فصل چهارم:
اسلام انقلابی سازمان مجاهدین خلق
اگر بخواهیم نوعی تقسیمبندی در نحوۀنگرش به اسلام در سه دهۀ بیست تا چهل ارائه کنیم، لاجرم باید اشاره کنیم که این نگاه، دو نوع نگرش را به ما نشان میدهد. نگرش نخست چنان است که در کل به اسلام به عنوان یک دین با ویژگیهای اجتماعی و سیاسی مینگرد و تلاش میکند تا آن را در متن جامعه ارائه دهد. برای این کار، اسلام به روز میشود و در همین جهت، برخی از مباحث و مسائلش مسکوت میماند و با نگاه جدیدی که ناشی از تحکم مدرنیته بر اصول دینی است، تلاش میشود تا اسلام به عنوان یک جانشین مناسب برای اندیشههای جدید و مدرنی که آشکارا غربی و مدعی جایگزینی برای نظام فکری سنتی ماست؛ مطرح شود. این نگاهی است که برای استوار کردن پایههای آن حرکتهایی صورت گرفت که پیش از این تحت عنوان مؤسسات، سازمانها و گروهها و اشخاص فعال در دهۀ 20 و 30 شرح دادیم.
اما نگرش دوم، نگرشی است که اسلام را به عنوان یک دین انقلابی معرفی میکند. در اینجا اسلام به صورت یک ایدئولوژی برای ایجاد انقلاب و تحول مورد توجه قرار میگیرد. طبیعی است که در متن اسلام دستمایههای این ایدئولوژی تحت عنوان جهاد و شهادت و مبارزه علیه ظلم و دفاع از مستضعفین و محرومین وجود داشت و در تشیع عناوین فدایی و سربدار و «تشیع سرخ» و مهمتر از همه حرکت عاشورا آن را جدیتر مینمود و اینها خود در این زمینه، نقشی بس مهم داشت؛ اما تأکیدی که در این مقطع بر انقلابی بودن اسلام صورت گرفت، به روشنی تحت تأثیر جریانات چپ بود. درست همانطور که چپهای ایران هم تحت تأثیر اسلام بودند و عنوان فدایی را از میراث اسلامی ـ ایرانی به ارث برده بودند.
در این نگاه با ایدۀ کشاندن اسلام به متن اجتماع به صورت فعال که از آن تلقی به ایدئولوژیک کردن اسلام هم میشود، میتوان نوعی دنیازدگی را در متن دین مشاهده کرد. چیزی که افراط در آن، به رغم ظاهر پرآب و تاب اسلامی آن، نوعی سکولاریسم پنهان را در خود جای داده است. بیدلیل نیست که بخش قابل توجهی از مشتاقان این نگرش، پس از یک دوره تجربۀ اسلامیگری انقلابی، به نوعی نگرش عرفی و سکولار در امر دین رسیدند. اعم از آنکه دین را از اساس به کناری گذاشته باشند یا آنکه به تأویل آن در سمت و سوی عرفی شدن آن پرداخته باشند.
در اینجا برای نمونه دو حرکت را که به نوعی نماینده افراطی جریان اسلام انقلابی پس از عبور از یک جریان ملی ـ اسلامی هستند، معرفی میکنیم، نخست مجاهدین خلق و سپس جریان حسینیه ارشاد با این توضیح که این نگاه، در یک مقطع تاریخی مهم در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، نگاهی مسلط ـ اما نه چندان عمیق ـ بوده و جریانها و سازمانهای مذهبی به مقدار زیادی در سطح از آن متأثر بودهاند.
چند نفر از شاگردان جوان مهندس بازرگان، به طور عمده از طیف دانشجو و البته بیشتر طبقه بازاری، سازمان را تشکیل دادند. این افراد بیشتر در نیمه دوم دهۀ سی در نهضت مقاومت ملی و سپس در نهضت آزادی فعالیت کرده و تجربۀ سیاسی اندوخته بودند. فضای کشور از حوالی سال 1339 اندکی باز شد و این هم در پس اصلاحاتی بود که امریکاییها روی آن تأکید داشتند. باز شدن این فضا زمینه انتقادات و تغییراتی را در ایران پدید آورد. همزمان برخی از این اصلاحات به دلیل مغایرت با قانون اساسی یا مسائل دینی، مورد انتقاد جامعه روحانی کشور قرار گرفت و تجربه سیاسی سالهای 41ـ 43 را پدید آورد، تجربهای که با رهبری امام خمینی به جنبشی صریح بر ضد شاه تبدیل شد.
پدید آمدن فضای جدید در فرهنگ سیاسی که طی تحولات 39 تا 43 بالیده بود، میتوانست پدید آمدن جریانهایی مانند مجاهدین را توجیه کند. بیشتر این افراد از اعضاء یا سمپاتهای نهضت آزادی بودند که به تدریج از مشی سیاسی آنان روی گردان شده و چاره را در مبارزه مسلحانه بر ضد شاه جستجو کردند.[1] این افراد در میان تجربههای ملی ـ مذهبی از یکسو و تجربههای مارکسیستی و به ویژه تودهای از طرف دیگر، بایست راهی را برای مبارزه بر میگزیدند این مبارزه که از نظر این گروه میبایست بُعد مذهبی میداشت، در عین حال که نمیتوانست در قالبهای سنتی مذهبی بگنجد، در شکل ملی و نهضت آزادی هم نمیتوانست ادامه پیدا کند. در این میان، باید راهی پدید میآمد که براساس آن تجربهها بتواند یک گام به جلو باشد. گفته شده است که میبایست نخستین اعضای این سازمان را فرزندان شکست بنامیم. شکست نهضت ملی در سال32 و شکست خرداد 42. علاوه بر این میبایست عنصر رادیکالیسم را که در سراسر جهان رنگ و روی مبارزه را پوشانده بود، در تشکیل این سازمان سخت مؤثر بدانیم.
در واقع، تحولاتی که به قیام پانزدهم خرداد منجر و ایضا از آنجا منشعب شد، در ایجاد نوعی مبارزۀ قهرآمیز کاملا مؤثر بود؛ مسائلی که سبب شد تا گروههایی مانند مؤتلفه، حزب ملل و سازمان مجاهدین استراتژی جدیدی را در پیش گیرند. این افراد که به طور سازمانی با روحانیت سنتی پیوندی نداشتند و از طرف دیگر طی سالهای 39ـ 43 و حتی پس از آن تا سال1347 اذهان آنان با افکار مذهبی اما ضد سنتی بازرگان، به ویژه تحت تأثیر ضدیت او با فلسفه اسلامی، انس داشت، نمیتوانستند متکی به آموزههای سنتی و حوزوی باشند.
در این سوی، کسانی که اساس سازمان مجاهدین را گذاشتند، شاخۀ جوان و تند نهضت آزادی بوده و حرکت آنان معلول برخوردهای خشن حکومت شاه با مخالفان در جریان رویدادهای نهضت اسلامی بود. در این شرایط آنان پاسخها و روشهای سیاسی نهضت آزادی را پاسخهای معقول و راهگشا به حساب نمیآوردند. به علاوه، عامل مؤثر دیگر در رویکرد جدید این گروه به سمت تأسیس روش جدیدی برای مبارزه تأثیر پذیری از جنبشهای انقلابی ـ مارکسیستی معاصردرجهان بود که یکی از داغترین روزهای خود را پشت سر میگذاشت. پیشینۀ جریان چپ در ایران که همواره آن را باید بنیانگذار ترور به حساب آورد، جریان سوسیال دمکراتهای تبریز بودند که درجریان مشروطه با الهام بلکه تأثیر مستقیم از تفلیس و دیگر جریانهای تند قفقاز، نوعی مشی مبتنی بر ترور را در تبریز و سپس در تهران دوران مشروطه پایهگذاری کردند. نفوذ افراد چپ اعم از مسلمان، ارمنی یا لائیک، از آن نقطه آغاز و تا تهران توسعه یافت. جریان یاد شده را باید نوعی سابقه برای چپهایی دانست که مشی مبارزه براساس ترور را در ایران دنبال کردند. پیشینۀ مزبور در این زمان، در جایی که باید از آن «جهان چپ» یاد کرد، بسیار گسترده شده بود.
شعاعیان در این باره نوشت: «جنبش انقلابی لائوس... حماسۀ پیروزمند تودۀ ویتنام، پیروزی رزمی کوبا، رویش ستیزههای انقلابی در امریکای لاتین، دامن گرفتن ستیزههای ضد استعماری در افریقا، بالا گرفتن زبانههای انقلاب در سراسر هند و چین... رخدادهای شورانگیز و ضد استعماری خاورمیانه عربی... آغاز جرقههای انقلابی در فلسطین و آتشباری آن، یکباره را گوییم فراز انقلاب و اعتراضات قهرآمیز و مسلحانه در سراسر پهنۀ جهانی... آشکارا جهان مجمر انقلاب شده است.»[2]
همه این عوامل را باید در کنار هم گذاشت تا تولید سازمانی با ویژگیهای یک ایدئولوژی انقلابی ـ اسلامی ـ مارکسیستی توجیه شود.
در سال1344[3] سازمان مجاهدین[4] خلق (نامی که بعداً به آن داده شد[5]) را پایهگذاری کردند.
محمد حنیف نژاد[6] و سعید محسن[7] و عبدالرضا نیک بین رودسری (معروف به عبدی)[8] هستۀ اولیۀ سازمان مجاهدین را تشکیل دادند. محمد آقا، نامی که بچههای سازمان با آن حنیف نژاد را صدا میکردند، اصل و اساس بود و بقیه گرد او حلقه زده بودند. اندکی بعد اصغر بدیعزادگان، علی باکری، عبدالرسول مشکین فام، ناصر صادق، علی میهندوست، حسین روحانی، و شماری دیگر به آنان پیوستند. در اواخر دهه چهل، مرکزیت سازمان عبارت بود از: حنیف نژاد، : سعید محسن، بدیع زادگان، علی باکری، بهمن بازرگانی، محمود عسکری زاده، ناصر صادق، نصر الله اسماعیل زاده، علی میهندوست، رضا رضایی، محمد بازرگانی، و مسعود رجوی. سازمان پس از جدا شدن عبدی، و در دورهای که به تدوین تاریخ خود میپرداخت، نام وی را حذف و نام بدیع زادگان را به جای او گذاشت. حسین روحانی و تراب حق شناس هردو از کادرهای اصلی بودند که به دلیل رفتن به خارج طبعا در مرکزیت نبودند. سحابی از رجوی چنین یاد میکند که: سخت تمایل داشت در مرکزیت باشد و در این زمینه انتقادهایی را مطرح میکرد و عاقبت سعید محسن به دیگران توصیه کرد تا او هم در مرکزیت قرار گیرد.[9]
فعالیت مؤسسان سازمان به طور رسمی از شهریور سال 44 آغاز شد، این شروع، بیشتر در جهت انجام کارهای مطالعاتی و تئوریک در زمینه جهان شناسی، سیاست و اقتصاد قرار داشت. آنان برای شناخت شرایط ایران به بررسی اوضاع و احوال تاریخ معاصر پرداخته و تلاش کردند تا به دیدگاههای تازهای در این باره برسند. سؤال مهم برای آنان این بود که وضع دنیا چگونه است، جایگاه ایران به ویژه شرایط اقتصادی آن چگونه است، امپریالیسم، استعمار، استثمار، سوسیالیسم، و سرمایهداری چیست و در نهایت بر اساس چه ایدئولوژی میبایست با حکومت مبارزه کرده و به لحاظ سیاسی، چه روشی را برای مبارزه برگزید. آنان تجربه دین داری را براساس آنچه در میان روحانیت دیده و یا آنچه که در میان نهضت آزادی دیده بودند، ناکافی میدانستند و به دنبال یافتن راه تازهای بودند. راهی که بتواند مهمترین مسأله آنان یعنی مبارزه قهرآمیز ـ و نه لزوما فرهنگی ـ را توجیه کند. آنان به دلیل ناکافی دانستن تفسیر رسمی روحانیت از دین، با ایجاد گروههای بحث، و براساس الهامی که از آثار مرحوم بازرگان گرفتند، به تدوین ایدئولوژی دینی و سیاسی خود پرداختند و کوشیدند تا متونی را تدوین کنند که بتوانند از آنها به عنوان متن آموزشی برای تربیت کادرهای مورد نظر در سازمان استفاده کنند.[10] در سازمان به جز قرآن و نهجالبلاغه، از متون تفسیری و حدیثی شیعه، کتابی مورد استفاده قرار نمیگرفت. حتی اندیشههای علامۀ طباطبایی و استاد مطهری هم مورد بیاعتنایی کامل بود.[11] خواهیم دید که تنها برخی از نوشتههای تفسیری مرحوم طالقانی و بیشتر آثار بازرگان ـ عمدتاً راه طی شده ـ محل اعتنا بود. همان طور که اشاره شد، مغز متفکر این جمع، محمد حنیف نژاد بود. او تلاش میکرد تعریف تازهای از دینداری و مبارزه پدید آورد و آن چنان که سحابی میگوید از سال 47 که با وی تماس داشت، مرتب نگران بود که مبادا مشکلی در این باره پدید آید. جستجوهای حنیف نژاد برای یافتن تئوریسینهای دینی از میان روحانیون، شاید بیشتر به دلیل بیعلاقگی خود آنها، راه به جایی نبرد. سحابی میگوید: محمد آقا آن زمان متوجه شده بود که ماشینی را ساخته و به راه انداخته است که به طور مرتب هم کار میکند ولی به سمت چپ منحرف میشود.[12] برای اینکه زمینه این نگرانیها روشن شود، بهتر است مروری بر منابع اطلاعاتی و مطالعاتی سازمان در آن سالها داشته باشیم.
اشاره کردیم کسانی که به سازمان پیوستند، به طور عمده دانشجویان یا فارغ التصحیلان دانشگاهها بودند. بیشتر اینان طی سالهای40 ـ 42 در جریان فعالیت انجمنهای اسلامی و شاخۀ دانشجویی نهضت آزادی با مسائل مبارزاتی و مذهبی آشنا شده بودند. آشنایی آنان با مذهب به طور معمول از طریق آثار مهندس بازرگان بود؛ به طوری که بنا به نوشتۀ خود سازمان، پس از قرآن و نهج البلاغه،[13] آموزشهای دینی، بر محور کتاب راه طی شده بود که مورد بحث و بررسی قرار میگرفت.
کتاب راه طی شده سخت مورد علاقۀ حنیفنژاد و سعید محسن بود، و با توجه به تسلطی که آنها به ویژه حنیف نژاد به لحاظ ایدئولوژیکی روی سایر افراد داشتند، علاقه مزبور به دیگران هم منتقل شد. زمانی که اینان در جلسهای با بازرگان در باره استفاده ازکتاب او صحبت کرده بودند و نمونه سؤالاتی را که از کتاب برای جلسات آموزشی درون مجاهدین طرح شده بود به او نشان دادند، خوشحال شده و گفت که برخی از این پرسشها را خود او هم نمیتواند جواب دهد.[14] اساس این کتاب آن بود که راه انبیا و راه بشر یکی است؛ بنابراین مجاهدین خلق نتیجه گرفتند که راه مارکس و لنین هم مانند راه انبیا است.[15] جعفری میگوید که سعید محسن به من گفت که بدون اغراق من صد بار کتاب راه طی شده را خواندهام.[16] در جای دیگر میگوید سعید محسن تمام کتاب راه طی شده را حفظ کرده بود.[17] همو تأکید دارد که بازرگان در حکم پدر معنوی و فکری مجاهدین خلق بود.[18] اندیشههای بازرگان تا سال52 محور اندیشۀ دینی سازمان بود. تراب حق شناس درباره تفاوت اندیشه اسلامی سازمان پیش از سال52 و بعد از آن مینویسد: اما گسست ما (بخش چپ سازمان) از اندیشه دینی بازرگان، طی سالهای 52ـ 54 رخ داد. این اندیشۀ دینی که به اسلام از دریچۀ علم و به ویژه فیزیک و ترمودینامیک مینگریست، ما به آن از دریچۀ مسائل اجتماعی و به قول خودمان انقلابی و روزنههایی از دیالتیک و مارکسیسم نیز مینگریستیم و دورنمای شگفتانگیزی مانند جامعه بیطبقۀ توحیدی به چشممان میآمد... پس از گسست سیاسی از بازرگان در نیمه دهه 40، گسست فلسفی از او در نیمه دهۀ50 به نظرمان ضروری گشته بود.[19]
برای سازمان مهم این بود که پرسشهای اصلی ایدئولوژیکی خود را پیدا کند. فضایی که پس از طرح مارکسیسم و بحثهای جهان بینی و جهانشناسی در ایران پدید آمده بود، ذهن آنان را سخت به خود مشغول کرده و مهمترین چالش فکری آنان بود. آنان باید به نوعی از طلسم علم و مادهگرایی حاکم بر آن میگذشتند. آنان باید نشان میدادند که اگر به چیزی به نام ایدآلیسم باور دارند، این نگاه آنان، متفاوت با نگرش علمی و مادی نیست. سازمان آن هم به رهبری حنیف نژاد و تلاش سخت عدهای دیگر، در این راه در محدوده و چهارچوبهای که افکار آن زمان اجازه میداد جلو رفت و در این راه واقعا تلاش کرد. اما در واقع، در پاسخ این مسائل، چیزی بهتر از آثار بازرگان وجود نداشت. یعنی انتخاب آن راه، به طور طبیعی به بازرگان میرسید. علاوه برآن مارکسیسم هم جاذبههای خاص خود را داشت[20] و رهبران سازمان، همزمان تلاش میکردند متونی را بخوانند که به نوعی آنان را در میانۀ ایدآلیسم و ماتریالیسم حرکت داده به سر منزل مقصود برساند. یافتههای جدید از دل کتابهای مارکسیستی و مادی در میآمد، اما لاجرم میبایست رنگ مذهبی پیدا میکرد. در شرایط خاص مذهبی که این افراد به لحاظ خانوادگی و تعلق خاطر شخصی در آن زندگی میکردند، هر مطلب تازهای که به دست میآمد، بایست آیهای برای آن یافت میشد و به نوعی توجیه مذهبی پیدا میکرد.
محمد حنیف نژاد که در واقع، تئوریسین اصلی سازمان به حساب میآید در باره منابع مطالعاتی خود مینویسد: «کتابهایی که مطالعه کردهام، عبارتند از: راه طی شده، خدا در اجتماع،[21] بینهایت کوچکها، ذرۀ بیانتها، کار در اسلام، اسلام و قرآن راشد، تفسیر پرتوی از قرآن، اقتصاد کشورهای توسعه نیافته... ویتنام در آتش، تحلیل انقلاب الجزایر، حقوق بین الملل، نهج البلاغه فیض الاسلام...»؛ و در جای دیگری مینویسد: «ما حدود سه سال و نیم با عدۀ معدودی مطالعه میکردیم و سپس تا سال 47 تعداد افراد ما بیشتر شد... ابتدا فقط قرآن و گاهی هم نهج البلاغه میخواندیم و برای بالا بردن سطح اعتقادات افراد از کتابهای آقای مهندس بازرگان و طالقانی استفاده میکردیم.... ما برای وارد شدن به نظریات مارکسیستها کتابهای آنها را هم مطالعه میکردیم.»[22]
در بخش مبارزاتی، آنان به اجبار از تجارب مبارزاتی سایر کشورها باید بهره میبردند. بخشی از این تجارب، مارکسیستی بود و بخشی نیز به جنبشهای ملی در کشورهای عربی از جمله فلسطین و الجزایر مربوط میشد. آنان شماری از کتابها و جزوات عربی را توسط محمد مهدی جعفری به فارسی ترجمه کرده و در اختیار اعضا میگذاشتند. شماری از ترجمهها هم از تراب حق شناس بود. این جزوات مربوط به الفتح و برخی هم کتابهای مستقلی بود که در تحلیل اوضاع سیاسی و اجتماعی جنبشهای ملی آن روزگار نوشته شده بود.[23]
یکی از نخستین مسائلی که در این قبیل مطالعات و نیز مطالعات ایدئولوژیک به چشم میآمد، آشنایی با آثار مارکسیستی بود. این آشنایی سبب شیفتگی سران مجاهدین نسبت به این تفکر شد و افزون بر مسائل فکری، روشهای سازمانی آنان را تحت تأثیر قرار داد. سعید محسن به جعفری گفته بود: «ما با مارکسیستها بحث میکنیم، طوری که طرف در وهلۀ اول خیال میکند ما مارکسیست هستیم. اما وقت نماز که میشود بلند میشویم نماز میخوانیم... ما مارکسیسم را آن چنان یاد گرفتهایم که مثل خودشان یا حتی بهتر از خودشان از آن آگاهی داریم.»[24] حنیف نژاد در سال 50 در زندان گفته بود: یک مارکسیست خوب نمیتواند مسلمان خوبی نباشد (یعنی میتواند باشد بلکه الزاما هست). در شرح آن مجید معینی گفته بود: مثلا به نظر ما مائو یک موحد است و فی سبیل الله گام بر میدارد؛ در واقع حنیف نژاد محو اندیشههای مائو شده بود. وی در کتاب راه انبیاء راه بشر (ص 241) نوشت: «بدون آشنایی با فرهنگ انقلابی عصر حاضر، درک عظمت آیات قرآن هیچ ممکن نیست. در اینجا حتما کتب زیر را بخوانید: کتابچۀ سرخ مائو، امپریالیسم و کلیۀ مرتجعین تاریخ ببر کاغذی هستند، دو نوع همزیستی مسالمتآمیز به کلی متضاد». هرسه کتاب از مائو است.
نجات حسینی که سالها عضو و نمایندۀ سازمان در سوریه و لبنان بوده است، پس از نامبردن از متون مورد مطالعه و نقش آقای بازرگان و طالقانی که میکوشیدند دین را با علوم جدید تطبیق دهند، مینویسد: «با یک نگاه کوتاه به فرهنگ آموزشی و پرمحتوای سازمان، مجموعهای از دو دیدگاه متضاد، یعنی ماتریالیسم و مذهب در آن به چشم میخورد؛ این فرهنگ مختلف نه ماتریالیستی بود و نه مذهبی. در آموزش ناهمگن سازمان هر کجا که مذهب از پاسخ منطقی به سؤالی عاجز بود، با توسل به ماتریالیسم علمی جواب داده میشد و هر وقت که مسألهای احساسی و عاطفی مطرح بود که در قالب ماتریالیسم مجرد نمیگنجید، با توجیه مذهبی و وظیفۀ شرعی پاسخ میگرفت. این دوگانگی در آموزش خواست یک فرد و یا تصمیم خودسرانه یک سازمان نبود، بافت اجتماعی و سرشت عناصری که به تشکیلات پیوسته بودند، چنین اختلاطی را ایجاب میکرد.»
همین نویسنده، از هیئتی از سازمان یاد میکند که قرار بود با نمایندگان یک سازمان مبارزاتی غیر ایرانی دیدار کنند. اینان در حالی که نامهای به همراه داشتند که در آن نوشته شده بود که «ما در مبارزۀ خود از سرچشمۀ فیاض قرآن بهره میگیریم»، قرار گذاشتند که اگر آنان از ایدئولوژی سازمان سؤال کردند، خود را مارکسیست ـ لنینیست معرفی کنند. به نظر وی انشعاب ـ که به غلبه مرتدین انجامید ـ در سازمان امری کاملا طبیعی بوده است. در آن زمان «کسانی که از این دگرگونی در حیرت شده بودند، آنهایی بودند که از ساختار سازمان مجاهدین اولیه و بافت اجتماعی آن برداشتی نادرست و اطلاعاتی اندک داشتند.»[25] گویا کسی که این پاسخ را به فلسطینیها عنوان کرده، مسعود رجوی بوده است.
حسین روحانی عنصر فعال و ایدئولوژیک سازمان[26] فهرست کتابهایی را که در جلسات مطالعه میشده چنین آورده است: راه طی شده، خدا در اجتماع، عشق و پرستش، مسألۀ وحی، اسلام مبارز و مولد (همه از مهدی بازرگان)، جهاد و شهادت و تفسیر پرتوی از قرآن (آیت الله طالقانی)، خلقت انسان و قرآن و تکامل (یدالله سحابی)، آیا انسان زاده میمون است (محمود بهزاد)، انسان و کهکشان (جان ففر)، حیات، طبیعت، منشأ و تکامل آن (اپارین)، علم به کجا میرود (ماکس پلانک)، چهار مقالۀ فلسفی (استالین)، دوزخیان روی زمین (فانون)، الجزایر و مردان مجاهد (حسن صدر)، کتابهایی درباره ویتنام، تاریخ مشروطۀ ایران (کسروی) چه باید کرد (لنین) و تألیفات متعدد مائو از قبیل: علیه لیبرالیسم، اصلاح سبک کار حزبی، آموزش خود را از نو بسازیم» و کتابهایی مانند چگونه میتوان یک کمونیست خوب بود از شائوچی.[27]
کتاب دیگری که بویژه در ادامۀ تحلیلهای طبقاتی ـ مارکسیستی مطالعه میشد، و به نظر میثمی در تحول درونی سازمان در فاصلۀ 52 تا 54 مؤثر بود. کتاب سیر تحولات اجتماعی بود که ادوار پنجگانۀ تاریخ را براساس دیدگاه ماتریالیسم تاریخی تشریح کرده بود. این کتاب، متن آموزشی در درون سازمان بود.[28]
حسین روحانی باز در جای دیگری مینویسد: آموزش سازمان در چهار قسمت خلاصه میشد: یک قسمت ایدئولوژی که ابتدا راه طی شده و انسان و خدا و ترمودینامیک انسان و سایر کتابهای مهندس بازرگان و سپس پرسش و پاسخی راجع به همین کتابها و تفسیر قرآن و نهج البلاغه تدریس میشد.[29] یکی از اعضای مجاهدین دربارۀ آموزش متون دینی مانند قرآن و نهج البلاغه مینویسد: در این راستا متون مذهبی (قرآن ونهج البلاغه) از دیدگاهی روشنفکرانه، باز شکافی میشد، به طوری که برداشت نوینی از مفاهیم اسلامی ارائه میداد، این برداشت غالبا با تفاسیری که در مساجد و توسط روحانیت سنّتی تبلیغ میشد، همسان نبود.[30]
یک نکتۀ اساسی درباره عقاید دینی سازمان این است که آیا برای این جماعت مبارزه اصل بوده است یا پیروی از مکتب و حرکت بر اساس آن. در این باره آنان که بعدها مرتد شدند ادعا کردند که اصل برای آن مبارزه بوده و با استخراج اصول فکری و روش مبارزه از تجربیات آن روزگار نهضتهای انقلابی تنها تلاش میکردهاند تا آن اصول را از قرآن استخراج کنند؛ بسا اگر در امریکای لاتین بودند، از انجیل استخراج میکردند.[31] اما آنچه از فعالیتهای فکری سازمان طی یک دوره چهار ساله به دست میآید و حتی حساسیتهایی که بعدها دارد، خلاف این نکته را نشان میدهد. این درست است که سازمان متأثر از افکار مارکسیستی و تجربۀ جنبشهای کمونیستی بود، اما تجربۀ دینی، ارکان نخست سازمان و پرورش مذهبی آنان، چندان جدی بود که اظهارات بالا یک توهین آشکار به آنان محسوب میشود. آنان سالها روی مسائل دینی و مذهبی و البته با برداشتی نادرست، تأمل کردند و پس از انجام کارهای مطالعاتی اولیه به تدوین ایدئولوژی در سازمان پرداختند. این تدوین که به نوعی حاصل کار جمعی بود، هر بخش، توسط یکی از چهرههای سازمان تدوین میگردید:
نخستین کتاب سازمان متدولوژی یا شناخت[32] نام داشت که دیدگاههای ارائه شده در کتاب، به گونهای آشکار تفاوتی با دیدگاههای مارکسیستی نداشت. این کتاب پس از مطالعات جمعی توسط حسین روحانی[33] تألیف شد. جزوۀ یاد شده حاصل کار مطالعاتی جمعی کادرهای اصلی سازمان طی سالهای44 تا 47 بود که در واقع زیر نظر حنیف نژاد نوشته شده و در سازمان به شناخت محمد آقا شهرت داشت.[34] در واقع بحث این کتاب که براساس مبانی مارکسیستی ـ اسلامی نوشته شده بود، به لحاظ بینش معرفتی دقیقا مبانی مارکسیستی را پذیرفته بود. این مسأله برای کسانی که حتی اندکی مطالعات فلسفی داشتهاند قابل تشخیص بود، چه رسد به کسانی که در این زمینه دانش بیشتری داشتند. جلال الدین فارسی که مدتها روی اندیشههای مارکسیستی کار کرده و کتاب سه جلدی درسهایی درباره مارکسیسم را نوشت، در خاطراتش مینویسد که در سال 1351 جزوۀ شناخت را در بغداد [35] و نجف در دست برخی اشخاص و حتی طلاب دیده است. وی شرحی از حاکمیت اندیشۀ مارکسیستی بر این کتاب به دست داده و چنان از دیدن آن بهت زده شده است که تصور کرده ساواک این کتاب را ساخته و با آرم مجاهدین منتشر کرده تا آنان را بدنام کند. وی میگوید به طلبهای که آن را در دست داشت گفتم: این یک کتاب ماتریالیستی است با جامۀ مذهبی! اما او پرخاش کرد که این «ثمره خون پاک شهدای مجاهد است هرکس حرفی علیه این کتاب بزند، به خون پاک حنیف نژاد خیانت کرده است.» وی پس از آن کوشیده است تا از چاپ آن در بغداد جلوگیری کند اما محمد منتظری به او گفته است که چاپ این کتاب به دستور سازمان انجام میشود و برگشت پذیر نیست.[36] آقای فارسی کتاب را نزد امام میبرد و امام هم پس از مطالعه نظر او را تأیید میکند و میگوید آقای مطهری هم به اشاره از من خواست تا مجاهدین را تأیید کنم اما من نکردم.[37] ممکن است که در سال 49 و50 همراه بسیاری از روحانیون، آقای مطهری هم از امام خواسته باشد آنان را تأیید کند، اما استاد اولین باری که کتاب شناخت را دید در برابر آن موضع گرفت.[38] از سال 54 به بعد که در قم مبحث شناخت را مطرح میکرد، هدفش پاسخگویی به انحراف فکری موجود در سازمان و جزوۀ شناخت آنان بود. در ارتباط با کتاب شناخت مجاهدین، گفته شده است که استاد مطهری برای حل دشواریهایی که به سبب نشر این کتاب به وجود آمده بود، در سال 1356 در کانون توحید اقدام به برگزاری درس شناخت کرد که با ممانعت ساواک مواجه شد.[39] محمد منتظری هم متوجه وجود افکار مادی در کتاب شناخت مجاهدین بوده و در همان عراق این مسائل را مطرح میکرده است.[40] عزت الله سحابی که از سال 47 با سران مجاهدین، پس از یک دوره قطع ارتباط با حنیف نژاد و دوستانش ارتباط پیدا کرد، از این چهار جزوه از جمله جزوه شناخت یاد کرده تقریبا منهای انتقادهای جزئی آنها را فاقد اشکال جدی میداند. اما همو تأکید میکند که این جزوات به دکتر شیبانی هم داده شده بود و او با محتوای آنها موافق نبود و در سال 48 به من (و احمد علی بابایی) گفت که فکر میکنم اینها نظراتشان همان نظرات مارکسیسم لنینسیم چینی است (یا به عبارتی مائوئیست هستند.)[41] زمانی که جزوۀ شناخت با جلدی دیگر به داخل زندان رفت، بلافاصله آقای عسکراولادی آن را یک کتاب مارکسیستی خواند. شهید رجایی هم در بازجوییهای خود در سال 52 پس از بیان ارتباطش با بهرام آرام و اینکه جزوۀ شناخت را به او داده، شرحی از این کتاب و اینکه اصول دیالکتیک را در آن آورده، به دست میدهد و سپس به انتقاد از آن پرداخته، محتوای آن، به خصوص اصل تز و آنتی تز و سنتز را در تحلیل مسائل اجتماعی، نافی نقش انسان وصف میکند.[42] آرمانیها (هواداران گروه آرمان مستضعفین) که پس از انقلاب مجاهدین را رقیب خود میدیدند، در انتقاد از آنان، همین مسائل را مطرح میکردند. برای مثال درباره جزوۀ شناخت میگفتند، جزوۀ شناخت شما... در پی آن است تا آیات و احادیث اسلامی را بر تئوریهای مارکسیستی انطباق دهد... این حقیقت که متن اصلی جزوۀ مزبور را چهار اصل دیالکتیک تشکیل میدهد و پاورقیهای آن را آیات قرآن و احادیث اسلامی، خود نشان دهندۀ این است که شما تئوریهای مارکسیستی را زمینۀ اصلی کار خود گرفتهاید و قرآن و نهج البلاغه را اموری جنبی و ضمنی.[43]
دومین متن تدوین شده در سازمان، کتاب راه انبیاء راه بشر[44] کار محمد حنیف نژاد است[45] که بر اساس تئوریهای بازرگان در کتاب راه طی شده نوشته شده؛[46] با این افزوده که لباس مارکسیستی یا به اصطلاح مجاهدین، لباس علمی بر آن پوشانده شد. حبیب الله پیمان (متولد 1314)[47] در جایی با انتقاد از فضای علم زدگی حاکم بر اندیشههای بازرگان و مجاهدین پس از توضیحاتی مینویسد: نتیجه آنکه بنیانگذاران سازمان در ادامۀ راه پیشینیان کاملا متأثر و محصور در چهارچوب تفکر نویسندۀ «راه طی شده» به مطالعۀ اسلام پرداختند و هستی را عملاً به دو قلمرو ماده و معنا تقسیم کردند. در جهانی که ما با آن سروکار داریم، ماده را حاکم دانستند، گفتند جهان یک واقعیت مادی است (ابتدای کتاب تکامل) و پدیدههای مادی با روش علمی قابل شناختاند و ما وظیفه داریم در هر مورد قانونمندیهای عملی آن را به دست آوریم و عمل خود را بر آن اساس استوار کنیم؛ حقیقت همان است که از راه شناخت علمی پدیدهها به دست میآید. البته خدایی وجود دارد که این جهان را خلق کرده است؛ اما سروکار ما در عمل فقط با این جهان است که مادی است و قانون مندیهای علمی بر آن حکمفرماست.[48]
در واقع در تدوین بخشهایی از این اثر به طور روشن از منابع مارکسیستی بهره گرفته شده و به عنوان شاهد مثال، چندین صفحه مطلب، از منابع مارکسیستی با لحنی جانبدارانه نقل میشود. برای نمونه از کتاب ببرهای کاغذی، سیر مبارزات مردم چین آمده و ضمن آن روشهای مائو در مبارزه آموزش داده شده است: رفیق مائو به ما آموخته است که در مطالعه مسائل باید به ماهیت و کنه آنها دست یابیم، نه اینکه شیفته و مفتون ظواهر گردیم... رفیق مائو، امپریالیسم و کلیۀ نیروهای ارتجاعی را که به ظاهر نیرومند ولی در باطن ضعیف و ناتوانند به ببر کاغذی تشبیه کرده است...[49] در ادامه پس از چهل صفحه بحث قرآنی در اثبات حرکت تکاملی قطعی همه جهان ـ اندیشهای که در اصل از فلسفۀ جدید غربی گرفته شده و هگل و مارکس و دیگران هرکدام آن را قالبی برای اندیشههای خود کردهاند ـ به خوانندگان چنین توصیه میکند: در اینجا حتما کتب زیر را بخوانید: 1ـ کتابچۀ سرخ مائو، 2ـ امپریالیسم و کلیۀ مرتجعین تاریخ ببر کاغذی هستند؛ 3ـ دو نوع همزیستی مسالمتآمیز به کلی متضاد.[50] همانگونه که گذشت، این اثر، در پی کتاب راه طی شده مهندس بازرگان نوشته شده و ایدۀ آن، همانگونه که در صفحه 2 کتاب آمده، این است: «به زبان سادهتر راه بشر (راه علمی) در نهایت خود باید به راه انبیاء برسد. راه انبیاء راهی است که در آن حقایق مستقیما از منبع اصلی اخذ گردیده است و راه علم، راهی است غیرمستقیم که در طول زمان، بشر به آن میرسد و از آنجا که وجود نامتناهی است، بشر فقط پس از زمان بینهایت میتواند به راه انبیاء کامل نایل آید.» بدین ترتیب در عین حال که به راه انبیاء اعتبار داده میشود؛ اما به نوعی آن را با مفهوم علم ـ آن هم علم تجربی ـ پیوند میزند.
سومین اثر تدوین شده در سازمان کتاب تکامل ـ کار علی میهندوست ـ است. حسین روحانی در بازجوییهای خود نوشته است: «اولین جزوۀ گروه را که متدولوژی بود پس از بحثهای جمعی گروه من تدوین کردم و پس از آن جزوۀ تکامل توسط شهید علی میهندوست و جزوۀ راه انبیاء راه بشر توسط خود شهید حنیف نژاد تدوین گردید.[51] وی در جای دیگری میافزاید: «جزوۀ شناخت بعدا کاملتر شد و به صورت جدید آن درآمد که البته من در این قسمت آن دخالتی نداشتم.» جزوۀ تکامل در واقع، خلاصۀ کتاب حیات، طبیعت، منشأ و تکامل آن از اپارین، تئوریسین مارکسیست است. در این زمینه از کتاب از کهکشان تا انسان نوشتۀ جان ففر، ماتریالیست انگلیسی نیز استفاده شده است.
این کتاب در شمارآثاری بود که بینش مارکسیستی در تدوین آن سخت مؤثر افتاده و «راه خدا» و «راه تکامل» یکی دانسته شده بود. این یکی از نظریههای بنیادی سازمان بود که در تعریف کفر هم به کار میآمد. سازمان که اصولا شیفتۀ مارکسیسم بود، تلاش میکرد تا از مارکس و مائو هم یک موحد بسازد. برای این کار لازم بود تا معنای کفر و ایمان عوض شود. اگر راه خدا همان راه تکامل است، مارکس و مائو هم در راه خدا گام بر میدارند چون در راه تکامل بشر قدم میگذارند. حنیف نژاد در راه انبیاء مینویسد: «منظور از مؤمنین در آیه سوم سورۀ جاثیه چیست؟ از نگاه اول چنین به نظر میرسد که منظور، مؤمنین مسلمان باشد، در حالی که چنین نیست؛ زیرا با در نظر گرفتن آیات بعدی مخاطب این آیات ضمنا کسانی هستند که ایمان به خدا ندارند».[52] وی همچنین در تفسیر آیۀ ﴿وَمَن يَبۡتَغِ غَيۡرَ ٱلۡإِسۡلَٰمِ دِينٗا فَلَن يُقۡبَلَ مِنۡهُ﴾ [آل عمران: 85]. مینویسد:«هر که جز اسلام (هماهنگی و خودسپاری به راه کمال) دینی (راه رسم دیگری پیش گیرد) پس هرگز از وی پذیرفته نگردد (جز به شیوۀ حق که مطابق با واقعیت باشد، کارها حاصل و فرجامی ندارند) و در آخرت (عاقبت، در آخرین تحلیل و در مجموع در این دنیا و به ویژه در دنیای دیگر که محل درو کشتههاست) از زیانکاران است».[53] در این عبارت که به روشنی بر دین اسلام به عنوان تنها دین مقبول نزد خداوند تکیه شده، کوشش شده است تا راه کمال یا راه تکامل ـ آن هم تکامل اجتماعی مطابق نظریۀ ماتریالیسم تاریخی که در جاهای دیگر شرح آن آمده ـ به عنوان راه خدا تفسیر شود. در همین کتاب راه انبیاء از زبان حنیف نژاد چنین میخوانیم: «علت اساسی امید به پیروزی چیست؟ درک عمق حرکت تکاملی جهان و اینکه سیستمهای کهنه رو به زوال میروند و به جای آنها سیستمهای نو مینشیند... نظیر مطالب فوق را تنها پس از عصر پیشرفت علم و تکنیک و رشد کافی تفکر علمی برای اولین بار از مارکس میشنویم... و این یکی از مهمترین امتیازات مکتب مارکس نسبت به مکاتب فلسفی دیگر است. مارکس بدون آنکه نقش اساسی انسان را فراموش کند (این هم یکی دیگر از امتیازات مکتب مارکس به مکاتب فلسفی دیگر است) پیروزی نو و زوال سیستمهای کهنه را جبری میداند... توضیح اینکه ماتریالیسم تاریخی که مارکس آن را بیان کرده حاوی یک حقیقت مهم است و آن اینکه تاریخ مجموعهای از حوادث بیسروته و بدون جهت و هدف نبوده بلکه در مجموع حرکتی است یک جهته، غیرقابل برگشت و در حال تکامل. نبوغ مارکس در این بوده است که برای اثبات نظریه فوق شواهد مهم تاریخی را ذکر میکند و نشان میدهد که چگونه سیستمهای کهنه زوال پذیرند و سیستمهای نو جانشین آنها میگردند و به قول مارکس آنچه او اهمیت زیادی به آن میداده است جبری و ضروری بودن این تحول میباشد و الا دیگران هم از زوال حکومت کم و بیش گاهی اوقات صحبت کردهاند. ملاحظه میشود که علت اصلی امید فراوان کلیه انقلابیون راستین جهان نسبت به پیروزی حق و شکست باطل و ارتجاع، درک عمیق تکامل تاریخ بوده است و همواره این بینش در حال عمیق شدن است».[54]
درست پیش از شروع مبارزۀ نظامی در سال 49 حنیف نژاد جزوۀ شناخت و راه انبیاء راه بشر و تکامل را در یک جزوه خلاصه کرد تا اعضای پایین سازمان، سریعتر دورههای آموزش را پشت سر بگذارند.[55] افزون بر آنچه گذشت، چندین کتاب و جزوۀ دیگر نیز تهیه گردید یکی کتاب اقتصاد به زبان ساده بود که به روشنی نوعی تبیین اقتصاد از دیدگاه مارکسیستی بود. این کتاب توسط محمود (محمد) عسکریزاده نوشته شد.
کتاب امام حسین یا راه امام حسین علیه السلام که نام اصلی آن سیمای یک مسلمان بود، تحت سرپرستی احمد رضایی تألیف گردید.[56] سعید محسن نیز جزوهای تحت عنوان مقدمهای بر مطالعات مارکسیستی نگاشت که بعد از انقلاب دستمایۀ تألیف کتاب دینامیزم قرآن شد که کتاب اخیر به قلم رجوی نوشته شده بود.[57] به گفتۀ حسین روحانی، وی این کتاب را دربارۀ ضرورت مطالعۀ آثار مارکسیستی نوشت. اولا برای شناخت «علم مبارزه» ثانیا برشمردن اصول مثبت این مکتب از قبیل ماتریالیسم تاریخی و... و سوم اینکه فهم آن کتابها ما را برای فهم بهتر قرآن و ایدئولوژی اسلامی آماده میکند.[58] علم مبارزه تعبیری بود که از جزوۀ مبارزه چیست به دست آمده بود. این جزوه کار عبدی نیک بین از جمله سه نفر بنیانگذار سازمان بود که نخستین جزوۀ آموزشی سازمان به حساب میآمد. فرد مزبور سال 47 مارکسیست شد و از سازمان کناره گرفت. وی در این جزوه با رد مبارزات رفورمیستی و تأکید برحرکت دادن به تودهها از طریق نبرد مسلحانه تأکید کرده بود که میبایست علم مبارزه را که همان مارکسیسم است، فرا گرفت.[59] عبدالله زرین کفش میگوید: «آن زمان اولین جزوهای که در دستور کار آموزش سازمان قرار داشت، مبارزه چیست بود که آن را هم عبدی نوشته بود. مبارزه چیست خیلی از سوالها را جواب میداد. در آن جزوه مطرح میشد که مبارزه احساس نیست علم است، علمی که بشر با آن موانع راه زندگی بهتر را برمیدارد، این بود که مبارزه در تشکیلات ما به عنوان یک علم و یک دانش تلقی میشد که باید آن را آموخت و فرا گرفت.»[60] بهمن بازرگانی از اعضای نخستین سازمان در این باره میگوید: «مارکسیسم به عنوان علم مبارزه مطرح شده بود... در آن زمان میگفتند مارکسیستها دو نوع حرف دارند: یک سری حرفهای ضد دین دارند که مزخرف است و باید کنار گذاشت، یک سری حرفهای دیگری هم دارند که علم مبارزه است. اینکه چطور میتوان قدرت را در چنگ گرفت و چطور یک گروه معلوم و آداب دان میتواند تودهها را بسیج کند و انقلاب راه بیندازد و حاکمیت را سرنگون کند، علم است، باید رفت و یاد گرفت. در این زمینه کمونیستها بیشتر از ما کار کردهاند.»[61] در دفاعیه علی میهن دوست هم آمده بود: «مارکسیسم به نظر ما علم انقلاب است.. مارکسیسم علم انقلابی ماست. ما خداپرست هستیم. ولی مارکسیسم را به عنوان علم انقلاب میپذیریم... ما و مارکسیستهای انقلابی دارای هدف مشترک مرحلهای هستیم و آن محو استثمار است.»[62]
جالب آنکه بازرگان در سال1341 در سخنرانی که روز عید فطر تحت عنوان اسلام مبارز و مولد داشت، درباره فلسفۀ مبارزه سخن گفت و از اسلام با عنوان دین مبارزه یاد کرده گفت که بسیاری از ما یا اهل مبارزه نیستیم یا وقتی هم میخواهیم مبارزه کنیم، روش آن را نمیدانیم، سپس چنین گفت: تازه وقتی هم میخواهیم رسم و روش مبارزه (مبارزه اجتماعی و ایدئولوژیک) را یاد بگیریم. سر در کتابها و نشریات و سوابق کمونیستها میکنیم. در مکتب آنها میخواهیم تعلیمات فکری و حزبی و تشکیلاتی و جنگی بیاموزیم. مثل اینکه غیر از ماتریالیستها و تودهایها هیچ دستۀ دیگری در دنیا مبارزه فکری نکردهاند.[63]
به گفتۀ یکی از اعضای مرکزی مجاهدین، تحلیل سازمان در آن شرایط این بود که «برای مبارزه جدی علیه امپریالیسم و دست نشاندگان آن در ایران و سایر نقاط میبایست این مبارزه مبتنی بر یک ایدئولوژی اسلامی و از نوع اسلام راستین باشد... از این رو قبل از هر چیز باید اسلام را از حشو و زوائد و پیرایههایی که بر آن عارض شده پاک کرد... این وظیفهای است که تاکنون روحانیت به دلیل ضعفهای حاکم بر آن از عهدهاش بر نیامده و بالعکس، اگر موارد استثنایی را کنار بگذاریم، در کلیت خود نقش بارزی نیز در تعمیق انحراف داشته است. لذا تنها نیرویی که قادر است به این وظیفۀ مهم و اساسی پاسخ گوید، سازمان متشکل، انقلابی و مسلمان است که عناصر آن را افراد دلباخته و شیفتۀ اسلام و آزادی مردم از قید هرگونه ستم و محرومیت تشکیل میدهد و این سازمان، جز سازمان مجاهدین نمیتواند باشد».[64] وی در ادامه مینویسد: «سازمان در به انجام رسانیدن این وظیفۀ اساسی، معتقد بود که باید اسلام اصیل و بیپیرایه را از سرچشمۀ زلال آن، یعنی قرآن و تا حدودی نهج البلاغه و آن هم نه براساس استنباطات مفسرین، بلکه بر پایۀ استنباط خود سازمان که به اصطلاح مجهز به علم مبارزه و تشخیص صحیح از سقیم در شرایط پیچیدۀ امروز است، به دست آورد. سازمان اصول پنچگانۀ دین و مذهب را قبول داشت با این توضیح که در مورد نبوت و امامت قائل به عصمت حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم و ائمه هدی علیهم السلام نبوده و معتقد بود که آنها نیز دچار خطا و اشتباه میشدند. در مورد غیبت حضرت مهدی علیه السلام نیز در عین حال که سکوت اختیار کرده و روی آن بحثی به عمل نمیآورد، لیکن در مجموع به آن اعتقادی نداشت... سازمان از نظر فلسفی، در عین حال که اصل اول و در واقع مهمترین اصل ماتریالیسم یعنی تقدم روح بر ماده را رد میکرد... لیکن اولا اصولا دیالکتیک و از جمله اصل تضاد را به همان شکل مورد نظر ماتریالیسم دیالکتیک مورد قبول قرار میداد و ثانیا اصل ماتریالیسم تاریخی، یعنی حرکت مادی تاریخ که نتیجۀ منطقی پذیرش ماتریالیسم فلسفی است را میپذیرفت.»[65]
از سوی دیگر، نگاه روحانیون سنتی و در عین حال مبارز که در جریان برخی از فعالیتهای فکری این گروه بویژه از سال 50 به بعد بودند، آثار ایدئولوژیک مجاهدین، آثاری مارکسیستی به حساب میآمد که لعاب اسلامیت بر آنها زده شده بود. در ادامه به مبارزه آنان بر ضد مجاهدین، درست زمانی که این قبیل افکار آنان خود را نشان داد، اشاره خواهیم کرد.
در بخش آموزشهای سیاسی و اجتماعی نیز، بیشتر تحت تأثیر مارکسیسم ـ لنینیسم قرار داشته و به دلیل ضرورت آشنا شدن با تجربۀ برخی از انقلابهای کمونیستی بیش از پیش با اندیشههای چپ آشنا شدند و به مطالعۀ آثار کمونیستی پرداختند. جاذبۀ این ایدئولوژی در آن زمان، بسیار زیاد بوده و در برابر موضع ضعیف مذهبیها در دانشگاه، به راحتی میتوانست توجه دانشجویان فعال را به خود جلب کند. مجاهدین نخست، به این میاندیشیدند تا جاذبههای فکری مارکسیسم را به نوعی در اسلام و تفکرات اسلامی جستجو کنند. میثمی میگوید: «از حنیفنژاد پرسیدم: فرق ما با مارکسیستها چیست؟ آنها اصول دیالکتیک را قبول دارند ما هم قبول داریم. گفت: بابا، اصل حرکت اصلا از ما مذهبیها بوده است. هراکتیک هم در یونان اصل حرکت را مطرح کرد و اصلا کاری به مارکس ندارد. این دیالکتیک مال ماست.»[66]
بیتردید گرایش آنان به علم، یکی از مسائلی بود که سازمان را به مارکسیسم نزدیک کرد. آنان حتی علوم اجتماعی و در رأس آن، دیدگاههای چپ را به عنوان مسائل علمی میپذیرفتند. حرمت علم و اجازه یافتن برای اظهار نظر در حوزۀ علوم انسانی و حتی معارف دینی، مسألهای بود که پیش از آن در نوعی اسلامشناسی که در کتابهای بازرگان و شماری دیگر آمده بود، به عنوان یک مبنا پذیرفته شده بود.
اعضای سازمان، یک قدم از بازرگان جلوتر گذاشتند، آنان علمی بودن مارکسیسم را تحت عنوان «علم مبارزه» آن هم برای تحلیل طبقات اجتماعی و رویارویی آنان و پیروزی طبقۀ کارگر پذیرفتند؛ چرا که به دنبال مبارزه قهرآمیز بودند و علم این مبارزه را در نهضت آزادی نمییافتند. بنابراین به دنبال علمگرایی به مارکسیسم علاقمند شدند اما به هرروی، چون تربیت سنتی مذهبی داشتند و بیشتر در خانوادههای مذهبی بازاری بار آمده بودند، تلاش میکردند تا تلفیقی میان دو گرایش ایجاد کنند. این تلفیق استراتژی اصلی آنان در تدوین ایدئولوژی جدیدی بود که برای سازمان مورد نظر خود مینوشتند. و در واقع، درست تناقض اصلی در همین جا نهفته بود که میبایست زمانی خود را نشان میداد.
پذیرش دیدگاههای مارکسیسم درباره طبقات جامعه و مناسبات آنان با مسأله تولید و اساسا نظریۀ ماتریالیسم تاریخی، مهمترین اصل در تحلیل روند حرکت جامعه توسط مجاهدین خلق بود. در واقع در این بخش، ایدههای آنان با مارکسیسم کمترین تفاوتی نداشت. به عبارت دیگر یکی از اصول اساسی نگرش مارکسیستی که سازمان پذیرفته بود، نظریۀ طبقات اجتماعی براساس نگرشی بود که در ماتریالیسم تاریخی ارائه شده بود. تحلیل تاریخ بر اساس حرکت طبقات مختلف در تقسیمبندی ادوار تاریخی، بحث زیربنا ـ روبنا، و به ویژه تحلیل مبارزه با رژیم پهلوی در قالب مبارزه طبقۀ کارگر با بورژوازی وابسته، مسائلی بود که به طور دربست در سازمان پذیرفته شده بود. در این باره، آیات قرآن نیز بر همان نظریه تطبیق داده میشد. برای نمونه دربارۀ آیه ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ﴾ [البقرة: 251]. چنین معنا میشد: اگر نبود دفع کردن (نفی) خدا بعضی مردم را بواسطه دیگر (طبقهای با طبقه دیگر) تباه میشد زمین (فساد طبقه حاکم انسان را منقرض میکرد) ولی خدا بر جهانیان کرامت دارد. از این آیه منشأ تکامل اجتماعی و آن هم از درون به خوبی پیدا میشود.[67]
بعدها پیکاریها که امتداد جریان ارتداد سازمان بودند، چنین نوشتند: «جزوۀ اقتصاد به زبان ساده و جزوۀ شناخت که چکیدۀ جهان بینی، ایدئولوژی، خواستهها و آرمانهای این سازمان را منعکس میکند،مشخصا نفی استثمار طبقات انقلابی و زحمتکش جامعه، قبول قوانین دیالکتیکی، مبارزۀ اضداد، قبول مبارزه طبقاتی به عنوان قانون حرکت تاریخ، وحتی قبول ماتریالیسم تاریخی (صرف نظر از اینکه آنها را به شکلی به جهان بینی مذهبی ارتباط میداد) تأکید دارد.»[68]
پذیرفتن دیدگاههای مارکسیستی تحت عنوان علم مبارزه یا علم انقلاب، مطلبی بود که حتی در ذهن مجاهدین نخست نیز کاملا مطرح بود. در دفاعیات علی میهندوست ـ که به خاطرکارهای ایدئولوژیک او در سازمان به علی عقیدتی معروف شده بود ـ در برابر اتهام رژیم به اینکه مجاهدین عقاید اشتراکی و سوسیالیستی دارند، چنین آمده است: «پایه مشترک ایدئولوژیها محو استثمار است؛ ولی دارای اختلافاتی هم هستند. انقلابیون باید «عِلم انقلاب» زمان را فراگیرند. علم و تئوری و دانش بشر در اثر برخورد با دنیای خارج و کار (عمل) به وجود میآید... علم انقلاب زمان ما چنین متد و روش انقلابی را تجویز میکند».[69] البته حنیف نژاد با این صراحتِ میهن دوست موافق نبود و یکبار به دیگران گفته بود: «میهن دوست باید به جای اینکه گفت: ما مسلمانیم، اما مارکسیسم را قبول داریم، میگفت: ما مارکسیسم را به عنوان یک تجربۀ انقلابی قبول داریم، مثل تجربۀ چین و شوروی و کوبا».[70] در واقع، مجاهدین در جریان مبارزه علیه رژیم، تفاوتی بین مسلمان و مارکسیست نمیگذاشتند. در شعری که در زندان به مناسبت کشته شدن احمد رضایی سروده شد، به جز نام امام حسین، از خمینی و خمینیها، بخارایی و امانی و سپس شماری از کشته شدگان مارکسیست مانند پویان یاد شده و بار دیگر از احمد رضایی نام برده شده و باز از امام حسین و محرم یاد شده است.[71] آقای بجنوردی هم در زندان از مسعودرجوی که از کادرهای ایدئولوژیک سازمان بود، چنین نقل میکند که میگفت: «از نظر ما مارکسیسم ـ لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمیتوانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایهداری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین طور.»[72] به نظر عدهای دیگر، فلسفۀ دینی مجاهدین به گونهای بود که اگر خدا هم از رأس آن برداشته میشد، هیچ تغییری در مجموعۀ باورهای به اصطلاح دینی اینان حاصل نمیشد.[73]
نتیجۀ این قبیل اندیشیدن، ازآن «شناخت» آغاز کردن و این چنین «تکامل» را تفسیر کردن، چه میتوانست باشد؟ در واقع دینشناسی سازمان، مشتمل بر یک هسته و یک پوسته بود. هستۀ آن مارکسیستی و پوستۀ آن اسلامی بود. این نکتهای است که از دید چهرههای منصف دور نمانده است. مسعود احمدزاده از چریکهای فدایی در زندان با ابریشمچی هم سلول بود. وقتی او نماز میخواند، به او میگفت: بلند بخوان، من گوش میکنم. احمد زاده به ابریشمچی گفته بود: شما یک پوستۀ ایدئالیستی دارید و مثل جوجه که رشد میکند و پوسته را میشکند، این پوستۀ ایدئالیستی در حال شکستن است و به زودی هستۀ ماتریالیستی آن بیرون میزند و نمایان میشود.[74]
حمید عنایت استاد دانشگاه و متخصص در نهضتهای اسلامی و عربی معاصر هم مینویسد: «جسارت آنان ـ یعنی مجاهدین خلق ـ در این تلفیق ایدئولوژیک (مارکسیسم و اسلام) از بکار بردن آنها (تعبیر) ماتریالیسم دیالکتیک را در تفسیر قرآن و بعضی از فراز و نشیبهای زندگی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و (علی) بر میآید. کاری که آنها کردند این است که این مفهوم و مقولات فرعی آن را به عنوان یک ابزار تحلیلی به کار میبردند بیآن که اساساً اسمی از آن به میان آورند. بدین سان مفهوم سنۀ الله را کما بیش به معنای تکامل به عنوان یکی از قوانین عمده و اساسی آفرینش به کار میبردند... این ماوراء الطبیعه زدایی و خلع قداست از اصطلاحات قرآنی، بیشک منحصر به این مسلمانان رادیکال عصر اخیر نیست.»[75]
اکنون که زمینهها و بستر تحول ایدئولوژیک را اشاره کردیم، مناسب است به این نکته هم اشاره کنیم که برخی از مجاهدین که از ابتدا زمینههای مارکسیستی داشتند و یا بعداً مارکسیست شده و سازمان پیکار را درست کردند، اخیراً در خاطرات خود تلاش میکنند تا چنین وانمود کنند که سازمان از آغاز هیچ نوع تأکیدی بر اسلام نداشته و تنها و تنها عنصر مبارزه و فعالیت سیاسی محور فعالیتها بوده است، حق شناس از آن جمله است. وی اهمیت دین را در سازمان تا آن اندازه کاهش میدهد که میگوید حتی اگر ما مسیحی بودیم، تلاش میکردیم تا از انجیل شواهدی برای مبارزه بیابیم: «ما از قرآن میخواستیم چیزهایی را دربیاوریم که مبارزه اجتماعی ما را تأیید کند». به نظر وی، استفاده از مذهب، تنها در حد استفاده از فرهنگ مذهبی حاکم برای رسیدن به اهدافشان بوده است.[76] به نظر میرسد، با توجه به فعالیت فکری عناصر اصلی سازمان، نگاه مزبور، نوعی نگاه افراطی باشد. سران سازمان، سالهای متمادی تلاش کردند تا راه حلی دینی بیابند اما از ابتدا برای خلوص این راه، کوششی از خود نشان ندادند.
از اینها که بگذریم، سازمان جزوات سیاسی ـ اقتصادی هم داشت که یکی روستا و انقلاب سفید بود که درباره بررسی شرایط انقلابی روستاهای ایران نوشته شده بود. این اثر در آبان ماه 1351 به عنوان انتشارات مجاهدین خلق ایران به صورت جیبی در 176 صفحه چاپ شد. کتاب سازماندهی و تاکتیکها هم در تابستان 1353 در 135 صفحه منتشر شد. نشریهای هم به عنوان جنگل منتشر میکرد که حاوی بیانیهها و اخبار و گزارشهای سیاسی و اقتصادی بود که شماره سوم آن (مرداد 1353) در 110 صفحه چاپ شد. این جزوات در خارج از کشور چاپ میشد؛ در شمارۀ سوم، سه صفحه اخبار آن درباره روحانیون انقلابی است. یکی این است: در مسجد جاوید تهران، نویسنده و گویندۀ متعهد آقای سید علی خامنهای برای 10 شب سخنرانی دعوت شده بود. مزدوران رژیم از انعقاد مجالس سخنرانی ایشان به شدت جلوگیری به عمل میآورند؛ چندی پیش از آن، مسجد ایشان را در مشهد که پایگاه عناصر پاک و روشنفکران مذهبی است، تعطیل کرده و هنوز به حالت تعطیل است. اخباری هم درباره عبدالله مجاهدی کرمانشاهی، عبدالمجید، معادیخواه، ربانی شیرازی، و چند نفر دیگر آمده است.
به طورکلی یک اصل مسلم وجود داشت و آن اصلی است که تراب حق شناس در بارۀ سازمان گفته است: «به نظر من سازمان مجاهدین از آغاز امر آخوندیسم و دستگاهی به نام روحانیت را قبول نداشت»[77] این یک اصل اساسی بود؛ اما تفصیل آن:
ارتباط مجاهدین با روحانیت را باید از دو زاویه دنبال کرد. نخست ارتباط فکری؛ دوم ارتباط سیاسی و تشکیلاتی.
ارتباط فکری: به لحاظ فکری ـ که علی القاعده ما باید بعد از ارتباط سیاسی آنها بحث کنیم ـ مجاهدین به رغم آنکه معتقد بودند از برخی از روحانیون باید بهره ببرند، اما اسلام شناسی حوزوی را نمیپذیرفتند و آن را برای مبارزه کافی نمیدانستند. این باور آنان، پیشینه داشت. از شهریور بیست به این سو، نسلی از اسلام شناسان برآمدند که روحانی نبودند و با پیگیریهای شخصی خود، مطالعاتی در زمینۀ اسلام کرده، مقالاتی نوشته بودند. مراجعهای کوتاه به نوشتههای دینی دهۀ 20 و30، اعم از آنچه به صورت کتاب یا مقاله، به صورت مستقل یا در مجلات مذهبی نوشته شده، به خوبی نشانگر ظهور چنین نسلی از اسلام شناسان یا مدعیان اسلام شناسی در صحنۀ دین شناسی در ایران است. مجاهدین در این جهت، ایدهآلشان مهندس بازرگان بود. آنان به همۀ اندیشههای وی اعتقاد نداشتند، اما به هر روی، اسوۀ آنان ایشان بود. به عبارت دیگر، مجاهدین بریدن از روحانیت و مرجعیت را از نهضت آزادی به ارث برده بودند. با این همه، اشارات کوتاهی وجود دارد که نشان میدهد محمد حنیف نژاد که مغز متفکر سازمان بود، در سالهای46ـ 49 تلاشهایی برای بهرهگیری از آگاهیهای برخی از روحانیون داشت. ارتباط او با قم از جمله با آقای سیدهادی خسروشاهی بود که از پیش هم یکدیگر را میشناختند. سحابی از سفری که در سال49 همراه محمد حنیف نژاد به مشهد داشته سخن میگوید. او مینویسد: آنجا مرحوم حنیف نژاد با آقای خامنهای آشنا شد. پس از آن آقای خامنهای به تهران آمد و با محمد آقا و سعید محسن و دیگران جلسه هفتگی داشتند. پس از چندی یک روز صبح زود آقای خامنهای به منزل ما آمد و با من درباره مجاهدین به گفتگو پرداخت. ایشان در مورد نظرات فلسفی مجاهدین گفت: من احساس میکنم که اینها همان حرفهای ساده فلسفی مارکسیستها را تکرار میکنند و به نظر میرسد با طرح این مسائل در صدد اثبات دیالکتیک هستند و نظرات فلسفی آنان نپخته است؛ ولی ایشان از لحاظ سازمانی آنها را تأیید میکرد و متمایل به آنها بود.[78] مرحوم بهشتی هم همینطور بود و به سازمان تمایل داشت و یک بار هم از طریق من به آنها کمک مالی کرد. آقای هاشمی رفسنجانی هم چنین نظراتی داشت. من اطلاع دارم که آقای رفسنجانی در سال 54 تا شب آخری که بیانیه اعلام مواضع مارکسیستها منتشر شد، با بهرام آرام ارتباط داشت و سعی میکرد آنها را از این عمل منصرف کند.[79] آقای گرامی به درستی خاطرنشان میکند که: «آقای بازرگان نسبت به اشخاص روحانی احترام میگذاشت ولی به روحانیت به عنوان جامعه وصنف اجتماعی کم اعتنا بود.»[80] نظر سید محمدمهدی جعفری هم این است که آنان بیشتر افراد روحانی قلم به دست آن زمان را، منهای آقای طالقانی، افراد رفرمیست میدانستند و افکار آنان را برای یک حرکت انقلابی مفید تشخیص نمیدادند.[81] نفس این اندیشه که سازمان در همان آغاز به فکر تدوین ایدئولوژی افتاد، نشان میداد که سازمان به روحانیت و مرجعیت اعتقادی ندارد و در برخوردش با روحانیت، تنها در اندیشۀ استفادۀ ابزاری از آن است.[82] آقای گرامی هم که در بیرون و درون زندان با آنان حشر و نشر داشت، میگوید: «مجاهدین به هیچ وجه، قبول نداشتند که یک روحانی به آنها خوراک فکری بدهد و کلاً ضد روحانیت بودند.»[83] چنان که مرتضی الویری که نخستین همکاری خود را با سازمان مجاهدین از طریق وحید افراخته آغاز کرد، مینویسد: «آنها وقتی که فهمیدند من از شیوۀ امام خمینی تبعیت میکنم، در این باره به من هشدار داده، گفتد: کار درستی نیست که از روحانیت تبعیت کنی، این روحانیت است که باید به دنبال قشر پیشرو بیاید نه بالعکس».[84] شخص دیگری از مجاهدین هم در مشهد به دلیل آنکه سرخود تفسیر سورۀ حمد آقای خامنهای را تکثیر کرده بود، مورد سرزنش سازمان قرار گرفت.[85] عزت شاهی نیز میگوید که مجاهدین خواندن کتابهای مرحوم مطهری و علامه طباطبائی را ممنوع کرده بودند و استدلالشان این بود که چون این دو نفر افکار ضد مارکسیستی دارند، پس دوست امپریالیسم هستند.[86]
یکی از مظاهر بیاعتقادی مجاهدین به اسلام حوزوی، عدم اعتقاد آنان به رسالههای عملیه بود. سازمان این رسالهها را محصول شرایط دوره فئودالیسم میدانست. به واقع آنان، به هیچ روی به افکار رسمی حوزوی اعتقادی نداشته و نسبت به مسائل فقهی رساله نیز با بیاعتنایی کامل برخورد میکردند، چنان که در مسائل اعتقادی نیز برداشت ویژۀ خویش را داشتند. مرحوم ربانی شیرازی درباره خاطرات خود در برخورد با این گروه در زندان میگوید: در رابطه با مسائل، تقلید را ابداً قبول نداشتند، کما اینکه ما میدیدیم که در کارها و عباداتشان به هیچ وجه مسأله تقلید و رساله در کار نیست. کارهایی را که به نظر خودشان اسلامی میآمد، انجام میدادند. مثلا در رابطه با نمازی که میخواندند، در سال 50 وقتی که محمد حنیف نژاد را گرفته بودند و من هم به زندان قزل قلعه وارد شدم، دیدم که اینها به ظاهر بچههای خوبی هستند، اما هیچگونه مسألهای از مسائل اسلامی را بلد نیستند، وضو را غلط میگیرند، نماز را گرچه با آب و تاب، ولی غلط میخوانند.[87] این مسأله قاعدتا باید مربوط به نسل دوم یا سوم مجاهدین در حوالی سالهای 54ـ 55 باشد که از میان دانشجویان به سازمان میپیوستند و از آموزشهای مذهبی ـ رسالهای فاصله بیشتری نسبت به نسل اول داشتند. مرحوم ربانی ادامه میدهد: من دو سه بار با مسؤولانشان صحبت کردم که این برای شما خیلی بد است که یک سازمانی که ادعای اسلامی دارد، عبادات را غلط انجام دهد و مسائل دینی خود را بلد نباشد. به یکی از آنها که قبلا طلبه بود گفتم که مسائل دینی را برای آنها مطرح کن. دو سال بعد که دوباره به زندان رفتم وضع آنها هیچ تغییری نکرده بود. آنها مسائل دینی را قبول نداشتند و رسالهها را به کل باطل میدانستند. حتی بچههایی که در بیرون، رساله را عمل میکردند وقتی به مجاهدین پیوستند در سالهای آخر اصلاً رساله را قبول نداشتند و میگفتند که در آن خمس، زکات و تجارت هست؛ ما اصلاً قبول نداریم.[88]
لطف الله میثمی مینویسد: از چند نفر از دانشجویان که به سازمان پیوسته بودند، پرسیدیم که شما از کی تقلید میکنید؟ گفتند: از حنیف نژاد و سعید محسن، اما سعید خودش قبول نداشت از او تقلید شود.[89]
حسین روحانی از عناصر ایدئولوژیک سازمان که بعدها در مرکزیت پیکار قرار گرفت، در پاسخ به این پرسش که وضع اعتقادی سازمان مجاهدین خلق چگونه بود، مینویسد: «به مسألۀ تقلید اعتقادی نداشتند و طبعا در این مورد مرجع آنها سازمان بود و مواضع سازمان و دستورات آن و نه هیچکس دیگر. مشرکین را قبل از آنکه کسانی بدانند که به خدا اعتقاد ندارند، کسانی میدانستند که سد راه خدا و سد راه تکامل هستد. مارکسیسم را تا آنجا که به جنبههای اجتماعی و سیاسی آن مربوط میشد، مثل ماتریالیسم تاریخی، ارزش اضافی و... به همان شکل التقاطیاش قبول داشتند. کمونیستها را به عنوان عناصر و یا گروههای انقلابی قابل احترام میدانستند و حاضر به همکاری با آنها بودند و دلیلشان هم این بود که آنها مشرک نیستند و در راه مردم و علیه امپریالیسم، که تجلی سد راه تکامل انسانهاست، مبارزه میکنند. به همین سبب، سرمایهداران وجنایتکاران را علی رغم ادعای مسلمانی، مسلمان نمیدانستند؛ چرا که آنها به عنوان سد کنندگان راه خدا و راه تکامل بودند».[90] در این صورت لازم بود تا سازمان، متونی را تدوین کند تا بتواند براساس آن نیروهای سازمان را به لحاظ فکری تغذیه کند. حاصل تلاش فکری آنان، تدوین چند متن آموزشی بود.
در مجموع، القای این اندیشه که روحانیون یکسره از مجاهدین حمایت میکردند،[91] برخلاف واقعیت تاریخی است. در این باره باید با تقسیم بندی دورههای زمانی، دشواری موضعگیریهای متفاوت را حل کرد. آنچه چتر حمایتی روحانیت رابه طور قاطع برداشت، آغاز تحول در باورهای دینی سازمان بود. تا پیش از آن تقریبا حمایت روحانیون انقلابی تهران، به جز موارد استثنایی، قاطع و جدی بود.
ارتباط سیاسی و تشکیلاتی: اینکه تا پیش از سال 50 آیا روحانیون از تشکیل این سازمان مطلع بودهاند یا نه، چندان روشن نیست. گویا آیت الله طالقانی و سید ابوالفضل موسوی زنجانی و احیانا مصطفی رهنما و احمد طیبی شبستری[92] از فعالیت آنان آگاه بودند.[93] اما پس ازآن سال 50 و به خصوص همزمان با لو رفتن سازمان وطرح مسأله در وسائل ارتباط جمعی، مسأله آشکارشد. زان پس و شاید اندکی پیش از آن، ارتباطها جدیتر شده بود. در این مقطع بود که سازمان مجاهدین برای انجام کارهای گسترده خود نیاز به منابع مالی داشت و همین نیاز بود که میتوانست ارتباط آنان را با روحانیت که بازار به سخن او گوش میداد، برقرار کند. بدین ترتیب سازمان به گونهای سامان یافت که بدون حمایت مالی روحانیون و بازار نمیتوانست کار جدی انجام دهد.[94]
از سوی دیگر، بسیاری از روحانیون مبارز که با پدید آمدن مجاهدین سرشوق آمده بودند، به حمایت از آنان پرداخته و نه تنها به لحاظ مالی که به لحاظ تبلیغی و تشکیلاتی نیز تلاش کردند تا آنان را تقویت کنند. این حمایت، پس از حادثۀ سیاهکل در اسفند 49 که نشان از افزایش فعالیت کمونیستها داشت، بیشتر شد. در واقع، کمک روحانیت برای احیای تفکر مبارزاتی اسلامی در مقابل مبارزات مارکسیستی بود، در حالی که همین زمان، سازمان بر پایۀ نظریۀ «وحدت در میدان عمل» که بیشتر از گروههای فلسطینی گرفته بود، فعالیت کرده و حتی (در خرداد 51) اطلاعیهای مشترک با چریکهای فدایی داد.
این رویه همچنان ادامه داشت تا آنکه به مرور کسانی از روحانیون و نیروهای مذهبی در زندان، به خصوص لاجوردی، دریافتند که وضعیت فکری سازمان چندان مناسب نیست و سازمان به تدریج در مسیر فرو غلطیدن در اندیشههای انحرافی است. این گرایش در بیرون از زندان، دیرتر پدید آمد. دلیلش هم این بود که روحانیون و افراد متدین زندانی، شاهد برخورد دوستانه مجاهدین با کمونیستها بودند[95] و این سبب شد تا آنان دقت بیشتری در باره مجاهدین داشته باشند. در اینجا مروری بر مواضع روحانیون نسبت به سازمان خواهیم داشت.
در اصل، نخستین حادثهای که سبب شد تا برخی از روحانیون در جریان پدید آمدن سازمان قرار گیرند، ربوده شدن هواپیمای ایران به عراق توسط مجاهدین بود. در این هواپیما 9 نفر از اعضای سازمان بودند و توسط بعثیها زندانی شدند.[96] مجاهدین بلافاصله به فکر بررسی راههای نجات آنان افتادند. یک مسیر، استفاده از نفوذ امام در عراق بود. برای این کار میبایست کسی وساطت میکرد و این شخص، کسی جز آیت الله طالقانی نبود. بدین ترتیب آقای طالقانی نامهای به امام نوشت. نامه این بود: ﴿إِنَّهُمۡ فِتۡيَةٌ ءَامَنُواْ بِرَبِّهِمۡ وَزِدۡنَٰهُمۡ هُدٗى١٣﴾ [الكهف: 13]، اما امام آنها را تأیید نکردند.[97] در واقع خواستِ آقای طالقانی این بود که امام برای آزاد کردن مجاهدین رباینده، به بعثیها رو بزند؛ اما امام فرموده بودند: بعثیها آدمهای عوضی و وابسته و انگلیسی هستند و من بنا ندارم از آنان خواهش کنم.[98] توجیه دیگری که نجات حسینی نقل کرده این است که امام فرمود: در اینجا اگر من توصیۀ کسی را بکنم، بر او سختتر میگیرند؛ نمونهای هم از سال 1343 برای شخص رابط نقل کرده بود.[99] شاید مهمترین نقطه ضعف مجاهدین همین بود که امام با موقعیتی که در امر مبارزه داشت، آنان را تأیید نکرد.
با این حال، روحانیون مبارز داخل ایران، و به پیروی از آنان، بازاریهای متدین، همچنان به سازمان کمک میکردند. بنی صدر مدعی است که شهید بهشتی که به نجف آمد مجاهدین خلق را بازوی مسلح انقلاب اسلامی میدانست.[100] به هر روی، این کمکها بویژه پس از آنکه خبر نماز جماعت هفتاد نفری بچه مذهبیهای زندان قصر به بیرون رسید، بیشتر شد.[101] آقای مهدوی کنی نیز در جایی از حمایتی که ایشان و آقایان هاشمی و لاهوتی از مجاهدین میکردند سخن گفته میگوید: ما برای این آقایان (مجاهدین) خیلی کتک خوردیم. بنده دو ماه به خاطر همین آقایان شکنجه دیدیم؛ ولی احدی را لو ندادم».[102] ایشان در ادامه از ارتباط احمد رضایی با خودش و رفت و آمد او به مسجد جلیلی و سؤالاتی که از او در زمینۀ تألیف کتاب امام حسین میکرده، یاد کرده است. و باز میافزاید: «به مسعود رجوی گفتم: من در راه شما شکنجه دیدم؛ پولهایی که ما به شما میدادیم به خاطر چه بود»؟[103] ایشان بعدها در خاطراتشان نوشتند: اگر چیزی از قول مسعود رجوی نقل میکنم نه به خاطر این است که من او را در زندان دیدم. چون او را به بند ما نیاوردند.[104]
طبق گزارش ساواک پس از محکومیت سران مجاهدین که در سال 1350 دستگیر شده بودند، شماری از روحانیون به منزل مراجع رفته از آنان میخواهند تا به احکام دادگاه اعتراض کنند.[105] محلاتی و لاهوتی در این باره نقش فعالتری داشتند.[106] در این ارتباط چندین نفر دستگیر شدند که عبارت بودند از: مهدی ربانی املشی،[107] محمدعلی گرامی، محمد یزدی، احمد جنتی[108] و شیخ احمد آذری،[109] زمانی هم که خبر اعدام برخی از مجاهدین انتشار یافت، چند نفر از علمای فارس از جمله بهاءالدین محلاتی و عبدالحسین دستغیب، ضمن نامهای به آیت الله میلانی، از وی خواستند تا در این باره اقدامی بکند، آنان نوشتند که «اینها حافظ و قاری قرآناند و در این روزگار تاریک مبلغ اسلامند، همه جوانند، همه اهل نمازند.»[110]
کمکهای مالی روحانیون تهران به سازمان مجاهدین درحدی گسترده مطرح بود و این مسأله از اواخر سال 1351 مورد توجه ساواک قرار گرفته و در بازجویی از روحانیون مرتب در این باره از آنان پرسش میکرد. در گزارشی با تاریخ 8/11/51 آمده است: «با توجه به اینکه عناصرگروه چریکهای به اصطلاح مجاهدین خلق برای تأمین مخارج گروهی و هزینۀ عملیات خرابکارانه مبادرت به سرقت بانک ننموده و وجوه لازم را از طریق عناصر به اصطلاح مذهبی به دست میآورند، از طریق کمیته، اقداماتی به منظور شناسایی منابع مالی گروه مذکور در جریان بوده...».[111]
شهید محلاتی در عین حال که در حرکت عمومی به نفع زندانیان سیاسی این دوره، فعال بود، او مانند آقای هاشمی و... ارتباطی با مجاهدین نداشت. وی بعدها در خاطراتش نوشت: «یکی از توفیقاتی که خدا به من عنایت کرد، این بود که من به اینها هیچ کمکی نکردم. خیلی از رفقای ما با آنها همکاری داشتند، حالا یا همکاری مالی داشتند یا همکاری تشکیلاتی، ولی حریف من نشدند. یک دینار پول از من با اینکه وضعم از نظر مالی خوب بود نتوانستند بگیرند. من وکیل امام بودم و اجازه داشتم از امام برای ادارۀ زندگی زندانیان خرج کنم.[112] حتی نجف که بودم، امام فرمود که شما میروید بررسی میکنید هرچه سهم امام گیر آوردید، نیازمندیهای خانوادۀ زندانیها را برطرف کنید... من هیچ در دام اینها نیفتادم و هیچ با اینها انس نگرفتم. و این یکی از توفیقات الهی من بود».[113] ساواک هم در تحقیقات خود از شهید محلاتی به این نتیجه رسید که از ناحیه وی کمکی به مجاهدین نشده است.[114] در اتهامات آقایان طالقانی و منتظری، کمک به گروههای خرابکار و مارکسیستهای اسلامی دیده میشود.[115] شهید حقانی هم در یکی از بازجوییهای خود در نیمههای سال 54 گفته است: در حوزه علمیه قم عدهای از طلاب و محصلین سرسختانه از سازمان مجاهدین خلق تبلیغ و ترویج میکردند، به طوری که مرا تحت تأثیر قرار دادند، تا موقعی که سید علی موسوی گرمارودی برای تدریس ادبیات فارسی به قم آمد و من هم در آن کلاس شرکت میکردم تا یک روزی مجدانه از افراد آن تجلیل و تکریم کرد و شعری را که درباره آنان سروده بود خواند.[116]
آقای ربانی شیرازی یکی از کسانی بود که حمایت مالی فراوانی از مجاهدین کرد. ایشان در سال 54 به آقای جوادی نوبندگانی گفت: من فقط در سال1350 از وجوهات بازار، چندین میلیون تومان به سازمان مجاهدین کمک کردم.[117] آقای ربانی از سال 54 به بعد، زمانی که با انحراف این گروه به خوبی آشنا شد، به بچه مذهبیها هشدار میداد که به مجاهدین نزدیک نشوند.[118] در گزارش دیگری آمده است که مرحوم ربانی در سال 56 سخت برضد مجاهدین مارکسیست شده فعالیت میکرد و حتی حرکت مجاهدین مذهبی پیشین را نیز رد مینمود. در این گزارش ضمن نقل اینکه حبیب الله آشوری از مجاهدین مارکسیست حمایت میکرد و در این ارتباط با عباس شیبانی درگیر شد، آمده است: ربانی از قول (آقای) خمینی نقل کرده که به گروههای چریک و مسلح کمک مالی نکنند و سهم امام را در جهت نشر کتب مفید دینی خرج نمایند و افزود: حبیب الله پیمان به خاطر گرایشات مارکسیستی مورد تأیید کامل بازاریها نیست، ولی مورد حمایت دانشجویان قرار گرفته و کتب او در زندان مورد استفاده و استناد مجاهدین است.[119]
آیت الله انواری نیز دربارۀ مواضع آقای ربانی نسبت به مجاهدین به بنده گفتند: ربانی در زندان حتی جواب سلام مجاهدین را هم نمیداد. یکبار رجوی به من گفت: «این رفیق شما انتظار دارد ما هر روز، صبح به صبح خدمت ایشان برسیم و گزارش کار بدهیم! در یکی از اسناد ساواک هم آمده است:روز جمعه 1/11/1355 به منزل ربانی رفتم. عدهای از جمله سیدهادی خسروشاهی در آنجا بودند. خسروشاهی از ربانی پرسید: اعلام مواضع ایدئولوژیک مجاهدین در زندان چه انعکاسی داشت؟ ربانی در پاسخ گفت: انعکاس بدی داشت. عدهای از مذهبیها از مبارزه دلسرد شده بودند و حتی میگفتند اگر برای دین محکوم به حبس ابد هم بشویم زهی افتخار، ولی بعد از این همه از خودگذشتگی معلوم شد که برای مطامع کمونیستی، آن هم غلط، مبارزه کردهایم. زهی بدبختی، و افزود: در بندهای پایین زندان کمونیستها به بعضی از طلاب گفته بودند که: اگر روزی قدرت را به دست بگیریم، در مرحلۀ اول شماها را از دم مسلسل میگذرانیم![120]
در گزارش دیگری آمده است که در سال 56 ربانی شیرازی و انواری بر ضدم مجاهدین فعالیت شدیدی داشتند و در این باره مورد اعتراض برخی از روحانیون مانند ناطق نوری و محلاتی قرار گرفتند.[121] ساواک از این فعالیت خوشحال بوده و طبیعی است که تصور میکرده که مبارزه آنها بر ضد مجاهدین برای حکومت سودمند است. در حالی که مسیر اصلی، مخالفت با دولت بوده و در کنار آن، با مجاهدین به عنوان یک گروه منحرف برخورد میشده است. در همان سال 56 آقای ربانی در پاسخ این پرسش که نظرش راجع به شریعتی چیست گفت: «ما همیشه حد وسط را اختیار کردیم، نه دکتر را کوبیدیم و چوب تکفیر زدیم و نه به طور مطلق تأییدش کردیم.» وی به تلویح درباره برخی از کسانی که در جبهه اسلامی مبارزه میکنند اما به نوعی گرایشهای کمونیستی دارند گفتند: ما نه فقط طرفدار آنها نیستیم، بلکه درست اساس و شالودۀ افکار آنان را چه در زندان که بودم و چه اینجا ویران کردیم. به کلی مذهبیها را از آنها جدا کردیم. حتی دستور دادم که کوهنوردی هم با آنها نکنند. راه ما با آنها دوتاست.»[122]
همچنین گزارش شده است که مرحوم ربانی جزوهای در زندان بر ضد التقاطیها نوشت و آن را به دست طلبهای با نام مقدسی داد که منافقین از او ربوده به مأموران زندان تحویل دادند و پس از آن ایشان را برده، سروصورتش را تیغ زده و شکنجه میکنند.[123]
مرحوم ربانی در کتاب حرکت طبیعی از دیدگاه دو مکتب (ص 194ـ 195) نیز به تفصیل دربارۀ التقاطی بودن اندیشههای مجاهدین بدون آنکه تصریح کند، سخن گفته است. ایشان در مصاحبهای که در مرداد 59 با نشریۀ پیام انقلاب درباره سخنرانی 4 تیر ماه 59 امام خمینی درباره مجاهدین داشت در این باره گفت: «ما در زندان که بودیم به خوبی لمس کردیم که آنها مارکسیسم را لباس اسلام پوشانیده و به خورد جوانان میدادند. لذا در زندان وقتی میدیدیم که فدائیان (خلق) یا گروههای دیگر میگویند اسلام مرده بود و مجاهدین آمدند روح مارکسیسم در آن دمیدند و اسلام زنده شد، اینها سکوت کرده و نمیگفتند که این مطلب دروغی است و اسلام خودش یک مکتب است. اینها اسلام را به این معنایی که ما قبول داشتیم، نمیپذیرفتند و آن را به همان عنوان که یک مارکسیست میگوید که مذهب روبناست، قبول کرده بودند که زیر بنای آن مارکسیسم و روبنایش اسلام است، و تازه اسلامی هم که اینها میگفتند در موقع تبیین، به کار بعضی از دورههای تاریخی میخورد نه به کار تمام دورههای اسلامی. مثلا مسائل بیع و تجارت و اقتصاد و غیره را وقتی بیان میکردند میگفتند این مربوط به 14 قرن پیش از این است و مسائل اقتصادی امروز باید از سوسیالیسم سرچشمه بگیرد. لذا اینها کاملا در مسائل ایدئولوژی اسلام را به صورت روبنا درآورده بودند و زیربنا را مارکسیسم میگرفتند.»[124]
به هر روی، تبلیغات مرحوم ربانی و در این اواخر، آقای راستی کاشانی که به عنوان نمایندۀ امام شهرت داشتند، نقش مهمی در جدا کردن بچههای مذهبی از مجاهدین داشت. آقای منتظری هم در جایی به این نکته اشاره کرده است که «آقای ربانی خیلی با مجاهدین بد بود».[125]
در سال 51 که صحبت اعدام مجاهدین بود، آقای موسی صدر به درخواست برخی از دوستانش از جمله شهید بهشتی و دیگران پذیرفت تا وساطت کند. در واقع تصور بر این بود که به خاطر موقعیت امام موسی صدر در لبنان برای ایران، شاه وساطت او را دربارۀ مجاهدین خواهد پذیرفت که چنین نشد.[126]
افزون بر حمایت مقطعی روحانیون از مجاهدین، برخی از فرزندان آنان پیش از انقلاب و در آستانۀ آن به مجاهدین پیوستند. بسیاری از این افراد، از روحانیون یا وابستگان به آنان و نیز از اعضا و هواداران سازمان، روی اعترافات وحید افراخته دستگیر شدند.[127] حسین جنّتی از مبارزانی بود که در زندان به گروه رجوی پیوست [128] و پس از انقلاب و همزمان با اعلام جنگ مسلحانه منافقین، گویا در 19 بهمن 1360 در وقت محاصره خانهاش، خود را به بیرون پرتاب کرد که کشته شد.[129] همچنین از دو تن از فرزندان آقای محمدی گیلانی به نامهای مهدی و محمود، فرزند آقای لاهوتی و دو فرزند گلزادۀ غفوری با نام محمد کاظم وصادق باید یاد کرد که در حوالی انقلاب به مجاهدین پیوستند و پس از انقلاب در دادگاههای انقلاب محاکمه و اعدام و یا در درگیری کشته شدند. مریم فرزند دیگر او نیز همین گرایشات را داشت و در سال 67 اعدام شد. فرزند آیت الله طالقانی نیز در شمار مجاهدین بود که در جای دیگری نامۀ ارتدادیه وی را خواهیم دید.
روزگاری حمایت از مجاهدین توسط روحانیون مبارز به صورت یک ارزش درآمده بود، چنان که آقای بازرگان درباره یکی از آنان گفته بود: «آقای... اگر سوره ﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلنَّاسِ١﴾ را هم تفسیر کند، در شأن مجاهدین آن را نازل میکند».[130] در حوالی سال 50 شماری از روحانیون در ایران، از فعالیت سیاسی مجاهدین حمایت کرده و مخصوصا به لحاظ مالی آنان را تأمین میکردند. این رویه تا زمانی که سازمان مشی خود را به آرامی از اردیبهشت سال 52 به بعد عوض کرد، ادامه داشت. پس ازآن که در شهریور سال 1354 تحول درونی سازمان به طور رسمی آشکار شد، این کمکها قطع گردید. آقای رفسنجانی یکی از کسانی بود که سخت از آنان حمایت میکرد و زمانی هم از امام خواسته بود تا از آنها حمایت کند،[131] بعدها، زمانی که آقای هاشمی با افکار آنان بیشتر آشنا شد و به خصوص پس از آغاز جریان ارتدادی داخل سازمان در سفر سال 54 به نجف، از امام خواست تا به موضع خود در عدم حمایت از برخورد مسلحانه ادامه دهد.[132]
آقای منتظری، که نامهای در حمایت از مجاهدین به امام نوشته بود ـ در ادامه خواهد آمد ـ بعدها در سال 59 درباره وضعیت فکری سازمان در آن زمان، این توضیحات را داد: «من خلاصه این کتابها را وقتی خواندم ـ شاید تا اندازهای در حوزۀ قم معروف باشم، چون من در مسائل فلسفی آشنا هستم و من مدرس فلسفه بودم در قم ـ خلاصه دیدم که این کتابهای آقایان زیربنایش کمونیستی محض است و به قول بعضی رفقا همان مسائلی است که مارکسیستها دارند. اینها را طرح کردند و قبول کردند و پذیرفتهاند؛ منتهی چیزی که هست لفظ خدا را مثلا در بالایش گذاشتهاند و همان طور که «غربزدگی» میگویند، اینها تقریبا خیلی «کمونیست زده بودند» و آن اساس تعلیماتشان آن تعلیمات غلطی بود و میتوان گفت پلی بود که جوانان از این مسیر به طرف مارکسیسم بروند.»[133] وی در همان مصاحبه، تصریح کرد که پیش از زندان به دلیل آنکه از آثار آنان چیزی نخوانده بوده، در برابر آنها موضعگیری نکرده است. «گناه من این است که قبل از زندان نتوانستم بخوانم. در زندان که بیکار بودم، خواندم، دیدم افکار، افکار التقاطی و انحرافی است.»[134]
این مسائل بیش از همه برای روحانیونی که در زندان بودند، و بویژه در سال 54 و 55 آشکار شد. آقای منتظری با اشاره به مارکسیست شدن بچههای مجاهدین و گسترش مارکسیسم، اشاره به این نکته دارد که برخی از روحانیون و متدینین زندان، در این فکر افتادند که به نحوی آزاد شده و با مارکسیسم مبارزه کنند. ایشان مینویسد: «در همین ارتباط بود که آقای کروبی و آقای عسکراولادی و آقای انواری و بعضی دیگر، حاضر شدند با انجام مقدماتی آزاد شوند، ما با این نظریه مخالف بودیم... مسأله این است که افرادی امثال آقای انواری وآقای عسکراولادی عمرشان را در زندان گذرانده بودند و واقعا خسته شده بودند و فکر میکردند و تشخیص داده بودند به شکلی بروند بیرون بلکه کاری انجام بدهند.»[135]
شاید به عنوان ماحصل این بحث بهتر باشد پیامی را که موسی خیابانی (موسی نصیر اوغلو خیابانی) در دی ماه 56 از طریق لاهوتی که در حال انتقال از قصر به اوین بود، به عنوان پیام سازمان به روحانیون این زندان رساند، نقل کنم، وی با او گفت این را به عنوان پیام مجاهدین و نه پیام خودش به روحانیون بگوید: شماها صلاحیت نظر دادن در مسائل اجتماعی را ندارید. زیرا همیشه دنبالهرو هستید. حد خودتان را بشناسید و پا ازگلیم خود بیرون نگذارید.[136]
این سخن درستی است که مهمترین نقص کار مجاهدین در حوالی سال 50ـ 51 که اوج محوبیت آنان بود، نداشتن حمایت امام بود، هرچند بعید مینماید که خود مجاهدین، زیاد به این مسأله بها میدادند. به رغم اختلاف فکری سازمان با روحانیت، مجاهدین تلاش میکردند تا از وجهۀ روحانیون و نفوذ آنان و حتی نفوذ شخص امام که موقعیت ممتازی میان انقلابیون و عامۀمردم مبارز داشت، استفاده کنند. در این زمینه، سازمان فعالیت ویژهای را آغاز کرد که بتواند از امام برای خود تأییدیهای بگیرد. اما پیش از آنکه برای این منظور اقدامی بکند، در جریان هواپیماربایی بغداد پیدا کرد، نیازمند بهرهگیری از نفوذ امام در عراق شد. با زندانیشدن افراد سازمان، نمایندهای از طرف آنان نزد امام رفت تا از ایشان بخواهد برای آزادی آنان وساطت کند که امام نپذیرفت. این شخص تراب (مرتضی) حق شناس بود که از اعضای نخست سازمان مجاهدین بوده و سپس سالها در عراق و سوریه برای سازمان کار میکرد. به هر روی آن ماجرا با کمک فلسطینیها خاتمه یافت و پس از آن سازمان به فکر افتاد تا با معرفی مرام خود به امام، کاری کند تا امام آنان را تأیید نماید. در این باره از هر وسیلۀ ممکن استفاده شد. نخست اینکه از روحانیون ایران، نامهها و پیامهایی برای امام ارسال کردند. برای ارتباط مستقیم، سازمان مأمور ویژهای را مسؤول این کار کرد. این شخص حسین روحانی از کادرهای اصلی سازمان و مولف کتاب شناخت بود. هردو نفر بعدها در جریان ارتداد داخلی سازمان مارکسیست شدند و در سال 57 سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر یعنی خشنترین سازمان کمونیستی در ایران پس از انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند. درسال 59 این دو نفر مصاحبهای مفصل با نشریۀ خود کرده و اطلاعاتی دربارۀ روابطشان با امام را در نجف منتشر کردند. از آنجا که اطلاعات این افراد برای شناخت ماهیت اندیشۀ دینی سازمان اهمیت دارد و در عین حال، سرسختی امام را، آن هم در اوج مبارزه با شاه و نیازش به جوانان و نیروی آنان در برابر انحرافات نشان میدهد، مروری بر این مطالب خواهیم داشت.[137]طبعاً صحت و سقم برخی از این اظهارات باید با اظهارات کسانی که مقابل آنان بودهاند، مقایسه شود.
روحانی و حق شناس در پیکار ش 67 با اشاره به مصاحبۀ محمد منتظری که به مجاهدین و التقاطی بودن آنان حمله کرده بود، به بیان همکاری برخی از روحانیون نجف با مجاهدین در آن سالها اشاره کردند؛ از جمله به حجت الاسلام دعایی که رابطه نزدیکی با تراب حق شناس در نجف داشت و مدتها به همکاری با آنان ادامه داد. گفته شده است که وی حتی کارهای خود را در این زمینه از آیت الله خمینی مخفی میکرد. [138] (ش 68، ص 9) در آنجا همچنین آمده است که تراب حق شناس سه سال در قم تحصیل کرده (37ـ 1339) و مدتی هم در نجف در مدرسۀ سید محمد کاظم یزدی برای چند نفر از طلاب از جمله آقای دعایی درس تفسیر قرآن و نهج البلاغه میگفته است (پیکار، 68، ص 9).[139] حق شناس میگوید که در سال 1344 مدتی با مرحوم مطهری مراوده داشته و کتاب علل گرایش به مادیگری را برای ایشان ویرایش و غلطگیری کرده است. (همان، ص 15) وی همچنین اظهار میکند: کتاب شناخت مجاهدین را آقای دعایی در نجف چاپ کرد و هزینه آن را خودش پرداخت (ش 69، ص 14).
حسین روحانی نیز در پیکار(ش 70 ص 7، 12؛ ش 71، ص 10) مطالبی در ارتباط با مسائل نجف و برخورد مجاهدین با امام آورده است. همچنین در ش 76 (ص 16) پاسخ امام را در مقابل نامۀ آیت الله طالقانی برای نجات مجاهدین که با هواپیما به عراق رفته بودند، آورده و اظهار میدارد که امام دو مطلب را گفت: نخست آنکه اگر من وساطت کنم وضع آنها بدتر میشود و دوم آنکه قصد آن ندارم تا از بعثیها درخواستی بکنم. همچنین تراب حق شناس میگوید که نامۀ مفصل هاشمی رفسنجانی را به امام درباره مجاهدین، من به عراق بردم (ش 77، ص 13) حق شناس میافزاید: آقای مطهری هم سفارش شفاهی کرده بود (77، ص 13) همینطور مجدالدین محلاتی هم نامهای در حمایت از مجاهدین به امام نوشت (همانجا) حق شناس میافزاید: آیت الله خمینی هیچ جواب مثبتی به آن نامهها نداد (پیکار ش 77، ص 13).
حق شناس میافزاید: آقای منتظری هم نامهای در حمایت مجاهدین نوشت. متن این نامه و تصویر آن در پیکار 77 ص 14 آمده است؛ اما متن نامه: «پس از تقدیم سلام و تحیت، به عرض عالی میرساند، چنانچه اطلاع دارید عدۀ زیادی از جوانهای مسلمان و متدیّن گرفتارند و عدهای از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفتهاند. تصلب آنان نسبت به شعائر اسلامی و اطلاعات وسیع و عمیق آنان بر احکام و معتقدات مذهبی معروف و مورد توجه همۀ آقایان روحانیون واقع شده، و از مراجع و جمعی از علمای بلاد اقداماتی برای تخلص آنان کردهاند و چیزهایی نوشته شده. بجا و لازم است از طرف حضرتعالی نیز در تأیید و تقویت و حفظ دماء آنان چیزی منتشر شود. این معنا در شرایط فعلی ضرورت دارد؛ چون مخالفین سعی میکنند آنان را منحرف قلمداد کنند. البته کیفیت آن بسته به نظر حضرتعالی است».
نامۀ آقای رفسنجانی از آن هم تندتر بود: «به تازگی گروه دیگری به دام دستگاه افتادهاند که به کلی براساس اسلام و مذهب، تشکیلاتی داشتهاند و گویا حدود 40 نفر تاکنون دستگیر شدهاند و دستگیریها ادامه دارد. اینها جوانان مسلمان، تحصیل کرده، فداکار، مؤمن، پاک، متعبّد و آشنا به معارف اسلامی و جهان بینی اسلام و صددرصد مذهبی و تا آنجا که ما اطلاع پیدا کردهایم، خالی از نقاط ضعف هستند... اگر ممکن باشد و صلاح بدانید، اقدامی جهانی برای نجات این گروه مجاهد مؤمن بفرمایید.»[140]
تراب حقشناس میگوید که در بهمن 50 جلسات مرتبی با آیت الله خمینی درباره سازمان مجاهدین داشتیم (ش 77). حسین روحانی نمایندۀ دیگر مجاهدین در عراق هم در پیکار ش 78، ص 13، 79، ص 15 مطالبی گفته و در ص 16 میگوید مجموعه جلسات تقریبا ده ساعت میشد. ما تک تک دیدگاهمان را میگفتیم و ایشان در آخر نظرش را میگفت. آخرین جملهای که آیت الله خمینی به من گفت، این بود، آقا، این مطلب را پیش خودتان داشته باشید، واقع امر این است که من اعتقادی به مبارزۀ مسلحانه ندارم (ش 80، ص 17) پس از آن هم به اختلاف نظر مجاهدین با ایشان درباره تکامل و معاد اشاره کرده است.
صادق طباطبائی میگوید که من در سال 1352 از امام شنیدم که فرمود: «من دیدم آن قدر که اینان از قرآن و نهجالبلاغه حرف میزنند و من طلبه با این دو کتاب سروکار ندارم» و یا «وقتی دیدم اینها از حضرت امیر علیه السلام دو آتشهتر هستند، نسبت به آنها شک کردم».[141]
حسین روحانی پس از انقلاب اعتراف کرد که از طرف سازمان، به نجف رفته و طی هفت جلسه با امام گفتگو کرده است. وی دو کتاب امام حسین و کتاب راه انبیاء، راه بشر را به امام داده است. او توضیح میدهد که امام تحلیل ما را از معاد، یک تحلیل مادی قلمداد کرد.[142] مورد دوم بحث تکامل بود که ما به تکامل انواع داروینی اعتقاد داشتیم که امام آن را مخالف احکام قرآنی شمرد. همچنین وی میگوید که امام صریحا گفت که من با جنگ مسلحانه مخالفم. امام به وی تأکید میکند که من درباره ایدئولوژی شما باید از روحانیون ایران مانند مطهری، طالقانی، منتظری و رفسنجانی تحقیق کنم.[143] آقای سید محمود دعایی که خود در نجف بوده، تلاش فراوانی کرده است تا نظر امام را نسبت به مجاهدین مساعد کند، اما در این کار توفیقی حاصل نکرده است.[144]
امام به آقای الویری نیز که از طرف گروه چریکی فلاح به نجف رفته بود، درباره جنگ مسلحانه فرموده بودند: «مبارزه به این شکل، نیروها را فشل و پراکنده خواهد کرد».[145]
در خصوص مبارزه مسلحانه، شماری از روحانیون مبارز تهران که بعدها هستۀ اصلی جامعه روحانیت مبارز تهران شدند، در سال 57 در برابر این سؤال که آیا باید حزب تشکیل بدهند یا نه، و آیا باید مبارزه مسلحانه را تأیید کنند یا نه، به گفتگو نشستند. مقرر چنان شد تا در این باره از امام پرس وجو کنند. برای این کار آقای طاهری خرم آبادی به نجف فرستاده شد. امام با هردو پیشنهاد یعنی تشکیل حزب و مبارزه مسلحانه مخالفت کرده و در پاسخ آقای طاهری گفتند: ما منطق داریم و با منطق میجنگیم.[146] آقای طاهری میافزاید: امام اجازه قتل منصور را نداده بود. نه درباره منصور بلکه درباره دیگر شخصیتها هم اینگونه بود. خود رژیم هم فهمیده بود که امام اجازه نداده است. امام از ابتدا با روش نظامی مخالف بودند و تا ماههای نزدیک به پیروزی انقلاب که من خدمت ایشان رسیدم، این روش را تأیید نکردند.[147]
امام در سال 56 دربارۀ این پرسش که چرا مجاهدین خلق را تأیید نکرد، به یکی از روحانیون انقلابی گفته بود: «چون کاملا شناخته شده نبودند و برای من معلوم نبود که در آینده به کجا میروند و کارشان به کجا منتهی میشود، بنابراین من اینها را تأیید نکردم».[148] امام در پیام خود به دانشجویان مسلمان مقیم امریکا و کانادا در 28 جمادی الثانی1392 ق یعنی شش سال پیش از انقلاب، با تأکید برلزوم توجه دانشجویان به شناخت اسلام اصیل و خلط نکردن آن با دیگر مکتبها نوشتند: «مبادا قرآن مقدس و آیین نجات بخش اسلام را با مکتبهای غلط و منحرف کنندهای که از فکر بشر تراوش کرده است خلط نمایید».[149] ایشان در نامه مشابهی برای اتحادیه انجمنهای اسلامی در سال 1356 ضمن نصایحی که به آنان کردند، نوشتند: «باید شما دانشجویان دانشگاهها و سایر طبقات روحانی و غیره از دخالت دادن سلیقه و آراء شخصی خود در تفسیر آیات کریمه قرآن مجید و در تأویل احکام اسلام و مدارک آن جداً خودداری کنید و ملتزم به احکام اسلام به همۀ ابعادش باشید».[150]
در آستانۀ ورود امام به بهشت زهرا نیز قرار بود تا مادر رضائیها و احمد صادق ـ پدر ناصر صادق ـ صحبت کنند اما امام به توصیه شهید مطهری، تنها با خوشامدگویی فرزند صادق امانی موافقت کرد.[151]
متهمبودن مجاهدین به داشتن ایدئولوژی التقاطی، در روزهای پس از انقلاب هم مطرح بود و به همین دلیل مسعود رجوی طی نامهای که به امام نوشت، اعتقاد سازمان را به پنج اصل اصول دین بیان کرد.[152] امام در پیام نوروزی خود در سال 59 اشاره کرد که «با کمال تأسف گاهی دیده میشود که به علت عدم درک صحیح و دقیق مسائل اسلامی، بعضی از مسائل اسلام را با مسائل مارکسیستی مخلوط کردهاند و معجونی به وجود آوردهاند که به هیچ وجه با قوانین مترقی اسلام سازگار نیست.» این اشاره، در تیرماه همان سال به صراحت تبدیل شد و سرآغاز برخورد میان منافقین و انقلاب اسلامی شد.
5ـ سازمان پس از سال 50 و تحول ارتدادی
قدری به عقب برگردیم. زمانی که به تدریج کار تدوین ایدئولوژی پایان یافت، سازمان از اواخر سال 49 و طی سال 50 وارد مرحله نوینی شد. طی این مرحله، سازمان براساس مشی جنگ مسلحانه، کوشید تا عناصر و مهرههای اصلی رژیم و نیز برخی از مستشاران خارجی را ترور کند. ابتدا این پرسش مطرح شد که آیا باید به کار ایدئولوژیک ادامه داد یا به سراغ مبارزه مسلحانه رفت. این اختلاف نظر در شرایطی که فدائیان خلق ماجرای سیاهکل را در بهمن 49 پدید آوردند، راه را برای شروع هرچه زودتر مبارزه مسلحانه در سازمان فراهم کرد و آنان مجبور شدند تا سریعتر دست به اقدامات عملی بزنند.[153] روحانیت نیز که در اثر حرکتهای انقلابی مارکسیستها منفعل انجام میگرفت و در این زمینه از فردی تودهای به نام الله مراد دلفانی استفاده شد که بعدها یکی از مهمترین عوامل لو رفتن سران سازمان و ضربه شهریور 50 بود.
نخستین عملیات نظامی آنان قرار بود در مرداد سال 50 در جریان جشنهای دو هزار و پانصد سالۀ شاهنشاهی صورت گیرد. این اقدام پس از ماجرای سیاهکل بود که توسط فدائیان خلق صورت گرفت. مجاهدین تلاش کردند تا با دست زدن به اقدامات نظامی، نشان دهند که جریان مبارزه صرفاً در اختیار کمونیستها نیست. آماده شدن برای فعالیتهای بیشتر در نهایت به لو رفتن سازمان منجر شد و به دنبال آن تعداد زیادی از اعضا که شامل سه نفر مرکزیت اولیه و اغلب کادرهای همه جانبه میشد، دستگیر شدند. برخی شمار دستگیرشدگان را تا 70 و برخی تا 120 نفر عنوان کردهاند. افزون بر اعضای مرکزیت اولیه، افرادی که به تدریج به مرکزیت افزوده شده بودند، به جز حسین روحانی که در خارج از کشور بود، دستگیر شدند. دستگیریهای اولیه تا آبانماه سال 50 ادامه یافت.[154]
این رخداد را تحت عنوان ضربۀ شهریور50 یاد کرده و برای تحلیل علت آن دلایل مختلفی را ذکر میکنند.[155] در واقع ساواک از طریق الله مراد دلفانی توانسته بود به وجود سازمان پی برده و پس از ماهها تلاش و مراقبت، این ضربه را بر سازمان مجاهدین وارد کند.[156] در این مرحله ، سازمان مجاهدین بدون آنکه یک عملیات موفقیتآمیز و قابل توجهی داشته باشد لو رفت. این سرنوشت بیشتر تشکلهای چریکی در ایران بود که بیشتر اخبار مربوط به آنان، شامل داستان تأسیس، کشف و لو رفتن آن و سپس دستگیری و زندان و اعدام سرانشان بود تا عملیات نظامی و چریکی آنان. ضربۀ شهریور 50 آنچنان شدید بود که سران سازمان یقین کردند که سازمان به طور کامل از میان رفته است. به طوری که بدیع زادگان به شوخی در زندان گفته بود: «یک سازمانی داشتیم، خوب نگهش نداشتیم، ساواکی آمد و بردش، سرپا نشست و خوردش»[157] اندکی بعد، عمدۀ تحلیل درباره شکست، عدم توجه به مسائل امنیتی اعلام شده بود.
در واقع، ترورهای محدود چریکی سازمانهای چریکی این دوره از میان اعضای ساواک، برخی مراکز و افراد نظامی و انتظامی، سفارت خانهها و یا مستشاران خارجی، تنها بهانهای برای اعلام حضور، صدور اعلامیه و انتقال برخی از مطالب و پیامها به جامعه بود؛[158] چیزی که به گمان آنها خود میتوانست «موج نیرومندی را به نفع مبارزه» ایجاد کند.[159]
پس از اعدام اعضای کادر مرکزی سازمان در 4 خرداد سال 1351 ـ که به رغم تلاشهای عدهای از افراد برجسته صورت گرفت ـ سازمان در اختیار احمد رضایی و بهرام آرام قرار گرفت. کشته شدن احمد رضایی همزمان با فرار رضا رضایی[160] سازمان را در وضعیت نازلی قرار داد، زیرا از میان سران آن کسی برجای نمانده بود. سازمان با رهبری رضا رضایی و بهرام آرام و سپس ملحق شدن تقی شهرام کارش را دنبال کرد، اما به دنبال کشته شدن رضایی در 25 خرداد 52 و نیز محمود شامخی[161] که از آموزش دیدگان فلسطین بود و به تازگی برگشته بود، و نیز دستگیری کاظم ذوالانوار[162] در 12 مهر 51، مرکزیت سازمان در اختیار سه نفر قرار گرفت که عبارت بودند از: تقی شهرام، بهرام آرام[163] و شریف واقفی،[164] درباره دو نفر از اینها باید شرح کافی بدست بدهیم، نخست شهرام و سپس شریف واقفی.
اما محمدتقی شهرام، در وصف وی، در یک منبع آمده است: «تقی شهرام، که بود و چگونه شخصیتی داشت؟ وی از افراد عضو سازمان مجاهدین بود که قبل از 50 عضوگیری شده بود. وی دانشجوی رشتۀ ریاضی دانشکدۀ علوم بود و عضوگیری وی توسط موسی خیابانی صورت گرفته بود»[165] این فرد دارای یک سری ضعفهای خصلتی بود از جمله سفسطهگر، حراف، چپ نما، قالتاق و... که در سال 50 به همراه اعضای سازمان دستگیر میشود. در زندان قصر به دلیل دارا بودن همین خصلتها و همچنین ریاست طلبیش از جمع بایکوت میشود تا اینکه آمده و از خود انتقاد میکند و مجدداً او را به جمع راه میدهند. در زندان به خاطر چپ نماییهایش او را تقی قمپز مینامیدند. در زندان قصر به دلیل چپ رویهایش با پلیس او را به زندان ساری تبعید کردند که تا آن موقع، زندانی سیاسی به خود ندیده بود. ستوان امیرحسین احمدیان که رئیس زندان بود، از او استقبال میکند. تقی شهرام که فردی زرنگ و قالتاق بود، با این افسر روابط دوستانه برقرار مینماید... در اردیبهشت52 با کمک احمدیان و به همراه زندانی دیگری با نام حسین عزتی، از زندان ساری فرار و خود را به عنوان یک فرد مذهبی به سازمان مجاهدین خلق معرفی میکند. رضا رضایی به سازمان هشدار میدهد که مواظب این فرد باشند، ولی خود یک ماه پس از ورود تقی شهرام شهید میشود و تقی شهرام که از زندان فرار کرده و بدین ترتیب وجههای برای خود کسب نموده است و همچنین از افرادی است که قبل از 50 عضو گیری شده و دارای تیپ نظامی خوبی میباشد، این عوامل همه دست به دست هم داده، او را جزو کادرهای رهبری سازمان میکند.[166]
زرین کفش از اعضای وقت سازمان میگوید: «تقی غرور خاصی داشت و به چیزی کمتر از رهبری قانع نبود، خصوصیت دیگرش این بود که خیلی تیز بود و میدانست از چه کسی در چه جایگاهی استفاده کند.»[167] احمدرضا کریمی هم درباره شهرام مطالبی نوشته که با دادههای بالا قدری متفاوت است: تقی شهرام در خانهای غیر مذهبی رشد کرده بود که نسبتاً مرفه بودند و در معاشرتها و زندگی روزمره، به طور باز و خارج از قیود مذهبی زندگی میکردند. دوران دبیرستان را در «هدف شماره 1» گذراند و معمولاً رتبه اول بود و با آنکه در رشته ریاضی دیپلمه شد ولی با تشویق یکی از دبیرانش «محقق» که ادبیات درس میداد، استعدادهایی در زمینه مقالهنویسی و سخنرانی از او ظهور کرد. پس از قبولی در رشته ریاضی دانشکده علوم دانشگاه تهران، در آنجا با «محمد حیاتی» و «علی رضا زمردیان» آشنا شد و توسط آنها به سمت مطالعات جدید مذهبی (آثار بازرگان و. . .) کشیده شد و صبغه اسلامی پیدا کرد. توسط همانها در سال 48 (اواخر آن) به سازمان پیوست و تحت مسئولیت «علی باکری» و مدتی هم «رضا باکری» قرار گرفت که ضمنا سعید محسن نیز نظارت داشت. در ضربه اول در یکی از خانهها دستگیر شده که به 10 سال زندان محکوم گردید.[168]
شخص سومی که به همراه شهرام و احمدیان گریخت، فردی با نام حسین عزتی ـ مرتبط با گروه ستاره سرخ بود ـ که مارکسیست بسیار مشهوری بود. در زندان ساری با تقی شهرام بوده و میثمی حدس میزند که وی تأثیر زیادی روی شهرام داشته است.[169] دیگران هم معتقدند که عزتی مارکسیست و عضو یک گروه مائوئیستی بود، روی شهرام تأثیر زیادی گذاشت چرا که اطلاعاتش از مارکسیسم زیاد بود.[170]
به هر روی، تقی شهرام که همراه دستگیر شدگان سال 50 زندانی شده بود به ده سال زندان محکوم شد. تندی وی با افسران زندان سبب شد تا او را همراه زندانی دیگری به نام حسین عزتی به زندان ساری تبعید کنند. در آنجا بود که وی در آغاز سال 52 توانست از زندان بگریزد. وی همزمان به داشتن غرور و پرکاری متهم بود، و به دلیل نثر قوی و پررویی و روحیه پرخاش و در عین حال تهورش، توانست موقعیت بالایی در سازمان به دست آورد.[171] تسلط وی بر سازمان و نقش منحصر به فرد شهرام در پاشیدن سازمان مجاهدین و غالبکردن ایدئولوژی مارکسیستی بر این سازمان و به واقع نابود کردن آن، این فرض حدسی را مطرح کرده است که بسا دست ساواک یا حتی سیا در این کار دخیل بوده است.[172] ورود وی به کادر مرکزی، آغاز انفجار و ارتداد در سازمان بود. این زمان یعنی سال 54 مرکزیت در اختیار شهرام، آرام و حسین سیاه کلاه ـ قاتل مجید شریف واقفی ـ بود.
از سال 52 سازمان شروع به انجام عملیات نظامی در سطوح مختلف کرده و موج جدیدی از انفجارها و ترورها را به راه انداخته بود. این اقدامات ساواک را بر آن داشت تا جدیت بیشتری به خرج داده و طی سال 53 و اوائل 54 عده زیادی را دستگیر کند. برخی از این افراد مصاحبههای تلویزیونی کردند و سازمان در این مرحله نیز شکستهایی را متحمل گردید.
مجید شریف واقفی از کادرهای اولیه است که به مرور به مرکزیت رسید. در واقع بعد از کشته شدن رضا رضایی، مرکزیت عبارت از شهرام و آرام بود. این دو نفر مدتی در باره اینکه نفر سوم مرکزیت چه کسی باشد بحث کردند تا به این نتیجه رسیدند که شریف واقفی را وارد مرکزیت کنند. در این مرحله، شهرام مسؤولیت شاخه سیاسی، آرام شاخۀ نظامی و شریف واقفی مسوولیت شاخه کارگری را داشت. به مرور و در جریان تغییر ایدئولوژی که محوریت آن با تقی شهرام بود، اختلافاتی میان اینان به وجود آمد که سرانجام به ترور شریف واقفی منجر شد. شریف واقفی فردی مذهبی بود، اما به تناسب شرایط خاص سیاسی و نیز برخی از آموزشهایی که در سازمان دیده بود، و همینطور تعهدات سازمانی، کج دار و مریز با شهرام کار مبارزه را ادامه داد. صمدیۀ لباف که فردی عمیقاً متدین و تحت مسؤولیت شریف بود، او را وادار کرد تا در زمینۀ تغییر ایدئولوژی، با جدیت بیشتری ایستادگی کند. در جریان درگیریها و اختلافات درون مرکزیت، شریف واقفی پس از بحثهای زیاد با شهرام و آرام، نوعی هراس و واهمه برای آنان ایجاد کرد و به همین دلیل از طرف آنان به وی پیشنهاد شد که یا به مشهد برود، یا به خارج از کشور یا در کارخانهای کار بکند تا درک سیاسی ـ کارگریاش بالا رفته و علائق و گرایشهای خرده بورژوازی او از میان برود! شریف واقفی به مشهد رفت، اما قصد تسلیمشدن نداشت. در این زمان خبر فعالیتهایش ـ که به ادعای شهرام و آرام، آنچنان که بعداً در جزوه تغییر بیانیه ابراز کردند، خائنانه تلقی میشد ـ توسط همسرش لیلا زمردیان[173] که سخت تشکیلاتی و وابسته به سازمان بود و قاعدتاً کمونیست[174]، به گوش آرام و شهرام رسید.[175] به دنبال آن شهرام و آرام مصمم شدند تا شریف واقفی و صمدیه را از سر راه بردارند. چند نفر از اعضای سازمان به همراه سید محسن خاموشی، در 17 اردیبهشت 54 با گذاشتن قراری، زمینۀ ترور صمدیه و شریف واقفی را فراهم کردند. شریف کشته شد و صمدیه گریخت که به دام ساواک افتاد و بعدها اعدام شد. داستان کشته شدن شریف واقفی و در واقع ترور وی واقعاً هولناک بود که شرحی از آن را با دقت و تفصیل محسن خاموشی نوشته است.[176] جسد شریف واقفی پس از دستگیری عوامل قتل وی، به دست ساواک افتاد و با روشنشدن ماجرا، رژیم تبلیغات فراوانی بر ضد سازمان به راه انداخت.[177] در حال حاضر یک تک نگاری با عنوان عبور از سازمان، مجید شریف واقفی به روایت اسناد در اختیار داریم که زندگی وی را براساس اسناد و خاطرات نوشته است.[178]
صمدیه لباف که از سال 50 به عضویت سازمان درآمده بود، به لحاظ اعتقادی، کمترین مشکل را داشت. وی بیتردید فردی متدین بود و حتی درباره هدف فعالیتهای خود گفته است که نه فقط او بلکه سازمان هم وقتی او در سال50 به آن پیوست، یک سازمان مذهبی و به دنبال تحقق حکومت اسلامی بوده است. وی در وصیتنامهاش هم که برخلاف همۀ سازمانها بود، خانوادهاش را به پیروی از قرآن و عترت دعوت کرده و نوشته بود که ده روز برای او روزۀ قضا بگیرند. این چیزی است که در اعتقادات مجاهدین دیده نمیشد. او میگوید که وقتی در سال50 به سازمان پیوست، سازمان «دارای اعتقادات اسلامی بود و هدفش ایجاد جامعۀ توحیدی و برقراری یک حکومت اسلامی بود. به همین جهت من که دارای انگیزههای مذهبی و اعتقادات اسلامی بودم، به وسیلۀ یکی از اعضای همین گروه عضوگیری شدم... مطالعات تئوریک نیز داشتیم. این مطالعات شامل کتابهای مذهبی و مارکسیستی بود که توأماً میخواندیم، در حالی که ما به فلسفۀ الهی اسلام معتقد بودیم. کتابهای مارکسیستی را بدون اینکه از دید فلسفۀ الهی مورد بررسی قرار دهیم، میخواندیم و حتی در بعضی موارد آنها را تأیید میکردیم. این مسأله به اضافه آمدن فردی در کادر رهبری گروه که خودش مارکسیست بود و به دروغ وانمود میکرد مسلمان است... و همچنین پایین بودن سطح تئوریک و کمی آگاهی اعضای گروه، باعث مارکسیستشدن گروه گردید.» وی در پاسخ به این پرسش که هدف گروه شما چه بود، مینویسد: «منظور نهایی ایجاد یک حکومت اسلامی بود که بر مبنای اصول اسلامی پیاده شود» (متن بازجویی). احمدرضا کریمی هم به نقل از تقی شهرام میگوید: «صمدیه از ابتدا، سازمان را از نظر ایدئولوژی قبول نداشت.»[179] مقاومت وی سرسختانهتر بود و یکبار هم که از همکاری با سازمان نومید شده بود، به مسؤول خود گفته بود «من دیگر تفنگ شما نخواهم بود».[180] این بدان دلیل بود که از وی به دلیل توانایی بالای نظامیاش صرفا در عملیاتها استفاده میشد و به هر روی، انتظار آن بود که در یکی از همین عملیاتها کشته شود.
یکی دیگر از افرادی که به خاطر علائق مذهبی و یا شاید سیاسیاش ترور شد، محمد یقینی بود که یک سالی در بیروت بوده و مدت مدیدی را در زندانی در آنجا سپری کرد. وی سال 55 به ایران آمد تا درباره مسائلی که در سازمان رخ داده تحقیق کند. وی نیز با دستور تقی شهرام و قبول رأی وی توسط دیگر اعضای مرکزیت، از جمله محمد جواد قائدی، در تابستان آن سال کشته شده است. قاتل وی نیز حسین سیاه کلاه بوده و تیر خلاص را به مغز او، وی شلیک کرد. سیاه کلاه، در قتل شریف واقفی نیز عامل اصلی بود.
اشاره به این نکته لازم است که این قبیل ترورها در سازمانهایی که متأثر از مناسبات مارکسیستی ـ استالینی بودند، امری کاملا عادی بود. از پیش از زمانی که مجاهدین چنین ضرباتی را تحمل کنند، دستور ترور فردی با نام جواد سعیدی که قصد جدا شدن از سازمان را داشت، صادر شده بود که در نهایت هم در سال 1352 ترور شد. توجیه آن بود که با جدا شدن وی از سازمان و معرفی شدن او به ساواک، عده زیادی از افرادی که او آنان را میشناسد، دستگیر میشوند. گزارش ترور وی را محمد جواد قائدی از اعضای مرکزیت در سال 55 در بازجوییهایی که از او شده، مطرح کرده است. به نوشتۀ وی قاتل وی شخص مجید شریف واقفی بود که آن زمان خود در مرکزیت سازمان بود. جنازه او را پس از کشتن سوزاندند و قطعه قطعه کرده در چند نقطه دفن کردند.[181] گفتنی است که در جریان دادگاه تقی شهرام، برادر جواد سعیدی، شکایتی را دربارۀ قتل برادرش توسط سازمان، تسلیم دادگاه کرد و در آن به شرح توطئهای که در سازمان بر ضد برادرش برای قتل وی صورت گرفته، پرداخته است.[182]
یک مورد دیگر مرتضی هودشتیان ـ مهندس الکترونیک ـ بود که از طرف سازمان به خارج فرستاده شده، به بغداد رفت و از آنجا برای آموزش به یکی از اردوگاههای الفتح رفت. افراد سازمان در آنجا به وی مشکوک شده، بدون مشورت با سازمان در تهران، او را چندان شکنجه دادند که خونریزی مغزی کرد و کشته شد. بعداً خبر رسید که او هوادار و مورد اعتماد سازمان بوده است.[183]
تحلیل عزت شاهی از این شرایط سازمان چنین است که سازمان به دو دلیل در این شرایط در معرض خطر فکری قرار گرفت. یکی آنکه به دلیل از دست دادن نیروهایش، سراغ هر کسی میرفت و به این ترتیب افراد لاابالی در سازمان وارد شدند. دلیل دیگر آن بود که الگوی سازمان «الفتح» بود که روی عقیده و مذهب تکیهای نداشت و به «مبارزه» بها میداد. این الگو سبب شد تا افراد غیرمذهبی در سازمان وارد شوند.[184] وی به برخوردهای منافقانه درون سازمان برای پوشاندن همکاریشان با کمونیستها و فداییها برای افرادی مانند وی که مذهبی بودند، اشاره کرده و از آن جمله از کمک مالی سازمان به فدائیان یاد میکند. وقتی وی در این باره توضیح میخواهد میگویند این پولی است که به عنوان قرض الحسنه به آنها دادهایم.[185]
اما اینکه سیر حوادث چگونه پیش رفت که به ماجرای تحول فکری در سازمان و اقدامات خشونت بار علیه اعضای آن انجامید، چنین بود: شکستهای پی در پی سازمان طی سالهای 51ـ 52، افراد کادر مرکزی را به این فکر انداخت تا بار دیگر در ایدئولوژی و استراتژی سازمان تجدید نظر کنند. به همین دلیل در پاییز سال 52 به دستور مرکزیت سازمان، مطالعۀ وسیعی بر روی ایدئولوژی سازمان توسط یک کادر ده نفری که شامل سه نفر مرکزیت نیز میشد، آغاز گردید. به گفتۀ یکی از همین مجاهدین، این مطالعه پس از مدت کوتاهی (که به گفته حق شناس 9 ماه طول کشید) به بن بست رسید و اکثر این گروه ده نفری ـ و در اصل هفت نفرشان ـ به این نتیجه رسیدند که هستۀ تفکراتشان مارکسیستی است. آنان تصمیم گرفتند پوسته را شکافته و هسته را عیان کنند.
در ادامه، پس از کشته شدن بهرام آرام، مرکزیت عبارت بود از شهرام، محمدجواد قائدی، حسین سیاه کلاه، و محسن طریقت. به نظر میرسد در سال 55 و 56 تقریبا همه کارها در اختیار شهرام بوده و در خارج نیز سازمان عملا فعالیت نظامی نداشته است. تقی شهرام به تدریج مورد انتقاد اعضای دیگر قرار گرفت و سپس به سال 56 به خارج از کشور رفت و در سال57 نیز از سازمان کنار گذاشته شد و کار در اختیار علیرضا سپاسی (اعدام بعد از انقلاب)، حسین روحانی و چند نفر دیگر افتاد. سیاه کلاه نیز از سازمان و فعالیت سیاسی کناره گرفت. بعد از انقلاب متهم شد که با سپاه همکاری میکند. وی در سال59 به سازمان پیکار اعلام کرد که حاضر به همکاری است اما آنان به خاطر همان شایعه، او را نپذیرفتند. وی یک بار دیگر هم در اواخر آذر یا اوایل دی ماه 60 یک بار دیده شد و بعد از آن کسی از وی خبری نداده است.
تقی شهرام که حتی تا زمان فرار از زندان ساری هنوز نماز میخواند، پس از یک دوره مطالعه در مسائل ایدئولوژیک و تغییر ایدئولوژی گفت: «پیراهن پوسیده اسلام را از هر کجا وصلۀ علمی زدیم، از جای دیگر پاره شد.»[186] در واقع، اصالتدادن به مبارزه و یافتن عناصری از دین متناسب با امر مبارزه، آنان را به این توهم انداخت که اسلام انقلابی آنان همه مشکلاتشان را حل خواهد کرد. این در حالی بود که اساس نگرش التقاطی بود. همین امر سبب شده بود که آنان «مبارزه» را محور قرار داده و دین به عنوان امر حاشیهای مورد توجهشان باشد. به همین دلیل، دربارۀ اظهار اسلام نزد سایر گروههای کمونیستی به ویژه گروههای مبارز خارجی، تقیه میکردند. حتی برخی از گروههای داخلی تا پیش از نخستین اطلاعیۀ آنان که عنوان «به نام خدا و بنام خلق قهرمان ایران» داشت، نمیدانستند مجاهدین یک گروه مذهبی هستند.[187] در ادامه کار، سازمان اصل را به مبارزه و نه به معتقدات داد و همین امر سبب شد تا گروههای کمونیستی کوچک را هم به تدریج در درون خود راه دهد. این حرکت که به صورت فردی و گاه بیش از آن بود، یکی از عمده دلایل تحول در درون سازمان به حساب میآمد.
به هر روی، در این تحول، تقی شهرام نقش محوری و اصلی داشت، مطلبی که هیچ تردیدی در آن نیست. میثمی از قول بهرام آرام نقل میکند که در شهریور سال 52 چند ماه پس از کشته شدن رضا رضایی (خرداد 52) همه سران سازمان ـ آرام، شهرام، شریف واقفی، سپاسی، جوهری و... طی نشستی در کرج تصمیم گرفتند تا درباره مباحث دینی و آموزشی آن در سازمان بحث کنند. اما به سرعت به این نتیجه رسیدند که باید آموزشهای دینی را متوقف کرد. زیرا هفتاد درصد قرآن متشابه است و هر کسی برای خود نظری دارد. اگر این مسائل را در سازمان طرح کنیم، سبب ایجاد اختلاف و انشعاب میشود، این چیزی است که ساواک خواستار آن است. بنابراین، آموزشهای دینی کنار گذاشته شد تا سازمان به لحاظ نظامی و سیاسی بتواند به صورت منسجم با رژیم مبارزه کند.[188] به نظر میرسد این بهانهای از سوی مارکسیستهای سازمان برای رها کردن بحثهای دینی و آموزشهای مربوطه در سازمان بوده است. میثمی پس از نقل آن گزارش مینویسد: «وقتی آموزشهای مذهبی نباشد، آموزشهای مارکسیستی جایگزین میشود.»[189] طبعاً میتوان تصور کرد که اعضای درجه دو و سه سازمان، میتوانستند به لحاظ شخصی کاملا مذهبی و مؤمن بوده باشند.
از سال 52ـ 53 به بعد، ابتدا با متمرکز کردن آموزشها روی تشریح دگماتیسم اسلام، انتقاد از آموزههای اسلام آغاز گردید. متن آموزشی در این زمینه، جزوۀ سبز نام داشت.[190] اندکی بعد تقی شهرام جزوۀ معروف به بیانیۀ اعلام مواضع ایدئولوژیک را تدوین و در آن چرخش فکری سازمان را از اسلام به مارکسیسم توجیه کرد. در واقع، بحث تغییر ایدئولوژی از سال 52 آغاز شد. در طول سال 53 تنها رهبران سازمان از این ماجرا خبر داشتند، [191]و خبر آن را در نشریۀ داخلی آذرماه 1353 اعلام کردند. ساواک هم از سال 51 روی این مسأله کار میکرد و هرچه میگذشت، نسبت به مسائل درونی سازمان بیشتر آگاه میشد. حتی احمدرضا کریمی در مصاحبۀ تلویزیونی خود در 26 تیرماه 52 بحث مارکسیست زدگی سازمان را مطرح کرد.[192] تلاشها و تبلیغات ساواک برای معرفی سازمان به داشتن افکار مارکسیستی سازمان را وادار کرد تا مواضع خود را آشکار و بیانیه اعلام مواضع را منتشر کند.[193] با انتشار آن بود که سازمان با مقاومت شریف واقفی و دیگران مواجه شدند. مرکزیت تصمیم گرفت مخالفان را در سطح مرکزیت و اندکی پایینتر حذف کند و به همین دلیل شریف واقفی کشته شد و مرتضی صمدیه لباف[194] مجروح[195] و اسیر گردید. به دنبال آن سازمان تلاش کرد تا مسأله را به همان اندازه که در درون سازمان تحمیل میکند،در میان سمپاتها مسکوت بگذارد. به همین دلیل، جزوۀ داخلی تحت عنوان سمپاتها انتشار داده شد که در آن طرز برخورد با سمپاتها را توضیح میداد و چنین رهنمود میداد که نباید با آنان، از مسائل مارکسیستی سخن گفت و تنها باید از امکاناتشان به نفع انقلاب بهره برد.[196]
به هر روی، ماجرای ارتداد پنهان کردنی نبود و به همین دلیل در شهریور 54 مسأله در سطح عمومی سازمان علنی گردید و بیانیه هم به طور رسمی میان اعضا توزیع شد.[197] از آنجا که در سازمان، مرکزیت، استبداد کاملی بر مجموعههای تحت امر خود داشت و افراد عادت کرده بودند هرچه مرکزیت گفت، آن را بپذیرند، سازمان با آن گستردگی، مجبور شد سخن دو نفر مرکزیت را قبول کند. با خواست اینان، تمام امکانات هم میبایست تحت نظارت اینان قرار میگرفت. طبعا به محض آنکه صمدیه یا شریف واقفی قدری مقاومت کردند، باید از سر راه برداشته میشدند. صمدیه در بازجوییهای خود نوشت که «رهبران این گروه ـ گروه مارکسیست شده در سازمان ـ ادعا داشتند که ما در عمل به مارکسیسم رسیدهایم و بس. زمانی که من و چند نفر دیگر و مجید شریف واقفی که یکی از افراد مؤثر و فعال و از رهبران گروه بود، با آنها مخالفت کرده و حاضر به پذیرش مارکسیسم نشدیم و خواستیم یک گروه مذهبی تشکیل بدهیم و انبار گروه را با خود بردیم. اقدام به ترور ما کردند.» وی مکرر در همین بازجوییها تأکید میکند که از ابتدا هدف سازمان، تأسیس حکومت اسلامی بوده است.
همان زمان، یک گروه کمونیستی در توضیحی در باره این شیوهها، پس از کشتن شریف و صمدیه نوشت: «سپس موج دوم مبارزه ایدئولوژیک از بالا به پایین، به پایههای سازمان کشیده شد که واقعا رقتآور بوده است. در این مرحله از هیچ کاری فروگذار نشد. از هیچ عمل غیر انقلابی خودداری نشد، و انواع متدهای صیقل یافته و نیافته استالینی بکار گرفته شد.»[198]
6ـ بخشهایی از بیانیه تغییر مواضع
مؤلف این متن بدون تردید، محمدتقی شهرام است که به احتمال، برخی از دوستان او هم به وی کمک کردند. این زمان، برخی از تئوریسینهای قدیمی سازمان هم همین گرایشها را داشتند. حسین روحانی که دستی در تدوین کتاب شناخت هم داشت، میگوید: وقتی در سال 54 به ایران آمدم، به انتقاد از مواضع التقاطی سازمان مجاهدین پرداختم و «این التقاط را به نفع ماتریالیسم دیالکتیک و ایدئولوژی مارکسیستی» شکستم. اما به هر روی، بیانیه کار خود شهرام بوده است.
در این بیانیه، پس از بیان یک مقدمه درباره لزوم نشر آن، کوشش شده است تا سیر مبارزات مردم ایران، پس از شهریور بیست بیان شده و این مسیر تا شکست نهضت خرداد 42 دنبال شود. پس از آن تشکیل سازمان و مراحل مختلفی که بر آن گذشته و نیز تلاشهایی که در جهت تدوین ایدئولوژی صورت گرفته، گزارش شده است. همزمان به بیان جریان فکر مذهبی پدید آمده در این دوره پرداخته شده است. در تمامی موارد، معیارهای تحلیل، دقیقا بر مبنای اندیشهها و تحلیلهای مارکسیستی است. بخش عمدهای از محتوای بیانیه، تحلیل دوآلیسم موجود در تفکر سازمان و سرگردانی میان ماتریالیسم و ایدهآلیسم است. اینکه تفاوت اسلام مجاهدین با اسلام رایج و سنتی در چه اصولی بوده، ضمن موارد مختلف شرح و بسط داده شده است. در ادامه، از فعالیتهای جدید ایدئولوژیک که از سال 47 به بعد آغاز شده، سخن به میان آمده و کوشش شده است تا نشان داده شود که به رغم همۀ تلاشهایی که روی قرآن و نهج البلاغه صورت میگرفته، قالبهای اصلی کار، براساس اندیشههای مارکسیستی بوده است. اشکال کار هم درست همین بوده است که جهتگیری فکری اولاً به دلیل آشنایی ناکافی سازمان با مارکسیسم و ثانیاً به دلیل وجود همین دوآلیسم، ناقص بوده و توان تحلیل کامل را نداشته است. جهت گیری مطالعاتی، به موازت گذر زمان، هرچه بیشتر به سمت آموزههای مارکسیستی سوق داده میشده و در عین حال، مقاومتهایی هم در سازمان بر ضد آن صورت میگرفته است. در یک مورد در اشاره به برنامههای آموزشی سازمان در این دوره و تناقضات ایدئولوژیک موجود در آن، چنین آمده است: «به این ترتیب، به موازات گسترش مطالعات مارکسیستی ـ لنینیستی در سازمان ما، اقدامات تدافعی علیه آن توسط خیل مقالات، بحثها و نظرات مطنطن ایده آلیستی آغاز شد. دوباره یک برنامۀ جدید (بررسی و تدوین ایدئولوژی انقلابی اسلامی) طرحریزی شد و مجدداً مطالعات حجیمی دربارۀ تاریخ اسلام، دربارۀ محتوای ایدئولوژیک مبارزات گذشته و مخصوصا مبارزاتی که تحت عنوان ایدئولوژی اسلام (تشیع) توجیه میشوند (مبارزات تشیع علویان... سربداران، نهضت مشروطه، جنگل و... که همه جا مذهب ظاهرا نقش قابل اهمیتی داشت) و همچنین بررسی درباره معنای آیات قرآن و درک مفاهیم دینامیک آن، تدوین تفاسیر و کار شدید روی نهج البلاغه و سایر متون معتبر اسلامی در دستور قرار گرفت. در کنار این مطالعات البته آموزش برخی از متون مارکسیستی نیز در دستور بود و از این نظر که مقدمتاً معتقد بودیم اسلام نه تنها با دستآوردهای علمی و تجربی بشر مباینتی ندارد بلکه آنگاه اسلام حقیقی و انقلابی فهمیده میشود که به دانش زمان و در این زمینه به دانش شناخت و تغییر اجتماع (مارکسیسم ـ لنینیسم) مسلح باشیم. حاصل این برنامهها که بیش از یک سال کار عمده گروه مصروف آن شد، یک دوره کتب و مقالات ایدئولوژیک بود که به طور اساسی در سه قسمت کتاب شناخت، جزوۀ تکامل و راه انبیاء مشخص میشد. در کتاب «شناخت» از اصول شناسایی دینامیک و روش تحلیل رئالیستی قضایا بحث میشد. جزوۀ تکامل درباره قانون تکامل و انطباق آن با نظرات اصیل مذهبی و همچنین خصوصیات ویژه انسان صحبت میکرد؛ و «راه انبیاء» میخواست ثابت کند که راه بشر (یعنی علم و حتی فلسفه علمی) نه تنها تضادی با راه انبیاء و مضمون و محتوای رسالت و عقاید آنها ندارد و نه تنها راه پر پیچ و خم شناخت و معرفت بشری از راه انبیاء دور نمیشود، بلکه بشر، در سر انجام کوششهای خود بالاخره در نقطه بسیار والایی با راه انبیاء تلاقی خواهد کرد و بر آن منطبق خواهد شد.»
نویسندۀ بیانیه میافزاید: «مارکسیسم از نظر ما (در آن موقع) دارای دو قسمت بود. یک قسمت پایۀ فلسفی آنکه براساس ماتریالیسم قرار داشت و قسمت دیگرش تجربیات سیاسی، اجتماعی و عملی آنکه ما آن را حاصل شرکت در یک پروسه طولانی مبارزه تودهها و رهبری مبارزات طبقاتی در یک صد سال اخیر میدانستیم. بدین ترتیب ما ناآگاهانه، مارکسیسم را تکه پاره میکردیم و تصور میکردیم که پذیرش و درک مفاهیم سیاسی ـ اجتماعی ـ تجربی مارکسیسم و همچنین قبول و درک دیالکتیک به عنوان اسلوب شناخت علمی، بدون اعتقاد عمیق به مبانی ماتریالیسم، امکان پذیر است.»
در ادامه از تنافی میان ایمان و اعتقاد به وحی از یک طرف و پذیرش تحول علمی جامعه براساس نگاه به ابزار و مناسبات تولید از سوی دیگر، بر تضاد میان درک علمی و ایمان وحی تکیه کرده و مارکسیسم را به عنوان فلسفۀ علمی، دقیقا مساوق علم تجربی گرفته است. پس از آن با تبختر، به جای تضاد دین با مارکسیسم، تضاد دین و علم را مطرح کرده و مینویسد: «جالب توجه در اینجا این بود که ما برای اینکه درک علمی تاریخ را با نقش انبیاء تلفیق کنیم و عدم تناقض این دو را بپوشانیم و یا به بیان دیگر برای اینکه درک علمی تاریخ را از دل مذهب بیرون بیاوریم، مجبور بودیم مارکسیسم را به عنوان عصایی در دست مذهب قرار دهیم. لنگیها و نارساییهای آن را جابهجا با تعبیرات و تفسیرات مارکسیستی منتها در پوشش و قالب آیات و احکام، جبران کنیم1 و آن وقت نتیجه بگیریم که ایدئولوژی و تفکری که محصول شرایط تاریخی، اجتماعی و اقتصادی هزار و سیصد سال قبل است، میتواند مسائل مبارزاتی امروز را پاسخگو باشد! در حقیقت ما هیچگاه نمیتوانستیم و بالاخره هم نتوانستیم به چنین نتیجهای دست یابیم. تحولات اجتماعی و پیشرفتهای علمی آن قدر از نظرات اجتماعی و فلسفۀ ایده آلیستی مذهب فاصله گرفته بود، و مذهب آن قدر استعداد هماهنگی خود را با شرایط انقلابی روز (چه از نظر اجتماعی و چه از نظر علمی) از دست داده بود که علیرغم تمام کوششهای واقعاً بیوقفۀ ما در امر احیاء و نوسازی نظرات مذهب، باز هم فرسنگها از قدرت تبیین مسائل و نظرات تثبیت شدۀ علمی و اجتماعی روز عقب میماند. این فاصله و شتاب تحولات اجتماعی ـ سیاسی ـ اقتصادی، نسبت به هستۀ متوقف اندیشۀ مذهبی، چنان فزاینده بود که کوششهای نوجویانه ما، به دلیل عدم آمادگی هستۀ درونی اندیشۀ مذهبی، همواره عقیم میماند.
پروسۀ دائما تکراری اما بینتیجۀ احیای اندیشۀ مذهبی در جامعه از سید جمال الدین اسدآبادی تا متجددین بسیار جدیدتر مذهبی، از قبیل دکتر علی شریعتی، نمونۀ بسیار بارز دیگری است از بیاستعدادی و ناتوانی ذاتی این اندیشه؛ اندیشهای که به دلیل کهنگی تاریخیاش، هیچ استنباط نو و مترقیانهای از آن، هرچند که آغشته به جدیدترین نوع تعبیرات علمی وحاوی آخرین ابتکارات هنرمندانه در زمینۀ تلفیق اجبارا صوری آن با علم باشد، باز هم لحظهای بیشتر عمر نمیکند. بدین قرار، اندیشه مذهبی، مانند قبای قدیمی اما زربفتی بود مملو از صنایع مستظرفه و هنرهای شگفت ابداعیای که مرور ایام تمام نسوج و تار و پودهای آن را پوشانده و فقط هیأت ظاهریای از آن به جای مانده است. این چنین اثر بدیعی از اندیشه و عمل مردمانی در قرنها پیش، همچون دیگر آثار بدیع هنری، فکری، ادبی و اخلاقی مردمان در قرون گذشته، تنها میتوانست موضوع مناسبی برای کاوشهای محققانۀ تاریخنویسان و اسطورهشناسان... فراهم آورد. در حالی که ما در صدد بودیم نسوج پوسیدۀ آن را ترمیم کنیم، پودهای متلاشی شدۀ آن را به تارهای خاک شدۀ آن، گره بزنیم و در کالبد بیجان آن روحی تازه بدمیم. نتیجه معلوم بود، در مقابل هر ترمیم و گرهی، دهها گسیختگی و پارگی دیگر ظاهر میشد؛ هنوز به یکی نپرداخته، در صد جای دیگر رخنه به وجود میآمد... به عنوان مثال، نتایج منفی و ضد علمی قبول مسألۀ وحی، تنها این نبود که مجبور شده بودیم به قبول یک پدیدۀ مرموز ناشناختنی، به طور عاطفی و بدون هیچگونه استدلال علمی تن بدهیم. بلکه از آن مهمتر، اثر سوء و ضد انقلابی [آن] که چنین اعتقاداتی بلافاصله در مبارزۀ انقلابی روزمرۀ ما باقی میگذاشت، قابل توجهتر بود. یک نمونۀ بارز آن نگرش بسیار منفی و رقت انگیز مذهب است نسبت به تودههای تحت ستم و زحمت کش.»
این جزوه میان اعضا سازمان توزیع و قرار بر آن شد تا آن را مطالعه کنند و دیدگاههای خود را دربارۀ آن بیان کنند.[199] بعد از آن بود که درصد بالایی از نیروهای سازمان اعلام تغییر موضع کرده و مارکسیست شدند.
7ـ بخشهایی از نامۀ مجتبی طالقانی به پدرش
برعکس آیت الله طالقانی که در برابر ارتداد ایستاد،[200] فرزند ایشان، یعنی مجتبی، مارکسیست شد و ضمن نامۀ تندی به پدرش ـ که متن آن در نشریۀ مجاهد سال 55 و بعداً به صورت مستقل به چاپ رسید ـ اینگونه تغییر موضع خود را شرح داد. پیش از درج بخشی از نامۀ او لازم است اشاره کنیم که مجتبی پس از انقلاب عضو سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود و وقتی در اواخر فروردین 58 توسط سپاه ـ و به دستور علی محمد بشارتی و توسط محمد غرضی ـ دستگیر شد، آیت الله طالقانی به عنوان اعتراض دفاتر خود را تعطیل کرد![201] و اینک بخشهایی از آن نامه:
پدر عزیز: امیدوارم که خوب و سالم باشید. حدود دو سال است که با هم تماسی نداشتهایم و طبیعتاً چندان از وضع یکدیگر خبری نداریم... شما هم حتماً در این مورد که بالاخره کار من به کجا رسیده و در چه شرایطی به سر میبرم، ابهامات زیادی دارید. در اینجا... سعی من این است که ذهن آموزگار و همرزمی را که مدتها با یکدیگر در یک سنگر علیه امپریالیسم و ارتجاع مبارزه کرده ایم، نسبت به پروسۀ حرکت و وضع مبارزاتیام روشن کنم... جریاناتی که در سازمان پیش آمده یعنی تحولات ایدئولوژیک ما، بازتاب وسیعی در جامعه داشته که حتماً شما هم در جریان آن بودهاید... از موقعی که در خانواده، خودم را شناختم، به علت تهاجم همه جانبۀ رژیم علیه ما، خود به خود رژیم را دشمن اصلی و خونی خود میدیدم و از همان زمان، مبارزه را در اشکال مختلف آن شروع کردم.
ابتدا این مبارزه به علت اینکه در محیطی مذهبی مثل مدرسه علوی[202] قرار داشتم. در قالب مذهب انجام میشد یعنی در آن زمان من حقیقتاً «به این مذهب مبارز» مذهبی که قیامهای تودهای متعددی تحت لوای آن صورت گرفته بود، مذهبی که با مصلحین و انقلابیونی چون محمد، علی و حسین بن علی مشخص میشد، شدیداً معتقد بودم و درحقیقت من به این مذهب به عنوان انعکاس خواستهای زحمتکشان و رنجبران در مقابل زورگویان و استثمارگران مینگریستم. به این ترتیب به مذهب، در محدودۀ دفاعیات مجاهدین، «شناخت» و «راه انبیاء» اعتقاد داشتم و طبعاً به حواشی و جزئیات آن بها نمیدادم. خصوصاً که در محیط «علوی» برخورد قشری آنها با مذهب، خود به خود باعث دور شدن من از این سری اعمال و عبادات که چندان به کار من نمیخورد، میشد. همینطور تبلیغات شدید ضد کمونیستی آنها وقتی با ترویج این مسائل قشری هم جهت میشد، مسلما تأثیر وارونهای روی من میگذاشت؛ در حالی که همچنان به عناصر مبارزه جوی اسلام پایبند و معتقد بودم. خصوصا وقتی مسائل ظاهرا جدیدی از اسلام به وسیله شریعتی و امثال او مطرح میشد، (یعنی ادامۀ همان تلاشی که سالها به وسیلۀ مهندس بازرگان انجام شده بود) بلافاصله به سوی آن کشیده میشدم؛ ولی بعد از هیجانات اولیهای که در برخورد با این قبیل مسائل جدید معمولا به آدم دست میدهد، چون دیدم این نیز نمیتواند واقعا به من راهی نشان دهد و مسائل مبارزه را روشن کند و در نتیجه نمیتواند دردی را دوا کند، آن ذوق و اشتیاق اولیه از بین رفت...
به این ترتیب بود که من توانستم با چهرههای مختلفی از مذهب از نزدیک برخورد کرده و تا حدی که میتوانستم آنها را بشناسم؛ در حالی که هنوز به دست آورد عملیای که گرهگشای حقیقی شیوههای مختلف مبارزه باشد، نرسیده بودم. همگام با این جریانات جسته گریخته، با مارکسیسم آشنا میشدم... مهمترین نتیجۀ این آشنایی مقدماتی این بود که آن خوف و هراسی که از تمام جهات نسبت به مارکسیسم به من تلقین شده بود، نه تنها از بین رفت، بلکه حتی به سمت آن گرایشاتی نیز پیدا کردم. در این شرایط، آغاز جنبش مسلحانه و ظهور سازمان، باعث بهوجود آمدن نقطۀ عطفی در جریان فکری افرادی مانند من میشد.
پیدایش سازمان با آن ایدئولوژی خاص، طبیعتا مرا به سوی خود میکشاند؛ زیرا این ایدئولوژی، هم قسمتهایی از مارکسیسم و هم مذهب انقلابی را توأما ترویج میکرد و این کاملا برای من ایده آل بود. لذا این ایدئولوژی بلافاصله برای من به صورت اصلی قبول شده درآمد. مخصوصا وقتی میدیدیم که انقلابیونی با عمل انقلابی خود صداقت و پایبندیشان را به این اصول ثابت کردهاند و در عین حال توانستهاند این تناقض را به صورتی حل کنند، بر موضع خودم استوارتر شده و اطمینان بیشتری پیدا میکردم، و لذا اگر تناقض و تضادی هم میدیدم که برایم لاینحل بود، آن را به گردن کم اطلاعی خود از مارکسیسم و اسلام میانداختم و در نتیجه از کنار آنها خیلی با احتیاط رد میشدم. به طور مثال نظرات من در آن موقع راجع به اسلام و مارکسیسم این بود که مثلا جامعۀ توحیدی، بیطبقه... تعمیم همان جامعۀ کمونیستی است و یا اگر قبول داریم مذهب روبناست، پس هر گاه زیربنا تغییر یابد این روبنا هم تغییر خواهد کرد؛ حال اگر اسلام در خدمت آن زیربنای جدید باشد، خوب نه تنها به حیات خود ادامه میدهد، بلکه ارتقاء نیز پیدا میکند...
هنگام ورود من به سازمان، جریان مبارزه ایدئولوژیک سراسری در داخل سازمان شروع شده و در حال توسعه بود. این جریان مبارزۀ ایدئولوژیک بر عکس شایعات فرصت طلبان، مبارزهای بین مارکسیستها و مذهبیها نبود، بلکه این ناشی از جهتگیری صحیحی بود که سازمان به سوی منافع زحمتکشترین طبقات خلق نموده و در نتیجه میخواست صادقانه نواقصش را حل کند. به علت ظهور یک سری نارساییها و اشکالاتی که در جریان پراتیک روز سازمان بروز کرده بود، این بسیج سراسری برخوردی بود با این نارساییها و خصلتهای ناشی از وابستگیهای گوناگون طبقاتی. این وابستگیها با اینکه زمینهاش از بین رفته بود، ولی هنوز به صورتهای گوناگون ریشههایش باقی بود. از جمله، این موج به ما هم رسید و با خصلتهایی که مانع میشد تمام نیروها در خدمت جنبش درآید، یک مبارزۀ آشتی ناپذیر و همه جانبه شروع گردید...
این حرکت دائما اوج میگرفت و بیمهابا سدهایی را که مانع از توسعۀ آن میشدند، پشت سر میگذارد و به این ترتیب بود که غیر از مسائل تشکیلاتی، سیاسی، بطور کلی ایدئولوژی و خاصاً مذهب را نیز در بر گرفت. یعنی چیزی که تا به حال به صورت اصل ثابت و لایتغیر قبول شده بود، در حالی که فی الواقع دیگر نقش گذشتهاش را از دست داده بود و برای پیشتاز به عنوان یک ایدئولوژی، تبدیل به عاملی اضافی و زاید شده بود و عملا به انزوا افتاده بود. ولی علت اصلی این انزوا چه بود؟ چه چیز بود که باعث میشد مذهب روز به روز نقشش کاهش یابد؟ چیزی که در این شرایط مطرح بود، این بود که چگونه مسائل جنبش را حل کرده، موانع آن را از بین برده و روز به روز توسعهاش بدهیم. ولیکن مذهب به هیچ وجه و واقعا به هیچ وجه نمیتوانست کوچکترین مشکل سیاسی استراتژیک و ایدئولوژیکی ما را حل کند، بلکه بواسطۀ نقطه نظرهای ایده آلیستی آن، شدیدا استنباطات ما را از پراتیک مبارزاتی خودمان، از واقعیاتی که در جهان جاریست و از تاریخ مبارزات خلقها به انحراف میکشاند...
مسألۀ اصلی، حل مشکل جنبش و از بین بردن موانعی است که در مقابل آن قرار دارد و این چیزی است که تنها با برخورد صادقانه با جهان و قوانین تحول جامعه و تاریخ و... به دست میآید؛ یعنی همان چیزی که مارکسیسم کشف کرده است... به این ترتیب با تصفیۀ اندیشهها از آلایشها و ناخالصیهای مختلف بود که وارد یک دورۀ کیفی گردیدیم و تنها در چنین محیطی بود که میتوانستیم به مسائل جدید و تئوریهای نوینی که بتواند جوابگوی جنبش ما باشد دست یابیم، و این دستآوردها تنها ناشی از جهتگیری صحیح و خط درست سازمان بوده است. این بود مختصری از پروسۀ حرکات من و سازمان تا آنجا که من توانستهام درک کنم...
پدر! در پایان این نامه آرزو میکنم که همچون تو استوار در مقابل دشمان خلقها تا آخرین نفس بایستم و همواه مقاومت تو را سرمشق خود قرار دهم... فرزند تو مجتبی / 29 اسفند، سالگرد ملی شدن نفت.
این نامه نشان میدهد، برخلاف تحلیلی که بنا دارد نشان دهد عدهای مارکسیست درون سازمان آمده و آن را منهدم کردهاند، در واقع اینان عدهای بچه مسلمان بودند که گرفتار ضعف فکری بوده و پس از مطالعۀ مارکسیسم از یک سو و قطع ارتباط با روحانیت از سوی دیگر، به دامن مارکسیسم درغلطیدند.
فشار مستبدانۀ از بالا به پایین در سازمان، آن هم در مسیر ارتداد جمعی و با توجه به زمینههای فکری که وجود داشت، تأثیر عمیق خود را بخشید. رهبری سازمان که کاملا مسلط بر این سازمان مخفی بود و از همۀ اجزای آن اگاهی داشت، هژمونی خاص خود را بر اعضای درجه دوم و سوم داشت و به همین دلیل، ایدئولوژی جدید را بر اعضای همه شاخهها تحمیل کرد. این ظلمی نابخشنودنی بود که فرصت تأمل و تفکر کافی به کسی داده نمیشد. و با استفاده از احساسات این جوانان که سخت شیفته مبارزه بودند، ذهن آنان را از مسائل فکری و به طور خاص تأملات دینی دور میکرد، یکی از کارهای جالب در سازمان آن بود که ارتباط میان افراد مذهبی قطع و جای آن به ارتباط با افرادی داده میشد که بتوانند نیروهای پایینتر را مارکسیست کنند. یک نمونه جالب ارتباط حسن ابراری با اسدالله تجریشی بود که شرح آن را خود تجریشی آورده است. این دو، مذهبی بودند و سازمان ارتباط آنان را قطع کرد، ابتدا بهرام آرام با تجریشی تماس گرفت و بعد از آن هم وحید افراخته. تجریشی درباره گفتگوهای ضد دینی تماس گرفت و با خود و اینکه چه نوع استدلالهایی میآورد میگوید: سعی کرد خودش را آگاه به مسائل فلسفه مادی و الهی نشان دهد و چند تا از اصطلاحات قلمبه سلمبۀ فلسفی هم به کار میبرد... یکی از حرفهایش اینکه مذهب و دین یک حالت مخدر دارد و افراد را ثابت نگه میدارد و آنها را تخدیر میکند و باعث عدم حرکت آنها میشود. خیلی تأکید داشت که اسلام شیوۀ مبارزه ندارد. علم مبارزه ندارد و یک نفر میتواند مسلمان باشد، اما علم مبارزه را از کمونیستها فرا بگیرد... یکی از حرفهای دیگرش این بود که به حق و حقوق مسلمانان تجاوز میشود و چون مسلمانان معتقد به معاد و قیامت و قدرت مافوق بشری خداوند، انبیاء و اولیا هستند و به آنها متکیاند، خیلی برای گرفتن حقشان تلاش نمیکنند و وقتی موفق نمیشوند میگویند بالاخره قیامتی هم هست.[203]
باید پذیرفت که زمینههای فکری برای سران سازمان به گونهای پیش رفته که دین به یک پوسته تبدیل شده بود. آنان همین زمینه را برای افراد پایینتر فراهم کردند و بیشتر آنان را تسیلم ارتداد نمودند.
برخی از کسانی که مارکسیست شدند عبارتند از: جلیل احمدیان، مرتضی (حسین) آلادپوش (عضو بعدی گروه پیکار و کاندیدای این گروه برای مجلس اول)، بهمن بازرگان، محمود اسماعیل خانی، ابراهیم (ناصر) جواهری، ابراهیم خامنهای، حسین قاضی، حسن راهی، محمد رحمانی، کاظم شفیعیها، علی رضا تشید،[204] علی رضا زمردیان.[205] برخی از این افراد از سال 50 به بعد مارکسیست بودند.[206] دامنه ارتداد در زندان شیراز نیز گسترده بود. سحابی که تا سال 57 در آنجا زندانی بود، میگوید که پس از انتشار خبر تغییر ایدئولوژی، از میان 25ـ 26 نفر عضو مجاهدین در زندان، به استثنای 3 نفر یعنی مرحوم نبی معظمی، حبیب مکرم دوست و منصور بازرگان، مابقی تغییر ایدئولوژی دادند. علی بهپور هم گرچه میگفت به خدا و توحید باور دارد، انجام عبادت را لازم نمیدانست.[207] سحابی پس از آن به بدرفتاریهای شگفت افراد یاد شده با مذهبیها اشاره میکند و تصویر دقیقی از فعالیتهای مستبدانه آنان در زندان به دست میدهد. وی میگوید که «علامت تغییر ایدئولوژی در وهلۀ اول، قطع نماز بود و به دنبال آن ایستاده ادرار کردن».[208]
اطلاعات بیشتر درباره مرتدین سازمان، در نشریۀ پیکار بعد از انقلاب آمده است. از آن جملهاند: سیمین حریری و محمدرضا آخوندی (پیکار، ش 28، 14 آبان 58) هاشم وثیق پور، حسن سبحان اللهی، صادق فرد تقوی، (مرتضی) ابراهیم داور، حوریه محسنیان، فاطمه تفتکچی، احمد صادق قهاره، اکرم صادق پور، محمد حاج شفیعیها (پیکار 34 با تصاویر آنها)، قجر عضدانلو، بهرام آرام (پیکار 36، ص 20). (بهرام آرام نقش رهبری داشته و در تغییر ایدئولوژی سازمان نقش اساسی بازی کرد؛ بنگرید: پیکار 34، ص 9؛ وی در 25 آبان 55 در خیابان شیوا توسط ساواک کشته شد). (در همان شماره اسنادی برای کمونیست بودن فاطمه تفتکچی آورده شده است). لیلا زمردیان (همسر شریف واقفی و لو دهندۀ او به شهرام و آرام) که وقتی در 14 دی ماه 55 در حالی که از کارخانه بر میگشت، (به کارخانه فرستاده شده بود تا روحیات خرده بورژوازیاش از بین برود و جزو طبقۀ کارگر شود) توسط چند نفر ترور شد (پیکار 36، ص 22 مدعی است که ساواک او را کشته). به گفته تقی شهرام ـ کیهان 24 تیر ماه 59 ص 2 ـ لیلا زمردیان بعدها طی نامهای به سازمان نوشت که من خیانتکار هستم، مرا اعدام کنید. غلامحسین صاحب اختیاری از دیگر افراد سازمان بود که سال 54 مارکسیست شد و در خرداد 56 توسط ساواک کشته شد. شرح حال وی در نشریه پیکار، ش 60، ص 8 آمده است.
گفتنی است که برخی از این افراد، پیش از علنی شدن ماجرای ارتداد، مارکسیست شده بودند که یکی از آنها بهمن بازرگانی بود که در مارکسیست کردن عدهای دیگر نیز مؤثر بود،[209] و در واقع پشتوانهای برای جریان چپ سازمان بود که به سمت مارکسیست شدن حرکت میکرد.[210] میثمی میگوید او مدتها قبل از دیگران مارکسیست شده و مسأله خود را با رجوی و موسی خیابانی و عدهای دیگر در میان گذاشته بود. او گفته بود که من دیگر از نظر فلسفی، مسلمان نیستم و نمیتوانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوی به او گفته بود که تو فعلاً نماز بخوان، ولی تا سه سال اعلام نکن که مارکسیست شدهای. جالب اینکه بهمن را مجبور کرده بودند که پیشنماز هم بایستد و هفتاد نفر از زندانیان به اصطلاح مجاهد پشت سر او نماز بخوانند.[211] بهمن بازرگانی این مسأله را تکذیب کرده میگوید: از سال 50 که به زندان مشهد رفتیم، همه فکر میکردند ـ به اصطلاح ـ سردسته مجاهدین آنها هستم. در حالی که من دیگر کارهای نبودم، سال 51 در زندان مشهد مارکسیست شدم و مدتی هم نماز میخواندم، ولی هیچ وقت ـ برخلاف شایعات ـ پیشنماز نمیایستادم... البته در مارکسیسم هم مسأله داشتم... از سال 52 من به آن صورت با بچهها نبودم، ولی چون انضباط تشکیلات مجاهدین این طور بود که من اعلام نکنم جدا شدهام، من هم اعلام نکردم... با هیچکدام بحث نمیکردم، سؤال هم نمیکردم. گاهی اوقات تک و توک بچهها میآمدند و مثلا میگفتند: من دارم مارکسیست میشوم. ولی خدا وکیلی، آن طور که رجوی علیه من تبلیغات به راه انداخت که فلانی بچهها را مارکسیست کرده، اصلاً این طور نبود... رجوی میخواست این مسأله را که مارکسیست شدن بچهها و ماجرای تغییر ایدئولوژی از درون یک ایدئولوژی التقاطی میجوشد را بپوشاند، از یک طرف مارکسیسم را میآوری، و بعد میگویی بقیه چیزهای مارکسیسم را نخوان، نمیشود که نخوانی، طرف میرود و میخواند، حتی اگر هم نخواند تأثیر خودش را میگذارد... این آقا (رجوی) گردن ما انداخت. من گفتم: آقاجان! اگر من این کار را کردم، پس این بچههایی که در زندانهای شیراز و تهران مارکسیست شدند چه؟[212]
افرادی که در برابر تغییر ایدئولوژیک ایستادند، در صورت مقاومت تند، از سر راه برداشته شده و اگر با ملایمت برخورد کردند، به نوعی از سازمان کنار گذاشته شدند. در مقدمۀ اطلاعیه تغییر مواضع، دربارۀ این افراد آمده است: «سختسران، اصلاح ناپذیران و کج اندیشانی که بر مواضع نادرست و انحرافی خود اصرار میورزیدند و علیرغم همۀ شرایط مساعد آموزشی، به دلیل چسبیدن به منافع فردی و اندیشه و عملی که این منافع را توجیه میکرد، حاضر به رفع نقایص و عیوب خود نبودند (یعنی حاضر نشدند مارکسیست شوند) قاطعانه از عضویت سازمان کنار گذاشته شدند.» و در ادامه آمده است: «مجموعا در تمام طول 2 سال «مبارزۀ ایدئولوژیک» قریب 50 درصد از کادرها مورد تصفیه قرار گرفته و بسیاری از کادرها از مواضع مسؤول تا کسب صلاحیتهای لازمه کنار گذارده شدند.» گفتنی است که تصفیۀ آنان به معنای برداشتن پوشش حفاظتی از آنان در برابر پلیس بود؛ زیرا اغلب این افراد لو رفته بودند و تنها در خانۀ تیمی میتوانستند زندگی کنند.
این زمان، به دلیل عدم تقید به مبانی مذهبی، فساد اخلاقی گستردهای در سازمان پدید آمده بود؛ به طوری که صدها گزارش در بازجوییها و غیر آن راجع به این مسأله آمده است. این مسائل از طریق برخی از عناصر تصفیه شده، به گوش مذهبیها و متدینین میرسید و آنان را بیش از پیش نسبت به سازمان بدبین کرد.[213]
احمد احمد که زمانی عضو حزب ملل اسلامی بوده و دستگیر و زندانی شده بود، پس از آزادی در تأسیس سازمان حزب الله شرکت کرد. این گروه که به سال 48 از برخی از افراد آزاد شده از حزب ملل تأسیس شده بود، به تدریج با افرادی از مجاهدین برخورد کرده و زمینۀ جذب آنان به سازمان فراهم شد.[214] این جذب در سال 52 یعنی زمانی صورت گرفت که سازمان در عین توسعۀ کمی، در سطح رهبری به بحران رسیده و به تدریج عناصر فرصت طلب و کمونیست در رأس قرار گرفتند؛ دو نفر از مؤسسان حزب الله، یکی محمدمفیدی[215] (اعدام در پنجم دی ماه 1351) و دیگری علیرضا سپاسی بود که فرد اخیر در جریان ارتداد مارکسیست شد و در مرکزیت پیکار قرار گرفت و بعد از انقلاب اعدام شد. زمان پیوستن حزب الله به مجاهدین، زمانی بسیار بد، یعنی درست در سرآغاز بحران ایدئولوژیک در سازمان بود. احمد احمد از ترور دو مستشار خارجی به دست وحید افراخته و محسن خاموشی در سال 53 یاد کرده است. در اطلاعیهای که سازمان به این مناسب صادر کرد آیه قرآن که بر بالای آرم سازمان بود، حذف شده بود. این مسأله تردید احمد احمد را برانگیخت؛ اما رهبری سازمان با فریب کاری، او را قانع کرده به وی توضیح داد که نمیخواستیم با پخش اعلامیه در سفارتخانههای خارجی، آیه قرآن زیر دست و پای اعضای سفارتخانهها بیفتد! وقتی احمد احمد از تقی شهرام میپرسد: سرنوشت بچههای مسلمان دیگر چه میشود؛ او میگوید: همه تغییر ایدئولوژی را پذیرفتهاند. چند نفری مثل تو ماندهاند که به آنها اجازه میدهیم تا اعتقادات مذهبی خود را حفظ کنند آن هم به صورت فردی. ولی باید در مبارزه در کنار ما باشند.[216] احمد با اشاره به فعالیت تقی شهرام برای نگارش بیانیۀ تغییر مواضع مینویسد که آن زمان شهرام در مغازهای در یک پاساژ بهسر میبرد و در همان حال با یکی از اعضای زن سازمان روابط جنسی داشت و رفت و آمدهای مشکوک، ظن سرایدار را برانگیخت که منجر به اعتراض او به شهرام و در نتیجه کتک خوردن و شکایت سرایدار به کلانتری شد. به دنبال آن شهرام از آنجا گریخت و ساواک برای نخستین بار، در همان مغازه، بیانیه و برخی از اسناد و مدارک سازمان را به دست آورد. بلافاصله پس از آن، ساواک، مجاهدین (و سپس سایر نیروهای مبارز مسلمان) را مارکسیستهای اسلامی نامید.[217]
بنا به گفته نجات حسینی، طرح اصطلاح «مارکسیست اسلامی» بطور جدی و وسیع از آنجایی آغاز شد که گروه کوچکی به رهبری نادر شایگان ـ که به همین جهت به گروه شایگان شهرت یافت ـ از پیش از سال 52 تصمیم داشتند تا با ایجاد تشکلی، نیروهای مذهبی و چپ را گرد هم فراهم آورند. همراهان وی از جمله حسن رومینا و مصطفی شعاعیان و عدۀ دیگری بودند که برخی از آنها بعدها در زندان مسلمان شدند.[218] این گروه در سال 52 توسط ساواک متلاشی شد و نامبردگان در درگیری با ساواک کشته شدند. (شعاعیان در 20 بهمن 54 در خیابان استخر تهران کشته شد.)[219] ساواک در خانۀ تیمی آنان عکس چه گوارا و برخی از جزوات مجاهدین را یافت و به همین دلیل آنان را مارکسیست اسلامی نامید که بعدها همین تعبیر نسبت به مجاهدین و تمامی گروههای مبارز مسلمان نیز بهکار رفت.[220] پس از آن در تبلیغات مطبوعاتی ساواک، به طور معمول اتهام مارکسیست اسلامی نسبت به افراد وابسته به مجاهدین به طور خاص، و مبارزان مسلمان به طور عام به کار میرفت.[221]
در واقع ساواک از اواخر 51 و اوائل سال 52 اتهام مارکسیست بودن مجاهدین را عنوان میکرد. آقای خامنهای در حاشیه این مطالب (از چاپ سوم) نوشتهاند که من این تعبیر را در سال 51 از بازجوی خودم در کمیته مشترک شنیدم. این زمان هنوز تحول ایدئولوژیک در سازمان رخ نداده بود و سازمان مجاهدین در 30/3/52 اطلاعیهای در باره اتهامات رژیم درباره غیر مسلمان بودن مجاهدین و حمله به مارکسیستها صادر کرد.[222] در این اعلامیه، به شدت از اسلام حمایت شده و در عین حال، از مبارزات کمونیستها نیز ستایش و از تلاش رژیم برای ایجاد اختلاف بین مبارزان سخن به میان آمده است. بیتردید نسل نخست مجاهدان به رغم داشتن نقاط ضعف فکری در برابر مارکسیسم و پذیرش برخی از مبانی آن، به لحاظ تربیتی، مذهبی بودند. در مقدمۀ «اسناد منتشره» برخی از جملات بیانهای که از سوی سازمان در تأکید بر اسلامیت آن منتشره شده، ارائه گشته «اسلام محمد اسلام راستین است. اسلام راستین، اسلام انقلابی است که با زبونی جوامع اسلامی سازگار نیست... ما آیین نوینی به همراه نیاوردهایم. اسلام همیشه مترقی و انقلابی و ضد ستم بوده و خواهد بود». همانجا افزوده شده است: «در حقیقت پس از انتشار همین بیانیه بود که مارکسیستهای لانه کرده در سازمان پیشتاز مسلمین برنامۀ خویش را تدوین کرده در جهت ضربهزدن از درون با انواع نقشههای خائنانه در جهت نابودی آنچه که آریامهر و اربابان امریکائیش از آن عاجز بودند، با توسل به سبعانهترین و رذیلانهترین شیوهها به حرکت درآمدند.»
گفتنی است که نگرشی که گروه شایگان داشتند، حتی در فکر و ذهن کسانی چون خسرو گلسرخی که رسماً کمونیست بود، وجود داشت. برای مثال، دفاعیه خسرو گلسرخی (تیرباران در 28/11/52) با جملهای که به غلط به امام حسین علیه السلام منسوب شده آغاز شد و چنین ادامه یافت: «ان الحیاة عقیدة و جهاد»؛ سخنم را با گفتهای از مولا حسین، شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه آغاز میکنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم... از اسلام سخنم را آغاز کردم. اسلام حقیقی در ایران، همیشه دین خود را به جنبشهای رهایی بخش ایران پرداخته است. سید عبدالله بهبهانیها، شیخ محمد خیابانیها نمودار صادق این جنبشها هستند. و امروز نیز اسلام حقیقی دین خود را به جنبشهای آزادی بخش ملی ایران ادا میکند. هنگامی که مارکس میگوید در یک جامعۀ طبقاتی ثروت در یک سو انباشته میشود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوئی دیگر، در حالی که مولّد ثروت، طبقه محروم است و مولا علی میگوید: قصری بر پا نمیشود مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند، نزدیکیهای بسیار وجود دارد. چنین است که میتوان در این تاریخ از مولا علی به عنوان نخستین سوسیالیست جهان نام برد و نیز از سلمان پارسیها و اباذر غفاریها. زندگی مولا حسین نمودار زندگی اکنون ماست که جان بر کف برای خلقهای محروم میهن در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هرچند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه در تداوم تکرار شد، راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعۀ مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است. و ما نیز چنین اسلامی را، اسلام حسینی را، تأیید میکنیم.[223]
گفتنی است که سالها پیش از آن حزب توده، در سر مقاله نشریه نامۀ رهبر با تاریخ 13/9/1325 از امام حسین علیه السلام و نهضت آن بزرگوار ستایش کرده نوشت: آنچه که به نظر ما در مطالعه احوال حسینی جالب توجه است. فقط آن نیست که در سرزمین کربلا عمال یزید بن معاویه علیه اللعنه، تیغ در سلالۀ مصطفی انداختند؛ بلکه شهادت حسین علیه السلام حاوی فلسفهای است که یکی از عالیترین فلسفههای حیات بشری است.
از آنجایی که ساواک اتهام مارکسیست اسلامی را عنوان میکرد، در آغاز، مذهبیها حاضر به پذیرش این قبیل اتهامات نبودند و حتی در مواردی از اینکه کسانی از مذهبیها از برخی از افکار انقلابی دیگران متأثر شده باشند، دفاع میکردند؛[224] اما به مرور روشن شد که دامنۀ این تأثیرپذیری بیش از حد قابل تصور بوده و در ایدئولوژی مجاهدین، مارکسیسم لباس اسلامی پوشیده است.
در آن زمان، کمتر کسی ادعای ساواک را برای تغییر مواضع سازمان مجاهدین میپذیرفت، در حالی که اصل مطلب واقعیت داشت؛ زیرا ساواک به اسنادی دست یافته بود که هنوز در اختیار دیگر مبارزان خارج از سازمان قرار نگرفته بود.[225] حتی جدای از ادعای ساواک این امر که جریان مجاهدین نوعی اسلام مارکسیستی یا مارکسیسم اسلامی است، برای بسیاری روشن بود. همین مسألۀ سبب شد تا بیژن جزنی کتابچهای تحت عنوان اسلام مارکسیستی یا مارکسیسم اسلامی بنویسد و به بررسی منشأ دین و برخورد آن با استعمار و غیر آن بنشیند.[226] همان زمان مرکز مطالعات و تحقیقات ملی در وزارت آموزش و پرورش هم ننشریه شماره هفت خود را با عنوان بحثی در زمینه مارکسیسم اسلامی انتشار داد. در این جزوه ضمن ارائه شرحی از ماتریالیسم و اینکه مارکسیسم از اساس دشمنی با دین دارد، و همچنین پس از طرح بحثی مفصل در نقد مارکسیسم مینویسد: مارکسیستهای اسلامی ضمن تلفیق ایدئولوژی کمونیستی و دستورالعملهای تحریف شدۀ مذهبی، سفسطه متناقض و بیسروتهی را به منظور توجیه اهداف فریبکارانه خود به وجود آوردهاند. به نظر این نویسنده، این افراد تلاش میکنند تا «اثبات کنند که میتوان ایدئولوژی کمونیسم را با مبانی اسلامی یعنی دوستی و همبستگی بین الحاد و خداپرستی را از دیدگاه به اصطلاح انقلابی سازگار ساخت.»[227]
به هر روی، دامنۀ خبر ارتداد به مبارزان خارج از کشور رسید. هاید پارک لندن که محل اجتماع مخالفان دولت ایران از هر فرقه و گروهی بود، یک روز شاهد رسیدن خبر این جریان بود. به نوشتۀ حدیدچی که خود در آنجا حاضر بوده است یک روز «فردی به نام جواد معروف به مستر جو به بالای بلندی رفت و یک دفعه با هیجان خاصی گفت: مژده! مژده! بالاخره خواهران و برادران یا بهتر بگویم رفقای ما در زندان به این نتیجه رسیدهاندکه اسلام نمیتواند پاسخگوی جامعی به همه پرسشها و مسائل باشد. آنها ایدهها و تفکرات جدیدی طرح کردهاند. آنان اعتقاد دارند که اصل مبارزه است و حالا هرچیزی، حتی نماز، روزه، حجاب یا هریک از اعمال دینی و غیر دینی، مانع تحقق این اصل و هدف باشد میتوان آن را کنار گذاشت.»[228] حق شناس که از سران سازمان پیکار شد، میگوید: کلاه خودم را قاضی میکنم و میپرسم که طی این سالها، کدام یک از کارهای ما با تبیین مذهبی انجام شده بود و کدام یک با تبیین ماتریالیستی؟ میبینم که تماما با تبیین ماتریالیستی کار کردهام. تماما با ماتریالیسم تاریخی است که نمیتوان آن را از ماتریالیسم فلسفی جدا کرد.[229]
عزت الله سحابی که همکاری مستمری با مجاهدین داشت ـ و البته هیچ وقت عضو مجاهدین نبود ـ میگوید که در جریان کارهای ایدئولوژیک آنان بوده است، وی میافزاید: «از سال1350 احساس میکردم گرایش مجاهدین به طرف مارکسیسم شتاب گرفته است. سعی داشتم آنها را روی خط توحیدی نگه دارم.» وی میافزاید که از مجموعه 140 نفر زندانی سیاسی شیراز که برخی عضو و برخی سمپات بودند، تنها سه نفر با نامهای منصور بازرگان، نبی معظمی و حبیب مکرم دوست، مذهبی باقی ماندند که آنها هم بعد از انقلاب کشته شدند.»[230] در این باره توضیحات دیگری هم سحابی داده است.[231]
دکتر محمد توسلی هم میگوید که از سال 1350 در زندان در برخورد با سران مجاهدین به تدریج متوجه تغییرات ایدئولوژیک در سازمان شده بود.[232] در واقع، براساس مجموعه آنچه میثمی از مواضع دو نفر اخیر ابراز میکند،حساسیت آنان روی افکار شبه الحادی موجود در تفکر مجاهدین در سالهای 50ـ 53 زاید بوده است.[233]
اکبر براتی نیز که با مجاهدین ارتباط داشته، از آشنایی خود با محمد حسین اکبری آهنگر، یکی از کادرهای بالای سازمان یاد میکند که پس از انحراف در سازمان از آن جدا شد و بعدها همراه همسرش سرور آلادپوش ـ که کمونیست شده و محمد از او جدا شده بود ـ در خیابان شاه (جمهوری اسلامی فعلی) توسط ساواک کشته شد.[234] تاریخ این رخداد ششم مهر 55 است.
خانم سجادی که همراه شوهرش مهدی غیوران با سران سازمان از نزدیک همکاری داشت، از شخصی با نام محمدطاهر رحیمی ـ که بعدها اعدام شد ـ یاد میکند که: «جوانی محجوب و مذهبی بود و ما او را با نام حسین میشناختیم. او از اواخر سال 1352 و 1353 یک برنامه مطالعاتی برای من گذاشته بود که شامل آیاتی از قرآن و حفظ خطبهای از حضرت امیر علیه السلام بود که در آن اوصاف متقین بیان شده بود.» ایشان ادامه میدهد که کم کم بهرام آرام به خانه ما آمد و در آنجا قرار دیداری با آقای هاشمی رفسنجانی گذاشت. یکبار هم با ماشین آقای غیوران، آقای طالقانی را سوار کرده در ماشین با او صحبت کردند. پس از آن آقای طالقانی به غیوران گفته بود: آیا اینها تغییر ایدئولوژی دادهاند؟ خانم سجادی سپس مینویسد: در اواخر تیرماه سال 1354 یک روز صبح حسین به منزل ما آمد و پس از یکسری مقدمات گفت که امروز آمدم مسألهای را برای شما بگویم. درست است که سازمان ما یک سازمان و گروه مذهبی بود و از قرآن و نهج البلاغه هم استفاده میکرد و ما به آنها معتقد بودیم، اما اساس و بنیاد کار ما بر مارکسیسم بوده است، چون علم مبارزه از مارکسیسم گرفته میشود و در قرآن آیهای نداریم که به ما درس مبارزه بدهد. ما تاکنون افرادی مذهبی بودیم و خیلی هم تلاش کردیم قرآن و نهج البلاغه را با مارکسیسم تطبیق دهیم و آنها را توجیه کنیم، اما نتوانستیم و حالا میبینیم که ما لقمه را دور سرمان میگرداندیم و از پشت سر به دهانمان میگذاشتیم و اکنون به این نتیجه رسیدهایم که چه نیازی است این کار را انجام دهیم، حالا ما دیگر قصد گولزدن نداریم و میخواهیم کارمان را یکسره کنیم.»[235] وی پیش از آن هم، به برخی از جلسات آموزشی اشاره میکند که کتاب سیر تحولات جامعه که بر مبنای مارکسیسم نوشته شده بود، در آنجا مورد بحث قرار میگرفت. در آن جلسات، صدیقه رضایی هم حضور داشته است.[236]
گزارش کاملی از این وضعیت در کتاب مواضع گروهها در زندان آمده است. نویسندۀ این کتاب پس از آنکه شرحی از بازتاب منفی تغییر ایدئولوژی سازمان در خارج از زندان میدهد، اشاره به تلاش سازمان برای حفظ یک شاخۀ مذهبی میکند تا به بهبود وجهۀ خود بپردازد. پس از آن مینویسد: «مجاهدین مارکسیست (شده) هم به شدت از چنین پیش آمدی وحشت داشتند و میخواستند به هر شکل که ممکن باشد ارتباطی با مسلمانان گرفته و حتی در صورت امکان شاخه مذهبی در کنار سازمان ایجاد کنند. آنها میگفتند که با تشکیل شاخه مذهبی به دو هدف دست خواهیم یافت: یکی اینکه به مردم ثابت خواهیم کرد که ما ضد مذهبی نیستیم، دیگر اینکه ثابت میکنیم پرولتاریا باید رهبری هر جنبش را عهده دار شود. با (بیان) چنین هدفی (از سوی) سازمان، پس از صدور بیانیه، گروهی از مسلمانان، سازمان را یاری دادند تا بتوانند شاخه مذهبی (هسته مذهبی) سازمان مجاهدین را تشکیل دهند. این شاخه را برادران شهید محمدحسین اکبری آهنگر و فرهاد صفا (که هردو از کادرهای سازمان بوده و از سال 50 تا 53 در زندان بودند و صفا در سال 55 کشته شد)[237] با همکاری محمد صادق و محسن طریقت (که این دو نفر نیز جزء کادرهای سازمان بوده و در فاصله سالهای 50 تا 53 در زندان بودند، تشکیل میدهند.)[238] تاریخ تشکیل آن حدود دی یا بهمن 54 است. سازمان مجاهدین (مارکسیستها) اسلحه و امکانات و همچنین افراد مسلمان به ایشان معرفی میکردند تا بدین وسیله وابستگی آنها را به خود تثبیت کنند. در فروردین سال 55 فرهاد صفا در درگیری شهید میشود. کمتر از یک ماه بعد محمد صادق و محسن طریقت هردو مارکسیست میشوند و این دو نفر کوششهایی در جهت کنترل سازمان آغاز میکنند و سعی میکنند بقیه شاخهها را هم مارکسیست کنند. جالب اینجاست که در این مرحله رهبری سازمان به کمک محمدحسین اکبری آهنگر شتافته و بالاخره محسن طریقت و محمد صادق را راضی میکند که از شاخۀ مذهبی خارج شده و به سازمان پیوسته و شاخه را به حال خود رها کنند. این اقدامات کاملا درجهت پاک کردن تصویر کریه سازمان پس از کشتن شریف واقفی در نظر مردم مسلمان انجام میشود. جالب اینجاست که کسانی نظیر محمدصادق و محسن طریقت نه تنها جزو کادرهای سازمان بوده و آموزش سازمان را دیده بلکه در زندان تهران آموزش سالهای 50 تا 53 را هم دیده بودند. ایشان خیلی به سادگی تغییر ایدئولوژی میدهند. تغییر ایدئولوژی ایشان و زین العابدین حقانی[239] نشانگر این است که حتی کادرهای زندان تهران هم به مجرد اینکه از زیر کنترل و مرکزیت تهران خارج شدهاند، تغییر ایدئولوژی دادهاند. به هر حال پس از خروج این افراد از شاخه مذهبی، محمد حسین اکبری آهنگر به تنهایی کنترل شاخه را در دست گرفته و کوششهایی را در جهت کسب استقلال بیشتر از سازمان آغاز میکند. متأسفانه با شهادت وی و مجتبی آلادپوش و خواهر شهید سرور آلادپوش و دستگیری عدهای از افراد این شاخه، کوششهای مذکور تقریبا متوقف میشود و از سرنوشت شاخه در حال حاضر اطلاعاتی در دست نیست.»[240]
از سوی دیگر، عدهای از کسانی که نه با خط چپ ساختند و نه تمایل به گروه باقیمانده در زندان داشتند، گرایش مجاهدین راستین را تشکیل دادند. حاصل کار این گروه آن بود که در شهریور سال 57 کتابی با نام دین ارکان طبیعت و تحت عنوان بازنگرشی اساسی به اسلام، به عنوان دفتر اول در 286 صفحه رقعی به چاپ رساندند.[241] این کتاب که به مباحث شناخت شناسی و جهان شناسی دینی پرداخته بود، با جهتگیری ضد التقاطی و همزمان با تأکید بر التقاط مجاهدین، خود نوعی اسلامشناسی به سبک مهندس بازرگان را مبنای کار خود قرار داده بود.[242] کتاب دیگری از همین گروه با عنوان هفت آسمان انتشار یافت که به عنوان دفتر دوم بازنگرشی اساسی به اسلام و آرمی که دایرهای بود با پرچم لا اله الا الله و تصویر کعبه و زیر آن نوشته شده بود: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ [آل عمران: 110]، انتشار یافت. به علاوه با همین آرم کتاب دیگری هم با عنوان مارکسیستها به آخر خط رسیدهاند، در اردیبهشت 1358 انتشار یافت. در مقدمۀ هفت آسمان آمده است که این مجموعه حاصل کوششها و مجاهدتهای سیزده ساله جوانان مسلمانی است که تحت تشکل سازمان مجاهدین و همگام با حنیف نژادها از سال 44 حرکت نوین اسلامی را در جهت دستیابی به سیستم مدرن جهان بینی و ایدئولوژی اسلامی و ایجاد یک جریان انقلاب مکتبی و تحقق آرمانهای اجتماعی اسلام پی نهادند.[243] در مقدمۀ این کتاب سعی شده است تا از بحران ایدئولوژیک سال 1354 در سازمان مجاهدین که «عملا به ارتداد یک دسته و اصرار لجوجانه بر تفکرات التقاطی از جانب عدهای دیگر از مجاهدین خلق انجامید» تحلیلی به دست داده شود.
شگفت آن است که نیروهای مذهبی پیرو امام در مهر57 از مجاهدین راستین به عنوان مجاهدین راستین ریایی یاد کردهاند.[244] همچنین در گزارشی که از ساواک در همین سال بر جای مانده آمده است که کسانی از بقایای «حزب الله و جبهة اسلامی خوزستان» گروهی با عنوان «مجاهدین راستین خلق ایران» تشکیل دادند که از مشی گروه مجاهدین خلق پیروی میکند. در این گزارش افزوده شده است که گروه مزبور «به دنبال تغییر موضع ایدئولوژیک مجاهدین خلق و پذیرفتن مارکسیسم، معتقدات مذهبی خود را حفظ نموده از هستۀ گروه اصلی منشعب و با تشکیل شاخهای به نام ارتش انقلابی خلق مسلمان ایران، در تهران، قم، کاشان، اصفهان، یزد و شهرهای استان خوزستان به فعالیتهای خرابکارانه و تروریستی مبادرت مینمایند.»[245] این تحلیل اشاره به شکل گیری گروههای انقلابی صف و منصورون و فلاح و... است که در جای خود به آنها پرداختهایم.
مهمترین پرسش آن است که چرا این تحول، با این سادگی در سازمان انجام گرفت؟ پیش از این به این پرسش پاسخ دادیم. در یک کلام میتوان گفت، شیفتگی نیروهای سازمان نسبت به مارکسیسم، و علمی تلقی کردن آن، که ریشهاش را در آموزشهای سازمان مشاهده میکنیم، عامل اصلی این چرخش فکری شگفت انگیز بود. مهمترین استدلال آنان، به عنوان سازمانی که مبارزۀ انقلابی را استراتژی اصلی خود قرار داده است، این بود که مارکسیسم فلسفۀ راستین طبقۀ انقلابی است؛ اسلام ایدئولوژی طبقۀ متوسط است، در حالی که مارکسیسم برای رهایی طبقه کارگر حرکت میکند.[246] مارکسیست شدن برخی از این نیروهای مذهبی، بسیار شگفت و ناباورانه بود. از آن شمار حسن آلادپوش (کشته در 14 شهریور 55) و محبوبه متحدین (کشته شده در 17 یا 18 بهمن 55 در میدان دروازه شمیران) که هردو از خانوادههای متدین تهران بودند و با دکتر شریعتی ارتباط داشتند.[247] هردو مارکسیست شدند. پیش از کشته شدن آنها، آلادپوش به دوستش محمدعلی نجفی (کارگردان فیلم سربداران که به بنده اظهار کرد) گفته بود شما در شریعتی (و به تعبیری در اسلام) ماندهاید. او گفته بود که شریعتی مانعی بر سر راه آنان بوده است. آقای نجفی تأکید میکرد که آلادپوش با همه خلوصی که داشت، یک قربانی و مصداق واقعی آیه ﴿خَسِرَ ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةَۚ﴾ [الحج: 11]. بود. میرحسین موسوی هم اظهار کرد که چند ماه پیش از کشته شدن وی، از او خواست تا به محل اختفای او بیاید. در آنجا به وی گفت که دچار تردید شده است.
به هر روی، پس از کشته شدن آنان، شریعتی که از ارتداد آنان بیخبر بود، قصۀ حسن و محبوبه را که طرحی برای نجات ایران توسط روشنفکر مسلمان ـ و نه روحانی و مرجع تقلید ـ بود، در قالب این زوج انقلابی مطرح کرد. وی در آنجا از معلمی سخن گفت که برخلاف ملای ده، از درک و شعور بالایی برخوردار بود. این معلم ـ که کسی جز خود شریعتی نبود ـ علی و زینب را در قالب حسن و محبوبه تصویر میکرد؛ کسانی که میتوانستند اسلام انقلابی علی علیه السلام و حسین را محقق سازند.[248] پس از انقلاب اسلامی، مارکسیست شدن محبوبۀ متحدین آشکار شد و مدارسی که در روزهای نخست انقلاب به نام وی نامگذاری شده بود، به سرعت تغییر نام داد. سازمان مجاهدین خلق که برای مدتی از نام حسن و محبوبه بهره برداری سیاسی میکرد، با اعتراض سخت سازمان پیکار روبرو شد، و پس از آنکه دریافت نمیتواند مارکسیستشدن آنان را انکار کند، با جمعآوری تصاویر محبوبه که آن را در سطح گسترده چاپ کرده بود، عقب نشینی کرد.
گفتنی است که شریعتی یکبار پیش از آن هم برای اعدام یک کمونیست، داستان شهادت و پس از شهادت را به صورت خطابه ایراد کرد. سخنرانی شهادت و پس از شهادت در مسجد جامع نارمک در محرم سال 1392 قمری در نهم محرم و شب یازدهم (اسفند ماه 1350)[249] ایراد شد، و این درست به دنبال ماجرای اعدام مسعود احمدزاده عضو برجسته سازمان چریکهای فدایی خلق بود که پدرش طاهر احمد زاده با پدر دکتر در کانون نشر حقائق مشهد همکار بودند.[250]
در آن زمان، ابراهیم یزدی نیز در امریکا، در سخنرانی خود که تحت عنوان بررسی جنبشهای اسلامی و معرفی چهرهای ناشناختۀ روحانیت معاصر چاپ شده (ص 26) از حسن آلادپوش و خواهرش سرور آلادپوش (همسر محمدحسین اکبری آهنگر) یاد کرده است. ابراهیم یزدی خود شرحی از برهم خوردن ارتباط نهضت با مجاهدین (پس از سال 54) ارائه نموده و مخالفت نهضت آزادی خارج از کشور را با جریان ارتداد گوشزد کرده است.[251] انعکاس این مسأله در لبنان و در ارتباط چمران با نیروهای مجاهدین نیز در جای دیگر منعکس شده است.[252] بیشتر افرادی که در سال 55 به گروه محمد منتظری در دمشق و بیروت پیوستند، کسانی بودند که به دلیل کمونیستشدن مجاهدین از ایران گریخته و برای ادامه فعالیت به آن گروه پناه برده بودند.
همچنین در کتاب بذرهای گلگون، زندگی نامۀ مجاهدین خلق ایران از حسن آلادپوش و محبوبۀ متحدین به عنوان مجاهدین راستین ـ یعنی کسانی که در برابر منافقین مقاومت کردهاند ـ یاد شده و احتمال داده شده است که اینان توسط منافقین ـ یعنی مرتدین سازمان ـ لو رفته باشند.[253] به نظر میرسد حتی برای نویسندگان این کتاب نیز مانند بسیاری از مجاهدینی که در زندان بودند، امر مشتبه شده است. محبوبه متحدین و حسن آلادپوش از کسانی هستند که پس از سال 54 با مجاهدین همکاری داشتهاند و بسیار بعید است که با داشتن عقیدۀ اسلامی به این همکاری در سازمان مجاهدین ادامه داده باشند. به سخن دیگر، اساسا از سال 54 به این طرف، آنچه به عنوان سازمان وجود داشت، عبارت از همان تشکیلات تحت رهبری تقی شهرام بود که در سال 55 نیز توسط خودشان از یک سو و ساواک از سوی دیگر، نابود شد. به عبارت دیگر میتوان گفت که غم انگیزترین دوران سازمان همین سال است که آشفتگیهای فکری، سازمانی و سیاسی سراسر سازمان را پر کرده و سازمانی را که روزگاری آن اندازه پر تحرک و پرنیرو بود، به سازمانی منحط، فاسد و بیعمل که به تدریج زیر ضربات ساواک خرد شده و هیچ چارهای هم برای رهایی از این بحرانها نداشت، تبدیل کرد.
حسین روحانی نوشته است که پس از کشته شدن حسن آلادپوش در شهریور 55، محبوبه «مدتی ارتباطش با سازمان قطع میشود و بعد از وصل به سازمان در کارهای ارتباطی انجام وظیفه میکند. در پاییز 55 به همراه سعید (تقی شهرام) به مشهد میرود و مدتی بعد با وی ازدواج میکند. وی در حالی که مسوول ارتباطات سعید (شهرام) بوده در 11 بهمن 55 در درگیری با گشتیهای ساواک در دروازه شمیران تهران کشته میشود.» (از پروندۀ روحانی موجود در مرکز اسناد انقلاب اسلامی).
بهجت مهرآبادی نیز مدتی در مشهد هم خانۀ محبوبه و شهرام بوده و خودش از مسؤولیت محبوبه در انجام کارهای ارتباطی شهرام میگوید. وی میافزاید: «محبوبه مارکسیست شده و بیحجاب بود... روزی هم که ضربه خورد بیچادر بود... در مورد حسن (آلادپوش) هم تا آنجا که اطلاع دارم مارکسیست شده بود. قبل از کشتهشدن محبوبه صحبتهایی بین محبوبه و تقی (شهرام) بود که قرار بود محبوبه چیزی بنویسد. بعد از شهادتش مطلع شدم که قرار بوده در مورد مارکسیستشدن شوهرش (حسن آلادپوش) چیزی بنویسد که قبل از این کار به شهادت میرسد... (شاید تردیدی در مارکسیست شدن حسن آلادپوش بوده است) در واقع در آن دوره کسی در تشکیلات، مذهبی نبود. مذهبیهایی که حاضر بودند با سازمان همکاری کنند و یا حتی بعد قبول کرده بودند در درون تشکیلات کار کنند، به اسم هسته معروف بودند که نبوی نوری در رأسشان بود».[254]
گفتنی است که سازمان مجاهدین پس از پیروزی انقلاب اسلامی عکسهای محبوبه متحدین را منتشر میکرد؛ اما اندکی بعد متوجه قضیه شده و به از بینبردن آن عکسها و نیز عکس صدیقۀ رضایی[255] که او هم مارکسیست شده بود، پرداخت. آقای سید احمد هاشمی نژاد که خود در فاصله سالهای 1351 تا 1357 در زندان بوده و پس از آزادی تا سال 58 نیز روابط نزدیکی با مجاهدین داشت، در مصاحبهای که در مهرماه 1358 به صورت یک جزوه منتشر شده میگوید: «در مورد مارکسیستبودن عدهای از کادر اولیه که شاید اولین بار نامشان را افشا میکنم باید بگویم (که) پس از پیروزی انقلاب و بسط ارتباطات افراد و گروهها، ماهیت آنها (مارکسیست شده ها) حتی برای بسیاری از اعضای خود سازمان هم رو شد. از جمله آن مارکسیستها نام صدیقه رضایی و محبوبه متحدین را میتوانم با اطمینان ذکر کنم. اگر دقت کنید در عکسهایی که منتشر شد (عکس) خواهر رضاییها را با برادرانش با هم منتشر میکردند. ولی بعد عکسها را جمع کرده از بین بردند. و خود من در مشهد در جنبش ملی مجاهدین مشهد، ناظر آتش زدن عکس صدیقه رضایی و محبوبه متحدین بودم تا غیرمستقیم اینها را از صحنه خارج کنند تا مردم متوجه نشوند.»[256] درباره مارکسیستشدن حسن آلادپوش و محبوبۀ متحدین و شماری دیگر از مجاهدین در منابع دیگری هم سخن گفته شده است.[257] همچنین در اطلاعیۀ شماره 21 سازمان مجاهدین که ضمن آن فعالیت سازمان از 54 تا 57 گزارش شده و نام 25 نفر از کشته شدگان سازمان اعم از تیرباران، کشته شده در حال مأموریت یا درگیری و یا حتی کشته شده توسط اپورتونیستها آمده، نامی از حسن آلادپوش و محبوبۀ متحدین دیده نمیشود. [258] این بدان معناست که سازمان آنها را از خود نمیدانسته است.
اما اطلاعاتی که درباره مارکسیست شدن این دو نفر در نشریۀ «پیکار»از مرتدین سازمان مجاهدین آمده، بسیار فراوان است. در شماره 12 نشریۀ پیکار تصویرحسن آلادپوش در کنار محبوبۀ افراز[259] (در پاریس خودکشی کرد یا کشته شد) و رفعت افراز (در ظفار مرد) آمده و در همان شماره (ص 3) از اقدام سازمان مجاهدین (گروه رجوی) در چاپ تصویر آلادپوش و محبوبه متحدین با آرم سازمان مجاهدین به عنوان کار مذهبی انتقاد شده است. در ص 6 همان نشریه طرح روی صفحۀ نخست نشریه قیام کارگر (ارگان کارگری بخش منشعب شده از سازمان) تهیه شده در اردیبهشت 55، کار مشترک این زن و شوهر (حسن و محبوبه) عنوان شده است.[260] همچنین در پیکارش ش 36 (ص 22) از کار سازمان مجاهدین در چاپ عکسهای حسن و محبوبه، نیز از اینکه نشریه امت هم کوشش کرده تا حسن را مسلمان نشان دهد، انتقاد کرده است. در پیکار ش 43 ص 7 و 18 باز هم یادداشتی در گرامی داشت خاطرۀ حسن و محبوبه که در بخش انتشارات شاخۀ مارکسیست ـ لنینیست سازمان مجاهدین در سال 55 کار میکردند، آمده است اساساً پیوستن حسن به سازمان در سال 53 بوده است؛ یعنی درست در بحبوبۀ نقد تفکر اسلامی یا به قول آنها ایده آلیستی. این مطلب را آقای محمدعلی نجفی هم که از دوستان صمیمی حسن آلادپوش بوده تأیید کرده و میگفت که پیش از کشته شدنش، آنان را در اینکه در شریعتی و اصل دین ماندهاند، مورد انتقاد قرار داده بود.
دراین میان، از همه تأسف بارتر نشر مجدد کتاب قصۀ حسن و محبوبه توسط بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی در سال 1380 است که نشان میدهد یا ناشران از این واقعیات بیخبرند ـ که بسیار بعید است ـ و یا ـ چه بسا ـ در پی درآمد بیشتر از آثار آن مرحوم به هر قیمت هستند. ایمان دکتر بیش از آن اندازه بود که اگر میدانست این دو نفر مارکسیست شدهاند، چنین متنی را ننویسد.
این زمان گروه دیگری هم تحت عنوان فریاد خلق بر همان خط التقاطی مذهبی سابق ماندند که رهبری آن در دست علی اکبر نبوی نوری و همسرش اشرف ربیعی بود. این گروه اقدامات مسلحانهای در تهران و قزوین داشتند. اندکی بعد نبوی نوری کشته شد و گروه از هم پاشید. بقایای آن پس از انقلاب به گروه رجوی پیوست؛ اشرف ربیعی پس از انقلاب زن مسعود رجوی شد.[261]
گروه کوچک دیگری به رهبری عبدالله الفت نیز تحت عنوان گروه انسجام بر همان مشی التقاطی ماند که طی سالهای 55 و 56 برخی از افراد گروه دستگیر یا کشته شدند و بقایای آنها نیز پس از انقلاب به گروه رجوی پیوستند. فراوانی کشته شدگان توسط ساواک در خیابانها در سال 55 و اوائل 56 نشانگر برنامه منظم ساواک برای قتل عام افراد وابسته به مجاهدین و چریکهای فدایی، بدون محاکمه و بیسر و صداست. ترورهای ساواک بسیار کور انجام شده وگاه افراد بیگناه هم کشته میشدند.[262]
زمانی که در سال 54 خبر ارتداد سازمان در بین هواداران منتشر شد، همه شگفت زده شدند. یک دانشجوی وقت دانشگاه تهران نوشته است: اوایل سال 54 بود یک روز دوستانم گفتند در دانشکده فنی اطلاعیه عجیبی را به در و دیوار زدهاند به اسم جزوه سبز. دسته جمعی به آنجا رفتیم. ما هواداران سازمان مجاهدین خلق بودیم. اطلاعیهها همینطور به دیوار بودند. عجیب بود که گاردها که همیشه حضور داشتند و در این مواقع هر اطلاعیه و هر خبری را به سرعت از دیوارها محو میکردند، آنجا نبودند. صف طویل دانشجویان از همه دانشکدهها آمده بودند. شوکی دردناک بود. وحشناک بود هر کسی میخواست باور کند که اطلاعیه دروغ است. داستان درست بود. تعدادی از افراد مارکسیست شده بودند. مذهبیها دچار سردرگمی بودند. یک عده از دوستانمان به کلاسهای تفسیر قرآن و فلسفه رفتند. یک عده گروههای کوچک مسلحی را تشکیل دادند که به شدت مذهبی بودند، چپهای دانشگاه خوشحال بودند.[263]
در برابر جریان ارتداد مقاومتهایی صورت گرفت؛ چنان که مرتدین هم نشریاتی در دفاع از مواضع خویش منتشر کردند. پیش از این، گزارشهایی در این باره آوردیم. در این میان، شماری از عناصر بازماندۀ سازمان در سال 1354 تحت عنوان سازمان دانشجویان مسلمان ایرانی در آمریکا، جزوهای تحت عنوان گامی فراتر در افشای منافقین منتشر کرده، ماهیت منافقانۀ تقی شهرام و دوستان وی را شرح دادند. این نخستین باری بود که کلمۀ منافق به شماری از اعضای سازمان داده شد. همان گروه، زمانی هم که در «کنفدراسیون جهانی» بودند اطلاعیهای با عنوان «نظریهای از سازمان امریکا ـ کنفدراسیون جهانی» در این باره منتشر کردند. در این متن نسبت به جریان نفاق در سازمان سخت حمله شده و این حرکت به مثابه پایمال کردن حرکت دهسالۀ مجاهدین تلقی شده است. در این متن آمده است که «اینان حتی به خود اجازه فهم این واقعیت را نمیدادند که دستگیری و شکنجه و تبعیدی که روحانیت انقلابی و مردم ما در رابطه با سازمان مجاهدین خلق دادهاند، بیشتر از کل دستگیری انقلابیون سازمانها و گروههای مسلح بوده است.»[264] در این جزوه، دیدگاه وحدت طلبانه سران سازمان مجاهدین را در راه دادن مارکسیستها به سازمان به عنوان یک خطا و اشتباه تلقی کرده و آمده است که هم راه دادن مارکسیستها به سازمان و هم اجازه دادن به افراد برای مارکسیستشدن «از نظر ما خطایی بس عظیم از جانب مجاهدین کبیر ما بوده است.»[265] در این جزوه روی این نکته تأکید شده است که به رغم موج مخالفت با حرکت مرتدین در داخل، گروههای مبارز خارج از کشور که تحت تأثیر شرایط جهانی بوده و مسائل ایران را در مقایسه با سایر نقاط عالم ارزیابی میکردند، بیشتر به دفاع از حرکت مرتدین و عدم توجه به مخالفتها میاندیشیدند.[266]
بعد از پیروزی انقلاب، همین وصف در باره دیگر مجاهدین باقیمانده در زندان که حرکت تقی شهرام را نمیپذیرفتند، به کار رفت. پیش از انقلاب، ابوالحسن بنی صدر نیز در جهت تخطئۀ کودتاگران در سازمان به احتمال در سال 1355 یا 1356 کتابچهای با عنوان منافقان از دیدگاه ما نوشت. وی در این کتاب، ضمن مباحث مختلفی به نقد مطالب مندرج در نشریۀ مجاهد شماره 5 و نیز به آنچه که به عنوان بیانیۀ تغییر مواضع کودتاگران آمده، پرداخته است. بنی صدر خود در جایی میگوید: «من در یک سال و چهار ماه قبل از اینکه سازمان مجاهدین خلق تجزیه شود و بیانیه صادر کند، در ضمن یک تحلیل پیشبینی کردم و هشدار دادم و آن متن هم موجود است و آن در کتاب (زور علیه عقیده) قسمت دوم چاپ شده است که آن را در ایران به اسم منافقان از دیدگاه ما میشناسند».[267] روی جلد کتاب زور علیه عقیده که توسط انتشارات مدرس (با مدیریت حسن حبیبی و بنی صدر و... در پاریس انتشار یافت) نوشته شده بود: دربارۀ گفتار و رفتار صادر کنندگان بیانیۀ اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران.
سخنرانی دیگر بنی صدر در این زمینه با عنوان نقدی بر برچسبهای ناچسب به جهت طبقاتی اسلام (تهران، نشر توحید، 1356) چاپ شد. در مقدمۀ این اثر توضیح داده شده است که این کتاب پاسخ بیانیه ایدئولوژیک یا «فحشنامه منافقین» است. کتاب یاد شده توسط انجمن اسلامی دانشجویان امریکا و کانادا به چاپ رسید[268] و پس از انقلاب هم به وفور توزیع گردید. در مقدمه آن آمده است که متن یاد شده سخنرانی یکی از اعضای انجمن اسلامی دانشجویان است، اما اشارهای به سخنران ندارد. بیم آن میرود که متن یاد شده متعلق به بنی صدر نباشد، هرچند تکذیب انتساب آن به بنی صدر هم دیده نشده است. هرچه هست در مقدمه آمده است که بلافاصله پس از انتشار بیانیه، جلسات زیادی توسط انجمن اسلامی در اروپا برگزار شد تا به بحث و بررسی محتوای بیانیه بپردازند. بنی صدر درجای دیگری مینویسد که وقتی کتاب شناخت را خواندم، کنار آن نوشتم: بیچاره اسلام با تو مسلمان.[269]
اعلامیهای نیز با عنوان خیانت و انحراف در ماهنامۀ پیام مجاهد ش 36 (آذر ماه 1354) انتشار یافت که گویا از مهندس میر حسین موسوی و عبدالعلی بازرگان بود. بعدها که بنی صدر و رجوی متحد یکدیگر شدند و از ایران گریختند. بنی صدر بیانیهای درباره این ائتلاف نوشت. بنی صدر در این بیانیه نوشته بود که پس از خواندن نوشتههای مجاهدین، درک تازهای از اعتقادات مجاهدین یافته و در نظرات گذشتهاش نسبت به آنها تجدید نظر نموده است.[270] کتابی هم با عنوان توطئه و تحول در سال 1356 در این باره نوشته شده که از سوی نهضت آزادی خارج از کشور تکثیر شده است که چاپ دیگری از همان بیانیۀ انجمنهای اسلامی خارج از کشور است. در این متن تلاش شده تا نشان داده شود این گروه به درستی قرآن را نشناختهاند. نویسنده گفته است که در واقع این تحول نوعی رجعت از نور به ظلمتِ زورپرستی است، ارتجاع سیاه![271]
در کتاب اسناد منتشرۀ سازمان مجاهدین خلق ایران ـ مدافعات که به احتمال در سالهای 1354ـ 1356 در امریکا چاپ شده، اطلاعیهای از برخی از اعضای سازمان در افشای جریان اپورتونیست درج شده است (صص 121ـ 129 با تاریخ شهریور 54) این اعلامیه در شهریور سال 54 خطاب به جریانی که به صورت علنی ارتداد را اعلام کرد نوشته شده و به گونهای تنظیم شده که گویی حادثۀ چندان مهمی هم اتفاق نیفتاده است: «این مسأله که برخی از رفقای ما به دنبال یک سری مطالعات خود به مارکسیسم روی آوردند، یک پدیدۀ استثنائی و غیر عادی نیست. سازمان به شهادت سوابق پرافتخار گذشته و اسنادی که در دست دارد، نشان داده است که فرقی بین یک انقلابی مارکسیست و یا غیر مارکسیست، در صورتی که با اعتقاد به محو هرگونه استثمار صادقانه در راه انقلاب مبارزه کنند، قائل نیست». نگرانی این اطلاعیه فقط آن است که این رفقا میتوانستند از این سازمان جدا شوند و برای خود یک گروه درست کنند!
کتابچهای با عنوان تحول یا توطئه هم دو سال پس از ارتداد، یعنی در تیرماه 1356 توسط اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا در نقد این جریان انتشار یافت. در آغاز این کتاب آمده است: هدف از تحریر این نوشته آن است که خواننده را در جریان اهمیت ضربهای که به کل جنبش ایران وارد آوردهاند، قرار دهد. جزوه یاد شده، در ضمیمه خود متنی را از «روحانیون مبارز حوزه علمیه قم»[272] در این زمینه انتشار داده که تحلیلی از وضعیت تاریخی جنبشهای اسلامی در سدۀ اخیر به ویژه جنبش امام خمینی است. این مقدمه، به طور عمده زمینۀ افشای جریان ارتداد در سازمان مجاهدین است که ضمن استناد به نوشتههای برخی از گروههای مارکسیست ـ لنینیست ضمن محکوم کردن جریان ارتداد، اطلاعاتی درباره آن به دست داده است. این متن در خرداد ماه 1356 تهیه و توسط اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا تکثیر شده است. انجمن اسلامی دانشجویان در اروپا در کتابچه دیگری هم که تحت عنوان به یاد حماسه آفرینان دوازدهم محرم در سال 1356 چاپ کردند، به روشنگری درباره این انحراف پرداختند. اینها همه حکایت از وجود نوعی بازتاب منفی شدید نسبت به این حرکت در میان مذهبیها بود. درباره مصوبات و بیانیههای سازمان دانشجویان مسلمان ایرانی هم که سومین کنگرۀ آنان در اوکلاهما سیتی در امریکا در دی ماه 1357 برگزار شد،[273] مطالبی آمده بود.[274]
پس از انقلاب، سازمان مجاهدین خلق به رهبری رجوی کتابچه آموزش و تشریح اطلاعیه تعیین مواضع مجاهدین خلق در برابر اپورتونیستهای چپ نما و کتاب مفصلتر تحلیل آموزشی بیانیۀ اپورتونیستهای چپ نما را منتشر کرد (تهران، 1358). اصل اطلاعیه که حاوی دوازده ماده بود و رجوی آن را منتشر کرد، در این کتاب تشریح شده است.[275] در آن اطلاعیه (که متن آن در فرازی از تاریخ سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 33ـ 38 و کتاب تحلیل آموزشی بیانیۀ اپورتونیستهای چپ نما، ص 2ـ3 آمده) بر ماهیت اسلامی سازمان مجاهدین تأکید شده، جریان انحراف به عنوان یک کودتای اپورتونیستی[276] و خیانت و فرصت طلبی معرفی شده، بر عدم روا بودن استفاده از آرم سازمان توسط کودتاگران تأکید و گفته شده است که «مابین این اپورتونیستها و سایر مارکسیستها تفاوت قائلیم» و...
لطف الله میثمی هم که جریان جدیدی با عنوان نهضت مجاهدین خلق ایران درست کرد و خود را تنها پیرو صدیق محمد حنیفنژاد میدانست، ضمن کتابی با عنوان تازیانۀ تکامل[277] به تشریح دلایل پدید آمدن جریان اپورتونیست پرداخت و ضمن آن آگاهیهای زیادی از روحیات و اندیشهها و خودخواهیهای تقی شهرام و ضعف ایدئولوژیک بهرام آرام و افراد دیگر و نیز ضعفهای کلی موجود در مبانی سازمان به دست داد. وی بار اصلی انحراف را روی دوش شهرام گذاشته و مباحث ایدئولوژیک را در مرحلۀ دوم قرار میدهد. شهرام برای گرفتن رهبری سازمان دست به شگردهایی زد که ناشی از بیتقوایی سیاسی او و رفتارهای فریبکارانهاش بود. وی با آنکه مبارزۀ مسلحانه را قبول نداشت، با کشاندن بحثهای فلسفی و ابهامات، سازمان را دچار تشتت فکری و ایدئولوژیک کرد. وی همزمان به جذب بهرام آرام پرداخت که صرفا اهل عمل بود و از هر نوع انتقادی که به عقیدۀ وی به ضربه زدن به مرکزیت سازمان و تضعیف آن منتهی میشد، جلوگیری کرده و از شهرام دفاع کامل میکرد. با کشتهشدن آرام، تقی شهرام به تدریج سازمان را قبضه کرده از مشی مسلحانه هم فاصله گرفت و تقریبا همه چیز سازمان را از آن گرفت.
مطالبی هم در این باره در کتاب رهنمودهایی درباره ماهیت سازمان مجاهدین خلق که آن را گروهی از دانشجویان طرفدار روحانیت متعهد در خرداد 58 چاپ کردهاند، آمده است. کتابچهای هم با عنوان کودتا در سازمان مجاهدین خلق و موضعگیری سازمان در قبال آن در چهل صفحه چاپ شده است.
به هر روی، به جز عدۀ معدودی که بیرون از زندان باقیمانده بودند، کسانی از مجاهدین که در زندان بودند، به رهبری مسعود رجوی که از اعضای کادر مرکزی بوده و به خاطر برادرش ـ که از وکلای برجسته بوده و با استفاده از نفوذش در سازمان ملل ـ از اعدام رهایی یافته بود، در برابر این بیانیه موضع گرفت و مرتدین سازمان را اپورتونیستهای چپنما نامید. وی در این باره، یک اطلاعیه و سپس در شرح آن کتابچهای با عنوان آموزش و تشریح اطلاعیه تبیین مواضع سازمان مجاهدین خلق در برابر اپورتونیستهای چپنما منتشر کرد. تعبیر به «اپورتونیست» و «چپ نما» از آن روی بود که مبادا به کمونیستهای واقعی جسارت شود! تعبیر دیگری که آن زمان این گروه از مرتدین دادند، تعبیر منافقین بود. در برابر این اتهام، شهرام در دادگاه، گروه رجوی را متهم به نفاق میکرد و میگفت آنها در واقع منافقاند، چرا که در باطن مارکسیست هستند اما در ظاهر ابراز اسلام میکنند.
سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر نیز جزوهای تحت عنوان تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران (52ـ 54) انتشار داد که در عین تأیید اینکه «زادهشدن یک جریان مارکسیستی از دل سازمان مجاهدین خلق ایران، به نظر ما امری اجتنابناپذیر به شمار میرفت» به اتفاقی که در سازمان رخ داد، نظر انتقادی دارد. سازمان پیکار که خود محصول این جریان است، در سال58 با نوشتن این جزوه، به انتقاد از عملکرد گذشتۀ خود که تقریبا همه گروههای مذهبی و کمونیست از آن انتقاد کردند، پرداخته است. در این جزوه از شریف واقفی و صمدیه لباف به عنوان مجاهدان شهید یاد شده[278] و از مخفی کردن خبر شهادت مجاهد محمد یقینی که در سال 55 در داخل سازمان کشته شد و کادر رهبری، آن را از دید اعضاء پنهان میکرد. انتقاد شده است.[279] این گروه در مهرماه 57 نیز اطلاعیهای در انتقاد از خود داده بود و در آنجا گفته بود که مشی دمکراتیک اقتضای آن را داشت که چون سازمان از ابتدا مذهبی بوده است افرادی که مارکسیست شده بودند، میبایست خود را کنار میکشیده و برای خود سازمانی درست میکردند، نه آنکه یک سازمان مذهبی را غصب کنند، البته آنان از اصل تغییر ایدئولوژی دفاع کرده بودند.
امیرحسین احمدیان که افسر زندان ساری بود و با تقی شهرام گریخت، بعدها گروه نبرد برای رهایی طبقه کارگر را در سال 57 ایجاد کرد. پس از انقلاب نیز تحت عنوان مصاحبۀ با او کتاب گفتگویی با امیرحسین احمدیان انتشار یافت که بخشی از آن درباره تغییر و تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی که از سال 53 به خارج از کشور رفته و در آستانۀ انقلاب به ایران برگشته، در این کتابچه ضمن بیان همان دیدگاهها درباره بنیاد مارکسیستی سازمان و اینکه آن دیدگاهها الزاماً به تحول در درون سازمان منجر شده است، از سلطه طلبی و خصلتهای منفی تقی شهرام شدیداً انتقاد میکند.
در این زمان، کتابچهای با عنوان تاریخچه، جریان کودتا و خط مشی کنونی سازمان مجاهدین خلق توسط انتشارات ابوذر در نقد اطلاعیه مهرماه با عنوان «اطلاعیه بخش مارکسیست ـ لنینیست» چاپ شد. گفتنی است که خود مارکسیستهای مخالف رژیم هم این اقدام را محکوم کردند.
در ماههای نخست انقلاب هم تحلیل دیگری دربارۀ این حرکت درونی صورت گرفت که به طور عمده در راستای همان تحلیلهایی بود که گروه رجوی ارائه داد. این تحلیل در کتابی با عنوان (اسلام راستین تولدی دوباره مییابد) عنوان گردید و تحول سازمان را ناشی از حضور عدهای کودتاچی عنوان کرد نه یک تحول فکری.[280]
سازمانهای جبهۀ ملی خارج از کشور نیز در رد جزوۀ «مسائل حاد جنبش ما» که مرتدین مجاهدین خلق در خارج از کشور چاپ کردند، کتابی با عنوان مسائل حاد مجاهدین یا «مسائل حاد جنبش ما» (یا مشکلات و مسائل جنبش) در 86 صفحه در اردیبهشت 56 (و پاییز همان سال در 229 صفحه) به چاپ رساندند. گویا نام دیگر آن پیرامون تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران بود. نویسندگان این کتاب، شماری از کمونیستهای ایرانی بودند که به عنوان شاخه خارجی جبهه ملی فعالیت میکردند و گروه خود را «وحدت کمونیستی» مینامیدند. و حسن ماسالی در رأس آنان بود. آنان در این کتاب، شرحی از چگونگی برخوردهای خود را از سال 49 به این سوی با مجاهدین نوشتهاند. اما کتاب حاضر عمدتا بررسی مواضع آنها در قبال تحولات درونی مجاهدین خلق از التقاط اسلامی به مارکسیسم است. نامهای که این گروه در خرداد سال 1354 ـ پیش از انتشار بیانیه ـ در این باره به سازمان نوشتهاند، از این تحول به ویژه چگونگی آن انتقاد کردهاند. آنان، همانند آنچه بعدها گروه رجوی اعلام کرد، این تحول را نه فکری و در اثر انتقاد از خود، بلکه به دلیل نفوذ عدهای کمونست در سازمان اعلام کردند. در واقع، اشکال آنها این بود که افراد سازمان مجاهدین چون مارکسیست نبودند، مارکسیسم را هم نمیتوانستند بشناسند. البته افراد این گروه، اصل دوگانگی فکری موجود در سازمان را میپذیرفتند، چنان که در نامۀ پیشگفته آمده بود: «رئالیسم (ایدئولوژی سابق مجاهدین)[281] به صورت التقاطی از ماتریالیسم و ایدهآلیسم در پروسۀ مبارزه و در صورت برخورد فعال و آگاهانه قطبی میشود و بر حسب شدت و قوت گرایشهای ایدآلیستی یا ماتریالیستی، به سوی یکی از آن دو حرکت میکند. در مورد رفقای مجاهد از این نظر که در حالت عملی مبارزاتی، برداشتهای ماتریالیستی نقش غالب را داشت، همیشه این امید وجود داشت که این جنبه بالاخره غلبه کند و پوسته ایدآلیستی و محصور کننده گذشته از میان برداشته شود.»[282] در این متن آمده است که به رغم این مطلب، آنان از کیفیت این تحول با مجاهدین اختلاف نظر دارند. نخست به آن دلیل که مرکزیت سازمان که خود کمونیست نبوده، نمیتواند از درون به مارکسیسم رسیده باشد. به علاوه، به دلیل آنکه اسلام از سایر ادیان مبارزتر است، تعلق ایدئولوژیک همچنان در بسیاری از افراد باقیمانده و این یک دشواری یا استخوان لای زخم باقی خواهد ماند. به علاوه، روحانیین و دیگر پشتیبانان سازمان، این اقدام سازمان را نوعی خیانت و نارو تلقی کرده و دست از پشتیبانی آن بر خواهند داشت. رژیم هم اعلام خواهد کرد که اینان از اول مارکسیست بوده «و به دروغ خود را مسلمان معرفی میکردند تا از شما ـ یعنی مردم مسلمان ـ کمک بگیرند، تا شما را فریب داده و به راهی که خود میخواهند بکشانند».[283] این گروه، نهایت پیشنهاد کرده بود که سازمان دو هسته اسلامی و مارکسیستی ایجاد کند و اجازه دهد تا هر کسی که خواست در هر بخش به فعالیت بپردازد. اما مجاهدین با این پیشنهادات مخالفت کردند. این گروه در نامه دیگری، از اینکه مسأله تغییر ایدئولوژی را از زبان نمایندگانی از سازمان شنیدند که تا چند ماه قبل از آن، دربارۀ اثبات وجود خدا با آنان جدل میکردند، یا تأکید بر خواندن دعاهای ماه رمضان از رادیوی میهن پرستان داشتند، شنیدند.[284]
مقصود از این افراد باید نمایندگان سازمان در سوریه و بیروت یا عراق باشد.
به هر روی، در این کتاب، چندین نامه از سوی این گروه خطاب به مجاهدین در انتقاد از عملکرد آنان در این زمینه به ویژه اِعمال روشهای استالینی برای تصفیۀ مخالفین تحول، درج شده است.
البته برخورد همۀ کمونیستها با تحول در سازمان مجاهدین، یکنواخت نبود. برخی از آنان از این اقدام مجاهدین دفاع کردند و آن را به عنوان یک حرکت مثبت وحتی به عنوان دستاورد نبرد مسلحانه در ایران عنوان کردند. در یکی از این تحلیلها آمده است: «... و در پایان این دوره از مبارزه درونی بود که سازمان مجاهدین تبدیل به سازمان مارکسیستی ـ لنینیستی گردید. تحول ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، نه تنها نقطۀ عطفی در تاریخ مبارزه درونی خود این سازمان به شمار میورد، بلکه در کل جنبش انقلابی ایران و جنبش کارگری ایران، دارای تأثیرات تاریخی خواهد بود. تحول ایدئولوژیک سازمان مجاهدین و دستیابی آنها به مارکسیسم ـ لنینیسم در پروسۀ مبارزۀ مسلحانه، یکی از دستاوردهای بزرگ مبارزه مسلحانه در جامعه ما میباشد... این سند تاریخی از اسناد نادر جنبش کارگری ایران است.»[285]
در این سو نیروهایی که به اسم سازمان مجاهدین، با آرم سازمان ولی بدون آیۀ قرآن در بیرون مانده بودند، پس ازآن که اعلام کردند مارکسیست ـ لنینیست شدهاند، در استراتژی سازمان نیز تجدید نظر کرده (در نیمه دوم سال 56) و مبارزۀ سیاسی را جانشین استراتژی مسلحانۀ سازمان نمود. نیز نام خود را به شاخۀ مارکسیست ـ لنینیست سازمان مجاهدین خلق تغییر داد. این تشکل (که بیشتر تحت نفوذ حسین روحانی و سپاسی درآمده بود ـ و در مهر 56 خود را شورای مسؤولین بخش م. ل سازمان مجاهدین خلق ایران مینامید ـ براساس شرحی که روحانی در پروندهاش داده، پس از آنکه تقی شهرام را وادار به استعفا کردند، خط مشی جدیدی برای سازمان تدوین نمودند.[286] در صفحات 1 و 2 اطلاعیۀ بخش مارکسیست ـ لنینیست سازمان مجاهدین خلق ایران آمده است: «این جریان تودهای و انقلابی که در بهار 56 به تدریج نضج گرفت و تکامل یافت، علی رغم مقاومتهایی از جانب مرکزیت سازمان بخصوص و در درجه اول از سوی عنصر مسلط مرکزیت که توانسته بود طی سالهای 52 تا 57 هژمونی ایدئولوژیک ـ سیاسی ـ تشکیلاتی خود را بر مرکزیت سازمان اعمال نماید و علی رغم تلاش و کوشش این مرکزیت در ادامۀ حاکمیت اندیشه و عمل غیر کمونیستی سکتاریستی و تفرقه افکنانه گذشته، توانست با اتکا بر نیروی اکثریت قاطع مسؤولین و تودههای سازمانی، مقاومت آن را در هم شکسته و سرانجام آن را وادار به استعفا نماید.»[287] این عبارت اشاره به تقی شهرام داشت. گروه یاد شده در آذر ماه سال 57 نام «سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر» را برای خود انتخاب کرده، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به مخالفتهای سیاسی و درگیری مسلحانه با دولت موقت و جمهوری اسلامی پرداخت و در حوادث و تشنجات کردستان، خوزستان، بلوچستان، گنبد کاووس و سایر نقاط دست در دست سایر گروههای مارکسیستی نقش عمدهای را ایفا نمود.[288]
بیشترین مقاومت در برابر ارتداد رسمی، از سوی چهرههای مذهبی ـ انقلابی بود که در زندان بودند و در آنجا فرصت بیشتری برای مطالعۀ آثار مجاهدین داشتند. این زمان، زندان در تیول مجاهدین و چریکهای فدایی بود. آنان فضای زندان را آنگونه ساخته بودند که هر کسی میخواست مبارزه کند بلکه اگر میخواست نفس هم بکشد، باید درقالب حرکت این دو گروه کار بکند. غالب نیروهای وابسته به مؤتلفه، حزب ملل یا دیگر مذهبیهای متدین، از طرف این دو گروه طرد شده بودند و کمونهای خاص خود را داشتند. طبیعی بود که خود آنان نیز هیچ تمایلی برای ایجاد بستگی میان خود و مجاهدین نداشتند. با این حال به دلیل داشتن اکثریت، مجاهدین جو مستبدانهای را در زندان فراهم کرده بودند.[289] تحکم مجاهدین و حتی برخی از عناصر کمونیست شده سازمان که همچنان در سازمان فعالیت میکردند، سبب شده بود تا فضای زندان به شدت بر ضد مذهبیها تنگ شود. عزت شاهی با اشاره به اینکه احمد بناساز نوری که کمونیست شده بود از طرف سازمان مسؤول بند شده و حتی اجازه اینکه کتابهای مذهبی در کتابخانه بند باشد را نمیداد، مینویسد: «تا قبل از اینکه بچهها به زندان شماره یک بروند در آنجا قرآن و نهج البلاغه خوانده میشد اما حالا دیگر نه قرآن خوانده میشد نه نهج البلاغه و به جایش کتابهایی مثل چگونه انسان غول شد، و تکامل و یکسری کتابهای مارکسیستی جایگزین شده بود.[290]
عزتشاهی میگوید که روزی به ذوالانوار که در مرکزیت بود گفتم: افکار عمومی در بیرون بر این باور است که مجاهدین به معنای ابوذرها، سلمانها، مقدادها و عماریاسرها هستند و مانند آنها شب و روز نماز میخوانند و عبادت میکنند. اما وقتی که آگاه شوند که ایشان صبح تا شب شطرنج بازی میکنند و با مارکسیستها لاس میزنند دیگر توده مردم دست از حمایت آنها بر میدارد و روحانیت و مرجعیت نیز از سرریز شدن وجوهات به سمت این تشکیلات به ظاهر مذهبی، جلوگیری میکند. ذوالانوار پرده از حقایقی برداشت و گفت: مرکزیت مجاهدین در اصل مرجعیت و روحانیت را قبول ندارند، به رابطه مقلِد و مقلَد اعتقادی ندارند. مذهب را مانع مبارزه میدانند.[291]
در این میان اعضای تشکل گروه مؤتلفه که از سالها پیش در زندان بودند و تحت نظر روحانیون فعالیت میکردند، عامل مهمی برای مقاومت در برابر مجاهدین بودند. آن زمان، این گروه تنها پناهگاه بچههای انقلابی ـ مذهبی بود که به زندان میآمدند و بدون وجود مؤتلفه بلافاصله به دام مجاهدین میافتادند. مؤتلفهها سخت در برابر منافقین ایستادگی کردند و حتی پناهگاهی برای برخی از نیروهای حزب ملل اسلامی هم بودند.[292] یکی از برجستهترین این چهرهها شهید مهدی عراقی بود که از تحولات سازمان مجاهدین، سخت درس عبرت گرفته بود. زمانی نزدیک به انقلاب که وی به ساماندهی روابط میان گروههای مذهبی مشغول بود، دربارۀ برقراری رابطه با جنبش مسلمانان مبارز مخالفت کرد. گزارش ساواک چنین است که وی در این باره «میگوید که با آنها اختلاف ایدئولوژیک دارد و یکی از موارد اختلاف این است که جنبش مسلمانان مبارز اعتقادی به امامت و رهبری روح الله خمینی نداشته بلکه معتقد است که مسائل ایدئولوژیک را خودش باید حل نماید نه خمینی. و اظهار نظر مینماید طریقی که گروه اخیرالذکر انتخاب نموده تمام و کمال راه مجاهدین در سال 1350 میباشد و بالاخره هم منجر به انحراف ایدئولوژیک خواهد شد.».[293] در اسناد شهید عراقی به انشعابی که در زندان بین گروه مارکسیست شده و مذهبیها پیش آمده، مشخصا نام افرادی که در رهبری هردو گروه قرار داشتند ذکر گشته و از جمله از شهید مهدی عراقی، محیی الدین انواری و ربانی شیرازی هم یاد شده است.[294] در سند دیگری آمده است که «محیی الدین انواری و مهدی عراقی در اتاق 4 بند 6 مکانی را برای رفع اشکالات مذهبیها به وجود آوردهاند و کلیه افراد مذهبی اشکالات خود را در هنگام مطالعۀ کتاب یادداشت و پیش مهدی عراقی و محیی الدین انواری میبردند و آنها اشکالات را از طریق مباحثات ایدهآلیستی و ضد ماتریالیستی بر طرف میکردند».[295] در سند دیگری از شهید عراقی به عنوان کسی که «با مارکسیستهای اسلامی و کمونیستها مخالف بوده، لیکن از نظر عاطفی نسبت به بقایای مجاهدینی که میگویند اسلامی خالص هستند خوشبین میباشد» یاد شده است. در همین سند، عسکر اولادی هم جزو کسانی شمرده شده است که در زندان سخت با مجاهدین و کمونیستها مخالف بوده است.[296] از چهرههای زبده مؤتلفه یکی هم لاجوردی بود که سخت با مجاهدین درگیر بود. عزت شاهی نوشته است که «مجاهدین لاجوردی را تخریب میکردند و اتهامی به او زدند. به آنها میگفتم: هم من هم شما لاجوردی را میشناسیم. میدانیم که او چه آدم محکم و مقاومی است. چرا این حرفها را پشت سرش میزنید... لاجوردی به لحاظ فکری و اعتقادی آدم خودساختهای بود. او استراتژی، هدف، روش و بینش حاکم بر مجاهدین را قبول نداشت.»[297]
ساواک در سال 1355 طی یک ارزیابی از چند چهره برجسته مذهبی در زندان باورهای آنان را به خصوص در ارتباط با تحول درونی مجاهدین و همینطور مسألۀ مارکسیسم این چنین دستهبندی میکند: محمود طالقانی: مخالف انقلاب مسلحانه و معتقد به مبارزه حزبی بوده و نسبت به مجاهدین خوشبین و مخالف مجاهدین بوده و معتقد است دولت باید آزادیهای بیشتری به مردم بدهد. محییالدین انواری: نامبرده با مجاهدین و مارکسیسم و همچنین انقلاب مسلحانه مخالف بوده و معتقد است که باید معارف اسلامی بدون جهتگیری در مقابل دولت برای مردم گفته شود. عسکر اولادی و حیدری، با مجاهدین و مارکسیستها شدیداً مخالف هستند، و در زندان مشهد هم با مجاهدین درگیریهای زیادی داشتند و معتقد به ادامه کار سیاسی نیستند. مهدی عراقی با مارکسیستهای اسلامی و کمونیستها مخالف بوده و از نظر عاطفی نسبت به بقایای مجاهدین که میگویند اسلامی خالص هستند خوشبین است. عبدالرحیم ربانی شیرازی: با مارکسیسم و مجاهدین شدیدا مخالف و نسبت به رژیم خوشبین است.[298] این جمع تصمیم گرفته بودند در ارتباط با ضعف بنیه مذهبی زندانیان که طبعا انعکاسی از مسائل بیرون بود، پیامی برای آقایان مطهری و بهشتی بدهند.
مجاهدین از سالها پیش بر اساس نظریهای که ریشه در کتاب مبارزه چیست داشت، بر این باور بودند که مجاهدین با مارکسیستهای انقلابی دست کم دارای یک هدف مشترک مرحلهای هستند که نفی استثمار است. در دفاعیه میهن دوست که بسا تقی شهرام آن را نوشته باشد، آمده است: «در تحلیل جهان، ما به اراده حاکم بر جهان یعنی به خدا معتقدیم و آنها به اصالت ماده. ولی این مسأله در شرایط حاضر هیچگونه تضادی را در عمل ما ایجاد نکرده و نمیکند. ما و مارکسیستهای انقلابی دارای هدف مشترکی هستیم و آن محو استثمار است؛ به همین دلیل، ما با دشمن واحد و یک استراتژی واحد وارد نبرد میشویم.»[299]
بر همین مبنا بود که مجاهدین در زندان هم با مارکسیستها بر سر سفرۀ مشترک مینشستند و این چیزی بود که علما را به عکس العمل واداشت. احمد هاشمی نژاد که هفت سال متوالی در زندان بوده و در آنجا متمایل به مجاهدین بود، مینویسد: «از سال 50 در اکثر زندانها، مجاهدین با مارکسیستها در یک کمون یعنی در سر یک سفره غذا میخوردند.»[300] وی با اشاره به اتهاماتی که مجاهدین به علما زدند، میگوید: «موسی خیابانی در بند 3 قصر به یکی از علما گفته بود: ما احتیاج به شما روحانیون نداریم و شما بودید که دنباله رو ما بودید و الان هم شما هستید که باید به دنبال ما حرکت کنید».[301] مخالفت علما با اصرار برخی از مبارزان مسلمان بدانجا منتهی شد که فتوایی بر ضد شرکت بر سر سفرۀ کمونیستها صادر شود و کشتگان مارکسیست شده، شهید تلقی نشوند. این به رغم آن بود که احساس میشد رژیم از صدور آن خوشحال خواهد شد؛ زیرا شاهد ایجاد اختلاف میان مخالفان خود میبود. همان زمان، مجاهدین در زندان میگفتند که این فتوای رسولی ـ شکنجهگر ساواک ـ است که از حلقوم طالقانی و منتظری بیرون میآید.[302] گروهی از زندانیان مخالف مارکسیستها و مجاهدین که جانبدار این فتوا بودند، به «اصحاب فتوا» معروف شدند که از آن جمله کچویی، عسکراولادی، عراقی، لاجوردی، حیدری و بادامچیان بودند.
در سال 56 موسی خیابانی از زندان قصر به آیت الله طالقانی که در اوین بود، این پیغام را فرستاد: آقای طالقانی شما که همیشه خود را مجاهد مینامیدی و افتخارت شاگردی و پیروی از محمد حنیف نژاد بوده چرا وقتی که علیه مجاهدین فتوا دادند، عمامهات را بر زمین نزدید؟[303]
عزت شاهی از موضع سرسختانه رجوی در رد این فتوا یاد کرده و اینکه گفته بود: ما چون این فتوا را ضد انسانی، ضد خلقی و ضد جنبش میدانیم، با آن مخالفیم و مبارزه میکنیم، همانطور که با رژیم مبارزه میکنیم.[304]
به هر روی پس از مجادلات فراوان در زندان قصر بر سر مسأله جدا شدن یا نشدن،[305] فتوای علما در این باره صادر شد. باید توجه داشت که این مسأله مورد علاقه ساواک بود. در واقع، ساواک که از ناحیه سازمان مجاهدین احساس خطر میکرد، تلاش مینمود تا امثال آقایان طالقانی و منتظری را در جریان تحول مجاهدین قرار دهد. ساواک در گزارش خود با اشاره به ملاقاتهایی که با آیت الله طالقانی داشته مینویسد: «پیرامون فعالیتهای گروه در چند جلسه به طور کلی مذاکره و تحقیق به عمل آمد و نیز جهت روشن شدن ذهن متهم که چگونه جوانان متعصب با ایدئولوژی اسلامی و در پوشش گروه مجاهدین به سوی کمونیست رهنمون میشوند، مشارإلیه با متهمین وحید افراخته و صمدیه لباف و سید (محسن) خاموشی به طور جمعی مواجهه و پس از وقوع یک سلسله مذاکره و بحث بین آنان متعاقباً کتابچهای تحت عنوان بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق جهت مطالعه به متهم تسلیم گردیده که پس از خواندن و بررسی پیرامون مندرجات آن به کلی تغییر روحیه داده و به طور ضمنی پذیرفته که راه طی شده نتیجهای در بر نداشته و برعکس سبب انحراف جوانان شده و از این طریق ضربۀ مهلکی به دین مبین اسلام وارد آمده است. لذا در زمینۀ مبارزه با کمونیستها و هدایت جوانان، حاضر است به نحو مقتضی همکاری نماید. علاوه برآن با یاد شده در چند جلسه پیرامون مسائل مختلف بحث و گفتگو شد؛ در نتیجه نامبرده اعلام نمود که حاضر است صمیمانه در این راه همکاری نماید و دو پیشنهاد زیر را عنوان نمود: یکی اینکه در داخل زندان با تعدادی از روحانیون و جوانان منحرف از قبیل شیخ حسینعلی منتظری و سید خاموشی ملاقات و آنان را توجیه و به همکاری تشویق و آماده نماید و دیگر اینکه در خارج از زندان با آقایان مهندس بازرگان و سحابی و آقای مطهری و آقای بهشتی صحبت و پس از بحث پیرامون مسائل مورد نظر، ترتیب همکاری آنان را فراهم نماید.»[306] به دنبال این تحلیل، ساواک آنان را در زندان فراهم آورد و ایشان نیز به ضرورت جلوگیری از درآمیختن بچههای مذهبی با کمونیستها، فتوای ذیل را صادر کردند: با توجه به زیانهای ناشی از زندگی جمعی مسلمانها با مارکسیستها و اعتبار اجتماعی که بدین وسیله آنها به دست میآورند، و با در نظر گرفتن همۀ جهات شرعی و سیاسی، و با توجه به حکم قطعی نجاست کفار از جمله مارکسیستها، جدایی مسلمانها از مارکسیستها در زندان لازم و هرگونه مسامحه در این امر موجب زیانهای جبران ناپذیر خواهد شد. خرداد 55.[307]
امضا کنندگان عبارت بودند از: آقایان طالقانی، منتظری، مهدوی کنی، ربانی شیرازی، انواری، هاشمی رفسنجانی، گرامی و لاهوتی... [308]. نگارش آثاری در زمینه فلسفه اسلامی و نقد مارکسیسم راهی بود که شماری از این افراد برای مقابله با انحرافی که پدید آمده بود، در پیش گرفتند.
یکی از این افراد به بنده اظهار کرد که رژیم به احتمال ما را در یکجا فراهم آورده بود که در مقابل کمونیستها بایستیم. این امر با آنچه در اسناد آمده، منطبق است. ساواک نیز در گزارشی نوشته است که تعدادی از افراد مذهبی را جمعآوری کرده و تلاش کردند تا با در اختیار گذاشتن مدارک مارکسیست شدن مجاهدین آنان را نسبت به آنچه رخ داده آگاه سازند.[309] این البته مطلبی قابل انکار نبود و مسؤولیت مستقیم آن متوجه مجاهدین بود. اما برخلاف آنچه ساواک میپنداشت، این اقدام به دفاع مذهبیها از رژیم پهلوی منجر نمیشد. حتی برنامههای تلویزیونی اجرا شده هم از دید افرادی که شاهد و ناظر بودند، نوعی صحنه سازی تلقی شده و از دید افرادی مانند بازرگان روشن بود که عراقی و انواری کسانی نبودند که به چنین بدنامی تن بدهند.[310] هرچه بود، این افراد به بیرون از زندان هم پیغام دادند که با مجاهدین مرتد شده، برخورد مسلمانی نداشته باشند.[311] افراد آزاد شده از زندان به شدت علیه مجاهدین مشغول فعالیت شدند. آقای مهدوی کنی هدف از تهیه فتوا را چنین بیان کرده است: «فکر کردیم که برای حفظ روحیه مذهبی بچه مسلمانها ـ به خصوص آنهایی که از بیرون میآیند ـ بیاییم حریم پاکی و نجاست و یا اسلام و کفر یا الحاد و کفر را حفظ کنیم».[312] آقای منتظری هم درباره آن فتوا در خاطراتش چنین نوشته است: «آن (نوشته) بیان یک فتوا یا به عبارت بهتری یک تصمیم بود، در زندان اوین صحبت بود که در زندان قصر، زندگی مذهبیها و کمونیستها با هم مخلوط است. البته بیشتر نظر مجاهدین بود که با کمونیستها با هم باشند و با آنها همغذا شوند. ما این کارها را محکوم میکردیم و میگفتیم باید نجاست و پاکی رعایت شود و حاضر نیستیم با آنها هم کاسه و هم غذا شویم. آنها مسأله وحدت همه مبارزین را مطرح میکردند. ما میگفتیم وحدت به جای خود اما ما باید در عین حال، جنبه مذهبی خودمان را حفظ کنیم.»[313]
در سندی از ساواک با تاریخ 22/9/55 آمده است که محمد کچویی (پس از انقلاب و زمانی که مسؤول زندان اوین بود، در 8 تیرماه 1360 ترور شده به شهادت رسید) در زندان از قول آیت الله طالقانی اشاره به این فتوا کرده و گفته بود که محمد محمدی متن آن را کلمه به کلمه حفظ کرده است. وقتی از آیت الله طالقانی سوال شده بود که چرا کتبا نمینویسد، پاسخ داده بود: برای اینکه رژیم از این موضوع سوء استفاده نکند از نوشتن خودداری کرده، لیکن وظیفۀ مسلمانان است که آن را به دیگران بگویند. در ادامۀ همین سند آمده است: کچویی اضافه میکند زندانیان گفتهاند که حبیب الله عسکر اولادی تحریک کننده طالقانی برای این فتوا بوده است چون نظر خوبی نسبت به مجاهدین و مارکسیستها ندارد.[314] به دلیل همان سوء استفاده بود که کسانی از روحانیون که همان زمان در زندان بودند، به این تحریم نپیوستند.[315] کچویی در همان سند که گذشت میافزاید: پس از صدور این فتوا با حسینعلی منتظری تماس گرفته و پرسیده است که اگر خودش ـ یعنی کچویی ـ آزاد شود، در بیرون میتواند با گروهی مانند مجاهدین مذهبی سال 50 با ایدئولوژی اسلامی فعالیت کند که منتظری پاسخ داده است: داخل شدن در این گروهها حرام است.[316] تصور اینکه مجاهدین با آن سابقه منحرف شده باشند و مستحق تندیهای افرادی مانند مرحوم ربانی شیرازی یا آقای انواری باشند، برای برخی از مبارزان بیرون همچنان دشوار بود. در این باره مرحوم شهید محلاتی و ناطق نوری برابر گفتههای آقای انواری تا مدتی مقاومت میکردند.[317]
از میان خود افراد مجاهدین هم گهگاه کسانی به این جمع میپیوستند که نمونۀ آن عزت شاهی (مطهری بعدی) بود که به رغم وابستگی کاملش به سازمان و شکنجههای زیادی که تحمل کرده و به صورت یک قهرمان درآمده بود، پس از تغییر مواضع از آنان جدا شد. وی در خاطرات خود از فشارهایی که در زندان از ناحیه مجاهدین تحمل کرده، سخن گفته و با اشاره به خفقانی که در زندان توسط مجاهدین پدید آمده بود، به جریانی از مذهبیها اشاره میکند که مصمم شدند از زندان بیرون رفته و جریان دیگری جز مجاهدین را پدید آوردند.[318]
مهندس غرضی هم که عضو مجاهدین و حتی زمانی در تیم تقی شهرام بود، از آن جدا شد و پس از آنکه گروه تصمیم به ترور وی گرفت، از طریق افغانستان به پاکستان و از آنجا به حج رفت و در نهایت در دمشق به محمد منتظری پیوست.[319]
حرکت ارتدادی به تشکل نامنظمی هم که محمد منتظری در دمشق و لبنان به راه انداخته و با نجف هم در ارتباط بود و نوعی تشکل روحانیون انقلابی بود، ضربه زد؛ زیرا در آنجا محمد منتظری با حق شناس ارتباط داشت. به همین دلیل آنان نیز تلاش کردند تا درباره روشن کردن خیانت کمونیستها، روشنگری کنند. از جمله علی جنتی که از ارکان آن تشکل نامنظم بود، کتاب الشیوعیة المحلیة و الحركات التحریریة الوطنیة العربیة تألیف محمود ابوخلیل را تحت عنوان کمونیسم محلی و جنبشهای آزادیبخش اعراب به فارسی درآورد که همان پیش از انقلاب در ایران به چاپ رسید. در این کتاب تلاش شده بود تا ضربات مارکسیستها را به جنبشهای آزادیبخش نشان دهد. مترجم آن بر این نکته تأکید کرده است که این دقیقا پس از اقدام مرتدین در ایران بود.[320]
محمدکاظم بجنوردی هم که به گفتۀ خود در عراق با اندیشههای مارکسیستی آشنا بوده است، مینویسد: در زندان به محض آنکه جزوۀ شناخت و دیگر نوشتههای مجاهدین را دیده دریافته است که «طابق النعل بالنعل یک جزوۀ مارکسیستی است». وی همان وقت پیشبینی کرده بود که مجاهدین، منشعب شده و یک گروهشان فرقه مذهبی جدیدی درست خواهند کرد، و گروه دیگر کمونیست خواهند شد.[321]
سرگرد علی محبی هم که با یک دنیا آمال و آرزو سلاحهایی را از پادگان رضائیه دزدیده و به سازمان پیوسته بود، و به خاطر مذهبی بودنش، بهرام آرام او را شیخ لقب داده بود، وقتی دریافت که سازمان، دینی نیست و افراد مارکسیست هستند، در حمامی خودکشی کرد. این مطلبی بود که خود مجاهدین گفتهاند و طبعاً احتمال ترور او هم به عنوان یک فرد مذهبی بسیار قوی است.
حرکت مخالفت با مجاهدین در زندان، به طور عمده تحت تأثیر وجود روحانیونی مانند آیتالله ربانی شیرازی و شماری دیگر بود که از جوانان مسلمان معتقد به روحانیت خواستند تا از مجاهدین به ظاهر مسلمان هم جدا شوند. در این میان مرحوم ربانی از همه تندتر بود. در گزارشی از ساواک آمده است که ربانی موضع سختی در مورد مارکسیستها گرفته و بالاخص مجاهدین مذهبی سال1350 را نیز رد کرده و آنها را لعنت نموده و گفته مارکسیست و منحرف هستند، که این مسأله باعث دلخوری طلاب و بازاریهای مبارز شده است.[322]
شهید حقانی که در اوین جزو فعالان این جریان بر ضد مجاهدین بود، این پیغام را از موسی خیابانی به عنوان پیام از مجاهدین، دریافت کرد: آقای غلامحسین حقانی! شما آدم منافقی هستی و تاریخ اسلام از امثال تو زیاد به خود دیده است.[323]
محمد سلامتی ـ که به همراه بهزاد نبوی در تشکیل گروه امت واحده نقش داشت ـ با اشاره به اینکه زمینۀ تشکیل گروههای مذهبی که هستۀ اصلی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی پس از انقلاب را تشکیل دادند، پیش از رو شدن جریان ارتداد در مجاهدین خلق به وجود آمد، میگوید: «خود ما در بیرون از زندان و سپس در داخل زندان، به التقاطی بودن افکار آنها پی برده بودیم. سفرۀ خودمان را از آنها جدا کردیم و این جدایی در داخل زندان به اوج خودش رسید. بعضی از ما قبل از اینکه فعالیت شاخههای مارکسیستی مجاهدین خلق علنی شود، از این تشکیلات تقریبا جدا شدیم و همچنین افراد زیادی را هم تشویق میکردیم که آنها هم جدا شوند... به هر حال وقتی که مارکسیست شدن برخی شاخهها برملا شد، این جدایی شدت یافت».[324] همان روز حسین بنکدار که در زندان بود، گزارشی از این ماجرا و تحلیل آن را برای لنکرانی نوشت. وی گزارشی از نفوذ عقاید مارکسیستی را در نوشتههای مجاهدین فهرست کرده و در انتها میافزاید: «ما احتیاج داریم هویت و شخصیت راستین اسلامی خویش را که روشهای ماتریالیستی از ما ربودهاند، دوباره به چنگ آوریم و حرکت را بر این اساس سازماندهی کنیم.» وی اشاره به اعلام همبستگی مجاهدین و فدائیان در زندان اوین، سالن 2، در روز عید کرده است.[325] برخی از جوانان مسلمان بیرون از زندان هم مانند عبدالعلی فرزند مهندس بازرگان با شنیدن این رخداد، در واقع عزا گرفتند.[326] و این نشان میداد که ماجرای مزبوردر جریان روشنفکری دینی یک بن بست اساسی را پدید آورده بود. انقلاب اسلامی به رهبری امام این بن بست را شکست و مارکسیسم را از سکه انداخت. درباره تظاهرات مذهبی دانشگاه تبریز در سال54 به مناسبت ماجرای پانزده خرداد، آمده است که این نخستین بار است که به عنوان واکنشی برابر آن جریان انحرافی، تمایل به کار مذهبی و دینی جدیتر شد و تا پیش از آن، شعارها فقط اتحاد ـ مبارزه ـ پیروزی بود. اما در این سال به راحتی شعارهای سیاسی ـ دینی بر سر زبانها افتاد.[327]
در واقع، گروه کودتاگر، به تدریج نام مجاهدین خلق را (که خود این نام از سال1350 به بعد مطرح شده بود)[328] در آستانۀ انقلاب اسلامی عوض کرده و در آذرماه سال 57 سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر را عنوان کرد که تندترین سازمان چپ و خشنترین آنان پس از انقلاب اسلامی در برابر انقلاب بود. برخی از عناصر مجاهدین نیز به گروه راه کارگر پیوستند که به گفتۀ حسین روحانی، علی رضا تشید و زین العابدین حقانی از آن جمله هستند.[329] تقی شهرام که در سال57 از سازمان رانده شده بود و به صورت منفرد کار میکرد، در سال 1358 توسط خیاطی که در سال 53 مدتی شهرام در مغازۀ خیاطی او میخوابیده و از احمد احمد شنیده بوده که وی در قتل همسرش دست داشته، دستگیر و به کمیته انقلاب اسلامی تحویل داده شد.[330] وی سپس به جرم کشتن شریف واقفی و شماری دیگر از مجاهدین اعدام گردید.[331] برای نخستین بار در نشریۀ پیکار ش 60 (2 تیرماه 59) خبر از دستگیری نه ماه پیش شهرام داده میشود و نامۀ والدین او به بنی صدر رئیس جمهور وقت به چاپ میرسد. پس از آن در شمارههای 60 (ص 16) و ش 62 (ص 7) و جریان محاکمه در شماره 65 (ص 12) اخباری ارائه شده است. (چندین اطلاعیه هم در دفاع از تقی شهرام از طرف پیکاریها منتشر شد. )
دادستانی انقلاب در برابر اطلاعیه سازمان مجاهدین خلق که بوی هواداری از شهرام را میداد، اطلاعیهای منتشر کرد و ضمن آن اعلام کرد که جرم اصلی تقی شهرام، صدور دستور قتل چند تن از مبارزان مسلمان پیش از انقلاب است. در این اطلاعیه همچنین از ملاقاتهای تقی شهرام با سران مجاهدین پس از انقلاب یاد شده است.[332] تقی شهرام نامهای هم از زندان نوشته و وضعیت برخورد با خود را شرح داده است (پیکار 66، ص 7). تقی شهرام در دادگاه خود که با قضاوت آقای عبدالمجید معادیخواه برگزار شد، درخواست کرد که دادگاه وی به وسیلۀ سازمان مجاهدین خلق تشکیل شود.[333] وی در دوم مرداد 59 اعدام شد. محتوای کیفر خواست وی حاوی اطلاعات جالبی از نقش او در کودتای درونی سازمان است.[334] تقی شهرام به رغم همۀ خصلتهای اخلاقی منفیاش، بر این باور بود که سازمان را از حصار نفاق فکری خارج کرده است؛ در حالی که آنان که هنوز ادعای آن عقاید و افکار را دارند، بر نفاق خویش باقی هستند. محسن فاضل از دیگر مجاهدین پیکاری شده که همکار شاخه خارج از کشور و به احتمال از دوستان تراب حقشناس بود و اواخر سال59 به زندان افتاد، پس از سه ماه که در زندان بود، اعدام شد. خاطرات زندان وی که تا صدور حکم اعدامش آنها را نوشته، به چاپ رسیده است.
به جز گروه متعلق به مسعود رجوی، گروهی نیز به رهبری لطف الله میثمی که در سال 48 به سازمان پیوسته بود، راهشان را ادامه دادند. میثمی دوستی دیرینه با حنیف نژاد داشت، و بعدها در شب 28 مرداد 53 با بمب صوتی که در حال ساختنش بود، دستش قطع و چشمش نابینا شد. پس از دستگیری به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. وی به سال 1356 به دنبال اختلاف نظری که با گروه رجوی در زندان پیدا کرد، تشکیلات نهضت مجاهدین خلق را ایجاد کرد. وی سالهاست نشریه چشمانداز را چاپ میکند و طی آن و به صورت مستقل خاطرات خویش را درباره رویدادهای پیش از انقلاب منتشر میکند.
گفته شده است که گروه مهدویون اصفهان نیز از بقایای مجاهدینی بودند که بر آرمان دینی خود باقیمانده بودهاند. این گروه از آغاز، تحت تأثیر صمدیه لباف و شریف واقفی با سازمان آشنا شدند وبسا به دلایلی تربیتی و نیز وجود همین ارتباط، پس از مارکسیست شدن سازمان از آن جدا شدند. همچنین گروهی تحت عنوان «شیعیان راستین» در همدان به تلاشهای خود ادامه دادند و چهار مأمور ساواک را کشتند.[335]
گفتنی است که زندانیان مذهبی تا پیش از سال 50 یعنی قبل از آمدن مجاهدین به زندان، جدای از مارکسیستها زندگی میکردند. اما با آمدن مجاهدین به زندان و طرح شعار وحدت استراتژیک با مارکسیستها، پیشنهاد جمع مشترکی را با نام «کمون مشی» که اشاره به جمعی بود که به نبرد مسلحانه اعتقاد داشتند، ارائه دادند. تنها گروهی که در این جمع شرکت نکرد، زندانیان مؤتلفه و کشندگان منصور بودند.
این وضعیت تا سال 54 ادامه داشت تا قصۀ ارتداد پیش آمد؛ گروهی از زندانیان اعلام کردند که مارکسیست شدهاند و بدین ترتیب اختلاف بالا گرفت. در اینجا مسلمانان دو دسته شدند. آنان که هنوز التقاطی بوده به مارکسیسم احترام میگذاشتند و جریان ارتداد را یک جریان اپورتونیستی دانسته، پس از ماجرای ارتداد نیز پیوند خود را با مارکسیستها حفظ کردند؛ و سایرین که راهشان را از التقاطیها جدا کردند و از کمونیستها کاملا جدا شدند. [336]
تأثیر منفی مارکسیست شدن اعضای سازمان، در ناامید کردن نیروهای مذهبی امری جدی بود و آثار منفی فراوانی بر حرکت اسلامی و ایجاد بحران در آن از خود برجای گذاشت.[337] آقای طالقانی در زندان به آقای گرامی گفته بود، «ما این همه زحمت کشیدیم و این جوانها را تربیت کردیم، حالا تغییر مواضع دادهاند، این قضیه ما را ناامید و مأیوس کرد».[338] آقای طالقانی جزو کسانی بود که بر ضد مارکسیستها در زندان فتوا داد.[339] یکی از تبعات مطالعات مارکسیستی و توجه مجاهدین به آثار آنان، ایجاد گرایش مثبت به نفع مارکسیسم در میان جوانان متدین بود؛ چیزی که حتی در حوزۀ علمیه قم نیز انعکاس داشته و حتی زمانی به دروغ شایع شده بود که 65 نفر از طلاب مدرسه حجتیه کمونیست شدهاند.[340] در جریان قیام فیضیه در سال54[341] برخی از مطبوعات آن روز ادعا کردند که اینها کمونیست بودهاند، دلیلشان هم برای این امر آن بود که اینان پرچم سرخی را بر بام مدرسه برافراشتند.[342] در واقع رژیم به هر بهانهای میکوشید تا برچسب مارکسیسم را بر گروههای مبارز بچسباند و در این راه تا این حد به جلو رفته بود که طلاب علوم دینی را نیز متهم به کمونیست بودن میکرد. بستر این اتهام، همان جریان ارتداد در مجاهدین خلق بود.
واقعۀ ارتداد در سازمان، در عین حال، نوعی اثر معکوس اما مثبت، بر جریان مذهبی گذاشت که به نظر میرسد کمتر به آن توجه شده است. نیروهای مذهبی متدین، با تجربهای که از این حرکت ابتر به دست آوردند، این بار روی جوانان متدین سرمایهگذاری بیشتری کرده با تشکیل سازمانهای انقلابی ـ اسلامی جدیدی مانند تشکّل منصورون، صف و جز آنها، دنبالۀ حرکت انحرافی مجاهدین را قطع کردند. از سوی دیگر، امام هم در یکی از نطقهای مهم خود در نجف، در 21 آبان 56 تأکید کردند: «تذکر میدهم که اشخاص ارزنده و متعهدی که ابتکار عمل در دست آنهاست... از تجربیات سابق پند بگیرند و در پناه اسلام و چهارچوب موازین اسلامی به فعالیت بپردازند و از همکاری با کسانی که صددرصد در این چهارچوب فعالیت ندارند، احتراز نمایند.»[343] تقابل بعدی مجاهدین انقلاب اسلامی با مجاهدین خلق که بلافاصله در سال 58 پدیدآمد، امتداد همین تأثیر و تجربه بود.
نکتۀ مهم دیگر آن است که در واقع، پس از سال 55 که بیشتر نیروهای باقیماندۀ شاخۀ مرتد شده سازمان مجاهدین، کشته و دستگیر شدند، تا شروع انقلاب اسلامی در سال 56 و تا نزدیکی قیام بهمن 57، دیگر کمترین تحرکی از گروههای چپ و ـ به اصطلاح ـ مجاهد در ایران دیده نشد. در واقع، نگاهی به رویدادهای سال 54 و55 نشان میدهد که تقریبا در بیشتر ماهها افراد وابسته به مجاهدین با چریکهای فدایی، دسته دسته در خیابانها و طی درگیری کشته میشدند. این بار ساواک ترجیح میداد تا آنها را در همان خیابانها بکشد، زیرا دستگیری و کشاندن آنان به دادگاه مسائل خاص خود به خصوص کشیده شدن آن راه به سطح بین المللی را در پی داشت.[344] در همین زمینه، یکی از نیروهای ساواک، بعد از انقلاب در مصاحبهای که در خارج از کشور کرد گفت: «در اینجا من یک مسأله کلی را مطرح کنم. شاید برای شما هم (این) حرف غیر قابل قبول باشد، ولی در سالهای آخر تا پیش از حکومت شریف امامی، ازهاری و بختیار، از کل سازمان مجاهدین خلق شاید بیش از 20 نفر هم باقی نمانده بود. مقصودم داخل کشور است. اینهایی که امروز به نام مجاهدین خلق معروف شدهاند، کسانی هستند که بعد از فضای باز سیاسی و آزاد شدن زندانیان سیاسی و بخصوص پس از آزاد شدن تظاهرات خیابانی وارد معرکه شدند. مجاهدی دیگر وجود نداشت، چریکهای فدایی خلق، پس از متلاشیشدن سازمان مرکزیشان به جز شش هفت نفر نبودند، آن هم از سران اصلی بلکه از ردههای دو و سه.»[345]
زان پس بقایای اندک این گروهها اعتقاد خود را به مبارزۀ چریکی از دست دادند. حتی شاخۀ مارکسیست ـ لنینیست سازمان مجاهدین خلق به رهبری شهرام نیز تمام میراث چریکی گذشته را کنار گذاشت و به کار سیاسی روی آورد.[346] در عوض، گروههای جدید اسلامی که با روحانیت ارتباط نزدیکتری داشتند و پیرو نهضت امام بودند، درست در همین زمان در صحنۀ مبارزاتی فعال شدند.
روحانیت با پشت سرگذاشتن آن تجربه تلخ، نسبت به مجاهدین مارکسیست شده سخت بدبین شده و با تجربهای که در زندان در برخورد با بقایای مجاهدین به دست آورده بود، در روزهای پس از پیروزی انقلاب، به هیچ صورتی به آنان روی خوش نشان نداد. ساواک در تاریخ 30/8/56 از جلسهای در مشهد یاد میکند که آقای مهدویکنی پس از آزادی از زندان به این شهر رفته و در محفلی با حضور روحانیون انقلابی مشهد، شهید هاشمی نژاد، و طبسی در منزل آقای خامنهای، دربارۀ «علل گرایش و انحرافات جوانان مسلمان به مکتب مارکسیستی» گفتگو میکردند و بر این عقیده بودند که «بایستی مذهب را در بین جوانان رواج داد تا از مارکسیسم دوری نمایند.»
با وجود این تجربه و نگاه منفی روحانیون انقلابی به مجاهدین، اصرار گروه رجوی، در روزهای پس از آزادی، برای مشارکت در رهبری انقلاب، بیمورد به نظر میآمد. طبعا رهبران روحانی انقلاب، دوبار از یک سوراخ گزیده نشدند. گروهها و افراد زیادی بعد از انقلاب بودند که براساس تجربه گذشته، با مجاهدین درگیر شدند و نام منافقین را که از حوالی سالهای 54ـ 55 دربارۀ بخش مارکسیست شدۀ سازمان به کار میرفت، برای تمامی آن به کار بردند. اعضای سازمان مجاهدین انقلاب کتابچهای با نام چهرۀ منافقین انتشار داده و مروری بر اندیشههای انحرافی گذشته سازمان کردند. پس از سخنرانی افشاگرانه امام در تیرماه 59 نیز دانشجویان پیرو خط امام بیانیۀ مفصلی با عنوان سخنان روشنگرانه امام و موضعگیری دانشجویان مسلمان پیرو خط امام داده و باز آن انحرافات فکری و التقاطی را درباره سازمان طرح کردند. همینطور طی سالهای 58ـ 59 گروهی با نام سازمان پاسدار دستاوردهای انقلاب اسلامی، جزوات فراوانی در جهت افشای برخی از این تحولات ایدئولوژیک در سازمان منتشر کرد که از آن جمله کتابچه مجاهدین خلق و مارکسیستها، دومین افشاگری درباره سازمان مجاهدین خلق، جامعه توحیدی و بیطبقه، خلع سلاح و جزواتی دیگر بود.
تجربۀ ارتقای ایدئولوژیک که بعدها در سال 64 در مجاهدین رخ داد، یعنی درست ده سال پس از تغییر مواضع سازمان ـ ازدواج رجوی با مریم عضدانلو به فاصلۀ دو تا سه روز پس از طلاق وی توسط ابریشمچی ـ نشان داد که این ایدئولوژی در اساس خود، یک ایدئولوژی انحرافی و آمادۀ زیر پا گذاشتن صریحترین دستورات فقهی قرآنی است.[347] این مسأله انعکاس بدی از خود برجای گذاشت و انزوای سازمان را بیش از پیش به دنبال داشت.
[1]- این مسأله که تنها راه مقابله با دولت، روی آوردن به نبرد مسلحانه است، درمیان علما، تنها به مرحوم آیت الله میلانی نسبت داده شده است. گفته شده که وی معتقد به روشالجزایریها برای رویارویی با دولت بوده است. در این باره بنگرید: آیت الله میلانی به روایت اسناد ساواک، ج 3، ص 123 (متن و حاشیه) بیژن جزنی هم در تاریخ سی ساله ایران (ج 2، ص 131) بخشی را به تحلیل اینکه چرا مبارزان به مبارزه مسلحانه روی آوردند، اختصاص داده است.
[2]- چندنگاه شتابزده، ص 72ـ 73.
[3]- حق شناس میگوید که رضا رضایی اعلام کرد که تشکیل سازمان از سال 44 بوده است، در حالی که این تاریخ، جنبۀ تبلیغی دارد و هیچ تاریخ دقیقی را نمیتوانیم در این مورد ثبت کنیم. (مجلۀ آرش، 79، ص 23)
[4]- عنوان مجاهدین، منهای ارتباطی که با کلمه «جهاد» دارد، در فرهنگ سیاسی ایران، از زمان انقلاب مشروطه رایج گردید. درآن وقت، جنبش اجتماعیون عامیون در قفقاز که وابسته به جریان سوسیال دمکراسی روسیه بود، عنوان مجاهد را برای خود انتخاب کرد و نشریهای هم باهمین نام مجاهد منتشر میکرد. (بنگرید: پیشینههای انقلاب مشروطه و سوسیال دمکراسی در ایران، خسرو شاکری، تهران، نشر اختران، 1384، صص 180ـ 181) این جنبش که در جریان شورش تبریز به کمک ستارخان شتافت، عنوان مجاهدین قفقازی را به این سوی مرز منتقل کرد و در فرهنگ سیاسی مشروطه وارد نمود. در برپایی مشروطه دوم، تعبیر مجاهدین بسیار رواج یافت به حدی که به میرزا حسن شیخ الاسلام، رئیس مشروطه خواهان قزوین، «رئیس المجاهدین» گفته میشد. روشن است که این سابقه میتوانسته است زمینهای برای استفاده مجدد از آن در زمان تشکیل سازمان مجاهدین خلق باشد.
[5]- سازمان تا زمانی که اولین قربانی خود، احمد رضایی را که با استفاده از نارنجک خودکشی کرد را از دست نداد، نامی برای خود انتخاب نکرده بود. تا آن زمان ساواک این تشکیلات را سازمان آزادیبخش ایران وابسته به نهضت آزادی میشناخت (بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله ربانی املشی، ص 146، یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص 215) همچنان که رژیم رضایی را یک عضو مهم نهضت آزادی معرفی کرد، بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 309 (ساواک سابقه زیادی از احمد رضایی در مسجد هدایت داشت و مرتب اخبار وی توسط گزارشگران ساواک مخابره میشد، برای نمونه بنگرید به: مسجد هدایت، ج 1، ص 279). زمانی که در سال 50 سران سازمان دستگیر شدند. تازه در زندان به مشورت نشستند تا نامی برای خود انتخاب کنند. سعید محسن نام «نهضت آزادی» را طرح کرد که با آن مخالفت شد. او استدلال میکرد که «همۀ ما الهام گرفته از نهضت آزادی و ادامۀ جریان نهضت آزادی هستیم». عنوان «سازمان» را هم برای تشکیلات خود بزرگ میدانستند، و پس از مدتی بحث عنوان «نهضت مجاهدین خلق» را انتخاب کردند. چند ماه بعد آن را به سازمان مجاهدین خلق تغییر دادند. (آنان که رفتند، ص70ـ 71) گفته شده است که اعلامیه مربوط به نامگذاری در دی ماه سال50 منتشر شده است. عنوان مجاهدین منهای آنکه درقرآن آمده است، در ادبیات سیاسی مشروطه به گروههای مسلح اطلاق شده بود و بعدها در انقلاب الجزایر هم مورد استفاده بود. کلمۀ خلق هم آشکارا در ادبیات مارکسیستی به صورت یک مفهوم اجتماعی سیاسی طرح شده بود. این هم افزودنی است که اکثریت قریب به اتفاق نیروهای سازمان مجاهدین، از دانش آموختگان دانشگاه بودند و طلبه و بازاری میان آنان، جز به ندرت، دیده نمیشد.
[6]- محمد حنیف نژاد (متولد 1317) ـ دوره دبیرستان را در تبریز گذراند و سپس در سال39 به دانشکدۀ کشاورزی کرج آمد. در سال 40 وارد نهضت آزادی شد و در آنجا با سعید محسن آشنا گردید. به دنبال دستگیری سران نهضت در سال 41 آنان نیز برای مدتی به زندان افتاده و در آنجا، با بررسی وضع جنبش ایران، زمینه را برای فعالیت بعدی خود آماده کردند. جالب است که شهید رجایی در بازجویی خود، ضمن نام بردن از اسامی چهرههای نخست نهضت آزادی، در کنار نام بازرگان، سحابی و طالقانی، از حنیف نژاد نیز یاد میکند. بنگرید: یاران امام به روایت... شهید رجایی، ص 57. حنیف نژاد در کرج، توانست حسین روحانی احمدی را هم برای سازمان عضوگیری کند. درباره وی در ادامه سخن خواهیم گفت. وی پس از بیرون آمدن از زندان، مهندسی خود را گرفت و به تدریج زمینه را برای تشکیل سازمان فراهم کرد.
[7]- وی نوادۀ آیت الله میرزا یوسف اردبیلی است که مجتهد و مدرس بزرگی در نجف اشرف، در حوالی مشروطه بود و از نزدیکان آیت الله آخوند خراسانی به حساب میآمد. پدر سعید محسن، شیخ سلیمان در زنجان اقامت داشت و از موجهین این شهر بود. در جریان غائلۀ پیشهوری وی به مخالفت با حکومت وی برخاست و گریزان به تهران آمده مدتی برای سرنگونی او، در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام مقیم و متوسل شد. نام خانوادگی این خانواده، به مناسبت نام نیایشان آیت الله میرزا محسن اردبیلی، انتخاب شده که فقیه و مجتهد خطۀ اردبیل در دوره ناصری بوده است. شرح حال زندگی این خانواده توسط آقای یوسف محسن (برادر سعید محسن) در فهرست منشورات کنگرۀ مقدس اردبیلی آمده است. (یادداشت آقای ابوالحسنی). سعید محسن دانشجوی دانشکده فنی بود. دوره سربازی را در جهرم بود که ارتباط او را با محافل مذهبی نیرومند کرد. بعد از آن با همکاری حنیف نژاد سازمان را تأسیس کرد. برادر وی عبدالله محسن هم زیر نظر احمد رضایی در سازمان مجاهدین بود که در سال 50 دستگیر و تا آستانۀ انقلاب در زندان بود.
[8]- وی اهل مشهد بود و در کانون نشر حقایق اسلامی با اندیشههای مذهبی جدید آشنا شد و پس از آمدن به تهران و تحصیل در رشته ریاضی همراه با حنیف نژاد و سعید محسن سازمان را پایهگذاری کرد. وی از سال47 از سازمان جدا شد اما مدتها بعد از ضربه شهریور 50 دستگیر و به حبس ابد محکوم گردید که اندکی بعد به دلیل جدا شدن وی از سازمان در سال 54 آزاد شد. این فرد در مقایسه با دو نفر دیگر فوق العاده به مارکسیسم نزدیک بود و بیشتر کار تهیه جزوات سیاسی از جمله جزوۀ «مبارزه چیست» را در سازمان بر عهده داشت. وی به مرور از سازمان کناره گرفت و بعدها نیز کمتر از وی یاد میشد. کنارهگیری او از سازمان توسط سران، چنین تحلیل شد که سازمان به لحاظ ایدئولوژیک ضعیف است و باید در این باره کارهای بیشتری صورت گیرد. (وی در حال حاضر به شغل خصوصی اشتغال دارد و معمولا این ادعاها را که او مارکسیست شده نمیپذیرد و میگوید که مسلمان بوده و هست. بنگرید: سازمان مجاهدین خلق ایران،» از: حسین روحانی» ص 27 پاورقی).
[9]- نیم قرن خاطره و تجربه، ص 322.
[10]- گروه ایدئولوژی رسما در سال 1346 پدید آمد که یکی از افراد فعال آن علی میهن دوست بود که به علی عقیدتی شهرت داشت و کتاب تکامل را نوشت. وی در 29 فروردین سال 51 به همراه سه نفر دیگر (بهروز (علی) باکری، ناصر صادق، محمد بازرگانی) در واقع نخستین گروه از مجاهدین بودند که اعدام شدند. پس از تدوین متون اولیه ایدئولوژیک، از سال 1347 به بعد در سازمان بحث استراتژی پیش آمد که طی آن، نبرد مسلحانه را برای ساقط کردن نظام پهلوی انتخاب کرد و قدم در این راه گذاشت.
[11]- در این باره بنگرید به توضیحات میثمی در: آنها که رفتند، ص 206ـ 207.
[12]- نیم قرن خاطره و تجربه، ص 323.
[13]- اقبال به سمت نهج البلاغه در این دوره رو به فزونی نهاده وگفته شده است که طی سالهای 50 تا 52 نهج البلاغه با ترجمۀ فیض الاسلام هشت بار چاپ شد. بنگرید: آنها که رفتند، ص 226. محمد مهدی جعفری میگوید که برخی از کارهای وی روی نهج البلاغه کارهایی بود که به درخواست سازمان مجاهدین انجام داده بود. بنگرید: سازمان مجاهدین خلق از درون، ص 32.
[14]- مصاحبه تراب حقشناس با مجله نقطه، ش 1، ص 66، به نقل از:بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 214.
[15]- آنها که رفتند، ص 111. میثمی میگوید: از خودم پرسیدم که حنیف نژاد به چه چیز بیشتر علاقمند بود؟ به خودم پاسخ دادم: بازرگان و کتاب راه طی شده، در باره اهمیت کتابهای بازرگان به خصوص راه طی شده، اسلام مکتب مبارز و مولد (که انقلابیترین اثر بازرگان بود) و نیز کتاب «مسأله وحی» نزد مجاهدین بنگرید به: سازمان مجاهدین خلق از درون، ص 35.
[16]- سازمان مجاهدین خلق از درون، ص 79.
[17]- سازمان مجاهدین خلق از درون، ص355.
[18]- همان، ص 139.
[19]- مجله نقطه، شماره 1، ص 66، به نقل از بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 215.
[20]- یکی از این جاذبهها، منظم بودن دیدگاههای مارکسیستی بود. هستی و جهان ماده و حرکت آن تا برسد به تاریخ وجامعه، سوسیالیسم و کمونیسم، همه جایگاه مشخصی دراین تحلیل داشتند. دربارۀ این اصول، تردید و شکی هم میان مارکسیستها نبود و تنها در مسائل جزئی اختلاف نظرهایی وجود داشت. دربارۀ مارکسیست شدن بهرام آرام، یکی از دلایل وی همین انسجام فلسفی مارکسیسم بود. بنگرید: آنها که رفتند، ص 403.
[21]- متن یک سخنرانی که بازرگان در جشن مبعث در سال 1346 در میان زندانیان برازجان ارائه کرد!.
[22]- نهضت امام خمینی، ج 3، ص 557ـ 558 از پروندۀ حنیف نژاد.
[23]- سازمان مجاهدین خلق از درون، ص 23ـ 24.
[24]- همان، ص75.
[25]- برفراز خلیج فارس، ص415ـ 419.
[26]- در سال 47 بعد از جدا شدن عبدی، حنیف نژاد یک گروه ایدئولوژی درست کرد که عبارت از خود او، علی میهن دوست و حسین احمدی روحانی بود.
[27]- سازمان مجاهدین خلق ایران ، 40 (برخی از عناوین که نادرست بود اصلاح شد) در کارهای فکری سیاسی که در زندان صورت میگرفت، تقی شهرام، براساس کتاب شائوچی، جزوهای با عنوان «خرده بورژوازی» نوشته بود که مجاهدین مثل سایر متون تدوین شده در زندان آن را مطالعه میکردند. بنگرید: آنها که رفتند، ص 207.
[28]- بنگرید: از نهضت آزادی تا مجاهدین، ج 1، ص 279.
[29]- سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 40.
[30]- برفراز خلیج فارس، ص 51.
[31]- بنگرید به اظهارات حق شناس در مجلۀ آرش، شماره 79، ص 24ـ25 استدلال وی این است که اگر جلسه مهمی داشتیم حتی اگر نماز قضا میشد آن را ادامه میدادیم.
[32]- این کتاب یک متن مفصل و یک متن مختصر داشت که آنچه در دسترس بود و چاپ شد همین شناخت مختصر بود که خود روحانی آن را تلخیص کرده بود.
[33]- وی متولد 1320 در مشهد بود، مدتها درس طلبگی خواند و بعدها به دانشگاه کشاورزی کرج رفت. به دعوت حنیف نژاد به سازمان پیوست. وی مدتها در عراق زندگی میکرد و در آنجا به کارهای سازمان میرسید. زمانی که بحث تغییر مواضع ایدئولوژیک مطرح شد، با آن برخورد کرده و مقاومت میکرد اما پس از یک سفر یک ماهه به ایران و بازگشت به بغداد، به طور کامل تغییر را پذیرفته و مارکسیست شده بود. بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 422. وی در 14 بهمن سال 60 در حالی که مسؤول کمیتۀ تهران سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر بود دستگیر شد. اندکی بعد در زندان از گذشتۀ خویش اعلام انزجار کرده باز مسلمان شد و ادعا نامهای هم علیه سازمان منافقین تنظیم کرد که تحت عنوان «سازمان مجاهدین خلق ایران» و به نام وی چاپ شده است. روحانی در زندان همکاری زیادی با عوامل فرهنگی دست اندرکار داشت و بارها در برنامههای سخنرانی جاری در زندان و حتی تلویزیون به انتقاد از مشی گروه خود پرداخت. وی در 22/5/1362 به دلیل مشارکت در کشتار پاسداران در کردستان و نقاط دیگر اعدام گردید. تراب حق شناس دیگر عضو سازمان که در سوریه و عراق فعالیت داشت نیز از کسانی بود که به عضویت سازمان پیکار در آمد. تراب سابقۀ طلبگی داشته و آقای گرامی به بنده فرمودند که در سال 37ـ 38 نزد وی معالم خوانده است.
[34]- آنها که رفتند، ص407.
[35]- محمد منتظری میگوید که کتاب «شناخت» با پول جبهه ملی دوم چاپ و منتشر شد. بنگرید: اسلام و منافقین، ص 56.
[36]- اسلام و منافقین، ص 57.
[37]- بنگرید زوایای تاریک، ص 315. میثمی مدعی شده است که یکبار هم آقای مطهری اشاره کرده بود که کارهای تفسیری آنها خوب است، اما اشکال آن است که واسطه یکی ازخود مجاهدین است. بنگرید: آنها که رفتند، ص 227 و پاورقی همانجا. درباره مواضع آقای مطهری در سال56 نسبت به سازمان بنگرید: سیری در زندگانی استاد شهید مطهری، ص 76ـ 77.
[38]- عزت شاهی میگوید: روز ورود آقای خمینی من جزو انتظامات بودم. در همان ایام ما متوجه شدیم که سید احمد آقا از پاریس سفارش کرده بود که انتظامات فرودگاه و حفاظت امام را به دست مجاهدین بدهند. گویا آقای مطهری وقتی از این جریان مطلع شده بود به پاریس تلفن زد و موضوع را باآقای خمینی در میان گذاشت. ایشان هم گفته بود چنین کاری نکنید. خود شما مسؤولیت را به عهده بگیرید. خاطرات عزت شاهی، ص 369.
[39]- بنگرید: همان، ص 69، کانون توحید که در اختیار آقای موسوی اردبیلی بوده و در نزدیکی میدان توحید فعلی قرار داشت، از مراکز تبلیغی روحانیون انقلاب بود. گویا ممانعت با طرح بحث شناخت از طرف برخی از مسؤولان کانون توحید نیز بوده است. که صلاح نمیدانستند این چنین در برابر مجاهدین موضعگیری شود. به گفتۀ خانم صفاتی: آقای مطهری در جریان رفت و آمدش به قم و تدریس در آنجا کتاب «شناخت» را ملاحظه کرده و پانصد تومان به طلبهای داده بود تا آن را برایش استنساخ کند. بنگرید: کیهان فرهنگی، ش 199، ص 117 روشن است که آقای مطهری هم مثل دیگران، ابتدا نظر مساعدی داشته و بعدها نظرش راجع به مجاهدین تغییر کرده است. میثمی به نقل از احمد جلالی نوشته است که نظر آقای مطهری را در دانشکدۀ الهیات راجع به مجاهدین پرسیدم. ایشان عمامهاش را برداشت، روی میز گذاشت و گفت: آخر من چه صلاحیتی دارم که راجع به مهندس علی اصغر بدیع زادگان این مجاهد شهید صحبت کنم. (آنها که رفتند، ص 429) آقای ناطق نوری هم میگوید که در محفلی که استاد مطهری هم بود، من اظهار کردم که اولیهای آنها بد نبودند، آقای مطهری گفت: چه کسانی؟ گفتم: حنیف نژاد، بدیع زادگان بچههای بدی نبودند یک دفعه به من حمله کرد، و فرمود: چه میگویید آقای نوری؟». سپس تعابیر تندی بکار برد. بنگرید: خاطرات علی اکبر ناطق نوری، ص 91.
[40]- خاطرات آیت الله منتظری، ج 1، ص 386 (زمان این مسأله باید قدری متأخر باشد، زیرا محمد، زمانی خود در کار نشر و توزیع این جزوات فعال بوده است). بنگرید به مصاحبۀ محمد منتظری در کتاب «اسلام و منافقین، صص 56ـ 59».
[41]- نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، ص 308 ، 326. میثمی گفته بود که یکبار سعید محسن و دوستانش کتاب جنگ خلق، ارتش خلق را به شیبانی داده بودند که مطالعه کند، شاید این کتاب سبب شده است تا آنان را متهم کند که تفکرات مارکسیسم نوع چینی دارند، بنگرید: سه همپیمان عشق، ص 359.
[42]- بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید رجایی، ص237ـ 238.
[43]- گامی فرا پیش... ص 37ـ 38.
[44]- میثمی میگوید که تراب حق شناس گفته بود که این کتاب را برای قذافی هم ترجمه کرده بود و او گفته بود بهترین کتابی است که خوانده است. بنگرید: آنها که رفتند، ص 394.
[45]- آقای فارسی در حواشی خود بر چاپ پنجم این کتاب، دراین باره نوشتهاند: من با شناختی که از نزدیک نسبت به شهید حنیف نژاد دارم بعید میدانم این کتاب تألیف او باشد. این کار، به تبهکاران مرتدی مانند تراب دادار یا حق شناس میخورد و ممکن است از زندهها کار رضارئیس طوسی، و علی اسپهبدی باشد که در ابتدای کار با وی همکاری داشتند، و من پس از چندی از تطورات سازمان مجاهدین به علت هجرت به لبنان بیخبر ماندم. اساساً سطح دانش مرحوم حنیف نژاد در آن سالها و ایام به سطح مؤلف و نگارنده این کتاب نمیرسد، و خیلی هم فاصله دارد. شباهتی به افکار او ندارد. و او کسی بود که رازدارش را من میدانست.
[46]- راه طی شده ایضا با نام «رسالت انسان» و با اسم مستعار دکتر مهدی تبریزی (استاد ترمودینامیک) هم چاپ شده و در مقدمه توضیح داده شده است که اینجا جمعا سه سخنرانی بوده است که به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان در مدرسه سپهسالار در سال 1326 ایراد شده است. چاپی که با نام رسالت انسان توسط شرکت سهامی انتشار عرضه شده، چاپ سوم آن کتاب و تاریخ چاپ آن 1338 ش بوده است.
[47]- دربارۀ او بنگرید: ابوذر زمان، ج 2، ص 56.
[48]- بنگرید: ریشههای نارسائیهای مکتبی در روش شناخت، ص33ـ 34.
[49]- راه انبیاء، راه بشر، ص 50.
[50]- همان، ص 96.
[51]- سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 28.
[52]- راه انبیاء، ص 27.
[53]- همان، ص199.
[54]- همان، ص 195.
[55]- بنگرید: از نهضت آزادی تا مجاهدین، ص400.
[56]- احمد از چهرههای مسجد هدایت بود که ساواک در گزارشهای خود از مجالس تفسیر آیت الله طالقانی، مرتب از وی به عنوان یکی از افراد حاضر در مسجد یاد میکند،بنگرید: ابوذر زمان، فهرست اعلام، ذیل مورد، وقتی که وی کشته شد، اهالی مسجد هدایت سخت ناراحت و نگران شدند. بنگرید: مسجد هدایت، ج 2، ص340.
[57]- در این کتاب باز بحث زیربنا و روبنا مطرح شده و به نوعی در تلفیق دیدگاههای مارکسیستی با اسلام تلاش شده بود. میثمی میگوید که مهندس سحابی به آن انتقادهای اصولی داشت. به نوشته وی، رجوی در این کتاب، «آیات محکم را زیربنا و آیات متشابه را روبنا دانسته بود». بنگرید:آنها که رفتند، ص 202.
[58]- از پروندۀ حسین روحانی در مرکز اسناد، 15/2. در مقدمۀ این کتاب شرح این نکته آمده است که ما میبایست از نقاط قوت مکتبهای دیگر استفاده کنیم؛ در غیر این صورت «خود ما نیز به عقب رانده، و رهسپار مواضع ارتجاعی» خواهیم شد. دینامیسم قرآن، ص 12. واقعا تغییر نام چنین جزوهای از «مقدمهای بر مطالعات مارکسیستی» به «دینامیزم قرآن» شگفت است. در نوع متون ایدئولوژیک سازمان هرگاه از «فرهنگ انقلابی عصر حاضر» یاد شده، مقصود مارکسیسم است. برای مثال درص 73 کتاب شناخت آمده است: خطبه 234 بیان بسیار جالبی راجع به استفاده از تجربیات گذشته دارد که بدون درک فرهنگ انقلابی عصر حاضر نمیتوان به عمق مطالب پی برد.
[59]- علی اصغر مروارید روحانی مبارزه و فعال این دوره در سال 47 چند سخنرانی در مسجد هدایت درباره «نهضت مبارزه در اسلام و قوانین مستند اسلام» داشت که به احتمال میتوانسته باطرح این مسأله باشد که اسلام چه روالی برای مبارزه دارد. (بنگرید مسجد هدایت، ج 1، ص 341 قبل و بعد از آن). در این مباحث تأکید روی این نکته است که اسلام دارای ابعاد اجتماعی نیرومندی است.
[60]- بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 190ـ 191.
[61]- همان، ص 188.
[62]- دفاعیات، ص 116 بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 200.
[63]- اسلام مکتب مبارزه و مولد، ص 7ـ 8.
[64]- به نقل از دستنوشتۀ حسین روحانی در تاریخ سازمان مجاهدین (مرکز اسناد انقلاب)، ص43.
[65]- همان، ص 47.
[66]- از نهضت آزادی تا مجاهدین، ج 1، ص 340. وی در آنجا شرحی از کارهای آموزشی کادرهای اصلی سازمان در مطالعۀ آثار اسلامی و آثار جدید ارائه داده است.
[67]- بنگرید: راه انبیاء راه بشر، ص65.
[68]- بنگرید: تغییر و تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 14ـ 15.
[69]- بنگرید: اسناد منتشره سازمان مجاهدین خلق، مدافعات، ص 59.
[70]- آنها که رفتند، ص 91.
[71]- اصل شعر از یزدان حاج حمزه بود که سعید محسن آن را دستکاری کرده اسامی پویان و چند نفر دیگر را در آن افزود. بنگرید: آنها که رفتند، ص84.
[72]- مسی به رنگ شفق، ص 147.
[73]- آنها که رفتند، ص203 این اشکالی بود که آقای محمد محمدی در زندان به رجوی کرده بود و به نوشته میثمی او هم پاسخ درستی نداده بود.
[74]- آنها که رفتند، ص79. شریعتی به مناسبت اعدام مسعود احمدزاده در اسفند 1350 سخنرانی شهادت را در حسینیه ارشاد ایراد کرد.
[75]- اندیشۀ سیاسی در اسلام معاصر، ص 266ـ 267.
[76]- گفتگو با تراب حق شناس، مجلۀ آرش، ش 79 (نوامبر، 2001)
[77]- همان.
[78]- روز 29 مهر 89 این مطلب را به آقای لاریجانی گفتم تا از آیتالله خامنهای بپرسید. ایشان پرسیده بود و این چنین نقل ایشان را منتقل کردند: خبر درست است، محمد حنیف نژاد در مشهد با من آشنا شد. اما بعد ازآن احمد رضایی چند بار آمد ودرباره کتاب راه حسین علیه السلام گفتگو شد این بود تا کتاب شناخت را به من دادند و با مطالعه آن متوجه اشکالات شدم. آن وقت نزد آقای سحابی رفتم و مطلب را گفتم. ایشان گفت: ما هم قبول داریم، اما روی آنها کار میکنیم. آقای لاریجانی درباره روابط آقای هاشمی با مجاهدین پرسیده بود، ایشان گفته بود: آنها با وی خوب نبودند و دلیلش هم این بود که آقای هاشمی وضع خوبی داشت و به کار خرید و فروش زمین مشغول بود.
[79]- نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، ص 325.
[80]- خاطرات آیت الله محمدعلی گرامی، ص 222.
[81]- سازمان مجاهدین خلق از درون، ص 37ـ 39.
[82]- هیچ گزارشی از ارتباط اعضای سازمان تا پیش از تماس حسین روحانی و تراب حق شناس دو نمایندۀ مجاهدین در عراق، با امام گزارش نشده و نشانی از پیوند آنان با نهضت روحانیت تا پیش از سال پنجاه در دست نیست، گرچه گاه از سوی برخی از سران مجاهدین به خصوص حنیف نژاد، آن هم پیش از تشکیل سازمان یا در سالهای آغازین، با سیدهادی خسروشاهی و علی حجتی کرمانی و حتی شهید بهشتی تماسها و دعوتهایی بود. به هر روی، و به رغم عدم ارتباط فکری، از این زمان به بعد نیز صرفاً تکیه مالی به روحانیت داشتند و بس. تراب حق شناس از اعضای قدیمی مجاهدین خلق، در مصاحبهای گفته است که در عین آنکه ما از برخی از روحانیون مترقی دربارۀ برداشتهایی از قرآن و نهج البلاغه استفاده میکردیم، اما «در همان زمان، ما به این نتیجه رسیده بودیم که به هیچ وجه نمیتوانیم از آنان انتظار داشته باشیم که به اصطلاح آن روز خودمان تدوین ایدئولوژی انقلابی اسلام را برای ما به عهده بگیرند». بنگرید: نشریۀ هفتگی پیکار ش 77، 28 مهر 1359.
[83]- خاطرات آیت الله محمدعلی گرامی، ص 368.
[84]- خاطرات مرتضی الویری، ص 35، قاعدتا این زمانی است که ایدئولوژی سازمان تغییر کرده است.
[85]- قدرت و دیگر هیچ، خاطرات طاهرۀ باقر زاده، ص 39.
[86]- خاطرات عزت شاهی، ص 87.
[87]- درباره با آب و تاب نماز خواندن بنگرید: آنها که رفتند، ص 148. میثمی تأیید میکند که «رفته رفته فهمیدیم که بعضی از بچهها در نماز خواندن سستی میکنند و میگویند چرا نماز بخوانیم؟... بعد از نماز جماعت گروهی میگفتند که به جای تعقیبات، اگر شنای سوئدی برویم، هم سختتر است و هم نتیجه بخشتر» آنها که رفتند، ص 198.
[88]- پیام انقلاب، ش 12، 7مرداد 1359، ص 12ـ 13.
[89]- آنها که رفتند، ص57.
[90]- از پرونده حسین روحانی در مرکز اسناد.
[91]- بنگرید: آنها که رفتند، ص302.
[92]- وی از نویسندگان مذهبی و روحانیون منبری این دوره، مترجم مفاتیح و نویسنده کتاب «فقر از دیدگاه اسلام» وکتاب «تقیه و امر به معروف و نهی از منکر در اسلام» بود. وی پدر زن محمد سلامتی است که پیش از انقلاب درگذشت. بعد از این به مناسبت از برخی از دیدگاههای وی یاد خواهیم کرد.
[93]- مقایسه کنید با توضیحات حسین روحانی در: سازمان مجاهدین خلق ایران، ص66ـ 67.
[94]- آقای میثمی، منبع مالی مجاهدین را وامهایی میداند که دانشگاه به دانشجویان میداد و آنها به مبارزین میرساندند! بنگرید: آنها که رفتند، ص 394 (طبعا اشارهای به کمک روحانیون ندارد.)
[95]- خاطرات آیت الله طاهری خرم آبادی، ص 131.
[96]- شش نفر اصلی که در دبی زندانی شدند عبارت بودند از: سید جلیل سید احمدیان، (عضو بعدی گروه پیکار که پس از انقلاب کشته شد) موسی خیابانی، محسن نجات حسینی، کاظم شفیعیها، حسین خوشرو (که بعدها در سال 56 از سازمان کناره گرفت) و محمود شامخی. سه نفری که وارد هواپیما شده و آن را ربودند عبارت بودند از: حسین روحانی، صادق سادات دربندی و رسول مشکینفام.
[97]- بنگرید: هاشمی رفسنجانی، ج 1، ص 248.
[98]- بنگرید: از نهضت آزادی تا مجاهدین، ج1، ص 374. آقای سحابی میگوید که امام به خاطر این نامه آقای طالقانی به آقای دعایی اجازه داد تا با مقامات عراقی گفتگو کند. (نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، ص 311)
[99]- برافراز خلیج فارس، ص160.
[100]- درس تجربه، ص 166.
[101]- آنها که رفتند، ص 197.
[102]- یادنامۀ ابوذر زمان، ص 286، شرح این ماجرا را بنگرید: خاطرات آیت الله مهدوی کنی، ص 155 ـ 156. آقای مهدوی کنی ـ بنا به اظهار نظر عزت شاهی ـ بعد از انقلاب هم معتقد به برخورد تند با مجاهدین نبود. عزت شاهی با اشاره به این مطلب میگوید در مقابل، من اظهار میکردم اینها شما را قبول ندارند و قصد حذف کامل شما را دارند. بنگرید: خاطرات عزت شاهی، ص489.
[103]- یادنامه ابوذر زمان، ص 287ـ 288.
[104]- خاطرات آیت الله مهدوی کنی، ص 164.
[105]- دربارۀ تکاپوی شماری ازعلما و مراجع درباره زندانی شدن برخی از مجاهدین بنگرید: یاران امام... قامت استوار، ج 2، 184ـ 188.
[106]- دربارۀ نقش محلاتی دربارۀ اعتراضات برپا شده نسبت به اعدام مجاهدین بنگرید: یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص 212، 214.
[107]- وی مکرر دستگیر و زندانی شد و در مرداد 52 به سه سال تبعید در شوشتر محکوم شد که مدتی را در شوشتر و بقیه آن را در فردوس گذراند. فعالیتهای گسترده وی در فردوس ساواک را وادار کرد تا او را از انجام کارهای تبلیغی باز دارد. بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله ربانی املشی، ص206. وی پس از بازگشت از تبعید نیز بار دیگر به دلیل فعالیتهای سیاسیاش دستگیر و تبعید گردید. براساس گزارشهایی که ساواک در پروندۀ وی نگاه داشته، او در آستانۀ انقلاب یکی از روحانیون فعال به شمار میآمده است.
[108]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله ربانی املشی، ص 138.
[109]- همان، ص 141.
[110]- متن نامۀ آنان را بنگرید در: آنها که رفتند، ص 62ـ 63. میثمی مینویسد که آنان مجلس ختمی هم برای مشکین فام که شیرازی بود گرفتند و به پدر او گفتند که فرزندش شهید است. متن وصیت نامه مشکین فام (چاپ شده در پایان کتاب «گزارش مراسم چهارم خرداد، سازمان مجاهدین تهران، بهار 58» چنین است که «من راه انبیاء و پیغمبر اکرم و حضرت علی و امام حسین و راه سایر انقلابیون را ادامه میدهم... امام حسین وارث راه حضرت آدم... و من نیز وارث راه آنان هستم.» در کتاب «مواضع گروهها در زندان» ص 20 آمده است که مشکین فام در زندان اعلام تغییر ایدئولوژی کرد؛ منبع خبر هم کاظم شفیعیها معرفی شده است.
[111]- یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص 284 (و گزارشهای دیگری در همان منبع).
[112]- امام ضمن پاسخ به یک استفتاء درباره امکان استفاده از سهم امام برای خانوادههای زندانیان سیاسی تأکید کردند که یک سوم سهم امام را میتوان برای خانوادههای کسانی که «به حسب وظیفه شرعیه الهیه و برای حفظ اسلام و احکام مقدسه آن و صیانت از کشورهای اسلامی از سلطه اجانب ـ خذلهم الله ـ قیام به امر به معروف و نهی از منکر با شرایط مقرره آن نمودهاند» مصرف کرد. بنگرید: مبارزات امام خمینی در دوران تبعید در نجف به روایت اسناد، ص 260.
[113]- خاطرات و مبارزات شهید محلاتی، ص 82.
[114]- یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص 288، 293.
[115]- بنگرید: یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص495، 499.
[116]- شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی به روایت اسناد ساواک، ص 256. از ادامۀ این گزارش چنین بر میآید که مرحوم حقانی تصورش بر آن بوده است که سازمان قصد ایجاد حکومت اسلامی از راه مبارزه مسلحانه را دارد. همان، ص 257. این مطالب میتواند به طور مصلحتی برای ساواک ارائه شده باشد. وی در بازجویی بعدی میگوید که مخالف مارکسیستهای اسلامی است و میافزاید ما از موسوی گرمارودی ناراحت بودیم که چرا این قدر از اینها تجلیل میکند. همان، ص 262. موسوی گرمارودی شعرش را در شب عید غدیر در مسجد قائم صفائیه خواند پیش از وی آیت الله خزعلی منبر رفته بود. همان، ص 262.
[117]- نمونه دیگری از صرف وجوهات شرعیه برای مجاهدین را اسدالله تجریشی از طریق آقای لاهوتی بیان کرده است. بنگرید: خاطرات اسدالله تجریشی، ص 96ـ 97.
[118]- بنگرید در دیدگاههای ایشان در این باره در: ربانی شیرازی آیۀ استقامت، ص 141ـ 145. گفتنی است که سازمان بخشی از این کمکهای مالی را که از طریق وجوهات فراهم میامد، در اختیار چریکهایی فدایی خلق قرار میداد. بنگرید:خاطرات عزت شاهی، ص89.
[119]- انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، ج 1، ص 274ـ 275.
[120]- بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، مرحوم ربانی، ص359.
[121]- یاران امام... قامت استوار، ج 2، ص 424. براساس گزارش دیگری محلاتی به تفصیل در این باره با آقای انواری گفتگو کرده وپذیرفته است که مجاهدین منحرف هستند. بنگرید: همان، ج 2، ص 452ـ 453.
[122]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، مرحوم ربانی شیرازی، ص392ـ 393.
[123]- همان، ص367. در همانجا ص 382ـ 383 تحلیلهای ساواک از تلاش متدینین برای جدا کردن راه مبارزه از کمونیستها و حتی گشودن دو جبهۀ نبرد یکی با رژیم و دیگری با کمونیستها قابل توجه وخواندنی است.
[124]- پیام انقلاب، ش 12، 7 مرداد 59 ص 12ـ 13.
[125]- خاطرات، ج 1، ص 380.
[126]- گویا نظر شاه پس از این ماجرا، نسبت به امام موسی صدر بدبینانه شده بود. وقتی اسدالله علم به شاه میگوید که به سفیر امریکا گفتم، ارکان ایران سه چیز است: شیعه زبان فارسی و سلطنت:شاه گفت: متأسفانه شیعهها پفیوز هستند. در عراق کاری از پیش نمیبرند، در لبنان هم همینطور در ایران هرچه تودهای داشتیم از شیعهها بوده است. علم دفاع میکند که شیعهها اقلیت هستند. باز شاه نسبت به ناتوانی آنان در لبنان تأکید میکند. علم میگوید: جهت آن متفرق بودن شیعهها بود. شاه میگوید: حالا هم که صدر آمده و اول ما او را تقویت کردیم بعد تو سرخ از کار در آمد و آدم دورویی شد. علم میافزاید: دیگر عرضی نکردم. (یادداشتهای علم، ج 4، ص 265) در 23 مرداد 1977 بار دیگر امام موسی صدر نامه دوستانهای برای علم میفرستد و با اشاره به مشکلات عدیدۀ شیعیان در لبنان از او درخواست کمک میکند اما شاه همچنان از او متنفر است. علم مینویسد: کاغذی موسی صدر از لبنان نوشته بود. امر فرمودند جواب نده، تمام تقصیرها به گردن خود این آدم است. حالا باز سنگ شیعیان را به سینه میزند (یادداشتهای علم، ج 6، ص 460. متن نامه همانجا آمده است). اسناد پرونده ساواک امام موسی صدر در سه مجلد چاپ شده و براساس آن میتوان سیر برخوردهای امام موسی صدر را با رژیم پهلوی به دست آورد.
[127]- اعترافات سریع و صریح افراخته، باتوجه به گستردگی حجم اطلاعات وی، یکی از عوامل اصلی از هم پاشیده شدن سازمان و هوادارانی بود که به آن کمک میکردند (برای نمونه بنگرید به نقش وی در دستگیری تعدادی از افراد سازمان در خاطرات تجریشی، ص 132) بعد از انقلاب یکی از کادرهای بالای ساواک چنین ادعا کرد: وحید افراخته آن قدر صمیمت نشان داد که حتی در جریان دستگیری محمد حسن ابراری، مأموران به او اطمینان کردند و مسلسل بدستش دادند و در خیابان خواجه عبدالله انصاری، این وحید افراخته بود که همراه سایر مأموران با مسلسل محمدحسن ابراری را تعقیب میکرد. برای بخشی از اعترافات مفتضانۀ او بنگرید: تحلیلی بر سازمان مجاهدین خلق ایران (ع. حقجو = بادامچیان) ص 54ـ 71، 117ـ 135، و وصیتنامۀ او را ببینید در ص 99ـ 100. وی در 1/11/54 اعدام شد. گفتنی است که ابراری و تجریشی هردو از عناصری بودند که تغییر ایدئولوژی ندادند و رفتار غیر اصولی بهرام آرام با آنان، سبب لو رفتن آن دو نفر شد. گویا برای آنکه از شر آنان راحت شوند. بنگرید: تازیانۀ تکامل، ص70. و نیز درباره نقش اعترافات افراخته درباره شدت برخورد ساواک با غیوران و همسرش بنگرید: خورشید واره، خاطرات طاهره سجادی، ص90ـ 94.
[128]- گفتنی است که از جمع مجاهدین نخست همگی به اعدام محکوم شدند و تنها رجوی حبس ابد گرفت. سحابی مینویسد که این به خاطر فعالیتهای برادرش کاظم رجوی بود. سپس در پاورقی میافزاید که از دوستان قدیمی شنیده است که آقای میرفندرسکی سفیر ایران در شوروی در خاطراتش نوشته است که آن زمان از طرف برژنف مرا احضار کرده و صریحا به وسیله من به شاه پیام فوری فرستاد که مسعود رجوی نباید اعدام شود. من به تهران آمدم و این پیام را به اعلیحضرت رسانیدم و به دنبال همین پیام بود که مسعود رجوی مشمول عفو شاه قرار گرفت. نیم قرن خاطره و تجربه، ص 320.
[129]- بنگرید: خاطرات عزت شاهی، ص 90، همسرش گریخت و در سازمان تا ردههای بالا رفت.
[130]- بنگرید: شریعتی آنگونه که من شناختم، محمدمهدی جعفری، ص 37.
[131]- وی نامهای در این ارتباط برای امام نوشت که قرار بود توسط عزت الله سحابی به خارج فرستاده شود. اما زنی که مأمور بردن نامه بود، به دام پلیس افتاد و نامه لو رفت. پس از آن، هاشمی و سحابی دستگیر شدند. هاشمی ارتباط خود را با نامه انکار کرد و سحابی که مسؤولیت را پذیرفته بود، به دوازده سال حبس محکوم شد. بنگرید: تاریخ سیاسی بیست وپنچ ساله: 1/ 432ـ 433.
آیت الله خامنهای در حاشیه این مطالب از چاپ سوم این کتاب درباره آقای هاشمی و مجاهدین چنین نوشتهاند: آقای هاشمی پس از زندان، سال (ظاهرا) 50 از مجاهدین ستایشگرانه بلکه عاشقانه یاد میکرد. چندی بعد که من بار دیگر به تهران آمده بودم، او به من گفت: خوب است با لاجوردی که تازه از زندان آزاد شده ملاقات کنید و نظر او را درباره مجاهدین جویا شوید. لاجوردی در معاشرتهای درون زندان به این نتیجه رسیده بود که آنها مارکسیستاند و آقای هاشمی به شدت تحت تأثیر اطلاعات ایشان قرار گرفته بود. من البته فرصت نکردم در آن سفر شهید لاجوردی را ببینم و او پس از مدت کوتاهی دوباره به زندان افتاد. خلاصه آنکه تغییر نظر هاشمی درباره مجاهدین مدتها پیش از اعلام رسمی ارتداد در سال54 بود.
[132]- هاشمی رفسنجانی، ج 1، ص 248.
[133]- روزنامۀ کیهان، ش 11032، 9 تیرماه 1359، ص 2؛ روزنامۀ جمهوری اسلامی، ش 311 (تیرماه 59) وی بعدها در خاطراتش از زندان زمان شاه گفت: سازمان مجاهدین خلق در ابتدا بر اساس اسلام و تشیع تشکل یافت؛ ولی نه آنان به سراغ اهل علم و متخصصین مسائل اسلامی رفتند و نه اهل علم به آنان توجه کردند و قهراً کار به دست افراد فرصت طلب و ناوارد افتاد و به انحراف کشیده شد. (خاطرات، ج 1، ص 390) وی پس از آن هم خاطراتی از تلاش مجاهدین در زندان در تمسخر نسبت به مسلمانان متدین دارد. حقیقت آن است که جریان تحول در سازمان نه یک انحراف، بلکه درست مطابق اصولی بود که در سازمان طراحی شده بود. بحث، بحث فرصت طلبی نبود؛ بلکه دقیقا فرصت طلبی کاری بود که پیش از این تحول وجود داشت؛ یعنی عدهای از نام خدا و اسلام سوء استفاده کرده، بچههای مذهبی را به دام مارکسیسم انداختند. البته کمونیست شدههای سازمان، چنان روشهای استالینی در تصفیۀ عناصر مذهبی به کار بردند که جای نفس کشیدن برای آنان باقی نگذاشتند. طبیعی چنین بود که اگر از روشهای دمکراتیک استفاده میکردند، این وسعت انحراف در سازمان پدید نمیآمد.
[134]- بنگرید: کیهان، ش 32، 11، 9 تیرماه 1359.
[135]- خاطرات، ج 1، ص 393ـ 394.
[136]- شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی به روایت اسناد ساواک، ص327.
[137]- متن این مصاحبهها را در ضمایم کتاب آوردهایم.
[138]- دوست عزیز جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای دعایی روز 25 خرداد 1378 که در روزنامۀ اطلاعات خدمتشان رسیدم. ضمن شرحی از سختیهای مادر محترمشان و اینکه امام بر ایشان نماز خواند (و این مورد و تنها یک مورد دیگر، تنها مواردی بودند که امام در نجف بر آنان نماز خواند). اشاره کردند که وقتی کل سهم الارث را به مبلغ 21 هزار تومان به اخوان فروختم، مبلغ هفت هزار تومان را همراه مادر به حج رفتم و 14 هزار تومان دیگر را برای سعید محسن فرستادم.
اندکی بعد از این تاریخ کتاب خاطرات ایشان توسط نشر عروج چاپ شد و ایشان شرح مفصلی از تاریخچه آشنایی خود با مجاهدین خلق به دست دادند. براساس آنچه در این خاطرات آمده است، آقای دعایی از قبل با سید مرتضی (تراب) حق شناس در قم آشنا بوده و در زمان توزیع نشریه انتقام و بعثت در تهران، با وی مرتبط بوده است. وی برای نجات هواپیما ربایان که به عراق آمده بودند، از طرف سازمان به عراق آمد و همانجا مستقر شد. وی به محض آمدن به نجف با آقای دعایی دیدار کرده و میگوید که بنا دارد نامه سفارش آقایان طالقانی و سید ابوالفضل زنجانی را به امام بدهد. آقای دعایی هم به امام اطلاع میدهد، این همان نامهای است که آیت الله طالقانی آن را با آیه ﴿إِنَّهُمۡ فِتۡيَةٌ ءَامَنُواْ بِرَبِّهِمۡ﴾ [الكهف: 13]. آغاز کرده بود. امام فردای آن روز جواب دادند که «من مصلحت نمیدانم که در این قضیه دخالت کنم.» و بعد هم دلایلشان را گفتند. آقای دعایی میگوید که من اجازه گرفتم شخصا این مسأله یعنی زندانیانی که با هواپیما ربایی به عراق آمده بودند دنبال کنم، که امام اجازه داد. پس از آزادی، این اشخاص با حق شناس به بیروت رفتند. آقای دعایی میگوید که از وی درخواست عضویت در سازمان را کردند که ایشان هم پس از اصرار آن را پذیرفته و همان زمان موجودی نقدی خود را به آنان تقدیم کرده است. بعد از آن بود که سازمان تراب حق شناس و روحانی را نزد امام فرستادند تا با شرحی در باره سازمان تأیید ایشان را بگیرند (گوشهای از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دعایی، ص 96ـ 111) آقای دعایی میافزاید: سازمان از کلیه اهرمهایی که در ایران داشت کمک گرفت تا نظر امام را جلب کند. علاوه بر مرحوم آقایان طالقانی و زنجانی، آقای رفسنجانی، آقای مطهری، آقای منتظری و پارهای دیگر از علما برای امام نامه نوشتند تا به ایشان فشار آورده و تأیید بگیرند، اما امام در مقابل به دلیل آگاهی از مبانی ایدئولوژیک آنها با وجود سفارشها و توصیهها سکوت کردند و محکم و استوار در موضع خود باقی ماندند. آقای دعایی از اصرارهای شخصی خود از امام برای تأیید برخی از مسائل مربوط به مجاهدین زندانی یاد کرده و حتی از اشک ریختن خود سخن گفته است، اما امام در پاسخ گفتهاند که حاضر به نام بردن از هیچکس نیستند. آقای دعایی دو سه ماه از امام قهر کرده اما باز میگردد و از سازمان خارج میشود. با این حال تأیید میکند که روابط سمپاتیک خود را با آنان حفظ کردم (ص 115). سپس شرحی از فعالیتهای مجاهدین در عراق به دست میدهد. ایشان پس از مارکسیست شدن سازمان ارتباط خود را کاملا قطع کرده و حتی تراب را که به مناسبت ازدواج آقای دعایی جعبهای شیرینی آورده بود، به خانه راه نداده است. بعدها آقای هاشمی گفته بود همه لغزیدیم مگر امام (ص 124 ـ 125).
[139]- حق شناس در اصل جهرمی و از یک خاندان روحانی برجسته در این شهر بود. درباره وی بنگرید: عبور از شط شب، (خاطرات بشارتی)، ص 56ـ 57 و نیز درباره سوابق وی بنگرید به مصاحبه او چاپ شده در مجلۀ آرش، ش 79، ص 22ـ 25.
[140]- هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، ج 2، ص 197.
[141]- خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبائی، ج 1، ص 290.
[142]- دعایی در این باره میگوید: امام درباره کتاب «راه انبیاءراه بشر» فرمودند که اینها ضمن این کتاب میخواهند بگویند که معادی وجود ندارد و معاد، سیر تکاملی همین جهان است و این چیزی است برخلاف معتقدات اصولی اسلام. بنگرید: روزنامۀ جمهوری اسلامی، ش 317، 16 تیرماه 1359 وی تأکید میکند که اینها کتاب «شناخت» را نیاورده بودند و تنها کتاب «راه انبیاء راه بشر» را برای امام آوردند. گزارش خود امام و «امام حسین» را از این دیدارها بنگرید در: صحیفۀ امام، ج 8، ص 143ـ 144.
[143]- اینها نکاتی است که روحانی در مصاحبۀ تلویزیونی خود پس از انقلاب ابراز کرد. خود امام نیز بدون آنکه نام وی را بیاورند از ملاقات او با خود در نجف یاد کردهاند. بنگرید: نهضت امام خمینی، ج 3، ص651ـ 652.
[144]- روزنامۀ جمهوری اسلامی، ش 317 (2 تیرماه 59) ص 3.
[145]- بنگرید: تاریخچۀ گروههای تشکیل دهنده، ج 2، ص 66، پارهای از خورشید، ص 220.
[146]- خاطرات آیت الله طاهری خرم آبادی، ص202، 223ـ 224.
[147]- همان، ص 205.
[148]- خاطرات موحدی ساوجی، ص 208.
[149]- متن نامه امام به خط خود ایشان در «اسلام مکتب مبارز» ش 15، ص آمده است.
[150]- اسلام مکتب مبارز، ش 24، ص 154.
[151]- به نقل از آقای بادامچیان، این کار با توصیه مرحوم مطهری بود، در این باره بنگرید به خاطرات آیت الله خزعلی، ص 143، 150.
[152]- بنگرید: مجموعه اعلامیه و موضعگیریهای سیاسی سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 127ـ128.
[153]- بنگرید: از نهضت آزادی تا مجاهدین، ص 380ـ 381. در واقع، کادرهای اصلی سازمان به ویژه شخص حنیف نژاد سخت به کار ایدئولوژیک اعتقاد داشتند و حنیف نژاد از تجربههایی که از جبهۀ ملی تا نهضت آزادی به دست آورده بود، تمام تلاش خود را برای تدوین کار ایدئولوژیک میگذاشتند؛ اما فشار اعضای پایین سازمان برای مبارزه عملی و سپس حرکت فدائیان خلق، آنان را وادار کرد تا زودتر وارد عمل شوند. بنگرید: همان، ص 399.
[154]- افراد دستگیر شده عبارت بودند از: محمد حنیف نژاد، اصغر بدیعزادگان، علی باکری، سعید محسن، بهمن بازرگان، ناصر صادق، علی میهندوست، محمود عسکریزاده، نصر الله اسماعیل زاده، رضا رضایی، محمد بازرگانی و مسعود رجوی. البته میهندوست، بدیع زادگان، حنیف نژاد و مشکین فام پس از شهریور 50 و تا آبان همان سال دستگیر شدند. به نوشتۀ برخی منابع از 16 کادر همه جانبه 14 نفر دستگیر شدند که 13 تن آنان تیرباران شدند. (فرازی از تاریخ سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 21). تمامی افراد فوق الذکر اعدام شدند و تنها بهمن بازرگانی و مسعود رجوی از اعدام جان سالم بهدر بردند! دو فرد اخیر با هم، داستانی هم دارند، که یکی مارکسیست شد و دیگری مسلمان از نوع آنچه میخواست ماند و علیه دیگری مطالبی هم شایع کرد.
[155]- در این باره گفتگوها و جمع بندیهای فراوانی در دورۀ زندانی بودن سران سازمان صورت گرفت. در این باره بنگرید: آنها که رفتند، ص 3ـ10، و همان، ص 56ـ 61.
[156]- شرح آن را بنگرید در: شرح تأسیس و تاریخچۀ وقایع... ص 80ـ 87. شخصی با نام الله مراد دلفانی که سابقا گرایش تودهای داشت و طرف اعتماد ناصر صادق از اعضای مجاهدین قرار گرفته بود تا از طریق وی اسلحه تهیه شود، رابط ساواک بود و ساواک با کمک وی توانست ضربۀ خود را بر مجاهدین وارد کند. میثمی به تفصیل درباره سادهنگری بچههای سازمان و اسیر شدن آنان میان یک تور پلیسی، شرح دستگیری و ضربۀ پنجاه را به تفصیل آورده است. بنگرید: از نهضت آزادی تا مجاهدین، ج 1، ص 383 به بعد و نیز: آنها که رفتند، ص 65ـ55؛ شرح جالبتری از این ضربه و دستگیری کادرهای سازمان را نجات حسینی آورده است. بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 296ـ 308. شرح دیگری از این واقعه را بنگرید در: فرازی از تاریخ سازمان مجاهدین خلق ایران، تهران، اردیبهشت 1354، ص 19ـ 21.
[157]- آنها که رفتند، ص 94.
[158]- بنگرید: هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، ج 1، ص 245؛ چریکهای فدایی و مجاهدین در جریان ورود سلطان قابوس به ایران، چندین عملیات داشتند و با هم اعلامیه مشترک دادند. بنگرید: آنها که رفتند، ص 352. میثمی تأیید میکند که گاه مراکزی که جنبۀ مردمی هم داشت و نباید ویران میشد، هدف قرار میگرفت. بنگرید: همان، ص 361.
[159]- هاشمی رفسنجانی، ج 1، ص 249.
[160]- رضا رضایی همراه دستگیر شدگان شهریور 50 دستگیر شد اما به بهانۀ یافتن برادرش احمد، با مأموران ساواک از زندان بیرون آمده و در فرصتی مناسب، با وارد شدن در گرمابۀ جعفری از در دیگر آن فرار کرد. با این حال، چند روز بعد، برادرش احمد در خیابان مورد شناسایی قرار گرفته و با نارنجک خودکشی کرد که ضمن آن دو مأمور هم زخمی شدند. وی اولین عضو سازمان بود که کشته شد و اصطلاحاً نام اولین شهید سازمان را به خود گرفت. بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 308. دیگر افراد اصلی سازمان در خرداد و شهریور 51 اعدام شدند. در اردیبهشت سال 52 پس از گریختن تقی شهرام از زندان ساری و ترور لوئیس هاوکینز معاون هیئت مستشاری امریکا در تهران، ساواک به جد به تعقیب مجاهدین پرداخت و در 25 خرداد 52 به خانهای که تصادفاً رضا رضایی در آن بود حمله کرد. در همین جریان بود که وی نیز با شلیک گلوله خودکشی کرد.
[161]- وی در مرداد 51 کشته شد. مقایسه کنید با: فرازی از تاریخ مجاهدین خلق، ص 23.
[162]- کاظم ذوالانوار (فرزند سید جعفر ذوالانوار از روحانیون شیراز) از کادرهای اصلی سازمان مجاهدین بود که توسط مشکین فام، همشهریش، عضوگیری شد. در جریان دستگیریهای گسترده سال 50 توانست خود را خلاص کند. وی پس از یک دوره فعالیت در سازمان و شرکت در برخی از اقدامات انفجاری دستگیر شد. این زمان وی جزو سران سازمان و از افراد مرکزیت به شمار میآمد. وی پس از دستگیری به زندان محکوم شد، اما با بالا رفتن ترورهای مجاهدین، ساواک تصمیم گرفت تا به عنوان تلافی، تعدادی از زندانیان برجسته مجاهد و فدایی را بدون محاکمه از بین ببرد. به همین دلیل در 29/1/1354 به همراه بیژن جزنی، مصطفی جوان خوشدل و عدهای دیگر (محمد چوپان زاده، احمد جلیل افشار، عزیز سرمدی، حسن ضیاء ظریفی، مشعوف کلانتری و عباس سورکی) که جمعاً نه نفر بودند ـ چنان که اعلام شد ـ در حین فرار کشته شدند. عناصر دستگیر شده ساواک پس از انقلاب اعتراف کردند که ساواک این افراد را به تلاقی ترورهایی که این قبیل سازمانها در بیرون انجام داده و طبق برنامۀ خودشان با محاکمۀ انقلابی آنان را میکشتند، این افراد را انتخاب کرده و آنان را کشتند (بنگرید: روزنامه اطلاعات، دو شنبه 26 خرداد 58 و روزهای بعد، گزارش محاکمه تهرانی «بهمن نادری پور») درباره زندگی کاظم ذوالانوار، کتابی با عنوان بازجستی در زندگی و مبارزات شهید سید کاظم ذوالانوار (جواد کامور بخشایش، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1385) به چاپ رسیده است. نامههای برجای مانده از وی از دوران پیش از دستگیری، نشانگر تدین جدی اوست که البته در این باره مانند بسیاری از اعضای دیگر سازمان هم که از خانوادههای مذهبی و روحانی بودند، رفتار میکرد. (چند نامه وی را بنگرید در همان کتاب، ص 94ـ 97) درباره خاطراتی از وی در زندان و تدین او و نماز خواندنها و قرائت قرآن بنگرید به همان کتاب، ص 143ـ 144 و نیز فعالیتهای مذهبی اش، ص 152ـ 154.
[163]- وی بعدها در سال 1355 در خیابان شیوا (حوالی پیروزی) در درگیری با نیروهای امنیتی کشته شد.
[164]- بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 321.
[165]- بنگرید: تازیانه تکامل، ص36.
[166]- بنگرید: فرازهایی از تاریخ مجاهدین خلق ایران، ص 24ـ 25؛ میثمی توضیحات بیشتری درباره سابقه رفتارهای تقی شهرام در زندان در کتاب تازیانۀ تکامل، ص 38ـ 45 به دست داده است.
[167]- بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 92.
[168]- شرح تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق ایران و مواضع آن، ص
[169]- بنگرید: آنها که رفتند، ص 274.
[170]- بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 91 از مصاحبه با زرین کفش.
[171]- از نهضت آزادی تا مجاهدین، ص 405.
[172]- بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 94 به نقل از سید حمید روحانی و جواد منصوری، و مسعود حقگو و احمد احمد، همانجا به نقل از اکبر طاهری آمده است که شواهد جدی در تأیید این دیدگاه وجود ندارد. همان، ص 97. این کتاب هم ضمن شرحی از چگونگی سابقه نفوذ ساواک در گروههای انقلابی و اینکه مرز رها کردن آنان تا مرحله دست زدن به اقدمات مسلحانه بود، نفوذ ساواک در سازمان را از طریق شهرام نپذیرفته است. بنگرید: همان، تا ص 105 به نظر میرسد، تکیه بر روی نفوذ ساواک، با حرکت انحرافی که سازمان به لحاظ ایدئولوژیک دنبال کرده و تحولات بعدی که دست کم به مقدار بیش از هشتاد درصد معلول آن سبک فکر کردن بود، منافات دارد.
[173]- وی پیش از آن همسر رضا رضایی بود. بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 138.
[174]- علیرضا زمردیان (گویا برادر لیلا) هم از کسانی بود که مدتها کمونیست بود، اما در زندان به صورت تاکتیکی نماز میخواند. (خاطرات آقای منتظری، ج 1، ص 392). علیرضا یکی از متدینترین افراد مجاهدین بود که وقتی مارکسیست شد، آیت الله ربانی شیرازی ناراحت شد (آنها که رفتند، ص 260)
[175]- در واقع گزارش لیلا زمردیان همسر مجید شریف واقفی بود که وی را به قتلگاه کشاند، بنگرید: تحلیل آموزشی بیانیه، ص 222.
[176]- بنگرید: نهضت امام خمینی، ج ، ص 3، ص 680.
[177]- در این باره بنگرید: روزنامۀ اطلاعات، 15 اردیبهشت، 1358؛ وسال 1360 29ـ 31 شهریور؛ و نیز بنگرید تاریخ سیاسی 25 ساله ایران، غلامرضا نجاتی، ج 1، ص 424؛ نهضت امام خمینی ج 3، ص 678ـ 679.
[178]- عبور از سازمان، مجید شریف واقفی به روایت اسناد، تهران، 1386 مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1386.
[179]- بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 126، شرح تاریخچۀ سازمان مجاهدین، ص 65.
[180]- همان، ص 128.
[181]- شرح ترور وی را بنگرید: در همان، ص 138ـ 141.
[182]- متن این شکایت نامه را بنگرید: در روزنامۀ جمهوری اسلامی، دوشنبه، 30 تیرماه 1359.
[183]- سازمان مجاهدین خلق ایران، صص 106ـ 107 (براساس شرح وی گناه اصلی بر عهده محسن فاضل بوده است) نیز بنگرید به: مصاحبه حق شناس با مجلۀ آرش، ش 79، ص25.
[184]- خاطرات عزت شاهی، ص 121.
[185]- خاطرات عزت شاهی، ص123ـ 124.
[186]- بنگرید: مواضع گروهها در زندان، ص 22، عبارتی که در اطلاعیۀ تعیین مواضع آمده بود، چنین بود: در مقابل هر ترمیم و گرهی، دهها گسیختگی و پارهگی دیگر ظاهر میشد؛ هنوز به یکی نپرداخته در صد جای دیگر رخنه به وجود میآمد.
[187]- بنگرید: مشکلات ومسائل جنبش، گروه اتحاد کمونیستی، ص 24.
[188]- آنها که رفتند، ص 385ـ 386.
[189]- همان، ص 389.
[190]- زوایای تاریک، ص 315. بخشی از این جزوه در انتهای اطلاعیۀ تغییر مواضع ایدئولوژیک به عنوان ضمیمۀ سوم درج شده است. نام این جزوه به مناسبت رنگ کاغذ موجی آن، سبز بود (و جزو اولین مدارکی بود که اگر اتفاقی میافتاد باید سوزانده میشد، بنگرید: تازیانه تکامل، ص 46) به نوشته میثمی، این جزوه در عید سال 54 در سه یا چهار نسخه برای سرشاخهها فرستاده شد. جزوۀ یاد شده مشتمل بر دو محور بود، الف: پذیرفتن تکامل مادی جهان، ب: نفی استثمار انسان از انسان، در این جزوه مروری هم بر تاریخ معاصر ایران شده و تفاوت پنج دوره بیان شده بود که مبنا هم بحث زیربنا و روبنا بود (آنها که رفتند، ص 401ـ 402).
[191]- یکی از افرادی که در تحول ایدئولوژیک در سازمان مؤثر بود، حسین احمدی روحانی بود که به همراهی علی رضا سپاسی به تقی شهرام کمک کردند. روحانی در این باره مینویسد: در خلال سالهای 53 و 54 با مطالعۀ بیشتر کتب مارکسیستی و بررسی بیشتر مواضع مجاهدین و در همین رابطه کمک رفیق سپاسی که در زمان ملاقاتمان در سال 53 مارکسیست بود و مطالعۀ مطالبی که در سازمان تهیه شده بود که البته قسمت مهم آن را خود تقی شهرام تهیه کرده بود، من به موضع التقاطی مجاهدین پی بردم و برای من روشن شده بود که باید در این باره به اصطلاح برخورد کمونیستی کرد و موضع التقاطی گرفتن نادرست است. در اینجا بود که من به حقانیت مارکسیستم رسیدم و آن را پذیرا شدم (از پرونده نامبرده)
[192]- شرح تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 33.
[193]- همان، ص 78.
[194]- طرح کشتن آنها هردو در یک روز یعنی 16 اردیبهشت سال 54 اجرا شد. صمدیه بعد از دستگیری، محاکمه و همراه ده نفر دیگر که عبارت بودند از: وحید افراخته، محمدطاهر رحیمی، محسن خاموشی، محسن بطحائی، منیژه اشرف زادۀ کرمانی، ساسان صمیمی، عبدالرضا منیری جاوید، مرتضی لبافی نژاد، مهدی غیوران و طاهره سجادی به اعدام محکوم شدند. (در تاریخ 10/10/54) این افراد منهای غیوران و همسرش سجادی، اعدام شدند. این غیوران همان است که ترتیب ملاقات آیت الله طالقانی و تقی شهرام بر سر قضیۀ ارتداد در سازمان را داد. بنگرید: حماسه آفرینان دوازدهم محرم، ص 95. وی در حال حاضر در تهران زندگی میکند. درباره این ملاقات و نیز ملاقات هاشمی رفسنجانی با بهرام آرام در خانه غیوران در ابتدای تغییر ایدئولوژی بنگرید به: خورشید واره، خاطرات طاهره سجادی (همسر مهدی غیوران)، ص 67ـ 68 خانم سجادی نوشته است که آیت الله طالقانی بعد از آن ملاقات گفت: از این به بعد کمک به اینها خلاف شرع است. غیوران هم که پولی در اختیار داشت تا به سازمان بدهد، پیغام فرستاد آن را به بهرام آرام ندهند.
دربارۀ فعالیتهای صمدیه لباف در سازمان و شجاعت و بیباکی و ایمان مذهبی وی بنگرید به خاطرات میثمی تحت عنوان: شهید صمدیه لباف پوینده نسبت علم و دین، مجلۀ چشمانداز، ش 18، ص 4ـ 8. وی نوشته است که اعدام وی در چهارم بهمن 54 به همراه عبدالرضا منیری جاوید و مرتضی لبافی نژاد بوده است. (نیز درباره زندگی لبافی نژاد و ایمان مذهبی نیرومند او تا لحظات پایانی عمرش بنگرید: حماسۀ دکتر مرتضی لبافی نژاد، تهران، 1358. (تصویر سه نفری لبافی نژاد، عبدالرضا منیری جاوید و ساسان صمیمی در ص 66 همان کتاب چاپ شده است). لبافی نژاد، در دادگاه موضع جریان ارتداد را محکوم کرد. وی در زندان از صمدیه لباف مسائل بیرون را شنیده بود (بنگرید: حماسۀ دکتر مرتضی لبافی نژاد، ص 77) در دادگاه تقی شهرام، بهجت خارکن همسر علی میرزا جعفر علاف هم بر ضد شهرام اعلام جرم کرده و گفت که شوهر وی را در سازمان کشته است. بنگرید: نفاق یا کفر پنهان، ص 196.
[195]- گزارش ترور وی را به روایت کریمی بنگرید در: شرح تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق، ص 63ـ 65.
[196]- مشکلات و مسائل جنبش، ص 42.
[197]- در این باره به کیفر خواست تقی شهرام که پس از انقلاب بر اساس اسناد موجود و اطلاعیهها و بیانیه و اظهارات افراد مختلف تهیه شده، مراجعه کنید. کیهان، ش 11046، 25 تیرماه 59.
[198]- مشکلات و مسائل جنبش، ص 42.
[199]- قدرت و دیگر هیچ، ص 43ـ 44. خانم باقرزاده مینویسد: به ما گفتند فقط یکروز حق دارید جزوه را در اختیار داشته باشید؛ اما من که کنجکاو بودم، بدون اجازه شب آن را به خانه بردم و مطالعه کردم. وقتی سازمان متوجه شد، دستور داد تا ده ضربه شلاق به کف پای من بزنند! وی از بمب گذاری در انجمن ایران و امریکای مشهد یاد میکند که در اعلامیهای که سازمان به همین مناسبت داد، آیۀ قرآن را از آرم سازمان برداشته بود. همچنین توصیه مسوول وی به او این بوده است که نمازش را ترک کند تا بقیه کارها راحت شود. وی به عمد در وقت نماز کارهای طولانی به او واگذار میکرده تا فرصت خواندن نماز را پیدا نکند. ص 45ـ 47.
[200]- مهدی غیوران آیت الله طالقانی را سوار ماشین کرد و جای دیگری وی را به مسؤولان سازمان سپرد که در این باره با وی بحث کردند و آیت الله طالقانی سخت آنان را مورد توبیخ و اعتراض قرار داد. بنگرید: بهیاد حماسه آفرینان دوازدهم محرم، ص 94ـ 95. (خورشید واره، ص 68) تصور برخی از جوانان مسلمان آن بود که آیت الله طالقانی در جریان کلی مسائل سازمان هست و دربارۀ قصه ارتداد میتوانند از وی سوال کنند تا مسائل برایشان روشن شود. در این باره عبدالعلی بازرگان که میگوید: پس ازآن که یقین کردیم شایعات مربوط به تغییر مواضع واقعیت دارد، به راستی عزا گرفتیم، مینویسد که همراه مهندس حسین موسوی و حسین (یا حسن) آلادپوش با آقای طالقانی به لاهیجان رفتیم تا در این باره صحبت کنیم. (خاطرات پیشگامان، ص 142ـ 143) مع الاسف توضیح نداده است که ایشان چه گفتند.
[201]- بنگرید: تهران مصور، 31 فروردین، 58، ص 7.
[202]- بنیانگذار این مدرسه شیخ علی اصغر کرباسچیان معروف به علامه بود که آن را در سال 1335 ش تأسیس کرد و از آن پس بسیاری از متدینین بازار فرزندان خود را برای تحصیل به این مدرسه سپردند کرباسچیان در پنج شنبه 9 مرداد 1382 درگذشت.
[203]- خاطرات اسدالله تجریشی، ص 104.
[204]- علی محمد تشید از مجاهدینی بود که در زندان ماند و پس از انقلاب به رجوی پیوست و کاندیدای سازمان از تهران برای مجلس اول بود. (این دو نفر فرزندان علی اکبر تشید مدیر تاریخ اسلام بودند که از سالها پیش از انقلاب منتشر میشد و شماره 15 از دوره سوم آن به تاریخ اول خرداد 1346 در اختیار بنده است. روی آن آمده است: صاحب امتیاز علی اکبر تشید، سر دبیر مهندس عباس تشید. )
[205]- سحابی میگوید: در اواخر سال 55 علیرضا زمردیان به من گفت: در ایامی که مرا به زندان قزل قلعه فرستاده بودند، در سلول انفرادی، یک بار دیگر قرآن را مطالعه کردم و به نظرم چنین آمد که قرآن چیزی ندارد. (نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، ص 348)
[206]- بنگرید: حقایقی چند پیرامون سازمان مجاهدین خلق، ص 17. درباره حسن راهی بنگرید به خاطرات عزت شاهی، ص 395ـ 397.
[207]- نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، ص 346.
[208]- نیم قرن خاطره، ج 1، ص 346.
[209]- برخی از مارکسیست شدههای دیگر سازمان عبارتند از: حسین خوشرو که از اعضای قدیمی و بیشتر در خارج از کشور بود. محمدباقر عباسی که در دی ماه 51 با محمد مفیدی اعدام شد (تراب حق شناس میگوید: وی اولین نفری بود که اعلام کرد مارکسیست شده است. بنگرید: گفتگو با تراب حق شناس، مجلۀ آرش، ش 79) عبدالله زرین کفش از کادرهای درجه یک؛ محمد یزدانیان از کادرهای درجه یک که در مسائل سالهای 56ـ 57 مدتی جدا شد و باز برگشت. علیرضا سپاسی آشتیانی از کادرهای درجه یک که مدتی در اروپا بود. محمد طاهر رحیمی که در 4/11/54 اعدام شد، احمد هاشمیان قزوینی از کادرهای درجه دو، محمد حاج شفیعیها در سال 55 در درگیری کشته شد، مجتبی طالقانی که شرح نامهاش را در متن آوردیم. محسن فاضل که همراه سپاسی در اروپا بود (او همان است که در پایگاه مجاهدین در خارج از کشور یکی از اعضای سازمان به نام حمید (مرتضی هودشتیان) را که برای آموزش به عراق فرستاده شده بود، مورد سوء ظن قرار داد و زیر شکنجه کشت. خطای آشکاری که یک فاجعه بود که در سال 53 رخ داد. در این باره نجات حسینی ـ در کتاب بر فراز خلیج فارس ـ و تراب حق شناس، در گفتگوی با پرویز قلیچ خانی با او در مجلۀ آرش، ش 79. ص 25 توضیحاتی داده است). پوران بازرگان همسر حنیف نژاد که بعداً همسر تراب حق شناس شد و تاکنون در پاریس با هم زندگی میکنند. (خبر تازه اینکه وی در شامگاه 16 اسفند در پاریس در سن هفتاد سالگی درگذشت). امیرحسین احمدیان، افسری که در ساری همراه شهرام فرار کرد. هاشم وثیق پور از کادرهای درجه یک که در زمستان 54 حین دستگیری سیانور خورد و مرد. محمود نمازی، محمد علی (خلیل) فقیه دزفولی (که در زندان مجدداً مسلمان شد)، مسعود فیروزکوهی، عباس جاویدانی که سال 55 در بهارستان کشته شد، مرتضی کاشانی در سال 54 در تصادفی کشته شد، منیژه اشرف زاده کرمانی در 4/11/54 اعدام شد، مهدی موسوی قمی در تابستان 55 در منیریه کشته شد. جمال شریف زادۀ شیرازی از کادرهای درجه یک در تابستان 55 در منیریه کشته شد. طاهرۀ میرزا جعفر علاف زن شهرام در تابستان 55 در منیریه کشته شد، علی اکبر قائمی در سال 55 در سرچشمه کشته شد. محسن خاموشی در بهمن 54 اعدام شد. محسن بطحائی، محمود طریق الاسلام، علی اصغر دورس، کفاش تهرانی، ابراهیم داور، عبدالله امینی، حسن آلادپوش، مجتبی آلادپوش، فاطمه آلادپوش، محبوبه متحدین، جواد قائدی، محسن طریقت، حسین سیاه کلاه قاتل شریف واقفی، محسن سیاه کلاه، محمد خوشبختیان، محبوبۀ افراز، رفعت افراز، مجید فیاضی، غلامرضا جلالی و بسیاری دیگر.
یک منتقد (چاپ دوم این متن) در اردیبهشت 82 برای بنده نوشت که محسن سیاه کلاه همچنان از مجاهدین است و در حال حاضر در مرز ایران و عراق در همین گروه به فعالیت مشغول است.
[210]- آنها که رفتند، ص 198.
[211]- همان، ص 198، 403.
[212]- مصاحبه با بهمن بازرگانی، بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 163ـ 164.
[213]- بخش عمدهای از این مسائل در بازجوییهای افراد آمده و دلایل موجود نشانگر دامنۀ گسترده آن است. یک نمونه دیگر ارتباط سیمین صالحی است که به رغم داشتن شوهر با بهرام آرام بود که از وی بچه دار شد و در زندان زایمان کرد. این ماجرا سبب قطع ارتباط مرحوم رجایی با سازمان شد که البته تا آن وقت هم ارتباط ارگانیگ با سازمان نداشت. بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید رجایی، ص 340ـ 341. گزارش فساد اخلاقی در سازمان از بازجوییهای فراوان مجاهدین به دست میآید که بخشی از آنها در کتاب نهضت امام خمینی ج 3 آمده است. سازمان در این باره فقه مخصوص به خود را داشت؛ چنان که پس از انقلاب اسلامی نیز مطالبی از این قبیل مانند طرح طلاق عمومی در سازمان مجاهدین در سال 70 به اجرا درآمد.
[214]- گزارشی درباره تأسیس حزب الله و پیوستن آن به سازمان در کتابچه «شرح مختصر زندگی انقلابی پنج شهید از سازمان مجاهدین خلق: سید رضا دیباج، غلامحسین علام زاده، محمد مفیدی، سعید صفا و حسین کرمانشاهی اصل» از انتشارات سازمان پس از انقلاب آمده است.
[215]- عزت شاهی ضمن اشاره به کمونیست شدن عباسی، درباره مفیدی مینویسد: وضع او بهتر از او نبود و یکبار سجادهای را که یادگار مادرم بود، پرتاب کرده، فقط مهر آن را برای نماز برداشت و گفت این سجاده نشانه سرمایه داری است. عزت شاهی میافزاید: یک سال با او بودم، نمازش را به زور میخواند، بعداً در دفاعیهاش جوری نوشتند که نماز شبش ترک نمیشد. بنگرید: خاطرات عزت شاهی، ص 101. مفیدی در ترور طاهری نقش اول را داشت و زیر شکنجه همه چیز را اعتراف کرد و بعداً هم اعدام شد. همان، ص 103ـ 104. نظر عزت شاهی درباره مفیدی و خصلتهای او بسیار منفی است. وی همانجا به نقد رفتارهای تشکل حزب الله پرداخته که از آن جمله ائتلاف آنها با مجاهدین است.
[216]- بنگرید: خاطرات احمد احمد، ص 348. خانم آقای احمد احمد، یعنی فاطمه فرتوک زاده که همراه شوهرش به سازمان آمده بود، به تدریج مسیرش را از شوهرش جدا میکند. یا به تعبیری او را جدا میکنند. وی که فرد کم سوادی بوده که به تدریج با اعضای اصلی سازمان در ارتباط قرار گرفته و مسؤولیت جمع چاپ به وی سپرده میشود. به علاوه در جلسات و بحثهای فکری هم وارد میشود. به هر روی جدایی او از شوهرش و ادامه فعالیت در سازمان، در نهایت منجر به ازدواج وی با بهرام آرام میشود. پس از کشته شدن بهرام آرام در 24 آبان 55 محسن طریقت از دیگر اعضای سازمان با او رابطه عاطفی برقرار کرده با او ازدواج میکند. این مسأله مورد انتقاد شدید تقی شهرام ـ که خود بنای ازدواج با این زن را داشت ـ قرار گرفته و در جلسهای چنان اوضاع بر فاطمه سخت میشود که وی همه وسائلش را در خانه گذاشته همراه با یک نارنجک بیرون رفته در خرابهای در خیابان انوشیروان دادگر (بعثت) خودکشی میکند. آقای احمد احمد که تا زمان پیروزی انقلاب از سرنوشت همسرش بیخبر بود، بعدها در پی ماجرای دستگیری تقی شهرام دنباله این ماجرا را میگیرد و مطالبی بیان میکند که در کتاب خاطراتش آمده است.
[217]- آیت الله خامنهای در حاشیه این مطلب نوشتهاند: من در مهرماه سال 50 کمی بعد از دستگیری اولیه مجاهدین این اصطلاح را از بازجویی خود در زندان شنیدم. (این سخن ایشان درست است. چون آقای عزت الله سحابی هم میگوید که در 26 دی ماه 1350 که ما در زندان قزل قلعه بودیم، روزنامه نیامد. معلوم شد شب گذشته پرویز ثابتی مصاحبه کرده و خبر سازمان مجاهدین را مطرح کرده و گفته است که اینها مارکسیستهای اسلامی هستند. وی سپس میگوید: اصطلاح مارکسیستهای مذهبی را خود شاه به کار برد و از آن به عنوان گروهی که از همه خطرناکتر هستند یاد کرد. نیم قرن خاطره و تجربه، ص 319.
[218]- عزت شاهی با اشاره به اینکه تز بیژن جزنی این بود که در بیرون باید با حکومت شاه مبارزه کرد اما در داخل زندان با مذهب، میگوید تنها گروه کمونیستی در زندان که رابطهاش با بچههای مذهبی خوب بود، همین گروه شعاعیان بود. بنگرید: خاطرات عزت شاهی، ص 252ـ 253.
[219]- وی به سال 1315 در محلۀ آب انبار تهران به دنیا آمد. در جریان نهضت ملی در صف پان ایرانیستهای طرفدار دکتر مصدق بود. سپس به مارکسیسم گرایش پیدا کرد. در جریان رخدادهای سال 42 کوشید تا خط مشی جدیدی را برای بسیج کردن نیروها در قالب مبارزه منفی بر ضد شاه ارائه دهد که توفیقی نیافت. بعدها به همراه عدهای دیگر یک گروه تشکیل داد و از سال 52 مخفی شد. گفته شده است که وی یک مارکسیست آزاداندیش بود و حتی از لنین هم انتقاد میکرد و به همین دلیل، فدائیان نیز روی او حساس شده بودند. وی به دنبال ایجاد یک جبهۀ متحد با چریکهای فدایی و دیگران بود که در این راه هم توفیقی به دست نیاورد و در 16 (یا 20) بهمن 54 کشته شد برخی از آثار او عبارتند از: نسل جوان و جبهۀ ملی، گفتاری با ققنوس ـ بحرین، تزی برای تحرک یا جهاد امروز، پرده دری، حزب و پارتیزان، سرگذشت و دفن یک تئوری، چند نگاه شتابزده، نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل، انقلاب (که حمید مؤمنی کتاب «شورش نه، قدمهای سنجیده» را علیه آن نوشت) و شماری آثار کوچک و بزرگ دیگر. (بنگرید: ویژهنامۀ آموزگار بزرگ رفیق مصطفی شعاعیان) همچنین در بارۀ دیدگاههای او بنگرید: آنها که رفتند، ص 375ـ 378 و نیز زندگی نامۀ وی را بنگرید در مقدمۀ «مصطفی شعاعیان، تزی برای تحرک» تهران، نشر اولدوز، 1358. اخیرا هم کتابی با عنوان یگانۀ متفکر تنها، مصطفی شعاعیان، از هوشنگ ماهرویان (تهران، 1383) چاپ شده است.
[220]- بنگرید: برفراز خلیج فارس، ص 310.
[221]- بنگرید: اسناد نهضت آزادی، ج 9، دفتر دوم، ص 53 نامۀ اعتراضیۀ یدالله سحابی در سال 1356. (برای نمونه حتی گروه مهدویون اصفهان که انشعابی از مجاهدین بودند، متهم به همین گرایش شدند: هفت هزار روز تاریخ ایران، ج 2، ص 637، در همان، ج 1، ص 250 آمده است که رژیم در سال 44 نیز حزب ملل اسلامی را مارکسیست اسلامی نامید).
[222]- بنگرید: اسناد منتشره سازمان مجاهدین خلق ایران، ص 105ـ 119.
[223]- بنگرید به: من یک شورشی هستم، ص 200ـ 201 و نگاه کنید: آخرین دفاع، (تهران، آرمان، 1357) ص 16ـ 17.
[224]- از آن جمله نمونهای است که ساواک دربارۀ آیت الله خادمی گزارش کرده است. ایشان که از روحانیون طرفدار امام و فردی انقلابی بود، در برابر پاسخ فردی که در سال 1354 از وی راجع به اصطلاح مارکسیسم اسلامی سؤال کرده بود، گفت: «اسلام مذهبی است که میتواند هضم سایر افکار فلسفی و ابعاد اجتماعی را بنماید و همان طوری که در مذهب اسلام به خصوص در گروه تشیع که افکار آدمی و شعور انسانی یکی از اصول ثابتۀ شرع اسلام میباشد، پذیرش مواردی از افکار و اعتقادات فلسفی که جنبۀ اجرایی داشته باشد از جمله روش مارکسیستی امر مهمی نیست، خاصه آنکه آن موارد را در قالب اسلام و در چهارچوبه دین ریخته باشند. یعنی آن احکام مارکسیستی را از لحاظ اجرایی منطبق با موازین اسلامی کرده باشند.» بنگرید: خادم شریعت، ص 225. در گزارش بعدی ساواک که با احضار آیت الله به ساواک و مذاکره با وی تنظیم شده آمده است که ایشان اظهار داشته است که مارکسیسم با اسلام منافات داشته و (خود) همواره مخالف کمونیستم و مارکسیسم اسلامی بوده است. همان، ص 225.
[225]- بنگرید: خاطرات احمد احمد، ص 338ـ 349 در آنجا از تلاشهای تقی شهرام برای مارکسیستکردن خودش هم یاد کرده و شرح داده است که چگونه همسرش را در این ماجراها از دست داده است. زمانی که این گروه، تیسمار زندی پور، رئیس کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری و یک امریکایی را کشتند، آثار دینی از قبیل بسم الله و آیه قرآن را از اعلامیه حذف کردند. این نکته کاملا مورد توجه مبارزان مسلمان قرار گرفت؛ به طوری که شهید اندرزگو ضمن آنکه اطلاعیه را به شخصی داده بود، به او گفته بود که مجاهدین دست از دین برداشتهاند. بنگرید: یاران امام به روایت... شهید اندرزگو، ص 270. حساسیت شهید اندرزگو روی این مسأله به حدی بوده است که در بسیاری از برخوردهایش از آن یاد کرده و تأکید داشته است که بچههای مسلمان، بیشتر آثار اسلامی را بخوانند، همان، ص 287.
[226]- متن این رساله را نیافتم. اما اخیرا توسط احسان شریعتی نقدی بر آن در «جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی» (پاریس، خاوران، 1378) ص 365ـ 386 به چاپ رسیده که بخشهایی از آن را نیز آورده است.
[227]- بحثی در زمینه مارکسیسم اسلامی، (مرکز مطالعات و تحقیقات ملی وزارت آموزش و پرورش (بی تا) ص 26ـ 27.
[228]- خاطرات مرضیه حدیدچی، ص 109ـ 110.
[229]- مجلۀ آرش، ش 79، ص 25.
[230]- شصت سال خدمت، ج 2، ص 128.
[231]- بنگرید: به آنچه در مقدمۀ خاطرات لطف الله میثمی، (ص 25) از آقای سحابی آمده است.
آیت الله خامنهای درباره توجهشان به جریان انحرافی مجاهدین در حاشیه مطالب این بخش (از چاپ سوم این کتاب) چنین نوشتهاند: من در سال 50 وقتی کتاب شناخت را که حنیف نژاد و احمد رضایی برایم آورده بودند خواندم و تفکرات مارکسیستی را به وضوح در آن دیدم، در سفری به تهران به عزت سحابی که واسطۀ ارتباط محمد حنیف نژاد با من بود، قرار گذاشته به خانۀ او رفتم و همین مطلب را به او گفتم. او عینا همین پاسخ را داد. یعنی ضمن تأیید اینکه پایههای فکری مارکسیسم در افکار آنان رسوخ دارد گفت: سعی من این است که این انحراف را اصلاح کنم.
[232]- بنگرید: آنها که رفتند، مقدمه، ص 31.
[233]- بنگرید: به آنها که رفتند، فهرست اعلام، مدخل سحابی و توسلی.
[234]- براتی مینویسد: که وی تشکیالات جدایی را با نام پیکار ـ نباید با سازمان پیکار که مارکسیستهای سازمان درست کردند اشتباه شود ـ ایجاد کرد. بنگرید: خاطرات اکبر براتی، ص 31 به نظر میرسد اطلاعات او بسیار آشفته است.
[235]- خورشید واره، ص 69.
[236]- همان.
[237]- وی از دوستان کاظم ذوالانوار بود که فراوان با یکدیگر بودند و مطالعات مذهبی و سیاسی مشترک داشتند. صفا در سال 50 دستگیر و به سه سال حبس محکوم شد. بعدها آزاد شده به فعالیتهایش ادامه داد اما جنازهای در 19 اسفند 55 (یا 54) در خیابان پیدا شد. وی از بچههای مذهبی سازمان بود که پس از تغییر ایدئولوژی هم به شاخه مذهبی سازمان پیوسته بود.
[238]- طریقت اندکی بعد مارکسیست شد و رابطه نامشروعی با یکی از زنان سازمان (فرتوک زاده) برقرار کرد که به انتقاد شهرام از وی منجر شد و آن زن هم که سخت گرفتار آشفتگی روحی شده بود، خودکشی کرد. طریقت در فروردین 56 پس از آنکه سخت به کارهای غیر اخلاقی آلوده شده بود، از کشور گریخت و به سوئد رفت. گفته شده است که مجتبی آلادپوش، سرور آلادپوش، و چند نفر دیگر هم جزو این هسته مذهبی بودند. به جز مارکسیست شدهها، دیگران در جریان ارتباط با سیروس نهاوندی که ساواکی بود لو رفته و در جاهای مختلف دستگیر یا کشته شدند.
[239]- فرزند مرحوم حقانی بانی مدرسه حقانی در قم که به نام مدرسه منتظریه هم شناخته میشد. سحابی در خاطرات خود شرحی از اوضاع فکری مجاهدین در زندان عادل آباد شیراز در سال 1352 بیان کرده و ضعف ایدئولوژیک موجود در آنان را مورد توجه قرار میدهد. حقانی از کسانی بود که در بحثهای ایدئولوژیک شرکت داشت و پس از تغییر ایدئولوژی سازمان، مارکسیست شد. بنگرید: نیم قرن خاطره و تجربه، ص 339.
[240]- مواضع گروهها در زندان، ص 35ـ 36 در ادامه همان مطلب آمده است. و در اینجا بیمناسبت نیست که شمهای از تغییرات حاکم در این شاخه را که عمدتا نقطه نظرهای محمدحسین اکبری آهنگر است بیان کنیم. محمد اکبری آهنگر یک مسلمان اصیل و پاک بود. حتی در زندان نیز به داشتن گرایشات شدید اسلامی معروف بود. در خارج از زندان پس از تغییر ایدئولوژی سازمان، وی شروع به مطالعۀ ایدئولوژی سابق سازمان کرده و (وقتی) اشکالات و انحرافاتی در آن میبیند به مطالعۀ فلسفه اسلامی پرداخته و پس از مدتی جزوۀ معرفت و ادراک را به جای جزوۀ شناخت مجاهدین تدوین میکند. وی معتقد بود شناخت سازمان یک شناخت مارکسیستی است. (این نقل قولی است از فردی که در رابطه با وی دستگیر شده و به زندان اوین آمد. البته در چند روز اول دستگیری و پیش از آنکه به طور کامل تحت کنترل مجاهدین درآید. وی به تمام اعضا توصیه میکرده است که فلسفه اسلامی خصوصا نظریات ملاصدرا و کتاب روش رئالیسم را بخوانند. در حالی که این کتاب از نظر سازمان مجاهدین بایکوت بوده است. البته تذکر این مطلب از نظر اطلاع مفید است که لطف الله میثمی در هنگام دستگیری نظریاتی شبیه محمد حسین اکبری آهنگر داشته ایدئولوژی سازمان را التقاطی میدانسته است. همان: 36ـ 37.
[241]- این کتاب اثر دکتر کریم رستگار است که با میثمی هم پرونده بوده است. میثمی در کتاب «آنها که رفتند» اشارتی به وی دارد. وی عضو سازمان مجاهدین بوده اما با همۀ فشاری که تقی شهرام بر او داشته، باز از عقاید مذهبیاش دفاع میکرده است. همان، ص 269، 326، 327ـ 331، 336، 429 به گفته بهرام آرام، رضا رضایی، کریم رستگار را برای ایجاد یک گروه ایدئولوژیک در سازمان در نظر گرفته بود که پیش از اجرایی کردن آن کشته شد. همان، ص 385. سید مرتضی نبوی در سلولی کنار سلول کریم رستگار بوده و از شکنجههایی که نسبت به او اعمال میشده سخن گفته است (خاطرات سید مرتضی نبوی، ص 53) بعدها کریم رستگار در زندان، به رغم آنکه جزو مجاهدین ماند، ایدئولوژی مجاهدین را دو گانه دانسته معتقد بود که مجاهد بودن، یعنی مارکسیست به اضافۀ اعتقاد به خدا. رستگار و به همراه وی مصطفی ملایری، به تدریج در سال 55 توسط رهبری مجاهدین در زندان طرد شدند. در مقابل، پلیس کوشید تا آنان را جذب کند که در نهایت آنان با ندامت نامه نویسی آزاد شدند. بنگرید: مواضع گروهها در زندان، ص 32. بعد از انقلاب زمانی که بهاءالدین خرمشاهی مقالهای تحت عنوان «تفسیر پوزیتیویستی قرآن» در شمارۀ دوم مجلۀ نشر دانش نوشت کریم، رستگار و مصطفی ملایری مقالهای در مقابل نوشتند و در روزنامۀ جمهوری اسلامی چاپ کردند که هردو در سال 1360 ضمن کتابچهای با عنوان «دو مقاله: تفسیر پوزیتیویستی قرآن (چاپ شده در نشر دانش) و: دین مقولهای علمی یا فلسفی؟ (چاپ شده در روزنامۀ جمهوری اسلامی) چاپ کردند ناشر این کتابچه «نشر مکتب» معرفی شده است. در صفحه 44 از رستگار و ملایری به عنوان نویسندگان دین ارکان طبیعت و هفت آسمان یاد شده است.
[242]- کتاب دیگری با عنوان «بذرهای گلگون یا زندگی نامه مجاهدین خلق ایران» در شرح حال چهرههای برجستۀ مجاهدینی که در رژیم پهلوی کشته شدند، در آذر57 چاپ شده است. در این کتاب تعبیر «مجاهدین راستین» آمده و از منافقین و کسانی که شریف واقفی را به شهادت رساندند، به شدت انتقاد شده است. همچنین کتاب «راه کمال» که همان کتاب تکامل است، پس از جریان ارتداد به چاپ رسیده در مقدمۀ آن آمده است که مجاهدین راستین آن را منتشر کردهاند. در این مقدمه، از اینکه بسیاری از اسناد و منابع سازمان به دست منافقین داخل سازمان یا ساواک افتاده، ابراز تأسف کردهاند.
[243]- هفت آسمان، ص 7.
[244]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید مهدی عراقی، ص 314ـ 315.
[245]- همان، ص 314ـ 315.
[246]- محمدعلی فقیه دزفولی، که به مارکسیسم گرویده بود، در بازجوییهای خود گفته است: «در جلسات اول، ابراهیم (ناصر) جوهری با من مقداری بحث قرآنی کرد و با توجه به ماتریالیسم دیالکتیکی که من قبلا خوانده بودم، اشکالاتی از قرآن بیرون کشید. روی هم رفته قرآن یک ایدئولوژی طبقاتی نبود و چون مارکسیسم را علمی میدانستیم خواه ناخواه قرآن غیر علمی شد. من یواش یواش فهمیدم که مسؤول من مارکسیست است و من هم مارکسیست شدم و هرچه او گفت بدون اینکه زیاد به بحث بنشینم، قبول کردم». (نهضت امام خمینی، ج 3، ص 669 از پرونده نامبرده) گویا وی نخستین کسی بود که در تلویزیون مصاحبه کرد. ماجرای ارتداد را گفت و از قتل شریف واقفی پرده برداشت. و به دنبال آن بود که ولوله در زندان به پا خاست. بسیاری از بچههای مذهبی به خاطر ضعف مطالعه از یک سو، تأثیر پذیری از مطالعه آثار مارکسیستی ازسوی دیگر، و تسلیم پذیری در تشکیلات، به مارکسیسم روی آوردند. آقای منتظری میگوید: «در زندان به فردی از مجاهدین به نام آخوندی گفتم: تو هم از خانوادۀ علم هستی و هم بر حسب آنچه که از بچههای نجف آباد شنیدهام، دم از قرآن، و نهج البلاغه میزدی، حالا چرا یک دفعه مارکسیست شدهای؟ گفت: ما صد در صد تابع سازمانیم و چون سازمان تصمیم به تغییر ایدئولوژی گرفت، من هم قهراً از آن پیروی کردم.» خاطرات، ج 1، ص 390.
[247]- بنگرید طرحی از یک زندگی، پوران شریعت رضوی، ص 200، ص 214. نویسنده در آنجا از احساس دکتر نسبت به حسن آلادپوش سخن میگوید و متن نامۀ دکتر را به خانوادۀ متحدین و آلادپوش میآورد. (ونیز بنگرید: با مخاطبهای آشنا، ص 233) این همان بستری است که سبب میشود تا دکتر «قصۀ حسن و محبوبه، شما دو تن شهید شاهد» را بگوید.
[248]- شریعتی در قصۀ حسن و محبوبه (چاپ سال 1380، ص 20) میگوید:
اکنون معلم برای همۀ حرفهایش شاهد دارد:
مرد، علی وار
شاهدت؟
حسن (آلادپوش)
زن، زینب وار
شاهدت؟
محبوبه (متحدین)
عروسی انقلابی فاطمه علی وار
شاهدت؟
عروسی حسن و محبوبه؟
... اسلام و انسان اکنون برای اثبات حقانیت و عظمت خویش دو شاهد به دست آوردهاند و خدا اکنون دو گل سرخ از این کویر زندگی زمین چیده و دارد میبوید و مینوازد.
[249]- نخستین چاپ متن سخنرانی شریعتی تحت عنوان «کنفرانس آقای دکتر علی شریعتی در مؤسسۀ علمی و آموزشی و تحقیقی حسینیه ارشاد» «1ـ شهادت (نهم محرم 1392) 2ـ پس از شهادت (شب یازدهم محرم سال 1392ق) و (اکنون رسالت زینب) در اسفند ماه 1350 چاپ شده است.
[250]- این برخلاف آن است که شهرت دارد، دکتر این دو سخنرانی را در پی اعدام سران مجاهدین داشت. سران مجاهدین در چهارم خرداد سال 1351 اعدام شدند در حالی که احمدزاده در اسفند 1350 اعدام شد. بنگرید: فرهنگ ناموران معاصر ایران، ج 2، ص 179 مدخل «احمدزاده، مسعود».
[251]- شصت سال خدمت ومقاومت، ج 2، ص 186ـ 187.
[252]- یادنامه شهید بزرگوار مصطفی چمران، ص 114ـ 116.
[253]- بذرهای گلگون، ص 49ـ 50؛ 165ـ 172. مانند همین مطلب در شرح حالی که برای محبوبه در کتاب «نگاهی به رژیم و جنبش ایران و زندگی نامه خواهر مجاهد محبوبه متحدین» پیش از انقلاب انتشار یافته آمده است. در آن زندگینامه سوابق مذهبی متحدین، آشنایی وی با حسن آلادپوش به واسطۀ شریعتی و علاقۀ آنان به قرآن مورد بحث قرار گرفته و گفته شده است که پس از ارتداد در سازمان، آنان در شمار مجاهدین راستین درآمدند و به مبارزه علیه رژیم ادامه دادند. در واقع نویسنده این جزوه به دلیل شرایط خفقان سال 55 از سرنوشت واقعی محبوبه متحدین بیاطلاع مانده و بیشتر به اطلاعات پیش از جریان ارتداد دسترسی داشته است.
[254]- از پروندۀ بهجت مهرآبادی، ص 38 به نقل از: روشنفکری وابسته در ایران و قضاوت تاریخ، ص 106 کتاب چاپ نشده (موجود در مرکز اسناد انقلاب اسلامی). بهجت مهرآبادی هم با بسیاری از افراد سازمان، از جمله با تقی شهرام پس از کشته شدن محبوبه متحدین، رابطه داشت. بعد از انقلاب به سازمان پیکار وصل شد و در سمتهای مختلف فعالیت میکرد تا آنکه در بهمن سال 60 دستگیر شد.
[255]- وی در زمستان 54 سر قراری در خیابان بهار در موقع دستگیری سیانور خورد و مرد.
[256]- بنگرید: حقایقی چند پیرامون سازمان مجاهدین خلق، ص 19ـ 20.
[257]- بنگرید: ریشه یابی مختصری از تاریخچۀ گروهها، ص 102ـ103.
[258]- بنگرید: تحلیل بیانۀ آموزشی، ص 264ـ265.
[259]- محبوبۀ افراز از کسانی بود که در مدرسه رفاه فعالیت میکرد و به مجاهدین پیوست. به گفته خواهرش بهجت، رفعت از طریق تراب حق شناس (که در جهرم همسایه آنان بود) به پوران بازرگان، همسر حنیف نژاد معرفی شد و امتیاز دبستان رفاه را به نام رفعت صادر کردند. (خاطرات بهجت افراز، ص 48) خانم حدیدچی میگوید که وی تدین خویش را حفظ کرد. زمانی که در سال 57 وی در پاریس خودکشی کرد یا کشته شد، خانم حدیدچی به همراه چند نفر دیگر جنازه او را تحویل گرفتند. ایشان مینویسد که در اسباب و اثاثیه محبوبه، سجاده و قرآنی پیدا کردند که در میان لباسهایش پنهان کرده بود. پزشک قانونی گفته بود که او با مواد شیمیایی مسموم شده است. نظر ایشان این است که وی گرفتار توطئه درونی سازمان شده است. همسر وی محمد یزدانیان که او هم در سازمان فعالیت میکرد، در سال 54 مارکسیست شد و مسؤول امور خاورمیانه سازمان شد. پس از انقلاب در سازمان پیکار فعالیت میکرد و به سال 62 اعدام شد. (خاطرات مرضیه حدیدچی، ص 164) دیدگاه نجات حسینی آن است که وی خودکشی کرده است. این در حالی است که خانم بهجت افراز، مسؤول امور اسرا و مفقودین جمعیت هلال احمر هم معتقد است که خواهرش رفعت ساده زیست، فکور و اهل زهد و تهجد بوده و عناصر الحادی سازمان وی را به خاطر عقایدش در هشتم شهریور ماه 1354 به شهادت رساندند و خواهر دیگرم محبوبه را نیز در آذر 1357 ناجوانمردانه در پاریس شهید میکنند. بنگرید: پاورقی کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی، ص 165. شرح مفصلی درباره رفعت افراز و احتمالات مختلفی که درباره رفعت و محبوبه افراز هست در کتاب خاطرات بهجت افراز (متن و پاورقی) ص 67ـ 69 و ص 81ـ 82 آمده است. حسن ابراری شوهر رفعت افراز نیز پس دستگیری افراخته، توسط سازمان لو رفت و در مغازه خشکشویی اسدالله تفرشی که او نیز از مجاهدین و زیر نظر ابراری بود دستگیر شد. بنگرید: خاطرات اسدالله تجریشی، ص 88.
[260]- این کتابچه به عنوان «از انتشارات سازمان مجاهدین خلق ایران» چاپ سوم، تیرماه 1355 در خارج افست شده و آرم مخصوص آن روی جلد آن موجود است. البته قیام کارگر پیش از آن هم در سال 54 منتشر میشده است. جزوهای با نام ضمیمه داخلی قیام کارگر (شماره دوم، اسفند 1354) در دست است.
[261]- پس از کشته شدن اشرف ربیعی، رجوی با فیروزه دختر بنی صدر ازدواج کرده هشت ما پس از آن، به دلایل سیاسی از هم جدا شدند. وی بعدها مریم عضدانلو را که همسر مهدی ابریشمچی بود و به تازگی از وی طلاق گرفته بود، به همسری برگزید. زان پس وی فرمانده منافقین و رجوی به عنوان رهبر آنان خود را معرفی کردند.
[262]- یک نمونه خانم پری آیتی دختر استاد عبدالمحمد آیتی است. استاد میگوید: او در دانشکده حقوق، علوم سیاسی میخواند، روزی با سه دانشجوی دیگر با اتومبیلی میرفتند و مورد سوءظن مأمورین ساواک واقع شدند. ایست دادند، آنها دیر ایستادند. مأمورین ماشین را به گلوله بستند و هرچهار دانشجو را کشتند. این واقعه در فروردین 1356 بود. بنگرید: زندگینامه و کارنامه علمی... استاد عبدالمحمد آیتی، (تهران، انجمن مفاخر، 1385) ص 51.
[263]- از معصوم. م. از سایت مرغ سحر.
[264]- نامه سرگشاده به هیئت دبیران کنفدراسیون، ص 15.
[265]- همان، ص 19.
[266]- همان، ص 22ـ 23.
[267]- بنگرید: سازمان مجاهدین خلق از دیدگاه امام خمینی و بنی صدر، ص 4.
[268]- این زمان انجمن اسلامی دانشجویان در امریکا و کانادا عمدتا به لحاظ فکری زیر نظر دکتر ابراهیم یزدی بود. پیش از وی قطب زاده در آن فعال بود و آیت الله مهدی حائری یزدی مینویسد که وی بنیانگذار این انجمن بوده است. بنگرید: خاطرات دکتر مهدی حائری، ص 40.
[269]- درس تجربه، ص 113.
[270]- خاطرات یک شورشی ایرانی، ص 175.
[271]- توطئه و تحول، ص 38.
[272]- این گروه یکی از گروههای نسبتا متشکل حوزه علمیه قم در سال 1356 است که به طور عمده توسط حاج سید احمد خمینی، سید محمد خاتمی و تنی چند از روحانیون دیگر هدایت میشد.
[273]- گفتنی است که انجمن اسلامی دانشجویان حوزه اوکلاهما نشریهای داشت که شماره چهارم آن با تاریخ 15 شعبان سال 1397 (مرداد 1356) در اختیار ما بود این نشریه حاوی چند مقاله درباره میلاد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، الجزایر، شعری از م. آزرم و مقالاتی دیگر بود.
[274]- بنگرید: مصوبات سومین کنگره سازمان دانشجویان مسلمان ایرانی، 4 دی ماه 1357، 25 دسامبر 1978.
[275]- در این کتاب، از افراد مختلف، با علائم اختصاری یاد شده است که بیشتر آنها را آقای احمدرضا کریمی در کتاب «شرح تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق ایران» ص 103ـ 104 معرفی کرده است.
[276]- اپورتونیسم در لغت به معنای فرصت طلبی است اما در فرهنگ سیاسی مارکسیسم به عناصر فرصتطلبی در تشکیلات پرولتری گفته میشود که به عناصر غیرپرولتری خودشان کمتر از حد بها میدهند (اپورتونیسم چپ)، یا به عناصر خرده بورژوازی و غیر پرولتری درون خود بیش از حد بها میدهند (اپورتونیسم راست). مجاهدین که این مفهوم را از مارکسیستها گرفته بودند، برای آنکه متهم به اخذ آن از فرهنگ مارکسیستی نشوند، اظهار میکردند که تنها با مفهوم لغوی آن کار دارند. بنگرید: مواضع گروهها در زندان، ص 13.
[277]- تازیانۀ تکامل، 1359.
[278]- و بنگرید: نشریۀ پیکار، ش 40، ص 16.
[279]- تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران، ص
[280]- اسلام راستین تولدی دوباره مییابد، ص 94ـ 105.
[281]- عنوانی که مجاهدین به عنوان خط میانی ایدآلیسم و ماتریالیسم اختراع کرده بودند.
[282]- مسائل و مشکلات جنبش، ص 62.
[283]- همان، ص 64ـ 65.
[284]- همان، ص 90.
[285]- تاریخچه سازمانهای چریکی ایران، ص 74.
[286]- بنگرید: سازمان مجاهدین خلق ایران، صص 143ـ 152.
[287]- کیهان، ش 46، 11 ، 25 تیرماه 59، ص 13.
[288]- آخرین تلاشها در آخرین روزها، ص 495.
[289]- بنگرید: خاطرات عزت شاهی، ص 223 بحثی با عنوان «مجاهدین، دیکتاتوری و بایکوت»، وی شرح میدهد که به رغم آنکه بیشتر پولی که به زندان میرسید، از طرف مذهبیها و از وجوهات بود، اما غالب خرج کردن آنها از چپ بود. وی دیدگاه مستبدانه منافقین را بدتر از کمونیستها دانسته و مینویسد که آنها دمکراتتر بودند. وی تأکید میکند که «مجاهدین همراه با مارکسیستها، بازاریها و آخوندها را بورژوا و خرده بورژوا خطاب میکردند در حالی که همه زندگی و سرمایهشان از همین بازاریها و آخوندها بود.» همان، ص 235.
[290]- خاطرات عزت شاهی، ص242.
[291]- خاطرات عزت شاهی، ص 256.
[292]- برای مقاومت نیروهای مؤتلفه در برابر منافقین و گروهها و افرادی که به آنها پیوستند، بنگرید: به: مسی به رنگ شفق، ص 180ـ 189.
[293]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید مهدی عراقی، ص 304ـ 305.
[294]- همان، ص 240.
[295]- همان، ص 243.
[296]- همان، ص 245.
[297]- خاطرات عزت شاهی، ص 250.
[298]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله حاج شیخ محمدباقر محیی الدین انواری، ص240.
[299]- دفاعیات، ص 118.
[300]- بنگرید: حقایقی چند پیرامون سازمان مجاهدین خلق، ص 20.
[301]- همان، ص 27.
[302]- بنگرید به سخنان لاجوردی در: نفاق یا کفر پنهان، ص 162. تحلیلی بر سازمان مجاهدین خلق، (بادامچیان) ص 158 گزارش این مسائل از نگاه مجاهدین خلق را که با نگاهی تحقیرآمیز نسبت به فتوا همراه است. بنگرید در: فرازی از تاریخ مجاهدین خلق ایران، ص 30ـ 33 که عینا در کتاب تحلیلی بر سازمان مجاهدین، ص 168ـ 171 درج شده است. در این متن آمده است. آقایان منتظری و طالقانی گول رژیم را نخورده و امضاء نکردند! شرحی از فعالیت شهید لاجوردی و دیگر اعضای مؤتلفه را در ارتباط با مسائل زندان و منافقین بنگرید در: اسطوره مقاومت، صص 70ـ 88.
[303]- بنگرید: شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی به روایت اسناد ساواک، ص 327.
[304]- خاطرات عزت شاهی، ص 402 درباره تفصیل جریان این فتوا و واکنشها بنگرید به پیوست ششم کتاب خاطرات عزت شاهی، ص 597 به بعد.
[305]- شرح مفصل این مسأله و سابقۀ آن را بنگرید در: تحلیلی بر سازمان مجاهدین خلقایران، ص 144 ـ 154 (این مطلب به قلم آقای بادامچیان است که پس از صدور فتوا، اصل نوشته را در اختیار داشته و پس از انتقال به بندی دیگر آن را از میان برده است). کتاب «تحلیلی بر سازمان مجاهدین خلق» هم از ایشان است که به نام حقجو انتشار یافته است. به دلیل حضور وی در اوین گزارش وی از سیر رخدادهایی که منجر به صدور این فتوا شد، جالب و خواندنی است.
[306]- یاران امام به روایت ساواک، آیت الله طالقانی، مالک اشتر، ج 3، ص540ـ 541.
[307]- تحلیلی بر سازمان مجاهدین خلق، ص 153، نفاق یا کفر پنهان، ص 164.
[308]- ساواک معتقد بود که متن این نوشته کار محمود علائی طالقانی است. گزارش ساواک از متن بیانیه که به صورت شفاهی منتقل شده این است: با توجه به جنایاتی که از شهریور 1320 تا به حال توسط کمونیستها انجام شده نشست و برخاست و زندگی کردن و حشر و نشر و همکاری با کفار من جمله کمون مارکسیستها و کسانی که از این قماشند حرام است و مسلمانان باید از آنها کمال احتراز را بنمایند. مجاهدین نیز اگر از تعلیمات و ایدئولوژی سال 50 استغفار ننمایند زندگی و حشر و نشر با آنان نیز حرام است و باید وضعشون را روشن کنند. اگر از ایدئولوژی خود استغفار نکنند باید از آنها جدا شده و آنان را کافر شمرد. (یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله انواری، ص246ـ 247، گزارش در 22/9/55 همان جا و صفحات بعد گزارشهای دیگری هم درباره این متن، دلایل، بازتابها و اختلاف نظرها پیرامون آن آمده است). نیز بنگرید: هفت هزار روز تاریخ ایران، ج 2، ص 660 تاریخ اعلامیه در اینجا سیام اسفند 54 آمده.
[309]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله انواری، ص251.
[310]- یاران امام به روایت اسناد، آیت الله انواری، ص259.
[311]- معادیخواه در جلسهای که دکتر شریعتی و شماری دیگر بودند، این پیغام را از زندان نقل کرد بنگرید بار دیگر شریعتی، ص 55ـ 56.
[312]- بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 167.
[313]- خاطرات آیت الله منتظری، ص 386ـ 387.
[314]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید مهدی عراقی، ص 246.
[315]- بنگرید: خاطرات مرحوم حجة الاسلام موحدی ساوجی، ص 156ـ 157.
[316]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید مهدی عراقی، ص 246.
[317]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله انواری، ص 274.
[318]- وی در خاطراتش میگوید... آقایان طالقانی، مهدوی کنی، لاهوتی و هاشمی به این نتیجه رسیده بودند که با وضعی که در داخل زندان به وجود آمده است، کاری نمیتوانند بکنند... این بود که این آقایان به این نتیجه رسیدند که اگر بشود بروند بیرون از زندان و یک جریان دیگری را به وجود بیاورند.... زندان در زندان شده بود، واقعا یک وضعیتی پیش آمده که بعضیها میگفتند ساواک از مجاهدین بهتر است. من زندان قصر را یادم است. اینها در آنجا دیکتاتوری میکردند (بنگرید: بررسی تغییر ایدئولوژی، ص 176، متن پاورقی).
[319]- خاطرات علی جنتی، ص 121.
[320]- همان، ص 136ـ 137.
[321]- مسی به رنگ شفق، ص 147.
[322]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، آیت الله انواری، ص 266.
[323]- شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی به روایت اسناد ساواک، ص 327.
[324]- صبح امروز، 16/4/1378، ص 6.
[325]- بنگرید: تاریخ معاصر ایران، ش 23 (پاییز 1381) ص 46ـ 47.
[326]- خاطرات پیشگامان، : ص142.
[327]- بنگرید: ماهنامه زمانه، ش 33 (خرداد1384) ص 46 (مقاله خرداد 54 تبریز، رحیم نیکبخت).
[328]- بنگرید: اسناد نهضت آزادی، ج 9، تهران، نهضت آزادی، 1362 ـ دفتر اول، ص 1.
[329]- زین العابدین حقانی فرزند بنیانگذار مدرسه حقانی است که پیش از انقلاب از مجاهدین بود. پس از انقلاب به خارج از کشور رفت.
[330]- تقی شهرام خود شرح این دستگیری را در یادداشتهای که در زندان نوشت و بعدها در جزوه کوچکی چاپ شد، به تفصیل شرح داده است. این جزوه توسط «گروهی از زندانیان سیاسی رژیم شاه» در 66 صفحه چاپ شده که مطالب یاد شده در 53ـ 55 درج شده است. وی در ادامه بدون آنکه از احمد احمد نامی بیاورد، شرحی از وضعیت وی و مسائل او با سازمان به دست داده است. (ص 56)
[331]- خاطرات احمد احمد، ص 340 پاورقی.
[332]- کیهان ش 11041، 19 تیر 59.
[333]- کیهان، 24 تیر 59؛ این در حالی بود که سازمان مجاهدین پس از انقلاب، همچنان از شهادت شریف واقفی یاد کرده و علیه اپورتونیستها که مصداق اول آن همین شهرام بود، داد سخن میداد. در این باره سازمان جزوهای تحت عنوان «زندگینامه مجاهد شهید مجید شریف واقفی» چاپ کرد و جزوه دیگری هم به عنوان «سخنرانی برادر مجاهد موسی خیابانی به مناسبت سال روز شهادت مجاهد شهید شریف واقفی» (بهار، 1358) چاپ شد.
[334]- کیهان، ش 11046، 25 تیرماه 59.
[335]- بنگرید به: تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله، ج 1، ص 427.
[336]- بنگرید:تاریخچۀ گروههای تشکیل دهنده، ج 1، ص 218.
[337]- آخرین تلاشها در آخرین روزها، ص50ـ 51.
[338]- خاطرات آیت الله محمدعلیگرامی، ص 367.
[339]- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهیدمهدی عراقی، ص 246.
[340]- استاد شهید به روایت اسناد، ص280. حتی طلبهای به تدریس برخی از متون درسی که به قول وی کتابهای پوسیده قدیمی است اعتراض کرده و گفته بود: چرا کتابهای مارکس را طلاب مطالعه نمیکنند؟همانجا. در سال54 ساواک به دنبال ماجرای فیضیه، گفته بود که طلبهها مارکسیست شدهاند. آیت الله شریعتمداری هم در این باره اطلاعیه داده بود: همچنان که شهید هاشمی نژاد هم در سخنرانیهای خود به رد ادعاهای ساواک پرداخت. این مسأله بخصوص در پرونده شهید هاشمی نژاد منعکس شده است. بنگرید: یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید حجت الاسلام هاشمی نژاد. داستان اعلام کمونیست شدن طلبهها در جریان مدرسه فیضیه (17 خرداد 54) آن بود که طلبهها پارچههای قرمز بلند کرده بودند و این رنگ که معمولا مربوط به کمونیستها بود، سبب شد تا رژیم اعلام کند طلبهها طرفدار کمونیسم اسلامی هستند. آقای گلپایگانی هم به رغم آنکه از ضرب و جرح طلبهها سخت نگران و ناراحت بود، از بلند کردن پرچم قرمز هم ناراحت شده بود. همان وقت پسر ایشان برای آرام کردن پدر، گفته بود که: آقا لنگ بود، چیز مهمی نبود، یک لنگ قرمز بود! شرح تفصیلی این ماجرا را بنگرید در: خاطرات آیت الله طاهری خرم آبادی، ص121ـ 125.
[341]- به طور اختصار درباره این ماجرا که سه روز به طول انجامید بنگرید: هفت هزار روز تاریخ ایران و انقلاب اسلامی، ج 2، ص 632ـ 634 شرح وقایع، تحلیلهای ساواک، و دیدارهای انجام شده میان مراجع قم به تفصیل در پرونده آیت الله گلپایگانی درج شده است. بنگرید: آیت الله العظمی حاج سید محمدرضا گلپایگانی به روایت اسناد ساواک، ج 3، ص 295 به بعد.
[342]- همان روز مرحوم شریعتمداری ضمن اطلاعیهای که صادر کرد اظهار داشت «روحانیت شیعه و حوزه علمیه قم با مرام کمونیستی و مادیگری به هیچ وجه و قسمی امکان سازش ندارد و طلاب بازداشت شده از مدرسۀ فیضیه و دارالشفاء هیچکدام دارای این گرایش نیستند.» اطلاعیه سوم جمادی الثانیه 1395. آقایان گلپایگانی و مرعشی هم در این باره اطلاعیه دادند (متن آنها در: آیت الله گلپایگانی به روایت اسناد، ج 3 ص 312ـ 313). روزنامههای وابسته به دولت، به تفصیل به پوشش خبری پرچم سرخ و ارتباط آن با جریانهای مارکسیستی پرداختند. بنگرید:آیت الله گلپایگانی به روایت اسناد ساواک، ج 3، ص 302ـ 303، 307.
[343]- صحیفۀ امام، ج 3، ص 262.
[344]- این اخبار با اقتباس از روزنامهها در کتاب «هفت هزار روز تاریخ ایران و انقلاب اسلامی» آمده است. برای نمونه بنگرید: 656، 657، 659، 664، 666 ، 670، 671 (تنها در این صفحه که مربوط به روزهای 5 و 8 و 10 تیرماه 55 است سه مورد نقل شده است: 5 تیر: یک زن مسلح در تهران کشته شد. 8 تیر: حمید اشرف و نه نفر دیگر از گروه وی در درگیری مسلحانه در منطقۀ مهرآباد جنوبی به قتل رسیدند. و بدین ترتیب سازمان چریکهای فدائی خلق تقریبا از هم پاشید. 10 تیرماه: چهار نفراز مخالفین رژیم در چهار نقطه تهران در اثر درگیری مسلحانه با مأمورین به قتل رسیدند. ابوالحسن شایگان، نادره احمد هاشمی، افسر السادات حسینی، حمید آرین) 677، 679، 680، 682، 685، 690، 699، 701، 707، 709، 710، 713، 715، 721.
[345]- بنگرید: قصه ساواک، پاریس، انتشارات پرنگ، 1366 ش، ص 421.
[346]- میان کمونیستها سازمان انقلابیون کمونیست، در سال1354 کتاب مفصلی (در 270 صفحه با حروفریز) تحت عنوان «انتقادی بر مشی چریکی» در خطاب به «پویندان انقلاب ایران» اعم از فدایی و مجاهد و غیره منتشر کرد و در عین آنکه خواستار نوعی وحدت میان کمونیستها بود، از مشی چریکی و بیفایدگی آن انتقاد کرد. بهطور حتم، این کتاب روی بسیاری از گروهها از جمله فدائیان و مجاهدین کمونیست شده، تأثیر قاطع داشته است.
[347]- در این باره تعداد زیادی از اعضای منشعب از سازمان طی سالهای بعد از 70 مطالبی نوشتهاند که میتواند عمق این انحراف فکری و اخلاقی و رفتاری را نشان دهد. نمونه آن کتاب ارتجاع مغلوب در رقابت با ارتجاع غالب وجلد دوم آن با نام مرداب (پاییز 75) از هادی شمس حائری است. نمونه دیگر خاطرات یک شورشی ایرانی از مسعود بنی صدر است که درباره انقلاب ایدئولوژیک به تفصیل در آن سخن گفته است (پاریس خاوران). نیز کتاب روزهای تاریک بغداد از سبحانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر