گفتار سوم:
گسترش نفوذ عثمانیها در خاورمیانه آغاز انزوای تاریخی ایران
دولت عثمانی تا پیش از جنگ چالدیران همة توجهش را معطوف به اروپا میداشت، و برای نشر اسلام در اروپای شرقی به ادامه میداد، زمانی که دولت صفوی در ایران تشکیل شد، با وجودی که بسیاری از بزرگان از دست ستمهای قزلباشان از کشور گریخته به عثمانی پناه بردند، و از دولت عثمانی تقاضای مداخله کردند، سلطان عثمانی واکنشی نسبت به دولت صفوی نشان نداد، و اموری که در ایران میگذشت را مربوط به خود ایرانیان میدانست، ولی تحریکاتی که قزلباشان در خاک آن کشور انجام میدادند، سرانجام به جنگ چالدیران و به دنبال آن به الحاق سرزمینهای ایرانی ارزنجان و دیاربکر به خاک عثمانی منجر شد، بعد از آن نیز سلطان عثمانی توجه توسعة طلبانهاش را به اروپا برگرداند، نقشة سلطان سلیم آن بود که ونیز و جنوا را به تصرف درآورد و از آنجا به اسپانیا لشکر بکشد، دولت اسلامی غَرناطه در اندلس (اسپانیا) 22 سال از جنگ چالدیران توسط نیروهای مشترک مسیحی اروپا منقرض شده و سلطة مسلمانان در اندلس برچیده شده بود. سقوط غرناطه همة عالم اسلامی را در سوگ فرو برده بود، سلطان سلیم از آغاز سلطنتش در اندیشه بود که اندلس را از دست مسیحیان اروپائی باز پس گیرد، و دوباره در اندلس دولت اسلامی تشکیل دهد، در تعقیب همین هدف او به نیروی دریائی عثمانی دستور داده بود که صد فروند کشتی جنگی بسازد، و آنها را با مدرنترین و کارآمدترین ساز و برگ نظامی مجهز سازد. در این میان موضوع لشکرکشی سلطان به ایران پیش آمد، بیدرنگ پس از جنگ چالدیران نیز مسائل عجیبی در خاورمیانه بروز کرد که توجه او را از برنامة اروپاگشائی منصرف کرده او را متوجه کشورهای عربی ساخت، تاریخنگاران اروپائی چنان از تصمیم سلطان سلیم به بازگرفتن اندلس در خشم شدند که او را «دیوانهترین انسان» نامیدند.
ارتباط دادن حضور اروپائیان در میان قزلباشان صفوی به عنوان بازرگان با بروز مسائلی که توجه سلطان سلیم را معطوف به ایران و کشورهای عربی ساخت برای نگارندة تاریخ یک کار بسیار دشوار است؛ و در غیاب اسناد تاریخی نمیتوان در این باره اظهار نظری کرد، حتی برخی از کسانی که مطالعات تاریخی انجام میدهند، علاقه دارند که بروز جنگهای عثمانی و ایران را به همین موضوع مرتبط سازند، آنچه میتوان گفت و درست هم هست آن که جنگ ایران و عثمانی و سپس توجه عثمانی به کشورهای عربی و ایران، انظار آن دولت را که برنامههای دور و درازی برای اروپا در سر داشت به کلی از اروپا منصرف ساخت، و اروپا را از خطر حتمی نجات داد. بعد هم تحریکات اروپائیان سبب جنگهای درازمدت ایران عثمانی شد، و دولت عثمانی را برای دو قرن آینده مشغول شرق کرد.
در این هنگام سلطنت مملوکی مصر و شام در دست پادشاهی به نام قانصُوَه غوری بود، و قاهره پایتخت این دولت بود([1]). قلمرو دولت مملوکی در غرب ایران به فرات منتهی میشد، و در جنوب آناتولی تا ناحیة کیلیکیه گسترده بود؛ و کشورهای امروزین سودان و مصر و فلسطین و لبنان و سوریه و اردن را دربر میگرفت؛ و حجاز نیز بخشی از متصرفات آن دولت به شمار میرفت.
پس از جنگ چالدیران، شاه اسماعیل وقتی تلاشهای خود را برای به مصالحهکشاندن سلطان سلیم بینتیجه دید، برآن شد که قانصوه غوری را میان خودش و سلطان واسطة صلح قرار دهد، قانصوه غوری که در آن هنگام روابط بسیار نیکی با سلطان عثمانی داشت، پس از دیدار با هیئت اعزامی شاه اسماعیل و دریافت نامة او هیئتی را به اسلامبول فرستاد، و نامهئی به سلطان نوشته به او نصیحت کرد که دست از دشمنی با یک دولت مسلمان بردارد و با شاه اسماعیل از درِ آشتی درآید، سلطان سلیم به او پاسخ داد که «سلطان در حکم پدر من است، من از او طلب دعای خیر دارم، لیکن توقع دارم که بین من و شاه اسماعیل میانجیگری نکند»([2]).
در این زمان عناصری در قاهره و حلب و اسلامبول مشغول ایجاد بدبینی سیاسی در بین دولتهای مملوکی و عثمانی بودند، در اسلامبول این شایعه قوت گرفت که سلطان مصر و شاه اسماعیل دست اتحاد به هم داده در صددند که متحدا به عثمانی حمله کنند، در قاهره نیز شایع شد که «خیر بیک» حاکم حلب در اندیشة جداکردن سوریه از مصر است، و در این راه با سلطان سلیم روابط برقرار کرده و از او وعدة حمایت دریافت داشته است. قانصوه غوری تصمیم گرفت که خیر بیک را از حاکمیت حلب برکنار کند، خیر بیک از سلطان سلیم تقاضا کرد که میان او و سلطان مصر واسطه شود تا بدبینی سلطان نسبت به او برطرف گردد. همین امر بر شایعة تلاش عناصری در شام برای جداشدن از مصر و اتحاد با عثمانی در قاهره قوت بخشید، و روابط مصر و عثمانی را به طرف تیرگی برد، در همین اثناء چند نفر عرب که در خاک عثمانی رفتارهای شبههانگیزی از خود نشان میدادند دستگیر شدند، و پس از یک محاکمة مقدماتی اعتراف کردند که مأموران سلطان مصر هستند، آنها فاش ساختند که سلطان مصر و شاه اسماعیل متحد شده و قرار گذاشتهاند که از طرف شرق و جنوب با عثمانی وارد جنگ شوند، سلطان سلیم یک سپاه چهل هزارنفری را تحت فرماندهی وزیر اعظمش (سنان پاشا) راهی نواحی شرقی آناتولی ساخت، و شایع کرد که قصد حمله به ایران دارد، ولی در قاهره کسانی به سلطان مصر اطلاع دادند که خبر دقیق دارند که سلطان عثمانی با خیر بیک تبانی کرده است، و قصدش از این لشکرکشی گرفتن سوریه است.
سلطان مصر همینکه از حرکت این سپاه مطلع شد با یک سپاه پنجاه هزارنفری از قاهره به سوی شام به راه افتاد، و ضمن ارسال نامهئی به اطلاع سلطان سلیم رساند که چون شنیده که ارتش عثمانی قصد حمله به ایران دارد، با این سپاه از مصر خارج شده تا میان دو دولت ایران و عثمانی وساطت کند و مانع بروز جنگ شود، در همین وقت در اسلامبول این شایعه بر سر زبانها افتاد که سلطان مصر برای جنگ با عثمانی از مصر خارج شده است، سلطان سلیم پس از دریافت نامة قانصوه یک جلسة مشورتی با شرکت امرا و فقها و بلندپایگان کشوری در اسلامبول تشکیل داد، و ضمن بزرگ جلوه دادن خطر مصر و ایران و طرح این موضوع که سلطان مصر از ایران حمایت نشان میدهد و برای جنگ با عثمانی آماده شده است، راجع به تصمیم به جنگ با قانصوه غوری به تبادل نظر پرداخت، او در این جلسه از فقهای عالیرتبة عثمانی فتوای جواز جنگ با مصر را گرفت، و دستور داد که نیروهای زمینی و دریائی عثمانی به طرف مرزهای شام به حرکت درآیند، چند نفر را نیز مأمور کرد به اطلاع خیر بیک برسانند که به قصد اخراج نیروهای مصری از شام درحرکت است؛ و از او خواست که نیروهای تابع خویش را برای پیوستن به وی آماده سازد.
سلطان سلیم در اوائل شهریور 895 در محلی به نام مَرج دابِق در نزدیکی حلب با قانصوه غوری روبرو شد، وقتی دو سپاه در برابر هم صفآرائی کردند خیر بیک که فرماندهی جناح راست سپاه قانصوه را در دست داشت، با سربازانش از معرکه کنار کشید و جناح راست سپاه قانصوه را به شکست کشاند. قانصوه بیش از چند ساعت نتوانست در برابر سپاه مجهز سلطان سلیم دوام بیاورد، او شکست یافته گریخت، ولی پیش از آن که به حلب برسد در حین نماز سکته کرد و جان داد. سلطان سلیم در خلال سه ماه همة شهرهای سوریه و لبنان و فلسطین را تصرف کرد و در دیماه همان سال از راه غزه وارد خاک مصر شد. برادرزادة قانصوه موسوم به طومانبای که سلطان جدید مصر شده بود با حفر خندق در پیرامون قاهره و نصب دویست عراده توپ دفاع شهر را مستحکم ساخته بود، نبرد سلطان سلیم برای تصرف قاهره در دیماه آغاز شد و دو ماه ادامه یافت، تلفات ارتش عثمانی بسیار سنگین بود، ولی سرانجام دفاع شهر درهم شکست و طومانبای گریخت و قاهره به دست سلطان سلیم افتاد، چند شب بعد طومانبای به قرارگاه سلطان سلیم حمله برد و قاهره را از دست او بیرون آورد، سلطان سلیم مجددا قاهره را مورد حمله قرار داد، مردم قاهره خواهان طومانبای بودند، و جانانه در برابر عثمانیها مقاومت میکردند، نبرد مردم شهر با سربازان عثمانی سه شبانه روز در کوچهها و خیابانهای شهر ادامه داشت، چونکه افراد بسیاری در شهر به کشتن رفتند طومانبای به مردم شهر فرمان داد که دست از مقاومت بردارند، او با هفت تن از یارانش از شهر گریخت، یک بار دیگر در فرور دین به عثمانیها حملهور شد، ولی این بار شکست یافت و در حین فرار از پلی بر روی نیل دستگیر شد، او را به زندان افکندند و یک هفته بعد به فرمان سلطان سلیم اعدام کرده جسدش را بر سر در یکی از دروازههای شهر آویختند.
سلطان سلیم 8 ماه در قاهره ماند، در این اثناء شریف مکه موسوم به ابوالبرکات هاشمی (از اجداد پادشاهان کنونی اردن هاشمی) که کارگزار سلطان مصر بود پسرش را با هیئتی به قاهره فرستاد، و کلید کعبه را برای سلطان سلیم ارسال داشت، و در نامهئی که برای او نوشت او را «حامی الحرمین الشریفین» لقب داد([3]). سلطان سلیم سپس خیر بیک را به حاکمیت مصر گماشت، و اموال خزائن سلطنتی و کتابهای کتابخانة قاهره را بربار هزار شتر کرده از راه فلسطین و سوریه به اسلامبول فرستاد. بعد از آن شماری از هنرمندان و صنعتگران و مدرسان مصری را با خود همراه کرد و به سوی شام به راه افتاد، در این سفر، او المتوکل علی الله سوم – آخرین خلیفة عباسی مستقر در مصر – را نیز با خود برد([4]). او در شام نیز حدود شش ماه توقف کرد، و آنگاه حکومت شام را به یکی از ممالیک به نام «جان بُردی غزالی» سپرد و به اسلامبول برگشت، او متوکل علی الله را به اسلامبول برد، و «خلعت خلافت» و «شمشیر عمر ابن خطاب» که نزد او بود را از او گرفت، و از او تقاضا کرد که مقام خلافت را به وی تفویض کند، متوکل علی الله چارهئی جز گردننهادن به خواست سلطان سلیم نداشت، و طی یک مراسم رسمی تفویض خلافت به سلطان سلیم را اعلام داشت، از آن پس سلطان سلیم لقب «خلیفه» به خود گرفت، و سلاطین عثمانی از زمان او به بعد لقب خلیفة عثمانی بر خود داشتند، از این زمان به بعد دولت عثمانی نیز خلافت عثمانی نامیده شد.
اینک سلطان سلیم در مقام خلیفة پیامبر خودش را «ولی امر مسلمین جهان» میدانست، طبق تئوری اسلامی که در قرن پنجم هجری تدوین شد، وجود دو خلیفه در یک زمان در جهان اسلام جائز نبود. از آنجا که شاه اسماعیل صفوی نیز در ایران به نحوی ادعای جانشینی پیامبر و امام علی را داشت، و به نوبة خودش «خلیفه» به شمار میرفت، سلطان سلیم برآن شد که ایران را بگیرد و در همة کشورهای اسلامی یک حکومت واحد تشکیل دهد. او به این هدف در مهرماه سال 899 به ادرنه حرکت کرد، ولی در راه بر بستر بیماری افتاد و دوماه بعد درگذشت.
شاه اسماعیل از هرگونه شعور سیاسی بیبهره بود، در دستگاه او نیز حتی یک نفر وجود نداشت که در مواقع حساس قادر به تصمیمگیری درست باشد، سران قزلباش که از برهنگی و گرسنگی و راهزنی به مقام و قدرت و ثروت و شوکت رسیده بودند، کشور را میان خودشان تقسیم کرده بودند و عموما – به خصیصة نژادیشان – مردمی بودند جاهل و احساساتی و تحریکپذیر که در هیچ شرایطی نمیتوانستند تصمیم درستی اتخاذ کنند، تنها خصایص نژادیشان مکاری در راه تاراجگری بود، و دیگر هیچ. آنها بیشتر خصائص جانورانی داشتند که در مواقع شکار به مکر و حیله متوسل میشوند، شاه اسماعیل نیز که تمام عمرش در زیر دست چنین عناصری تعلیم دیده بود خصلتهای آنها را داشت، و از هرگونه تدبیر و تفکر بیبهره بود، تنها عاملی که به شاه اسماعیل و قزلباشانش کمک کرد که ایران را بگیرند و ویران سازند، توحش و بیرحمی و ددمنشی آنها بود.
وقتی سلطان سلیم همة نیروهای عثمانی را متوجه فتح شام و مصر کرد فرصت مناسبی پیش آمده بود تا شاه اسماعیل دست به کار جبران شکست چالدیران شود، و سرزمینهائی که سلطان سلیم از ایران جدا کرده بود را باز پس گیرد. ولی نه او جسارت چنین تفکری را داشت و نه در میان همة قزلباشانش یک نفر یافت میشد که در غم ایران باشد، او حتی آنقدر تدبیر نداشت که دستِ کم در این دوران به فکر مهارکردن باندهای تبهکار تبرائیش بیفتد تا ملت را بیش از آن از خودش نرنجاند، و وادار نسازد که برای نجات از ستمهای تبرائیان دست به دامن دشمن او شوند، ولی او چنین نکرد و نمیخواست هم که چنین کند، برای او ملت مفهومی نداشت، و دلجوئی از ملت معنائی نمیداد، او جز به نابودسازی سنیها و نشر مذهب خودش به هیچ چیزی نمیاندیشید.
شاه اسماعیل تا پیش از شکست چالدیران، خودش را یک ذات مقدس فوق بشری مُؤیَّد به امدادهای غیبی و معجزهگر و خداگونه میپنداشت، و خیال میکرد که مادرگیتی فقط یک ذات پاک را زائیده است و آنهم او است، او در نامهئی که برای شیبک خان فرستاد، تصریح کرد که آن اسماعیل صدیق و نبی که در آیة قرآن نامش آمده است منم، و هزار سال پیش از این خدای آسمانها مرا راستگو و برگزیده خوانده است، او در این نامه ادعا کرد که به او وعدة آسمانی داده شده که در آخر زمان بر جهان بشریت سلطنت کند، و سراسر گیتی را بگشاید و دین خود را در میان انسانها بگستراند؛ و این حدیث را آورد که میگفت: «لِکُلِّ اُناسٍ دوله، ودولتُنا فی آخرِ الزمان». او خودش را مصداق این حدیث میدانست که از زبان امامان شیعه گفته شده بود که امامان شیعه در آخر زمان تشکیل دولت شیعه خواهند داد([5]).
شاه اسماعیل که به سبب پرورش غلط و کرنشهای اطرافیان تاتارش خود شیفته شده بود، به راستی باور داشت که برگزیدة آسمانها است، و از طرف الله هدایت و حمایت میشود و همواره در همه جا پیروزمند خواهد بود تا دین حق را بگستراند و همة سنیها را از صحنة گیتی براندازد، و نام و نشان ابوبکر و عمر را که به گمان او دشمنان خدا و پیامبر و اهل بیت بودند محو کند، تا پیش از جنگ چالدیران این عقیدة قلبی او بود و سخت هم به آن پایبند بود، و در همه جا به آن تصریح میکرد.
وقتی در چالدیران تیر خورد و نقشِ زمین شد و مرگ تحقیرآمیز را به چشم دید، چنان رعب و هراسی در دلش افتاد که ساختمان خودشیفتگی و نخوتش به یکباره فرو ریخت و خویش را موجودی ناتوان و درمانده یافت که نیاز به کمک یکی دو قزلباش از جان گذشته دارد، تا از میدان بگریزد و جانش را نجات دهد تا به دست افراد سپاه عثمانی نیفتد. میتوان تصور کرد که او در آن لحظات شکنجههای جانگدازی که خودش به بسیاری از بزرگان و نامآوران ایران وارد آورده بود را به خاطر آورد، و در وحشت شد که اسیر سلطان سلیم شود، و مجبور گردد که چنان شکنجههائی را تحمل کند، او به چشم خود دیده بود که وقتی به فرمان او یکی از بزرگان ایران را زنده زنده پوست برمیکندند، و این کار را ساعتها با تأنی انجام میدادند تا آن شخص بیهوش نشود، و زجر شکنجه را بیشتر نوش کند، چه زوزههای جانخراشی از اعماق جان آن زجردیده بیرون میآمد، او به چشم خود دیده بود که وقتی یک نفر از بزرگان ایران را به فرمان او روغن و شمع میمالیدند و دست و پا بسته در آفتاب رها میکردند، چگونه پوستش آهسته آهسته عفونت میکرد و کرم در پوستش پیدا میشد؟ و آن کرمها چگونه پوستش را میخوردند؟ و آن بدبخت روزها و شبهای متمادی در زیر شکنجه ضجه میکرد؟ و لحظهئی ضجههایش خاموش نمیشد!!.
شاه اسماعیل با اینگونه شکنجه کردنِ انسانها احساس لذت میکرد، ولی در لحظاتی که به حالت زخمخورده در گودال میدان چالدیران افتاده بود، همة این شکنجهها را بر روی خودش احساس میکرد و شکنجه نشده درد میکشید، تفکر در بارة این شکنجهها که فکر میکرد به زودی به فرمان سلطان عثمانی بر او وارد خواهد آمد، روحش را درهم میشکست و او را بیش از پیش به ذلیلبودن خودش واقف میساخت، فاصلة طولانی میان چالدیران و درگزین همدان را به یک منزل تاختن نه نشانة دلیری است و نه نشانة بیباکی، بلکه نشانة ضعف شخصیتی و هراس و وحشت است، اهل تاریخ میگویند که همیشه شخصیت قهرمانان را باید در لحظات شکست شناخت و نه در عرصة پیروزی؛ و در لحظات شکست است که معلوم میشود یک نفر واقعا قهرمان است، یا تصادفها برای او پیروزیهای قبلی را به ارمغان آورده بوده و او شایستة آنها نبوده است. شاه اسماعیل به آن سبب همینکه خود را از گودال بیرون کشیده بر پشت اسب انداخت تا وقتی به درگزین رسید از اسب فرود نیامد که از سلطان سلیم در وحشت شده بود، این وحشتها شاه اسماعیل را چنان شکست و فرو ریخت که دیگر هیچگاه به حالت یک انسان معمولی درنیامد، شکست و فرار خفتبار چنان بر روحیة او اثر نهاد که او از آن پس عملا به یک موجود ناکاره و مهمل و سرخورده و ناامید و بزدل و مرعوب تبدیل گشت، چنانکه شنیدن کلمة «جنگ» او را به لرزه درمیآورد و به فکر فرار میافکند. بازتابِ این روحیه را ما میتوانیم در نامههائی که پس از آن به سلطان سلیم نوشته است ببینیم.
او که دیگر یک موجود فروریخته و روحیهباخته بود، از آن پس قدرت تصمیمگیری را به کلی از دست داد و از صحنة تصمیمگیری کنار کشید، و امور قزلباشان را به دست میرزا شاه حسین سپرد. بوداق قزوینی مورخ در بار شاه تهماسب مینویسد که بعد از جنگ چالدیران «خسرو دین مطلقا از مهمات خود خبر نداشت، و تمامی [امور کشور] به دست و کلا و وزرا بود»([6]). او پس از شکست چالدیران ده سال دیگر زنده بود، در تمام این مدت او موجود بیچاره و مفلوکی بود که از شدت فشار روحی به میگساری و مستی دائم روی آورد، و شب و روزش را در بیخبری به سر میبرد، او در این سالها خودش را در باده و مستی غرق کرد تا از جهان انسانها و از خویشتن بیخبر بماند، او دیگر علاقهئی به پیگیری رسالتِ موهومِ پیش از شکست چالدیران نداشت، همة ساعات شبانه روز را با میگساری و لواط در دشتهای دور از پایتخت در چادرها میگذراند، و میکوشید که بیشترین لذت را از زندگیش ببرد، و در عین حال از دنیا بیخبر بماند.
او که پیش از آن – چنانکه در جای خود دیدیم – در قلمرو علاءالدوله ذوالقدر آن جنایتها کرد، اکنون از ترس این که علاءالدوله بخواهد به ایران حمله کند، با ارسال نامه و هدایای گرانبها کوشید که دوستی علاءالدوله را جلب کند، ولی در همین هنگام سلطان سلیم یک نیروی چهل هزارنفری را برای تصرف قلمرو علاءالدوله گسیل کرد، علاءالدوله کشته شد، و سرزمینش ضمیمة کشور عثمانی شد.
شاه اسماعیل همچنین کوشید که به دشمن خونینش شروانشاه که با سلطان عثمانی روابط دوستانه برقرار کرده بود نزدیک شود؛ زیرا از آن میترسید که شروانشاه به کین پدرش به جنگ او برخیزد، علاوه بر این او امیدوار بود که شروانشاه واسطة برقراری ارتباط دوستانه میان او و سلطان سلیم شود، و خطر جنگ احتمالیِ آیندة سلطان را از او دور کند. شاه اسماعیل در این زمان جز به زندهماندن به هیچ چیزی نمیاندیشید، و چون میدانست که در درون ایران همة ملت با او دشمنند، به دوستیش با شروانشاه افزود تا اگر بار دیگر در برابر سلطان سلیم مجبور به فرار شود نزد شروانشاه به فکر افتاد که با او پیمان وصلت ببند، و به شروانشاه پیشنهاد کرد که دخترش (دختر شاه اسماعیل) را برای پسر خویش بگیرد، آن شاه اسماعیل سنیستیز که تا دیروز حتی نمیتوانست بشنود که هرکس سنی است حق زندهماندن دارد، امروز چنان به ذلت افتاده بود که یک شاهزادة سنی که دشمن خاندانی او به شمار میرفت دخترش را به زنی بگیرد، شاید او در شکست احتمالی آینده نزد این سنی جائی برای پنهانشدن بیابد، او نه تنها دخترش را به پسر شروانشاه داد، بلکه دختر شروانشاه را نیز به زنی گرفت، او آنقدر برای این وصلت اهمیت قائل شده بود که وقتی موکب عروس از شروان بیرون آمد خود با تمام بزرگان دولتش در یک موکب بزرگ و باشکوه تا چند فرسنگی تبریز به پیشواز موکب عروس رفت.
او دست به دامن شروانشاه شد تا نزد سلطان سلیم شفاعت کند که وی را ببخشاید و به دشمنی نسبت به او ادامه ندهد، شروانشاه نیز بنا به تقاضای ملتمسانة شاه اسماعیل برایش نزد سلطان وساطت کرد، سلطان سلیم که تا آن زمان سوریه و لبنان و فلسطین و مصر و حجاز را گرفته بود، وقتی از قاهره به حلب برگشت یک فتحنامة مفصل شامل گزارش پیروزیهایش برای شروانشاه فرستاد، و به او نوشت که مقصد بعدی او شاه اسماعیل خواهد بود، شاه اسماعیل نیز وقتی شنید که سلطان سلیم به حلب رسیده است، یک هیئت سفارتی از بلندپایهترین مقامات دولتش را با هدایای گرانقیمت و تهنیتنامة مفصل به نزد سلطان سلیم فرستاد، او در نامهاش سلطان سلیم را «حامی حرمین شریفین و اسکندر زمان و مالک بلاد و امم» خواند، و خاضعانه به او نوشت که «خواست و قصد تو هرچه باشد، من آن را به جای خواهم آورد»([7]). او در نامهاش به سلطان سلیم خودش را تا حد یکی از چاکران سلطان پائین آورد، و صراحتا اعلام داشت که حاضر است هر فرمانی که سلطان به او دهد را اطاعت کند. با وجودی که شاه اسماعیل تا این حد خودش را نزد سلطان سلیم ذلیل نشان داده بود، بازهم سلطان به نامة او توجهی نشان نداد، شاه اسماعیل حتی نامهئی با هدایای بسیار به همراه هیئتش به مادر سلطان سلیم نوشت([8])، شاید بتواند عطوفت آن زن را جلب کند، و توسط او سلطان سلیم را از حملة مجدد به ایران باز دارد.
ولی همة تلاشهای شاه اسماعیل برای جلب دوستی سلطان عثمانی بیثمر ماند، این امر بر وحشت شاه اسماعیل از او افزود، و وی را بیشتر به میگساری و مستی کشاند، در این دوران تنها کار او میگساری و لواط بود، و تنها دلخوشیش کاسة جمجمة شیبک خان که وی را به یاد پیروزیهای گذشته میافکند و دلاسائی میداد، افراط در میگساری و لواطگری او را از پا افکند و به شدت رنجور کرد، تا جائی که دیگر اشتهائی به غذا نداشت، همة غذایش شده بود بادهئی که در کاسة سر شیبک خان مینوشید، او هرروز ضعیف و ضعیفتر شد، و در اثر نخوردن غذا رنجوریش افزوده شد، و سرانجام در خردادماه 903 خ در آستانة 37 سالگی درگذشت.
شاه اسماعیل چهار پسر داشت که بزرگترینشان طهماسب در نیمة اسفندماه 892 متولد شده بود، قزلباشان این کودک دهسال و سه ماهه را با لقب «مرشد کامل» و «ولی مطلق» به سلطنت نشاندند، و خود به حاکمیت تاراجگرانه بر ایران ادامه دادند. این کودک نیز شیوة عیاشی پدرش، یعنی: همان میگساری و همان لواطگری را دنبال کرد و امور کشور را برای قزلباشان رها ساخت.
در دوران سلطنت شاه تهماسب که دوران ورود فقیهان لبنانی و احسائی به ایران و ادارة دستگاه دینی صفوی توسط آنها بود، فشار برنامهریزی شده بر مردم ایران برای تغییر مذهب ادامه یافت، در زمان او کشور را عملا دستهجات بسیار منظم تبرائی اداره میکردند که زیرفرمان مستقیم فقهای لبنانی و احسائی بودند، تبرائیها در این دوران کارنامهئی بسیار سیاهتر از کارنامة شاه اسماعیل نشان دادند، و چنان زیانهای بزرگی به کشور وارد آوردند که هیچگاه جبران نشد، در مشهد و گرگان و مرو و هرات مردم دست به دامن عبیدالله خان ازبک شدند، عبیدالله خان این شهرها را گرفت، از آن پس این شهر تا پایان حیات شاه تهماسب در میان ازبکها و قزلباشان دست به دست میشد، و هربار که قزلباشان بر این شهرها دست مییافتند مردم به صورت مکرر به اتهام همدستی با سنیها توسط قزلباشان کشتار میشدند، قزلباشان چونکه از شکستهائی که از ازبکها میخوردند زیان میدیدند با تاراجکردن مردم به جربان خساراتشان میپرداختند، مثلا: در مورد یکی از لشکرکشیهای عبیدالله خان به هرات، وقتی قزلباشان پذیرفتند که شهر را تحویل ازبکان دهند مشروط برآن که عبیدالله خان اجازه دهد آنها سالم از شهر بروند، به نوشتة اسکندر بیک، «از طایفة تکلو در آن واقعه ستم و تعدی بسیار به رعایای بیجاره رسید؛ نقود و اسباب ظاهر را از ایشان گرفته بیرون میکردند، بلکه به جستوجوی اشیای نهانی نیز میپرداختند، و بعد از بیرونرفتنِ شهریان، بیوت و مساکن ایشان را کنده اگر دفینه یافت میشد میبردند» (یعنی: وقتی خانهها را تاراج میکردند مردم را از خانههایشان بیرون میکردند، و خانهها را به امید آن که شاید چیزی در دیوارها نهان باشد منهدم میکردند)([9]). در یک مورد دیگر در بارة بازگیری هرات مینویسد که حاکم جدید قزلباش که از مشهد برای هرات فرستاده شده بود، «در هرات به سخنِ جمعی اشرار، باب ستم و زورگیری بر روی خلایق گشود،... و به هرکس از مردم شهر و بلوکات گمان اندکی تمولی بود، به مصادره و مؤاخذة او گرفتار گشت.... اظهار میکرد که دوشینه در واقعه از حضرات دوازده امام به من اشاره شد که از فلان شخص فلان مبلغ گرفته به غازیان ده و دفع دشمنان ما کن، و حکم امام را پاره نیست.... و فرمودة امامان را کم و زیاد جایز نیست، القصه... زرِ بسیار به حصول پیوست و مردم از جور او به جان رسیدند»([10]).
سران قزلباش با این ترتیب، بسیاری از جنایتهائی که میخواستند انجام دهند را به فرمان امامان شیعه نسبت میدادند، شاید هم راست میگفتند و این را در خواب میدیدند، زیرا که شب و روز به خودشان تلقین میکردند که اجراکنندة خواست امامان شیعه هستند؛ پس طبیعی بود که این خودتلقینی در رؤیاهایشان نیز بازتاب یابد، و در خواب از امامان دستور یابند که جنایت کنند، در آن زمان قزلباشها هنوز از امام غائب دوازدهم چندان اطلاعی نداشتند تا بتوانند در بیداری او را ببینند؛ پس هرچه لازم بود را در خواب میدیدند.
مردم کردستان و عراق همواره در تلاش بودند که از دولت عثمانی برای نجاتشان از دست ستمهای تبرائیان صفوی کسب حمایت کنند. سلطان سلیمان قانونی که پس از پدرش (سلطان سلیم) به سلطنت رسید ارتش عثمانی را متوجه اروپای شرقی ساخت، شخصیتهای کردستان و عراق همواره از او استمداد میکردند، و وی را به لشکرکشی به ناحیة خویش فرا میخواندند. شاه اسماعیل همة زمینهها را برای جدائی کردستان و عراق از ایران فراهم آورده بود. در زمان شاه تهماسب نیز همان سیاست مردمستیزی دنبال شد، و مردم را بیش از پیش به فکر چارهگری برای یافتن راه نجات افکند. سلطان سلیمان در سال 912 پس از همآهنگی با رهبران عراق و کردستان به سوی شرق آناتولی حرکت کرد، وقتی سپاه عثمانی به مرزهای آذربایجان رسید، شاه تهماسب در ایران مرکزی سرگرم تفریح و بازی و شکار بود، مرزهای آذربایجان هیچگونه دفاعی نداشت، سپاه عثمانی بدون هیچگونه مقاومتی وارد خاک آذربایجان شد و تبریز را بدون جنگی به تصرف درآورد، مردم تبریز با شادی از عثمانیها استقبال کرده شهر را به آنها تسلیم کردند. با تصرف تبریز سراسر آذربایجان به دست عثمانیها افتاد، قزلباشان هیچ واکنشی در برابر سقوط آذربایجان از خود نشان ندادند، و شاه تهماسب را همچنان با اردوی عشرتش به دشتهای خوش آب و هوا میبردند و روزهایشان را به خوشی سپری میکردند، پایتخت دولتشان را نیز به زودی به قزوین منتقل کردند، سلیمان قانونی از آذربایجان راهی همدان شد، همدان نیز داوطلبانه تسلیم سلطان عثمانی شد، سلطان عثمانی از همدان راهی بغداد شد، تا ورود او به بغداد هیچگونه مقاومتی در برابرش نشان داده نشد، او بغداد را به آسانی گرفت، و دیگر شهرهای عراق نیز تسلیم او شدند، این که در عراق هیچ مقاومتی از طرف هیچ گروهی بروز نکرد، نشاندهندة آنست که شیعیان عراق نیز که بخش اعظم جمعیت عراق را تشکیل میدادند، از دست قزلباشان و مذهبشان به ستوه آمده بوده و آرزومند نجات بودهاند. سلیمان قانونی عراق را به طور رسمی ضمیمة دولت عثمانی کرد، در سال 934 خ معاهدة صلحی از طرف دولت عثمانی به شاه تهماسب تحمیل شد که به موجب آن دولت ایران الحاق کردستان و عراق به عثمانی را به رسمیت میشناخت.
قزلباشان از آن پس به همان رسمِ دیرینهشان برگشتند، و در حملاتی که به اران و شروان بردند، آن سرزمین را متصرف شده خاندانِ ایرانی تبار شروانشاهان را به کلی نابود کرده، کشورشان را ضمیمة قلمرو خویش کرده، به تغییردادن خشونتآمیزِ مذهب مردم همت گماشتند، همچنین در حملات جهادی به گرجستان که به هدف غنیمتگیری انجام میدادند، ضمن تاراج و تخریب آبادیهای گرجستان بخشهائی از آن سرزمین را نیز به قلمرو خویش افزودند. ولی بخش اعظم آذربایجان شامل تبریز همچنان در دست عثمانیها بود، و شاه تهماسب و قزلباشانش هیچ اقدامی برای تخلیص آذربایجان انجام نمیدادند؛ زیرا همینکه سلطان عثمانی با آنها روابط صلحآمیز برقرار کرده بود، و با بقیة نقاط ایران کاری نداشت برای آنها کافی بود؛ و میتوانستند با تاراجهائی که در بقیة نقاط ایران میکردند به عیش و نوش ادامه بدهند. شاه تهماسب نیز از این زمان به بعد در وضعی بود که اصلا از منطقة قزوین بیرون نمیرفت، و همواره در مناطق خوش آب و هوای اطراف قزوین در گردش بود و زندگی را در چادر و بیابان میگذراند؛ و این به آن سبب بود که قزلباشها هنوز به زندگی شهری خوگر نشده بودند و بیابان را بر شهر ترجیح میدادند، و همواره شاه تهماسب را با خودشان به این دشت و آن دشت میبردند. از این رو است که در زندگینامة شاه تهماسب پیوسته میخوانیم که در فلان دشت در چادرش فلان کار کرد یا فلان چیز گفت، یا در فلان دشت اینقدر شکار کرد، داستانهای تجاوز و تعدی به جان و مال مردم بیپناه نیز در این دوران به کرات در کتابهای مداحان صفوی آمده است که خواندنش دل هر ایرانی را به درد میآورد.
بدین ترتیب در نیمة اول قرن دهم خورشیدی آنچه به نام کشور ایران مانده بود ایران مرکزی و جنوبی و گیلان و مازندران و اران و شروان بود، سغد و خوارزم و بخشی از خراسان و بخش اعظم گرگان در دست ازبکان بود، و آذربایجان و همدان و عراق و دیاربکر و کردستان رسما و طبق توافقنامة کتبی ضمیمة کشور عثمانی شده بودند، بعدها در زمان شاه عباس، دولت عثمانی فقط همدان و بخش کوچکی از کردستان به علاوه تبریز را به ایران باز پس داد، ولی بقیة ایران غربی شامل عراق و کردستان برای همیشه در اشغال عثمانیها ماند.
با روی کارآمدن دولت قزلباش در ایران، بلوچستان همة روابط خود را با دولت قزلباشان قطع کرد، به زودی بخش بزرگی از بلوچستان (کویته، کلات، خضدار، تربت، گوادر) به قلمرو تیموریان فارسیزبانِ هندوستان پیوست، تا از حیطة ستمهای قزلباشان در امان باشد، این سرزمینِ کاملا ایرانی که همة مردمش ایرانیاند و به لهجة بلوچی حرف میزنند، برای همیشه و تا امروز از ایران جدا ماند، و پس از تشکیل دولت پاکستان، به صورت یک ایالتِ نیمهخودمختارِ این کشور درآمد و بلوچستانِ پاکستان نامیده شد. عراق و ارزنجان و دیاربکر نیز دیگر هیچگاه به دامن ایران برنگشتند؛ پس از جنگ اول جهانی که دولت ترکیه تشکیل شد عراق و بخشی از کردستان به یک کشور به صورتی که امروز هست (کشور عراق) تبدیل گردید؛ و ارزنجان و دیاربکر و بخش اعظم کردستان همچنان جزو کشور ترکیه ماندند (و کردهای این منطقه تا امروز تحت ستم مضاعف ترکها قرار دارند).
بعدها، یعنی: پس از فروپاشی دولت صفوی که نادرشاه افشار به سلطنت رسید، سیاسیت شیعهسازی ایرانیان کنار گذاشته شد، سنیهای کشور به عنوان مسلمان به رسمیت شناخته شدند، به دوران تاخت و تازهای تبرائیان در کشور پایان داده شد و دار و دستگاه تبرائیان متلاشی گردید، در نتیجة این سیاستِ مدبرانه، بخش شرقی کشور که در تمام دوران صفویه از ایران بریده بود دوباره به دامن کشور برگشت. البته نادرشاه قزبانی این سیاست گردید و ترور شد (و ملاهای تبرائی، تاریخ ترور او را «نارد به درک رفت» نوشتند)؛ ولی راهی را که او آغاز کرده بود در دولتهای بعدی – یعنی توسط زندیها و قاجاریان – ادامه یافت. با این حال، در زمان قاجاریها – که یکی از قبایلِ قزلباش بودند – آزادی عمل دستگاههای فقاهتی پرقدرت و ثروتمند شیعه در نقاط مختلف کشور برای فشار واردآوردن بر ایرانیان به تغییر مذهب کم و بیش ادامه یافت، و نارضایتیهای ایرانیان از این سیاست سبب شد که در اوائل قرن 13 هجری سرزمینهای سیستان و خراسان نیز برای همیشه از ایران جدا شوند، از بخش اعظم خراسان و سیستان کشوری به نام افغانستان تشکیل شد، آنچه از خراسان برای ایران ماند بخش ناچیزی شامل مشهد و نیشابور و توس بود. از سیستان نیز جز بخش ناچیزی شامل زاهدان چیزی برای ایران نماند، از سغد و خوارزم و بخشی از گرگان بعدها دو کشوری که اکنون ازبکستان و ترکمنستاناند به وجود آمدند؛ و فقط بخش ناچیزی از گرگان برای ایران ماند. تاجیکستان نیز بخشی از آستان بلخ بود که در همان هنگام از دامن ایران جدا گردید.
([1])- تا آغاز قرن هفتم هجری چند امارت نسبتا نیرومند صلیبی (رها، انطاکیه، طرابلس، بیت المقدس) در شام تشکیل شده بود، در ربع نخست قرن ششم دمشق در دست خاندان ترک بوری از همپیمانان صلیبیها، و بقیة شام در دست عمادالدین زنگی از سرداران سلجوقی شام بود، نورالدین زنگی – پسر و جانشین عمادالدین – از سال 525 خ تا سال 532 امارتهای صلیبی رها و انطاکیه و طرابلس را از دست صلیبیها بیرون آورده، دمشق را از سلطة بوریهای همپیمان آنها خارج ساخت. دولت صلیبی بیت المقدس در دهة 540 با استفاده از ضعف دولت فاطمی، مصر را زیر حملات مکرر قرار داده در صدد تسخیر آن کشور بود. در سال 532 عسقلان که دروازة مصر در فلسطین به شمار میرفت، به دست صلیبیهای بیت المقدس افتاد. مسیحیان مصر در این حملات با صلیبیها همکاری میکردند، و خطر صلیبیها برای مصر جدی بود، نورالدین پس از تلاشهای نافرجامبرای دستیابی بر بیت المقدس برآن شد که مصر را بگیرد، و سپس بیت المقدس را از شمال و جنوب مورد حمله قرار دهد، او با این هدف در سال 542 فرمانده کُردتبار سپاهش موسوم به اسدالدین شیرکوه را مأمور فتح مصر کرد. اسدالدین با مقاومت نیروهای صلیبی بیت المقدس مواجه شد که از یاری مسیحیان لبنان و فلسطین برخوردار بودند. سرانجام پس از چندین حملة خستگیناپذیر و مکرر، اسدالدین در زمستان سال 547 قاهره را گرفت، و نیروهای صلیبی را مجبور به ترک خاک مصر ساخت. وی دوماه بعد در گذشت و برادرزادهاش صلاح الدین شیرکوه فرماندهی نیروهای مصرا را به دست گرفت، صلاح الدین شیرکوه در شهر یورماه 550 خ پایان عمر خلافت فاطمی و تشکیل سلطنت ایوبی را در مصر اعلام داشت، و در سالهای آینده حملات گستردهئی به نیروهای صلیبی برد، و سرانجام سراسر شام و فلسطین و لبنان را از دست صلیبیها گرفت شام و مصر را متحد کرد. او از آغاز کارش اقدام به خریدن بردگان نوجوان و واردکردن آنها به ارتش کرد، و تا پایان عمرش (572 خ) همة عناصر ارتش را بردگان زرخرید (مملوکان) تشکیل میدادند، همین بردگان به مراتب بالای نظامی رسیدند، و سرانجام در سال 629 با کشتن تورانشاه – آخرین سلطان ایوبی – تشکیل دولت مملوکی (دولت بردگان) دادند. همزمان با سلطنت شاه اسماعیل یکی از مملوکان به نام قانصوه غوری (از ترکان افغانستان امروزی) سلطنت مصر و شام را در دست داشت، و قلمروش در غرب فرات با ایران همسایه بود.
([3])- حجاز و یمن از زمان ایوبیها بخشی از مصر به شمار میرفت، و در این هنگام نیز تابع دولت مملوکی بود. پس از سقوط دولت مملوکی به دست سلطان سلیم، حجاز به دولت عثمانی ملحق گردید.
([4])- وقتی هولاکو خان در سال 637 بغداد را تصرف کرد و خلیفه و همة افراد خاندان عباسی را دستگیر کرده به قتل رساند، مردی از این خاندان به نام ابوالعباس احمد به شام گریخت. «ظاهر بیبرس» - سلطان مملوکی مصر – این مرد را به مصر طلبیده با او بیعت کرد و لقب «الحاکم بأمرالله» به وی بخشید. از آن پس نوادگان این خلیفه در مصر میزیستند، و یکی بعد از دیگری توسط سلطان وقت به خلافت نشانده میشدند، تا نوبت به همین المتوکل علی الله رسید، سلاطین مملوکی مشروعیت خویش را از دست همین خلفا میگرفتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر