بخش نهم:
حسن و حسینب سروران جوانان بهشت
حسن بن على بن ابىطالبس ـ اهمیت و تأثیر روانى پیشگویى پیامبر ج در حقّ حسنس ـ خلافت حسنس و صلح با امیر معاویهس ـ شهادت حضرت حسنس ـ موضع صحیح حضرت حسنس ـ حسین بن علىس ـ حکومت یزید ـ سیره و اخلاق یزید ـ فاجعهى کربلا ـ دعوت اهل عراق از حسینس و فرستادن مسلم به کوفه ـ رفتار کوفیان با مسلم ـ پیام مسلم به حسینس ـ حسین بن علىس در راه کوفه ـ در میدان کربلا ـ در حضور یزید - واقعهى حرّه و مرگ یزید ـ فاجعهى کربلا از دیدگاه علماى اهل سنّت ـ فعالیت براى تغییر نظام فاسد و ارزش آن.
حسن و حسينب سروران جوانان بهشت
حسن بن على، فرزند فاطمهى زهرا دختر و ریحانهى رسول اللّه ج و مشابهترین فرد از نظر شکل و صورت با آن حضرت ج بود. حسن طبق روایات صحیح در نیمهى شعبان سال سوّم هجرى متولّد شد و بعضى گفتهاند در رمضان به دنیا آمد.
رسول اللّه ج بسیار او را دوست داشت و آن گاه که کودک بود پیامبر اسلام ج گاهى لب و صورت او را مىبوسید و گاهى زبان او را در دهان گرفته مىمکید و گاهى در آغوش مىگرفت و بر سینهى خود مىگذاشت و با او بازى مىکرد. گاهى پیامبر ج در سجده مىبود او مىآمد و بر پشت آن حضرت سوار مىشد، ایشان سجده را طولانى مىفرمود و گاهى او را با خود بالاى منبر مىبرد([1]). زهرى به نقل از انس مىگوید که حسنس از همه بیشتر در شکل و صورت با رسول اللّه ج مشابه بود([2]). هانى از حضرت على نقل مىکند که فرمود: حسن از سر تا سینه با رسول اللّه ج مشابهت دارد و حسین از سینه تا قدم([3]). حضرت علىس فرزندش، حسن را فوق العاده مورد احترام و اکرام قرار مىداد، یک روز به او گفت: آیا براى مردم سخنرانى نمىکنى تا من بشنوم؟ گفت: نمىتوانم جلوى شما سخن بگویم. روزى على در گوشهاى از مسجد طورى نشست که حسن او را نبیند، آنگاه حسن براى مردم سخنرانى مفصّل و بلیغى ایراد کرد، وقتى خطبه را به پایان رسانید، علىس فرمود: نسلى است که از یکدیگر پیدا شدهاند؛([4])
﴿ذُرِّيَّةَۢ بَعۡضُهَا مِنۢ بَعۡضٖۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ٣٤﴾ [آل عمران: 34].
حسن بیشتر اوقات ساکت و خاموش بود و هرگاه لب به سخن مىگشود، بر همهى سخنوران چیره مىگشت، در مهمانىها شرکت نمىکرد، در امور دیگران دخالت نمىکرد ولى اگر کسى به او مراجعه مىکرد، مسایل را برایش کاملا توضیح مىداد([5]). سه بار همهى دارایى خود را در راه خدا توزیع کرد، همواره صدقه مىداد و بیست و پنج بار پیاده به حج بیت اللّه رفت در حالى که حیوان قربانى را هم همراه خود مىبرد([6]). هرگاه حسن و حسینب بر اسب سوار مىشدند ابن عبّاسب رکاب را نگه مىداشت و این را براى خود مایهى شرف مىدانست. هرگاه به طواف بیت اللّه مىرفتند، مردم براى سلام و مصافحه، پروانهوار روى مىآوردند تا جایى که بیم آن بود که زیر دست و پاى مردم آسیب ببینند([7]). از حذیفه به طور مرفوع روایت شده که حسن و حسینب، سرور جوانان بهشت خواهند بود، این روایت به طرق متعدد نقل شده است. همچنین از على، جابر، بُریده و ابوسعید در این باب مطالبى روایت شده است.
در صحیح بخارى به نقل از ابىبکره آمده است که: رسول خدا ج را بالاى منبر دیدم، در حالى که حسن بن علىب با ایشان بود، ایشان گاهى به طرف حاضران متوجّه مىشد و گاهى به سوى حسن نگاه مىکرد و مىفرمود: این فرزند من سرورى است که امیدوارم خداوند به وسیلهى او بین دو گروه از مسلمانان صلح برقرار کند([8]). امام احمدبن حنبل از هاشم بن قاسم از مبارک بن فضاله از حسن بن ابى الحسن از ابوبکره نقل مىکند که روزى رسول اللّه ج مشغول نماز بود، حسن بن علىب چند بار مىآمد و بر پشت آن حضرت سوار مىشد، مردم به ایشان گفتند: با این بچّه رفتارى دارید که ندیدهایم با دیگران چنین رفتار کنید؟ آن حضرت در جواب فرمود: «این فرزندم آقایى است که خداوند به وسیلهى او بین دو گروه از مسلمانان صلح و آشتى برقرار خواهد کرد»([9]). در روایتى دیگر آمده که آن حضرت فرمودند: «امیدوارم خداوند او را طول عمر عنایت کند تا بین دو گروه بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد کند»، گروهى از صحابه این حدیث را روایت کردهاند([10]). ابن عبّاس مىگوید:
«روزى حضرت رسول ج حسن بن علىب را بر دوش خود گرفته بود، مردى گفت: چه سوارى خوبى دارى اى پسر! پیامبر فرمود: آرى سوار هم چه سوار خوبى است»!([11]) این نکته نیز قابل ذکر است که حسن و حسینب از سلحشوران بزرگ اسلام بودند.
نُعیم مىگوید:
ابوهریرهس به من گفت: هرگاه حسن را مىبینم اشک از چشمانم جارى مىگردد؛ زیرا روزى حسن با سرعت مىدوید تا در دامان پیامبر نشست و محاسن پیامبر را گرفت و در دهان آن حضرت داخل کرد و رسول اللّه ج دهانش را باز کرد و سپس بر دهان حسن بوسه زد و فرمود: «خدایا! من این پسر را دوست دارم، تو نیز او را دوست بدار! سه بار این دعا را تکرار کرد»([12]). ابن عساکر مىگوید:
«روزى حضرت حسنس از باغهاى مدینه مىگذشت، یک غلام حبشى را دید که نانى در دست دارد و لقمهاى خودش مىخورد و یک لقمه به سگش مىدهد. به همین ترتیب نان را بین خود و سگ به دو قسمت تقسیم کرد، حضرت حسنس از او پرسید: چه چیزى موجب شد تا سهم خودت را با سهم سگ مساوى کردى و خودت بیشتر نخوردى؟ گفت: وقتى به چشمان او نگاه مىکردم خجالت کشیدم که سهم او را کمتر کنم، حسن گفت: تو غلام چه کسى هستى؟ گفت: غلام اَبّان بن عثمان، پرسید: این باغ مال کیست؟ گفت: مال ابّان، آنگاه حضرت حسن فرمود: تو را به خدا سوگند مىدهم تا من برمىگردم همین جا بمانى، این را گفت و پیش ابّان رفت و آن غلام را به همراه باغ خرید و سپس نزد غلام برگشت و به او گفت: من تو را خریدم. غلام بلند شد و گفت: سرورم! تعهد مىکنم که از فرمان خدا و رسول و دستور شما اطاعت کنم، حضرت حسن فرمود: باغ را هم خریدم، اینک تو به خاطر رضاى خدا آزادى و این باغ را هم به تو بخشیدم([13]).
اهمیت و تأثیر روانى پیشگویى پیامبر ج در حقّ حسنس
خبر دادن پیامبر ج از این که حضرت حسنس روزى بین دو فرقهى بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد مىکند، تنها یک خبر و پیشگویى محض نبود که حسنس و مسلمانان آن را بشنوند و مانند سایر پیشگویىها آن را باور کنند بلکه براى حضرت حسنس یک راهنمایى و برنامهى زندگى و خط سیرى بود که در مسیر زندگى، آن را سرلوحهى جهتگیرىها و گرایشها و تصرّفات خود قرار دهد. حتما این جمله در اعماق قلبش فرود آمده و بر تمام وجودش مستولى گشته و با خون و گوشتش در آمیخته بوده و آن را یک سفارش و وصیت از جانب پیامبر ج تلقى کرده است. به یقین چون این جمله را از رسول اکرم ج ـ که هم پیامبر و هم پدر بزرگ او بود ـ شنیده و دانسته است که همین عامل، موجب شده تا پیامبر ج این همه با او محبّت و احترام داشته باشد و چون آثار خوشحالى را در چهرهى پیامبر ج و نور امید را در چشمان ایشان مشاهده کرده است، لابُدّ به این پیشگویى به عنوان نمونهى کامل و آرمان بزرگ زندگىاش، محکم چنگ زده است.
آرى، تأثیر این پیشگویى در تمام مراحل زندگى وى ظاهر و نمایان بوده است، حتى در گفت و گو با پدر بزرگوارش که از موهبتها و امتیازهاى منحصر به فرد برخوردار بود و به عنوان یک فرزند نیک که از آداب فرزندى و شایستگىهاى پدر بزرگوارش آگاهى داشت، وى را از دل و جان دوست مىداشت و مورد احترام قرار مىداد، آرى! به این پدر بزرگوار و محبوب (پس از شهادت حضرت عثمانس) پیشنهاد مىکند که از مدینه خارج شود و از مردم کنارهگیرى کند تا عرب سر عقل آیند و خود به سراغ او بروند. روایت شده است که به او گفت: «اگر در هر نقطهاى خود را مخفى کنى آخر تو را پیدا کرده و با تو بیعت خواهند کرد، بدون این که خودت را براى بیعت عرضه کنى.» همچنین هنگامى که حضرت علىس عازم جنگ با شامیان بود و از مدینه به قصد جنگ خارج شد، حسنس نزد او رفت و چنین گفت: «پدرم! از این تصمیم خود منصرف شو؛ زیرا این عمل موجب ریختن خون مسلمانان و ایجاد اختلاف بین آنها خواهد شد»([14]). ظاهر است فرزندى که با پدر خود این گونه سخن مىگوید، پیشگویى و دعاى پیامبر ج در وجود او تأثیر کرده است.
اما حضرت علىس پیشنهاد حسنس را نپذیرفت؛ زیرا او نمىتوانست بىتفاوت باشد و به تکلیف شرعى خود عمل نکند؛ چون او موظّف بود که امر به معروف و نهى از منکر کند و بکوشد تا آب را به جوى بازگرداند و حق را به حقدار بدهد. هر کس نظرگاهى دارد که بدان سو رو مى آورد؛﴿وَلِكُلّٖ وِجۡهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَاۖ﴾ [البقرة: 148].
خلافت حضرت حسنس و صلح با معاویهس
هنگامى که حضرت علىس به دست ابن ملجم ضربت خورد، مردم به او گفتند: اى امیر مؤمنان! آیا کسى را براى خلافت تعیین نمىکنى؟ گفت: نه، همانطور که پیامبر خدا ج شما را به خودتان واگذاشت (و جانشینى تعیین نکرد) من نیز شما را به خود وامىگذارم، اگر خدا به شما ارادهى خیرى داشته باشد، شما را به انتخاب بهترین شما متّفق مىگرداند، همان طور که بعد از رسول اللّه بر بهترینتان متّفق گردانید([15]). اما مردم کوفه در همان روز که علىس مورد ضربت قرار گرفت با حسنس بیعت کردند؛ یعنى در روز جمعه هفدهم رمضان سال چهلم هجرى([16]). حافظ ابن کثیر مىگوید:
«چون علىس در گذشت (و با حسنس بیعت شد)، قیس بن سعد بن عباده به حضرت حسنس پیشنهاد و اصرار کرد که با اهل شام بجنگند، حضرت حسنس اراده نداشت که با کسى بجنگد، اما با اصرار، او را وادار کردند. جمعیت بسیار بزرگ و بىسابقهاى گرد آمدند، آنگاه حضرت حسنس قیس بن عباده را به فرماندهى دوازده هزار سرباز منصوب کرد و پیش فرستاد. سپس خود نیز با باقىماندهى لشکر به دنبال او به قصد جنگ با معاویهس و اهل شام حرکت کرد، وقتى از مدائن گذشت، توقف کرد و مقدمة الجیش را جلوى خود قرار داد.
در همین هنگام که او خارج از مدائن اردو زده بود، ناگاه کسى ندا در داد که قیس بن عباده کشته شد، با شنیدن این خبر لشکریان به جان هم افتادند و وسایل یکدیگر را به غارت بردند، حتّى خیمهى حضرت حسنس و اثاث او را نیز به یغما بردند و فرشى را که روى آن نشسته بود از زیر پایش بیرون آوردند و با خنجر به او زخم زدند، ولى سطحى بود. لذا به شدّت از آنان متنفر شد و با حالت مجروحى بر اسب خود سوار شد و در کاخ سفید مدائن فرود آمد. هنگامى که لشکریان به قصر استقرار یافتند، مختار بن ابى عبید (قَبَّحَهُ اللّهُ) به عمویش، سعد بن مسعود که استاندار مدائن بود گفت: آیا مىخواهى به ثروت و عزّت دستیابى؟ گفت: چگونه؟ مختار گفت: حسن بن على را دستگیر کن و نزد امیر معاویه بفرست، سعد گفت: خدا تو را رسوا کند! این چه سخن زشتى است که مىگویى، آیا به فرزند دختر رسول اللّه ج خیانت کنم؟»([17]) ابن کثیر مىگوید:
«اهل عراق حسن بن علىب را برگزیدند تا به وسیلهى او با اهل شام بجنگند، اما به هدف خود نرسیدند، و در این باره خودشان مقصر بودند؛ زیرا نظرات متفاوتى داشتند و از رهبران خود اطاعت نمىکردند. اگر مىفهمیدند که خداوند چه نعمت بزرگى به آنان داده و به شرف افتخار بیعت با سبطِ رسول اللّه ج و سرور مؤمنان و یکى از دانشمندان صحابه نایل آمدهاند، قدر آن را مىدانستند»([18]). حضرت حسنس وقتى دید که لشکرش پراکنده شده است، از آنان بیزار و مأیوس شد و نامهاى به معاویه بن ابىسفیانس ـ که با سپاهى از شام خارج شده و به «مَسکن»([19]) رسیده بود ـ نوشت. در این نامه پیشنهاد صلح داده و شرایطى ذکر کرده بود که اگر او قبول کند، از امارت دستبردار شود و آن را به معاویه بسپارد، تا بدین وسیله از ریختن خون مسلمانان جلوگیرى شود. سرانجام با هم به توافق رسیدند و به امارت معاویهس اتفاق شد([20]). ابن کثیر مىگوید:
«رسول اللّه ج فرموده است: «خلافت بعد از من سى سال خواهد بود، بعد از آن نوبت پادشاهى مىرسد»، با خلافت حسن بن على سى سال تکمیل مىشود؛ زیرا وى در ربیع الاول سال چهل و یک هجرى از خلافت کنارهگیرى و با معاویه صلح کرد و از وفات رسول اللّه ج تا آن روز سى سال کامل گذشته بود»([21]). حضرت حسنس بعد از صلح، به تقاضاى حضرت معاویهس خطبهاى ایراد فرمود و بعد از ثناى پروردگار و درود بر پیامبر ج گفت:
«اى مردم! خدا شما را به وسیلهى نخستین ما (حضرت محمّد) هدایت کرد و خون شما را به وسیلهى آخرین ما (یعنى خودش) حفظ کرد. این کار (خلافت) مدّتى دارد و دنیا دست به دست مىگردد. من نمىدانم شاید این براى شما آزمایش است و تا مدّتى برخوردار شوید. «وَإنْ أدْرى لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إلى حينٍ»([22]). آنگاه ضمن سخن خود گفت: من با امیر معاویه بیعت کردهام، شما نیز مطیع او باشید([23]). مردى به نام ابوعامر خطاب به حضرت حسنس گفت: «اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا مُذِلَّ المُؤْمِنينَ»؛ (سلام بر تو اى خوارکننده مؤمنان!)؛ آن حضرت فرمود: اى ابوعامر! چنین مگو، من مؤمنان را خوار نکـردم، اما نخواسـتم آنها را براى کسـب قدرت به کشـتن بدهم([24]). ابن کثیر مىگوید:
«چون بر بیعت معاویهس توافق و اجتماع شد، حسن بن علىب به اتّفاق برادرش، حسینس و بقیهى برادران و پسر عمویش، عبداللّه بن جعفر سرزمین عراق را ترک گفتند و به شهر مدینه رفتند. در بین راه ساکنان آبادىهایى که طرفدار او بودند او را به خاطر صلح ملامت مىکردند، اما ایشان با سعهى صدر و بردبارى خویش گفتهى آنان را به دل راه نمىداد و از این بابت نمىرنجید و از کار خود اظهار پشیمانى نمىکرد، بلکه بسیار خرسند بود، گرچه براى عدّهاى از یاران و خویشان وى ناگوار بود، و تا امروز نیز عدّهاى او را ملامت مىکنند، اما حق این است که باید از این عمل ارزشمند و سنّت او پیروى کرد و او را به خاطر حفظ جان مسلمانان ستود، همان گونه که رسول اللّه ج او را مورد ستایش قرار داده بود»([25]). یاران حضرت حسنس به او مىگفتند: «يا عار المؤمنين» (اى کسى که باعث ننگ و عار مؤمنان شدى!)، او در جواب مىگفت: «العارُ خَيْرٌ مِنَ النّارِ» (عار از آتش بهتر است)؛ یعنى این ملامت و نکوهش از سوختن در آتش دوزخ به خاطر ریختن خون مسلمانان بهتر است.
ابوداود طیالسى از زهیربن نفیر حضرمى و او از پدرش نقل مىکند که گفت:
«به حسن بن علىب گفتم: مردم مىگویند خواهان خلافت هستى؟ حسن فرمود: سرها و جمجمههاى عرب در دست من بود، با هر که من صلح مىکردم آنها هم صلح مىکردند و با هر که مىجنگیدم آنان نیز مىجنگیدند، ولى من خلافت را به خاطر رضاى خدا ترک گفتم. آیا اکنون بار دیگر در اطراف حجاز این مسأله را دامن مىزنم؟([26]) یک بار گفت: ترسیدم از این که روز قیامت هفتاد یا هشتاد هزار نفر یا کمتر و بیشتر در حالى نزد خداوند حاضر شوند که از رگهاى گردنشان خون مىچکـد و همه به پیشگاه خـدا شکایت کنند که چـرا خونشـان ریخته شـده است؟»([27])
حضرت حسنس مسموم گردید و همین چیز سبب وفاتش شد. عمیر بن اسحاق مىگوید: من به اتّفاق مردى از قریش، نزد حسن بن علىب رفتم، او آخرین ساعات عمر خود را مىگذرانید، برادرش، حسینس بر بالینش نشست و گفت: اى برادر! چه کسى تو را مسموم کرده است؟ گفت: مىخواهى او را بکشى؟ حسین گفت: آرى، گفت: اگر مسمومکنندهى من کسى است که من گمان مىکنم، پس خدا سختتر و شدیدتر عذاب مىکند و اگر او نیست، نمىخواهم به خاطر من فرد بىگناهى کشته شود([28]). حضور مردم در تشییع جنازهى او به قدرى بود که در قبرستان بقیع جاى خالى وجود نداشت. واقدى به نقل از ثعلبه بن ابى مالک مىگوید: در تشییع جنازهى حسن بن علىب حاضر بودم، جمعیت تشییعکنندگان به قدرى زیاد بود که اگر سوزنى انداخته مىشد بالاى سر کسى مىافتاد([29]). حضرت حسنس طبق صحیحترین روایات، در سن چهل و هفت سالگى([30]) در پنجم ماه ربیع الاوّل سال پنجاه هجرى دار فانى را وداع گفت. ابوجعفر مىگوید: به مناسبت رحلت حضرت حسنس تا یک هفته بازارها تعطیل بود([31]). حسنس پس از شهادت علىس در ماه رمضان سال چهلم هجرى خلیفهى مسلمانان شد و با امیر معاویهس در ماه ربیع الاوّل سال چهل و یک صلح نمود. سال صلح او با معاویه «عام الجماعة» نامیده مىشود. خلافت او شش ماه بود و با همین شش ماه دورهى سى سالهى خلافت (نبوى) به پایان رسید([32]).
صلح حضرت حسنس با معاویهس و واگذارى خلافت به او بسیار به موقع و به جا بود، همان گونه که موضعگیرى حسینس در برابر یزید، صحیح و به جا بود؛ زیرا محیط، اوضاع و شرایط و زمان و مکانى که حوادث پیش مىآید، داراى درجهى حرارت و دماى خاصّى هستند که طبقِ همان درجه باید موضعى انتخاب کرد و عکسالعملى نشان داد، در هر جا ودر هر حال نمىتوان یک روش را اعمال کرد. همه مىدانند که بینِ حضرت معاویهس و فرزندش یزید، از نظر سیره و اخلاق و از نظر رابطه و مصاحبت با پیامبر و از نظر نقش آنها در اسلام، از زمین تا آسمان تفاوت بود.
ادامهى جنگ با معاویهس و مقاومت در برابر او نتیجهاى جز خونریزى و ایجاد هرج و مرج در جامعهى نوپاى اسلامى که از یک طرف با اختلافات داخلى و از سوى دیگر با خطرات خارجى مواجه بود، نداشت؛ آن هم با لشکرى بىثبات که با اندک بهانهاى مىشورید و خیانت مىورزید. حضرت حسنس بیش از هر کسى به طبیعت و نهاد این لشکر عراقى که مدّعى یارى او و پیش از او مدّعى یارى پدرش بودند، آشنایى داشت و به خوبى مىدانست که چگونه پدرش را تنها گذاشتند و به جاى استقامت و پایمردى فرار را برقرار ترجیح دادند و به وسیلهى آراى گوناگون و سرپیچى از فرمان او دل حضرت علىس را خون کردند و ناچار حضرت علىس در خطبهها و سخنان خود به نکوهش و سرزنش آنها پرداخت([33]).
حسین بن علىب در پنجم شعبان سال چهارم هجرى متولّد شد، رسول اللّه ج او را تحنیک کرد([34]) و برایش دعا فرمود و نامش را حسین گذاشت. همان طور که گفتیم چهرهى حضرت حسنس با چهرهى رسول اللّه ج مشابه بود و بدن حضرت حسینس با بدن رسول اللّه ج شباهت داشت([35]). حسینس هنگام وفات رسول اکرمج حدود شش سال و نیم عمر داشت؛ زیرا او در ماه شعبان سال چهارم هجرى به دنیا آمد و رحلت رسول اکرم ج در ماه ربیع الاوّل سال یازدهم هجرى واقع شد.
ابوایوب انصارىس مىگوید: روزى نزد رسول اللّه ج رفتم، دیدم که حسن و حسینب بر سینهى رسول اللّه ج بازى مىکنند، گفتم: یا رسول اللّه! اینها را دوست دارى؟ فرمود: چرا دوست نداشته باشم، اینها دو ریحانه (موجب راحت و شادمانى) من در دنیا هستند([36]). حارث از على (به طور مرفوع) روایت کرده است که پیامبر اسلام ج فرمود: «حسن و حسین سرور جوانان بهشت هستند»([37]). یزید بن ابى زیاد مىگوید: یک بار رسول خدا ج صداى گریهى حسین را شنید، به مادرش (فاطمه) گفت: آیا نمىدانى که گریهى او مرا ناراحت مىکند؟([38]) حضرت حسینس در سپاهى که در سال پنجاه و یک به فرماندهى یزیدبن معاويه به سوى قسطنطنیه اعزام شد، شرکت داشت([39]). حضرت حسینس بسیار نمازگزار و روزهدار بود، ایشان بیست بار پیاده به زیارت خانهى خدا رفتند([40]). حسینس بسیار متواضع بود، روزى بر جماعتى از فقرا که پاره نانهایى بر زمین گذاشته بودند و مىخوردند گذشت و در حالى که بر مرکبى سوار بود به آنها سلام گفت، آنان به او گفتند: اى پسر رسول خدا! بفرمایید! حسین از مرکب خویش فرود آمد و گفت: «إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرينَ» «خدا مستکبران را دوست ندارد»، آنگاه نشست و با آنها مشغول خوردن شد و سپس گفت: شما مرا دعوت کردید، من هم اجابت نمودم، اکنون من شما را براى صرف غذا به خانهى خود دعوت مىکنم، آنها دعوت او را پذیرفتند و به منزل وى رفتند([41]). ابن عُیینَه از عبداللّه بن ابى زید نقل مىکند که گفت: حسین بن على را زمانى دیدم که موى سر و محاسنش سیاه بود، جز چند تار از محاسنش که سفید بود. عمرو بن عطاء مىگوید: حسین را دیدم که مویش را با رنگ مو (وسمه) سیاه کرده بود و موى سر و محاسنش بسیار سیاه بود([42]).
امیر معاویهس، حسن بن علىب را ولیعهد و جانشین بعد از خود قرار داده بود، بعضى از کارگزارانش جانشینى یزید را مطرح کردند، اما وى در این باره متردّد بود، تا این که حسن بن علىب از دنیا رفت، آنگاه تصمیمش قطعى گردید و بنا به محبّتى که با او داشت او را اهل ولایت مىدانست. یک بار به عبداللّه بن عمرب گفت: از آن ترسیدم که امّت را بدون فرمانروا رها کنم، مانند گلهاى که زیر باران بدون چوپان سرگردان است([43]). روزى که به دست یزید بیعت شد، او سى و چهار ساله بود([44]). معاویهس در سال 49 هـ. ق. مردم را براى بیعت با یزید فرا خواند، عموم مسلمانان با شناختى که از یزید داشتند، این کار را نمىپسندیدند، عدهاى به یزید گفتند که این کار به صلاح تو نیست، ترک کردن آن بهتر از خواستن آن است. لذا یزید از ارادهى خود باز آمد و با پدرش مشورت کرد و هر دو به ترک این امر موافقت کردند([45]). چون سال 56 هـ. ق. فرا رسید، امیر معاویه بار دیگر سامان دادنِ بیعت یزید را آغاز کرد و به تمام شهرستانها پیام داد؛ در نتیجه، همه بیعت کردند، جز عبدالرحمن بن ابىبکر، عبداللّه بن عمر، حسین بن على، عبداللّه بن زبیر و ابن عبّاس. امیر معاویهس براى اداى عمره عازم مکه شد، بعد از اداى عمره در راه بازگشت وقتى از مدینه مىگذشت، خطبهاى ایراد کرد و همهى این افراد در آنجا حضور داشتند. مردم در حضور آنان با یزید بیعت کردند، اما آنها نه مخالفت کردند و نه موافقت خود را اعلام داشتند؛ زیرا مىترسیدند. بدین ترتیب بیعت با یزید در سایر شهرها کامل گردید و از هر جا مردم و گروهها به نزد یزید مىآمدند([46]).
طبرانى مىگوید: «یزید در جوانى اهل شراب بود و به شیوهى جوانان عمـل مىکرد»([47]). ابن کثیر مىگوید:
«یزید خصلتهاى خوبى هم داشت؛ مثل سخاوت، بردبارى، فصاحت، شعرگویى، شجاعت و حسن تدبیر در کشوردارى. از جمال و زیبایى نیز برخوردار بود و خوش برخورد بود، از عیوبش این که دنبال خواستههاى نفسانى مىرفت، گاهى بعضى از نمازها را ترک مىکرد و نمىخواند([48]). بیشترین عیبى که متوجه او شده، شرابخوارى و شهوتپرستى و ارتکاب بعضى از اعمال ناپسند بود([49]). یزید را به «زندیق» و ملحد بودن متّهم نکردهاند، بلکه فاسق بوده است([50]). گویند: یزید به موسیقى، بادهنوشى و شکار، شهرت داشت و به داشتن سگ و غلام علاقهمند بود، قوچ و خرس و میمون را به جان هم مىانداخت و تماشا مىکرد([51]). یزید در سال 25 یا 26 یا 27 هجرى ـ به اختلاف روایات ـ به دنیا آمد و در زمان حیات پدرش براى او بیعت گرفته شد و بعد از وفات پدرش، این بیعت را در رجب سال 60 هجرى تجدید و مؤکد کرد([52]). عمر بن خطابس فرمود:
«به پروردگار کعبه سوگند! که مىدانم عرب چه وقت هلاک مىشود؛ وقتى که زمامدار آنها کسى باشد که زمان جاهلیت را در نیافته و در اسلام نیز رسوخ و امتیازى نداشته باشد»([53]). ولایت یزید ـ که سیرهاش ذکر شد ـ حادثهاى بود که در عصر اول اسلام و عصرى که متصل با دورهى خلافت راشده بود، قابل تحمل نبود، در آن وقت هنوز بزرگانى از صحابه و تابعین در قید حیات بودند و در میان آنان کسانى بودند که به خلافت و رهبرى مسلمانان سزاوارتر بودند و بهتر مىتوانستند اهداف و آرمانهاى اسلامى را که قرآن بیان فرموده و مقصود تشکیل خلافت هستند تحقق بخشند. بنابراین طبیعى بود که نسبت به این امر، بیش از زمانهاى بعدى حساسیت نشان داده شود. اگر این امر در دورههاى بعدى به وقوع مىپیوست تا این حد حساسیت و واکنش نشان داده نمىشد، چنان که در زمانهاى بعدى (عصر اموى و عباسى) در عمل ثابت شد.
اگر راهى براى صرف نظر کردن از این حادثهى دلخراش وجود داشت؛ حادثهاى که سر هر مسلمان را از شرم پایین مىآورد و پیشانىاش را عرقآلود مىکند، ما اصلاً آن را بازگو نمىکردیم؛ اما تاریخ همگام با حوادث تلخ و شیرین به سیر خود ادامه مىدهد و مورّخ به منظور ثبت وقایع و اتمام سخن خود مجبور است برخلاف خواست قلبى خود به شرح این گونه فاجعهها بپردازد. اینک با پوزش از دل و وجدان خودم و با عرض معذرت به خوانندگان غیورى که فضیلت اهل بیت و خاندان نبوت را مىشناسند، به بیان این حادثه مىپردازیم:
حضرت حسینس، از بیعت با یزید خوددارى کرد و بر این امر اصرار ورزید و در شهر جدّ بزرگوارش ماند. یزید و کارگزارانش، امتناع وى را بیش از انکار عبداللّه بن عمر، عبدالرحمن بن ابىبکر و عبداللّه بن زبیر و دیگران اهمیت دادند؛ زیرا از قرابت او با رسول اللّه ج و تأثیر این قرابت آگاهى داشتند و موضعِ پدرش را در برابر حکومت امیر معاویه پیش نظر داشتند؛ اما باز هم حضرت حسینس نرمش اختیار نکرد و تسلیم نشد و از موضعى که با بصیرت و اطمینان انتخاب کرده بود منحرف نگشت.
دعوت اهل عراق از حسینس و فرستادن مسلم به کوفه
هنگامى که مطالبهى بیعت با یزید شدت گرفت، حضرت حسینس به مکه پناه برد. عراقیان نامههاى زیادى به او نوشتند و او را به عراق دعوت کردند و عدهاى را با حدود 150 نامه نزد او فرستادند، آنان مىگفتند: صدهزار نفر تو را یارى خواهند کرد، هر چه زودتر به سوى ما بشتاب تا به جاى یزید به دست تو بیعت کنیم. در آن هنگام حضرت حسینس پسرعموى خود، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد تا واقعیت کار را برایش گزارش کند و کار بیعت را براى او سامان دهد و نامهاى نیز به عراقیان نوشت و به او سپرد.
مسلم وقتى به کوفه رسید، از او استقبال نموده و به دست او براى خلافت حسینس بیعت کردند و سوگند خوردند که او را با جان و مال خود یارى خواهند کرد. ابتدا دوازده هزار نفر بیعت کردند که سپس تعدادشان به هیجده هزار نفر رسید. مسلم به حضرت حسینس نامه نوشت که کار بیعت سامان یافته و زمینه براى آمدن شما فراهم است، لذا خود را به کوفه برسان! حسینس از مکه به قصد کوفه حرکت کرد. در این اثنا، یزید، استاندار کوفه، نعمان بن بشیر را بر کنار کرد، به دلیل این که در برابر حسینس موضعِ ضعیفى اتّخاذ کرده بود و استاندارى کوفه و بصره را به عبیداللّه بن زیاد بن سمیه واگذار کرد([54]).
مسلم بن عقیل بر مرکب خود سوار شد و با رمز مخصوص خود که «یا منصور امّت» بود، مردم را به سوى خود فرا خواند. چهار هزار نفر از کوفه گرد او جمع شدند، عبیداللّه بن زیاد سران قبایل را جمع کرد و قصر را به روى مردم بست، وقتى مسلم با سپاهش به درِ قصر رسیدند، هر یک از سران قبایل که قبلاً با عبیداللّه در قصر بودند به اقوام خود اشاره کردند که مسلم را رها کنید و برگردید و آنان را تهدید کردند. از سوى دیگر ابن زیاد گروهى از سربازان خود را بسیج کرد تا در شهر گشت کنند و مردم را از یارى مسلم بازدارند، مردم او را تنها گذاشتند، زنان مىآمدند و فرزندان و برادران خود را از یارى مسلم منصرف مىکردند و به خانه باز مىگرداندند. مردان به برادران و پسران خود مىگفتند: اگر از او جدا نشوید، فردا که لشکر شام از راه مىرسد، چه کار مىکنید؟
بدین ترتیب مردم، مسلم را تنها گذاشته و از اطراف او پراکنده شدند و جز پانصد نفر کسى باقى نماند، سپس به سیصد نفر رسیدند، سپس کمتر شدند تا آنکه بیش از سى نفر نماند. مسلم نماز مغرب را با آنها خواند و عازم دروازههاى «کنده» شد، در حالى که ده نفر بیشتر با او نبود. سپس این ده نفر هم از دور او پراکنده شدند و خودش تنها ماند، حتى کسى نبود او را راهنمایى کند یا به خانهى خود پناه دهد. تاریکى او را فرا گرفت و او در بین راه سرگردان بود و نمىدانست به کجا برود([55]). داستان بىیار و مددکار ماندن مسلم توسط کوفیان، طولانى و دردآور است و این خود دلیل آشکارى است بر این امر که خضوع و کرنش در برابر قدرت و مادیات و کسب جاه و منصب جزء طبیعت بشرى و از نقاط ضعف وى به شمار مىرود، هر چند این عمل با اصول و ارزشها و الگوها تضاد داشته باشد([56]). سرانجام مسلم به خانهاى پناه برد، خانه را محاصره کردند و او را مورد حمله قرار دادند، او نیز شمشیر به کف گرفت و به مبارزه پرداخت، تا سه بار آنان را از خانه بیرون راند، آنگاه از بیرون سنگ پرتاب کردند و خانه را به آتش کشیدند. ناچار از خانه بیرون آمد و به نبرد پرداخت. عبدالرحمن [بن محمد بن اشعث] صاحب منزل، او را امان داد، مسلم خود را تسلیم کرد، آنان او را بر قاطرى سوار کردند و خلع سلاح نمودند، او دیگر قدرتى نداشت، بنابراین به گریه افتاد و دانست که کشته مىشود([57]).
حضرت حسینس همان روز [که مسلم کشته شد] یا یک روز قبل، از مکه خارج شده بود. مسلم از محمّد بن اشعث خواست که کسى را نزد حسین بفرستند تا به وى بگوید که بازگردد و فریب کوفیان را نخورد؛ زیرا آنها همان یاران پدرش بودند که آرزو مىکرد با مرگ یا کشته شدن از دستشان رهایى یابد و به او بگوید که اهل کوفه به او دروغ گفتهاند و به من نیز خیانت کردهاند. فرستادهى اشعث، حسین را در محل «زباله» (که مسافت چهار روز راه با کوفه فاصله داشت) ملاقات کرد و پیام مسلم را به او رسانید، اما حسین باور نکرد و گفت: «هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، هر بلایى که بر سر ما بیاید آن را در حقّ خود موجب اجر و پاداش و در حقّ فرمانروایان موجب تباهى مىشماریم»([58]). مسلم را پس از دستگیرى نزد ابن زیاد بردند، سخنان تند و تیزى بین آنها در گرفت. سپس ابن زیاد فرمان داد تا او را بالاى کاخ ببرند، در حالى که او را مىبردند تکبیر مىگفت و ستایش و سپاس خدا را به جاى مىآورد و آمرزش مىخواست. مردى به نام بکیر بن عمران گردنش را زد و سرش را از بالاى کاخ به زمین پرتاب کرد و آنگاه پیکرش را به دنبال سرش فرو افکند([59]).
* * *
هنگامىکه مردم از قصد حسین براى رفتن به کوفه مطّلع شدند، نسبتبه آیندهىاو نگران شدند و او را از این کار بازداشتند. دوستان و اهل رأى نظر دادند که نباید به عراق برود؛ عبداللّه بن عباسب گفت: عراقیان مردمى مکارند، فریب آنها را مخور! تو همین جا بمان و به مردم عراق بنویس که حاکم خود را بیرون کنند، اگر چنین کردند نزد آنها برو! حسینس گفت: اى پسر عمو! به خدا سوگند! مىدانم که تو خیرخواه من هستى اما من تصمیم دارم به سوى آنها حرکت کنم. ابن عباس گفت: اگر حتماً مىروى پس زن و فرزندت را همراه مبر، به خدا! مىترسم که تو را نیز مانند عثمان که زن و فرزندش ناظر قتل او بودند، بکشند([60]). عبداللّه بن عمرب نیز به نزد وى رفت و خواست که او را از رفتن به کوفه منصرف کند، چون حسین خوددارى ورزید او را در آغوش گرفت و با چشم گریان گفت: «اى کسى که کشته خواهى شد! تو را به خدا مىسپارم.» عبداللّه بن زبیر نیز او را از رفتن باز داشت، حسین گفت: «خبر پیمان بیعت چهل هزار نفر به من رسیده که همگى سوگند یاد کردهاند که مرا یارى خواهند کرد»([61]). ابوسعید خدرى، جابر بن عبداللّه و سعید بن مسیب نیز از او خواستند که به کوفه نرود، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد([62]). حضرت حسین در بین راه، با «فرزدق» (شاعر معروف) ملاقات کرد و احوال مردم عراق را از او پرسید، فرزدق گفت: اى فرزند رسول خدا! دلهاى مردم با توست، ولى شمشیرها علیه توست و پیروزى هم با خداست([63]).
حسین بن علىس در راه کوفه
حضرت حسینس همراه با اهل بیت خود و شصت نفر از اهل کوفه که او را همراهى مىکردند از مکه خارج شد و به سوى کوفه رهسپار شد، در حالى که از سرنوشت مسلم و رویدادهاى کوفه آگاهى نداشت. در بین راه (در محلى به نام زدود) از قتل مسلم و هانى بن عروه اطّلاع یافت، آنگاه بارها «إنا للّه و إنا إلیه راجعون» را مىخواند. مردم گفتند: حال که چنین است خود را به کشتن مده، فرمود: «زندگى بعد از آنها فایدهاى ندارد.» وقتى به محل حاجز رسید، گفت: «شیعیان ما دست از یارى ما کشیدهاند، هر کس دوست دارد از همین جا برگردد و هیچ گونه ملامت و سرزنش نمىشود.» با شنیدن این سخن، عدهاى از همراهانش پراکنده شدند (اینها بادیه نشینانى بودند که در بین راه به او پیوسته بودند) و کسى جز یاران او که از مکه با او همراه بودند باقى نماند([64]). ابن زیاد سپاهى به فرماندهى حرّبن یزید تمیمى به سوى حسین فرستاد (حرّ در محلى به نام ذوحم به حضرت حسینس رسید ـ م). حضرت حسینس نماز ظهر را با آنان خواند و هر گروه به جاى خود بازگشتند. بعد از اداى نماز عصر، حسینس دو کیسهى انباشته از نامه بیرون آورد و در برابر ایشان بر زمین ریخت و تعدادى از آنها را خواند و سبب آمدن خود را توضیح داد، حرّ گفت: ما از این کسانى نیستیم که براى تو نامه نوشتهاند،[(ما براى جنگ با شما نیامدهایم، فقط مأموریت داریم تا رسیدن به نزد ابن زیاد شما را همراهى کنیم. حضرت حسینس فرمود: مرگ از این کار آسانتر است([65]).] سپس از حسینس دورى گزید، او نیز با یاران خود به گوشهاى رفت. در این هنگام جمعى از مردم کوفه به نزد حسینس آمدند، از آنان احوال مردم آنجا را جویا شد. مجمّع بن عبیداللّه عامرى گفت: «سران و بزرگان مردم رشوههاى بزرگ دریافت کردهاند و کیسههاى شان پر شده است و همگى علیه تو همداستانند، اما بقیهى مردم، دلهاى شان به هواى تو پر مىزند، ولى فردا شمشیرشان به کشتن تو از نیام بر مىآید»([66]). هنگامى که حضرت حسینس به محل «نینوا» (نزدیک کربلا) رسید، پیک ابن زیاد نامهاى براى حرّ آورد که به او فرمان داده بود که حضرت حسینس را از راه بیابانى، آرام آرام به سوى عراق هدایت کند، تا سپاه او در رسد. روز بعد (دوم محرم سال 61 هـ. ق.) عمر بن سعد با لشکرش از راه رسید، حسینس به او گفت: من از تو یکى از این سه چیز را مىخواهم؛ یا مرا بگذار تا از همان راهى که آمدهام برگردم، یا اینکه نزد یزید بروم و دست در دست او قرار دهم تا او چه کند، یا اینکه راهم را به سوى تُرکها باز گذار تا با آنها بجنگم و کشته شوم. عمر بن سعد خواستههاى وى را به اطلاع ابن زیاد رسانید، ابن زیاد خواستهى او را پذیرفت و تصمیم گرفت که او را نزد یزید حاضر کند، اما شَمِربن ذى الجوشن مخالفت کرد و گفت: باید او به فرمان تو تن در دهد، زیاد به عمر بن سعد همین چیز را ابلاغ کرد، حسینس گفت: «سوگند به خدا که این کار را نخواهم کرد.»
عمربن سعد جنگ با حسینس را به تأخیر انداخت و وقت گذرانى کرد. زیاد، شَمِربن ذى الجوشن را به سوى او فرستاد و به او گفت: نزد عمر برو، اگر او پیشروى کرد همراه او بجنگ وگرنه گردنش را بزن و خود به جاى او فرمانده باش! حدود سى نفر از همراهان ابن سعد که از اعیان کوفه بودند، وقتى دیدند که هیچ یک از خواستههاى حسین پذیرفته نشد، گفتند: فرزند رسول اللّه ج سه پیشنهاد عرضه کرد و شما یکى از آنها را هم نپذیرفتید، همراهى با شما جایز نیست. سپس به حسین پیوستند و همراه او جنگیدند([67]).
هنگامى که حضرت حسینس به کربلا رسید، پرسید: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: «آرى، کرب (غم) و بلا». ابن زیاد به ابن سعد فرمان داد تا آب را به روى حضرت حسینس ببندند، حضرت حسینس به یارانش در حالى که شمشیرهاى خود را حمایل کرده بودند گفت: آب بردارید و اسبهاى خود و اسبهاى دشمن را سیراب کنید. و نماز ظهر را با آنان خواند([68]). ابن سعد، شَمِر بن ذى الجوشن را به فرماندهى پیاده نظام منصوب کرد، شب پنجشنبه نهم محرم، به حسین و یارانش تاختند. حسین در آن شب به اهل بیتش سفارشهایى کرد و براى یارانش خطبهاى ایراد نمود و گفت: «شما اختیار دارید بروید و مرا تنها بگذارید؛ زیرا دشمن مرا مىخواهد.» برادران، پسران و برادرزادگان وى گفتند: «خدا هرگز روزى را نیاورد که پس از تو زنده بمانیم.» فرزندان عقیل گفتند: «خود و اموال و خویشان خود را فدایت خواهیم کرد تا به سرنوشت تو دچار شویم خدا زندگى را پس از تو براى ما تلخ و ناگوار بگرداند!»([69]) حضرت حسینس روز جمعه و بنا به روایتى روز شنبه دهم محرم، نماز صبح را با یاران خود که سى و دو سوار و چهل پیاده بودند، خواند و سپس بر اسب خود سوار شد و قرآن را پیش روى خود قرار داد. پسرش، على بن حسین (زین العابدین) نیز که ضعیف و بیمار بود، در جنگ شرکت کرد. حسین نزدیک سپاه دشمن رفت و آنها را از نسب، مقام و مرتبت و فضایل خویش آگاه ساخت و گفت: «من فرزند دختر پیامبر شما هستم. به خود آیید و از خویشتن بپرسید که آیا براى شما رواست که فردى چون مرا بکشید؟...»([70]) در این هنگام حرّبن یزید ریاحى به اسب خود نهیب زد و به حضرت حسین پیوست و در رکاب او جنگید تا کشته شد.
شمربن ذىالجوشن به یاران حسینس حمله برد، آنان مردانه در برابر او ایستادگى کردند. حسینس براى آنان دعاى خیر مىکرد و مىگفت: «خداوند بهترین پاداش پرهیزگاران را به شما عنایت کند!» یاران او تا پاى جان جنگیدند، بسیارى از برادران حسین بن على به شهادت رسیدند. شمر([71]) فریاد برآورد که منتظر چه هستید؟ او را بکشید! زرعه بن شریک تمیمى پیش رفت و با شمشیر به شانهاش زد، سپس سنان بن انس نخعى او را نخست با نیزه مورد ضربه قرار داد و سپس از اسب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد و به خولى داد.
ابومخنف به نقل از جعفربن محمد مىگوید:
«پس از شهادت حسین بر بدن او سى و سه زخمِ نیزه و سى و چهار ضربت دیگر یافتیم»([72]). همهى کسانى که با حسینس در کربلا شهید شدند هفتاد و دو نفر بودند. از محمّدبن حنفیه نقل شده که گفت: «هفده نفر از نسل فاطمهل با حسین شهید شدند»([73]). حضرت حسینس روز جمعه دهم محرم سال شصت و یکم هجرى به شهادت رسید. در آن هنگام عمر او پنجاه و چهار سال و شش ماه و پانزده روز بود.
هشام مىگوید: «هنگامى که سر حضرت حسینس به نزد یزید آورده شد، چشمانش پر اشک شد. و گفت: من بدون قتل حسین از شما راضى بودم، خدا پسر سمیه را لعنت کند! به خدا اگر من همراه او بودم او را مىبخشیدم»([74]). یکى از غلامان آزاد شدهى معاویه مىگوید: چون سر حسین در مقابل یزید گذاشته شد، دیدم که گریه مىکند و مىگوید: اگر میان او و ابن زیاد نسب و پیوندى بود، چنین نمىکرد([75]). زنان و همراهان بازماندهى حضرت حسین را نزد یزید بردند، یزید با مهربانى پیش آمد و آنها را نزد اهل بیت خود برد و آنان را گرامى داشت و سپس به مدینه فرستاد. روایتى در دست نداریم که یزید، ابن زیاد را توبیخ کند یا از پستش برکنار کند.
واقعهى حرّه در سال شصت و سه رخ داد، این حادثه لکهى ننگى است بر پیشانى تاریخ صدر اسلام. زیرا یزید به مسلم بن عقبه اجازه داد که به مدت سه روز شهر مدینه را مورد هرگونه غارت و تاراج قرار دهد.
ابن کثیر مىگوید:
«در این سه روز به قدرى فساد و خرابکارى در شهر نبوى ایجاد شد که از حد و مرز خارج است. یزید مىخواست سلطه و قدرت خود را مستحکم کند و بدون منازع و مخالف حکومت کند، اما پوزهاش به خاک مالیده شد و خداوند او را ناکام گردانید»([76]). یزید بعد از آن زیاد زنده نماند و از حکومت بیش از چهار سال بهره نبرد و در چهاردهم ربیعالاول سال شصت و چهار قمرى در گذشت([77]). با مرگ یزید، حکومت آل ابوسفیان پایان یافت و به بنى مروان بن حکم منتقل شد([78]) و در میان آنها دست به دست گشت تا آنکه به بنىعبّاس رسید. خداوند مالک حکومتهاست، اوست که به هر کس بخواهد حکومت مىبخشد و از هر کس بخواهد حکومت را مىگیرد. هر کس را بخواهد عزّت مىدهد و هر کس را بخواهد ذلیل مىکند.
فاجعهى کربلا از منظر علماى اهل سنّت
امامان و بزرگان اهل سنّت همواره این کار یزید و فرماندهان او مانند عبیداللّه بن زیاد، عمر بن سعد و شَمِربن ذى الجوشن را زشت دانستهاند و از آنها اعلام برائت و بیزارى نمودهاند و به شهادت رساندن ظالمانهى حضرت حسینس و یاران او را کارى بسیار نفرتانگیز دانسته و ناراحتى قلبى خویش را اظهار داشتهاند. در اینجا با رعایت اختصار، نمونههایى آورده مىشود:
صالح، فرزند امام احمد بن حنبل مىگوید: به پدرم گفتم: عدهاى مىگویند که یزید را دوست دارند. گفت: فرزندم! آیا کسى که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، مىتواند یزید را دوست داشته باشد؟ گفتم: پس چرا او را لعنت نمىکنى؟ گفت: تو کجا دیدهاى که پدرت کسى را لعنت کند([79]). شیخ الاسلام ابن تیمیه در گفتگویى با یکى از فرماندهان سپاه مغول به نام «بولایى» هنگامى که در فتنهى بزرگ در دمشق آمده بود، چنین گفت:
«هر کس حسین را کشته یا در قتل وى همکارى داشته یا به قتل او راضى بوده است، لعنت خدا و فرشتگان و انسانها بر او باد! خداوند نه عذاب را از آنها دور مىکند و نه عوض قبول مىکند»([80]). «خداوند حضرت حسینس را به وسیلهى شهادت عزّت بخشید و سرافراز نمود و کسانى را که او را کشتند یا در کشتن او کمک کردند یا بدان راضى بودند، رسوا ساخت. حضرت حسینس با پیروى از شهداى پیشین اسلام، جان خود را بر کف نهاد. همانا او و برادرش سرور جوانان اهل بهشت هستند. آنها زمانى پرورش یافتند که اسلام داراى عزّت و سیادت بود، لذا آن زحمات و رنجهایى که خانوادهى آنها در راه هجرت و جهاد و تحمّل آزار و اذیت کفار متحمّل شدند به آنها نرسید، بنابراین خداوندبه وسیلهى شهادت، کرامت آنها را تکمیل گردانید و به درجات آنها افزود. قتل او معصیت بسیار بزرگى است و خداوند دستور فرموده است که به هنگام مصیبت صبر پیشه کنید و «إنا للّه وإنا إلیه راجعون» بخوانید؛ آنجا که مىفرماید:
﴿وَبَشِّرِ ٱلصَّٰبِرِينَ١٥٥ ٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةٞ قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ عَلَيۡهِمۡ صَلَوَٰتٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَرَحۡمَةٞۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُهۡتَدُونَ١٥٧﴾ [البقرة: 155-157].
«بشارت ده به صابران و استقامت کنندگان، کسانى که هرگاه مصیبتى به آنها رسد، مىگویند: ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مىگردیم»([81]). امام شیخ احمد سرهندى، معروف به مجدّد هزارهى دوّم، متوفى 1034 هـ. ق. در یکى از نامههایش مىنویسد:
«یزیدِ محروم از سعادت، از زمرهى فاسقان به شمار مىآید، توقّف در لعنت او فقط بنابر اصل مقرّر اهل سنّت است که مىگویند: نباید به لعن شخص معین مبادرت ورزید، مگر آنکه به یقین معلوم شود که خاتمهى او بر کفر بوده و در حالت کفر از جهان رفته است؛ مانند ابولهب و زنش. این بدان معنى نیست که یزید سزاوار لعنت نمىباشد؛ زیرا خداوند مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُؤۡذُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ لَعَنَهُمُ ٱللَّهُ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمۡ عَذَابٗا مُّهِينٗا٥٧﴾ [الأحزاب: 57].
«کسانى که خدا و پیامبرش را مورد آزار و اذیت قرار مىدهند، خداوند آنها را در دنیا و آخرت از رحمت خود دور و لعن مىکند»([82]). محدّث بزرگ، علامه شیخ عبدالحق بخارى دهلوى (متوفى 1052 هـ. ق.) در کتاب «تکمیل الإیمان» مىنویسد:
«خلاصه این که یزید از نظر ما مبغوضترین و منفورترین فرد است، جرایمى را که این بدبختِ بىسعادت در امت اسلام مرتکب شد کسى مرتکب نشده است»([83]). امام احمدبن عبدالرحیم، معروف به شاه ولى اللّه دهلوى (متوفى 1176) در کتاب معروفش «حجة اللّه البالغه» در بحث «فِتَن» پیرامون تشریح «دعاة الضلال» (دعوتگران به سوى گمراهى) که در حدیث آمده است، چنین مىنویسد:
«دعوتگران به سوى گمراهى یکى یزید در شام و دیگرى مختار در عراق بودند»([84]). این بحث را با گفتارى منصفانه از دانشمند و مصلح بزرگ، علامه رشید احمد گنگوهى (متوفى 1323 هـ. ق.) به پایان مىبریم، ایشان در فتاواى خویش مىنویسد:
«هر چند اعمال ناشایست یزید موجب لعن هستند، ولى از اخبار و روایات تاریخى و قراین معتبر ثابت نشده که آیا او این اعمال را حلال مىدانست یا خیر؟ و تا زمانى که چنین امرى محقّقا به ثبوت نرسیده باشد نمىتوان قطعا حکم کرد، پس مدار جواز و عدم جواز لعن [در این موضوع]بر مبناى تاریخ استوار است. بنابراین احتیاط و بهترین راه براى ما سکوت است؛ زیرا اگر لعن جایز باشد در لعنت نکردن هیچ اشکالى وجود ندارد؛ براى این که لعن کردن نه فرض است نه واجب و نه سنت و نه مستحب، بلکه فقط مباح است. اگر کسى که او را لعنت مىکنیم، مستحق لعنت نباشد، درست نیست که خود را با معصیت آلوده کنیم»([85]).
فعالیت براى تغییر نظام فاسد و ارزش آن
خلافت، بعد از خلفاى راشدین ـ متأسّفانه ـ به تدریج به نظام موروثى و خاندانى مبدّل گشت. عرب و مسلمانان، در برابر این نظام، سرتسلیم فرود آوردند، هیچ کس نمىتوانست در قیام علیه خلیفهى اموى و عباسى امید پیروزى داشته باشد، مگر کسانى که از شرافت نسبى و برترى خانوادگى برخوردار بودند و همچنین از حمایت و پشتیبانى قومى و مردمى بهرهمند بودند و توان مبارزه با قدرت مستحکم آنها را داشتند. از اینجاست که کلّیهى کسانى که در برابر حکومت اموى و عبّاسى قیام کردند، از اهل بیت پیامبر و از علوىها بودند؛ زیرا امکان پیروزى آنها بیشتر بود و مسلمانان بیشتر به آنها اعتماد و تمایل داشتند و اصلاح طلبان، بهتر با آنها همکارى مىکردند، لذا کسانى که از اوضاع فاسد روزگار خود به تنگ آمده و از ضایع شدن اموال مسلمانان در خوشگذرانىهاى حکام رنج مىبردند، مبارزان و اصلاح طلبان را یارى نموده و به حمایت آنها کمر بستند.
بعد از قیام حسین بن علىب نوادهى او، زیدبن على بن حسین در برابر هشام بن عبدالملک اموى قیام کرد. وى در سال 122 هـ. ق. کشته و به دار آویخته شد. امام ابوحنیفه/ او را در این قیام حمایت و یارى کرد و دههزار درهم مساعدت نمود([86]). سپس از اولاد حسن بن على، محمد بن عبداللّه بن حسن بن على معروف به نفس زکیه، در مدینه و برادرش، ابراهیم در کوفه در برابر منصور عبّاسى قیام کردند. امام ابوحنیفه و مالک از طرفداران نفس زکیه بودند، امام ابوحنیفه آشکارا او را یارى مىکرد و با کمکهاى مالى فراوان نیز از او حمایت مىکرد و به حسن بن قحطبه([87])، یکى از فرماندهان نظامى ارتش منصور توصیه نمود که با ذوالنفس الزکیه نجنگد، لذا ابن قحطبه از جنگ با او بازآمد و از منصور عذرخواهى کرد. به همین دلیل منصور با امام ابوحنیفه دشمن شد و او را مورد شکنجه و آزار قرار داد تا در زندان جان سپرد.
در تاریخ کامل ابن اثیر آمده است که مردم مدینه از امام مالک بن انس/ پرسیدند: ما که با ابوجعفر (منصور) بیعت کرده و با او پیمان بستهایم، آیا مىتوانیم پیمان را بشکنیم و محمد ذوالنفس الزکیه را در قیام علیه منصور یارى کنیم؟ امام مالک در پاسخ گفت: «بیعت شما از روى اجبار و اکراه بوده است، بنابر این شما مکلّف به رعایت این پیمان نیستید». آنگاه مردم به یارى محمد شتافتند([88]). محمّد در ماه رمضان سال 145 هـ. ق. در مدینه به شهادت رسید و برادرش، ابراهیم نیز در ذیقعدهى همان سال کشته شد.
این فعالیتها به ظاهر ناکام ماند و نتیجهى مطلوب حاصل شد؛ زیرا حکومتها بسیار مقتدر و داراى توان رزمى و ریشهى مستحکم بودند. در تاریخ گذشته و معاصر بسیارى از نهضتها و فعالیتها دیده شده که بر پایهى اخلاص، ایمان، شجاعت و پایمردى استوار بوده و رهبران آنها و نیز پیروان آنها در فداکارى جانى و مالى هیچ گونه کوتاهى نکردهاند، اما با این همه باز هم در برابر حکومتهاى منظّم و تا دندان مسلح با شکست مواجه شدهاند. این امر چیز جدیدى نیست و در نظام آفرینش و قانون طبیعى جهان، شگفتى ندارد. گرچه این فعالیتها از نظر سیاسى و نتیجهى ظاهرى به موفقیت نرسید، اما خدمت بزرگى براى اسلام انجام داد؛ زیرا تاریخ اسلام و شرافت و کرامت آن را حفظ کرد. اگر این فعالیتها در ادوار مختلف وجود نمىداشت، تاریخ اسلام مجموعهاى بود از داستانهاى خودخواهى، زورگویى، تطمیع و تهدید پادشاهان جبّار و سودجو و کرنش آدمهاى دربارى و فرصت طلب. این مجاهدانِ قهرمان و مؤمنان از خودگذشته، جان بر کف نهاده و در برابر رژیمهاى فاسد و تطمیع مادى آنان سر تسلیم فرود نیاوردند و براى نسلهاى آینده الگوهایى درخشان از ایمان و یقین به جاى گذاشتند که همواره بر تارک تاریخ نور افشانى مىکنند و الهام بخش دلاورى اسلامى و قیام علیه فساد و دفاع از اسلام مظلوم و کرامت از دست رفتهى آن است.
حقّا که این خود میراث افتخارآمیز و سرمایهى گرانبهایى است که موجب عزّت اسلام و سربلندى مسلمانان است.
﴿مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّۚ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا٣٢﴾ [الأحزاب: 32].
«در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستادند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضى دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیل در عهد و پیمان خود راه ندادند»([89]).
* * *
[1]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 33.
[2]- مصنف عبدالرزاق، چاپ اول، 1970، مجلس علمى دابیل هند.
[3]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 33 به روایت امام احمد.
[4]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 37.
[5]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 39.
[6]- همان منبع.
[7]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 39ـ37.
[8]- بخارى، الجامع الصحیح، كتاب الفتن.
[9]- ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج 1، ص 230.
[10]- تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى ج وأصحابه العشرة، ج 2، ص 201.
[11]- همان منبع، ص 203.
[12]- اصفهانى، ابونعیم، حلیة الأولیاء،، ج 1، ص 35.
[13]- ابنعساکر، تهذیب تاریخ دمشق الكبیر، ج 4، ص 218 ـ 217، چاپ دوم، 1399 هـ. ق / 1979 م. دارالمسیره.
[14]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 230 ـ 229.
[15]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 14 و مروج الذهب، مسعودى.
[16]- همان منبع.
[17]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 14.
[18]- همان منبع، ج 8، ص 16.
[19]- مَسکن: محلى است نزدیک اوانا بر ساحل رودخانهى دُجیل. (مترجم به نقل از معجم البلدان)
[20]- همان منبع.
[21]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 16.
[22]- همان منبع، ج 8، ص 18.
[23]- مسعودى، ترجمهى مروج الذهب، ج 2، ص 5، چاپچهارم 1370، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى. (مترجم)
[24]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 19.
[25]- همان منبع.
[26]- همان منبع، ج 8، ص 42.
[27]- همان منبع.
[28]- همان منبع.
[29]- ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج 1، ص 331.
[30]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 44.
[31]- ابن سعد، الطبقات الكبرى. حاکم در «مستدرک» نیز این مطلب را آورده است.
[32]- تلمسانى، الجوهرة، ص 204.
[33]- نمونهاى از خطبههاى شگفت حضرت علىس در این مورد، در بخشهاى پیشین گذشت.
[34]- تحنیک عبارت است از نرم کردن خرمآیا شیرینى و مالیدن آن به کام نوزاد، به عبارت دیگر گرفتن کام طفل. (مترجم)
[35]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 150 ـ 149.
[36]- روایت طبرانى در معجم.
[37]- همان منبع.
[38]- همان منبع.
[39]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 151. خلیفه بن خیاط (متوفى 240 هـ. ق.) که استاد امام بخارى است، نام حضرت حسینس را جزو کسانى که در جنگ قسطنطنیه به فرماندهى یزید شرکت داشتند، ذکر نکرده است و این جنگ را در اخبار سال پنجاه آورده است.
[40]- تلمسانى، الجوهرة، ص 213.
[41]- همان منبع، ج 2، ص 214 ـ 213.
[42]- ذهبى، سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 281.
[43]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 80.
[44]- همان منبع، ج 8، ص 146.
[45]- همان منبع، ص 80.
[46]- همان منبع.
[47]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 228.
[48]- همان منبع، ص 230.
[49]- همان منبع، ص 232.
[50]- همان منبع، ص 232. محققان برآنند که این سیره و اخلاق یزید مربوط به زمان حکومت اوست، ولى در زمان حیات پدرش به فسق و فجور معروف نبود. (ر.ک: «معاویه و حقایق تاریخى»، اثر علامه محمّد تقى عثمانى) (مترجم)
[51]- همان منبع، ص 235.
[52]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 226. وفات معاویه به اتفاق مورّخان در رجب سال 60 هجرى در دمشق پیش آمد و عمرش 78 سال و بنا به قولى متجاوز از هشتاد سال بود. البدایة والنهایة، ج 8، ص 143.
[53]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 232.
[54]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 152.
[55]- همان منبع، ج 8، ص 155 ـ 154.
[56]- باید دانست که این منطقه از عراق که مسلم و حضرت حسینس در آنجا سر و کار داشتند، تعداد زیادی از جمعیتش را افراد تازه مسلمان، غلامان آزاد شده و عربهاى قبایل شرق تشکیل مىداد که هنوز به طور کامل به رنگ اسلامى درن،مده بودند. همچنین بر اثر زندگى در سایهى حکومت آزاد و مرفّه ساسانى، مردم عراق با صفاتى چون قدرت و ثروت پرستى، فرصتطلبى و قوم پرستى عادت کرده بودند. این صفات زمانى بیشتر آشکار شد که یک طرف عقیده و اصول و اخلاق قرار داشت و در طرف دیگر، ثروت، جاه و منصب و منافع زودگذر.
[57]- گریهى او به خاطر حسین ویارانش بود. رک: البدایة والنهایة، ج 8، ص 158، دارالكتب العلمیه بیروت. (مترجم)
[58]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 159.
[59]- همان منبع، ج 8، ص 157 ـ 156.
[60]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 160.
[61]- همان منبع، ج 8، ص 161.
[62]- همان منبع، ج 8، صص 163 - 160.
[63]- همان، ج 8 ص 167.
[64]- همان، ج 8، ص 169 ـ 168.
[65]- البدایة والنهایه، ج 8، ص 1209، چاپ داراحیاء التراث العربى، بیروت، چاپ اول، 1997 م. (مترجم)
[66]- همان، ج 8، ص 173.
[67]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 170 با اختصار.
[68]- همان منبع، ج 8، ص 176.
[69]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 176.
[70]- همان منبع، ج 8، ص 179 ـ 178.
[71]- دکتر جمیل عبداللّه المصرى مىگوید: شمر شخصیتى میکاویلى بود و مانند پدرش ذىالجوشن طبیعتى آتشین داشت. او براى رسیدن به هدف از هیچ وسیلهاى دریغ نمىکرد و معلوم مىشود که به کینهتوزى و سنگدلى معروف بوده است. (أثر أهل الكتاب فى الفتن والحروب، ص 490)
[72]- البدایة والنهایة، ج 8، ص 188 ـ این امر جاى عبرت است که همهى کسانى که در قتل حضرت حسینس، در جنگ علیه او شرکت داشتند، بهکیفر اعمال خود رسیدند و کشته شدند. مختار کذاب ـ با وجود گمراهى و انحراف ـ قاتلان حسین را دنبال کرد و به قتل رسانید. خداوند غالب و انتقام گیرنده است.
[73]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 189.
[74]- همان منبع، ص 191.
[75]- همان منبع، ص 171.
[76]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 8، ص 222.
[77]- همان منبع، ج 8، ص 226.
[78]- بعد از یزید، پسرش، معاویه بن یزید به تخت خلافت نشست. در تاریخ 14 ربیع الاول سال 64 بعد از مرگ پدرش با او بیعت شد. او مردى نیکوکار و عابد بود، اما مدّت خلافتش طول نکشید و در مدّت خلافتش مریض بود و خارج نمىشد، در سن بیست و یک سالگى (و به قولى کمتر و بیشتر) از دنیا رفت، بنىامیه بعد از او در سوم ذیعقده سال 64 با مروان بن حکم بیعت کردند. مروان در سوم رمضان سال 65 درگذشت و پسرش، عبدالملک بن مروان به جاى او نشست. حکومت در میان آل مروان سالها استمرار،فت تا آنکه بنىعبّاس از دست آنها ربود و قرنها به حکومت پرداختند؛ «إنّ الأرض للّه يورثها من يشاء».
[79]- فتاوى ابن تیمیه، ج 4، ص 483، چاپ اول 1381 هـ. ق، ریاض.
[80]- همان منبع، ج 4، ص 487.
[81]- فتاوى ابن تیمیه، ج 4، ص 511.
[82]- مکتوبات فارسى امام ربانى، ج 1، مکتوب شمارهى 251. نیز منتخبات از مکتوبات امام ربانى ص 128، چاپ مکتبه ایشیق استانبول 1978 م. بزرگان اسلام بدزبانى و دشنام گویى را براى مسلمان نپسندیدهاند؛ حضرت علىس در جنگ صفین وقتى شنید که عدهاى از اصحاب وى به مردم شام فحش مىدهند، فرمود: من نمىپسندم که شما دشنام دهید؛ (إنى أكره لكم أن تكونوا سبّابين) نهج البلاغه، خطبهى 197. (مترجم)
[83]- دهلوى؛ عبدالحق، تکمیل الإیمان، ص 71، چاپ لکنو 1905 م.
[84]- دهلوى؛ ولى اللّه، حجة اللّه البالغة، ج 2، ص 213، چاپ لاهور پاکستان.
[85]- گنگوهى؛ رشید احمد، فتاوى رشیدیه، ص 192، چاپ کراچى، ناشر محمّدعلى دیوان.
[86]- مکى؛ احمد، مناقب ابى حنیفة، ج 1، ص 55.
[87]- در بعضى از کتابهاى تاریخ، حمید بن قحطبه آمده است.
[88]- ابن اثیر، الکامل، ج 5، ص 251. مسلّم است که تأیید و پشتیبانى امام ابوحنیفه و امام مالک که دو رهبر بزرگ بودند، اهمیت و ارزش به سزایى داشت و در تاریخ فعالیتهاى انقلابى جایگاه ویژهاى دارد.
[89]- اقتباس از کتاب «تاریخ دعوت و اصلاح»، اثر نگارنده، ج 1، ص 68 ـ 67.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر