توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۰ مرداد ۳, یکشنبه

اعترافات: یک قبرپرست

 

مقدمه

الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على إمام الـموحدين، الذي أرسله رحمة للعالـمين نبينا محمد وعلى آله وصحبه أجمعين، وبعد:

این رساله شامل چند حلقه‌ی شیرین و دلپذیر است، این حلقه‌ها داستان هدایت مردی را بازگو می‌کنند که مدتی در تاریکستان جاهلیت و دور از توحید در شبستان خرافات بسر می‌برد، و از قبرها تبرک به مسح و طواف آنها برمی‌خاست، بعد خداوند رحمت خود را شامل حال او نمود و او را به سوی نور توحید هدایت کرد و خداوند هر که را بخواهد بسوی شاهراه مستقیم هدایت می‌کند. فرد یاد شده بعد از نجات از گمراهی و ظلمات و دریافت نور و هدایت داستان و خاطرات خود را در این چند حلقه بشرح زیر برای خوانندگان بازگو می‌کند باشد که وسیله‌ی تنویر و روشنگری آنان واقع شود و آنان نیز عین راهی را در پیش بگیرند که او در پیش گرفته است.

این حلقه‌ها را در مجله «التوعية الإسلامية» که از طرف جمعیت «التوعية الإسلامية بالحج»[1] صادر می‌گردد پخش کردم، بعد جمعیت یاد شده مصلحت در این دید این حلقه‌ها را در کتابی جمع‌آوری و پخش کند تا مسلمانان از آن سود ببرند، چرا که این حلقه‌های مبارک و گران‌قدر تأثیری بس شگرفت در درون افراد کثیری داشته و باعث تذکر و روشنگری و موعظه‌ی آنها شده‌اند، چرا که رساله از اسلوبی ساده و روان برخوردار، و نویسنده‌اش استاد بزرگوار عبدالمنعم الجداوی نویسنده در نشریه‌ی «دار الهلال» و متأثر از دعوت سلف صالح، ـ رضوان الله علیهم ـ خود بسوی راه حق و صواب هدایت یافته و دیگران را با حکمت و موعظه‌ی حسنه بدان فرا می‌خواند.

ریاست محترم نیز که خود حامل پرچم توحید است و با تمام توان از آن دفاع می‌نماید و با عزم آهنینی و ثبات کم‌نظیر، که از سوی خداوند به او داده شده از مبانی توحید دفاع می‌کند و بر بینش و بصیرت بدان فرا می‌خواند این چند حلقه را به همه‌ی انسان‌ها تقدیم می‌دارد تا طریق هدایت و نور را دریابند، و از آن پیروی نمایند، و راه انحراف و گمراهی را بشناسند و از آن دوری گزینند.

خداوند هدایت کننده بسوی راه راست و درست است و او برای ما کافی و بهترین دلیل.

وصلى الله وسلم وبارك على نبينا محمد وعلى آله وصحبه أجمعين.

ناشر


«خرافات» پیرزن مبتلائی است که خود را به گردن صاحبش آویزان می‌کند ...!.

«توحيد» در بدوّ امر ویران می‌کند ... بعد ساختمانی از جدید بنا می‌نهد ...!.

بازگشت و توبه‌ی یک فرد «قبرپرست» سهل و ساده نیست...!.

«توحيد» به اراده آگاهانه نیاز دارد.

به دلیل بیشتر از یک سبب در نوشتن این اعترافات متردد بودم، بعد به دلایلی چند اقدام به نگارش آنها نمودم و در واقع اسباب تردد و اقدامم یکی بود. بعد ترسیدم که برخی این عنوان را بخوانند و بگویند ما را به خرافی پنداشتن یکی از بزرگان «قبرپرست» چه حاجت؟، اما به منظور اینکه برخی از خوانندگان محله‌ای که من قبل از تصحیح عقیده‌ام در آن زندگی می‌کردم اعترافات مرا بخوانند و آنرا بفهمند و بدینوسیله از ظلمت خرافات رهائی یافته وارد فضای نورانی توحید شوند، آری فقط به همین خاطر بود که خواستم حقیقت وضعیت و عقیده خود را بر مردم بنمایانم شاید سبب هدایت بعضی از آنها به سوی توحید شود؟.

بنده یکی از سران تعظیم کننده‌گان برای قبرها بودم به هر شهری که می‌رفتم و در آن گور شیخی موجود بود ... فوراً خود را بدان می‌رسانم و به طوافش برمی‌خاستم... خواه اطلاعی از کرامات و خوارق آن در دست می‌داشتم یا خیر ... حتی بعضی اوقات کرامتهائی را برای آن اختراع می‌کردم ... یا در تصور و خیال خود آنها را اهل کرامت می‌دانستم ...  اگر پسرم امسال در امتحان پیروز شود بخاطر فلان مبلغ کلانی است که در صندوق نذرها انداخته‌ام. اگر همسرم شفا یابد به خاطر چاقی فلان قوچی است که برای فلان ولی از اولیای خدا قربانی کرده‌ام!.

وقتی برای تنظیم کار مجله اسلامی که اهداف مسجد جامع «العزیر بالله» قاهره و تعدادی دیگر از مساجد را نشر می‌نماید و رسالت اولیه‌اش نشر توحید و تصحیح عقیده است با دکتر جمیل غازی ملاقات کردم به حکم دیدارهای مکرر لازم بود که نماز جمعه را در مسجد جامع العزیز بالله ادا کنیم ... دکتر جمیل با اسلوبی ساده و استدلال عقلی بسیار قوی و قانع کننده منحنی خطرناکی در عقیده توضیح داد و آنرا شرک به خدا نامید چرا که بنده‌ای بر اثر غفلت و ضعف عقلانیت از مخلوق مرده طلب نصرت و استعانت می‌نماید!!.

هم هجوم دکتر و هم بیان حقیقت مرا گرفتار ترس و بیم کرد ... و براستی درک و کشف حقیقت برای افراد غافل چقدر ترس برانگیر است ... اگر دکتر جمیل به همین مقدار اکتفا می‌کرد کافی بود، اما او هر بار که خطبه می‌خواند با اصرار فراوان روی موضوع تأکید می‌کرد ... گور و قبر تنها در برگیرنده یک بنده مرده است ... چه بسا که بعضی اوقات احتمال دارد که گور حتی از استخوانهای پوسیده‌ی بدون سود و زیان نیز خالی باشد!.

در بدوّ امر تکانی خوردم و توازن خود را از دست دادم ... محزون و غمناک بعد از ادای هر نماز جمعه‌ای بخانه برمی‌‌گشتم ... کابوسی بر سینه‌ام می‌نشست ... احساس و مشاعرم را به زنجیر می‌کشید ... با مشقت فراوان در صدد بودم خود را از این خطر و اضطراب نجات دهم ... آیا طی مدت سالهای گذشته در گمراهی بسر برده‌ام؟ یا واقعاً دوستم دکتر در موضوع مبالغه کرده است ... من معتقدم هر کس به شهادت تلفظ ورزد ممکن نیست که بخاطر لغزش یا خطائی کافر تلقی شود.

چیز دیگری که شعله‌ای از آتش به دل من انداخت و آرام آرام اطمینان مرا بکام خود فرو برد این بود که دکتر مرا در رویارویی آشکار با اولیای صاحب قبور قرار داد ... و این در حالی بود که مبلغان و خطیبان صبحگاهان و شامگاهان بر روی منابر اعلام می‌کردند هر کس باعث اذیت ولیّ شود با خدا وارد جنگ شده است زیرا حدیث صحیحی در این معنی وجود دارد و من نمی‌خواهم با اصحاب قبور و بارگاهها وارد جنگ شوم ... چون بخدا پناه می‌برم از اینکه با او وارد جنگ و ستیز شده باشم ...!.

با خود گفتم: سالمترین وسیله دفاع یورش بردن (بر خصم) است برای این منظور چند صفحه‌ای از احیاء العلوم غزالی، و چند صفحه‌ای از لطائف المنن ابن عطاء الاسکندری را مطالعه و چند کرامت همراه با نام صاحبان آن و مناسبت وقوعشان بر صفحه دل حفظ و آماده نمودم برای جمعه دوّم دوباره به نماز جمعه او رفتم خشم خود را به زحمت کنترل کردم و به سخنان دکتر گوش می‌دادم چون درس خود را به پایان رساند بعد از خاتمه درس اصرار داشت که به خانه‌ی او بروم و غذای او را تناول کنم، بعد از صرف غذا به شدت بر وی ‌تاختم و برای یورش بر او بر دو عامل و دلیل تکیه داشتم.

اول: مقدار فراوانی از کرامات را حفظ کرده بودم.

دوّم: اعتماد و اطمینان کامل داشتم که عمل و تهاجم من باعث ناراحتی او نمی‌شود چون من در منزل او هستم و طعام او را خورده‌ام، بدین وسیله از خشم او در امان هستم عبارتی به این معنی را با وی در میان نهادم: «تنها کسانی مقام اولیاء را درک می‌کنند که در صفا و شفافیت نفس به درجه و مقام آنان رسیده باشند، زیرا آنان مردان مخلص خدایند، لذا خداوند آیات و نشانه‌های به آنان بخشیده که به سایر اشخاص نبخشیده است و ... »، دکتر منتظر ماند تا من حرفم را به آخر رساندم و تهاجمات خود را بر وی ریختم و من در درون خود احساس می‌کردم چیزی ندارد که در مقام پاسخ به من بگوید.

دکتر در پاسخ گفت: آیا اعتقاد داری که یکی از این مشایخ نزد خداوند از پیغمبر محترم‌تر باشد؟

در کمال بهت‌زدگی گفتم: نه

پس چطور برخی از آنها روی آب می‌روند یا در هوا پرواز می‌کنند یا میوه‌های بهشت را در روی همین زمین می‌چینند ... در حالیکه رسول الله  صلی الله علیه و آله و سلم  هیچ‌یک از این کارها را نکرده است؟.

همین اندازه برای قانع شدن و برگشتم از عقیده قبلیم کافی بود... اما تعصب ـ خداوند بکشدش ـ مانع از آن شد که به این سادگی تسلیم شوم ... چگونه فرهنگی را رها کنم که بیشتر از سی سال است با آن زندگی می‌کنم ... شاید بذات خود غلطی هم قاطی آن شده باشد ... ولی مگر غیر از این است که من آن را بعنوان حقیقتی ـ که حقیقتی دیگری سوای آن وجود ندارد ـ فهم کرده‌ام.

وعده دادم که از جدید ـ از نو مطالعه را شروع کنم و به مطالعه کتابهای موجود در کتابخانه‌ام ـ که مملو از کتاب بود ـ روی آورم ... بعد به نزد دکتر برگردم و گفتگویمان تا پاسی از شب ادامه یابد. من از بزرگان عشاق و دلباخته‌گان صوفیها بشمار می‌آمدم چرا؟ چون اشعار و موسیقی و الحان آنها را که ترکیبی از میراث ملّی و لحنهای قدیمی متنوع بود بسیار دوست ‌داشتم وبدان علاقه‌مند بودم، اشعار فارسی، شرقی و اشعار باقی مانده از بندگان، و طبل آفریقایی که به تنهایی نواخته می‌شد، یا نی مصری حزن و ناله برانگیر همراه با برخی از اشعار که از ملاقات میان عاشق و معشوق در سحرگاهان خبر می‌دهد. [برای من دلربا و ترک ناکردنی بود].

به این سبب، و سببهای ناگفته‌ی دیگر ... صوفیها را دوست داشتم، و عاشق تصوف بودم، و اشعار بسیاری از اقطاب تصوف بر صفحه قلب خود از حفظ داشتم، بخصوص اشعار «ابن الفارض» را ... و تمام صحبتم که در مقابله با دکتر از آن استفاده می‌کردم این بود که دکتر و امثال او از منادیان توحید، خواستار روح دین نیستند، بلکه آن را از خیال مجرد می‌گردانند و باید دکتر و امثالش به مقامی برسند که صاحبان کرامت بدان رسیده‌اند، تا حقیقت و ماهیت کرامت را دریابند، زیرا تنها کسی موج را می‌شناسد که خود دریا را دیده باشد، و فقط کسی از عشق سر در می‌آورد که خود گرفتارش گردیده باشد. و این هم اسلوبی است صوفیانه در روش استدلال، و صوفیها شعر مشهوری در این زمینه دارند!.

برای اینکه وجدانم گرفتار اضطراب نگردد و احساساتم خرد نشود، تلاش کردم از ملاقات دکتر خودداری کنم، اما او دست‌بردار نبود... با امر عجیبی روبرو شدم، زنگ منزلمان زده شد، رفتم تا در را باز کنم، با دکتر روبرو شدم، هر چند برایم باور نکردنی بود. آمده بود تا از علت عدم حضورم در نماز جمعه سؤال کند... طبق عادت از مسائل مختلف سخن بمیان آوردیم، وقتی از علت عدم حضورم در نماز جمعه سؤال کرد. به صراحت گفتم: راستی از شما مأیوس شده‌ام!.

در پاسخ گفت: اما من از تو مأیوس نیستم و خیر و نیکی فراوان برای عقیده در تو می‌بینم: در دل خود گفتم: می‌خواهد تدریجاً مرا بسوی راه و روش خویش جذب کند. کتابی در نزد او یافتم که خودش آنرا در سیره «محمد بن عبدالوهاب» به نگارش درآورده بود.

گفتم: آیا امکان دارد این نسخه از کتاب را بمن بدهی؟

گفت: همین نسخه را به شما نمی‌دهم ولی به تو وعده می‌دهم نسخه دیگری برایت تهیه کنم.

این یک روش دائمی او برای تحریک من بود ... هر چه را که از او می‌خواستم در مرحله اول بمن نمی‌داد، نسخه را از او پنهان کردم و از بازگرداندنش به نزد او خودداری ورزیدم.

بعد از نیمه شب شروع به خواندن و مطالعه کتاب نمودم، موضوع و اسلوب آن چنان مرا تحت تأثیر خود قرار داد که تا صبح نخوابیدم.

هر چند حجم کتاب کوچک بود اما همچون طوفان و زلزله مرا تکان داد، و دل و جانم را ربود، و در حاشیه افق جدیدی قرار داد. حکایت و داستان شیخ محمد بن عبدالوهاب و داستان دعوتش و رنج‌هائی که در راه آن تحمل کرده بود و ... هرگاه صفحه‌ای از آن مطالعه می‌کردم، دل خود را با سطرهای آن قاطی می‌دیدم، و هرگاه بخاطر کاری کتاب را می‌بستم و رها می‌کردم، فکرم مشغول بحث و تحقیق روی سایر مباحث کتاب بود. در دل خود احساس گناه می‌نمودم که داستان شیخ را در بصره رها کرده و تا زمان بازگشت همراه او نبوده‌ام، یا او را در بغداد ـ که خود را آماده سفر به کردستان می‌کرد ـ رها کرده و صبر نکرده‌ام تا زمان بازگشت از دیار غربت به مملکتش او را همراهی کنم!.

دکتر در کتابش می‌گوید: «شیخ الإسلام امام محمد بن عبدالوهاب» مجدد قرن دوازدهم است.

آیا شیخ بعد از این جوله و گردش طولانی گمشده خود را یافت؟

خیر، چون جهان اسلام در تب شدید جهل و انحطاط و عقب ماندگی رنج می‌برد، مُرد در حالی به دیار خویش بازگشت که قلبش مالامال از درد و رنج کشنده بود، درد و رنج بخاطر سرخوردگی و عقب ماندگی جهان اسلام در تمامی زمینه‌های زندگی ... به دیار خود بازگشت و یک اندیشه شب و روز در دهنش جولان می‌کرد.

چرا مردم را به سوی خدا دعوت نمی‌کند؟

چرا هدایت رسول الله  صلی الله علیه و آله و سلم  را به یاد آنان نمی‌آورد؟

چرا ... چرا؟

پس باور و اعتقادی که دکتر خواهان ترویج آن است حتما بنیه و اساسی دارد، و از فراغ نیامده است ... از قرن دوازده هجری استارت آن زده شده و امام محمد بن عبدالوهاب در فکر بوده تا ساختمان و بارگاه قبور را ویران نماید، و شبح خرافات را خرد کند، و مکر شعبده‌بازانی را که روی شریعت را بوسیله یاوه‌گویی و چرندیات خود لکه‌دار کرده‌اند ـ چرندیاتی که در گذر زمان آن چنان قداست پیدا کرده که دل مسلمانان را از آنان می‌رباید ـ از ساحت آن دور نماید، این بود که به فکر ازاله آن افتاد، کتاب در این زمینه می‌گوید:

«تأثیر این اعمال بر دلها چه بسیار شدید بود».

تاریخ‌نویسان در جواب آنچه که استاد احمد حسین در کتابش «مشاهداتی في جزیرة العرب» نقل می‌کند، می‌گویند. مردم مشارکت با شیخ را در موضوع بریدن درختان و ویران نمودن قبه‌ها بر قبور، نپذیرفتند، شیخ به تنهایی اقدام به این اعمال نمود تا اگر فرضاً بدی یا شری در آن وجود داشته باشد فقط متوجه شیخ شود و بس!.

آیا آنچه کیان و موجودیت مرا به تزلزل انداخته بود همان خوف و ترسی بود که از دیگران به ارث گرفته بودم؟ همان ترسی که مردم شهر «العیینة» را وادار کرد شیخ را به تنهایی رها کنند تا درختان و قبه قبر زید پسر خطاب را به تنهایی ویران کند. نکند گرفتار خشم و نفرین‌های کرامات این اماکن و صاحبانشان شوند... .

مطالعه کتاب را ادامه دادم و احساس کردم با خواندن هر صفحه‌ای سنگ بزرگی از دیوار توهمات اعماق درونم از جای خود کنده و دور انداخته می‌شود ... چون به نیمه کتاب رسیدم احساس کردم شکاف عمیقی که در درونم بوجود آمده است، روز بروز وسیعتر و عمیقتر می‌شود و نور و یقینی از ناحیه آن به درونم نفوذ میکند، اما ظلمت و شبح تاریکی که در قلبم لانه ساخته بود همواره مزاحم نفوذ نور و روشنایی می‌گردید. این بود که در لحظاتی شعاع نور کانون دل مرا روشن می‌کرد، و در لحظاتی ظلمت و تاریکی بر آن مستولی می‌گردید!.

براستی دکتر بر من پیروز شده بود ... مرا در حالی رها کرد که با نفس خود وارد مبارزه شده بودم ... و همگام با شیخ محمد بن عبدالوهاب راه‌پیمایی توحید را ادامه می‌دادم، و بخاطر موانع و نقشه‌های که سد راهش می‌شدند دلم بحالش می‌سوخت، و از وضعیتش مضطرب و نگران ... در حالی که در شهر العیینه حد زنا بر یک زن زناکار اقامه می‌کرد، عملش باعث برافروختن خشم حاکم «الأحساء» سلیمان بن محمد بن عبدالعزیز الحمیدی گردید، چون او از ناحیه دعوت جدید و صاحبش احساس خطر می‌کرد نامه‌ای به حاکم العیینه (ابن معمر) نوشت، در این نامه به او دستور داد که شیخ را هرچه سریعتر بقتل برساند و بار دیگر به دایره‌ی خرافات و یاوه‌گوئی برگردد.

اما از آنجا که ابن معمر با شیخ رابطه‌ای خویشاوندی سببی داشت زیرا ابن معمر دختر خود را بعقد نکاح او درآورده بود. در کشتنش تردد کرد، اما او را به یک اجتماع سری پشت درهای بسته فراخواند و نامه حاکم «الأحساء» را بر وی خواند و خط یأس بر تمامی آروزهای وی کشید و به او گفت: نمی‌تواند با امر حاکم «الأحساء» مخالفت ورزد چون زور رویاروئی با وی را ندارد، شاید این لحظه لحظه یأس و ناامیدی بود، و بی‌ایمانی ابن معمر برای شیخ مکشوف و معلوم گردید. اما این وضعیت بر ایمان و توحید شیخ افزود. یک قاعده بر حاکمان طاغوت صفت حکمرانی می‌کند و آن، این که همواره به جنگ و مخالفت با منادیان و دعوتگران حق می‌پردازند، شیخ بدون هیچ درنگ و عتابی پذیرفت که شهر «العیینة» را ترک کند و در راه خدا و عقیده توحید هجرت نماید و به دنبال سرزمین دیگری بگردد تا عقیده و بذر توحید را در آنجا بپاشد!.

صبح آن شب [که به مطالعه کتاب مشغول شده بودم] که از خواب بیدار شدم با یک سر و صدای غیرعادی مواجه گردیدم، خود را در رختخواب به این پهلو و آن پهلو انداختم، صدايی بگوشم رسید که نه صدای خالص انسان بود، نه تماماً صدای حیوان. بع بع گوسفند، فریاد و سخن و عبارات نامفهوم ... با خود گفتم شاید رؤیای سنگینی دیده‌ام و هنوز رنج آنرا می‌کشم ... بعد متأکد شدم که بیدارم و در خواب نیستم اما این بار صدای بع بع گوسفند در گوشم طنین‌انداز شد ... همسرم بر من وارد شد تا خبر جدید را برایم بازگو کند و خلاصه‌ی آن چنین بود که دختر خاله‌ام که در دورترین مناطق الصعید زندگی می‌کرد با شوهر و پسر سه ساله‌اش، اوّل صبح رسیده‌ بودند و قوچی همراه داشتند ...!.

گمان کردم که همسرم شوخی می‌کند یا دختر خاله‌ام پسری همراه دارد که نام او را قوچ نهاده است زیرا می‌دانستم که فرزندان دختر خاله‌ام در سالهای اولیه زندگی می‌میرند و بدین خاطر نام فرزند خود را قوچ نهاده تا زنده بماند ـ مثلاً ـ و این هم یک عادت معروف بود که در میان مردم الصعید رواج داشت، قبل از اینکه حقیقت موضوع را خوب دریابم، احساس کردم فرزندانم از در اتاق خوابم نزدیک می‌شوند، ناگهان و بدون اجازه در باز شد «قوچ» پشم‌آلود شاخداری چهار پا در را باز کرد و چون بچه‌ها او را دنبال کرده بودند و از دست آنان می‌گریخت دیوانه‌وار می‌گریخت، و هر چه را که مانع سر راهش می‌شد خرد می‌کرد، یکسره بسوی آینه رفت و در یک جست «عنتر» (پهلوان) گونه بر آینه یورش برد و شاخی تند به آن زد. و برگشت، بعد از این حمله در اثر خرد شدن آینه صداهای عجیبی فضای اتاق را فراگرفت!.

تمامی این اعمال در یک لحظه سریع و قبل از اینکه نفسهایم را فرو برم صورت گرفت. به خیال خود گفتم شاید درب خانه‌ی ما بر روی باغ حیوانات باز شده است، در حالیکه من در العباسیه می‌زیستم و باغ حیوانات در الجیزه بود ... خود را در شرایط و حالی یافتم که از تخت خواب پریدم و از یورش قوچ به همسرم ترسیدم، او هم از ترس به گوشه‌ای خزیده و در من خیره گشته بود، گوئی مرا تشجیع می‌کرد که بر این حیوان دیوانه یورش ببرم که خلوت ما را بهم زده بود، اما سر و صدا و قطعه‌ شیشه‌های پراکنده چنان بر هیجان حیوان افزوده بود که مرگ زودرس و ناگهانی در شاخها و چشمانش هویدا بود، من هم در یک لحظه تمامی حرکات جنگ گاوها را در ذهن خود بتصویر کشیدم. و به قصد نبرد با قوچ ملحفه روی تختم را گرفتم و دور انداختم، اما قبل از اینکه مهارت خویش را در جنگ با قوچ به نمایش بگذارم دختر خاله‌ام وارد شد و کاملاً نگران بود، زیرا خیال می‌کرد من آن را خواهم کشت و در حالیکه یقین داشت من با آن به مقابله برمی‌خیزم گفت: متوجه باش و بدان که این قوچ مال «السید البدوی» است.

بر قوچ بانگ برآورد قوچ با ناز و عشوه بسوی او رفت گوئی بچه نازپرور بود. آنرا گرفت و دست نوازش بر سرش کشید و برایم تعریف کرد که از الصعید آمده این قوچ زیبا و تازه‌رس را ـ که سه سال است آن را پرورش می‌دهد ـ با خود آورده و آنرا برای «السید البدوی» نذر کرده که اگر فرزند سه ساله‌اش زنده بماند آنرا بر ایوان بارگاه سید ذبح کند، و پس فردا سومین سالگرد تولد بچه، و روز موعد وفا به نذر است!.

زن بیچاره خود را خوشبخت می‌دانست و این عبارات را بر زبان می‌راند من که تاب شنیدن این کلمات را نداشتم. از اتاق خارج شدم تا شوهرش را که در راهرو بود بیابم. او نیز خیلی خوشحال و شادمان به نظر می‌رسید، و از من خواست تا با آنان به «طنطا» بروم و شاهد برگزاری این مراسم عظیم باشم، آنان به دلیل دوری و بعد مسافت قوچ با خود آورده بودند، وگرنه آنهاییکه از مرقد «السید البدوی» نزدیک هستند شتر با خود می‌آورند، نزدیک بود با آنان وارد مجادله شوم و با آنان به طنطا بروم تا متهم به قاطع صله‌ی رحم نشوم، وگرنه مردن یا ماندن بچه‌اش برای من مهم نبود، و ناچار با آنان می‌رفتم تا در مراسم شرک شرکت نمایم، در همان حال از خود می‌پرسیدم: چگونه او را قانع کنم که بر راه کفر حرکت می‌کند؟ و اگر خواب زیبایش را ـ که سه سال است در آن بسر می‌برد ـ آشفته کنم چه چیز روی خواهد داد ...؟

با خود گفتم چه بهتر که موضوع را ابتدا با شوهرش در میان نهم چون مردان بر زنان مسؤولیت قوامت و سرپرستی دارند ... او را به گوشه‌ای از منزل کشاندم و به عمد کاری کردم که کتاب محمد بن عبدالواهاب را در دستهایم ببیند، دست به سوی کتاب دراز کرد، هنوز قرائت عنوان و نام کتاب را تمام نکرده بود که پرید (و آنرا دور انداخت) گوئی اخگر و آتش در دست گرفته بود ...!.

شوهر دختر خاله‌ام عنوان کتاب را خواند که در آن آمده بود، در صفحات این کتاب زندگی‌نامه شیخ محمد بن عبدالوهاب و داستان دعوتش وجود دارد ... بانگ برآورد این چه کتابی است که مطالعه می‌کنید؟ و چگونه و از کجا بدستت رسیده است؟ حتماً یکی از آنها آن را از راه دروغ و کلک به تو داده است!! او می‌دانست که من مردی متوازن هستم و بر دینم حریص، و بر زیارت قبرها و تقدیم شمعها و نذرها و گاهی اوقات قربانیهای ذبح شده، یا زنده به آنها ابا ندارم، چنانکه او نیز اقدام به این اعمال می‌نمود. وقتی در چشمانش خیره شدم نگرش تسلیت جویانه در آنها دیدم، تسلیت بخاطر اینکه قدر خداوند مرا به سوی این رساله کشانده بود. و اما موضع من، بر من لازم بود موضعی همچون موضع دکتر جمیل غازی در قبال خود را در برابر او اتخاذ کنم، و مشیت خدا چنین بود که این برای من به مثابه امتحانی باشد ... و آیا می‌توانم آنچه را از راه مطالعه دریافته‌ام عملاً تطبیق کنم یا خیر؟ و آنچه را که مطالعه کرده‌ام به خوبی فهم نموده‌ام؟ و مهم‌تر از همه‌ی اینها تا چه اندازه بر عقیده‌ام اصرار دارم و دیگران را بدان اقناع می‌کنم ... هرکس نتواند در محیطی که در آن زندگی می‌کند تأثیرگذار باشد صاحب عقیده منفی است نه عقیده مثبت، و معقول نیست که عقیده توحیدی خود را در دل نگاه بدارم و دیگران را که در وادی گمراهی زندگی می‌کنند رها کنم ... زیرا اگر آنها را بحال خود رها کنم مرا در خرافات خود غرق خواهند کرد. بنابراین شایسته است از راه جدال بالاحسن با آنها وارد گفتگو شوم ... نه اینکه آنها را رها کنم و احساس کنند مسئله ساده است ... لازم است آنها را از شرک متنفر گردانم ... و آنها نیز متوجه حقیقت شوند از عقیده خرافی خود برگردند. چون نظر بر اینکه بنیان خرافات بر گمراهی بنا شده ضعیف و نااستوار است کافی است که ادنی شک بر آن وارد شود تا در مقابل آن از پای درآید، آری در مقابل ادنی شک بنیانش فرو می‌ریزد و ویران می‌شود... و اگر حق با الحاح به دنبال آن بیاید آن را نابود خواهد کرد، یا حداقل جلو رشد آن را خواهد گرفت. روی این قاعده تصمیم گرفتم با توکل بر خداوند با او وارد گفتگو شوم و مسئله را برای او تشریح نمایم این هم کاری سهل و آسان نبود ... لازم بود در بدوّ امر اطمینان در دل او بوجود آورم و حجابی را که میان او و سیره‌ی شیخ محمد بن عبدالوهاب وجود داشت از میان بردارم، بعد آنچه را که در گذر زمان از وهابیت و وهابیان در ذهن او رسوب یافته بردارم. در ابتدای امر وهابیت را متهم به چند تهمت نمود که خداوند می‌داند دعوت «توحید» از آنها بری است همانند برائت گرگ از خون حضرت یوسف  علیه السلام !.

با حمایت شدید شروع به تشریح علت حملات، ناخوشایندی و دشمنی که بعضی علیه دعوت توحید راه انداخته‌اند نمودم ...  برایش توضیح دادم که این دعوت چگونه شعایر توحید و اصول عبادات را احیا کرده و بنیان حرفه‌ی دجّال صفتان و نگهبانان قبور را از ریشه درآورده است. آنهاییکه اموال و سرمایه‌ی مردم را سال به سال جمع‌آوری و انبار کرده و برکات و حسنات را بر خواستاران کرسیهای بهشت توزیع می‌نماید. کرسیها محدود و وقت نیز رو به اتمام است.

ولاَ حَوْلَ ولا قُوّةَ إلاَّ بالله العلي العظيم.

بعضی از نشانه‌های خیر در چهره‌ی او یافتم ... در حیرت او نگریستم ... گویی از بی‌هوشی و غفلت بهوش می‌آمد ... مع الوصف علایم تشنج در او هویدا بود، و از بندگان خدا که در گورها آرمیده‌اند؛ لیکن با ارواح خویش در کائنات تأثیر می‌گذارند، دفاع می‌کرد، که گویا در هر شبی از شبهای جمعه نزدیکی از «اقطاب» گرد می‌آیند حتی زنان مشهور نیز با آنان هستند و ناظر به شئون و احوال کائنات‌اند.

من هرگز انتظار نداشتم عقایدی را در درون او به تزلزل درآورم که مدت سی سال است با آنها زندگی می‌کند، تنها به همین مقدار اکتفا کردم که در این امر دقت بورزد، آیا این مردگان (صاحبان قبور) نزد خداوند محبوب‌تر و محترم‌ترند، یا حضرت محمد  صلی الله علیه و آله و سلم  که رسول الله است!؟ به او مهلت دادم که مدت طولانی روی این موضوع بیندیشد، بعد نتیجه را بدون تعصب و طرفداری به من بازگوید.

بمن وعده داد که بیشتر روی قضیه بیندیشد، و از من خواست در سفر مبارکشان به طنطا همسفر آنان باشم، گفتم: این امر ناممکن و محال است ... و اگر او و همسرش مصمّم هستند به نزد السید البدوی بروند تا فرزندشان زنده بماند، معنای این عمل این است که عمر انسانها در دست او است، در من خیره شد و فریاد برآورد ای مرد مردم را به کفر متهم مکن!!.

گفتم: کدامیک از ما دیگری را تکفیر می‌کند؟ من که از شما می‌خواهم بغیر از خدا متوجه هیچ احدی نشوی؟ یا شما که اصرار می‌‌ورزی به السید البدوی روی آوری؟

ساکت شد و این سخن مرا نوعی توهین به خود و خلاف ادب مهمان نوازی تلقی کرد، و همراه زن و فرزند و قوچش منزل مرا ترک و از عباسیه به قاهره برگشتند و از آنجا راهی طنطا شدند، وقتی دمِ در آنها را بدرقه می‌کردم بصورت توگوشی در گوشش خواندم که اگر از مراسم شرک آلود برگشتی ترجیح می‌دهم به نزد ما نیایی، و از این بابت ممنون خواهم شد. چون احتمال دارد سخنانی از ما بشنوی که برایت خوشایند نباشد. مرد از شنیدن این حرف بیشتر دهشت زده شد ... قافله‌ی غریب راه افتاد و قوچ را بسوی طنطا سوق داد.

همسرم طبق عادت زنانه‌اش به توبیخ من پرداخت به این دلیل که با ایشان به تندی برخورد کرده‌ام، و آنها هم نگران فرزندشان هستند که تنها این پسر برایشان باقی مانده است، بر سرِ همسرم فریاد کشیدم اگر فرزند برایشان باقی بماند به اراده و خواست خدا است، و اگر بمیرد باز به خواست و اراده اوست، و هیچ همتائی برای او در اوامر و اراده‌اش وجود ندارد.

به اداره مجله‌ای که در آن کار می‌کردم رفتم: دکتر با من تماس گرفت تا در رابطه با کاری با من صحبت کند، و از این موضوع که من با کتاب چه کرده‌ام، یا کتاب چه اثری بر من نهاده سؤال نکرد. ولی من ناگزیر پرسیدم: می‌خواهم در رابطه با برخی از مطالب کتاب با هم بحث کنیم، قرار گذاشتیم و شب با هم نشستیم واقعه مهمان «الصعیدی» را برایش بازگو کردم، هیچ تعلیقی بر تلاش من برای اقناع آنان جهت عدول از شرک نکرد. هر چند بنده چند روز قبل مانند آنان در شرک بودم، و شرک من کمتر از شرک آنان نبود! و گفتم: اگر توجه داشته باشی بنده چیزی را به آنان یادآور شده‌ام که شما چند روز قبل به من یادآوری می‌کردی؟.

با آرامی‌گفت: من یقین داشتم که تو در آینده برای دعوت چیز مفیدی خواهید بود، خواستم روی کلمه چیز مفیدی با او به مناقشه برخیزم مگر من از انسانها نیستم که واژه چیز مفیدی برای من بکار می‌برد، اما دکتر توقف نکرد و گفت بعد از مطالعه و قرائت نیمی از کتاب این اعمال از تو صادر شده، اگر بقیه‌ی کتاب و سایر کتب‌ را بخوانی چگونه خواهید بود؟ و با این جمله غرق در خنده شد!!.

بعد از چند روز خبر یافتم که فامیلم از طنطا به صعید برگشته و نزد ما توقف نکرده و ظاهراً از من خشمگین است، این بانو نزد همه بزرگان قبیله از من شکایت کرده بود، در هفته بعد ناگهان زنگ در زده شد فرزند کوچکم رفت تا ببیند چه کسی است بعد برگشت و گفت: ابراهیم حران است.

«حران» - شوهر دختر خاله‌ام ـ چه روی داده؟ آیا قوچ جدیدی با خود آورده‌اند، نذر جدیدی برای قبر جدیدی آورده‌اند؟ یا چه چیز دیگر؟ تصمیم گرفتم خشم خود را بر وی فرو ریزم حتی اگر منجر به ضرب و شتم شود، به سرعت بسوی در رفتم با حران مواجه شدم، دست خود را بسوی من دراز کرد تا با او مصافحه کنم، او را دعوت به ورود به منزل کردم، موافقت نکرد ـ پس برای چه آمده ... تبسمی بر لبان آورد و گفت: برای کتاب محمد بن عبدالوهاب آمده‌ام، مدتی در او خیره شدم و بر نزدیکترین چیزی که در کنارم بود نشستم؟.

قلعه‌ای از قلعه‌های جاهلیت فرو ریخته است ... اما چرا؟ و چگونه؟ ..... ابراهیم با پای خویش می‌آید و با الحاح از من می‌خواهد که راهپیمایی توحید را شروع کند ... حتماً امری پیش آمده که باعث این تحول درون وی گشته است، و خواستار کشف حقایقی می‌شود که مدت زمان طولانی از آنها غافل بوده است!.

از باب ترحم بر من بخاطر حیرتی که مرا فرا گرفته بود ... شروع به حرف زدن کرد و کلامی که از دهانش خارج می‌شد چون سنگ بزرگی می‌نمود که از قله کوه سرازیر شده و به گوشم می‌خورد ... بعد خود را بر زمین انداخت و گفت: بعد از بازگشتمان پسرم فوت کرد! ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ این چهارمین فرزند ابراهیم بود که پشت سر هم فوت می‌کردند، و هرگاه فرزند به سه سالگی می‌رسید فوت می‌کرد ... و بجای اینکه نزد دکتر بروند تا علت مشکل، مورد بررسی قرار گیرد و معلوم شود مشکل از کجا است، در خون مرد است یا زن، به این قناعت پیدا کرده بودند که برای فلان شیخ نذر کنند، باری برای فلان قبر، و گاهی برای فلان کوه (کوه بنی سویف) تا فرزندشان زنده بماند، اما همه‌ی این امور سودی نبخشید، علیرغم ظلمی که بر نفس خود روا داشته بودند دلم بحالشان می‌سوخت ... حقیقت حال او مرا متألم و نگران کرد ... دستش را گرفتم و او را وارد منزل کردم، و در کنارش نشستم تا به تفاصیل احوال او گوش فرا دهم!.

با همسرش از طنطا به شهر خودشان برگشته بود ... و بعضی از اعضای قوچی را که بر ایوان قبر السید البدوی ذبح کرده بودند با خود به شهر آورده بودند، چون تعالیم جاهلیت و نادانی به آنان دستور می‌داد چنان کنند تا برکت را بر بقیه‌ی دوستان توزیع کنند و از اجزای آن بخورند ... اجزائی که در اثر عدم رعایت امور بهداشتی فاسد گشته و هرکس از آنها تناول می‌کرد گرفتار نوعی از اسهال و ناراحتی روده‌ای گشته بود، بزرگسالان با توجه به قوّت جسمی توانستند در مقابل تبعات آن دوام بیاورند، اما طفل بیچاره چی؟ مریض گشت و مادر نادان انتظار می‌کشید «السید البدوی» خود دخالت کند، و او را شفا بدهد، اما وضعیت بچه بسوی خرابی رفت، در نهایت امر او را نزد پزشک بردند، وقتی دکتر او را دید بهت زده شد از اینکه چطور این زن تا این حد نسبت به فرزندش لاابالی عمل کرده است که فرزند بیچاره این همه عذاب بچشد. مریضی چهار روز طول کشید دکتر از سر تعجب سر خود را تکان می‌داد، ولی مأیوس نگردید، نسخه معالجه برایش نوشت و دارو و تزريق را برایش تجویز کرد، اما مرض شدت یافت و جسم نحیف طفل تاب آنرا نیاورد ... سرانجام فوت کرد و از دنیا رفت!.

مرگ طفل ابتدای بروز مشاکل: صدمه‌ی مرگ فرزند بر مادر بس دشوار بود ... دشوارتر و بزرگ‌تر از اینکه قابل تحمل باشد ... مادر بر اثر واقعه آگاهی و ادراک خود را از دست داد، و به نوعی دیوانگی مبتلا شد، به هر چیز که می‌رسید خود را بدان می‌چسباند و روی دوش خود می‌نهاد، و با آن به بازی می‌پرداخت، گویی فرزندش است ... اما پدر بشدت در فکر بود و این صدمه او را متنبه کرده بود که همه‌ی امور در قبضه‌ی قدرت خدا است. خدائی که همتائی ندارد، و رفت و آمد سالانه‌ی او به قبرستان جز خسران و زیان بهره دیگری برایش در پی نداشته، و اعتراف کرد که گفتگوی رد و بدل شده میان من و او هنوز در گوشهایش طنین انداز است، بعد ساکت شد. سخنهايی با او زدم که باعث کاهش اندوه و نگرانیش بشود، کلماتی که باید در همچون مناسبتهايی بر زبان رانده شوند، اما قسمتی از سخنانش که مربوط به مرض همسرش بود هنوز بی‌نتیجه مانده بود که آیا از آن شفا یافته یا خیر؟

گفتم: امیدوارم خداوند همسرت را از مرضی که بدان مبتلا گشته است شفا دهد ... او که سرش را به زیر انداخته بود گفت: خانواده او اصرار دارند او را در اطراف بعضی از قبور به طواف بگردانند، و مانع از بردن او به نزد پزشک اعصاب و روان هستند، گذشته از این او را نزد خانمی برده‌اند که گویا با جنیان در ارتباط است. او هم افسونی بر یک سینی سفید برایش نوشته است و بدین ترتیب مرض او روز بروز شدت می‌یابد، و آنچه که دجّال صفتان کرده‌اند همراه با پول صرف شده در این راه، همه به فنا و هدر می‌رود!

و هنگامی که مرد خواسته بود موضوع را از ریشه حل کند و اصرار نموده بود او را نزد دکتری ببرد ... و اگر نپذیرند او را طلاق دهد چون آنان (پدر و مادرش) باعث به فساد کشیده شدن او شده‌اند مادرش با او به مقابله برخاسته و سوار سرِ دخترش شده است، از این رو ناگزیر از طلاق او شده است، هر چند در دل خواهان طلاق و جدایی از او نبوده است!.

داستان مرد مرا سخت تکان داد، هر چند بر نسخه‌ای از کتاب که دکتر جمیل به من داده بود بس حریص بودم، آنرا به او دادم، آن را در دست گرفت و صفحات آنرا زیر و رو می‌کرد، و در صفحه آخر روی جلدش جمله‌ای نوشته شده بود که با صدای بلند آنرا قرائت کرد، گوئی قبل از اینکه آنرا برای من بخواند برای نفس و روان خود می‌‌خواند (نواقض الاسلام) از کلمات شیخ الاسلام محمد بن عبدالوهاب:

﴿إِنَّهُۥ مَن يُشۡرِكۡ بِٱللَّهِ فَقَدۡ حَرَّمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ ٱلۡجَنَّةَ وَمَأۡوَىٰهُ ٱلنَّارُۖ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٖ [المائدة: 72].

«هر کس به خداوند شرک بورزد همانا خداوند بهشت را بر وی حرام نموده و آتش دوزخ جایگاه اوست و ستمکاران را هیچ کمک رسانی نیست».

از جمله ذبح و سربریدن حیوان برای غیر خدا ... مانند کسیکه آنرا برای جن یا قبر ذبح کند، سرش را بلند کرد و در من خیره شد بعد کتاب را گرفت و رفت و قول داد آنرا بعد از چند روز بمن برگرداند، و نيز کتاب‌های مورد نیاز را در زمینه توحید برایش تهیه کنم؟

ابراهیم در حالی برگشت که مشکلات و نگرانیهای او بر وجود من سنگینی می‌کرد ... زیرا این مشکل، تنها مشکل یک فرد یا یک مجموعه نیست، بلکه مشکل برخی از مسلمانان در بسیاری از شهرها است ... خرافات نزد آنان محبوب‌تر از حقیقت است، گمراهی از دلهای آنان نزدیک‌تر است تا هدایت ... بدعت آنها را بیشتر بخود جذب می‌کند تا سنّت!.

خواستم یک تماس تلفنی با دکتر جمیل برقرار کنم: زیرا می‌خواستم آخرین اخبار ابراهیم را برایش توضیح دهم ولی موفق به تماس نشدم، شروع به نوشتن مقالات برای یک ماهنامه که در قطر منتشر می‌شد نمودم ... قبلاً نیز بحث‌هايی در رابطه با جریمه در ادب عربی در آن منتشر کرده بودم، مراجع را در جلو خود ردیف کردم و با استعانت از خداوند شروع به نوشتن نمودم، ناگهان تلفن زنگ خورده، تماس گیرنده یکی از کارمندان رسمی وزارت کشور بود، بحکم وظیفه‌ام ـ روزنامه نگار متخصص در امور جرایم ـ مرا دعوت کرد تا در رابطه با قضیه مرگ یکی از کارگران منطقه بلاط که دو روز بود جثه‌اش پیدا شده بود تحقیقی انجام دهم!.

مشغولیت‌های خود را رها کردم و به سوی محل تحقیق به حرکت افتادم ... آنچه تعجب مرا برانگیخت و برایم عجیب بود اینکه اساسی که این جریمه بر مبنای آن رخ داده بود سقوط در جهنم شرک و دجال گری و شعبده بازی بود. مقتول کسی بود که ادعای ارتباط با جنیان داشت، و مدعی بود می‌تواند میان همسران مخالف و ناراضی توافق بوجود آورد، و برخی از امراض را شفا دهد، و کارهای صعب العلاج و مشکلات غیر قابل حل را، حل کند، و همه‌ی این عملها را در کنار شغل اصلی‌اش در منطقه كاشی سازی و آجر سازی انجام می‌داد...!.

و اما فرد متهم به قتل: مردی بود از اهالی الصعید که پنجاه سال از عمرش گذشته بود، با زنی ازدواج کرده بود که بچه نمی‌آورد، او را طلاق داد و با دختری 17 ساله ازدواج کرد، او هم نازا بود ... بعد از تحقیق متوجه شد که همسر قبلی‌اش از سر انتقام به عمل جادوگرانه‌ای علیه او برخاسته است که مانع از بچه‌دار شدن زن جدیدش می‌شود، با آن مرد جوان که عمرش از چهل سال تجاوز نمی‌کرد ارتباط برقرار می‌کند و با او به توافق می‌رسد کاری کند جادوی زن را باطل گرداند، مرد دجال صفت از فرصت استفاده نمود و با او به خانه رفت، بعد از صرف شام برخی از مستلزمات احضار جنیان ـ چون عود و شمع و عطر ـ را از او طلبید، مرد در طلب خرید اشیاء مذکور بیرون می‌رود و مرد دجال صفت با زن زیبایش در خانه تنها می‌ماند. مرد به سرعت بیرون رفت تا وسایل احضار و سوزاندن جن را تهیه کند، دجال جوان با زن زیبا تنها می‌ماند و با استفاده از فرصت در صدد برمی‌آید به وی تجاوز کند، اما زن پاک دامن و شریفه از دست او فرار می‌کند و می‌خواهد به خانه همسایه پناهنده شود، در دم در همسرش را می‌یابد که کیسه پول را جا گذاشته بود و آمده بود تا آنرا همراه خود ببرد، داستان را برایش تعریف کرد، مرد الصعیدی خشمگین وارد منزل شد و چوب دست کلفتی برداشت و بر مرد دجّال صفت حمله‌ور شد و او را كشت، بعد به فکر فرو رفت چگونه خود را از دست جثه‌اش خلاص کند، بیرون رفت جوالی خرید و جثه را در آن انداخت و تا نیمه‌ی شب منتظر ماند، آنگاه جثه را در فضای خالی نزدیک محله رها کرد و بخانه برگشت تا آثار حادثه را محو نماید، و به گمان خویش فکر می‌کرد از شرّ دجال جوان رهائی یافته است.

اما مردان پلیس بعد از یافتن جثه شروع به تحقیق نمودند، ابتدا به جستجوی جوالی که جثه‌ را در آن یافته بودند پرداختند و آنرا بر بقاله‌های منطقه عرضه می‌کردند، سرانجام یکی از بقالها گفت فلان کس این جوال را دیروز از من خریده است، پلیس‌‌ها مرد را گرفتند و به تفتیش منزلش پرداختند، سرانجام آثار جنایت را پیدا کردند، بعد از فشار و تضییق وارد کردن، به تفاصیل واقعه اعتراف کرد..!.

حضور بنده هم در این تحقیق یک امر اتفاقی و تصادفی نبود همه چیز در ملکوت خداوند بر اساس قدر پیش می‌رود ... بررسی پرونده این جریمه نیز که متعلق به فساد اعتقادی بود به من واگذار گردید تا موضوع عقیده و خرافات را بار دیگر از ریشه مورد ارزیابی و مناقشه قرار دهم ... چرا خرافات ترویج داده می‌شود و بدون هیچ بازدارنده‌ای در درون وجود انسانها نفوذ می‌کند؟ آیا بدین علت نیست که رواج دهندگانش از قربانیان، زیرک و کار کشته‌ترند؟

چرا قربانیان آن که به میلیونها به شمار می‌آیند بسوی ممارسه خرافات و ایمان بدان، و از خود نشان دادن تعصب برای آن سوق داده می‌شوند؟ آیا بت پرستی عبارت از ایمان به یک امر محسوس و ملموس است که سالهای طولانی است در اذهان جهانیان رسوب پیدا کرده و هم اکنون از نو خود را بر انسانها تحمیل می‌کند و شرایط روانی بعضی از انسانها نیز باعث تقویت آن می‌گردد ... آنهائیکه ناتوان از یافتن تفسیری برای آن هستند!!؟.

قاتل و مقتول در این جریمه هر دو فاسد العقیده بوده و از اسلام چیزی جز نام آن درک نکرده‌اند مقتول شعبده بازی است که در میان مردم می‌گشت و خرابکاری و بد اعتقادی در میان آنان رواج می‌داد، به آنها دروغ می‌گفت و ادعا می‌کرد با جنیان در ارتباط است امراض را شفا می‌دهد، بدبختها را خوشبخت می‌نماید، و با همکاری جنها مریضها را شفا می‌دهد، و افراد سالم را به مرض مبتلا می‌کند، بدون اینکه متوجه باشد در این ادعا علاوه بر شرک مضاعف، زیان وارد کردن بر مردم بیچاره وجود دارد ... اما قاتل از فرط نادانی معتقد بود انسانی همچون او می‌تواند پسر یا دختر به او بدهد، و از فرط علاقه‌مند شدن به بچه‌داری عقل خود را از دست داده بود، و اگر او عقیده سالمی می‌داشت تا در ذهن او رسوخ دهد جز الله ـ که بدون شریک است ـ سود و زیان رسانی وجود ندارد، و این مفاهیم در عمق ذهن او متمرکز می‌گشت، امکان نداشت خود را تسلیم دجالی کند، و عقیده‌اش به او اجازه نمی‌داد خود را تسلیم امثال این شعبده‌باز نماید.

در بسیاری از موارد موضوع خرافات بعضی از متعصبین را بجایی می‌رساند که به دفاع از آن برخیزند و خود را مدافع آن قلمداد می‌نمایند حتی در راه آن آماده جنگ و فداکاری هستند، گاهی کسانی را می‌یابیم که در مجالس با هیجان و خشم فریاد می‌کشند و به دفاع از آن می‌پردازند، روایت می‌کنند که چگونه فلان شیخ او را از ورطه و هلاکتی که در آن افتاده بود نجات داد، و اگر فلان شیخ کاری برایش نمی‌کرد امسال نمی‌توانست به فلان مقام ترقی کند، و اختلافش با همسرش به جایی رسیده بود که نزدیک بود او را طلاق دهد، و اگر فلان شیخ ورقه‌ای برایش نمی‌نوشت که زیر بغلش قرار دهد کارش ساخته شده بود ... در اینجا داستان جالب یک خانم بیادم آمد که فارغ التحصیل رشته کشاورزی است و در این رشته دکترا گرفته است و الآن بعنوان مدیر دفتر وزیر کشاورزی یکی از کشورهای عربی کارمند است، خانم دارای گواهی دکترا ... روزی شوهرش متوجه می‌شود که افسونی‌ زیر بالشش وجود دارد از همسرش راجع به آن سؤال می‌کند زن گفت حدوداً 50 جنیه داده است تا این دعا را برایش نوشته‌اند تا دل او را باز یابد چون این روزها احساس می‌کند که نسبت به او بی‌میل گشته است، نتیجه این شد که شوهرش او را طلاق داد ... این داستان را وکیلی برای من بازگو کرد که پرونده آنها در دادگاه زیر نظر او بود.

خرافات به اوج خود مى‌رسد:

وقتی متخصصان امر خرافات وظایف شیوخ را تقسیم‌‌بندی می‌کنند و به هر کدام از آنان یک امر خاصی واگذار می‌نمایند، موضوع خرافات به اوج خود می‌رسد. قبر فلان سیده خانم برای کسانی زیارتگاه است که به سن پیری رسیده‌اند و هنوز نتوانسته‌اند شوهری برای خود بیابند. قبر فلانی مخصوص رزق و روزی است ... و فلان قبر برای موضوع محبت و عشق مؤثر و شفادهنده است، و آن یکی در امراض اطفال و چشم زخم و سوءهاضمه و مفید است، نقشه‌ای که افراد فقیر و مسکین را چشم و گوش بسته فریب داده انگار این آیه قرآنی را نخوانده‌اند:

﴿وَإِن يَمۡسَسۡكَ ٱللَّهُ بِضُرّٖ فَلَا كَاشِفَ لَهُۥٓ إِلَّا هُوَۖ وَإِن يَمۡسَسۡكَ بِخَيۡرٖ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ١٧ [الأنعام: 17].

«اگر خداوند زیانی به تو برساند هیچ کس جز او نمی‌تواند آن را برطرف سازد، و اگر خیری به تو برساند او بر هر چیزی توانا است».

و گوئی این فرموده رسول الله  صلی الله علیه و آله و سلم  را ندیده‌اند که «مَنْ تَعَلَّقَ تَمِيمَةً فَقَدْ أَشْرَكَ»[2]. «هر کس مهر و طلسمی به قصد چشم زخم بر خود آویزان کند شرک ورزیده است».

تسلیم خرافات شدن، وقف بر عوام الناس و جاهلان نیست، بلکه متأسفانه بسیاری از افراد با سواد که در دانشگاه‌ها درس خوانده و مدرک گرفته‌اند گرفتار آن شده‌اند، با این وصف خرافات امری است که در درون انسانها نفوذ کرده و ریشه دوانیده است، کسانیکه از عقیده سلیم بهره‌مند نیستند تا آنها را از این «شرکیات» باز دارد، گرفتار شده‌اند. چیزی که جای شک نیست اینکه، کسیکه ایمان واثق و محکم به خداوند دارد و قناعت پیدا کرده که الله مالک و پروردگار همه چیز است و شریک و واسطی ندارد. همچون کسی در یک مناعت ایمانی و قلعه اعتقادی چنان زندگی می‌کند که خرافات و مفاسد نمی‌توانند به درون او راه یابند، و همه این خرافات و خزعبلات در برخورد با ایمان چون کوه استوار و تخته سنگ سفت او، خرد می‌شوند، چرا؟ چون او امر خود را حواله‌ی خدا نموده و جائی برای مناقشه بر سر مسئله نمانده است.

پس ایمان به خدا و عقیده سالم چیزی نیست که ضرورتاً در کتب و بواسطه‌ی مدرک دانشگاهی برای انسان پیدا ‌شود. بلکه خیلی ساده‌تر از این است. خداوند سبحان آنرا در دسترس همگان قرار داده است تا فقیران از آن محروم نگردند و به ثروتمندان اختصاص پیدا نکند!!.

در حالی که من غرق در نوشتن این حلقه بودم سر و صدای کوبیده شدن طبلی سکون و آرامش شب را شکست ... سر و صدا بدون وقفه در افزایش بود تا آنجا شدت پیدا کرد که دیوارها را تکان می‌داد ... با توجه به تخصصی که در زمینه همچون آهنگها داشتم فهمیدم که حتماً یکی از زنان ثروتمند همسایه مراسمی برگزار می‌کند و حتماً همه زنان دوست خود را که همچون او به جن‌زدگی گرفتار شده‌اند دعوت کرده است. تا شاهد مراسم جن‌زدایی او باشند چون این اولین بار نبود که همچون مراسمی در منطقه برگزار شود، زیرا این خانم هر شش ماه یکبار مراسمی از این نوع برگزار می‌کرد تا جنی را که در بدنش سکونت گزیده راضی نماید.

در یک تلاش بیهوده خواستم وسیله‌ای برای رهایی از شنیدن این صدای ناهنجار پیدا کنم کار نگارش را رها کردم و مشغول مطالعه شدم ... در همین اوضاع و احوال بود یکی از دوستانم ـ که یکی از علمای ازهر بود و در وزارت اوقاف و شؤون ازهر کار می‌کرد ـ به دیدارم آمد، به استقبالش رفتم، چون بحث و مناقشه با او را دوست داشتم، و تصور می‌کردم گفتگو با او مرا از شر شنیدن صدای طبل و آواز نجات خواهد داد.

از عملکرد زن همسایه نزد او دهان به شکوه گشودم و با هم وارد فاز سخن از جن و شکوای مردم از آنها شدم و ادعای زنان که جنها برایشان سوار می‌شدند و تعداد فراوان از زنان و مردان که مراسم جن‌زدایی برگزار می‌کنند ... و این مرد که دارای گواهی نامه سطح بالای از دانشگاه الأزهر بود مع الوصف تأکید می‌کرد که خواهری دارد در اثر جنگی که میان او و شوهرش روی داده است گرفتار جن‌زدگی گردیده و جن برای چند روز دست راست او را از کار انداخته و تا مراسم جن‌زدایی را برای او نگرفته‌اند او را رها نکرده و در این مراسم پیرزن جن ربا اتفاقی میان او و جنها به امضاء رسانده که براساس آن میان آنان همزیستی مسالمت آمیز برقرار باشد و جن دست او را رها کند، اما به شرطی که خانم یاد شده هر سال مراسمی برگزار نماید.

این کلام یک مرد عالم بود ... سکوتم به طول کشید ... و به وضعیت ابراهیم الحران بیچاره و همسر بی‌سوادش می‌اندیشیدم که هیچ حرج و عتابی بر آنها نیست ... زیرا در حالی که رأیی یک عالم در رابطه با مراسم جن‌زدایی چنین است چه گلایه‌ای از آنان می‌توان کرد، صدای طبل مراسم هنوز به گوش می‌رسید و سکون و آرامش مرا بر هم می‌زد سروصدای که به قصد جلب رضایت جن و نرم کردن دل عفریتها تشکیل گردیده بود!.

شب نشینی‌یم با دوست عالم ازهری به پایان رسید جلسه‌ای که اخلاص مرا در حق او تبدیل به شک و دو دلی کرد ... زیرا او را معتقد به خرافات و مؤید حکایات جن یافتم ... و احساس کردم وقتم در میان اعتقادات باطل او و صدای طبل مراسم جن‌زدایی به هدر رفته است مراسمی که صدایش از لابلای پنجره کتابخانه شخصی‌یم به گوش می‌رسید ... و من فریادرسی گیر نمی‌آورم که شیرانه مداخله کند و مرا از دست این دو نجات بدهد.

صبح هنگام از صدای زنگ تلفن بیدار شدم از آهنگ زنگ معلوم بود که از راه دور خارج از قاهره تماس گرفته‌اند گوشی را برداشتم متوجه شدم مکالمه از الصعید است و گوینده شوهر خاله‌ام و پدر همسر ابراهیم الحران است ... به من ابلاغ کرد که فردا به قاهره می‌آید و فقط جهت اطلاع از حضور من در قاهره تماس گرفته است، او مرا برای یک امر مهم می‌خواست من هم از او استقبال کردم و گفتم منتظرم ... و به هزار و یک دلیل جز این راهی نداشتم.

دلیل اول، من برای او بسیار احترام قایل بودم، و او را دوست می‌داشتم، و در صدای او احساس رجا و انتظار مساعدت می‌دیدم، من هم در مقابل انسان مأیوس که برای حاجتی به من پناه می‌آورد تا برایش انجام دهم چاره‌ای جز تسلیم ندارم ... نخواستم خواسته او را ـ ولو بصورت نیکو ـ رد کنم و گفتم تلاش می‌روزم از کسانی باشم که خداوند از دست آنها خیر را نصیب مردم می‌گرداند هر چند این کار وقت مرا ضایع می‌کرد و برای من مشکلاتی در پی داشت با این وصف بخاطر خدا خواسته او را پذیرفتم!.

فردای آن شب در یک کاروان حزین مرکب از شوهر خاله و خاله‌ام و دخترش، ـ که بعد از وفات فرزندش به نوعی دیوانگی مبتلا شده بود و وضعیت عقلی‌یش رو به خرابی نهاده و وارد مرحله افسردگی عمیقی گشته بود ـ از راه رسیدند ... ابتدا از حرف زدن با او خودداری کردم. چون احساس و شعور خود را نسبت به اطرافیان از دست داده ... و نمی‌توانست میان خواب و بیداری فرق قایل شود ... از دنیای مردم منتقل گشته و در دنیای وهم و افسردگی غرق گشته بود ... و آن چنان لاغر گشته بود که گویی ذوب شده و به هیکلی تبدیل شده بود، ـ که از نشانه‌های حیات فقط حرکت چشمان در او دیده می‌شد که بدون هدف به این سو و آن سو نظر می‌افکند ... پدرش در کمال غمگینی از من درخواست کرد با پسرم که دکتر متخصص اعصاب و روان بود و در «دار الاستشفاء للأمراض النفسية والعصبية بالعباسية» کار می‌کرد تماس بگیرم تا در درجه اول جائی برایش پیدا کند که در آن بستری شود. مادرش گریه‌کنان به گناه خود اعتراف می‌کرد که چگونه وقت خود را هدر داده و بر معالجه دختر نزد شیوخ، و طواف پیرامون قبرها، و ضایع کردن وقت تا هنگام شدت یافتن مرض، قصور کرده است، تا کار به جائی رسیده که دخترش قدرت مقاومت در برابر مرض را از دست داده است، و اعتراف کرد که رفتارش با ابراهیم حران دامادش خطا بوده است اما عذرش این بود که قربانی جهل و تبلیغات دهها زنی بوده که تأکید می‌کردند تجاربی چنین و چنان با شیوخ و اصحاب قبور و دجّال صفتان دارند، و در مثل است که «از مرد با تجربه سؤال کن و از پزشک سؤال مکن».

به فضل خداوند توانستیم در روز اول مکانی برایش پیدا کنیم و او را به قسمت درجه یک بیمارستان برسانیم، فرزندم گفت وضعیت او جای نگرانی نیست ... زیرا اهمال کردن و عدم توجه باعث شدّت مرض او گشته، بعد از یک هفته تحت معالجه و درمان بودن وضعیت دختر رو به بهبودی رفت، بیمار از طریق وارد کردن شوکهای برقی و سایر وسایل علاج که متخصصان با آن آشنا هستند تحت معالجه بود. در همین اثنا ابراهیم حران با من تماس گرفت گفتم راجع به امری مهم با تو کار دارم و شایسته است مرا در خانه ببینی ... وقتی آمد مسئله را برایش تشریح کردم و گفتم دکتران عقیده دارند یکی از راهکارهای معالجه او بازگشتش به نزد شوهر است، اما من دریافتم بر اثر مطالعه کتابهائی که در زمینه‌ی توحید از دکتر جمیل غازی دریافت کرده تحول عظیمی در وی بوجود آمده است ... عباراتی که قبلاً بر زبان او می‌آمد چون قسم به قرآن و پیغمبران و بعضی از مشایخ دیگر بر زبانش نمی‌آمد ... و زندگی خود را طوری تنظیم کرده بود که جز عبادت و بندگی برای خدا کسی را عبادت نمی‌کرد، تنها از او می‌ترسید و از کسی غیر خدا طلب و رجایی نداشت ... بعد از اینکه راجع به اعاده همسرش با وی صحبت کردم مصرانه گفت بازگشت دادنش مشروط است، و آن اینکه مادر زن و پدر زنش از اعتقادات قبلی خود دست بردارند، و اما همسرش، گفت: من خودم مسؤولیت او را بعهده می‌گیرم، مجلسی ترتیب دادم که جز همسر خانم ـ که در بیمارستان بود بقیه همگی در آن حضور داشتند و بعد از این درس سخت مجبور به پذیرفتن شروط شدند، وقتی ابراهیم برای عیادت همسرش به بیمارستان رفت بیشترین تأثیرها را بر شفای وی نهاد، و زمانیکه فهمید او را به همسری خود برگردانده است خوشحالیش دو چندان شد.

پسرم که پزشک معالج او بود گفت بازگشتنش به نزد شوهر و عیادت او از آن، باعث تعجیل در شفای او می‌شود ـ چرا که او یگانه فرزند پدر و مادرش بود و مرگ فرزندش صدمه‌ای بس بزرگ بر وی وارد کرده بود، بعد واقعه طلاق که برایش پیش آمده بود بطور کلّی باعث از دست دادن عقل و شعور او شده بود. بعد از یک ماه و 10 روز مقرر شد از بیمارستان مرخص شود، در دم بیمارستان شوهر، پدر و مادرش در یک سواری منتظر او بودند و بعد از مرخص بلافاصله او را به الصعید بازگردانیدند!.

من هر چه کنم نمی‌توانم آثار این مصیبت و حادثه را از دل خود بیرون بیاورم و سهل و ساده نیست نسبت به خرافات بی‌تفاوت باشم که این چنین هر روز بنیان اشخاص و خانواده‌ها را به ویرانی می‌کشد، هر روز بلکه هر لحظه دهها نفر از اعضای عشیره و هم خانواده‌های دینی‌یم و كشورهای اسلامی گرفتار خرافات می‌شوند، از خود می‌پرسیدم چرا ما مردم خاورمیانه گرفتار این خرافات شده‌ایم تا ما را قطعه قطعه و تجزیه کند و خرافات روی سینه افراد جامعه‌ی ما رشد کند و بزرگ شود و ما را از حرکت پیشرفت و تکامل باز، و از قافله تمدن عقب نگه دارد.

با دنياى غرب

دنیای غرب نیز از خرافات تهی نیست با این وصف آنها در تمدن زندگی می‌کنند و مشغول ممارسه آن هستند و هر روز آنها را به جلو سوق می‌دهد.

در واقع خرافات آنان دشمن روح و معنویت است و آنها را هر چه بیشتر گرفتار مادی‌گری می‌نماید. و فقط همین با تمدن آنان سازگار است و از آن انتظار می‌رود.

اما در جهان شرق: خرافات رایج در میان ما دشمن عقل و مادیات است، این است که باعث ویرانی زندگی و حیات ما در حال و آینده شده است.

و هیچ راه چاره‌ای جهت خروج از این تنگنای اجتماعی نداریم جز پاکسازی عقیده از شوائب و خرافاتی که ربطی با دین ندارند و بر آن آویزان شده‌اند.

آنگاه که توحید به اسلوب زندگی و فرهنگ و عقیده تبدیل شود این ابرهای تیره برای همیشه خود را از آسمان و افقهای ما گم خواهند کرد، ابر خرافات، دجال‌گری و شعبده‌بازی و غیب گویی و ... .

و این مسؤولیتی است که بایستی مسئولین امور تربیتی بدان برخیزند و به آن اهتمام بدهند، زیرا واقعیتی که هم اکنون در آن بسر می‌بریم بمراتب بدتر از آن است که بحثش کردیم و در این اعترافات که آنرا مطالعه کردی، زیرا اگر شما یکصد خانواده را مورد بررسی و تحقیق قرار دهی می‌بینی که همه‌ی آنچه در این روایات برای تو بازگوکرده‌ام تنها تمثیل و بیان مشتی از خروار است.

﴿رَبَّنَآ ءَامَنَّا بِمَآ أَنزَلۡتَ وَٱتَّبَعۡنَا ٱلرَّسُولَ فَٱكۡتُبۡنَا مَعَ ٱلشَّٰهِدِينَ ٥٣ [آل‌عمران: 53].

«پروردگارا، ایمان آوردیم به آنچه فرو فرستاده‌ای و از فرستاده (تو) تبعیت ورزیدیم پس ما را با گواهان (بر تبلیغ رسول) بنویس».

وصلى الله على محمد وآله وصحبه وسلّم



[1]- سازمان روشنگری اسلامی در مکه.

[2]- احمد والحاکم.

اعترافات یک عاشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ستایش مخصوص خداوندی است که دل‌های اهل محبتش را بر طاعتِ خود یکجا نمود و چنان از نیکی‌های خود به آنان بخشید که به مقام کرامت رسیدند.

او را حمد و سپاس می‌گویم که محبتِ خود را راهی برای رسیدن به بهشت قرار داده و اهل معصیت را بد داشته و غم را نصیب آنان ساخته...

ستایش شایسته‌ی اوست که محبت‌ها را گوناگون ساخته: محبت رحمان... محبت بت‌ها... محبت زنان و کودکان... محبت ترانه‌ها... و محبت قرآن...

و درود و سلام بر پیامبرمان، محمد، و بر اهل بیت و یاران او...

برادران و خواهران، این سخنی است با پسران و دختران عاشق‌پیشه...

نه برای اینکه با آنان تندی کنم یا آنان را بترسانم... بلکه برای بشارت...

سخنم با آن جوانانی است که روزشان را در تعقیب دختران می‌گذارند... در بازارها و کنارِ درب مدارس و دانشکده‌ها... شب‌شان را نیز در گفتگوهای تلفنی و راز و نیازهای عاشقانه به صبح می‌رسانند...

همینطور با دخترانی که نگاه‌های عاشقانه و سخنان دل‌ربا، فریبشان داده و کیف‌شان پر شده از نامه‌های رمانتیک و عکس‌های معشوق...

اما چرا با این جوانان سخن می‌گویم؟

با آنان حرف می‌زنم،

زیرا بسیاری از پسران و دختران عاشق ناگهانی در این تور گرفتار شده‌اند... با نگاهی گذرا، یا تماس غیرمنتظره‌ی یک ناشناخته... و همین یک لحظه به نابودی آنان منجر شد... و غمی طولانی... بی غم‌گساری که با او درددل کنند...

بله، با آنان سخن می‌گویم...

زیرا کوچک شمردن درد عشق و فرو رفتن در آن بی‌شک به فواحش و گناهان و انجام حرام منجر می‌شود، و قلب‌ها را از داننده‌ی نهان‌ها مشغول می‌دارد.

چه بسیارند کسانی که فتنه‌ی عشق آنان را به دوزخ کشانده و عذاب دردناک را به آنان چشانده...

چه نعمت‌ها را که از بین نبرده... چه مصیبت‌ها را که باعث نشده...

اگر از نعمت پرسیده شود: چه چیز تو را از بین برد؟

و از غم‌ها و غصه‌ها می‌پرسیدند که: چه چیز تو را آورد؟

و از عافیت که: چه باعث شد دور شوی؟

و از سِتر که چه باعث شد کنار روی؟

و از چهره که: چه چیز نور تو را برد؟

همه با زبان حال چنین پاسخ می‌دادند:

این جنایتی است که عشق در حق یاران خود مرتکب شده... اگر کمی اندیشه می‌کردند...

آری... سخن از عشق می‌گویم...

چرا که فراگیر شدن روابطِ حرام تنها به زیان کسانی نیست که درگیر آن هستند، زیرا بر اساس سنت خداوند، در صورت ظهور زنا خشم وی شدت می‌گیرد [و فراگیر می‌شود]...

عبدالله بن مسعود رضی الله عنه  می‌گوید: «ربا و زنا در شهری آشکار نمی‌شود مگر آنکه خداوند امر به هلاکت آن می‌دهد» و در حدیثی حسن که ابن ماجه و دیگران تخریح کرده‌اند، آمده که رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  می‌فرماید: «فحشا اگر در میان قومی شیوع یابد ـ به طوری که علنی به انجام آن بپردازند ـ در میان‌شان طاعون و بیماری‌هایی شایع خواهد شد که در میان گذشتگانشان وجود نداشته».

چه بسیارند دخترانی که جوانی خود را از دست دادند و آبروی خانواده‌ی خود را بردند یا حتی دست به خودکشی زدند، همه به سبب چیزی که آن را «عشق» می‌نامند...

چه بسیارند جوانانی که روزها و ساعت‌های خود را به فنا داده‌اند و با ارزش‌ترین لحظه‌های زندگی را از کف داده‌اند، همه در راه آنچه که به آن «عشق» می‌گویند...

شاعر می‌گوید:

چه بسیارند در مردم کسانی که رای‌شان ستوده می‌شود

اما چون گرفتار عشق می‌شود او را احمق می‌یابی!

و کسانی که شبی طعم بدبختی نچشیده‌اند

اما همین که عاشق می‌شوند نگون‌بخت می‌شوند!

ما در زمانه‌ای به سر می‌بریم که فریبنده‌ها بسیارند، و شهوات پرشمار...

اهل فساد در کانال‌ها و مجلات خود مخاطب قرار دادن عقل و فهم را رها کرده‌اند و غریزه‌ها و تحریک آن را هدف قرار داده‌اند...

در این میان، جوانان و دختران در حیرتند... سرگردان میان مجلاتی که در کار فریبند و کانال‌هایی که برهنگی را ترویج می‌دهند و فیلم‌هایی که گناه را زیبا جلوه می‌دهند و جوانان را بر انجام گناه جریء می‌کنند...

در نتیجه پسران و دختران به هم مشغول شدند و فریب سلامتی و فراغت را خوردند:

﴿كَلَّآ إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ لَيَطۡغَىٰٓ٦ أَن رَّءَاهُ ٱسۡتَغۡنَىٰٓ٧ [العلق: 6-7]

«حقا که انسان سرکشی می‌کند (۶) هنگامی که خود را بی‌نیاز بپندارد»

اما اگر مثلا یکی از آن‌ها فقیر و ضعیف، یا مریض و زمین‌گیر بود هرگز در عقل خود جایی خالی برای فلان پسر یا فلان دختر پیدا نمی‌کرد...

از مثال‌های ظریفی که نشان می‌دهد رفاه و خوش‌گذرانیِ بیش از حد، به اضافه‌ی سستیِ دینداری، انسان را در دام چنین چیزهای بی‌ارزشی می‌اندازد، داستانی است که برایتان نقل می‌کنم:

مردی در یکی از کشورهای همسایه‌ی ما که بی‌حجابی در آن بسیار است زندگی می‌کرد. او ثروتمند و مرفه بود. روزی دختر دانشجویش از او خواست که برایش اتوموبیل شخصی بخرد. پدر به دخترش گفت: اتوموبیل شخصی [برای دختری در سن تو] کلید شر است و باعث اختلاط و رفت و آمد بیشتر تو با مردان می‌شود. برادرت تو را به هر جایی که بخواهی می‌برد...

اما دختر اصرار کرد و آنقدر گریست تا آنکه پدر برایش اتوموبیل خرید... دختر از آن به بعد هر طور که خودش می‌خواست رفت و آمد می‌کرد... تا اینکه تعطیلات تابستانی فرا رسید...

به پدرش گفت: می‌خواهم برای یاد گرفتن زبان انگلیسی تعطیلات را در بریتانیا بگذرانم!

پدر بیچاره گفت: نیازی نیست...

اما دختر اصرار کرد و گریه کرد...

پدر پیشنهاد کرد همه‌ی خانواده با هم به آنجا بروند، اما دختر عصبانی شد و گفت: «من از خودم مطمئن هستم! مشکلی برام پیش نمیاد!»

پدر قبول نکرد و دختر درِ اتاقش را به روی خود بست و لب به آب و غذا نزد تا آنکه دل پدر به حالش سوخت... اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «بیا بیرون دخترم؛ می‌توانی به بریتانیا سفر کنی».

دختر خوشحال شد و شروع به بستن بار سفر کرد....

پدر گوشی را برداشت و با یکی از نزدیکانشان که در عربستان، ـ در شهری در مسیر مکه ـ زندگی می‌کرد، تماس گرفت...

با او تماس گرفت و گفت: «فلانی! آن پسر عمویمان را که در صحرا در خیمه زندگی می‌کند یادت هست؟»

دوستش گفت: بله! هنوز هم همانطور در بادیه زندگی می‌کند و گوسفند می‌چراند و شتر دارد. زندگی‌اش با فروختن روغن حیوانی و کشک می‌گذرد...

از او پرسید: آیا ازدواج کرده است؟

گفت: نه... چه کسی به او زن می‌دهد؟ نه جا دارد و نه مکان! با خیمه‌ی خود هر جا که رسید همانجا ساکن می‌شود!

پدر گفت: خوب است... دو روز دیگر به مکه خواهم آمد، ناهار پیش تو خواهم بود و می‌خواهم آن پسر عمو را هم ببینم.

سپس خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.

پدر پیش دختر آمد و گفت: «با اتوموبیل می‌رویم عمره، بعدش از فرودگاه جده با هواپیما به بریتانیا خواهی رفت...».

وقتی راه افتادند و به نیمه‌ی راه مکه رسیدند پدر به شهر آن دوستش رفت و به خانواده‌اش گفت: «کمی در خانه‌ی فلانی استراحت می‌کنیم و ناهار می‌خوریم و بعد به راهمان ادامه خواهیم داد...»

زن‌ها پیش زن‌ها رفتند و خودش پیش مردان...

سپس با دوستش ـ همان چوپان شتر و گوسفند ـ دیدن کرد و مدتی با او سخن گفت سپس به او پیشنهاد داد با دخترش ازدواج کند!! او هم فورا پذیرفت و عقد نکاح را جاری کردند...

آنگاه پدر بیرون آمد و ساک‌ها و وسایل دختر را داخل ماشین شوهرش گذاشت، سپس خانواده‌اش را صدا زد تا بیرون بیایند... همسر و فرزندانش بیرون آمدند، و در پی آن‌ها دختر ناز پرورده در حالی که دستانش را از گرد و خاک آن خانه پاک می‌کرد و از حشرات و مگس آنجا می‌نالید از آنجا بیرون آمد.

وقتی همراه پدر سوار ماشین شد، پدر ازوداجش را به او تبریک گفت؛ فکر کرد پدر دارد شوخی می‌کند، اما به نظر می‌رسید که جدی است، و دستور داد تا همراه شوهرش از ماشین پیاده شود... اما دختر قبول نکرد و گریه کرد...

پدر پیش شوهر دخترش رفت و گفت: «همسرت خجالت می‌کشد با تو بیاد... خودت بیا او را ببر...»

شوهر هم خوشحال و خندان پیاده شد و درِ ماشین را باز کرد و دختر را همراه خود برد و سوار بر اتوموبیل، در حالی که دل صحرا را می‌شکافتند به سمت خیمه‌ی خوشبختی رفتند و در میان تپه‌های ماسه‌ای ناپدید شدند...

پدر اما کاملا جدی بود و توانست بر گریه و التماس همسرش غالب آید و با بقیه‌ی خانواده به شهرشان بازگشتند... پس از یک هفته پدر با دوستشان در مدینه تماس گرفت و جویای اخبار شد. دوستش گفت: «خوب هستن... دو هفته قبل توی بازار دیدمشون...»

روزها و ماه‌ها گذشتند و پدر تلفنی جویای احوال آنان بود... تا اینکه دوستش پس از یک سال با او تماس گرفت و به او مژده داد که پدربزرگ شده و دخترش پسری به دنیا آورده...

پس از چند ماه خانواده به دیدار دخترشان رفتند... هنگامی که به خیمه‌شان رسیدند زنی باردار را دیدند که کودکی خردسال همراهش بود... نزدیک که شدند دیدند دختر خودشان است... دختر به آن‌ها خوشامد گفت و شوهرش را صدا زد... شوهر آمد و به آن‌ها خوشامد گفت و گرامی‌شان داشت...

حال این دختر و سرنوشت او را ببینید... و ببینید چگونه ازدواج او با این بادیه‌نشین برایش از رفتن به بریتانیا بهتر بود...

البته این را باید بگویم که به ازدواج در آوردن دختر بدون رضایتِ خود او شرعًا جایز نیست، اما این داستان را برای نشان دادن عاقبت خوش‌گذارنی و فراغت بیش از حد ذکر کردم.

پسران و دخترانی که در دام عشق افتاده‌اید...

عاشقان در دوران‌های گذشته تنها به ذکر محبوب و سرودن اشعار درباره‌ی او بسنده می‌کردند، بدون آنکه با وی خلوت کنند یا او را ببینند...

عمرو بن شَبه می‌گوید: «اگر کسی دلبسته‌ی زنی می‌شود یک سال دور خانه‌اش می‌گشت؛ شاید کسی را ببیند که (او) را دیده باشد!» اما امروزه اگر مردی عاشق زنی شود چنان با او رابطه برقرار می‌کند که انگار ابوهریره شاهد ازدواجشان بوده است!

بعضی‌ها درباره‌ی عشق و عاشقان می‌شنوند و با عاشقان هم‌نشینی می‌کنند و داستان‌هایشان را می‌خوانند و به جایی می‌رسند که گمان می‌برند عاشق‌اند، در حالی که چنین نیست.

سپس به جستجوی عشق و معشوقه می‌پردازند و درباره‌ی عشق و دل‌بستگی می‌خوانند، در حالی که اهل آن نیستند...

چنان‌که می‌گویند بادیه‌نشینی از کنار مسجدی عبور می‌کرد، پس با گروهی از صالحان که آنجا بودند و درباره‌ی عبادت شبانه حرف می‌زدند هم‌نشین شد... هر یک از آنان درباره‌ی فضیلت نوعی از عبادات سخن می‌گفتند... یکی درباره‌ی نماز سخن می‌گفت، دیگری در ستایش استغفار...

مرد بادیه‌نشین ساکت بود و چیزی نمی‌گفت... پس رو به او کردند و گفتند: «همه‌ی شب را می‌خوابی یا تو هم برمی‌خیزی؟»

گفت: «نه... بیدار هم می‌شوم».

گفتند: «چه کاری می‌کنی؟»

گفت: «می‌شاشم، دوباره می‌خوابم!!!»

گاه شیطان دختر یا پسر را فریب می‌دهد که جذاب یا زیبا است و طرف مقابل به شدت از او خوشش آمده... هنگامی که در بازار راه می‌رود یا در حالی که با دوستان در حال گپ و گفت و خنده است گمان می‌کند که نظرها را به سمت خود جلب می‌کند و عابران را مفتون خود می‌سازد... که این باعث می‌شود خود را در معرض خطر قرار دهد و چه بسا اصحاب شهوات فریبش دهند و او را به دام خود اندازند و پس از آنکه شهوت خود را عملی کردند او را رها ساخته و در پی طعمه‌ای دیگر می افتند...

اما اگر خود را بالاتر از این می‌دید و دست از چنین کاری می‌کشید و مشغول چیزی می‌شد که برایش آفریده شده دین و عقل خود را در سلامت نگه می‌داشت...

در حال یوسف علیه السلام  دقت کن که از چه حسن و جمالی برخوردار بود... زیبایی و جمالی بیش از حد تصور... کسی که او را فرا می‌خواند ملکه بود و او برده‌ای صاحب‌دار که شوهر ملکه به قیمتی ناچیز خریده بود تا خدمتگذاری او را کند...

بنابراین ترسی از رسوایی نداشت...

جوانی مجرد که نفسش مشتاق چنین زنی است... و زنی زیبا و صاحب منصب که در صورت سرپیچی او را به زندان و ذلت تهدید می‌کند، و او را به سوی خود می‌خواند و هر کاری را برای تحریک و فریبش انجام می‌دهد...

درها را بسته بود و لباس‌های زیبا پوشیده و تخت را زینت داده بود و سپس با ناز و عشوه خطاب به یوسف گفت: «بیا که مال توام!»

اما آن پاکدامن علیه السلام  چنین پاسخش داد که:

﴿مَعَاذَ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ رَبِّيٓ أَحۡسَنَ مَثۡوَايَۖ إِنَّهُۥ لَا يُفۡلِحُ ٱلظَّٰلِمُونَ٢٣ [يوسف: 23]

«پناه بر الله! او آقای من است و به من جای نیکو داده است؛ بی‌شک ستمکاران رستگار نمی‌شوند»

در حال یوسف خوب تامل کن...

هنگامی که همسرِ عزیز، همسران بزرگان و امرا را یکجا کرد و با بهترین میوه‌ها از آنان پذیرایی نمود و به هر کدام یک چاقو داد، سپس یوسف از مقابل آنان عبور کرد...

هنگامی که چشمانشان به او افتاد، نگاه کردن به او را طاقت نیاوردند و از شدت حُسن و جمالِ یوسف، عقل‌های خود را از دست دادند و دست‌های خود را با چاقو بریدند و گفتند:

﴿مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا مَلَكٞ كَرِيمٞ٣١ [يوسف: 31]

«این انسان نیست، و نیست مگر فرشته‌ای گرامی!»

اما آیا یوسف به آنان توجهی کرد؟ یا فریب جوانی و زیبایی‌اش را خورد؟!

هرگز! بلکه با صدای بلند گفت:

«پروردگارا! زندان برای من از آنچه مرا به آن می‌خوانند دوست داشتنی‌تر است، و اگر مکر آنان را از من دور نگردانی به سوی آنان متمایل خواهم شد و آنگاه از نادانان خواهم شد» [یوسف: ۳۳]

و خداوند می فرماید:

«پس پروردگارش او را استجابت نمود و نیرنگ آنان را از او باز داشت؛ آری، او بسیار شنوا و بسیار دانا است»

آری؛ زندان برای او بهتر از فحشا بود... این را با داستانی که در آغازِ کتاب آوردیم، مقایسه کن...

می‌گویند زنی از کنار شاعر غزل‌سرا، عمر بن ربیعه گذشت و چشمانش را مالید. شاعر گمان کرد که آن زن دارد به او اشاره می‌کند و در عشق او افتاد! و اینگونه سرود:

از ترس خانواده‌اش با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای کرد

اشاره‌ای از روی غم، و سخنی نگفت!

و مطمئن شدم که گوشه‌ی چشمش خوش آمد گفت

[من نیز می‌گویم] خوش آمدی معشوق دلبر...

این را با داستان یوسف مقایسه کنید!

یا با آن جوانی که هنگام خروج از مسجد دیدم کنار اتوموبیلم منتظر من است... بسیار لاغر بود با چهره‌ای رنگ پریده و قیافه‌ای ترسناک... با دیدن او هراس به دلم افتاد... گفتم: چه می‌خواهی؟

گفت: شیخ... من تصمیم گرفته‌ام توبه کنم...

فکر کردم می‌خواهد از قاچاقِ مواد مخدر یا راهزنی یا قتل توبه کند! چون قیافه‌اش به این کارها می‌خورد... اما از او پرسیدم: «از چه چیزی توبه کنی؟»

گفت: «از دختر بازی!»

تعجب کردم! اما به روی خود نیاوردم و در حالی که تشویقش می‌کردم گفتم: «خوبه... الحمدلله که تو را توفیق توبه داد».

گفت: «اما یه چیز نمی‌گذاره توبه کنم!!»

گفتم: «چه چیزی؟»

گفت: «وقتی توی بازار هستم دخترها دست از سرم بر نمی‌دارند.. از هر طرف به من علامت می‌دهند!!»

در حالی که مطمئن هستم اگر او به پیرزنی هم توجه نشان دهد محلش نمی‌دهد!

داستان این جوان من را به یاد داستان یکی از کسانی انداخت که اسیرِ رابطه با دخترها شده بود...

او از طریق تلفن با دختری آشنا شد و از صدایش خوشش آمد و آرزوی دیدارش نمود...

او و شیطان همچنان آن دختر را فریب دادند تا آنکه توانست توی راه با او ملاقات کند... اما همین که آن دختر نقاب از چهره برداشت تا او را ببیند با چهره‌ی زشت او روبرو شد و گفت: «پناه بر خدا! این دیگه چه قیافه‌ای هست؟!»

دختر گفت: «در اصل مهم‌ترین چیز اخلاق است!»

ماشاءالله... این دختر می‌گوید مهم‌ترین چیز اخلاق است!!! اما با وارد شدن به این راه مگر اخلاقی هم باقی گذاشته‌ای؟!

برادران و خواهران من...

دلایل محبت بسیار است... ممکن است کسی را دوست بداری چون شب را نماز می‌گذارد و روز را روزه می‌گیرد... یا حافظ قرآن است... یا دعوتگر به سوی خداوند...

این نوع محبت برای خداوند است و تو برای آن پاداش خواهی داشت، و کسانی که برای خداوند همدیگر را دوست دارند در روز قیامت بر منبرهایی از نور خواهند بود که پیامبران و شهدا به آنان غبطه خواهند خورد...

این نوعِ اول محبت است که بی‌شک در دنیا و آخرت برای صاحبِ خود سودمند خواهد بود...

سود دنیایی آن این است که باعث همکاری در راه خیر، و محبتِ صادقانه خواهد بود...

اما سود آن در آخرت، یکجا شدن در بهشت‌های پرنعمت است:

﴿ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ أَعۡظَمُ دَرَجَةً عِندَ ٱللَّهِۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَآئِزُونَ٢٠ يُبَشِّرُهُمۡ رَبُّهُم بِرَحۡمَةٖ مِّنۡهُ وَرِضۡوَٰنٖ وَجَنَّٰتٖ لَّهُمۡ فِيهَا نَعِيمٞ مُّقِيمٌ٢١ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًاۚ إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥٓ أَجۡرٌ عَظِيمٞ٢٢ [التوبة: 20-22]

«کسانی که ایمان آوردند و هجرت نمودند و در راه الله با مال‌ها و جان‌هایشان جهاد نمودند نزد الله مقامی والاتر دارند؛ اینان رستگارانند (۲۰) پروردگارشان آنان را به رحمتی از جانب خود و خشنودی و بهشت‌هایی بشارت می‌دهد که در آن نعمت‌هایی همیشگی دارند (۲۱) برای همیشه در آن جاودانه خواهند بود؛ در حقیقت پاداش عظیم نزد الله است»

یا ممکن است کسی را برای چهره‌ی زیبا، یا خوش‌زبانی، یا ناز و ادای او دوست داشته باشی بدون آنکه به صلاحِ حال، و طاعتِ او در حق خداوند توجه کنی...

این نوع محبت، محبتی برای غیر خدا است، و جز باعث دوری از خداوند نخواهد شد...

خداوند چنین دوست‌دارانی را تهدید نموده و فرموده است:

﴿ٱلۡأَخِلَّآءُ يَوۡمَئِذِۢ بَعۡضُهُمۡ لِبَعۡضٍ عَدُوٌّ إِلَّا ٱلۡمُتَّقِينَ٦٧ [الزخرف: 67]

«دوستان صمیمی در چنین روزی دشمنانِ همدیگرند، مگر متقیان»

و در آیه‌ای دیگر می‌فرماید:

﴿وَيَوۡمَ يَعَضُّ ٱلظَّالِمُ عَلَىٰ يَدَيۡهِ يَقُولُ يَٰلَيۡتَنِي ٱتَّخَذۡتُ مَعَ ٱلرَّسُولِ سَبِيلٗا٢٧ يَٰوَيۡلَتَىٰ لَيۡتَنِي لَمۡ أَتَّخِذۡ فُلَانًا خَلِيلٗا٢٨ لَّقَدۡ أَضَلَّنِي عَنِ ٱلذِّكۡرِ بَعۡدَ إِذۡ جَآءَنِيۗ وَكَانَ ٱلشَّيۡطَٰنُ لِلۡإِنسَٰنِ خَذُولٗا٢٩ [الفرقان: 27-29]

«و آن روز که ستمگر دستانش را گاز می‌گیرد [و] می‌گوید: ای کاش همراه با پیامبر راهی برمی‌گرفتم (۲۷) وای بر من! ای کاش فلانی را به دوستی نمی‌گرفتم (۲۸) او مرا به گمراهی کشاند پس از آنکه قرآن به من رسیده بود، و شیطان همواره خیانتگر انسان است»

بلکه این دوستداران که برای خشم خداوند یکجا شده‌اند، در روز قیامت دچار عذاب خواهند شد و دوستی‌شان تبدیل به دشمنی می‌شود، چنان‌که خداوند متعال درباره‌ی گروهی از گناهکاران می‌فرماید:

﴿ثُمَّ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ يَكۡفُرُ بَعۡضُكُم بِبَعۡضٖ وَيَلۡعَنُ بَعۡضُكُم بَعۡضٗا وَمَأۡوَىٰكُمُ ٱلنَّارُ [العنكبوت: 25]

«آنگاه در روز قیامت برخی از شما برخی دیگر را انکار و برخی، برخی دیگر را نفرین می‌کنند و جایگاهتان آتش است»

آری؛ جایگاهشان آتش است... و چرا چنین نباشد؟

آنان همیشه بر حرام جمع می‌شدند و درباره‌ی عشق و دلباختگی سخن می‌گفتند...

شهوت‌ها آنان را به بازی گرفت و در لذت‌ها غرق شدند...

آنان در روز قیامت نیز یکجا خواهند شد... اما کجا؟

در آتش... آتشی که گرمایش نمی‌خوابد و زبانه‌هایش فروکش نمی‌کند...

﴿وَمَن يَعۡشُ عَن ذِكۡرِ ٱلرَّحۡمَٰنِ نُقَيِّضۡ لَهُۥ شَيۡطَٰنٗا فَهُوَ لَهُۥ قَرِينٞ٣٦ وَإِنَّهُمۡ لَيَصُدُّونَهُمۡ عَنِ ٱلسَّبِيلِ وَيَحۡسَبُونَ أَنَّهُم مُّهۡتَدُونَ٣٧ حَتَّىٰٓ إِذَا جَآءَنَا قَالَ يَٰلَيۡتَ بَيۡنِي وَبَيۡنَكَ بُعۡدَ ٱلۡمَشۡرِقَيۡنِ فَبِئۡسَ ٱلۡقَرِينُ٣٨ وَلَن يَنفَعَكُمُ ٱلۡيَوۡمَ إِذ ظَّلَمۡتُمۡ أَنَّكُمۡ فِي ٱلۡعَذَابِ مُشۡتَرِكُونَ٣٩ [الزخرف: 36-39]

«و هر کس از یاد رحمان دل بگرداند شیطانی را بر او مسلط می‌کنیم تا دمساز وی باشد (۳۶) و مسلما آن‌ها ایشان را از راه باز می‌دارند و [آن‌ها] گمان می‌کنند هدایت یافته‌اند (۳۷) تا آنگاه که او [و دمسازش] به نزد ما آید [خطاب به شیطانش] گوید: ای کاش میان و من و تو فاصله‌ی مشرق و مغرب بود که چه بد دمسازی هستی (۳۸) و امروز هرگز [پشیمانی] برای شما سودی ندارد چون ستم کردید و در حقیقت شما در عذاب مشترک هستید»

به خدا سوگند این است فتنه‌ی بزرگ و بلای عظیم... فتنه‌ای که انسان‌ها را به بندگی کسی جز خالقشان کشانده و قلب‌ها را اسیر معشوق نموده، و اینگونه، قلب‌ها در محاصره‌ی غم‌ها قرار گرفته و آکنده از فتنه شده‌اند...

چرا که عاشق، مقتولِ معشوق است و برایش برده‌ای است مطیع و ذلیل...

اگر فرایش خوانَد لبیک گوید، و اگر بگویند چه می‌خواهی؟ رسیدن به معشوق اوج آرزویش است...[1]

برادران و خواهران من؛

این است عشقِ حرام... عشقی که نیروی محرکش نه صلاحِ محبوب است، بلکه زیبایی اوست، که از بزرگترین عوامل آن تماشای فیلم‌های مستهجن است؛ فیلم‌هایی که در آن مردان و زنان مختلط هستند، تا جایی که دیدن مستمر این صحنه‌ها باعث می‌شود بیننده اختلاط را چیزی عادی بداند و سپس در جستجوی معشوق یا معشوقه برآید...

بدتر از آن، این است که در این فیلم‌ها، عشق و دلدادگی و لمس و بوسه و چنین صحنه‌هایی رخ دهد و دیدن اینگونه صحنه‌ها توسط پسران و دختران باعثِ بیدار شدن غرایز خفته و آشکار شدنِ پنهان و دریده شدن پرده‌ی حیاء و نزدیک شدن مصیبت گردد...

زیرا کسی که صحنه‌های فسق و فجور و مناظر بی بند و باری را به چشم خود بیند درونش به سمت تقلید آن متمایل می‌شود... در همه جا و در همه حال: در بازار، در تخت خواب، در محل کار... و شیطان همچنان او را به سمت گناه دعوت کرده و تشویقش می‌کند...

برای همین است که خداوند متعال پیش از امرِ مومنان به حفظ شرمگاه از زنا، امر به فرو هِشتن چشم از دیدن حرام نموده و می‌فرماید:

﴿قُل لِّلۡمُؤۡمِنِينَ يَغُضُّواْ مِنۡ أَبۡصَٰرِهِمۡ وَيَحۡفَظُواْ فُرُوجَهُمۡۚ [النور: 30]

«به مومنان بگو نگاه خود را فرو نهند و شرمگاه خود را [از زنا] حفظ نمایند»

و در صحیحین روایت است که پیامبر خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  می‌فرماید: «چشم مرتکب زنا می‌شود و زنای آن نگاه [به سوی حرام] است».

وی نگاه به سوی حرام را نوعی از انواع زنا به شمار آورده که صاحب آن گناهکار می‌شود.

همچنان‌که سخن گفتنِ بسیار درباره‌ی عشق و عاشقی در مجالس پسران و دختران، یا در مدارس و دانشگاه‌ها، نفس‌ها را به سوی آن متمایل می‌سازد، تا جایی که شخص پاکدامنی که خود را از چنین چیزهایی دور داشته فکر می‌کند در میان آن‌ها غریب و جدا افتاده است و شروع به جستجوی دوست پسر یا دوست دختر می‌کند.

برای همین شایسته است عاقلان از این مجالس دوری کنند... مجالسی که ملائکه آن را در بر نمی‌گیرند و در پوشش رحمت خداوند قرار نمی‌گیرند، بلکه برعکس، راهی است به سوی حسرت و پشیمانیِ صاحبانِ آن در روز قیامت...

از دیگر اسبابِ وابسته شدن به چنین عشقی گوش سپردن به ترانه‌ها است... آری، ترانه‌هایی که خداوند از بالای هفت آسمان حرامش نموده و فرموده:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡتَرِي لَهۡوَ ٱلۡحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ بِغَيۡرِ عِلۡمٖ [لقمان: 6]

«و برخی از مردم کسانی‌اند که سخن بیهوده را می‌خرند تا [دیگران را] بی [هیچ] علمی از راه الله گمراه کنند»

ترانه‌ها صدای گناهند و دشمنِ قرآن...

بلکه می‌توان آن را ساز شیطان نامید که با آن دوستان خود را افسون می‌کند. خداوند متعال می‌فرماید:

﴿وَٱسۡتَفۡزِزۡ مَنِ ٱسۡتَطَعۡتَ مِنۡهُم بِصَوۡتِكَ وَأَجۡلِبۡ عَلَيۡهِم بِخَيۡلِكَ وَرَجِلِكَ [الإسراء: 64]

«و هر کدام از آنان را که توانستی با آوای خود تحریک کن و با سواران و پیادگانت بر آنان بتاز»

ابن مسعود رضی الله عنه  می‌فرماید: «ترانه، راه و وسیله‌ی زنا است». عجیب است! ابن مسعود زمانی این سخن را گفته که ترانه‌ها را کنیزکان می‌خواندند... زمانی که ترانه‌ها با دُف و به زبان عربی فصیح خوانده می‌شد... درباره‌ی این نوع ترانه می‌گوید که راه رسیدن به زنا است!

اگر زمانه‌ی ما را دیده بود چه می‌گفت؟ چه می‌گفت که سبک‌های موسیقی گوناگون شده و یاران شیطان بسیار شده‌اند و کار به جایی رسیده که صدای آن در اتوموبیل و هواپیما و دریا و خشکی به گوش می‌رسد؟!

موضوع آن نیز چیزی نیست جز عشق و دلدادگی... عشق و سرگشتگی!

به خاطر خدا بگویید... آیا تا حالا شنیده‌اید خواننده‌ای درباره‌ی دوری از زنا یا فروهشتن چشم بخواند؟

یا درباره‌ی حفظ آبرو و ناموسِ مسلمانان؟!

هرگز! چنین چیزی از آنان نشنیده‌ایم... بلکه هر ظرف چیزی را بیرون می‌دهد که در آن است... قلب خواننده آکنده از شهوات است و نفسش به لذت‌ها وابسته شده، سپس به ترویج آنچه دارد پرداخته است...

همچنین از دیگر اسباب عشق که غالبا به فحشا منجر می‌شود سهل‌انگاری در موردِ رابطه با پیش خدمت‌ها در خانه‌ها، یا خلوت کردن با آنان هنگام نبودن خانواده است... و «مردی با زنی خلوت نکرد مگر آنکه شیطان سومین آن‌ها است».

همینطور تساهل در استفاده از اینترنت و گفتگوهایی که از این طریق میان پسران و دختران روی می‌دهد که شاید به نقل صوت و تصویر نیز بکشد، یا فرستادن عکس‌های خصوصی از طریق ایمیل...

و متاسفانه برخی از والدین اینترنت را [بی هیچ قید و بندی] در اختیار فرزندان خود می‌گذارند و نمی‌دانند که در آن چه می‌گذرد...

از دیگر اسباب عشق، خواندن داستان‌های عاشقانه است...

پسران و دختران عاشق!

برخی گمان می‌کنند افتادنشان در دام عشق امری است غیر قابل اجتناب که راهی برای رهایی از آن نیست، چنان‌که شاعرشان می‌گوید:

مرا برای عشق سلما ملامت می‌کنند و گمان می‌کنند که دلدادگی من عمدی بوده است

در حالی که عشقی که در درونم ساکن است بلایی از سوی خداوند که بنده‌اش را با آن آزمایش می‌کند

حتی یکی از عاشقان پس از آنکه این موضوع را مطرح کردم برایم نامه‌ای نوشت و ملامتم کرد و ابیاتی را که درباره‌ی عشق سروده بود برایم فرستاد...

اما ادعای آنان که عشق، بدون اراده‌شان قلبشان را به اسارت گرفته سخنی است باطل... بلکه حقیقت این است که آنان خود عشق را فرا خوانده‌اند و به سوی آن مسابقه گذاشته‌اند و چنان آن را آرزو کرده‌اند تا در آن گرفتار شده‌اند...

حتی شاید دختر یا پسری چنان سهل انگاری کنند که در بیماری بزرگتر و بلایی عظیم‌تر گرفتار آیند و آن دلبستگی پسر به پسری مانند خود، یا دختر به دختری دیگر است!

چرا که ظاهر این رابطه پاک است و سالم اما درون آن چنین نیست...

شاید برخی بر من اعتراض آورند و بگویند: تو داری به ما سخت می‌گیری، من با او حرف می‌زنم و نگاهش می‌کنم اما همه‌اش رابطه‌ای است پاک!

چنان‌که یکی از همین عاشق‌پیشگان در نامه‌ای طولانی مشکلی را که با معشوقه‌اش داشت برایم نوشت؛ او در بخشی از نامه‌اش نوشته بود:

«به خدا قسم شیخ، من او را سوار بر اتوموبیل خودم می‌کنم و ساعت‌های طولانی با هم هستیم و به خدا سوگند هیچ چیزی که باعث خشم خدا شود میان ما رخ نمی‌دهد اما چند تا بوسه‌ی محترمانه اتفاق می‌افتد»!!

نمی‌دانم معنی بوسه‌ی محترمانه چیست! شاید از روی حجاب باشد!!

بیچاره نمی‌داند که همین خلوتی که میان آن‌ها است حرام است و «مردی با زنی خلوت نمی‌کند مگر آنکه شیطان سومین آن‌ها است» و در صحیحین روایت است که رسول الله  صلی الله علیه و آله و سلم  فرمود: «از وارد شدن بر زنان برحذر باشید» یعنی از خلوت با آنان.

بلکه خداوند زنان را امر نموده خود را بپوشانند تا مردان آنان را نبینند و فرموده است:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَآءِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ يُدۡنِينَ عَلَيۡهِنَّ مِن جَلَٰبِيبِهِنَّۚ ذَٰلِكَ أَدۡنَىٰٓ أَن يُعۡرَفۡنَ فَلَا يُؤۡذَيۡنَۗ [الأحزاب: 59]

«ای پیامبر به زنان و دخترانت و زنان مومنان بگو پوشش‌های خود را بر خود فرو اندازند؛ این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیک‌تر است»

حتی خداوند صحابه را از اختلاط با زنان نهی نموده و فرموده است: «اگر از آنان چیزی خواستید» یعنی اگر از زنان پیامبر که پاک‌ترین زنانند «پس از پشت حجاب از آنان بخواهید»... چرا؟

«این برای دل‌های شما و دل‌های آنان پاک‌تر است»...

طاعت و ترس و عبادت صحابه را در نظر بگیرید!

بنابراین، امروزه وضعیت جوانان و دختران ما باید چطور باشد؟ آن هم با فسادی که در دوران ما حاکم است؟!

امروز چگونه پسر با دختر خلوت می‌کند و می‌گوید این یک دوستی پاک است؟!

عجیب است!

سفیان ثوری به یکی از یاران صالح خود گفت: «هرگز با زنی خلوت مکن حتی برای آموزش قرآن».

آری برادران و خواهران... این دین ماست و در این مورد شوخی ندارد...

تا جوانان و دختران ما تفاوت میان دوست داشتن حرام که بر روابط عاطفی بنا شده و محبت عادی را بدانند برخی از ضوابط آن را ذکر خواهم کرد:

عاشق به دینِ و درستکاریِ معشوقِ خود اهمیتی نمی‌دهد، اگر هم به آن توجه نشان دهد، ظاهری است، برای آنکه سرزنش را از خود دور کند.

بیشترین چیز معشوق که برایش مهم است نگاه‌ها و حرکات اوست...

حتی شاید برای موافقت با معشوق گمراه شود یا در گناه بیفتد...

چنان‌که یکی از دلدادگان که در دام عشق زنی فاسق افتاده بود می‌گوید:

اگر اسلام بیاوری اسلام می‌آوریم و اگر نصرانی شوی مردانی میان چشمانشان صلیب آویزان خواهند کرد!

یا همین عاشق را می‌بینی که در هنگام حضور معشوقش در مجلس بسیار شاد است و خوشحال و بسیار سخن می‌گوید و می‌خندد و سعی می‌کند نگاه‌ها را به سوی خود جلب کند...

و حتی سعی می‌کند همیشه کنار او بنشیند و با او راه برود در حالی که دست در دست او دارد...

همچنین دوست دارد پی در پی به او بنگرد و از او چشم برندارد و نسبت به او بسیار غیرتی است و اگر او را با کسی دیگر دید سینه‌اش تنگ می‌شود و احساس می‌کند به حریم او تجاوز شده است.

عاشق نسبت به دوری از معشوق صبر ندارد... یا باید هر روز او را ببیند و یا با او تماس بگیرد یا به عکسش نگاه کند یا نامه‌هایش را بخواند...

بنابراین هر کس از این نشانه‌ها رنج می‌برد باید سریع نسبت به علاج خود اقدام کند چرا که او بیمار است...

ای کسی که می‌بینی دردم بیشتر می‌شود

و پزشک از درمانش عاجز مانده

تعجب نکن

زیرا چشم اینگونه در حق دل جنایت می‌کند!

سبب اول و درد بزرگ و مصیبت عظیمی که انسان را گرفتار این درد می‌کند چیست؟!

سبب نخست، آن تیر مسموم است... جنایتی که چشمان مرتکب می‌شود...

آغاز همه‌ی حوادث از چشم است

و آتش بزرگ از جرقه‌ی کوچک است

چه بسیار نگاه‌هایی که قلب صاحب خود را

با تیری بدون کمان و زه زخمی کرده‌اند

و انسان تا هنگامی که چشمانش در چشمان دخترکان در گردش است در معرض خطر است

چشمانش از دیدن چیزی شاد است که به قلبش آسیب رسانده

 ناخوش آمد گویم به آن شادی که عاقبتش زیان است

آری، این جنایت چشم است...

و این مجازات سرپیچی از این سخن خداوند متعال است که: «به مومنان بگو نگاه خود را فرو بیندازند و شرمگاه‌های خود را حفظ کنند، این برای آنان پاک‌تر است...».

و این سخن خداوند متعال خطاب به زنان مومن که: «و به زنان مومن بگو نگاه‌های خود را پایین بیندازند و شرمگاه‌های خود را حفظ کنند».

همچنان در پی هر زیبارویی، نگاهی در پی نگاهِ دیگر می‌اندازی

و گمان می‌بری که این نگاه داروی قلب توست

اما در حقیقت زخمی است بر زخمی دیگر

آری، چنین کسی قلب خود را زخمی کرده است...

درِ بلا را با یک نگاه بر خود گشود

که قلبش حسرت دهر را از آن گرفت

به خدا سوگند نمی‌دانی که می‌داند چه بلایی بر سر قلب خود آورده؟

یا هلاکش کرده و خود هم نمی‌داند؟!

ابن قیم رحمه الله  می‌گوید: «خداوند متعال هنگامی که امر به فرو هشتن نگاه نمود، پس از آن امر به حفظ شرمگاه نمود تا این را برساند که هر که نگاهش را آزاد بگذارد، او را به آزاد گذاشتن شرمگاه خواهد کشاند...»

آری؛ برادران و خواهران من...

در حدیثی که حاکم تخریج نموده و آن را صحیح دانسته آمده که: «نگاه تیری است از تیرهای مسموم ابلیس؛ پس هر که آن را از ترس خداوند ترک گوید، خداوند عزوجل  در مقابل آن ایمانی به او عطا می‌کند که شیرینی آن را در قلبش خواهد یافت».

و در صحیحین آمده که رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خداوند سهم بنی آدم را از زنا بر او نوشته که بی‌شک آن را درک خواهد نمود... پس زنای چشم، نگاه است و زنای زبان سخن گفتن است و نفس نیز آرزو می‌کند و مایل می‌شود و شرمگاه آن را تصدیق یا تکذیب می‌کند».

تامل کن که چگونه از چشم شروع کرد و با شرمگاه به پایان رساند تا نشان دهد رها ساختن چشمان، راهی است به سوی زنا...

ابن قیم می‌گوید: «آنچه را به ذهنت خطور کرده از خود دور کن وگرنه تبدیل به اندیشه می‌شود» راست گفته است، خدایش رحمت کند...

چرا که انسان اگر درباره‌ی تیر نخست که نگاه است سهل‌انگاری کند، تیر دوم که نظر قلب است به او اصابت می‌کند و به موضوع فکر کرده و آرزوی آن را در دل می‌پروراند...

سپس شیطان دخالت می‌کند و آن آرزو را زینت می‌دهد و او را وسوسه می‌کند و می‌گوید: این کار را بکن و بعدش توبه کن... همه‌ی جوانان این کارها را می‌کنند... از زندگی‌ات لذت ببر!

در نتیجه، اندیشه تبدیل به تصمیم می‌شود... سپس شروع به نقشه کشیدن می‌کند و اگر جلوی آن را نگیرد در عمل آن را انجام می‌دهد و هنگامی که پرده‌ی میان خود و پروردگار را از هم درید، گناه برایش آسانی می‌شود و به معصیت خو می‌گیرد...

اما اگر از همان نگاه اول به خداوند پناه بَرَد و همچون یوسف بر نفس خود فریاد زند که: «پناه بر الله!...} [به این عاقبت دچار نخواهد شد».

این است حال متقیان نیکوکار...

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ٱتَّقَوۡاْ إِذَا مَسَّهُمۡ طَٰٓئِفٞ مِّنَ ٱلشَّيۡطَٰنِ تَذَكَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبۡصِرُونَ٢٠١ وَإِخۡوَٰنُهُمۡ يَمُدُّونَهُمۡ فِي ٱلۡغَيِّ ثُمَّ لَا يُقۡصِرُونَ٢٠٢ [الأعراف: 201-202]

«همانا کسانی که تقوا پیشه کرده‌اند اگر وسوسه‌ای از جانب شیطان به آن‌ها رسد [خداوند را] به یاد آرند و به ناگاه بینا شوند (۲۰۱) و یارانشان آنان را به گمراهی می‌کشانند و کوتاهی نمی‌کنند»

رها کردن چشمان برای دیدن شهوت‌ها سببی است برای پایان بد؛

آیا درباره‌ی مردی شنیده‌اید که هنگام مرگش به او گفتند بگو «لا إله إلا الله»، پس شروع کرد به گفتن: «راه حمام منجاب کجاست؟»

داستانش چنین بود که روبروی خانه‌اش ایستاده بود و در خانه‌اش شبیه حمام منجاب بود. در این حال دخترکی زیباروی از کنارش می‌گذشت؛ از او پرسید: «راه حمام منجاب از کجاست؟»

آن مرد به در خانه‌اش اشاره کرد و گفت: این حمام منجاب است!

دخترک وارد خانه شد و مرد از پی او... همین که دانست این خانه‌ی آن مرد است و او فرییبش داده به ظاهر از اینکه با اوست اظهار شادی کرد و با خود گفت: با او از در فریب وارد می‌شوم شاید از شرش خلاصی یابم، و تا در انجام گناه نیفتم؛ پس به او گفت: «چه خوب است اسباب عیش و چشم‌روشنی هم اینجا مهیا باشد!»

مرد به او گفت: «هم اکنون هر چی بخواهی برایت خواهم آورد».

سپس از خانه خارج شد اما در را قفل نکرد و هر آنچه لازم بود فراهم کرد و برگشت، اما دید آن دخترک رفته است! پس حیران شد و از آن به بعد بسیار یاد او می‌کرد و در حالی که در راه می‌رفت چنین می‌سرود:

ای آنکه روزی در حالی که خسته بودی گفتی راه حمام منجاب از کدام سمت است...

و در حالی که چنین می‌سرود کنیزکش در پاسخش چنین گفت:

چه می‌شد اگر وقتی به چنگش آورده بودی در را می‌بستی یا بر آن قفل می‌نهادی؟!

که با شنیدن آن بر حیرتش افزوده شد و همچنان این بیت را می‌گفت تا جان سپرد...

ابن قیم می‌گوید: به مردی که در حال مرگ بود گفتند: لا إله إلا الله بگو. پس او با صدای بلند گفت:

تسلیم می‌شوم ای آسایش بیماران و ای شفای مریض در حال مرگ...

عشق تو برای قلب من خوش‌تر از رحمت آفریدگار گرامی است!

ابن قیم داستان او را چنین تعریف می‌کند. می‌گوید: او جوانی بود که به شدت دچار عشق کسی شده بود و به او دل داده بود تا جایی که به سببش بیمار شد و در بستر افتاد... اما شخص مقابل از وی دوری می‌کرد و بیشتر از وی گریزان شد... واسطه‌ها همچنان میان آن‌ها رفت و آمد کردند تا آنکه معشوق پذیرفت به عیادت او برود. این خبر را به آن بیچاره دادند که بسیار شاد شد و غصه‌اش برطرف گردید و در انتظار ش نشست و در همین حال بود که واسطه‌ی آنان رسید و گفت: او با من تا قسمتی از راه آمد اما برگشت. او را تشویق به آمدن کردم و با او سخن گفتم اما گفت: «او مرا به چنین و چنان یاد کرده و هرگز وارد چیزی که در آن شک است نمی‌شوم و خود را در معرض تهمت قرار نمی‌دهم» هر چه تلاش کردم نپذیرفت و برگشت...

وقتی آن بیچاره چنین شنید حالش از آنچه بود بدتر شد و نشانه‌های مرگ بر او هویدا گردید و در همین حال می‌گفت:

تسلیم می‌شوم ای آسایش بیماران و ای شفای مریض در حال مرگ...

عشق تو برای قلب من خوش‌تر از رحمت آفریدگار گرامی است!

پس به او گفتم: فلانی؛ از خدا بترس!

گفت: چنین بود...

در این حال از نزد وی برخاستم اما به در خانه نرسیده بودم که صدای شیون شنیدم... پناه بر خدا از فرجام بد و عاقبت شوم...

برای همین سلف این امت درباره‌ی به زیر انداختن چشمان خود کارشان بس عجیب بود...

آری آنان نیز بینایی و غریزه داشتند و نفسشان به سمت لذت‌ها گرایش داشت...

اما با این وجود... از روزی می‌ترسیدند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود...

کسی که در مورد نخستین نگاه سهل‌انگاری کند و به سرعت در پی علاج خود برنیاید در مصیبت بزرگ یعنی تعلق قلب دچار می‌شود و هنگامی که محبوب در قلب نشست، عاشق هر چیزی را که از او ببینید زیبا می‌داند و از حرکاتش خوشش خواهد آمد و خنده‌هایش او را به وجد می‌آورد...

تبسمش او را به فتنه می‌اندازد و از هم‌نشینی با او انس می‌گیرد، بلکه هر چیزی که از او سر زند برایش زیبا است حتی اگر زشت باشد... چنان‌که ذکر می‌کنند که مردی عاشق زنی سیاه‌پوست شد، پس هنگامی که عشقش در قلب او افتاد هر سیاهی‌ای او را به یادش می‌آورد و عاشق سیاهی شده بود. می‌گویند به یاد او چنین می‌سرود:

سگ‌های سیاه را به سبب عشق او دوست می‌دارم، و به خاطر او عاشق هر چیز سیاهم!

هر که درباره‌ی نگاه سهل‌انگاری کند در یکی از دو خطر گرفتار می‌شود: یا عشق زنان و یا عشق نوجوانان... و این باعث دوری او از طاعت خداوند به سوی وسوسه‌ی شیطان می‌شود...

و شیطان همچنان این عاشق را می‌فریبد تا او را در فحشا بیندازد؛ پناه بر خداوند...

خداوند گناه این فحشا را بسیار بزرگ دانسته و آن را با شرک و قتل یکجا ذکر کرده و فرموده است:

﴿وَٱلَّذِينَ لَا يَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا يَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا يَزۡنُونَۚ [الفرقان: 68]

«و کسانی که همراه با الله، خدایی دیگر را فرا نمی‌خوانند و کسی را که الله [خونش را] حرام کرده است نمی‌کشند مگر به حق، و زنا نمی‌کنند...»

سپس خداوند متعال عذاب آخرتِ کسی را که چنین کاری کند ذکر نموده و فرموده است:

﴿وَمَن يَفۡعَلۡ ذَٰلِكَ يَلۡقَ أَثَامٗا٦٨ يُضَٰعَفۡ لَهُ ٱلۡعَذَابُ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَيَخۡلُدۡ فِيهِۦ مُهَانًا٦٩ [الفرقان: 68-69]

«و هر کس که چنین کند سزایش را خواهد یافت (۶۸) در روز قیامت برای او عذاب دوچندان خواهد شد و خوار [و ذلیل] پیوسته در آن می‌ماند»

سپس آن کریم مهربان، بندگانش را به سوی رحمتش فرا خوانده و می‌فرماید:

﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَيِّ‍َٔاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا٧٠ وَمَن تَابَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَإِنَّهُۥ يَتُوبُ إِلَى ٱللَّهِ مَتَابٗا٧١ [الفرقان: 70-71]

«مگر کسی که توبه کند و ایمان آورد و عملی صالح انجام دهد که آنان الله بدی‌هایشان را به نیکی مبدل می‌سازد و الله همواره آمرزنده و مهربان است (۷۰) و هر کس توبه کند و عمل صالح انجام دهد در حقیقت به سوی الله باز می‌گردد»

همچنین پیامبر خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  ایمان را از شخص زناکار نفی نموده، چنان‌که در صحیحین وارد شده که فرمودند: «زناکار هنگامی که زنا می‌کند مومن نیست».

و راه زنا بدترین راه‌ها است، برای همین خداوند عزوجل  می‌فرماید:

﴿وَلَا تَقۡرَبُواْ ٱلزِّنَىٰٓۖ إِنَّهُۥ كَانَ فَٰحِشَةٗ وَسَآءَ سَبِيلٗا٣٢ [الإسراء: 32]

«و به زنا نزدیک نشوید؛ همانا آن فاحشه و بد راهی است»

بخاری روایت نموده که دو کس به خواب رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  آمدند و او را با خود بردند... پس ایشان بر انواع عذاب گناهکاران اطلاع یافتند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم  در بخشی از این حدیث می‌فرماید: «به راه افتادیم پس از کنار چیزی همانند تنور گذشتیم که در آن سر و صدای زیادی بود؛ به داخل آن نگاه انداختیم و دیدیم که مردان و زنانی لخت هستند و از پایین آنان شعله‌هایی افروخته می‌شود، و هنگامی که آن شعله افروخته می‌شد فریاد می‌زدند» هنگامی که پیامبر وضعیت آنان را دید از حالی که در آن بودند دچار ترس شد و از جبرئیل درباره‌ی آنان پرسید... جبرئیل فرمود: «آنان مردان و زنان زناکارند».

و در روایت ابن خزیمه با سند صحیح آمده که وی  صلی الله علیه و آله و سلم  فرمود: «سپس با من به راه افتادند؛ به ناگاه گروهی را دیدم که بسیار باد کرده بودند و بسی بدبود بودند، گویا بویشان همانند بوی بیت الخلا باشد؛ گفتم اینان چه کسانی هستند؟ گفت: اینان مردان و زنان زناکارند».

هیتمی می‌گوید: «در زبور نوشته شده که زناکاران با شرمگاه‌های خود در آتش آویزان می‌شوند و با شلاقی از آهن آنان را تازیانه می‌زنند و اگر کسی از آنان از این تازیانه بنالد ملائکه می‌گویند: این صدا کجا بود هنگامی که می‌خندیدی و شادی می‌کردی و سرخوش بودی و خداوند را مراقب خود نمی‌دانستی و از او شرم نمی‌کردی؟!»

همچنین در صحیحین در بخشی از خطبه‌ی پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  در نماز کسوف آمده که ایشان فرمودند: «ای امت محمد... به خدا قسم کسی بیش از خداوند غیرت ندارد که بنده‌اش یا کنیزش زنا کند... ای امت محمد به خدا سوگند که اگر آنچه را که من می‌دانم می‌دانستید کم می‌خندیدید و بسیار می‌گریستید».

آری چه بسیارند لذت‌هایی گذرا که غمی بزرگ و عذابی دردناک در پی داشته است...

به خدا سوگند که پروردگارشان از آنان غافل نیست:

﴿أَمۡ يَحۡسَبُونَ أَنَّا لَا نَسۡمَعُ سِرَّهُمۡ وَنَجۡوَىٰهُمۚ بَلَىٰ وَرُسُلُنَا لَدَيۡهِمۡ يَكۡتُبُونَ٨٠ [الزخرف: 80]

«یا گمان می‌کنند که ما راز و نجوایشان را نمی‌شنویم؟ بلکه فرستادگان ما نزد آنان در حال نوشتن هستند»

بنابراین پس از شرک و قتل، فسادی بزرگترین از زنا نیست... و اگر به انسان خبر دهند که دخترش کشته شده برایش آسان‌تر از این است که بگویند مرتکب زنا شده است...

پس ننگ باد بر زنا که چه زشت است آثار آن و چه بد است خبر آن، و چه بسیار لذت‌هایی که لذتش رفته و حسرتش مانده است...

نخستین کسی که علیه مردان و زنان زناکار شهادت می‌دهد اعضای بدن آنان است که در زنان لذت برده‌اند...

پایی که با آن رفته است و دستی که با آن لمس کرده و زبانی که با آن در گناه سخن گفته است...

بلکه همه‌ی ذرات پوستش و همه‌ی موهای بدنش علیه او شهادت می‌دهند...

خداوند متعال می‌فرماید:

﴿وَيَوۡمَ يُحۡشَرُ أَعۡدَآءُ ٱللَّهِ إِلَى ٱلنَّارِ فَهُمۡ يُوزَعُونَ١٩ حَتَّىٰٓ إِذَا مَا جَآءُوهَا شَهِدَ عَلَيۡهِمۡ سَمۡعُهُمۡ وَأَبۡصَٰرُهُمۡ وَجُلُودُهُم بِمَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ٢٠ وَقَالُواْ لِجُلُودِهِمۡ لِمَ شَهِدتُّمۡ عَلَيۡنَاۖ قَالُوٓاْ أَنطَقَنَا ٱللَّهُ ٱلَّذِيٓ أَنطَقَ كُلَّ شَيۡءٖۚ وَهُوَ خَلَقَكُمۡ أَوَّلَ مَرَّةٖ وَإِلَيۡهِ تُرۡجَعُونَ٢١ وَمَا كُنتُمۡ تَسۡتَتِرُونَ أَن يَشۡهَدَ عَلَيۡكُمۡ سَمۡعُكُمۡ وَلَآ أَبۡصَٰرُكُمۡ وَلَا جُلُودُكُمۡ وَلَٰكِن ظَنَنتُمۡ أَنَّ ٱللَّهَ لَا يَعۡلَمُ كَثِيرٗا مِّمَّا تَعۡمَلُونَ٢٢ وَذَٰلِكُمۡ ظَنُّكُمُ ٱلَّذِي ظَنَنتُم بِرَبِّكُمۡ أَرۡدَىٰكُمۡ فَأَصۡبَحۡتُم مِّنَ ٱلۡخَٰسِرِينَ٢٣ فَإِن يَصۡبِرُواْ فَٱلنَّارُ مَثۡوٗى لَّهُمۡۖ وَإِن يَسۡتَعۡتِبُواْ فَمَا هُم مِّنَ ٱلۡمُعۡتَبِينَ٢٤ [فصلت: 19-24]

«[یاد کن] روزی را که دشمنان الله به سوی آتش گرد آورده و بازداشت [و دسته دسته تقسیم] می‌شوند (۱۹) تا چون بدان رسند گوششان و دیدگانشان و پوستشان به آنچه می‌کرده‌اند بر ضدشان گواهی دهند (۲۰) و به پوست [بدن] خود می‌گویند چرا بر ضد ما شهادت دادید می‌گویند همان الله که هر چیزی را به زبان درآورده ما را گویا گردانیده است و او نخستین بار شما را آفرید و به سوی او برگردانیده می‌شوید (۲۱) و [شما] از اینکه مبادا گوش و دیدگان و پوستتان بر ضد شما گواهی دهند [گناهانتان را] پوشیده نمی‌داشتید لیکن گمان داشتید که الله بسیاری از آنچه را که می‌کنید نمی‌داند (۲۲) و همین بود گمانتان که درباره‌ی پروردگارتان بردید شما را هلاک کرد و از زیانکاران شدید (۲۳) پس اگر شکیبایی نمایند جایشان در آتش است و اگر از در پوزش درآیند مورد اجابت قرار نمی‌گیرند»

از چنین وضعیتی به خداوند پناه می‌بریم...

در دنیا نیز خداوند امر به عقوبتی شدید برای مردان و زنان زناکار داده است، حتی اگر جوان و مجرد باشند... و از عطوفت در حق آنان نهی نموده و امر کرده حد زنا در حضور مردم باشد...

خداوند عزوجل  فرموده است:

﴿ٱلزَّانِيَةُ وَٱلزَّانِي فَٱجۡلِدُواْ كُلَّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا مِاْئَةَ جَلۡدَةٖۖ وَلَا تَأۡخُذۡكُم بِهِمَا رَأۡفَةٞ فِي دِينِ ٱللَّهِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۖ وَلۡيَشۡهَدۡ عَذَابَهُمَا طَآئِفَةٞ مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ٢ [النور: 2]

«به هر زن زناکار و مرد زناکاری صد تازیانه بزنید و اگر به الله و روز بازپسین ایمان دارید در [کار] دین الله نسبت به آن دو دلسوزی نکنید و باید گروهی از مؤمنان در کیفر آن دو حضور یابند»

این غیر از عقوبت‌هایی است که در دنیا نصیب انسان زناکار می‌شود، مانند فقر که بالاخره به او می‌رسد و بلا و سختی‌های آشکار و غصه‌ها و سخت شدن کارها... و این به جز دعایی است که صالحان علیه او می‌کنند...

چه بسیار دست‌هایی که در تاریکی شب به آسمان بلند شده و علیه او دعا می‌کند...

چه بسیار پیشانی‌ها که در برابر خداوند به سجده رفته و برای او از خداوند خواهان عذابند...

و چه چشمانی که اشکبار است و دعاهایی که به آسمان می‌رود و از خداوند خشم او را بر مفسدان خواهان است...

بنابراین چگونه یک انسان عاقل می‌تواند از چیزی لذت ببرد که عاقبتش این است و دل به شهوتی ببندد که پایانش چنین است؟

پسران و دختران؛ این است عاقبت زنا در دنیا...

و آغاز راه زنا یک گام است و یک نگاه و یک لبخند... و بی‌حجابی و خودنمایی...

برخی از دختران هنگامی که در بازار یا خیابان راه می‌روند چنان قدم برمی‌دارند که انگار در حال دعوت مردم به انجام عمل فحشا هستند، اگر اینطور نیست پس این کارهای این دختران را چگونه تفسیر می‌کنید؟

برخی با لباس خود خودنمایی می‌کنند و کف دستان و پاهای خود و گاه صورت خود را عیان می‌کنند[2] و گاه بیش از این... عطر زدن او را چگونه توجیه می‌کنید؟ در حالی که در میان مردان حرکت می‌کند و آنان بوی او را حس می‌کنند؟ و رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  می‌فرماید: «هر زنی که عطر زد و سپس از کنار گروهی گذشت که بوی او را حس کنند زناکار است».

و خودنمایی آن‌ها با لباسی که پوشیده‌اند را چگونه تفسیر می‌کنید؟ علاوه بر این با ناز و ادا گام برداشتن و بی‌احتیاطی در سخن گفتن با مردان... خداوند متعال می‌فرماید:

﴿فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا٣٢ وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ وَأَقِمۡنَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتِينَ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِعۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓ [الأحزاب: 32-33]

«... پس با ناز سخن مگویید تا آنکه در دلش بیماری است طمع ورزد و گفتاری شایسته گویید (۳۲) و در خانه‌هایتان قرار گیرید و به مانند روزگار جاهلیت قدیم خودنمایی نکنید و نماز را به پا دارید و زکات را بدهید و از الله و پیامبرش اطاعت کنید...»

تعجب می‌کنی اگر بدانی معنای این سخن خداوند متعال خطاب به مومنان که می‌فرماید: «و با پاهای خود به زمین نکوبند تا آنچه از زینتشان که پنهان کرده‌اند آشکار نشود...» به معنای آن است که زن در حالی که خلخال به پا دارد پایش را به زمین نکوبد تا مردان با شنیدن صدای خلخال به فتنه نیفتند!

عجیب است...

اگر صدای خلخال حرام است، پس کار آن دختر که ساعت‌های طولانی با تلفن با پسران صحبت می‌کند یا صدای خنده‌ها و یا نجواهایش را به گوش آن‌ها می‌رساند و قصاید می‌سراید و نامه‌های عاشقانه خطاب به آنان می‌نویسد چگونه است؟!

همینطور جوانانی که کاری جز به خود رسیدن و دختربازی در بازارها ندارند...

همه‌ی این‌ها جزو انتشار فحشا میان مومنان است و خداوند کسانی را که چنین می‌کنند اینگونه مورد تهدید قرار داده است:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ ٱلۡفَٰحِشَةُ فِي ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَهُمۡ عَذَابٌ أَلِيمٞ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِۚ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ١٩ [النور: 19]

«کسانی که دوست دارند، فحشا در میان مومنان شیوع پیدا کند برای آنان در دنیا و آخرت آخرت عذابی پردرد خواهد بود و الله می‌داند و شما نمی‌دانید»

این تهدید برای کسانی است که «دوست دارند» فحشا در میان مومنان گسترش یابد؛ فقط دوست داشتن چنین چیزی عذاب دردناک در پی دارد، بنابراین حال کسی که در عمل در حال گسترش فحشا است چه خواهد بود؟!

یا شاید دختران و پسران عاشق پیشه در گناهی بیفتند که بزرگتر از شهوت صرف است، یعنی شاید کاری انجام دهند که با عقیده‌ی اسلامی در تضاد باشد، مانند شبیه کردن خود به کافران و جشن گرفتن عیدهای آنان که از مظاهر دینی آنان است همانند جشن گرفتن عید عشاق (والنتاین) به هر صورت، مانند فرستادن هدیه یا پیام‌های عاشقانه یا دیگر روش‌ها...

اگر پسر یا دختر مسلمانی را ببینیم که صلیب بر گردن خود آویخته یا بر روی لباسش ستاره‌ی داوود نقش بسته حتما از این کارش عیب می‌گیریم... اما این کار با کار کسی که روز عشاق یعنی روز کشیش «والنتاین» را گرامی می‌دارد تفاوت چندانی ندارد، چرا که هر دو یکی از مظاهر کفار را احیا کرده‌اند...

هر که مدعی شود با جنس مخالفش تنها از روی دوستی یا تفریح حرف می‌زند در گناه واقع شده، چرا که خداوند متعال درباره‌ی زنان مومن می‌فرماید:

﴿مُحۡصَنَٰتٍ غَيۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖۚ [النساء: 25]

«[به شرط آنکه] پاکدامن باشند، نه زناکار، و دوست‌گیران پنهانی نباشند...»

و خطاب به مردان فرموده است:

﴿مُحۡصِنِينَ غَيۡرَ مُسَٰفِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِيٓ أَخۡدَانٖۗ [المائدة: 5]

«در حالی که خود پاکدامن باشید نه زناکار و نه آنکه زنان را در پنهانی دوست خود بگیرید»

آری، این است حال فاسقان...

اما اهل پاکدامنی؛ کسانی که چشمان خود را از دیدن حرام پاک داشته‌اند... آنان را مژده باد...

زیرا هر کس زبان و شرمگاه خود را حفظ کند وارد بهشت می‌شود...

همچنین پیامبر خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  به طور ويژه زنان را بشارت داده و فرموده است: «هر زنی که تقوای پروردگارش را پیشه ساخت و شرمگاه خود را از حرام حفظ نمود و از همسرش اطاعت نمود؛ به او در روز قیامت گفته می‌شود: از هر کدام از درهای بهشت که می‌خواهی وارد شو».

اما مردان و زنان پاکدامن با عفت و پاکدامنی خود داستان‌ها و اسرار دارند...

یکی از آنان هنگام روبرو شدن با فتنه چنین فریاد برآورد که:

به خدا سوگند اگر به من بگویند فلان فحشا را انجام بده و در مقابل، دنیای ما و هر آنچه در آن است از آنِ تو

خواهم گفت: هرگز! قسم به آنکه از مجازات او می‌ترسم، حتی در برابر چند برابر آن انجامش نمی‌دادم

آنان گروهی هستند که از حرام‌های خداوند اظهار پاکی نمودند و خداوند نیز در مقابل آن سختی‌ها و مصیبت‌ها را از آنان دور نمود و دعاهایشان را مستجاب نمود...

حدیث آن سه تن که پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  داستانشان را برای ما تعریف کرده، از شما پوشیده نیست...

آری؛ اینجا است که عبودیت واقعی برای خداوند خود را نشان می‌دهد و ترس از او بروز می‌یابد و ارزش شخص نزد پروردگارش بالا می‌رود...

مژده باد برای کسی که خود را از حرام، پاکدامن داشت به سایه‌ی عرش خداوند در روز قیامت... زیرا یکی از کسانی که خداوند در روزی که سایه‌ای نیست، او را در سایه‌ی خود قرار می‌دهد مردی است که زنی صاحب منصب و جمال او را به حرام فرا خوانَد و بگوید: من از الله می‌ترسم...

و این تنها مخصوص مردان نیست، بلکه حتی زنی که فحشا برای وی زیبا جلوه داده شود و آن را از ترس خداوند ترک گوید، او نیز در قیامت در سایه‌ی عرش رحمان قرار دارد.

می‌گویند زنی خود را در معرض یکی از نیکوکاران قرار داد... پس نفس او چنین وسوسه‌اش کرد که با او فعل فحشا را انجام دهد سپس توبه کند؛ در مقابل او چراغی روشن بود...

با خود گفت: ای نفس! انگشتم را داخل این چراغ می‌کنم؛ اگر بر این آتش توانستی صبر کنی آنچه را می‌خواهی انجام خواهم داد... سپس دستش را بر شعله‌ی آتش گذاشت، پس از گرمای آن سوخت. سپس گفت: ای نفس! نتوانستی بر گرمای این آتش که هفتاد بار از آتش جهنم آسان‌تر است صبر کنی، چطور خواهی توانست عذاب خدا را تحمل کنی؟!

آری...

چه بسیار بودند گناهکارانی که از زنان بدکاره لذت بردند

سپس خود رفتند و زنان را رها کردند و گرفتار عذاب شدند

لذت گناهان می‌رود و پایان می‌یابد

اما عاقبت گناهان چنان‌که هست باقی می‌ماند

چه رسوایی است که خداوند بیننده و شنونده باشد

و بنده در برابر چشمان خداوند گرفتار گناهان شود

امیر قاهره، شجاع الدین شَرَزی می‌گوید:

نزد مردی از اهل صعید مصر بودم... او پیری بود با پوست سبزه؛ ناگهان فرزندان او به نزدش آمدند که بسیار سفیدپوست و زیبا بودند... از او درباره‌ی آنان پرسیدیم. گفت: مادرشان فرنگی است و با او داستانی دارم. از او درباره‌اش پرسیدم... گفت:

جوان که بودم به شام رفتم ... در آن هنگام شام در اشغال صلیبیان بود؛ مغازه‌ای را اجاره کردم و در آن کتان می‌فروختم... در حالی که در مغازه‌ام بودم همسر یکی از فرماندهان صلیبی به نزد من آمد و زیبایی‌اش مرا جادو کرد... به او جنس فروختم و بسیار تخفیفش دادم...

وی رفت و پس از چند روز بازگشت و باز با تخفیف به او جنس فروختم... او همینطور به نزد من رفت و آمد می‌کرد و من نیز با دیدن او خوشحال می‌شدم تا جایی که دانستم عشق او در دلم افتاده...

وقتی کار به اینجا رسید به پیرزنی که همراه او بود گفتم: دل به فلانی بسته‌ام، چگونه می‌توانم به او برسم؟

گفت: او همسر فلان فرمانده است و اگر کار ما را بداند هر سه‌مان را خواهد کشت!

همچنان دلبسته‌ی او بودم تا آنکه از من پنجاه دینار خواست و قول داد که آن به خانه‌ام بیاورد...

تلاش کردم تا آنکه پنجاه دینار گیر آوردم و به او دادم...

آن شب در خانه‌ام منتظرش ماندم تا آنکه آمد... با هم خوردیم و نوشیدیم...

هنگامی که پاسی از شب گذشت با خود گفتم: از خداوند شرم نمی‌کنی در حالی که در غربت در برابر خداوند همراه با زنی نصرانی معصیتش می‌کنی؟!

آنگاه به آسمان چشم دوخت و گفتم: خداوندا شاهد باشد که از روی حیا و تقوای تو از این زن نصرانی پاکدامنی پیشه کردم...

سپس از بستر آن زن دوری کردم و در بستری دیگر خوابیدم... او که چنین دید برخاست و در حالی که خشمگین بود از خانه‌ام رفت...

صبح به مغازه‌ام رفتم...

هنگام چاشت آن زن در حالی که ناراحت بود از کنار مغازه‌ام گذشت، گویی چهره‌اش ماهی تابان بود...

با خود گفتم: تو کی هستی که بتوانی در برابر چنین زیبایی‌ای عفت پیشه کنی؟ تو ابوبکری یا عمر؟ یا آنکه جنید عابدی؟ یا حسن بصری زاهد؟!

همینطور در حال حسرت خوردن بودم تا از کنار من گذشت... به دنبال پیرزنِ همراه او رفتم و گفتم: به او بگو امشب برگردد...

گفت: به حق مسیح سوگند که نمی‌آید مگر در مقابل صد دینار...

گفتم: باشد...

با زحمت بسیار آن مبلغ را جمع کردم و به او دادم...

شب هنگام در خانه منتظرش ماندم تا آنکه آمد... انگار ماه به نزد من آمده بود... هنگامی که با هم نشستیم دوباره ترس خدا به دلم آمد... چگونه می‌توانستم با یک کافر، او را معصیت کنم؟ بنابراین از ترس خداوند او را ترک گفتم...

صبح هنگام به مغازه‌ام رفتم در حالی که قلبم هنوز مشغول او بود...

هنگام چاشت باز آن زن در حالی که خشمگین بود از کنار مغازه‌ام گذشت...

تا او را دیدم خود را برای رها کردنش ملامت کردم و همچنان در حسرت او بودم... باز به آن پیرزن درخواست کردم که او را به نزد من بیاورد.

گفت: نمی‌شود، مگر با پانصد درهم... یا در حسرتش بمیر!

گفتم: باشد... و تصمیم گرفتم مغازه و اجناسم را بفروشم و پانصد دینار به او بدهم...

در همین حال ناگهان جارچی صلیبی‌ها در بازار ندا زد که: ای مسلمانان؛ آتش بس میان ما و شما پایان یافته و همه‌ی بازرگانان مسلمان را یک هفته مهلت می‌دهیم تا بروند...

باقی‌مانده‌ی کالاهای خود را جمع کردم و در حالی که قلبم آکنده‌ی حسرت بود از شام بیرون آمدم...

سپس به تجارت کنیزان روی آوردم تا محبت او از قلبم برود...

سه سال گذشت، سپس نبرد حطین روی داد و مسلمانان همه‌ی سرزمین‌های ساحل را از صلیبیان پس گرفتند...

از من برای ملک ناصر کنیزی خواستند... کنیزکی زیبا نزد من بود که آن را به صد دینار از من خریدند و نود دینار به من دادند و ده دینار آن باقی ماند...

پادشاه گفت: او را به خانه‌ای که زنان اسیر نصرانی در آن هستند ببرید و یکی از آن‌ها را در مقابل ده دینار برگزیند.

هنگامی که در خانه را برایم گشودند آن زن فرنگی را دیدم و با خود بردم...

هنگامی که به خانه‌ام رسیدم به او گفتم: مرا می‌شناسی؟

گفت: نه.

گفتم: من همان دوست بازرگان تو هستم که صد و پنجاه دینار از من گرفتی و گفتی: جز با پانصد دینار به من دست نخواهی یافت! اکنون با ده دینار صاحب تو شده‌ام!

گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله... اسلام آورد و اسلامش نیکو شد و با وی ازدواج کردم...

پس از مدتی مادرش صندوقی برایش فرستاد؛ هنگامی که آن را باز کردیم هر دو کیسه‌ی‌ دیناری را که به او داده بودیم در آن یافتیم... در اولی پنجاه دینار و در دومی صد دینار... همچنین لباسی که همیشه با آن می‌دیدمش در آن صندوق بود... او مادر این فرزندان است و این غذا را نیز او پخته است!

آری... هر کس چیزی را برای خداوند ترک گوید خداوند بهتر از آن را در عوض به او می‌دهد...

این بود گوشه‌ای از داستان‌های پاکدامنان...

این گروه به چند سبب چنین پاکدامن شده‌اند...

قوی‌ترین این اسباب بزرگداشت خداوند و مراقب دانستن او در پنهان و آشکار و ترس از خداوند است، چرا که او این نیرو و شنوایی و بینایی را به آنان داده است...

زیرا برای بنده امکان دارد خود را از مردم پنهان بدارد اما چگونه می‌تواند خود را از خداوند مخفی بدارد در حالی که خداوند با اوست؟

زن پاکدامن نیز ممکن نیست پرده حیا را بدرد و ممکن نیست ناموس خود را آلوده سازد حتی اگر این منجر به از دست دادن جانش شود... خَطّاب در کتابش «عدالت آسمان» نقل می‌کند که حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می‌گذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه‌ی خود می‌رفت و گوسفند ذبح می‌کرد و سپس به خانه باز می‌گشت و پس از طلوع خورشید به مغازه می‌رفت و گوشت می‌فروخت...

یکی از شب‌ها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز می‌گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه‌ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه‌ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...

چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...

مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...

او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...

هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:

ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته‌ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته‌ام و اکنون حکم بر من جاری می‌شود...

سپس گفت:

بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو می‌بردم...

یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...

روز دوم نیز آمدند و سوال قایق من شدند...

با گذشت روزها دلبسته‌ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته‌ی من شد...

او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...

سپس رابطه‌اش ما من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...

قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...

پس از گذشت دو یا سه سال...

در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...

هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...

از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگی‌مان را به او یادآور شدم...

اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...

اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...

به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه می‌کرد...

هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق می‌کنم... او اما می‌گریست و التماس می‌کرد... اما به التماس‌هایش توجه نکردم...

سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک می‌شد سرش را از آب بیرون می‌آوردم ... او این را می‌دید و می‌گریست و التماس می‌کرد اما خواسته‌ی من را نمی‌پذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می‌دید و چشمانش را می‌بست... کودک به شدت دست و پا می‌زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...

سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...

او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز می‌زد...

وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...

هیچ‌کس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت می‌دهد اما رها نمی‌کند...

مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...

﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱللَّهَ غَٰفِلًا عَمَّا يَعۡمَلُ ٱلظَّٰلِمُونَۚ [إبراهيم: 42]

«و الله را از آنچه ستمگران انجام می‌دهند غافل مپندار»

به داستان این دختر پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد...

اما این عفت و پاکدامنی کجا و حال برخی دختران این زمانه کجا... برخی حاضر می‌شوند عفت خود را با یک تماس تلفنی یا یک هدیه‌ی شیطانی بفروشند یا در پی سخنان شیرین یک فاسق یا شبهه‌ی یک منافق بروند...

همچنین رغبت به خانه‌ی آخرت که لذت‌های بزرگ در آن فراهم شده است...

فکر کردن به حوران زیباروی در آن سرزمین جاودان... زیرا هر کس در این دنیا خود را سرگرم لذت بردن از چیزی کند که خداوند حرام کرده در آخر از لذت بردن از آن محروم می‌شود... پیامبر خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  می‌فرماید: «هر کس [از مردان] در این دنیا حریر بپوشد در آخرت آن را نخواهید پوشید... و هر که در دنیا خمر بنوشد در آخرت آن را نخواهید نوشید».

بنابراین ممکن نیست بنده‌ای لذت‌های حرام دنیا و لذت‌های ابدی آخرت را با هم به دست آورد...

بنابراین کسی که از خمر و زنانی که بر او حرامند و پسرکان در این دنیا لذت بَرَد ترس این است که از لذت های آخرت محروم گردد...

پس هر که نفسش به بهشت و آنچه خداوند از لذت‌ها برایش آماده ساخته وابسته شود لذت‌های دنیا برایش کوچک و ناچیز خواهد شد...

همچنین دختری که مشتاق بهشت و زیبایی‌های آن شد، دامن خود را در این دنیا آلوده نمی‌کند... زیرا زیبایی و حُسن و جمال برای زنان مومن در بهشت به اوج خود می‌رسد... زن مومن در بهشت، زیباترین و کامل‌ترین زنان خواهد بود...

آری، چرا که نه؟! هنگامی که خداوند حوران را که نه شب را به پا داشته‌اند و روز را روزه بوده‌اند چنین وصف می‌کند، درباره‌ی خودت چه گمانی داری؟ تو ای دختر مسلمان که شب‌ها با پروردگارت خلوت کرده‌ای... نجوای تو را شنیده و دعای تو را مستجاب نموده؟

تویی که برای او لذت‌ها را ترک کرده‌ای و از شهوت‌ها دوری جسته‌ای؟

﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَا وَمَسَٰكِنَ طَيِّبَةٗ فِي جَنَّٰتِ عَدۡنٖۚ وَرِضۡوَٰنٞ مِّنَ ٱللَّهِ أَكۡبَرُۚ ذَٰلِكَ هُوَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ٧٢ [التوبة: 72]

«الله به مردان و زنان مومن بهشت‌هایی وعده داده که از زیر [درختان] آن نهر‌ها جاری است؛ در آن جاودانه خواهند بود و خانه‌هایی پاکیزه در بهشت‌های جاودان و خشنودی الله بزرگتر است. این است همان پیروزی بزرگ»

پس ای پسر و ای دختر... نفس خود را وابسته‌ی لذت‌های آخرت بگردان...

ابن ابی الدنیا و خطیب در تاریخ بغداد از یزید رقاشی نقل کرده‌اند که گفت: به من گفته‌اند که نوری در بهشت درخشید که جایی در بهشت نماند مگر آنکه بر آن تابید... گفتند: این نور چه بود؟ گفته شد: حوری بود که در چهره‌ی همسرش لبخند زد!

خداوند متعال می‌فرماید:

﴿أَفَرَءَيۡتَ إِن مَّتَّعۡنَٰهُمۡ سِنِينَ٢٠٥ ثُمَّ جَآءَهُم مَّا كَانُواْ يُوعَدُونَ٢٠٦ مَآ أَغۡنَىٰ عَنۡهُم مَّا كَانُواْ يُمَتَّعُونَ٢٠٧ وَمَآ أَهۡلَكۡنَا مِن قَرۡيَةٍ إِلَّا لَهَا مُنذِرُونَ٢٠٨ ذِكۡرَىٰ وَمَا كُنَّا ظَٰلِمِينَ٢٠٩ [الشعراء: 205-209]

«مگر نمی‌دانی اگر سال‌ها آن‌ها را برخوردار سازیم (۲۰۵) سپس آنچه را به آنان وعده داده‌ایم بر سرشان بیاید (۲۰۶) [آنگاه] آنچه از آن برخوردار شده‌اند سودی برایشان نخواهد داشت (۲۰۷) و هیچ شهری را هلاک نساختیم مگر آنکه هشدار دهندگانی داشتند (۲۰۸) [تا آنان را] تذکر [دهند] و ما ستمکار نبوده‌ایم»

این حال نوع نخست پسران و دختران عاشق‌پیشه است که به جنس مخالف خود متمایل هستند...

اما نوع دوم عشاق کسانی هستند که از فطرت انسانی منحرف شده‌اند... جوان، عاشقِ پسری مانند خود شده و دختر، دلبسته‌ی دختری هم‌جنس خود...

اینان منحرف‌تر و گمراه‌تر از نوع نخستند...

خداوند داستان این گروه را در کتاب خود ذکر نموده... و اینکه پیامبرشان لوط خطاب به آن فرمود:

﴿أَتَأۡتُونَ ٱلۡفَٰحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنۡ أَحَدٖ مِّنَ ٱلۡعَٰلَمِينَ٨٠ [الأعراف: 80]

«آیا [چنین کار] زشتی را مرتکب می‌شوید که کسی از جهانیان پیش از شما انجام نداده؟»

هنگامی که چنین فحشایی رخ دهد نزدیک است که زمین از دو سو کشیده شود و کوه‌ها از جای خود کنده شوند...

خداوند برای هیچ قومی همانند قوم لوط همه‌ی عذاب‌ها را یکجا نازل نکرده است... نور چشمان‌شان را گرفت... چهره‌هایشان را سیاه گرداند... به جبرئیل امر نمود تا شهرهایشان را از زمین بکند و سپس برعکس بر زمین فرود بیاورد... سپس بر آن‌ها سنگ‌هایی از سجیل بارید... خداوند عزوجل  درباره‌ی عذاب آنان می‌فرماید:

﴿فَلَمَّا جَآءَ أَمۡرُنَا جَعَلۡنَا عَٰلِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمۡطَرۡنَا عَلَيۡهَا حِجَارَةٗ مِّن سِجِّيلٖ مَّنضُودٖ٨٢ [هود: 82]

«پس چون فرمان ما در رسید آن [شهر] را زیر و زبر کردیم و بر آن سنگ‌پاره‌هایی از سجیل لایه‌لایه باراندیم»

خداوند اینگونه آن‌ها را نشانه‌ای قرار داد برای جهانیان... و پندی برای متقیان... و عبرتی برای گناه‌کاران...

در این داستان، نشانه‌هایی است برای هوشیاران...

عذاب در حال غفلت و در حالی که در خواب بودند آنان را فرو گرفت... و هر چه به دست آورده بودند سودی برایشان نداشت...

آری...

لذت‌ها رفتند و حسرت‌ها به جای ماند و شهوت‌ها پایان یافت...

کمی لذت بردند و بسیار عذاب کشیدند... و آنچه ماند عذابی دردناک بود...

پشیمان شدند اما به خدا سوگند که پشیمانی سودی ندارد... به جای اشک، خون گریستند...

اگر آنان را می‌دیدی که آتش چهره‌هایشان را می‌سوزاند و از دهان و بینی‌هایشان بیرون می‌زند... در حالی که در میان طبقه‌های آتش جام‌های حمیم می‌نوشیند... و در حالی که بر چهره‌هایشان کشیده می‌شوند به آنان گفته می‌شود: بچشید نتیجه‌ی آنچه را انجام می‌دادید...

﴿ٱصۡلَوۡهَا فَٱصۡبِرُوٓاْ أَوۡ لَا تَصۡبِرُواْ سَوَآءٌ عَلَيۡكُمۡۖ إِنَّمَا تُجۡزَوۡنَ مَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ١٦ [الطور: 16]

«وارد آن شوید، پس صبر پیشه کنید یا شکیبایی نکنید، برایتان تفاوتی ندارد؛ همانا پاداش کاری را می‌بینید که انجام می‌دادید»

و این عذاب از ستمگران دور نیست... آری؛ این است حال فاسقان...

اما برخی از جوانان در این باره سهل‌انگاری می‌کنند... حتی شاید از برخی از آنان کارهایی سر زند که گویا دارند دیگران را به سوی خود دعوت می‌کنند...

چه بسیارند جوانانی که در حرکات خود نوعی نرمی دارند... خنده‌هایشان با ناز و عشوه است... حتی طرز حرف زدن و نوع راه رفتن‌شان... علاوه بر پوشیدن لباس تنگ و بدن نما... و استفاده از عطرهای خاص و اهمیت دادن بسیار به چهره و نوع خاص آرایش موها...

گاه این مظاهر را در برخی مدارس و در خیابان‌ها به چشم می‌بینیم... چرا این جوانان چنین می‌کنند؟

از رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  چنان‌که ترمذی تخریج نموده کرده ـ با سند صحیح روایت شده که فرمود: «بیشترین چیزی که از آن بر امتم می‌ترسم کار قوم لوط است».

همچنین نزد ابن حبان با سند صحیح روایت است که رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  فرمودند: «لعنت خداوند بر کسی که کار قوم لوط را انجام دهد... لعنت خداوند بر کسی که کار قوم لوط را انجام دهد... لعنت خداوند بر کسی که کار قوم لوط را انجام دهد...»

همچنین در مسند امام احمد با سند صحیح روایت شده که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم  فرمودند: «هر کس را یافتید که کار قوم لوط را انجام می‌دهد، فاعل و مفعول را بکشید».

اما صحابه کسی را که چنین می‌کرد آتش می‌زدند...

ابن عباس رضی الله عنهما  می‌گوید: «کسی که عمل قوم لوط را انجام می‌دهد در قبر خود به شکل خوک مسخ می‌شود»...

کسی که در حق خود دچار اسراف شده و در این گناه واقع شده به سرعت توبه کند و از خداوند آمرزش بخواهد و به سوی آن عزیز آمرزنده باز گردد...

﴿۞قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ [الزمر: 53]

«بگو ای بندگان من که در حق خود [در ستمکاری] زیاده روی کرده‌اند؛ از رحمت الله نا امید نشوید»

و در صحیحین از رسول خدا  صلی الله علیه و آله و سلم  روایت است که فرمود: «الله عزوجل  از توبه‌ی یکی از شما بیشتر از کسی شاد می‌شود که در سرزمینی مرگبار خارج شود و سواری‌اش که غذا و آب و توشه‌اش بر آن است، همراه او باشد... پس آن را گم کند و در جستجوی آن بیفتد تا جایی که مرگش نزدیک شود و آن را نیابد... آگاه با خود بگوید: به همان جایی که آن را گم کردم برمی‌گردم تا همانجا بمیرم! پس به جای خود برمی‌گردد و خواب بر چشمانش غلبه می‌کند، سپس بیدار شود و ناگهان ببیند سواری‌اش کنارش ایستاده و غذا و آب و توشه‌اش بر آن است... پس آن را بگیرد و بگوید: «خداوند تو بنده‌ی منی و من پروردگار تو!» و از شدت خوشحالی اشتباه کند!

توبه آسان است و لازم نیست کسی که عمل فحشا از او سر زده خود را معرفی کند تا حد را بر او جاری سازند... بلکه کافی است بین خود و پروردگارش توبه کند و خود را در ستر و پوشش خداوند قرار دهد...

و اگر دختری تصویر یا فیلمی از او در دست کسی است و توسط آن او را تهدید می‌کند، این مانع توبه‌ی او نیست... بلکه می‌تواند از فرد مورد اعتمادی از اهل علم و دین کمک بخواهد و در برابر تهدید آن شخص تسلیم نشود... حتی اگر او را رسوا کند باز هم رسوایی دنیا بسیار بهتر از رسوایی آخرت است...

این است انواع محبت...

فراموش نکنیم گروهی از اهل محبت هستند که درون خود را والاتر از تعلق به محبت خلق دانسته‌اند و خود را وابسته‌ی محبت خالق جل جلاله کرده‌اند... که او را دوست می‌دارند و او نیز آنان را دوست می‌دارد...

پروردگارشان نزد آنان محبوب‌تر از خانواده و اموال و حتی خودشان است... همواره در سحرگاه خود را به او نزدیک ساخته‌اند و روزها از خشیت او اشک ریخته‌اند... مشتاق دیدار اویند و قلب‌هایشان از عظمت محبت او تکه تکه است...

ای کاش دیدار تو شیرین شود، بگذار که زندگی تلخ باشد

و ای کاش تو خشنود باشی، باشد که دیگران خشمگین شوند

و ای کاش رابطه‌ی بین و من و تو آباد باشد

و آنچه میان من و دیگران است ویران...

اگر محبت تو به دست آید دیگر همه چیز ساده است

و هر آنچه بر روی خاک است، خاک است!

چگونه ممکن است قلب‌ها اسیر کسی نباشد که زندگی به نعمت‌های او وابسته است... و غذا و نوشیدنی از کَرَم اوست... و بیماری و شفا به دست اوست... و مرگ به قضا و قدر او بسته است؟

این صالحان نیز دارای شهوت هستند... آری... آن‌ها نیز شهوت دارند... غریزه دارند... اما نفس‌شان والاتر از انجام گناه است...

محمد بن سیرین می‌گوید: «با هیچ زنی نه در بیداری و نه در خواب دم‌خور نشده‌ام، مگر ام عبدالله (همسرش)... و گاه زنی را در خواب می‌بینم و از او خوشم می‌آید، ناگهان یادم می‌آید که او برایم حلال نیست، پس چشم از او برمی‌دارم!»

از این گروه باش تا خوشبخت شوی... و بدان که دنیا ساعتی بیش نیست، پس آن را در طاعت بگذران...

و در پایان... پسران و دختران عاشق... راه علاج از این بیماری چیست؟

علاج آن آسان است... اما نیاز به جدیت و پایداری دارد...

آغاز علاج این است که بدانی اجازه‌ی آزاد گذاشتن چشمانت را نداری... بله! چنین اجازه‌ای را نداری که نگاه کنم یا نگاه نکنم! بلکه باید فورا چشم خود را برگردانی... زیرا خداوند به خیانت چشمان و اسرار سینه‌ها آگاه است... و رها کردن چشمان یکی از درهای آتش است...

دوم: مجاهده با نفس برای ترک این گناه... و دور کردن نفس از فکر کردن در آن است... همچنین چیزهایی را که در معشوقه نمی‌پسندی به یاد بیاور...

عبدالله بن مسعود می‌گوید: «اگر کسی از شما از زنی خوشش آمد چیزهای ناخوش او را بیاد بیاور».

یعنی به چیزهایی از او فکر کن که خوشت نمی‌آید... به بوی بد دهان او و ناپاکی‌هایی که در درون دارد و تصور کن اگر همین معشوقه دچار جذام شود چه زشت خواهد شد، و بدان شیطان معشوق را در نظر تو زیبا جلوه می‌دهد حتی اگر زشت باشد...

می‌گویند یکی از شعرا که در بی‌بند و باری و زشتی شعر می‌گفت خطاب به زنی سرود:

در حلال چه ناخوش‌آیندی و در حرام چه لذیذ!

ابن جوزی در کتاب مواعظ خود ذکر می‌کند که جوانی فقیر در کوچه‌ها دست‌فروشی می‌کرد... روزی از کنار خانه‌ای گذشت. زنی سرش را از خانه بیرون آورد و از او چیزی خواست... سپس از او خواست که وارد خانه شود تا آن کالا را به او نشان دهد؛ هنگامی که وارد خانه شد آن زن در را قفل کرد... سپس او را به عمل فحشا فرا خواند... جوان فریاد کشید... آن زن گفت: به خدا سوگند اگر کاری که از تو می‌خواهم انجام ندهی داد و بیدار راه می‌اندازم و وقتی مردم آمدند می‌گویم این جوان وارد خانه‌ام شده و قصد بد داشته... آنگاه چیزی جز زندان یا اعدام در انتظارت نخواهد بود!

آن جوان او را از خداوند ترساند اما کوتاه نیامد... هنگامی که چنین دید به او گفت: دستشویی کجاست؟

هنگامی که وارد دستشویی شد از محلی که نجاست بود نجاسات را برداشت و بر لباس و دستان و بدن خود کشید... سپس خارج شد... وقتی زن او را در آن حال دید فریاد کشید و کالایش را به سوی او پرتاب کرد و از خانه بیرونش کرد...

جوان از آنجا رفت و در حالی که در کوچه‌ها راه می‌رفت کودکان پشت سرش به صدای بلند می‌گفتند: دیوانه! دیوانه!

آنگاه به خانه رسید و نجاست را از خود دور کرد و حمام کرد...

پس از آن همیشه تا پایان عمرش از وی بوی مشک می‌آمد...

همچنین یکی دیگر از راه‌های علاج روی آوردن به خداوند و هم‌نشینی با نیکوکاران و تقویت رابطه با خداوند از طریق قرائت قرآن و محافظت بر نماز وتر و حضور در مجالس ذکر است... خداوند متعال در حدیث قدسی می‌فرماید: «همچنان بنده‌ام با انجام نوافل خود را به من نزدیک می‌سازد...»

و از راه‌های مهم علاج: دوری از چیزهایی است که گناهان را به یاد تو می‌اندازد... بنابراین با اهل گناه هم‌نشینی مکن و اگر عکس‌هایی نزدت موجود است که تو را به یاد گناه می‌اندازد از شر آن خلاص شو و همه‌ی نامه‌ها و نوارهای ترانه را آتش بزن...

علاج دیگر دوری از جاهایی است که مردان و زنان در آن مختلط هستند... چه در بازارها یا دانشگاه‌ها یا دیگر اماکن... و از جمله کسانی مباش که دین خود را برای کالایی ناچیز از دنیا می‌فروشند...

همچنین: دوری از تحریک کننده‌های جنسی از جمله فیلم‌ها و یا عکس‌های فریبنده و داستان‌ها و رمان‌های عاشقانه...

همینطور پایبندی بر ذکر خداوند در همه حال... در صبحگاه و شامگاه و هنگام خواب...

همینطور: دوری از سرزمین معشوق و سفر به جایی دیگر... زیرا از دل برود هر آنچه از دیده برفت... و اگر معشوق همکلاسی یا هم‌کار است، به دنبال محل دیگری برای تحصیل یا کار باش... و هر کس تقوای الله را پیشه سازد خداوند برای او راه برون رفتی قرار خواهد داد...

از دیگر روش‌های علاج: پر کردن اوقات با کار مفید است...

راه دیگر علاج ازدواج است... زیرا ازدواج راه شرعی حمایت فطرت و انتشار فضیلت است... و نگو که جز فلانی کسی را نمی‌خواهم زیرا پیامبر  صلی الله علیه و آله و سلم  مي‌فرماید: «اگر کسی از شما از زنی خوشش آمد با همسرش همبستر شود زیرا وی نیز همان چیزی را دارد که آن [زن] دارد».

اینجا باید به مساله‌ای مهم اشاره کنم و آن کم‌کاری یکی از همسران در حق دیگری است و عدم مشارکت در مسائل احساسی و عاطفی با وی... چیزی که باعث می‌شود شریکش به دنبال جایگزین بگردد... مرد شروع به گشتن در پی کسی می‌شود که خلا عاطفی او را پر کند و زن نیز به سمت هر کسی که با وی نرمی کند یا با وی سخن ملایم گوید متمایل می‌شود...

همچنین کمک گرفتن از پزشک برای معالجه‌ی گرایش به زنا یا گرایش به هم‌جنس اشکالی ندارد...

بنابراین از هم‌اکنون زندگی جدیدی را آغاز کن...

پیش از آنکه قیامتت برپا شود، در حالی که آتش جهنم افروخته شده و غل و زنجیر آماده شده و نگهبانان دوزخ گوش به فرمان شده‌اند... و تو در حال گریه می‌گویی:

چگونه در پی شهوت‌ها و لذت‌ها بودم؟

جوانی‌ام و اتوموبیل و لباس زیبایم مرا فریب داد...

آنگاه که مصیبتت بزرگ است و نیرویت از دست رفته...

آه و حسرت اگر در قیامت گام‌هایت بلغزد و صدای گریه‌ات بلند شود و پشیمانی‌ات به طول انجامد...

به خدا سوگند اگر می‌دانستی چه اعمالی پشت سر خود رها کرده‌ای هرگز نمی‌خندیدی و بسیار اشک می‌ریختی...

بهشت با سختی‌ها پوشیده شده و آتش با لذت‌هایی که نفس خوش می‌دارد...

اگر کار بدی از تو سر زد آمرزش بخواه و در خانه‌ای که در آن آمرزش پذیرفته می‌شود از خداوند آمرزش بخواه...

و به سرعت به درگاه خداوند توبه‌ای نصوح کن... پیش از آنکه به احتضار بیفتی و روحت از کالبد بیرون شود...

از خداوند متعال می‌خواهم محبت ما را خالصانه برای خودش قرار دهد و ما را از همه‌ی زشتی‌ها و فتنه‌های آشکار و پنهان در امان دارد... و محبت ما برای خودش را از همه‌ی محبت‌ها والاتر بگرداند... و طاعت خودش را برتر از همه‌ی طاعت‌ها قرار دهد و ما را از جمله کسانی قرار دهد که پس از آشکار شدن حق از آن پیروی می‌کنند... آمین.

به قلم: دکتر محمد العریفی


[1]- الجواب الکافی (۴۹۴-۴۹۶).

[2]- توجه داشته باشید که بر اساس مذهب گروهی از علما پوشاندن دست‌ها و چهره برای زنان واجب است. گروهی دیگر آشکار کردن چهره و کف دست را ـ در صورتی که آرایش کرده نباشد و ترس از فتنه نباشد ـ جایز می‌دانند. نویسنده‌ی گرامی بر مذهب گروه اول است. (مترجم)

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...