گفتار دوم:
منشأ قزلباشان و عقاید آنها
شیخ جنید وقتی به آناتولی رفت با پیروان طریقت نوینی در میان تاتارها در ارتباط شد که نوعی مذهب تشیع مبتنی بر نیاپرستی خودشان را داشتند، او در اثر این ارتباط متوجه نفوذ و قدرت و ثروتی شد که شیوخ این طریقت در میان تاتارهای آناتولی کسب کرده بودند، او برآن شد که خودش را به عنوان یکی از شیوخ این فرقه معرفی کند و تشکیل دار و دستگاه نوینی بدهد.
چونکه تحول سرنوشتساز در عقیدة مذهبی شیخ جنید تحت تأثیر عقائد افراطی تاتارهای شیعة پیرپرست در آناتولی به وقوع پیوست، و سپس همین تاتارها بودند که انحصارا مریدان شیخ جنید و جانشینانش را تشکیل دادند و به درون ایران مهاجرت کرده تشکیلات قزلباش را به وجود آوردند، و در صدد قبضهکردن قدرت سیاسی ایران برآمدند، لازم است که به ماهیت قزلباشان و ریشههای مذهب و عقیدهشان نظری بیفکنیم؛ زیرا بدون شناخت قزلباشان هرگونه مطالعهئی در بارة پدیدة صفویه ناقص و دُمبریده خواهد ماند.
نیمة غربی در سرزمین آناتولی (ترکیه حالی) تا نیمههای قرن پنجم هجری عموما یک سرزمین مسیحینشین داخل در قلمرو دولت بیزانت (روم شرقی» بود، آلپ ارسلان سلجوقی در سال 451 خ قیصر ارمانوس را که به قصد تصرف نواحی شرقی آناتولی لشکر آراسته بود، در شرق آناتولی به سختی شکست داده به اسارت گرفت و طبق شرائطی آزادش ساخت، در این سال بخشهائی از نواحی مرکزی آناتولی از جمله قونیه به تصرف آلپ ارسلان درآمد، و در آینده یک حاکمنشین مسلمان تحت ریاست قتلمش سلجوقی تشکیل شد، از این زمان به بعد حکام سلجوقی خزش قبایل ترک به درون آناتولی را تشویق کردند، در خلال دهههای بعدی مهاجران ترک با استفاده از ضعف دولت بیزانت نواحی مختلف آناتولی را یکی بعد از دیگری طی یک سلسلة طویل از حملات مداوم جهادی به تصرف درآوردند، و دولت «سلجوقیان روم» را تشکیل دادند که مرکزش شهر قونیه بود.
در سال 622 خ حملة مغول به آناتولی نظام سیاسی سلجوقیان روم را از هم پاشاند، اما رژیمی که بتواند جای این نظام را پر کند به وجود نیاورد، در خلال دهة بعد خزش قبایل ترک به درون آناتولی ادامه یافت، این قبایل که از پشتیبانی خان بزرگ مغول برخوردار نبودند، بدون آن که تشکیل حکومتی بدهند در آناتولی به دنبال چراگاه در نقل و انتقال بودند، و از راه دزدی و غارتگری روزگار میگذراندند، به دنبال این جریانها دوازده امیرنشین کوچک و مجزا در آناتولی تشکیل شد که مهمترین آنها امیرنشین قونیه بود، قبایل تاتار نژاد قرهمان این امیرنشین را در منطقة کیلیکیه تشکیل دادند، و منطقه را به نام خودشان «قرهمان» نامگذاری کردند، این امیرنشین چونکه قونیه را پایتخت قرار داده بود ادعا میکرد که وارث سیاسی سلجوقیان است و در صدد گسترش قلمروش به حساب دیگر امیرنشینهای مغول برآمد.
همراه با خزش قبایل ترک به درون آناتولی در قرن هفتم هجری شمار بسیاری از متصوفان و همچنین مبلغان مذهبی به درون آناتولی سرازیر شدند، خرافات مبتنی بر نیاپرستی مغولان و تاتارها که توسط همین صوفیها مسلمان میشدند به کار و بار این متصوفان رونق چشمگیری میبخشید، و هرکدام از صوفیها بخشهائی از ترکان را به سلک مریدان خودش درمیآورد و برای خودش دار و دستگاهی درست میکرد، یکی از صوفیان ترک نژاد که از ماوراءالنهر به درون آناتولی رسید مردی بود که خود را حاجی بکتاش ولی مینامید، حاجی بکتاش (متوفی 676 خ) در میان مهاجران ترک به تبلیغ مسلمانی و جذب مرید پرداخت، و خیلی زود به نیرومندترین صوفی در میان ترکان آناتولی تبدیل شد، او که اساس عقیدة پیرپرستی را از ترکستان با خود آورده بود، براساس مطالعاتی که از زندگی امامان شیعه و قدیسین مسیحیان انجام داد طریقتی را ابداع کرد که در جذب ترکان مهاجر کارآئی بسیار موفقیت آمیزی داشت، طریقتی که او تبلیغ میکرد اساسش بر پرستش رهبر و «ولایت مطلقة رهبری» نهاده شده بود، او مدعی کشف و کراماتی از قبیل مداوای بیماریهای صعب العلاج بود، و ترکان خرافاتی و نومسلمان به او عقیدة استواری یافتند، او نخستین رهبر طریقة صوفیانه در خاورمیانه بود که تبلیغاتش را براساس «نصرت به رعب» و «مبارزة قهرآمیز برای جلب پیرو» بنا نهاده بود، او میدانست که ترکان برای غارتگری به آناتولی سرازیر شدهاند؛ و برآن شد که از این امر در جهت گسترش قدرت و ثروت خودش بهرهبرداری کند، «جهاد برای نشر دین» همیشه بهترین ابزار دست مردمی بوده که میخواستهاند با دستیازی به آن به اقوام ضعیفتر حمله ببرند و اموال آنها را تاراج کنند؛ و این امر نزد اقوامی که زندگی بیابانگرد قبایلی شبیه قبایل عربستان داشتند یک رسم دیرینه بود، حاجی بکتاش با توجه به این موضوع برآن شد که یک تشکیلات مسلح از داوطلبان جوان تاتار به وجود آورد که آماده بودند به بهانة «جهاد با کفار» به آبادیهای مسیحینشین آناتولی حمله ببرند، او پس از متشکل کردن جوانهای ترک مستعد جهاد روستاهای آناتولی را مورد حملات مداوم قرار داد، چونکه اقداماتش با موفقیتهای مادی چشمگیری همراه بود، همواره بر شمار مریدانش افزوده میشد و کار و بارش بالا میگرفت، طبیعی بود که ترکانی که به سلک مریدان او درمیآمدند عقائد و افکارش را میپذیرفتند، و همین امر سبب گسترش عقائد وی در نواحی مختلف آناتولی گردید.
تا پایان قرن هفتم هجری دهها تن از شیخان تازهپای صوفی که زیر دست حاجی بکتاش پرورش یافته و به مقام خلیفگی رسیده بودند، در انحاء و اطراف آناتولی در میان قبایل ترک و تاتار پراکنده بودند و هرکدامشان برای خودشان دارای دستهجاتی از مرید بودند؛ و چنان بود که بخش اعظم ترکانی که تا آن زمان در مناطق مختلف آناتولی جاگیر شده بودند از اشکال مختلفی از مذهبی که به نام حاجی بکتاش منسوب شده بکتاشی نامیده میشد پیروی میکردند.
حدود 30 سال پس از وفات حاجی بکتاش یک قبیلة اوغوز – که مثل دیگر مهاجران ترک – در هجرت از بیابانهای آسیای میانه به آناتولی رسیده بودند، با تصرف شهر «بورسا» در منتهاالیه غرب آناتولی تشکیل حاکمیت دادند، بورسا تا پیش از سقوطش به دست اوغوزها یک شهر مسیحینشین و در قلمرو دولت بیزانت بود، اورخان بیگ فرزند عثمان در سال 711 خ با نیت «جنگ با کفار» شهر بورسا را مورد حمله قرار داده آن را در محاصره گرفت، و در بهار سال بعد به تصرف درآورد و ساکنانش را مجبور کرد که مسلمان شوند، پس از آن که در این شهر تشکیل حاکمیت داد، تاتارها و ترکان آناتولی دعوت کرد که برای جنگ با کافران (یعنی بومیان مسیحی آناتولی) به او ملحق شوند، او سپس در خلال چهار سال شهرهای بزرگ مسیحینشین سواحل غربی آناتولی را یکی پس از دیگری به تصرف درآورد و تشکیل سلطنت عثمانی داد.
ارتش عثمانی در سال 724 خ توجه خود را معطوف شبه جزیرة بالکان نمود، و با تصرف شهر «گالیپولی» دروازة بالکان را بر روی خزش تاریخی ترکان به درون بالکان گشود، به دنبال آن عثمانیها قدم به قدم در بالکان پیشروی کردند و تا سال 768 سراسر بالکان را متصرف شدند، همراه با این فتوحات در نیمة شمالی آناتولی نیز بخشهائی از جهادگران ارتش عثمانی پیشروی کردند و تا سال 738 آنکارا و کوتاهیه را به تصرف درآوردند، در سال 769 چهار امیرنشین جنوب آناتولی به تبعیت عثمانیها درآمدند، و تا سال 776 قلمرو عثمانیها در شرق آناتولی به ملاطیه و سیواس رسید. فتوحات عثمانیها در شرق آناتولی در سال 781 با حملة تیمور گورکانی به درون آناتولی متوقف شد.
تیمور که خود را پادشاه ایران مینامید بخش شرقی آناتولی را – که از نظر تاریخی جزو ایران به شمار میرفت – به عنوان تیول به قبیلة آققویونلو سپرد، ولی بقیة آناتولی را به حال خود رها کرده به ایران برگشت.
سلطان بایزید عثمانی در جنگ با تیمور شکست خورده به اسارت تیمور افتاده بود، هرچند که تیمور وی را آزاد کرده به آناتولی باز فرستاد، او در راه بازگشت به غرب آناتولی خودکشی کرد، پس از مرگ او میان فرزندانش بر سر مقام سلطنت نزاع افتاد، در آناتولی یکی از فرزندان او به نام محمد چلبی بر رقیبانش پیروز شد و قدرت را به دست گرفت، پسر دیگرش موسا چلبی در شهر اَدِرنه واقع در بخش اروپائی متصرفات عثمانی خودش را سلطان خواند، و با برادرش محمد چلبی به نزاع افتاد، سرانجام محمد چلبی در سال 792 بر او پیروز آمد و برادر را کشت، و بر سراسر متصرفات سابق عثمانی دست یافت.
از آنجا که حمله به آبادیهای مسیحینشین آناتولی و شرق اروپا درآمدهای بسیاری را نصیب جهادگران میکرد، و عثمانیها این حملات را تنظیم و هدایت میکردند، شیوخ بکتاشیه (خلیفههای حاجی بکتاش) با مریدانشان به ارتش جهادگر عثمانی پیوسته بودند، و چون که هرکدام از این شیخها رهبر یک تیپ از جهادگران بود که مریدان خودش بودند، طبیعی بود که هر شیخی مسئول عقیدتی سیاسی سربازان تحت فرمان خودش در ارتش عثمانی باشد، از هیمن رو بود که این شیوخ در ارتش عثمانی دارای منصب «قاضی عسکر» (به زبان امروز: مسئول عقیدتی سیاسی) بودند، سلطان عثمانی در قبال خدمت این شیوخ و مریدانشان سهمهائی از غنایم جنگی به آنها اختصاص داد، و بخشهائی از زمینهای مصادره شدة بومیان آناتولی را به آنها واگذار کرد تا مریدانشان به چراگاه دامهایشان تبدیل کنند، و در آنها مستقر شوند.
زمانی که موسا چلبی در ادرنه به سلطنت نشست، یک شیخ بکتاشی به نام شیخ بدرالدین در ارتش او قاضی عسکر بود، پدر بزرگ شیخ بدرالدین در فتوحات اولیة عثمانیها به قتل رسیده بود (شهید شده بود)؛ و پدرش در زمان بایزید اول عثمانی قاضی عسکر شهر سماونه در بخش اروپائی عثمانی بود، شیخ بدرالدین تحصیلات مقدماتی را در شهرهای بورسا و قونیه به پایان برده بود و برای ادامة تحصیل به شام رفته، سپس برای تکمیل علوم دینی به مصر سفر کرده بود، او الهیات و فلسفه و منطق را در شام و مصر فرا گرفته و مدتی نزد یکی از شیوخ طریقت در مصر به خدمت پرداخته بود، و در سال 776 خ در اواخر دوران بایزید اول به آناتولی برگشته بود، پس از آن مدتی در ناحیة اسکندرون (منتهاالیه شمالغرب شام در زاویة دریای مدیترانه) در میان پیروان مذهب موسوم به اهل حق که شیعیان افراطی و معتقد به الوهیت امام علی بودند به سر برده بود، سفری هم به خاطر آشنائی بیشتر با فن مریدپروری به تبریز و قزوین کرده بود، و در بازگشت به آناتولی همراه شیوخ طریقت اهل حق در مناطق آیدین و گرمیان و قرهمان به تبلیغ و سیر و سفر پرداخته بود([1]).
شیخ بدرالدین در خلال جنگهای داخلی فرزندان بایزید اول به خدمت موسا چلبی درآمد و در ادرنه سمت قاضی عسکر را احراز کرد، پس از کشتهشدن موسا چلبی به دستور سلطان محمد از مقامش معزول و به شهر ازنیک در غرب آناتولی تبعید شد و تحت اقامت اجباری قرار گرفت (792 خ). سلطان محمد برای او و خانوادهاش مستمری در خور توجهی مقرر کرد، و او را در برقراری ارتباط با مریدانش آزاد گذاشت.
شیخ بدرالدین زمانی که در میان اهل حق به سر میبرد دو شخصیت نومسلمان که از پیروان مذهب بکتاشی بودند با او همکاری میکردند، این دو که از شیعیان افراطی آناتولی بودند یکی طورلاق کمال و دیگری بور کلیجه مصطفا نام داشت و ملقب به دَدَه مصطفا بود. شیخ بدرالدین وقتی به مقام قاضی عسکری ارتش موسا چلبی رسید رسید این دو تن را به عنوان مشاوران خویش وارد ارتش عثمانی کرد، وقتی شیخ بدرالدین معزول و تبعید شد، طورلاق کمال به منطقة شیعهنشین مانیسه در غرب آناتولی منتقل شد، و دده مصطفا به قرهبورن در غرب آناتولی رفت، هرکدام از این دو تن در منطقة خویش به تبلیغ برای رهبری شیخ بدرالدین ادامه داد، و ارتباط با شیخ بدرالدین را حفظ کرد([2]).
شیخ بدرالدین در تبعید ازنیک به تدوین عقائدش پرداخت و کتابی به نام واردات تألیف کرد، طریقت تصوف شیخ بدرالدین که از بکتاشیه و غلات شیعه (اهل حق) سرچشمه میگرفت، آمیزهئی بود از وحدت وجود ابن عربی، تثلیث مسیحیت، امامپرستی اهل حق،([3]) و نیاپرستی تاتارها، او عقیده داشت که شیخ طریقت حامل روح خدا است، و ذات معصوم و منزه و واجب الوجود و واجب الطاعه است که تمام کائنات بر مدار ارادة وی میچرخد، و نظم امر جهان در دست او است، و بر مردم جهان دارای «ولایت مطلقه» است، او با ابداع این عقیده مذهب بکتاشی را وارد مرحلة نوینی ساخت، او با تفسیر باطنی (تأویل) احکام مندرج در متون اسلامی، اطاعت از شیخ را نقطة محوری دین قرار داد، و وجوب برگزاری عبادتهای شرعی چون نماز و روزه و حج را با تأویلاتی که از دین میکرد از دوش پیروانش انداخت، و چونکه مریدانش عموما تاتارهای نومسلمانی بودند که توجهی به احکام اسلامی نداشتند، و فقط از نظر اسمی مسلمان شده بودند تا به نان و نوا برسند، او محرمات شرعی چون خمر و زنا و حتی لواط را براساس تأویلهایش برای مریدانش مباح گردانید، تنها امر واجب در طریقت او محبت امام علی اطاعت مطلق از «شیخ» و جهاد برای نشر دین بود.
چونکه جنبههای اباحی و انحلال اخلاقی مذهب شیخ بدرالدین باب طبع تاتارهای نومسلمان بود گروههای زیادی از آنها را به او جذب کرد، وقتی کسانی به طریقت او ملحق میشدند تا در سلک مریدان او درآیند، خلیفهاش از آنها میخواست که از عقائد گذشتهشان به کلی دست بکشند، از همة کارهائی که در گذشته انجام دادهاند توبه کنند، «محبت علی» و «محبت شیخ بدرالدین» را اساس اعتقادشان قرار دهند، و با او بیعت کنند که هیچگاه از اطاعت شیخ بیرون نشوند و در برابر او چون و چرا نشان ندهند و با جان و دل در اجرای فرمانهای او کوشا باشند، و برای خشنودی شیخ از جان خودشان مایه بگذارند و از هیچ خطری رویگردان نشوند، یعنی: آنچه او از مریدانش میخواست آن بود که «ذوبشده در ولی» باشند، صفتی که او به مریدانش داد صفت تائب محب بود، یک معنای این صفت «تبرائی و تولائی» بود که همین تاتارها چند دهه بعد که به ایران رفته ارتش قزلباشان را ایجاد کرده قدرت سیاسی را قبضه کردند، در ایران متداول ساختند.
شیخ بدرالدین در مدت اقامت اجباریش در ازنیک با همکاری دو خلیفهاش دده مصطفا و طورلاق کمال برنامة قیام بکتاشیها برای کسب قدرت سیاسی را پیریزی کرد، او در آخرین سال قرن هشتم به بهانة سفر حج با کسب اجازه از سلطان عثمانی از شهر ازنیک خارج شده به یک منطقة شیعهنشین در بخش اروپائی عثمانی موسوم به روملی شرقی که به پایتخت عثمانی نزدیک بود رفته در آنجا مسقتر شد تا شورش مورد نظرش را از آنجا آغاز کند.
شیخ بدرالدین دده مصطفا و طورلاق کمال، طبق برنامهئی که مدتها رویش کار کرده بودند، به طور همزمان در سه منطقه قیام کردند، دده مصطفا فرماندار ازمیر را در جنگ کشت و نیروی دیگر عثمانی را که زیر فرمان حاکم صاروخان بود شکست داد و در منطقه دست به غارت و کشتار زد، طورلاق کمال در مانیسه پیروزیهائی به دست آورد و مثل دده مصطفا سنیها را کشتار کرد و دست غارت برگشود، سلطان محمد یک سپاه عظیم به فرماندهی بیگلربیگ و وزیر اعظم و شاهزاده مراد به مقابلة شورشیان فرستاد، این سپاه با دادن تلفات بسیار سنگینی موفق شد، شورش دده مصطفا و طورلاق کمال را یکی پس از دیگری درهم شکند، دده مصطفا و طورلاق کمال دستگیر و اعدام شدند، پس از آنها شیخ بدرالدین شکست یافته دستگیر شد، ولی چون در ارتش عثمانی مریدان بسیاری داشت، یک دادگاه ویژة شرعی متشکل از فقهای طراز اول عثمانی به ریاست یک فقیه ایرانی به نام مولانا هراتی برای محاکمة علنی شیخ تشکیل شد، شیخ بدرالدین در این دادگاه متهم به ارتداد، فریب و تضلیل مسلمین و شورش برای برهمزدن امنیت مسلمانان گردید و محکوم به مرگ شده، در سال 799 خ به دار آویخته شد.
در نهضت شیخ بدرالدین که حالت عصیان عمومی تاتارهای بکتاشی بر ضد دولت عثمانی به خود گرفته بود، بسیاری از بومیان مسیحی نیز شرکت داشتند، علت شرکت اینها در نهضت خشمی بود که از ستمهای بیحد و حصر جهادگران عثمانی داشتند، نهضت شیخ بدرالدین به آنها امید داده بود که دستگاه حاکمیت عثمانی برچیده شود و دوران جهاد برای گسترش اسلام و اسیرکردنهای زنان و دختران بومیان آناتولی به پایان برسد، و مسیحیان آناتولی از درد و رنجهائی که توسط جهادگران ترک بر آنها میرفت برهند، دامنة نهضت شیخ بدرالدین به حدی گسترده بودند که چندین تن از کشیشان و همچنین رهبران یهودان نیز در آن شرکت داشتند([4]). مریدان شیخ بدرالدین چنان خلوصی نسبت به او داشتند که پس از کشتهشدن او و دده مصطفا و طورلاق کمال تصریح میکردند که آنها نمردهاند، بلکه در غیبتند و به زودی باز خواهند گشت.
خلیفههای شیخ بدرالدین پس از او مورد تعقیب و آزار قرار گرفتند و بسیاری از آنها به دار آویخته شدند، بسیاری دیگر نیز متواری گشتند و در میان قبایل تاتار به تبلیغ مخفیانه پرداختند، آنها چون معتقد به جاودانگی شیخ بودند، در میان تاتارها تبلیغ میکردند که شیخ به زودی ظهور خواهد کرد و قیام خویش را به سرانجام خواهد رساند، سرکوب و خفقانی که مریدان شیخ بدرالدین با آن مواجه شدند آنها را به سوی یک عداوتی آشتیناپذیر با کل دستگاه دینی دولت عثمانی، و به عبارت دیگر: به سوی عداوتی ابدی نسبت به اهل سنت سوق داد، پیروان شیخ بدرالدین از آنجا که در سراسر خاک عثمانی مورد تعقیب بودند عقائدشان را مخفی میداشتند و همواره در تقیه به سر میبردند، و تقیه را اصل اساسی اعتقاد خویش قرار دادند.
قبلاً گفتیم که جنید در نبرد قدرت خانقاه اردبیل شکست یافت، و به آناتولی گریخت، در این سفر گروهی از مریدان خانقاه شیخ صفی – همان تاتارهائی که امیر تیمور از آناتولی آورده تقدیم خانقاه کرده بود – همراه او بودند، او از سلطان عثمانی تقاضا کرد که قطعه زمینی در اختیارش بگذارد تا با مریدانش در آن سکونت گزینند، سلطان به او التفات نمود، و او مدتی در زمین اهدائی سلطان اقامت گرفت، در همین زمان بود که خلیفهها و مریدان شیخ بدرالدین شنیدند که یک شیخ بزرگوار از تبریز آمده و مریدانش تاتارها هستند، بعضی از این خلیفهها برای آشنائی با او و افکارش به دیدارش رفتند، و او با مریدان شیخ بدرالدین آشنا شد و به فکر در دستگرفتن رهبری این فرقه افتاد.
از وقتی که شیخ بدرالدین به دار آویخته شد تا وقتی که شیخ جنید وارد خاک آناتولی شد 27 سال فاصله بود، در این فاصلة زمانی هیچ شخصیتی که بتواند بکتاشیها را دوباره سازماندهی کند در آناتولی پیدا نشد، بکتاشیها چشم در راه ظهور «رهبر»ی بودند که جای شیخ بدرالدین را پر کند، شیخ جنید با هدف به راهانداختن دار و دستگاهی شبیه دار و دستگاه پدرش به آناتولی آمده بود، و همینکه با برخی از مریدان شیخ بدرالدین تماس یافت، دانست که همة زمینهها برای آن که آنها را پیرامون خودش گرد آورد فراهم است؛ و بیدرنگ دست به کار جذب مریدان شیخ بدرالدین شد.
از آنجا که مریدان شیخ بدرالدین تحت تعقیب حکام عثمانی بودند، فعالیتهای شیخ جنید با مخالفت عثمانیها مواجه شد، و او مجبور شد که به کیلیکیه برود و در قونیه اقامت بگیرد، در قونیه نیز چونکه دست به کارهای خلاف میزد و مریدانش را برای غارت و تاراج روستاها تشویق میکرد، اقامتش با مخالفت فقها مواجه شد و او کیلیکیه را ترک گفته به اسکندرون رفت که مرکز فعالیتهای شیعیان تاتارپیرو مذهب اهل حق (معتقدان به خدائی علی) بود، او در اسکندرون خانقاهی بنا کرد و به فعالیتهای تبلیغی پرداخت، و خلفایش را به نواحی اطراف گسیل کرد، متشرعان شام از دست او به حاکم حلب شکایت بردند، و شیخ جنید از اسکندرون اخراج شد (سال 835)، تا به فعالیتهایش در نواحی دیگر در میان ترکان ادامه دهد.
شیخ جنید در هشت سالی که در آناتولی و اسکندرون اقامت داشت به طور کامل تحت تأثیر عقاید بکتاشیها و اهل حق قرار گرفته، از مذهب آبائیش که مذهب اهل سنت (مذهب شافعی) بود دست کشید، و به رهبر بلامنازع بکتاشیهای آناتولی تبدیل شد، در این زمان بود که او لقب سلطان المشایخ را بر خودش نهاد، و این بدان مفهوم بود که او داعیة رهبری دینی و سیاسی را در سر داشت، اینک همة خلفای شیخ بدرالدین وی را به رهبری خویش قبول داشتند.
به هر حال در هشت سال اقامت در آناتولی دو تغییر عمده در شخصیت شیخ جنید رخ داد: یکی آن که چون در میان تاتارهای ترکزبان میزیست و عموم مریدانش تاتار بودند، به خاطر خوشامد مریدانش زبان آذری که زبان نژادیش بود را رها کرده ترکزبان شد، دیگر آن که مذهب شافعی را که مذهب پدر و نیاکانش بود را رها کرده و مذهب اهل حق را که به اولوهیت امام علی قائل بودند اتخاذ کرد، تغییر مورد اول او را از نظر ظواهر شخصیتی به یکی از تاتارها تبدیل کرد؛ و تغییر مورد دوم وی را رهبری بخشید و تا مقام الوهیت بالا برد؛ و مریدانش عملا در سلک بندگان او قرار گرفتند که چشم و گوش بسته در فرمانش بودند، او در پایان این هشت سال مردی بود که از همة احکام دینی دست شسته به طور کامل اباحی مذهب شده خود و مریدانش را از انجام فرایض دینی معاف داشته و به نسخة دوم شیخ بدرالدین تبدیل شده بود.
او وقتی از اسکندرون اخراج شد با گروه بزرگی از مریدانش به شمالیترین نقطة آناتولی منتقل شد و در بندر جانیق در ساحل جنوبی دریای سیاه رحل اقامت افکند، این بندر در همسایگی کشور کوچک مسیحینشین ترابزون (تراپیزونت) بود. در آن هنگام نیروهای ترابزون درگیر مقاومت در برابر گسترش طلبی سلطان محمد فاتح عثمانی بودند، سلطان محمد فاتح که با تصرف قسطنطنیه (کنستانیناپول) در سال 832 خ دولت روم شرقی را برانداخته در اروپای شرقی پیشرفتهای بسیار کرده بود، و در شرق نیز بخش اعظم آناتولی را تا حدود غربی دیاربکر به تصرف درآورده بود، در صدد بود که با الحاق ترابزون سراسر آناتولی را یکدست کند، و هیچ نیروی غیر مسلمانی را در آن سرزمین باقی نگذارد.
جنید و مریدانش که تمایلات غارتگرانه داشتند، با استفاده از گرفتاریهای دولت ترابزون به روستاهای آن کشور دستبرد زده غارت و کشتار کردند و غنایم بسیاری به دست آوردند، در این اثناء سلطان عثمانی به وساطت سلطان حسن بایندر (معروف به اوزون حسن) با دولت ترابزون وارد صلح گردید و جنید با مریدانش از جانیق اخراج گشتند.
این اوزون حسن رئیس قبیلة آققویونلو بود که در عهد مغول به آناتولی مهاجرت کرده بودند و در حملة تیمور به آناتولی به خدمت سپاه او درآمدند، تیمور به پاس خدماتشان مناطقی از شرق آناتولی را به آنها واگذار کرد، و آنها در منطقة دیاربکر – در جنوب دریاچة وان – جاگیر شده زیر حمایت تیمور تشکیل امارتی دادند، حسن بیک معروف به اوزون حسن قویترین امیر این قبایل در سال 832 خ در شهر آمُد به حکومت رسید، و پس از پیروزی بر رقیبان خاندانیش بر ارزنجان و بخشهائی از ارمنستان دست یافت و قلمروش با کشور ترابزون همسایه شد، پادشاه یونانی تبار ترابزون که از ناحیة عثمانی در معرض خطر بود با اوزون حسن پیمان حمایتی بست، و دخترش دسپیناکاترینا را به عقد ازدواج اوزون حسن درآورده بود، ترابزون را این اتحاد برای مدتی در مقابل دستاندازی عثمانیها مصون نگاه داشت، و شاه ترابزون با برخورداری از حمایت اوزون حسن در مقابل عثمانی پایداری نشان داد، و اوزون حسن برای برقراری صلح میان سلطان عثمانی و پادشاه ترابزون پا در میانی کرد، و سلطان عثمانی مجبور شد که یکچند استقلال آن کشور را به رسمیت بشناسد، البته این وضع دیری نپائید و ترابزون به زودی به تصرف عثمانیها درآمد و خاندان سلطنتی ترابزون قتل عام شدند و مردم ترابزون مجبور شدند که مسلمان شوند!.
شیخ جنید با مریدانش پس از راندهشدن از جانیق راهی دیاربکر شدند، شیخ جنید را اوزون حسن زیر حمایت گرفت و او را در پایتخت اقامت داد؛ و برآن شد که او با خانوادة خودش پیوند دهد، و با این هدف خواهرش خدیجه بیگم را به همسری او درآورد، این واقعه بر قدرت و شوکت شیخ جنید افزود، و او از دیاربکر مریدانش را به اطراف و اکناف گسیل داشت، و مریدان بیشتری را به طرف خویش جذب کرد.
چونکه مریدان شیخ جنید از نظر سنتی زندگیشان از راه تاراج میگذراندند، جنید در سال 838 از اوزون حسن اجازه گرفت که به جهاد چرکسان برود، چرکسان اقوام مسیحی بودند که در منطقهئی در شرق دریای سیاه و شمال گرجستان و غرب داغستان میزیستند،.
جنید برای حملة تاراجگرانه به سرزمین چرکسان همه گونه احتیاط را به کار برد، و با اعلام اینکه قصد زیارت مرقد جدش را دارد با مریدانش از دیاربکر وارد آذربایجان شده از آنجا راهی شروان شد تا از راه داغستان به سرزمین چرکسان حمله ببرد، شروان یک کشور کوچکی بود در شمال آذربایجان، و غرب دریای خزر که یک خاندان ایرانی با لقب شروانشاه از دیرباز برآن حکومت میکردند، شروانشاه در آن زمان همپیمان و تحت حمایت جهانشاه قرهقویونلو بود، جهانشاه خودش را شاه ایران میخواند، تبریز را پایتخت قرار داده بود، و بخش اعظم ایران را جز خراسان و سیستان و دیاربکر در تصرف داشت.
این را نیز در حاشیه بگویم که قبایل قروهقویونلو در عهد مغول وارد آذربایجان شدند و در اواخر دوران ایلخانان قدرتی به هم زدند، قره یوسف قره قویونو در تبریز مستقر شد، پس از او جهانشاه در دهة 820 خ متصرفات جانشینان تیمور در ایران مرکزی و غربی را به تصرف درآورد، و تا سال 836 بر عراق و بقیة نواحی ایران تا کرانههای کویر دست یافت و دولتی شبه سراسری تشکیل داد، تلاش او برای پیشروی در آناتولی توسط اوزون حسن متوقف شد، و چون همزمان با گسترش سلطة او اوزون حسن نیز در صدد دستیابی بر ارمنستان بود، میان او و اوزون حسن بر سر ارمنستان نزاع افتاد، این بود که وقتی شیخ جنید از اوزون حسن اجازه طلبید که برای جهاد با چرکسان برود، اوزون حسن بیمیل نبود که او برای جهانشاه دردسر درست کند و با او درافتاده تضعیفش سازد.
چون شیخ جنید وارد شروان شد، شروانشاه از جهانشاه مدد طلبید تا جلو پیشروی او به داغستان را بگیرد، نیروی مشترک جهانشاه و شروانشاه در تبرسران با جنید مقابله کردند، و در جنگی که در پائیز سال 838 میان دو طرف درگرفت، جنید کشته شد و میردانش متوری شده به آمُد برگشتند.
وقتی جنید کشته شد فرزند شیرخوارهئی به نام حیدر از خواهر اوزون حسن داشت که با مادرش نزد اوزون حسن زندگی میکرد، این کودک را مریدان جنید پس از او شیخ خواندند و به دورش گرد آمدند، سعی اوزون حسن برای نگاهداشتن مریدان شیخ جنید نیز در این میان کارگر بود، زیرا او همین کودک شیرخواره را لقب شیخ داد و مریدان جنید را تشویق کرد که از این کودک اطاعت نشان دهند، و میگفت که انوارالاهی را از جبین او ساطع میبیند، و شایسته است که مقام شیخ را تحویل بگیرد، بیشک خود اوزون حسن به رهبری این کودک عقیدهمند بود، و هدف عوامفریبانه نداشت، او هم مثل همة سلاطین ترک دارای عقاید پیرپرستانة مبتنی بر نیاپرستی کهن بود، و به علاوه در کشورش به وجود یک پیر طریقت که مطاع باشد احتیاج داشت تا از نظر معنوی ترکان را بسیج کند، و سلطنت خود را مشروعیت بیشتر بخشد.
در غیاب یک پیرطریقت بالغ و عاقل این کودک بهترین فردی بود که میتوانست خواستهئی اوزون حسن را برآورده سازد؛ به ویژه که این کودک از خانوادهئی خود اوزون حسن نیز بود، و به خاندانش یک معنویت والا میبخشید، از این گذشته شیخ جنید در آناتولی مریدان بسیار داشت، و اوزون حسن میتوانست با عَلَمکردن این پیر شیرخواره از مریدان شیخ جنید در جهت مقاصد سیاسی و نظامیش استفاده کند.
چونکه شیخ حیدر در خانة اوزون حسن پرورش مییافت، مریدان تاتارش در عمل به خدمت اوزون حسن درآمده، بخشی از سپاه او را تشکیل دادند، و در جنگهائی که او با جهانشاه داشت شرکت نمودند، تا انتقام خون شیخشان را از جهانشاه بگیرند.
در سال 846 میان جهانشاه و اوزون حسن جنگ درگرفت، جهانشاه شکست یافت و به قتل رسید، و با کشتهشدن او سلطنت قرهقویونلوها به سر آمد، از آن پس قلمرو جهانشاه به تصرف اوزون حسن درآمد و او خود را شاه ایران نامید، او در بهار سال بعد پایتخت را از آمُد به تبریز منتقل کرد، در آن هنگام خراسان در دست ابوسعید – آخرین سلطان تیموری – بود که هرات را پایتخت قرار داده بود، او نیز خودش را شاه ایران مینامید، اوزون حسن را سلطان ابوسعید غاصب تاج و تخت ایران، و خودش را وارث کشور تیمور میدانست، او برای براندازی اوزون حسن به آذربایجان لشکر کشید؛ ولی در دشت مغان شکست یافته اسیر و کشته گردید، پس از آن سلطان حسین بایقرا که در آن هنگام امیر گرگان بود، با استفاده از خلأ قدرتی که مرگ ابوسعید در شرق ایران به وجود آورده بود، بر خراسان دست یافته در هرات مستقر شد و خود را شاه ایران نامید، این مرد نخستین شاه شیعه در ایران است که البته شیعة زیدی بود که از مذهب معتزله پیروی میکردند، و در فروع مذهب به اهل سنت آن روزگار نزدیک بودند، و مذهبشان با مذهب شیعیان امامی که عمدتا در عراق بودند اختلاف داشت، شیعیان زیدی امامانشان اولاد امام حسن بودند، و امامان شیعیان اثناعشری را – جز علی و حسن و حسین – به امامت قبول نداشتند.
چون شیخ جعفر صفوی (عموی شیخ جنید) مورد حمایت جهانشاه بود، اوزون حسن وقتی در تبریز مستقر شد به شیخ جعفر دستور داد، ریاست خانقاه اردبیل و املاک موقوفة خانقاه را به شیخ حیدر تحویل داده از منصب خویش کناره بگیرد، برای اجرای این مقصود شیخ حیدر را که اینک به 9 سالگی رسیده بود، توسط مریدانش به اردبیل فرستاده برمسند رهبری خانقاه شیخ صفی الدین اردبیلی نشاند، از این زمان به بعد از شیخ جعفر و فرزندانش و دیگر افراد خاندان صفوی ذکری به میان نیست، و ما نمیدانیم چه بر سرشان آمده است، به نظر میرسد که همة آنها از خرد و بزرگ و زن و مرد و کودک به دست مریدان شیخ حیدر قتلِ عام شده باشند، زیرا اگر یکی از این خاندان زنده مانده بود، اصولاً میبایست در جائی از ایران سر درمیآورد و نامی از او به میان میآمد، ولی جالب است بدانیم که از این پس کسی از ایرانیان به سلک مریدان شیخ حیدر درنیامد، و مریدان او را منحصراً تاتارهائی تشکیل دادند که از آناتولی به همراه او وارد ایران شده بودند، و عموماً نوعی مذهب اباحی داشتند که در ایران به طور کلی ناشناخته بود.
شیخ حیدر از اوان کودکی تحت تربیت خلیفگان برجستة پدرش که خلیفههای سابق شیخ بدرالدین بودند قرار داشت؛ و آنها به دور از چشمان اوزون حسن او را با عقاید افراطی خودشان آشنا میساختند، آنها وقتی در اردبیل با او اسکان یافتند، وی را مثل خودشان و بنابر تعالیم شیخ بدرالدین تحت تمرینهای سخت نظامی و جهادی قرار دادند، و با انواع فنون جنگ و گریز که لازمة زندگی غارتگرانة تاتارها بود آشنا کردند، اوزون حسن به پاس خدمات نظامی خلیفههای شیخ حیدر بقدری به آنها آزادی عمل داد که در اردبیل کارگاه اسلحهسازی خاص خودشان را دائر کردند و خانقاه اردبیل را به نوعی حکومت در حکومت مبدل ساختند، از زمانی که شیخ حیدر وارد اردبیل شد تا وقتی که اوزون حسن درگذشت (856 خ)، 9 سال وقت مبتنی بر استقلال عمل در اختیار خلیفگان تاتار شیخ حیدر بود تا در اردبیل برای خودشان نوعی دستگاه سلطنتی به مقیاس کوچک را تشکیل بدهند، خانقاه اردبیل مالک حدود بیست روستای موقوفه بود که مغولان در اختیارش گذاشته بودند، درآمد سرشار این روستاها هزینههای لازم را در اختیار آنها قرار میداد، تا در راه تهیة ساز و برگ جنگی مورد استفاده قرار دهند و در اردبیل برای خودشان زرادخانه بسازند و آن را با انواع اسلحة روز انباشته کنند.
چونکه خلیفگان شیخ حیدر و به تبع آنها شخص او از شیوة تقیة بسیار منظبطی پیروی میکردند و عقائدشان را به کلی از غیر خودیها مخفی میداشتند، اوزون حسن هیچ اطلاعی از عقائد شیخ حیدر نداشت، و او را بر عقیدة نیاکانش میپنداشت، وقتی شیخ حیدر به سن جوانی رسید، اوزون حسن دختر خویش -مارتا- را که از کاترینای مسیحیمذهب ترابزونی بود به عقد ازدواج او درآورده او را داماد خویش ساخت، طبیعی بود که این وصلت میتوانست وضع سیاسی شیخ حیدر را به عنوان خواهرزاده و داماد شاه بسیار مستحکم سازد، و دست او را در اجرای برنامههایش برای دستیابی به مقاصد پنهانی و درازمدت بیش از پیش باز بگذارد، فضل الله روزبهان خنجی که معاصر این جریانات در تبریز بوده است، در بارة فعالیتهای شیخ حیدر در اردبیل چنین مینویسد:
اکثر اوقاتش در تهیهئی مقدمات لشکرکشی از نیزهساختن و تیغپرداختن مصروف بود... در ساختن اسباب حرب و تهیهئی آلات طعن و ضرب یگانهئی زمان بود، شنیده ام که چند هزار سرنیزه و جوشن و شمشیر و سپر مهیا کرد، بیآنکه به دستیاری صانعان محتاج گردد، چه به نفس خویش تمام آن را تکفل نمودی، و مریدان را به حُسن ارشاد در ساختن آنها تعلیم فرمودی([5]).
اوزون حسن در زمستان سال 856 در گذشت و بر سر جانشینی او میان پسرانش خلیل، مقصود و یعقوب نزاع افتاد، ابتدا خلیل که حاکم فارس بود خود را شاه خوانده تبریز را گرفت، مقصود را که مادرش کاترینا بود دستگیر و خفه کرد، و یعقوب را به خود نزدیک ساخته حاکمیت دیاربکر را به او محول کرد، شش ماه بعد یعقوب بر او شوریده به تبریز لشکر کشید، و وی را از میان برداشت و خود در تبریز به سلطنت نشست.
سلطان یعقوب پادشاهی تحصیلکرده و ادبدوست بود، و به تاریخ و فرهنگ ایران علاقه داشت، او ادبیان و هنرمندان و دانشوران ایران را در تبریز گرد آورد، و زیر چتر حمایت گرفت، او به هدف رونق بخشیدن به علم و ادب، مدارس متعددی را در نقاط مختلف تأسیس کرد و موقوفاتی را در اختیار آنها نهاد، و مقرر کرد که زندگی علما و مدرسین و طلاب از درآمد این موقوفهها تأمین گردد، او همچنین پادشاهی صلحدوست بود و برآن شد که با برقرارکردن روابط مسالمتآمیز با همسایگان غربی – یعنی: دولت عثمانی در آناتولی و دولت مملوکی در شام – راههای تجارت بین المللی ایران با غرب را باز نگاه دارد و به بازرگانی کشور رونق بخشد، در آن زمان در کشور عثمانی بایزید دوم پسر سلطان محمد فاتح سلطنت میکرد، بایزید دوم برخلاف پدرش پادشاهی صلحطلب بود، و اندیشهئی کشورگشائی در سر نداشت، در اثر سیاست مسالمتجویانهئی سلطان یعقوب بازرگانی خارجی ایران شکوفا شد، و بندرگاههای هرموز و سیراف و بصره به صورت بزرگترین بنادر بازرگانی خاورمیانه درآمد، راه زمینی تجارت خارجی ایران که از زرنگ و بلخ و هرات به ری و اصفهان میرسید، از یک طرف به تبریز و از آنجا به سرزمین آناتولی و اروپا وصل میشد، و از طرف دیگر به بغداد و از آنجا به شام منتهی میشد، کاروانهای ایرانی کالاهای هند و چین و ماوراءالنهر را به درون ایران و سپس به آناتولی و شام انتقال میدادند، و کالاهای آن سرزمینها را به هند و چین باز میگرداندند، کشتیهای ایران که از بنادر بصره و سیراف و هرموز حرکت میکردند، کالاهای شرق آفریقا و جنوب هند را به بندرگاههای ایران حمل میکردند، و متقابلا کالاهائی که توسط کاروانداران ایرانی به این بندرگاهها رسیده بود به هند و شرق آفریقا باز میگرداندند، رونق تجارت به رشد صنایع داخلی کشور نیز کمک کرد، و ایران در زمان سلطان یعقوب بایندر قدم در راه ترقی و شکوفائی نهاد، سلطان یعقوب در شهرهای ایران نیز دست به یک سلسله اقدامات عمرانی زد که یک نمونة آن پل معروف به «پل خواجو» در اصفهان است.
گسترش مدارس و آموزشگاهها در کشور به احیای فکر دینی منجر شد، و در اثر فعالیتهای تبلیغی علما و فقهای کشور، خانقاهها از رونق افتاد و کار و بار شیوخ صوفیه که گریز از دنیا را تبیلغ میکردند کساد شد، نزاع طریقت و شریعت که در زمان مغول و ایلخانان و تیمور و جانشینانش به بهای اوجگیری قدرت خانقاههای تحت حمایت خانها و کاهش نفوذ مدارس تمام شده بود، در زمان سلطان یعقوب تغییر جهت داد، و فقها و متشرعان مورد حمایت دولت قرار گرفتند، در این رهگذر خانقاه اردبیل مثل همة خانقاههای کشور از سیاست شرعگرائی سلطان یعقوب متأثر شد، تاتارهای مرید خانقاه اردبیل که هزینة زندگیشان را از راه حملات غارتگرانه به آبادیهای اطراف آذربایجان به خصوص حمله به سرزمین چرکسان تأمین میکردند، از سیاست صلحطلبی سلطان یعقوب متضرر میشدند، و راه درآمدشان بسته میشد، در اثر نزاع خانقاه و مدرسه خانقاه اردبیل بسیاری از موقوفات خود را به نفع مدارس دینی از دست میداد و درآمدش کاهش مییافت، و شیخ حیدر از این راه متضرر میگردید، و از سلطهاش کاسته میشد.
شیخ حیدر در سال 858 خ برآن شد که به هربهائی شده باشد از موقعیت خانقاه اردبیل در مقابل متشرعان و فقیهان آذربایجان حفاظت کند، او برای این منظور سیاست و شیوة مبارزاتی شیخ بدرالدین را احیاء کرده مقرر کرد که مریدانش لباس متحدالشکل بپوشند و کلاه نمدی سرخرنگ دوازده ترک بر سر بگذارند، در این زمان عموم خلیفهزادگان شیخ بدرالدین در آناتولی خلیفههای شیخ حیدر بودند، و در میان تاتارهای آناتولی فعالیت میکردند، از آنجا که مردم آذربایجان در آن زمان سنی بودند، شیخ حیدر در این سال به طور عملی جهاد با سنیها را آغاز نموده، ضمن یک فتوای صریح اعلام داشت که همة اهل سنت در حکم کفارند، و فقیهان سنی دشمنان خدا به شمار میروند، و هرکه از آنها تبعیت و تقلید کند از دین خارج شده به کافران ملحق میشود، و قتلش واجب میگردد. او در این فتوا اعلام کرد که جهاد با اهل سنت یک واجب شرعی است، و غارت اموال و اسیرکردن و فروختن زنان و فرزندان آنها ثواب عظیم دارد، او عقائد شیخ بدرالدین را مو به مو اجرا کرد، و همان عقیدة افراطی تاتارهای بکتاشی آناتولی را که علی ابن ابیطالب را تا مقام الوهی بالا برده، وی را مورد پرستش قرار میدادند، به صراحت تبلیغ کرد؛ و کلیة واجبات شرعی را از نماز و روزه و حج را تأویل کرده از گردن مریدانش انداخت، مریدان او که از این زمان به طور رسمی لقب قزلباش (به فارسی: سرخسر) یافتند در دستهجات مسلح و منضبط جهادی متشکل شدند، و آبادیهای شروان و داغستان و مناطقی از قفقاز را که عموماً سنیمذهب بودند، تحت عنوان جهاد با کافران مورد حملات غارتگرانه قرار دادند.
مریدان شیخ حیدر در اردبیل و روستاهای اطراف دست به غارت و تاراج گشودند، و شیوههای ارعابآمیز همراه با خشونتهای شدیدی را درپیش گرفتند تا مخالفانشان در ارعاب دائم نگاه دارند، و از فکر هرگونه مقابله با آنها بازدارند، آنها تمام اقدامات ارعابیشان که در حقیقت برای تحکیم قدرت خودشان و به خاطر اخاذی از مردم اردبیل و آبادیهای اطراف انجام میدادند را برای سلطان یعقوب به صورت تلاش برای نابودسازی مخالفان سلطان وانمود میکردند تا همواره حمایت او را با خود داشته باشند، آنها برای ارعاب مخالفانشان چنان شیوههای خشونتباری اعمال میکردند که شنیدن آنها مو را بر اندام انسان راست میکند، فضل الله روزبهان خنجی در ذکر یک مورد از این شیوههای رُعبانگیز که یادآور رفتار دیوهای افسانههای ایرانی است، چنین مینویسد:
او در اردبیل برای آسیبرساندن به مخالفانش به هر وسیلهئی متشبث میشد، از جمله سگ زنده را آلوده به نفت میکرد، و شب هنگام که همه در خواب بودند به آتش میکشید، و در سرای مخالفش رها میکرد، سگ که زنده زنده در میان شعلههای آتش میسوخت، از شدت سوزش به هر طرف خانه میدوید و خانه را شعلههای آن آتش به کام خود میکشید، و هستی فرد مخالف را به نابودی میکشاند([6]).
چون شیخ حیدر پسر عمه و شوهر خواهر سلطان یعقوب بود، سلطان با او به مدارا رفتار میکرد، هربار که سلطان میخواست شیخ حیدر را از کارهای ناروایش منع کند، عمهاش به تبریز میرفت و از فرزندش نزد سلطان شفاعت مینمود، و سلطان به پاس احترام عمهاش او را مورد بخشایش قرار میداد، یک بار که تجاوزهای مریدان تاتار شیخ حیدر دست استغاثة روستائیان شمال آذربایجان را به درگاه سلطان یعقوب بلند کرده بود، سلطان یعقوب وی را به تبریز فرا خواند، شیخ حیدر که به همة راههای مظلومنمائی و فریبکاری آشنائی داشت، و تقیه اساس دین خودش و دین پدرش بود، لباسی مندرس و ژنده بر تن کرد و در هیئت یک درویش بیچیز و تهیدست به تبریز رفت، او برای سلطان یعقوب به قرآن سوگند یاد کرد که مریدانش به جان و مال هیچ مسلمانی تعدی نکردهاند و از آن پس هم نخواهند کرد، و هرچه در بارهاش گفتهاند شایعاتی است که دشمنان خاندان او رواج دادهاند و اساس و بنیادی ندارد، ولی او گفت که جهاد با چرکسان مسیحی وظیفة شرعی مریدان او است و او نمیتواند حکم خدا را رها سازد، و چون سلطان وی را از اینگونه جهان نیز منع کرد، او برای سلطان سوگند قرآن یاد کرد که از آن پس مریدانش را به جهاد نخواهد فرستاد، و در گوشة زاویة شیخ صفی به عبادت خواهد پرداخت، و از اردبیل پا بیرون نخواهد نهاد، و به درآمدهای موقوفات و نذوراتی که زائران برایش میآورند قناعت خواهد ورزید.
با وجودی که او چنین قولی به سلطان داده بود، چون به اردبیل برگشت، مادرش را به تبریز فرستاد و از سلطان تقاضا کرد که اجازه دهد دستهئی از مریدانش را برای جهاد با چرکسان اعزام دارد؛ زیرا او و مریدانش تنگدست شدهاند و به مال نیاز دارند، و باید به وسیله جهاد بروند تا اموالی را به غنیمت بگیرند، و گروهی از دختران و پسران چرکسان را اسیر کرده در بازارها به فروش برسانند و درآمدی کسب کنند، سلطان یعقوب به این درخواست پاسخ مساعد نداد، و در عین حال با جهادکردن مریدانش شیخ حیدر نیز مخالفت ننمود، اما شیخ حیدر با عنوان کردن این مسئله هدف دیگری در سر داشت، او که اینک خود را به حد کافی نیرومند مییافت درنظر داشت که به بهانة جهاد با چرکسان به شروان حمله کند، و قصاص خون پدرش شیخ جنید را که به دست نیروهای شروانشاه کشته شده بود از شروانشاه بگیرد، او در این زمان در آناتولی هزاران مرید تاتار داشت که آماده بودند در موقع لازم و فرصت مناسب به او بپیوندند و فرمانهایش را به اجرا نهند.
شیخ حیدر در اواخر بهار 867 با چند تن از مریدانش از اردبیل خارج شد و در شمال آذربایجان در کنار رود کُر اقامت گرفت، و از آنجا خلیفههایش را به آناتولی فرستاد تا جوانان تاتار را گردآوری کرده به نزد او بفرستند، در خلال دوماه بیش از شش هزار جنگجوی تاتار از اطراف و کناف آناتولی به آذربایجان رفته به او ملحق شدند، در اواسط تابستان شیخ حیدر با این عده از رود کر عبور کرد و به آبادیهای ناحیة بردع و محمودآباد که عموماً سنی بودند یورش برده روستاها را به باد غارت داد و شمار بسیار زیادی از ساکنان این روستاها را به خصوص علمای روستاها را قتل عام کرد، او سپس متوجه شماخی شد و شروانشاه را که برای دفاع از شماخی لشکر آراسته بود شکست و فراری داده وارد شهر شماخی شد، او به قصاص آن که برخی از موقوفات خانقاه اردبیل را سلطان یعقوب به نفع مدارس دینی آذربایجان مصادره کرده بود، تمامی فقیهان و مدرسان و ائمة مساجد شماخی را دستگیر کرده به قتل آورد، و اموال مردم شهر را به کلی غارت کرد و شهر را به آتش کشید، او درنظر داشت با همة شهرهای شروان چنین کند، او پس از شماخی به دربند حمله برد، و با آن شهر نیز مثل شماخی رفتار کرد، و فقها و علما و مردم را قتل عام نموده اموال را غارت کرد و شهر را به آتش کشید.
شروانشاه پس از شکست و فرار از برابر قزلباشان در قلعة گلستان موضع گرفت و از سلطان یعقوب استمداد طلبید، سلطان یعقوب بیدرنگ نیروئی به منطقه گسیل کرد، در ناحیة تبرسران – همان موضعی که قبلاً شیخ جنید به قتل رسیده بود – دو نیروی شروانشاه و سلطان یعقوب به هم پیوستند، جنگ بزرگ قزلباشان با نیروی متحد سلطان یعقوب و شروانشاه در تیرماه 867 خ رخ داد، قزلباشان در آغاز تلفات سنگینی بر نیروهای مشترک سلطان یعقوب و شروانشاه وارد آوردند، ولی در حینی که نیروی مشترک در آستانة شکست قرار داشت، شیخ حیدر تیر خورد و کشته شد، و مریدان تاتارش که بیفرمانده شده بودند سر آسیمه پا به فرار نهادند، و بسیاری از آنها در حین فرار به کشتن رفتند، فرمانده سپاه سلطان یعقوب سر شیخ حیدر را از تن جدا کرده به تبریز برد، شیخ حیدر در سالهای اخیر جنایتهائی در آذربایجان کرده بود، و در جنگهای اخیر نیز شمار بسیاری از بزرگان دین را در شروان به قتل رسانده، چندین مسجد و مدرسه را به آتش کشیده یا منهدم ساخته بود و مردم آذربایجان از او در خشم بودند؛ و چون شیخ حیدر را وابسته به سلطان یعقوب میدانستند، طبیعی بود که نارضایتیشان متوجه سلطان یعقوب نیز بشود، سلطان یعقوب برای فرونشاندن خشم مردم آذربایجان دستور داد سر شیخ حیدر را در خیابانهای تبریز گردانده در معرض تماشای عموم نهادند، و سپس آن را در پیش سگان انداختند.
پس از این قضایا خانقاه اردبیل که سالها بود به مرکز ارعاب و وحشت و ترور تبدیل شده بود، به فرمان سلطان یعقوب تعطیل گردید و املاکش مصادره شد، همسر شیخ حیدر یعنی مارتا - خواهر نامادری سلطان یعقوب – با سه فرزندش علی و براهیم و اسماعیل به تبریز برده شدند، برای این که این پسران از آناتولی – مرکز فعالیتهای مریدان شیخ حیدر – به دور باشند، سلطان یعقوب آنها را با مادرشان به شیراز فرستاد، و به حاکم فارس دستور نوشت که آنها را در دژ استخر اقامت دهد.
سلطان یعقوب در وبای همهگیر سال 869 مبتلا شد و در بهمن ماه همانسال درگذشت، پس از او جنگ خانگی مدعیان سلطنت در خاندان بایندر آغار شد، و ده سال تمام سراسر ایران را در آشوب و نابسامانی و ناامنی فرو برد، ابتدا بایسنقر پسر ارشد سلطان یعقوب در تبریز بر تخت نشست، مسیح میرزا بایندر که برای تصاحب مقام سلطنت برخاسته بود در برابر او شکست خورده به کشتن رفت، محمود بیک – برادرزادة سلطان یعقوب – که در فارس سر به شورش برداشت، نیز در نزدیکی همدان کشته شد، سلیمان بیک بایندر – حاکم ماردین و کردستان – مدعی دیگر سلطنت بود که بایسنقر را در آذربایجان شکست، و فراری داد و تبریز را گرفت و خود را شاه ایران خواند، رستم بیک فرزند مقصود و نوادة اوزون حسن یکی دیگر از مدعیان سلطنت بود که بر ضد سلیمان بیک سر به شورش برداشته او را مغلوب و مقتول ساخت، در این میان بایسنقر که به شروان گریخته بود تدارک سپاه دید و قصد تبریز کرد و در جنگ با رستم بیک شکست یافته، مجدداً به شروان گریخت و رستم بیک بر تبریز دست یافته خود را شاه ایران نامید (بهار 871)، ولی رستم بیک با چندین مدعی سلطنت روبرو بود که هرکدام به نوبة خود از نیروی کافی برای مواجهه با او برخوردار بودند، احمد بیک نوادة اوزون حسن که قبلاً هوادار مسیح میرزا بود، پس از قتل مسیح میرزا به عثمانی گریخت، و در صدد تهیة نیرو برای بازگشت به ایران و تصاحب تاج و تخت برآمد، مراد بیک برادر بایسنقر به شروان گریخته به برادرش پیوست و با او دست به کار جمعآوری نیرو برای حمله به تبریز شد، محمدی بیک و الوند بیک – نوادگان دیگر اوزون حسن – نیز هرکدام بدون ارتباط با دیگری به نوبة خود از پشتیبانی بخشی از ترکان و امرای بایندری برخوردار بودند و نیرو گرد میآوردند تا سلطنت را قبضه کنند، در میان این اوضاع آشفته سراسر کشور را ناامنی و بیثباتی فرا گرفت، و هریک از مدعیان سلطنت با هوادارانش در نقطهئی از ایران با گرفتن مالیتهای سنگین از مردم به جمع مال برای تأمین هزینة مبارزة سیاسی مشغول بود و به دین طریق ثروتهای کشور را برباد میدادند.
جنگهای داخلی مدعیان سلطنت بایندری علاوه برآن که ویرانیهای بسیاری در کشور به دنبال آورد، جادههای کاروانرو را ناامن کرد، و بازرگانی و کشاورزی را از رونق افکند، و در نتیجه به صنعت کشور لطمهئی شدید وارد آورد، مالیاتهای سنگین و اجحافآمیزی که مدعیان سطنت به خاطر تأمین هزینههای جنگهای قدرتشان بر مردم میبستند، کشور را در فقر و تهیدستی فرو برد، بزرگترین ستمی که در نتیجهئی این جنگهای خانگی به ایران رسید بازگشت قزلباشان تاتار به ایران بود، رستم بیک پس از آن که در تبریز مستقر شد، به هدف آن که از نفوذ معنوی فرزندان شیخ حیدر به نفع خودش استفاده کند، و نیروی مریدان تاتار شیخ حیدر را به خدمت گرفته، در جنگ قدرت داخلی از آنها در برابر رقبایش استفاده کند، دستور داد عمهاش مارتا را با فرزندانش از شیراز به تبریز بازآوردند، او سپس علی – فرزند ارشد حیدر – را با لقب سلطان علی برمسند به ریاست خانقاه اردبیل نشاند، و دستور اعادة املاک مصادرهشدة خانقاه را صادر کرد.
قزلباشان تاتار که در این زمان در مناطق مختلف آناتولی در میان قبایل خودشان پراکنده بودند به محض شنیدن خبر آزادشدن اولاد شیخ حیدر و بازگشائی خانقاه اردبیل به دور خلیفههای شیخ حیدر گرد آمده به سوی آذربایجان به راه افتادند و پیرامون سلطان علی جمع شدند، رستم بیک این نیرو را برای مقابله با دشمنانش به کار گرفت، او سلطان علی را با گروهی از مریدانش که تازه به آذربایجان آمده بودند برای مقابله با بایسنقر به شروان گسیل کرد؛ و گروه دیگری از آنها را به سوی یکی از هواداران بایسنقر که در همدان مستقر بود فرستاد، بایسنقر در جنگ با قزلباشان کشته شد و هوادارانش نیز در نزدیکی همدان شکست یافتند، این پیشآمد بر اهمیت قزلباشان نزد رستم بیک افزود و دست آنها را در اردبیل باز گذاشت، تا همان شیوههای دیرینه را از سر گیرند، از آن پس قزلباشان در اردبیل و روستاهی اطراف دست تعدی به جان و مال مردم گشودند، و جهاد با سنی را سرلوحة کار خویش قرار داده، علمای آذربایجان را به شیوههای گوناگون ترور کردند، و بسیاری از مساجد و مدارس را به آتش کشیدند، این شیوهها سبب شد که علی و برادرانش به فرمان رستم بیک به تبریز برده شده تحت اقامت اجباری قرار گیرند، و از تماس خلیفهها با آنها جلوگیری شود، لیکن پس از مدت کوتاهی علی و دو برادرش را شبانه چند تن از فدائیان قزلباش از محل اقامتشان ربوده از تبریز خارج ساختند (873 خ). روز بعد رستم بیک یک دستة مسلح پانصد نفری را به تعقیبشان فرستاد، این دسته در روستای شماسبی نزدیک اردبیل به قزلباشان رسیدند؛ ولی قزلباشان – گویا – در دفاع از علی و برادرانش با این گروه به جنگ برخاستند و چند تن را کشته بقیه را فراری دادند، در این میانه علی به نحو اسرارآمیزی سر به نیست شد، و گفته شد که در حین درگیری در اثر سقوط اسبش در رودخانه کشته شده است، پس از او ابراهیم و اسماعیل را قزلباشان به اردبیل برده در خانة امنی پنهان کردند، ولی چونکه مأموران رستم بیک در جستجوی آنها بودند، چند روز بعد آنها را مخفیانه از اردبیل خارج ساخته به رشت منتقل کردند، این دو برادر مدت چند هفته در رشت در یک مسجد و در منزل یک زرگر به نام نجم نهان شدند، سپس قزلباشان آنها را برداشته رشت را ترک کرده به لاهیجان رفتند، و اسماعیل را به کارکیا میرزا علی – حاکم زیدیمذهب لاهیجان – سپردند که از مریدان شیخ صفی الدین بود و به نوادگان او ارادت میورزید؛ و در عین حال به علت دوربودن از آذربایجان هیچگونه اطلاعی از عقیدة قزلباشان نداشت، از این هنگام به بعد از ابراهیم خبری به دست داده نشده است.
([3])- عقیده به خدائی امام علی ریشه در باورهای دیرینة بخشی از جماعت روستائی شمال سرزمین شام داشت. این جماعتها در روزگاران بسیار دوری خدایشان فرعون بود، سپس وقتی مسیحی شدند خدایشان مسیح بود که قرار بود مثل فرعونها تشکیل سلطنت دینی بدهد، بعد که مسلمان کرده شدند همین عقیده را با خود داشتند تا مذهب شیعه را گرفتند و معتقد به خدائی علی شدند، اکنون تاتارها با آمیختن باورهای نیاپرستانهشان شکل نوینی به آن داده بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر