بسم الله الرحمن الرحيم
ــ از
ابوبكر، خليفهي رسولخداص به همهي
كساني كه اين نامه، به آنها ميرسد؛ چه آنان كه بر اسلام پايداري كردهاند و چه
آنان كه از دين برگشتهاند.
سلام بر كسي كه راه هدايت را در پيش گرفت و
پس از هدايت و رهيابي، به گمراهي و كوردلي بازنگشت. من، در برابر شما ضمن ستايش
پروردگاري كه خدايي غير از او نيست، گواهي ميدهم كه خدايي جز خداي يگانه و بيشريك
نيست و محمدص بنده و
پيامآور او است و به آنچه آورده، اقرار ميكنم و منكرانش را سزاوار تكفير و جهاد
ميدانم. اما بعد: خداي متعال، محمدص را بهحق
و به عنوان مژدهرسان و بيمدهنده و دعوتگري به سوي آفريدههايش فرستاد تا چون
چراغي تابان به فرمان خدا، راه سعادت را به آنان بنماياند و افراد عاقل و زندهدل
را بيم دهد و حجت، بر كافران تمام شود و عذاب الهي بر آنان، قطعي گردد. خداي
متعال، كساني را كه دعوتش را پذيرفتند، به راه راست هدايت كرد و رسولص به فرمان پروردگار، با كساني كه از
او روي گرداندند، پيكار كرد تا آنكه خواه و ناخواه اسلام را پذيرفتند. خداي
متعال، پيامبرش را در حالي از ما گرفت كه فرمان خدا را اجرا نمود، براي امتش
خيرخواهي كرد و مسؤوليتش را به انجام رساند. خداي متعال، در كتابي كه فرو فرستاده،
رحلت محمدص را
براي خود ايشان و تمام مسلمانان، بيان كرده و فرموده است: إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ[1] همچنين
فرموده است: وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ ۖ أَفَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ[2] خداي
متعال فرموده است: وَمَا
مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِنْ
مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ۚ وَمَنْ
يَنْقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا ۗ
وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ[3]
بنابراين كسي كه محمدص را عبادت ميكرده، بداند كه محمدص وفات
كرده و هر كس، خداي يگانه و بيهمتا را ميپرستيده، بداند كه خداي متعال، مراقب او
است؛ او، زندهي پاينده است و هرگز نميميرد؛ چرت و خواب، او را نميگيرد و او،
حافظ و نگهبان دين خود ميباشد و دشمنش را جزا و كيفر ميدهد. من، شما را به ترس
از خدا و تقواپيشگي سفارش ميكنم؛ شما را وصيت ميكنم به اينكه نصيب و بهرهي خود
را از خدا و آنچه پيامبران آوردهاند، بگيريد و هدايت و رهنمودهاي الهي را پيشه
سازيد و به دين خدا چنگ بزنيد و بدانيد كه هر كس را كه خدا، راه ننمايد، گمراه است
و هر آن كس را كه خداي متعال، عافيت ندهد، در بلا افتاده و كسي را كه خدا ياري
نرساند، خوار و زبون است؛ هر كه را خدا هدايت كند، رهيافته و هدايتشده است و كسي
را كه خدا گمراه كند، رهگمكردهاي است كه خداي متعال ميفرمايد: مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ ۖ وَمَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِدًا[4] هيچ يك
از اعمال شخص گمراه در دنيا تا زماني كه به يگانگي خدا اقرار نكند، پذيرفته نميشود
و در آخرت نيز هيچ عذر و بهانهاي از او قبول نميگردد. به من خبر رسيده كه برخي
از شما پس از پذيرش اسلام و عمل به تكاليف آن، از روي غرور و غفلت و ندانستن حكم
خدا، دعوت شيطان را پاسخ گفته و از اين دين روي گرداندهاند. خداي متعال ميفرمايد: وَإِذْ
قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ
كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ ۗ أَفَتَتَّخِذُونَهُ
وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ ۚ بِئْسَ
لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا[5]
همچنين
ميفرمايد: إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا ۚ إِنَّمَا يَدْعُو حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحَابِ السَّعِيرِ[6]
من،
فلاني را به همراه لشكري از مهاجرين و انصار و كساني كه به خوبي از ايشان پيروي ميكنند،
به سوي شما فرستاده و دستورش دادهام كه با كسي پيكار نكند و كسي را نكشد مگر اينكه
نخست او را به سوي خدا فرا بخواند؛ هر كس كه دعوتش را بپذيرد و به يگانگي خدا
اقرار كند و از كفر دست بردارد و عمل صالح و شايسته انجام دهد، از او بپذيرد و
دستور دادهام با هر كس كه سر بتابد و سرپيچي كند، جنگ نمايد و بر چنين كساني كه
دست يابد، كسي را نگذارد و او را بكشد و در آتش بسوزاند. دستور دادهام زنان و
كودكان را اسير كند و از هيچ كس جز اسلام نپذيرد. بنابراين هر كس از او پيروي كند،
براي خودش خوب است و هر آن كس كه دعوتش را نپذيرد، نميتواند از سرزمين خدا بگريزد
يا رشتهي كار از دست خدا بِدَر كند و به او ضرري برساند. من، به فرستادهام فرمان
دادهام نامهي مرا در تمام مجامع شما بخواند؛ نشانهي مسلماني، اذان است؛ لذا اگر
كساني اذان گفتند، دست از ايشان بداريد و اگر اذان نگفتند، در حمله به آنها شتاب
كنيد و اگر اذان گفتند، از وظايف و تكاليف شرعيشان بپرسيد كه آيا عمل ميكنند يا
نه؟ اگر از انجام وظايف شرعي امتناع كردند، بدون درنگ بر آنان بتازيد و اگر
پذيرفتند، از آنان پذيرفته گردد».[7]
نامهي ابوبكر صديقt
بر دو محور استوار بود:
1ـ دعوت و فراخوان
مرتدان به رجوع دوباره به اسلام.
2ـ بيان عاقبت
ارتداد و فرجام كساني كه بر آن سرسختي كنند.[8]
در نامهي ابوبكر
صديقt بر موارد زير
تأكيد شده است:
الف) نامه، متوجه
همگان است تا همه، دعوت حق را بشنوند.
ب) خداي متعال،
محمد مصطفيص را به
حق مبعوث نموده است؛ بنابراين كسي كه به پيامبري محمدص اقرار كند، مؤمن است و منكرش، كافر ميباشد
و با او پيكار ميشود.
ج) محمد مصطفيص چون ديگر افراد بشر از اين دنيا ميرود
و تقدير الهي در مورد وفات آن حضرتص حق
است؛ لذا مؤمن، عبادتگزار محمدص نيست و
تنها خداي يگانه و پايندهاي را ميپرستد كه هرگز نميميرد. اين روشنگري ابوبكر
صديقt هيچ عذر و بهانهاي
براي مرتدها، بهجا نگذاشت.[9]
د) ارتداد، زادهي
عدم شناخت درست و اصولي اسلام و پذيرش دعوت شيطان است. پذيرش دعوت شيطان، به معناي
دوستي با كسي است كه دشمن انسان ميباشد و اين، ستمي است بزرگ در حق خود كه انسان
با پيروي از شيطان راه حهنم را در پيش بگيرد.
هـ) در جنگ با
مرتدان، برگزيدهترين مسلمانان اعم از مهاجرين و انصار و تابعين حضور داشتهاند تا
دين اسلام را در برابر خفتگريِ از دين برگشتهها حفاظت كنند.
و) كسي كه دست از
ضلالت و گمراهي و جنگ با مسلمانان بكشد و دوباره به اسلام بازگردد و به تكاليف و
وظايف دينيش عمل نمايد، فردي از جامعهي اسلامي است كه تمام حقوق و وظايف مسلمانان
متوجهش ميگردد.
ي) هر آن كس كه بر
ضلالت و ارتداد، سرسختي ورزد و از پيوستن به صف مسلمانان امتناع كند، راه ستيزهگري
با اسلام را در پيش گرفته و بايد كشته و سوزانده شود و زنان و فرزندانش اسير
گردند؛ چنين شخصي، نميتواند از عذاب الهي بگريزد كه به هر جا فرار كند، در ملك و
سرزمين خدا است.
ث) اذان، نشان
مسلماني است و وجه تمايز مرتدان از مسلمانان؛ لذا ابوبكر صديقt
دستور ميدهد تا مجاهدان، دست از آنانكه اذان ميگويند، بدارند و بيدرنگ بر آنان
بتازند كه اذان نميگويند. [10] ابوبكر صديقt
در نامهي يكساني كه به فرماندهان لشكري و سربازان فرستاد، بر رعايت قوانين و
ضوابط نامهي پيشين تأكيد كرد. متن نامهي ايشان چنين بود: «…اين،
فرمان ابوبكر، خليفهي رسولخداص براي
فلاني است كه او را همراه ديگران به جنگ مرتدين ميفرستد و دستورش ميدهد تا آنجا
كه ميتواند نهان و آشكارا از خدا بترسد و در دين خدا تلاش و جديت داشته باشد و با
آنان كه دعوت حق را نپذيرفته و با رويگرداني از دين خدا به فريب شيطان فريفته
گشتهاند، جهاد و پيكار نمايد و پيش از جنگ، آنان را به دين خدا فرابخواند؛ پس اگر
پذيرفتند، دست از ايشان بدارد و اگر سرتافتند، از هر سو بر آنان بتازد تا تسليم
شوند و حق را بپذيرند؛ وانگهي آنان را از حقوق و وظايفشان آگاه سازد و آنچه را بر
عهدهي آنها است، از آنان بگيرد و آنچه را حق آنان است، به آنان بپردازد. البته
به آنان فرصت بيهوده ندهد و مسلمانان را از جنگ با آنها باز ندارد؛ هر كس فرمان
خدا را بپذيرد و بر آن اقرار نمايد، از او قبول كند و او را در انجام كارهاي نيك و
پسنديده ياري رساند؛ با كساني بايد جنگ كند كه پس از اقرار به آنچه از سوي خدا
آمده، كفر ورزيدهاند و هر كس، دعوت را پذيرفت، ديگر در پي او نباشيد (كه آيا از
دل ايمان آورده است يا نه؟) چراكه تنها خداي متعال از درون او آگاه است و او را بدان
محاسبه ميكند. با هر كس كه دعوت حق را نپذيرد، پيكار نمايد و او را بكشد؛ از كسي
چيزي جز اسلام را نپذيرد و از كسي كه دعوتش را پاسخ گويد، قبول كند و احكام دين را
به او آموزش دهد؛ با سركشان بجنگد و چون خداي متعال، او را بر آنان پيروز گرداند،
آنها را به سلاح يا آتش بكشد و غنايم را تقسيم كند مگر خمس آن را كه بايد به نزد
ما بفرستد. ياران و همرزمانش را از شتابزدگي و تبهكاري باز دارد و درميان
سپاهيان، افراد ناشناس را وارد نكند كه مبادا جاسوس باشند و خطري از سوي آنها
متوجه مسلمانان شود. پيوسته جوياي حال مسلمانان باشد و در حركت و توقف با آنان
مدارا نمايد و برخي را جلوتر از ديگران نفرستد و با مسلمانان، منش و گفتار نيك در
پيش بگيرد.»[11]
ابوبكر صديقt
در نامهي يكساني كه به تمام امرا و فرماندهان نوشت، آنان را در جنگ با مرتدان به
رعايت پارهاي از امور فرمان داد و صريح و بدون هيچ ابهامي دستور داد تا پيش از
پيكار، مرتدها را به اسلام دعوت دهند و از جنگ با آنان كه دعوت حق را ميپذيرند،
خودداري كنند و بر اصلاح بندگان از دين برگشته، حرص و اشتياق وافر داشته باشند.
ابوبكر صديقt فرماندهان لشكري
را دستور داد تا پس از پذيرش دعوت حق از سوي مرتدها، با رويكرد ديگري غير از جنگ
با آنان برخورد كنند و به جاي پيكار با آنها، آموزههاي ديني را به آنان آموزش
دهند و حقوق و وظايف دينيشان را براي آنها روشن كنند. البته فرمان ابوبكر t
دربارهي عدم درنگ مجاهدان صريح بود و به آنان دستور داد تا در پيكار با مرتدها
تأخير نكنند و پيش از پيروزي و غلبه بر آنان، دست از جنگ نكشند.
ابوبكر صديقt
به سپاهيان اسلام دستور داد تا دعوت را سرلوحهي جهاد و پيكار خود قرار دهند و به
محض پذيرش دعوت از سوي دشمن، دست از پيكار بكشند؛ چراكه هدف نهايي از جنگ با
مرتدان، فراخوان آنها به ديني است كه از آن بيرون شدهاند. ابوبكر صديقt
اين فرمان را براي اميران لشكري صادر كرد و از لشكريان خواست تا اساس پيكارشان را
بر مبناي دعوتي قرار دهند كه هدفي واحد و يكسان با جهاد دارد كه همان دفاع و
پشتيباني از اسلام ميباشد.[12]
ابوبكر صديقt
هنر فرماندهي را از رسولخداص
فراگرفت و در راهبري امت به آن حضرتص اقتدا
كرد. پيروزي هر پيشوا و فرماندهي، به ميزان موفقيتش درميان سربازانش بستگي دارد و
ابوبكر صديقt بهترين سرباز
رسولخداص بود؛
دوستيش با آن حضرتص بر
اساس اخلاص قرار داشت و همواره ميكوشيد تا فرمودههايش را كاملاً اجرا كند و به
همين خاطر نيز در تمام جنگها با رسولخداص شركت كرد و از هيچ جانفشاني و مجاهدتي
دريغ نكرد. ميتوان باريكبيني و دورانديشي ابوبكر صديقt
را در سفارشهايش به اميران لشكري و بلكه برنامهريزيش در رويارويي با دشمنان
اسلام به وضوح ديد.[13] نكات زير در
نخستين سفارش ابوبكر صديقt به اميران و
فرماندهان لشكري قابل لحاظ است:
1ـ تأكيد بر لزوم
تقواپيشگي و ترس از خدا در نهان و آشكار. قطعاً تأكيد بر تقوا، سياست پخته و بجايي
بود كه سبب ميشد تا مدد و نصرت الهي، به ياري و همراهي مجاهدان بيايد. چراكه: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ (نحل:128)
يعني: «همانا خدا،
با كساني است كه تقوا پيشه كردهاند و با آنان كه نيكوكارند.»
2ـ تأكيد بر جديت و
تلاش مخلصانه در راه خدا كه از صفات و ويژگيهاي
بارز بندگاني است كه مورد نصرت و ياري خداي متعال قرار ميگيرند[14]: وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (عنكبوت:69)
يعني: «كساني كه در
راه ما مجاهده و جهاد ميكنند، آنان را به راههاي خود راهنمايي ميكنيم و قطعاً
خداوند، با نيكوكاران است.»
3ـ تنها چيزي كه از
مرتدها پذيرفته ميشود، اين است كه دوباره به اسلام بازگردند و چون در مسايل
عقيدتي، جاي تساهل و آسانگيري نيست، عدم پذيرش دعوت، با مرگ برابر است.
4ـ تقسيم غنايم جنگي
با رعايت حقوق بيتالمال كه همان خمس ميباشد.
5 ـ برحذرداشتن
سپاهيان از شتابزدگي در رويارويي با دشمنان تا در معرض شكست و نابودي قرار
نگيرند.
6 ـ برحذرداشتن
فرماندهان از اينكه هيچ بيگانه و ناشناختهاي را در سپاه اسلام راه ندهند كه
مبادا جاسوس باشد.
7ـ دستور دادن
فرماندهان به اينكه در حركت و توقف، جوياي حال سپاهيان باشند و برخي را جلوتر از
بعضي ديگر نفرستند.
8 ـ دستور دادن
اميران به اينكه منش و گفتار خوبي با سپاهيانشان در پيش بگيرند.[15]
استراتژي عمومي
ابوبكر صديقt براي فرماندهي
لشكرها در موارد زير خلاصه ميشود:
1ـ همكاري و رابطهي
تنگاتنگ لشكرهاي مختلف به گونهاي بود كه با وجود استقلال فرماندهي لشكرها و دوري
مناطق عملياتي هر يك از لشكرها از يكديگر، فعاليت تمام آنها تحت يك فرماندهي كل
قرار گرفته بود و خليفه در مدينه، جريان پيكار و نبرد مسلمانان را فرماندهي ميكرد؛
علاوه بر اين، چگونگي ارتباط و پيوست لشكرها با هم و يا جدايي و پراكندگي آنها از
هم به عنوان يك استراتژي نظامي و عملياتي، بيانگر پيوستگي و رابطهي تنگاتنگ
لشكرها با يكديگر ميباشد.
2ـ ابوبكر صديقt
براي حفظ مدينهي منوره ـ مركز خلافت ـ نيروي ويژهاي را بكار گرفت و در اينباره
با بزرگان صحابه نيز مشورت و رايزني كرد و از آنان خواست تا او را در سياستهاي
راهبردي خليفه در جريان جنگ و ادارهي امور راهنمايي كنند.
3ـ ابوبكر صديقt
از مسلماناني كه درميان قبايل مرتد بودند، كار گرفت. او، براي بكارگيري مسلمانان
تمام قبايل در رويارويي با جريان ارتداد از يكسو به فرماندهان لشكري دستور داد تا
در مسير حركتشان به سوي مناطق عملياتي، مسلمانان قبايل مختلف را همراه خود كنند و
از ديگر سو فرمان داد كه برخي از اين مسلمانان، به عنوان نيروهاي پشتيباني، در
مناطق خود بمانند و از مناطق تحت كنترل خود، در برابر حملات احتمالي مرتدها، دفاع
كنند.
4ـ ابوبكر صديقt
براي عملياتي كردن برنامههاي جهادي خود بر ضد مرتدها، حيلههاي جنگي و غافلگيرانهاي
در پيش گرفت؛ ابوبكر صديقt در گسيل لشكرها
با حفظ اسرار و برنامههاي نظامي خود بهگونهاي هشيارانه و محتاط عمل ميكرد كه
مقصد لشكرها، همواره پوشيده بود و سبب ميشد تا دشمن غافلگير شود.[16] چگونگي
فرماندهي ابوبكر صديقt در جريان جنگهاي
ارتداد، بيانگر دانش و پختگي سياسي ابوبكرt
و تجربهي عملي و كارآزمودگي آن بزرگوار ميباشد كه نصرت و ياري خداوند متعال را
به همراه داشت.
نام اسود عنسي، عبهله بن كعب بن غوث است و
كنيهاش، ذيخمار.[17] اسود عنسي،
كاهن بود و مدعي دانستن غيب؛ وي در سخنوري نيز توان زيادي داشت و همين، باعث شده
بود تا كاهني حيلهگر و تردست گردد و با حقهگري و شعبدهبازي، مردم را بفريبد و
قلوبشان را دربند و شكار كند. او براي اثرگذاري در مردم از مال و ثروت نيز به
عنوان ابزار فريبدهنده، استفاده ميكرد.[18] اسود عنسي همزمان
با بازگشت رسولخداص از سفر
حج و انتشار خبر بيماري آن حضرتص مرتد و
مدعي پيامبري شد. او، مانند مسيلمهي كذاب كه خودش را (رحمان يمامه) ناميده بود،
نام (رحمان يمن) را بر خود نهاد.[19] اسود عنسي، بيآنكه
پيامبري محمد مصطفيص را
انكار كند، مدعي پيامبري شد و ادعا كرد دو فرشته به نامهاي سحيق و شقيق يا شريق
بر او وحي ميآورند.[20] اسود، پيش از
آنكه ادعاي پيامبري كند، كساني را كه مناسب پذيرش چنين ادعايي ميدانست، دور و
برش جمع كرد تا پس از زمينهسازي، ناگهاني و آشكارا در ميان مردم مدعي پيغمبري
شود.[21] نخستين كساني
كه از اسود عنسي پيروي كردند، افراد طايفهاش (عنس) بودند؛[22] مكاتباتي ميان
او و سران قبيلهي (مذحج) صورت گرفت كه در پي آن، برخي از مردمان و بزرگان اين
قبيله به سبب رياستطلبي و زيادهخواهي، دعوت و بلكه ادعاي دروغين اسود را
پذيرفتند. تعصبهاي قومي و قبيلهاي نيز در پيشرفت اهداف اسود نقش زيادي داشت؛
چراكه اسود از طايفهي (عنس) بود و عنس نيز شاخهاي از قبيلهي (مذحج) به شمار ميرفت.
بنيحارث بن كعب كه نجراني بودند و از روي ميل و رغبت مسلمان نشده بودند، از اسود
دعوت كردند تا به ميان آنها برود؛ اسود، دعوت بنيحارث را پذيرفت و در پي آن بنيحارث
مرتد شدند. مردمان ديگري نيز،او را همراهي كردند. وي مدتي در نجران ماند و پس از
آنكه عمرو بن معديكرب زبيدي و قيس بن مكشوح مرادي به او پيوستند، قوت گرفت و
توانست فروه بن مسيك مرادي و عمرو بن حزم نجراني را وادار به عقبنشيني كند. وي،
پس از تسلط كامل بر نجران، قصد سيطره بر صنعاء را نمود و با ششصد يا هفتصد سواركار
كه بيشترشان از بنيحارث بن كعب و عنس بودند، به سوي صنعاء حركت كرد.[23] در آن زمان
امير و والي صنعاء، شهر بن باذان فارسي بودكه به همراه پدرش مسلمان شده بود. اسود
در منطقهاي بيرون از صنعاء به نام (شعوب) با اهل صنعاء درگير شد كه در جريان جنگ
شديدي كه در آن منطقه درگرفت، شهر بن باذان كشته شد و مردم صنعاء در برابر اسود
شكست خوردند. اسود، وارد صنعاء شد و با گذشت بيست و پنج روز از آغاز ظهورش، به كاخ
(غمدان) رفت.[24]
اسود، مسلمانان را شديداً شكنجه ميكرد. به طور مثال مسلماني به نام نعمان را گرفت
و اعضاي بدنش را يكييكي بريد.[25] به همين سبب
نيز بسياري از مسلمانان مناطق تحت اشغالش، به ظاهر، او را پذيرفتند.[26] مسلماناني كه
در محدودهي حكومتي اسود قرار نداشتند، براي رويارويي با اسود عنسي گرد هم آمدند.
فروه بن مسيك مرادي پس از شكست از اسود به مكاني به نام (احسيه)[27] رفته بود و
برخي از مسلمانان به او پيوستند. فروه، ماجراي اسود عنسي را براي رسولخداص مكاتبه كرد. ابوموسي اشعري و معاذ
بن جبل رضي الله عنهما نيز به حضرموت رفتند تا در كنار (سكاسك و سكون) از اسود در
امان بمانند.[28]
رسولخداص نامهاي
به مسلمانان ثابتقدم نوشتند و آنان را به فروخواباندن فتنهي اسود فراخواندند و
به آنان دستور دادند تا از طريق جنگ يا كشتن اسود، كارش را يكسره كنند. رسولخداص پيكها و نامههاي خود را به سوي
بزرگان (حمير) و (همدان) فرستادند و به آنان فرمان دادند تا با يكپارچگي و همياري
يكديگر، (ابناء) را بر ضد اسود عنسي ياري رسانند.[29] ايشان، (وبر بن
يخنس) را به سوي (فيروز ديلمي، جشيمش ديلمي و داذويهي اصطخري) فرستادند و (جرير
بجلي) را به سوي (ذيكلاع و ذيظليم) كه حميري بودند. (اقرع بن عبدالله حميري) نيز
به سوي (ذيزود و ذيمران) كه همداني بودند، گسيل شد. رسولخداص با اعراب نجران و ديگر كساني كه در
آنجا اقامت داشتند، مكاتبه نمودند.[30] (حارث بن
عبدالله جهنيt) نيز پيش از
وفات رسولخداص به يمن
اعزام شد كه پس از رسيدن به يمن، آن حضرتص رحلت نمودند.[31] در منابع و
مراجع تاريخي نيامده است كه مقصد حارث بن عبداللهt
كجا بوده است؛ اما از آنجا كه معاذ بن جبلt
نامهاي از رسولخداص دريافت
كرده كه براي سركوبي جريان اسود عنسي مرداني را بسيج كند، چنين برميآيد كه حارثt
به نزد معاذ بن جبلt فرستاده شده
است.[32] ابوموسي اشعريt
و طاهر بن ابيهاله نيز نامهاي از رسولخداص دريافت كردند كه به جنگ و كشتن اسود،
مأموريت يافته بودند.[33] بزرگان (حمير)
و (همدان) با (ابناء) مكاتبه كردند و وعده دادند كه با آنان براي رويارويي و جنگ
با اسود همكاري ميكنند. در همان زمان اهل نجران نيز در مكاني جمع شدند تا راهكار
رويارويي و جنگ با اسود را بررسي كنند.[34] نامههايي، بهطور
متوالي و پياپي ميان (حميريها) و (همدانيها) و بين معاذ بن جبلt
و برخي از بزرگان يمن رد و بدل شد. البته احتمالاً مكاتباتي ميان (ابناء) و (فروه
بن مسيك) نيز صورت گرفته است؛ چراكه فروه بن مسيك نيز نقش مهمي در قتل اسود عنسي
داشته است.[35]
به هر حال بايد دانست كه (عامر بن شهر همداني) نخستين كسي بوده كه به اسود عنسي
حمله كرده است.
بدينسان نيروهاي
اسلامي در يمن براي از بين بردن اسود عنسي، قوت گرفتند؛ البته از مجموع روايات
چنين معلوم ميشود كه مسلمانان به اين نتيجه رسيدند كه براي از بين بردن اين
جريان، بهترين راه، آن است كه شخص اسود را بكشند؛ زيرا آنها، ميدانستند كه با
كشته شدن اسود، نظم و سيستم پيروانش به هم ميپاشد و غلبه بر آنان آسان ميشود. به
همين سبب نيز مسلمانان توافق كردند تا بنا بر پيشنهاد (ابناء) هيچ اقدامي نكنند و
بگذارند تا خود ابناء از درون، دست به كار شوند و زمينهي نابودي اسود را فراهم
آورند.
فيروز و داذويه،
توانستند قيس بن مكشوح مرادي را كه از فرماندهان لشكري اسود عنسي بود، با خود
همراه كنند تا كار اسود را يكسره نمايند. قيس بن مكشوح، همواره در هراس بود كه از
اسود عنسي به او آسيبي برسد و همين، سبب شد تا با فيروز و داذويه، براي كشتن اسود
همكاري كند.[36]
آنان، براي اجراي نقشهي خود، همسر اسود عنسي را كه نامش آزاد بود، با خود همراه
كردند. آزاد، دخترعموي فيروز بود و همسر شهر بن باذان؛ اما اسود عنسي، شهر بن
باذان را كشت و همسرش آزاد را به زور در ازدواج خود درآورد. آزاد كه زني مسلمان
بود، همواره در اين انديشه به سر ميبرد كه خودش را از چنگال دروغگوي يمن برهاند
و بدينسان به فيروز و داذويه وعده داد كه در كشتن اسود با آنان همكاري ميكند تا
دين و ايمانش را از چنگال آن وحشي برهاند و مقدمات كشتن اسود را در بستر خوابش
فراهم آورد.[37]
اين نقشه، به ثمر رسيد و اسود كشته شد؛ سرش را بريدند و درميان سپاهيانش انداختند؛
ترس و هراس، بر پيروان اسود، چيره شد و آنان را فراري داد.[38]
همان شب رسولخداص از طريق وحي از كشته شدن اسود عنسي
خبردار شدند و مژده دادند كه: (قتل العنسي البارحة، قتله رجل مبارك مِن
أهل بيت مباركين) يعني: «اسود، كشته شد؛ مردي خجسته از خانداني فرخنده،
او را كشت.» از ايشان پرسيدند كه چه كسي اسود را كشت؟ فرمودند: «فيروز، فيروز موفق
شد.»[39]
عمليات كشتن اسود
عنسي، عمليات جهادي ويژهاي بود كه توسط جمعي از صحابه به انجام رسيد[40] و فيروز و
داذويه و قيس بن مكشوح، به طور مشترك ادارهي امور صنعاء را عهدهدار شدند تا اينكه
معاذ بن جبلt به صنعاء رفت و
اينها توافق كردند كه معاذt اميرشان باشد.
معاذ بن جبلt تنها سه روز با
آنها نماز گزارد كه خبر وفات رسولخداص به
آنان رسيد.[41]
خبر كشته شدن اسود عنسي پس از گسيل لشكر اسامهt
به ابوبكر صديقt رسيد و اين خبر،
نخستين پيروزي براي ابوبكر صديقt بوده است.[42]
ابوبكر صديقt
فيروز ديلمي را در نامهاي به سمت والي يمن گماشت و از قيس بن مكشوح در ادراهي
يمن كار نگرفت؛ چراكه قيس، از روي تعصب قومي يا رياستطلبي به عنوان يكي از
فرماندهان لشكري اسود، مرتد شده بود و عدم بكارگيري كساني كه پيشينهي ارتداد
داشتند، يكي از اصول مهم در نگاه ابوبكر صديقt
بود.[43] بار ديگر اوضاع
و احوال قيس، دگرگون شد و تصميم گرفت بزرگان و سران ابناء را بكشد. داذويه به
فرمان يا توسط شخص قيس بن مكشوح به قتل رسيد. فيروز، از تصميم قيس آگاه شد و به
خويشانش در (خولان) پيوست.[44] غالباً تعصب
نژادي، انگيزهي خيزش قيس، بر ضد ابناء بود و بر اساس همين تعصب نژادي كوشيد تا
رؤسا و بزرگان قبايل عرب را بر ضد ابناء بشوراند و حكمراني ابناء را ننگي بر
قبايل عرب برشمارد. قيس، بر اين باور بود كه بايد بزرگان ابناء را كشت و عموم آنان
را از يمن بيرون كرد. اما بزرگان قبايل، اعلام بيطرفي كردند. قيس كه با واكنش
منفي رييسان و بزرگان قبايل براي نابودي ابناء مواجه شد، بار ديگر به بازماندگان
اسود عنسي رويآورد و با پيروان شكستخوردهي اسود كه ميان صنعاء و نجران پراكنده
شده يا به منطقهي (لحج) گريخته بودند، مكاتبه كرد و از آنان خواست تا براي نابودي
ابناء دوباره با هم متحد شوند. به هر حال قيس، پيروان پراكندهي اسود را ساماندهي
كرد و اهل صنعاء، زماني متوجه عمق مسأله شدند كه توسط پيروان اسود محاصره شده
بودند.[45] فيروز ديلمي پس
از رسيدن به خولان، نامهاي به ابوبكر صديقt
نوشت و او را از جريان قيس بن مكشوح باخبر كرد. ابوبكر صديقt
نيز همانند رسولخداص با
بزرگان و سرآمدان قبايل مختلف مكاتبه كرد و در نامههايش به صراحت، اعراب را به
ياري ابناء فراخواند: «…ابناء را در مقابل دشمنانشان، ياري
رسانيد و پيرامون آنها گرد آييد و از فيروز فرمانبرداري كنيد و همراهش براي
مبارزه با دشمنان بكوشيد كه من، او را فرماندهي شما كردهام.»[46]
ابوبكر صديقt
دو هدف اساسي را در اين شيوهي رويارويي با مرتدها دنبال كرد:
1ـ اين، شيوهي
ابوبكرt در براندازي
جريان ارتداد و آشوب يمن، استراتژي جنگي شايستهاي بود؛ لشكر اسامهt
براي انجام مأموريتش به شام گسيل شده و خليفه منتظر بود تا اين لشكر بازگردد و در
جبههي سخت و سنگيني كه در اثر ارتداد در يمامه، بحرين، عمان و تميم شكل گرفته
بود، وارد عمل شود. ابوبكرt خوب ميدانست كه
نبايد لشكر اسلام را در جبههي مبارزه با مرتدان يمن بكار گيرد؛ چراكه موج ارتداد
در يمن خيلي ضعيفتر بود و اين، امكان براي خليفه وجود داشت كه بتواند از طريق پيك
و نامه، جريان ارتداد يمن را با بكارگيري نيروهاي مسلمان و بومي آنجا كنترل و
نابود نمايد.
2ـ هدف
ديگر ابوبكرt از اينكه لشكر
اسلام را در يمن وارد عمل نكرد، اين بود كه مسلمانان ثابتقدم را در عرصهي عمل
وارد كند و صدق و راستي ايمانشان را محك بزند و بدينسان آنان را در برابر اين
مسؤوليت قرار دهد كه بدانند بايد براي حفظ و ماندگاري اسلام و گسترش آن در سرزمين
خود، عهدهدار جهاد و جنبش باشند. ابوبكر صديقt
در اين شيوه، راه رسولخداص را
پيمود و با آن دسته از مسلمانان و بزرگان قبايل مكاتبه كرد كه رسولخداص پيش از وفاتشان با آنها تماس گرفته
بودند. مسلمانان ثابتقدم و بزرگان قبايلي كه با آنان مكاتبه شد، خواستهها و
دستورات رسولخداص و
ابوبكر صديقt را اجرا كردند.[47] فيروز ديلمي با
برخي از قبايل و در رأس آنان با بنيعقيل بن ربيعه بن عامر بن صعصعه تماس گرفت و
آنان را به كمك ابناء فراخواند. سپس از قبيلهي (عك) نيز كمك خواست كه البته پيش
از او ابوبكر صديقt طاهر بن ابيهاله
و مسروق عكي را كه ميان عك و اشعريها بودند، به همكاري با ابناء فراخوانده بود.
هر يك از اينها برابر دستوري كه يافته بود، حركت كرد تا پيش از عملياتي شدن نقشهي
قيس كه نابودي و اخراج ابناء از يمن بود، وارد عمل شود. آنان، رو به صنعاء نهادند
و موفق شدند ابناء را از خطر قيس كه پيروان شكستخوردهي اسود را پيرامونش جمع
كرده بود، نجات دهند؛ در جنگي كه ميان آنها و قيس درگرفت، قيس مجبور به ترك صنعاء
شد و به سوي ياران شكستخوردهي اسود عنسي كه درميان نجران و صنعاء و لحج پراكنده
و سرگردان بودند، گريخت و بار ديگر صنعاء، امن و آرام شد.[48]
ابوبكر
صديقt سياست سركوبي
جريان ارتداد را از طريق نيروهاي داخلي و بومي هر سرزمين دنبال كرد. اين سياست و
استراتژي راهبردي ابوبكرt را تاريخنگارن
چنين تعبير كردهاند: سركوبي مرتدها توسط كساني كه مرتد نشدند و بر اسلام پايداري
كردند.[49]
ارتداد
تهامهي يمن، بدون مداخله و حضور مستقيم ابوبكر صديقt
و البته بر اساس سياستها و راهنماييهاي وي، توسط مسلماناني از خود تهامه از قبيل
مسروق عكي كه با مرتدهاي قبيلهاش جنگيد، سركوب شد. طاهر بن ابيهاله كه از سوي
رسولخداص والي
بخشي از تهامه بود، در رأس كساني قرار داشت كه جريان ارتداد را در تهامه متوقف
كردند. ابوبكر صديقt به عكاشه بن ثور
دستور داد تا در تهامه مستقر شود و مردمان آنجا را گردآورد و پس از دريافت فرمان
خليفه، به انجام مأموريتش بپردازد.[50] ابوبكر صديقt
جرير بن عبدالله بجليt را به (بجيله)
بازگرداند و به او دستور داد تا مسلمانان بجيله را به مبارزهي آن عده از بجليها
فرابخواند كه مرتد شدهاند و البته به او فرمان داد تا با مرتدهاي خشعم نيز بجنگد.
جريرt مطابق فرمان
ابوبكر صديقt مردم را به
مبارزه با مرتدها فراخواند و جز اندكي او را همراهي نكردند. جريرt
نيز با آنان پيكار كرد.[51]
برخي از
(بنيحارث بن كعب) در نجران از اسود عنسي پيروي كرده و پس از وفات رسولخداص نيز همچنان متردد و دودل بودند.
مسروق عكي آهنگ آن كرد كه با آنان بجنگد. وي، آنها را به اسلام فراخواند و آنان
نيز بدون جنگ و درگيري، مسلمان شدند. مسروق، براي ساماندهي امور در نجران ماند و
پس از برقراري امنيت و آرامش بود كه مهاجر بن ابياميهt
به او پيوست.[52]
به هر
حال سياست ابوبكر صديقt در استفاده از
نيروهاي بومي هر منطقه براي پيكار با مرتدها نتيجه داد و ابوبكرt
پس از بازگشت لشكر اسامهt لشكرها را به
مناطق از دين برگشته اعزام كرد.
عكرمهt
پس از مشاركت در سركوبي مرتدهاي عمان، به فرمان ابوبكر صديقt
به همراه هفتصد سواركار رو به (مهره) نهاد[53] و البته تعدادي
از قبايل عمان را پيرامون خود جمع كرده بود. زماني كه به منطقهي مهره رسيد، ديد
كه منطقهي مهره، ميان دو تن از سران آنجا پس از جنگ و درگيري شديدي تقسيم شده
است؛ يكي از آنها كه شخريت نام داشت، شنزار ساحلي منطقه را به دست گرفته بود و از
توان و تعداد كمتري نسبت به بخش ديگر از قلمرو حكومتي مهره برخوردار بود. سركردهي
ديگر به نام مصبح، بر ارتفاعات منطقه سيطره يافته بود و قدرت و تعداد بيشتري
داشت. عكرمهt آن دو را به
اسلام فراخواند و تنها حكمران بخش ساحلي، دعوت عكرمهt
را پذيرفت. ديگري كه به تعداد و قدرت نيروهايش فريفته گشت، از پذيرش اسلام سرتافت
كه در پي آن با جنگ و پيكار عكرمهt به همكاري شخريت
ـ حكمران بخش ديگر مهره ـ روبرو شد. مصبح و تعداد زيادي از سپاهيانش كشته شدند.
عكرمهt براي سرو سامان
دادن به امور در آنجا ماند كه در پي آن تمام اهل مهره، اسلام را پذيرفتند و امنيت
و آرامش در مهره برقرار شد.[54]
عكرمهt
نامهاي از ابوبكر صديقt دريافت كرد و به
موجب آن فرمان يافت منتظر مهاجر بن ابياميهt
كه از صنعاء حركت كرده بود، بماند تا به همراه يكديگر به (كنده) بروند. عكرمهt
به (ابين) رفت و آنجا به گردآوري (نخع) و (حمير) پرداخت تا آنان را بر اسلام،
استوار و راسخ گرداند و مهاجرt نيز به او بپيوندد.[55] رفتن عكرمهt
به (ابين) تأثير زيادي بر پيروان شكستخوردهي اسود و در رأس آنان قيس بن مكشوح و
عمرو بن معديكرب داشت؛ قيس پس از شكست صنعاء و فرار از آنجا، ميان نخع و حمير و
نجران سرگردان بود. عمرو بن معديكرب[56] نيز چنين
داستاني داشت و به بازماندگان لشكر شكستخوردهي اسود در لحج پيوسته بود. با آمدن
عكرمهt قيس به عمرو
پيوست تا با همكاري يكديگر در برابر لشكر عكرمهt
بايستند؛ ديرزماني نگذشت كه قيس و عمرو، با هم اختلاف پيدا كردند و از هم جدا
شدند. با رسيدن مهاجر بن ابياميهt، عمرو و قيس
جداگانه، خود را تسليم كردند. مهاجرt دست و پاهايشان
را بست و آنان را به مدينه فرستاد. ابوبكر صديقt
قيس و عمرو را به شدت سرزنش فرمود. آنها، پوزش خواستند و از كردهي خود ابراز
پشيماني كردند؛ ابوبكر صديقt آنان را آزاد
كرد. خلاصه اينكه آن دو، توبه كردند و راه درست را در پيش گرفتند.[57]
آري،
اين حركت عكرمهt[58]از سوي
شرق، نقش مهمي در سركوبي بازماندگان لشكرهاي مرتدها در (لحج) چه از طريق جنگ و چه
به خاطر ايجاد هراس و وحشت درميان مرتدها و در پي آن تسليم شدن آنها داشته است.
البته نبايد جبههي شمال را به فرماندهي مهاجرt
از ياد برد كه سبب سركوبي كامل مرتدها در اين مناطق شد.[59]
آخرين لشكري كه
براي سركوب مرتدها از مدينه بيرون شد، لشكر مهاجرt
بود كه تعدادي از مهاجرين و انصار را با خود به همراه داشت؛ خالد بن سعيد كه برادر
امير مكه (عتاب بن سعيد) بود، هنگام عبور اين لشكر از مكه به سپاهيان پيوست. اين
لشكر، از طائف نيز گذشت و عبدالرحمن بن ابيالعاص به همراه عدهاي، به لشكر مهاجرt
ملحق شد. علاوه بر اين لشكر مهاجرt در نجران نيز
جرير بن عبدالله بجليt را با خود همراه
كرد. عكاشه بن ثور كه تعدادي از اهل تهامه را با خود همراه كرده بود، به لشكر
مهاجرt همراه پيوست.
لشكر مهاجر، در اطراف مذحج نيز فروه بن مسيك مرادي را به جمع خود افزود و هنگام
گذر بر بنيحارث بن كعب در نجران، مسروق عكي را هم با خود كرد.[60]
مهاجرt
در نجران، لشكرش را دو دسته كرد: گروهي به فرماندهي شخص مهاجر آهنگ آن كردند كه
بازماندگان لشكر اسود عنسي را كه درميان نجران و صنعاء پراكنده بودند، سركوب
نمايند. گروه ديگر كه تحت فرمان برادر مهاجر (عبدالله) قرار گرفتند، مأموريت
يافتند تا تهامهي يمن را از ماندهي مرتدها پاكسازي كنند.[61] مهاجرt
پس از آنكه در صنعاء مستقر شد، نامهاي به ابوبكر صديقt
نوشت تا به او گزارش كار دهد و منتظر جواب ماند. در همان زمان معاذ بن جبلt
و ديگر كارگزاران يمن كه در زمان رسولخداص به سمت كارداري آنجا منصوب شده بودند ـ به
استثناي زياد بن لبيد ـ در نامهاي كه به ابوبكرt
نوشتند، اجازه خواستند تا به مدينه بازگردند. ابوبكر صديقt
در پاسخ درخواست معاذ و همكارانش، به آنان اختيار داد كه اگر بخواهند در يمن
بمانند و يا در صورت تمايل به مدينه بازگردند و كساني را به جاي خود تعيين كنند.
اينها نيز برابر موافقت ابوبكر صديقt به مدينه
بازگشتند.[62]
مهاجرt در پاسخ نامهاش
مأموريت يافت تا به عكرمهt بپيوندد و به
همراه وي براي پشتيباني زياد بن لبيدt به حضرموت برود.
ابوبكرt در نامهاش به
مهاجرt دستور داد تا به
رزمندگاني كه بين مكه و يمن جنگيدهاند، اجازهي بازگشت دهد و تنها كساني را با
خود ببرد كه خودشان خواسته باشند جهاد را بر بازگشت به خانههايشان ترجيح دهند.[63]
زياد بن
لبيد انصاريt از سوي رسولخداص به عنوان كارگزار كنده در حضرموت
تعيين شد و ابوبكر صديقt نيز او را بر
اين پست، ابقا كرد. زيادt شخصي قُد و سختگير
بود و همين باعث شد تا حارثه بن سراقه براو بشورد. ماجرا از اين قرار بود كه زيادt
به اشتباه شتري نر را كه مال جواني از كنده بود، هنگام تقسيم اموال صدقه، جزو
اموال صدقه (زكات) حساب كرده و آن را به كسي داده بود. صاحب شتر، خواهان آن شد كه
به جاي شتر از دست رفتهاش، به او شتري بدهند؛ اما زياد نپذيرفت. جوان به يكي از
بزرگان قومش به نام حارثه بن سراقه پناه برد و از او كمك خواست. ابنسراقه از زيادt
خواست تا به جاي آن شتر، شتر ديگري به جوان بدهد. اما زيادt
بر موضع خود پافشاري كرد؛ حارثه، خشمگين و عصباني شد و به زور افسار شتري را گرفت
كه در نتيجه ياران حارثه و سپاهيان زيادt
با هم درگير شدند و جنگ درگرفت. ابنسراقه شكست خورد و زياد بن لبيد، تعداد زيادي
از افراد حارثه بن سراقه را به اسارت درآورد. اسيران كه در حال انتقال به مدينه
بودند، از اشعث بن قيس كمك خواستند و او نيز از روي تعصب قومي با جمع انبوهي،
مسلمانان را محاصره كرد.[64] زيادt
پيكي به مهاجر و عكرمه رضي الله عنهما فرستاد و از آنان خواست كه خيلي زود به كمكش
بشتابند. مهاجر و عكرمه در (مأرب) به هم پيوسته بودند. مهاجرt
عكرمهt را به همراه
لشكر در همانجا گذاشت و خودش به همراه سواركاران به سوي زيادt
حركت كرد. او، محاصره را شكست و در پي آن كنده، به دژي به نام (نجير) گريختند كه
سه گذرگاه داشت. زيادt يك گذرگاه را
بست و مهاجرt نيز گذرگاه
ديگري را؛ گذرگاه سوم در تصرف كنده باقي ماند تا اينكه عكرمهt
از راه رسيد و بدينسان كنده، از هر سو در محاصره قرار گرفتند. مهاجرt
عدهاي را به سوي قبايل كنده و كساني فرستاد كه در سرزمينهاي پست و هموار و يا در
ارتفاعات، پراكنده شده بودند تا آنان را به اسلام فرابخوانند و هر آن كس را كه از
پذيرش اسلام سرتافت، كشتند و كسي جز آنان كه در قلعه محاصره شده بودند، نماند.[65]
لشكر
زياد و لشكر مهاجر در مجموع بيش از پنجهزار نفر بودند كه در ميانشان برخي از
مهاجرين و انصارy نيز حضور
داشتند. دو لشكر، به قدري محاصرهي قلعه را ادامه دادند كه عدهاي از افراد محاصره
شده در دژ، دهان به شكوه و اعتراض بر رؤساي خود گشودند و از گرسنگي به قدري بيتاب
شدند كه مرگ را بر آن ترجيح دادند. بنابراين بزرگانشان توافق كردند تا اشعث بن قيس
را به نزد مسلمانان بفرستند و از آنان امان بگيرند.[66] البته اشعث
نتوانست از مسلمانان براي قومش امان بگيرد و آنگونه كه از مجموع روايات برميآيد،
اين است كه اشعث براي تمام افرادي كه در دژ بودند، امان نخواست و يا براي امان
دادن به تمام افراد، پافشاري نكرد. بلكه بنا بر روايات، تنها براي هفت تا ده نفر
امان خواست. يكي از شرايط پذيرش امانخواهي، اين بود كه دروازهاي قلعهي نجير باز
شود. در جريان فتح قلعهي نجير، هفتصد نفر از كنده كشته شدند و به فرجامي چون يهود
بنيقريظه گرفتار گشتند.[67]
مرتدان
كنده، سركوب شدند و عكرمهt به همراه خمس
غنايم و اسيران و از جمله اشعث بن قيس به مدينه رفت. اشعث در ميان قومش و به ويژه
زنان مورد تنفر واقع شد؛ چراكه همگان، او را سبب خفت و خواري خود ميدانستند و پس
از آنكه با مسلمانان سازش كرد، او را خيانتكار ناميدند.[68] ابوبكر صديقt
با ديدن اشعث در ميان اسيران، فرمود: «به نظر خودت با تو چه كنم؟ تو خود ميداني
چهها كردهاي؟!» اشعث گفت: «انتظار دارم بر من منت نهي و مرا از زنجير برهاني و
خواهرت را در ازدواجم درآوري كه من، اينك مسلمان شده و از گذشتهام پشيمانم.»
ابوبكر صديقt عذرش را پذيرفت
و خواهرش (امفروه) را به ازدواج او درآورد؛ اشعث، تا زمان فتح عراق در مدينه بود.
در روايتي آمده است: اشعث كه از حكم شديدي دربارهي خود ميترسيد، گفت: به خاطر
خدا به من خوبي كن؛ مرا آزاد نما و از جنايتي كه كردم، درگذر و مسلمان شدنم را
بپذير و با من همانگونه رفتار كن كه با امثال من رفتار ميشود و همسرم را به من
برگردان كه پس از اين، مرا بهترين بنده درميان اقوامم در پايبندي بر دين خداي
متعال خواهي يافت.. اشعث، پيش از وفات رسولخداص و هنگام شرفيابي به حضور آن حضرتص از امفروه بنت ابيقحافه ـ خواهر
ابوبكرt ـ خواستگاري
كرد. قرار بر آن شد تا بار ديگر كه اشعث به مدينه آمد، زنش را به خانه ببرد تا اينكه
رسولخداص رحلت
كردند و اشعث، مرتكب اعمالي شد كه پيش از اين بيان كرديم. وي، به سبب ارتكاب چنان
اعمالي از اين ميترسيد كه امفروه، او را جواب كند. اما ابوبكر صديقt
اسلامش را پذيرفت و از خونش درگذشت و خانمش را به او داد و فرمود: «برو و پس از
اين، تنها خبر خوب دربارهات به من برسد.» ابوبكر صديقt
تمام اسيران را آزاد كرد و سپس غنايم را تقسيم فرمود.[69]
در جريان جهاد با مرتدهاي يمن، دو تصوير
متفاوت از زن نمايان ميگردد. يكي از تصويرهايي كه از زن در جريان جهاد با مرتدان
يمن پديدار ميشود، تصوير زن پاكي است كه بر اسلام پايداري ميكند و در كنار
اسلام، به جنگ رذالت و پستي ميرود و همراه مسلمانان قرار ميگيرد تا آتش كينه و
دشمني شياطين جني و انسي با اسلام را فرو كشد. آري، اين بانوي پاك و پاكدامن،
آزاد (همسر شهر بن باذان و دخترعموي فيروز) است كه با عزم و ارادهاي آهنين در
جبههي اسلام قرار ميگيرد و با مسلمانان، نقشهي قتل دروغگوي يمن (اسود عنسي) را
برنامهريزي ميكند و چنان راهي در پيش ميگيرد كه مسلمانان تمام ادوار، از غيرت
ديني آن بانوي بزرگوار ياد ميكنند. هر مسلماني نوشتآورد آقاي دكتر محمد حسين
هيكل را زشت ميداند كه با شيوهاي نادرست، بهگونهاي از نقش آزاد، در كشتن
اسود عنسي سخن ميگويد كه گويا آزاد ايراني به عنوان بانويي مسلمان، نه از روي
غيرت ديني كه به سبب تعصبي شهواني و نفساني در كشتن اسود مشاركت كرده است! وي ميگويد:
«…رگ قومي آزاد جنبيد و تمام وجودش را
كينهي كاهن زشت (اسود عنسي) فراگرفت ؛ چراكه اسود بدچهره، شوهر جوانش را كشته
بود؛ همسر جواني كه آزاد، او را از ژرفاي وجودش دوست ميداشت، به دست اسود به قتل
رسيد. اما آزاد، با خلق و خوي فريبنده و زنانهاش، كينهي خود نسبت به اسود را
پنهان نمود و از زن بودن خود، چنان كرم و سخاوتي به اسود ورزيد كه او را به خود و
وفايش مطمئن ساخت!»[70]
بدون ترديد اين
شيوهي نوشتاري، نوعي كوتهنگري و بدبيني نسبت به بانوي مسلمان ايراني ايجاد ميكند
و چنين مينماياند كه آزاد، نه از روي غيرت ديني كه از روي تعصب قومي و نژادي، در
كشتن اسود عرب مشاركت كرده است و اين، نوشتاري نادرست و نابجا دربارهي چنان بانوي
بزرگواري ميباشد. اسود عنسي، شوهر مسلمان اين بانوي مسلمان و شايسته را كشت و اين
بانوي محترم را به زور در ازدواج خود درآورد. آزاد، اسود را كذاب و دروغگو ميدانست.
وي دربارهي اسود چنين گفته است: «به خدا سوگند كه خداي متعال، كسي را نيافريده كه
از اسود در نزد من منفورتر باشد؛ او به حق پايبند نيست و از ارتكاب هيچ حرامي
خودداري نميكند.»[71] خداي متعال،
اين بانو را سبب هلاكت اسود قرار داد و اگر به خواست خداي متعال، تلاش و همكاري
فرخندهي اين زن نبود، فيروز و همراهانش نميتوانستند اسود را بكشند.[72] چيزي كه سبب
خيزش آن بانو براي انجام چنين عمل بزرگي شد كه در صورت ناكامي، پيامدي جز مرگ
نداشت، دينداري آن زن و محبتش به اسلام و عقيدهي پاك و ناب توحيدي بود كه كينهي
اسود را در دلش پروراند. چراكه اسود، آهنگ آن كرده بود كه اسلام را در يمن نابود
كند. بله، اين تصوير درخشان و پرافتخاري از زن مسلمان است كه در يمن براي جهاد
برميخيزد. اما شكل كريه و ظلمتبار زن در يمن، توسط زناني يهودي يا كساني كه از
جنس و دستهي آنها بودند، به تصوير كشيده شد. اين تصوير از سوي زناني نمايان شد
كه بر وفات رسولخداص اظهار
شادماني كردند؛ آنها، خود را آراستند و با بدكاران، مراسم شادي و پايكوبي برپا
نمودند و بيشرمانه، به فساد و بدي تشويق كردند و به نكوهش فضايل و مكارم
پرداختند. شيطان و شيطانصفتان، همراه با زنان بدكار، محفل رقص و شادي برپا كردند
تا بر اينكه برخي از مردم، از اسلام دست كشيدهاند، ابراز سرور و شادماني كنند و
به طغيان و سركشي بر ضد اسلام و مسلمانان فرابخوانند. آن روسپيهاي زناكار، بهسان
مگس، به كثافت دورهي جاهليت برگشتند تا به گمان خود، آزادانه بتوانند فساد و بدكاري
نمايند. پيش از ظهور اسلام نيز بدكاري و خودفروشي، پيشهي اين زنان بدكار بود و به
همين خاطر نيز با ظهور اسلام، خود را دربند و زنداني ميدانستند؛ چراكه اسلام، آنها
را از ارتكاب بدكاري و زنا برحذر داشت. بنابراين با وفات رسولخداص احساس كردند كه دوباره از قفس آزاد
شدهاند و از اينرو در اظهار شادي بر رحلت آن حضرتص دستانشان را حنا بستند و به رقص و ترانهسرايي
پرداختند. آنان، گمان ميكردند كه به آرزوي خود رسيده و از نو آزاد شدهاند. بيشتر
اين زنها از اقوام و مردمان صاحبنام يمن و برخي هم يهودي بودند. از آنجا كه
پيدايش چنين جرياني، هستي و كيان اسلامي را تهديد ميكرد، نبايد منفعتطلبي و فرصتجويي
اعراب و يهود را در پس اين بدكاريها ناديده گرفت. اين جريان كه توسط بيش از بيست
زن زناكار و روسپي در مناطق مختلف حضرموت به راه افتاد، در تاريخ، به حركت
زناكاران شهرت يافته است. مشهورترين اين زنها، زني يهودي به نام (هر بنت يامن) ميباشد
كه از كثرت زنا، به قدري درميان عربها، مشهور و ضربالمثل شده كه ميگويند:
زناكارتر از هر!! پيشينهي زناكاري اين زن، به حدي است كه بررسي تاريخ جاهليت نشان
ميدهد كه زناكاران براي تخليهي جنسي خود بر اين زن، در نوبت قرار ميگرفتهاند….[73] يكي از
مسلمانان يمن، ابوبكر صديقt را از اين جريان
مطلع ساخت. ابوبكرt نامهاي به
كارگزار خود در يمن (مهاجر بن ابياميهt) فرستاد و به او
چنين دستور داد: «وقتي نامهام به تو رسيد، با مردان سوارهنظام به سوي آن زنها
حركت كن و دستانشان را ببر و اگر كسي براي دفاع از آنها رويارويت ايستاد، حجت بر
او تمام نما و او را از بزرگي گناه و ستيزش (در دفاع از بدكاران)، آگاه ساز؛ پس
اگر پذيرفت و بازگشت، تو نيز بپذير (و كاري به او نداشته باش) و اگر از حمايت
بدكاران دست برنداشت، او را بكش و بدان كه خداي متعال، نيرنگ خيانتكاران را به
سرمنزل مقصود نميرساند…».
مهاجر بن ابياميهt
پس از دريافت فرمان ابوبكر صديقt به همراه
رزمندگان و مجاهدان سوارهنظام براي اجراي مأموريتش حركت كرد. مرداني از كنده و
حضرموت به دفاع از زنان بدكار برخاستند. مهاجرt
مطابق دستور ابوبكر صديقt با آنان اتمام
حجت كرد كه جمع انبوهي از آنان دست از پشتيباني كشيدند و ديگران، همچنان بر دفاع
از روسپيها و زنان بدكار پافشاري كردند. مهاجرt
با آنان جنگيد و شكستشان داد و زنان بدكار را گرفت و دستانشان را بريد كه در نتيجه
بيشتر آنها مردند و برخي هم به كوفه كوچ نمودند.[74] زنان بدكار در
دادگاه عدالت اسلام، به سزاي عمل زشتشان رسيدند؛ كارگزار ابوبكرt
آنها را گرفت و بر آنان، حكم ستيزهگري بر ضد اسلام را اجرا كرد.[75]
به ابوبكر صديقt
گزارش دادند كه دو زن حضرموتي در قالب اشعاري، رسولخداص را دشنام داده و دربارهي مسلمانان نيز
اشعار توهينآميزي سرودهاند. مهاجر بن ابياميهt
كه در آن هنگام، والي حضرموت بود، در سزاي اين كردار، دستانشان را قطع كرد و دندانهاي
پيشينشان را كشيد. ابوبكر صديقt اين مجازات را
كافي ندانست و آن را در برابر بزرگي جرمشان، كوچك شمرد. وي نامهاي در اينباره به
مهاجر بن ابياميهt فرستاد كه: «به
من خبر رسيده كه تو، با زني كه دربارهي رسولخداص اشعار توهينآميزي سروده، چه كردهاي؟ اگر
تو، پيش از فرمان من چنين نميكردي، به تو دستور ميدادم كه او را بكشي؛ چراكه
دشنامگويي به انبيا چنان سزاي بزرگي دارد كه به هيچ يك از حدود و مجازاتهاي شرعي
نميماند. اگر كسي با پيشينهي مسلماني به هجو و توهين به پيامبران بپردازد، مرتد
و از دين برگشته ميباشد و اگر كافري ذمي و همپيمان با مسلمانان چنين كند، راه
خيانت و جنگ با مسلمانان را در پيش گرفته است.»[76] ابوبكر صديقt
دربارهي زني كه در شأن عموم مسلمانان اشعار توهينآميزي سروده بود، چنين نوشت:
«به من گزارش دادهاند كه تو دست زني را كه در نكوهش و دشنام مسلمانان، شعر سروده،
قطع كرده و دندانهاي پيشينش را كشيدهاي. اگر آن زن، از مدعيان مسلماني بوده، بيآنكه
مثلهاش كني، تنبيهش كن و اگر از كافران ذمي و همپيمان بوده، فقط به حسابش برس كه
از گناه بزگترش كه شرك باشد، گذشت شده (و جرم هجو و نكوهش مسلمانان، نسبت به شرك،
كمتر است). اگر كسي را براي حسابرسي به جرم نكوهش مسلمانان، نزدت آوردند، (ضمن
حسابرسي و بررسي موضوع،) ادعاها را مورد توجه قرار بده و از مثله و قطع اعضا
درميان مردم جز به خاطر قصاص برحذر باش كه گناه دارد و نفرتانگيز است.»[77]
برخي از يمنيها، در دعوت به اسلام و
پايداري بر حق، نقش بزرگي ايفا كردند و نزديكان و افراد همقبيلهاي خود را از خطر
ارتداد برحذر داشتند. مران بن ذيعمير همداني كه يكي از سران و حكمرانان يمن بود
و قبلاً به همراه بسياري از اهل يمن مسلمان شده بود، از آن دست دعوتگراني ميباشد
كه نقش بزرگي در دعوت به اسلام و پايداري بر آن داشته است. زماني كه عدهاي از
يمنيها از دين برگشتند و بعضي از سبكسران و نادانان آنجا سخنان ناشايستي بر
زبان آوردند، مران بن ذيعمير درميانشان سخنراني كرد و فرمود: «اي همدانيها! بخت
و اقبال شما چنين بود كه نه شما با رسولخداص جنگيديد و نه ايشان، با شما پيكار كردند و
بدينگونه از گناه و فرجام جنگ با پيامبرص در امان مانديد و مورد لعنت و نفرين آن
حضرتص قرار نگرفتيد كه
گذشتگانتان، رسوا و بيآبرو شوند و آيندگانتان، نابود و برباد. برخي از مسلمانان،
در پذيرش اسلام از شما سبقت گرفتند و شما هم از بعضي ديگر در مسلمانشدن، جلو
افتاديد؛ بنابراين اگر بر اسلام پايداري كنيد، به مسلماناني ميرسيد كه پيش از شما
اسلام آوردند و اگر از اسلام دست بكشيد، كساني كه از شما در پذيرش اسلام عقب
ماندند، به شما ميرسند.» دعوت مران به ثمر نشست و مورد اجابت و پذيرش همدانيها
قرار گرفت….[78]
يكي ديگر از دعوتگران،
عبدالله بن مالك ارحبيt بود. وي، از
اصحاب و ياران رسولخداص است كه
همدانيها را اين چنين از خطر ارتداد نجات داد: «اي همدانيها! شما كه محمدص را پرستش نميكرديد؛ بلكه شما خداي
محمدص را ميپرستيديد كه
زنده است و هرگز نميميرد و از رسولخداص تنها
به خاطر اطاعت از خداي متعال، حرفشنوي داشتيد. بدانيد كه او، شما را از آتش جهنم
رهانيد و خداي متعال، ياران محمد مصطفيص را بر
ضلالت و گمراهي گرد هم نميآورد….»[79]
تمام قبیلهي بنيمعاويه
(از كنده) از دادن زكات اموالشان امتناع كردند. شرحبيل بن سمط و پسرش در دعوت و
فراخوان بنيمعاويه به اسلام چنين گفتند: «شايستهي آزادمنشان نيست كه زود از حالي
به حال ديگر شوند؛ بلكه بزرگان و بزرگمردان، از ننگ و عار هم كه شده بر اشتباه
خود، سرسختي و كلهشقي ميكنند و راحت هر چيزي را نميپذيرند! بنابراين ترك امري
درست و زيبا و پيوستن به چيزي باطل و و زشت چگونه است؟ بارخدايا! ما اصلاً اين كار
قوم خود را كه حق را واگذاشتند و به باطل پيوستند، نميپسنديم و از آن بيزاريم.»
شخصي به نام قيس بن عابس نيز با آنان بود. آنها به او گفتند: «شبانگاه بر اينها
حملهور شو كه عدهاي از (سكاسك) و (سكون) و تعدادي از (حضرموت) به اينها پيوستهاند.
اگر چنين نكني، ترس ما از اين است كه مردم، از ما جدا شوند و به اينها بپيوندند.»
قيس بن عابس پذيرفت و بدينسان به اتفاق هم بر بنيعمرو و بنيمعاويه شبيخون زدند.
آنان، در آن شب در باغهايشان آتش برافروخته و گرداگرد آن جمع شده بودند و تعداد و
توان زيادي داشتند….[80]
اسود عنسي پس از آنكه بر يمن دست يافت و
ادعاي پيغمبري كرد، ابومسلم خولاني را احضار نمود و به او گفت: «آيا گواهي ميدهي
كه من، پيامبر خدا هستم؟» ابومسلم گفت: «نميشنوم چه ميگويي؟» اسود پرسيد: «آيا
شهادت ميدهي كه محمدص رسول
خدا است؟» ابومسلم گفت: آري. هرچند كه اسود دربارهي پيامبري خود سؤال ميكرد،
ابومسلم خود را به كري ميزد و جوابش همان بود كه بار اول گفت. اسود، دستور داد
آتش بزرگي برافروزند و ابومسلم را در آن بيندازند. اما آتش، هيچ آسيبي به ابومسلم
نرساند. به اسود گفتند: «او را از خودت دور كن و به جاي ديگري تبعيدش نما كه
پيروانت را بر ضد تو خراب ميكند.» اسود به ابومسلم دستور داد كه يمن را ترك كند؛
ابومسلم رحمه الله نيز رهسپار مدينه شد و زماني به مدينه رسيد كه رسولخداص وفات كرده بودند و ابوبكر صديقt
جانشين آن حضرت شده بود. ابومسلم، شترش را در مسجد خواباند و وارد مسجد شد و كنار
ستوني به نماز ايستاد. عمر بن خطابt او را ديد و
پرسيد: «از كدام قبيلهاي؟» ابومسلم گفت: «از يمن هستم.» عمر فاروقt
سؤال كرد: «آن مردي كه توسط دروغگوي يمن به آتش افتاد، چه شد؟» ابومسلم عبدالله
خولاني گفت: «او، همين بندهي خدايي است كه در لباسش پيش تو ايستاده.» عمرt
فرمود: «تو را به خدا سوگند كه تو، همان مردي؟» عبدالله خولاني گفت: «آري، خدا ميداند
كه من، همان شخصي هستم كه اسود او را در آتش انداخت.» عمر فاروقt
او را در آغوش گرفت و گريست و سپس او را به نزد ابوبكر صديقt
برد و او را ميان خود و ابوبكرt نشاند و فرمود:
«خدا را شكر كه مرا آنقدر زنده نگهداشت كه در امت محمدص كسي را ببينم كه چون ابراهيم خليل اللهu
در آتش افتاده و نسوخته است.»[81]
آري! اين كرامت بزرگمرد نيكي است كه بر
حدود و شريعت الهي استقامت ورزيد و دوستي و دشمنيش را به رضاي خداي متعال قرار داد
و در هر حال و هر كاري بر او توكل نمود و بدينسان خداي متعال، او را در گفتار و
كردارش درست و شايسته گردانيد و در شرايطي سخت، به او آرامش و اطمينان بخشيد و
چنين كرامتي به او ارزاني داشت. خداي متعال ميفرمايد: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ62الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ63لَهُمُ
الْبُشْرَىٰ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۚ لَا تَبْدِيلَ
لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ64 (يونس: 62-64)
يعني:
«بدانيد كه بر دوستان خدا، ترسي نيست و غمگين نيز نميشوند. آنان كه ايمان آورده و
تقوا پيشه كردهاند. براي آنان در زندگي دنيا و در آخرت، مژده(ي رستگاري) است. سخنان
خدا (و وعدههايي كه از زبان پيامبران به مردم داده،) تخلفناپذير است. اين (كه
بندهاي به وعدههاي الهي دست يابد،) رستگاري بزرگي است.»
ابوبكر صديقt
دورانديش بود و همواره عاقبت امور را مد نظر داشت و به همين خاطر نيز همواره
تصميمهاي درست و بجايي ميگرفت و درست و بهموقع، عفو و گذشت پيشه ميكرد. وي،
خيلي مشتاق بود تا تمام افراد و قبايل، زير پرچم اسلام جمع شوند و از اينرو از
روي حكمت و فرزانگي، از جرم رؤسا و سركردگان قبايلي كه دوباره حق را پذيرفتند،
درگذشت. ابوبكر صديقt پس از آنكه
قبايل از دين برگشتهي عرب را با عزم و ارادهاي تسليمناپذير، سركوب كرد و توان و
قدرت حكومت اسلامي را به رخ آنها كشيد، سزاوار دانست تا برخوردي نرم و آرام با
رييسان و سركردگان آشوبگر و از دين برگشته داشته باشد تا از نفوذشان درميان قبايل
براي مصلحت اسلام و مسلمانان استفاده كند و به همين خاطر نيز مجازاتهاي سنگيني
دربارهي آنها اِعمال نكرد[82] و بلكه از
اشتباهاتشان درگذشت و برخورد نيكي با آنان نمود. از آن جمله ميتوان اشاره كرد به
قيس بن يغوث مرادي و عمرو بن معديكرب كه هر دو از بزرگان و سران عرب بودند و در
شجاعت و سواركاري زبانزد و نامآور. بر ابوبكر صديقt
سخت و دشوار بود كه به آنها آسيبي برساند و يا آنها را از بين ببرد؛ چراكه آن
حضرتt خيلي مشتاق بود
كه آنان، اسلام بياورند و به بركت اسلام، از تباهي و نابودي رها شوند و از شك و
دودلي در انتخاب اسلام و يا ارتداد، نجات يابند. ابوبكر صديقt
به عمرو بن معديكرب چنين فرمود: «تو از اين خفت و خواري شرم نداري كه هر روز دربند
يا شكستخورده هستي؟! تو اگر ياريگر دين خدا بودي، خداي متعال نيز تو را بلند ميكرد
و جايگاه والايي به تو ارزاني ميداشت.» عمرو گفت: «پس از اين، حتماً دين خدا را
ياري ميكنم و هرگز از دين برنميگردم.» ابوبكر صديقt
عمرو بن معديكرب را آزاد كرد؛ عمرو نيز هرگز از دين برنگشت و بلكه مسلمان خوبي شد
كه بعدها نقش زيادي در فتوحات اسلامي داشت. قيس هم از گذشتهاش پشيمان شد و ابوبكر
صديقt عفوش نمود. گذشت
ابوبكر صديقt از اين دو
پهلوان نامدار يمن، پيامدهاي نيكي به دنبال داشت كه از آن جمله تسخير دلهاي
اقوام و نزديكانشان بود كه منجر به بازگشت دوبارهي آنان به اسلام شد. ابوبكر صديقt
اشعث بن قيس را نيز بخشيد[83] و اينچنين
توانست دلها را شكار كند و آنها را به تصرف خويش درآورد. پيامد گذشت ابوبكر صديقt
اين شد كه همين افراد، بعدها ياريگر اسلام و مسلمانان شوند و در پهنهي قدرت
اسلام و مسلمانان، تأثير بسياري داشته باشند.[84]
ابوبكر صديقt
عكرمه بن ابوجهل را براي جنگ با مسيلمه اعزام كرد و در پي او شرحبيل بن حسنهt
را نيز گسيل فرمود. عكرمهt شتاب كرد و
نتيجهاش، اين شد كه از بنيحنيفه شكست بخورد. عكرمهt
نامهاي به ابوبكر صديقt فرستاد و او را
از ماجرا باخبر كرد. ابوبكرt در پاسخ عكرمهt
چنين نوشت: «اي پسر مادر عكرمه! نه من، تو را بر اين حال ببينم و نه تو مرا اين
چنين ببيني. اينك نيز برنگرد كه مردم را سست و خوار ميكني؛ بلكه به راهت ادامه
بده تا به قبايل (حذيفه) و (عرفجه) برسي و با اهل عمان و مهره بجنگي و چون به آنها
پرداختي، همراه لشكرت به راه خود ادامه بده و به هر قبيلهاي كه گذشتيد، آن را (به
جنگ يا اندرز) سرو سامان دهيد تا شما و مهاجر بن ابياميه در يمن و حضرموت به هم
بپيونديد.»[85]
آنچه
در اينجا قابل لحاظ است، اينكه ابوبكر صديقt
براي نبرد با مسيلمهي كذاب، دو لشكر را اعزام كرد؛ يكي به فرماندهي عكرمهt
و ديگري به فرماندهي شرحبيل بن حسنهt كه اين، بيانگر
خبرگي جنگي ابوبكر صديقt و شناخت وي از
ميزان قدرت جنگي دشمن ميباشد. هنگامي كه ابوبكر صديقt
از شتابزدگي عكرمهt باخبر شد، او را
از بازگشت، منع كرد كه مبادا مسلمانان، به سستي و هراس دچار شوند و اين نيز نشاندهندهي
دانش و توان جنگي ابوبكر صديقt است. برخورداري
از روحيهي قوي، تأثير بزرگي در نتايج جنگ دارد و ابوبكر صديقt
ميدانست كه بازگشت لشكر عكرمهt، سبب شكست روحي
و تضعيف قواي دروني افرادي ميشود كه همراه شرحبيلt
در پي عكرمهt به همان مأموريت
اعزام شدهاند. چراكه سربازان لشكر عكرمهt
پس از ديدن توان جنگي دشمن، دچار ضعف و هراس شده بودند و بازگشت لشكر عكرمهt،
شكست روحي لشكر ديگر را به دنبال داشت.[86] ابوبكر صديقt
براي جلوگيري از چنين پيامدي، عكرمهt و لشكرش را به
مناطق ديگري اعزام كرد تا هم روحيهي لشكر عكرمهt
سر جايش برگردد و هم روحيهي لشكر شرحبيلt
ضعيف و شكسته نشود. اين عملكرد ابوبكر صديقt
دورنگري جنگي او را روشنتر ميسازد.
يكي از
عادتهاي ابوبكر صديقt اين بود كه پس
از پايان مأموريت هر يك از كارگزارانش، از آنان گزارش ميخواست و آنان را مورد
حسابرسي قرار ميداد. زماني كه معاذt از يمن بازگشت،
همين رويه را با او در پيش گرفت و به او فرمود: «حساب پس بده كه چه كردهاي؟» معاذt
گفت: «آيا بايد هم به شما حساب پس بدهم و هم به خدا؟ به خدا سوگند كه هرگز در هيچ
كار و فرمان شما كوتاهي نميكنم.»[87]
پس از پايان جنگهاي
خلافت اسلامي با جريان ارتداد، تمام يمن در برابر حكومت اسلام به مركزيت مدينهي
منوره تسليم شد و يمن به سه بخش اداري تقسيم گرديد: صنعاء، جند و حضرموت. سنجه و
تراز تقسيم ادري يمن، تنها، معيارهاي ايماني (تقوا، اخلاص و عمل صالح) بود و در
تعيين كارگزاران و رؤساي مناطق، مسايل قبيلهاي كنار زده شد و مورد توجه قرار
نگرفت. يمن، از انواع شرك اعم از شرك اعتقادي و شرك گفتاري و كرداري پاك شد و اهل
يمن دانستند كه جايگاه نبوت، بسي والاتر و فراتر از آن است كه كسي، آن را ابزار
رسيدن به اهداف و اغراض شخصي خود قرار دهد.[88] اهل يمن
باورشان شد كه ايمان، هيچگونه پيوستگي و ارتباطي با اغراض و طمعورزيهاي فردي
ندارد و اصلاً اسلام، با جاهليت، سازگار نيست. اين شناخت براي مرتدها، پس از آن
حاصل شد كه خون زيادي به زمين ريخت و بسياري از دو طرف (مسلمانان و مرتدها) كشته
شدند.[89] خيلي از
مرتدها، دوباره به آغوش اسلام بازگشتند و در زمان خلافت عمر فاروقt
در صف جهاد و مجاهدان قرار گرفتند. در جريان جنگ با مرتدها، برخي از آنان كه بر
اسلام ثبات ورزيدند، فرماندهان جهادي فرخنده و كارآزمودهاي بار آمدند كه بعدها
در فتوحات اسلامي و عمران و آبادي شهرهاي جديد، نقشي مهم و اساسي ايفا كردند. از
آن دست فرماندهان ميتوان به كساني چون: جرير بن عبدالله بجلي، ذيكلاع حميري،
مسعود عكي و جرير بن عبدالله حميري و… اشاره كرد. نقش هر يك از اينها در فتوحات
اسلامي و عمران و آبادي شهرهايي مانند كوفه و بصره در عراق و فسطاط در مصر، مهم و
اساسي بوده است. البته نبرد با مرتدها، پرورش قاضيان و كارگزاران شايستهاي چون
حشك عبدالحميد، سعيد بن عبدالله اعرج و شرحبيل بن سمط كندي و…
را در يمن و جاهاي ديگر به دنبال داشت.[90]
اهل يمن
در برابر اسلام و خلافت اسلامي گردن نهادند و بعدها هنگامي كه از سوي خليفه به
جهاد فراخوانده شدند، با ميل و رغبت تمام فرمان خليفه را پذيرفتند و به ميادين
جهاد شتافتند. آنان در جريان ارتداد، آنقدر پرورش يافتند كه به خليفه و حكومت
اسلامي اطمينان يابند و در نتيجه بهترين سربازان و ناصران اسلام و مسلمانان شوند و
يمن، امن و آرام گردد.[91]
طليحهي اسدي، سومين شخصي بود كه در اواخر زندگاني رسولخداص ادعاي پيغمبري كرد. طليحه بن خويلد
بن نوفل بن نضلهي اسدي، يكي از ده نفري بود كه از قبيلهي اسد در عام الوفود در
سال نهم هجري به حضور رسولخداص رفتند
و پس از سلام بر آن حضرتص با منت
گفتند: «ما به حضور تو آمدهايم كه گواهي دهيم خدايي جز خداي يگانه نيست و تو،
بنده و فرستادهي او هستي. تو كسي را به جانب ما نفرستادي و خود ما آمديم تا اسلام
بياوريم و از جانب قوم خود اظهار مسلماني كنيم.» خداي متعال، دربارهي سخنان منتبار
نمايندگان قبيلهي اسد كه طليحه نيز در زمرهي آنان بود، آيه فروفرستاد كه:
قُلْ
أَتُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي
السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۚ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ16يَمُنُّونَ
عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا ۖ قُلْ لَا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلَامَكُمْ ۖ
بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِنْ
كُنْتُمْ صَادِقِينَ17[92]
پس از
آنكه نمايندگان اسد از مدينه بازگشتند، طليحه مرتد شد و ادعاي پيغمبري كرد.[93] وي در مكاني به
نام (سميراء) لشكري گرد آورد و عدهي زيادي از تودهي مردم، از او پيروي كردند و
كارش بالا گرفت. نخستين عاملي كه سبب شد مردم به او فريفته شوند، اين بود كه او به
همراه عدهاي در بيابان بود؛ آنها بيآب و تشنه شدند. طليحه، در قالب كلماتي مسجع
به آنان سخناني گفت كه معنايش، از اين قرار است: «سوار بر اسب شويد و مقداري كه
جلوتر برويد، آب مييابيد.» همراهانش چنين كردند و اتفاقاً آب هم ديدند و همين،
سبب شد اعراب در فتنه بيفتند و چنين بپندارند كه طليحه، غيب ميداند.[94] يكي ديگر از
ياوهكاريهايش، اين بود كه سجده را از نماز برداشت و مدعي شد كه از آسمان بر او
وحي ميشود. به عنوان مثال او ادعا كرد كه بر من اين كلمات نازل شده است: «سوگند
به كبوتر خانگي و كبوتر چاهي و سوگند به باز شكاري كه سالها پيش از شما، ضمانت
شده كه پادشاهي ما، به عراق و شام خواهد رسيد.»[95] طليحه، به خود
فريفته گشت و كارش نيز بالا گرفت. رسولخداص با شنيدن خبر طليحه، ضرار بن ازور اسديt
را به جنگ با طليحهي اسدي فرستاد. اما از آنجا كه قبايل اسد و غطفان به طليحه
پيوسته بودند، ضرار نتوانست با طليحه روبرو شود.[96] در دائرة
المعارف اسلامي دربارهي طليحه چنين آمده كه او، در شعرسرايي و سخنوري به قدري
توانمند بوده كه ساعتها و بدون آمادگي قبلي، راحت و بدون هيچ، گيري، شعر ميسروده
و سخنراني ميكرده است. او كه مدعي پيشگويي بوده، صفات و ويژگيهايي چون فن شعر،
خطابت و جنگاوري نيز داشته و در رهبري قبيلهاي بر اساس باورها و عادتهاي دورهي
جاهليت، سرآمد و توانا بوده است.[97] از اين نوشتار
دائرةالمعارف، بوي آن ميآيد كه در پي تعريف و تمجيد از طليحه ميباشد
و با تكيه بر توانايي شعرسرايي و سخنوري وي به عنوان دو هنر باارزش درميان اعراب
آن روز ميكوشد تا طليحه را شخصيتي بنام و سرآمد معرفي نمايد كه البته چنين شيوهاي،
از اين دانشنامه بعيد نيست؛ چراكه با اندك توجهي در آن ميتوان دريافت كه اين
دانشنامه، اسلوب و روش خاصي در جهت خردهگيري بر اسلام دارد….
رسولخداص پيش از آنكه غايلهي طليحه را از
بين ببرند، وفات نمودند. ابوبكر صديقt به خلافت رسيد و
پس از بستن درفشها و پرچمهاي جنگي و تعيين فرماندهان، لشكري را به فرماندهي خالد
بن وليدt براي سركوبي
طليحه اعزام نمود. امام احمد رحمه الله روايت كرده است: …زماني
كه ابوبكر صديقt درفش خالدt
را براي جنگ با مرتدها بست، گفت: من از رسولخداص شنيدم كه فرمودند: (نِعْمَ
عبداللّه و أخو العشيرة خالد بن وليد، سيف مِن سيوف اللّه سلّه اللّه علي الكفار و
المنافقين) يعني: «خالد بن وليد، چه بندهي نيكي براي خدا و چه آدم
خوبی است. او، شمشيري از شمشيرهاي خدا است كه خداوند متعال، آن را بر ضد كفار و
منافقان از نيام بيرون كشيده است.»[98] هنگام حركت
خالدt از ذيقصه به
سوي مقصدش، ابوبكر صديقt ضمن خداحافظي با
او، براي ايجاد ترس و دلهره درميان اعراب، چنان وانمود كرد كه آهنگ خيبر دارد و به
او خواهد پيوست. ابوبكر صديقt به خالدt
دستور داد تا ابتدا به سراغ طليحه برود و سپس به سوي بنيتميم روان شود. طليحه در
ميان بنياسد و غطفان بود و بنيعبس و ذبيان نيز به آنان پيوستند. وي، كساني را به
پيش جديله و غوث كه دو طايفه از طي بودند، فرستاد و از آنها خواست تا به او
بپيوندند. آنان دعوت طليحه را پذيرفتند و عدهاي از اين دو طايفه، شتابان به طليحه
پيوستند. ابوبكر صديقt پيش از آنكه
خالدt را اعزام كند،
به عدي بن حاتم طائيt فرمود: «سريع
خودت را به قبيلهات برسان و آنان را از پيوستن به طليحه برحذر دار كه پيوستن به
طليحه، سبب نابودي و هلاكتشان خواهد بود.» عديt
به سراغ قبيلهاش (طي) رفت و از آنان خواست تا با ابوبكر صديقt
بيعت كنند[99]و
دوباره به دين خدا بازگردند. اما آنان از پذيرش بيعت با ابوبكر صديقt
امتناع كردند. عديt آنان را از
فرارسيدن لشكريان ابوبكرt و فرجام بدِ
راهي كه در پيش گرفته بودند، به قدري ترسانيد كه نرم شدند. خالدt
از راه رسيد و ثابت بن قيس بن شماسt زيردست خالدt
و فرماندهي آن دسته از انصار بود كه در لشكر خالدt
بودند. خالدt عكاشه بن محصن و
ثابت بن اقرم را به عنوان پيشرو و جلودار لشكر فرستاد. طليحه و برادرش، سلمه به
همراه عدهاي براي بررسي اوضاع و احوال بيرون آمده بودند كه عكاشه و ثابت را ديدند
و با آنها درگير شدند. عكاشه، حبال بن طليحه را كشت؛ طليحه بر عكاشه حملهور شد و
او را از پاي درآورد. سلمه نيز ثابت بن اقرم را كشت. خالد بن وليدt
و سپاهيانش رسيدند و ديدند كه عكاشه و ثابت شهيد شدهاند. اين موضوع بر مسلمانان
سخت و سنگين تمام شد. هنگامي كه خالدt آهنگ بنيطي را
كرد، عدي بن حاتمt پيش خالدt
رفت و گفت: «به من سه روز مهلت بده. آنان از من خواستهاند كه دست نگهداريم تا
خويشاوندانشان را كه قبلاً به طليحه پيوستهاند، فرابخوانند و آنان را برگردانند؛
آنها، از اين ميترسند كه چون به تو بپيودند، طليحه خويشاوندانشان را در اردوگاهش
بكشد. بنابراين دست نگهدار كه اين، بهتر از آن است كه در سركوبي و كشتنشان شتاب
كني و آنان را به دوزخ افكني.» عديt پس از گذشت سه
روز به همراه پانصد تن از افرادي كه به حق بازگشته بودند، به خالد ملحق شد و لشكر
اسلام افزايش يافت. خالدt به قصد طايفهي
بنيجديله حركت كرد. عديt گفت: «به من
مهلت بده تا پيش آنها بروم؛ شايد خداي متعال،آنان را نيز همانند طايفهي غوث نجات
دهد.»[100]
عديt به نزد طايفهي
غوث رفت و آنقدر با آنان گفتگو كرد كه دعوتش را پذيرفتند. عديt
خبر مسلمان شدن غوث را براي خالدt آورد و هزار
سوار از ايشان به لشكر اسلام پيوستند. عديt
بهترين و خجستهترين كسي بود كه در قبيلهي طي زاده شد و براي آنان مايهي خير و
نيكي بود.[101]
خالدt
لشكرش را در (اجأ) و (سلمي) براي نبرد، بسيج كرد و در (بزاخه) با طليحه و همراهانش
برخورد نمود. بسياري از طوايف و قبايل عرب بيطرف ماندند تا ببينند نتيجهي جنگ چه
ميشود. طليحه، خود را در عبا پيچيده بود و به گمان باطلش براي مردم پيشگويي ميكرد
و از وحيي سخن ميگفت كه مدعي آن بود. عيينه بن حصن به همراه هفتصد نفر از بنيفزاره
در لشكر طليحه بود و به شدت ميجنگيد و هر از چند گاهي كه جنگ شدت مييافت، پيش
طليحه ميرفت و ميپرسيد: «آيا جبرئيل به نزدت آمد؟» و چون با پاسخ منفي طليحه
روبرو ميشد، بازميگشت و به جنگش ادامه ميداد. بار ديگر كه جنگ شديد شد، به نزد
طليحه رفت و گفت: «هنوز جبرئيل پيشت نيامده است؟» طليحه پاسخ منفي داد و چون عيينه
براي سومين بار نزد طليحه رفت و همان پرسش را تكرار كرد، طليحه از نزول جبرئيل به
او خبر داد. عيينه پرسيد: «جبرئيل به تو چه گفت؟» طليحهي دروغگو چنين پاسخ داد
كه جبرئيل به من گفت: «تو را آسياسنگي چون اوست و خبري كه آن را از ياد نميبري!»
عيينه با شنيدن ياوهگوييهاي طليحه برآشفت و گفت: «اي بنيفزاره! برگرديد كه اين
مرد، دروغگو است.» مردم، از اطراف طليحه پراكنده شدند و گريختند. با فرارسيدن
مسلمانان، طليحه نيز بر اسب سوار شد و همسرش نوّار را بر شتري نشاند و به سوي شام
فرار كرد و بدينسان، عدهاي از پيروانش كشته شدند و ديگران پراكنده گشتند و
گريختند.[102]
خالدt
در نامهاي خبر شكست طليحه را به ابوبكر صديقt
گزارش داد. ابوبكر صديقt در جواب خالدt
چنين نوشت: «خداوند، علاوه بر نعمتي كه به تو ارزاني داشته، به تو خير بيشتري
عنايت كند. در كار خود تقواي الهي پيشه كن و بدان كه رحمت و نصرت خدا، با
پرهيزكاران و نيكوكاران است. در مسؤوليتت كوشا باش و سستي نكن. بر هر كس كه از
دشمنان خدا دست يافتي، او را بكش.» خالدt
يك ماه در بزاخه ماند و به ساماندهي امور پرداخت و در عين حال به تعقيب و پيگرد
كساني پرداخت كه از سوي ابوبكر صديقt فرمان يافته بود
تا آنان را در برابر جنايتي كه در حق مسلمانان كرده بودند، بكشد. خالدt
نيز برابر فرمان ابوبكر صديقt انتقام خون
مسلمانان را گرفت و برخي را به آتش سوزانيد و بعضي را با سنگ كشت و عدهاي را نيز
از كوه پرت كرد تا فرجام اين افراد، مايهي عبرت اعراب ازدينبرگشته گردد.[103]
نمايندگاني از بزاخه (بنياسد و غطفان) به
حضور ابوبكر صديقt رفتند و از
ايشان درخواست صلح كردند. ابوبكر صديقt دو راه
فرارويشان نهاد: يا جنگ و يا پذيرش شرايطي خفتبار. آنان به ابوبكر صديقt
گفتند: «اي خليفهي رسولخدا! جنگ را كه تجربه كرديم و از عاقبت آن خوب خبر داريم.
شرايط خفتبار چيست؟» ابوبكر صديقt فرمود: «خلع
سلاح ميشويد و اسبانتان مصادره ميشود و تنها به شما اجازهي شترچراني ميدهيم
تا اينكه خليفه و عموم مسلمانان، روزي عذر شما را بپذيرند. آنچه را كه از ما به
غنيمت گرفتهايد، برميگردانيد و ما، چيزي از غنايمي را كه از شما به دست آوردهايم،
برنميگردانيم. همچنين اعتراف ميكنيد كه كشتههاي ما، بهشتي هستند و كشتههاي
شما جهنمي. البته شما بايد ديهي كشتههاي ما را بپردازيد و ما، ديهي كشتههاي
شما را نميدهيم.» عمر فاروقt ابتدا گرفتن ديهي
شهدا را نادرست دانست و گفت: «اينكه گفتي بايد ديه ي كشتههاي ما بدهند، دست
نيست؛ چراكه آنها به خاطر خدا كشته شدهاند و ديه ندارند.» البته عمر فاروقt
از اين موضعش عقب نشست و به ابوبكر صديقt
عرض كرد: «بله، نظر شما درست است.»[104] ابوبكر صديقt
پيشنهاد عمر فاروقt را پذيرفت و بنياسد
و غطفان نيز به شرايط ابوبكرt تن دادند.
پس از شكست طليحه، عدهي زيادي از پيروان وي
كه از بنيغطفان بودند، پيرامون زني به نام امزمل ـ سلمي بنت مالك بن حذيفه ـ در
منطقهي (ظفر)[105] جمع شدند. امزمل،
همانند مادرش امقرفه از زنان مشهور و سرآمد عرب بود. مادر سلمي، به سبب داشتن
فزرندان بسيار درميان عربها زبانزد بود و خانواده و قبيلهاش، به شرف و بزرگي
شناخته ميشدند. پس از آنكه عدهاي از بنيغطفان به امزمل پيوستند، او آنها را
به جنگ با خالدt تشويق كرد. آنان
نيز براي جنگ دوباره با خالدt بپا خاستند و
جمع ديگري از بنيسليم، طيء، هوازن و اسد به آنها پيوستند و لشكر بزرگي فراهمآوردند
و بدينسان كار اين زن بالا گرفت. خالدt به سوي اينها
حركت كرد و جنگ شديدي درگرفت. در آن هنگام امزمل بر شتر مادرش سوار بود. خالدt
شترش را پيكرد و امزمل را كشت و خبر پيروزي را براي ابوبكر صديقt
فرستاد.[106]
ابوبكر صديقt
به عدي بن حاتم طائيt فرمود: «سريع
خودت را به قبيلهات برسان و آنان را از پيوستن به طليحه برحذر دار كه پيوستن به
طليحه، سبب نابودي و هلاكتشان خواهد بود.» از اين گفتهي ابوبكرt
به عديt چنين برميآيد
كه ابوبكر صديقt به نصرت و ياري
الهي اطمينان كامل داشته و از همين جهت نيز از نتيجهي جنگ كه نابودي مرتدها ميباشد،
خبر داده است. ابوبكر صديقt به خالدt
دستور داد كه از قبيلهي طيء شروع كند؛ اين نكته نيز بيانگر استراتژي درست و بجاي
ابوبكرt در جهاد با
مرتدان ميباشد. چراكه اين برنامهي جنگي ابوبكرt
باعث ميشد تا به خاطر دوري طيء از اردوگاه طليحه، هم از پيوستن طائيها به طليحه
جلوگيري شود و هم آن دسته از افراد قبيلهي طيء كه به طليحه ملحق شده بودند، براي
دفاع از قبيلهي خود از لشكر طليحه جدا شوند. ابوبكر صديقt
هنگام گسيل خالدt چنان وانمود كرد
كه آهنگ خيبر دارد و به خالدt خواهد پيوست.
اين كار ابوبكر صديقt نيز طرح نظامي
درست و ورزيدهاي بود كه به قصد ايجاد رعب و وحشت، درميان قبايل عرب مطرح شد.
انتخاب ابوسليمان خالد بن وليدt به عنوان
فرمانده، نشان ديگري از ورزيدگي و كارآزمودگي جنگي ابوبكر صديقt
ميباشد. چراكه خالدt در هيچ جنگي
شكست نخورد و همواره پيروز ميدان بود.[107] بازنگاهي به
نامهي ابوبكر صديقt نشان ميدهد كه
ايشان، از فعاليت خالدt تقدير ميكند و
او را به تقواي الهي وصيت ميفرمايد. ترس خدا، انسان را از لغزش و پيروي هوا و هوس
مصون ميدارد. ابوبكر صديقt به خالدt
دستور داد كه در كارش كوشا باشد و در برابر دشمنان، شدت نشان دهد. چراكه هنوز
سركشي و طغيانشان فوران ميكرد. البته شدت عمل در برابر دشمنان، پيامد ديگري نيز
داشت و باعث شد كه هراس و وحشت، قبايل عرب را فرابگيرد؛ زيرا در آن زمان برخي از
قبايل در انتخاب حق و باطل دودل و متردد بودند و نميدانستند راه هدايت و ايمان را
در پيش بگيرند يا راه ضلالت و كفر را. بنابراين شدت عمل خالدt
با دشمنان، سبب فروكش كردن طغيان و سركشي قبايل گرديد و باعث شد تا اقوام و طوايف
متردد، از فرجام بد ارتداد آگاه شوند. به هر حال اين موضع ابوبكر صديقt
بيانگر قدرت تصميمگيري وي ميباشد كه همواره محكم و درست تصميم ميگرفت و به وقت
شدت، شدت عمل نشان ميداد و هنگامي كه بايسته و شايسته بود، با نرمي و ملاطفت
برخورد ميكرد.
ابوبكر صديقt
پيشنهاد صلح بنياسد و غطفان را نپذيرفت تا قدرت و شوكت اسلام را به رُخشان بكشد و
به همين خاطر نيز شرايط خفتباري پيش رويشان نهاد و سختترين اين شرايط، مصادرهي
سلاحها و اسبانشان بود. البته ابوبكر صديقt
از آن جهت اين شرايط موقتي را پيش روي بنياسد و غطفان قرار داد كه كاملاً در
برابر حكومت اسلامي گردن نهند و ثابت كنند كه به راستي به آغوش اسلام بازگشتهاند.
به عبارت ديگر شرايطي كه ابوبكر صديقt پيش روي بنياسد
و غطفان نهاد، ضمانتي بود بر اينكه دوباره مرتد نشوند و سر به آشوب برندارند.[108]
عدي بن حاتمt
به دستور ابوبكر صديقt خودش را به
قبيلهي طيء رسانيد و آنان را به رجوع به اسلام فراخواند. آنان قبول نكردند و از
پذيرش بيعت با ابوبكرt سر تافتند. عديt
آنان را از رسيدن لشكر خالدt ترسانيد كه در
پي آن، قبيلهي طيء، دعوت عديt را پذيرفتند و
به او گفتند: «تو پيش لشكر برو و آنان را از حمله به ما بازدار تا كساني را كه از
ما در بزاخه به طليحه پيوستهاند، فرابخوانيم و آنان را از لشكرگاهش بيرون
بياوريم. چراكه اگر ما اينك كه خويشاوندانمان در اردوگاه طلحه هستند، به مخالفت با
وي برخيزيم، او، آنان را ميكشد و يا آنها را گروگان ميگيرد. عديt
خودش را در سنح به خالدt رسانيد و به او
گفت: «سه روز به من مهلت بده تا برايت پانصد جنگجو بياورم كه به وسيلهي آنها،
دشمن را سركوب كني و اين، بهتر از آن است كه به اينها بپردازي و در جهنمي
كردنشان شتاب نمايي.» خالدt پذيرفت و عديt
با خبر مسلمان شدن طيء و به همراه پانصد نفر از آنان، برگشت.[109] به هر حال عديt
موفق شد بنيغوث و بنيجديله را كه دو طايفه از قبيلهي طيء بودند، به آغوش اسلام
بازگرداند و آنان را از اردوگاه طليحه جداكند و به لشكر خالد بن وليدt
ملحق نمايد. نبايد آثار و پيامدهاي اين موفقيت را در نتايج جنگ بزاخه ناديده گرفت.
مسلمان شدن عدي بن حاتمt از همان روز
نخست، آگاهانه و از روي انتخاب بود. موفقيت عديt
در بازگشت دوبارهي طيء به اسلام و افزايش توان نظامي لشكر خالدt
بر پيشينهي درخشان عدي در آوردن اموال زكات به نزد ابوبكر صديقt
در زماني كه مسلمانان شديداً نيازمند كمكهاي مالي بودند، اضافه ميگردد. عديt
كاملاً مطمئن بود كه پيروزي نهايي، از آنِ اسلام و مسلمانان است؛ چراكه رسولخداt
همان روز كه عدي مسلمان شد، به او چنين بشارتي دادند. ايمان محكم و راستين عديt
سبب شد تا خويشانش، دست از ياري دشمنان اسلام بكشند. عديt
قبيلهاش را نسبت به جنگ مسلمانان و مرتدها، بيطرف نكرد كه صبر كنند و به نتيجهي
جنگ بنگرند. بلكه او هزار و پانصد مبارز را از دو طايفهي بنيغوث و بنيجديله با
لشكر اسلام همراه نمود و اين، نشاندهندهي نفوذ و اثرگذاري عديt
درميان قبيلهاش ميباشد.[110] در روايتي
آمده كه اقوام عديt كه با بنياسد
همپيمان بودند، از خالدt درخواست كردند
تا به جاي جنگ با بنياسد با قيس بجنگند. خالدt
در پاسخ درخواستشان فرمود: «به خدا كه قبيلهي قيس، ضعيفتر نيست؛ حال با هر كدام
از اين دو قبيله كه دوست داريد، بجنگيد.» عديt
گفت: «به خدا سوگند كه اگر هر يك از خاندانم، اين دين را ترك كنند، من با آنان ميجنگم.
پس چگونه به خاطر همپيماني با بنياسد كه از دين برگشتهاند، با آنان جهاد
نكنم؟!» خالدt به عديt
گفت: «با خواستهي قومت مخالفت نكن كه جنگ با هر كدام از اين دو قبيله، جهاد است؛
به سوي يكي از اين دو قبيله حركت كن و البته به جنگ آن قبيلهاي برو كه اقوامت در
جنگ با آنان پرنشاطتر و فعالتر خواهند بود.»[111]
اين ماجرا، نشاندهندهي
ژرفاي ايمان عديt و فراواني دانش
وي ميباشد كه با دوستان خدا دوستيميكند؛ هرچند كه از لحاظ قوم و خويشي، از او
دور باشند؛ او، چنان ايمان راستيني داشت كه از دشمنان خدا و لو اينكه از نزديكان
و همپيمانان او بودند، اعلان بيزاري نمود. البته از اين ماجرا، ورزيدگي جنگي و
نظامي خالد بن وليدt نيز نمايان ميگردد
كه از عديt ميخواهد با
خواستهي قومش مخالفت نكند و آنان را به جبههاي ببرد كه در جهاد و قتال، فعالتر
و كوشاتر خواهند بود.[112] نقش عديt
در فراخوان قبيلهاش به اسلام و پيوستن آنها به لشكر خالدt
بسي بزرگ و مهم ميباشد. چراكه طيءاز قويترين قبايل عرب بود و پيوستن هزار و
پانصد نفر از دو طايفهي آن به لشكر خالدt
نخستين شكستي بود كه بر دشمنان وارد شد. قبايل مختلف، روي اين قبيله حساب باز كرده
بودند و آن را يكي از قويترين قبايل برميشمردند كه داراي قوت و نفوذ قبيلهاي
بودند؛ از اينرو همسايگان طيء همواره ميكوشيدند تا خود را به اين قبيله نزديك
كرده و با آن همپيمان شوند. پس از آنكه كار دشمن، رو به ضعف و سستي نهاد،
مسلمانان و مرتدها با هم درگير شدند و به خواست خداي متعال، لشكر اسلام پيروز شد و
بسياري از افراد دشمن را نابود كرد و جمع زيادي را به اسارت درآورد؛ طليحه، فرار
كرد و عدهاي از پيروانش تسليم شدند و بعضي هم گريختند. پس از اين ماجرا ضعف و
سستي، قبايل مرتد را در سراسر شبهجزيره فراگرفت و لشكر اسلام در تمام جبهههايش،
راحتتر از هميشه دشمنان را شكست داد.[113]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر