«وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مدینه آمد و در قبا نزد بنوعمروبن عوف وارد شد صبح روز دیگر قبل از طلوع خورشید پدرم حیی بن اخطب وعمویم ابویاسر نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفته وتا غروب آن روز برنگشتند، هنگام غروب خسته و کوفته به خانه برگشتند، من از عمویم ابویاسر شنیدم که به پدرم میگفت: آیا او همان است؟ پدرم جواب داد: بله. عمویم گفت: در مورد او چه احساس میکنی؟ پدرم گفت: سوگند به خدا تا زنده هستم با او احساس دشمنی میکنم».
صفيه بنت حيی بن اخطب قبل از ازدواج با پيامبر صل الله علیه و آله و سلم
این کلماتی بود که با آن صفیه حقیقت احساس خانوادهاش را در دوران جاهلیت و هنگامی که محمد صل الله علیه و آله و سلم به مدینه آمد بیان میکند، خصوصا حالت پدرش را بعد از دیدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیان میدارد، پیامبری که یهودیان منتظر آمدنش بودند، و عجیب اینجاست که تورات کتاب یهودیان نیز مژده آمدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را داده بود و نیز خبر داده بود که یهودیان با او اعلام دشمنی میکنند و او را نمیپسندند، حیی بن اخطب دشمن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شد و شروع به توطئه علیه آن حضرت صل الله علیه و آله و سلم نمود که در نتیجه دسیسههایش جنگ بنی قریظه که به پیروزی مسلمین انجامید رخ داد. بر اثر خیانت حیی بن اخطب به مسلمین و شکستن پیمانهای که میان قوم او و مسلمین بود در جنگ احزاب حیی بن اخطب بدست مسلمانان کشته شد.
صفیه در آن زمان دختر جوان و زیبائی بود که با مردی از بزرگان یهود بنونظیر بنام سلام بن مشکم ازدواج کرده بود. سلام او را طلاق داده بود و صفیه با کنایه بن ربیع بن ابی الحقیق که از اشراف و بزرگان بنو نظیر بود ازدواج کرد، کنانه امانتداری یهود در خیبر بود.
در یکی از روزها صفیه با اضطراب از خواب برخواست تا خوابی را که دیده بود برای شوهرش تعریف کند و گفت:
«در خواب دیدم که ماهی از طرف مدینه آمد و در آغوش من افتاد».
کنانه چون این سخن را شنید خشمگین شده و ناگهان سیلی محکمی به صورت صفیه زد و گفت: «تو آرزو داری که با پادشاه حجاز «محمد» ازدواج کنی».
خون در اطراف چشمش جمع شد که بعدها جای آن کبود ماند.
در یکی از روزها که کشاورزان یهودی در مزرعه و باغهای خود بودند ناگهان فریادی شنیدند که محمد و لشکرش برای هجوم به یهودیان آمدهاند و بدین صورت سرانجام واقعه جنگ خیبر رخ داد.
جنگ خیبر در گرفت و سرانجام پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیروز شد و قلعههای خیبر را فتح کرد. صفیه و یکی از دختر عموهایش وقتی بستگان خود را دیدند که کشته شدهاند اشکهای او بر گونههایش سرازیر شد و دختر عمویش نیز جیغ میزد داد میکشید و فریاد و شیون سر میداد.
صفیه و دختر عمویش وقتی نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند صفیه به آرامی گریه میکرد و سعی میکرد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم متوجه گریه او نشود اما دختر عمویش ولوله و زاری میکرد و خاک بر سرش میریخت و به سر و صورت خود میزد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم صورت خود را از او برگردانده و گفت: این شیطان را از نزد من دور کنید.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خبر شد که بلال آنها را از کنار اجساد مقتولین گذرانده است، این کار بلال را ناپسند دانسته و فرمود: اگر بلال بر آنها ترحم میکرد و آنها را از اجساد مقتولین دور مینمود بهتر بود.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دختر عموی صفیه را سهمیه دحیه کلبی داد ناگفته نماند که قبل از اینکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خیبر را ترک کند صفیه اسلام آورده بود.
هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به صفیه گفت که یکی از یهودیت یا اسلام را بپذیرد صفیه گفت: ای پیامبر! قبل از اینکه تو مرا به اسلام دعوت دهی من علاقه داشتم مسلمان شوم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را آزاد کرد و آزادی او مهریه ازدواج او قرار گرفت و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با صفیه ازدواج نمود.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شترش را نزد صفیه برد و به او گفت: پایت را روی ران من بگذار وسوار شتر شو اما صفیه گفت: که من قدم خود را روی ران پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نمیگذارم بنابر این به جای اینکه قدم خود را روی ران پیامبر بگذارد زانوی خود را روی ران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گذاشته و با کمک آن سوار شتر شد، وقتی به فاصله شش مایل از خیبر دور شدند پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از شتر پایین آمده ومی خواست عمل زفاف را با عروس خود انجام دهد، اما صفیه نپذیرفت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از عمل صفیه متأسف شد اما بعد وقتی به جائی بنام صهباء رسید و بعد از اینکه ام سلمه و بعضی دیگر از زنان مسلمان عروس را آرایش کرده بودند عروس را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بردند پیامبر از صفیه رسید چرا ابتداء از انجام عمل زفاف اباء ورزیدی؟ صفیه گفت: ترسیدم که یهودیان به تو گزندی برسانند. با این سخن مقام صفیه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بالاتر رفت.
انس بن مالک رضی الله عنه داستان این ازدواج را اینگونه تعریف میکند: «ما به خیبر آمدیم، هنگامی که به یاری خداوند قلعه فتح شد، زیبایی صفیه دختر حیی بن اخطب برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تعریف شد، شوهر صفیه کشته شده بود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را به همسری برگزید، چون به صهباء رسیدیم عمل زناشوئی صورت گرفت، سپس حلوایی از خرما و روغن و آرد درست کردند که ولیمه عروسی صفیه بود. بعد به سوی مدینه به راه افتادیم، من پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که صفیه را پشت سرش با چادری پوشانده بود»[2].
عایشه که محبت وصف ناپذیری نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داشت رشک میبرد و غیرت او جوش کرده بود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: نظر تو درباره صفیه چیست؟ عایشه گفت: او یهودی است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «او به بهترین وجه اسلام آورده است».
هنگامی که عایشه به صفیه گفت که من از تو بهترم، صفیه گفت: چگونه میتوانی از من بهتر باشی، همسر من محمد است و پدرم هارون و عمویم موسی...؟!
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وفات کرد وبا مرگ او غیرت و رشک زنانش به همدیگر از بین رفت، صفیه بعد از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی زندگی میکرد که رابطه خویشاوندی را بر قرار میداشت، و خانهای داشت که آن را صدقه نمود، و زمانی که شورشیان، عثمان بن عفان رضی الله عنه را محاصره کرده بودند آب و غذا برای عثمان میبرد. صفیه در سال پنجاه هجری از جهان درگذشت و در کنار بقیه خواهرانش (امهات المؤمنین) در جنت البقیع به خاک سپرده شد.
رحمت خدا بر ام المؤمنین «صفیه بنت حیی بن اخطب» باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر