ز: جلال الدّین مولوی (604- 672هـ)
جلال الدین محمّد مولوی یا ملاّی رومی، عارف جانگداز و شوریده حال قرن هفتم هجری قمری، از چهرههای تابناک حیات معنوی جهان و اسلام است که در کودکی و عنفوان جوانی در خدمت پدرش سلطانالعلماء بهاءالدین وَلَد و سیّد برهانالدّین محقّق ترمذی، علوم متداول زمان و حکمت و معرفت را آموخت. و در سال 642 بر اثر ملاقات با پیری روشن ضمیر و نیکدل به نام محمّد بن علی بن ملک داد مشهور به «شمس تبریزی» آنچنان انقلاب روحی و تحوّل درونی شگفت انگیزی در او به وجود آمد که در تمام اعصار تاریخ معنوی جهان شاخص و ممتاز است.
سه اثر جاویدان مولوی؛ دیوان کبیر (شمس)، مثنوی معنوی، وفیه مافیه، بازتاب این تحوّل معنوی است[1].
اکنون گوهرهای درخشان نثری و شعری را از صدفهای دریای اندیشه مولانا بر میچینم و دیدگانمان را از تماشای آنها بهرهمند میسازیم:
غزلیات شمس، بازتاب روح آینه آسا و قلب شور انگیز مولانا است، چنانکه خواننده با ترنّم و موسیقی خاص ابیات، ذوق و وجدی متناسب با شفافیّت دلش پیدا میکند که در بعضی از مواقع در دایره موّاج معنای آن، سر از پا نمیشناسد.
1- روح تلاشگر مولانا از ورای تعصبها
روح تلاشگر و حقیقت جوی مولانا از ماورای تعصّبها و قراردادهای زیر بنای قشریگرایانه، به دین و انسان نگاه مینماید و راز حیات را در پیوند قلبها میداند:
بوبکر و عُمَر به جان گزیدند عثمان و علیّ مرتضا را
(114)[3]
در غزلی شور آفرین و دل انگیز «شمس» را «یار غار» میبیند و بالا و بالاتر میرود:
یار
مرا، غار مرا عشق جگر خوار مرا |
|
یار تُوِی، غارتُوی، خواجه! نگهدار مرا |
|
||
|
(37)
2- هرجا عُمَر جلوه کند، شیطان ذلیل است
هرجا عُمَر جلوه کند، شیطان ذلیل است، همچنانکه بهار، اسیران طبیعت زمستان را از اسارت زمین و سرما آزاد مینماید، عُمَر نیز در بندیان نفس را از دام شیطان میرهاند.
برات
آمد، برات آمد بنه شمع براتی را |
|
خِضر آمد، خِضر آمد بیار آب حیاتی را |
|
شرم عثمان با مشّاطهگر غیب از چهره زعفرانی به صورت عنّاب گونه عُمَر تغییر یافته و عُمَر شرم شکن و خطّاب تاریخ اسلام شده است:
این چه مشّاطه و گلگونه غیبست کز و زعفرانی رخ عشاق چو عنّاب شدست؟
چند عثمان پر از شرم که از مستی او چون عُمَر شرم شکن گشته و خطّاب شدست
(425)
4- ای انسان! دروادی طلب سیر کن
ای انسان! در وادی طلب سیر کن که طلب، کیمیای مس وجود تست، هرچند نی آسا خالی به نظر میآیی خود را فراموش مکن که در شجاعت و نبرد با نفس «علی مرتضی» هستی:
جان بنه برکف طلب که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا
رو پی شیر و شیر گیر که علییّ و مرتضی
(243)
5- در عالم عشق، «کثرت» به «وحدت» میانجامد
در عالم عشق، کثرت به وحدت میانجامد و وجود عاشق و معشوق یکی است و احمد و ابوبکر یک جان در دو بدن و دو یار غار، یک یارند:[4].
چو احمدست و ابوبکر یار غار، دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد و گر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
(901)[5]
6- اگر خداوند بخواهد امری انجام بپذیرد، سلسلۀ علیّت گسسته میشود
اگر خداوند بخواهد امری انجام بپذیرد، سلسلۀ علیّت گسسته میشود چنانکه شمشیر عُمَر که ضد پیامبر بزرگوار صل الله علیه و آله و سلم بود مشیّت الهی آن را حامی رسول اکرم کرد:
شمشیر به کف عُمَر، در قصد رسول آید در دام خدا افتد و ز بخت، نظر یابد
(598)
7- گذشتن صولت عمر و فرا رسیدن شرم عثمان
اگر صولت و شوکت عمر گذشت، شرم و آزرم عثمان فرا رسید:
اگر دی رفت باقی باد امروز و گر عُمَر بشد عثمان در آمد
(668)
8- در مسیر زندگی باید با قاطعیّت رفتار کرد
در مسیر زندگی باید با قاطعیّت رفتار کرد و ارزشها به ضد ارزش تبدیل نشود تا شیطان از آدمی بگریزد، همچنانکه دیو از عُمَر گریخت:
عُمَری باید تا دیو ازو بگریزد[6] احمدی باید تا راه چلیپا[7] بزند
(786)
خیز که روز میرود، فصل تموز میرود رفت و هنوز میرود، دیو ز سایۀ عُمَر
(1021)
9- آزاد کردن روح از قید خورد و خواب
عارف سلوک باید روحش را از قید و بند خورد و خواب آزاد کند تا علی وار مردانه در صف نبرد بجنگد:
عارفا! بهرِ سه نان دعوت جان را مگذار تا سنانت[8] چو علی در صف هیجا[9] بزند
(786)
10- علی و عُمَر جلوهای از یک حقیقتند
علی و عُمَر جلوهای از یک حقیقتند و انکارشان حسرت به دنبال دارد:
رافضی[10] انگشت در دندان گرفت |
|
هم علیّ و هم عُمَر آمیختند |
|
||
|
(810)
11- آبداری سوسن در بهار به مانند تیزی ذوالفقار
سوسن در بهار خرّم مانند ذوالفقار علی تیز و آبدار شده است:
آمد
بهار خرّم و رحمت نثار شد |
|
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد |
|
||
|
(871)
12- گلها و سبزههای باغ
گلها و سبزههای باغ که بسان اصحاب کهف در خواب بودند از آن حالت بیدار شدند همچنانکه لطف الهی یار غار شد:
اصحاب کهف باغ ز خواب اندر آمدند چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
(871)
13- مرگ شایسته چون مرگ ابوبکر و عمر
آنکس که خود را به اخلاق نبوی آراسته میکند، مرگش چون مرگ ابوبکر و عُمَر خواهد بود همچنانکه آن دو مرد بزرگ پس از حیات دنیوی در گور نیز در کنار رسول گرامیند:
شاهشان بر کنار لطف نهد نی چنین خوار و مختصر میرند
وانک اخلاق مصطفی جویند چون ابوبکر و چون عُمَر میرند
(972)
14- برندگی ذوالفقار بازتابی از انتظار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
برندگی شمشیر ذوالفقار، جلوه و بازتابی از انتظار رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم است:
آهنی کانتظار صیقل کرد روی را صاف و بی غبار کند
ز انتظار رسول، تیغ علی در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم نطفه را شاه خوش عذار کند
(985)
مولانا پس از دوری شمس به مصحف عثمان (قران کریم) سوگند میخورد که لالا و خدمتکار دمشق است:
بر مصحف عثمان بنهم دست بسوگند کز لولوی آن دلبر لالای بهشتیم[11]
(1493)
16- سخنان بیهوده، اختلاف انگیز و جنگ سازند
سخنهای بیهوده، اختلاف انگیز و جنگ سازند و حقایق را وارونه جلوه میدهند:
گفتن همه جنگ آورد، در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عُمَر
(1172)
17- با گوهر عقل تاج حکومتی را گوهر معنا ببخش
علی رضی الله عنه فرمود: با گوهر عقل وجود خویش تاج حکومتی را گوهر معنا ببخش:
عقل تاجست، چنین گفت به تمثیل، علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهرخویش
(1254)
18- عاشق همه هستیش را در راه معشوق فدا میکند
عاشق همه هستیش را در راه معشوق فدا میکند و خلفای رسول چنین بودند:
بوبکر سر کرده گرو، عُمَر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهُریره انبان گرو
(2136)[12]
19- وحدت در راه و هدف به اتحاد دلها میانجامد
وحدت در راه و هدف به اتحاد دلها میانجامد و دوئی نشانه جدائی است:
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم اما چو بگفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری زیرا که دُوی باشد غاری من و غاری تو
(2173)
20- عثمان سرمست و عُمَر محتسب و عادل
عثمان سرمست و عُمَر محتسب و عادل اسلام است:
سر
عثمان تو مستست برو ریز کدو |
|
چون عُمَر محتسبی داد کنی
اینجا کو؟ |
|
(2222)
21- به بند کشیدن عارف، بولهب وسوسه را علیوار
عارف، کسی است که علیوار بولهب وسوسه را ببند کشد و از سخن، لب بندد:
عارف
گوینده! اگر تا به سحر صبر کنی |
|
از جهت خسته دلان، جان و نگهبان منی |
|
(2459)
22- پیوند قلب ابوبکر با مصطفیص
صوفی، ابوبکر است که قلبش با مصطفی صل الله علیه و آله و سلم پیوند خورده و آویخته شده است. تو نیز اگر میخواهی اهل صفای معنوی باشی در غار ایثار سکوت گزین:
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بُوَد در مصطفی آویخته
(2275)
با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟ کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
(2326)
آری مدّعی صدق ابوبکر داشتن و دل در گرو حیله بستن بر خلاف معنویت است.
23- سخن گفتن از یار یار (ابوبکر)، فاروق (عمر) و ذوالفقار
مولوی در جزء ششم در غزلی شیوا اینچنین از یار یار (ابوبکر)، فاروق (عمر) و ذوالفقار سخن میگوید:
گفتی
شکار گیرم رفتی شکار گشتی |
|
گفتی قرار یابم خود بی قرار گشتی |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(2934)[13]
24- قهرمانی علی، نیروی وهبی الهی است
قهرمانی علی، نیروی وهبی الهی است که نقطه اوج آن در فتح قلعه خیبر است.
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علیّ مرتضایی
(2830)
وضو
ز اشک بساز و نماز کن به نیاز |
|
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی |
|
(3091)
آری، نبرد علی توام با راز و نیاز در شب و پیکار در روز بوده است.
فیهمافیه اثری منثور از مولانا است که نکتههای ظریف و سخنان بدیع عرفانی را متضمّن میباشد. در این نوشته ارزشمند خلفای راشدین چنین ستوده شدهاند.
1- ارزشها با سختیها جلوه مییابند
ارزشها با سختیها جلوه مییابند و آنکه آسان بدست آورد، زود هم از دست میدهد: «ابوبکر صدیق رضی الله عنه شَکَر را نام، امّی نهاده بود یعنی شیرین مادرزاد، اکنون میوههای دیگر بر شکر نخوت میکنند ما چندین تلخی کشیدهایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم، تو لذّت شیرینی چه دانی چون مشقّت تلخی نکشیدهای»[16].
مولوی در مثنوی میگوید:
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد
(دفتر اول)
2- برتری ابوبکر به علّت عشق و محبت
برتری ابوبکر به علّت عشق و محبت اوست نه فراوانی نماز و روزه و صدقه، «ما فُضِّلَ أبوبکرٍ بِکَثرَةِ صَلوةٍ وَصَومٍ وَصَدَقَةٍ بَل وُقِّرَ بما فی قَلبِهِ»[17]. قلب آدمی، آنگه از محبت خدا و رسولش پر شود، تمام موجودات و ذرات هستی را نیز دوست میدارد.
مولانا نحوۀ اسلام آوردن عُمَر را توضیح میدهد که: «عُمَر رضی الله عنه پیش از اسلام به خانه خواهر خویشتن در آمد، خواهرش قرآن میخواند: به آواز بلند، چون برادر دید پنهان کرد و خاموش شد. عُمَر شمشیر برهنه کرد و گفت: البته بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی؟ وإلا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مُقرّ شد گفت: ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان به محمد صل الله علیه و آله و سلم فرستاد. گفت: بخوان تا بشنوم، سورت طه را فرو خواند، عُمَر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد، گفت: اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد اول بروم سر او را ببرم آنگاه به کار تو بپردازم، همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنادید[18] قریش او را دیدند گفتند: هان عُمَر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن از ین بباید. زیرا عُمَر، عظیم با قوّت و رجولیّت بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدّی که مصطفی صل الله علیه و آله و سلم میفرمود همیشه که؛ خداوندا دین مرا به عُمَر نصرت ده یا به ابوجهل، زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و مردانگی و رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت همیشه عُمَر میگریستی و میگفتی: یا رسولالله: وای بر من اگر بوجهل را مقدّم میداشتی و میگفتی که: خداوندا دین مرا با بوجهل نصرت ده یا به عُمَر، حال من چه بودی و در ضلالت میماندی، فیالجمله در راه شمشیر برهنه روی به مسجد رسول صل الله علیه و آله و سلم ... که اینک یا رسولالله! عُمَر میآید تا روی به اسلام آورد در کنارش گیر. همین که عُمَر از در مسجد در آمد معیّن دید که تیری از نور بپرید از مصطفی صل الله علیه و آله و سلم و در دلش نشست نعرۀ زد بیهوش افتاد، مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی صل الله علیه و آله و سلم گداخته شود از غایت محبّت و محو گردد، گفت: اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم. چون مسلمان شد گفت: اکنون در شکرانه آنک به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفّارت آن، بعد ازین از هرکه نقصانی در حق تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم»[19].
شمشیر به کف عُمَر در قصد رسول آید در دام خدا افتد وز بخت، نظر یابد
4- بر منبر رفتن عثمان هنگام خلافت
عثمان رضی الله عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدیگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکو نشده بود، فایدههایی ایشان را حاصل شد و سرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنین نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فرمود آمدن فرمود که: «إنَّ لَکُمْ إماماً فعّالاً خیرٌ إلیکُمْ مِن إمامٍ قَوّالٍ»[20].
علی، چنان دل به معبود بسته و با حضرت دوست رابطه برقرار کرده است که میفرماید: «لَو کُشِفَ الغِطاءُ ما ازدَدتُ یَقیناً» یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه، روی بهر جانبی کردهاند و نماز میکنند، چون روزه شود، همه از آن باز گرداند. اما آن را که رو به قبله بوده است، در شب، چه بازگردد چون همه سوی او میگردند، پس آن بندگان هم در شب، روی به وی دارند و از غیر، روی گردانیدهاند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر[21].
6- جریان دختری در خلافت عمر رضی الله عنه
دختری، در زمان خلافت عُمَر با تمام وجود از پدر پیر و زمین گیرش پرستاری میکرد، عمر او را گفت: هیچ فرزندی مانند تو بر پدرش حقّی ندارد. دختر گفت: یا عمر چنین نیست، زیرا وقتی من کودکی بودم پدرم میلرزید که مبادا به من آسیبی برسد و اکنون من مردنش را از خدا میخواهم اگرچه در خدمت کوتاهی نمیکنم. عُمَر گفت: «هذه أَفقَهُ مِن عُمَر»[22]. این از عُمَر فقیهتر است.
مثنوی، آرامش دریای طوفانی و فروکش نمودن امواج متلاطم روح مولوی است.
مولانا در دیوان کبیر، جوانی است که رعد آسا میغرد و طبیعتی تند و عاشقانه دارد و سراسر وجودش، شور، نشاط، گله و شکایت و... عشق به شمس میباشد!
اما در مثنوی استاد پختهای است که احساسات و عواطف دیوان شمس را به بند کشیده است و وجودش شمسی است که برای همیشه و در هر مکان و موقعیّتی نور افشانی میکند.
در اثر جاویدان مثنوی خلفاء چنین ستایش شدهاند:
1- جاذبه مغناطیسی نگاه محبت آمیز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در ایجاد صدق ابوبکر
جاذبه مغناطیسی نگاه محبت آمیز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چنان انقلابی در ابوبکر پدید آورد که او را «صدّیق امّت» گردانید[23]:
دوستیّ مُقبلان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیائی خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکری زده او ز یک تصدیق، صدّیق آمده
(دفتر اول- 155)
2- تشبیه طبیب غیبی به مصطفی و خود مولانا به عمر
در معالجه کنیزک، طبیب غیبی را به مصطفی و خود را به عُمَر تشبیه میکند:
هر
دو بحری آشنا[24] آموخته |
|
هردو جان بی دوختن بردوخته |
|
||
|
||
|
(دفتر اول – 10)
3- معانی بکر و ارزشهای معنوی و ملکات فاضلۀ اخلاقی
مولوی، معانی بکر و ارزشهای معنوی و ملکات فاضلۀ اخلاقی را در قالب داستان مجسّم میکند و در نقش آفرینی تمثیلها و حکایات چنان مهارت دارد که هر خوانندهای را بشگفتی وا میدارد، از آنجمله داستان پیر چنگی است:
پیر مردی که جوانیش را در گرم کردن مجالس شادی و عروسی جوانان سپری کرده بود و با آهنگ چنگ و نغمههای رنگارنگ آن، دل مشتاقان را میربود. اکنون پیر و ناتوان شده است و کسی او را برای نواختن دعوت نمیکند، پیر چنگی در کمال دلشکستگی و نومیدی چنگش را بر میدارد و به گورستان میرود و مینشیند و میگوید: خدایا عُمری را در لهو و لعب و شاد کردن مردمان گذراندم و چون فرتوت و درمانده شدم مرا رها کردند، اکنون از گذشتهام پشیمانم و به تو روی میآورم و برای تو آهنگ مینوازم.
در
بیان این شنو یکداستان |
|
تا بدانی اعتقاد راستان |
|
||
|
(دفتر اول – 113)
از
نوایش مرغ دل پران شدی |
|
وز صدایش هوش جان حیران شدی. |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول-122)
مولوی، در لابلای توضیح حالات پیر، به گذرایی نعمتهای جهان مادی و جاودانی بودن الطاف و فیضهای الهی و اتصال قلبهای وارسته به منبع معنویت عالم اشاره میکند و هنرمندانه به نقاشی و تصویرگری و راز و نیاز میپردازد.
چونکه
مطرب پیرتر گشت و ضعیف |
|
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف[26] |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 122)
چنگی، در نهایت اندوه و پشیمانی به خواب رفت و روحش از قید و بند نفس شریر آزاد شد.
آن زمان عُمَر نیز در خواب میرود و در رؤیایی صادقانه به او فرمان داده میشود که به گورستان رود و نیاز پیرمرد را برآورد.
آن
زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت |
|
تا که خویش ازخواب نتوانست داشت |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول -123)
بانگ
آمد مر عُمَر را کای عُمَر |
|
بنده ما را ز حاجت باز خر |
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 127)
عُمَر از خواب برخاست و دینارها را از بیت المال برگرفت و به گورستان رفت و ناگهان با پیر چنگی روبرو شد، با خود گفت: مطرب چنگ زن چگونه بنده خاص خداست؟!
عُمَر، در گورستان بجستجو پرداخت و غیر از پیر چنگی کسی را ندید و بسوی او رفت و عطسهای زد. و پیرمرد از خواب بیدار شد، تا خلیفه را دید بلرزه افتاد و ترس سراسر وجودش را فرا گرفت. عُمَر به او گفت: از من مترس که به فرمان الهی برای دلجویی از تو به گورستان آمدم و پیام عفو لطف خداوند را برایت آوردهام.
بار
دیگر گرد گورستان بگشت |
|
همچو آن شیر شکاری گرد دشت |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول -127-128)
پیر، که از بخشش و عنایت پروردگار نسبت به خود آگاه شد چنان تحت تأثیر قرار گرفت که چنگ را شکست و به راز و نیاز پرداخت و از گذشتهاش توبه کرد.
گفت
ای بوده حجابم از اله |
|
ای مرا تو راهزن از شاهراه |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 128)
سرانجام پیر در جذبه و وجدی جانش از تن بیرون میرود و وجودش تسلیم حق میگردد.
چونکه
فاروق آئینه اسرار شد |
|
جان پیر از اندرون بیدار شد |
|
(دفتر اول- 129)
4- آمدن رسول قیصر روم بنزد عُمَر به رسالت.
تا[31]
عُمَر آمد ز قیصر یک رسول |
|
در مدینه از بیابان نُعول[32] |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
داستان آمدن سفیر قیصر روم را، محمد بن عُمر واقدی (207- 130) در فتوح الشام نقل کرده و به گونهای شبیه آن را شیخ ابوسعید ابی الخیر در اسرار التوحید آورده است، و ابوالحسن علی بن عثمان هجویری نیز در کشف المحجوب آن را با شیوایی و بلاغت خاصی ذکرنموده است[35].
اکنون به شرح ابیات فوق میپردازیم:
از طرف قیصر روم، فرستادهای از بیابان دور و دراز نزد عُمَر به مدینه آمد، فرستاده رومی پرسید: قصر خلیفه کجاست. مردم به او گفتند: عُمَر قصر و کاخ ندارد و با وجود اینکه شهرت و صولت و فرمانروایی او جهان را فراگرفته است در خانه محقّر و ناچیزی زندگی میکند. او به زرق و برق و تجملات دنیوی توجّهی نمینماید و قصر او، روح با عظمت و روشنی است که در آن زندگی میکند. قصر نورانی و معنوی عُمَر را کسی که ناپاک و غرض آلود است نمیبیند، دلت را از شک و تردید و غرض پاک کن تا قصر معرفتی او را ببینی. هرکس که قلب خود را از هوی و هوس بزداید شایستگی رسیدن به محضر جانان را پیدا میکند همچنانکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به هرچه روی میآورد وجهالله را میدید ولی با غرضهای نفسانی رسیدن به این حدّ کمال امکان ندارد و تا در اسارت وسوسۀ نفس باشی نمیتوانی از رازهای عالم معنی و فیض الهی آگاه شوی.
هرکه
را باشد ز سینه فتح باب |
|
او زهر شهری[37] ببیند، آفتاب |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 87)
سینه هرکس برای درک معرفت باز شود، در هر جایی آفتاب معنویت را میبیند، همچنانکه ماه در میان ستارگان پیداست حقّ نیز در پهنه جهان هویداست، ولی تو با انگشت وسوسه و نافرمانی، چشم حقیقت بین قلبت را بستهای. از آزها و نیرنگهای نفسانی دست بردار تا صلاحیت دیدن عالم معنای الهی را پیدا کنی. نوح پیامبر امتش را به توحید هدایت میکرد ولی آنها به سخنان او گوش نمیدادند و سر و رویشان را میپوشانیدند تا او را نبینند و کلامش را نشنوند، اینان چشم داشتند و نمیدیدند، ارزش آدمی به چشم معنویتبین او وابسته است نه به این گوشت و پوست مادی و چشم باطن، مشتاق دیدار حضرت محبوب است، چشمی که عاشق دیدن معشوق نباشد، کور باشد بهتر است، و دوست، خداوند بخشنده است که جاودان و فنا ناپذیر میباشد.
چون رسول روم این الفاظ
تر |
|
در سماع
آورد شد مشتاق تر |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 87- 88)
رسول روم از شنیدن این سخنهای لطیف و مطلوب مشتاقتر شد که عُمَر را ببیند. به هر طرف نگریست که عُمَر را پیدا کند و اسب و وسائل خود را رها کرد. دیوانهوار به هر سویی میرفت و میپرسید که: عُمَر مرد عمل را بیابد. (و با خود میگفت): آیا در جهان چنین مرد بزرگی وجود دارد که مانند روح، پنهان و ناپیدا باشد. او را جستجو میکرد که غلامش شود. و عاقبت جوینده، دلخواهش را مییابد.
یک زن بادیه نشین عرب را دید و زن به او گفت: عُمَر زیر آن درختستان خرما است. (عُمَر) از میان خلق و مردم به زیر درخت خرما آمده و سایه خدا را ببین که در سایۀ آن درخت خوابیده است.
رسول به آنجا آمد و از دور ایستاد و هنگامیکه عُمَر را دید از صلابت او ترسید و بلرزه افتاد. شکوه آن مرد خوابیده (عُمَر) رسول را فرا گرفت و روحش شاد شد.
هم مهر عُمَر را در دل دید و هم ترس از عظمت او در حالیکه مهر و ترس ضدّ یکدیگرند.
گفت
با خود من شهان را دیدهام |
|
پیش سلطانان مِه و بگزیدهام |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 89)
با خود گفت: من پادشاهان بسیاری را دیده و نزدشان بزرگ و برگزیده بودهام. از پادشاهان و شکوهشان رعب و ترسی نداشتم در حالی که هیبت و شکوه این مرد دلم را ربوده است. به بیشه شیر و پلنگ رفته و هرگز از آنها نترسیده و رنگ نباختهام.
به هنگام سختی، شیر آسا در میدانهای نبرد و کارزار شرکت نمودهام. چه ضربتها که خوردهام و چه ضربتها که زدم و همیشه از دیگران قویدلتر بودهام. این چه سرّی است که من از این مرد بی سلاحی که بر زمین خوابیده است بشدّت میلرزم. این هیبت و شکوه حقّ است که از آن میترسم و ترس از خلق و این مرد ژنده پوش نیست.
هرکس که پرهیزگار باشد و از حق بترسد جن و انس و هر بیننده از او میترسند. رسول با این اندیشه به احترام عُمَر دست بر سینه ایستاد و پس از یکساعت عُمَر از خواب بیدار شد. نسبت به او عرض ادب را به جا آورد و سلام کرد، زیرا پیامبر فرموده است: اول سلام کردن سپس سخن گفتن. خلیفه سلام او را پاسخ داد و او را پیش خود فرا خواند و در نهایت امنیت و آرامش در کنار خویش نشانید. آیۀ (لا تخافوا) (نترسید) ضیافتی است برای کسانیکه از عظمت خداوند میترسند و شایستۀ مقام خایف بارگاه خدا است.
هرکس که از هیبت الهی بترسد به او آرامش میبخشد و انسان خایف بارگاه حق را با ثبات میسازند. چرا به کسی که از هیبت خداوند نمیترسد میگویی: بترس، چه درسی به او میدهی؟ او نیازمند درس تو نیست عُمَر آن رسولِ دل از دست داده را خوشحال و خاطر ویرانش را آباد کرد. سپس از عالم معنی و نکات دقیق معنوی برایش سخن گفت و از صفات پاک خداوند که بهترین رفیق است برایش توضیح داد. خلیفه، از فیضها و عنایات پروردگار و منازل ارواح پیش از دخول در ابدان و مقام قدس و اجلالی و مراتب کمالات آنچنان به شیوایی سخن به میان آورد که رسول روم را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او را از خلیفه چنین پرسید:
مرد
گفتش کای امیرالمؤمنین |
|
جان ز بالا چون در آمد در زمین |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر اول- 89 و 90)
رسول روم از خلیفه میپرسد که: این روح نامحدود چگونه در قفص محدود تن جای میگیرد؟
عُمَر جواب میدهد که: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده است (دمیده است) عدم با افسون و قصّه پروردگار رقص کنان و معلّق زنان به عالم وجود میآید، و باز با افسونی دیگر، دو اسبه (شتابان) به عدم باز میگردد. گل را خندان میکند و سنگ را به عقیق یمنی مبدّل میسازد و جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال میرساند که تبدیل به جان میشود و رازهای غیب را در مییابد. در گوش چشم نکته ترسناکی را دمید که صد کسوف (خورشید گرفتگی) در خورشید ایجاد شد. زبان تقدیر الهی در گوش ابر چه خوانده است که از چشمش مانند مشک اشک جاری کرد. و به خاک چه گفته که مراقب و خاموش مانده است. پس از آن، رسول قیصر باز اینچنین در باره روح از خلیفه سؤال کرد[43]:
گفت
یا عُمَر چه حکمت بود و سِرّ |
|
حبس آن صافی درین جای کَدِر[44] |
|
||
|
||
|
رسول گفت: ای عمر چه راز و حکمتی در حبس روح صاف در جسم تیره است و چرا آب پاک روح در گِل وجود پنهان و جان پاکیزه اسیر بدنها گردیده است؟ عُمَر رضی الله عنه به فرستاده قیصر پاسخ میدهد که بحث غریب و شگفت انگیزی را پیش کشیدی و عالم معنا را به حرف و کلمه مقیّد میکنی همچنانکه باد را نمیتوان به بند حرف کشید، تعریف روح نیز امکان ندارد.
5- سخن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با علی
پیامبر بزرگوار صل الله علیه و آله و سلم به علی شیر میدانهای کارزار و زاهد خلوتهای شب میفرماید: «هرکسی برای تقرب به خداوند طاعتی میجوید، تو به همنشینی با عاقل و بنده خاص تقرّب جوی».
گفت
پیغامبر علی را کای علی |
|
شیر حقّی پهلوان پر دلی |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
شیر حق، علی در میدان جهاد با نفس و نبرد با دشمن اسلام یکه تاز و ممتاز است و اجتماع هر دو صفت در انسان شجاع، کمتر پیش میآید. از این نظر رسول گرامی، علی را به مصاحبت و همنشینی با خردمند تشویق میفرماید، مرحوم استاد فروزانفر در باره این موضوع چنین میگوید:
«در نظر مولانا (شیر حق) کسی است که در میدان مجاهدت و خلاف نفس و هوای نفسانی جان باز و دلیر باشد و از اظهار حقیقت بیم نکند و در اجرای احکام، هراس بدل راه ندهد و شجاعت او از قدرت حق منبعث باشد نه از نیروی غضب و خشم، مانند دلاوری و یلی پهلوانان حسّ که ناشی از قوّۀ غضبی و محرّک آن، حسّ انتقام و غلبه خصمان و هماوردان است... راستی که علی در همه احوال چنین بود و چنین زیست و سیره او در حیات رسول صل الله علیه و آله و سلم و پس از رحلت وی و هم بوقت خلافت ظاهر هم بدین سان بود».
این ابیات، تفسیر حدیث ذیل است:
«یا عَلِیُّ إذا تَقَرَّبَ النّاسُ إلی خالِقهِم فی أَبوابِ البِرَّ فَتَقَرَّبْ إلَیهِ بِأَنواعِ العَقلِ تَسبِقهُم بالدَّرجاتِ وَالزُّلفی عِندَالناسِ وَعِندَاللهِ فِی الآخِرَةِ»[47].
«ای علی، چون مردم به آفریدگار خود از راههای نیکوکاری تقرّب جویند، تو از راههای گوناگون عقل و دانایی نزدیک جوی تا از ایشان بپایه و نزدیکی پیش تر آیی در نزد مردم بدین جهان و در پیشگاه خدای تعالی بدان جهان».
چنانکه میبینید مولانا عقل را بمعنی مظهر عقل کلّ که ولیّ کامل است گرفته و از آن دلیلی بر فوائد صحبت. و همنشینی پیران انگیخته است. مفاد حدیث، ترجیح اعمال سِرّ و باطنی بر اعمال و حرکات بدنی و ظاهری ولی شرط صحّت آن اعمال، نیز در نظر صوفیان اجازه پیر است»[48].
انسان هر قدر قوی و نیرومند باشد از حیله سازی و دستان آوری هوای نفسانی در امان نیست راه حق، باریک و خطر آمیز است، توسّل بصحبت پیران شرط احتیاط و دورنگری است، از آن جهت که پیر از هوی و هوس پاک است، کار بد نمیکند و اندیشۀ نا صواب بر دلش نمیگذرد، کسی که در صحبت او روز میگذارد بالطبع و بر اثر همنشینی و شهود احوال وی چنان میشود که بکار کرد و یا خاطر نفسانی دیرتر و کمتر میگراید[49].
همنشینی با خاصان و خردمندان وارسته، جاذبه مغناطیسی معنوی در آدمی ایجاد میکند بگونهای که مانند آهن ربا، طرف را در میدان جاذبه مجذوب شخصیت و عظمت آن انسان والا مینماید و انقلاب تأثیر افکار و نیروی اندیشه، مدیون این مصاحبت است.
گناهان و عدم انفاقها و بخششها و بخلها و ناجوانمردیها، خانمانها و سرزمینها و ملّتها را نابود میسازند:
آتشی
افتاد در عهد عُمَر |
|
همچو چوب خشک، می خورد او،حَجَر |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
همچنانکه انفاقها و گذشتها و محبّتها و مردمیها، جامعه را به آسایش و آرامش میکشاند نامردیها و کینهها و دشمنیها، اضمحلال اجتماعات و انحطاط تمدّنها را در بر دارد. راستی نان دادن و کمک عادتی غیر دستگیری و مساعدت عبادتی است.
7- داستان خدو انداختن به صورت علی
مولانای بلخ، در یک تصویرگری، چنان ماهرانه از دام ریا و شرک پرده میگشاید که هر شنونده و خوانندهای را به فراز توحیدی ضدّ خویشتن پرستی فرا میخواند، و آن داستان خدو و انداختن به صورت پاک علی است.
از
علی آموز اخلاصِ عَمَل |
|
شیر حق را دان مُطهَّر از دَغَل |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
داستان چنین است که، علی در نبرد با پهلوانی پیروز میشود و او را به زمین میزند و شمشیر میکشد که او را بکشد ناگهان آن قهرمان شکست خورده از شدّت ناراحتی آب دهانش را به روی آن انسان بزرگ پرتاب میکند و علی به جای اینکه بیشتر در کشتن او عجله نماید شمشیرش را غلاف کرده از قتلش منصرف میشود پهلوان بر میخیزد و چنان حیرت بر او چیره میگردد که با پریشان حالی و درماندگی از او میپرسد: چرا علیه من شمشیر کشیدی و علت انصراف تو چیست؟ ای علی که در عظمت بر کون و مکان برتری داری چه پیش آمد و چه دیدی که خشمت فرو نشست و جانم را به من بخشیدی؟
در
شجاعت شیر ربّانیستی |
|
در مروّت خود که داند کیستی |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
ای علی! جوانمردی تو چنان است که کسی را نمی توان با آن مقایسه کرد، در مردانگی و بخشش مانند ابری هستی که در بیابان بر بنی اسرائیل مائدۀ آسمانی «مَنّ و سَلوی» بارید.
مولانا سپس به داستان، شاخ و برگ میدهد و به جریان موسی و بنی اسرائیل در بیابان اشاره مینماید و با مقایسهای بین آنان و امّت اسلام در بارۀ حدیث نبوی «أبیتُ عِندَ رَبَّی یُطعِمُنی ویَسقِینی» طعام و نوشیدنی را خوراک معنوی روح انسانی میشمارد و آدمی را در زمینه خطا و عدم تشخیص عقل جزئی به تبعیت از عقل کّلی که مغز در برابر پوست است، تشویق مینماید.
میگوید: ای انسان خود را تاویل کن نه اخبار و احادیث را. اگر مشکلی وجود دارد در دستگاه گیرنده و شامّه توست نه از بوی گلهای گلزار.
سپس جلال الدّین خود، زبان ستایش نسبت به علی میگشاید و میفرماید: ای علی! که وجود تو از جهان ماوراء مادّه و حسّ است از آنچه از آن عالم دریافتی اندکی ما را هم بهرهمند سازد. شکیبایی تو، جان فدایی تو میکند و دانش آبی است که پیکر خاکی ما را شستشو میدهد. اینکه دشمن را نکشتی، دست قدرتی با توست که با یاریت آمد زیرا نکشتن تو عین کشتن شد، و این کار حقّ است که بدون اسباب و آلات صورت میپذیرد. این هوش که عقل کلّ و روح معرفت یاب است، نکتهها و حقایقی را در مییابد که چشم ظاهر و حواس آدمی توانایی درک آنها را ندارند و چشم تو قادر به دیدن امور غیبی است و از این جهت کارهایی میکنی که چشم عادی نمیتواند کنه آن را بنگرد. ادراک حقایق مراتبی دارد، یکی در آسمان یک ماه را میبیند، دیگری میگوید: جهان تاریک و ماهی نیست، سومی، سه ماه را میبیند، در حالی که هر سه نفر در یکجا نشسته، به یک چیز نگاه میکنند، اگر چشم باطن کور باشد، حقایق را نمیبیند، گویی چشم را جادو کردهاند و هم، عوالم معنوی خداوند چنینند. علی در نبرد با آن پهلوان سوء القضا بود که به عنایت الهی و دیدن حقایق معنوی حسن القضا شد.
مولانا در یک توجیه معنوی به شرح و بسط قضیه میپردازد و زمام اختیار از دستش بیرون میرود و در موقعیتی خاص قرار میگیرد و چنین میگوید:
پس
بگفت آن نو مسلمان ولی |
|
از سر مستی و لذّت با علی |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
قهرمان که از عمل علی منقلب و مسلمان و دوست شده بود. با احساس لذّت و شادی گفت: ای امیرالمؤمنین سخن بگو تا مانند روح که جنین را زندگی میبخشد، مرا زنده گرداند. مولانا در ابیات دیگر روح آدمی را جنینی تشبیه میکند که آفتاب نور حق او را جان میدهد این جان دمیدن، دور از حواس ظاهری و فیضی از انوار درخشان خورشید الهی است و ارشاد و آموزش بدون عنایت مانند تابش سیّارات دیگر تأثیری ندارد. و بازهم الفاظ و کلام نمیتوانند معانی و مفاهیم معنوی را نشان دهند. آری تابش نور حق قدرت شگفت انگیزی میآفریند چنانکه مرکب را چنان به سرعت میدواند که نعلش از سنگ خاره جرقه ایجاد میکند و افسرده و بیمناک را جرأت و امید میبخشد.
علی دراین استعاره بازی است که پرهایش از نور حق افروخته و درخشان شده و جایگاهش در پیشگاه پادشاه حقیقی جهان است. ای علی! که خود تنها یک امّتی و وجودت به صد هزار مرد جنگی میارزد، آن راه پنهان را به من بگو تا ارشاد و آموزشت مرا دگرگون کند. اکنون محلّ قهر و انتقام است که باید مرا بکشی. چه کسی مانند تو به دشمن فرصت میدهد و به او لطف مینماید؟
گفت:
من تیغ از پی حقّ میزنم |
|
بندۀ حقّم، نه مأمور تنم |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
علی پاسخ میدهد: من بنده خداوندم و از خواستههای نفسانی پیروی نمیکنم و شیر حقّم و زور و قدرت را در راه آرزوهای شخصی بکار نمیبرم و شمشیر در راه حق میزنم. قدرت من، از خورشید حق است و در نبرد جهادی، شمشیر و نیرویم در اختیار حق قرار گرفته است و غیر ذات او را معدوم میپندارم. من در برابر خورشید فروزان الهی سایهام، صاحب هستی و کدخدای وجود من آفتاب حق است و مانند دربانی هر که را که شایسته بدانم، راه شناسایی و معرفت حق را بر او میگشایم. من شمشیری هستم که گوهرهای ذاتی معنوی در بر دارد و در نبرد هم اگر کسی را بکشم او را به وصال حقیقت میرسانم. کشتن و خون ریختن من در راه خداست و منافع و اغراض شخصی نمیتوانند گوهر پرارزش معنویت شمشیر مرا بربایند. مانند کوه در مسیر معرفت مستحکم و صابرم و تند بادهای مادی توانایی جنباندن و گرفتن قدرت مرا ندارند. انسان ضعیف و ناتوان در برابر هر جریانی از پا در میآید و ناملایمات در زندگی این خس و ناچیز زیاد است. بادهای شهوانی؛ خشم و آز کسی را از راه بدر میکنند که اهل نماز و اتصال روحی نباشد. من در برابر حوادث ناگوار مانند کوهم اما یاد حق میتواند مانند بادی این کوه را چون کاهی بهر سویی ببرد. میل من تابع اراده خداوند است و جز عشق احد فرماندهی ندارم. خشم بر شاهان، فرمانروایی میکند درحالی که غلام و اسیر من است و او را زیر لگام به بند کشیدهام. شمشیر حلم و بردباریم گردن خشمم را زده است و خشم حق برایم نشانه عنایت و رحمت اوست. من که خود چیزی ندارم و زندگی ظاهریم جلوهای ندارد غرق نور الهیم و وجود مادیم باغ و گلستان است. چون میل به انتقام در جهاد من رخنه کرد مصلحت دیدم که شمشیر را در غلاف کنم. دشمن را نکشتم تا محبت و بغض و کینهام به خاطر خدا باشد، و همه اعمال و حرکاتم؛ بخشش و نبخشیدنم و بخل و عطایم از آن او، و همه وجودم، متعلق به خداوند است و به دیگری وابسته نیست آنچه را که انجام میدهم از روی تقلید و قرائن نیست بلکه به پروردگارم متّصلم و وجودم سراسر دید و بینش شده است و گویی که دستم به دامن حق دوختهاند. من اسیر پنجه قدرت خداوندم و هرچه دارم از اوست، اگر در عالم معنا پرواز میکنم هدف و مقصود را میبینم. من ماهم و پیشوایم خورشید فروزان حق است و از او نور میگیرم. من بیشتر از آنچه گفتم برای مردم توضیح نمیدهم زیرا آنها مانند جویی هستند که گنجایش بحر را ندارند. به اندازه عقول مردم سخن میگویم و این عیب نیست و اقتدا به رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم است. من از قید و بند غَرَض و هواهای نفسانی آزادم و گواهی میدهم زیرا گواهی مملوک و بنده زر خرید پذیرفتنی نیست. و در شریعت به هنگام قضاوت، گواهی بنده مقبول نمیباشد. و اگر هزاران بنده شهادت دهند، گواهی آنان به اندازه کاهی ارزش ندارد. بندۀ شهوت و خواستۀ نفسانی نزد خداوند از هر غلام و بندۀ ربوده شده بدتر است. زیرا بنده با یک سخن و اجازه مالکش آزاد میشود در حالیکه بنده نفس، شیرین زندگی میکند و بسیار تلخ و سخت میمیرد. بنده شهوت جز به فضل و بخشش خاص الهی از قید نفس آزاد نمیشود، و در چنان چاه عمیق و بی انتهایی افتاده است که خلاصی ندارد و این بر او ستم و جبر نیست بلکه سرنوشتی است که از گناه برای خود رقم زده است. او خود را در چنان چاه عمیقی انداخته است که طنابی برای رسیدن به عمق آن وجود ندارد. سخن را کوتاه میکنم زیرا اگر بیشتر آن را ادامه دهم نه تنها جگر آدمی خون میشود بلکه سنگ خارا نیز به خون تبدیل میگردد. ادامۀ این سخن جگرها را پاره و پر خون میکند و اگر چنین نشد از سختی جگرها نیست، از این است که غفلت و بدبختی و سرگرمی دنیا بر ما چیره شده است. روزی جگر تافته و پر خون میشود که دیگر ارزشی ندارد، آن زمان جگر را پاره و پر خون کن که این کار سودمند باشد چون گواهی بندگان پذیرفته نمیشود، عادل کسی است که بنده غول شیطان و نفس نیست. حضرت محمد صل الله علیه و آله و سلم مخاطب این کلام خداوند، و گواه حق و مأمور هدایت خلق شد زیرا از نظر خلقت، آزاد فرزند آزاد بود. من چون آزاد و بندۀ حقم چگونه خشم بر من چیره میشود، بیا و جلوۀ صفات خداوند را در بشر ببین. بیا که فضل و عنایت حق ترا آزاد کرد زیرا رحمتش بر خشمش سبقت گرفته است. اکنون که از خطر کفر رها شدی، بیا که سنگ بی ارزشی بودی که با کیمیای بخشش الهی به گوهر تبدیل گردیدی. از کفر و خارستانش رها شدی و چون گلی درسروستان «هو» شکوفا شو. من و تو یکی هستیم زیرا هر دو رهرو یک راهیم. و چگونه میتوانم خود را بکشم (کشتن تو یعنی کشتن علی) گناه و آب دهان تو، از هر عبادتی بیشتر تو را نجات داد آنچنانکه در ساعتی به آسمان معنویت اسلام رسیدی و راه حق را پیمودی. این گناه و آن توبه به بوته خاری شبیه است که گل سرخی از آن بشکفد.
آیا گناه و قصد عمر بن خطاب رضی الله عنه برای کشتن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نبود که به ایمان آوردنش انجامید و از یاران صدّیق او شد. آیا عناد و دشمنی با حق ساحران نبود که آنان را گرد فرعون جمع کرد تا اینکه مورد پذیرش و لطف الهی قرارگرفتند. و اگر عناد و سحرشان نبود به بارگاه فرعون راه نمییافتند. و هرگز عصا و معجزات موسی را نمیدیدند تا نافرمانیشان به طاعت تبدیل گردد، و ای گروه سرکشان ساحر، شما چنین بودید و خدا با شما چنین کرد!
خداوند ناامیدی را نسبت به بخشش گردن میزند زیرا گاه هم میتواند عامل هدایت به راه حق باشد. وقتی که خداوند بخواهد بر خلاف میل مخالفان و منکران گناه را به طاعت تبدیل کند شیطان سنگباران و مطرود میشود و از حسد میترکد. او (شیطان) کوشش میکند که گناهی در دل طرف بپروراند و ما را در چاه نافرمانی اندازد. و هنگامیکه بفهمد که گناه به عبادت انجامیده است بسیار ناراحت میشود. ای قهرمان بیا! که تو را بخشیدم و دَر مهر و محبت را به رویت باز کردم و تو به رویم تف انداختی در حالی که من بخشش اسلام را به تو هدیه دادم. ببین که در برابر بدکاران چگونه خود گذشتگی میکنم؟ و من به کسی که اهل وفا و معرفت است گنج و ملک جاودان میبخشم.
8- مردان وارسته و نیکوکاران راه معرفت (بخشش ابوبکر)
مردان وارسته و نیکوکاران راه معرفت با مال و جان به پیامبر و اسلام کمک کردند و تعلّقات و وابستگیهای دنیوی هیچگاه آنان را از مسیر حرکت باز نداشته است، چنانکه ابوبکر چهل هزار دینار را در راه اسلام صرف کرد و این همه گذشت و انفاق در برابر رسیدن به فیض حق مانند سنگ بی ارزش «شَبَه» در مقایسه با مروارید عدن است.
هر
نبیّی گفت با قوم از صفا: |
|
من نخواهم مزدِ پیغام از شما |
|
||
|
||
|
مولانا در ابیاتی شیوا هر یک از خلفای راشدین را به صفت مخصوصی میستاید:
چون
محمّد یافت آن ملک و نعیم |
|
قرص مَه را کرد او در دم دو نیم |
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر دوم -47)
10- هر قید و بند و جزیی از اجزاء زندگی مانعی است برای درک حقیقت
مولانا میگوید که: هر قید و بند و جزیی از اجزاء زندگی این جهان میتواند مانعی برای درک و مشاهده حقیقت باشد و به استناد «صحیح مسلم»[76]، داستانی را از عُمَر بن خطاب رضی الله عنه روایت میکند، کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ ماه روزه فرا رسید و مردم آماده دیدن ماه شدند و یکی[77] از آنان نزد خلیفه آمد و گفت: من ماه را دیدهام! عُمَر به آسمان نگاه کرد و ماه را ندید و به آن شخص گفت: این ماه زاییدۀ خیال تست.
ماه
روزه گشت در عهد عُمَر |
|
بر سر کوهی دویدند آن نَفَر[78] |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر دوم- 13،14)
گاهی خیالها و گمانها ما را از درک حقایق و فهم حقیقت باز میدارند و چه بسا آگاهیها و اعتقادات نادرست که زاییده ظنها و گمانها است.
11- معجزه خواستن ابوجهل و تصدیق ابوبکر، پیامبر را
ابوجهل از رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم معجزه خواست در حالی که ابوبکر گفت: پیامبر جز سخن راست نمیگوید[79]. دشمنان دین و آزادگی معجزه را هم ببینند ایمان نمیآوردند.
آن ابوجهل از پیمبر مُعجزی |
|
خواست
همچون کینه ور ترکی غُزِی |
(دفتر چهارم – 25)
12- پایبند بودن علی به قوانین هستی
انسان وارسته و خردمند به قوانین فیزیکی و عِلّی و معلولی جهان پایبند است و برای تبلیغ و کشف مسائل حیات از عقل خدادادی بهره میگیرد، و سؤالی که از حق میکند برای تعلیل و تحلیل نظام آفرینش میباشد. چنانکه مولوی میگوید: که یک نفر یهودی از علی بن ابی طالب میخواهد که از بام قصر بلندی خود را به پایین پرتاب کند و از خدا بخواهد که او را حفظ کند تا او به خداوند یقین پیدا کند و ایمان آورد و علی در پاسخ میگوید: امتحان کردن خداوند خطاست.
مرتضی
را گفت روزی یک عَنود: |
|
کو ز تعظیم خدا آگه نبود |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر چهارم – 25-26)
آری بنده، حق ندارد که خداوند را امتحان کند و خداوند است که برای تکمیل شخصیّت و مبانی فکری و عملی، آدمی را آزمایش مینماید.
13- پاداش و کیفر آدمی در دنیای دیگر
آدمی هرچه دراین دنیا انجام دهد پاداش یا کیفرش را در دنیای دیگر میبیند ولی خداوند، ستّار العیوب است و گناهکار را در دنیا برای اوّلین گناه، مجازات نمینماید.
چون
که بد کردی بترس آمِن مباش |
|
زان که تخم است و برویاند خداش |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر چهارم – 16)
عُمَر با دزد از این مقوله سخن میگوید که، عنایت و لطف پرودگار به بنده امکان توبه از گناه و اصلاح گذشته میدهد.
14- قصه آغاز خلافت عثمان و خطبه وی بر منبر
مولانا در دفتر چهارم مثنوی به قصّه خلافت عثمان و خطبۀ وی اشاره میکند که خلیفه بر پایه اول (جای پیامبر) نشست، یکی از حاضران از او پرسید: ابوبکر و عُمَر به احترام پیامبر به ترتیب در پلههای دوم و سوم نشستند چرا تو چنین کردی؟ خلیفه پاسخ داد که: من اگر در جای آن دو بزرگوار مینشستم امکان داشت گمان میکردید خود را با آنان برابر میدانم و اکنون که در جای پیامبر نشستهام این وسوسه کسی را فرا نمیگیرد.
قصّه
عثمان که بر مِنبَر برفت |
|
چون خلافت یافت، بشتابید تفت |
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
(دفتر چهارم – 31)
سپس مولانا به سکوت عثمان بر منبر و سخنش: «ناصح فعّال به فعل به از ناصِح قوّال به قول» اشاره مینماید که در صفحات قبل دربارۀ آن توضیح داده شده است.
15- ابوبکر از «صدّیقی» امیرالصادقین شد
ابوبکر از «صدّیقی» امیرالصادقین شد، تو نیز در این دنیا صادقان به اسلام بیندیش تا اصول و مبانی آن را تصدیقی کنی و به حشر ایمان آوری.
مرا بوبکر تقی را گو ببین شد ز صدّیق امیر المُحشَرین
اندر این نشأت نگر صدّیق را تا به حشر افزون کنی تصدیق را
(دفتر ششم- 42)
سخن مولانا راجع به خلفای راشدین فراوان است[81] و ما به همین مقدار اکتفا میکنیم.
[1] - مجالس سبعة و مکتوبات دو اثر دیگر مولاناست.
[2] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو اول- مولانا جلال الدین محمّد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.
[3] - 114 اشاره به شماره غزل است و در پایان ابیات شماره هر غزل می آید.
[4] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو دوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر.
[5] - 901 شماره غزل است.
[6] - إنّ الشیطان لَیَفرقُ مِنکَ یا عُمَرُ (جامع الصغیر، طبع مصر. ج 1/ 82).
[7] - صلیب، خاج، داری که حضرت عیسی را به آن آویختند.
[8] - نیزه.
[9] - هیجاء، جنگ، کارزار.
[10] - رافضیان یا شیعیان افراطی صفوی که تشیع علوی را تحریف کرده اند، همواره چون نهال بیگانه ای در بین مسلمانان بوده اند. و با تحریف تاریخ، و قبرپرستی و شخصیت پرستی عواطف و احساسات مردم را برانگیخته می کنند. و دیدنشان لعن و نفرین عمر و بر پایی برنامه های عمرکشان، و دههی فاطمه و... است. در حالیکه به تواتر از روایات شیعه ثابت شده که عمر همسر ام کلثوم دختر علی از فاطمه دخت رسول خدا است. و علی وزیر و مستشار اول خلافت عمر بود. مولانا این تلاحم و دوستی و محبت علی و عمر ـ و بطور کلی محبت و عشق و علاقه صحابه و اهل بیت پیامبر بهمدیگر ـ را مایه غم و اندوه رافضیان حیلهگر می داند. (ب)
[11] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو سوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر- 1493 شماره غزل در جزو سوم است.
[12] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو پنجم – مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر.2136 شماره غزل در جزو پنجم است.
[13] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو ششم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. 2934 شماره غزل است.
[14] - اشاره است به آیه 143- الأعراف: «گفت: پروردگارا خود را به من بنمایان که به تو نگاه کنم».
[15] - فیه مافیه- ازگفتار مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.
[16] - منبع مذکور/192.
[17] - منبع مذکور/ 215.
[18] - سران، بزرگان جمع صندید.
[19] - منبع مذکور/162-163.
[20] - در متن امامٌ فَعَالٌ ضبط شده است که چون (اماماً) اسم إنّ می باشد منصوب و (فعالاً) نیز صفت و منصوب به تبعیّت است. در صفحه 316 فیه مافیه در بارۀ این عبارت توضیح کافی داده شده است چنانکه جاحظ در البیان و التبیین می گوید:...«وأنتم إلی إمامِ عادلٍ أحوجُ مِنکُم إلی إمامٍ خطیبٍ» ابن قُتَیبه جملۀ «إنکم إلی إمامٍ الخ» را به دیگر نسبت میدهد مؤلف اللؤلؤ المرسوع آن «را از موضوعات شمرده است فروزانفر در حاشیه صفحه 129. عبارت را مخلوط می داند و «إنکم إلی أمیرٍ فعالٍ أحوجُ مِنکُم إلی أمیر قوّالٍ» را که در محاضرات الأدباء از راغب اصفهانی نقل گردیده است درست می شمارد....
[21] - منبع مذکور/29.
[22] - منبع مذکور/219.
[23] -کلیات مثنوی مولانا جلال الدین محمد بن شیخ بهاء الدین محمد بن حسین بلخی مشهور به مولوی – مقدمه و شرح از: استاد بدیع الزمان فروزانفر- فهرستها و حواشی از : م- درویش – انتشارات جاویدان 1342.
[24] - آشنا: شنا.
[25] - چرمیکه در بس چار پایان می دوزند.
[26] - گرده نان.
[27] - بخشش.
[28] - می جوید.
[29] - 2-3- سه مقام و آواز در موسیقی.
[30] - روز.
[31] - در نسخه شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر «تا» و در نسخه مثنوی م درویش «بر» ضبط شده است.
[32] - دور و دراز.
[33] - خانه کوچک و محقّر.
[34] - البقرة/115- «مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر جا روی آورید خدا آنجاست».
[35] - در صفحات قبل اصل داستان در بحث هجویری نقل شده است. و محمّد بن جریر طبری نیز در تاریخ خود به آن اشاره کرده است.
[36] - جامها: جامه ها.
[37] - در نسخه م درویش «ذره» و در مثنوی شریف مرحوم استاد بدیع الزمان فروزانفر «شهری» ضبط شده است.
[38] - ابیات مورد اختلاف، از مثنوی شریف انتخاب شده است و تا انتهای داستان عمل به همین منوال است.
[39] - وَاٌستَغشَوا ثیاب: اشاره به آیه شریفه: (نوح/7). «(نوح پیامبر گفت: خدایا) من هر وقت این کافران را دعوت کردم تا آنان را بیامرزی انگشتانشان را در گوش فرو بردند که سخن مرا نشنوند و سر در جامه کشیدند تا روی مرا نبینند و آواز من به گوششان نرسد».
[40] - اشاره به آیه 30 سوره فصّلت است: «کسانی که می گویند: پروردگار ما خدای یکتاست و بر این عقیده پایدار مانند و استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود میآیند که مترسید و غم مخورید و مژده باد شما را بدان بهشت که نوید آن یافته اید».
[41] - نُزل: ضیافت و آنچه برای مهمان آماده کنند.
[42] - در نسخه م درویش «پیغمبر» و در نسخه استاد فروزانفر- شرح مثنوی شریف «پیغامبر» آمده است.
[43] - شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول /573.
[44] - این بیت در نسخۀ م. درویش نیست.
[45] - استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف در باره اعتماد نوشته است که: اعتِمد، بخوانید که إماله شده اِعتماد است و در نسخه موزه قونیه و چاپ لیدن مُمالة بدن گونه نوشته می شود.
[46] - احادیث مثنوی- استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران-31.
[47] - احادیث مثنوی – استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران -31.
[48] - گر چه موضوع حدیث توجّه اسنان به عقل و همنشینی با راهنمای خردمند است ولی نباید هر کسی را که مدّعی صلاحیت و عرفان است راهنمای معرفتی دانست شدیدترین ضربه بر پیکر معنویت در همین زمینه است.
[49] - شرح مثنوی شریف- جزء سوم از دفتراول-1223-1224.
[50] - بَوش: خود نمایی.
[51] - نیاز: نیاز به درگاه خدا، نذر و نیاز.
[52] - کاغه: تنبل، در اینجا به معنی تنبل وار آمده است.
[53] - مثنوی جلال الدین محمد بلخی – دفتراول- دکتر محمد استعلامی -175.
[54] - خدو: به ضّم یا فتح خ، تُف یا آب دهان.
[55] - تیه: اشاره به داستان موسی و بنی اسرائیل در بیابان است.
[56] - وادادن: پس دادن – باز دادن- ول کردن، واداد: بازتاب، انعکاس.
[57] - فراموشی و در اینجا به معنی گم.
[58] - «أَنا مدینةُ العلمِ وَعلِیٌّ بابُها».
[59] - گندنا: نوعی سبزی خوردنی، تره.
[60] - یُسقِی: باید یَسقِی باشد زیرا خود متعدی است و ضمنا اشاره به آیه 79 سوره الشعرا است ﴿Ï%©!$#ur uqèd ÓÍ_ßJÏèôÜã ÈûüÉ)ó¡our ÇÐÒÈ #sÎ)ur MôÊÌtB uqßgsù ÉúüÏÿô±o ÇÑÉÈ﴾ «و کسی که مرا غذا و آب می دهد و هرگاه بیمار شوم مرا بهبودی می بخشد».
[61] - کالیوه: افسرده و بیمناک
[63] - اشاره به آیه 45 سوره احزاب است که «ای پیامبر ما ترا به عنوان گواه و مژده رسان و هشدار دهنده فرستادیم».
[64] - حُرّ: آزاد.
[65] - مُستَقَرق: ربوده و دزدیده شده و...
[66] - حدیث قدسی: «قالَ اللهُ عزّ وَجَلّ: سَبَقَت رَحمَتی غَضَبی» خداوند فرمود: رحمتم بر خشمم پیشی گرفته است».
[67] - وَرد: گل سرخ.
[68] - عَنود: دشمن.
[69] - عصاة: جمع عاصی، سرکش و نافرمان.
[70] - وُشاة: جمع واشی، دروغگو و منکر.
[71] - مثنوی معنوی- جلال الدین محمد بلخی – دفتر اول – به اهتمام دکتر محمد استعلامی – کتابفروشی زوار-175 تا 180.
[72] - دنیا و آخرت.
[73] - صفحه 33 مثنوی معنوی به اهتمام دکتر استعلامی – دفتر دوم- و در صفحات بعد فقط «دفتر... و شماره» نوشته می شود.
[74] - ذی النورّین: صاحب دو نور یعنی دو دختر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم.
[75] - چراگاه.
[76] - یکی از شش کتاب حدیث است که مسلم بن حجّاج بن مسلم نیشابوری در قرن سوم هجری آن را تألیف کرده است.
[77] - در حدیث مسلم، أنس بن مالک است.
[78] - گروه.
[79] - هذا لَیسَ وَجهٌ کاذِبٌ این شخص نمی تواند چهرۀ دروغگویی باشد 207 شرح دفتر چهارم از دکتر استعلامی.
[80] - عسس: پاسبان و و مأمور اجرای حکم.
[81] - تنها در مثنوی مولانا نام حضرت ابوبکر 42 مرتبه، و نام حضرت عمر 55 مرتبه، و نام حضرت علی 26 مرتبه تکرار شده است. و همچنین نامهای سایر یاران رسول اکرم ص به کرات تکرار شده، که این خود نشانگر محبت بیدریغ و عشق و علاقهی مولانا به حضرت رسول اکرمص و تربیت یافتگان مدرسه آن حضرت میباشد. (ب)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر