توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ مهر ۳, شنبه

رحم و شفقت حضرت عمر رضی الله عنه

 

رحم و شفقت حضرت عمر  رضی الله عنه  

ممکن است برای گروهی از خوانندگان کتاب این فصل که درباره شفقت حضرت عمر  رضی الله عنه ، قدری شگفت انگیز به نشر برسد. آن هم بعد از آنکه فهمیدیم که او بسیار سختگیر بود و بسیاری از زن‌ها به همین خاطر ازدواج با او سرباز می‌زدند در حالی که او امیرالمومنین بود.

صحبت کردن از خوش طبعی، مزاح کردن و خندیدن در مورد آن حضرت عجیب به نظر می‌رسد و شگفت انگیز‌تر از همه اینکه او در بعضی مواقع زود گریه می‌کرد.

عبدالله بن مسعود  رضی الله عنه  در مورد حضرت عمر  رضی الله عنه  می‌فرماید: «اسلام آوردنش پیروزی برای اسلام و هجرت او برای مسلمان‌ها نصرتی جدید و حکومتش برای مسلمین رحمتی بزرگ بود».

یکی از عادت‌های خلیفه این بود که شب‌ها از خانه خارج می‌شد و در اطراف مدینه به صورت ناشناس گشت می‌زد تا از حال مردم آگاه شود، بطوری که کسی نفهمد او امیرالمومنین است. در یکی از شب‌ها با خادمش (اسلم) از دارالخلافه بیرون آمد و تصمیم گرفت به روستای ضرار که در نزدیکی مدینه بود، از دور شعله‌های آتش را دید به (اسلم) گفت: من فکر می‌کنم آن‌ها سوارکارانی باشند که در سرمای شب در بیابان مانده‌اند بیا با هم به آنجا برویم.

هنگامی که هر دو به آتش نزدیک شدند زنی را دیدند که جلوی آتش نشسته و دیگی را روی آن قرار داده و کودکان خردسالش در اطراف او در حال گریه کردن هستند. خلیفه گفت: سلام بر شما ای اهل روشنایی! نپسندید که بگوید: ای اهل آتش، پس از پاسخ آن زن، پرسید: آیا می‌توانم نزدیک شوم؟

با خواندن این سطور می‌فهمیم که چقدر با ادب، متواضع و با حیاء بوده است زیرا از زن فقیری برای نزدیک شدن اجازه می‌گیرد. زن گفت: اگر نیت خیری داری نزدیک شو و گرنه ما را به حال خودمان رها کن!.

حضرت عمر  رضی الله عنه  به آنان نزدیک شد و علت گریه کودکان را پرسید، زن فقیر پاسخ داد: بچه‌ها از گرسنگی گریه می‌کنند. حضرت پرسید: مشغول پختن چه غذایی هستی؟ زن پاسخ داد: مقداری گوشت را برای فرزندانم می‌پزم. سپس برخاسته و به‌سوی خلیفه آمد، آهسته طوری که کودکان صدایش را نشنوند، گفت: می‌ترسم که اگر از شما برای خوردن غذا دعوت نکنم، مرا متهم به بخل کنید. در دیگ فقط مقداری سنگ گذاشته‌ام. حضرت عمر  رضی الله عنه  با تعجب پرسید: سنگ! با این سنگ‌ها چه می‌کنی؟ زن با صدایی غمگین گفت: من این سنگ‌ها را در آب می‌جوشانم و با این کار کودکان را ساکت می‌کنم تا کم کم به خواب بروند.

غم و اندوه در چهره زن نمایان‌تر شد و در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد گفت: من زن فقیری هستم که شوهرم مرده و خلیفه نیز برای ما کاری انجام نداده است خدا در بین ما و خلیفه قضاوت خواهد کرد!.

اشک از چشمان حضرت عمر  رضی الله عنه  جاری شد و با صدای لرزان در حالی که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود پاسخ داد: خدا به تو و فرزندانت رحم کند. آیا عمر از حال شما خبر دارد؟ زن که خلیفه را نمی‌شناخت با ناراحتی پاسخ داد: او بر ما حکومت می‌کند و امیر ما می‌شود اما از حال ما غافل است. پس از شنیدن این سخنان حضرت سخنان زن را تایید کرد و به او گفت: حق با تو است.

سپس با عجله به خادمش اشاره کرد و گفت: بیا برویم. عمر بن خطاب  رضی الله عنه  با عجله به طرف انبار آرد می‌دوید و اسلم از خستگی پشت سرش در حالی که نفس نفس می‌زد به سرعت حرکت می‌کرد و وقتی به محل انبار رسیدند خلیفه کیسه‌ای آرد از آنجا بیرون آورد و از اسلم خواست که کمک کند و آن را بر روی پشت خلیفه بگذارد و اسلم گفت: ای امیرالمومنین، من بجای شما کیسه آرد را بر پشتم می‌گذارم!.

حضرت با ناراحتی فریاد زد: آیا گناهان مرا هم در روز قیامت حمل خواهی کرد؟! آنگاه کمرش را خم کرد و اسلم کیسه سنگین آرد را بر پشت خلیفه قرار داد، گوشت گوسفند و مقداری روغن نیز آماده کردند و به سرعت نزد زن فقیر و فرزندانش برگشتند. او به این کارها اکتفا نکرد، بلکه پختن گوشت را نیز به عهده گرفت. در حالی که به آتش زیر دیگ می‌دمید، توجهی به دود زیادی که وارد دهان و چشمهایش می‌شد نداشت. وجدانش آرام نگرفت تا اینکه حلوایی از آرد و روغن پخت و کودکان خوابیده را بیدار کرد و مورد نوازش قرار داد و به غذا خوردن تشویق نمود.

زمانی که قصد بازگشت را داشتند، آن زن گفت: چه قلب مهربانی داری! ای کاش قلب عمر بن خطاب هم مثل تو مهربان می‌بود!.

حضرت عمر  رضی الله عنه  سکوت کرد و چیزی به او نگفت و دستور داد تا ماهانه از بیت المال برای او حقوق تعیین گردد، تا زندگی زن و فرزندانش تامین شود.

این روایت تنها نمونه‌ای از رحم و شفقت خلیفه دوم است.

 

 

 

پیرمرد یهودی

طی یکی از برنامه‌های بازدید که حضرت عمر  رضی الله عنه  بخاطر جویا شدن از حال مردم در شهر گشت می‌زد، پیرمرد نابینایی را دید که در کنار خانه‌ای ایستاده و از مردم کمک می‌خواهد، برای خلیفه ناگوار بود که فردی از رعیت خود را ببیند که نیازمند باشد. جلو رفت و از پیر مرد پرسید! چه چیز تو را مجبور به تکدی و گدایی کرده است؟ پیرمرد نابینا گفت! از خلیفه بپرس و دگرگونی زمانه.

حضرت عمر  رضی الله عنه  پرسیدند: آیا نیاز داری از بیت المال نمی‌گیری؟

پیرمرد جواب داد: هرگز! زیرا من یهودی هستم.

پس از شنیدن این پاسخ، خلیفه دستش را به آرامی بر پشت پیر مرد کشید آنگاه دست‌های ضعیف و ناتوان پیر مرد فقیر را در میان دستهایش گرفت و با محبت از او خواست همراهش برود. مرد نابینا که حضرت عمر  رضی الله عنه  را نمی‌شناخت پرسید: کجا باید بیایم؟ حضرت بدون آنکه خود را معرفی کند فرمود: به خانه‌ی من بیا. می‌خواهم مقداری پول به تو بدهم، زیرا اکنون چیزی همراه ندارم. پیر مرد به راه افتاد و حضرت عمر  رضی الله عنه  مرد یهودی را به خانه اش برد و به خزانه‌دار بیت المال گفت: این پیر مرد یهودی است، به خدا قسم که ما در حق او به عدالت رفتار نکرده‌ایم، زیرا صدقات از آن فقراء و مساکین مسلمان و اهل کتاب است در حالی که او از افراد نیازمند است که اهل کتاب می‌باشد. پیر مرد یهودی وقتی فهمید او امیرالمومنین است مسلمان شد. به پیر مرد نابینا مبلغی پول داد سپس برای امثال او از غیر مسلمان‌ها حقوقی تعیین کردند تا گدایی نکنند و آبروی شان محفوظ بماند.

 

 

 

گریه كودک

حضرت عمر  رضی الله عنه  هنگامی که صدای گریه کودکان را می‌شنید بسیار تحت تاثیر قرار می‌گرفت و در یکی از روزها که در مسجد نشسته بود صدای گریه کودکی را شنید، چون مدت زیادی گذشت و کودک آرام نشد، حضرت برای اینکه به علت بی‌قراری کودک پی ببرند از مسجد خارج شدند کودک را دیدند که همراه با مادرش بود. فرمودند: وای بر تو به نظر من تو مادر بدی هستی! چرا فرزندت این قدر گریه می‌کند؟ زن که خلیفه را نمی‌شناخت گفت: بهتر آن است که از عمر سوال کنی! حضرت به او گفت: گریه‌ی فرزندت به عمر چه ربطی دارد؟ زن پاسخ داد: فرزندم چهار روز است که گریه می‌کند زیرا او را از شیر گرفته‌ام در حالی که هنوز یک ساله نشده است.

و وقتی علت این کار را جویا شد پاسخ داد: امیرالمومنین فقط برای کودکانی از بیت المال سهمیه برقرار می‌کند که از شیر مادر گرفته شده باشند.

حضرت فوراً شخصی را فرستادند تا در بین مردم اعلام کند، که فرزندانشان را زودتر از موقع از شیر مادر محروم نکنند، زیرا بعد از این برای هر کودک از لحظه‌ی تولد سهمیه برقرار می‌شود.

خوش طبعی و مزاح حضرت عمر  رضی الله عنه  

حضرت عمر  رضی الله عنه  کم‌تر می‌خندید، زیرا توجه به آخرت او را از میل به مسائل دنیوی باز داشته بود، اما هر زمان با پیامبر روبرو می‌شد و می‌دید که ایشان می‌خندید چهره‌اش بشاش می‌شد و چین و چروک‌های پیشانیش از هم باز می‌گردید. با وجود اینکه علت خنده‌ی پیامبر را نمی‌دانست شادی وجودش را فرا می‌گرفت.

روزی گروهی از زنان قریش نزد رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  درباره‌ی مسائل اسلامی پرس و جو می‌کردند و طبق عادت زنان، سر و صدا و همهمه، زیاد شده بود ولی پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  با بزرگواری و شکیبایی تحمل می‌کردند.

وقتی حضرت عمر  رضی الله عنه  اجازه گرفتند تا وارد خانه شوند، زنان پس از شنیدن صدای ایشان پراگنده شده و با عجله چهره‌های خود را پوشانیدند. پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  از دیدن این صحنه خندیدند و زمانی که حضرت عمر  رضی الله عنه  پیامبر را خندان دیدند با چهره بشاش، در حالی که لبخند بر لبهایشان ظاهرشده بود فرمودند: ای پیامبر! خدا شما را خندان داشته باشد!.

پیامبر فرمود: من از این رفتار زنان تعجب کردم زیرا همین که صدای تو را شنیدند فوراً حجابشان را رعایت کردند! حضرت عمر  رضی الله عنه  در حالی که لبخند می‌زد سرش را با تعجب به طرف زن‌ها بر گرداند و با لحنی جدی که توأم با شوخی بود گفت: ای ظالمها، از من می‌ترسید و از رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  نمی‌ترسید؟! آنگاه سرش را بسوی پیامبر برگرداند و گفت: ای رسول خدا، شایسته است که از شما بترسند!.

زنی از میان آن گروه پاسخ داد که! شما خشن و سختگیرتر از پیامبر هستید! حضرت عمر  رضی الله عنه  سکوت کرده لبخند بر لبهایش ظاهر بود و به خاطر سعادت پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  احساس خوشبختی می‌کرد و او با وجود آنکه شخصی نیرومند و دارای ابهت بود ولی در محضر رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  مانند کودک مطیع بود. او صداقت و محبت خودش را نسبت به پیامبر این گونه بیان فرموده است: «من برای رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  برده، خدمتگزار و نگهبان بودم و پیامبر همان طور که خدا در مورد ایشان فرموده: با مومنین بسیار مهربان بودند و من در مقابل رسول الله  صلی الله علیه و آله و سلم  چون شمشیر برهنه‌ای بودم که به فرمان ایشان به حرکت در می‌آمدم».

محبت این مرد بزرگ، نسبت به پیامبر آن قدر زیاد بود که هرگاه پیامبر را خندان و شاد می‌دید از فرط خوشحالی اشک شوق از چشم‌هایش جاری می‌شد.

روزی پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  در میان جمعی از یاران خود که حضرت عمر نیز یکی از آنان بود فرمودند: من یک بار زنی را در خواب دیدم که در کنار قصری از بهشت وضو می‌گیرد، پرسیدم: این قصر متعلق به چه کسی است؟ فرشتگان پاسخ دادند: این کاخ عمر است، من در عالم خواب غیرت او را به خاطر آوردم و به سرعت از آنجا دور شدم.

پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  و صحابه شروع به خندیدن کردند و حضرت عمر  رضی الله عنه  در حالی که گریه می‌کرد، گفت: یا رسول الله! آیا من نسبت به شما با غیرت هستم؟

یکی از ماجراهای جالبی که درباره‌ی شوخ طبعی خلیفه نقل شده این است که: یک بار، ایشان از شهر بازدید می‌کردند، مردی را دیدند، ایشان جلو رفته و نامش را پرسیدند. آن مرد خودش را جمره (یعنی اخگر آتش) فرزند شهاب معرفی کرد (شهاب یعنی شعله آتش) حضرت پرسیدند: اهل کجا هستی؟ مرد پاسخ داد: اهل حرقه (یعنی گرما) وقتی نام قبیله‌اش را پرسیدند گفت: من از قبیله بنی حزام هستم. حضرت عمر  رضی الله عنه  با خنده گفتند: خانواده‌ات را دریاب که سوختند! با شنیدن این سخن آن مرد و همه کسانی که با حضرت همراه بودند خندیدند.

با وجود شوخی ایشان هرگز ابهت خود را از دست نمی‌دادند، بطور مثال ماجرای رفتار ایشان با حطیئه شاعری که در اشعارش دیگران را هجو می‌کرد و ناسزا می‌گفت جالب است:

روزی حضرت عمر  رضی الله عنه  طبق دستور شان حطیئه را نزد ایشان آوردند و آنگاه فرمان داد به دست‌هایش دستبند بزنند و مته و چاقویی را بیاورند و با این کار به حطیئه فهماند که اگر از سرودن هجویات([1]) دست بر ندارد زبانش را قطع خواهد کرد. حطیئه به شدت وحشت کرد و با فریادی همراه با ترس تقاضای بخشش نمود، حضار هم وساطت کردند و خلیفه از او تعهد گرفت که دیگر کسی را دشنام ندهد، و در عوض قول داد که سه هزار درهم به حطیئه بپردازند!.




[1]- هجو: شعری که در آن از دیگران به بدی یاد کنند و فحش و ناسزا به کار برند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...