فصل ششم:
دربارۀ محبت بعضی دیگر از اصحاب رضی الله عنه نسبت به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم :
1- در باره محبت سعد بن معاذ نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر رضی الله عنه روایت کرد که سعد بن معاذ در جنگ بدر به پیامبر گفت: ای رسول خد صل الله علیه و آله و سلم ! میباید برایت سایبانی بسازیم که در آن استراحت کنی و شتران سواری نزدت آماده میگردانیم، سپس با دشمنی رویاروی میشویم، اگر خدا ما را گرامی دارد و بر دشمنان پیروز گرداند، آن چیزی که خواست ماست و ما آن را دوست میداریم، و اگر به گونهای دیگر بود و شکست خوردیم بر شتران سوار میشوی و به کسانی که پشت سرمان قرار دارند میپیوندی. به راستی گروههایی پشت سرمان قرار دارند دوستی و محبت ما نسبت به تو بیشتر از آنان نیست، و اگر آنان یقین میداشتند که تو درگیر جنگ میشوی از تو عقب نمیماندند و تأخیر نمیکردند. خدا به واسطه آنان تو را از گزند محفوظ میدارد، آنان مشاور تو هستند و همراه تو مبارزه میکنند. پس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را به نیکی ستود و برایش دعای خیر کرد، سپس اصحاب برای استراحت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سایبانی ساختند.
این یکی از موارد بسیار شگفتآور از صداقت و وفای مسلمین و محبت فراوان و عظیم آنان نسبت به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و ایمانشان به پیامبری و رسالت اوست.
آری، مسلمانان میدانند که در این جنگ «بدر» قریش از لحاظ تعداد برآنان برتری دارند و سه برابرشان میباشند، و با این وجود تصمیم گرفتند در برابر آنان ایستادگی کنند و با آنان بجنگند.
ایشان (مسلمانان) کسانی هستند که با وجود از دستدادن غنائم قریش هرگز کسب منافع مادی آنان را بر جنگ تشویق و تحریض نکرد و با وجود این در کنار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایستادند و او را تأیید و یاری کردند.
اینان با وجود اینکه میان امید و آرزو به پیروزی و ترس از شکست مردد بودند، نظر به اینکه دو نیرویی که در برابر هم بودند، از لحاظ نظامی هم طراز و مساوی نبودند، با وجود همه اینها از ترس اینکه مبادا دشمن بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیروز شود، در فکر یاری و حفظ جان او بودند و راه ارتباط او را با کسانی که در مدینه مانده بودند، فراهم میکردند تا با یاری ایشان جهاد و مبارزه را باز ادامه دهد.
پس کدام دوستی و محبت در شگفتی و فراوانی فراتر از این محبت است و کدام ایمان مانند این ایمان پیروزی را تضمین میکند.
این جایگاه دیگری است که بیانگر بزرگواری و محبت عمیق سعد بن معاذ است که تندبادهای حوادث هرچند سخت و شدید باشند، آن را از جای نمیکَنند.
هنگامی که خبر بیرونآمدن قریش از مکه و رویآوردن ایشان به جانب مدینه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید و او دانست که هدف آنان نابودی محمد صل الله علیه و آله و سلم و یاران اوست، فرمود: ای مردم! مرا راهنمایی کنید و هدف پیامبر از این گفتارش مسلمانان انصار بود که با پیامبر بیعت کرده بودند که او را در برابر تجاوز دشمن به شهرشان یاری دهند، و در باره دفاع از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در خارج از شهرشان بیعت نکرده بودند.
پس هنگامی که انصار دریافتند که منظور پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایشان است، - و سعد بن معاذ پرچمدارشان بود – سعد به پیامبر نگریست و گفت: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ! گویا روی سخنت با ما بود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آری. سعد گفت: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ! بیگمان ما به تو ایمان آورده ایم و تو را تصدیق نمودهایم، و گواهی دادیم که آنچه را از طرف خدا آوردهای راست و برحق است، و با تو برآن عهد و پیمان بستیم، فرمانبردار و مطیع میباشیم، پس آنچه میخواهی انجام بده، ما با تو هستیم، سوگند به کسی که تو را برانگیخت و مبعوث کرد، اگر این دریا را بر ما عرضه داری و بنمایی و خود در آن فرو روی همراهت وارد آن میشویم و حتی یک نفر از ما سرپیچی نمیکند، و اگر فردا ما را به جنگ با دشمن ببری، ناخشنود و ناراضی نمیگردیم، ما در جنگ شکیبا و پایداریم و هنگام مصاف و رویاروی با دشمن صادق و راستکرداریم. امید است خدا از ما چیزی را به تو بنمایاند که سبب روشنی چشم تو و خرسندی تو گردد، پس به امید یاری و برکت خدا ما را روانه جنگ کن.
هنوز سعد سخنش را تمام نکرده بود که اثر شادی و خوشحالی کامل از صورت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نمایان گردید و دستور حرکت سپاه را صادر کرد و مژده پیروزی به آنان داد.
و این جایگاه و افتخار دیگری است برای سعد که تاریخ آن را واضح و روشن ثبت کرده است، زیرا او سبب اولیه و بدون واسطه مسلمانشدن تمام اقوامش بود.
و آن هنگامی که سعد به مبلغ و دعوتگر اول (مصعب بن عمیر) گوش فرا میداد – و او کسی بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را به مدینه فرستاد تا مسلمانان مدینه را مسائل دینی بیاموزد – در نتیجه دعوت مصعب بن عمیر، سعد به میان قومش رفت، و گفت: ای بنی عبدالأشهل، مقام و منزلت مرا در میان خود چگونه میسنجید؟ گفتند: سرور و مهربانترین ما هستی از جهت پیوند خویشاوندی و به جایآوردن صله رحم و از نظر رهبری و ریاست امینترین فرد ما هستی. سعد گفت: سخنگفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است، مگر اینکه به خدا و پیامبر او ایمان بیاورید، پس همه مردان و زنان بنی عبدالاشهل مسلمان شدند.
به راستی این محبتی صادقانه و فراوان است، پیامبر خدا و دینی را که از سوی پروردگارش آورده بود، دوست میداشتند، و بیدرنگ از دعوتگران این دین گردیدند.
2- محبت ثَوبان نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
ثوبان غلام پیامبر یکی دیگر از محبان و دوستداران پیامبر خدا بود، او پیامبر را بسیار دوست میداشت و صبر و شکیباییش از دوری او کم بود، شبی رنگ پریده با جسمی لاغر و ضعیف نزد پیامبر آمد و در صورتش اثر حزن و اندوه شناخته میشد، پیامبر فرمود: ای ثوبان! چرا رنگت پریده است؟ گفت: ای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ! درد و رنجی ندارم، جز اینکه هرگاه تو را نبینم دلم شوریده و آرزومند تو میگردد، و وحشتی فراوان مرا فرا میگیرد تا آنگاه که تو را میبینم. و اگر شوقآمدن و نگریستنم به تو نمیبود، یقین داشتم که جان از بدنم خارج میشد، سپس به یاد آخرت میافتم میترسم آنجا تو را نبینم، زیرا میدانم تو با پیغامبران هستی، و اگر من وارد بهشت شوم در منزلی پایینتر از منزل تو جای میگیرم، و اگر وارد بهشت نشوم، پس آن زمانی است که هرگز نخواهم دید، آن بر من بسیار سخت و ناگوار است، و دوست دارم با تو باشم. هنوز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ او را نداده بود که خدای عزوجل این آیه را نازل فرمود: ﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۧنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِكَ رَفِيقٗا ٦٩ ذَٰلِكَ ٱلۡفَضۡلُ مِنَ ٱللَّهِۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ عَلِيمٗا ٧٠﴾ [النساء: 69-70]. «کسانی که از خدا و پیامبر اطاعت کنند، در زمره کسانی خواهند بود که خدا ایشان را گرامی داشته، یعنی با پیامبران و راستان و شهیدان و شایستگانند و آنان چه نیکو همدمانند، این تفضل از جانب خداست و خدا بسدانا است».
ثوبان کسی است که با پیامبر بیعت کرد که از کسی چیزی را نخواهد و به پیمانش وفا کرد.
طبرانی در کتاب الکبیر از ابی امامه رضی الله عنه روایت کرد که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای رسول خدا! بیعت کردیم، پیامبر فرمود: اینکه از کسی چیزی را درخواست نکنی، ثوبان گفت: ای پیامبر خدا! پاداش چنین کسی چه میباشد؟ پیامبر فرمود: بهشت، پس ثوبان با پیامبر بیعت کرد. ابوامامه گفت: ثوبان را در میان گروهی انبوه از مردم در مکه دیدم، او سوار بر مرکب بود که ناگاه تازیانه از دستش افتاد، و امکان داشت که بر شانه مردی افتد که آن را به او بدهد، ثوبان آن را نمیگیرد تا آنجا که خود پیاده میشود و آن را برمیدارد([1]).
3- محبت کعب بن عُجْرَه نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
طبرانی از کعب بن عجره رضی الله عنه روایت کرد که او گفت: روزی نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتم و او را آشفته دیدم، پس به او گفتم، ای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ! پدر و مادرم فدایت باد، چه شده که شما را آشفته میبینم. فرمود: مدت سه روز است چیزی نخوردهام.
کعب گفت: بیرون رفتم، ناگاه یهودیی را دیدم که شترش را آب میداد، پس برای او سقایت کردم و به ازای هر سطل آب یک عدد خرما دریافت کردم، پس چند خرما را جمع کردم و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بردم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: ای کعب! اینها را از کجا آوردهای؟ پس آنچه را که روی داده بود باز گفتم، پیامبر فرمود: ای کعب! آیا مرا دوست میداری؟ گفتم: آری – پدرم فدایت باد – پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: فقر و تنگدستی سریعتر از رسیدن سیل به پایانش به کسی که مرا دوست داشت، سرایت کرد.
و فرمود: بیگمان دچار رنج و سختی خواهی شد، پس چیزی که تو را از آن باز دارد، برای آن روز فراهم کن.
پس مدتی پیغمبر صل الله علیه و آله و سلم کعب را ندید، فرمود: کعب چه کار میکند؟ گفتند: کعب بیمار است، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از خانه بیرون آمد و پیش کعب رفت، و فرمود: مژده باد ترا، مادر کعب گفت: ای کعب، بهشت بر تو مبارک باد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: این چه کسی است که از غیب میگوید؟ گفتم: او مادر من است، فرمود: چه چیزی تو را آگاه کرد؟ شاید کعب چیزی گفته باشد که او را سود نرساند و دریغ دارد چیزی را که از انجام آن بینیاز باشد.
4- محبت طلحه بن البراء نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
طبرانی از حُصَین بن وَحوَحِ انصاری روایت کرد که طلحه بن براء وقتی به پیامبر رسید، به آرامی به او نزدیک میشد و پای او را میبوسید و میگفت: ای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا بدانچه که دوست میداری فرمان ده، از دستور و امر تو نافرمانی و سرپیچی نکنم، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از این امر تعجب کرد و حال آنکه وی نوجوانی بیش نبود.
پس در آن هنگام پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: برو پدرت را به قتل برسان. او به عقب برگشت و بیرون آمد تا آن را انجام دهد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم او را فرا خواند و به او گفت: باز گرد، قطعاً من برای قطع صله رحم مبعوث شدهام، پس از این واقعه طلحه بیمار شد، و پیامبر در هوای سرد و ابری فصل زمستان به عیادت او رفت، هنگام بازگشت به خانوادهاش گفت: طلحه را در حال مرگ میبینم، پس مرا خبر دهید تا شهادتین را بر او بخوانم و بر او نماز بگزارم و در این امر شتاب کنید، (پیش از مرگش به من خبر دهید) هنوز پیامبر به میان قبیله بنی سالم بن عوف نرسیده بود که او فوت کرد و شب فرا رسید، و بنابر آنچه که طلحه گفته بود «مرا دفن کنید و به لقای پروردگارم رسانید و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را مخوانید، زیرا میترستم به خاطر من از سوی یهود به او آسیبی برسد» او را دفن کردند. پس چون صبح فرا رسید خبر مرگ او به پیامبر داده شد، پس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و بر مزار او ایستاد و مردم هم به همراه او صف بستند، سپس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دستهایش را بلند کرد و فرمود: «اللَّهُمَّ اِلْقَ طَلْحَةَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ وَيَضْحَكُ إِلَيْكَ» «خدایا! طلحه را بپذیر و از وی خرسند باش، و او نیز از (بخشش و عفوت) خوشنود باد.
خدای ببخشاید و رحمت کناد طلحه نوجوان و محبِّ پیامبر را که با این دعای بزرگ رستگاری گردید.
5- بیان آنچه که زید بن دثینه در محبت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفته است
برای توضیح و تبیین آنچه زید گفته است که بیانگر محبت فراوان و بسیار او به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میباشد، ناگزیر باید از تمام رویدادی که زید در آن حادثه شهید شد، سخن گفت.
سیرهنویسان نوشتهاند که گروهی از قبایل «عَضَل» و «قاره» نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: دین اسلام در میان ما رایج شده است، پس چند تن از یارانت را همراه ما بفرست تا دستورهای دین اسلام و قرآن را به ما بیاموزند، و پیامبر گرامی هرگاه چنین درخواستی از او میشد، گروهی از یارانش میفرستاد تا این وظیفه مهم دینی را به انجام برسانند، تا به این وسیله مردم را به راه راست و دین حق دعوت نموده و راهنمایی کنند، و به این ترتیب شش تن از یارانش – که از بزرگان اصحاب بودند – فرستاد که همراه آن گروه روانه آن دیار شوند، هنگامی که همه آنان به کنار آبی متعلق به قبیله هذیل در ناحیه حجاز – مشهور به رجیع – رسیدند، ناگاه آن گروه پیمانشکنی کردند و قبیله هذیل را برآنان شورانیدند و از آنان یاری خواستند، و آن شش مسلمانی که بر شترانشان سوار بودند ترس به خود راه ندادند، جز اینکه احساس کردند مردانی که شمشیر در دست داشتند برآنان حملهور شدند. بنابراین، شمشیرها را از غلاف بیرون کشیدند تا با آنان بجنگند.
اما هذیلیها به آنان گفتند: سوگند به خدا ما نمیخواهیم شما را بکشیم، فقط میخواهیم با تحویلدادن شما به مردم مکه چیزی به دست آوریم و نفعی به ما برسد، مسلمانان به همدیگر نگاه کردند و دریافتند که بردن آنها جداگانه و انفرادی و تحویلشان به مردم مکه خواری و ذلت آنان را به دنبال دارد، و آن چیزی است که بدتر از مرگ پس وعدة هذیلیها را نپذیرفتند و آماده جنگ شدند، هرچند میدانستند که تعدادشان کم میباشد و یارای مقابله را با آنان ندارند، هذیلیها سه نفر از آنان را کشتند و لذا سه نفر دیگر تسلیم شدند، پس [هذیلیها] کمند انداختند و آنان را اسیر کردند و سپس برای فروش به مکه بردند.
هنگامی که مقداری راه پیمودند عبدالله بن طارق – یکی از 3 اسیر مسلمان – زنجیر اسارت را از دستش بیرون آورد، سپس شمیر در دست گرفت و از دو نفر دیگر جدا شد، هذیلیها او را دنبال کردند و آنقدر سنگ بر وی پرتاب کردند تا وی را به قتل رسانیدند، اما دو اسیر دیگر را به مردم مکه فروختند.
و زید بن دثینه سهم صفوان بن امیه شد و او نیز به شتاب او را خرید تا به انتقام پدرش «امیه» - که در جنگ بدر توسط مسلمانان کشته شده بود - به قتل برساند، پس زید را به تنعیم بردند تا او را در آنجا بکشند و گروهی از قریش جمع شدند تا شاهد کشتن او باشد و ابوسفیان هم در میان آنان بود، و هنگامی که او را به محل اعدام آوردند، ابوسفیان از او پرسید: ای زید! تو را به خدا سوگند میدهم، آیا دوست داری که محمد جای تو نزد ما باشد و گردنش زده شود و تو سالم در میان خانوادهات باشی؟! زید گفت: سوگند به خدا دوست ندارم، محمد در همان جایی که هست خاری به پایش فرو رود و او را بیازارد و من در میان خانواده ام سالم نشسته باشم، ابوسفیان تعجب کرد و گفت: از میان مردمان کسی را ندیده ام که یارانش او را دوست بدارند، آنگونه که یاران محمد صل الله علیه و آله و سلم وی را دوست میدارند.
6- خُبیب و محبت او نسبت به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
و اما خبیب تا هنگامی که برای دارزدن بیرونش آوردند، زندانی بود. خبیب گفت: اگر موافق هستید مرا مهلت دهید تا دو رکعت نماز به جای آرم، سپس کار خود را انجام دهید. پس مکیان درخواستش را پذیرفتند و او نیز دو رکعت نماز کامل و خوب را به جای آورد. پس به آنان روی کرد و گفت: سوگند به خدا برای اینکه گمان نکنید که از ترس مرگ نماز را طولانی کردهام، بیگمان نماز بیشتری میخواندم، پس او را بر چوبه دار گذاشتند، و چون او را بستند، فرزندان مشرکانی که در جنگ بدر کشته شده بودند، آمدند و به سویش تیر انداختند و در حالی که سوگند میدادند او را گفتند: آیا دوست میداری محمد در جای تو باشد و دارش بزنند، گفت: سوگند به خدای بزرگوار دوست ندارم خاری در پای محمد صل الله علیه و آله و سلم فرو کنند و آن خار بهای آزادی و فدیه رهایی من گردد، پس خندیدند و او را شهید کردند.
از آنچه او رضی الله عنه روایت شده (ابیاتی است) که هنگام بردارکردنش گفت:
لَعَمْرِي مَا أَحْفَلُ إِذَا
مِتُّ مُسْلِمًا
عَلَى أَيِّ حَالٍ كَانَ لِلَّهِ مَصْرَعِي
وَذَلِكَ فِي ذَاتِ الإِلَهِ وَإِنْ يَشَأْ
يُبَارِكْ عَلَى أَوْصَالِ شِلْوٍ مُمَزَّعِ
به عمرم سوگند زمانی که به مسلمانی بمیرم و کشتن در راه خدا باشد مرگ به هرشک و صورتی باشد، به آن اهمیتی نمیدهم و باکی ندارم.
و آن (مرگ) به خاطر وجود خداست و اگر بخواهد آن را بر اندام پاره پاره و تکه شده مبارک میگرداند.
و به اینگونه دو صحابه بزرگوار و محب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شهید شدند و نامشان جاودانه و ابدی ماند.
نوعی دیگر از دوستداری رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم :
بیهقی از زهری نقل میکند که گفت: کسانی از انصار که از تهمت به دورند مرا خبر دادند که رسول خدا هنگامی که برای بدستآوردن آن بر یکدیگر پیشی میگرفتند، سپس صورت و بدنشان را با آن مسح میکردند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا این کار را انجام میدهید؟ گفتند به واسطه آن طلب برکت میکنیم، بعد از آن رسول خدا فرمود: هرکس بخواهد که خدا و رسولش او را دوست بدارند، باید راستگو باشد و امانت را ادا کند و همسایهاش را نیازارد.
و از عروه بن مسعود روایت است که گفت: سوگند به خدا! رسول خدا سرفه نمیکرد مگر اینکه آب دهانش در کف دست مردی از اصحاب میافتاد و آن شخص آن آب دهان را بر چهره و بدنش (برای تبرک) میمالید. و وقتی رسول خدا به ایشان فرمان انجام کاری را میداد، برای اجرای آن بر همدیگر پیشی و سبقت میگرفتند، و چون وضو میگرفت برای دستیافتن به آب وضویش نزدیک بود باهم بجنگند. و چون سخن میگفت ایشان صدایشان را پایین میآوردند، و به خاطر احترام و بزرگداشت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم زیاد به او خیره نمیشدند، سپس عروه به همراهانش گفت: ای مردم! سوگند به خدا که من پیش پادشاهان و ملوکی چون قیصر و کسری و نجاشی به عنوان نماینده رفته بودم و به خدا سوگند هرگز پادشاهی را ندیده ام که اطرافیانش او را آنگونه که اصحاب محمد، محمد را گرامی میدارند، گرامی دارند و اکرام نمایند([2]).
نوعی دیگر از دوستداری رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم :
از اسامه بن شریک روایت است که گفت: نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتم، اصحاب آنحضرت به گونهای آرام و مودب و موقر پیرامونش بودند، گویی بر سرشان پرنده نشسته است([3]).
و از انس رضی الله عنه روایت است که پیامبر به میان اصحاب از مهاجر و انصار درآمد، و ایشان نشسته بودند و ابوبکر و عمر نیز میان آنان بودند، و هیچیک از آنان جز ابوبکر و عمر رضی الله عنهما به پیامبر نمینگریستند، ابوبکر و عمر رضی الله عنهما به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نگاه میکردند و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نیز به آنان مینگریست و به همدیگر لبخند میزدند([4]).
7- دربارۀ آنچه ابن زبیر رضی الله عنه انجام داد
ابو نعیم در حلیه از کیسان غلام عبدالله ابن زبیر رضی الله عنه روایت کرد که گفت: سلمان رضی الله عنه بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وارد شد و همانگاه عبدالله بن زبیر را همراه طشتی دید که چیزی را که در آن بود مینوشید، پس عبدالله نزد پیامبر آمد، پیامبر فرمود: کارت را انجام دادی؟ گفت: آری، سلمان گفت: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن چه بود؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: چون حجامتم در آن بود به او دادم که بیرون ریزد. سلمان گفت: سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث کرد، (عبدالله) آن را نوشید. پیامبر به عبدالله فرمود: نوشیدی؟ گفت: آری، پیامبر فرمود: چرا نوشیدی؟ عبدالله گفت: دوست داشتم که خون پیامبر با خونم آمیخته گردد.
8- کاری که مالک بن سنان رضی الله عنه انجام داد
طبرانی در (أَوسط) از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت کرد که پدرش مالک بن سنان هنگامی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در غزوه احد صورتش آسیب دید، با شتاب فراوان خون پیامبر را مکید و خورد. به او گفته شد: آیا خون مینوشی؟ گفت: آری، خون رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را مینوشم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: خون من با خون هرکس آمیخته گردد آتش دوزخ او را لمس نمیکند.
9- داستان ابو ایوب و أمِ ایوب رضی الله عنهما
از ابو ایوب انصاری رضی الله عنه روایت است که گفت: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به خانه من فرود آمد، گفتم: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پدر و مادرم به فدایت باد، بر من ناخوشایند است که من در طبقه بالای خانه باشم و تو در طبقه پایین آن سکونت فرمایی. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: برای ما مناسبتتر است که در طبقه پایین باشیم، زیرا ما را از دید مردم میپوشاند، (ابو ایوب) گفت: شبی در خواب دیدم که کوزة آب ما شکست و آب آن ریخته شد، من و امّ ایوب برخاستیم و با تنها لحافی که داشتیم آب را از کف اتاق خشک میکردیم که مبادا از طرف سکونت ما چیزی به پیامبر برسد و او را بیازارد (و نیز گفت): برای پیامبر غذا میپختیم و وقتی باقیمانده غذا را برگشت میداد، ما به جای انگشتان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم توجه میکردیم و به قصد تبرک از آن میخوردیم. باری، در غذای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سیر یا پیاز ریختیم، و اثر انگشتان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را برآن ندیدیم، پس دربارۀ غذایی که پخته بودیم و نحوه برگشت آن و از اینکه چرا پیامبر از آن نخورده است با او سخن گفتیم: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: در آن طعام بوی این گیاه را احساس کردم، و من کسی میباشم که در راز و نیاز و مناجاتم و دوست نمیدارم که بوی آن در وجودم باشد، پس شما آن را بخورید([5]).
10- چیزی که میان عمر و عباس رضی الله عنهما روی داد
از عبدالله بن عباس رضی الله عنه روایت است که گفت: عباس رضی الله عنه ناودانی داشت که در مسیر رفت و آمد عمر رضی الله عنه به مسجد قرار داشت، روز جمعه عمر رضی الله عنه برای گزاردن نماز لباسش را پوشید و از قضا همان روز برای عباس دو جوجه سربریده بودند، و هنگامی که عمر رضی الله عنه به محل مجرای آب رسید از خون جوجهها که در آن مجرا ریخته شده بود جامهاش آلوده گشت. پس عمر رضی الله عنه دستور که آن را از جای بکنند، سپس به خانه بازگشت، جامه آلوده را بیرون آورد و جامهای دیگر پوشید، پس برای گزاردن نماز آمد و نماز را برای مردم ادا کرد، پس از نماز عباس نزد عمر آمد و گفت: سوگند به خدا آن ناودان را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نهاده و درست کرده است، پس عمر به عباس گفت: از تو میخواهم که بالای شانههای من روی و آن را همان جایی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نهاده بگذاری، پس عباس آن کار را انجام داد([6]).
11- محمد صل الله علیه و آله و سلم بسعظیم و بزرگوار
و این عبدالله بن عبدالله بن ابی بن سلول (از دیگر محبان آنحضرت) است.
آنچه را در قرآنکریم دربارۀ پدر منافقش نازل شد، میشنود، آنجا که خداوند از قول ابن سلول میفرماید: ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعۡنَآ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّۚ﴾ [المنافقون: 8]. «اگر به مدینه برگردیم، قطعاً آنکه عزتمندتر است، آن که زبونتر را از آنجا بیرون خواهد کرد» همچنان که خداوند تعالی از او خبر داد، عبدالله نزد پدرش میآید، در حالی که شمشیرش را از نیام برکشیده و آن را بر سر پدرش میگذارد و به او میگوید: سوگند به خدا آن را در نیام نمیگذارم، مگر اینکه بگویی محمد عزتمندتر و گرامیتر است و من زبونتر و پستتر میباشم، پدرش گفت: وای بر تو! محمد صل الله علیه و آله و سلم عزتمندتر است و من زبونتر.
پس این خبر به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید و سبب شگفتی و تعجب پیامبر گردید و برای این کار از او سپاسگذاری کرد.
محبت و دوستی عبدالله نسبت به پیامبر در این حد و مرز متوقف نمیشود، هنگامی که شایع شد آیههایی در باره رسوایی پدرش عبدالله بن أُبی نازل شده است، و قرآن آشکارا دشمنی ابن أُبی را در باره پیامبر بیان کرده و شایع شده بود که پیامبر او را خواهد کشت، پس این عبدالله که مسلمانی صادق و باایمان است و سخت پیامبر را دوست دارد، نزد پیامبر میآید و میگوید: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به من خبر رسیده است که میخواهی پدرم را به سزای بدیهایی که از او به تو رسیده است به قتل برسانی، اگر چنانکه قصد کشتن او را داری، به من فرمان ده تا او را بکشم و سرش را نزد تو بیاورم، سوگند به خدا که مردمان خزرج میدانند که در میان ایشان هیچ مردی از من نسبت به پدر و مادرش نیکوکارتر نیست، و ترسم از این است که به کسی دیگر غیر از من فرمان دهی که او را به قتل رساند، و نفسم به من اجازه ندهد که به قاتل پدرم که در میان مردم روان است نظر افکنم، و او را بکشم، و این سبب شود که به علت قتل کافری مردی مسلمان را به قتل رسانم و به سبب آن وارد دوزخ شوم.
اینگونه عبدالله بن عبدالله بن أُبی با پیامبر گرامی صل الله علیه و آله و سلم سخن گفت، و عبارتی گویاتر و شیواتر از این عبارات با وجود شیوایی و اختصار آن سُراغ ندارم، اینکه بتواند خواستهها و حالات نفسانی و عاطفی را بیان نماید که از نظر تأثیر نیرومندترین عوامل آشفتگی و نابسامانی را در خاطر آدمی ایجاد میکند، و در آن دلائل و علتهای نیکویی نسبت به پدر آشفتگی و نابسامانی پیدا میکند، و صداقت و ایمان راستین و محبت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با جوانمردی و غرور عربیت و حرص و آزمندی بر آرامش مسلمین روی مینماید، تا اینکه میان مسلمانان فتنهها و خونخواهیهای بیمورد ایجاد نشود.
این حالت پسری است که میبیند، پدرش کشته خواهد شد، با وجود این از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نمیخواهد که پدرش را نکشد، زیرا ایمان و یقین دارد که هرآینه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور و فرمان خدا را انجام میدهد، او میان نیکی و محبت به پدر و آنچه که نخوت و کرامت عربیت اقتضا میکند به خونخواهی از قاتل پدر برخیزد، بیمناک است.
میخواهد بر خود وادارد که پدرش را بکشد و سر وی را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آورد، هرچند انجام این کار دلش را پاره پاره و جگرش را میشکافد، و حال اینکه از این بیعدالتی که [پدرش منافق است] او را بر انجام آن کار وادار میکند، صبر و شکیبایی در ایمانش مییابد.
کدام دژخیم و جلاد میان ایمان و عطوفت و خوی و منش اخلاقی سختتر و شدیدتر از این دژخیم است [یعنی عبدالله ابن سلول که منافقی او سبب میگردد که فرزند مؤمن و با محبتش را به قتل پدرش وادار کند]؟ و کدام فاجعه و حادثه ناگوار روحی و روانی برای صاحبش کشندهتر و غافلگیرتر از این مصیبت است؟ آیا میدانی رسول بزرگوار صل الله علیه و آله و سلم بعد از شنیدن سخن عبدالله چه پاسخ گفت؟
به او فرمود: قطعاً ما او را نه تنها نمیکشیم، بلکه با او مدارا میکنیم و تا زمانی که با ماست با او به نیکی رفتار میکنیم.
چه زیبا و با شکوه است این عفو و بزرگی محمد صل الله علیه و آله و سلم نسبت به کسی که مردم مدینه را بر او و یارانش تحریک میکند و میشوراند.
با مدارا و نرمی رفتار میکند. بنابراین، مهربانی و عفو آن حضرت نسبت به او اثرش از کیفردادن او – اگر به انجام میرسانید – بیشتر است.
پس از این رویداد اگر عبدالله بن اُبی حادثهای به وجود میآورد، قومش بر او خرده میگرفتند، و به او میگفتند که هرآینه زندگی وی هدیهای بوده است که محمد صل الله علیه و آله و سلم به او بخشیده است.
دلسوزی و مهربانی پیامبر بزرگوار صل الله علیه و آله و سلم :
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این جایگاه بزرگ را به عبدالله با ایمان اختصاص داد، هنگامی که به پیامبر خبر رسید که عبدالله ابن اُبی منافق در حال مرگ است، فرمود: وقتی که وسایل کفن و دفن او را فراهم آوردید مرا آگاه کنید تا بر او نماز گزارم. (یا مشابه با این سخن فرمود) با وجود مخالفت عمر رضی الله عنه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به خاطر بزرگداشت و احترام پسر مؤمن او بر وی نماز خواند.
در صحیح بخاری از قول ابن عباس رضی الله عنه روایت است که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر او نماز خواند، سپس بازگشت، و مدت زیادی از بازگشت او سپری نشده بود تا اینکه دو آیه از سورۀ مبارکۀ (بَراءَة) نازل شد: ﴿وَلَا تُصَلِّ عَلَىٰٓ أَحَدٖ مِّنۡهُم مَّاتَ أَبَدٗا وَلَا تَقُمۡ عَلَىٰ قَبۡرِهِۦٓۖ...﴾ [التوبة: 84]. «هرگز بر هیچ مردهای از آنان نماز مگذار و بر سر قبرش نایست».
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر احسان و نیکویی میافزاید و پیراهن خود را به عبدالله میدهد تا با آن پدرش را کفن کند. عبدالله بن عمر گفت: وقتی که عبدالله بن اُبی مُرد، پسرش عبدالله نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و از او خواست تا پیراهنش را به وی عطا نماید تا پدرش را در آن کفن کند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پیراهنش را به وی داد و سپس عبدالله از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خواست تا بر او نماز بگزارد.
بیگمان محبت بسیار و شدید عبدالله نسبت به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و آگاهی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از این محبت و دوستی سبب گردید تا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نسبت به عبدالله و دربارۀ پدر منافقش تا این اندازه نرمش بخرج دهد و مدارا کند.
عشق و علاقه امر شگفتانگیزی است که فرد عاشق در دوستی به جایی میرسد که دوستی و محبت محبوب را بر دوستی و محبت خود ترجیح میدهد، حتی بر پدر و فرزند و همه مردمان، آنگونه که در گفتگوی عمر با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بدان اشاره شد، بلکه گاهی حال عاشق به جایی میرسد که دشمنان خویش را به دلیل مشابهت با محبوبش دوست میدارد، آنگونه که شاعر گفته است:
أَشْبِهْتِ اَعدائِي
فَصِرتَ أُحِبُّهُمْ
اِذْكانَ حَظّي مِنْكَ حَظّي مِنْهُمُو
به دشمنانم همانند شدی و سبب گردیدی که ایشان را دوست بدارم، زیرا نصیب و بهره من از ایشان مانند بهرهای است که از تو میبرم.
پس خدای از عبدالله بن اُبی راضی و خشنود باد و این محبت را بر او گوارا گرداند.
12- رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا (سُرَق) نام نهاد و هرگز آن (نام) را رها نمیکنم
برادر مسلمان، این داستان را به خاطر بسپار که بر محبت فراوان اصحاب به پیامبر سخنان و افعال و هرآنچه به او وابسته است دلالت دارد.
از ابن ربیع و ابن سعد عبدالرحمن بن سلمانی روایت است که گفت: «در کشور مصر بودم، مردی به من گفت: آیا میخواهی که تو را به مردی از یاران رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم راهنمایی کنم و نزد او برم؟ گفتم: آری، پس او به مردی اشاره کرد و نزد او رفتم، گفتم تو کیستی؟ خدایت ببخشاید گفت: من سراقه بن اسد الجهنی الانصاری میباشم، پس گفتم: سبحان الله، شایسته تو نیست که به این نام مشهور گردی، و تو مردی از یاران رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هستی، گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا سُراقه نام نهاد و هرگز نمیخواهم آن را از خود دور کنم.
گفتم: چرا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تو را سُراقه نام نهاد؟ گفت: مردی از صحرا دو شتر را برای فروش به شهر آورده بود و من آنها را از وی خریدم و به او گفتم: با من بیا تا بهای آن را به تو بپردازم، سپس وارد خانه ام شد و از سوی دیگر آن خارج شدم و شتران را فروختم و به بهای آن شتران نیازهایم را برطرف کردم، و خود را پنهان کردم تا مطئمن شدم که مرد اعرابی رفته است. سپس از نهانگاه کردم تا مطمئن شدم که مرد اعرابی رفته است، سپس از نهانگاه بیرون آمدم، همان لحظه مرد اعرابی در آن محل ایستاده بود، مرا گرفت و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برد، و جریان را برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازگو کرد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: چه چیزی تو را بر انجام این کار واداشت؟ گفتم: ای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با بهای آنها نیازم را برطرف کردم، فرمود: بدهی و بهای شتران را به وی بپردازد. گفتم: اصلاً چیزی ندارم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: تو دزد میباشی، ای اعرابی او را ببر و بفروش تا تمام حق تو ادا گردد. هریک از مردم بهای او را پرسیدند تا وی را بخرند، اعرابی به مردم نگریست و گفت: چه میخواهید؟ آنان گفتند: ما چه میخواهیم؟ میخواهیم در برابر او به تو فدیه دهیم.
اعرابی گفت: سوگند به خدا هیچیک از شما به آزادی او حریصتر و نیازمندتر از من نیستید، برو که به راستی تو را آزاد کردم([7]).
در حقیقت به اندازهای محبت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در وجود این شخص ریشه گسترانده و رسوخ یافته بود که هرگز حاضر نشد این نام (سُرَق) را از خود دور گرداند، خدایش او را ببخشاید و از او خرسند باشد.
13- اطاعت و فرمانبرداری فوری نشانه و ثمرهای از محبت فراوان
و این صحابی دیگری است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم انگشتری طلا را در دست او میبیند، انگشتری را از دست او بیرون میکشد و بر زمین میافکند.
پس آن مرد از عمل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نه تنها دلتنگ و ناراحت نشد، بلکه گشایش و شادی خاطرش را فرا گرفت و از آن خرسند گردید، و نشانه این شادی و سرور این بود که پس از دورافگندن انگشتری توسط رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سوگند خورد که هرگز آن برندارد، تا این عمل تأکید و تأیید باشد بر رغبت و میل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و نهی آنحضرت صل الله علیه و آله و سلم از آن کار.
از عبدالله بن عباس رضی الله عنهما روایت است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم انگشتری طلا را در دست مردی دید، آن را بیرون آورد و دور افکند. و فرمود: هرکس از شما که قصد و آهنگ تودهای برافروخته از آتش دوزخ را دارد، آن را در انگشت کند. پس از رفتن آنحضرت صل الله علیه و آله و سلم به آن مرد گفته شد که انگشتریت را بردار و با فروش آن از بهایش فایده گیر. (آن مرد) گفت: سوگند به خدا پس از آنکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آن را به دور افکند، هرگز آن را برنمیدارم، آن را به دور افکند، هرگز آن را برنمیدارم([8]).
14- احترام فرشی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برآن مینشست
و این (اُم حبیبه) دختر ابوسفیان بن حرب است که زیرانداز رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را تا کرد، تا پدرش ابوسفیان روی آن ننشیند. و عقیده دارد که او نسبت به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او حکم میکند که به هرچه که به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ارتباط و پیوستگی دارد احترام بگذارد، به ویژه که پردرش پیوسته بر شرک اصرار میورزد.
ابن سعد از زهری روایت کرد که گفت: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قصد فتح مکه را داشت، ابوسفیان به مدینه آمد و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفت تا دربارۀ صلح حدیبیه مذاکره کند و بر مدت زمان آن بیفزاید. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درخواست وی را نپذیرفت. پس ابوسفیان برخاست و نزد دخترش (ام حبیبه) رفت، و وقتی خواست که بر زیرانداز پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بنشیند، ام حبیبه آن را پیش پای او تا کرد و درهم پیچید. ابوسفیان گفت: آیا این فرش را بر من ترجیح دادی یا مرا بالاتر از آن میدانی؟ ام حبیبه گفت: خیر، بلکه این زیرانداز از آنِ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم است و تو مردی مشرک و نجَس میباشی([9]). پس ابوسفیان با خشم بسیار در حالی که خانه را ترک میکرد گفت: ای دخترم، پس از رفتن من شر و بدی نصیبت باد.
15- پس از اطلاع از سلامتی تو هر مصیبتی خوار و ناچیز میگردد
این زنی از انصار است که شایعه کشتهشدن محمد صل الله علیه و آله و سلم را میشنود و خبر کشتهشدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را میآزارد و از مدینه بیرون میآید تا در صدد کشف حقیقت براید، و در رزمگاه اُحُد میگردد و در میان شهیدان، پدر، فرزند، همسر و برادرش را مییابد، و هیچ توجهی به آنها نمیکند و حتی نزد آنان نمیایستد، بلکه با شتاب و عجله هرچه بیشتر به جستجوی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میپردازد و به هرکس میرسد میگوید که پیامبر خدای صل الله علیه و آله و سلم چه شد؟ در پاسخ او میگویند: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم روبروی تو است. خاطرش آرام نمیگیرد تا اینکه به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میرسد و بر سلامت او اطمینان مییابد، پس گوشه جامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را میگیرد و میگوید: تو سلامت هستی و بعد از اطلاع از سلامتی تو هر درد و رنج و مصیبتی ناچیز و بیارزش است([10]).
و نیز نمیخواهم در ذکر محبت زنان مسلمان نسبت به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داد سخن دهم و بیشتر بدان بپردازم، زیرا کتب محدثان و مورخان از موارد فراوان و باارزشی از محبتِ زنان باایمان نسبت به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و تمسک به دین او و دفاع از آن آکنده است.
و به راستی خدای تعالی به پیغامبرش امر فرمود که با زنان نیز بیعت نماید و برای آنان طلب بخشش و استغفار کند: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا وَلَا يَسۡرِقۡنَ وَلَا يَزۡنِينَ وَلَا يَقۡتُلۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ وَلَا يَأۡتِينَ بِبُهۡتَٰنٖ يَفۡتَرِينَهُۥ بَيۡنَ أَيۡدِيهِنَّ وَأَرۡجُلِهِنَّ وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ فَبَايِعۡهُنَّ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُنَّ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١٢﴾ [الممتحنة: 12]. «ای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ! چون زنان باایمان نزد تو آیند (که با این شرط) با تو بیعت کنند که چیزی را با خدا شریک نسازند و دزدی نکنند و زنا نکنند، فرزندان خود را نکشند و بچههای حرامزادهای را که پس انداختهاند با بهتان و (حیله) به شوهر نبندند و در (کار) نیک از تو نافرمانی نکنند، با آنان بیعت کن و از خدا برای آنان آمرزش بخواه، زیرا خداوند آمرزندة مهربان است».
و به راستی زنان باایمان نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند و شفاهاً با او بیعت کردند، بیآن که دست مبارک آن حضرت با دست زنی تماس یابد، و برای بهترفهمیدن و آگاهی از آنچه که برآن بیعت کرده بودند با صراحت و آزادی با آنحضرت بحث و گفتگو میکردند و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هم به سخنانشان گوش فرا میداد و به سوالهایشان پاسخ میفرمود. و آنان نیز گاهی به مزاح مطالبی خوشایند، بیان میکردند.
روایت شده است هنگامی که زنان بیعت کردند بر اینکه فرزندان خود را نکشند، هند (همسر ابوسفیان) گفت: در کودکی آنان را پرورش دادیم و در روز بدر با اینکه بزرگ شده بودند، آنان را کشتید. و از ترس اینکه مبادا پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را بشناسد و به خاطر کاری که با حضرت حمزه انجام داده بود، از او انتقام بگیرد، روی بندی بر چهره آویخته بود، اما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم او را شناخت و فرمود: تو هند میباشی؟
و روایت شده است وقتی هند این سخن را بیان کرد، عمر آنچنان خندید که به پشت افتاد، نیز هند از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید که جایز است از مال و ثروت ابوسفیان مصرف کند، زیرا ابوسفیان از هزینهکردن مال بر زن و فرزندان خویش بخل میوزید، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: آنگونه که پسندیده است و برای خود و فرزندانت کفایت میکند، بردار.
سپس هند سخنانی را بر زبان آورد که نشان فرمانبرداری و اطاعت آنان بود، و گفت: ما در اینجا ننشسته ایم که در ذهن و اندیشهمان چنین بگذرد که در چیزی تو را نافرمانی کنیم.
سپس از ذکر مطالبی که گذشت، باید دانست که بیگمان محبت پیوند استوار و محکمی است که مودت و برادری را در دلهای مؤمنان ایجاد میکند و کینهها و بیماریهای اجتماعلی و مالپرستی و ثروتاندوزی را از میان برمیدارد. و به راستی محبت عطا و بخشش خدای بزرگوار است، و درست فرمود خداوند بزرگ که ﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٢ وَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡۚ لَوۡ أَنفَقۡتَ مَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مَّآ أَلَّفۡتَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ أَلَّفَ بَيۡنَهُمۡۚ إِنَّهُۥ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٦٣﴾ [الأنفال: 62-63]. «هم او بود که تو را با یاری خود و مؤمنان نیرومند گردانید و میان دلهایشان اُلفَت انداخت که اگر آنچه در روی زمین است همه را خرج میکردی، نمیتوانستی میان دلهایشان الفت برقرار کُنی، ولی خدا بود که میان آنان الفت انداخت، چرا که او توانای حکیم است.
به راستی محبت نیرویی است که از روح خدا یاری گرفته است و اسلام دین خدای تعالی است، و دینی است که در زیباترین صورت با فطرت آدمی همراه و همگام پیش میرود، و از آن زیباترین نتایج به دست میآید. و اسلام تنها وسیلهای است که پیوند محبت را برقرار میکند و آن مهمترین و اولین پیودی است در زندگی مسلمانان تا از آن عبادات و طاعات و بندگی خدای در وجود آید.
خدایا! ما را از جمله محبان و دوستان خود و فرستادهات محمد صل الله علیه و آله و سلم قرار ده و لطف و رحمت و نعمتت را به ما عطا فرما، آنگونه که نعمت دین را بر ما کامل فرمودی، قطعاً تو بخشنده و بخشایندهای.
در اینجا به پایان آمد، آنچه که امکان داشت از ذکر نمونههایی از محبت و احترام اصحاب نسبت به پیامبر گرامی و پذیرفتن فرمان او، و با این فرمانبرداری بود که یاران وی صل الله علیه و آله و سلم از کامیابان بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر