گفتار دوم:
تسخیر ایران توسط قزلباشان
بنظر میرسد که قزلباشان با تسخیر تبریز و اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان و انتقامگیری از سنیهای آن سرزمین هدف خودشان را تکمیلشده میپنداشتند، ولی گردش روزگار یک بازی خطرناکی برای ایران تهیه دیده بود که میبایست به دست همین عناصر تبهکار به اجرا درمیآمد، چنین به نظر میرسد که در پایان قرن ششم هجری (در آستانة حملة مغول به ایران) تاریخ تصمیم گرفته بود که به نقش سازندة ایران در تمدن خاورمیانه پایان بخشد، و ایران از آن پس قدم به قدم از صحنة تصمیمگیری در تمدن خاورمیانه دور گردد، و به سوی یک انزوای درازمدت سوق داده شود، ضربة مغولان برای پایان دادن همیشگی به نقش ایران کافی نبود، هرچند که این ضربة شدید مراکز تمدنی زاینده و پربار ایران همچون بلخ و بخارا و مرو هرات و نیشابور و ری و اصفهان را ویران کرد، و سیر تند و تیز تمدن ایرانی را که از قرن دوم هجری و بعد از شانه راستکردن از زیر ضربات عرب از سر گرفته شده بود متوقف ساخت؛ ولی در دوران ایلخانی و تیموری باز ایران مثل سمندر افسانههای ایرانی از زیر آوارهای ناشی از زلزلة مغولان سر برآورد، و با آهنگی آهسته در راه بازگشت به شکوه دیرینه به حرکت درآمد، و در عهد حسین بایقرا و یعقوب بایندر این حرکت را تندتر کرد، این بار گردش روزگار یک عنصر تازه به نام «قزلباش» را وارد عرصة ایران ستیزی کرد، تا به دست او ضربة نهائی را بر پیکر تمدن ایرانی وارد سازد، با ورود این عنصر ویرانگر چنان ضربهئی بر پیکر ایران وارد آمد که تا امروز نتوانسته است کمرش را راست کند؛ و هنوز درد آن ضربه را با همة وجودش احساس میکند و رنج میکشد، و میکوشد که شاید از زمین برخیزد و به راه تمدنسازی افتد.
در زمستان سال 880 سران قزلباش خبر یافتند که الوند بیک بایندر در ارزنجان لشکر آراسته و قصد حمله به راه افتادند، الوند بیک که یا تاب مقاومت در برابر سپاه قزلباش را نداشت، و یا نقشه برای تصرف تبریز را دارد، الوند بیک که یا تاب مقاومت در برابر سپاه قزلباش را نداشت، و یا نقشه برای تصرف تبریز چیده بود، ارزنجان را برای آنها رها کرده راه نخجوان درپیش گرفت، قزلباشان بر ارزنجان دست یافتند و دست به کشتار و تاراج گشودند، در این اثناء الوند بیک از راه نخجوان به سوی تبریز حرکت کرد، و مردم تبریز در غیاب شاه اسماعیل و قزلباشان با شادی از او استقبال کردند، و شهر را داوطلبانه به او تسلیم کردند، مردم تبریز به گمان آن که دیگر دوران سیاه و کابوسی قزلباشان به سر رسیده است، شهر را آذین بستند و چند روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند، او باشان شهری و دستههای تبرائی و بقایای قزلباشان از شهر گریختند.
ولی شادی مردم تبریز چندان دیرپا نبود، سران قزلباش همینکه از تسلیم تبریز به الوند بیک اطلاع یافتند ارزنجان را نیمهتاراج کرده رها ساختند، و به سوی تبریز تاختن گرفتند، الوند بیک برای مقابله با آنها از شهر بیرون شد، ولی در برابر آنها شکست یافت و شهر دوباره به دست قزلباشان افتاد، الوند بیک پس از این شکست به همدان گریخت، و از آنجا به بغداد و سپس به دیاربکر رفت، ولی از آن پس هیچگاه به فکر مقابله با قزلباشان نیفتاد، و حدود یک سال بعد در ارزنجان درگذشت.
این بار قزلباشان بیش از پیش مردم فلکزدة تبریز را نشانة تیر انتقام ساختند، و بخش عظیمی از باقیماندگان شهر را به انتقام همکاری با الوند بیک قتل عام کردند، و هزاران خانه را به آتش کشیدند، در این اثناء مراد بیک بایندر که در شیراز مستقر بود، به قصد نجات آذربایجان حرکت کرد و در همدان اردو زد، سران قزلباش شاه اسماعیل را برداشته در دوازده هزار جنگندة تاتار به مقابلة مراد بیک شتافتند، در نبرد سختی که نزدیک همدان درگرفت مراد بیک شکست یافته به شیراز گریخت، همدان و نواحی اطراف به دست قزلباشان افتاد، و در آن شهر و روستاهای تابعه دست تعدی و تخریب گشودند، آنها سپس از آنجا راهی اصفهان شدند، و شهر را در محاصره گرفتند، و بعد از مدت کوتاهی اصفهان را متصرف شدند، آنها با این عقیده که اصفهان از ممتلکات مراد بیک است و باید تنبیه شود، در آن شهر دست به چنان فجایعی زدند که جنایتهایشان در آذربایجان در مقابل آن اندک مینمود، هرچه مسجد و مدرسه و ابنیة تاریخی بازمانده، از دوران طاهریها و دیلمیها و سلجوقیها و تیموریها در اصفهان وجود داشت به دست آنها آسیب دید، بخش اعظم علما و فقها و مدرسان و اهل دانش به کشتن رفتند، کشتار مردم اصفهان چندین روز متوالی ادامه داشت، و بخش عظیمی از مردم اصفهان قتل عام شدند، در این میان اموال مردم به غارت رفت و مزارع و باغستانها به آتش کشیده شد.
شاه اسماعیل سپس اصفهان و کلیة زمینهای تابعه را به عنوان تیول به دامادش (شوهر خواهرش) دورمیش خان شاملو فرزندی عبدی بیک بخشید، در اصفهان نیز مثل تبریز و اردبیل جماعات اوباش و بزهکار شهری به خدمت قزلباشان درآمدند، یکی از چنین افرادی مردی به نام حسین بنا بود که با لقب میرزا حسین معمار به عنوان حسابدار دورمیش خان منصوب شد، دورمیش خان این مرد را نمایندة تام الاختیار خود قرار داد، و او را با منصب وزیردیوان در کاخ فرمانروائی اصفهان نشاند، او همة اختیارات خودش را که مالکیت تام اصفهان و آبادیهای تابعه بود به این مرد تفویض کرد، گروهی از قزلباشان تاتار را به او سپرد، و خود با اردوی شاه اسماعیل حرکت کرد، وظیفهئی که به حسین بناه محول شد آن بود که مالیاتهای اصفهان و توابع را جمعآوری کرده برای دورمیش خان بفرستد، حسین بنا از آن پس صاحب اختیار جان و مال و ملک مردم منطقة اصفهان شد، و به وسیلة کارگزارانش که عموماً اوباشان و بزهکاران شهری بودند دست تعدی به جان و مال مردم اصفهان گشودن گرفت، او با کسب اجازه از دورمیش خان چندین روستای حاصلخیز اصفهان را برای خودش گرفت، و سند مالکیتشان را از شاه اسماعیل دریافت کرد، و در مدت کوتاهی به یک بزرگ مالک تبدیل شد.
قزلباشان پس از تصرف و تاراج اصفهان به قصد شیراز حرکت کردند، مراد بیک بایندر که نیروهایش اندک بودند، و میدانست که از پس قزلباشان برنخواهد آمد در شهر متحصن شد، قزلباشان شهر را در محاصره گرفتند، سرانجام در مهر ماه 882 شیراز سقوط کرد، و مراد بیک راه فرار درپیش گرفت.
شیراز در آن زمان یکی از بزرگترین مراکز فرهنگی ایران بود، و چندین مدرسه با صدها مدرس در آن وجود داشتند، و مردمش عموماً شافعیمذهب بودند، و تا جائی که اسناد تاریخی نشان میدهد کسی از مردم شیراز و دیگر شهرها و روستاهای فارس مذهب شیعه – نه شیعة زیدی نه شیعة امامی – نداشت، شیراز علاوه برآن که یک شهر صنعتی و بازرگانی و مرکز وصل بندرهای جنوب کشور به درون کشور بود، یکی از شهرهای مقدس کشور نیز به شمار میرفت؛ زیرا از دیرباز مسکن بسیاری از رجال بزرگ دین و ادب و فرهنگ بود، مسجد عتیق شیراز که توسط یعقوب لیث صفار در نیمة قرن سوم ساخته شده، و در زمان عضدالدوله که شیراز را پایتخت کرد به اوج شکوه رسیده بود، یکی از بزرگترین حوزههای دینی ایران محسوب میشد، از این مدرسه بود که دهها دانشمند نامدار به نقاط مختلف ایران و حتی به مصر اعزام شده بودند، در این شهر بزرگانی آرمیده بودند که سعدی، حافظ، خواجو، شیخ روزبهان، شیخ عبدالله خفیف، از جملة آنها بودند، بر فراز سر در دروازة شیراز قرآن بزرگی به عنوان تبرک نگهداری میشد که مردم شنیده بودند، یکی از عُرفای بزرگ فارس به دست خودش تحریر کرده بوده است، در مسجد عتیق شیراز هشت سنگاب بزرگ مزین به انواع زینتها و سنگنوشتهها مخصوص وضو نصب بود که از یادگارهای هنری زمان عضدالدوله بود، و مردم عقیده داشتند که هرکه در این سنگابها وضو بگیرد و در مسجد عتیق نماز بخواند ثواب یک حج خواهد برد، در میان صحن مسجد عتیق بنائی وجود داشت که آن را خدایخانه میگفتند، و این نیز از یادگارهای دوران دیلمی بود، این بنا علاوه برآن که مرکز تعلیم حج به کسانی بود که قصد رفتن به مکه را داشتند، جایگاه نگهداری یک نسخة نفیس از قرآن بود که میگفتند: شیخ روزبهان خنجی به دست خودش نوشته بوده است، اینها و دهها مورد مشابه دیگر شهر شیراز را به زیارتگاه مسلمانان ایران مبدل ساخته به آن شهر تقدسی عظیم بخشیده بود، شیراز قدسیت خویش را از عهود باستان حاصل میکرد، و به سبب نزدیکیش با استخر از احترام خاصی نزد ایرانیان برخوردار بود، این تقدس به حدی بود که حتی کشورگشایان ایلخانی و تیموری به آن شهر به دیدة احترام نگریسته بودند، و وقتی شهر را متصرف شده بودند به پاس احترام بزرگانی که در شیراز آرمیده بودند، حرمت مردم آن شهر و بناهایش را حفظ کرده بودند.
ولی قزلباشان تاتار صفوی نه برای تاریخ و فرهنگ ایران ارزش قائل بودند، و نه حرمتی برای بزرگان تاریخ ایران میشناختند، و نه مفهوم مردمش و با همة عظمت ایران را درک میکردند، در نظر آنها شهر شیراز با تمام مردمش و با همة آثار تاریخیش و با همة مساجد و مدارس و گنبدهایش یک شهر سنی بیدین و دشمن بود که باید نابود میشد، آنچه آنها نسبت به شیراز در دل داشتند کینهئی شدید بود که از کینههایشان به سنیها ناشی میشد، برای آنها همة بقعهها و مدرسهها و مسجدها و کتابخانهها مراکز فصاد ناصبیهای دشمن اهل بیت پیامبر محسوب میشد که باید از روی زمین محو میگردید، هیچ چیزی بیش از نام ابوبکر و عمر آنها را تحریک نمیکرد، و این نامها در میان تزیینات دیوارهها و سردرهای همة مساجد و مدارس شیراز به چشم میخورد، آنها با هدف انهدام شیراز وارد آن شهر شده بودند، و این هدف را جانانه دنبال کردند، شیراز زیبا در خلال مدت کوتاهی به مخروبهئی مبدل شد که اشباح مرعوبشدة انسانهای در آن سرگردان میزیستند که از دست تجاوزهای قزلباشان چنان درمانده شده بودند که حتی از سخنگفتن با خودشان نیز هراس داشتند.
وقتی شاه اسماعیل و قزلباشانش در شیراز مشغول انهدام و غارتگری و تجاوزهای جنسی بودند، گروهی از قزلباشان به کرمان، گروهی به لارستان، گروهی به بصره، و گروهی به هرموز (بندر عباس بعدی) اعزام شدند، و از احکام این شهرها خواسته شد که به اطاعت شاه اسماعیل درآیند، کرمان پایداری نشان داد، و به قوة قهریه فتح شده ویران گردید، لار و هرموز که چندان نیروئی برای مقابله با قزلباشان نداشتند تسلیم شدند، پس از آن شاه اسماعیل شیراز و کل فارس را به الیاس بیک ذوالقدر و منطقة کرمان را به حسین بیک لله شاملو بخشید.
در میان شهرهای فارس، کازرون و فیروزآباد و کارزین حاضر نبودند دست از دین کشیده به اطاعت قزلباشان درآید، کازرون از دیرباز یک شهر نسبتاً مقدس به شمار میرفت، و بزرگانی همچون شیخ ابواسحاق کازرونی و علامه دوانی – هردو از سنیها شافعیمذهب – از آن شهر سر برآورده بودند، عموم مردم کازرون، همانند همة مردم فارس شافعیمذهب بودند، و از تشیع و مذهب قزلباشان چیزی نشنیده بودند، شاه اسماعیل وقتی بر کازرون دست یافت دستور قتل عام و تخریب را صادر کرد، از مردم کازرون فقط آن عده زنده ماندند که توانستند از شهر بگریزند، بقیة مردم عموماً از دم تیغ گذشتند، مداحان فتوحات این «شاه شریعت پناه» حتی با افتخار از این یاد کردهاند که قزلباشان سگها و گربههای کازرون را هم به اتهام ناصبیبودن قتل عام کردند، و شهر را به آتش کشیدند، و همة خانهها و ابنیة آن را با خاک یکسان کردند، شهرهای فیروزآباد و کارزین نیز همین سرنوشت را داشتند و به کلی ویران گشتند، در فیروزآباد نیز پس از کشتار همة مردم شهر از خرد و درشت، سگها و گربهها را به جرم سنیبودن کشتند، شهر کارزین نیز چنان ویران شد، و مردمش چنان کشتار شدند که پس از آن دیگر هیچگاه نتوانست آبادی سابق را باز یابد، شهر لاغر نیز که نامش در میان بسیاری از کتابهای جغرافیائی به عنوان یک شهر مهم آمده است، از آن پس از صحنة روزگار محو گردید.
قزلباشان پس از پرداختن به امر فارس راهی قم و کاشان شدند، این دو شهر که بر کرانة غربی کویر قرار گرفته بودند، از دیرباز مراکز تجمع بخشی از عربهای کوفه از تیرههای قبایل مذحج از اصل یمنی بود، بنا به گزارشی که صاحب معجم البلدان آورده، قم یک شهر عربنشین است که در زمان حجاج ثقفی ایجاد شده است، و هیچ آثاری مربوط به پیش از اسلام در آن وجود ندارد، او مینویسد که وقتی عبدالرحمان اشعث در شورش ضد حجاج به سال 83 ق شکست یافته به کابل گریخت، گروهی از عربهای قبایل مذحج که همراه او شوریده بودند به این ناحیه رفته هفت روستا را گرفتند و در آنها اسکان یافتند، آنها منطقه را به نام یکی از این روستاها – با تحریف در برخی از حرفها – قم نامیدند، دیگرانی نیز از این قبایل از کوفه به قم رفتند و اسکان یافتند؛ و چونکه اینها شیعه بودند، قم و کاشان شیعهنشین شدند، به گونهئی که هیچ فردی از اهل سنت در آنها وجود ندارد([1]). و ابن حوقل مینویسد که «همة مردم قم بیاستثناء شیعهاند و غیر از خودشان در قم وجود ندارد، اغلبشان عربند، ولی زبانشان فارسی است»([2]). در دوران اموی و عباسی جماعات شیعة کوفه که از فشارهای سیاسی حاکمان به این ناحیه میگریختند در آنجا پناه میگرفتند، طبیعی بود که کسانی که در این آبادیها میزیستند عموماً کینههای تسکینناپذیری نسبت به دولت سنی در دل نگاه دارند، به همین سبب عموم شیعیان قم و کاشان از شیعیان افراطی به شمار میرفتند؛ و چون از نژاد عرب بودند، ذاتاً نسبت به ایران و ایرانی تعلق خاطری نداشتند؛ و تنها تعلقشان در این دنیا به مذهبشان بود؛ و اگر احیاناً از یکی از آنها پرسیده میشد که نسبت به ایران چه احساسی داری؟ حتماً پاسخ میداد «هیچ!».
در بارة خرافهپرستی شیعیان عربتبار کاشان، قزوینی – مؤلف آثار البلاد – مینویسد که ابن بابه در کتاب فرق الشیعه آورده است که من در منطقهمان برخی از شیعیان امامی را دیده ام که همهروزه سحرگاهان شمشیرهایشان را گرفته سوار بر اسب از روستا بیرون میشوند، و انتظار دارند که امامشان ظهور کند و آنها همراهش بروند، و چون خورشید برمیآید و از امام خبری نمیشود، با اندوه بسیار به خانههایشان بازمیگردند([3]).
طبیعی بود که مردم قم و کاشان با شنیدن این که شاه اسماعیل و قزلباشانش شیعة اهل بیت علی هستند، مقدم آنها گرامی دارند، این دو شهر پیش از ورود شاه اسماعیل آذینبندی شدند، و مردمش به شادی فتوحات شیعیان جشن گرفتند، و با شور و هلهله از قزلباشان استقبال کردند، در باغ فین کاشان جشن باشکوهی ترتیب داده شد، و در حضور شاه اسماعیل بزم باده و موسیقی و رقص برپا گردید، مردی به نام قاضی محمد کاشی که گویا در آن هنگام حاکم کاشان بود، در این باغ به حضور شاه اسماعیل رسید، شاه اسماعیل به قدری از این مرد خوشش آمد که در عین حالی که ملا شمس لاهیجی در رأس دستگاه دینیش قرار داشت، این مرد را نیز به ریاست این دستگاه منصوب کرد، و او را شریک و همکار ملا شمس قرار داد، قاضی محمد از آن پس همراه اردوی شاه اسماعیل میرفت، و در رأس دستهجات تبرائی انجام وظیفه میکرد، و کسانی که در نظر او «ناصبی و بیدین» بودند را توسط تبرداران تبرائی هدایت میکرد، یا به جهان آخرت میفرستاد.
شاه اسماعیل وقتی از شیراز به راه افتاد دستهئی از قزلباشان را مأمور فتح سمنان و فیروزکوه کرد، مردم این منطقه را از دیرباز شیعیان زیدی تشکیل میدادند که مذهب معتزلی داشتند؛ و طبیعی بود که با شخصپرستی و افکار اباحی قزلباشان مخالف باشند، در آن زمان مردی به نام حسین کیا چلاوی حاکمیت سمنان و خوار و فیروزکوه را در دست داشت، این مرد با قزلباشان مقابله کرده فرماندهشان را به قتل آورده، و سپاه را شکست و فراری داد، شاه اسماعیل پس از تحویل گرفتن قم و کاشان به قصد انتقامگیری از حسین کیای چلاوی حرکت کرد، او در آخرین روزهای سال 882 قلعة گلخندان را در منطقه به تصرف درآورد، و سه هزار تن پیر و جوان و زن و دختر کشتار کرد، اینها همه شیعة زیدی بودند، غیاث الدین خواندمیر که از مداحان شاه اسماعیل است، مینویسد که مردم این آبادیها به «تمامی صغیر و کبیر و بُرنا و پیر و عرصة تیغ تیز شدند، و در آن دیار دَیّار (هیچکس) نماند»([4]). شاه اسماعیل همچنین دستور داد تا مزارع و باغستانهای منطقه به آتش کشیده شود، تا هیچ اثری از حیات در آن زمین باقی نماند، او سپس راهی فیروزکوه شد، قلعة فیروزکوه را گشود و دستور قتل عام داد، همهی مردم فیروزکوه از دم شمشیر قزلباشان گذشتند، و شهر در آتش سوخته خاکستر شد، حسین کیای چلاوی در دژی کوهستانی به نام دژ اُستا موضع گرفت، شاه اسماعیل آن دژ را محاصره کرد و مجرای آب را از دژ قطع کرد، حسین کیا حدود یک ماه و نیم پایداری ورزید، و چون قحطی و بیآبی او و افرادش را در معرض تلفشدن حتمی قرار داد تن به تسلیم داد (اردیبهشت 883). حسین کیای چلاوی و افراد خانوادهاش دستگیر شدند، و دستور قتل عام بقیة ساکنان روستاهای اطراف که تعدادشان به چندین هزار تن میرسید صادر شد، و باغستانهای اطراف به آتش کشیده شدند. «حسب الامر تمامی اهل قلعه به وادی عدم روی نهادند و در آتش قهر قهرمان، هر ماده و نر و خشک و تر و نادان و دانا و پیر و برنا بسوختند.... و حسین کیا که خود را از اولاد کیان میشمرد در قفس کرده معذب بداشتند، تا آن که او خود را بکشت و به امر خسرو و پیروز او را با همان قفس چوبین آتش زدند»([5]). مؤلف جهانگشای خاقان مینویسد که شاه اسماعیل ده هزار تن را که تسلیم او شده بودند قتل عام کرد([6]). زن و فرزندان و وابستگان حسین کیا را پس از تجاوزهای جنسی در برابر دیدگان او زنده زنده در آتش افکندند، خود حسین کیا را به دستور شاه اسماعیل برهنه کردند، پوستش را با لبههاش شمشیر و خنجر خراشیدند، بر بدنش شیره مالیدند، او را در قفسی چوبین افکندند، و قفس را پر از مورچه کردند، حسین کیا چندین روز در زیر چنین شکنجهئی زیست، و چون عفونت کرد و کرم در آن ایجاد شد تاب مقاومت را از دست داد، و شبی گردنش را به میلههای قفس سابید تا رگهای گردنش پاره شد، ولی نگهبانان متوجه شدند و از خودکشی او جلوگیری کردند، و او چند روز دیگر زیر شکنجهها زنده بود، وقتی او در این حالت درگذشت، جسدش را سوزاندند، و خاکسترش را برباد دادند([7]).
وقتی شاه اسماعیل دژ اُستا را در محاصره داشت، مردی به نام مراد از خاندان بایندریها که پیش از آن در نبرد قدرت بایندریان از پسر عموهایش گریخته به حسین کیا پناهنده شده بود، در این دژ میزیست. شاه اسماعیل پس از سقوط دژ این مرد را گرفت، و دستور داد سیخی آهنین از زیر پوستش گذراندند، به طوری که یک سرش از پوست روی آخرین نقطة ستون فقراتش میگذشت، و یک سر دیگر از پشت گردنش بیرون میآمد، آنگاه آتشی افروخت، و این بیچاره را که در این حالت در زیر شدیدترین شکنجهها قرار داشت، بر فراز آتش گرفتند تا اندک اندک در میان زوزههای جانخراش بریان شد، سپس قزلباشان به دستور شاه اسماعیل گوشت کباب لاشة این مرد را خورده استخوانهایش را به آتش کشیده خاکسترش را پراکندند([8]).
در این اثناء مردم یزد از دست ستمها و سیاهکاریهای قزلباشان از محمد کُره – حاکم ابرکوه – استمداد طلبیدند، محمد کره به یزد لشکر کشیده شهر را از قزلباشان گرفت، در این واقعه گروهی از قزلباشان کشته شدند و بقیه گریختند، وقتی خبر این واقعه به شاه اسماعیل رسید به قصد محمد کره به راه افتاد، در نبردی که میان محمد کره و شاه اسماعیل درگرفت، محمد کره شکست یافته دستگیر شد، وی را به دستور شاه اسماعیل مثل حسین کیا با بدن برهنه و پوستِ خراشیده در قفس پر از مورچه افکندند، و چندتا قزلباش را بر او گماشتند تا دست به خودکشی نزند، و روزهای درازی در زیر شکنجه بماند([9]). شهر یزد را شاه اسماعیل به قزلباشان سپرد تا هرگونه که مایل باشند بر سر مردم درآوردند، و از آنها که با دشمنان اهل بیت همدست شده قزلباشان شیعة اهل بیت را از شهر رانده دین ابوبکر و عمر را بر دین امام علی ترجیع میدادند، انتقام بگیرند.
در میان این جریانها، و زمانی که هنوز شاه اسماعیل در یزد بود، سفیر سلطان حسین بایقرا – پادشاه ترکِ شیعة زیدیمذهب خراسان – با نامه و هدایا و تبریک فتوحات شاه اسماعیل به یزد رسید، او در این نامه خود را سلطان و همطراز شاه اسماعیل قلمداد کرده نسبت به او اظهار اطاعت نکرده بود، شاه اسماعیل از این امر در خشم شد و دستور حرکت قزلباشان به خراسان را صادر کرد تا بایقرا را تنبیه کند، او در اواخر بهمن 884 به طبس رسید که آخرین شهر در غرب قلمرو و بایقرا بود، قزلباشان که همة سنتهای تاتاری را با خودشان میکشیدند، خیال میکردند که رعایای بایقرا در هرجا که باشند در حکم همقبیلهئی و مریدان اویند، و در همة امور با او شریکند، آنها روابط شاه و ملت را براساس روابط خودشان با شاه اسماعیل تفسیر میکردند، و هر شاهی را در هرجا که بود یک پیر طریقت برای ملت خودش محسوب میکردند، و هر شاه دیگری را غیر از شاه اسماعیل بر باطل میانگاشتند، و پیروانش را که پیرو شاه اسماعیل نبودند گمراه و بیدین میدانستند، شاه اسماعیل در این سفر همة خشمی را که از بایقرا در دل داشت بر سر مردم بیچارة شهر طبس خالی کرد، و هزاران تن را بیهیچ گناهی به دم شمشیر داد، و تمامی اموال شهر را قزلباشانش تاراج کردند، مداحات جنایات شاه اسماعیل و قزلباشان مینویسد که «غازیان عظام از گرد راه نرسیده در شهر طبس تاختند، و هرکس را در آن بلده (آبادی) یافتند، از دم تیغ بیدریغ گذراندند»([10]). و بعد از آن که «هفت هشت هزار کس کشته شدند و شهر را غازیان غارت نمودند، سَورتِ غضب پادشاه کشورگیر تسکین یافت»([11]).
یکبار دیگر این گزارش را بخوانیم تا دریابیم که شاه اسماعیل و قزلباشانش چه آگاهی و اطلاعی از سیاست و کشورداری داشتند، و فتوحاتی که در کشور ما نصیبشان میشد را به چه دیدی مینگریستند، پادشاه خراسان به رسم معمول زمانه که شاهان برای شاهانِ جدید تبریک و تهنیت میفرستند، نامهئی محترمانه به شاه اسماعیل نگاشته است تا به او نهنیت بگوید، ولی او در نامهاش شاه اسماعیل را «رهبر معظم» و «مولا» و «مقتدا» خطاب نکرده و نسبت به او ابراز اطاعت ننموده است، شاه اسماعیل به جای آن که به نامة محترمانة تهنیت او پاسخ درخور بدهد، تصمیم به ادب کردنِ او میگیرد، آن هم با کشتار مردم بیگناه و تاراجکردن طبس. او قزلباشانش را برمیدارد، یکتاخت به طبس میتازد، مثل راهزنان وارد آن شهر بیدفاع میشود، و مردمِ شهر را که نه ارتشی بودند و نه پلیس و نه کارمند دستگاه بایقرا، آماج خشم کودکانة خویش قرار داده چندین هزار تن مرد و زن و کودک را – یعنی همة آنهائی که نتوانستند از شهر بگریزند – را قتل عام میکند، و آنگاه «سورت غضبش» فرو مینشیند، او برای فتح طبس نرفته، بلکه رفته است تا کسانی را که مریدان سلطان حسین میپنداشت را کشتار کند، بعد هم شهر ویرانشده را با هزاران کشتهاش رها کرده برمیگردد، چنین بود نگرش شاه اسماعیل به ایران و ایرانی، همة کسانی که او کشتار کرد ایرانیانی بودند که هیچ دشمنی با او نداشتند و شاید او را نمیشناختند، و نامش را هم نشنیده بودند، ولی او با چشم تاتارهای تاراجگر به ایران و ایرانی مینگریست، و براساس این نگرش برای خودش رسالتی آسمانی قائل میشد، و دست به جنایتهای فجیعی میزد که شنیدن آنها دل هر انسان نیکاندیشی را میلرزاند.
قزلباشان پس از کشتار و غارت و تخریب طبس به یزد برگشتند، و پس از چند روز به سوی اصفهان شتافتند، آنها در راهشان علاوه بر شکار جانوران، مردم هر روستا که بر سر راهشان بودند را شکار میکردند، و «شکارکنان» به اصفهان رسیدند، خواننده با خواندن همین یک گزارش در بارة طبس میتواند درک کند که آنها در راهرسیدن به اصفهان در آبادیهای سر راهشان چه جنایتها کردند، من برای آن که خواننده را خسته نکنم از ذکر آنها درمیگذرم. در اصفهان شمار دیگری از علما و بزرگان شهر را که هنوز سنی مانده بودند، و در نوبت قبلی از تیغ قزلباشان رهیده جان به در برده بوند، گرفته به قتل رساندند، و اموالشان را به غارت بردند، در اینجا باز شاه اسماعیل به یاد محمد کره افتاد که همراه اردوی او برده میشد و در قفس شکنجه میدید، او کسانی را به ابر کوه فرستاد تا زن و فرزندان و افراد خاندان او را از قزلباشها تحویل گرفته به اصفهان آوردند، او سپس دستور داد در میدان شهر خرمنی آتش افروختند، و تمامی آنها را از زن و مرد و بزرگ و کوچک زنده زنده در برابر چشمان محمد کره که از درون قفسش شاهد شکنجههای آنها بود، در آتش سوزاندند، خود محمد کره را نیز پس از آن با قفسش در آتش افکندند، تا آهسته آهسته زیر شکنجه کباب شود([12]).
اگر بخواهیم اردوی خشم و تجاوز قزلباشان صفوی را – با بازخوانی گزارشهای چندشآور مورخان صفوی - دنبال کنیم، سخن دراز و دلآزار میشود، برخی از رفتارهای شاه اسماعیل و قزلباشانش با مردم ایران که در نوشتههای مداحان شاه اسماعیل آمده است، چنان است که خواندش روح ما را به چندش میآورد، و من از ذکر آنها خودداری کردهام، رفتارهائی که ذکر شد نمونههای اندکی از رفتار شاه اسماعیل و قزلباشانش با مردم ایران و با فرهنگ و تمدن ایرانی بود، قزلباشان که هیچ چیزی در بارة ایران و ایرانی نمیدانستند، با همة آنچه ایرانی بود دشمنی میورزیدند، آنها عقیدهئی را با خودشان از بیابانهای آناتولی آورده بودند، و میخواستند به هر قیمتی شده باشد بر مردم ایران تحمیل کنند، رفتار و آداب و رسومشان که میگساری و لواطگری از جملهئی آن بود، نیز چنان بود که به نظر مردم ایران چندشآور میآمد، و مذهب آنان نیز چندشآور و غیر قابل پیروی تلقی میشد، ولی قزلباشان در نظر داشتند که این مذهب و آداب و رسومش را بر مردم ایران تحمیل کنند، مقاومت مردم ایران در مقابل آنها بیفایده به نظر میرسید، زیرا قزلباشان از سیاهترین شکنجهها استفاده میکردند (که نمونهاش را در مورد مولانا خفری دیدیم)، در نتیجه بخش اعظم ایران در طی دهة اول سلطنت قزلباشان منهدم شد، و بخش بزرگی از مردم کشور در این میانه به کشتن رفتند، یا در وبای همگانی یا قحطی ساختگی که توسط قزلباشان پراکنده میشد تلف شدند، و بای همگانی چنین بود که قزلباشان برای ارعاب آبادیها آبهای رودها را با لاشههای کشتگان میانباشتند، تا مردمی که مینوشیدند و با بگیرند، و قحطی ساختگی آن بود که کشتزارها و باغستانها را به آتش میکشیدند، تا مردم نتوانند به خوار بار دست یابند و از گرسنگی تلف شوند، این رفتارها را با آبادیهائی میکردند که نمیخواستند داوطلبانه به اطاعت درآیند و مذهبشان را رها کنند و شیعه شوند.
از آنجا که هرچه آثار اسلامی و مدرسه و مسجد در ایران وجود داشت – جز در قم و کاشان – همه بدون استثناء مربوط به سنیها بود، همة آنها شامل نابودسازی میشدند، در بارة مساجد شیراز و مسجد کبود تبریز قبلاً سخن گفتیم، در اصفهان نیز دهها بنای عظیم وجود داشت که در قرن اولیة اسلامی و سپس در زمان دیلمیان و سلجوقیان و همچنین سلطان یعقوب بایندر احداث شده بود، همة آنها به دست قزلباشان آسیب دیدند، مسجد جامعی در ورامین وجود داشت که از شاهکارهای هنری خاورمیانه محسوب میشد، و توسط شاهان دیلمی احداث شده، بعدتر توسط شاهان سلجوقی به اوج زیبائی رسیده بود، چونکه نام چهار خلیفة پیامبر در میان تزیینات و خطاطیهای این مسجد به نحو دلانگیزی نقش شده بود، شاه اسماعیل مردم ورامین را گرد آورد و آنها را مجبور کرد تا کاشیها و خشتهای این مسجد را – که به عقیدة او مرکز فساد بود – یکی یکی برکنده پراکندند، او سپس دستور داد آن عده از کاشیهای این مسجد که نام خلفا بر آنها نقش بود را در ساختمان مستراح بزرگ اردوی قزلباشان به کار گرفتند، تا هرکس به مستراح برود در درون مستراح چشمش به نامهای سه خلیفه بیفتد که سنیها از آنها پیروی میکردند، و در آن حال بر آنها لعنت بفرستند، ورامین چنان تخریب شد و مردمش چنان کشتار شدند که ورامین هیچگاه نتوانست رونق سابقش را باز بیابد.
بالاتر اشاره شد که مراد بیک پس از فرار از شیراز به بغداد رفت، در این زمان حاکمیت عراق در دست مردی از دستنشاندگان سابق مراد بیک به نام باریک بیک پُرناک بود، و همین مراد بیک وی را به حاکمیت عراق منصوب کرده بود، در اینجا یادآوری این نکته ضرورت دارد که عراق از قرن ششم قم به بعد در تمام دوران هخامنشی، پارت، ساسانی، و سپس از زمان دلمیها تا زمان قزلباشان بخشی از سرزمین درون مرزهای سنتی ایران به شمار میرفت، و مرزهای سنتی ایران در غرب کشور به فرات منتهی میشد، و در جاهائی تا ماورای فرات اوسط و جنوبی امتداد مییافت و به نزدیکی حلب میرسید، از این نظر عراق مثل خراسان و فارس و خوزستان و مازندران و آذربایجان، بخشی از ایران بود که جدائیش از ایران تصور نمیرفت، در این زمان نیز عراق تابع پادشاهی بود که پیشتر در شیراز استقرار داشت، و حاکمیتش در دست مردی بود که از شیراز تعیین و اعزام شده بود؛ و او باریک بیک پرناک بود و در بغداد مستقر بود.
ظاهراً باریک بیک پس از شکست و فرار مراد بیک در صدد برآمد که عراق را برای خودش نگاه دارد، و از فرمان مراد بیک بیرون شود، لذا وقتی مراد بیک به بغداد گریخت حمایتی از او نشان نداد؛ زیرا اگر مراد بیک در بغداد میماند باریک بیک میبایست در اطاعت او باشد، مراد بیک پس از آن به حلب رفته از سلطان مملوکی مصر و شام تقاضای کمک کرد، ولی جواب مساعد نشنید، بعد از آن به نزد علاءالدوله ذوالقدر (از قبیلة ترک دولگادور) رفت که در کشور کوچکی در جنوب آناتولی (بین دو کشور عثمانی و مملوکی) حکومت میکرد و پایتختش بُستان نام داشت، علاءالدوله به مراد بیک قول مساعدت داد و دخترش را به عقد ازدواج او درآورد، ولی چون در این هنگام در آناتولی بانگ درافتاده بود که «در ایران چپاول افتاده است»، و مردان قادر به جنگ تاتار، از جمله بخش عظیمی از قبیلة همین ذوالقدر برای چپاولگری رو به ایران آورده به قزلباشان پیوسته بودند، علاءالدوله قادر نبود که نیروی کافی برای حمایت از مراد بیک جمعآوری کند، و مراد بیک در بستان به انتظار نشست.
شاه اسماعیل وقتی شنید که مراد بیک در بستان پناه گرفته است، در تابستان 886 از طریق ارزنجان وارد خاک عثمانی شد، تا قلمرو علاءالدوله را از شمال مورد حمله قرار دهد، ارزنجان در آن هنگام بخشی از ایران بود، و ایران در غرب ارزنجان با کشور عثمانی همسایه میشد، شاه اسماعیل بدون توجه به عرف بین المللی، و بدون اطلاع دولت عثمانی با قزلباشانش وارد خاک عثمانی شد، البته او به قزلباشان دستور داده بود که آبادیهای عثمانی سر راه را به هیچ وجه مورد تعدی قرار ندهند، و مایحتاج خود را با پرداختن قیمتش از مردم بخرند، ولی او آنقدر شعور سیاسی نداشت که بداند صرف واردشدن به خاک یک کشوری تجاوز به مرزهای آن کشور محسوب میشود، و میتواند دولت عثمانی را به جنگ او بکشاند، قزلباشان که خودشان اهل آناتولی بودند، و تا پیش از آن آزادانه در آناتولی رفت و آمد میکردند، و قبیلههایشان عموماً در خاک آناتولی ساکن بودند، خیال کرده بودند که این بار نیز مثل همیشه است، و با همان آزادی میتوانند خاک آناتولی را زیرپا نهند و وارد کشور ذوالقدر شوند، خوشبختی قزلباشان در آن بود که آن هنگام در عثمانی بایزید دوم بر سر قدرت بود که سلطانی صلحجو و مسالمتدوست بود، بایزید وقتی خبر ورود قزلباشان به خاک کشورش را شنید، به همین بسنده کرد که یک سپاه را به شرق آناتولی فرستاد، و هیئتی را به نزد شاه اسماعیل اعزام کرد، و علت این که بدون اجازة دولت عثمانی وارد آن کشور شده است را جویا شد، شاه اسماعیل که تازه متوجه اشتباه سیاسی خودش شده بود، توسط منشی فارسیزبانش جوابی بسیار آرامبخش و خاضعانه به بایزید نوشت، و در آن متذکر شد که «پادشاه در حکم پدر من است، و من به سرزمین او چشم طمع ندارم»([13]). او در این نامه موضوعهائی را مطرح کرده بود که به ظاهر به نظر بایزید قابل قبول میآمد، چون بایزید متوجه شد که شاه اسماعیل قصد حمله به بستان را دارد، بدش نمیآمد که علاءالدوله در این حمله از بین برود یا تضعیف شود، تا او در فرصتی سرزمین وی را ضمیمة کشور عثمانی کند، شاه اسماعیل سپس به سرعت وارد خاک ذوالقدر شد، و علاءالدوله را که هیچگاه فکر نکرده بود ممکن باشد که از راه کشور عثمانی به کشورش تعدی شود، غافلگیر کرده مورد محاصره قرار داد، علاءالدوله شکست یافته به نواحی کوهستانی گریخت، و شاه اسماعیل بر بُستان دست یافت، و شهر را پس از تاراج به آتش کشید، شهرهای مرعش و خربوط نیز به روال بستان منهدم گردیدند، پس از آن شاه اسماعیل به شهرهای اخلاط و بدلیس در کردستان شمالی حمله برد، و حکام آن شهرها را به اطاعات کشاند، او پس از این فتوحات آبادیهای جنوب غرب آمُد را که پیشترها جزو قلمرو اوزون حسن بود ضمیمة دیاربکر و ارزنجان کرد، حاکمیت ارزنجان در این هنگام در دست یکی از قزلباشان تاتار به نام خان محمد استاجلو بود.
پس از برگشت شاه اسماعیل به آذربایجان علاءالدوله به بستان برگشت، و با خان محمد استاجلو وارد جنگ شد، ولی در دو جنگ طی یک سال دو پسرش را از دست داد و نیروهایش به تحلیل رفت، و ناامید شده دست از ادامة جنگ کشید، پس از آن کمک او به مراد بیک بایندر نیز منتفی شد.
شاه اسماعیل در تابستان 887 هیئتی را با هدایا و خلعت و کلاه و کمر قزلباش به بغداد فرستاد، و از باریک بیک پُرناک خواست که به اطاعت درآید، باریک بیک در این زمان هیچ راهی جز حفظ حاکمیتش را در پیش نمیدید، و بهترین راه در آن یافت که اطاعت از شاه اسماعیل را قبول کند، او هیئت اعزامی شاه اسماعیل را با احترام پذیرفت، و خلعتهائی را که شاه اسماعیل برایش فرستاده بود قبول کرد، و کلاه قزلباش بر سر نهاده رسماً به سلک دستنشاندگان قزلباشان درآمد، او همچنین هیئتی را با هدایای گرانبها همراه فرستادگان شاه اسماعیل به تبریز فرستاد تا مراتب اطاعت او را به شاه اسماعیل برسانند، شاه اسماعیل به زودی وی را به تبریز طلبید، باریک بیک با خود اندیشید که شاه اسماعیل قصد بدی در بارة او دارد، و میخواهد وی را زیر فشار بگذارد تا دست از مذهب خودش بکشد و شیعه شود، لذا کلاه قزلباش را کنار نهاده، بغداد را آمادة دفاع در مقابل حملة احتمالی قزلباشان کرد.
شاه اسماعیل در مهرماه 887 به عراق لشکر کشید، آن بخش از افراد سپاه باریک بیک که شیعیان عراق بودند، آمادگی کامل داشتند که در جنگ به قزلباشان بپیوندند، در نتیجه همراه با حملة شاه اسماعیل به بغداد در ارتش باریک بیک شورش درگرفت، و باریک بیک که خود را در خطر میدید خانوادهاش را برداشته به حلب گریخته به دولت مملوکی پناهنده شد، مردم بغداد – از شیعه و سنی – داوطلبانه تسلیم شاه اسماعیل شدند، قزلباشان پس از دستیابی بر بغداد بر مردم آن شهر همان درآوردند که با مردم دیگر شهرهای ایران کرده بودند، همة افراد قبیلة پرناک قتل عام شدند و خانههایشان تخریب شد، کلیة فقها و مدرسان و علما و دانشوران سنی بغداد به دستور شاه اسماعیل دستگیر شدند، و زیر فشار قرار گرفتند که تغییر مذهب دهند؛ و آن عده که میخواستند دینشان را نگاه دارند از دم تیغ گذشتند، و اموال و املاکشان به تصرف قزلباشان درآمد و خانههایشان تخریب شد، قزلباشان در بغداد چندین روز مشغول کشتار و تخریب بودند، و چندان مردم کشتند و به دجله افکندند که – به نوشتة مداحات شاه اسماعیل – آب دجله به رنگ خون درآمد([14]).
از آنجا که بغداد از قرن دوم هجری به بعد مهمترین مرکز تمدن اسلامی بود، در آن شهر صدها بنای مهم تاریخی از مسجد و مدرسه و گنبد و بارگاه وجود داشت که در طول قرنها بنا شده بود، صدها تن از بزرگان تاریخ اسلام در آن شهر خفته بودند، و گنبدهای مجللشان در کنار مدارس و مساجد بازمانده، از دوران عباسی و دیلمی و سلجوقی به بغداد زیبائی مسحورکنندهئی میبخشید، قزلباشان همة بناهای تاریخی شهر بغداد را منهدم ساختند، یک نمونه از رفتار قزلباشان با بناهای تاریخی بغداد که مربوط به رفتار آنها با آرامگاه ابوحنیفه (رئیس مذهب حنفی) است، این آرامگاه عبارت بود از یک مسجد و یک مدرسة بزرگ با بنای مجللی که بر گور ابوحنیفه ساخته شده بود، رفتار قزلباشان صوفی با این بنای عظیم تاریخی یک نمونه از رفتار آنها با عناصر مادی تمدن در بغداد و دیگر شهرهای عراق و ایران است، شاه اسماعیل دستور داد این بنای عظیم را منهدم ساخته با خاک یکسان کردند، گور ابوحنیفه را شکافتند، استخوانهای ابوحنیفه را از گور برآوردند، و جای گورش چاهکی کنده لاشة سگی را به جای ابوحنیفه در تهِ چاهک افکندند؛ و در بغداد ندا در داده شد که هرکس در این مستراح قضای حاجت کند 25 دینار تبریزی پاداش خواهد گرفت([15]).
با سقوط بغداد تصرف دیگر شهرهای عراق برای قزلباشان چندان مشکل نبود، تا این زمان سراسر ایران تاریخی جز خراسان و ماوراءالنهر در درون قلمرو شاه اسماعیل قرار میگرفت، اکنون او در آستانة 22 سالگی و در عنفوان جوانی و غرور بود، پیروزیهای پیاپی از او شخصیتی ساخته بود که به هیچ چیز کمتر از خدائیکردن راضی نمیشد، عقدههای دوران کودکی و پرورش غلط قزلباشان و تلقینهای آنها احساس قدرت فائقه، بیاطلاعی از جامعه و تاریخ و دین و مذهب، اطاعت بندهوار سران قزلباش و خلیفگان و فرمانبری بیچون و چرای مریدان از او... همة اینها شاه اسماعیل را در میان تارهای عنکبوتی خردسوز توهم جاهلانه اسیر کرده بود، او با تمام وجودش باور کرده بود که تنها رهبر مسلمانان جهان و نمایندة امامان شیعه است، و در تمام لحظات زندگیش توسط الهام آسمانی و رهنمودهای غیبی امامان هدایت میشود، و هرکاری که از او سر میزند خواست و مشیئت خدا و امامان است، او باورش شده بود که ولی الله اعظم است و رسالت نابودسازی سنیان به او محول شده است، رؤیاهائی که بنابر آرزوهایش میدید، این باور را تقویت میکرد.
قزلباشان که از برکت شاه اسماعیل از آوارگی در کوهستانها و بیابانهای آناتولی رهیده و از جامههای ژنده و پا برهنگی و گرسنگی بیرون آمده، با تاراج اموال ایرانیها غرق ثروت و دولت شده بودند، و همة دختران و پسران ایران را در اختیار داشتند تا هرچه دلشان بخواهد بر سر آنها درآورند، وی را با صمیم قلبشان خدای خویش میدانستند، و واقعاً هم به جای خدا میپرستیدند، آنها عملاً خدائی جز شاه اسماعیل را نمیشناختند، یک بازرگان ونیزی که با دیگر همکارانش همراه اردوی شاه اسماعیل به اینسو و آنسو میرفت، تا اموال غارتشدة مردم ایران را با بهای دلخواهشان از قزلباشان بخرند، و به اروپا بفرستند و با بهای مناسب به فروش برسانند، و از این راه ثروتهای افسانهئی بیندوزند، در یادداشتهایش راجع به عقیدة اسماعیلپرستانة قزلباشان چنین مینویسد: «نام خدا را مردم [یعنی قزلباشان] در سراسر ایران فراموش کرده، و فقط نام اسماعیل را به خاطر سپردهاند، اگر کسی هنگام سواری از اسب بر زمین افتد یا از اسپ پیاده شود، خدای دیگری را جز شیخ [یعنی اسماعیل] به یاری نمیطلبد.
مسلمانان میگویند: @لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ! اما ایرانیان [یعنی قزلباشان] میگویند: لا اله الله، اسماعیل ولی الله»([16]). و یکی دیگر از همردیفان این بازرگان مینویسد که اسماعیل برای قزلباشان هم خدا است، هم پیامبر است، و هم ولی امر، و شیخ طریقت([17]).
زمانی که قزلباشان در ایران مشغول کشتار و تاراج و کشورگیری بودند سُغد و خوارزم و خراسان و گرگان در دست یکی از امرای ازبک به نام محمد خان بود که لقب شهبیک خان برخورد نهاده بود، قزلباشها چون نمیتوانستند این لقب را درست تلفظ کنند او را شیبک خان نامیدند، شیبک خان در سالهای 879 و 880 بر سمرقند و بخارا دست یافت و فرغانه را از بابر تیموری گرفت، و طی سلسله لشکرکشیهای ناکام و کامیاب تا سال 887 بلخ و مرو و هرات و نیشاپور و گرگان را از فرزندان سلطان حسین بایقرا (متوفی 885 خ) گرفت، و دامنة متصرفاتش را به دامغان رساند، او که خود را شاه ایران مینامید فضلا و دانشمندان فراری از قزلباشان را زیر چتر حمایت گرفت، و برآن شد که به جنگ قزلباشان برخیزد و سلطة آنها را براندازد، اما از شگفتیهای روزگار آن که درست هنگامی که او آمادة حرکت به درون ایران بود قائم سلطان – پادشاه مغول دشت قبچاق – به خوارزم لشکر کشید، و شیبک خان مجبور شد به دفع این خطر بشتابد، وقتی او در تلاش عقبراندن قائم سلطان از خوارزم بود، قبائیل شیعة هزاره که ترکیبی از بقایای مغولها و بقایای عربهای فارسیزبانشدة خراسان بودند، در خراسان میان سر به شورش برداشتند، و شیبک خان مجبور شد که بخشی از نیروهایش را برای سرکوب هزارهها گسیل کند، او در سال 889 از قائم سلطان شکست یافته به مرو عقب نشست، و خوارزم به دست مغولان افتاد، در جنگ با هزاره نیز او تلقات سنگینی داد، این شگستها روحیة سربازان او را درهم شکست، و از توانائیهای نظامیش کاست.
شاه اسماعیل که از شکستهای شیبک خان اطلاع یافته بود، در زمستان آن سال با قزلباشانش به بهانة زیارت مرقد امام رضا به مشهد حرکت کرد، او دامغان و گرکان را گرفته منهدم کرد و از آنجا وارد مشهد شد، و پس از کشتاری که در مشهد کرد، یک گروه قزلباش را روانة مرو موضوع گرفت، و مأمورانی را به سمرقند و بخارا فرستاده، نیروی آن نواحی را به مدد فرا خواند، قزلباشان دژ مرو را در محاصره گرفتند، شیبک خان همهروزه سپاهیانش را از دژ بیرون میفرستاد تا محاصره را درهم شکند، ولی هربار اینها شکست یافته به دژ برمیگشتند، پیش از آن که نیروی امدادی از سمرقند و بخارا برای شکیب خان نامه نوشته به او پیشنهاد صلح داد، و متذکر شد که چون در آذربایجان حوادثی رخ داده است، تصمیم دارد به آذربایجان برگردد و جنگ با او را به وقت دیگری موکول کند، او سپس بدون آن که منتظر پاسخ شیبک خان شود به محاصرة مرو پایان داد، و به ظاهر آن شهر را به قصد آذربایجان ترک کرد، بنابر حیلهئی که سران قزلباش اندیشیده بودند، یک دسته از قزلباشان در نزدیکی مرو مستقر شدند، و دستور یافتند که هرگاه شیبک خان از قلعه بیرون شود و در صدد حمله به آنها برآید در برابرش پا به فرار نهند تا شیبک خان تعقیبشان کند، شاه اسماعیل و قزلباشانش مرو را رها کرده دور شدند، و در کنار دهی به نام محمودآباد اردو زدند، به قزلباشانی که قرار بود از برابر شیبک خان بگریزند، گفته شده بود که به طرف محمودآباد به راه افتند تا در آنجا شیبک خان در حین تعقیبشان به دام افتد.
نقشة سران قزلباش کارگر افتاد، و شیبک خان به گمان آن که شاه اسماعیل از جنگ با او ترسیده و عقب نشسته است، روز بعد از حرکت واردی شاه اسماعیل از مرو بیرون آمد، و گروهی از قزلباشان را در نزدیکی مرو یافت، اینها تا او را دیدند پا به فرار نهادند، شیبک خان آنها را تعقیب کرد، ولی در محمودآباد خود را با شاه اسماعیل و قزلباشان مواجه دید، و راهی جز جنگیدن برای نماند، شاه اسماعیل عادتش آن بود که وقتی جنگ آغاز میشد دور از میدان نبرد، با دستهئی از ندیمانش مشغول سرگرمی میشد، اینجا نیز وقتی شیبک خان و قزلباشان در برابر هم صف آراستند، شاه اسماعیل – به همان عادت – دورتر از عرصة نبرد مشغول شکار بلدرچین بود، شیبک خان با رشادت تمام قزلباشان را مورد حمله قرار داد، و در دور اول نبرد شمار بسیاری از آنها را به خاک هلاکت افکند، چون قزلباشان در آستانة شکست قرار گرفتند، سران قزلباش رفته شاه اسماعیل را از میدان بازی به میدان نبرد کشاندند، تا حضورش به قزلباشان روحیه باخته قوت قلب ببخشد، و آنها را مطمئن سازد که به امداد آسمانی به پیروزی خواهند رسید، در دور دوم نبرد در نیروی شیبک خان شکست افتاد، بخش اعظم افرادش کشته شدند یا فرار کردند، و شیبک خان با 500 تن عقب نشسته به درهئی در کوهستان پناه بردند، قزلباشان در این تگناه بر سر شیبک خان ریختند و شیبک خان را با همراهانش به قتل آوردند، و سر وی را برای شاه اسماعیل بردند، شاه دستور داد جسد او را نیز یافته برایش بردند، او دستهای شیبک خان را از لاشه جدا کرده کناری نهاد، سپس شکمش را با شمشیرش دریده امعا و احشایش را بیرون آورد، آنگاه به قزلباشان «حکم ولائی» داد تا گوشت لاشة شیبک خان را خام خام خوردند، مؤلف جهانگشای خاقان خوردن گوشت لاشة شیبک خان توسط قزلباشان را چنین میستاید:
[شاه اسماعیل] به لفظ گهربار فرمودند که هرکه سر مرا دوست دارد از گوشت دشمن من طعمه سازد.... به مجرد سماع این فرمان کوشش و ازدحام جهت اکل گوشت میتة (= خوردن گوشت مردار) شیبک خان به مرتبهئی رسید که صوفیان (= قزلباشان) تیغها کشیده قصد یکدیگر نمودند، و آن گوشت متعفن با خاک و خون آغشته را به نحوی از یکدیگر ربودند که چرغان شکاری در حال گرسنگی آهو را بدان رغبت از یکدیگر ربایند([18]).
امیر محمود خواندمیر مینویسد که صوفیان برای خوردن گوشت گندیده و آغشته به خاک و خون شیبک خان هجوم آوردند، بعضی از آنها دست به شمشیر بردند، تا دیگران را کنار بزنند و خود به لاشه برسند؛ و در نتیجه چند تن زخمی شدند، کسانی که نتوانستند خود را به لاشه برسانند، پاره گوشت کوچکی را به مبلغ گزافی از دیگران میخریدند و با علاقه میخوردند([19]).
قزلباشان پس از این پیروزی به مرو حمله برده آن شهر را گرفته سه روز ابنیة تاریخی مرو را منهدم میساختند، یا به آتش میکشیدند، و ساکنان شهر را کشتار میکردند، و جوانان را مورد تجاوز جنسی قرار میدادند، از سرهای کشتگان مرو چندین کله مناره برپا گردید، تا یادگار این فتح عظیم باشد که نصیب «شاه دین پناه» شده بود، شاه اسماعیل همچنین دستور داد کاسة جمجمة شیبک خان را پوست برکنده پاک کردند و در ظرفی نگاه داشتند، تا از آن جامی بسازند که او در آن باده بنوشد، شاه اسماعیل یک دست شیبک خان را برای «نصیرالدین محمد بابر» - که اخیراً کابل را برای خودش گرفته بود – فرستاد، و به او نوشت که شیبک خان دست تو را از سمرقند کوتاه کرد؛ اینک ما دست او را برای تو فرستادیم، و دست دیگرش را برای ارعاب «امیر رستم روزافزون» - فرمانروای شیعة زیدیمذهب مازندران – فرستاد، و به او نوشت که تو نخواستی به اطاعت ما درآئی، و دست به دامن شیبک خان شدی، «دست تو به دامن شیبک خان نرسید؛ اینک ما دست او را برای تو میفرستیم». پوست سر شیبک خان را نیز با کاه انباشتند، و شاه اسماعیل آن را برای «بایزید دوم عثمانی» فرستاد([20]). بقایای سر و استخوانهای لاشه را در آتش سوزانده خاکسترش را زیر سم اسبان پراکندند.
پس از مرو نوبت هرات رسید، هرات پس از ویرانی زمان چنگیزخان دوباره جان گرفته بود، و در دوران تیموری حاکمنشین خراسان شده بود، سلطان ابوسعید تیموری و سپس سلطان حسین بایقرا آن شهر را پایتخت قرار داده، شکوه و جلالی به آن بخشیده بودند، هرات در آن زمان یکی از مراکز مهم فرهنگی ایران و پرجمعیتترین شهر خراسان بود، در این شهر مدارس پررونقی دائر بود که علمای نامداری چون مولانا تفتازانی در آنها تدریس میکردند، و دانشجویان بسیاری حتی از ماوراءالنهر و هندوستان و عثمانی در آنها به تحصیل اشتغال داشتند، اهمیت فرهنگی هرات در آن زمان از اینجا معلوم میشود که بدانیم بزرگانی چون استاد بهزاد در آن شهر تحصیل کرده بودند، و هم در آن شهر به تربیت هنرمندان و آفرینش هنری اشتغال داشتند، جامی – عارف نامدار ایران – نیز از همین شهر بود، و در همین شهر تحصیل کرده بود، و اندکی پیش از این رخدادها در این شهر درگذشته بود، به علاوه یکی از بزرگترین کتابخانههای ایران در هرات دائر بود که به همت امیر علیشیر نوائی – وزیر بایقرا – به شکوه رسیده بود، و دهها هزار جلد کتاب در آن نگهداری میشد، هرچند که حاکمیت هرات در آن اواخر به دست ترکهای شیعة زیدیمذهب افتاده بود، ولی در هرات نه مردم از مذهب شیعه پیروی میکردند، و نه یک عالم و سخنور و دانشمند شیعه وجود داشت؛ زیرا که مردم هرات در آن زمان عموماً سنی بودند، شاید خوانندة این کتاب تعجب کند که اولین و آخرین ایرانی که پیش از صفویه در مرثیة امام حسین و شهیدان کربلا شعر سرود، یک ملای شاعر سنی حنفیمذهب از مردم همین شهر به نام ملا حسین بود که مرثیههایش را «روضه الشهدا» (یعنی بهشت شهیدان) نامید، «روضه خوانی» که با روی کارآمدن صفویه برای نخستین بار توسط تبرائیان و به تقلید از قزلباشان در ایران مرسوم شد، در آغازش خواندن مرثیههای همین کتاب «روضه» بود، عقیدة همة سنیهای ایران در بارة اولاد پیامبر مثل ملا حسین بود؛ ولی قزلباشها و شاه اسماعیل با افسانههائی که شنیده بودند میپنداشتند که سنیها دشمنان اهل بیت پیامبرند.
یک گروه قزلباش زیر فرمان مردی به نام قلی جان از سردستگان تبرائی به هرات گسیل شدند، مردم هرات که جنایتهای قزلباشان در مرو را شنیده بودند، راه چاره را در آن دیدند که داوطلبانه تسلیم قزلباشان شوند، شاید از تجاوز و کشتار برهند، قلی جان پس از آن که شهر را تحویل گرفت علما و اعیان را به مسجد جامع فرا خواند، او در مسجد به قاضی القضات هرات دستور داد که شیعه شود، و برفراز منبر رفته تبرا کند و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستد، و حکم کفر سنیها را صادر کند، قاضی القضات بیچاره که نمیتوانست چنین دستوری را اجابت کند، در همانجا در کنار منبر به دست قزلباشان به قتل رسید، (شکمش را دریدند و امعا و احشایش را به پای منبر ریختند)، دومین مردی که دستور یافت به فراز منبر رفته ابوبکر و عمره و عائشه را دشنام دهد و از مذهبش دست بکشد، حافظ زین الدین علی – مفتی اعظم هرات – بود، این فقیه نیز از اجرای فرمان قلی جان سرباز زد، قلی جان به دست خودش شکم وی را درید و امعا و احشایش را بیرون کشیده به میان مردم حاضر در مسجد افکند، و سپس سرش ر از تن جدا کرد، پس از آن قلی جان به قزلباشان دستور داد که همة حاضران در مسجد را از خُرد و درشت به قتل برسانند، جسدهای قاضی القضات و حافظ زین الدین را به همراه اجساد چندین تن دیگر از بزرگان و اعیان هرات در میدان شهر به آتش کشیدند([21]). روزهای آینده بقایای بزرگان شهر بازداشت و در بند کرده شدند، تا شاه اسماعیل خودش در بارة آنها تصمیم بگیرد.
شاه اسماعیل در آذرماه 889 وارد هرات شد، و «حکم ولائی» برای کشتار و انهدام و تاراج صادر کرد، مولانا تفتازانی که بزرگترین فقیه جهان اسلام در زمان خودش به شمار میرفت، و برترین مرجع دینی سنیهای خراسان و سیستان و ماوراءالنهر و هندوستان و عثمانی، و حتی مرجع دینی بایزید دوم و دولتمردان عثمانی بود، در آن وقت در بند قلی جان بود، شاه اسماعیل وی را به حضور خواست و به او حکم کرد که تبرا کند و دست از «مذهب باطل» بکشد، چون مولانا حاضر نبود، به فرمان مردی گردن نهد که به نظر او از اسلام بیگانه بود، شاه اسماعیل دستور داد وی را آرام آرام قطعه قطعه کردند، تا چندین ساعت در زیر شکنجه بماند و مردم شهر تماشاگر شکنجههای جسد مولانا را نیز به آتش کشیدند، و خاکسترش را در کوچهها پراکندند تا لگدکوب عوام گردد، کشتار مردم و انهدام مساجد و مدارس و بناهای تاریخی در هرات چندین روز ادامه داشت، و چنان شد که هرات به یک مخروبه تبدیل گردید، مقابر بزرگی که در هرات خفته بودند شکافته گردید و اجسادشان از گورها برآورده شده به آتش کشیده شد، لاشههای خواجههای بزرگ هرات را نیز از گورها برآورده پراکندند، جامی (عارف بزرگ تاریخ ایران) نیز از جمله بزرگانی بود که گنبدش منهدم گردید و جسدش از گور برآورده شد، و به جرم سنیبودن به او تازیانه زدند، و استخوانهایش را در بیابان پراکندند.
شاه اسماعیل چهار ماه در هرات ماند، و اموالی که در خانههای زندهماندگان هرات باقی مانده بود مصادره میشد، شاه اسماعیل شنیده بود که استاد بهزاد از شیعیان هرات است، از این رو وقتی او را دستگیر کردند وی را مورد بخشایش قرار داد و نزد خود نگاه داشت، کاسة سر شیبک خان را شاه اسماعیل به زرگران هراتی سپرد، و آنها دستور داد که از آن یک جام باده بسازند، این جام که موسوم به کاسه جمجمه شد از آن پس ندیم دائمی شاه اسماعیل بود، و او تا آخر عمرش در همة مجالس و محافل میگساریش باده در این جام مینوشید، و یاد پیروزیش بر شاه نیرومند سنی را همواره زنده نگاه میداشت.
در اوائل سال 890 شاه اسماعیل از هرات بیرون شده شکارکنان و غارتگران تا میهنه و فاریاب و شرق خراسان پیش رفت، و در بلخ و دیگر شهرها قتلها و تخریبها تکرار گردید، او سپس هرات و مرو را به عنوان تیول به حسین بیک لله بخشید، و بلخ و خراسان شرقی را به بیرام بیک قرهمانی داد، او همچنین مردی به نام میر غیاث الدین از بقایای عربهای فارسیزبان خراسان را که سید و شیعه بود به ریاست دستگاه دینی خراسان منصوب کرد، و خراسان را به قصد ایران مرکزی ترک گفت، تا بقایای آبادیهای ایران را که هنوز دستش به آن نرسیده بود به تاراج دهد و تخریب کند، و آثار فرهنگی و عناصر مادی تمدن ایرانی را منهدم سازد، از آنجا که نمونههای سیاهکاری قزلباشان در بسیاری از شهرها و آبادیهای ایران را بیان کردهام، نمیخواهم با بازگوئی موارد دیگری که در بازگشت شاه اسماعیل از هرات تکرار شد خواننده را خسته و دلآزرده کنم.
به دنبال قتل شیبک خان ازبک، ظهیر الدین بابر تیموری که در کابل مستقر بود به سغد لشکر کشید و سمرقند را متصرف شد، بابر فرزند میرزا عمر شیخ از نوادگان تیمور بود، پدرش حاکمیت فرغانه را در دست داشت، و قلمروش سمرقند و بخارا دربر میگرفت، شیبک خان این سرزمینها را در سال 880 از دست بابر گرفته بود، بابر پس از آن با سپاهش به کابل رفته آن شهر را گرفته در آنجا تشکیل حاکمیت داده بود، و در صدد بازگرفتن سغد (ماوراءالنهر) برآمده بود، ولی ناکام مانده بود، او سرانجام پس از کشتهشدن شیبک خان به این هدف دست یافت، لیکن پیروزی بابر چندان دیری نپائید، عبیدالله خان برادرزادة شیبک خان خود را وارث عمویش اعلام داشت، و با برخورداری از حمایت امرای ازبک در بهار 891 به جنگ بابر شتافت، بابر چونکه با شاه اسماعیل دست دوستی داده بود در ترکان ماورءالنهر چندان مقبولیت نیافت؛ زیرا که شاه اسماعیل در خراسان چندان جنایت کرده بود که همة مردم خراسان از او نفرتی چندشآور داشتند؛ و بابر نیز به علت رابطه به شاه اسماعیل مورد نفرت واقع شد، او در جنگ با عبیدالله خان شکست یافته به حصار شادمان در نزدیکی بلخ پناه برد، و از آنجا دست به دامن حاکم قزلباش بلخ شد، حاکم بلخ مراتب را به شاه اسماعیل گزارش فرستاد، شاه اسماعیل که در آن هنگام در نواحی مرکزی ایران مشغول شکار و عشرت بود، یک لشکر قزلباش را به فرماندهی نائب السلطنهاش که اینک امیر نجم ثانی بود، (و او را پائینتر خواهیم شناخت) به یاری او گسیل کرد، و به حسین بیک لله و بیرام بیک قرهمانی دستور فرستاد که به امیر نجم بپیوندند.
قزلباشان در تیرماه 891 از جیحون گذشته قلعة خراز در نزدیکی بخارا را در محاصره گرفتند، بابر با سپاهش همراه قزلباشان بود، و امید داشت که ماوراءالنهر را قزلباشان برای بگیرند، بابر با حاکم قلعه مذاکره کرد و قلعه بدون مقاومتی تسلیم او شد، قزلباشان در اینجا نیز اعراف سیاسی و نظامی را زیرپا گذاشتند، و بدون توجه به نظر بابر حاکم را دستگیر کرده به جرم سنیبودن کشتند، و بر افرادش که در قلعه بودند تیغ گشوده همه را به قتل آوردند، آنها سپس قلعة قرشی در منطقة خراز را محاصره کردند و بعد از مدتی گشودند، امیر نجم دستور قتل عام مردم خراز را صادر کرد، بابر نزد او پا در میانی کرد که جمعیت خراز رعایای اویند، و او نمیتواند بر رعایای خودش تیغ بگشاند، بلکه وظیفه دارد که از آنها حمایت کند، ولی نجم قزلباش که تشنة خونریزی بود و نمیتوانست هیچ انسان سنی را زنده ببیند، به تقاضای او توجهی نکرد، در خراز کسانی وجود داشتند که میگفتند از سادات عرب تبار و علوی هستند، چند تن از اینها به نزد میر غیاث الدین (صدر قزلباشان در خراسان) رفته گفتند: تو عرب هستی و ما نیز عربیم، تو از اولاد پیامبری و ما نیز از اولاد پیامبریم، ما و تو عموزادگان یکدیگریم، بر ایمان نزد امیر نجم شفاعت کن تا از خونمان درگذرد، وقتی غیاث الدین با امیر نجم در بارة این سیدها سخن گفت، امیر نجم پاسخ داد که مگر میشود که یک نفر شیعه نباشد، و از اولاد پیامبر باشد و ادعای سیادت کند؟ سنیها همهشان دشمن اولاد پیامبرند، و اینها که میگویند سیدند دروغ میگویند، چون غیاث الدین اصرار ورزید که اینها را همه کس میشناسند، و میدانند که سادات اولاد پیامبرند و نزد مردم احترام دارند، امیر نجم به او گفت: ما سید سنی را سید نمیدانیم، در خراز حدود پانزده هزار تن قتل عام شدند، مساجد و مدارس ویران گردید، گروهی به مساجد پناه برده بودند، قزلباشان مسجدها را بر سر آنها به آتش کشیدند و همه را نابود کردند([22]).
جنایتهائی که قزلباشان در خراز کردند بابر را از درخواست حمایت پشیمان کرد، و برآن داشت که از ادامة پیشرویهای قزلباشان در ماوراءالنهر جلوگیری کند، چون امیر نجم قصد پیشروی به سوی غجدوان داشت، بابر به او گفت که زمستان در پیش است و نبرد در زمستان در این بیابانها به صلاح نیست، بهتر است که فعلاً به همین اندازه که فتح کردهایم بسنده نمائیم، امیر نجم به نصایح بابر توجهی نشان نداد، و به غجدوان رفته دژ غجدوان را در محاصره گرفت، غجدوان با تمام توانش در برابر قزلباشان پایداری ورزید و از عبیدالله خان استمداد کرد، عبیدالله خان به زودی به غجدوان رسید، در این میان بابر که از ددمنشیهای قزلباشان به ستوه آمده بود سپاهش را برداشته امیر نجم را رها کرد و رفت، میر غیاث الدین نیز که اکنون متوجه شده بود که مذهب شاه اسماعیل و قزلباشان نه شیعه بلکه یک مذهب مخصوص است، و از کشتار سادات بیگناه قرشی نیز ناراضی و از همکاری با دستگاه قزلباشان پشیمان بود، قزلباشان را رها کرده به بابر پیوست، حسین بیک لله نیز در نخستین دور نبرد با عبیدالله خان از میدان گریخته به سوی هرات شتافت، به دنبال او گروهی از قزلباشان نیز راه فرار در پیش گرفتند، به این ترتیب در قزلباشان شکست افتاد؛ بایرام بیک کشته شد؛ و امیر نجم خود را به عبیدالله خان تسلیم کرد، و عبیدالله خان دستور داد سرش را بریدند.
عبیدالله خان که خودش را شاه ایران میدانست، به شکرانة این پیروزی راهی مشهد و زیارت بارگاه امام رضا شد، و در جوار بارگاه امام رضا تاج شاهی را بر سر نهاد (آذرماه 891) او سپاهش را از مشهد به قصد تصرف هرات گسیل کرد، حسین بیک لله پیش از فرارسیدن سپاه عبیدالله از هرات گریخته راهی ایران مرکزی شد، و در یکی از شکارگاههای اطراف اصفهان به اردوی شاه اسماعیل پیوست، تا خبر شکست بزرگ قزلباشان را به او برساند، عبیدالله خان در میان سرور و شادی مردم هرات وارد آن شهر شد، مردم هرات تبرائیهای قزلباش را مورد تعقیب قرار داده به قتل رساندند، به دنبال آن سراسر خراسان به تصرف عبیدالله خان درآمد.
با سپریشدن زمستان شاه اسماعیل قزلباشانش را برای حرکت به خراسان آماده کرد، او ابتدا مراسم جشن بهار را برپا داشت، و چند روزی را به عیش و عشرت گذراند، و قزلباشانش از دختران و پسران اسیرشدة ایرانی کام دل ستاندند، و به شکرانة پیروزیها و نعمتهائی که خدایشان به آنها داده بود بادهها نوشدند؛ آنگاه به قصد خراسان حرکت کردند، عبیدالله خان در این زمان در مشهد بود، زیرا مشهد را پایتخت خویش کرده بود تا سلطنتش را به امام رضا متبرک کند، از آنجا که بخش اعظم نیروهایش در هرات و مرو بودند، وقتی قزلباشان به مشهد رسیدند او مشهد را رها کرده به ماوراءالنهر برگشت، قزلباشان وارد مشهد شدند، و مردم مشهد را به خاطر آنکه از عبیدالله خان حمایت نشان داده بودند مورد انتقام قرار دادند، و هزاران تن از مردم شهر را از دم تیغ گذراندند، شاه اسماعیل سپس به سوی هرات به راه افتاد، و سپاه ازبک را در کنار هرات شکست داده به آن شهر دست یافت، او به انتقام خون تبرائیان که به دست مردم هرات کشته شده بودند دست به کشتار گشود، و بخش اعظم مردم شهر را که در دور قبلی از تیغ قزلباشان رهیده بودند قتل عام کرد، و هزاران خانه را که هنوز برپا بود در آتش سوزاند، و مزارع و باغستانهای روستاهای اطراف هرات را به آتش کشید تا بقایای مردم در قحطی تلف شوند، پس از فتح و تخریب هرات مدتی را در نواحی مختلف خراسان به کشتار و تخریب ادامه داد، تا انتقام خون بایرام بیک و امیر نجم را از سنیهائی که از عبیدالله خان اطاعت نموده بودند گرفته باشد، پس از آن که از کشتارها و تاراجها و تخریبها فراغت یافت و کینهاش فروکش کرد، هرات و مرو را به زینل بیک شاملو و بلخ و میهنه و فاریاب را به دیو سلطان روملو بخشید، و خود با قزلباشانش به سوی ایران مرکزی باز گشت تا به عشرتش ادامه دهد.
پس از این قضایا سراسر خوارزم و سُغد و فرغانه و بخشی از سرزمین پارت و گرگان در دست عبیدالله خان ماند، عبیدالله خان تا زنده بود خودش را شاه ایران میدانست، و از تلاش برای بیرونکشیدن بقیة ایران از دست قزلباشان دست نکشید، او در ترویج فرهنگ و زبان ایرانی کوشید، او در ادبیات فارسی تحصیلات عالی داشت و به فارسی شعر میسرود، و در شعرهایش علاقه به ایران و ایرانی را ابراز میداشت، او در یکی از غزلهایش تصریح میکند که کشوری که در دست او است به مثابة جمسی است که جانش یعنی ایران از آن جدا شده است، مطلع این غزل چنین آغاز میشود:
خاطرم باز تمنای خراسان دارد
تن بیجانشدة من هوس جان دارد
شماری از ادبا و فقیهان ایرانی در دربار او بودند که ترویجگر فرهنگ ایرانی بودند، معروفترین اینها فضل الله روزبهان خنجی بود که کتاب «مهماننامة بخارا» را در همین زمان به رشتة تحریر درآورد، عبیدالله خان در همین زمان که پادشاه بود نزد فضل الله روزبهان شاگردی میکرد، و فقه اسلامی و ادبیات فارسی میآموخت.
بعد از عبیدالله خان نفرتی که از تشیع صفوی در میان ترکان ماوراءالنهر ایجاد شد به احساس نفرت از دولت ایران تبدیل گردید، و ترکان ماوراءالنهر در طی دو نسل بعد زبان و ادب فارسی را نیز کنار نهاده پیوندهای تاریخی با ایران را برای همیشه از خاطر زدودند، از آن پس تنها رابطة اینها با ایران رابطة خصمانه و مبتنی بر نفرت از مذهب قزلباشان بود، به این ترتیب سغد و خوارزم که روزگاری زایشگاه و پرورشگاه دولمتردان سامانی و خانة رودکی و بوعلی سینا و فارابی و خوارزمی و دیگر ایرانسازانِ تاریخ بود، به سبب جنون مذهبی شاه اسماعیل برای همیشه از دامن ایران بریده گردید، تا در آینده ضدیت با دولت صفوی به ضدیت با فرهنگ و زبان ایرانی تبدیل گردد، و ایرانیان منطقه مجبور شوند که پس از هزاران سال زیستن در بوم خودشان خویشتن را همرنگ ترکان نشان داده ترکزبان شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر