گفت: پدرو مادرم فدایت! با همراهی من؟

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: آری.[54]

پس از آن درباره نحوه حرکت صحبت کردند؛ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خانه‌اش بازگشت و منتظر شد تا شب، فرا رسد.

محاصره منزل پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

جنایتکاران بزرگ قریش آن روز را تا شب مشغول آمادگی برای اجرای نقشه‌ای بودند که درجلسه صبح تصویب شده بود. برای اجرای این نقشه گروه یازده نفره‌ای از سران قریش انتخاب شدند که همه از جنایتکاران بزرگ مکه بودند. این گروه عبارت بودند از:

1. ابوجهل بن هشام، 2. حکم بن ابی العاص، 3. عقبه بن ابی معیط، 4. نضر بن حارث، 5. امیه بن خلف، 6. زمعه بن اسود، 7. طعیمه بن عدی، 8. ابولهب، 9. ابی بن خلف، 10. نبیه بن حجاج، 11. منبه بن حجاج.[55]

ابن اسحاق می‌گوید: از اول شب، خانه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را محاصره کردند و منتظر ماندند تا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بخوابد و بر او یکباره هجوم ببرند.[56]

آن‌ها اطمینان کامل داشتند که دسیسه شومشان، با موفقیت به انجام خواهد رسید. تا جایی که ابوجهل، با غرور ایستاد و خطاب به همراهانش با لحنی تمسخرآمیز گفت: محمد(  صل الله علیه و آله و سلم ) گمان می‌کند که اگر شما از او پیروی کنید، پادشاه عرب و عجم می‌شوید! و پس ازمرگ برانگیخته خواهید شد و برای شما باغ‌هایی مانند باغ‌های اردن خواهد بود و اگر چنین نکنید کشته می‌شوید و پس ازمرگ در آتش می‌سوزید.

قرار بود این دسیسه را در قسمت آخر شب عملی کنند. آن‌ها شب را در انتظار آن لحظه گذراندند. اما خداوند بر تمام کارها مسلط است و ملکوت آسمان و زمین تحت فرمان اوست و هرکاری که بخواهد، می‌کند؛ تنها خداست که پناه می‌دهد و نمی‌توان کسی را از عذاب او پناه داد. خداوند، همان کاری را کرد که بعدها آن را برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بازگو کرد:

﴿وَإِذۡ يَمۡكُرُ بِكَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثۡبِتُوكَ أَوۡ يَقۡتُلُوكَ أَوۡ يُخۡرِجُوكَۚ وَيَمۡكُرُونَ وَيَمۡكُرُ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ ٣٠ [الأنفال: 30].

یعنی: «ای پیامبر ! به یادآور آن زمانی را که کافران در پی چاره اندیشی علیه تو بودند تا تو را دستگیر و حبس کنند و بکشند یا تو را بیرون کنند. آن‌ها در پی حیله و چاره بودند و خداوند نیز اندیشه کرد؛ یقینا‌ًخداوند بهترین چاره ساز است».

 

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خانه‌اش را ترک می‌کند

علی رغم همه آمادگی قریش برای به اجرا در آوردن دسیسه قتل پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ، باز هم شکست خوردند! در آن لحظه حساس، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به علی رضی الله عنه  فرمود: بر رختخوابم بخواب و این روانداز سبز را روی خود بینداز و بخواب! هرگز از آن‌ها آسیبی به تو نخواهد رسید.. آنگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شد و صف‌های آن‌ها را شکافت و مشت خاکی برداشت و بر سرشان پاشید و خداوند بینایی را از آن‌ها گرفت طوری که اصلاً او را ندیدند و درحالی بیرون رفت که این آیه را می‌خواند:

﴿وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ ٩ [یس: 9].

یعنی: «ما، در پیش روی آنان سدی و در پشت سرِ ایشان سدی، قرار داده‌ایم و بدین وسیله جلوی چشمان ایشان را گرفته‌ایم و دیگرنمی بینند».

آن خاک، بر سر همه آن‌ها نشست و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خانه ابوبکر رضی الله عنه  رفت و از درب کوچک پشت خانه‌اش بیرون شدند و به غار ثور که در سمت یمن قرارداشت، پناه بردند.[57]

محاصره کنندگان به انتظار لحظه فرا رسیدن هجوم بودند تا آنکه لحظه‌ای قبل از فرا رسیدن موعد، متوجه شدند که شکست خورده‌اند. مردی، آن‌ها را منتظر یافت و علت را جویا شد؛ گفتند: منتظر محمدیم.

گفت: ضرر کردید و شکست خوردید؛ به خدا سوگند محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بر سرتان خاک پاشید و دنبال کارش رفت.

گفتند: به خدا ما او را ندیدیم؛ وقتی سرهایشان را دست کشیدند، دیدند که بر سرشان خاک و غبار نشسته است.

از سوراخ درب خانه نگاه کردند و گفتند: به خدا سوگند محمد  صل الله علیه و آله و سلم  خوابیده و جامه‌اش را رویش انداخته است. با این حال تا صبح از جایشان تکان نخوردند تا آنکه دیدند علی رضی الله عنه  از رختخواب برخاست! اما دیگر فرصت از دستشان رفته بود.

از علی رضی الله عنه  پرسیدند:محمد( صل الله علیه و آله و سلم ) کجاست ؟ گفت: خبر ندارم.[58]

درغار ثور

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شب 27 صفر سال 14 بعثت برابر با 12 یا 13 سپتامبر سال 622 میلادی خانه‌اش را به قصد غار ترک کرد.[59]

در صورتی که آغاز سال قمری را از ماه محرم بدانیم، این ماه صفر، جزو سال چهاردهم محسوب می‌شود؛ اما گر ابتدای سال را از ماه بعثت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در نظر بگیریم، یقیناً ماه صفر جزو سال 13 بعثت خواهد بود. عموم سیره نویسان، گاه این را مبنا قرار می‌دهند و گاه آن مبنای دیگر را می‌گیرند. به همین دلیل است که بسی اوقات سیره نویسان در ترتیب حوادث اشتباه می‌کنند. لذا ما، همه جا بنا را بر این نهاده‌ایم که ماه محرم، آغاز سال است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به خانه دوستش ابوبکر رضی الله عنه  رفت که رفیق رازدار آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  در همه حال و هر جا بود و آنگاه از درب پشت، منزل ابوبکر رضی الله عنه  را ترک کردند و با عجله از مکه خارج شدند تا قبل از طلوع فجر مکه را در حالی ترک کرده باشندکه کسی متوجه خروجشان نشود.

از آنجایی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌دانست قریش به زودی آن‌ها را دنبال می‌کنند، لذا راه اصلی مدینه در سمت شمال مکه را که همان ابتدا به ذهن هر کسی می‌رسید، واگذاشتند و راهی را در پیش گرفتند که کاملاً ‌مخالف آن بود؛ یعنی راه یمن را که در قسمت جنوب مکه واقع می‌شد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  تقریباً پنج میل از راه را پیمودند تا آنکه به ثور رسیدند. ثور، کوهی بلند، صعب العبور، سنگلاخ و ناهموار بود؛ لذا پای مبارک آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  زخمی شد. و نیزگفته شده که چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر روی کناره پاهایش راه می‌رفت تا رد پا گم کند، لذا پاهایش زخمی شد. به همین خاطر ابوبکر رضی الله عنه  او را بر پشت خود سوار کرد و به سختی، ایشان را به غار ثور در فراز کوه رسانید.[60]

دو یار غار

چون به غار رسیدند، ابوبکر رضی الله عنه  گفت: سوگند به خدا نمی‌گذارم داخل شوی تا پیش از تو داخل شوم که اگر در آن چیزی باشد، به من ضرر برسد. بدین ترتیب ابوبکر رضی الله عنه  وارد غار شد و غار را تمیز کرد. ابوبکر رضی الله عنه  درکنار غار سوراخ‌هایی دید، لباسش را پاره کرد و سوراخ‌ها را بست. آنگاه به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: وارد شو. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وارد شد و سرش را بر روی زانوی ابوبکر گذاشت و از شدت خستگی خوابش برد. ابوبکر رضی الله عنه  تمام سوراخ‌ها را با تکه‌هایی از لباس‌هایش بسته بود، اما دو سوراخ باقی مانده بود که آن‌ها را با دو انگشت بزرگ پایش بست.

پای ابوبکر رضی الله عنه  از داخل سوراخ گزیده شد، اما او ازترس اینکه مبادا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ازخواب بیدار شود، خودش را کنترل کرد و تکان نخورد. ولی شدت درد او را مجال نداد؛ اشک‌هایش بر چهره پیامبر ریخت. بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیدار شد و پرسید: چه شده؟ ابوبکر رضی الله عنه  گفت: پدر و مادرم فدایت؛ پایم گزیده شد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آب دهانش را به محل گزیدگی زد و بدین سان، دردش، آرام گرفت.[61]

شب‌های جمعه، شنبه و یکشنبه را در غار گذراندند.[62] در این مدت عبدالله بن ابوبکر رضی الله عنه  شب‌ها نزد آن‌ها می‌رفت و آنجا می‌ماند. عائشه رضی الله عنها  گوید: او جوانی چابک و زیرک بود، شب‌ها تا سحر آنجا می‌ماند، سحر به مکه می‌آمد و چنان وانمود می‌کرد که گویا شب را در مکه گذارنده است و هرچه از نقشه‌ها و برنامه‌های قریش می‌شنید، حفظ می‌کرد و در تاریکی شب نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر می‌رفت و آن‌ها را در جریان اخبار روز می‌گذاشت. عامر بن فهیره غلام ابوبکر که چوپان بود، شامگاه به طرف غار می‌رفت و گوسفندان ابوبکر رضی الله عنه  را به نزدیک غار می‌برد و ابوبکر رضی الله عنه  شیر می‌دوشید و شب را با شیرگوسفندان سپری می‌کردند.

عامر با تاریکی شب گوسفندان را می‌آورد و آن‌ها را صدا می‌زد. آن‌ها پایین می‌آمدند و شیر می‌نوشیدند. عامر، در طول سه شبانه روز همین کار را می‌کرد.[63]

در این ایام عامر رضی الله عنه  گوسفندان را به دنبال عبدالله می‌برد تا اثر پاهای او از بین برود.[64]

اما قریش از هنگامی که خبر هجرت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  را شنیدند، از صبح همان شب که قرار بود توطئه خود را اجراء کنند، دست بکار شدند و اولین اقدامی که کردند، این بود که علی رضی الله عنه  را کتک زدند و او را تا کنار کعبه، کشان کشان بردند و مدتی کوتاه او را نگه داشتند، اما نتوانستند از او دریابند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  به کجا رفته‌اند.[65]

وقتی موفق نشدند از علی رضی الله عنه  چیزی به دست آورند، به خانه ابوبکر رضی الله عنه  رفتند و در زدند؛ اسماء دختر ابوبکر بیرون آمد. از او پرسیدند: پدرت کجاست؟

گفت: به خدا سوگند نمی‌دانم کجا رفته؟ ابوجهل که مردی پست و فحاش بود، ضربه‌ای به صورت اسماء زد که گواشواره‌هایش افتاد.[66]

قریشیان طی جلسه‌ای اضطراری تصمیم گرفتند تمام امکاناتشان را جهت دستگیری آن دو بکار گیرند، لذا تمام راه‌های خروجی مکه را تحت مراقبت شدید مسلحانه قراردادند و در همان جلسه به تصویب رساندند که به هرکس که آن دو را، مرده یا زنده دستگیر کند و تحویل قریش بدهد، جایزه‌ای به قیمت صدشتر در مقابل هر نفر بدهند.[67]

بدین ترتیب سوارکاران، مردان پیاده و ردیاب‌ها، برای دستگیری و پیدا کردن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  بسیج شدند و برای یافتن آن‌ها در کوه‌ها و تپه‌ها به جستجو پرداختند. اما علی رغم تمام تلاش‌هایشان به نتیجه‌ای نرسیدند. البته عده‌ای از ردیابان متخصص تا نزدیکی غار ثور پیش رفتند، ولی همه چیز به دست خداست.

امام بخاری از انس از ابوبکر رضی الله عنه  روایت می‌کند که می‌گفت: با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در غار بودم؛ سرم را بلند کردم، دیدم پاهای آن‌ها دیده می‌شود؛ به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتم: ای پیامبر! به خدا اگر به پایین نگاه کنند، حتماً ما را می‌بینند؟

فرمود: «ساکت ای ابوبکر! چه می‌پنداری درباره دو نفر که سومشان خداست؟»

در روایتی دیگر آمده: «گمانت درباره دو نفری که سومشان خداست، چیست؟»[68]

در حقیقت این معجزه‌ای بود که خداوند بوسیله آن پیامبرش را عزت داد و ردیابان دقیقاً زمانی بازگشتند که چند قدم بیشتر، با این دو یار غار فاصله نداشتند.

در راه مدینه

چون آتش جستجو فروکش کرد و از شدت و حدت ردیابی کاسته شد و تلاش‌های بی وقفه و بیهوده آنان به جایی نرسید و بی نتیجه ماند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و همراهش آماده عزیمت به سوی مدینه شدند.

آنان عبدالله بن اریقط لیثی را به عنوان راهنما اجیر کرده بودند. او، مردی نرم خو و راه شناسی ماهر بود و با آنکه مشرک بود، به او اطمینان کرده و هر دو مرکب را به او داده و قرار گذاشته بودند که پس از سه روز به غار ثور بیاید. وقتی شب دوشنبه اول ربیع الاول سال اول هجری برابر با 16 سپتامبر سال 622 میلادی فرا رسید، عبدالله با آن دو مرکب به غار ثور آمد.

ابوبکر رضی الله عنه  گفت: پد رومادرم فدایت! هر یک از این دو سواری را که می‌خواهی بگیر و آن یکی را که بهتر بود، تقدیم کرد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: در ازای پرداخت قیمتش، می‌پذیرم.

اسماء دختر ابوبکر رضی الله عنهما  سفره‌ای را که برای آن دو آماده کرده بود، آورد. چون سربند سفره را فراموش کرده بود- همان نخی که به سفره می‌بستند که هم دستگیره به حساب می‌آمد و هم آنچه در سفره بود بدین وسیله محافظت می‌شد- کمربندش را به دو قسمت کرد و دستگیره یا سربند سفره را از کمربندش درست نمود؛ بنابراین او را ذات الناطقین (صاحب دو کمربند) نامیدند.[69]

بدین ترتیب به راه افتادند و عامر بن فهیره به عنوان راهنما پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کرد و‌ آن‌ها را از راه ساحلی برد؛ ابتدا با آن‌ها به سمت جنوب (یمن) رفت، آنگاه به طرف غرب که ساحل بود روی آورد تا به راهی رسید که برای عموم مردم آشنا و معروف نبود و سپس از ساحل دریای سرخ به طرف شمال حرکت کرد و از راهی رفت که معمولاً مردم از آن عبور نمی‌کردند.

ابن اسحاق جاهایی را که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در این سفر از آن عبور کرده، نام برده و گفته است: راهنما، آن دو را ابتدا به طرف جنوب مکه برد و سپس آن‌ها را به کناره ساحل رساند تا به راهی که پایین‌تر از عسفان است، رسیدند و راه اصلی را قطع کردند. آنگاه آن‌ها را از منطقه پایین‌تر از «امج» برد و پس از اینکه از قدید گذشتند، آن‌ها را به راه اصلی رساند. آنگاه با آنان از «خرار» و «ثنیه المره» عبور کرد و از آنجا به «لقف» رسیدند و سپس از پیچ «محاج» گذشتند و از نشیب پر پیچ «ذی الغضوین» به راه خویش ادامه دادند تا آنکه وارد وادی «ذی کشر» شدند، سپس به طرف «جداجد» حرکت نمودند و تا «اجرد» پیش رفتند و پس از آن از طرف بیابان «تعهن»، از وادی «ذی سلم» به راه خویش ادامه دادند تا آنکه به وادی «عبابید» رسیدند. آنگاه به سوی «فاجه» رفتند و در «عرج» فرود آمدند و از آن به بعد از «ثنیه العائر» از سمت راست «رکوبه» به سفرشان ادامه دادند تا آنکه به وادی «رئم» رسیدند و از آنجا به «قباء» رفتند.[70]

و اینک برخی از حوادث مسیر راه:

1.    امام بخاری از ابوبکر صدیق رضی الله عنه  روایت می‌کند که تمام آن شب و فردای آن را تا نیمروز راه پیمودیم و چون گرما شدت یافت و ادامه حرکت مشکل شد و کسی هم در راه حرکت نمی‌کرد، به سوی سنگی بزرگ که بر فراز کوه، سایه افکنده بود،‌ رفتم و برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در آنجا جایی را تمیز کردم و گلیم کوچکی را که همراه داشتیم، فرش کردم و به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتم: شما بخواب تا من اطراف را بررسی کنم؛ رفتم که اطراف را بگردم، به چوپانی برخوردم که او هم به طرف همان سنگ می‌آمد و می‌خواست مانند ما از سایه آن استفاده کند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: چوپان فلانی. (مردی را نام برد که یا اهل مکه بود و یا از مدینه) پرسیدم: آیا شیر داری؟

گفت: آری. گفتم: آیا برای ما می‌دوشی؟

گفت: آری. آنگاه گوسفندی آورد. گفتم: گرد و غبار را از پستان حیوان پاک کن. او در ظرفی که همراه داشتیم، شیر دوشید؛ همراه ما ظرفی از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود که در آن آب می‌نوشید و وضو می‌گرفت. نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بازگشتم؛ چون خوابیده بود، بیدارش نکردم و منتظر ماندم تا بیدار شد. آنقدر آب روی شیر ریختم تا سرد شود و به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  گفتم: بنوش. آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  به اندازه‌ای نوشید که من راضی شدم و سپس پرسید: آیا وقت حرکت نشده است؟ گفتم: چرا و به راه افتادیم.[71]

2.    در مسیر راه روش ابوبکر رضی الله عنه  این بود که پشت سر ایشان حرکت می‌کرد، چنانکه گویا او، پیرمردی سرشناس است و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  جوانی ناشناخته؛ وقتی کسی آنان را می‌دید، از ابوبکر رضی الله عنه  می‌پرسید: این مرد کیست؟ و ابوبکر می‌گفت: این مرد، راهنمای من است.

شنونده گمان می‌کرد که منظورش راهنمای بیابان است؛ اما هدف ابوبکر رضی الله عنه  این بود که راه‌های معنوی و خیر و هدایت را نشان می‌دهد.[72]

3.    آنان به راهشان ادامه دادند تا آن که به خیمه‌ام معبد خزاعی رسیدند؛ او زنی چابک بود که معمولاً کنار خیمه‌اش می‌نشست و به مسافران آب و غذا می‌داد؛ از او پرسیدند: آیا چیزی داری؟

گفت: به خدا سوگند اگر چیزی می‌داشتم به شما می‌دادم؛ چون خشکسالی و قحطی بود، چیزی نداشت. در همین حال چشم رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به بزی افتاد که کنار خیمه بود.

پرسید: ای ام معبد! این بز چیست؟

گفت: این بز به خاطر لاغری و ناتوانی از گله مانده است.

فرمود: آیا شیر دارد؟

گفت: این، لاغرتر و ناتوانتر از آن است.

فرمود: آیا اجازه می‌دهی آن را بدوشم؟

گفت: آری. پدر و مادرم فدایت. اگر شیری در پستان‌هایش دیدی، بدوش.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پستان‌هایش را دست کشید و نام خدا را بر زبان آورد و برای گوسفندان ام معبد دعا کرد و آنگاه پاهای حیوان را باز کرد و ظرف بزرگی خواست و شروع به دوشیدن کرد و آنچنان دوشید که ظرف پر شد. بعد از دوشیدن، ابتدا ظرف را به‌ام معبد داد تا شیر بنوشد. او نوشید تا سیر شد. بعد از آن به یارانش داد؛ آنان نوشیدند و سیر شدند. و پس از آن خود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نوشید و دوباره آنقدر شیر دوشید تا ظرف پر شد، آن را به‌ام معبد دادند و رفتند.

چیزی نگذشت که شوهر آن زن (ابومعبد) با گوسفندانی لاغر و ضعیف که از لاغری توان راه رفتن نداشتند، آمد؛ وقتی شیرها را دید تعجب کرد و گفت: این‌ها را از کجا آورده‌ای؟ گوسفندان، آنقدر لاغرند که شیر ندارند و در خانه هم شیر نبوده است؟!

گفت: سوگند به خدا مردی بابرکت به اینجا آمد که چنین و چنان می‌گفت و حرف‌هایش این و آن بود.

ابومعبد گفت: سوگند به خدا شاید همان مرد قریشی باشد که دنبال او می‌گردند؛ ای ام معبد! او را برایم وصف کن. ام معبد با سخنانی فصیح و بلیغ او را توصیف نمود که گویا شنونده، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را تماشا می‌کند! چنانکه در پایان کتاب، در باب ویژگی‌های پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ، این اوصاف را خواهیم آورد.

ابومعبد گفت: سوگند به خدا، این، همان مرد قریشی است که درباره کارش چنین و چنان گفتند و من قبلاً تصمیم گرفته بودم او را ملاقات کنم و قطعاً این کار را خواهم نمود. اگر برایم امکان ملاقات وجود داشته باشد.

در همان وقت مردم مکه بانگ سروشی را شنیدند که با آواز بلند این اشعار را می‌خواند:

جزي الله رب العرش خيرجزائه

 

رفيقين حلا خيمتي ام معبـد

هما نزلا بالبــر وارتحــلا بـه
ج

 

وأفلح من أمسي رفيق محمد
ج

فيا لقُصَي ما زَوَي الله عنكم

 

به من فعال لايُحاذي وسُؤدد

لِيَهِن بني كعب مكان فَتاتِهم
ج

 

ومقعدها للمؤمنين بمرصد

سَلُوا أختكم عن شاتها وإنائها

 

فإنكم إن تسألوا الشاة تشهد

یعنی: «خداوند، پروردگار عرش، بهترین پاداش خود را به دو دوستی بدهد که از کنار خیمه‌ام معبد گذشتند. آن دو به خوبی فرود آمدند و با خیر و برکت کوچ کردند. آری هرکس رفیق محمد  صل الله علیه و آله و سلم  باشد، رستگار می‌شود. شگفتا از فرزندان قصی که خداوند، با وجود او سروری و خصلت‌های شایسته و غیر قابل رقابت را از شما نگرفت و بر بنی کعب مقام والای دخترشان مبارک و فرخنده باد که در مسیر راه مؤمنان است. و مأوایی برای اهل ایمان فراهم آورده است. از خواهرتان درباره گوسفند او و ظرفش بپرسید و اگر از گوسفند بپرسید خود گوسفند نیز گواهی خواهد داد».

اسماء رضی الله عنها  گوید: ما نمی‌دانستیم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به کدام سو رفته است تا اینکه مردی از جنیان، از سوی پایین مکه آمد و این اشعار را خواند ومردم او رادنبال می‌کردند و به آوازش گوش می‌دادند وخودش را نمی‌دیدند، او همچنان رفت تا از بالای مکه بیرون شد. وقتی سروده‌های آن مرد جنی را شنیدیم، ‌فهمیدیم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه رفته است.[73]

4.    در راه سراقه بن مالک، آن دو را تعقیب کرد. سراقه می‌گوید: در یکی از جلسات قومم «بنی مدلج» نشسته بودم که مردی از آن‌ها آمد و کنار ما ایستاد و گفت: ای سراقه! اندکی قبل، کنار ساحل، یک سیاهی دیدم؛ فکرکردم محمد  صل الله علیه و آله و سلم  و همراهانش باشند!

سراقه گوید: فهمیدم که همان‌ها هستند. به آن مرد گفتم: آن‌هایی که دیدی محمد و یارانش نیستند، بلکه فلانی و فلانی را دیده‌ای که از همین جا رفتند. پس از آن لحظه‌ای در جلسه نشستم و برخاستم و به خانه‌ام رفتم و به کنیزم گفتم که اسبم را بیرون ببرد و آن را پشت تپه نگاه دارد و منتظرم بماند؛ اسلحه‌ام را برداشتم و از پشت خانه بیرون رفتم. نیزه‌ام را وارونه به سوی زمین گرفته بودم و لبه آن را در دست داشتم، سوار اسبم شدم و آن را تاختم تا به نزدیکی آنان رسیدم. اسبم مرا به زمین انداخت؛ برخاستم و فال گرفتم، تیری بیرون آمد که دوست نداشتم! اسبم را سوار شدم و به فال توجهی نکردم و پیش رفتم تاآنقدر به آن‌ها نزدیک شدم که صدای تلاوت قرآن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را می‌شنیدم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  متوجه نبود، اما ابوبکر رضی الله عنه  راه‌های دور را نیز می‌پایید و همواره به اطراف نگاه می‌کرد. در حالی که به طرف آن‌ها در حرکت بودم، ناگاه هردو دست اسبم به زمین فرو رفت و به زمین افتادم! برخاستم و متوجه شدم که اسب نمی‌تواند دست‌هایش را بیرون کند. اسب، دستانش را به سختی از زمین بیرون کشید و غباری که شبیه دود بود، به آسمان بلند شد. دوباره فال گرفتم و همان جواب ناخوشایند در آمد! بنابراین فریاد زدم و امان خواستم. آن‌ها ایستادند؛ اسبم را سوار شدم و پیش آن‌ها رفتم. هنگامی که در راه گیر می‌کردم و به موانع برمی خوردم، با خودم می‌گفتم: به زودی کار این مرد بالا خواهد گرفت!

به او گفتم: قوم تو برای کسی که تو را دستگیر کند، جایزه‌ای مقرر کرده‌اند. و سپس آن‌ها را در جریان برنامه‌ها و اخبار مردم گذاشتم و زاد و توشه‌ام را به آن‌ها دادم، اما نپذیرفتند. و سؤالی هم نکردند؛ البته گفتند: کار ما را پوشیده بدار.

گوید: همانجا از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خواستم برایم امان نام‌های بنویسد؛ به عامر بن فهیره دستور داد این کار را بکند، او بر روی تکه پوستی برایم امان نامه نوشت. پس از این رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به راهش ادامه داد.[74]

در روایت دیگری آمده که ابوبکر رضی الله عنه  می‌گوید: ما حرکت کردیم در حالی که آن‌ها ما رادنبال می‌کردند. کسی جز سراقه بن مالک بن جعشم که بر اسبش سوار بود، ما را ندید؛ همین که او را دیدم، گفتم: ای رسول خدا! به ما رسیدند؛ گفت: غمگین مباش؛ خدا، با ما است.[75]

سراقه می‌گوید: برگشتم، دیدم مردم در حال جستجویند و به مسیری می‌روند که پیامبر خدا از همان مسیر رفته بود. گفتم: برگردید که تمام این مسیر را گشتم. اینجا خبری نبود؛ برگردید.

آری، پیام آور خدا اینگونه بود که سراقه در اول روز به جنگش رفت، اما در پایان همان روز، نگهبان همسفران هجرت شد و از ایشان پاسداری کرد.[76]

5.    پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در راه به ابوبریده رضی الله عنه  که سردار قومش بود، برخورد کرد؛ او نیز به امید دستیابی به جایزه‌ای که از طرف قریش اعلام شده بود، برای دستگیر کردن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون آمده بود. وی با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  روبرو شد و با او صحبت کرد و همانجا با هفتاد نفر از طایفه‌اش مسلمان شد. پس از مسلمان شدن عمامه‌اش را برداشت و‌آن را به نیزه‌اش بست و به عنوان پرچم برافراشت تا نشان دهد که پادشاه امنیت و صلح و صفا آمده تا دنیا را از عدل و داد، پرکند.[77]

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در راه با بریده بن حصیب اسلمی که با 80 خانوار همراه بود، ملاقات کرد. بریده و همراهانش مسلمان شدند و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نماز عشاء را با آنان برپا کرد و آنان پشت سر ایشان نمازخواندند.

بریده، همچنان در میان قوم خود ماند تا ‌آنکه پس از جنگ احد نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد.

6.    رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در راه زبیر را دید که با کاروانی ازمسلمانان از سفر تجارتی شام بازمی گشت. زبیر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر رضی الله عنه  لباس سفید تقدیم کرد.[78]

ورود به قباء

روز دوشنبه 8 ربیع الاول سال چهاردهم بعثت و اولین سال هجرت برابر با 23 سپتامبر سال 622 میلادی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در قباء فرود آمد.[79]

در این روز بدون کم و زیاد، 53 سالگی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کامل شد و 13 سال کامل از بعثت ایشان می‌گذشت. این نظریه کسانی است که بعثت آن حضرت را در نهم ربیع الاول سال 41 پس از عام الفیل می‌دانند.

اما بنابر قول کسانی که می‌گویند: ابتدای بعثت در رمضان سال 41 پس از سال فیل بوده است، در آن روز 12 سال و پنج ماه و 18 یا 22 روز از بعثت مبارک گذشته بود.

عروه بن زبیر گوید: مسلمانان ساکن مدینه ازخروج رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آگاه شدند. بنابراین هر روز می‌رفتند و زیر آفتاب داغ مدینه منتظر می‌ماندند تا آنکه گرمای طاقت فرسای نیمروز آنان را مجبور به بازگشت می‌کرد.

یک روز پس از انتظاری طولانی، مسلمانان به خانه‌هایشان بازگشته بودند. مردی یهودی که برای کاری بیرون مانده بود، از دور رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و همراهانش را دید؛ متوجه شد که از دور، یک سفیدی، سراب را می‌شکند و به مدینه نزدیک می‌شود؛ نتوانست خود را کنترل کند و فریاد زد: ای گروه عرب! سروری که منتظر آن هستید، آمد.

بنابراین مسلمانان اسلحه برداشتند و به بیرون شتافتند.[80]

ابن قیم گوید: سر و صدا و الله اکبر از بین قبیله بنی عمرو شنیده شد! مسلمانان نیز از فرط خوشحالی الله اکبر گفتند و برای دیدارش شتافتند و با او ملاقات کردند و به او با سلام و تحیتی که شایسته یک پیامبر است، خوشامد و خیرمقدم گفتند و به دورش حلقه زدند. در همین حال بود که سکینه و آرامش، بر ایشان نازل شد و وحی فرود آمد:

﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ ٤ [التحریم: 4].

یعنی: «به یقین که خداوند، خودش دوست اوست و جبرئیل و مسلمانان نیکوسرشت و فرشتگان خدا، دوست و پشتیبان اویند».

عروه بن زبیر گوید: مردم، به استقبال رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفتند، آن حضرت، مردم را به سمت راست متمایل گردانید تا در محله بنی عمرو بن عوف فرود آمد. روز دوشنبه و ماه ربیع الاول بود. ابوبکر رضی الله عنه  میان مردم برخاست و رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ساکت و آرام نشسته بود. بعضی از انصار که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را ندیده بودند و نمی‌شناختند، به ابوبکر رضی الله عنه  سلام می‌دادند، اما وقتی گرمای خورشید ایشان را آزار داد، ابوبکر رضی الله عنه  بلند شد و با عبایش برای او سایه بانی درست کرد؛ آن وقت بود که همه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را شناختند.[81]

در آن روز تمام کوچه‌های مدینه مملو از استقبال کنندگان شده بود. روز بی نظیری بود که مدینه هرگز همانند آن را در تاریخ خود ندیده و نخواهد دید. یهودیان، راستی و صحت مژده حبقوق نبی را به چشمان دیدند که گفته بود: «خداوند، از تیمان آمد و قدوس از کوه‌های فاران».[82]

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در قباء به خانه کلثوم بن هدم رفت. گفته شده به خانه سعد بن خیثمه رضی الله عنه  فرود آمد که روایت اول صحیح است. علی بن ابی طالب رضی الله عنه  سه روز در مکه ماند و امانتهایی را که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود، به صاحبان آن‌ها برگرداند و سپس با پای پیاده به سوی مدینه به راه افتاد تا اینکه در قباء به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پیوست و او نیز به خانه کلثوم بن هدم رفت.[83]

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چهار روز در قباء ماند یعنی روزهای دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه.[84]

در آنجا رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مسجد قباء را بنیان نهاد و در آن نماز خواند و این، اولین مسجدی است که پس از بعثت براساس تقوا ساخته شد. وقتی پنجمین روز ورود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به قباء فرا رسید (یعنی روز جمعه) پیامبر به دستور خدا سوار شد و ابوبکر رضی الله عنه  پشت سر ایشان بود و به سوی بنی نجار که دایی‌هایش بودند، رفت و چون به آن محله رسید، آنان در حالی که شمشیرهایشان را برداشته بودند، به استقبال آمدند و از آنجا به طرف مدینه رفت و در بنی سالم بن عوف نماز جمعه را با صد نفر در مسجدی که در داخل دره واقع شده، برگزار کرد.[85]

ورود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه

رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  پس از اقامه نماز جمعه وارد مدینه شد. از آن روز به بعد نام یثرب، به مدینة الرسول تغییر یافت و پس از آن به مدینه که در واقع نام اختصاری مدینة الرسول است.

در تاریخ مدینه، این روز مدینه از خورشید روشنتر است. در این روز خانه‌ها و کوچه‌ها با بانگ الحمدلله و سبحان الله به وجد و خروش آمده بود و دختران (کوچک) انصار از فرط خوشحالی سرود می‌خواندند.[86]

ترجمه سرودی که می‌خواندند، از این قرار است:: ماه شب چهارده از فراز تپه‌های وداع بر ما طلوع کرد؛ سپاس خدا بر ما واجب گردید تا زمانی که دعاکننده‌ای به درگاه خدا نیایش کند. ای آنکه درمیان ما مبعوث شده ای! تو امری را با خودآورده‌ای که از آن اطاعت خواهیم کرد.

گرچه انصار، افراد ثروتمندی نبودند، اما هر یک از آن‌ها آرزو داشت که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خانه او برود؛ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از کنار هر خانه‌ای عبور می‌کرد، لگام شترش را می‌گرفتند و می‌گفتند: به خانه و محله ما بیا که از نظر اسلحه و آمادگی برای دفاع و حافظت از شما، کامل است. اماپیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‌فرمود: راهش را باز کنید که مأمور است.. شتر همچنان رفت تا اینکه به محل فعلی مسجد نبوی رسید و همانجا زانو زد! اما پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پیاده نشد. شتر بلند شد ومقداری رفت. باز بار دوم به همانجا بازگشت و زانو زد! رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از شتر پایین آمد.

جایی که شتر زانو زده بود، محله دایی‌های پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  یعنی بنی نجار بود و این نیز از توفیقاتی بودکه خدا نصیب ایشان گردانید؛ زیرا او خودش دوست داشت بین دایی‌هایش باشد تا به آن‌ها احترام نماید و به او احترام بگذارند. مردم پیوسته از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تقاضا می‌کردند که به خانه‌هایشان برود؛ ابوایوب انصاری رضی الله عنه  بار سفر رسول خدا را با خود به خانه‌اش برد و اسعد بن زراره رضی الله عنه  لگام شتر ایشان را گرفت و آن را به خانه‌اش برد که همیشه همانجا بود.[87]

در روایت انس رضی الله عنه  به نقل بخاری آمده که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: کدام یک ازخانه‌های اهل و خویشاوندان ما نزدیکتر است؟ ابوایوب رضی الله عنه  گفت: من یا رسول الله! این، خانه من است و این هم دروازه‌اش. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «برو و جایی را برای استراحت ما آماده کن». گفت: برخیزید تا به امید خدا برویم.[88]

پس از چند روز همسر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  یعنی سوده و دو دختر ایشان یعنی فاطمه و ام کلثوم و اسامه بن زید رضی الله عنه  و ام ایمن به همراه عبدالله فرزند ابوبکر رضی الله عنه  و خانواده ابوبکر رضی الله عنه  که عایشه در بین آن‌ها بود، به مدینه ‌آمدند. اما زینب دختر دیگر رسول خدا نزد ابوالعاص ماند و موفق به هجرت نشد تا آنکه پس از جنگ بدر، مهاجرت کرد.[89]

عائشه رضی الله عنها  می‌گوید: چون رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه‌آمد، ابوبکر رضی الله عنه  و بلال رضی الله عنه  را تب شدیدی گرفته بود. گوید: بر آن‌ها وارد شدم، پرسیدم: پدرم! حالت چطور است؟ ای بلال! چگونه‌ای؟ گوید: وقتی تب به ابوبکر رضی الله عنه  فشار می‌آورد، این شعر را می‌خواند:

كل امريء مصبح في أهله

 

والموت أدني من شراك نعله

یعنی: «هرکس، درحالی درمیان خانواده‌اش صبح می‌کند که مرگ به او از بند کفشش نزدیکتر است».

و چون تب بلال رضی الله عنه  فروکش می‌کرد، با آوازی که بیشتر شبیه گریه بود،‌ چنین می‌خواند:

ألا ليت شعري هل أيبتن ليلة

 

بواد وحولي إذخروجليل

وهل أردن يوما مياه مجنة

 

وهل يبدون لي شامة وطفيل

یعنی: «ای کاش می‌دانستم که آیا ممکن است شبی را در وادی مکه به صبح آورم درحالی که اطرافم گیاهان خوشبوی اذخر و جلیل باشد و ای کاش می‌دانستم که آیا ممکن است روزی آب‌های مجنه (اسم جایی است) را ببینم و آیا امکان دارد دو کوه شامه و طفیل را یک بار دیگر تماشا کنم؟».

عائشه گوید: نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتم و او را در جریان قرار دادم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «پرودگارا! مدینه را به اندازه مکه و حتی بیشتر برای ما محبوب بگردان و آن را جای تندرستی برای ما قرار بده و در صاع و مد (وزن و پیمان‌هاش) برکت عنایت کن و وبای آن را به حجفه منتقل فرما».[90]

تا اینجا زندگینامه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در دوران دعوت مکی به پایان رسید.

زندگی درمدینه

می‌توانیم دوران زندگی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در مدینه را به سه مرحله تقسیم بندی کنیم:

1-    اولین مرحله، مرحله‌ای است که در آن اضطراب‌ها و پریشانی‌ها یکی پس ازدیگری بر زندگی ایشان و یارانش سایه می‌افکند و در داخل مدینه فتنه‌ها و موانعی بر سر راه دعوتش ایجاد می‌شد؛ دشمنان خارجی نیز به مدینه هجوم آوردند تا این دعوت نوپا را ریشه کن کنند. این مرحله تا انعقاد صلح حدیبیه در ماه ذیقعده سال ششم هجری ادامه یافت.

2-    مرحله صلح و آتش بس؛ در همین مرحله پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با سران بت پرست صلح نمود و با فتح مکه جنگ‌ها و درگیری‌های خونین پایان یافت. فتح مکه در سال هشتم هجری بوده است و درهمین مرحل پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شاهان را به اسلام دعوت نمود.

3-    مرحله ورود گروهی مردم به دین خدا؛ در این مرحله نمایندگان قبایل به حضور پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و مسلمان شدند یا پیمان صلح بستند. این مرحله تاپایان زندگی پیامبر در ربیع الاول سال یازدهم هجری ادامه یافت.

اوضاع و احوال مدینه در زمان هجرت

مفهوم هجرت فقط رهایی از شکنجه‌ها و استهزاها نیست؛ بلکه هجرت یعنی تلاش و همکاری برای ایجاد جامعه‌ای نو در شهری که نسبتاً در آن امنیت و آزادی وجود داشته باشد. بنابراین بر هر مسلمانی که توان و قدرت داشت، فرض و لازم بود در پایه ریزی این وطن جدید سهیم باشد و برای تحکیم و حفاظت و سربلندی آن تلاش کند.

شکی نیست که رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پیشوا و رهبر و راهنمای همه در سازندگی جامعه بود و زمام همه امور، بدون چون و چرا در دست ایشان قرار داشت.

رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مدینه با سه گروه از ساکنان آن روبرو بود که هر یک ازاین سه گروه به تمام معنا با دیگری فرق داشت و بدین ترتیب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در ارتباط با هر دسته از ساکنان مدینه، مسایل متعددی داشت که با مسایل و چالش‌هایی که از سوی دو دسته دیگر با آن مواجه بود، کاملاً تفاوت داشت.

این سه گروه عبارتند از:

1.    یاران مخلص و نیکوسرشت ایشان که خداوند بزرگ، از همه آن‌ها راضی باد.

2.    مشرکین که هنوز به ایشان حتی بعد از هجرت ایمان نیاورده بودند، اما از قبایل مدینه بودند.

3.    یهودیان.

الف: مسائلی که آن حضرت در ارتباط با یارانش داشت، این بودکه وضعیت و شرایط مدینه به کلی با شرایطی که آنان، در مکه با آن خو گرفته بودند، تفاوت داشت؛ اگر چه در مکه به دور یک کلمه و یک هدف جمع شده بودند، اما درخانه‌های متعددی پراکنده بودند که مغلوب، ضعیف و مطرود از جامعه بودند و درجامعه هیچ آزادی و نقشی نداشتند و قدرت و حاکمیت به دست دشمنان آن‌ها بود تا جایی که توان ایجاد جامعه جدیدی را نداشتند. از این رو نمی‌توانستند جامعه‌ای ایجاد کنند که در آن تمام نیازهای اجتماع بشری را به مرحله اجرا بگذارند و به همین علت است که می‌بینیم سوره‌های مکی به توضیح اصول اسلامی و تشویق به نیکی و خوبی‌های اخلاق و دوری از پستی‌ها و زشتی‌ها، منحصرشده بود.

اما در مدینه قدرت و حاکمیت از آن خود مسلمانان بود و خودشان مستقلاً و بدون هیچ سیطره‌ای زندگی می‌کردند. این، بدان معنا بود که برای آن‌ها فرصتی فراهم شد که می‌بایست با مسایلی چون فرهنگ و آبادانی و برنامه‌های زندگی، اقتصادی، سیاسی، حکومتی، صلح، جنگ و پاکسازی کامل از نظر حلال و حرام و نیز عبادت، اخلاق و سایر مسایل و برنامه‌های زندگی روبرو شوند.

با این شرایط، وقت آن فرا رسیده بود که جامعه‌ای اسلامی تشکیل بدهند که در تمام مراحل زندگی با جامعه جاهلی متفاوت باشد و از هر نظر بر سایر جوامع، برتری و امتیاز داشته باشد؛ جامعه‌ای که ثمره و نتیجه دعوتی باشد که به خاطر آن مسلمانان، انواع و اقسام شکنجه و عذاب‌ها و سختی‌ها را در مدت 13 سال تحمل کرده بودند.

بر خردمندان پوشیده نیست که تشکیل چنین جامعه‌ای در یک روز یا یک ماه و حتی یکسال ممکن نبود، بلکه ناگزیر زمان زیادی می‌خواست که درآن قوانین و برنامه‌ها، درعمق فرهنگ و تمدن آن‌ها نهادینه شود و اندک اندک شکل بگیرد و نمایان گردد. کفیل این قانونگذاری، خدای متعال و بزرگ بود و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برا ی اجرای این قوانین و نیز به منظور ارشاد و تبلیغ و تربیت قیام کرده بود و بر اساس آن مسلمانان را تربیت می‌کرد، چنانکه قرآن می‌گوید:

﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٖ ٢ [الجمعة: 2].

یعنی: «او، خدایی است که در بین درس نخوانده‌ها، پیامبری از خودشان مبعوث کرد تا آیاتش را برای آن‌ها تلاوت کند و آنان را تزکیه نماید و به آنان کتاب و حکمت بیاموزد».

یاران آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  با دل و جان، این قوانین را قبول کردند و همواره خودشان را به دستورات و احکامش می‌آراستند و از این جهت شادمان می‌شدند. قرآن می‌گوید: ﴿وَإِذَا تُلِيَتۡ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُهُۥ زَادَتۡهُمۡ إِيمَٰنٗا [الأنفال: 2].

یعنی: «و آنگاه که آیات خدا، بر آنان تلاوت می‌شود، بر ایمانشان افزوده می‌گردد».

از آنجا که طول و تفصیل این مسائل، موضوع بحث ما نیست، بنابراین به اندازه نیاز و به اختصار بسنده می‌کنیم.

این، بزرگترین مسئله‌ای بودکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در ارتباط با مسلمانان با آن روبرو بود و هدف اصلی دعوت اسلامی و رسالت محمدی نیز همین بودکه بشریت را قدم به قدم، مسلمان نماید تا جوامع اسلامی را بسازند.

ناگفته نماند که این، یک جریان و قضیه حاشیه‌ای نبود؛ بلکه قضیه بنیادین و مهمی بود که گذشت زمان، برای دستیابی به نتیجه مطلوب در آن، کاملاً ‌معقول به نظر می‌رسید.

مسلمانان مدینه، دو دسته بودند: یک گروه کسانی که در خانه و کاشانه خودشان بسر می‌بردند و اموالشان در دستشان بود و از این بابت هیچ نگرانی و دغدغه‌ای نداشتند.

این گروه، انصار بودندکه از دیرزمانی تنفر، کینه، عدات و دشمنی عمیقی درمیانشان وجودداشت.

در کنار این‌ها، گروهی تازه وارد و مهمان بودند که به آنان مهاجر می‌گفتند. آنان تمام اموال و خانه و کاشانه شان را رها کرده و فقط خودشان را نجات داده بودند و پناهگاه دیگری نداشتند و کاری هم پیدا نمی‌کردندکه نیازهای روزانه خود را تأمین نمایند و مالی هم برای امرار معاش نداشتند؛ از طرفی تعداد مهاجران اندک نبود و هر روز برجمعیت آنان افزوده می‌شد. زیرا به تمام مؤمنان اجازه و اعلان هجرت داده شده بود. از قراین پیداست که مدینه، شهر ثروتمندی نبود. به همین دلیل به زودی توازن اقتصادی آن از بین رفت و در چنان وضعیتی سختی قرار گرفت که نیروهای مخالف وکینه توز، اسلام و مسلمانان را در محاصره اقتصادی قرار دادند؛ به همین دلیل کالاهای وارداتی مدینه کمیاب شد و شرایط زندگی سخت و ناگوار گردید.

یک دسته از ساکنان مدینه، مشرکانی بودند که از شاخه‌های طوایف اصلی بشمار می‌رفتند و سلطه‌ای بر مسلمانان نداشتند و بعضی از آن‌ها متردد و دو دل بودند که آیا دین آباء و اجدادیشان راترک کنند یا خیر!

این‌ها، دشمنی و عداوتی بر ضد اسلام در دل نداشتند و نیرنگ و حیله‌ای هم علیه اسلام و مسلمانان نمی‌چیدند؛ لذا طولی نکشید که مسلمان شدند و در راه اسلام، اخلاص و استقامت از خود به نمایش گذاشتند.گفتنی است: در بین این گروه افرادی بودندکه قلباً و به شدت با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مخالف بودند. اما توان مقابله و ابراز عداوت را نداشتند؛ بلکه به خاطر شرائط زمانی و مکانی مجبور بودند ابراز دوستی و محبت کنند. در رأس این گروه عبدالله بن ابی بود که قبلاً پس از جنگ بعاث، دو طایفه‌ای اوس و خزرج او را به رهبری پذیرفته بودند. درحالی که پیش از او، این دو طایفه هرگز بر ریاست یک فرد، متفق و یکپارچه نشده بودند و همواره با هم، جنگ و ستیز داشتند.

مردم مدینه، برای عبدالله ابن ابی، تاجی از طلا و جواهرات ساخته بودند تا او را تاجگذاری کنند و او را به عنوان پادشاهشان برگزینند. او، در آستانه پادشاه شدن بود که ناگاه قضیه رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پیش آمد و قومش از اطاعت او منصرف شدند. عبدالله بن ابی معتقد بود پیامبر اسلام  صل الله علیه و آله و سلم  پادشاهیش را غصب کرده است. بنابراین به شدت با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دشمنی و مخالفت می‌کرد و از آنجا که شرایط، برای او نامساعد بود و نمی‌توانست در قدرت و حاکمیت با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شریک گردد، ناچار شد پس ازجنگ بدر تظاهر به اسلام کند، اما قلباً کافر بود و هرگاه فرصتی برایش پیش می‌آمد که می‌توانست علیه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کاری کند، کوتاهی نمی‌کرد. وی، یارانی هم داشت که به دلیل محرومیت از مقام‌های دنیوی انتظار چنان لحظاتی را می‌کشیدند و در فرصتهایی که به دست می‌آمد، با او همکاری می‌کردند و نقشه‌هایش را اجرا می‌نمودند و چه بسا در حوادث گوناگون، مواضعی در پیش می‌گرفتند که مسلمانان ضعیف الایمان و کم بصیرت، آن‌ها را حمایت می‌کردند و ناخواسته در اجرای نقشه‌هایشان سهیم می‌شدند.

گروه سوم، یهودیان بودندکه در زمان جنگ رومیان و آشوری‌ها، به حجاز پناهنده شده بودند؛ چنانکه پیشتر در این باره سخن گفتیم، آن‌ها در حقیقت عبرانی بودند؛ اما پس از آمدن به حجاز در شیوه لباس پوشیدن و سخن گفتن و فرهنگ و تمدن، رنگ عربی به خودشان گرفتند تا جایی که برای افراد و طوایف خود، نام‌های عربی انتخاب می‌کردند و حتی با عرب‌ها، پیوندهای زناشویی و خویشاوندی بر قرار می‌نمودند.

علی رغم همه این تغییرات باز هم نژادشان را بگونه‌ای حفظ کرده بودند که اصلاً‌ با عرب‌ها آمیخته نشده بودند و به نژاد اسرائیلی و یهودیت می‌بالیدند و شدیداً عرب‌ها را تحقیر می‌کردند و آن‌ها را امی (بی سواد) و وحشی و ساده لوح و پست و عقب مانده می‌نامیدند و معتقد بودند که اموال اعراب، برایشان مباح است و هر طور ی که بخواهند می‌توانند، آنان را چپاول کنند.

چنانچه خدای متعال می‌فرماید: ﴿قَالُواْ لَيۡسَ عَلَيۡنَا فِي ٱلۡأُمِّيِّ‍ۧنَ سَبِيلٞ [آل عمران: 75].

یعنی: «می‌گفتند: ما را در باب بیسوادان هیچ عتاب و عقابی نیست».

به عبارتی می‌گفتند: ما به خاطر خوردن اموال عرب‌ها که هم عقیده و پیرو دین ما نیستند، مؤاخذه نخواهیم شد. این‌ها شور و حماسه‌ای هم در تبلیغ و انتشار دینشان نداشتند و ازدین‌شان جز فال و سحر و افسون و تعویذنویسی و غیره چیزی نمانده بود؛ با این حال باز هم خودشان را فرهنگی و باسواد و بافضیلت و پیشوای روحانی تصورمی کردند. آنان در فنون کسب و کار ومعیشت، ماهر و متخصص بودند و تجارت سبزیجات و خرما و شراب و انواع لباس‌ها به دست آنان صورت می‌گرفت. آنان لباس و سبزیجات و شراب وارد می‌کردند و خرما صادر می‌نمودند؛ کارهای دیگری نیز می‌کردند و از عرب‌ها چند برابر فایده می‌گرفتند. آنان به این همه فایده بسنده نمی‌کردند و رباخواری نیز درمیان آن‌ها رواج داشت.

آنان به بزرگان عرب قرض می‌دادند که آنان، به شعرا و مدیحه سرایان بدهند تا برایشان ثناخوانی کنند و بدین سان پول‌های وام را در راه‌های بیهوده صرف نمایند و آنگاه زمین‌ها و کشت و زراعت عرب‌ها را به رهن می‌گرفتند و پس از چند سالی مالک آن می‌شدند. یهودیان، نیرنگ باز و دسیسه گر و توطئه چین نیز بودند و همواره خیانت و فسادکاری، شغل اصلیشان بود و آتش دشمنی و عداوت را بین طوائف عرب شعله ور می‌کردند و‌آنان را بر ضد همدیگر، تحریک می‌نمودند و آنچنان مخفیانه نیرنگ و دسیسه می‌چیدند که قبائل و طوائف عرب متوجه نمی‌شدند. همواره جنگ‌های خونینی بین عرب‌ها شعله ور بود که دستان شوم یهودیان بدخواه بشریت در آن جنگ‌ها دخیل و آلوده بود؛ یهودیان هرگاه احساس می‌کردند آتش جنگ رو به خاموشی است، دوباره در پی شعله ور کردن جنگ می‌شدند و جنگ را شعله ور می‌کردند و خودشان در گوش‌های به تماشا می‌نشستند تا ببینند عرب‌ها با خودشان چه می‌کنند. آری یهودیان با پول‌های هنگفتشان که به عنوان وام ربوی به بزرگان اعراب می‌دادند، نمی‌گذاشتند آتش جنگ در بین آن‌ها خاموش گردد؛ زیرا با این کار دو منفعت نصیبشان می‌گردید، یکی کیان و هستی یهودیتشان بهتر حفظ می‌شد و دیگری اینکه پول گزافی از راه ربا نصیب آنان می‌گردید و ثروت فراوانی به دست می‌آوردند.

در یثرب، سه قبیله یهودی مشهور ساکن بودند:

1- بنی قینقاع: که هم پیمان خزرجیان بودند و خانه‌هایشان در داخل مدینه بود.

2و3- بنی نضیر و بنو قریظه: این دو قبیله با اوسیان هم پیمان بودند و در حاشیه یثرب سکونت داشتند.

این قبایل که از دیرزمانی عامل اصلی جنگ‌های بین اوس و خزرج بودند، در جنگ بعاث نیز با جان و مال، با هم پیمانانشان همکاری کردند.

آری؛ این، طبیعی بود که یهودیان به اسلام و مسلمانان با نظری کینه توزانه و با حسادت بنگرند. زیرا پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از نژاد و قبیله آنان نبود و آنان مردمی متعصب و قوم گرا بودند. لذا تعصب نژادی آنان، کاهش نیافت و نتوانستند آرامش خود را حفظ کنند. از طرفی دعوت اسلامی، به اصلاح بین مردم و نزدیک کردن قلب‌های پراکنده به همدیگر فرا می‌خواند و آتش دشمنی‌ها را خاموش می‌کرد و همه را به التزام و امانتداری در کارها و حلا ل خواری و پاکیزه نگه داشتن اموال مقید می‌ساخت.

نتیجه این‌ها، این بود که قبائل یثرب به زودی با هم متحد و دوست می‌شدند و در نتیجه از چنگال یهودیان نجات می‌یافتند و بدین ترتیب بازار تجارتی یهودیان بی رونق می‌شد و از سود اموال ربوی که اصل و محور ثروت یهودیان بود، محروم می‌گشتند. حتی احتمال داشت که قبائل یثرب به خود آیند و به حسابرسی اموالی بپردازند که یهودیان از طریق ربا از آن‌ها گرفته بودند و بدین ترتیب زمین‌ها و مزارع و باغ‌هایشان را پس گیرند، زمین‌ها و باغ‌هایی که یهودیان، آن‌ها را در برابر سود ربا، از قبایل یثرب گرفته بودند.

یهودیان، از همان روزی در صدد حل این معادلات برآمدند که یقین کردند دعوت اسلامی، یثرب را محل استقرار مرکز خود قرار داده است؛ به همین دلیل شدیداً علیه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ابراز عداوت و دشمنی می‌کردند.

این عداوت‌ها و دشمنی‌ها از اولین روز ورود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه شروع شد. اگر چه تا مدتی نتوانستندآشکارا دشمنی کنند. دشمنی یهود از این روایت ام المومنین صفیه به وضوح روشن می‌گردد:

ابن اسحاق می‌گوید: به من از صفیه دختر حیی بن اخطب نقل کرده‌اند که او گفته است: من، محبوبترین فرزند برای پدرم و نیز برای عمویم ابویاسر بودم تا جایی که هرگز آن دو را در کنار یکی از فرزندانشان ملاقات نمی‌کردم مگر آنکه او را می‌گذاشتند و مرا به آغوش می‌گرفتند. وقتی پیامبر اسلام  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه آمد و در قباء در محله بنی عمرو بن عوف بار انداخت، پدرم حیی بن اخطب و عمویم ابویاسر صبح زود و پیش ازطلوع آفتاب از خانه به قصد ملاقات او بیرون شدند و تا غروب خورشید بازنگشتند. گوید: آن‌ها درحالی بازگشتند که خسته و کوفته و کسل بودند و افتان و خیزان راه می‌رفتند. مانند همیشه به طرف آن‌ها دویدم؛ سوگند به خدا هیچکدام از شدت اندوه و خستگی به من توجهی نکردند. گوید: شنیدم ابویاسر به پدرم می‌گوید: آیا او، همان است؟ پدرم گفت: سوگند به خدا که همان است.

ابویاسر گفت: آیا او را خوب می‌شناسی و یقین داری؟ گفت:آری، گفت: پس می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت: سوگند به خدا تا زنده باشم، با او دشمنی می‌کنم.[91]

این روایت بخاری نیز که درباره مسلمان شدن عبدالله بن سلام رضی الله عنه  نقل کرده، گواه این موضوع است. عبدالله بن سلام، دانشمندی بی نظیر از علمای یهود بود؛ وقتی خبر آمدن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به یثرب را شنید و فهمید که درمحله بنی نجار فرود آمده، به سرعت نزد آنحضرت  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و از او سئوالاتی پرسید که تنها پیامبران، پاسخ آن‌ها را می‌دانستند. وی، همین که جواب‌ها را شنید، درهمان لحظه و همانجا ایمان آورد و سپس به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: یهودیان، قومی دروغگو هستند؛ اگر پیش از آنکه از آن‌ها درباره شخصیت من، سئوال کنی، خبر مسلمان شدنم را بشنوند، آن‌ها پس از شنیدن این خبر به من تهمت‌ها و افتراها می‌بندند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به دنبال یهودیان فرستاد. یهودیان آمدند و عبدالله به درون خانه رفت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از آن‌ها پرسید:

عبدالله بن سلام در بین شما چگونه فردی است؟ گفتند: داناترین ما، فرزند داناترین ما، ‌بهترین ما و فرزند بهترین ما. و در لفظی آمده که گفتند: سردار ما و فرزند سردار ماست. و در لفظی دیگر آمده که: بهترین ما و فرزند بهترین ما، برترین ما و فرزند برترین ما.

پس از آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: اگر اومسلمان شود، شما چه کار می‌کنید؟ آنان دو یا سه مرتبه گفتند: خداوند، او را از این به خودش پناه دهد.

عبدالله که در خانه پنهان شده بود، بیرون آمد و گفت: گواهی می‌دهم که معبود بحقی جز الله نیست و محمد  صل الله علیه و آله و سلم  پیامبر اوست. آنان گفتند: بدترین ما، فرزند بدترین ما و در همان حال بیرون رفتند. و در لفظی دیگرآمده که عبدالله گفت: ای جماعت یهودیان! از خدا بترسید که سوگند به الله که خدایی جز او نیست شما به خوبی می‌دانید این شخص، پیامبر خداست و بحق برانگیخته شده است.

گفتند: دروغ می‌گویی [92].

این، اولین تجربه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از رفتار یهودیان در نخستین روز ورود به مدینه بود.

همه این‌ها مسائل داخلی یثرب (مدینه) بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با آن‌ها مواجه بود و اما مسائل خارجی؛ قریش، سرسخت‌ترین و قدرتمند‌ترین نیروی مخالف اسلام بود که در طول سیزده سال، مسلمانان، زیر دست آنان بودند؛ مسلمانان تمام روش‌های ارعاب و تحریم اجتماعی و اقتصادی را از قریشیان تجربه کردند و چون مسلمانان به مدینه هجرت کردند، تمام اموال و خانه و کاشانه و زمینهایشان را مصادره کردند و حتی زن‌ها و فرزندان آن‌ها را نیز تا توانستند از آنان جدا نمودند. کفار قریش به این‌ها هم اکتفا نکردند، بلکه توطئه کردند تا از طریق کشتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دعوتش را از پای درآورند، اما علی رغم اینکه آنان درراه اجرای چنین برنامه‌ای از هیچ کوششی فروگذار نکردند، اما باز هم به موفقیتی دست نیافتند و پس از همه این‌ها، باز هم نتوانستندکاری از پیش ببرند و مسلمانان به سرزمینی کوچ کردند که پانصد کیلومتر از مکه فاصله داشت. بنابراین آنان از راه اقدامات سیاسی دست به کار شدند و با استفاده از صدارت و زعامت دینی و دنیوی خود که ساکنان حرم و پرده داران کعبه بودند و درمیان اعراب، جایگاه خاصی داشتند، مشرکین جزیره العرب را علیه اهالی مدینه برانگیختند تا جایی که مدینه در آستانه قطع روابط خارجی قرار گرفت و از وارداتش کاسته شد. این درحالی بود که شمار پناهندگان به مدینه روز به روز افزایش می‌یافت و از طرفی پیش بینی می‌شد که به زودی بین سرکشان و طاغیان مکه و مسلمانان در وطن جدیدشان جنگی برپا گردد. وضعیت جنگی بوجودآمده درمیان مسلمانان مدینه و مشرکان مکه، نتیجه دسیسه‌های مشرکان بود و این سبک سری است که کسی بخواهد بار جنگ را به دوش مسلمانان بیفکند.[93]

در واقع مسلمانان حق داشتند که اموال این طاغیان را مصادره کنند. چنانکه اموالشان مصادره شده بود و نیز حق داشتند که آنان را تحت فشار قرار دهند چنانکه از طرفشان تحت شکنجه قرار گرفته بودند؛ همچنین حق داشتند بر سر راه زندگیشان مشکلات و موانعی ایجاد کنند همانطور که از طرف دشمن بر سرراه زندگیشان مشکلات بی شماری ایجاد شده بود. آری، حق مسلمانان بود که مقابله به مثل کنند تا کفار، نتوانند مسلمانان را نابود و ریشه کن نمایند.

این‌ها، مشکلاتی بود که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به عنوان یک پیام‌آور و راهنما هنگام ورود به مدینه با آن‌ها مواجه شده بود.

پیامبر برای انجام رسالتش، درمدینه بپا خاست و با هر قوم چنان رفتار کرد که سزاوار بودند. با آنانی که سزاوار نرمی و ترحم بودند، نرمی و ترحم کرد و با آنانی که لایق سختگیری و جنگ بودند، به شیوه‌ای که مناسب بود، رفتار نمود. بی شک ترحم و نرمی او بر سختگیری و جنگ، تا حد ممکن غالب بود تا اینکه در مدت چند سال زمام امور و قدرت، به اسلام و اهلش بازگشت. خواننده محترم، همه این‌ها را به روشنی در صفحات آینده مطالعه خواهد نمود.

ساختن جامعه جدید

قبلاً یادآور شدیم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درمدینه در محله بنی نجار در روز جمعه، دوازده ربیع الاول سال اول هجری و مطابق با 27 دسپتامبر سال 622 میلادی بار انداخت.

شتر پیامبر بر روی زمینی جلوی خانه ابوایوب انصاری رضی الله عنه  به زمین خوابید و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: اگرخداوند بخواهد خانه‌ام همین جا خواهد بود. و پس از آن به خانه ابوایوب رضی الله عنه  رفت.

ساختن مسجدالنبی

اولین اقدام رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از ورود به مدینه، ساختن مسجد نبوی بود. این مسجد، همان جایی ساخته شد که شتر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خوابیده بود. مالک این زمین دو بچه یتیم بودند که زمین از آن‌ها خریداری شد و در ساختن آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شخصاً کار می‌کرد و در حالی که خشت می‌آورد، با خود زمزمه می‌فرمود:

اللهم لاعيش إلاعيش الآخرة

 

فاغفر للأنصار والمهاجرة

یعنی: «پروردگارا! زندگی جز زندگی آخرت نیست. پس انصار ومهاجرین را بیامرز».

و باز می‌گفت:

هذا الحمال لا حمال خيبر

 

هذا أبر ربنا وأطهر

یعنی: «این بارها، همانند میوه‌های خیبر نیست؛ ای خدای ما! این بارها، بهتر و پاکیزه‌تر است».

این جملات رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قوت قلبی برای صحابه بود و باعث نشاط و فعالیت آن‌ها می‌شد تا جایی که یکی از آن‌ها در پاسخ گفت:

لئن قعدنا والنبي يعمل
ج

 

لذلك منا العمل المضلل

یعنی: «اگر ما بنشینیم و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کار کند، این برای ما کاری ناپسند است».

در زمینی که برای ساختن مسجد معین شده بود، قبرستان مشرکان و خرابه و تعدادی نخل خرما و یک درخت غرقه بود. رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد قبرها را خراب کردند و خرابه‌ها را هموار نمودند و نخل‌ها و درختان خرما را قطع کردند و درختان قطع شده را به سمت قبله مسجد روی هم گذاشتند. در آن زمان قبله هنوز بیت المقدس بود.

دور و بر مسجد را با سنگ کار کردند و دیوارهای مسجد را از خشت و گل ساختند و سقف مسجد را با تنه و چوب خرما پوشاندند و زمین و کف داخلی آن را با ماسه و شن پهن کردند؛ طول دیوار از سمت قبله مسجد صد ذراع بود و طرف مقابل و دو طرف آن نیز تقریباً همین اندازه و پی ساختمان، سه زراع بود.

در کنار مسجد، چند اتاق خشتی درست کردند و سقف آن‌ها را از تنه و چوب خرما پوشاندند. این‌ها همان خانه‌های همسران رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود. پس از پایان ساخت این خانه‌ها، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از خانه ابوایوب به این خانه‌ها نقل مکان کرد.[94]

مسجد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تنها جای نماز خواندن نبود، بلکه محلی برای اجتماع مسلمانان و فراگرفتن دستورات و پیام‌های اسلام با توجیه و تفسیر بود و نیز مکانی بود برای ملاقات و پیوند دوستی با قبیله‌های مختلف که گاه و بیگاه با مشاجرات جاهلیت، باعث شعله ور شدن جنگ‌های مختلف می‌شدند. مسجد پیامبر مرکز اداره همه کارها و انتشار و پخش پیام‌های اسلام و نیز پارلمان مشورتی و اجرایی بود.

همچنین مسجد النبی، منزلی بود که در آن تعداد زیادی از مهاجران فقیر و مسکینی سکونت می‌کردند که بی خانمان شده بودند و در مدینه مال و خانه‌ای نداشتند و اهل و فرزند و زندگیشان را از دست داده بودند.

در همان اوائل هجرت، اذان تشریع شد؛ همان نغمه الهی و دل انگیزی که در هر شبانه روز، پنج بار در آفاق طنین افکن می‌گردد و شعاریست که با آن عالم هستی به جنب و جوش می‌آید. داستان خواب عبدالله بن زید بن عبدربه رضی الله عنه  در این باره مشهور است و امام ترمذی و ابوداود و احمد و ابن خزیمه آن را روایت کرده اند؛ برای اطلاع بیشتر می‌توانید به بلوغ المرام ابن حجر عسقلانی ص 15 مراجعه کنید.

پیمان برادری میان مسلمانان

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  همزمان با ساخت مسجد که مرکز تجمع و دوستی مسلمانان بود، ابتکار دیگری نیز نمود که یکی از باشکوه‌ترین گزارش‌های تاریخ به حساب می‌آید و آن، پیمان برادری، میان مهاجرین و انصار بود.

ابن قیم می‌گوید: سپس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه انس بن مالک رضی الله عنه  بین مهاجرین و انصار پیمان برادری ایجاد نمود. در این پیمان جمعاً 90 نفر، 45 تن از مهاجرین و 45 تن از انصار حضور داشتند. بر اساس این پیمان، همه، برادر و برابر بودند تا جایی که حتی از همدیگر ارث می‌بردند. جریان ارث بردن برادران دینی تا زمان جنگ بدر همچنان ادامه یافت و با نزول آیه 75 سوره انفال، ارث بردن مسلمانان از یکدیگر، از پیمان برادری به خویشاوندی نسبی موکول گردید.

مفهوم این برادری چنانکه محمد غزالی نوشته، این بود که: تعصبات جاهلیت از بین برود و مسلمان، فقط به خاطر خدا و اسلام خشم و غیرتش را به کار گیرد و امتیازات نسب و رنگ و نژاد نابود گردد و تنها جوانمردی و تقوا، معیار برتری قرار گیرد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این پیمان را عملاً به مرحله اجرا گذاشت؛ آری! این پیمان، الفاظ خشک و بی روحی نبود که در حد شعار باقی بماند، بلکه این پیمان، مسلمانان را برای بذل جان و مال آماده می‌کرد.

این پیمان، صرفاً یک قانون تاثیرگذار بر روند اجتماع نبود؛ بلکه این پیمان، چنان عواطف و احساسات مسلمانان را عمیقاً برانگیخته بود که در برابر آن از همه چیز خودشان صرف نظر می‌کردند و در نتیجه همین اقدام بی نظیر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود که جامعه نوپای مدینه به جامعه بی نظیری تبدیل گردید.[95]

امام بخاری روایت کرده که وقتی مهاجرین، به مدینه آمدند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پیمان برادری بین عبدالرحمن رضی الله عنه  و سعد بن ربیع رضی الله عنه  منعقد کرد. سعد رضی الله عنه  به عبدالرحمن رضی الله عنه  گفت: من از همه انصار بیشتر مال و ثروت دارم، نصف مالم را برای خودت بردار. من، دو همسر دارم؛ ببین کدام یک در نظرت بهتر است، به من بگو تا طلاقش دهم و چون عده‌اش تمام شد، با او ازدواج کن. عبدالرحمن رضی الله عنه  گفت: خداوند، به مال و اهلت برکت دهد. بازار کجاست؟ سعد، او را به بازار بنی قینقاع راهنمایی کرد. عبدالرحمن هنگام بازگشت با مقداری خوار و بار و روغن به خانه سعد رضی الله عنه  رفت و همچنان کار می‌کرد تا اینکه روزی در حالیکه چهره‌اش براق بود(و گویا خوشبویی زده بود)، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید:‌ چه شده؟ پاسخ داد: یا رسول الله! ازدواج کردم. فرمود: چقدر مهریه دادی؟ گفت: به اندازه ی یک «نواه»[96] طلا[97].

از ابوهریره رضی الله عنه  روایت شده است که گفت: انصار نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند وگفتند: نخلستان‌های ما را بین ما و برادران ما تقسیم کن. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: خیر، و مهاجرین گفتند: در کارها با شما همکاری می‌کنیم و در میوه‌ها نیز با شما شریک خواهیم شد. همه گفتند: شنیدیم و اطاعت می‌کنیم.[98]

همه این‌ها بیانگر عشق و علاقه انصار رضی الله عنهم  نسبت به برادران مهاجرشان است و مشاهده می‌شودکه غیر از جانفشانی و ازخودگذشتگی و دوستی و صفا و صمیمیت، چیزی نیست. اما عملکرد مهاجران نیز متقابلاً قدردانی و مهربانی بود. به گونه‌ای که از ایثار و دوستی و صفا و صمیمیت انصار سوء استفاده نکردند و رویه‌ای را در پیش گرفتند که فقط بر دوستی آن‌ها می‌افزود.

بی شک این پیمان برادری، نشانگر بینش نافذ و سیاست حکیمانه و واقع بینانه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود و تنها راهکار جالب و درست برای بسیاری از مشکلاتی بود که فراروی مسلمانان قرار داشت و پیشتر به آن‌ها اشاره شد.

میثاق همبستگی اسلامی

همانطور که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  میان مسلمانان پیمان برادری بست، پیمان همبستگی دیگری نیز منعقد کرد که به موجب آن، تمام احساسات جاهلیت و مشاجرات قبیله‌ای، نابود شد و جایی برای نفوذ رسوم جاهلیت باقی نماند و اینک خلاصه‌ای ازمفاد عهدنامه:

این، عهدنامه‌ای است از محمد پیامبرخدا  صل الله علیه و آله و سلم  که بین مؤمنان و مسلمانان قریشی و یثربی و کسانی که ازآنان پیروی کنند و به آنان بپیوندند و همراه آنان جهاد نمایند، نوشته می‌شود؛

1.    این‌ها، یک امت مستقل و جدا از سایر مردمان هستند.

2.    مهاجران قریشی، طبق روال گذشته، در پرداخت دیه و تضامن قبلیگی با هم شریکند و با رعایت نیکی و عدالت در میان مؤمنان فدیه اسیرانشان را می‌پردازند و انصار ساکن یثرب در پرداخت دیه، تضامن و تشارک قبیله‌ای دارند و باید به نیکی و عدالت درمیان مومنان، فدیه اسیرانشان را بپردازند.

3.    مؤمنان نباید شخص نیازمند و بدهکاری را که توان پرداخت فدیه را ندارد، به حال خودش واگذارند؛ بلکه باید با او در پرداخت فدیه و خونبها همکاری نمایند.

4.    مؤمنان پرهیزکار باید، علیه کسی باشند که از میان آنان به سرکشی برخیزد و یا در صدد ظلم و طغیان و اختلاف و تفرقه درمیان‌ آن‌ها برآید.

5.    همه باید در برابر چنین فردی، همدست باشند؛ هرچند وی، فرزند یکی از خودشان باشد.

6.    هیچ مؤمنی حق ندارد مؤمن دیگری را به خاطر کافری بکشد.

7.    هرگز کافری را علیه مؤمنی یاری ندهند.

8.    عهد و پیمان خدا یکی است و پایین‌ترین فرد مسلمانان، می‌تواند کسی دیگر را پناه دهد.

9.    هر یهودی ای که از ما پیروی کند، قطعاً از یاری و همدردی ما بهره مند خواهد شد و در جامعه ما مورد ستم قرار نخواهد گرفت و نباید بر ضد یهودیان تابع، همدست شد.

10.  صلح مؤمنان، یکی بیش نیست؛ لذا هیچ مؤمنی بدون اطلاع و موافقت سایرین، نمی‌تواند درمیدان نبرد در راه خدا، صلح و سازش کند مگر به تساوی و عدالت درمیان مسلمانان.

11.  مؤمنان در راه خدا مسئول و ضامن خون‌های یکدیگرند.

12.  هیچکس حق ندارد مشرکی یا مالی از قریش را در پناه خود بگیرد و از تسلط مؤمنان بر آن جلوگیری کند.

13.  هرکس، مؤمنی را بناحق و بی گناه بکشد، در مقابل باید کشته شود یا اینکه ولی مقتول با گرفتن دیه رضایت دهد.

14.  مؤمنان، همگی، علیه او هستند و برایشان چیزی جز قیام علیه قاتل، روا نیست.

15.  برای هیچ مؤمنی حلال نیست که بدعتگذاری را یاری یا پناه دهد و بدانید که هرکس، چنین فردی را یاری رساند یا مأوا دهد، لعنت و غضب خداوند در روز قیامت بر او خواهد بود و از او هیچ عوض و فدیه‌ای پذیرفته نخواهد شد.

16.  هرگاه و در هر مورد که بین شما اختلاف بوجود ‌آمد، مرجع حل آن اختلاف، خداوند و محمد  صل الله علیه و آله و سلم  خواهند بود.

آثار معنویت در جامعه

با این حکمت و تدبیر بودکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بنیان جامعه را ترسیم کرد و پایه‌های جامعه نو را استوار نمود که نشانه‌های ظاهری آن، بیانگر میزان اثرگذاری معارف و مفاهیمی است که اصحاب فرزانه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در پرتو مصاحبت با آن حضرت، از آن برخوردار شدند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با تعهد و احساس مسئولیت، آنان را با تعالیم اسلام آشنا می‌کرد و مشغول تربیت و تزکیه فرد فرد جامعه نوپایش بود و آنان را به خوبی‌های اخلاق تشویق می‌کرد و به آداب دوستی و برادری و بزرگواری و شرافت و عبادت و اطاعت خدا آراسته می‌ساخت.

شخصی از آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: کدام اسلام بهتر است؟ فرمود: «اینکه گرسنگان را غذا بدهی و به همه چه بشناسی و چه نشناسی، سلام کنی».[99]

عبدالله بن سلام رضی الله عنه  می‌گوید: وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه آمد، نزدش رفتم و به دقت به چهره‌اش نگریستم؛ یقین کردم که این چهره، چهره یک انسان دروغگو نیست و اولین چیزی که از او شنیدم، این بود که فرمود: «ای مردم! فرهنگ سلام کردن به یکدیگر را ترویج دهید و به گرسنگان غذا بدهید و پیوند خویشاوندی را برقرار کنید و شب هنگام در حالی که مردم به خواب می‌روند، نماز بخوانید و اگر چنین کنید به سلامتی، وارد بهشت خواهید شد».[100]

و می‌فرمود: «کسی که همسایه‌اش از شرش در امان نباشد، داخل بهشت نخواهد شد».[101]

و نیز می‌گفت: «مسلمان کسی است که مسلمانان از دست و زبانش آسوده باشند».[102]

و می‌فرمود: « فرد، ایمان ندارد تا اینکه آنچه برای خود می‌پسندد، برای دیگران نیز بپسندد».[103]

و می‌گفت: «مؤمنان، ‌همانند یک شخص هستند؛ اگر چشمش به درد آید، تمام بدنش دردناک و بی قرار می‌گردد و اگر سرش به دردآید، تمام اندام او به درد می‌آیند».[104]

و می‌گفت: « مؤمن، همانند اجزای ساختمان است که بعضی، بعضی دیگر را محکم می‌سازد».[105]

و می‌فرمود: «نسبت به یکدیگر بغض و حسد نداشته باشید و بایکدیگر اختلاف و دشمنی نورزید و برای خدا بندگانی باشید که برادر یکدیگرند و برای هیچ مسلمانی روا نیست که بیشتر از سه روز از برادرش دوری گزیند».[106]

و می‌فرمود: «مسلمان، برادر مسلمان است؛ به او ظلم روا نمی‌دارد و او را تسلیم دشمن نمی‌کند و هر کس، در پی رفع نیاز برادر مسلمانش باشد، خداوند،‌ حاجتش را برآورده خواهد کرد و هر کس، مشکلی از مشکلات برادر مسلمانش را حل کند، خداوند در قیامت یکی از مشکلاتش را بر طرف خواهد کرد و هر کس، عیب مؤمنی را بپوشاند، خداوند عیوبش را در روز قیامت خواهد پوشاند».[107]

و می‌فرمود: « با ساکنان زمین مهربان باشید تا آنکه در آسمان است، بر شما رحم کند».[108]

و می‌فرمود: «مسلمان نیست کسی که سیر می‌خورد و همسایه‌اش در مجاورت او، گرسنه است».[109]

و می‌فرمود: «دشنام دادن مؤمن فسق است و جنگیدن با او کفر».[110]

آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  کنار زدن خار و خاشاک و سایر اشیاء آزار دهنده را از سر راه مردم، صدقه بشمار آورده و آن را شعبه‌ای از شعبه‌های ایمان دانسته است.[111]

رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مسلمانان را به انفاق در راه خدا تشویق می‌کرد و از خوبی‌های انفاق چیزهایی می‌گفت که قلب‌ها را به حرکت در می‌آورد و می‌گفت: «صدقه دادن، خطاها و گناهان را چنان از بین می‌برد که آب، آتش را خاموش می‌کند».[112]

و می‌فرمود: «هر مسلمانی که مسلمان برهنه و بی لباس را، جامه‌ای بپوشاند، خداوند، از لباس‌های سبز و زیبای بهشتی بر او خواهد پوشاند و هرمسلمانی که مسلمان گرسنه‌ای را غذا بدهد، خداوند او را از میوه‌های بهشتی خواهد خورانید و هرمسلمانی که مسلمان تشنه‌ای راسیراب کند، خداوند، او را از شراب پاک و خالص بهشتی، خواهد نوشانید».[113]

و می‌فرمود: «از آتش جهنم دوری کنید اگر چه با نصف خرمایی باشد و اگر این را هم نیافتید با گفتن کلمه‌ای خوب و نیکو صدقه بدهید.»[114]

همچنین رسول اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  یارانش را شدیداً از گدایی کردن باز می‌داشت و همواره خوبی‌های قناعت و شکیبایی را به آنان یادآوری و گوشزد می‌کرد و گدایی را تیرگی و خراشیدگی و بی نوری چهره گدا و بی آبرویی سائل، عنوان می‌نمود،[115] مگر آنکه واقعاً از روی ناچاری باشد.

درباره اینگونه مسائل آن گونه با یارانش سخن می‌گفت که در مورد عبادات و دیگر خوبی‌ها و پاداش و ثواب الهی صحبت می‌نمود.

آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  پیوسته یارانش را با وحیی که از آسمان نازل می‌شد، پیوند می‌داد و وحی را برایشان می‌خواند و‌آنان نیز با یکدیگر تلاوت می‌کردند وبدین سان ارتباط با وحی، آنان را متوجه حقوق دعوت اسلامی و پیروی از رسالت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  می‌کرد و به خوبی میزان مسئولیتشان را روشن می‌ساخت و فهم و درک و اندیشه شان را رشد می‌داد.

بدین ترتیب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سطح معنویات آن‌ها را بالا برد و به آنان بهترین توشه و ارزش درونی را بخشید تا جایی که نمونه‌های بی نظیری شدند که پس از پیامبران، به اوج کمال بشری رسیدند.

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه  می‌گفت: «هرکس می‌خواهد روشی نیکو اختیار کند، باید از کسانی که مرده‌اند (یعنی از صحابه) پیروی کند؛ زیرا زندگان از فتنه‌ها در امان نیستند. آن‌ها، (یاران محمد  صل الله علیه و آله و سلم ) بهترینهای این امت و از همه بهتر بودند و قلب‌های پاکتری داشتند؛ بی تکلفتر از همه زندگی می‌کردند و خداوند، آنان را برای همراهی پیامبرش و اجرای احکامش برگزید. بنابراین برتری مقامشان را فراموش نکنید و قدرشان را بدانید و از آنان پیروی کنید و راهشان را در پیش بگیرید و تا می‌توانید در اخلاق و رفتار از آن‌ها پیروی نمایید؛ زیرا آنان، بر هدایت و راه مستقیم بودند».[116]

وانگهی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  که پیشوای بزرگ آنان بود، صفات معنوی و ظاهریی داشت و دارای کمالاتی از موهبت‌های الهی و فضائل و بزرگی و خوبی‌های اخلاق و ارزش‌هایی بودکه قلب‌ها را به خودش جذب می‌کرد و همه را جان نثار خویش می‌نمود؛ لذا همین که سخنی می‌گفت، صحابه، سر تا پا گوش می‌شدند و به سخنانش گوش فرا می‌دادند و به هر کاری که آن‌ها را راهنمایی می‌کرد، در عمل به آن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند.

آری! بدین سان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  توانست درمدینه، جامعه جدیدی بسازد که بهترین و شریفترین جامعه‌ای است که در تاریخ بشر، یافت می‌شود.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای مشکلات جامعه، راهکارهایی ارائه داد که بشریت در آن مقطع زمان، نفس راحتی کشید؛ این در حالی بود که انسانیت، قبل از ظهور اسلام در سیاه چال‌های زمان فرو رفته و راهش را در تاریکی‌ها گم کرده بود.

با این رهنمودها، عناصر و ارکان جامعه جدید شکل گرفت و به اوج کمال رسید و در برابر تندبادهای منحرف کننده، ایستادگی کرد و مسیر تاریخ را تغییر داد.

پیمان با یهود

پس از اینکه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه هجرت کرد و مطمئن شدکه می‌تواند قوانین جامعه جدید اسلامی را به اجرا بگذارد و وحدت اعتقادی و سیاسی و نظامی را در جامعه اسلامی عملی کند، به برقراری ارتباط با غیر مسلمانان پرداخت. هدف، این بودکه صلح و صفا و امنیت و نیکبختی و آرامش، در منطقه حاکم شود و منطقه را تحت لوای وحدت منطقه‌ای گرد آورد؛ آن حضرت برای این منظور قوانینی را به اجرا در آورد که همه آن‌ها ایثار و آسانگیری نسبت به غیرمسلمانان بود و در جهان سرشار از تعصب و غلو، بی سابقه به نظر می‌رسید.

نزدیکترین همسایگان غیرمسلمان مدینه - چنانکه پیشتر اشاره کردیم یهودیان بودند، آنان، اگرچه در باطن، دشمن مسلمانان بودند، اما در ظاهرشان نشانه‌ای از مقاومت و خصومت دیده نمی‌شد؛ بنابراین پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با یهودیان، قراردادی امضاء نمود و در آن به آن‌ها آزادی کامل در دین و مالشان داد و به هیچ وجه با آنان سیاست تبعید، خصومت و مصادره اموال را در پیش نگرفت.

مواد این عهدنامه، عبارت بود از:

1.    یهود بنی عوف با مؤمنان هم پیمان هستند با این تفاوت که یهودیان بر دین خودشان و مسلمانان نیز بر دین خودشان می‌باشند؛ این حکم، شامل همه اعم از خودشان و بردگانشان می‌شود و یهودیان دیگر را هم در بر می‌گیرد.

2.    یهودیان، عهده دار هزینه‌های خودشان هستند و مسلمانان نیز هزینه‌های خودشان را برعهد دارند.

3.    میان هم پیمانان، پیمان یاری است تا در برابر کسی که به جنگ هر یک از طرفین برخیزد، دیگری به یاریش بشتابد.

4.    باید همراهی و خیرخواهی، روابط مسلمانان و یهودیان را تشکیل دهد و همواره باید به جای بدی و گناه، نیکوکاری باشد.

5.    هر یک از طرفین، مسئول کارهای خودش هست و گناه کسی، بر هم پیمانش نیست.

6.    همه باید یار و مددکار مظلومان باشند.

7.    یهودیان باید در جنگ‌ها، با مؤمنان متحد ومتفق باشند.

8.    بر اساس این قرارداد، شهر یثرب، حرم است و حرمتش باید رعایت شود.

9.    اگرمیان طرفین این عهد نامه، مشاجره یا نزاعی روی دهد که نگران کننده باشد، مرجع حل اختلاف، خداوند و رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خواهند بود.

10.  به قریش و یاورانش نباید، ‌امان داده شود.

11.  هم پیمانان این قرار داد‌، در دفاع از شهر یثرب باید یار و مددکار یکدیگر باشند و هر گروهی، مسئول حراست از ناحیه‌ای است که از سوی آن، مورد حمله قرار بگیرد.

12.  این عهدنامه، مانع از دستگیری و مجازات ستمگر یا مجرم، نیست.

با این پیمان شهر مدینه و اطراف و توابع آن، به حکومتی متحد مبدل شدکه مرکز آن مدینه و رئیس آن اگرچنین تعبیری صحیح باشد- پیامبر اسلام  صل الله علیه و آله و سلم  بود و قدرت و نفوذ و سیطره آن، به مسلمانان تعلق داشت. بدین ترتیب مدینه، مرکز و پایتخت اسلام گردید.

پیامبر اکرم  صل الله علیه و آله و سلم  برای گسترش صلح درمنطقه، با طوایف دیگر نیز به اقتضای زمان و اوضاع، قراردادهای مشابهی منعقد کرد که در صفحات آینده به آن‌ها خواهیم پرداخت.




[1]. صحیح بخاری، کتاب بدء الخلق (1/458)؛ مسلم، باب ما لقی النبی من أذی المشرکین (2/109).

[2]. در منابع تحقیقی وتاریخ، ندیدم که محل اقامت آن حضرت  صل الله علیه و آله و سلم ، مشخص شده باشد.

[3]. داستان طائف برگرفته از: سیره ابن هشام (1/419-422)؛زادالمعاد(2/46)مختصر السیره، ص 141، 143.

[4]. صحیح بخاری (2/573)

[5]. روایت ترمذی، نگا: مختصر السیرة، ص 149.

[6]. رحمة للعالمین (1/74)؛ نگا: تاریخ اسلام (1/125).

[7]. سیرة ابن هشام (1/424).

[8]. سیره ابن هشام (1/425)، رحمه للعالمین (1/74)، تاریخ اسلام (1/125).

[9]. ابن هشام (1/427)؛ تاریخ اسلام (1/126)

[10]. تاریخ اسلام از نجیب ابادی (1/128)

[11]. بلکه پس از صلح حدیبیه، زیرا وقتی او به مدینه وارد شد، رسو ل خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خیبر بود، نگا: سیره ابن هشام (1/385).

[12]. سیره ابن هشام (1/382 385)؛ رمه للعالمین (1/819)؛ مختصر السیره، ص 144؛ تاریخ اسلام نجیب ابدی، ج1/ ص 127

[13]. روایت مسلم، مشکاه المصایح، باب علامه النبره (2/525)

[14]. تاریخ اسلام از نجیب آبادی(1/129).

[15]. مختصر السیره، ص 150-152.

[16]. رحمه للعالمین (1/84)

[17]. زادالمعاد(2/50)؛ سیره ابن هشام (1/429).

[18]. سیره ابن هشام (1/428- 430)

[19]. تلقیح فهوم أهل الأثر، ص 10؛ صحیح بخاری، ج1، ص 551.

[20]. نگا: زادالمعاد(2/49)؛ مختصر السیره، ص 148، رحمه للعالمین(1/76) و تاریخ اسلام (1/124).

[21]. آن گونه که شایسته شأن الله جل جلاله است و کیفیت نامجهول می‌باشد، اما ایمان به آن، واجب است.

[22]. زادالمعاد(2/47).

[23].زادالمعاد(2/47)؛ نگا: صحیح بخاری(1/50، 455، 470، 471، 481، 548، 549)؛ صحیح مسلم (1/91- 96)

[24]. سیرة ابن هشام (1/397 و 402 تا 406)؛ منابع سابق

[25]. زادالمعاد (1/48)؛ نگا: صحیح بخاری (2/684)؛ صحیح مسلم (1/96) و ابن هشام(1/402).

[26]. ابن هشام (1/399).

[27]. رحمه للعالمین(1/85)؛ ابن هشام (1/431- 433)

[28]. صحیح بخاری، حدیث شماره (18).

[29]. سیره ابن هشام(1/435- 438) و (2/90)؛ زادالمعاد(2/51).

[30]. سیرة ابن هشام (1/440)

[31] عرب‌ها همه انصار اعم از اوس و خزرج را، خزرج مي‌ناميدند.

[32]. سیرة ابن هشام (1/441).

[33]. روایت امام احمد باسند حسن، حاکم و ابن حبان، این حدیث را صحیح دانسته اند؛ نگا: سیرة الرسول، ص 155. ابن اسحاق روایتی نظیر این را از عبادة بن صامت رضی الله عنه  نقل کرده که یک بند دیگر نیز دارد و آن،‌اینکه: بر سر زمامداری، نزاع و کشمکش نکنیم». نگاه: سیرة ابن هشام (1/454).

[34]. سیره ابن هشام (1/442)

[35]. سیره ابن هشام (1/446).

[36]. مسند احمد به روایت جابر(3/322).

[37]. مرجع سابق

[38]. نگا: ابن هشام (1/447).

[39]. مسند امام احمد.

[40]. نگا: صحیح مسلم، باب:کیفیة بیعة النساء» (2/131).

[41]. برخی، نام ابوالهیثم بن تیهان را به جای رفاعه، ثبت کرده‌اند.

[42]. نگا: ابن هشام (1/443، 44، 446).

[43]. مذمم یعنی نکوهید؛ کفار این نام را دربرابر اسم محمد (ستوده) بر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‌نهادند.

[44]. زادالمعاد (2/51)

[45]. زادالمعاد (2/51)؛ ابن هشام (1/448- 450)

[46]. ابن هشام 1/468/470

[47]. ابن هشام 1/477

[48]. هشام و عیاش همچنان در بند کفار ماندند تا‌ آنکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از هجرت روزی فرمود: کیست که عیاش و هشام را برایم بیاورد؟ ولید بن ولید گفت: من، ای رسول خدا! و مخفیانه به مکه آمد و زنی را که برای آن‌ها غذا می‌برد، تعقیب کرد تا آنکه جایشان را پیدا نمود. ظاهرا آن‌ها در خانه‌ای زندانی بودند که سقف نداشته است. شب هنگام از دیوار بالا رفت و آن‌ها را از آنجا بیرون آورد و سوار بر شتر کرد و با هم به مدینه رفتند. ر.ک. به ابن هشام 1/474 تا 47 و عمر با 20 نفر از صحابه وارد مدینه شد. (بخاری 1/558).

[49]. زادالمعاد 2/52.

[50]. صحیح بخاری، باب هجرة النبی و اصحابه، ج 1،ص 553.

[51]. برگرفته از تحقیقات تاریخی محمد سلیمان منصورپوری در کتاب رحمة للعالمین (ج1، ص 95، 97 و 102) و (ج 2، ص 471)

[52]. ابن هشام 1/480 تا 482.

[53]. ابن هشام 1/482 و زادالمعاد 2/52.

[54]. صحیح البخاری باب هجرت النبی و اصحابه 1/553

[55]. زادالمعاد 2/52

[56]. ابن هشام 1/482

[57]. ابن هشام (1/483)؛ زادالمعاد (2/52).

[58]. ابن هشام 1/483 و زادالمعاد 2/52.

[59]. رحمه للعالمین ج1، ص 59

[60]. رحمه للعالمین 1/95 و مختصر سیره الرسول شیخ عبدالله نجدی ص 167.

[61]. این داستان را زرین از عمربن خطاب روایت می‌کند واضافه شده که ار سم در بدن ابوبکر ماند تا اینکه باعث مرگ او شد. رجوع شود به مشکاه المصابیح باب مناقب ابی بکر 2/556.

[62]. فتح الباری (7/336).

[63]. صحیح البخاری 1/533، 554

[64].ابن هشام 1/486

[65]. رحمه للعالمین 1/96

[66]. ابن هشام 1/487

[67]. بخاری 1/554

[68]. بخاری 1/16، 558.

[69]. صحیح البخاری 1/553 تا 555 و ابن هشام 1/486

[70].ابن هشام (1/491، 492)

[71]. صحیح بخاری (1/510)

[72]. صحیح بخاری (1/556)

[73].زادالمعاد (2/53 و 54)

[74]. بخاری (1/554) محل اقامت بنی مدلج نزدیکی رابغ بوده و زمانی سراقه آن‌ها را دنبال کرده بود که از قدید بالا رفته بودند:زادالمعاد 2/53 غالباً چنین به نظر می‌رسد که سراقه در روز سوم آن‌ها را دنبال کرده است.

[75]. بخاری 1/516

[76]. زادالمعاد (2/53)

[77].رحمة للعالمین (1/101).

[78]. بخاری این روایت را از عروه ابن زبیر نقل می‌کند 1/554.

[79]. رحمة للعالمین 1/102

[80]. بخاری 1/555

[81]. بخاری 1/555.

[82]. صحیفه حبقوق (3:3).

[83]. زادالمعاد 2/54 و ابن هشام 1/493 و رحمه للعالیمن 1/102

[84]. این روایت ابن اسحاق است: (ابن هشام 1/494) و علامه منصور پوری نیز همین را ترجیح داده است (رحمه للعالمین 1/102) اما در صحیح بخاری ذکر شده است که پیامبر 24 شبانه روز در قباء مقیم شد: (1/61) و نیز نقل شده که ده و اندی شب مانده است (1/555) و چهارده شبانه روز نیز روایت شده است (1/560) و ابن قیم قول سوم را ترجیح داده است و خودابن قیم تصریح کرده است که ورود پیامبر به قباء در روز دوشنبه و خروج او جمعه بوده است زادالمعاد (2/54، 55 ) آنچه از این مقوله برمی‌آید، اینست که بین این دو روز، ده روز می‌شود غیر از روز ورود و خروج؛ البته با احتساب آن دو روز بیش از 12 روز نخواهد بود.

[85]. بخاری 1/555 و 556 و زادالمعاد 2/55 و ابن هشام 1/494 رحمه للعالمین 1/102

[86]. ابن قیم گفته است: این اشعار در روز بازگشت از تبوک خوانده شده است، اما دلائلی که نقل کرده، قابل پذیرش نیستند. وی همچنین می‌گوید: آنانی که می‌گویند روز ورود پیامبر به مدینه سرودی خوانده شده است، اشتباه کرده‌اند زادالمعاد 3/10 اما علامه منصور پوری با دلایلی قانع کننده تاکیدمی کند که هنگام ورود آنحضرت به مدینه سرود خوانده شده است. رحمه للعالمین 1/106

[87]. رحمه للعالمین 1/106، زادلمعاد 2/55

[88]. بخاری 1/556

[89]. زادالمعاد 2/55

[90]. بخاری، حدیث (1889)

[91].سیره ابن هشام (1/518 و 519)

[92]. بخاری، ج1، ص 459، 556 و 561.

[93]. برگرفته از فقه السیرة، ص 162.

[94].صحیح بخاری، ج1 ص 71؛ زادلمعاد، ج2، ص 56.

[95]. فقه السیرة، ص 140 و 141.

[96]. نواة طلا، معادل پنج درهم و یا ربع دینار بوده است.

[97]. صحیح بخاری، حدیث 3780 و 3781.

[98]. صحیح بخاری (1/312)

[99]. صحیح البخاری(1/6، 9)

[100]. روایت ترمذی و ابن ماجه و دارمی نگا: مشکاة المصابیح 1/168).

[101]. مسلم و مشکاة المصابیح (2/422).

[102]. بخاری (1/6).

[103]. بخاری (1/6).

[104]. مسلم و مشکاة (2/422)

[105]. متفق علیه ؛ مشکاة المصابیح 2/422 ؛ صحیح البخاری (2/890).

[106]. بخاری،‌حدیث شماره (6076)

[107]. متفق علیه؛ مشکاة المصابیح (2/422)

[108]. بیهقی در شعب الایمان روایت کرده، مشکاة( 2/422)

[109]. این حدیث در صحیح مسلم و بخاری روایت شده، مشکاه 1/12، 167

[110]. بخاری 2/893

[111]. این حدیث در صحیح مسلم و بخاری روایت شده، مشکاة 1/12، 167.

[112]. احمد، ترمذی، ابن ماجه، مشکاة المصابیح (1/14)

[113]. سنن ابی داوود، جامع ترمذی (4/546، حدیث 2449) و مشکاة المصابیح (1/169).

[114]. بخاری 1/190 و 2/890

[115]. ابوداوود و ترمذی و ابن ماجه و دارمی و مشکاة 1/163

[116]. نگا: مشکاة المصابیح (1/32)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...