نامههاى پيامبر صل الله علیه و آله و سلم به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها بهسوى خدا جل جلاله و داخل شدن به اسلام
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و برانگیختن و تشویق یارانش در اداى دعوت وى، و عدم اختلاف در آن، و فرستادن آنها به اطراف جهان
طبرانى از مِسوَر بن مَخْرمه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان اصحاب خود آمده گفت: «خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث کرده است، بنابراین دعوت مرا براى دیگران برسانید - خداوند رحمتتان کند - چنان که حواریون با عیسى علیه السلام مخالفت نمودند با من مخالفت نکنید، او آنان را مانند این چیزى که من شما را به طرف آن دعوت مىکنم، دعوت نموده بود. کسى از آنها که راهش دور بود ناخشنودى مىکرد، عیسى بن مریم ازین حالت به خداوند جل جلاله شکایت برد. چون صبح شد هر یکى از آنها به زبان همان قومى صحبت مىکرد که به طرف آن در انجام مأموریتى موظّف شده بود. آن گاه عیسى به آنان فرمود: این کارى است که خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهید، بنابراین در انجام این عمل کوتاهى ننموده و آن را عملى کنید». اصحاب رضی الله عنهم در پاسخ به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفتند: اى پیمبر، ما این مأموریت را از طرف تو انجام مىدهیم، هر جایى که مىخواهى و خواسته باشى ما را بفرست به این صورت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم (افراد ذیل را از اصحاب خود بهسوى پادشاهان و سران جهان و بقیه سردمداران آن وقت) ارسال نمود: عبدالله بن حُذافه رضی الله عنه را بهسوى کسرى، سلیط بن عمرو رضی الله عنه را بهسوى هوذه بن على سردمدار یمامه، علاء بن حضرمى رضی الله عنه را بهسوى مُنذِر بن ساوى سردمدار هَجَر، عمروبن العاص رضی الله عنه را به طرف جَیفر و عَبّاد پسران جُلُندى پادشاهان عمان، دِحیه کلبى رضی الله عنه را نزد قیصر، شُجاع بن وهب اسدى رضی الله عنه را بهسوى مُنذِربن حارث بن ابى شِمر غَسّانى و عمروبن اُمَیه ضَمْرى رضی الله عنه را نزد نجاشى.
اینها همه قبل از درگذشت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دوباره برگشتند. به جز علاء بن حضرمى رضی الله عنه که هنگام وفات پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در بحرین بود[1]. هیثمى مىگوید: درین روایت محمدبن اسماعیل بن عیاش آمده و وى ضعیف مىباشد. این چنین در المجمع (306/5) آمده است.
حافظ درالفتح (89/8) مىگوید: سیرت نویسان افزودهاند که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مهاجر بن ابى امیه را به نزد حارث بن عبد کلال، جریر رضی الله عنه را نزد ذى کلاع، سائب رضی الله عنه را نزد مُسَیلَمَه (کذاب)، و حاطب ابن ابى بَلْتَعَه رضی الله عنه را نزد مَقُوقِس فرستاد.
مسلم از انس رضی الله عنه روایت نموده که: پیامبر خدا قبل از رحلت خود براى کسرى، قیصر، نجاشى و هر جبار سرکش نامه نوشت، که در نامههاى خود آنها را به طرف اسلام دعوت مىنمود، هدف از نجاشى در اینجا نجاشى اى نیست که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر وى غایبانه نماز جنازه به جاى آورد[2]. این چنین در البدایه (262/4) آمده.
احمد و طبرانى از جابر رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم قبل از درگذشت خود به کسرى و قیصر و هر جبار و ستمگر نامه نوشت[3]. هیثمى (305/5) گفته است: در این ابن لهیعه آمده که حدیثش حسن است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیح مىباشند.
نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به نجاشى پادشاه حبشه
بیهقى از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم عمرو بن امیه ضَمْرى رضی الله عنه را با نامه خود در ارتباط با جعفر بن ابى طالب و بقیه یارانش، به نزد نجاشى فرستاد، که در نامه چنین نوشته بود:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيْمِ. مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُوْلِ الله اِلَى النَّجَاشِيِّ الاَصْحَمِ مَلِكِ الْحَبَشَه، سَلَامٌ عَلَيْك! فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكَ الله المَلِكَ القُدُّوسَ المُؤْمِنَ المُهَيْمِنَ وَأَشْهَدُ أَنَّ عِيْسى رَوُحُ الله وَكَلِمَتُهُ اَلْقَاهَا اِلى مَرْيَمَ البَتُوْلِ الطَّاهِرَه الطَّيِّبَه الحَصِيْنَه، فَحَمَلَتْ بِعِيْسى فَخَلَقَهُ مِنْ رُوْحِهِ وَنَفْخَتِهِ كَمَا خَلَقَ آدَمَ بِيَدِهِ وَ نَفْخِهِ، وَاِنِّى أَدْعُوْكَ اِلَى اللهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ، وَالمَوَالاه عَلى طَاعَتِهِ، وَاَنْ تَتَّبِعَنِى فَتُؤْمِنَ بِىْ وَبِالَّذِىْ جَاَءنِيْ، فَاِنَّيْ رَسُوْلُ اللهِ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ اِبْنَ عَمِّىْ جَعْفَراً وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ، فَاِذَا جَاؤوُكَ فَأقِرهِمْ وَدَعِ التَّجَبُّرَ، فَاِنِّيْ اَدْعُوْكَ وَجُنُوْدَكَ اِلَى الله جل جلاله ، وَقَدْ بلَّغْتُ وَنَصَحْتُ فَاقْبَلُوا نَصِيْحَتِى. وَالسَّلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه: سلام بر تو! من خداوندى را که پادشاه است، پاک است، نصرت دهنده فرستادگان خود است و حاکم و مسیطر و نگهبان است براى تو حمد و ستایش مىکنم. و شهادت مىدهم که عیسى روح خدا و کلمه اوست، که آن را به مریم بتول[4]، پاک، نیک و پاکدامن القاءنمود، که بر اثر آن حضرت مریم آبستن شد و عیسى در شکمش پیدا گردید. خداوند او را از روح و دمیدن خود خلق نمود، چنان که آدم را به دست خود خلق نمود، و از روح خود در وى دمید. من تو را بهسوى خداى واحد و لا شریک فرا مىخوانم، و از تو مىخواهم که در طاعت وى ملازمت و مواظبت نمایى، و تو را به این دعوت مىکنم که از من پیروى کنى، به من و آنچه برایم آمده است ایمان بیاورى، چون من رسول خدا هستم. پسر عمویم جعفر را با تنى چند از مسلمین بسوى تو فرستادم، چون آنها نزدت آمدند، آنها را عزت نما و گردن کشى را کنار بگذار، و من تو را و لشکرهایت را بهسوى خداند جل جلاله دعوت مىکنم، و من ابلاغ نمودم، و نصیحت کردم و نصیحت مرا قبول کنید. و سلامتى و درود بر کسى باد که از هدایت پیروى نماید».
نامه نجاشى به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم
نجاشى در جواب براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نوشت:
«بِسمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. اِلى مُحَمَّدٍ رَّسُولِ الله مِنَ النَّجَاشِيّ الاَصْحَمِ ابنِ اَبْجَر: سَلامٌ عَليْكَ يَا نَبِيّ الله من الله! وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكاتُهُ، لاَاِلهَ اِلاّ هُوَ الَّذِىْ هَدَانِي اِلَى الاِسْلامِ. فَقَد بَلَغَنِي كِتَابُكَ يَا رَسُوْلَ الله فِيْمَا ذَكَرْتَ مِن اَمْرِ عِيْسى، فَوَ رَّبِّ السَّمَاءِ وَالْاَرْضِ اِنَّ عِيْسى مَا يَزِيْدُ عَلى مَا ذَكَرْتَ. وَقَدْ عَرَفْنَا مَا بَعَثْتَ بِهِ اِلَيْنَا ؛ وَقَرَيْنَا اِبْنَ عَمَّكَ وَاَصْحَابَهُ، فَاَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُوُلُ الله صَادِقاً وَمُصَدِقاً وَقَدْ بَايَعْتُك وَبَايَعْتُ اِبنَ عَمَّكَ وَاَسْلَمْتُ عَلى يَدَيْهِ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِيْنَ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ - يَا نَبِيّ الله اَرِيْحَا بنِ الاَصْحَمِ بنِ اَبْجَرَ، فَاِنّيِ لَا اَمْلِكُ اِلَّا نَفْسِى وَاِنْ شِئْتَ اَنْ آتِيَكَ فَعَلْتُ يَا رَسُوْلَ الله فَاِنِّيْ اَشْهَدُ اَنَّ مَا تَقُولُ حَقٌّ».
«به نام خداى بخشاینده مهربان. از نجاشى اصحم ابن ابجر به محمّد رسول خدا. سلام بر تو اى نبى خدا از طرف خدا، و رحمت خدا و برکتهاى وى بر تو، معبودى جز اونیست، که مرا به اسلام هدایت نمود. اى پیامبر خدا نامهات و آنچه درباره عیسى متذکر شدهاى به من رسید، به پروردگار آسمان و زمین سوگند، عیسى زیاده از آن چیزى که تو آن را متذکر شدهاى چیزى نمىگوید[5]. و آنچه را تو براى ما فرستاده بودى دانستیم و پسر عمویت را با همراهانش عزت نموده و گرامى داشتیم، گواهى مىدهم که تو رسول خدا، صادق و تصدیق شده هستى، و من با تو بیعت نمودم، و با پسر عمویت بیعت نموده و به دستهاى وى به خدایى که پروردگار جهانیان است، اسلام آوردم. واى نبى خدا، من اریحا[6] بن اصحم بن ابجر را نزدت فرستادم، من جز مالک نفس خودم مالک چیز دیگرى نیستم و اگر خواسته باشى تا نزدت بیایم اى پیامبر خدا، این کار را مىکنم و من شهادت مىدهم که آنچه تو مىگویى حق است[7]. این چنین در البدایه (83/3) آمده.
نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به قیصر پادشاه روم
بزار از دِحْیه کلبى رضی الله عنه روایت نموده که وى گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا با نامهاى نزد قیصر فرستاد، نزد وى رفته آن نامه را برایش دادم، در آن اثناء یک برادر زادهاش که روى سرخ و چشمان کبود، موهاى نرم و فروهشته داشت، با وى بود، چون نامه را خواند، در آن چنین نوشته شده بود: مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى هِرَقْل صَاحِبِ الرُّوم.
«از محمّد فرستاده خدا به هرقل صاحب روم» راوى مىگوید: برادرزادهاش نفس بلندى از طریق بینى خود کشیده، گفت: این نامه امروز خوانده نمىشود. قیصر به او گفت: چرا؟ برادرزادهاش جواب داد: وى نامه را به نام خود شروع نموده و در عوض «پادشاه روم» نوشته است: «صاحب روم» قیصر گفت: این نامه را حتماً بخوان. وى چون نامه را خواند و دیگران از نزد قیصر بیرون رفتند، قیصر مرا نزد خود فراخواند و اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود - اسقف صاحب کار آنها بود و به آنان مشورت مىداد - آنها اسقف را مطّلع ساختند، و قیصر (نیز) او را با خبر ساخته و کتاب را برایش خواند. اسقف به قیصر گفت: این همان کسى است که ما انتظار وى را مىکشیدیم، و عیسى(علیهالسلام) ما را به آمدن او بشارت داده بود. قیصر از اسقف پرسید: پس به من چه امر مىکنى؟ اسقف خطاب به قیصر گفت: من وى را تصدیق نموده و از او پیروى مىنمایم: ولى قیصر گفت: اگر من این کار را بکنم پادشاهىام از دست مىرود. بعد از آن از نزد وى بیرون شدیم، قیصر کسى را دنبال ابوسفیان که در آن روز (هنوز مشرک بود) و در سرزمین قیصر حضور داشت، فرستاده و پرسید: از این کسى که در سرزمین شما ظهور نموده، صحبت کن که وى کیست؟ ابوسفیان گفت: او یک جوان است. قیصر پرسید: حسب و نسب وى در میان شما چطور است؟ گفت: در حسب و نسب هیچ کس ما از وى افضل نیست. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. پرسید: صدق و راستگویى وى چطور است؟ گفت: هرگز دروغ نگفته است. قیصر باز گفت: این نشان نبوّت است. قیصر در ادامه پرسید: کسانى که از شما بیرون شده و به طرف وى مىروند دوباره به طرف شما بر مىگردند؟ گفت: خیر، قیصر گفت: اى علّامت نبوّت است. و پرسید، آیا وقتى که یکجا با اصحابش به جنگ بیرون مىشود، شکست هم مىخورد؟ ابوسفیان گفت: قومى با وى جنگیدند، و او آنها را شکست داد، و آنها نیز وى را شکست دادند. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. راوى میگوید: قیصر بار دیگر مرا خواست و گفت: به رفیقت بگو، من مىدانم که وى نبى است، ولى با این همه سلطنت و پادشاهیم را ترک نمىکنم.
راوى مىگوید: آنها هر روز یکشنبه به اطراف اسقف جمع مىشدند، او براىشان خارج شده، صحبت مىنمود، و وعظ مىکرد، امّا این بار چون روز یکشنبه فرا رسید او بیرون نرفت و تا روز یکشنبه آینده در آنجا نشست. من نزد وى مىرفتم و او با من صحبت نموده و از من سئوالهایی مى کرد. هنگامى که یکشنبه آینده فرارسید، آنها براى وى انتظار کشیدند تا نزدشان بیرون شود ولى او نزد آنها بیرون نشد، و این را بهانه آورد که مریض مىباشد، و این عمل را بارها تکرار نمود.
آنها کسى را نزدش فرستادند، که یا براى ما بیرون مىشوى، و یا اینکه بر تو داخل شده و به قتلت مىرسانیم، چون ما تو را از ابتدایى که همین عربى آمده است ناآشنا و دگرگون احساس مىکنیم. اسقف به من گفت: این نامه را گرفته و براى رفیقت برده برایش از طرف من سلام بگو، و خبر بده که من شهادت مىدهم: معبودى جز یک خدا نیست، و محمد رسول خداست، و من به وى ایمان آوردم، و او را تصدیق نمودم، و از وى پیروى نمودم، و اینها این عمل مرا زشت پنداشتهاند، و تو آنچه را مىبینى برایش برسان. بعد از آن اسقف نزد آنها بیرون گردید، و او را به قتل رسانیدند... و حدیث را متذکر شده[8]. هیثمى (237و 236/8) مىگوید: در این روایت ابراهیم بن اسماعیل بن یحیى آمده که ضعیف است.
این حدیث را همچنین طبرانى از حدیث دِحیه رضی الله عنه به اختصار روایت نموده و در آن یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده، و وى، چنان که هیثمى (306/5) گفته، ضعیف مىباشد[9]. همچنین این را ابونُعیم در الدلائل (ص121) به معناى آن به اختصار روایت نموده است. این حدیث را عبدان بن محمّد مروزى نیز از عبدالله بن شداد به مانند این و تمامتر از روایت قبلى روایت کرده. وعبدان ازابن اسحاق از بعض اهل علم روایت نموده که هرقل براى دِحیه رضی الله عنه گفت: واى بر تو! من به خدا سوگند، مىدانم که رفیق تو نبى مرسل است، و او همان کسى است که ما انتظار وى را مىکشیدیم و او را در کتاب خود مىیابیم، ولیکن من از رومىها بر جانخود میترسم، و اگر این هراس نمىبود از او پیروى مىکردم، ولى تو نزد ضَغَاطِر اسقف برو، و او را از قضیه رفیقتان آگاه کن، چون وى در روم از من بزرگتر است، و قول نافذ و پرتأثیرى دارد. دحیه رضی الله عنه بعد از آن نزد اسقف آمده و او را از قضیه با خبر ساخت. اسقف گفت: رفیق تو به خدا سوگند نبى مرسل است، و ما او را به صفت و اسمش مىشناسیم. بعد از آن اسقف رفت لباسهاى خود را بیرون آورد و لباس سفیدى پوشید، آنگاه نزد رومىها بیرون گردید، و براىشان شهادت حق را داد، آنها به جان وى افتاده و شهیدش ساختند[10]. این را یحیى بن سعید اموى در المغازى و طبرى نیز از ابن اسحاق روایت کردهاند، این چنین در الاصابه (216/2) آمده است.عبدالله بن احمد و ابویعلى از سعید بن ابى راشد روایت نمودهاند که گفت: من تنوخى - فرستاده هرقل براى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم - را در حِمْص دیدم، او همسایهام بود، و به سن بزرگى و حد فنا رسیده بود - با این که قریب فنا شده بود - به او گفتم: آیا مرا از رساله هِرَقل براى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و نامه پیغمبر خدا براى هرقل خبرمیدهى؟ گفت: آرى، به تو خبر مىدهم. پیامبر خدا وارد تبوک شد، و دِحْیه کلبى رضی الله عنه را نزد هِرَقل فرستاد، چون نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید هرقل قِسِّیسهاى روم واراکین حرب خود را جمع و دروازه را بر خود و آنها بسته نمود. بعد از آن هرقل گفت: از آمدن این مرد به آنجا آگاهى دارید، وى کسى را نزد من فرستاده، و مرا به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت مىکند: مرا دعوت مىکند تا بر دین وى او را متابعت کنم، و یا این که مالمان را به او (به عنوان جزیه) بپردازیم، و سرزمین مان از ما باشد، و یا این که با وى اعلان جنگ بکنیم. قیصر ادامه داده افزود: شما از خلال خواندن کتابهاىتان به خوبى درک مىکنید، که وى همین زیر قدمهاى مرا خواهد گرفت: پس بیایید از دین او پیروى کنیم و یا این که به او با حفظ سرزمین خود جزیه بپردازیم. اشتراک کنندگان در مجلس همه به یکبارگى چون یک مرد صدا کشیدند، حتى کلاههایشان را از سر بدر نموده گفتند: آیا ما را به این دعوت مىکنى که نصرانیت را ترک کنیم، و یا این که غلام یک اعرابى که از حجاز آمده باشیم؟! چون قیصر این حالت را دید، چنین پنداشت که اگر آنها بیرون روند روابطشان با وى تغییر نموده و رفقاى خود را بر ضد وى تحریک مىکنند و سلطنتش را خراب مىکنند، بدین خاطر گفت: من این را به دلیلى براى شما گفتم تا عزم و استوار بودنتان را بر کار (دین)تان بدانم.
بعد مردى از عرب را که «تُجیب» نام داشت، و از مسیحیان عرب بود خواست و به او گفت: کسى را که حافظهاش خوب باشد و زبان عربى را نیز بداند نزدم بیاور، که او را با جواب نامهاش نزد این مرد روانه کنم. وى نزد من آمد، و هرقل با دادن نامهاى که در استخوانهاى سینه نوشته شده بود به من گفت: این نامه مرا براى این مرد ببر، و آنچه را از سخنانش شنیدى، از آن جمله سه چیز آن را حفظ کن. متوجه باش و ببین که آیا در ارتباط با نامهاى که به من نوشته بود چیزى مىگوید؟ و متوجه باش که چون نامه مرا خواند آیا شب را یاد مىکند؟ به پشتش نگاه کن، آیا در آن چیزى هست که تو را به شک بیندازد؟ (تنوخى مىگوید): من با نامه وى به راه افتادم، تا این که به تبوک رسیدم، دیدم که وى در میان اصحابش بر آبى نشسته است، پرسیدم: رفیقتان کدام است؟ گفته شد: او این مرد است. به طرفش رفته همچنان پیش رفتم تا این که در پیش رویش نشستم. بعد از آن نامه را به او دادم، و او آن را در دامان خود نهاد و سپس فرمود: «تو از کدام قوم هستى؟» گفتم: یک تن از تنوخىها، پرسید: «آیا تو را به دین پدرتان ابراهیم تمایلى هست؟» عرض کردم: من فرستاده و قاصد قومى هستم، و بر دین آن قوم ایمان دارم، و تا به طرف آنها برنگردم از آن دینم برنمى گردم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦﴾ [القصص: 56].
ترجمه: «تو کسى را که دوست مىدارى نمىتوانى به راه بیاورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مىکند، و او بر کسانى که هدایت اختیار مىکنند داناتر است».
«اى برادر تنوخى، من براى نجاشى هم نامه نوشتم[11] ولى او نامه مرا پاره نمود، و خداوند او را و پادشاهیش را پاره خواهد کرد. و براى رفیق شما نیز نامه نوشتم، امّا او آن را نگه داشت، ومردم از وى تا آن که در زندگى خیر مقدر است، احساس رعب و خوف مىنمایند». تنوخى مىگوید: گفتم: این یکى از همان سه چیزى است که هرقل مرا به آن سفارش نموده است، بدین خاطر تیرى را از جعبه خود بیرون آورده، و آن را در غلاف شمشیرم نوشتم، بعد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامه را براى مردى که در طرف چپش ایستاده بود داد، پرسیدم: این که نامه در دستش است و آن را براىتان مىخواند کیست؟ گفتند: معاویه، دیدم که در کتاب رفیقم (هرقل) آمده: مرا به طرف جنتى فرا مىخوانى که پهنایى آن چون آسمانها و زمین است، که براى پرهیزگاران آماده شده است، پس آتش (جهنم) در کجا است؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: سبحان الله!! شب که چون روز فرا رسد در کجاست؟ باز تیرى را از جعبه خود بیرون آورده و این را در غلاف شمشیرم نوشتم. هنگامى که از خواندن نامه من فارغ گردید گفت: «تو براى خود حقى دارى، و تو قاصد هستى، اگر نزد ما جایزهاى پیدا مىشد، آن را حتماً برایت تقدیم مىنمودیم، ولى اکنون ما مسافر هستیم، و توشه ما تمام شده است». تنوخى مىگوید: مردى از میان طایفهاى از مردم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را صدا نمود که من به او عطیهاى تقدیم مىکنم، وى بار خود را باز نمود، و یک دست لباس «صفوریه» را از آن بیرون کشید، و آن را آورده در دامانم گذاشت. پرسیدم: صاحب این لباس کیست؟ گفته شد: عثمان. سپس پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چه کسى این مرد را مهمان مىکند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد: من. آن انصارى برخاست و من همراهش بلند شدم. هنگامى که از گوشه مجلس گذشتم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مرا صدا نموده گفت: «اى برادر تنوخى». من به شتاب برگشتم، تا این که در همان جاى قبلى که در آن نشسته بودم در پیش رویش ایستادم، وى جامه خود را که در اطرافش پیچیده بود از پشتش دورنموده فرمود: «ها، اینجا را که به آن مأمور شدهاى ببین»، من به پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم کبوتر دیدم[12].
هیثمى (235/8-236) مىگوید: رجال ابویعلى ثقهاند، رجال عبدالله بن احمد نیز ثقهاند. این حدیث را همچنین امام احمد[13]، چنان که در البدایه (15/5) آمده روایت کرده، و صاحب البدایه گفته است: این حدیث، حدیث غریب است، در اسناد آن اشکالى وجود ندارد، و امام احمد آن را به تنهایى روایت نموده است. این را یعقوب بن سفیان، چنان که در البدایه (27/6) آمده، نیز روایت کرده است.
گفتگوى ابوسفیان با هرقل پادشاه روم
بخارى از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نموده که: ابوسفیان به او خبر داد که هرقل کسى را دنبال وى در حالى که با گروهى از قریش بود فرستاد - اینها براى تجارت به شام رفته بودند - و این هنگامى اتفاق افتاده بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با ابوسفیان و کفّار قریش قرارداد آتش بس بسته بود[14] (ابوسفیان مىافزاید) آنها در حالى که در ایلیا (شهر قدس) اقامت داشتند نزد هرقل آمدند.
هرقل آنها را به مجلس خود فراخواند، و در اطرافش بزرگان روم قرار داشتند، بعد آنها را نزدیک خود خواست و مترجم را نیز طلب نموده گفت: کدام یکى از شما با این مردى که ادعاى نبوّت مىکند نسب نزدیکتر دارد؟ ابوسفیان مىگوید: گفتم من از جمله اینها با وى نسب نزدیکتر دارم، هرقل گفت: او را به من نزدیک سازید، و همراهانش را نیز نزدیک ساخته و در پشت سر وى قرار دهید، بعد از آن به مترجم خود گفت، به اینها بگو: من ازین مرد سئوالهایی مىکنم، اگر برایم دروغ گفت، شما دروغ وى را رد نمایید، (ابوسفیان مىافزاید) به خدا سوگند، اگر هراس این نمىبود که آنها مرا به دروغگویى متهم مىنمایند، حتماً درباره وى دروغ مىگفتم.
نخستین سئوال وى از من این بود که پرسید: نسب وى در میان شما چطور است؟ گفتم: او در میان ما از نسب عالى برخوردار است. پرسید: آیا این قول (ادعاى نبوت) را هیچ یکى از شما قبل از وى هرگز گفته است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا اشراف مردم وى را پیروى نموده و یا ضعفاى شان؟ گفتم: بلکه ضعفاى آنها. پرسید: آیا آنها زیاد مىشوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاد مىشوند. گفت: آیا هیچ یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش بعد از پیوستن به آن، بر میگردد؟ گفتم: خیر. گفت: آیا وى را قبل از اینکه این چیزها را بگوید به کذب متهم مىنمودید؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا وى غدر و خیانت مىکند؟ گفتم: خیر، ولى اکنون ما با وى داخل پیمان و معاهدهاى شدهایم، که نمىدانیم در آن ارتباط چه مىکند - ابوسفیان مىگوید: دیگر نتوانستم غیر از این کلمه چیزى به آن بیفزایم - هرقل پرسید: آیا با وى جنگ و قتال نمودهاید؟ گفتم: بلى، پرسید: قتالتان با وى چگونه بود؟ گفتم: جنگ در میان ما و او نوبتى است گاهى بر ما پیروز مىشود و گاهى ما بر وى پیروز مىشویم. هرقل پرسید: او شما را به چه امر مىکند؟ گفتم: مىگوید خداوند را به تنهایى عبادت کنید و به او چیزى را شریک نیاورید، و آنچه را پدرانتان مىگویند، ترک کنید و ما را به نماز، صدق، عفاف و صله رحم دستور میدهد.
آنگاه به مترجم خود گفت: به او بگو: تو را از نسب وى پرسیدم، ادعا نمودى وى از نسب عالى در میان شما برخوردار است، همچنین پیامبران از میان بهترین نسب قوم خود مبعوث مىشوند. از تو پرسیدم: آیا این قول را هیچ یکى از شما قبل از وى گفته بود، متذکر شدى؟ خیر. گفتم: اگر این قول را قبل از وى کسى گفته باشد، باز هم مىتوانستم بگویم وى مردى است که این قول را به تأسى از همان قولى که قبل از وى گفته شده مىگوید. از تو پرسیدم: که آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود، گفتى خیر اگر کسى از پدران وى پادشاه مىبود، مىگفتم: وى مردى است که پادشاهى پدرش را مطالبه مىکند، از تو پرسیدم: آیا وى را قبل از گفتن آنچه مىگوید، به دروغگویى متهم مىنمودید، متذکر شدى، خیر. بنابر این مىدانم، وى چنان نیست که دروغ بستن بر مردم را کنار بگذارد، و بر خداوند دروغ بندد. از تو پرسیدم: اشراف مردم از وى پیروى نمودهاند یا ضعفاى آنها، گفتى: ضعفاى آنان وى را پیروى نمودهاند، و همین ضعیفان پیروان پیامبراناند. ازتو پرسیدم: آیا آنها زیاد مىشوند یا کم، متذکر شدى: آنها زیاد مىشوند، و کار ایمان نیز همین طور است، تا این که تمام شود. از تو پرسیدم: آیا یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش پس از گرویدن به آن، دوباره بر مىگردد، گفتى خیر، و ایمان چون بشاشت و نورش در قلبها داخل گردد، مسلّماً که همین طور مىباشد. از تو پرسیدم: آیا وى غدر مىکند، گفتى خیر، و همچنین پیامران غدر و خیانت نمىکنند. از تو پرسیدم: شما را به چه دستور مىدهد؟ متذکر شدى که وى شما را دستور مىدهد، تا خداوند را عبادت کنید و به وى چیزى را شریک نیاورید، و شما را از عبادت بتها باز مىدارد، و به نماز و صدق و عفاف دستور مىدهد. اگر این چیزهایى را که تومى گویى راست باشد او جاى همین دو قدمم را مىگیرد. مىدانستم که وى ظهور مىکند، ولى گمان نمىبردم از میان شما باشد، و اگر مىدانستم که من به وى مىرسم، براى دیدارش هر رنجى را تحمل مىنمودم، و اگر نزدش مىبودم پاهایش را مىشستم.
بعد از آن نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را که توسط دِحْیه رضی الله عنه به بزرگ بُصْرَى فرستاده بود، طلب نمود، و او آن را به هرقل تقدیم داشت که در آن چنین نوشته بود:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. مِنْ مُحَمَّد عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى هِرَقٌل عَظِيْمِ الرُّوْم، سَلاَمٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى، اَمَّا بَعْد: فَاِنّى اَدْعُوْك بِدَعَايَه الاِْسْلامِ، أسْلِمْ تَسْلِمْ يُوْءتِكَ الله أجْرَكَ مَرَّتَيْن. فَاِنْ تَوَلَيْتَ فَاِنَّ عَلَيْكَ اِثْمَ الاَرِيْسِيِيْن. وَيَا أَهْلَ الكِتَابِ تَعَالَوا اِلى كَلِمَه سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ اَلَّا نَعْبُدُ اِلاَّ الله، وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلَا يَتَّخِذُ بَعْضُنَا بَعْضاً اَرْبَاباً مِنْ دُوْنِ اللهِ، فَاِنْ تَوَلَّوا فَقَولُوا اشْهَدُو ا بِاَنَّا مُسْلِمُون». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم، سلام بر کسیکه از هدایت پیروى نماید، اما بعد: من تو را به دعایه اسلام دعوت مىکنم، اسلام بیاور تا در امان باشى، و خداوند اجرت را برایت دو برابر مىدهد. ولى اگر روى گردانیدى، بر تو گناه اَرِیسِیین است[15] و: «اى اهل کتاب! بیایید بهسوى سخنى که میان ما و شما مشترک است، این که جز خداند یگانه را نپرستیم، و چیزى را شریک او قرار ندهیم، و بعضى از ما بعضى دیگر را غیر از خدا، پروردگار نگیرد، اگر سر بر تابند، بگویید: گواه باشید که ما مسلمانانیم»[16].
ابوسفیان مىگوید: چون هرقل این چیزها را گفت، و از خواندن نامه فارغ گردید، شور و هیجان نزدش زیاد شد، صداها بلند شد و ما از آن مجلس بیرون کرده شدیم، - بعد از بیرون شدن - براى همراهانم گفتم: کار ابن ابى کبْشَه[17] به جایى رسیده که پادشاه بنى اصفر (پادشاه روم) از وى مىهراسد!! پس از آن من متیقن بودم که وى حتماً غالب شدنى است، تا این که خداوند جل جلاله اسلام را در نهادم قرار داد (و مسلمان شدم).
راوى مىافزاید: ابن ناطور نگهبان (که امیر ایلیا و رفیق هِرَقْل، و در عین حال اُسْقُف نصاراى شام نیز بود،) مىگوید: هرقل وقتى به ایلیا آمد، یک روز صبح بسیار غمگین و رنجور از خواب برخاست، آنگاه بعض فرماندهان جنگى به او گفتند: امروز ما چهره تو را ناراحت و ملول احساس مىکنیم. ابن ناطور مىگوید: هرقل عالم به علم نجوم بود، و به ستارهها نظر مىکرد. هنگامى که این سئوال را از وى نمودند براى آنها گفت: من چون به ستارگان دیدم دانستم، پادشاهى که ختنه کردن نزدش رایج است ظهور نموده، آیا مىدانید که از این قومها کى ختنه مىکند؟ به او گفتند: جز یهود دیگر کسى ختنه نمىکند، وشان آنها تو را آنقدر به تشویش نسازد. براى امیران شهرهاى کشورت بنویس تا یهودیانى را که در آنجاها سکونت دارند به قتل رسانند. در حالى که آنها درین کار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد که وى را پادشاه غَسَّان فرستاده بود، و به آنها خبر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را رسانید. هنگامى که هرقل این خبر را از وى شنید به افراد خود گفت: بروید ببینید که آیا وى ختنه شده هست یا خیر؟ آنها این مرد را دیدند و براى هرقل خبر دادند که وى ختنه شده است و او را از عرب پرسید، پاسخ داد: آنها نیز ختنه مىکنند. آنگاه هرقل گفت: این پادشاه همین امت است که ظهور نموده. بعد هرقل براى یکى از دوستان خود که در رومیه قرار داشت - و چون وى عالم بود - نامهاى نوشت، و خود به طرف حِمْص حرکت نمود، هنوز به حمص نرسیده بود و یا از آن حرکت نکرده بود که نامه رفیقش رسید، و با نظر هِرَقْل در ظهور نبى موافق بود و بر این تاکید داشت که همین شخص نوظهور نبى است. هرقل به این صورت بزرگان روم را در یکى از قصرهاى خود در حِمْص جمع کرد، سپس هدایت داد و دروازههاى آن بند گردید، بعد خودش ظاهر شده گفت: اى گروه رومیان، آیا رشد و فلاح را مىخواهید و خواهان این هستید که پادشاهى و سرزمینتان براىتان ثابت باقى ماند؟ اگر این را مىخواهید، از این نبى پیروى کنید. حاضرین در مجلس چون خران وحشى رمیده به طرف دروازهها رو نهادند، امّا دریافتند که دروازهها بسته است. هنگامى که هرقل نفرت ایشان را ملاحظه نمود و از ایمان آوردنشان مایوس گردید، دستور داد: اینها را به من بازگردانید. (چون آنها برگردانیده شدند) گفت: این را من به این خاطر برایتان گفتم، تا شما را امتحان نمایم که استوار بودن و عزمتان در دینتان چقدر است؟ و حالا آن را خود مشاهده نمودم، اهل مجلس (و رمیدگان لحظات قبل با شنیدن این سخنان) راضى شده وبر هرقل سجده کردند. این بود آخرین جریان کار هرقل[18]. این حدیث را بخارى درجاهاى زیادى در صحیح خود به الفاظ مختلفى روایت نموده که پىگیرى آن در اینجا به درازا مىکشد. بقیه محدثین غیر از ابن ماجه، این حدیث را نیز از طریق زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نمودهاند. این چنین درالبدایه (266/4) آمده. و این حدیث را این اسحاق بن همین طولش، چنان که در البدایه (262/4) ذکر نموده، روایت کرده. و ابونُعَیم آن را در دلائل النبوه (ص119) از طریق زُهْرِى به مانند این همین طور طویل روایت نموده، و بیهقى (178/9) نیز این را به همین اسناد و مانند این به طرز طولانى روایت کرده است.
نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى کسرى پادشاه فارس
بخارى از حدیث لَیث از یونس از زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نموده که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامه خود را توسط شخصى براى کسرى فرستاد، و او را مأمور گردانید تا آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم نماید، به این صورت بزرگ بحرین آن را براى کسرى تقدیم داشت، چون کسرى نامه را خواند، آن را پاره نمود. راوى مىگوید: گمان مىکنم ابن المُسَیب گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر آنها دعا نمود تا پاره پاره شوند[19].
و عبدالله بن وَهْب به نقل از یونس از زهرى گفته است: عبدالرحمن بن عبدالقارى رضی الله عنه به من گفت، که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم روزى جهت خطابه به منبر بالا رفت، خدا را ستود و بر وى ثنا گفت: و کلمه شهادت را بر زبان آورد، بعد فرمود: «مىخواهم بعضى شما را نزد پادشاهان عجم بفرستم، بنابراین شما چنان که بنى اسرائیل بر عیسى بن مریم اختلاف نمودند، بر من اختلاف نکنید». مهاجرین گفتند: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ما هرگز بر چیزى بر تو مخالفت نمىکنیم ما را دستور بده و بفرست. سپس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شُجاع بن وَهْب را بهسوى کسرى فرستاد، کسرى دستور داد تا ایوانش را مزین کنند، بعد از آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد، و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول داده شد. چون شجاع نزدش آمد، دستور داد تا نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از وى گرفته شود، شجاع به وهب گفت: خیر، این را چنان که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم امر نموده است، من باید خودم آن را بدهم. کسرى گفت: نزدیک شو، وى نزدیک گردید، و نامه را به او تقدیم داشت، بعد یکى از کاتبهاى خود را که از اهل حِیرَه بود طلب نمود و او نامه را برایش قرائت کرد که در آن چنین آمده بود:
«مِنْ مُحَمَّد بن عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى كَسْرى عَظِيْم فَارس».
«ازمحمّد بن عبدالله و رسول خدا، براى کسرى بزرگ فارس»، راوى مىگوید: از این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نامه را به نام خود آغاز نموده بود، او را غضبناک ساخت، و فریاد کشید و قبل از این که محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود، و دستور داد که شجاع بن وهب بیرون کرده شود، و او بیرون انداخته شد. چون شجاع آن حالت را دید، بر شتر خود سوار شد و حرکت نمود، بعد گفت: من اکنون باکى ندارم که بر کدام حالت هستم، (در اعزاز از طرف پادشاه یا در عتاب)، چون نامه پیامبر خدا را به جاى مطلوب رسانیدم. راوى مىگوید: چون شدت غضب و خشم کسرى فرو نشست، کسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بیاید. از وى جستجو به عمل آمد، ولى یافت نشد، تا حِیرَه هم او را دنبال نمودند، امّا او از آن جاها گذشته بود. وقتى که شجاع نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، او را از عملکرد کسرى و پاره نمودن نامهاش توسط وى باخبر ساخت. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «کسرى پادشاهىخود را پاره نموده است»[20]. این چنین در البدایه (269/4) آمده است.
و ابوسعید نیشابورى در کتاب شرف المصطفى از طریق ابن اسحاق از زُهْرِى از ابوسَلَمَه بن عبدالرحمن رضی الله عنه روایت نموده که: چون نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به کسرى رسید و او آن را خواند و پاره نمود، براى باذان[21] - که کار دار وى در یمن بود - نوشت: دنبال این مرد که در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان در عملى نمودن دستور کسرى معاون خود را - که اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان فارسى کاتب ومحاسب نیز بود - به این مأموریت گماشت، و مرد دیگرى از اهل فارس را که به وى (جد جمیره) گفته مىشد با وى همراه نمود، و با آنها نامهاى به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نوشت، که در آن به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور مىداد، تا با آنها به طرف کسرى حرکت کند. وى به معاون خود گفت: آن مرد را ببین که کیست، و با وى صحبت نما و خبرش را برایم بیاور. آن دو حرکت نمودند تا این که به طائف رسیدند، در آنجا بامردان تاجرى از قریش برخوردند، و از آنها درباره پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم جویا شدند. مردان تاجر قریش پاسخ دادند: وى در یثرب است، و از این رخداد (تجار قریش) خوشحال شده و به یکدیگر بشارت دادند. آنها افزودند: کسرى اکنون درصدد نابودى او شده است. از شر اینمرد نجات یافتید!! (چون توسط دیگران به هلات خواهد رسید). این دو تن از آنجا به راه افتادند تا این که به مدینه رسیدند، ابانوه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم صحبت نموده گفت: کسرى به باذان نوشته است،تا کسى را دنبال تو بفرستد، که تو را نزد وى ببرد، و باذان مرا فرستاده است، تا با من حرکت کنى. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «برگردید و فردا نزد من بیایید». آنها بیرون رفتند و چون فردا نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشتند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به آنها خبر داد که خداوند کسرى را به قتل رسانیده، و پسرش «شِیروَیه» را در فلان شب و فلان ماه بروى مسلّط گردانیده است. پرسیدند: آیا آنچه را مىگویى به درستى مىدانى؟ و آیا ما این را براى باذان بنویسیم؟ گفت: بلى، و به وى بگویید: «اگر اسلام آوردى، آنچه را در زیر دست توست، به تو مىهم». بعد از آن براى (جدجمیره) یک کمربند را که قبلاً؛ براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هدیه شده و در آن طلا و نقره کار شده بود، اهداء نمود. آنها برگشته و نزد باذان آمدند، و او را از قضیه خبر دادند، باذان گفت: به خدا سوگند، این سخن یک پادشاه نیست، و ما باید آنچه را گفته است، ببینیم. اندکى درنگ ننموده بود، که نامه «شِیروَیه» به او رسید و در آن چنین آمده بود: امّا بعد: کسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل رسانیدم، این بدین خاطر بود که وى اشراف آنها را به قتل مىرسانید، و تو از من اطاعت کن و آن مردى را که دربارهاش کسرى برایت نوشته بود، بد مگوى. چون باذان این نامه را خواند گفت: این مرد مسلّماً نبى مرسل است، و به این صورت او و پسران آل فارس که در یمن حضور داشتند، همگى اسلام آوردند[22]. این را همچنین ابونُعَیم اصبهانى در الدلائل بدون اسناد از ابن اسحاق حکایت نموده، ولى او را خر خسره نامیده، و در تسمیه رفیقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است. این چنین در الاصابه (259/1) آمده است.
این را همچنان ابن ابى الدنیا در دلائل النبوه از ابن اسحاق روایت نموده که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم عبدالله بن حُذافه رضی الله عنه را با نامهاش نزد کسرى فرستاد که وى را به اسلام دعوت مىکرد. هنگامى که کسرى آن نامه را قرائت نمود، پارهاش کرد، و بعد براى حاکمش در یمن باذان نوشت... و به معناى روایت قبلى، حدیث را تذکر داده، و در آن آمده: بعد از آن فرستادههاى باذان به مدینه آمدند، و بِابْوَیه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم صحبت نموده گفت: شاهنشاه کسرى، براى حاکم یمن باذان نوشته و او را دستور داده است که کسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد. اگر به این خواست پاسخ مثبت دهى، با تو براى وى چیزى خواهم نوشت که برایت مفید واقع گردد، و اگر ابا ورزى، مسلماً کسرى تو را و قومت را هلاک و شهرت را ویران خواهد نمود. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به آنها گفت: «شما برگردید و فردا نزدم بیایید»... و حدیث را مانند آن متذکر شده[23]. و ابن ابى الدنیا از سعید مَقْبُرِى این را بسار به اختصار روایت کرده این چنین در الاصابه (169/1) آمده است.
این حدیث را ابن جریر از طریق ابن اسحاق از زید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم عبدالله بن حُذافه رضی الله عنه رانزد کسرى بن هرمز پادشاه فارس فرستاد، و با وى نوشت:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيِم. مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى كَسْرى عَظِيْمَ فَارس. سَلَامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى وَآمَنَ بِاللهِ وَرَسُوْلِه، وَشَهِدَ اَنْ لَا اِلهَ اِلَّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ وَاَدْعُوْكَ بِدَعَاءِاللهِ، فَاِنِّيْ اَنَا رَسُوْل الله اِلَى النَّاسِ كَافَه لَاَنْذُرُ مَنْ كَاَن حَيَّا وَيَحِقَّ الْقَوْلَ عَلَى الكَافِرِيْن. فَاِنْ تُسْلَمْ تَسْلَمْ، وَاِنْ اَبِيْتَ فَاِنَّ اِثْمَ الْمَجُوسِ عَلَيْكَ». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول الله به کسرى بزرگ فارس. سلام بر کسى که ازهدایت پیروى نماید، و به خدا و رسولش ایمان آورد، و شهادت دهد که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، و من تو را به دعوت خدا دعوت مىکنم، چون من بدون تردیدى رسول خدا براى همه جهانیان هستم، تا کسانى را که زندهاند بیم دهم و الزام حق بر کافران ثابت گردد. اگر اسلام بیاورى سلامت مىمانى، و اگر ابا ورزیدى، بر تو گناه آتش پرستان است».
راوى مىگوید: هنگامى که کسرى این نامه راخواند پارهاش نموده گفت: این را او در حالى که غلام من است، برایم مىنویسد!! راوى مىافزاید: بعد از آن کسرى به باذام نوشت.... و آنچه را که قبلاً از ابن اسحاق روایت شد متذکر شده، و در آن آمده، آن دو تن نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شدند، و ریشهاى خود را تراشیده و سبیلهاى خود را گذاشته بودند، پیامبر به طرف آنها نگاه کرده و آن را زشت دانسته، پرسید: «واى بر شما، کى شما را به این امر نموده است؟ آن دو گفتند: ما را سیدمان کسرى امر نموده، فرمود: «ولیکن پروردگارم مرا امر نموده است تا ریشم را بگذارم و سبیل هایم را کوتاه نمایم»[24]. این چنین در البدایه (269/4) آمده.
و طبرانى ازابى بکره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مبعوث گردید، کسرى براى حاکم خود در سرزمین یمن که حاکمیت عربهاى ساکن آن نواحى را نیز به عهده داشت - و به او بادام گفته مىشد - نوشت: برایم خبر رسیده که مردى از مناطق تو بروز نموده، و ادعاى نبوّت مىکند، به وى بگو: باید ازین کار دست بردارد، و در غیر این صورت کسى را روانه خواهم نمود که او و قومش را به قتل برساند. راوى مىگوید: فرستاده بادام نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمده و این پیام را به وى رسانید. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ فرمود: «اگر این چیزى مىبود که من آن را از نزد خود انجام میدادم، باز مىایستادم ولى خداوند جل جلاله مرا مبعوث نموده است» فرستاده کسرى نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اقامت گزید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او خبر داد: «پروردگارم کسرى را به قتل رسانیده است، و بعد از امروز کسرایى نخواهد بود، پروردگارم قیصر را به قتل رسانیده است. و بعد از امروز قیصرى نخواهد بود». راوى مىگوید: همان قاصد قول پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در همان ساعتى که این خبر را به او داد با روز و ماه آن نوشت. و بعد به طرف بادام برگشت، و دریافت که کسرى مرده، و قیصر نیز به قتل رسیده است[25]. هیثمى (287/8) مىگوید رجاى وى، غیر از کثیرابن زیاد که ثقه مىباشد همه رجال صحیحاند، احمد و بزار بخشى ازین را روایت کردهاند.
وبزار از دِحْیه کلبى رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: مرا پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با نامهاى به نزد قیصر فرستاده.... و حدیث را چنان که در نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به قیصر گذشت متذکر شده، و در آخر آن آمده: بعد از آن دحیه نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت و فرستادگان حکام کسرى که از طرف حاکمان وى بر صنعا، فرستاده شده بودند نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم حضور داشتند، کسرى براى حاکم صنعاء با تهدید و خشم چنین نوشته بود: مردى را که از سرزمین تو ظهور کرده و مرا به دین خود و در صورت عدم قبول آن به پرداختن جزیه دعوت مىکند، کارش را از طرف من تمام کن، در غیر این صورت تو را خواهم کشت و با تو این طور و آن طور خواهم نمود. حاکم صنعا چون این نامه را دریافت، بیست و پنج تن را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرستاد، که دحیه آنها را نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دریافت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چون پیامشان را دریافت، آنها را پانزده شب (بدون هیچ پاسخى) ترک نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند. هنگامى که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنها را دید، ایشان را فراخوانده فرموده: «نزد صاحبتان (بادام) رفته به او بگوئید: پروردگارم، بزرگ او را امشب به قتل رسانیده است» آنها حرکت نمودند و بادام را از قضیهاى که اتفاق افتاده بود خبر دادند. بادام گفت: امشب را به یاد داشته باشید، و پرسید: این را به من بگویید: که او را چگونه دریافتید؟ گفتند: هیچ پادشاه را خوشبختتر از وى ندیدهایم، در میان آنها مىرود، از چیزى نمىترسد، محافظ و نگهبانى با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمىکنند. دحیه مىگوید: بعد از آن خبر آمد که کسرى در همان شب به قتل رسیده است[26]. هیثمى (309/5) مىگوید: درین روایت ابراهیمبن اسماعیل که از پدرش نقل نموده آمده، و هر دوىشان ضعیفاند.
نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مَقُوقِس پادشاه اسکندریه
بیهقى از عبدالله بن عبدالقارى رضی الله عنه روایت نموده که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم حَاطِب بن ابى بَلْتَعَه رضی الله عنه را نزد مَقُوقِس پادشاه اسکندریه فرستاد، وى با نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد مَقُوقِس رفت، مقوقس نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را بوسید و حاطِب را عزت و احترام نمود، و از وى به درستى میزبانى کرد، و هنگام مرخص نمودن حاطب، هدایایى را براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ارسال داشت که عبارت بودند از: یک دست لباس، یک رأس قاطر با زینش و دو کنیز، که یکى از آنها ماریه، مادر ابراهیم (پسر پیامبر خدا) بود، و دیگرى را پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ، به محمدبن قیس عبدى بخشید[27].
بیهقى همچنین از حاطب بن ابى بَلْتَعَه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا نزد مقوقس پادشاه اسکندریه فرستاد، مىگوید: من نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را به او تقدیم داشتم، او مرا در منزل خود جاى داد، (و مزبانى از من در آنجا صورت پذیرفت) و نزد وى اقامت داشتم، سپس مقوقس در حالى که فرماندهان ارتش خود را جمع نموده بود، مرا طلب نموده گفت: از تو سخنى مىپرسم، دوست دارم که آن را بفهمى، حاطب مىگوید: گفتم: بفرما، پرسید: مرا از رفیقت خبر بده که آیا او نبى نیست؟ گفتم: بلکه وى رسول خداست. مقوقس گفت: در صورتى که چنین باشد، چرا بر قومش دعاى بد ننمود، چون قومش وى را از شهرش به جاى دیگرى بیرون کردند؟ مىگوید: پرسیدم: آیا درباره عیسى بن مریم شهادت نمىدهى که پیامبر خداست؟ گفت: درین تردیدى نیست که وى پیامبر خداست. گفتم: پس چرا وى، در حالى که قومش او را گرفتند و خواستند تا به دارش بزنند، بر آنها دعاى بد ننمود تا خداوند ایشان را هلاک سازد، تا جایى که (بدون هیچ دعایى) خداوند او را به آسمان دنیا بلند نمود؟ مقوقس گفت: تو حکیمى هستى که از نزد حکیمى آمدهاى. این هدایایى است که آنها را با تو براى محمّد صل الله علیه و آله و سلم روانه مىکنم. و عدهاى را مىفرستم براى این که از تو تا رسیدن به جاى امنت بدرقه نمایند. راوى مىگوید: او به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سه کنیز اهدا نمود، که از جمله آنها مادر ابراهیم پسر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مىباشد، و یکى دیگر از آنها را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به حسان بن ثابت انصارى بخشید، و هدایاى دیگرى را نیز براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ارسال داشت[28]. این چنین در البدایه (272/4) آمده. و حدیث حاطب را ابن شاهین نیز، چنان که در الاصابه (300/1) آمده، روایت کرده است.
نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به اهل نجران
بیهقى از یونس بن بُکیر از سلمه بن عَبد یسُوع از پدرش از جدش روایت نموده - یونس مىگوید: وى نصرانى بود و اسلام آورد - که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم قبل از این که (سوره نمل) طس سلیمان طس سلیمان (سوره نمل) نازل شود براى اهل نجران چنین نوشت:
«بِاِسْمِ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوْبَ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِىّ رَسُوْلِ الله اِلى اُسْقُفِ نَجْران وَاَهْل نَجْران: سَلِّم اَنْتُمْ، فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكُمْ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنِّيْ اَدْعُوْكُمْ اِلى عِبَادَهاللهِ مِنْ عِبَادَه الْعِبَادِ، وَاَدْعُوْكُمْ اِلى وَلَاَيه اللهِ مِنْ وَلَاَيه الْعِبَاد، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَالْجَزِيَه، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَقَدْ آذَنْتُكُمْ بِحَرْبِ. وَالسَّلام». «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمّد نبى و رسول خدا به اسقف نجران و اهل نجران: براى شما سلامتى و امان باد، من براى شما خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش مىکنم، امّا بعد: من شما را از عبادت بندگان به عبادت الله دعوت مىنمایم، و شما را از قیمومیت بندگان به قیمومیت خداوند فرا مىخوانم، اگر ابا ورزیدید، جزیه بپردازید و اگر از آن هم ابا ورزیدید، با شما اعلام جنگ است. والسلام».
چون نامه به اسقف رسید و آن را مطالعه نمود، از آن به وحشت افتاد و بسیار ترسید، و دنبال مردى از نجران که به او شُرَحْبِیل بن وداعه گفته میشد فرستاد، و او را خواست - شرحبیل ازاهل همدان بود، و چون معضلهاى پیش مىآمد قبل از وى هیچ کسى، نه «أَیهَم»، نه «سید» و نه هم «عاقِب»[29] طلب نمىشد، بلکه جهت مشورت قبل از همه او خواسته مىشد - اسقف نامه فرستاده خدا صل الله علیه و آله و سلم را به شُرَحْبِیل داد و وى آن را خواند. اسقف سپس پرسید: اى ابومریم نظرت درین باره چیست؟ شُرَحْبِیل در پاسخ گفت: خودت مىدانى که خداوند براى ابراهیم در ذریه اسماعیل وعده نبوّت داده است، پس چه مانعى وجود دارد که این مرد همان نبى موعود باشد، و در امر نبوت، من راى و نظرى ندارم، و اگر کارى از کارهاى دنیا مىبود، حتماً به تو مشورت مىدادم، و نظرم را در ضمن تلاش و کوششم ابراز مىداشتم. آن گاه اسقف گفت: کنار برو و بنشین، شُرَحْبِیل کنار رفت و در گوشهاى نشست. اسقف دنبال مرد دیگرى از نجران که به او عبدالله بن شُرَحْبِیل گفته مىشد فرستاد، وى از جمله ذى اصبح از قبیله حِمْیر بود، نامه را برایش خواند، ونظرش را درین باره جویا شد او نیز چون شُرَحْبِیل پاسخ داد. اسقف گفت: کنار برو بنشین. عبدالله کنار رفته و در کنجى نشست. اسقف دنبال مردى از نجران که به وى جبار بن فیض گفته مىشد، و از بنى حارث بن کعب و یکى از بنى الحِمَاس بود فرستاد، نامه را برایش خواند و نظرش را درین مورد جویا شد، وى نیز همان گفتههاى شرحبیل و عبدالله را تکرار نمود، اسقف به وى دستور داد، وى نیز کنار رفت و در گوشه نشست.
چون همه آنها یک نظر را ابراز داشتند، اسقف امر نمود و ناقوسها به صدا درآمد، آتشها روشن و جامههاى مویى در صومعهها بلند کرده شد، چون رعب و هراسى در روز براىشان مىرسید همین عمل را انجام مىدادند، و اگر ترسشان در شب مىبود ناقوسها را به صدا در آورده، و آتشها را در صوامع برافروخته و شعله ور مىکردند.
چون ناقوسها به صدا درآمد و جامههاى مویى بلند گردید، همه اهل دره از بالا تا پایین آن، که طول آن به مقدار یک روز حرکت یک سوار کار سریع بود، و هفتاد و سه قریه در آن وجودداشت، و یک صدو بیست هزار جنگجوى آماده به پیکار را در خود جاى داده بود، جمع شدند. اسقف نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را براى آنها قرائت کرد، و نظرشان را درباره آن جویا شد. اهل رأى آنها نظر دادند که باید شُرَحْبِیل بن وَدَاعه همدانى، عبدالله بن شُرَحْبِیل اَصْبَحِى و جبار بن فیض حارثى را بفرستند و آنها خبر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را براىشان بیاورند. وفد به راه افتاد تا این که به مدینه رسید، و چون به مدینه رسیدند، لباسهاى سفر را از تن درآورده و نوع لباسهاى مجلل یمنى خود را با انگشترهاى طلایى به تن نمودند. بعد حرکت نمودند تا این که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند، به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سلام دادند ولى وى پاسخ سلامشان را نداد، و در طول روز انتظار صحبت پیامبر را کشیدند، امّا به خاطر، همان لباسهاى مجلل و انگشترهاى طلایىشان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با آنان حرف نزد. ایشان حرکت کرده درصدد یافتن عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف که آنها را مىشناختند، خارج شدند و آنها را در مجلسى که عدهاى از مهاجرین و انصار حضور داشتند، دریافته گفتند: اى عثمان و عبدالرحمن، پیامبرتان براى ما نامهاى نوشت، و ما در پاسخ به نامه وى اینجا آمدیم، نزدش رفته و به وى سلام دادیم، امّا جواب سلام ما را نداد، و روز دراز انتظار صحبت وى را کشیدیم، ولى با این همه از صحبت با ما اجتناب ورزید، شما در این مورد چه نظرى دارید؟ آیا این را مناسب مىدانید که ما باز گردیم؟ حضرت عثمان و عبدالرحمن از حضرت على - که درمیان قوم حضور داشت - پرسیدند: اى ابوالحسن درباره این قوم چه مىگویى؟ حضرت على رضی الله عنه به عثمان و عبدالرحمن رضی الله عنهما فرمود: به نظر من اینها این لباسهاىخود را با انگشترهاىشان کنار گذارند و لباسهاى سفر خود را پوشیده دوباره نزد وى بروند. آنان این کار را نمودند، و به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سلام دادند، او سلامشان را پاسخ داد، سپس گفت: «سوگند به ذاتى که مرا به حق مبعوث نموده وقتى اینها در مرتبه اوّل نزدم آمدند، ابلیس همراهشان بود». بعد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از ایشان سئوالاتى نمود، ایشان نیز از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سئوالهایی کردند، مناقشه اینها تا حدّى طول کشید که آنها از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسیدند: درباره عیسى چه مىگویى؟ چون ما نصارى هستیم و به طرف قوم خود بر مىگردیم - اگر پیامبر باشى - خوشحال خواهیم شد تا ازتو بشنویم که درباره وى چه مىگویى. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «امروز من درباره وى چیزى با خود ندارم، شما اینجا اقامت کنید تا شما را از آنچه پروردگارم برایم درباره عیسى مىگوید، آگاه کنم». فرداى آن روز خداوند جل جلاله این آیه را نازل کرد:
﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَ - تا به این قول خداوند - ٱلۡكَٰذِبِينَ﴾ [آل عمران: 59-61].
ترجمه: «مثال عیسى نزد خدا مانند مثال آدم است - تا به این قول خداوند - دروغ گویان».
ولى آنها از اقرار به این قول ابا ورزیدند.
و فرداى آنروز، پس از خبر دادن این آیه به آنها، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به شمول حسن و حسین که در چادر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود، براى مباهله[30] بیرون رفتند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در آن روز چندین زن داشت. درین فرصت شرحبیل به دو تن از همراهان خود گفت: خود مىدانید که اگر بالا و پایین دره جمع شوند جز بر رأى من کارى را انجام نمىدهند، به خدا سوگند، من کار دشوارى را ملاحظه مىکنم، به خدا قسم اگر این مرد پیامبر باشد، اوّلین خارچشم وى از میان عربها ما بودهایم، و از جمله اوّلین کسانى مىباشیم که دعوتش را رد کردهایم، و این عمل کارى است که اثرش از سینه وى و یارانش درباره ما، تا این که مصیبتى به ما نرسانند بیرون نخواهد رفت. و ما در مقایسه با عربهاى دیگر، نزدیکترین همسایگان اوییم. و اگر این مرد نبى مرسل باشد، و ما با وى مباهله کنیم، بدون تردید در روى زمین از ما موى و ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلاک خواهد شد. آن دو تن همراهان شرحبیل گفتند: اى ابومریم پس چه باید کرد؟ شرحبیل گفت: نظر من این است که وى را حکم[31] گردانیم، چون او را مردى مىبینم که ابداً به ستم و بیدادگرى حکم نمىکند. آن دو تن گفتند: تو مىدانى و او. راوى میگوید: شرحبیل با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ملاقات نمود و به وى گفت: من چیزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نمودهام. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «آن چیست؟» شرحبیل پاسخ داد: فیصله و حکمیت درباره ما از امروز تا شب و از شب تا صبح. هر داورى اى را که درین مدت درباره ما بنمایى، آن را قبول داریم. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در جواب به این پیشنهاد وى فرمود: «شاید پشت سر تو کسى باشد که تو را ملامت نماید». شرحبیل گفت: ازین دو همراهم بپرس، پیامبر از آن دو پرسید آنها گفتند: دره ما چیزى را بدون رأى شرحبیل رد و یا قبول نمىکند. به این صورت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بدون این که با آنها مباهله نماید برگشت، تا این که فردا شد و آنها نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند. و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این نامه را براىشان نوشت:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. هَذَا مَا كَتَبَ الَّنبِىُّ مُحَمَّد رَسُوْلَ الله لِنَجْرَان: - اِنْ كَانَ عَلَيْهمْ حِكْمَه - فِيْ كُلّ ثَمَرَه وَكُلّ صَفْرَاء وَبَيْضَاء وَسَوْدَاء وَرَقِيْق فَاضِلٌ عَلَيْهِم، وَتَرْك ذلِكَ كُلُّهُ لَهُمْ عَلى اَلْفَىْ حُلَّه: فِيْ كُلِّ رَجَبٍ اَلْفَ حُلَّه، وَفِىْ كُلِّ صَفَرٍ اَلْفَ حُلَّه». ترجمه: «به نام خداى بخشاینده مهربان. این چیزى است که محمّد نبى و رسول خدا براى اهل نجران نوشته - البته در صورتى که حکم وى برایشان نافذ گردد - همه میوه، و هر زرد، (طلا) و سفید (نقره) و سیاه (خرما) غلام و کنیز را که براى ایشان اضافه است، در بدل پرداخت دوهزار لباس، به آنها واگذار نموده است: در هر (ماه) رجب یک هزار لباس بدهند، و در هر (ماه) صفر یک هزار دیگر».
و همه شرطها را متذکر شده. این چنین در تفسیر ابن کثیر (369/1) آمده است. و در البدایه (55/5) بعد ازین قولش - و همه شرطها را متذکر شده، افزوده است: تا این که ابوسُفیان بن حَرْب، غَیلان بن عَمْرو، مالک بن عوف از بنى نَصر، اَقْرَع بن حابِس حنظلى و مغیره در آن به عنوان شاهدان ثبت شدند، و نامه نوشته شد. وقتى که آنها نامه خود را گرفتند، به طرف نجران برگشتند و با اسقف یک برادر مادرىاش بود، که از لحاظ نسبت فرزند عمویش مىشد به او بشر بن معاویه مىگفتند و کنیه وى ابوعلقمه بود. وفد، نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را براى اسقف سپرد، در جریان رفتن اسقف آن نامه را مىخواند و ابوعلقمه در کنار وى قرار داشت، و هر دوى ایشان در حرکت بودند، که ناگهان شتر بشر پایش به چیزى خورد و به روى رفت تا بیفتد، بشر صریحاً با گرفتن نام پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را دعا نمود تا هلاک گردد. اسقف درین موقع، به او گفت: به خدا سوگند، نبى مرسل را به نابودى و هلاکت دعا نمودى. بشر به وى گفت: بدون شک و تردید، به خدا سوگند، از شتر خود تا وقتى پایین نمىآیم و پالان آن را دور نمىکنم که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خود را نرسانیده باشم. به این صورت وى روى شتر خود را به طرف مدینه گردانید، اسقف نیز شتر خود را به طرف وى گردانیده گفت: این را از من خوب بشنو، آن را بدین خاطر گفتم تا آن سخن ازمن به عرب برسد و آنها گمان نکنند که ما چیزى از حق وى را کم نمودهایم، و یا این که گفته او را پذیرفتهایم، و چنان به او سر نهادهایم که عربها آن چنان گردن ننهادهاند، در حالى که ما از آنها قویتر و زیادتر هستیم.
بشر به اسقف گفت: نه به خدا سوگند آنچه را از سرت بیرون شد ابداً قبول نمىکنم، - ودر حالى که پشت خود را به طرف اسقف گردانیده بود - شتر خود را کوبید، و چنین رجز مىخواند:
اِلَيْكَ تَغْدُو قَلَقاً وضيُنُها |
مُعْتَرِضاً فِيْ بَطْنِهَا جَنِيْنُهَا |
مُخَالِفاً دِيْنَ النَّصَارى دِيْنُها |
ترجمه: «(شتر) درحالى به طرف تو مىرود که تسمهاش تکان مىخورد، و پرواى جنین یا بچهاش را که در شکمش هست ندارد، و دینش نیز درین حالت مخالف دین نصارى است».
تا این که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و اسلام آورد، و همیشه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود، تا این که بعد از آن به قتل رسید. راوى گوید: وفد داخل نجران شد، و نزد راهب ابن ابى شِمْر زُبَیدِى در حالى آمد، که وى در بالاى صومعه خود قرار داشت، و به او خبر داد که نبیى در تهامه مبعوث گردیده است - و براى وى قصه وفد نجران را با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازگو نمود، و این را برایش متذکر شد که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از آنها خواست تا مباهله نمایند ولى آنها از انجام این عمل ابا ورزیدند و بشر بن معاویه از میان آنها به طرف وى رفته و اسلام آورد - راهب گفت: مرا پایین بیاورید، وگرنه خودم را ازین صومعه پایین مىاندازم. راوى مىگوید: آن گاه او را پایین آوردند، و او هدیهاى را با خود گرفته نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت، که از آن هدایاى وى یکى این جامه است که آن را خلفا مىپوشند، و یک کاسه بزرگ و یک عصا. وى براى مدتى نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم اقامت داشت و وحى را مىشنید، و بعد از آن بدون این که اسلام بیاورد، دوباره به طرف قوم خود برگشت، و وعده سپرد که به زودى برخواهد گشت امّا این کار براى وى بار دیگر میسر نگردید تا این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم درگذشت. امّا اسقف ابوحارث بعد از آن و درحالى که او را «سید» و «عاقب» و بقیه بزرگان قومش همراهى مىنمودند نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را که براى وى از طرف خداوند جل جلاله نازل مىشد مىشنیدند، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بعد از آن این نامه را براى اسقف و بقیه اسقفهاى نجران نوشت.
نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اسقف ابوحارث
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِيّ لِلْاُسْقُف اَبي الْحَارِث، وَاُسَاقِفَه نَجْران، وَكَهَنَتِهِم وَرُهْبَانِهِم، وَكُلَّ مَا تَحْتَ أَيْدِيْهم مِنْ قَلِيْلٍ وَكَثِيْر: جَوَاراللهِ وَرَسُوْلِهِ، لاَ يُغَيَّرُ اُسْقُفٌ مُنْ اُسْقُفَتِه وَلَاَ رَاهِبٌ مِنْ رُهْبَانِيَتِهِ وَلَا كَاهِنٌ مِنْ كَهَانَتِهِ، وَلَا يُغَيِّرُ حَقَ مِنْ حُقُوْقِهِمْ، وَلَا سُلْطَانِهِم وَلَا مَا كَانُوا عَلَيْهِ مِنْ ذلِكَ. جَوَاَراللهِ وَرَسُوْلِهِ اَبدًا مَا اَصْلَحُوا وَنَصَحُوا عَلَيْهِمْ غَيْرَ مُبْتَلِيْن بِظُلِمِ وَلَا ظَالِمِيْن».
«به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد نبى براى اسقف ابوحارث، اسقفان نجران، کاهنان آنجا، رهبانهایشان و هر کم و زیادى که در زیر دستهاى آنها است: اینها در پناه خدا و رسول وىاند، هیچ اسقفى از اسقفیت خود، و راهبى از رهبانیت خود، و کاهنى از کهانت خود، معزول نمى شود، و نه هم حقى از حقوقشان تغییر داده مىشود، و نه هم قدرتمندىشان و چیزى که آنها از آن بهرهمند بودند. اینها همیشه در پناه خدا و پیامبر وىاند، تا وقتى که اصلاح کردند و نصیحت نمودند، بدون این که به ظلم مبتلا شوند و یا ظلم روا دارند»[32].
و نامه را مغیره بن شعبه نوشته بود. آنچه در البدایه (55/5) بود پایان یافت.
نامه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به بکربن وائل
احمد از مَرْثَد بن ظَبْیان رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: نامهاى از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما رسید، کسى را نیافتیم که آن را برایمان بخواند،تا این که مردى از ضبیعه آن را براى ما قرائت نمود:
«مِنْ رَسُولِ الله اِلَى بَكْر بِنْ وَائِل: اَسْلِمُوا تَسْلِمُوا». «از رسول خدا به بکربن وائل: اسلام بیاورید تا در امان باشید»[33].
هیثمى (305/5) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند. این را همچنین بزار و ابویعلى و طبرانى در الصغیر از انس رضی الله عنه به این معنى روایت نمودهاند. هیثمى (305/5) مىگوید: رجال بزار و ابویعلى رجال صحیحاند.
نامه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى بنى جذامه
طبرانى از عُمَیربن مُقبل جُذامى و او از پدرش روایت نموده، که گفت: رفاعه بن زید جذامى نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایش نامهاى نوشت که در آن چنین آمده بود:
«مِنْ مُحَمَّد رَسُولِ الله لِرَفَاعَه بن زيَد: اِنّيِ بُعْثِتْهُ اِلى قَومِهِ عَامَه وَمَنْ دَخَلَ فِيْهِم، يَدْعُوْهُم اِلى الله واِلى رَسُولِه، فَمَنْ آمَنَ فَفِىْ حِزْبِ الله وَحِزْبَ رَسُوْلِهِ، وَمَنْ اَدْبَرَ فَلَهُ اَمَانُ شَهْرَيْن». «از محمّد رسول خدا براى رفاعه بن زید: من وى را براى قومش به شکل عام، و کسى که شامل آنها مىشود فرستادم، او ایشان را بهسوى خدا و بهسوى رسولش دعوت مىکند، کسى که ایمان آورد، وى در حزب خدا و حزب رسول اوست، کسى که روى گردانید، براى وى به مدت دو ماه امان است».
چون موصوف نزد قومش رفت، دعوت او را پذیرفتند.... و حدیث را متذکر شده. هیثمى (310/5) مىگوید: طبرانى این را به این صورت متصل، و همچنان منقطع از ابن اسحاق به اختصار روایت نموده، در سند متصل وى گروهى است که من آنها را نمىشناسم ولى اسناد هر دوى آنها تا ابن اسحاق جید است.
این حدیث را اموى نیز درالمغازى از طریق ابن اسحاق از روایت عمیر بن معبد بن فلان جذامى از پدرش همانند این، چنانکه در الاصابه (441/3) آمده، روایت کرده است.
[1]- ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (12) در آن دو علت (مشکل) وجود دارد: محمد بن اسماعیل بن عیاش ضعیف است. نگا: «التقریب» (2/145) و هیثمی در «المجمع» (5/306). و دوم اینکه محمد بن اسحاق مدلس است و عنعنه کرده است.
[2]- مسلم. (1774).
[3]- حسن لغیره. احمد (3/336). و طبرانی در «الاوسط» همچنانکه در «مجمع الزوائد» (5/305) آمده است. در آن ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «التهذیب» (5/327) اما حدیث انس نزد امام مسلم که قبل از آن گذشت شاهد آن است.
[4]- پارسا و همچنین زنى را گویند که ازدواج نکرده، و لقب مریم و فاطمه رضی الله عنها است. م.
[5]- یعنى نمىگوید که فرزند خداوند جل جلاله و چنین و چنان هستم.م.
[6]- در شرح حیاه الصحابه، بیان داشته که «ارها» صحیح است.
[7]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (309، 310) و نگا: «البدایة والنهایة» (3/83، 84).
[8]- ضعیف. هیثمی در «مجمع الزوائد» (8/236، 237) در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف میباشد.
[9]- همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» (1/37) ضعیف دانسته است.
[10]- ضعیف. طبری در تاریخ خود (2/650) در سند آن مجهولانی وجود دارند. نگا: «الاصابة» (2/216).
[11]- این نجاشى غیر از آن نجاشى معروف است که اسلام آورده بود.
[12]- صحیح. عبدلله بن احمد و ابویعلی (1597)، هیثمی در «المجمع» (8/235، 236) میگوید: رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدالله بن احمد.
[13]- صحیح. احمد (3/441، 442).
[14]- هدف مان آتش بس و متارکهیى است که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آن را با قریش درهنگام انعقاد صلح حدیبیه در آخر سال ششم هجرى پذیرفت، که بر ده سال آتش بس میان مسلمانان و قریش تاکید داشت.
[15]- نظر به قولى اینها فرقهاى هستند به نام اریسه از اتباع عبدالله بن اریس، و نبییى را که براىشان آمده بود به قتل رسانیدند. ولى هدف در اینجا، همکاران و خدمتکاران هرقل مىباشد.
[16]- آل عمران 64، و ابتداى این آیت چنین است: قل یا اهل الکتاب...
[17]- ابوکبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم است، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر مىگفتند: ابن ابى کبشه (پسر پدر قوچ).
[18]- بخاری (7) و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است. مسلم (4527) و ترمذی (2717).
[19]- بخاری (64).
[20]- صحیح. بیهقی در «الدلائل» (4/387،388) وی ترجیح میدهد که این خبر مرسل است. این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند. در این روایت رسول الله صل الله علیه و آله و سلم خبر از پاره شدن ملک کسری میدهد و در روایت قبل علیه آنها نفرین میکند. دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلاف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد والله اعلم.
عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلاف است نگا: (التقریب: 1/490). اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است.
[21]- این چنین درالاصابه و درحاشیه البدایه (269/4) آمده، در ابن جریر دربارء این اسم اختلافى دیده مىشود، و از وى به نامهاى باذام. باذان، اباذویه، نابویه، خرخره، خرخسره و غیر ذلک یاد شده است.
[22]- ضعیف. مرسل است.
[23]- ضعیف. معضل است.
[24]- حسن. ابن جریر (2/267، 266) از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل. همچنین ابن سعد در «الطبقات» (1/47) از عبیدالله بن عبدالله بطور مرسل به سند صحیح. ابن روایت را ابن بشران در «الامالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است. آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته است. (ص381).
[25]- صحیح. طبرانی. همچنین نگا: «مجمع الزوائد» (8/287).
[26]- ضعیف. هیثمی (5/309) آن را به بزار ارجاع داده است. وی میگوید: در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف میباشند.
[27]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/395) این در صورتی است که عبدالله بن عبدالقارئ تابعی باشد و اگر صحابی باشد این سند صحیح خواهد بود. قبلا گذشت که در مورد صحابه بودن وی اختلاف است و عجلی وی را در ثقات تابعین ذکر کرده است. گفتهی واقدی در مورد وی مختلف است. گاه میگوید صحابی است و گاه میگوید تابعی است. نگا: «التقریب» (1029).
[28]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/395، 396) در اسناد آن عبدالرحمن بن زید بن اسلم است که ضعیف است نگا: «التقریب» (1/480).
[29]- در نزد مسیحیان نجران در آن زمان «عاقب» به معناى امیر و صاحب رأى بود و مقامش چنان بود که بدون مشورت و رأى او کارى انجام نمىدادند. «سید» به معناى کشیش و بزرگ مجالس ایشان بود، که اسمش «ایهم» بود «اسقف» نیز سمت پیشواى روحانى جامعه آنها را به عهده داشت. براى تفصیل بیشتر به سیرت ابن هشام، جلد اوّل (ص380) ترجمه سیدهاشم رسولى مراجعه شود. م.
[30]- مباهله: چنانکه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشکار گردید،هنگامى که آنها در ضمن ارائه دلایل قانع کننده در ارتباط با حضرت عیسى ( علیه السلام ) از طرف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قانع نشدند، خداوند جل جلاله چنین حکم نمود: ﴿فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١﴾ [آل عمران: 61]. ترجمه: «پس هر که مخاصمه کند با تو در آن قصه (قصه حضرت عیسى) بعد از آن که رسید تو را از دانش، پس بگو بیایید که بخواهیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود و زنان شما را و ذاتهاى خود و ذاتهاى شما را پس همه به زارى دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر دروغگویان». و به این شکل یک صورت مکمل براى مباهله از طرف خداوند تجویز گردید، که هردو جماعت به جان و خانواده خویش حاضر شوند و از صمیم قلب دعا نمایند که هر که در میان ما دروغ مىگوید لعنت وعذاب خدا جل جلاله بر وى بادا و اوّل کسى به این کار اقدام نماید که در حقانیت و صداقت خود بیشتر یقین دارد.
در قرآن کریم تصریح نشده است که بعد از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مباهله نمایند، و یا چنانکه اثر آن درباره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ظاهر شده همیشه چنان خواهد بود، ولى از طریق عمل سلف و از تصریحات فقه حنفى معلوم مىشود که مشروعیت مباهله اکنون نیز باقى است،آن هم در اشیایى که ثبوت آن قطعى باشد، امّا حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان که در مباهله رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ظاهر مىشد ضرورى نیست، و خود مباهله یک نوع اتمام حجت است که به این وسیله بحث تمام مىشود، ولى مباهله با هر کاذبى لازم نیست مگر با کاذب معاند. براى تفصیل موضوع به تفسیر کابلى چاپ چهارم، نشر احسان (328-327) جلد اوّل طبع: 1370 ھ.ش. در ذیل تفسیر آیات فوق مراجعه شود. م.
[31]- در اصل چنین آمده: «با وى صحبت کنیم» ولى درست همان است که ذکر نمودیم، چنانکه در ابن کثیر آمده است.
[32]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (5/385: 391) در سند آن چند ناشناخته وجود دارند.
[33]- ضعیف. احمد (5/68) و ابن اثیر در «أسد الغابة» (4/343).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر