شجاعت شگفتانگيز حضرت عمر رضی الله عنه
اسلام آوردن حضرت عمر رضی الله عنه از اهمیت خاصی برخوردار است، زیرا او پس از مسلمان شدن قهرمان بینظیر و دلاوری بیهمتا شد که تاریخ عرب آن لحظات گران قدر را برای امت اسلامی ثبت کرده است.
مورخین روایات مختلفی در مورد علل و شرایطی که باعث شد حضرت عمر رضی الله عنه به دین اسلام مشرف شود بیان کردهاند و من ترجیح میدهم آنچه را ابن اسحاق پیرامون این مساله ذکر کرده نقل کنم، این روایت متمم آن مطلبی است که در فصل سابق این کتاب ذکر کردیم.
حکایت رفتن حضرت عمر رضی الله عنه بهسوی خانهء خواهرش مانند روز هیجانانگیز است که شاید پر شورتر از رفتن او به صفا برای حمله به مسلمانان باشد زیرا این دو ماجرا تاثیر فراوانی در روحیهی او گذاشت که زمینهی اسلام آوردنش را فراهم کرد.
نعیم رضی الله عنه را رها کرد و با گامهای استوار بهسوی خانه خواهرش به راه افتاد تا این ننگ را از وجود قریش و خاندان بنی عدی و خودش پاک سازد.
فاطمه و همسرش در خانه بودند و مردی بنام (خباب) که اسلام را پذیرفته و از مسلمانان نخبه بود و بخوبی میتوانست قرآن را بخواند، آیاتی از سوره ((طه)) را که بر روی پوست نوشته شده بود برای آنان میخواند، در این هنگام فاطمه صدای گامهای برادرش را شنید صدای قدمهای او نزد دوستان و آشنایان شناخته شده بود. ترس شدید وجودش را فرا گرفت، زیرا از مخالفت برادرش با پیامبر و اسلام خبر داشت.
خباب که غرق در قرائت قرآن بود متوجه جریان نشد و فاطمه با ترس گفت: برادرم بهسوی ما میآید! آنگاه با عجله صحیفهای را که آیات قرآن بر روی آن نوشته شده بود از دست خباب گرفت و پنهان کرد و همان جا نشست در این هنگام عمر در حالی که از شدت خشم بر افروخته بود وارد اتاق شد. همه منتظر بودند که چه واکنشی نشان خواهد داد، او به دیگران اهمیتی نداد بلکه به طرف خواهرش رفت. در این موقع خباب از فرصت استفاده کرد و برای نجات جانش پشت یکی از ستونهای منزل مخفی گردید. عمر با صدایی بلند و پر از هیبت فریاد زد: این صدای آهستهای که شنیدم چه بود؟
فاطمه با صدایی لرزان پرسید:
کدام صدا؟ مگر تو چیزی شنیدهای؟
از شنیدن این پاسخ بر شدت خشم عمر افزوده شد و بر سر خواهرش فریاد زد. تو میدانی که من هرگز دروغ نمیگویم! من با خبر شدهام که شما دین محمد را پذیرفته اید!.
سعید و همسرش به هم نگاهی کردند، گویا هر کدام در جستجوی پاسخی بودند. او دوباره سوالش را تکرار کرد. همسر فاطمه پاسخ داد: بلی، ما مسلمان شدهایم.
با شنیدن این پاسخ، حضرت عمر رضی الله عنه بهسوی سعید رفت و شروع کرد به کتک زدن. فاطمه ترسید که مبادا برادرش از فرط ناراحتی به سعید آسیبی برساند.
در این هنگام او فراموش کرد که صحیفهای را که آیات قرآن بر روی آن نوشته شده پنهان کرده است، از جا برخاست تا نگذارد که به شوهرش آسیبی برساند دو بازویش را از پشت محکم گرفت و شوهرش سعید که روی زمین افتاده بود برخاست. در این درگیری ضرباتی به سر و صورت فاطمه وارد شد و خون زیادی از بینی و دهانش جاری گشت، ولی شدت خون ریزی این زن شجاع را نترساند، بلکه سرش را با شهامت بلند کرد، دو قدم به عقب برداشت و فریادی همراه با تهدید به برادرش گفت: چرا با شمشیرت ما را نمیکشی؟ بله، ما مسلمان شدهایم و به خدای یگانه و پیامبرش ایمان آوردهایم!.
شجاعت بینظیر فاطمه ذهن عمر را به خود مشغول کرد. تاکنون سابقه نداشت که فاطمه با صدای بلند با برادرش صحبت کند.
در این لحظه نگاهی به صورت خواهرش انداخت و دید که خون زیادی از دهان و بینیاش جاری شده و بر زمین میریزد.
لباسش نیز خون آلود شده بود. حضرت عمر از شجاعت او شگفت زده شده، احساس کرد که باید وجدانش را ملامت کند. این موضوع از سرزنش و عذاب وجدان نیز سنگینتر بود. شاید در این لحظات از خود پرسید: این دین جدید چیست که برای پیروانش این همه شجاعت و شهامت به ارمغان آورده است؟ این چه دینی است که خواهرم نه تنها به خونی که از صورتش جاری است توجهی ندارد، بلکه در راه دستیابی به آن از مردن هم نمیترسد!.
در این افکار غرق بود که چشمش به صحیفهای افتاد که از جنس پوست بود. و روی زمین در محلی که خواهرش قبلاً نشسته بود قرار داشت. فهمید صدای آهستهای را که شنیده مربوط به خواندن نوشتههای روی آن بوده است.
او و دیگران میدانستند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بعضی از یاران خود را موظف کرده که آیات قرآن را بر روی قطعههایی از پوست یا برگهایی از درخت خرما بنویسند، قبل از آنکه تصمیمش را برای برداشتن نوشته عملی کند خواهرش فاطمه متوجه او شد و با سرعت صحیفه را برداشت.
حضرت عمر رضی الله عنه با صدای آرامیگفت: نوشتهای را که میخواندید به من بده تا ببینم، محمد صلی الله علیه و آله و سلم چه پیام (دینی) آورده است؟ خواهرش با صدای بلند فریاد زد: هرگز آن را لمس نمیکنی! برادرش با شگفتی پرسید: چرا؟ فاطمه با کمال شجاعت و ایمان فریاد زد: ﴿لَّا يَمَسُّهُۥٓ إِلَّا ٱلۡمُطَهَّرُونَ٧٩﴾ [الواقعة: 79]. «به راستی این قرآن را جز پاکان لمس نمیکنند» و تو نجس هستی!.
حضرت عمر رضی الله عنه از شنیدن این جملات خشمگین نشد بلکه، با تعجب بسیار پرسید: من نجس هستم؟! چرا؟
خواهرش گفت: (زیرا که تو بتها را میپرستی و خدای یکتا را که آفرینندهی آسمانها و زمین است ستایش نمیکنی) این سخنان او را به فکر فرو برد و سرش را پایین انداخت لحظاتی سکوت بر آنها حاکم شد.
خباب که پشت یکی از ستونها پنهان شده بود، از سکوت بین آنها شگفت زده شد. سرش را از پشت ستون بیرون آورد پسر خطاب را دید که سرش را پایین انداخته و در حال فکر کرده است. حضرت عمر در این لحظات سکوت به فکر اتفاقی که چند روز پیش برایش روی داده بود، فرو رفت و بعد از آنکه دین اسلام را پذیرفت ماجرا را این گونه بیان کرد: (من از اسلام دوری میکردم و ما مجلس شبنشینی داشتیم که مردان قریش در آن جمع میشدند. شبی برای دیدن آنان از خانه بیرون رفتم ولی کسی را نیافتم. با خودم گفتم: نزد فلان میفروش میروم، زیرا من در جاهلیت شراب مینوشیدم ([1]) و آن را دوست داشتم. آن شب مرد میفروش را نیافتم و تصمیم گرفتم که به کعبه بروم و طواف کنم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیدم که ایستاده و مشغول عبادت است. پیامبر در حین نماز رویش را به طرف سرزمین شام میکرد و خانه کعبه را بین خود و شام قرار میداد و جایش را بین رکن اسود و رکن یمانی انتخاب میکرد.
هنگامی که او را دیدم با خودم گفتم: خوب است امشب به آنچه محمد میخواند گوش فرا دهم و بشنوم که چه میگوید. زیرا میدانستم که اگر برای شنیدن به او نزدیک شوم از خواندن منصرف میشود نزدیکتر رفتم بطوری که بین من و محمد صلی الله علیه و آله و سلم (پوش کعبه) حائل بود وقتی آیاتی از قرآن را شنیدم قلبم نرم شد و بر خلاف میلم گریستم. آنگاه آهسته از آنجا دور شدم بطوری که محمد صلی الله علیه و آله و سلم احساس نکند. این واقعه نشان میدهد که با وجود مخالفت شدیدی که او نسبت به پیامبر داشت، هنگامی که آیات خدا را میشنود و فصاحت پند و اندرز آن را میفهمد، قلبش متاثر میشود، زیرا او از معدود کسانی بود که خواندن و نوشتن میدانست، در آن لحظات او بخوبی فهمید که هیچ انسانی یا جنی، توانایی و قدرت آوردن الفاظی مانند قرآن را ندارد اگر چه یکدیگر را یاری کنند([2]).
پس از لحظاتی حضرت عمر رضی الله عنه سکوت را شکست و با صدای آرام به خواهرش گفت: ((این صحیفه را به من بده میخواهم بدانم آنچه محمد صلی الله علیه و آله و سلم آورده چیست؟)) فاطمه مخالفتی نکرد و با قلبی سرشار از ایمان احساس کرد که خداوند توانا و دانا برادرش را بسوی نور اسلام هدایت کرده است، او صحیفه را از خواهرش گرفت و با صدایی بریده و لرزان شروع به خواندن کرد. (این واقعه بعد از وضوء و یا غسل کردن عمر رضی الله عنه صورت میگیرد).
او نسبت به فرهنگ و فصاحت و بلاغت عرب آشنایی کامل داشت و همین امر باعث میشد که همیشه در بالا بردن سطح فرهنگ فرزندانش بکوشد. دخترش حضرت حفصه ام المومنین رضی الله عنهما خواندن و نوشتن را به خوبی میدانست، و در جمع کردن قرآن سهم بزرگی داشت. آیاتی که بر روی پوست نوشته شده بود آیات 1 تا 8 سوره طه بود که آن روز خباب رضی الله عنه برای سعید و فاطمه رضی الله عنهما میخواند. حضرت عمر شروع به خواندن کرد ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ بنام خداوند بخشنده و مهربان.
﴿طه١ مَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لِتَشۡقَىٰٓ٢ إِلَّا تَذۡكِرَةٗ لِّمَن يَخۡشَىٰ٣ تَنزِيلٗا مِّمَّنۡ خَلَقَ ٱلۡأَرۡضَ وَٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلۡعُلَى٤ ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥ لَهُۥ مَا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَمَا بَيۡنَهُمَا وَمَا تَحۡتَ ٱلثَّرَىٰ٦ وَإِن تَجۡهَرۡ بِٱلۡقَوۡلِ فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى٧ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ لَهُ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ٨﴾ [طه: 1-8].
«طا، ها. قرآن را بر تو نازل نکردیم که در رنج و زحمت بیفتی. بلکه تنها یادآوری و پندی برای کسانی است که میترسند. از سوی ذاتی نازل شده که زمین و آسمانهای برافراشته را آفریده است. پروردگار رحمان بر عرش استقرار یافت. آنچه در آسمانها و زمین و آنچه میان آنها و آنچه زیر خاک است، از آنِ اوست. و اگر بلند سخن بگویی، بهراستی که او سخن نهان و پنهانتر (از آن) را میداند. الله، هیچ معبود برحقی جز او وجود ندارد و دارای بهترین نامهاست».
با خواندن آیات قرآن، چشمانش از اشک پر شد، به خواهرش نگاهی کرد و گفت: چقدر این سخن زیبا و پر معنی است!.
هنگامی که خباب این سخن را شنید، از مخفی گاه بیرون آمد، به طرف عمر رضی الله عنه رفت و گفت: (به خدا این واقعهیکی از کرامات رسول خدا است).
دیروز از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که در دعایش فرمود: «خدایا! اسلام را به وسیله یکی از این دو عمر نصرت بفرما».
من امیدوارم که خداوند به خاطر دعای پیامبر تو را برگزیده باشد. از شنیدن این سخنان قطرات اشک بر گونههای حضرت عمر رضی الله عنه جاری شد، این اولین بار بود که فاطمه اشکهای برادرش را میدید. با سرعت بسوی او رفت. قلبش از خوشحالی میتپید در حالی که از شوق اشک میریخت با مهربانی بوسهای بر گونهی برادرش زد.
ابن اسحاق بقیه ماجرا را این گونه روایت میکند: ابن خطاب شمشیرش را حمایل کرد و آنگاه به طرف دارالارقم به راه افتاد. وقتی به خانهی محل اجتماع پیامبر و یارانش رسید، دروازه را کوبید. مردی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برخاست و از فاصلهی بین دو لنگه درب خانه نگاهی به بیرون انداخت و وقتی عمر را دید که شمشیرش بر پهلویش آویزان دارد با بیم و هراس موضوع را به حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم خبر داد. حضرت حمزه رضی الله عنه عموی پیامبر که مسلمان دلاور و شجاعی بود برخاست و گفت: به او اجازه بدهید وارد شود، اگر نیت خیر داشته باشد شایسته احترام است و اگر قصدی بدی داشت او را با شمشیرش میکشیم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: به او اجازهی ورود بدهید و آنگاه برخاسته و به طرفش رفتند تا او را ملاقات کنند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پس از دیدنش پرسیدند: ای پسر خطاب، چه عاملی باعث آمدن تو به اینجا شده است؟
حضرت عمر رضی الله عنه با صدای بریده و لرزان که همراه با حس پند پذیری بود، گفت: «ای رسول خدا! به خدمت شما آمده ام تا به خدا و پیامبر خدا و آنچه که از نزد خدا آوردهاید ایمان بیاورم». (رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با شنیدن این سخن، با صدای بلند تکبیر گفت، بگونهای که حاضران در خانه پی بردند که عمر رضی الله عنه به اسلام مشرف گردید. آنگاه اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آنجا را در حالی ترک کردند که با مسلمان شدن عمر رضی الله عنه و با وجود حمزه رضی الله عنه در شمار مسلمانان، احساس سربلندی و عزت مینمودند و میدانستند که آن دو از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دفاع و پشتیبانی مینمایند. و بدین ترتیب، مسلمانان میتوانند از طریق آن دو به پارهای از حقوق خود دست یابند و حق خویش را از دشمنانشان بگیرند).
شيطان از حضرت عمر رضی الله عنه میترسد!
عمر بن خطاب رضی الله عنه مسلمان شد. او پیامبر را بسیار دوست داشت و محبت قلبی او به رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به حدی بود که مرگ پیامبر را باور نکرد بعد از وفات ایشان بین مردم رفت و با خشم زیاد فریاد زد: بریده باد دست و پای کسانی که گمان میکنند محمد صلی الله علیه و آله و سلم مرده است! حضرت ابوبکر رضی الله عنه به نزد وی رفت و او را آرام کرد سپس این سخنان را که بسیار معروف است برای مسلمانان گفت: ((هان! کسی که محمد صلی الله علیه و آله و سلم را عبادت میکرد باید بداند که محمد صلی الله علیه و آله و سلم مرده است و کسی که خدا را عبادت میکرده است پس خدا زنده است و نمیمیرد. سپس این آیۀ کریمه را خواند: ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤﴾ [آل عمران: 144]. «جز این نیست که محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیامبری است که پیش از او پیامبرانی بوده و رفتهاند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود، شما به آیین پیشین خود باز میگردید؟ هر کس که باز گردد، کوچکترین زیانی به خدا نمیرساند و خدا به سپاسگزاران پاداش خواهد داد».
با شنیدن این سخنان، حضرت عمر بر زمین افتاد و خدا را سجده کرد. شخصیت او با وجود هیبت و بزرگواری در برابر شخصیت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم محو میشد. اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که بطور فطری بسیار با ادب بودند و با لطف و نرمی با دیگران رفتار میکردند، همیشه شخصیت حضرت عمر رضی الله عنه را در مقابل مردم و خانواده شان مورد احترام قرار میدادند. مورخین بعضی حوادث جالب و شگفت انگیز را روایت کردهاند. یکی از این داستانها در مورد کنیزی است که در یکی از غزوات نذر کرده بود اگر پیامبر سالم برگردد، برای شادمانی نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دایره بزند. پس از اینکه پیامبر سالم از میدان جنگ برگشتند او نزد ایشان رفت و برای ادای نذری که کرده بود، اجازه خواست، پس از موافقت آن حضرت، کنیز شروع به دایره زدن و خواندن اشعاری در بزرگداشت مقام ایشان و مسلمین کرد، پس از مدتی حضرت ابوبکر صدیق و حضرت علی رضی الله عنهما وارد شدند، هنوز کنیز مشغول خواندن بود که عثمان رضی الله عنه و تعدادی از صحابه نیز به دیدار پیامبر آمدند، اما آن زن همچنان به خواندن شعرها ادامه داد تا اینکه حضرت عمر رضی الله عنه وارد شد و به محض اینکه چشم کنیز به ایشان افتاد ساکت شد، گویا زبانش بند آمده است. دایره اش را پشت سرش گرفت و به دنبال جایی میگشت تا پنهان شود. با دیدن این منظر، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در حالی که لبخند به لب داشتند فرمودند: «ای عمر، بدرستی که شیطان از تو میترسد!»([3]).
این داستان نمونهای از چگونگی رفتار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با یاران و تازه مسلمانان است، که نشان دهنده شخصیت عظیم آن رسول گرامی است. زیرا ایشان با توجه به آینده نگری و نظریات روشن بینانهء خود میدانستند که باقی ماندن شخصیت و هیبت حضرت عمر رضی الله عنه به نفع اسلام و مسلمین است.
زنان به طور عموم از حضرت عمر رضی الله عنه میترسیدند:
داستان کنیز تنها موردی نیست که ذکر شده، بلکه زمانی که ایشان برای خواستگاری شخصی را نزد ام ابان دختر عتبه فرستاد، زن در جواب قاصد گفت: «من راضی به ازدواج با خلیفه نیستم زیرا او مردی است که به خاطر آخرت، دنیایش را فراموش کرده، گویی با دو چشمش بسوی الله مینگرد».
بار دیگر در زمان خلافت و زمامداری خود تصمیم به ازدواج با ام کلثوم دختر حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه گرفتند و توسط ام المومنین حضرت عایشه صدیقه از خواهر ایشان خواستگاری کردند، اما هنگامی که ام المومنین در این رابطه با خواهرش صحبت کرد، او گفت: من نیازی به ازدواج با عمر رضی الله عنه ندارم. حضرت عایشه فرمودند: آیا از امیرالمومنین روی بر میگردانی؟ ام کلثوم گفت: بله، او مردی سخت پوش و سختگیر است! عمر بن خطاب رضی الله عنه مردی متواضع بود و لباسهای خشن و زبر بر تن میکرد و بعد از مرگ به جز ذکر خیر، چیزی به عنوان ارث از خودش باقی نگذاشت. او از دنیا رفت و در حالی که قرض دار بود، اما وجدانش به او اجازه نداد که یک درهم از بیت المال بر دارد!.
الله اکبر! امیرالمومنین قرض دار از دنیا رحلت کند، زیرا مدتی قبل چند درهم از عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه گرفته بود و در حال احتضار به پسرش عبدالله وصیت کرد که این قرض را ادا کند!.
خلیفه در شرایطی این گونه رفتار میکرد که دامنهی خلافتش از ایران تا شمال آفریقا امتداد داشت!.
سخن ام ابان بنت عتبه در مورد او که میگفت: عمر با دو چشمش بسوی الله مینگرد درست بود، زیرا او خداوند پاک را در تمام شئون زندگی حتی در آنچه در فکر و ذهنش میگذشت شاهد و ناظر میدید، ناچار شیطان نیز از چنین شخصی که خدا را میبیند میترسد، زیرا میداند که چنین بندهای خدا را میبیند و خدا نیز ناظر بر اعمال اوست.
حضرت شفاء دختر عبدالله در سخنانی کوتاه اوصاف حضرت عمر رضی الله عنه را این گونه بیان میکند:
«عمر بن خطاب رضی الله عنه هنگامی که صحبت میکرد سخنش را به دیگران میفهماند و هنگامی که راه میرفت با سرعت راه میرفت و زمانی که مجرمی را تنبیه میکرد دردناکش میکرد، او بدون شک زاهدی تمام عیار بود».
حضرت عایشه صدیقه همسر محبوب پیامبر دربارهی حضرت عمر رضی الله عنه میفرماید: «او یگانه مرد روزگارش بود و با وجود آنکه خشن بود، زبان پاکی داشت که فحش و ناسزا را ناپسند میدانست». شاعری بنام خطیئه که به هجو گویی در اشعارش شهرت داشت، وقتی به دستور خلیفه در مورد پرهیز از فحش و ناسزا در اشعار توجهی نکرد، زندانی شد و پس از آزادی از زندان، در دوران خلافتشان از سرودن هجویات دست برداشت. اما پس از وفات خلیفه این کار را دوباره شروع کرد. او در دشنامگویی چنان حریص بود که اگر کسی را پیدا نمیکرد تا در اشعارش نکوهش کند و دشنام دهد، اشعارش را در بدگویی از خودش میسرود!.
امیرالمومنین دروغگویی را نوعی نفاق و نشانهی ضعف و ترس میدانست، و شایستگی انسان را تنها به حرص و علاقه زیاد در انجام نماز و ادای زکات نمیدانست، بلکه معتقد بود لیاقت افراد را باید در رابطه با رفتار آنان با مردم ارزیابی کرد. در این مورد میفرماید: «به روزه و نماز کسی نگاه نکنید، بلکه ببینید که هنگام صحبت کردن صداقت داشته باشد و هنگامی که امانتی به او سپرده میشود به صاحبش برگرداند و زمانی که قصد مرتکب شدن گناهی را داشته باشد از آن بپرهیزد».
سخن ایشان در مورد تلاش برای معاش نیز مشهور است که فرمودند: «از آسمان برای انسان طلا و نقره فرو نمیریزد بلکه خداوند پاک انسانها را به وسیله یکدیگر روزی میدهد».
این سخنان در مورد مردی گفته شده که زندگی اش را وقف نماز خواندن و روزه گرفتن کرده بود و مردم او را «روزه دار زمان» لقب داده بودند، و گروهی از مردم مخارج زندگی او را پرداخت میکردند. حضرت عمر رضی الله عنه از آن مرد خواست که نصیحتش را بپذیرد و به نمازهای پنجگانه و روزهی ماه رمضان بسنده کند و با کار و تلاش روزگار بگذراند، آن مرد نصایح حضرت عمر رضی الله عنه را نپذیرفت و به انجام آن راضی نشد. خلیفه برخاست و با درهاش او را کتک زد و گفت: بخور ای روزگار، بخور ای روزگار!.
با این رفتار به او فهماند که اگر کار نکند، دستور میدهد زندانی شود و سپس کار مناسبی برای او در نظر گرفت. پس از این جریان مرد با سعی و تلاش برای گذراندن زندگی، دین و دنیا را با هم بدست آورد.
سخن پیرامون شجاعت عمر طولانی شد و در اینجا به آنچه امیرالمومنین حضرت علی رضی الله عنه پیرامون شجاعت ایشان هنگام هجرت به مدینه بیان کرده است اکتفا میکنم.
علی بن ابی طالب رضی الله عنه میفرماید: همه مهاجرین مخفیانه هجرت کردند به جز عمر رضی الله عنه که هنگام هجرت به مدینه شمشیرش را به گردن آویزان کرد و کمانش را بر روی شانه انداخت و در حالی که گروهی از قریش در اطرافش بودند هفت دور خانهی کعبه را طواف کرد و سپس در مقام ابراهیم علیه السلام نماز گزارد و آنگاه به مشرکین قریش گفت: «زشت باد چهره تان! خدا شما را ذلیل کند! هر کسی از شما بخواهد که مادرش در عزایش بنشیند، یا فرزندانش یتیم گردند، یا همسرش بیوه شود در پشت این وادی با من ملاقات کند!» هیچ یک از افراد قریش جرات نکرد به او اهانتی کند یا جوابش را بدهد. او با سربلندی و سرافرازی مشرکین را ترک کرد، گویی پهلوانی از قهرمانان افسانهای بود.
شجاعت حضرت عمر رضی الله عنه از همان روزهای اولی که اسلام را پذیرفت آشکار شد. او میخواست همهی اهل مکه از موضوع با خبر شوند، لذا شخصی را به دنبال «جميل بن الجمحي» که در خبر رسانی بین مردم مشهور بود، فرستاد و با صراحت به او گفت که اسلام را پذیرفته است و از او خواست که این خبر را به مردم اعلام کند.
ابن جمحی از او خواست تا خانهی کعبه با او همراه شود و وقتی آنجا رسیدند به میان مردم رفته با صدای بلند فریاد زد: ای جماعت قریش! بدانید که این مرد از دین برگشته است. حضرت عمر رضی الله عنه با شنیدن این سخنان فریاد زد: «ای ابن جمحی! دروغ گفتی من مسلمان شدم و گواهی دادم که هیچ معبودی به جز خدا نیست و محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و فرستادهی اوست». ابن جمحی چندین بار با صدای بلند سخنانش را تکرار کرد و هر بار او با شهامت فریاد میزد که اسلام آورده و دین جدید را پذیرفته است. مردم دور آنان جمع شدند و میخواستند او را که به دین محمد صلی الله علیه و آله و سلم گرویده بود، اذیت کنند، همان طور که با بقیهی مسلمین رفتار میکردند. حضرت عمر به فکر فرو رفت، تعداد مشرکین زیاد بود و نمیتوانست به تنهایی با این گروه بسیار به مبارزه برخیزد، تصمیم گرفت با شخصی که از همه قویتر است مبارزه کند. در میان آن جمع، مردی به نام «عتبه بن ربيعه» را به مبارزه طلبید و چند لحظه بیشتر طول نکشید که در مقابل چشمان همه بر زمین افتاد. حضرت عمر رضی الله عنه از دوستداران ورزش کشتی و با فنون آن آشنا بود، از این رو بر روی سینهی حریف زانو زد و بعد از تنبیه بسیار تهدید کرد که او را کور خواهد کرد و آنگاه انگشت سبابه اش را به طرف چشمهای او گرفت، عتبه بن ربیعه از او خواست که به خاطر جوانمردی و شهامتی که دارد او را ببخشد. حضرت عمر رضی الله عنه گفت: «این دو چشم بینا چه سودی دارد! زیرا برای دیدن حقیقت نابیناست و نور الهی را نمیبیند».
پس از گفتن این سخنان، عتبه را بخشید. برخاست تا محل را ترک کند، احدی از مشرکین جرات نکرد جلویش را بگیرد.
[1]- این واقعه مربوط به قبل از مسلمان شدن حضرت عمر رضی الله عنه است در آن زمان مردم بیشتر سرزمینها از جمله ایران، روم نوشیدن شراب عادت داشتند دین مقدس اسلام 13 سال بعد از بعثت پیامبر آن را حرام کرد.
[2]- آیه قرآن ﴿قُل لَّئِنِ ٱجۡتَمَعَتِ ٱلۡإِنسُ وَٱلۡجِنُّ عَلَىٰٓ أَن يَأۡتُواْ بِمِثۡلِ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ لَا يَأۡتُونَ بِمِثۡلِهِۦ وَلَوۡ كَانَ بَعۡضُهُمۡ لِبَعۡضٖ ظَهِيرٗا٨٨﴾ [الإسراء: 88].
[3]- «إن الشیطان لیخاف منك یا عمر».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر