توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۳۹۹ آذر ۸, شنبه

بخش نهم: حسن و حسین سروران جوانان بهشت

 

بخش نهم:
حسن و حسین
ب سروران جوانان بهشت

حسن بن على بن ابى‏طالبس ـ اهمیت و تأثیر روانى پیشگویى پیامبر ج در حقّ حسنس ـ خلافت حسنس و صلح با امیر معاویهس ـ شهادت حضرت حسنس ـ موضع صحیح حضرت حسنس ـ حسین بن علىس ـ حکومت یزید ـ سیره و اخلاق یزید ـ فاجعه‏ى کربلا ـ دعوت اهل عراق از حسینس و فرستادن مسلم به کوفه ـ رفتار کوفیان با مسلم ـ پیام مسلم به حسینس ـ حسین بن علىس در راه کوفه ـ در میدان کربلا ـ در حضور یزید - واقعه‏ى حرّه و مرگ یزید ـ فاجعه‏ى کربلا از دیدگاه علماى اهل سنّت ـ فعالیت براى تغییر نظام فاسد و ارزش آن.


حسن و حسينب سروران جوانان بهشت

حسن بن على بن ابى‏طالبس

حسن بن على، فرزند فاطمه‏ى زهرا دختر و ریحانه‏ى رسول اللّه‏ ج و مشابه‏ترین فرد از نظر شکل و صورت با آن حضرت ج بود. حسن طبق روایات صحیح در نیمه‏ى شعبان سال سوّم هجرى متولّد شد و بعضى گفته‏اند در رمضان به دنیا آمد.

رسول اللّه‏ ج بسیار او را دوست داشت و آن گاه که کودک بود پیامبر اسلام ج گاهى لب و صورت او را مى‏بوسید و گاهى زبان او را در دهان گرفته مى‏مکید و گاهى در آغوش مى‏گرفت و بر سینه‏ى خود مى‏گذاشت و با او بازى مى‏کرد. گاهى پیامبر ج در سجده مى‏بود او مى‏آمد و بر پشت آن حضرت سوار مى‏شد، ایشان سجده را طولانى مى‏فرمود و گاهى او را با خود بالاى منبر مى‏برد([1]). زهرى به نقل از انس مى‏گوید که حسنس از همه بیشتر در شکل و صورت با رسول اللّه‏ ج مشابه بود([2]). هانى از حضرت على نقل مى‏کند که فرمود: حسن از سر تا سینه با رسول اللّه‏ ج مشابهت دارد و حسین از سینه تا قدم([3]). حضرت علىس فرزندش، حسن را فوق العاده مورد احترام و اکرام قرار مى‏داد، یک روز به او گفت: آیا براى مردم سخنرانى نمى‏کنى تا من بشنوم؟ گفت: نمى‏توانم جلوى شما سخن بگویم. روزى على در گوشه‏اى از مسجد طورى نشست که حسن او را نبیند، آنگاه حسن براى مردم سخنرانى مفصّل و بلیغى ایراد کرد، وقتى خطبه را به پایان رسانید، علىس فرمود: نسلى است که از یکدیگر پیدا شده‏اند؛([4])

﴿ذُرِّيَّةَۢ بَعۡضُهَا مِنۢ بَعۡضٖۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ٣٤ [آل عمران: 34].

حسن بیشتر اوقات ساکت و خاموش بود و هرگاه لب به سخن مى‏گشود، بر همه‏ى سخنوران چیره مى‏گشت، در مهمانى‏ها شرکت نمى‏کرد، در امور دیگران دخالت نمى‏کرد ولى اگر کسى به او مراجعه مى‏کرد، مسایل را برایش کاملا توضیح مى‏داد([5]). سه بار همه‏ى دارایى خود را در راه خدا توزیع کرد، همواره صدقه مى‏داد و بیست و پنج بار پیاده به حج بیت اللّه‏ رفت در حالى که حیوان قربانى را هم همراه خود مى‏برد([6]). هرگاه حسن و حسینب بر اسب سوار مى‏شدند ابن عبّاسب رکاب را نگه مى‏داشت و این را براى خود مایه‏ى شرف مى‏دانست. هرگاه به طواف بیت اللّه‏ مى‏رفتند، مردم براى سلام و مصافحه، پروانه‏وار روى مى‏آوردند تا جایى که بیم آن بود که زیر دست و پاى مردم آسیب ببینند([7]). از حذیفه به طور مرفوع روایت شده که حسن و حسینب، سرور جوانان بهشت خواهند بود، این روایت به طرق متعدد نقل شده است. همچنین از على، جابر، بُریده و ابوسعید در این باب مطالبى روایت شده است.

در صحیح بخارى به نقل از ابى‏بکره آمده است که: رسول خدا ج را بالاى منبر دیدم، در حالى که حسن بن علىب با ایشان بود، ایشان گاهى به طرف حاضران متوجّه مى‏شد و گاهى به سوى حسن نگاه مى‏کرد و مى‏فرمود: این فرزند من سرورى است که امیدوارم خداوند به وسیله‏ى او بین دو گروه از مسلمانان صلح برقرار کند([8]). امام احمدبن حنبل از هاشم بن قاسم از مبارک بن فضاله از حسن بن ابى الحسن از ابوبکره نقل مى‏کند که روزى رسول اللّه‏ ج مشغول نماز بود، حسن بن علىب چند بار مى‏آمد و بر پشت آن حضرت سوار مى‏شد، مردم به ایشان گفتند: با این بچّه رفتارى دارید که ندیده‏ایم با دیگران چنین رفتار کنید؟ آن حضرت در جواب فرمود: «این فرزندم آقایى است که خداوند به وسیله‏ى او بین دو گروه از مسلمانان صلح و آشتى برقرار خواهد کرد»([9]). در روایتى دیگر آمده که آن حضرت فرمودند: «امیدوارم خداوند او را طول عمر عنایت کند تا بین دو گروه بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد کند»، گروهى از صحابه این حدیث را روایت کرده‏اند([10]). ابن عبّاس مى‏گوید:

«روزى حضرت رسول ج حسن بن علىب را بر دوش خود گرفته بود، مردى گفت: چه سوارى خوبى دارى اى پسر! پیامبر فرمود: آرى سوار هم چه سوار خوبى است»!([11]) این نکته نیز قابل ذکر است که حسن و حسینب از سلحشوران بزرگ اسلام بودند.

نُعیم مى‏گوید:

ابوهریرهس به من گفت: هرگاه حسن را مى‏بینم اشک از چشمانم جارى مى‏گردد؛ زیرا روزى حسن با سرعت مى‏دوید تا در دامان پیامبر نشست و محاسن پیامبر را گرفت و در دهان آن حضرت داخل کرد و رسول اللّه‏ ج دهانش را باز کرد و سپس بر دهان حسن بوسه زد و فرمود: «خدایا! من این پسر را دوست دارم، تو نیز او را دوست بدار! سه بار این دعا را تکرار کرد»([12]). ابن عساکر مى‏گوید:

«روزى حضرت حسنس از باغ‏هاى مدینه مى‏گذشت، یک غلام حبشى را دید که نانى در دست دارد و لقمه‏اى خودش مى‏خورد و یک لقمه به سگش مى‏دهد. به همین ترتیب نان را بین خود و سگ به دو قسمت تقسیم کرد، حضرت حسنس از او پرسید: چه چیزى موجب شد تا سهم خودت را با سهم سگ مساوى کردى و خودت بیشتر نخوردى؟ گفت: وقتى به چشمان او نگاه مى‏کردم خجالت کشیدم که سهم او را کم‏تر کنم، حسن گفت: تو غلام چه کسى هستى؟ گفت: غلام اَبّان بن عثمان، پرسید: این باغ مال کیست؟ گفت: مال ابّان، آنگاه حضرت حسن فرمود: تو را به خدا سوگند مى‏دهم تا من برمى‏گردم همین جا بمانى، این را گفت و پیش ابّان رفت و آن غلام را به همراه باغ خرید و سپس نزد غلام برگشت و به او گفت: من تو را خریدم. غلام بلند شد و گفت: سرورم! تعهد مى‏کنم که از فرمان خدا و رسول و دستور شما اطاعت کنم، حضرت حسن فرمود: باغ را هم خریدم، اینک تو به خاطر رضاى خدا آزادى و این باغ را هم به تو بخشیدم([13]).

اهمیت و تأثیر روانى پیشگویى پیامبر ج در حقّ حسنس

خبر دادن پیامبر ج از این که حضرت حسنس روزى بین دو فرقه‏ى بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد مى‏کند، تنها یک خبر و پیشگویى محض نبود که حسنس و مسلمانان آن را بشنوند و مانند سایر پیشگویى‏ها آن را باور کنند بلکه براى حضرت حسنس یک راهنمایى و برنامه‏ى زندگى و خط سیرى بود که در مسیر زندگى، آن را سرلوحه‏ى جهت‏گیرى‏ها و گرایش‏ها و تصرّفات خود قرار دهد. حتما این جمله در اعماق قلبش فرود آمده و بر تمام وجودش مستولى گشته و با خون و گوشتش در آمیخته بوده و آن را یک سفارش و وصیت از جانب پیامبر ج تلقى کرده است. به یقین چون این جمله را از رسول اکرم ج ـ که هم پیامبر و هم پدر بزرگ او بود ـ شنیده و دانسته است که همین عامل، موجب شده تا پیامبر ج این همه با او محبّت و احترام داشته باشد و چون آثار خوشحالى را در چهره‏ى پیامبر ج و نور امید را در چشمان ایشان مشاهده کرده است، لابُدّ به این پیشگویى به عنوان نمونه‏ى کامل و آرمان بزرگ زندگى‏اش، محکم چنگ زده است.

آرى، تأثیر این پیشگویى در تمام مراحل زندگى وى ظاهر و نمایان بوده است، حتى در گفت و گو با پدر بزرگوارش که از موهبت‏ها و امتیازهاى منحصر به فرد برخوردار بود و به عنوان یک فرزند نیک که از آداب فرزندى و شایستگى‏هاى پدر بزرگوارش آگاهى داشت، وى را از دل و جان دوست مى‏داشت و مورد احترام قرار مى‏داد، آرى! به این پدر بزرگوار و محبوب (پس از شهادت حضرت عثمانس) پیشنهاد مى‏کند که از مدینه خارج شود و از مردم کناره‏گیرى کند تا عرب سر عقل آیند و خود به سراغ او بروند. روایت شده است که به او گفت: «اگر در هر نقطه‏اى خود را مخفى کنى آخر تو را پیدا کرده و با تو بیعت خواهند کرد، بدون این که خودت را براى بیعت عرضه کنى.» همچنین هنگامى که حضرت علىس عازم جنگ با شامیان بود و از مدینه به قصد جنگ خارج شد، حسنس نزد او رفت و چنین گفت: «پدرم! از این تصمیم خود منصرف شو؛ زیرا این عمل موجب ریختن خون مسلمانان و ایجاد اختلاف بین آن‌ها خواهد شد»([14]). ظاهر است فرزندى که با پدر خود این گونه سخن مى‏گوید، پیشگویى و دعاى پیامبر ج در وجود او تأثیر کرده است.

اما حضرت علىس پیشنهاد حسنس را نپذیرفت؛ زیرا او نمى‏توانست بى‏تفاوت باشد و به تکلیف شرعى خود عمل نکند؛ چون او موظّف بود که امر به معروف و نهى از منکر کند و بکوشد تا آب را به جوى بازگرداند و حق را به حقدار بدهد. هر کس نظرگاهى دارد که بدان سو رو مى آورد؛﴿وَلِكُلّٖ وِجۡهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَاۖ [البقرة: 148].

خلافت حضرت حسنس و صلح با معاویهس

هنگامى که حضرت علىس به دست ابن ملجم ضربت خورد، مردم به او گفتند: اى امیر مؤمنان! آیا کسى را براى خلافت تعیین نمى‏کنى؟ گفت: نه، همانطور که پیامبر خدا ج شما را به خودتان واگذاشت (و جانشینى تعیین نکرد) من نیز شما را به خود وامى‏گذارم، اگر خدا به شما اراده‏ى خیرى داشته باشد، شما را به انتخاب بهترین شما متّفق مى‏گرداند، همان طور که بعد از رسول اللّه‏ بر بهترینتان متّفق گردانید([15]). اما مردم کوفه در همان روز که علىس مورد ضربت قرار گرفت با حسنس بیعت کردند؛ یعنى در روز جمعه هفدهم رمضان سال چهلم هجرى([16]). حافظ ابن کثیر مى‏گوید:

«چون علىس در گذشت (و با حسنس بیعت شد)، قیس بن سعد بن عباده به حضرت حسنس پیشنهاد و اصرار کرد که با اهل شام بجنگند، حضرت حسنس اراده نداشت که با کسى بجنگد، اما با اصرار، او را وادار کردند. جمعیت بسیار بزرگ و بى‏سابقه‏اى گرد آمدند، آنگاه حضرت حسنس قیس بن عباده را به فرماندهى دوازده هزار سرباز منصوب کرد و پیش فرستاد. سپس خود نیز با باقى‏مانده‏ى لشکر به دنبال او به قصد جنگ با معاویهس و اهل شام حرکت کرد، وقتى از مدائن گذشت، توقف کرد و مقدمة الجیش را جلوى خود قرار داد.

در همین هنگام که او خارج از مدائن اردو زده بود، ناگاه کسى ندا در داد که قیس بن عباده کشته شد، با شنیدن این خبر لشکریان به جان هم افتادند و وسایل یکدیگر را به غارت بردند، حتّى خیمه‏ى حضرت حسنس و اثاث او را نیز به یغما بردند و فرشى را که روى آن نشسته بود از زیر پایش بیرون آوردند و با خنجر به او زخم زدند، ولى سطحى بود. لذا به شدّت از آنان متنفر شد و با حالت مجروحى بر اسب خود سوار شد و در کاخ سفید مدائن فرود آمد. هنگامى که لشکریان به قصر استقرار یافتند، مختار بن ابى عبید (قَبَّحَهُ اللّه‏ُ) به عمویش، سعد بن مسعود که استاندار مدائن بود گفت: آیا مى‏خواهى به ثروت و عزّت دست‏یابى؟ گفت: چگونه؟ مختار گفت: حسن بن على را دستگیر کن و نزد امیر معاویه بفرست، سعد گفت: خدا تو را رسوا کند! این چه سخن زشتى است که مى‏گویى، آیا به فرزند دختر رسول اللّه‏ ج خیانت کنم؟»([17]) ابن کثیر مى‏گوید:

«اهل عراق حسن بن علىب را برگزیدند تا به وسیله‏ى او با اهل شام بجنگند، اما به هدف خود نرسیدند، و در این باره خودشان مقصر بودند؛ زیرا نظرات متفاوتى داشتند و از رهبران خود اطاعت نمى‏کردند. اگر مى‏فهمیدند که خداوند چه نعمت بزرگى به آنان داده و به شرف افتخار بیعت با سبطِ رسول اللّه‏ ج و سرور مؤمنان و یکى از دانشمندان صحابه نایل آمده‏اند، قدر آن را مى‏دانستند»([18]). حضرت حسنس وقتى دید که لشکرش پراکنده شده است، از آنان بیزار و مأیوس شد و نامه‏اى به معاویه بن ابى‏سفیانس ـ که با سپاهى از شام خارج شده و به «مَسکن»([19]) رسیده بود ـ نوشت. در این نامه پیشنهاد صلح داده و شرایطى ذکر کرده بود که اگر او قبول کند، از امارت دست‏بردار شود و آن را به معاویه بسپارد، تا بدین وسیله از ریختن خون مسلمانان جلوگیرى شود. سرانجام با هم به توافق رسیدند و به امارت معاویهس اتفاق شد([20]). ابن کثیر مى‏گوید:

«رسول اللّه‏ ج فرموده است: «خلافت بعد از من سى سال خواهد بود، بعد از آن نوبت پادشاهى مى‏رسد»، با خلافت حسن بن على سى سال تکمیل مى‏شود؛ زیرا وى در ربیع الاول سال چهل و یک هجرى از خلافت کناره‏گیرى و با معاویه صلح کرد و از وفات رسول اللّه‏ ج تا آن روز سى سال کامل گذشته بود»([21]). حضرت حسنس بعد از صلح، به تقاضاى حضرت معاویهس خطبه‏اى ایراد فرمود و بعد از ثناى پروردگار و درود بر پیامبر ج گفت:

«اى مردم! خدا شما را به وسیله‏ى نخستین ما (حضرت محمّد) هدایت کرد و خون شما را به وسیله‏ى آخرین ما (یعنى خودش) حفظ کرد. این کار (خلافت) مدّتى دارد و دنیا دست به دست مى‏گردد. من نمى‏دانم شاید این براى شما آزمایش است و تا مدّتى برخوردار شوید. «وَإنْ أدْرى لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إلى حينٍ»([22]). آنگاه ضمن سخن خود گفت: من با امیر معاویه بیعت کرده‏ام، شما نیز مطیع او باشید([23]). مردى به نام ابوعامر خطاب به حضرت حسنس گفت: «اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا مُذِلَّ المُؤْمِنينَ»؛ (سلام بر تو اى خوارکننده مؤمنان!)؛ آن حضرت فرمود: اى ابوعامر! چنین مگو، من مؤمنان را خوار نکـردم، اما نخواسـتم آن‌ها را براى کسـب قدرت به کشـتن بدهم([24]). ابن کثیر مى‏گوید:

«چون بر بیعت معاویهس توافق و اجتماع شد، حسن بن علىب به اتّفاق برادرش، حسینس و بقیه‏ى برادران و پسر عمویش، عبداللّه‏ بن جعفر سرزمین عراق را ترک گفتند و به شهر مدینه رفتند. در بین راه ساکنان آبادى‏هایى که طرفدار او بودند او را به خاطر صلح ملامت مى‏کردند، اما ایشان با سعه‏ى صدر و بردبارى خویش گفته‏ى آنان را به دل راه نمى‏داد و از این بابت نمى‏رنجید و از کار خود اظهار پشیمانى نمى‏کرد، بلکه بسیار خرسند بود، گرچه براى عدّه‏اى از یاران و خویشان وى ناگوار بود، و تا امروز نیز عدّه‏اى او را ملامت مى‏کنند، اما حق این است که باید از این عمل ارزشمند و سنّت او پیروى کرد و او را به خاطر حفظ جان مسلمانان ستود، همان گونه که رسول اللّه‏ ج او را مورد ستایش قرار داده بود»([25]). یاران حضرت حسنس به او مى‏گفتند: «يا عار المؤمنين» (اى کسى که باعث ننگ و عار مؤمنان شدى!)، او در جواب مى‏گفت: «العارُ خَيْرٌ مِنَ النّارِ» (عار از آتش بهتر است)؛ یعنى این ملامت و نکوهش از سوختن در آتش دوزخ به خاطر ریختن خون مسلمانان بهتر است.

ابوداود طیالسى از زهیربن نفیر حضرمى و او از پدرش نقل مى‏کند که گفت:

«به حسن بن علىب گفتم: مردم مى‏گویند خواهان خلافت هستى؟ حسن فرمود: سرها و جمجمه‏هاى عرب در دست من بود، با هر که من صلح مى‏کردم آن‌ها هم صلح مى‏کردند و با هر که مى‏جنگیدم آنان نیز مى‏جنگیدند، ولى من خلافت را به خاطر رضاى خدا ترک گفتم. آیا اکنون بار دیگر در اطراف حجاز این مسأله را دامن مى‏زنم؟([26]) یک بار گفت: ترسیدم از این که روز قیامت هفتاد یا هشتاد هزار نفر یا کمتر و بیشتر در حالى نزد خداوند حاضر شوند که از رگ‏هاى گردن‏شان خون مى‏چکـد و همه به پیشگاه خـدا شکایت کنند که چـرا خون‏شـان ریخته شـده است؟»([27])

وفات حضرت حسنس

حضرت حسنس مسموم گردید و همین چیز سبب وفاتش شد. عمیر بن اسحاق مى‏گوید: من به اتّفاق مردى از قریش، نزد حسن بن علىب رفتم، او آخرین ساعات عمر خود را مى‏گذرانید، برادرش، حسینس بر بالینش نشست و گفت: اى برادر! چه کسى تو را مسموم کرده است؟ گفت: مى‏خواهى او را بکشى؟ حسین گفت: آرى، گفت: اگر مسموم‏کننده‏ى من کسى است که من گمان مى‏کنم، پس خدا سخت‏تر و شدیدتر عذاب مى‏کند و اگر او نیست، نمى‏خواهم به خاطر من فرد بى‏گناهى کشته شود([28]). حضور مردم در تشییع جنازه‏ى او به قدرى بود که در قبرستان بقیع جاى خالى وجود نداشت. واقدى به نقل از ثعلبه بن ابى مالک مى‏گوید: در تشییع جنازه‏ى حسن بن علىب حاضر بودم، جمعیت تشییع‏کنندگان به قدرى زیاد بود که اگر سوزنى انداخته مى‏شد بالاى سر کسى مى‏افتاد([29]). حضرت حسنس طبق صحیح‏ترین روایات، در سن چهل و هفت سالگى([30]) در پنجم ماه ربیع الاوّل سال پنجاه هجرى دار فانى را وداع گفت. ابوجعفر مى‏گوید: به مناسبت رحلت حضرت حسنس تا یک هفته بازارها تعطیل بود([31]). حسنس پس از شهادت علىس در ماه رمضان سال چهلم هجرى خلیفه‏ى مسلمانان شد و با امیر معاویهس در ماه ربیع الاوّل سال چهل و یک صلح نمود. سال صلح او با معاویه «عام الجماعة» نامیده مى‏شود. خلافت او شش ماه بود و با همین شش ماه دوره‏ى سى ساله‏ى خلافت (نبوى) به پایان رسید([32]).

موضعِ صحیح حضرت حسنس

صلح حضرت حسنس با معاویهس و واگذارى خلافت به او بسیار به موقع و به جا بود، همان گونه که موضعگیرى حسینس در برابر یزید، صحیح و به جا بود؛ زیرا محیط، اوضاع و شرایط و زمان و مکانى که حوادث پیش مى‏آید، داراى درجه‏ى حرارت و دماى خاصّى هستند که طبقِ همان درجه باید موضعى انتخاب کرد و عکس‏العملى نشان داد، در هر جا ودر هر حال نمى‏توان یک روش را اعمال کرد. همه مى‏دانند که بینِ حضرت معاویهس و فرزندش یزید، از نظر سیره و اخلاق و از نظر رابطه و مصاحبت با پیامبر و از نظر نقش آن‌ها در اسلام، از زمین تا آسمان تفاوت بود.

ادامه‏ى جنگ با معاویهس و مقاومت در برابر او نتیجه‏اى جز خونریزى و ایجاد هرج و مرج در جامعه‏ى نوپاى اسلامى که از یک طرف با اختلافات داخلى و از سوى دیگر با خطرات خارجى مواجه بود، نداشت؛ آن هم با لشکرى بى‏ثبات که با اندک بهانه‏اى مى‏شورید و خیانت مى‏ورزید. حضرت حسنس بیش از هر کسى به طبیعت و نهاد این لشکر عراقى که مدّعى یارى او و پیش از او مدّعى یارى پدرش بودند، آشنایى داشت و به خوبى مى‏دانست که چگونه پدرش را تنها گذاشتند و به جاى استقامت و پایمردى فرار را برقرار ترجیح دادند و به وسیله‏ى آراى گوناگون و سرپیچى از فرمان او دل حضرت علىس را خون کردند و ناچار حضرت علىس در خطبه‏ها و سخنان خود به نکوهش و سرزنش آن‌ها پرداخت([33]).

حسین بن علىب

حسین بن علىب در پنجم شعبان سال چهارم هجرى متولّد شد، رسول اللّه‏ ج او را تحنیک کرد([34]) و برایش دعا فرمود و نامش را حسین گذاشت. همان طور که گفتیم چهره‏ى حضرت حسنس با چهره‏ى رسول اللّه‏ ج مشابه بود و بدن حضرت حسینس با بدن رسول اللّه‏ ج شباهت داشت([35]). حسینس هنگام وفات رسول اکرمج حدود شش سال و نیم عمر داشت؛ زیرا او در ماه شعبان سال چهارم هجرى به دنیا آمد و رحلت رسول اکرم ج در ماه ربیع الاوّل سال یازدهم هجرى واقع شد.

ابوایوب انصارىس مى‏گوید: روزى نزد رسول اللّه‏ ج رفتم، دیدم که حسن و حسینب بر سینه‏ى رسول اللّه‏ ج بازى مى‏کنند، گفتم: یا رسول اللّه‏! این‌ها را دوست دارى؟ فرمود: چرا دوست نداشته باشم، این‌ها دو ریحانه (موجب راحت و شادمانى) من در دنیا هستند([36]). حارث از على (به طور مرفوع) روایت کرده است که پیامبر اسلام ج فرمود: «حسن و حسین سرور جوانان بهشت هستند»([37]). یزید بن ابى زیاد مى‏گوید: یک بار رسول خدا ج صداى گریه‏ى حسین را شنید، به مادرش (فاطمه) گفت: آیا نمى‏دانى که گریه‏ى او مرا ناراحت مى‏کند؟([38]) حضرت حسینس در سپاهى که در سال پنجاه و یک به فرماندهى یزیدبن معاويه به سوى قسطنطنیه اعزام شد، شرکت داشت([39]). حضرت حسینس بسیار نمازگزار و روزه‏دار بود، ایشان بیست بار پیاده به زیارت خانه‏ى خدا رفتند([40]). حسینس بسیار متواضع بود، روزى بر جماعتى از فقرا که پاره نان‏هایى بر زمین گذاشته بودند و مى‏خوردند گذشت و در حالى که بر مرکبى سوار بود به آن‌ها سلام گفت، آنان به او گفتند: اى پسر رسول خدا! بفرمایید! حسین از مرکب خویش فرود آمد و گفت: «إنَّ اللّه‏َ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرينَ» «خدا مستکبران را دوست ندارد»، آنگاه نشست و با آن‌ها مشغول خوردن شد و سپس گفت: شما مرا دعوت کردید، من هم اجابت نمودم، اکنون من شما را براى صرف غذا به خانه‏ى خود دعوت مى‏کنم، آن‌ها دعوت او را پذیرفتند و به منزل وى رفتند([41]). ابن عُیینَه از عبداللّه‏ بن ابى زید نقل مى‏کند که گفت: حسین بن على را زمانى دیدم که موى سر و محاسنش سیاه بود، جز چند تار از محاسنش که سفید بود. عمرو بن عطاء مى‏گوید: حسین را دیدم که مویش را با رنگ مو (وسمه) سیاه کرده بود و موى سر و محاسنش بسیار سیاه بود([42]).

حکومت یزید

امیر معاویهس، حسن بن علىب را ولیعهد و جانشین بعد از خود قرار داده بود، بعضى از کارگزارانش جانشینى یزید را مطرح کردند، اما وى در این باره متردّد بود، تا این که حسن بن علىب از دنیا رفت، آنگاه تصمیمش قطعى گردید و بنا به محبّتى که با او داشت او را اهل ولایت مى‏دانست. یک بار به عبداللّه‏ بن عمرب گفت: از آن ترسیدم که امّت را بدون فرمانروا رها کنم، مانند گله‏اى که زیر باران بدون چوپان سرگردان است([43]). روزى که به دست یزید بیعت شد، او سى و چهار ساله بود([44]). معاویهس در سال 49 هـ. ق. مردم را براى بیعت با یزید فرا خواند، عموم مسلمانان با شناختى که از یزید داشتند، این کار را نمى‏پسندیدند، عده‏اى به یزید گفتند که این کار به صلاح تو نیست، ترک کردن آن بهتر از خواستن آن است. لذا یزید از اراده‏ى خود باز آمد و با پدرش مشورت کرد و هر دو به ترک این امر موافقت کردند([45]). چون سال 56 هـ. ق. فرا رسید، امیر معاویه بار دیگر سامان دادنِ بیعت یزید را آغاز کرد و به تمام شهرستان‏ها پیام داد؛ در نتیجه، همه بیعت کردند، جز عبدالرحمن بن ابى‏بکر، عبداللّه‏ بن عمر، حسین بن على، عبداللّه‏ بن زبیر و ابن عبّاس. امیر معاویهس براى اداى عمره عازم مکه شد، بعد از اداى عمره در راه بازگشت وقتى از مدینه مى‏گذشت، خطبه‏اى ایراد کرد و همه‏ى این افراد در آنجا حضور داشتند. مردم در حضور آنان با یزید بیعت کردند، اما آن‌ها نه مخالفت کردند و نه موافقت خود را اعلام داشتند؛ زیرا مى‏ترسیدند. بدین ترتیب بیعت با یزید در سایر شهرها کامل گردید و از هر جا مردم و گروه‏ها به نزد یزید مى‏آمدند([46]).

سیره و اخلاق یزید

طبرانى مى‏گوید: «یزید در جوانى اهل شراب بود و به شیوه‏ى جوانان عمـل مى‏کرد»([47]). ابن کثیر مى‏گوید:

«یزید خصلت‏هاى خوبى هم داشت؛ مثل سخاوت، بردبارى، فصاحت، شعرگویى، شجاعت و حسن تدبیر در کشوردارى. از جمال و زیبایى نیز برخوردار بود و خوش برخورد بود، از عیوبش این که دنبال خواسته‏هاى نفسانى مى‏رفت، گاهى بعضى از نمازها را ترک مى‏کرد و نمى‏خواند([48]). بیشترین عیبى که متوجه او شده، شراب‏خوارى و شهوت‏پرستى و ارتکاب بعضى از اعمال ناپسند بود([49]). یزید را به «زندیق» و ملحد بودن متّهم نکرده‏اند، بلکه فاسق بوده است([50]). گویند: یزید به موسیقى، باده‏نوشى و شکار، شهرت داشت و به داشتن سگ و غلام علاقه‏مند بود، قوچ و خرس و میمون را به جان هم مى‏انداخت و تماشا مى‏کرد([51]). یزید در سال 25 یا 26 یا 27 هجرى ـ به اختلاف روایات ـ به دنیا آمد و در زمان حیات پدرش براى او بیعت گرفته شد و بعد از وفات پدرش، این بیعت را در رجب سال 60 هجرى تجدید و مؤکد کرد([52]). عمر بن خطابس فرمود:

«به پروردگار کعبه سوگند! که مى‏دانم عرب چه وقت هلاک مى‏شود؛ وقتى که زمامدار آن‌ها کسى باشد که زمان جاهلیت را در نیافته و در اسلام نیز رسوخ و امتیازى نداشته باشد»([53]). ولایت یزید ـ که سیره‏اش ذکر شد ـ حادثه‏اى بود که در عصر اول اسلام و عصرى که متصل با دوره‏ى خلافت راشده بود، قابل تحمل نبود، در آن وقت هنوز بزرگانى از صحابه و تابعین در قید حیات بودند و در میان آنان کسانى بودند که به خلافت و رهبرى مسلمانان سزاوارتر بودند و بهتر مى‏توانستند اهداف و آرمان‏هاى اسلامى را که قرآن بیان فرموده و مقصود تشکیل خلافت هستند تحقق بخشند. بنابراین طبیعى بود که نسبت به این امر، بیش از زمان‏هاى بعدى حساسیت نشان داده شود. اگر این امر در دوره‏هاى بعدى به وقوع مى‏پیوست تا این حد حساسیت و واکنش نشان داده نمى‏شد، چنان که در زمان‏هاى بعدى (عصر اموى و عباسى) در عمل ثابت شد.

فاجعه‏ى کربلا

اگر راهى براى صرف نظر کردن از این حادثه‏ى دلخراش وجود داشت؛ حادثه‏اى که سر هر مسلمان را از شرم پایین مى‏آورد و پیشانى‏اش را عرق‏آلود مى‏کند، ما اصلاً آن را بازگو نمى‏کردیم؛ اما تاریخ همگام با حوادث تلخ و شیرین به سیر خود ادامه مى‏دهد و مورّخ به منظور ثبت وقایع و اتمام سخن ‏خود مجبور است برخلاف خواست قلبى خود به شرح این گونه فاجعه‏ها بپردازد. اینک با پوزش از دل و وجدان خودم و با عرض معذرت به خوانندگان غیورى که فضیلت اهل بیت و خاندان نبوت را مى‏شناسند، به بیان این حادثه مى‏پردازیم:

حضرت حسینس، از بیعت با یزید خوددارى کرد و بر این امر اصرار ورزید و در شهر جدّ بزرگوارش ماند. یزید و کارگزارانش، امتناع وى را بیش از انکار عبداللّه‏ بن عمر، عبدالرحمن بن ابى‏بکر و عبداللّه‏ بن زبیر و دیگران اهمیت دادند؛ زیرا از قرابت او با رسول اللّه‏ ج و تأثیر این قرابت آگاهى داشتند و موضعِ پدرش را در برابر حکومت امیر معاویه پیش نظر داشتند؛ اما باز هم حضرت حسینس نرمش اختیار نکرد و تسلیم نشد و از موضعى که با بصیرت و اطمینان انتخاب کرده بود منحرف نگشت.

دعوت اهل عراق از حسینس و فرستادن مسلم به کوفه

هنگامى که مطالبه‏ى بیعت با یزید شدت گرفت، حضرت حسینس به مکه پناه برد. عراقیان نامه‏هاى زیادى به او نوشتند و او را به عراق دعوت کردند و عده‏اى را با حدود 150 نامه نزد او فرستادند، آنان مى‏گفتند: صدهزار نفر تو را یارى خواهند کرد، هر چه زودتر به سوى ما بشتاب تا به جاى یزید به دست تو بیعت کنیم. در آن هنگام حضرت حسینس پسرعموى خود، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد تا واقعیت کار را برایش گزارش کند و کار بیعت را براى او سامان دهد و نامه‏اى نیز به عراقیان نوشت و به او سپرد.

مسلم وقتى به کوفه رسید، از او استقبال نموده و به دست او براى خلافت حسینس بیعت کردند و سوگند خوردند که او را با جان و مال خود یارى خواهند کرد. ابتدا دوازده هزار نفر بیعت کردند که سپس تعدادشان به هیجده هزار نفر رسید. مسلم به حضرت حسینس نامه نوشت که کار بیعت سامان یافته و زمینه براى آمدن شما فراهم است، لذا خود را به کوفه برسان! حسینس از مکه به قصد کوفه حرکت کرد. در این اثنا، یزید، استاندار کوفه، نعمان بن بشیر را بر کنار کرد، به دلیل این که در برابر حسینس موضعِ ضعیفى اتّخاذ کرده بود و استاندارى کوفه و بصره را به عبیداللّه‏ بن زیاد بن سمیه واگذار کرد([54]).

رفتار کوفیان با مسلم

مسلم بن عقیل بر مرکب خود سوار شد و با رمز مخصوص خود که «یا منصور امّت» بود، مردم را به سوى خود فرا خواند. چهار هزار نفر از کوفه گرد او جمع شدند، عبیداللّه‏ بن زیاد سران قبایل را جمع کرد و قصر را به روى مردم بست، وقتى مسلم با سپاهش به درِ قصر رسیدند، هر یک از سران قبایل که قبلاً با عبیداللّه‏ در قصر بودند به اقوام خود اشاره کردند که مسلم را رها کنید و برگردید و آنان را تهدید کردند. از سوى دیگر ابن زیاد گروهى از سربازان خود را بسیج کرد تا در شهر گشت کنند و مردم را از یارى مسلم بازدارند، مردم او را تنها گذاشتند، زنان مى‏آمدند و فرزندان و برادران خود را از یارى مسلم منصرف مى‏کردند و به خانه باز مى‏گرداندند. مردان به برادران و پسران خود مى‏گفتند: اگر از او جدا نشوید، فردا که لشکر شام از راه مى‏رسد، چه کار مى‏کنید؟

بدین ترتیب مردم، مسلم را تنها گذاشته و از اطراف او پراکنده شدند و جز پانصد نفر کسى باقى نماند، سپس به سیصد نفر رسیدند، سپس کمتر شدند تا آنکه بیش از سى نفر نماند. مسلم نماز مغرب را با آن‌ها خواند و عازم دروازه‏هاى «کنده» شد، در حالى که ده نفر بیشتر با او نبود. سپس این ده نفر هم از دور او پراکنده شدند و خودش تنها ماند، حتى کسى نبود او را راهنمایى کند یا به خانه‏ى خود پناه دهد. تاریکى او را فرا گرفت و او در بین راه سرگردان بود و نمى‏دانست به کجا برود([55]). داستان بى‏یار و مددکار ماندن مسلم توسط کوفیان، طولانى و دردآور است و این خود دلیل آشکارى است بر این امر که خضوع و کرنش در برابر قدرت و مادیات و کسب جاه و منصب جزء طبیعت بشرى و از نقاط ضعف وى به شمار مى‏رود، هر چند این عمل با اصول و ارزش‏ها و الگوها تضاد داشته باشد([56]). سرانجام مسلم به خانه‏اى پناه برد، خانه را محاصره کردند و او را مورد حمله قرار دادند، او نیز شمشیر به کف گرفت و به مبارزه پرداخت، تا سه بار آنان را از خانه بیرون راند، آنگاه از بیرون سنگ پرتاب کردند و خانه را به آتش کشیدند. ناچار از خانه بیرون آمد و به نبرد پرداخت. عبدالرحمن [بن محمد بن اشعث] صاحب منزل، او را امان داد، مسلم خود را تسلیم کرد، آنان او را بر قاطرى سوار کردند و خلع سلاح نمودند، او دیگر قدرتى نداشت، بنابراین به گریه افتاد و دانست که کشته مى‏شود([57]).

پیام مسلم به حسینس

حضرت حسینس همان روز [که مسلم کشته شد] یا یک روز قبل، از مکه خارج شده بود. مسلم از محمّد بن اشعث خواست که کسى را نزد حسین بفرستند تا به وى بگوید که بازگردد و فریب کوفیان را نخورد؛ زیرا آن‌ها همان یاران پدرش بودند که آرزو مى‏کرد با مرگ یا کشته شدن از دستشان رهایى یابد و به او بگوید که اهل کوفه به او دروغ گفته‏اند و به من نیز خیانت کرده‏اند. فرستاده‏ى اشعث، حسین را در محل «زباله» (که مسافت چهار روز راه با کوفه فاصله داشت) ملاقات کرد و پیام مسلم را به او رسانید، اما حسین باور نکرد و گفت: «هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، هر بلایى که بر سر ما بیاید آن را در حقّ خود موجب اجر و پاداش و در حقّ فرمانروایان موجب تباهى مى‏شماریم»([58]). مسلم را پس از دستگیرى نزد ابن زیاد بردند، سخنان تند و تیزى بین آن‌ها در گرفت. سپس ابن زیاد فرمان داد تا او را بالاى کاخ ببرند، در حالى که او را مى‏بردند تکبیر مى‏گفت و ستایش و سپاس خدا را به جاى مى‏آورد و آمرزش مى‏خواست. مردى به نام بکیر بن عمران گردنش را زد و سرش را از بالاى کاخ به زمین پرتاب کرد و آنگاه پیکرش را به دنبال سرش فرو افکند([59]).

* * *

هنگامى‏که مردم از قصد حسین براى‏ رفتن به کوفه مطّلع شدند، نسبت‏به آینده‏ى‏او نگران شدند و او را از این کار بازداشتند. دوستان و اهل رأى نظر دادند که نباید به عراق برود؛ عبداللّه‏ بن عباسب گفت: عراقیان مردمى مکارند، فریب آن‌ها را مخور! تو همین جا بمان و به مردم عراق بنویس که حاکم خود را بیرون کنند، اگر چنین کردند نزد آن‌ها برو! حسینس گفت: اى پسر عمو! به خدا سوگند! مى‏دانم که تو خیرخواه من هستى اما من تصمیم دارم به سوى آن‌ها حرکت کنم. ابن عباس گفت: اگر حتماً مى‏روى پس زن و فرزندت را همراه مبر، به خدا! مى‏ترسم که تو را نیز مانند عثمان که زن و فرزندش ناظر قتل او بودند، بکشند([60]). عبداللّه‏ بن عمرب نیز به نزد وى رفت و خواست که او را از رفتن به کوفه منصرف کند، چون حسین خوددارى ورزید او را در آغوش گرفت و با چشم گریان گفت: «اى کسى که کشته خواهى شد! تو را به خدا مى‏سپارم.» عبداللّه‏ بن زبیر نیز او را از رفتن باز داشت، حسین گفت: «خبر پیمان بیعت چهل هزار نفر به من رسیده که همگى سوگند یاد کرده‏اند که مرا یارى خواهند کرد»([61]). ابوسعید خدرى، جابر بن عبداللّه‏ و سعید بن مسیب نیز از او خواستند که به کوفه نرود، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد([62]). حضرت حسین در بین راه، با «فرزدق» (شاعر معروف) ملاقات کرد و احوال مردم عراق را از او پرسید، فرزدق گفت: اى فرزند رسول خدا! دل‏هاى مردم با توست، ولى شمشیرها علیه توست و پیروزى هم با خداست([63]).

 

حسین بن علىس در راه کوفه

حضرت حسینس همراه با اهل بیت خود و شصت نفر از اهل کوفه که او را همراهى مى‏کردند از مکه خارج شد و به سوى کوفه رهسپار شد، در حالى که از سرنوشت مسلم و رویدادهاى کوفه آگاهى نداشت. در بین راه (در محلى به نام زدود) از قتل مسلم و هانى بن عروه اطّلاع یافت، آنگاه بارها «إنا للّه‏ و إنا إلیه راجعون» را مى‏خواند. مردم گفتند: حال که چنین است خود را به کشتن مده، فرمود: «زندگى بعد از آن‌ها فایده‏اى ندارد.» وقتى به محل حاجز رسید، گفت: «شیعیان ما دست از یارى ما کشیده‏اند، هر کس دوست دارد از همین جا برگردد و هیچ گونه ملامت و سرزنش نمى‏شود.» با شنیدن این سخن، عده‏اى از همراهانش پراکنده شدند (این‌ها بادیه نشینانى بودند که در بین راه به او پیوسته بودند) و کسى جز یاران او که از مکه با او همراه بودند باقى نماند([64]). ابن زیاد سپاهى به فرماندهى حرّبن یزید تمیمى به سوى حسین فرستاد (حرّ در محلى به نام ذوحم به حضرت حسینس رسید ـ م). حضرت حسینس نماز ظهر را با آنان خواند و هر گروه به جاى خود بازگشتند. بعد از اداى نماز عصر، حسینس دو کیسه‏ى انباشته از نامه بیرون آورد و در برابر ایشان بر زمین ریخت و تعدادى از آن‌ها را خواند و سبب آمدن خود را توضیح داد، حرّ گفت: ما از این کسانى نیستیم که براى تو نامه نوشته‏اند،[(ما براى جنگ با شما نیامده‏ایم، فقط مأموریت داریم تا رسیدن به نزد ابن زیاد شما را همراهى کنیم. حضرت حسینس فرمود: مرگ از این کار آسان‏تر است([65]).] سپس از حسینس دورى گزید، او نیز با یاران خود به گوشه‏اى رفت. در این هنگام جمعى از مردم کوفه به نزد حسینس آمدند، از آنان احوال مردم آنجا را جویا شد. مجمّع بن عبیداللّه‏ عامرى گفت: «سران و بزرگان مردم رشوه‏هاى بزرگ دریافت کرده‏اند و کیسه‏هاى شان پر شده است و همگى علیه تو همداستانند، اما بقیه‏ى مردم، دل‏هاى شان به هواى تو پر مى‏زند، ولى فردا شمشیرشان به کشتن تو از نیام بر مى‏آید»([66]). هنگامى که حضرت حسینس به محل «نینوا» (نزدیک کربلا) رسید، پیک ابن زیاد نامه‏اى براى حرّ آورد که به او فرمان داده بود که حضرت حسینس را از راه بیابانى، آرام آرام به سوى عراق هدایت کند، تا سپاه او در رسد. روز بعد (دوم محرم سال 61 هـ. ق.) عمر بن سعد با لشکرش از راه رسید، حسینس به او گفت: من از تو یکى از این سه چیز را مى‏خواهم؛ یا مرا بگذار تا از همان راهى که آمده‏ام برگردم، یا اینکه نزد یزید بروم و دست در دست او قرار دهم تا او چه کند، یا اینکه راهم را به سوى تُرک‏ها باز گذار تا با آن‌ها بجنگم و کشته شوم. عمر بن سعد خواسته‏هاى وى را به اطلاع ابن زیاد رسانید، ابن زیاد خواسته‏ى او را پذیرفت و تصمیم گرفت که او را نزد یزید حاضر کند، اما شَمِربن ذى الجوشن مخالفت کرد و گفت: باید او به فرمان تو تن در دهد، زیاد به عمر بن سعد همین چیز را ابلاغ کرد، حسینس گفت: «سوگند به خدا که این کار را نخواهم کرد.»

عمربن سعد جنگ با حسینس را به تأخیر انداخت و وقت گذرانى کرد. زیاد، شَمِربن ذى الجوشن را به سوى او فرستاد و به او گفت: نزد عمر برو، اگر او پیشروى کرد همراه او بجنگ وگرنه گردنش را بزن و خود به جاى او فرمانده باش! حدود سى نفر از همراهان ابن سعد که از اعیان کوفه بودند، وقتى دیدند که هیچ یک از خواسته‏هاى حسین پذیرفته نشد، گفتند: فرزند رسول اللّه‏ ج سه پیشنهاد عرضه کرد و شما یکى از آن‌ها را هم نپذیرفتید، همراهى با شما جایز نیست. سپس به حسین پیوستند و همراه او جنگیدند([67]).

در میدان کربلا

هنگامى که حضرت حسینس به کربلا رسید، پرسید: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: «آرى، کرب (غم) و بلا». ابن زیاد به ابن سعد فرمان داد تا آب را به روى حضرت حسینس ببندند، حضرت حسینس به یارانش در حالى که شمشیرهاى خود را حمایل کرده بودند گفت: آب بردارید و اسب‏هاى خود و اسب‏هاى دشمن را سیراب کنید. و نماز ظهر را با آنان خواند([68]). ابن سعد، شَمِر بن ذى الجوشن را به فرماندهى پیاده نظام منصوب کرد، شب پنجشنبه نهم محرم، به حسین و یارانش تاختند. حسین در آن شب به اهل بیتش سفارش‏هایى کرد و براى یارانش خطبه‏اى ایراد نمود و گفت: «شما اختیار دارید بروید و مرا تنها بگذارید؛ زیرا دشمن مرا مى‏خواهد.» برادران، پسران و برادرزادگان وى گفتند: «خدا هرگز روزى را نیاورد که پس از تو زنده بمانیم.» فرزندان عقیل گفتند: «خود و اموال و خویشان خود را فدایت خواهیم کرد تا به سرنوشت تو دچار شویم خدا زندگى را پس از تو براى ما تلخ و ناگوار بگرداند!»([69]) حضرت حسینس روز جمعه و بنا به روایتى روز شنبه دهم محرم، نماز صبح را با یاران خود که سى و دو سوار و چهل پیاده بودند، خواند و سپس بر اسب خود سوار شد و قرآن را پیش روى خود قرار داد. پسرش، على بن حسین (زین العابدین) نیز که ضعیف و بیمار بود، در جنگ شرکت کرد. حسین نزدیک سپاه دشمن رفت و آن‌ها را از نسب، مقام و مرتبت و فضایل خویش آگاه ساخت و گفت: «من فرزند دختر پیامبر شما هستم. به خود آیید و از خویشتن بپرسید که آیا براى شما رواست که فردى چون مرا بکشید؟...»([70]) در این هنگام حرّبن یزید ریاحى به اسب خود نهیب زد و به حضرت حسین پیوست و در رکاب او جنگید تا کشته شد.

شمربن ذى‏الجوشن به یاران حسینس حمله برد، آنان مردانه در برابر او ایستادگى کردند. حسینس براى آنان دعاى خیر مى‏کرد و مى‏گفت: «خداوند بهترین پاداش پرهیزگاران را به شما عنایت کند!» یاران او تا پاى جان جنگیدند، بسیارى از برادران حسین بن على به شهادت رسیدند. شمر([71]) فریاد برآورد که منتظر چه هستید؟ او را بکشید! زرعه بن شریک تمیمى پیش رفت و با شمشیر به شانه‏اش زد، سپس سنان بن انس نخعى او را نخست با نیزه مورد ضربه قرار داد و سپس از اسب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد و به خولى داد.

ابومخنف به نقل از جعفربن محمد مى‏گوید:

«پس از شهادت حسین بر بدن او سى و سه زخمِ نیزه و سى و چهار ضربت دیگر یافتیم»([72]). همه‏ى کسانى که با حسینس در کربلا شهید شدند هفتاد و دو نفر بودند. از محمّدبن حنفیه نقل شده که گفت: «هفده نفر از نسل فاطمهل با حسین شهید شدند»([73]). حضرت حسینس روز جمعه دهم محرم سال شصت و یکم هجرى به شهادت رسید. در آن هنگام عمر او پنجاه و چهار سال و شش ماه و پانزده روز بود.

در حضور یزید

هشام مى‏گوید: «هنگامى که سر حضرت حسینس به نزد یزید آورده شد، چشمانش پر اشک شد. و گفت: من بدون قتل حسین از شما راضى بودم، خدا پسر سمیه را لعنت کند! به خدا اگر من همراه او بودم او را مى‏بخشیدم»([74]). یکى از غلامان آزاد شده‏ى معاویه مى‏گوید: چون سر حسین در مقابل یزید گذاشته شد، دیدم که گریه مى‏کند و مى‏گوید: اگر میان او و ابن زیاد نسب و پیوندى بود، چنین نمى‏کرد([75]). زنان و همراهان بازمانده‏ى حضرت حسین را نزد یزید بردند، یزید با مهربانى پیش آمد و آن‌ها را نزد اهل بیت خود برد و آنان را گرامى داشت و سپس به مدینه فرستاد. روایتى در دست نداریم که یزید، ابن زیاد را توبیخ کند یا از پستش برکنار کند.

 

 

واقعه‏ى حرّه و مرگ یزید

واقعه‏ى حرّه در سال شصت و سه رخ داد، این حادثه لکه‏ى ننگى است بر پیشانى تاریخ صدر اسلام. زیرا یزید به مسلم بن عقبه اجازه داد که به مدت سه روز شهر مدینه را مورد هرگونه غارت و تاراج قرار دهد.

ابن کثیر مى‏گوید:

«در این سه روز به قدرى فساد و خرابکارى در شهر نبوى ایجاد شد که از حد و مرز خارج است. یزید مى‏خواست سلطه و قدرت خود را مستحکم کند و بدون منازع و مخالف حکومت کند، اما پوزه‏اش به خاک مالیده شد و خداوند او را ناکام گردانید»([76]). یزید بعد از آن زیاد زنده نماند و از حکومت بیش از چهار سال بهره نبرد و در چهاردهم ربیع‏الاول سال شصت و چهار قمرى در گذشت([77]). با مرگ یزید، حکومت آل ابوسفیان پایان یافت و به بنى مروان بن حکم منتقل شد([78]) و در میان آن‌ها دست به دست گشت تا آنکه به بنى‏عبّاس رسید. خداوند مالک حکومت‏هاست، اوست که به هر کس بخواهد حکومت مى‏بخشد و از هر کس بخواهد حکومت را مى‏گیرد. هر کس را بخواهد عزّت مى‏دهد و هر کس را بخواهد ذلیل مى‏کند.

فاجعه‏ى کربلا از منظر علماى اهل سنّت

امامان و بزرگان اهل سنّت همواره این کار یزید و فرماندهان او مانند عبیداللّه‏ بن زیاد، عمر بن سعد و شَمِربن ذى الجوشن را زشت دانسته‏اند و از آن‌ها اعلام برائت و بیزارى نموده‏اند و به شهادت رساندن ظالمانه‏ى حضرت حسینس و یاران او را کارى بسیار نفرت‏انگیز دانسته و ناراحتى قلبى خویش را اظهار داشته‏اند. در اینجا با رعایت اختصار، نمونه‏هایى آورده مى‏شود:

صالح، فرزند امام احمد بن حنبل مى‏گوید: به پدرم گفتم: عده‏اى مى‏گویند که یزید را دوست دارند. گفت: فرزندم! آیا کسى که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، مى‏تواند یزید را دوست داشته باشد؟ گفتم: پس چرا او را لعنت نمى‏کنى؟ گفت: تو کجا دیده‏اى که پدرت کسى را لعنت کند([79]). شیخ الاسلام ابن تیمیه در گفتگویى با یکى از فرماندهان سپاه مغول به نام «بولایى» هنگامى که در فتنه‏ى بزرگ در دمشق آمده بود، چنین گفت:

«هر کس حسین را کشته یا در قتل وى همکارى داشته یا به قتل او راضى بوده است، لعنت خدا و فرشتگان و انسان‏ها بر او باد! خداوند نه عذاب را از آن‌ها دور مى‏کند و نه عوض قبول مى‏کند»([80]). «خداوند حضرت حسینس را به وسیله‏ى شهادت عزّت بخشید و سرافراز نمود و کسانى را که او را کشتند یا در کشتن او کمک کردند یا بدان راضى بودند، رسوا ساخت. حضرت حسینس با پیروى از شهداى پیشین اسلام، جان خود را بر کف نهاد. همانا او و برادرش سرور جوانان اهل بهشت هستند. آن‌ها زمانى پرورش یافتند که اسلام داراى عزّت و سیادت بود، لذا آن زحمات و رنج‏هایى که خانواده‏ى آن‌ها در راه هجرت و جهاد و تحمّل آزار و اذیت کفار متحمّل شدند به آن‌ها نرسید، بنابراین خداوندبه وسیله‏ى شهادت، کرامت آن‌ها را تکمیل گردانید و به درجات آن‌ها افزود. قتل او معصیت بسیار بزرگى است و خداوند دستور فرموده است که به هنگام مصیبت صبر پیشه کنید و «إنا للّه‏ وإنا إلیه راجعون» بخوانید؛ آنجا که مى‏فرماید:

﴿وَبَشِّرِ ٱلصَّٰبِرِينَ١٥٥ ٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةٞ قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ عَلَيۡهِمۡ صَلَوَٰتٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَرَحۡمَةٞۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُهۡتَدُونَ١٥٧ [البقرة: 155-157].

«بشارت ده به صابران و استقامت کنندگان، کسانى که هرگاه مصیبتى به آن‌ها رسد، مى‏گویند: ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مى‏گردیم»([81]). امام شیخ احمد سرهندى، معروف به مجدّد هزاره‏ى دوّم، متوفى 1034 هـ. ق. در یکى از نامه‏هایش مى‏نویسد:

«یزیدِ محروم از سعادت، از زمره‏ى فاسقان به شمار مى‏آید، توقّف در لعنت او فقط بنابر اصل مقرّر اهل سنّت است که مى‏گویند: نباید به لعن شخص معین مبادرت ورزید، مگر آنکه به یقین معلوم شود که خاتمه‏ى او بر کفر بوده و در حالت کفر از جهان رفته است؛ مانند ابولهب و زنش. این بدان معنى نیست که یزید سزاوار لعنت نمى‏باشد؛ زیرا خداوند مى‏فرماید:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُؤۡذُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ لَعَنَهُمُ ٱللَّهُ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمۡ عَذَابٗا مُّهِينٗا٥٧ [الأحزاب: 57].

«کسانى که خدا و پیامبرش را مورد آزار و اذیت قرار مى‏دهند، خداوند آن‌ها را در دنیا و آخرت از رحمت خود دور و لعن مى‏کند»([82]). محدّث بزرگ، علامه شیخ عبدالحق بخارى دهلوى (متوفى 1052 هـ. ق.) در کتاب «تکمیل الإیمان» مى‏نویسد:

«خلاصه این که یزید از نظر ما مبغوض‏ترین و منفورترین فرد است، جرایمى را که این بدبختِ بى‌سعادت در امت اسلام مرتکب شد کسى مرتکب نشده است»([83]). امام احمدبن عبدالرحیم، معروف به شاه ولى اللّه‏ دهلوى (متوفى 1176) در کتاب معروفش «حجة اللّه‏ البالغه» در بحث «فِتَن» پیرامون تشریح «دعاة الضلال» (دعوتگران به سوى گمراهى) که در حدیث آمده است، چنین مى‏نویسد:

«دعوتگران به سوى گمراهى یکى یزید در شام و دیگرى مختار در عراق بودند»([84]). این بحث را با گفتارى منصفانه از دانشمند و مصلح بزرگ، علامه رشید احمد گنگوهى (متوفى 1323 هـ. ق.) به پایان مى‏بریم، ایشان در فتاواى خویش مى‏نویسد:

«هر چند اعمال ناشایست یزید موجب لعن هستند، ولى از اخبار و روایات تاریخى و قراین معتبر ثابت نشده که آیا او این اعمال را حلال مى‏دانست یا خیر؟ و تا زمانى که چنین امرى محقّقا به ثبوت نرسیده باشد نمى‏توان قطعا حکم کرد، پس مدار جواز و عدم جواز لعن [در این موضوع]بر مبناى تاریخ استوار است. بنابراین احتیاط و بهترین راه براى ما سکوت است؛ زیرا اگر لعن جایز باشد در لعنت نکردن هیچ اشکالى وجود ندارد؛ براى این که لعن کردن نه فرض است نه واجب و نه سنت و نه مستحب، بلکه فقط مباح است. اگر کسى که او را لعنت مى‏کنیم، مستحق لعنت نباشد، درست نیست که خود را با معصیت آلوده کنیم»([85]).

فعالیت براى تغییر نظام فاسد و ارزش آن

خلافت، بعد از خلفاى راشدین ـ متأسّفانه ـ به تدریج به نظام موروثى و خاندانى مبدّل گشت. عرب و مسلمانان، در برابر این نظام، سرتسلیم فرود آوردند، هیچ کس نمى‏توانست در قیام علیه خلیفه‏ى اموى و عباسى امید پیروزى داشته باشد، مگر کسانى که از شرافت نسبى و برترى خانوادگى برخوردار بودند و همچنین از حمایت و پشتیبانى قومى و مردمى بهره‏مند بودند و توان مبارزه با قدرت مستحکم آن‌ها را داشتند. از اینجاست که کلّیه‏ى کسانى که در برابر حکومت اموى و عبّاسى قیام کردند، از اهل بیت پیامبر و از علوى‏ها بودند؛ زیرا امکان پیروزى آن‌ها بیشتر بود و مسلمانان بیشتر به آن‌ها اعتماد و تمایل داشتند و اصلاح طلبان، بهتر با آن‌ها همکارى مى‏کردند، لذا کسانى که از اوضاع فاسد روزگار خود به تنگ آمده و از ضایع شدن اموال مسلمانان در خوش‏گذرانى‏هاى حکام رنج مى‏بردند، مبارزان و اصلاح طلبان را یارى نموده و به حمایت آن‌ها کمر بستند.

بعد از قیام حسین بن علىب نواده‏ى او، زیدبن على بن حسین در برابر هشام بن عبدالملک اموى قیام کرد. وى در سال 122 هـ. ق. کشته و به دار آویخته شد. امام ابوحنیفه/ او را در این قیام حمایت و یارى کرد و ده‏هزار درهم مساعدت نمود([86]). سپس از اولاد حسن بن على، محمد بن عبداللّه‏ بن حسن بن على معروف به نفس زکیه، در مدینه و برادرش، ابراهیم در کوفه در برابر منصور عبّاسى قیام کردند. امام ابوحنیفه و مالک از طرفداران نفس زکیه بودند، امام ابوحنیفه آشکارا او را یارى مى‏کرد و با کمک‏هاى مالى فراوان نیز از او حمایت مى‏کرد و به حسن بن قحطبه([87])، یکى از فرماندهان نظامى ارتش منصور توصیه نمود که با ذوالنفس الزکیه نجنگد، لذا ابن قحطبه از جنگ با او بازآمد و از منصور عذرخواهى کرد. به همین دلیل منصور با امام ابوحنیفه دشمن شد و او را مورد شکنجه و آزار قرار داد تا در زندان جان سپرد.

در تاریخ کامل ابن اثیر آمده است که مردم مدینه از امام مالک بن انس/ پرسیدند: ما که با ابوجعفر (منصور) بیعت کرده و با او پیمان بسته‏ایم، آیا مى‏توانیم پیمان را بشکنیم و محمد ذوالنفس الزکیه را در قیام علیه منصور یارى کنیم؟ امام مالک در پاسخ گفت: «بیعت شما از روى اجبار و اکراه بوده است، بنابر این شما مکلّف به رعایت این پیمان نیستید». آنگاه مردم به یارى محمد شتافتند([88]). محمّد در ماه رمضان سال 145 هـ. ق. در مدینه به شهادت رسید و برادرش، ابراهیم نیز در ذیقعده‏ى همان سال کشته شد.

این فعالیت‏ها به ظاهر ناکام ماند و نتیجه‏ى مطلوب حاصل شد؛ زیرا حکومت‏ها بسیار مقتدر و داراى توان رزمى و ریشه‏ى مستحکم بودند. در تاریخ گذشته و معاصر بسیارى از نهضت‏ها و فعالیت‏ها دیده شده که بر پایه‏ى اخلاص، ایمان، شجاعت و پایمردى استوار بوده و رهبران آن‌ها و نیز پیروان آن‌ها در فداکارى جانى و مالى هیچ گونه کوتاهى نکرده‏اند، اما با این همه باز هم در برابر حکومت‏هاى منظّم و تا دندان مسلح با شکست مواجه شده‏اند. این امر چیز جدیدى نیست و در نظام آفرینش و قانون طبیعى جهان، شگفتى ندارد. گرچه این فعالیت‏ها از نظر سیاسى و نتیجه‏ى ظاهرى به موفقیت نرسید، اما خدمت بزرگى براى اسلام انجام داد؛ زیرا تاریخ اسلام و شرافت و کرامت آن را حفظ کرد. اگر این فعالیت‏ها در ادوار مختلف وجود نمى‏داشت، تاریخ اسلام مجموعه‏اى بود از داستان‏هاى خودخواهى، زورگویى، تطمیع و تهدید پادشاهان جبّار و سودجو و کرنش آدم‏هاى دربارى و فرصت طلب. این مجاهدانِ قهرمان و مؤمنان از خودگذشته، جان بر کف نهاده و در برابر رژیم‏هاى فاسد و تطمیع مادى آنان سر تسلیم فرود نیاوردند و براى نسل‏هاى آینده الگوهایى درخشان از ایمان و یقین به جاى گذاشتند که همواره بر تارک تاریخ نور افشانى مى‏کنند و الهام بخش دلاورى اسلامى و قیام علیه فساد و دفاع از اسلام مظلوم و کرامت از دست رفته‏ى آن است.

حقّا که این خود میراث افتخارآمیز و سرمایه‏ى گران‏بهایى است که موجب عزّت اسلام و سربلندى مسلمانان است.

﴿مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّۚ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا٣٢ [الأحزاب: 32].

«در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستادند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضى دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیل در عهد و پیمان خود راه ندادند»([89]).

* * *




[1]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 33.

[2]- مصنف عبدالرزاق، چاپ اول، 1970، مجلس علمى دابیل هند.

[3]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 33 به روایت امام احمد.

[4]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 37.

[5]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 39.

[6]- همان منبع.

[7]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 39ـ37.

[8]- بخارى، الجامع الصحیح، كتاب الفتن.

[9]- ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج 1، ص 230.

[10]- تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى ج وأصحابه العشرة، ج 2، ص 201.

[11]- همان منبع، ص 203.

[12]- اصفهانى، ابونعیم، حلیة الأولیاء،، ج 1، ص 35.

[13]- ابن‏عساکر، تهذیب تاریخ دمشق الكبیر، ج 4، ص 218 ـ 217، چاپ دوم، 1399 هـ. ق / 1979 م. دارالمسیره.

[14]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 230 ـ 229.

[15]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 14 و مروج الذهب، مسعودى.

[16]- همان منبع.

[17]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 14.

[18]- همان منبع، ج 8، ص 16.

[19]- مَسکن: محلى است نزدیک اوانا بر ساحل رودخانه‏ى دُجیل. (مترجم به نقل از معجم البلدان)

[20]- همان منبع.

[21]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 16.

[22]- همان منبع، ج 8، ص 18.

[23]- مسعودى، ترجمه‏ى مروج الذهب، ج 2، ص 5، چاپ‏چهارم 1370، شرکت انتشارات ‏علمى ‏و فرهنگى. (مترجم)

[24]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 19.

[25]- همان منبع.

[26]- همان منبع، ج 8، ص 42.

[27]- همان منبع.

[28]- همان منبع.

[29]- ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج 1، ص 331.

[30]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 44.

[31]- ابن سعد، الطبقات الكبرى. حاکم در «مستدرک» نیز این مطلب را آورده است.

[32]- تلمسانى، الجوهرة، ص 204.

[33]- نمونه‏اى از خطبه‏هاى شگفت حضرت علىس در این مورد، در بخش‏هاى پیشین گذشت.

[34]- تحنیک عبارت است از نرم کردن خرمآیا شیرینى و مالیدن آن به کام نوزاد، به عبارت دیگر گرفتن کام طفل. (مترجم)

[35]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 150 ـ 149.

[36]- روایت طبرانى در معجم.

[37]- همان منبع.

[38]- همان منبع.

[39]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 151. خلیفه بن خیاط (متوفى 240 هـ. ق.) که استاد امام بخارى است، نام حضرت حسینس را جزو کسانى که در جنگ قسطنطنیه به فرماندهى یزید شرکت داشتند، ذکر نکرده است و این جنگ را در اخبار سال پنجاه آورده است.

[40]- تلمسانى، الجوهرة، ص 213.

[41]- همان منبع، ج 2، ص 214 ـ 213.

[42]- ذهبى، سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 281.

[43]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 80.

[44]- همان منبع، ج 8، ص 146.

[45]- همان منبع، ص 80.

[46]- همان منبع.

[47]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 228.

[48]- همان منبع، ص 230.

[49]- همان منبع، ص 232.

[50]- همان منبع، ص 232. محققان برآنند که این سیره و اخلاق یزید مربوط به زمان حکومت اوست، ولى در زمان حیات پدرش به فسق و فجور معروف نبود. (ر.ک: «معاویه و حقایق تاریخى»، اثر علامه محمّد تقى عثمانى) (مترجم)

[51]- همان منبع، ص 235.

[52]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 226. وفات معاویه به اتفاق مورّخان در رجب سال 60 هجرى در دمشق پیش آمد و عمرش 78 سال و بنا به قولى متجاوز از هشتاد سال بود. البدایة والنهایة، ج 8، ص 143.

[53]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 232.

[54]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 152.

[55]- همان منبع، ج 8، ص 155 ـ 154.

[56]- باید دانست که این منطقه از عراق که مسلم و حضرت حسینس در آنجا سر و کار داشتند، تعداد زیادی از جمعیتش را افراد تازه مسلمان، غلامان آزاد شده و عرب‏هاى قبایل شرق تشکیل مى‏داد که هنوز به طور کامل به رنگ اسلامى درن،مده بودند. همچنین بر اثر زندگى در سایه‏ى حکومت آزاد و مرفّه ساسانى، مردم عراق با صفاتى چون قدرت و ثروت پرستى، فرصت‏طلبى و قوم پرستى عادت کرده بودند. این صفات زمانى بیشتر آشکار شد که یک طرف عقیده و اصول و اخلاق قرار داشت و در طرف دیگر، ثروت، جاه و منصب و منافع زودگذر.

[57]- گریه‏ى او به خاطر حسین ویارانش بود. رک: البدایة والنهایة، ج 8، ص 158، دارالكتب العلمیه بیروت. (مترجم)

[58]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 159.

[59]- همان منبع، ج 8، ص 157 ـ 156.

[60]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 160.

[61]- همان منبع، ج 8، ص 161.

[62]- همان منبع، ج 8، صص 163 - 160.

[63]- همان، ج 8 ص 167.

[64]- همان، ج 8، ص 169 ـ 168.

[65]- البدایة والنهایه، ج 8، ص 1209، چاپ داراحیاء التراث العربى، بیروت، چاپ اول، 1997 م. (مترجم)

[66]- همان، ج 8، ص 173.

[67]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 170 با اختصار.

[68]- همان منبع، ج 8، ص 176.

[69]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 176.

[70]- همان منبع، ج 8، ص 179 ـ 178.

[71]- دکتر جمیل عبداللّه‏ المصرى مى‏گوید: شمر شخصیتى میکاویلى بود و مانند پدرش ذى‏الجوشن طبیعتى آتشین داشت. او براى رسیدن به هدف از هیچ وسیله‏اى دریغ نمى‏کرد و معلوم مى‏شود که به کینه‏توزى و سنگدلى معروف بوده است. (أثر أهل الكتاب فى الفتن والحروب، ص 490)

[72]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 188 ـ این امر جاى عبرت است که همه‏ى کسانى که در قتل حضرت حسینس، در جنگ علیه او شرکت داشتند، به‏کیفر اعمال خود رسیدند و کشته شدند. مختار کذاب ـ با وجود گمراهى و انحراف ـ قاتلان حسین را دنبال کرد و به قتل رسانید. خداوند غالب و انتقام گیرنده است.

[73]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 189.

[74]- همان منبع، ص 191.

[75]- همان منبع، ص 171.

[76]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 222.

[77]- همان منبع، ج 8، ص 226.

[78]- بعد از یزید، پسرش، معاویه بن یزید به تخت خلافت نشست. در تاریخ 14 ربیع الاول سال 64 بعد از مرگ پدرش با او بیعت شد. او مردى نیکوکار و عابد بود، اما مدّت خلافتش طول نکشید و در مدّت خلافتش مریض بود و خارج نمى‏شد، در سن بیست و یک سالگى (و به قولى کمتر و بیشتر) از دنیا رفت، بنى‏امیه بعد از او در سوم ذیعقده سال 64 با مروان بن حکم بیعت کردند. مروان در سوم رمضان سال 65 درگذشت و پسرش، عبدالملک بن مروان به جاى او نشست. حکومت در میان آل مروان سال‏ها استمرار،فت تا آنکه بنى‏عبّاس از دست آن‌ها ربود و قرن‏ها به حکومت پرداختند؛ «إنّ الأرض للّه‏ يورثها من يشاء».

[79]- فتاوى ابن تیمیه، ج 4، ص 483، چاپ اول 1381 هـ. ق، ریاض.

[80]- همان منبع، ج 4، ص 487.

[81]- فتاوى ابن تیمیه، ج 4، ص 511.

[82]- مکتوبات فارسى امام ربانى، ج 1، مکتوب شماره‏ى 251. نیز منتخبات از مکتوبات امام ربانى ص 128، چاپ مکتبه ایشیق استانبول 1978 م. بزرگان اسلام بدزبانى و دشنام گویى را براى مسلمان نپسندیده‏اند؛ حضرت علىس در جنگ صفین وقتى شنید که عده‏اى از اصحاب وى به مردم شام فحش مى‏دهند، فرمود: من نمى‏پسندم که شما دشنام دهید؛ (إنى أكره لكم أن تكونوا سبّابين) نهج البلاغه، خطبه‏ى 197. (مترجم)

[83]- دهلوى؛ عبدالحق، تکمیل الإیمان، ص 71، چاپ لکنو 1905 م.

[84]- دهلوى؛ ولى اللّه‏، حجة اللّه‏ البالغة، ج 2، ص 213، چاپ لاهور پاکستان.

[85]- گنگوهى؛ رشید احمد، فتاوى رشیدیه، ص 192، چاپ کراچى، ناشر محمّدعلى دیوان.

[86]- مکى؛ احمد، مناقب ابى حنیفة، ج 1، ص 55.

[87]- در بعضى از کتاب‏هاى تاریخ، حمید بن قحطبه آمده است.

[88]- ابن اثیر، الکامل، ج 5، ص 251. مسلّم است که تأیید و پشتیبانى امام ابوحنیفه و امام مالک که دو رهبر بزرگ بودند، اهمیت و ارزش به سزایى داشت و در تاریخ فعالیت‏هاى انقلابى جایگاه ویژه‏اى دارد.

[89]- اقتباس از کتاب «تاریخ دعوت و اصلاح»، اثر نگارنده، ج 1، ص 68 ـ 67.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...