بخش چهارم:
علیس در زمان خلافت حضرت عمر فاروقس
نقش انتخاب حضرت عمرس براى خلافت، در مرحلهى انتقالى حساسى از تاریخ اسلام ـ حضرت عمرس و حفظ زندگى ساده و سلحشورى فاتحان عرب ـ گسترش قلمرو اسلام در زمان حضرت عمرس ـ همکارى و تعاون علىس با عمرس ـ دلیلى روشن بر صمیمیت و خلوص علىس براى عمرس و مصالح اسلام و مسلمانان ـ سفر تاریخى حضرت عمرس به بیت المقدس ـ موضع حضرت عمرس در برابر اهل بیت رسول اللّه ج ـ پایهگذارى تقویم اسلامى ـ شهادت حضرت عمر فاروقس ـ تأثر و اندوه علىس از شهادت عمرس ـ وصف صحابهى کرام و چگونگى تعاون و اختلاف آنها با یکدیگر.
علیس در زمان خلافت حضرت عمرس
نقش انتخاب حضرت عمرس براى خلافت، در مرحلهى انتقالى حساسى از تاریخ اسلام
حضرت ابوبکرس در روزهاى آخر عمر خود (با همهپرسى و مراجعه به آراى عمومى) حضرت عمر س([1]) را براى جانشینى خود پیشنهاد کرد([2])؛ زیرا به خوبى مىدانست که فاروق اعظمس مردى قوى، قاطع و صبور است که توانایى گرداندن چرخ عظیم خلافت و تحملِ مشقتهاى آن را دارد و مىتواند در یکى از حساسترین و سرنوشت سازترین برهههاى تاریخ، دین جدید و ملت نوپا را در سپیده دم فتوحات بزرگ و بىسابقه، رهبرى کند.
در آن زمان، دو ابر قدرت بزرگ تاریخ ـ بیزانس روم و فارس ساسانى ـ در آستانهى سر تسلیم فرود آوردن در برابر حکومت اسلامى بودند و ثروت و گنجهاى آنها و اسباب رفاه این دو جامعهى متکبّر و افراطى در شرف انتقال، به ملتى بود که از قرنها با زندگى صحرایى و چادرنشینى عادت کرده بودند و با زندگى شهرى و تمدّن مدرن و افراط در خوشگذرانى و خوشپوشى آشنایى نداشتند، تا جایى که وقتى در عراق براى اولین بار کافور را دیدند، فکر کردند که نمک است و شاید بعضىها آن را به جاى نمک در خمیر آرد به کار بردهاند([3]). از سوى دیگر، این ملّتِ فاتح، مشکلى دیگر پیش روى داشت و آن اینکه چگونه مىتواند هم زندگى الگویى دینى و سلحشورى عربى و حفظ ارزشهاى اسلامى و سنّتهاى پیامبر ج را داشته باشد و هم ادارهى شهرهاى پهناور فتح شده و رهبرى ملّتهاى متمدّن را که در فرهنگ و تمدّنِ مدرن، به اوج خود رسیدهاند، انجام دهد؟
با در نظر گرفتن همهى این شرایط، به این نتیجه مىرسیم که انتخاب عمرس انتخابى به موقع و موفّق و الهام شده از جانب اللّه بوده است و بدین وسیله خداوند، این دین را مورد لطف خود قرار داده و خواسته است آن را بر تمام ادیان، غالب گرداند و بر جهان پهناور و جامعههاى بیمار و در حال سقوط و قدرتهایى که زمام بشریت را به دست گرفته بودند و با سرنوشت آنها بازى مىکردند و آزادى آنان را سلب کرده بودند، پیروز بگرداند.
حضرت عمرس همتاى شایسته و امینى بود که در تحقق بخشیدن به اهداف اسلامى و پاسخگویى به مقتضیات نوین خلافت راشدهى نبوى توانایى داشت.
حضرت عمرس از تسلّط و نفوذ کامل و ابّهتى برخوردار بود که جلوى هرگونه خودسرى را مىگرفت. بارزترین دلیل تسلّط او، برکنارى حضرت خالدبن ولیدس از سمت فرماندهى سپاه اسلام در اوج شهرت او بود. آرى، همان خالد که رسول اللّه ج او را شمشیر خدا لقب داده بود و حضور او در جنگها، نشانهى پیروزى محسوب مىشد و وجودش را موجى از حسّ سرفرازى فرا گرفته بود، فرمان برکنارى او روزى نافذ شد که مسلمانان بیش از هر روز دیگر به او نیاز داشتند. آرى، حکم برکنارى وى درست هنگامى به او ابلاغ شد که سپاه اسلام در برابر رومیان، در روز جنگ «یرموک» صف کشیده بودند. حضرت عمرس این فرمانده با نفوذ و متهور را برکنار کرد و به جایش ابوعبیدهس را به فرماندهى لشکر اسلام برگزید. خالدس بدون هیچ گونه واکنشى در برابر این فرمان، خاضعانه گفت:
«سَمْعا وَطاعَةً لأميرِ الْمُؤْمِنينَ»
«فرمان امیر المومنین را از دل و جان پذیرا هستم»([4])
هنگامى که یکى از لشکریان، به وقوع فتنه و بلوا بر اثر این تغییر اشاره کرد، خالد در پاسخ گفت:
«تا زمانى که عمر زنده است، مجالى براى فتنه و آشوب، وجود نخواهد داشت»([5]). این واقعه از یکسو نشان مىدهد که خالد (با آنکه فرماندهى محبوب و پیروزمند بود) چگونه در برابر فرمان خلیفه سر تسلیم فرود آورد و از سمت فرماندهى دستبردار شد؟ حقّا که این اطاعت و ایثار در تاریخ فرماندهى نظامى نظیرى ندارد و از سویى دیگر قدرت و نفوذ حضرت عمرس و تسلّط او بر اوضاع را به نمایش مىگذارد.
همچنین ماجراى محمد، فرزند عمرو بن عاص، فاتح و فرمانرواى مصر، قابل اهمیت است؛ عمرو بن عاص زمانى که استاندار مصر بود یک بار مسابقهى اسب دوانى برگزار کرد، در این مسابقه، اسب یکى از مصرىها جلو افتاد، محمد (که در جمع تماشاچیان قرار داشت و اسبش در دست یکى از سوارکاران بود)، فکر کرد که اسب او برنده شده است، بنابر این فریاد برآورد که: به پروردگار کعبه سوگند که اسب من جلو افتاد. مرد مصرى نیز گفت: به خداى کعبه سوگند که اسب من برنده شده است. محمدبن عمرو خشمگین شد و یک تازیانه به آن مرد زد و گفت: بگیر! من از فرزندان اشراف هستم. آن مرد به حضرت عمرس شکایت برد، وى عمرو بن عاص و فرزندش را به مدینه احضار کرد و پس از محاکمه، به مرد مصرى گفت: این تازیانه را بگیر و اشرافزاده را بزن! و سپس به عمرو گفت: اى عمرو! از کى مردم را برده قـرار دادهاید؟ حـال آنکه از مـادر، آزاد متولّد شدهاند؟([6])
حضرت عمرس و حفظ زندگى ساده و سلحشورى فاتحان عرب
امّت اسلامى ـ عربى یکى از دشوارترین مراحل انتقالى و دورههاى موقت را که ملّتها در طول تاریخ سپرى مىکنند، پشت سر مىگذاشت و مسلمانان رفته رفته از صحراى خشک عربستان و زندگى چادرنشینى و چوپانى و گوشت خشک خوردن، خارج شده و در دنیاى جدید و تمدّن پیشرفتهى ایران و روم قدم مىگذاشتند. عربها بدون تجربهى قبلى با چنین زندگى نوینى رو به رو شدند، و طبیعى بود که در برابر آن، تا حدّى سر تسلیم فرود آورند و تحت تأثیر آن قرار گیرند و رفاهطلبى و بهرهگیرى از مظاهر دنیا را، از آنان بیاموزند، اما حضرت عمرس، براى مسلمانان، در ساده زیستى و بىرغبتى به مظاهر دنیا، بهترین نمونه و الگو بود؛ او با تیزبینى، هرگونه تغییر در زندگى آنان را، در حالى که در معرض سیل خروشان فتوحات و غنایم قرار گرفته بودند، زیر نظر داشت و مورد محاسبهى دقیق قرار مىداد.
در کتاب «البداية والنهاية» دربارهى سفر تاریخى حضرت عمرس به بیت المقدس آمده است:
«اصحاب و فرماندهانى که در بیتالمقدس به ملاقات ایشان آمده بودند، عباهاى ابریشمى (ضخیم) پوشیده بودند. حضرت عمر با دیدن این منظره به شدت برآشفت و خواست که آنان را تنبیه کند؛ اما آنان عذر آوردند و گفتند: زیر لباسهاى ابریشمى پوششهاى زرهى بر تن دارند و براى حفظ روح نظامى و سلحشورى به آن نیاز دارند؛ زیرا تنها لباس تجمّل نیستند، بلکه لباس رزم نیز هستند. با شنیدن این سخنان، عمرس آرام گرفت و سکوت کرد»([7]). طارق بن شهاب مىگوید:
«یکبار حضرت عمرس در سفر شام، مىخواست از نهر آبى عبور کند، بدین منظور از مرکب پایین آمد و بدون تکلّف کفشهاى خود را بیرون آورد و به دست گرفت و مهار شتر را گرفت و از آب عبور کرد. ابوعبیدهس به او گفت: اى امیر مؤمنان! شما امروز از نظر مردم این منطقه مرتکب کار شگفتانگیزى شدید. حضرت عمرس دست بر سینهى او زد و گفت: کاش کسى دیگر این سخن را مىگفت نه تو، اى ابوعبیده! شما اعراب، کمترین و حقیرترین اقوام بودید، خداوند با اسلام شما را عزّت بخشید و هرگاه جز اسلام با چیزى دیگر طلب عزّت کنید، ذلیل خواهید شد»([8]). حضرت عمرس به بعضى از کارگزاران عرب خود که در شهرهاى عجمىها بودند، نوشت: «از تنپرورى و تقلید از شیوهى پوشاک عجم اجتناب کنید، خود را با آفتاب سوزان عادت دهید، سخت کوش و مقاوم باشید، با لباس درشت و ساده، عادّى باشید، و تیراندازى و اسبدوانى و سلحشورى را لازم بگیرید!»([9]) نیز این گفته (که مبین عزم آهنین و نظارت اخلاقى دقیق ایشان است) از وى نقل شده است:
«همانا غنچهى اسلام شکفته شد و قریشیان مىخواهند مال خدا به عنوان کمک و مساعدت، به آنان اختصاص یابد. آگاه باشید تا عمر زنده است، چنین چیزى ممکن نیست، من گردن و کمر مردم قریش را مىگیرم و مانع افتادن آنها در آتش مىشوم.»
نمونهى دیگر از سیاستهاى حکیمانه و روانشناختى و مردمشناسى او این بود که بزرگان صحابه را در مدینه نگه داشت و از پراکنده شدن آنان جلوگیرى کرد و به آنان گفت: «خطرناکترین ضربه بر پیکرهى این امت، پراکنده شدن شما در شهرهاى دیگر است.» او معتقد بود اگر در این باره تساهل شود، در کشورهاى فتح شده، فتنه و آشوب به پا مىشود، و مردم گرد شخصیتهاى برجسته و متفاوت جمع مىشوند و سپس دربارهى آنان شک و شبهاتى ایجاد مىشود و در نتیجه، گروهها و احزاب گوناگونى پدید مىآید و این موجب هرج و مرج و بىنظمى و چند دستگى خواهد شد.
حقوقدان و نویسندهى معروف شیعه، سید امیر على ـ یکى از تواناترین نویسندگان شیعه به زبان انگلیسى ـ در وصف حضرت عمرس راست گفته است:
«حکومت کوتاه ابوبکر بیش از آن درگیر آرام کردن قبایل بیاباننشین بود تا بتواند فرصتى براى تدوین آییننامهى منظمى جهت ایالات داشته باشد. امّا در زمان زمامدارى عمرس که مردى واقعا بزرگ بود، بىوقفه رفاه ملتهاى تابع، که مشخص کنندهى حکومتهاى مسلمانان صدر اسلام بود، آغاز شد»([10]). در کتاب دیگرش مىنویسد:
«نشستن عمر به خلافت، منافع بىشمارى براى اسلام داشته است؛ او پایهى اخلاقش بر اصول محکم غیر قابل تزلزلى قرار داشته، در عدل و داد شدید و سختگیر، فعالیت و پشتکارش خستگىناپذیر و بالآخره ساختمان روحى وى قوى و محکم بوده است»([11]). سپس مىافزاید:
«او شدید و سخت ولى ناشر عدل و داد بود. دوراندیش، به روحیات مردم کاملاً آشنا و به ویژه براى ریاست و ساختن ملتى که با زندگى در سایهى قانون عادت نداشت، بسیار مناسب و شایسته بوده است. این مرد زمام امور را سخت و محکم به دست گرفته، در آن موقع که یک مشت اعراب صحرانورد و مردم نیم وحشى مواجه با تجمّل و تفنّن و هوسرانىهاى اهالى بلاد و شهرستانهاى پیشرفته شده بودند، از اشاعهى فساد اخلاق و نشر ملاهى و مناهى در میان آنها شدیدا جلوگیرى نمود. همیشه خود را در دسترس حتى پستترین رعایاى خود مىگذاشت. شبها براى اطلاع از حال بینوایان بدون هیچ نگهبان و پاسبانى از منزل بیرون مىرفت و اطراف و جوانب را مىگشت. این بود وضع بزرگترین و مقتدرترین فرمانرواى زمانى که گفتیم»([12]). سر ویلیام میور (SIR WILIAM MUIR) مىنویسد:
«عمر بعد از رسول اللّه ج بزرگترین فرد در مملکت اسلامى به شمار مىآمد. او با ذکاوت و استقامت خود توانست در مدت این ده سال، مناطق شام، مصر و فارس را در برابر قدرت اسلام خاضع گرداند، و از آن زمان تا کنون جزو قلمرو اسلام هستند.
به رغم این که فرمانرواى مقتدر مملکت پهناورى بود، هرگز فراست، متانت و اجراى عدالت در امور کلى و جزیى را از دست نداد. او دوست نداشت خود را با لقبهاى بزرگ ملقّب کند، غیر از لقب ساده و عادى که «رئیس عرب»([13]) بود. مردم از ولایات دور دست براى ملاقات خلیفه و امیرمؤمنان مىآمدند و از او سراغ مىگرفتند و از اهل مسجد سؤال مىکردند، حال آنکه امیر مؤمنان در مسجد با لباسهاى ساده در میان مردم نشسته بود»([14]). [دانشمند معاصر شیعه، پروفسور مهرین مىنویسد:
«عمر شهنشاهى بود که به جاى تخت مرصّع و جواهر آگین، بر روى خاک مىنشست و به جاى لباس فاخر که از شرق و غرب به بیت المال سرازیر بود، به جامهى وصلهدار که پوشاک مفلسترین رعیت او بود، بدنش را مستور مىنمود. به جاى تاج زرین و پر از جواهر پر بها که از ایران و روم مىآوردند، عمامهى خشن، رعب و جلالش را مىافزود. با پایینترین رعیت با درجهى مساوى مىنشست و یک بندهى حبشى را برادر مسلمان خود مىدانست. شهنشاه بود، ولى رنج رعیت را داشت و شبها در کوچههاى مدینه مىگشت تا ضعیفى را حمایت کند و بیوه زنى را سرپرستى و یارى نماید. مىخواست که رعیتش به جاى این که به او سرفرود آورند، به آئین اسلام زندگى کنند. مربّى یتیمان و غمخوار بیچارگان و مروّج عدل و فاتح روم و ایران بود.»]
گسترش قلمرو اسلام در زمان عمر فاروقس
براى نویسنده ـ هر چند به اختصار و اجمال ـ ممکن نیست، تحلیلى در مورد فتوحات بزرگ عصر حضرت عمرس در عمق خاک دو امپراتور بزرگ که جهان متمدّن را بین خود تقسیم کرده و ادارهى سیاسى و زندگى مدنى و جهت دادن افکار عمومى را در انحصار خود در آورده بودند، داشته باشد. در این مختصر، نمىتوان به حدود پیشرفت دولت اسلامى (یا به تعبیر صحیحتر خلافت راشدهى نبوى) اشاره کرد و به بیان گشودن کشورهاى جدیدى که فاتحان قبلى موفّق به فتح آنها نشده بودند و چگونگى تأسیس شهرهاى جدید پرداخت؛ زیرا محلّ تفصیل این وقایع، کتابهاى تاریخ عمومى اسلام و کتابهایى است که پیرامون سیرهى حضرت عمر فاروق و خلفاى راشدینش نوشته شدهاند([15]).
همکارى و تعاون علىس با عمرس
در اینجا با رعایت اختصار به گوشهاى از روابط حضرت علىس و حضرت عمرس و دوستى مخلصانه و اعتماد متقابل و تبادلنظر آنها با یکدیگر، اشارهاى کوتاه خواهیم داشت: و همکارى در کارهاى خیر و پیشبرد اهداف خلافت و خیرخواهى آنها مىپردازیم:
نافع عیشى مىگوید: یکبار همراه عمر بن خطابس و على بن ابىطالبس به محل نگهدارى شتران زکات رفتم، عثمانس به منظور نوشتن گفتههاى عمر، زیر سایه نشست و علىس در کنار او ایستاد و آنچه را عمرس مىگفت براى عثمانس دیکته مىکرد، اما عمرس در حالى که دو رداى سیاه بر تن داشت و یکى از آنها را بر سرش پیچیده بود زیر آفتاب سوزان، ایستاده و از شتران زکاتى آمارگیرى مىکرد و رنگ و دندان و مشخصات آنها را پیدا مىکرد و به علىس مىگفت. علىس (در حالى که از دقت، امانت و سختکوشى عمرس به شگفت آمده بود) به عثمانس گفت: در کتاب خدا از زبان دختران شعیب آمده است:
﴿قَالَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا يَٰٓأَبَتِ ٱسۡتَٔۡجِرۡهُۖ إِنَّ خَيۡرَ مَنِ ٱسۡتَٔۡجَرۡتَ ٱلۡقَوِيُّ ٱلۡأَمِينُ٢٦﴾ [القصص: 26].
«اى پدر! او را استخدام کن؛ چرا که بهترین کسى که مىتوانى استخدام کنى، کسى است که قوى و امین باشد».
سپس علىس با دست خود به سوى عمرس اشاره کرد و گفت: این است مرد نیرومند و امین([16]). على مرتضىس بهترین مشاور و خیرخواه صمیمى عمر فاروقس و قاضى حکیمى براى مسایل پیچیده بود. حتى از حضرت عمرس نقل شده که: «اگر على نبود عمر به هلاکت مىرسید»([17]). همچنین در کتابهاى تاریخ و ادبیات، این جمله ضربالمثل شده است که مىگویند: «قَضِيَّةٌ وَلا اَباالحَسَن لَها» «مشکلى است که براى حل آن فردى چون ابوالحسن (على) وجود ندارد.»
نقل شده است که پیامبر فرمودند: «شایستهترین فرد براى قضاوت، على است».
زمانى که حضرت عمرس به سفر قدس رفت، على مرتضىس را به جانشینى خود مقرر فرمود و حضرت علىس دخترش، ام کلثوم بنت فاطمه را به ازدواج حضرت عمرس در آورد([18]). این بزرگترین دلیل صمیمیت آنها و احترام عمرس در نگاه حضرت علىس است.
دلیلى روشن بر صمیمیت و خلوص علىس براى عمرس و مصالح اسلام و مسلمانان
آشکارترین دلیل بر خلوص و پاکدلى حضرت علىس نسبت به حضرت عمرس و خیرخواهى صادقانهى او براى اسلام و مسلمانان، موضع قاطعانه و نظر صادقانهى او به مناسبت جنگ سرنوشتساز نهاوند([19]) است؛ اینک تفصیل داستان از نظر خوانندگان مىگذرد: در سال هیجدهم و بنابر روایتى نوزدهم هجرى واقعهى نهاوند روى داد. انگیزهى این واقعه آن بود که بعد از سقوط جلولا و فتح اهواز به دستِ مسلمانان، ایرانیان با پادشاه (شکست خوردهى) خود، یزدگرد که آن وقت در مرو بود، مکاتبه کردند و او را تحریک نمودند. یزدگرد به فرماندهان مناطقى که میان خراسان و حلوان و باب و سند بودند در این خصوص نامه نوشت. در نتیجه سپاهى مرکب از یکصد و پنجاه هزار مرد جنگى به سپهسالارى فیروزان در نهاوند گرد آمد. یزدگرد، شور دفاع از وطن ساسانى و حسّ ناسیونالیستى آنها را برانگیخت. پرچم «درفش کاویانى» که از نظر ایرانیان پیام آورِ فتح و پیروزى بود و آتش مقـدس که آن را پرستش مىکردند، به همـراه آنها بود([20]). یزدگرد، مردان شاه، پسر هرمز را فرمانده کل این سپاه قرار داد و به نهاوند گسیل داشت([21]). سعدبن ابى وقاصس (فرمانده لشکر اسلام) نامهاى به حضرت عمرس نوشت و جریان را به اطّلاع وى رساند و پس از آنکه در محضر ایشان حاضر شد به طور شفاهى هم توضیح داد و گفت: مردم کوفه اجازه مىخواهند که پیش از آنکه ایرانیان، حمله را آغاز کنند با آنان بجنگند، تا بدین وسیله در دل دشمن، بیم وترس بیفکنند.
حضرت عمرس اصحاب را گرد آورد و با آنان در این باره مشورت کرد و گفت: سرنوشت آیندهى ما در گرو این جنگ قرار دارد، تصمیم گرفتهام با تمام نیروهایى که در اختیار دارم از مدینه خارج شوم و در مکانى وسط این دو شهر اردو زنم و سپاه اسلام را پشتیبانى کنم، اگر خداوند آنها را پیروز گردانید فرمان دهم تا به قلب شهرهاى دشمن بتازند.
طلحه بن عبیداللّهس گفت: یا امیرالمؤمنین، اختیار به دست شماست، هر آنچه فرمان دهى اطاعت خواهیم کرد و به فرمانت لبیک خواهیم گفت. سپس حضرت عمرس رأى حضرت عثمانس را جویا شد، وى برخاست و گفت: به عقیدهى من به مردم شام و یمن بنویسید تا به سوى عراق حرکت کنند و خود نیز همراه با مردم حرمین حرکت کنید.
سپس حضرت عمرس از حضرت علىس نظر خواست، وى برخاست و با رأى آن دو مخالفت کرد و گفت: صلاح نیست شما مدینه را ترک کنید؛ زیرا وجود شما سبب یکپارچگى و خروج شما از مدینه موجب آشفتگى و تفرّق خواهد بود. شما در مدینه بمانید و این کار را به اهل بصره و سایر لشکریان اسلام بسپارید. حضرت عمرس نظر صمیمانهى حضرت على مرتضىس را پذیرفت و سپس دربارهى تعیین فرمانده این جنگ نظر خواست، همگان گفتند: شما در این باره بیش از دیگران صاحبنظر هستید. آنگاه نعمان بن مُقرن مزنى را به فرماندهى کل منصوب کرد([22]). متن سخنان حضرت علىس در کتاب نهج البلاغه (مجموعه سخنان و خطبههاى منسوب به حضرت علىس) به طور مفصل آمده است؛ در آنجا مىخوانیم: عمر در مورد خروج از مدینه براى جنگ با ایرانیان، با علىس مشورت کرد، او فرمود:
«پیروزى و شکست این دین به سبب زیادى یا کم بودن لشکر نیست. این دین خدا است که آن را (برسایر ادیان) پیروز گردانیده و سربازان خدا هستند که آنها را مهیا ساخته و کمک کرده است. تا آنکه اسلام رشد پیدا کرد و در خیلى از سرزمینها نفوذ نمود. خدا به ما وعدهى پیروزى داده و به وعدهاش عمل مىکند و لشکرش را یارى مىنماید. مکان و موضع رهبر، همانند نخ تسبیح است که دانهها را به هم ربط مىدهد و ضمیمهى یکدیگر مىنماید، وقتى نخ پاره شود، دانهها پراکنده مىشوند و هیچ گاه در کنار یکدیگر متمرکز نخواهند شد. عرب در عین این که اکنون از نظر تعداد کم هستند اما بر اثر وجود اسلام، زیاد و بر اثر اتّحاد، غالب و بزرگوارند. پس تو قطب آسیا باش و (آسیاى جنگ) را به وسیلهى عربها بچرخان و آنان را به آتش جنگ در آور و خودت بمان؛ زیرا اگر تو از این سرزمین (مدینه) بیرون روى این خطر وجود دارد که عربهاى اطراف مملکت علیه تو قیام کنند و آنگاه کار به جایى مىرسد که حفظ و حراست درون مرزها از رفتن به کارزار ایرانیان مهمتر مىگردد.
دیگر آنکه اگر ایرانیان فردا تو را در میدان جنگ ببینند، مىگویند: این رهبر عربها است، اگر او را از بین ببرید آسوده خواهید شد، در چنین حالتى احتمال تقویت حملهى آنان و هدف قرار دادن تو بیشتر مىگردد؛ اما آنچه گفتى که ایرانیان به قصد حمله به مسلمانان حرکت کردهاند و از این بابت ناراحتى، باید در پاسخ آن بگویم خداى عزیز از حرکت آنها بیش از تو ناراحت است و چنین خدایى بیش از تو قدرت دارد که آنچه را دوست ندارد تغییر دهد. اما آنچه دربارهى تعداد ایرانیان گفتى باید دربارهى آن یادآور شوم که ما پیش از این نیز با کثرت سرباز جنگ نمىکردیم، بلکه بر اثر یارى و کمک خدا نبرد مىکردیم»([23]). همچنین هنگامى که حضرت عمرس براى رفتن به جنگ رومیان (قبل از جنگ یرموک که بزرگترین معرکههاى شام و تعیین کنندهى سرنوشت فتوحات آن سامان بود) با حضرت علىس مشورت نمود، رأیى حاکى از اخلاص و خیرخواهى ارایه داد، آنگاه که ابوعبیدهس پیکى به سوى حضرت عمرس فرستاد و او را آگاه کرد که نیروهاى رومیان، دریا و خشکى را فرا گرفته و همانند سیلى خروشان در حرکتاند. حضرت عمرس مهاجران و انصار را جمع کرد و نامهى ابوعبیده را براىشان خواند. آنان نتوانستند احساسات خود را کنترل کنند و با گریه و شور و هیجان از حضرت عمرس اجازه خواستند و گفتند: شما را به خدا اجازه دهید تا به جبههى شام برویم و با نثار خون خویش به یارى برادران خود بشتابیم. آتش شوق و حماسهى مهاجران و انصار در حال فزونى بود که عبدالرحمن بن عوفس پیشنهاد کرد که شخص امیرالمؤمنین به خاطر حمایت و دلگرمى مجاهدان شام، فرماندهى سپاه را به عهده گیرد.
در این هنگام حضرت علىس به مخالفت برخاست و گفت:
«خدا عزت مسلمانان و پوشاندن عیبها را تعهّد کرده است؛ خدایى که مسلمانان را در حالى که کم بودند و کسى از آنان حمایت نمىکرد، پیروز گردانید، زنده است و هرگز نمىمیرد. اگر تو خود به جنگ دشمن بروى و با آنان به نبرد بپردازى و شکست بخورى، پناهگاهى براى مسلمانان، در نقاط دور دست باقى نخواهد ماند. بعد از تو مرجعى نخواهد بود که به او مراجعه کنند؛ بنابراین مردى جنگ دیده و دلیر براى نبرد آنان اعزام کن و به همراهى او کسانى را روانه کن که توانایى سختى جنگ را داشته و مخلص باشند. اگر خدا پیروزش گردانید، همان خواستهى توست و اگر شکست خورد، تو پناهگاه مردم و گردانندهى کارهاى آنها خواهى بود!([24]) پیداست که اگر حضرت علىس نسبت به حضرت عمرس سوء قصدى مىداشت یا قلبا از او ناراضى بود و او را غاصب حقّ خود مىدانست، همواره منتظر فرصتى براى اعادهى حقّ خود مىشد و براى از بین بردن غاصب حقّ خود، از این فرصت طلایى استفاده مىکرد و به او نظر مىداد تا شخصا به میدان نبرد برود و در آنجا کشته شود، یا این که کسى را براى کشتن او مأموریت مىداد تا هیچ گونه مسؤولیتى متوجّه او نگردد و زمینه براى خلافت وى فراهم گردد؛ اما مىبینیم که چگونه با دلسوزى و صمیمیت فوقالعاده در راستاى خیرخواهى عمر و سایر مسلمانان مىکوشد. به راستى مشورت او از عمق جان برخاسته بود و حقا که چنین پیشنهادى جز از قلب پاک و بىغرض و مرد بلند همّت و دوراندیشى همچون على، از کسى دیگر بر نمىآید. خداوند او را از سوى اسلام و مسلمانان شایستهترین پاداش که به دوستان مخلص خود مىدهد، عنایت فرماید! «والشئ من معدنه لايُستغرب» «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
ولى بر عکس، هنگامى که مسیحیان از حضرت عمرس خواستند تا به بیتالمقدس برود و قرارداد صلح را امضا کند و کلیدهاى مسجد اقصى را تحویل بگیرد و ابوعبیدهس به امیر مؤمنان نوشت که فتحِ قدس به آمدن او وابسته است، ایشان بزرگان اصحاب را فرا خواند و در این باره با آنان مشورت نمود؛ عثمانس گفت: بهتر است امیرالمومنین نزد آنها نرود تا بیشتر تحقیر شوند؛ اما علىس مصلحت دانست تا خلیفهى مسلمانان به قدس برود و چنین گفت:
«این یک شرف و افتخار تاریخى جاودان است که در هر زمان براى همه کس پیش نمىآید و از طرف دیگر باعث سبکدوشى مسلمانان خواهد شد.» حضرت عمرس نظر او را تأیید کرد و خود را براى سفر به بیت المقدس آماده نمود و در غیاب خود، علىس را به جانشینى خویش برگزید و همهى اختیارات خلافت را به او سپرد و خود در ماه رجب سال شانزدهم هجرى به سوى سرزمین شام حرکت کرد([25]).
سفر تاریخى حضرت عمرس به بیتالمقدس
شاید خوانندگان دوست دارند بدانند امیر المؤمنین عمر فاروقس که امپراتور روم و ایران از نامش مىلرزیدند، با چه شکوه و چه تشریفاتى به بیتالمقدس سفر کرده است؟ موقعیت نیز چنین چیزى را ایجاب مىکرد تا ابهّت خلیفهى مسلمانان در قلوب، تثبیت شود؛ اینک به گوشهاى از شرح این سفر توجه کنید:
«امیر المؤمنین در حالى که بر شتر خاکسترى رنگى سوار بود، وارد شهر جابیه([26]) شد، پیشانى و جلوى سر او زیر آفتاب مىدرخشید، نه تاجى بر سر داشت نه کلاه و نه عمامهاى. زین سوارىاش چادرى پشمى بود که هرگاه سوار مىشد زین مرکب و هرگاه پیاده مىشد زیرانداز و بستر او بود. چمدان یا ساک دستى او پوستین یا پارچهاى بود که کنارههایش از لیف درخت خرما انباشته شده بود که هم چمدان مسافرتش بود و هم به هنگام استراحت، بالشش به حساب مىآمد. پیراهنى پنبهاى به تن داشت که [بر اثر شتاب در راه] پاره شده بود»([27]). امیر المؤمنین ترمیم و شستن پیراهن خود را به کشیش آن محل سپرد و یک پیراهن از جنس کتان به عاریه گرفت و پس از آنکه پیراهنش آماده شد پیراهن عاریه گرفته را پس داد و پیراهن خود را پوشید. کشیش به وى گفت: تو پادشاه عرب هستى، سوارى شتر در این سرزمین پسندیده نیست، اگر بر اسب یا قاطر سوار شوى و لباسى فاخر بپوشى، در چشم رومیان ابهّت بیشترى خواهید یافت. امیر مؤمنان این پیشنهاد را رد کرد و گفت: «ما ملتى هستیم که خداوند ما را به وسیلهى اسلام عزت بخشیده است؛ (نه به لباس فاخر و زر و زیور،) و ما این افتخار را با هیچ چیزى معاوضه نخواهیم کرد»([28]). همچنین دوّمین سفرش به شام در سال هیجدهم هجرى با همین سادگى بود. این بار نیز حضرت علىس را در مدینه، به طور رسمى جانشین خود کرد و زمام حکومت را به وى سپرد و خود با گروهى از صحابه، راه «ایله» را در پیش گرفت. آنگاه که به ایله([29]) نزدیک شد، شترش را به غلام خود داد و خود بر مرکب او سوار شد. وقتى مردم در مسیر حرکتش سراغ امیرالمؤمنین را گرفتند گفت: او جلوى شماست (یعنى خود اوست). اما آنان منظور او را نفهمیدند و جلو رفتند بدینگونه حضرت عمرس وارد شهر اَیله شد([30]).
موضع حضرت عمرس در برابر اهل بیت رسول اللّه ج
حضرت عمرس با آنکه داراى نفوذ و قدرت بود و به رغم اجراى عدالت بین مردم و اشتغال دایم به امور خلافت، اهل بیت رسول اللّه را بسیار مورد اکرام قرار داده و آنان را بر فرزندان و خانوادهى خویش ترجیح مىداد؛ در اینجا به چند نمونه اشاره مىشود:
حسین بن علىب مىگوید: روزى عمرس به من گفت: فرزندم! چه خوب بود همواره نزد ما مىآمدى. من نیز روزى نزد ایشان رفتم، اما او جلسه داشت و فرزند عمر نیز بیرونِ در، بود و اجازهى ورود به او داده نمىشد، بنابراین از همانجا بازگشتم. بعد از آن، وقتى عمرس مرا دید گفت: فرزندم! چرا پیش من نیامدى؟ گفتم: من آمدم، ولى شما جلسه داشتید و فرزندت را دیدم که برگشت، من نیز برگشتم. حضرت عمرس گفت: تو از عبداللّه فرزند عمر، به ورود سزاوارترى؛ زیرا وجود ما مرهون شما (اهل بیت) است([31]). ابن سعد از جعفر صادق/ فرزند محمدباقر/ از پدرش، على بن حسینس نقل مىکند که وى گفت: پوشاکهایى از یمن نزد عمرس آوردند، آنها را میان مردم تقسیم کرد. مردم این لباسهاى جدید را پوشیدند و به مسجد آمدند. عمرس بین منبر و قبر رسول اللّه ج نشسته بود، مردم مىآمدند و سلام مىگفتند و براى او دعاى خیر مىکردند. در این هنگام حسن و حسین از خانهى مادرشان، فاطمهل بیرون آمدند و از کنار جمعیت رد شدند، در حالى که لباس جدیدى به تن نداشتند، عمر با دیدنِ آنها افسرده و غمگین شد. پرسیدند علت ناراحتىات چیست؟ جواب داد: من از بابت این دو پسر ناراحت هستم که به اندازهى قد آنها پوشاکى وجود نداشت. سپس نامهاى به کارگزاران خود در یمن نوشت تا هر چه سریعتر، دو دست لباس براى حسن و حسین بفرستند. چون لباسها را به آنان پوشاند، آنگاه آرام گرفت([32]). ابو جعفر مىگوید: هنگامى که دروازهى فتوحات به روى مسلمانان گشوده شد، عمرس تصمیم گرفت که براى تمام شهروندان مستمرى مقرر کند. بدین منظور عدّهاى از اصحاب پیامبر ج را براى مشورت فرا خواند؛ عبدالرحمن بن عوفس گفت: اول از خودت آغاز کن! فرمود: هرگز؛ به خدا سوگند، خویشان رسول اللّه ج را بر همه مقدّم مىدارم. سپس سهم سایر بنىهاشم را معین مىکنم که قبیلهى رسول خدایند. نخست سهم عباس، سپس سهم على را مقرر نمود، تا این که شهریهى پنج قبیله را تنظیم نمود که آخرین آنها قبیلهى بنى عدى بن کعب (قبیله خود او) بود. روش تنظیم بدین گونه بود که نخست از بنىهاشم نام کسانى را ثبت مىکرد که در جنگ بدر شرکت داشتند. سپس بدریان بنىامیه سپس به ترتیب قرابت با رسول اللّه، و براى حضرت حسن و حسینب، سهمى جداگانه مقرر کرد([33]). در کتاب طبقات ابن سعد آمده (و حافظ ابن عساکر نیز در تاریخ خود روایت کرده است) که وقتى عمر بن خطابس لیست مستمرى بگیران را تهیه مىکرد، براى حسن و حسینب (گرچه از اصحاب بدر نبودند،) به سبب قرابتشان با رسول اللّه ج سهمى معادل سهم پدرشان که از اهل بدر بود، مقرر نمود و به هر یک پنج هزار درهم مىداد([34]). علامه شبلى نعمانى در کتاب «الفاروق» تحت عنوان «پاسداشت خاطر خویشان رسول اللّه ج» مىنویسد:
«فاروقاعظمس امور مهم را بدون مشورت با حضرت علىس انجامنمىداد. و مشورت علی مرتضیس نیز مبنى بر نهایت اخلاص و خیرخواهى بود. هنگامىکه فاروقاعظمس به بیتالمقدس سفر کرد، همهى امور خلافت را به جناب امیر تفویض نمود([35]). رابطهى دوستى و اتحّاد بین آن دو، به حدى محکم بود که حضرت علىس، دخترش ام کلثوم را که از فاطمهى زهرال بود، به نکاح فاروق اعظمس در آورد([36]). حضرت على یکى از فرزندان خود را به نام عمر نامگذارى کرد، همان گونه که یکى را به نام ابوبکر و دیگرىرا بهنام عثمان نامید([37]). پر واضح است که انسان فرزند خود را به نامهاى محبوب و پسندیده و با نامهاى کسانى که آنها را الگو و نمونه مىداند، نامگذارى مىکند»([38]).
[مردم عرب، قبل از اسلام و صدر اسلام، تاریخ معینى نداشتند تا براى تدوین حوادث تاریخى قید کنند]. در زمان حضرت عمرس در مورد تعیین تاریخ، براى ثبت رویدادها نظرهاى متفاوتى وجود داشت، حضرت عمر اهل شورى را جمع کرد و از آنان نظرخواهى نمود؛ عدهاى گفتند: شیوهى ایرانیان را عملى کنید که تولد یا تاجگذارى شاه را مبدأ تاریخ قرار مىدهند. عدهاى به تقلید از رومیان رأى دادند. برخى گفتند روز تولّد رسولاللّه ج و عدهاى دیگر گفتند سالروز بعثت آن حضرت مبدأ تاریخ قرار گیرد. حضرت عمرس تمام این آراء را با ذکر دلیل رد کرد. آنگاه حضرت علىس پیشنهاد کرد که سال هجرت رسول خدا ج از مکه به مدینه مبدأ تاریخِ اسلام قرار گیرد. حضرت عمرس، رأى او را مورد تأیید قرار داد و پس از اتفاقنظر صحابه فرمان داد که تاریخ اسلام بر مبناى هجرت رسول اللّه ج تنظیم شود([39]). بدین ترتیب تقویم اسلامى با حادثهاى پیوند داده شد که معنى و مفهوم خود را دارد و رسالت خاص خود را ایفا مىکند و مانند تقویم سایر ادیان، مربوط به هیچ شخصیتى نیست، حتّى به شخصیت پیامبر اسلام ج که برجستهترین شخصیت بشرى و محبوبترین آنها نزد خدا و مسلمانان است، بستگى ندارد.
همچنین وابسته به فتوحات و کشورگشایىها و جنگها و غزوهها نیست و ارتباط آن با هجرت، بر اساس اندیشهاى عمیق و فلسفهاى بزرگ استوار است؛ زیرا بدین وسیله براى همیشه مُهر یک دعوت و یک پیغام بر پیشانى این تقویم، نقش بسته و هر فرد مسلمان و غیرمسلمان که در مورد راز این تعیین فکر کند، درمىیابد که نقطهى شروع عظمت و شکوفایى، همانا عقیده و ایمان است و این دو عامل را باید از تمام اشیا محبوبتر و از اهل و وطن عزیزتر دانست. و نیز در این پایه گذارى، جنبهى مژده و نیکفالى هم وجود دارد زیرا سرآغاز و سرفصل عصر جدیدى در تاریخ بشرى و مسیر انسانى بوده است و از سوى دیگر این پیام را مىرساند که چنگ زدن به عقیده و اصول اعتقادى و شهامت و از خودگذشتگى، رمز پیروزى است و جنبهى عقیدتى و اصولى، همیشه بر جنبهى عرفى و طبیعى مقدّم است و ترجیح دارد([40]).
حضرت فاروق اعظمس به هیچ فرد ذمّى([41]) بالغ اجازهى ورود به مدینه نمىداد، تا آنکه یکبار مغیره بن شعبه که استاندار کوفه بود، در مورد نوکرى صنعتگر به نام فیروز که معروف به ابولؤلؤ بود، از وى اجازهى ورود خواست. فیروز بردهاى مجوسى و ایرانى بود و بعضى گفتهاند نصرانى بوده و اصلیت او از «نهاوند» بوده است، رومیان او را اسیر کرده و از طریق آنانبه دست مسلمانان رسیده بود. هنگامى که در سال بیست و یکم هجرى، اسیرانِ نهاوند به مدینه وارد شدند، ابولؤلؤ با هر کودکى که برخورد مىکرد، دست بر سر او مىکشید و در حال گریه مىگفت: «عمر جگرم را آب کرد.»
مغیره، ابولؤلؤ را ـ که هم نجّار و نقّاش و هم آهنگر بود ـ براى کار آزاد گذاشت و هر روز از او دو درهم([42]) مىگرفت؛ زیرا او به صنعت آسیاسازى مشغول بود. روزى نزد حضرت عمر رفت و ضمن شکایت از مغیره گفت: مغیره مالیات سنگینى بر ذمّهام گذاشته است، از او بخواهید تا نسبت به تخفیف آن اقدام کند. حضرت عمرس پرسید به چه حرفهاى مهارت دارى؟ جواب داد: نجّارى، نقّاشى و آهنگرى. ایشان فرمود: به نظر من در برابر این سه شغل پر درآمد مالیات تو زیاد نیست، از خدا بترس و با کارفرماى خود به نکویى رفتار کن! حضرت عمرس اراده داشت که مغیره را در حقّ او سفارش کند. ابولؤلؤ با قلبى پر از کینه و خشم از آن جا بازگشت و خنجرى دو سره ساخت و با زهر آلوده کرد. سپس آن را نزد «هرمزان»، یکى از سرداران قدیم ایرانى برد و به او گفت: به نظرت این خنجر چطور است؟ هرمزان گفت: هر کس را با آن بزنى خواهد مرد. بدین ترتیب توطئهاى ننگین به دست مجوسیان [و یهودیان] در حال شکلگیرى بود که بر اساس خشم و کین ملّى و میهنى و انتقامجویى شخصى، طرحریزى شده بود.
عبدالرحمن بن ابوبکرس روز شهادت حضرت عمرس گفت: دیشب، هرمزان و ابولؤلؤ و جفینه را دیدم که در گوشهاى با هم بسیار محرمانه گفت و گو مىکردند، وقتى برخاستند دیدم که همین خنجر که باآن حضرت عمرس به شهادت رسیده است از دست یکى از آنها به زمین افتاد.
به همین دلیل بسیارى از محقّقان مىگویند: قتل عمرس براساس برنامهاى از پیش طرح شده و دسیسهاى سازمان یافته صورت گرفته که مجوسیان ایرانى و یهودیان، با هم شریک بودند. این گونه حوادث از ملتهاى مغلوب که کشورشان فتح شده و آزادى و سلطهى خود را که در راه اغراض شخصى و نژادى به کار مىگرفتند، از دست دادهاند، تازگى ندارد و جاى شگفتى نیست.
داستان شهادت حضرت عمرس از این قرار بود که چندى بعد از این ماجرا وقتى حضرت عمرس مشغول اقامهى نماز صبح بود، لحظهاى پس از آنکه نخستین تکبیر را گفت، ناگاه فریاد برآورد که سگى مرا از پا درآورد، مسلمانان به سوى او شتافتند، دیدند که فیروز شش ضربهى خنجر بر او وارد کرده است و از چپ و راست، مسلمانانى را که در مسیر او هستند با خنجر دو سره([43]) خود مجروح مىکند. بدین وسیله وى توانست سیزده نفر را مجروح کند. عبدالرحمن بن عوفس با دیدن این حالت «برنُس»([44]) خود را بر سر آن مجوسى انداخت. وقتى کافر بدجنس یقین کرد که دستگیر شده است بلافاصله خودکشى کرد، حضرت عمرس روى کف مسجد افتاد، در حالى که این آیهى قرآنى بر زبانش جارى بود: ﴿وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا٣٨﴾ [الأحزاب: 38]
«کار خدا همواره حساب شده و روى برنامهى دقیقى است»([45]). حضرت عمرس پرسید قاتلم چه کسى است؟ جواب دادند: غلام مغیره بن شعبه. فرمود: خدا را سپاس که قاتلم کسى نیست که یک بار براى خدا سجده کرده باشد و بتواند با آن یک سجده، به پیشگاه خدا اقامهى دلیل کند. یقین مىدانستم که هیچ فرد عرب به قتل من اقدام نخواهد کرد([46]). سپس به پسرش، عبداللّه گفت: سلام مرا به امّ المومنین، عایشهل برسان و بگو عمر کسب اجازه مىکند تا در کنار دو یارش (پیامبر و ابوبکر) دفن گردد. هنگام اجازه خواستن کلمهى امیر المؤمنین را به کار نبر؛ زیرا من از امروز به بعد امیر مؤمنان نیستم. عبداللّهس وقتى به حضور عایشهل رسید متوجه شد که ایشان نشسته و گریه مىکند، آنگاه عبداللّهس سلام و خواستهى عمرس را ابلاغ کرد و گفت: عمر اجازه مىخواهد تا در کنار دو یارش به خاک سپرده شود. عایشهل گفت: من این جایگاه را براى خودم مىخواستم، ولى امروز عمر را بر خود ترجیح خواهم داد. وقتى عبداللّهس بازگشت، عمرس پرسید: چه خبر آوردى؟ عبداللّه عرض کرد: خبرى که شما دوست دارید. عمرس گفت: الحمدللّه، هیچ چیز برایم مهمتر از این جایگاه نبود. بعد به عبداللّه توصیه کرد که بعد از وفات، مرا در تابوتم بر دوش کشید و سپس مقابل حجرهى امالمؤمنین بایست و بار دیگر از او کسب اجازه کن و بگو عمر اجازه مىخواهد، اگر اجازه داد مرا در حجره ببر وگرنه به گورستان مسلمانان برگردان؛ زیرا مىترسم اجازهى او به خاطر رعایت مقام و خلافت من بوده باشد. وقتى جنازهى وى را براى دفن به دوش کشیدند مسلمانان چنان دچار اندوه شدند که گویا هرگز قبلاً به مصیبتى گرفتار نشدهاند. چون به حجره رسیدند و امالمؤمنین اجازهى ورود داد، در محل مذکور به خاک سپرده شد و خداوند او را به همجوارى پیامبر ج و ابوبکرس مفتخر گردانید([47]). نویسندهى محترم شیعه، دکتر امیر على در کتاب معروفش «تاریخ عرب و اسلام» در این مورد مىنویسد:
«كانَتْ وَفاةُ عُمَرَ خسارَةً فادِحَةً وَحادِثا كَبيرا لِلإسْلامِ»([48]) «وفات عمر، صدمه و فاجعهى بزرگى براى اسلام بود.»
[همچنین در کتاب دیگرش «روح اسلام» مىنویسد: عمر بعد از اسلام آوردن، یکى از سنگرهاى ایمان شد([49]) و مرگ این مرد بزرگ، به دست یک قاتل، بدون شک فقدانى براى حکومت (اسلامى) بود([50]).] دومین جانشین رسول اللّه ج در بیست و ششم ذى الحجّه سال 23 هجرى قمرى در سن شصت و سه سالگى ضربت خورد و سه روز بعد از سوء قصد درگذشت و در روز شنبه، اوّل محرّم پیکر پاکش به خاک سپرده شده. دورهى خلافت پربارش ده سال و شش ماه و چهار روز بود.
تأثر و اندوه علىس از شهادت عمرس
ابوجحیفه مىگوید: من شاهد بودم که حضرت علىس بعد از شهادت حضرت عمرس آمد و پارچه را از چهرهاش برداشت و گفت: «رحمت خدا بر تو باد اى ابوحفص! به خدا سوگند، اینک بعد از رسول خدا ج جز تو اى عمر کسى باقى نمانده که من از خدا بخواهم نامهى اعمالم مثل نامهى اعمال او باشد»([51]). حضرت علىس هنگام وفات عمرس مىگریست، پرسیدند: به چه جهت این همه گریه مىکنید؟ جواب دادند: «به خاطر رحلت عمر گریه مىکنم، همانا رحلت او شکاف و خلائى در اسلام ایجاد کرد که تا ابد پر نخواهد شد»([52]). [همچنین حضرت علىس در نهجالبلاغه در وصف حضرت عمرس مىفرماید: «چه شخص عجیبى بود! کجىها را راست و بیمارىهاى اجتماعى را مداوا کرد، سنت پیامبر ج را به پا داشت و فتنه و آشوب را به عقب انداخت، پاکدامن و بدون عیب از جهان رفت، نیکویىِ خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت، خداى بزرگ را اطاعت نمود و آن طور که لازم بود از خدا مىترسید. افسوس که او از دنیا کوچ کرد و مردم را در راههاى مختلف باز گذاشت، و حالا نه بىخبران در آن راهها مىتوانند راه یابند و نه هدایت شدگان مىتوانند در آنها یقین داشته باشند»([53]).]
وصف صحابهى کرام و چگونگى تعاون و اختلاف آنها با یکدیگر
قبل از آنکه این فصل را به پایان ببریم مناسب است چند فراز از نوشتههاى دوست دانشمندم، مرحوم دکتر مصطفى السباعى/ را که در مورد توصیف صحابه و بزرگ منشى و اتحاد فکرى و عملى بىنظیر آنان نگاشته است، در اینجا نقل کنم. این گفتار تصویرى است دقیق که با رعایت امانت، با عبارتى شیوا که نشان دهندهى بلاغت عربى است، ارائه شده است. وى مىنویسد:
«تعاون و همکارى آنان با یکدیگر در کارهاى خیر، در بالاترین سطحِ ممکن بود. خیرخواهى آنان نسبت به یکدیگر، از شگفتآورترین نمونههاى خیرخواهى بود. در بیان احکام شرع، اختلاف نظر خود را در باریکترین مسایل با بهترین شیوه، ابراز مىداشتند و در اینباره طرفدارى از حق و حقیقت، شعار آنان بود. اگر امرى را خلاف حق تشخیص مىدادند، هیچگاه دوستى و محافظهکارى، رعایت پست و مقام و فضیلت و موقعیت اشخاص، مانع از آشکار ساختن حق نبود.
مردمى پاکدل و آراسته به تقوا بودند. رکگویى و بىریایى که از صفات یک مرد عرب است، در آنها آشکار بود. در وجودشان نه نفاق و دورویى بود، نه حیلهگرى و کلاهبردارى. انسانهایى بافرهنگ و مؤدّب بودند که در اخلاق و رفتار آنها، خشونت و سنگدلى یافت نمىشد. با یکدیگر به سان برادر حقیقى بودند، تکبر و خودخواهى در وجودشان راه نداشت، در اطاعت امیر، همچون سربازى مطیع و فداکار بودند و سرکشى و نافرمانى نمىکردند، در تشکیل حکومت جدید، قوانین و ضوابط جدید و جامعهى صالح و نوپا بهترین و چیرهدستترین استاد و سازنده بودند و از دقتنظر و دانش وسیع و اندیشهى عمیق بهرهى بسزایى داشتند و تلاشگر و زحمتکش بودند که در راه رسیدن به هدف از هیچ کوششى دریغ نمىکردند»([54]). [مناسب است در اینجا وصف اصحاب را از زبان شیرین حضرت علىس نیز بشنویم؛ ایشان خطاب به سپاهیان خود مىفرمایند:
«من اصحاب محمد ج را دیدهام، در میان شما یکى را نمىبینم که مانند ایشان باشد. اصحاب محمد ج چون شب را با سجده و نماز به پایان مىرساندند، صبح، رنجور و ژولیده موى و غبار آلود بودند، یا پیشانیشان روى سجده بود و یا صورتشان براى گریه روى خاک. از ترس قیامت، مثل آتشِ شعلهور بودند، بر اثر سجدههاى طولانى پیشانىهایشان پینه بسته بود، وقتى نام خدا به میان مىآمد آن قدر گریه مىکردند که دامن آنان تر مىشد و از ترس عذاب و کیفر و امید ثواب و پاداش، مانند درختى که در بادهاى شدید مىلرزد، مىلرزیدند»([55])].
[1]- حضرت عمرس در آن هنگام 52 سال و شش ماه سن داشت و حضرت على بن ابىطالبس سى و پنجمین بهار عمر خود را مىگذراند.
[2]- حضرت ابوبکرس گرچه به لیاقت و شایستگى عمر اطمینان داشت و او را به خوبى مىشناخت، باز هم او را به مقام خلافت انتصاب نکرد، بلکه به خاطر احترام به افکار عمومى، به آراى مردم مراجعه نمود و پس از آنکه از بزرگان مهاجر و انصار نظرخواهى کرد، به جانشینى حضرت عمر وصیت کرد و متن وصیتنامه را در ملاء عام براى مردم خواند و حتى به مسجد رفت و خطاب به مردم چنین گفت: من کسى را از میان بستگان و خویشان خود براى به دست گرفتن زمام رهبرى شما انتخاب نکردهام، بلکه منتخب من عمر است. مردم یک صدا جواب دادند: سمعنا وأطعنا (شنیدیم و اطاعت کردیم). در کتاب اخبار عمر، ص 61 آمده که حضرت على مرتضىس فرمود: ما جز به عمر به کسى دیگر راضى نیستیم. (رجوع شود به کتابهاى شرح زندگانى خلیفه دوم، اثر شبلى و سیماى صادق فاروق اعظم، اثر ملا عبداللّه، و فاروق اعظم، اثر هیکل، و ابن اثیر و ابن جوزى و دیگر کتابهاى تاریخ. نویسنده و حقوقدان معروف شیعه، سید امیرعلى در کتاب روح اسلام مىنویسد: ابوبکر قبل از فوت، عمر را به جانشینى انتخاب کرد و این مطلب را عامهى مردم از جمله اهل بیت محمد ج پذیرفتند. (روح اسلام، ص 123، آستان قدس رضوى، 1366). (مترجم)
[3]- ابن كثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 67.
[4]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 19 ـ 18. ابن اسحاق، فرماندهى ابوعبیده را مربوط به حادثهى محاصرهى دمشق دانسته است. هر کدام که صحیح باشد دلالت بر حساس بودن اوضاع دارد.
[5]- قاضى ابویوسف، کتاب الخراج، ص 87 و تاریخ طبرى، ص 252.
شاید هم در عزل خالد بعضى از تصرفات او که حضرت عمرس راضى نبوده، نیز دخیل بوده است به هر حال جاى هرگونه اجتهاد وجود دارد. در روایات آمده است که حضرت عمرس پس از این ماجرا به همه مسئولان و کارگزاران شهرها نوشت: من خالد را بر اساس هیچ گونه رنجش، اینکه به امانت خیانت کرده باشد، برکنار نکردهام، بلکه برکنارى او به این دلیل است که وجود او موجب ابتلاى مردم شده است و از این بابت نگران شدم که مردم به وجود او اتکا کنند و در عقیدهشان سستى راه یابد؛ بنابراین خواستم مسلمانان در معرض فتنه قرار نگیرند و بدانند که عامل پیروزىها خداوند است. (تاریخ طبرى، ص 2528. براى تحلیل مفصّل این رویداد، به کتاب «خالد بن الولید»، نوشتهى استاد صادق عرجون، چاپ سوم، دارسعودى، 1981 م مراجعه کنید).
[6]- ابن جوزى، سیرة عمر بن الخطاب، ص 86، چاپ مصر، 1331 ه . ق.
[7]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 56 و طبرى، ص 2402.
[8]- همان، ج 7، ص 60.
[9]- بغوى از ابوعثمان النهدى روایت کرده است.
[10]- امیر على، روح اسلام، ص 256 ـ 257، انتشارات آستان قدس رضوى 1366.
[11]- امیر على، تاریخ عرب و اسلام، ص 32، ترجمهى فخر داعى گیلانى، انتشارات گنجینه، چاپ سوم، 1366.
[12]- همان، ص 49 ـ 48، انتشارات گنجینه، چاپ سوم، 1366.
[13]- تعبیر واژهى «امیرالمؤمنین»، «خلیفه» است. (مؤلف)
[14]- ANNALS OF THE EARLY CALIPHATE, 0P. CIT.P.283
[15]- رک: البدایة والنهایة، ج 7؛ تاریخ کامل ابن اثیر، ج 3؛ فتوح البلدان، بلاذرى و کتاب عمر بن خطاب اثر استاد على طنطاوى و ناجى طنطاوى. قوىترین کتاب در این موضوع کتاب «الفاروق» نوشتهى علامه شبلى نعمانى متوفاى 1332 هـ. ش. است که به فارسى نیز ترجمه شده است.
[16]- ابن اثیر، تاریخ الكامل، ج 3، ص 56 ـ 55.
[17]- ابن عبدالبر، الاستیعاب، ص 2015. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ص 2015. صحت این گفتار به اثبات نرسیده است و روایت آن ضعیف است: در سند آن شخصی به نام مؤمل بن إسماعیل وجود دارد که ضعیف است. الاستیعاب (3/1103). به فرض صحت این روایت، دلالت بر این میکند که هیچ عداوتی بین عمر و علی نبوده زیرا هیچ کسی تعریف دشمنش نمیکند و اگر کسی تعریف دشمن خود کند دلالت بر این میکند که انسان بسیار خوب و با انصافی هست که حتی حاضر نیست در حق دشمنانش جفا کند!. ثانیا: اگر فرضا هم درست باشد دلالت بر این میکند که عمر انسان بسیار صادقی هست و بدون واهمه حقیقت را میگوید و به فضل و بزرگواری دیگران اعتراف میکند و این خودش دلالت میکند که خود آن شخص این قدر قوی هست که از ذکر این مسائل واهمه ای ندارد!.
[18]- قاضى نوراللّه شوسترى، مجالس المؤمنین و ابوالقاسم قمى، المسالك شرح الشرایع. (هر دو از دانشمندان معروف شیعه هستند).
[19]- شهرستان نهاوند واقع در جنوب همدان.
[20]- عدهاى از مورّخان مانند بلاذرى در فتوح البلدان این موضوع را آوردهاند، اما عدهاى دیگر تصریح مىدارند که درفش کاویانى، پیش از این، در جنگ قادسیه به دست مسلمانان افتاده بود. (مترجم)
[21]- دینورى، اخبار الطوال، ترجمهى فارسى، ص 168 و کتابهاى دیگر. (مترجم)
[22]- تلخیص از کتابهاى تاریخ.
[23]- نهج البلاغه شرح فیض الاسلام، خطبهى146.
[24]- نهج البلاغه صبحى صالح، خطبهى 134.
[25]- براى تفصیل بیشتر رک: تاریخ کامل، ج 3، ص 402 ـ 399، تاریخ طبرى، ص 2402، یعقوبى، ص 167 و البدایة والنهایة، ج 7، ص 55.
[26]- نام شهرى است در شام، جنوب دمشق.
[27]- اقتباس از کتاب سیرت عمر بن الخطاب، اثر ابن جوزى.
[28]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 60 ـ 59.
[29]- شهرىاست در کنار در،ى احمر در آخرین مرز حجاز و نقطه مرزى شام واقع است (معجمالبلدان، حموى). (مترجم)
[30]- طبرى، تاریخ الامم والملوک، ج 4، ص 204 ـ 203.
[31]- هندى، کنزالعمال، ج 7، ص 105 و الإصابه، ج 1، ص 133.
[32]- ابن حجر، الإصابه، ج 1، ص 106.
[33]- ابویوسف، كتاب الخراج، ص 25 ـ 24، مصر چاپ اول، 1302 هـ. ق.
[34]- ابن سعد، الطبقات الكبرى، بخش خطى.
[35]- امیر على مورخ معروف شیعه مىنویسد: آن زمامدار بزرگ یعنى عمر اعتمادى که در خلافت خود به شخص حضرت على داشت تا این حد بود که هر وقت به خارج سفر مىکرد او را در مدینه کفیل، قائم مقام خودش تعیین مىنمود. (تاریخ عرب و اسلام، ص 54) (مترجم)
[36]- نعمانى؛ شبلى، ترجمهى فارسى الفاروق، ج 2، ص 374 ـ 372، چاپ پاکستان. بحث علمى و کلامى مفصلى در مورد ازدواج حضرت عمر با ام کلثوم در کتاب «آیات بینات» اثر محسن الملک آمده است. براى تفصیل بیشتر به این کتاب، ج 1، ص 164ـ127، چاپ مرزاپور 1987 مراجعه شود.
[37]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 332 ـ 331، مروج الذهب فارسى، ج 2، ص 67، چاپ چهارم، 1370 هـ. ش. و کتاب «شیعه کیست؟ تشیع چیست؟»، تألیف محمد جواد مغنیه، چاپ چهارم، تهران، 1361 هـ. ش. اعلام الورى، طبرسى ص 203، ارشاد مفید، ص 186، تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 213، مقاتل الطالبین ابى الفرج اصفهانى، ص 42، کشف الغمه، اردبیلى ج 2، ص 64 و جلاء العیون، مجلسى، ص 582. همچنین حضرت حسن و حسین و زین العابدین و موسى کاظم فرزندان خود را به نام عمر نامگذارى کردند. به کتابهاى فوق که معروفترین کتابهاى شیعه هستند، مراجعه کنید. (مترجم)
[38]- امامانشیعه از گذاشتن نام دشمن بر فرزندانخود نهىکردهاند و دستور دادهاند که اینچنین نامهارا عوض کنند. (وسایل الشیعه، ج 15، ص 123 و تولى و تبرى، ص 56 نوشتهى هیات تحریریه موسسهى در راه حق) (مترجم)
[39]- ابن كثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 74.
[40]- براى تفصیل بیشتر مراجعه کنید به رسالهى دیگر مؤلّف «القرن الخامس عشر الهجرى الجدید فى ضوء التاریخ والواقع» ص 10ـ7، چاپ ندوة العلماء هند.
[41]- ذمّى: فرد غیرمسلمان که در سایهى دولت اسلامى زندگى مىکند.
[42]- در اغلب روایات دو درهم آمده است. ر.ک: البدایة و النهایة، ج 7، ص 137، ابناثیر، الکامل، ج 3، ص 49 و طبرى، ج 5، ص 2026. (مترجم)
[43]- در روایات آمده است که خنجر او دو سر داشت و دستگیرهاش در وسط بود و هر دو سر آن دو لبه بودند. ر.ک: طبرى، حوادث سال 23، بحث مقتل عمر. در کتاب «الفتوحات الاسلامیه» جلد دوم آمده است: «خنجرا له رأسان محدّد الطرفين نصابه فى وسطه». (مترجم)
[44]- لباس کلاه دار از قبیل جبه و عبا و بارانى و غیره. (مترجم)
[45]- ابن سعد، طبقات، ج 1، ص 253 ـ 252 و کتابهاى دیگر تاریخ.
[46]- ابن اثیر، اسد الغابه، ج 4، ص 47.
[47]- ابن سعد، الطبقات، ج 1، ص 244.
[48]- A SHORT HISTORY OF THE SARACENS.P.P 43-44
معلم پطرس بستانى، نویسندهى مسیحى مىنویسد: علت شهادت عمر آن نیست که عموم مورخان نوشتهاند، بلکه غیر مسلمانان این غلام را به قتل وى گماشته بودند، به گمان این که بعد از مرگ وى قدرت اسلام تضعیف مىشود و حکومت اسلام پایان مىیابد. (دائرة المعارف، ج 2، ص 230 در شرح زندگى ابولؤلؤ).
[49]- امیر على، روح اسلام، ص 46، انتشارات آستان قدس، 1366 هـ. ش.
[50]- همان منبع، ص 259. عبارت داخل کروشه از سوى مترجم افزوده شده است.
[51]- مسند امام احمد بن حنبل، مسند على ابن ابىطالبس.
[52]- سید احمد زینى دحلان، الفتوحات الإسلامیه، ج 2، ص 429، چاپ دوم، 1311 ه . ق.، مکهى مکرّمه.
[53]- نهج البلاغه شرح فیض الإسلام، ص 72، خطبهى 219 و شرح مصطفى زمانى، ص 551، خطبهى 221، صبحى صالح. عبارت داخل کروشه از سوى مترجم افزوده شده است.
[54]- مصطفى السباعى، السنة ومكانتها فى التشریع الإسلامى، ص 147.
[55]- نهج البلاغه شرح فیض الإسلام و صبحى صالح، خطبهى 96 و همچنین به خطبهى شماره: 120 مراجعه شود. (افزودهى مترجم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر