توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ بهمن ۲۶, پنجشنبه

فصل چهارم چشم انداز معرکه

 

فصل چهارم
چشم انداز معرکه

به هلاکت رسیدن ابوجهل

عبدالرحمان بن عوف می‌گوید: در روز جنگ بدر در صف ایستاده بودم که متوجه شدم در سمت راست و چپم دو نوجوان ایستاده اند. با دیدن آنها نگران شدم و با خودم گفتم: ای کاش در دو طرف من مردان قوی تری وجود داشتند! یکی از آنها به من گفت: عمو! آیا ابوجهل را می‌شناسی؟ گفتم: بلی، با او چه کار داری؟ گفت: شنیده ام او به رسول خدا ناسزا گفته است. بخدا سوگند! اگر او را بیابم باید هر کدام از ما که مرگش فرا رسیده است بمیرد. عبدالرحمان می‌گوید: هنوز گفتگوی من با او تمام نشده بود که آن دیگری نیز سخنان او را تکرار کرد. چیزی نگذشت که چشم من به ابوجهل افتاد. او را به آنها نشان دادم. آنها به سرعت با شمشیرهایشان بسوی او رفتند و او را با ضربات شمشیر نقش زمین کردند. اسم آن دو صحابی نوجوان، معاذ بن جموح و معاذ بن عفرا بود[1].

بعد از جنگ، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: چه کسی سراغ ابوجهل را می‌گیرد تا بدانم چه بر سرش آمده است. مردم به جستجوی ابوجهل پرداختند. عبدالله بن مسعود می‌گوید: او را در حالی یافتم که هنوز رمقی در بدن داشت. پایم را بر گلویش گذاشتم و ریش او را گرفتم و گفتم: ای دشمن خدا بالاخره خداوند رسوایتان کرد. آنگاه با شمشیر خودش سرش را از تن‌اش جدا کردم و خبر مرگ‌اش را به رسول خدا رساندم. آنحضرت تکبیر و تهلیل گفت و بر جسد او حاضر شد و فرمود: این فرعون امت من است[2].

آری عبدالله بن مسعود؛ مسلمان بینوایی که تا دیروز در مکه بدست همین ابوجهل شکنجه و آزار می‌دید، امروز بر سینه‌ی ابوجهل نشسته و با شمشیر خود او سرش را از تن‌اش جدا می‌کند! این بدان خاطر است که خداوند می‌خواهد این نکته را خاطرنشان سازد که پیروزی نهایی از آن کسانی است که قدم در راه خدا و اسلام گذاشته‌اند و شکست و رسوایی نصیب انسان‌های مغرور و از خدا بی‌خبر است.

به هلاکت رسیدن امیه بن خلف

عبدالرحمان بن عوف می‌گوید: من به امیه بن خلف در مکه نامه نوشتم که مواظب خانواده و اموالم باشد. روز بدر پس از شکست کفار خواستم او را پناه دهم تا کشته نشود. ناگهان چشم بلال به امیه افتاد و درمیان انصار فریاد زد: وای به حالم اگر امیه نجات یابد! و یکپارچه بر او یورش بردند و او را از پای در آوردند[3].

آری وقتی چشم بلال به دشمن جانی خود که از دست‌اش انواع عذاب‌ها و شکنجه‌ها را چشیده بود افتاد بیدرنگ فریاد برآورد که «نجات یابم اگر او نجات یافت» و دستیابی به یکی از سران کفر، که شب و روز برای اسلام و مسلمانان نقشه می‌کشید فرصت و نعمتی از جانب خداوند بود برای این مسلمانان مستضعف که سال‌ها بدست چنین کافرانی تحت شکنجه و عذاب بسر می‌بردند. خداوند در این مورد می‌فرماید:

﴿قَٰتِلُوهُمۡ يُعَذِّبۡهُمُ ٱللَّهُ بِأَيۡدِيكُمۡ وَيُخۡزِهِمۡ وَيَنصُرۡكُمۡ عَلَيۡهِمۡ وَيَشۡفِ صُدُورَ قَوۡمٖ مُّؤۡمِنِينَ١٤ [التوبة: 14].

«بکشید آنها را. خداوند ایشان را بدست شما عذاب خواهد داد و زبون خواهد کرد و شما را یاری می‌دهد و دل‌های مؤمنان را تشفی می‌بخشد».

علاوه بر امیه، فرزندش به نام علی نیز کشته شد. بعدها که مادرش ام صفوان مسلمان شد به وی گفتند: این حباب بن منذر قاتل فرزندت می‌باشد. ام صفوان گفت: نام کسانی را که بر شرک مرده‌اند نگیرید. خداوند او را بدست حباب خوار کرد و حباب را با کشتن او عزت بخشید. این موضعگیری یک زن مسلمان واقعاً ستودنی است. و بیانگر قدرت ایمان ویقین‌اش می‌باشد او در سایه‌ی ایمان و عقیده، دوست داشتن برای خدا و دشمنی برای خدا را بخوبی فرا گرفته است تا جایی که مسلمانی حتی اگر قاتل فرزند وی باشد برایش دوست داشتنی است و کافری اگر فرزندش باشد برایش دشمن محسوب می‌شود.

به هلاکت رسیدن عبیده بن سعید بن عاص بدست زبیر

زبیر می‌گوید: روز بدر با عبیده بن سعید که تا بن دندان مسلح بود روبرو شدم. او که مغرورانه فریاد می‌کشید و مبارز می‌طلبید جز چشم‌هایش جایی برای وارد کردن ضربه آشکار نبود. من شمشیرم را بدرون چشم‌اش فرو بردم و او را از پای در آوردم و به زور شمشیرم را بیرون کشیدم. عروه میگوید: سپس آن شمشیر را رسول خدا از زبیر خواست و او آن را به ایشان تقدیم نمود. بعد از وفات رسول الله، ابوبکر آنرا خواست سپس عمر و بعد از ایشان عثمان و بعد از شهادت عثمان، بدست فرزندان علی افتاد تا اینکه عبدالله بن زبیر آن را از آنها گرفت و تا روزی که کشته شد نزد او بود.

به هلاکت رسیدن اسود مخزومی

او مردی بد خو و فتنه انگیز بود. وی از میان سپاه قریش بیرون آمد و گفت: با خدا عهد کرده ام که باید از حوض مسلمانان آب بنوشم یا آنرا ویران کنم. از طرف مسلمانان حمزه بن مطلب در برابر او بیرون شد و چون در مقابل هم قرار گرفتند حمزه ضربتی به او زد که پایش قطع شد و نزدیک حوض به زمین افتاد و همچنان خود را به طرف حوض کشید تا سوگندش را عملی سازد ولی حمزه با ایراد ضربات دیگری، فرصت را از وی گرفت و او را در کنار حوض از پای در آورد.

صحنه‌‌های رشادت و شهادت

شهادت حارثه بن سراقه

انس  رضی الله عنه  می‌گوید: حارثه که نوجوانی بیش نبود در جنگ بدر به شهادت رسید. بعداً مادرش نزد رسول الله آمد و گفت: ای رسول خدا! تو می‌دانی که من چقدر حارثه را دوست داشتم. می‌خواهم بدانم اگر واقعاً در بهشت است صبر پیشه کرده، از خداوند امید پاداش خواهم داشت و اگر غیر از این باشد چه خاکی بر سرم بریزم؟ رسول خدا فرمود: ای ام حارثه! بهشت درجات مختلفی دارد و فرزندت در فردوس برین جای گرفته است[4].

شهادت عوف بن حارث

عاصم بن عمرو بن قتاده می‌گوید: عوف بن مالک در روز بدر به رسول خدا گفت: ای رسول خدا! چه عملی از بنده باعث خندیدن خداوند می‌شود؟ رسول خدا فرمود: وارد شدن در میدان نبرد بدون پوشیدن زره. او بیدرنگ زره خود را انداخت و وارد معرکه شد و جنگید تا به شهادت رسید[5].

این ماجرا بیانگر ارتباط قوی صحابه‌ی رسول خدا به آخرت و تلاش برای بدست آوردن رضامندی خدا می‌باشد. معیارهای جامعه‌ی جدیدی که رسول الله پا نهاده بودند، تغییر یافته و همه نگاه‌ها به آخرت و رضامندی خدا معطوف شده بود.

شهادت سعد بن خیثمه

روز بدر پسر و پدری به نام سعد و خیثمه برای شرکت در جنگ قرعه انداختند. قرعه به نام سعد بیرون آمد. پدرش گفت: فرزندم! مرا بر خود ترجیح ده و این فرصت را در اختیار من بگذار. سعد گفت: پدرم! اگر غیر از بهشت چیز دیگری درمیان بود، این کار را می‌کردم. آنگاه سعد در جنگ شرکت کرد و کشته شد. پدرش یکسال بعد در جنگ احد شرکت کرد و جام شهادت نوشید[6].

این جریان بیانگر تصویر روشنی از آنچه در داخل خانه‌های صحابه می‌گذشت، می‌باشد؛ از قبیل مذاکره پیرامون مسایل ایمانی، جهاد و غیره.

دعای رسول الله در حق ابوحذیفه

عایشه  رضی الله عنها  می‌گوید: هنگامی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد تا اجساد سران قریش را داخل چاه بیندازند و نوبت به عتبه رسید و او را بسوی چاه می‌کشیدند و فرزندش؛ حذیفه شاهد قضیه بود رسول خدا به حذیفه فرمود: شاید این منظر برایت ناراحت کننده باشد؟ حذیفه گفت: ای رسول خدا، من از کاری که بدستور خدا و پیامبر انجام می‌گیرد ناراحت نیستم، ولی او مرد مهربان و صاحب نظری بود، دوست داشتم که خداوند او را به اسلام رهنمون گرداند. آنگاه رسول خدا برای حذیفه دعای خیر نمود[7].

این موضعگیری بیانگر قدرت جاذبه‌ی ایمانی از طرفی و عاطفه‌ی بشری از طرفی دیگر می‌باشد. ایمان به هیچ وجه عواطف بشری را در درون آدمی سرکوب نمی‌کند بلکه به آنها جهت می‌بخشد و از بند تعصبات قومی و عشیره‌ای به سوی روابط ایمانی و ربانی سوق می‌دهد.

پس ایمان ابوحذیفه ایمان ضعیفی نیست که با وزیدن چنین تندبادهایی متزلزل شود، بلکه او وقتی نظاره گر کشته شدن پدرش که جزو اشراف قریش است و سپس انداخته شدن او در چاه بود، عاطفه‌ی بشری این تمنا را در وی آفرید که ای کاش پدرش به این روز نمی‌افتاد و فرصت می‌یافت تا به اسلام هدایت شود و با ایمان از دنیا برود! بخاطر همین بود که رسول خدا برای وی دعای خیر نمود.

شهادت عمیر بن ابی وقاص

سعد بن ابی وقاص می‌گوید: هنگامی که سپاه اسلام آماده‌ی حرکت بسوی بدر می‌شد دیدم برادرم عمیر که نوجوانی بیش نبود خود را درمیان جمع مخفی می‌کند. گفتم: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم رسول خدا مرا ببیند و برگرداند. و من دوست دارم در جنگ شرکت کنم تا خداوند شهادت نصیبم گرداند. وقتی چشم رسول خدا به عمیر افتاد او را بخاطر خردسالی نپذیرفت و برگردانید. عمیر شروع کرد به گریه کردن. آنگاه رسول خدا به ایشان اجازه داد و بند شمشیرش را با دستان خود بست. عمیر در جنگ شرکت کرد و به آرزویش رسید و شهید شد[8].

 




[1]- بخاری ش 3988.

[2]- صحیح السیرة 242.

[3]- بخاری ش 2301.

[4]- بخاری ش 3982.

[5]- صحیح السیرة 245.

[6]- الاصابة ش 3118.

[7]- صحیح السیرة 251.

[8]- صفه الصفوة (1/294).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...