- (علما برای تعیین این گروهها کتابها تألیف نمودهاند.
و نام آنان را در کتب مقالات ذکر کردهاند. اما اینکه به طور قطع بخواهیم یکی از
آنان را از ۷۲ گروه جهنمی بدانیم، نیاز به دلیل قطعی داریم؛ چرا که الله ﻷ
عموماً سخن بدون علم را حرام نموده است. خصوصاً سخن گفتنِ نآگاهانه از قول الله ـ
را... و نیز بسیاری از مردم در حق این گروهها از روی هوا و هوس اظهار نظر میکنند.
گروهِ خویش و آنان که از ایشان پیروی میکنند و با هم دوستی میورزند را، اهل سنت
و جماعت خوانده و مخالف را اهل بدعت طلقّی میکنند؛ و این یعنی گمراهیِ آشکار)[1].
- (بدعتی که از دیدگاه علمای حدیث با آن شخص در زمرهی
هواپرستان قرار میگیرد، مخالفت با قرآن و سنت میباشد. مانند بدعتِ خوارج، روافض،
قدریه و مرجئه... عبدالرحمن بن مهدی / میگوید: از دو گروه جهمیه و روافض، بر حذر باش.
شرورترین اهل بدعت این دو گروهاند)[2].
- (طوری که به ما خبر رسیده است، باید گفت اولین کسی که
فرقههای هلاک شده را معین کرده و در مورد گمراهیشان سخن گفته است، یوسف بن اسباط
و سپس عبدالله بن مبارک بوده است. این دو بزرگوار، از سرآمدترین امامانِ مسلمین بودهاند. آن دو فرمودهاند: اصول بدعت چهاراند:
روافض، خوارج، قدریه و مرجئه. به ابن مبارک گفته شد: جهمیه چی؟ در جواب
گفت: آنان از امت محمد ج نیستند. و میگفت: سخنان یهود و نصارا را حکایت و بیان
میکنیم، لیکن نمیتوانیم کلام جهمیه را نقل کنیم. این سخن وی را علمایی از
شاگردان امام احمد و دیگران هم بیان کردهاند. گویند: بدون شک جهمیه کافرند و در
لیست ۷۲ گروه نیستند. چنانکه منافقینی که کفر را پنهان و اسلام را ظاهر نمودهاند،
در این گروهها داخل نیستند، در زمرهی زنادقهاند. شاگردان دیگر امام احمد / و دیگران
هم گویند: بلکه جهمیه جزو ۷۲ گروه محسوب میشوند، با این منوال اصول بدعت را پنج
مورد دانستهاند)[3].
- (علما در دسته بندیِ اهل بدعت بر چند دستهاند:
برخی آنان را از نظر زمانِ پیدایش، دستهبندی میکنند و
خوارج را اولین میدانند. برخی دیگر ایشان را بر حسب سبُک و سنگین بودن جرمشان،
ترتیب بندی میکنند. لذا مرجئه را اول، و آخرین گروه را جهمیه میدانند. چنان که بسیاری
از شاگردان امام احمد / از
جمله: پسر وی عبدالله، و اشخاصی مثل خلال، ابو عبدالله بن بطه و همانند آنان، این
گونه عمل کردهاند؛ و نیز افرادی مثلِ ابو فرج مقدسی. هردو گروه، جهمیه را آخرین
دسته شمردهاند؛ چرا که بدترین بدعتیان، جهمیه هستند. و نیز مثل امام بخاری / که کتاب
صحیح خویش را با «کتاب الإیمان و الرد
علی المرجئه: کتاب ایمان و رد بر
مرجئه» آغاز میکند و با «کتاب التوحید و الرد
علی الزنادقة و الجهمیة» پایان میدهد)[4].
خوارج اولین گروهی بود که از اهل سنت و جماعت کناره
گرفت.
- (تمام مسلمانان از خلافت ابوبکر صدیق تا سال اول
خلافت عثمان س یکدست و متحد بودند. بدون هیچ نزاع و درگیریای. اواخر
خلافت عثمان س حوادثی رخ داد که
باعث تشتّت و از هم گسیختگی شد. دستهای از اوباش و ظالمان شوریدند و عثمان س را به شهادت رساندند؛ در پی این حادثه، مسلمین از هم
پاشیدند. و آنگاه که در صفین مسلمانان رو در روی هم قرار گرفتند، در نهایت بعد از
رایزنی، دو طرف به صلح راضی شدند. برای اجرای صلح دو داور برگزیدند؛ لیکن خوارج
علیه علی س قیام کرده و از وی کناره گرفتند. از مسلمانان هم جدا
شدند و به مکانی به نام «حروراء» رفتند. امیرالمؤمنین علی س با آنان
وارد نبرد نشد و گفت: وظیفه داریم تا زمانی که خون و مال مسلمین را حلال ومباح
ندانید، حقِّ فیءِ شما را بپردازیم و مانع ورودتان به مساجد نشویم... تا این که
عبدالله بن خوّات را کشتند و بر چهارپایان مسلمین یورش بردند. علی س گفت:
اینان همان گروهیاند که رسول الله ج درموردشان فرموده است: «یکی از شما نماز و روزه و
قرائتِ قرآنِ خود را در مقابل نماز، روزه و قرائتِ آنان ناچیز میشمارد. قرآن میخوانند
و از گلویشان پایین نمیرود. همانند تیر که از شکار خارج میگردد از دین خارج میشوند.
در میانشان شخصی است با دستی معلول و کوتاه که بر آن گوشتی برآمده است و بر آن
مقادر اندکی مو است». در روایتی دیگر آمده است: «مسلمانان را میکشند و به بتپرستان
کاری ندارند». در ادامه به مردم سخنرانی نموده و آنچه از پیامبر ج
شنیده بود، برایشان بازگو کرد. گفت: این افراد هماناناند؛ خونها ریختند و بر
چارپایان و ستوران مردم یورش بردند؛ لذا با آنان وارد جنگ شد. بعد از تلاش فراوان
که نزدیک بود بی نتیجه بماند، علامت فرد مذکور را در بین کشته شدهها یافت و
سپاسِ الهی را به جای آورد)[5].
- (عاملِ اولین بدعت یعنی بدعت خوارج، برداشتِ اشتباه
آنان از قرآن کریم بود. آنها قصد تعارض با قرآن را نداشتند؛ لیکن مفهومی را
استنباط کردند که قرآن بر آن دلالت نداشت. در نتیجه تصور کردند که کافر دانستنِ
مرتکب گناهان کبیره، واجب است. میگفتند: وقتی
مؤمن به کسی گویند که نیکوکار و متّقی باشد، پس کسی که این مشخصات را ندارد، کافر
و جاودانه در آتش است. سپس گفتند: عثمان و علی ب و هر کس که با آنان موالات و دوستی
ورزد، مؤمن نیستند؛ زیرا آنان بر خلاف حکم الهی، حکم کردند. در نتیجه بدعت آنان
دارای دو مقدمه یا پیشنویس بود؛ نخست: هر کس با عمل یا نظریهای نادرست، با قرآن
مخالفت ورزد، کافراست. دوم: عثمان و علی ب و دوستدارانِ آنها کافراند.
از این رو نباید مسلمانان را به سبب ارتکاب گناهان و
لغزشها تکفیر نمود؛ چرا که اولین بدعت در اسلام، پیدایش بدعتِ تکفیر بود که با آن
مسلمانان را کافر خواندند. ریختن خون و ربودن مالِ مردم را آزاد دانستند. احادیث
فراوانی از رسول ج در مذمت آنان و امر
به جنگ با آنان به ثبوت رسیده است. امام احمد / میگوید: این روایت با ده سند علیه آنان
وارد است. امام مسلم / آن را در کتاب خویش
آورده و امام بخاری / بخشی
از آن را روایت کرده است. خوارج با وجودی که قصدِ پیروی از قرآن را داشتهاند،
مورد مذمت و نکوهش قرار گرفتند. حال دربارهی آنان که بدعتشان با قرآن در تعارض
است و از قرآن روی گردانند، چه باید گفت)!![6]
- (خوارج مادامی به احادیث تمسک میجویند که واضح و
روشن باشد. لذا به گمان آنان، روایاتی که با ظاهر قرآن در تضاد است، عمل نمیکنند.
مثلاً زنا کار را سنگسار نمیکنند. برای دزدی، حد و میزانی قایل نیستند. از این رو
میگویند: در قرآن، برای قتلِ مرتد آیهای نیامده است و مرتد، از نگاه آنان بر دو
نوع است. البته باورها و سخنان خوارج را در کتابی مدون نیافتیم؛ بلکه منبعِ
معلومات ما، گفتههای مردم در مورد آنان بوده است[7].
- (وقتی اصلِ بدعت شناخته شد، باید گفت اصلِ باور خوارج
عبارتست از اینکه آنان ارتکابِ گناهان کبیره را کفر میدانند، و اموری را گناه میدانند
که در حقیقت گناه نیست. بر این باورند که فقط باید به قرآن عمل نمود؛ البته به
احادیث مادامی که (به گمان آنان) با ظاهر قرآن در تعارض باشد نمیتوان عمل کرد؛
حتی اگر این روایات متواتر هم باشد. مخالف خود را کافر میدانند و به خاطر ارتدادی
که مخالف، مرتکب شده است، آن گونه خون و مالش را مباح و بر هدر میدانند، که این
قانون را در حق یک کافر اجرا نمیکنند. چنان که رسول الله ج در
مورد آنان میفرماید: «يَقْتُلُونَ أَهْلَ الْإِسْلَامِ وَيَدَعُونَ أَهْلَ
الْأَوْثَانِ»[8]:
«مسلمانان را میکشند و بتپرستان را رها میکنند». بر همین مبنا عثمان و علی ب و
هوادارانشان را کافر میدانند. شرکت کنندگان هر دو سپاه در «صفین» را، کافر میدانند؛ و باورهای پلید
و فاسد دیگری نیز دارند)[9].
- (ابتدای فرو پاشی و از همگسیختگی اسلامی، بعد از
جریان شهادت عثمان س پدیدار شد. زمانی که علی و معاویه ب بر
جریان حکمیت و داوری اتفاق نظر کردند، خوارج قبول نکردند و گفتند: «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ»: (داوری فقط از آنِ الله ـ است)؛ و با این شعار از گروه مسلمانان جدا شدند. علی س ابن
عباس را نزد آنان فرستاد و بعد از صحبت با آنها، نیمی از آنان از باور خود
بازگشتند. باقی ماندهی خوارج بر چارپایان مسلمانان حمله کرده و ریختن خون مردم را
مباح دانستند. در این میان ابن خبّاب را کشتند و گفتند: ما همگی او را کشتیم؛ لذا
علی س با آنان وارد جنگ شد. قرآن در باور خوارج، عظمت بسیار
زیادی دارد و حتی دیگران را به عمل به قرآن فرا میخوانند. لیکن از سنت و جماعتِ
مسلمین خارج شدند. آنان معتقدند نباید به احادیثی همانند، سنگسار، حدود و میزان سرقت و... که به گمان ایشان با قرآن در تضاد
است، عمل نمود. از این رو گمراه شدند؛ چرا که رسول الله ج به قرآن آگاهتر است. و
الله ﻷ قرآن و سنت را بر رسول ج فرو
فرستاده است. میگویند: چنین امکانی وجود دارد که رسول الله ج هم
ظلم نماید. به داوری و قضاوت پیامبر ج و ائمهی بعد از ایشان اعتراض ندارند؛ بلکه میگویند:
عثمان، علی ب و پیروانِ آنان از این جهت کافراند که بر خلاف دستور
الله أ داوری و حُکم نمودند؛ چرا که الله ﻷ میفرماید:
﴿وَمَن لَّمۡ يَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ
ٱلۡكَٰفِرُونَ﴾ [المائدة:
44]: «و کسانی که بر طبق آنچه الله نازل
کرده داوری نکنند، هم اینانند که کافرند». پس با این باور و دیگر باورهایی که داشتند، مسلمانان را تکفیر نمودند.
تکفیرِ خوارج و دیگر فرقههای مبتدع مبتنی بر دو پیشگفتار است: نخست: اینکه با
قرآن در تضاد است. دوم: کسی که با قرآن مخالفت ورزد، حتی اگر از روی ناآگاهی و
گناه هم باشد، و حتی اگر به وجوب و تحریم هم اعتقاد داشته باشد، کافر میشود[10].
شیعیان یا رافضیها هم بعد از شهادت عثمان س
ظهور کردند. گرچه بنا بر عدم تشکُّل، رهبر، سرزمین یا حکومت و شمشیر، باورها و
سخنان خود را از دیگران پنهان میداشتند. اگر نگوییم به صورت مطلق خطرناکترین فرقه
علیه اهل سنت و جماعت هستند، لیکن خطرشان از خوارج کمتر نیست.
- (شیعه در دوران علی س پدید آمد،
لیکن اعتقادات خود را پنهان میکردند؛ حتی علی س و
هوادارانش را هم از باور خویش آگاه نمیکردند. آنان سه گروه بودند: دستهای علی س را
الله میدانند و چون علی س دستگیرشان نمود، جلوی دربِ مسجد بنی کنده گودالهایی
حفر کرده و ایشان را به آتش کشید... روایت شده است که علی س آنها
را سه روز فرصت داد. گروه دوم «السابة: دشنام دهندگان» نام داشت. به علی س خبر
رسید که ابی السوداء ابوبکر و عمر ب را دشنام میدهد. گویند: علی س او
را به حضور طلبید تا به قتل رسانَد؛ لیکن او گریخت. سوم: «المفضلة». کسانی که علی را بر ابوبکر و عمر ش
ترجیح و برتری میدادند. به صورت متواتر از علی س روایت است
که وی میگفت: بهترینِ این امت بعد از پیامبر ج ابوبکر است
و سپس عمر. امام بخاری / در کتاب صحیحِ خود از محمد بن حنفیه[11]
روایت نموده است که او از پدرش پرسیده است: بعد از پیامبر ج
بهترین شخص کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت بعد از او؟ گفت: عمر. [12]
شیعیانِ نخستین، در مورد فضیلت ابوبکر و عمر اختلاف و تضادی نداشتند؛ بلکه این
اختلاف نظر نسبت به علی و عثمان ب بوده است. از این رو شریک بن عبدالله میگوید: به طور
قطع بهترین افراد بعد از رسول الله ج ابوبکر و عمر ب هستند.
شخصی گفت: تو شیعه هستی و چنین سخنی میگویی؟ گفت: این باورِ تمام شیعیان بوده
است. او خود بر منبر خویش این سخنان را گفته است؛ آیا او را در گفتارش تکذیب کنیم.
لذا سفیان ثوری / میگوید: هر کس علی س را بر
ابوبکر و عمر ب برتر بداند، مهاجرین و انصار را متهم نموده و بر آنان
خرده گرفته است. و کسی که چنین اعتقادی داشته باشد، از نظر من، الله متعال هیچ یک
از اعمالش را نمیپذیرد[13].
گویا او در این سخنان، حسن بن صالح بن حی را مد نظر داشت؛ چرا که زیدیهای منصف که
از نیکوکارترین زیدیها هستند، به وی نسبت داده میشوند.
لیکن شیعه در
آن دوران دارای امام، تشکّل، قلمرو و شمشیر نبودند که با مسلمانان وارد جنگ شوند؛
بلکه این خوارج بودند که رهبر، قلمرو و تشکیلات داشتند و سرزمین خود را دارالهجرة
مینامیدند. و قلمرو مسلمانان را دارالکفر و دارالحرب میخواندند.
هر دو گروه به
والیان مسلمان طعنه میزدند؛ بلکه آنان را کافر میدانستند. جمهورِ خوارج، عثمان و
علی ب و هوادارانشان را تکفیر مینمودند. در مقابل، روافض
ابوبکر و عمر ب را لعن و نفرین میکردند. لیکن فساد و تباهیِ خوارج،
از قبیل خون ریزی، غصب اموال و شورش مسلحانه، آشکار و هویدا بود. از این رو احادیث
زیادی مردم را به جنگ با ایشان فرا میخواند. اما لفظ «رافضة» زمانی در اسلام ظهور کرد که
زید بن علی بن حسین در اوایل قرن دوم در خلافت هشام بن عبدالملک به پا خواست و
شیعیان هم به دنبالش راه افتادند. از وی در مورد ابوبکر و عمر ب
پرسیدند. او نیز به دو خلیفهی راشد، ابراز محبت نمود و برایشان دعای رحمت کرد. در
پی بیان این مطلب، طرفدارانش هم او را رها کردند. زید بن علی / دو بار
گفت: «رفَضْتُمُوني: مرا رها کردید». از آن روز به بعد، رافضه نامیده
شدند و به برادر زید یعنی ابو جعفر محمد بن علی، دوستی ورزیدند. و زیدیه، زید بن
علی را گرامی داشته و به وی منسوب شدند. از این زمان بود که شیعه به دو دستهی
زیدی و روافضِ دوازده امامی تقسیم شد)[14].
- (شیعه بر خلاف خوارج، در مورد ائمه غلو و افراط کردند
و ایشان را معصوم دانستند و گفتند که ائمه از هر چیزی آگاهاند. گفتند واجب است در
تمام دستورات دینیای که پیامبران آورده، به ائمه رجوع شود؛ لذا به قرآن و سنت
رجوع نمیکنند. بلکه اعتمادشان بر گفتار شخصی است که او را معصوم میدانند و در
نهایت به کسی اقتدا میکنند که معدوم و ناپیداست و اصلاً وجود خارجی ندارد. در
نتیجه از خوارج گمراهترند؛ چرا که آنان به قرآن رجوع میکنند و درست هم همین است.
گرچه در برداشت از قرآن به بیراهه رفتند، ولی شیعیان به امامی معدوم که حقیقتی
ندارد رجوع میکنند. سپس به مطالب غیر واقعی که با سندهای دروغین از افراد غیر
معصوم، از برخی مردگان به آنان نقل میشود، تمسک میجویند. از همین رو شیعیان
دروغگوترین مردم هستند. در مقابل، خوارج راستگویند. و روایاتی که خوارج روایت کردهاند،
از درستترین روایات، و حدیثِ شیعیان از دروغترین روایات است. باید گفت بخش اعظم
اندیشهی خوارج، جدایی از جماعتِ مسلمانان است و ریختن خون مسلمان و چپاول اموال
مسلمین را جایز میدانند. شیعه هم همین اندیشه را در سر میپروراند، اما توانش را
ندارد؛ زیدیه هم چنین رویکردی دارد. دوازده امامیها هم گاهی این کار را میکنند و
گاهی میگویند: ما فقط تحت لوای امامی معصوم به قتال دیگران میرویم. فرقهی شیعه،
از ملحدین و باطنیها که دشمن ملت اسلامند، پیروی نمودهاند. از همین رو ملحدینی
همچون قرمطیهای بحرین که از کافرترین انسانها هستند، و نیز قرمطیهای مغرب و مصر
که در پشتِ تشیع پنهان شدهاند، وصیت میکنند که باید از کانال تشیع بر مسلمین
وارد شد؛ چرا که شیعه دروازهی ورود هر مشرک، اهل کتاب و منافقی را علیه مسلمانان
گشوده است. آنان دورترین انسانها در پیروی از قرآن و سنت هستند.
خلاصه اینکه رسول الله ج میفرماید:
«إِنِّي
تَارِكٌ فِيكُمْ ثَقْلَيْن كِتَابُ اللَّه»: «من دو چیز گرانبها را در میانتان باقی میگذارم، کتاب الله» سپس در
مورد قرآن تشویق میکند. در ادامه میفرماید: «وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي أُذَكِّرُكُمُ
اللَّهَ فِي أَهْلِ بَيْتِي ثَلاثاً»: «و تا سه بار فرمود: و عترت من، که همان اهل بیت من هستند. شما را در
مورد اهل بیت خود به الله متذکر میشوم»[15]
لذا مسلمانان را نسبت به اهل بیت، وصیت میکند. ولی آنان را ائمهای قرار نداد که
محل ارجاع مردم باشند.
خوارج خود را به قرآن نسبت دادند و شیعه به اهل بیت؛
اما هیچ کدام از چیزی که خود را بدان منتسب نمودند، پیروی نکردند. چرا که خوارج با
سنت که قرآن کریم دستور به پیروی از آن داده بود، مخالفت ورزیدند، مؤمنینی را هم
که قرآن به دوستی با ایشان امر کرده بود، تکفیر نمودند. از همین رو سعد بن ابی
وقاص س این آیه را در شأن آنان تفسیر میکرد: ﴿وَمَا
يُضِلُّ بِهِۦٓ إِلَّا ٱلۡفَٰسِقِينَ٢٦ ٱلَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهۡدَ ٱللَّهِ مِنۢ
بَعۡدِ مِيثَٰقِهِۦ وَيَقۡطَعُونَ مَآ أَمَرَ ٱللَّهُ بِهِۦٓ أَن يُوصَلَ
وَيُفۡسِدُونَ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [البقرة:
26-27]: «و جز فاسقان را به آن گمراه نمیکند.
آنان کسانی هستند که پیمانِ الله ـ را پس از تعهّددادن میشکنند
و آنچه را الله متعال پیوند خوردن به آن را فرمان داده است قطع مینمایند و در
زمین تباهی و فساد بر پا میکنند».
خوارج به دنبال آیات متشابهات بودند و بدون آنکه معنایش
را بدانند و یا از علم بهرهای برده باشند یا از سنت پیروی کنند، آن را بر خلاف
واقع تفسیر میکردند؛ حتی به مسلمانانی که در معانی قرآن کریم تخصص داشتند هم رجوع
نمیکردند. اما مخالفت تشیع با اهل بیت، بسیار بسیار فراوان است که آن را در مباحث
بسیار زیادِ دیگری بررسی نمودهام)[16].
- (اگر نگوییم روافض از خوارج که نص صریح و روشن در
شرور بودن آنان آمده است، شرورتراند، کمتر از آنان هم نیستند. روافض، ابوبکر،
عمر، عثمان و عموم مهاجرین و انصار ش و آنان که به شایستگی از صحابه پیروی کرده اند را،
کافر میدانند. تمام امت محمد ج از گذشته تا کنون را کافر میخوانند.. بزرگان دین را
کافر میدانند.. ریختن خون آنانی را که در صف شیعه نیستند جایز میدانند. مذهبشان
را مذهب «جمهور» مینامند. کفر صحابه را شدیدتر از کفرِ یهود و نصاری میدانند؛ زیرا از
نظر آنان این دو گروه در اصل کافرند؛ اما صحابه ش بعد از
اسلام، مرتد شدند. گویند: به اجماع علما، کفرِ ارتداد از کفرِ اصلی شدیدتر است. از
همین روست که کفار را علیه مسلمانان یاری میکنند.. بیشترین ضرر بر دین و دینداران
از جانب آنان صورت میگیرد. در شرایع دینی به مراتب از خوارج دورتراند. از همین
رو دروغگوترین فرقهی موجود میباشند.. در امور بسیار زیادی شبیه یهودیان هستند؛
علی الخصوص یهودیان «سامره».. در شرک، غلو نسبت به بندگان و عباداتی که بدعت محسوب
میشوند، همانند مسیحیاناند. آنان با یهود و نصارا و مشرکین، علیه مسلمانان دوستی
و محبت میورزند. و این، ویژگیِ منافقین است.. با تمام این موارد، مساجد را که
الله ـ دستور میدهد نامش در آن بلند و بر پا شود، تعطیل
نمودهاند. نه جمعهای در آن برگزار میکنند و نه جماعات را.. با این تفسیر معلوم
شد که آنان از عموم اهل بدعت بدتر و شرورتراند و شایسته است به جای خوارج با آنان
جنگ شود. و سبب اینکه در عرفِ عام، روافض مشهور به اهل بدعت هستند هم، همین است؛
یعنی در نزد عمومِ مردم مشهور و ثابت است که دشمنِ اهل سنت، فقط روافض هستند، چرا
که از میان تمام بدعتیان، آنان به طور آشکار مخالفت خود را با سنت نشان دادهاند.
چنان در میان آنها زندیق و افراطی وجود دارد، که جز الله ﻷ کسی
توان شمارش آن را ندارد.. همچنین بیشتر ائمهی آنان هم زندیقاند؛ زیرا آشکارا
رفض میکنند و این کار راهیست برای انهدام اسلام)[17].
- (اصلِ سخن روافض این است که رسول الله ج در
مورد علی س نصّ بسیار قاطع و محکمی بیان داشته است که برای مخالف،
جای هیچ عذری باقی نمیماند. او امامی است معصوم و هر کس با او مخالفت ورزد کافر
است. مهاجرین و انصار نصّ پیامبر ج را کتمان کردند و به امامِ معصوم کفر ورزیدند، دنبال
هوا و هوس خود افتاده و دین و شریعت را تغییر دادند و ظلم و تجاوز کردند؛ بلکه جز
تعداد اندکی، همگی کافر شدند.
نیز میگویند: ابوبکر و عمر ب و هماندیشان
آندو پیوسته منافق بودهادند. گاهاً هم میگویند: صحابه ابتدا اسلام آوردند و سپس
کافر شدند. اکثر روافض کسی را که با سخن آنان مخالفت ورزد، کافر میدانند و خود را
مؤمن مینامند. شهرهای مسلمانی که باورها و سخنان روافض را اظهار نمیکنند و
همانند آنان نمیاندیشند، سرزمین کفر و بدتر از دیار یهود و نصارا میخوانند. از
همین رو با یهود و نصارا و مشرکین، علیه برخی از عموم مسلمین، دوستی و محبت میورزند
و با مسلمانان عداوت و جنگ میکنند. اصل و ریشهی زندیقها و منافقان، از قبیلِ
زندیقان قرمطیِ باطنی، و همکیشان آنها از میان روافض برخاسته است. بدون شک رافضیها
دورترین فرقهی اهل بدعت از قرآن وسنت هستند و مشهورترین مخالفین سنت، آنهایند.
عموم مردم فقط رافضی را ضد اهل سنت میدانند. هرگاه کسی گفت: من سُنی هستم، یعنی
رافضی نیستم. جای هیچ شکی نیست که آنان از خوارج بدتراند. خوارج در ابتدای اسلام
شمشیری علیه اهل سنت و جماعت بودند؛ لیکن موالات روافض با کفار، از شمشیر خوارج هم
کارآمدتر بوده است. قرمطیها و اسماعیلیان و همفکران آنها کسانی بودند که علیه
اهل سنت جنگیدهاند. روافض هم به همین گروهها منتسب هستند؛ لیکن خوارج به صدق و
راستگویی مشهوراند و در مقابل روافض مشهور به دروغگوییاند. خوارج از دین خارج
شدند و روافض، اسلام را پشت سر انداختند)[18].
مرجئه به عنوان بازتاب و عکس العملی در مقابل
آرای خوارج در بحث ایمان و کفر، پدید آمد. این بدعت گرچه به شکلِ نزاع لفظی نمودار
گشت، لیکن در گذر زمان تغییر و تحول یافت.
- (مرجئه پدیدار شد و اکثر آنان ساکنان کوفه بودند، نه
شاگردان عبدالله مرجئه بودند و نه ابراهیم نخعی و نه امثال وی. مرجئه، نقطهی
مقابلِ خوارج و معتزله بود. معتقد بودند: اعمال جزو ایمان نیست. این باور از بدعتهای
بسیار سبک و ناچیز محسوب میشد؛ چرا که بیشترین نزاع و اختلاف در این زمینه، به
لفظ و اسم منتهی میشد نه به حُکم. زیرا
فقهایی همانند حماد بن أبی سلیمان، ابو حنیفه و دیگران رحمهم الله که این مقوله به
آنان نسبت داده میشد، با دیگر اهل سنت در این که الله ـ هر مرتکبِ گناهان کبیرهای را که بخواهد وارد جهنم میکند،
همنظر بودند. و با استدلال به احادیث صحیح که در بحث شفاعت آمده است، باور داشتند
که آنان را از آتش خارج میکند.
میگفتند: اقرار و تکلم به شهادتین در بحث ایمان، ضروری
و واجب است. باور داشتند که انجام اعمالِ فرض، واجب است و تارک آن مستحق مذمت،
نکوهش و مجازات است. اما مخالفت و نزاعِ آنان بر سر اینکه آیا برخی از اعمال جزو
ایمان است یا نه، و یا در بحثِ استثنای ایمان و دیگر مسایل، بیشتر نزاع لفظی بود..
به طور کل، بزرگانی از قبیل طلق بن حبیب، ابراهیم تیمی و دیگران که متهم به ارجاء
بودند، ارجاءشان از همین نوع بود. آنان ایمان را هم استثناء نمیکردند.. ابوحنیفه
و شاگردانش رحمهم الله با توجه به اینکه اعمال جزو ایمان است، استثنای در ایمان
را جایز نمیدانند و مرجئه را نکوهش و مذمت میکنند. از دید آنان مرجئه کسانیاند
که فرائض و دوری از حرام را واجب نمیدانند؛ بلکه به صِرف داشتن ایمان اکتفا میکنند.. با
این تفسیر، معلوم شد که نزاع و درگیری در این مسئله، لفظی است نه حقیقی)[19].
- (مرجئه در زمرهی بدعتیانِ افراطی نیستند. بلکه گروهی
از فقها و پرهیزگاران که در زمرهی اهل سنت هستند هم، سخن مرجئه را میگفتند. حتی
گاهی پا را فراتر گذاشته و بخشی از گفتارِ بدعتیان افراطی را هم تکرار میکردند. و
از آنجا که آنان افرادی مشهور و صاحب نام بوده
و طرفدارانی هم داشتند و به مرجئه نسبت داده میشدند، ائمهی مشهور اهل سنت، در
مذمّتِ مرجئه سخن گفتهاند. مثلاً سفیان ثوری / میگوید: کسی که علی س را بر ابوبکر و عمر ب برتری دهد،
مهاجرین و انصار را متهم نموده است. و گمان نمیکنم با وجود چنین اندیشهای، عملی
از آنان نزد الله أ مورد قبول واقع شود. وی این مقوله را زمانی بیان کرد
که برخی از ائمهی اهل کوفه، علی س را بر شیخین ب مقدم میدانستند.
ابو ایّوب سختیانی هم همین سخن را در جواب برخی از ائمهی کوفه که معتقد به مقدم
بودن علی س بر ابوبکر و عمر ب بودند،
گفته است. نقل است که وی از این سخن رجوع کرده است. ثوری، مالک و شافعی رحمهم الله
هم وقتی دیدند بعضی از افراد مشهور به مرجئه نسبت داده میشوند، مرجئه را ذمّ و
بدگویی کردند)[20].
- (مرجئه کسانی هستند که میگویند: ایمان عبارتست از
تصدیق قلب و اقرار با زبان؛ و انجام اعمال را شرطِ ایمان نمیدانند. گروهی از فقها
و پارسایان کوفه هم اهل این اعتقاد بودند. سخن آنان همانند سخنِ جهم بن صفوان
نبود. میگفتند انسان مادامی که با توان و قدرت خود با زبان به ایمان اقرار نکند،
مؤمن نیست. معتقد بودند که ابلیس و فرعون با وجودی که در دل، ایمان را قبول
داشتند، کافر هستند.. برخی از متکلمین و فقهای مرجئه میگویند: اعمال به صورت
مجازی، ایمان نامیده میشوند. چرا که اعمال ثمره و مقتضای ایمان است و دلیلی بر
وجود ایمان میباشند..
مرجئه دارای سه دسته است: ۱- آنان که میگویند: ایمان
فقط همان است که در قلب و دل است. سپس برخی از آنان، اعمال قلب را هم جزو ایمان میدانند.
بیشترین فرقههای مرجئه همین افرادند.. و برخی دیگر از جمله جهم و طرفدارانش،
اعمال قلب را جزو ایمان نمیدانند.. ۲- دستهای دیگر میگویند: ایمان تنها گفتارِ
با زبان است. هیچ کسی قبل از «کرّامیه» چنین سخنی نگفته است. ۳- کسانی که گفتهاند: تصدیق با
قلب و اقرار با زبان، ایمان نام دارد. این باور، سخنِ مشهورِ فقها و پارسایانِ
مرجئه است. این افراد از چندین منظر به خطا رفتهاند:
اول: گمان میکنند ایمانی را که الله أ بر
بندگان فرض نموده است، در حق تمام بندگان مثلِ هم است؛ و ایمانی که بر یک فرد واجب
است، مثل آن ایمان بر هر فردی واجب میشود؛ حال آنکه چنین نیست.
اشتباه دوم مرجئه این است که گمان میکنند ایمانی که در قلب وجود
دارد، جز تصدیق کردن، چیزِ دیگری نیست. اعمال قلب را جزو ایمان نمیدانند؛ چنانکه
پیشتر در مورد جهمیهی مرجئه بیان شد.
سوم: گمان کردند ایمانی که در قلب وجود دارد، بدون انجامِ
هیچ عملی، کامل و بینقص است. از همین رو اعمال را ثمره و مقتضای ایمان میدانند؛
درست مانند سبب و مسبّب. ولی اعمال را لازمهی ایمان نمیدانند. اما سخن درست
اینست که ایمانِ کاملِ قلبی حتماً باید با عملِ ظاهری توأم باشد. وامکان ندارد
بدون عمل ظاهری و آشکار، ایمانی کامل در قلب پدیدار شود[21].
قدریه در اواخر عصر صحابه ش زمانی که
بحث در مورد قضا و قدر به اوج خود رسید، نمودار گشت؛ تا بالاخره در قالب دو گرایش
اساسی متبلور شد: آنانی که قضا و قدر را انکار کردند و بعدها به اسم «قدریه» یا «معتزله»
شهرت یافتند؛ و گروه دوم آنان که منکر قدرت انسان شدند و به اسم «جهمیه» مشهور
شدند. سپس هر کدام از این دو گروه، گفتار نوپیدا و خودساختهای به اندیشهی قبلی
خود اضافه نمودند. البته هر دو گروه در نفیِ کل یا برخی صفات الهی، با هم اتفاق
نظر داشتند.
- (سپس در اواخر عصر صحابه ش «قدریه» پدید آمد. اصلِ بدعت آنان در پی عدم
درکِ عقلی ایشان از ایمان به قضا و قدر، امر و نهی، و وعده و وعید الهی بوده است.
گمان کردند که چنین کاری محال است. قبلاً به دین الهی، امر و نهی، و وعده وعید الهی ایمان آورده بودند. پنداشتند که اگر چنین باشد،
قبل از امر کردن، نمیدانسته است که چه کسی اطاعت میکند و چه کسی نافرمانی. چون
میپنداشتند وقتی الله أ میداند در
آینده چه خواهد شد، شایسته نیست به مخلوقی دستور دهد که میداند این مخلوق حرفش را
نمیپذیرد و سرپیچی میکند. همچنین میگفتند: سزاوار نیست وقتی الله ﻷ میداند
انسانها فساد و تباهی میکنند، آنان را بیافریند. و چون اندیشهی آنان منجر به
انکار قضا و قدر شد، صحابه ش این عمل قدریه را به جِدّ انکار کردند و از آنان
بیزاری جستند. تا آنجا که عبدالله بن عمر ب گفت: به
آنان بگو عبدالله بن عمر از آنان بیزار است و آنان هم از من بیزارند. قسم به ذاتی
که عبدالله بن عمر به او سوگند یاد میکند، اگر یکی از آنان به حجم کوه اُحُد طلا
داشته باشد و آن را انفاق نماید، تا به قضا و قدر ایمان نیاورد الله ﻷ از
او نمیپذیرد. در ادامه، حدیث جبریل امین را که اولین حدیث مسلم است و امام بخاری
و مسلم رحمهما الله با سند ابوهریره س به صورت مختصر تخریج کردهاند را، ذکر میکند.
بعدها هم بحث و جدل در مورد «تقدیر» زیاد شد. بیشترین جار وجنجالها در
این زمینه در بصره و شام و اندکی هم در مدینه صورت میگرفت. میانهروها و جمهورِ
آنان به قضا و قدرِ ازلی اقرار داشتند. بیشترین نزاع بر سرِ «اراده» و «آفرینش افعال بندگان» بود. آنان در این زمینه به دو دسته
تقسیم میشدند: «نفی کنندگان» که میگفتند: اراده همان مشیت است؛
و آن یعنی هر چه که بدان امر و نهی شدهاند و هیچ یک از افعالِ بندگان آفریده نمیشود.
در مقابلِ آنان کسانی بودند که در بحث تقدیر بسیار جدل
میکردند و «جبریه» نام داشتند؛ مانند جهم بن صفوان و امثال وی. میگفتند: اراده همان مشیت
است و امر و نهی، مستلزم اراده نیست. میگفتند: بندگان، قدرت ندارند و کاری را
انجام نمیدهند؛ بلکه قادر و فاعل، فقط الله أ است و بس.
جهم، علاوه بر این باور، نامها و صفات الهی را هم نفی میکرد. گویند که جهم چنین
میگفت: نباید الله ـ را به نامهای بندگان نامگذاری کرد. جز به نام «قادر». چرا که انسان قادر نیست و الله ﻷ
قادرِ محض است.
خوارج، گناهکارانِ اهل قبله را تکفیر میکردند. میگفتند:
آنان جاودانه در آتشاند. مردم در این مورد به بحث و مناقشه پرداختند. «قدریها» هم بعد از وفات حسن بصری / در این
باره سخنها گفتند. عمرو بن عبید و شاگردانش گفتند: گناهکاران، نه مسلمانند و نه
کافر. بلکه «الْمَنْزِلَةُ
بَيْنَ الْمَنْزِلَتَيْن» میان دو
حالتِ (کفر و ایمان) قرار دارند و همیشه در جهنم هستند. آنان و خوارج در جاودانه
دانستن گناهکاران در آتش، همنظر بودند. میگفتند: ذرهای ایمان و اسلام در این
افراد وجود ندارد؛ لیکن آنها را کافر هم نمیخواندند. بعد از مرگ حسن بصری، از
حلقهی درس شاگردانش مثل قتاده و ایوب سختیانی و امثال آن دو کناره گرفتند و به «معتزله» شهرت یافتند. برخی نیز بر این
باورند که قتاده / گفته است: آنان «معتزله»اند. در مورد صفاتی همچون مسلمان و
مؤمن، کافر و فاسق و احکام این افراد در دنیا و آخرت اختلاف وجود دارد. معتزله و
خوارج بر حکم اخروی آنان اتفاق نظر دارند؛ اما معتزله خون و مال این افراد را
همانند خوارج حلال و مباح نمیدانند. و در مورد نامها، اعتقاد «الْمَنْزِلَةُ بَيْنَ الْمَنْزِلَتَيْن» «نه مؤمن است و نه کافر» را ابداع نمودند. این اصطلاح، مخصوص
معتزله است؛ لیکن در دیگر اقوال و باورها مانند دیگر گروهها هستند)[22].
- (سپس در اواخر عهد صحابه ش قدریه پدید
آمد. خوارج در مورد حکم شرعیِ الله ـ سخن میگفتند، همچنین در مورد امر و نهی. و به تبع آن
در وعده و وعید، و نیز در مورد حکم کسی که با آن موافقت نماید یا مخالفت، و این که
آیا شخص کافر است یا مؤمن هم، صحبتها کردند. این مسایل در نزد آنان به «مسایل نامها و احکام» مشهور بود. برای خود دادگاهی بنا
کردند تا در آن به باطل قضاوت کنند. هرگاه شخصی میگفت: «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّه= داوری فقط از آنِ الله است»، میگفتند: سخنش بسیار محکم است و
استنادش قوی است و خود به باطل در شریعتِ الله مشغول میشدند. بر عکسِ آنان «قدریه» به ناحق در مورد قضا و قدر نظر میدادند.
اصل گمراهی آنان از آنجا نشأت میگرفت که، تقدیر را با
شرع در تضاد میدانستند. در این زمینه دو دسته شدند: گروهی شریعت، امر و نهی، وعده
و وعید، و پیروی آنچه الله متعال دوست میداشت و ترک آنچه که مورد ناراحتی و خشم الهی
میشد را، بزرگ میداشتند. وگمان میکردند که امکان ندارد میان این مسایل و تقدیر
بتوان جمع نمود.. گروهی شرع را زیر پا کرده و تقدیر را تکذیب نمودند، یا تمام
تقدیر و یا بخشی از آن را نفی مینمودند. و برخی دیگر بر تقدیر غالب آمده و در
باطن، شریعت را نفی میکردند. یا حقیقت آن را نفی میکردند. میگفتند: در حقیقت
بین آنچه الله ـ بدان امر کرده و یا بین
آنچه از آن نهی میکند، تفاوتی وجود ندارد؛ همه یکی است. نیز دشمنان و دوستان الله ﻷ هم یکی هستند. همین طور
آنچه را که الله أ دوست دارد با آنچه که دوست ندارد، یکی است. اما بر
مبنای مشیّت، بین دو چیزِ هم مثل، فرق قایل شده است. به این یکی امر کرده و از آن
دیگری نهی فرموده است. لذا فرق و نقطهی جداییِ میان توحید و شرک، ایمان و کفر،
طاعت و معصیت و بین حلال و حرام را انکار کردند... این گروه، حکمت و عدالت الهی را
نفی نمودند، و آن گروهِ دیگر، قدرت و مشیت و گاه زیادتر بر آن، علمِ الهی را انکار
کردند. این افراد از نظر شرک ربوبیت همانند مجوسیان بودند؛ زیرا غیرِ الله ﻷ را
آفریدگار دانستند. و آن گروه دیگر بسان مشرکان بودند که میان عبادت الله ﻷ و
غیر الله تفاوتی قایل نبودند. یعنی پرستش دیگران را هم مانند پرستش الله ـ جایز
میدانستند؛ میگفتند: «لَو شَاءَ اللهُ مَا أشرَکنَا»: «اگر الله میخواست، ما شرک نمیکردیم».
نهایتِ توحید آنان، مساوی با توحید مشرکان بود؛ یعنی قبول داشتن توحید ربوبیت. اما
توحیدِ الوهیت که دربرگیرِ امر و نهی الهی میشد و نیز میگفت: الله به آن چه
دستور داده است آن را دوست داشته، و از آن چه نهی کرده متنفر بوده است را، انکار
میکردند. از این رو آنان بیش از حد به دنبال هوای نفسِ خویش بودند و از معتزله
بیشتر شرک میکردند و آن را جایز هم میدانستند. متکلمین و عبادتگزارانِ افراطی
آنها، پرستش بتها را جایز میدانستند، و انسان آگاه و فهیمشان خوبی را نیک نمیدانست
و بدی را زشت...
پس اصل اعتقاد «قدریه» بر این بود که نمیتوان برای الله ﻷ قدرت
و حکمتی را ثابت نمود؛ چرا که اگر قادر و توانمند بود، به جای این کاری که انجام
داده کار دیگری میکرد؛ حال که چنین نکرده است، پس معلوم میشود که قادر و توانا
نیست. و میگفتند: حکمتش هم همان گونه اثبات میشود که حکمش اثبات میشود...
«جبریّه» میگفتند: بلکه قدرتش بدون حکمت،
ثابت است. و شایسته نیست بر اساس حکمت، کاری انجام دهد... برخی از آنها هم شریعت و
نبوتها را به کلی انکار میکردند.. و کسی هم که به نبوت اقرار داشت، در باطن،
شریعت را انکار میکرد و میگفت: انسانِ آگاه، خوب را خوب نمیداند و بد را بد. و
با این رویکرد، منافقی بود که خلاف باور درونی خود را به دیگران نشان میداد. میگفت:
شریعت برای (بیمارستان) است. از این رو «باطنیه» نامیده میشدند. چنانکه ملحدین را «باطنیه» مینامیدند. زیرا هر دو گروه خلافِ
باور درونی خود را ابراز مینمودند. در دل معتقد به تعطیل و ناکارآمد کردنِ تمام
دستورات و نواهی رسول ج بودند. نهایتِ جهمیهی جبریّه این بود که یا در ظاهر و
باطن مشرک بودند و یا منافقانی بودند که شرک خود را پنهان میداشتند)[23].
- (چندین جا گفتم که «قدریه» دارای سه دستهاند: «قدریهای مشرک»، «قدریهای مجوسی» و «قدریهای ابلیسی». دستهی اول آناناند که به قضا و
قدر اعتراف دارند و بر این باوراند که تقدیر با امر و نهی موافق و همسو است. میگویند: «لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا
أَشْرَكْنَا وَلَا آبَاؤُنَا وَلَا حَرَّمْنَا مِن شَيْءٍ»: «اگر الله میخواست ما و پدرانمان شرک نمیکردیم و
چیزی را حرام نمیدانستیم..». نهایتِ کار این گروه منجر به تعطیل و ناکارآمد کردن
شریعت و امر و نهی خواهد بود، با وجودی که به ربوبیتِ عام برای تمام مخلوقات،
معترف هستند. و این که هیچ جنبندهای نیست مگر اینکه پیشانیاش به دست پروردگار من
است. و این همان جریانی است که بسیاری یا از روی اعتقاد یا در ظاهر با آن مورد
آزمایش قرار گرفتهاند؛ مثلاً بسیاری از صوفیها یا فقرا. تا جایی که برخی از آنان
محرمات را مباح، واجبات را ساقط و مجازات و عقوباتِ شرعی را کنار میگذارند...
صاحبان این اندیشه چنان پا را از گلیم درازتر میکنند، که موجودات را الله میدانند... و
کارهای بدی که از او و دیگران سر میزند را، به حساب تقدیر میگذارند.. از آنجا که
بعضی از اخلاق و رسومِ نصارا در این افراد آمیخته است و در نصارا برخی از آداب و
رسوم مشرکین یافت میشود، در باورشان نسبت به تقدیر، همانند مشرکان میاندیشند..
قدریهای دوم، قدریهای مجوسی هستند. آنانی که مخلوقات
الله ﻷ را با او شریک قرار میدهند. چنان که گذشتگان، در
عبادت الله برایش شریکانی را قرار میدادند. میگفتند: آفریدگارِ خیر با آفریدگار
شر فرق دارد. در این میان، به اصطلاح مسلمانها، آنهایی که چنین باوری دارند، میگویند:
گناهانی که رخ میدهد به مشیت و ارادهی الهی نیست. و گاهاً میگویند: حتی الله أ از
این گناهان آگاه هم نیست.. میپندارند این عینِ عدالت است. سلبِ صفات الهی را هم
به این باور میافزایند و آن را توحید مینامند. این اتفاق از نظر اعتقادی یا عملی
بیشتر در بین فقیهنماها یا متکلمین یافت میشود. چنانکه این باور در معتزله و
شیعیان معاصر هم وجود دارد.. و از آنجا که در بین این دو گروه منافات زیادی هم
وجود دارد، میبینیم دورترین افراد از تصوف، معتزله هستند و بیشتر متمایل به
یهودیاناند و از نصارا متنفّر هستند. در بحث اثبات صفات، همان اعتقاد نصارا به
اُقنوم ثلاثه را ارائه میدهند...
دستهی سوم، قدریهای ابلیسی هستند که میگویند: از
الله ـ دو کار سر زده است. لیکن این باور از نظر آنان دارای
تناقض است و چنان که در حدیث آمده است، آنان خصمِ الله ﻷ
محسوب میشوند. این گونه گفتار و کردار، در میان شعرای کمخرد، و زندیقان هم کیش
آنان به وفور یافت میشود. مثلاً ابو العلاء معری میگوید: از قتل عمدِ مردم باز
داشتی و پنداشتی که معادی دوباره دارند؟ در حالی که هیچ کدام از این دو حالت
برایشان سودی ندارد. برخی از زندیقانِ نادان هم چنین گفتهاند: ستارگانی(زنانی) میآفریند
که بعضی از آنان ماه (زنانی بسیار زیبا روی) هستند. میگوید: ای مردم از آنها چشم
بپوشید و نگاهشان نکنید. زنان را مطرح میکنی و جمع حاضر را تحریک و تشویق میکنی.
(آنگاه) میگویی آتش را خاموش کنید؛ در حالی که با دست خود آتش را افروختی.
ومسایلی دیگر که باعث کفر و قتل گویندهاش میشود.[24]
- (و اما معتزله صفات الهی را نفی میکنند و سخنشان به
سخن جهم بن صفوان نزدیک است؛ لیکن تقدیر را نفی میکنند. گرچه امر و نهی، وعده و
وعید را بزرگ میدارند و در آن غلو میکنند، از آن طرف تقدیر را تکذیب میکنند؛ از
این منظر دچار نوعی شرک شدهاند. اقرار به امر و نهی و وعده و وعید، همراه با
انکار تقدیر، بهتر از اقرارِ به تقدیر همراه با انکارِ امر و نهی و وعده و وعید
است.. این افراد، صوفیهایی هستند که از قدریهای معتزله هم بدتراند؛ چرا که
حقیقت کَونی را قبول دارند ولی از امر و نهی رویگردانند. آنان شبیه مجوسیان هستند
و این افراد همانند مشرکین)[25].
اولین گروهی که این لفظِ بدعت را به کار برد، معتزله
بود. آنان اهل سنت و جماعت را «حشویه» نامیدند؛ چنانکه روافض اهل سنت را «جمهور» نامیدند. «حَشْو» یعنی عموم مردم (کلّه خشک)؛ نه
افراد خاص و مشخص. اولین کسی که این لفظ را به کار برد، «عمرو بن عبید» بود. او میگفت: عبدالله بن عمر ب «حشوی» بود. معتزله جماعتِ اهل سنت را «حشوی» نام نهاد؛ چنانکه روافض آنان را «جمهور [عوّام]» خواندند)[26].
- (قَدَریهای خالص، از روافض بسیار بهتر و به قرآن و
سنت نزدیکتر هستند. البته معتزله و قدریه، جهمیه نیز هستند. مخالفین خود را کافر
خوانده و جان ومال آنان را مباح میدانند و به خوارج بسیار نزدیکاند)[27].
- (اصلِ مقولهی نفی و تعطیل صفات الهی، از شاگردان
یهود و نصارا و بیدینان گمراه، گرفته شده است؛ زیرا اولین کسی که در اسلام گفت:
الله تبارک و تعالی بر عرش نیست و «استوی» به معنای «استولی» است، جعد بن درهم بود. بعداً جهم بن
صفوان این اعتقاد را از او گرفت و آشکار و مشهورش کرد. از این رو این اندیشه به
جهم نسبت داده شد. گویند که خودِ جعد بن درهم نیز این گفته را از ابان بن سمعان
آموخت و ابان هم آن را از طالوت پسر خواهرِ لبید الأعصم و طالوت هم این سخن را از
لبید بن الأعصم، همان یهودیِ ساحر که رسول الله ج را جادو
کرد، فرا گرفته بود)[28].
- (جهم میگفت: ایمان فقط تصدیقِ قلبی است؛ گرچه شخص آن
را با زبان هم تکرار نکند. هیچ یک از علما و ائمهی امت اسلام چنین تعریفی از
ایمان ننموده است. بلکه امام احمد /، وکیع و دیگران قایلِ چنین سخنی را کافر میدانند)[29].
- (اولین کسی که این حرف را زد، جعد بن درهم بود، که
خالد بن عبدالله قسری در روز عید قربان او را کشت... این مقوله را جهم بن صفوان از
او یاد گرفت و سلمه بن احوز در خراسان او را کشت. و نفی صفات الله ـ که
اعتقادِ مشهورِ «جهمیه» است به وی نسبت داده میشود. آنان میگویند: الله ﻷ در
آخرت، قابل رؤیت و دیدن نیست، با بندگان خود سخن نمیگوید، معتقدند که الله زنده
نیست و دارای صفتِ علم و قدرت هم نیست و قرآن را مخلوق میدانند.
جهم در این مسایل با معتزله، که شاگردان عمرو بن عبید
بودند، هم نظر شد. بدعتهای دیگری از قبیل مسئلهی تقدیر و غیره را بر آن افزود)[30].
- (اصول پنجگانهی معتزله عبارتست از: توحید، عدل، منزلۀ
بین المنزلتین: نه کافر نه مسلمان؛ میان این دو، اجرای وعید و امر به معروف و نهی
از منکر.
معنای «توحید» در نزد آنان، در برگیرِ نفی صفات الهی است... معنای «عدل» مساوی است با تکذیبِ «تقدیر». یعنی آفرینشِ افعال بندگان و ارادهی
کائنات و قدرت بر یک شیء را انکار میکنند. برخی از آنان هم قدیم بودن علم و قرآن
را قبول ندارند. یعنی معتقد به مخلوق بودن قرآناند... و اما «منزلة بین المنزلتین» یعنی انسان فاسق به هیچ وجه مؤمن
نامیده نمیشود. چنان که کافر هم نیست. در نتیجه به او حکمی بین کفر و ایمان دادهاند.
«اجرای وعید» هم یعنی این که معتقدند فاسقانِ ملت
اسلام، جاودانه در آتشاند و با شفاعت یا به روشی دیگر از جهنم نجات نخواهند یافت؛
چنان که خوارج میگویند. «امر به معروف و نهی از منکر» هم در نزد آنان یعنی، جایز است علیه
حکمران اسلامی قیام نمود و با شمشیر با آنان وارد جنگ شد)[31].
- (مردم تا آن زمان دربارهی نفی صفات الله ـ چیز
جدیدی را به وجود نیاورده بودند، تا این که اولین نفرِ آنان یعنی «جعد بن درهم» ظهور کرد. خالد بن عبدالله قسری او
را کشت... سپس جهم بن صفوان در مشرق زمین در تِرمذ ظهور کرد و نظریهی جهم در آنجا
مشهور شد.. عقیدهی آنان از زمان آزار و شکنجهی امام احمد بن حنبل / و
دیگر علمای اهل سنت، مشهور گشت؛ زیرا جهم و طرفدارانش در دوران امارت مأمون قوی
گشتند و زیاد شدند... ابن ابی دؤاد نفی کنندگانِ صفات را از تمام گروهها و فرقهها
برای او جمع نمود.
علمای اهل سنت همانند ابن مبارک، احمد، اسحاق و بخاری
رحمهم الله، آنان را جهمیه مینامیدند.
بسیاری از متأخرین که شاگردان امام احمد / بودند،
گمان میکردند دشمنان امام احمد «معتزله» بودند، در حالی که این گونه نبود؛ بلکه معتزله نوعی از
آنان بود. در این جا مقصود این است که «جهم» در دو بدعت بسیار مشهور شد: نخست:
نفی صفات. دوم: غلو و افراط در تقدیر و ارجاء. او میگفت: ایمان عبارتست از شناخت
قلبیِ محض، و معتقد بود بندگان نه دارای قدرتاند و نه توان انجام کاری دارند.
این دو مورد از اموری بود که معتزله در آن اختلاف بسیار
زیاد داشتند.. جهم، هیچ یک از صفات را ثابت نمیدانست؛ نه اراده و نه دیگر صفات
را.. این سخن در میان بسیاری از صوفیها هم رواج یافت و در مسایل افعالِ بندگان و
تقدیر با «جهم» همنظر شدند ولی در بحث صفات با او مخالفت ورزیدند)[32].
[1]- همان: ج۳ ص ۳۴۶.
[2]- همان: ج ۳۵ ص ۴۱۴.
[3]- همان: ج۳ ص ۳۵۰.
[4]- همان: ج ۱۳ ص ۴۹.
[5]- همان: ج۱۳- ص ۳۲.
[6]- همان: ج ۱۳ ص ۲۰.
[7]- همان: ج ۱۳ ص ۴۸.
[8]- بخاری (3344) و مسلم (1064)
[9]- منهاج السنه: ج ۳ ص ۳۵۵.
[10]- همان: ج ۱۱۳ ص ۲۰۸.
[12]- عَنْ
مُحَمَّدِ ابْنِ الحَنَفِيَّةِ، قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي أَيُّ النَّاسِ خَيْرٌ
بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ؟ قَالَ: «أَبُو بَكْرٍ» ،
قُلْتُ: ثُمَّ مَنْ؟ قَالَ: «ثُمَّ عُمَرُ» ، وَخَشِيتُ أَنْ يَقُولَ عُثْمَانُ،
قُلْتُ: ثُمَّ أَنْتَ؟ قَالَ: «مَا أَنَا إِلَّا رَجُلٌ مِنَ المُسْلِمِينَ» صحیح بخاری (3671) [مصحح]
[13]- سنن ابوداود .
[14]- مجموع الفتاوی. ج ۱۳ ص ۳۳ –
۳۶.
[15]- مسلم (2408).
[16]- همان: ج۱۳ ص ۲۰۹.
[17]- همان: ج ۲۸ ص ۴۷ – ۴۸۳.
[18]- همان: ج۳ ص ۳۵۶.
[19]- همان: ج ۱۳ ص ۳۸ – ۴۳.
[20]- همان: ج ۳ ص ۳۵۷.
[21]- همان: ج ۷ ص ۱۹۴ – ۲۰۴.
[22]- همان: ج ۱۳ ص ۳۶ – ۳۸.
[23]- همان: ج ۱۳ ص ۲۱۱ – ۲۱۴.
[24]- همان: ج ۸ ص ۲۲۶ – ۲۶۰.
[25]- همان: ج ۳ ص ۱۰۳ – ۱۰۴.
[26]- همان: ج ۳۰ ص ۱۸۵.
[27]- همان: ج ۳ ص ۳۵۷.
[28]- همان: ج ۵ ص ۲۰.
[29]- همان: ج ۱۳ ص ۴۷.
[30]- همان: ج ۱۲ ص ۵۰۲ – ۵۰۳.
[31]- همان: ج ۱۳ ص ۳۸۶.
[32]- همان: ج ۸ ص ۲۲۸ – ۲۳۰.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر