توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

نامه‏ هاى پيامبر صل الله علیه و آله و سلم به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها به‌سوى خدا جل جلاله و داخل شدن به اسلام

 

نامه‏هاى پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها به‌سوى خدا جل جلاله  و داخل شدن به اسلام

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و برانگیختن و تشویق یارانش در اداى دعوت وى، و عدم اختلاف در آن، و فرستادن آنها به اطراف جهان

طبرانى از مِسوَر بن مَخْرمه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در میان اصحاب خود آمده گفت: «خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث کرده است، بنابراین دعوت مرا براى دیگران برسانید - خداوند رحمت‌تان کند - چنان که حواریون با عیسى  علیه السلام  مخالفت نمودند با من مخالفت نکنید، او آنان را مانند این چیزى که من شما را به طرف آن دعوت مى‏کنم، دعوت نموده بود. کسى از آنها که راهش دور بود ناخشنودى مى‏کرد، عیسى بن مریم ازین حالت به خداوند  جل جلاله  شکایت برد. چون صبح شد هر یکى از آنها به زبان همان قومى صحبت مى‏کرد که به طرف آن در انجام مأموریتى موظّف شده بود. آن گاه عیسى به آنان فرمود: این کارى است که خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهید، بنابراین در انجام این عمل کوتاهى ننموده و آن را عملى کنید». اصحاب  رضی الله عنهم  در پاسخ به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفتند: اى پیمبر، ما این مأموریت را از طرف تو انجام مى‏دهیم، هر جایى که مى‏خواهى و خواسته باشى ما را بفرست به این صورت پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  (افراد ذیل را از اصحاب خود به‌سوى پادشاهان و سران جهان و بقیه سردمداران آن وقت) ارسال نمود: عبدالله بن حُذافه  رضی الله عنه  را به‌سوى کسرى، سلیط بن عمرو  رضی الله عنه  را به‌سوى هوذه بن على سردمدار یمامه، علاء بن حضرمى  رضی الله عنه  را به‌سوى مُنذِر بن ساوى سردمدار هَجَر، عمروبن العاص  رضی الله عنه  را به طرف جَیفر و عَبّاد پسران جُلُندى پادشاهان عمان، دِحیه کلبى رضی الله عنه  را نزد قیصر، شُجاع بن وهب اسدى  رضی الله عنه  را به‌سوى مُنذِربن حارث بن ابى شِمر غَسّانى و عمروبن اُمَیه ضَمْرى  رضی الله عنه  را نزد نجاشى.

اینها همه قبل از درگذشت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دوباره برگشتند. به جز علاء بن حضرمى  رضی الله عنه  که هنگام وفات پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در بحرین بود[1]. هیثمى مى‏گوید: درین روایت محمدبن اسماعیل بن عیاش آمده و وى ضعیف مى‏باشد. این چنین در المجمع (306/5) آمده است.

حافظ درالفتح (89/8) مى‏گوید: سیرت نویسان افزوده‏اند که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مهاجر بن ابى امیه را به نزد حارث بن عبد کلال، جریر  رضی الله عنه  را نزد ذى کلاع، سائب  رضی الله عنه  را نزد مُسَیلَمَه (کذاب)، و حاطب ابن ابى بَلْتَعَه  رضی الله عنه  را نزد مَقُوقِس فرستاد.

مسلم از انس  رضی الله عنه  روایت نموده که: پیامبر خدا قبل از رحلت خود براى کسرى، قیصر، نجاشى و هر جبار سرکش نامه نوشت، که در نامه‏هاى خود آنها را به طرف اسلام دعوت مى‏نمود، هدف از نجاشى در اینجا نجاشى اى نیست که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر وى غایبانه نماز جنازه به جاى آورد[2]. این چنین در البدایه (262/4) آمده.

احمد و طبرانى از جابر  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قبل از درگذشت خود به کسرى و قیصر و هر جبار و ستمگر نامه نوشت[3]. هیثمى (305/5) گفته است: در این ابن لهیعه آمده که حدیثش حسن است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیح مى‏باشند.

نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به نجاشى پادشاه حبشه

بیهقى از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عمرو بن امیه ضَمْرى  رضی الله عنه  را با نامه خود در ارتباط با جعفر بن ابى طالب و بقیه یارانش، به نزد نجاشى فرستاد، که در نامه چنین نوشته بود:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيْمِ. مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُوْلِ الله اِلَى النَّجَاشِيِّ الاَصْحَمِ مَلِكِ الْحَبَشَه، سَلَامٌ عَلَيْك! فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكَ الله المَلِكَ القُدُّوسَ المُؤْمِنَ المُهَيْمِنَ وَأَشْهَدُ أَنَّ عِيْسى رَوُحُ الله وَكَلِمَتُهُ اَلْقَاهَا اِلى مَرْيَمَ البَتُوْلِ الطَّاهِرَه الطَّيِّبَه الحَصِيْنَه، فَحَمَلَتْ بِعِيْسى فَخَلَقَهُ مِنْ رُوْحِهِ وَنَفْخَتِهِ كَمَا خَلَقَ آدَمَ بِيَدِهِ وَ نَفْخِهِ، وَاِنِّى أَدْعُوْكَ اِلَى اللهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ، وَالمَوَالاه عَلى طَاعَتِهِ، وَاَنْ تَتَّبِعَنِى فَتُؤْمِنَ بِىْ وَبِالَّذِىْ جَاَءنِيْ، فَاِنَّيْ رَسُوْلُ اللهِ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ اِبْنَ عَمِّىْ جَعْفَراً وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ، فَاِذَا جَاؤوُكَ فَأقِرهِمْ وَدَعِ التَّجَبُّرَ، فَاِنِّيْ اَدْعُوْكَ وَجُنُوْدَكَ اِلَى الله  جل جلاله ، وَقَدْ بلَّغْتُ وَنَصَحْتُ فَاقْبَلُوا نَصِيْحَتِى. وَالسَّلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه: سلام بر تو! من خداوندى را که پادشاه است، پاک است، نصرت دهنده فرستادگان خود است و حاکم و مسیطر و نگهبان است براى تو حمد و ستایش مى‏کنم. و شهادت مى‏دهم که عیسى روح خدا و کلمه اوست، که آن را به مریم بتول[4]، پاک، نیک و پاکدامن القاءنمود، که بر اثر آن حضرت مریم آبستن شد و عیسى در شکمش پیدا گردید. خداوند او را از روح و دمیدن خود خلق نمود، چنان که آدم را به دست خود خلق نمود، و از روح خود در وى دمید. من تو را به‌سوى خداى واحد و لا شریک فرا مى‏خوانم، و از تو مى‏خواهم که در طاعت وى ملازمت و مواظبت نمایى، و تو را به این دعوت مى‏کنم که از من پیروى کنى، به من و آنچه برایم آمده است ایمان بیاورى، چون من رسول خدا هستم. پسر عمویم جعفر را با تنى چند از مسلمین بسوى تو فرستادم، چون آنها نزدت آمدند، آنها را عزت نما و گردن کشى را کنار بگذار، و من تو را و لشکرهایت را به‌سوى خداند  جل جلاله  دعوت مى‏کنم، و من ابلاغ نمودم، و نصیحت کردم و نصیحت مرا قبول کنید. و سلامتى و درود بر کسى باد که از هدایت پیروى نماید».

نامه نجاشى به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم

نجاشى در جواب براى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم نوشت:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. اِلى مُحَمَّدٍ رَّسُولِ الله مِنَ النَّجَاشِيّ الاَصْحَمِ ابنِ اَبْجَر: سَلامٌ عَليْكَ يَا نَبِيّ الله من الله! وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكاتُهُ، لاَاِلهَ اِلاّ هُوَ الَّذِىْ هَدَانِي اِلَى الاِسْلامِ. فَقَد بَلَغَنِي كِتَابُكَ يَا رَسُوْلَ الله فِيْمَا ذَكَرْتَ مِن اَمْرِ عِيْسى، فَوَ رَّبِّ السَّمَاءِ وَالْاَرْضِ اِنَّ عِيْسى مَا يَزِيْدُ عَلى مَا ذَكَرْتَ. وَقَدْ عَرَفْنَا مَا بَعَثْتَ بِهِ اِلَيْنَا ؛ وَقَرَيْنَا اِبْنَ عَمَّكَ وَاَصْحَابَهُ، فَاَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُوُلُ الله صَادِقاً وَمُصَدِقاً وَقَدْ بَايَعْتُك وَبَايَعْتُ اِبنَ عَمَّكَ وَاَسْلَمْتُ عَلى يَدَيْهِ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِيْنَ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ - يَا نَبِيّ الله اَرِيْحَا بنِ الاَصْحَمِ بنِ اَبْجَرَ، فَاِنّيِ لَا اَمْلِكُ اِلَّا نَفْسِى وَاِنْ شِئْتَ اَنْ آتِيَكَ فَعَلْتُ يَا رَسُوْلَ الله فَاِنِّيْ اَشْهَدُ اَنَّ مَا تَقُولُ حَقٌّ».

«به نام خداى بخشاینده مهربان. از نجاشى اصحم ابن ابجر به محمّد رسول خدا. سلام بر تو اى نبى خدا از طرف خدا، و رحمت خدا و برکت‏هاى وى بر تو، معبودى جز اونیست، که مرا به اسلام هدایت نمود. اى پیامبر خدا نامهات و آنچه درباره عیسى متذکر شده‏اى به من رسید، به پروردگار آسمان و زمین سوگند، عیسى زیاده از آن چیزى که تو آن را متذکر شده‏اى چیزى نمى‏گوید[5]. و آنچه را تو براى ما فرستاده بودى دانستیم و پسر عمویت را با همراهانش عزت نموده و گرامى داشتیم، گواهى مى‏دهم که تو رسول خدا، صادق و تصدیق شده هستى، و من با تو بیعت نمودم، و با پسر عمویت بیعت نموده و به دست‏هاى وى به خدایى که پروردگار جهانیان است، اسلام آوردم. واى نبى خدا، من اریحا[6] بن اصحم بن ابجر را نزدت فرستادم، من جز مالک نفس خودم مالک چیز دیگرى نیستم و اگر خواسته باشى تا نزدت بیایم اى پیامبر خدا، این کار را مى‏کنم و من شهادت مى‏دهم که آنچه تو مى‏گویى حق است[7]. این چنین در البدایه (83/3) آمده.

نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به قیصر پادشاه روم

بزار از دِحْیه کلبى  رضی الله عنه  روایت نموده که وى گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا با نامه‏اى نزد قیصر فرستاد، نزد وى رفته آن نامه را برایش دادم، در آن اثناء یک برادر زاده‏اش که روى سرخ و چشمان کبود، موهاى نرم و فروهشته داشت، با وى بود، چون نامه را خواند، در آن چنین نوشته شده بود: مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى هِرَقْل صَاحِبِ الرُّوم.

«از محمّد فرستاده خدا به هرقل صاحب روم» راوى مى‏گوید: برادرزاده‏اش نفس بلندى از طریق بینى خود کشیده، گفت: این نامه امروز خوانده نمى‏شود. قیصر به او گفت: چرا؟ برادرزاده‏اش جواب داد: وى نامه را به نام خود شروع نموده و در عوض «پادشاه روم» نوشته است: «صاحب روم» قیصر گفت: این نامه را حتماً بخوان. وى چون نامه را خواند و دیگران از نزد قیصر بیرون رفتند، قیصر مرا نزد خود فراخواند و اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود - اسقف صاحب کار آنها بود و به آنان مشورت مى‏داد - آنها اسقف را مطّلع ساختند، و قیصر (نیز) او را با خبر ساخته و کتاب را برایش خواند. اسقف به قیصر گفت: این همان کسى است که ما انتظار وى را مى‏کشیدیم، و عیسى(علیه‏السلام) ما را به آمدن او بشارت داده بود. قیصر از اسقف پرسید: پس به من چه امر مى‏کنى؟ اسقف خطاب به قیصر گفت: من وى را تصدیق نم‏وده و از او پیروى مى‏نمایم: ولى قیصر گفت: اگر من این کار را بکنم پادشاهى‏ام از دست مى‏رود. بعد از آن از نزد وى بیرون شدیم، قیصر کسى را دنبال ابوسفیان که در آن روز (هنوز مشرک بود) و در سرزمین قیصر حضور داشت، فرستاده و پرسید: از این کسى که در سرزمین شما ظهور نموده، صحبت کن که وى کیست؟ ابوسفیان گفت: او یک جوان است. قیصر پرسید: حسب و نسب وى در میان شما چطور است؟ گفت: در حسب و نسب هیچ کس ما از وى افضل نیست. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. پرسید: صدق و راستگویى وى چطور است؟ گفت: هرگز دروغ نگفته است. قیصر باز گفت: این نشان نبوّت است. قیصر در ادامه پرسید: کسانى که از شما بیرون شده و به طرف وى مى‏روند دوباره به طرف شما بر مى‏گردند؟ گفت: خیر، قیصر گفت: اى علّامت نبوّت است. و پرسید، آیا وقتى که یکجا با اصحابش به جنگ بیرون مى‏شود، شکست هم مى‏خورد؟ ابوسفیان گفت: قومى با وى جنگیدند، و او آنها را شکست داد، و آنها نیز وى را شکست دادند. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. راوى می‌گوید: قیصر بار دیگر مرا خواست و گفت: به رفیقت بگو، من مى‏دانم که وى نبى است، ولى با این همه سلطنت و پادشاهیم را ترک نمى‏کنم.

راوى مى‏گوید: آنها هر روز یکشنبه به اطراف اسقف جمع مى‏شدند، او براى‌شان خارج شده، صحبت مى‏نمود، و وعظ مى‏کرد، امّا این بار چون روز یکشنبه فرا رسید او بیرون نرفت و تا روز یکشنبه آینده در آنجا نشست. من نزد وى مى‏رفتم و او با من صحبت نموده و از من سئوال‌هایی مى کرد. هنگامى که یکشنبه آینده فرارسید، آنها براى وى انتظار کشیدند تا نزدشان بیرون شود ولى او نزد آنها بیرون نشد، و این را بهانه آورد که مریض مى‏باشد، و این عمل را بارها تکرار نمود.

آنها کسى را نزدش فرستادند، که یا براى ما بیرون مى‏شوى، و یا اینکه بر تو داخل شده و به قتلت مى‏رسانیم، چون ما تو را از ابتدایى که همین عربى آمده است ناآشنا و دگرگون احساس مى‏کنیم. اسقف به من گفت: این نامه را گرفته و براى رفیقت برده برایش از طرف من سلام بگو، و خبر بده که من شهادت مى‏دهم: معبودى جز یک خدا نیست، و محمد رسول خداست، و من به وى ایمان آوردم، و او را تصدیق نمودم، و از وى پیروى نمودم، و اینها این عمل مرا زشت پنداشته‏اند، و تو آنچه را مى‏بینى برایش برسان. بعد از آن اسقف نزد آنها بیرون گردید، و او را به قتل رسانیدند... و حدیث را متذکر شده[8]. هیثمى (237و 236/8) مى‏گوید: در این روایت ابراهیم بن اسماعیل بن یحیى آمده که ضعیف است.

این حدیث را همچنین طبرانى از حدیث دِحیه  رضی الله عنه  به اختصار روایت نموده و در آن یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده، و وى، چنان که هیثمى (306/5) گفته، ضعیف مى‏باشد[9]. همچنین این را ابونُعیم در الدلائل (ص121) به معناى آن به اختصار روایت نموده است. این حدیث را عبدان بن محمّد مروزى نیز از عبدالله بن شداد به مانند این و تمامتر از روایت قبلى روایت کرده. وعبدان ازابن اسحاق از بعض اهل علم روایت نموده که هرقل براى دِحیه  رضی الله عنه  گفت: واى بر تو! من به خدا سوگند، مى‏دانم که رفیق تو نبى مرسل است، و او همان کسى است که ما انتظار وى را مى‏کشیدیم و او را در کتاب خود مى‏یابیم، ولیکن من از رومى‏ها بر جان‏خود می‌ترسم، و اگر این هراس نمى‏بود از او پیروى مى‏کردم، ولى تو نزد ضَغَاطِر اسقف برو، و او را از قضیه رفیق‏تان آگاه کن، چون وى در روم از من بزرگتر است، و قول نافذ و پرتأثیرى دارد. دحیه  رضی الله عنه  بعد از آن نزد اسقف آمده و او را از قضیه با خبر ساخت. اسقف گفت: رفیق تو به خدا سوگند نبى مرسل است، و ما او را به صفت و اسمش مى‏شناسیم. بعد از آن اسقف رفت لباس‏هاى خود را بیرون آورد و لباس سفیدى پوشید، آنگاه نزد رومى‏ها بیرون گردید، و براى‌شان شهادت حق را داد، آنها به جان وى افتاده و شهیدش ساختند[10]. این را یحیى بن سعید اموى در المغازى و طبرى نیز از ابن اسحاق روایت کرده‏اند، این چنین در الاصابه (216/2) آمده است.عبدالله بن احمد و ابویعلى از سعید بن ابى راشد روایت نموده‏اند که گفت: من تنوخى - فرستاده هرقل براى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  - را در حِمْص دیدم، او همسایه‏ام بود، و به سن بزرگى و حد فنا رسیده بود - با این که قریب فنا شده بود - به او گفتم: آیا مرا از رساله هِرَقل براى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و نامه پیغمبر خدا براى هرقل خبرمیدهى؟ گفت: آرى، به تو خبر مى‏دهم. پیامبر خدا وارد تبوک شد، و دِحْیه کلبى  رضی الله عنه  را نزد هِرَقل فرستاد، چون نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسید هرقل قِسِّیس‏هاى روم واراکین حرب خود را جمع و دروازه را بر خود و آنها بسته نمود. بعد از آن هرقل گفت: از آمدن این مرد به آنجا آگاهى دارید، وى کسى را نزد من فرستاده، و مرا به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت مى‏کند: مرا دعوت مى‏کند تا بر دین وى او را متابعت کنم، و یا این که مال‏مان را به او (به عنوان جزیه) بپردازیم، و سرزمین مان از ما باشد، و یا این که با وى اعلان جنگ بکنیم. قیصر ادامه داده افزود: شما از خلال خواندن کتاب‏هاى‏تان به خوبى درک مى‏کنید، که وى همین زیر قدم‏هاى مرا خواهد گرفت: پس بیایید از دین او پیروى کنیم و یا این که به او با حفظ سرزمین خود جزیه بپردازیم. اشتراک کنندگان در مجلس همه به یکبارگى چون یک مرد صدا کشیدند، حتى کلاه‏هایشان را از سر بدر نموده گفتند: آیا ما را به این دعوت مى‏کنى که نصرانیت را ترک کنیم، و یا این که غلام یک اعرابى که از حجاز آمده باشیم؟! چون قیصر این حالت را دید، چنین پنداشت که اگر آنها بیرون روند روابط‌شان با وى تغییر نموده و رفقاى خود را بر ضد وى تحریک مى‏کنند و سلطنتش را خراب مى‏کنند، بدین خاطر گفت: من این را به دلیلى براى شما گفتم تا عزم و استوار بودن‌تان را بر کار (دین)‌تان بدانم.

بعد مردى از عرب را که «تُجیب» نام داشت، و از مسیحیان عرب بود خواست و به او گفت: کسى را که حافظه‏اش خوب باشد و زبان عربى را نیز بداند نزدم بیاور، که او را با جواب نامه‏اش نزد این مرد روانه کنم. وى نزد من آمد، و هرقل با دادن نامه‏اى که در استخوان‏هاى سینه نوشته شده بود به من گفت: این نامه مرا براى این مرد ببر، و آنچه را از سخنانش شنیدى، از آن جمله سه چیز آن را حفظ کن. متوجه باش و ببین که آیا در ارتباط با نامه‏اى که به من نوشته بود چیزى مى‏گوید؟ و متوجه باش که چون نامه مرا خواند آیا شب را یاد مى‏کند؟ به پشتش نگاه کن، آیا در آن چیزى هست که تو را به شک بیندازد؟ (تنوخى مى‏گوید): من با نامه وى به راه افتادم، تا این که به تبوک رسیدم، دیدم که وى در میان اصحابش بر آبى نشسته است، پرسیدم: رفیقتان کدام است؟ گفته شد: او این مرد است. به طرفش رفته همچنان پیش رفتم تا این که در پیش رویش نشستم. بعد از آن نامه را به او دادم، و او آن را در دامان خود نهاد و سپس فرمود: «تو از کدام قوم هستى؟» گفتم: یک تن از تنوخى‏ها، پرسید: «آیا تو را به دین پدرتان ابراهیم تمایلى هست؟» عرض کردم: من فرستاده و قاصد قومى هستم، و بر دین آن قوم ایمان دارم، و تا به طرف آنها برنگردم از آن دینم برنمى گردم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦ [القصص: 56].

ترجمه: «تو کسى را که دوست مى‏دارى نمى‏توانى به راه بیاورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مى‏کند، و او بر کسانى که هدایت اختیار مى‏کنند داناتر است».

«اى برادر تنوخى، من براى نجاشى هم نامه نوشتم[11] ولى او نامه مرا پاره نمود، و خداوند او را و پادشاهیش را پاره خواهد کرد. و براى رفیق شما نیز نامه نوشتم، امّا او آن را نگه داشت، ومردم از وى تا آن که در زندگى خیر مقدر است، احساس رعب و خوف مى‏نمایند». تنوخى مى‏گوید: گفتم: این یکى از همان سه چیزى است که هرقل مرا به آن سفارش نموده است، بدین خاطر تیرى را از جعبه خود بیرون آورده، و آن را در غلاف شمشیرم نوشتم، بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نامه را براى مردى که در طرف چپش ایستاده بود داد، پرسیدم: این که نامه در دستش است و آن را براى‏تان مى‏خواند کیست؟ گفتند: معاویه، دیدم که در کتاب رفیقم (هرقل) آمده: مرا به طرف جنتى فرا مى‏خوانى که پهنایى آن چون آسمان‏ها و زمین است، که براى پرهیزگاران آماده شده است، پس آتش (جهنم) در کجا است؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: سبحان الله!! شب که چون روز فرا رسد در کجاست؟ باز تیرى را از جعبه خود بیرون آورده و این را در غلاف شمشیرم نوشتم. هنگامى که از خواندن نامه من فارغ گردید گفت: «تو براى خود حقى دارى، و تو قاصد هستى، اگر نزد ما جایزه‏اى پیدا مى‏شد، آن را حتماً برایت تقدیم مى‏نمودیم، ولى اکنون ما مسافر هستیم، و توشه ما تمام شده است». تنوخى مى‏گوید: مردى از میان طایفه‏اى از مردم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را صدا نمود که من به او عطیه‏اى تقدیم مى‏کنم، وى بار خود را باز نمود، و یک دست لباس «صفوریه» را از آن بیرون کشید، و آن را آورده در دامانم گذاشت. پرسیدم: صاحب این لباس کیست؟ گفته شد: عثمان. سپس پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چه کسى این مرد را مهمان مى‏کند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد: من. آن انصارى برخاست و من همراهش بلند شدم. هنگامى که از گوشه مجلس گذشتم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مرا صدا نموده گفت: «اى برادر تنوخى». من به شتاب برگشتم، تا این که در همان جاى قبلى که در آن نشسته بودم در پیش رویش ایستادم، وى جامه خود را که در اطرافش پیچیده بود از پشتش دورنموده فرمود: «ها، اینجا را که به آن مأمور شده‏اى ببین»، من به پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم کبوتر دیدم[12].

هیثمى (235/8-236) مى‏گوید: رجال ابویعلى ثقه‏اند، رجال عبدالله بن احمد نیز ثقه‏اند. این حدیث را همچنین امام احمد[13]، چنان که در البدایه (15/5) آمده روایت کرده، و صاحب البدایه گفته است: این حدیث، حدیث غریب است، در اسناد آن اشکالى وجود ندارد، و امام احمد آن را به تنهایى روایت نموده است. این را یعقوب بن سفیان، چنان که در البدایه (27/6) آمده، نیز روایت کرده است.

گفتگوى ابوسفیان با هرقل پادشاه روم

بخارى از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده که: ابوسفیان به او خبر داد که هرقل کسى را دنبال وى در حالى که با گروهى از قریش بود فرستاد - اینها براى تجارت به شام رفته بودند - و این هنگامى اتفاق افتاده بود که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با ابوسفیان و کفّار قریش قرارداد آتش بس بسته بود[14] (ابوسفیان مى‏افزاید) آنها در حالى که در ایلیا (شهر قدس) اقامت داشتند نزد هرقل آمدند.

هرقل آن‏ها را به مجلس خود فراخواند، و در اطرافش بزرگان روم قرار داشتند، بعد آنها را نزدیک خود خواست و مترجم را نیز طلب نموده گفت: کدام یکى از شما با این مردى که ادعاى نبوّت مى‏کند نسب نزدیک‏تر دارد؟ ابوسفیان مى‏گوید: گفتم من از جمله اینها با وى نسب نزدیک‏تر دارم، هرقل گفت: او را به من نزدیک سازید، و همراهانش را نیز نزدیک ساخته و در پشت سر وى قرار دهید، بعد از آن به مترجم خود گفت، به اینها بگو: من ازین مرد سئوال‌هایی مى‏کنم، اگر برایم دروغ گفت، شما دروغ وى را رد نمایید، (ابوسفیان مى‏افزاید) به خدا سوگند، اگر هراس این نمى‏بود که آنها مرا به دروغگویى متهم مى‏نمایند، حتماً درباره وى دروغ مى‏گفتم.

نخستین سئوال وى از من این بود که پرسید: نسب وى در میان شما چطور است؟ گفتم: او در میان ما از نسب عالى برخوردار است. پرسید: آیا این قول (ادعاى نبوت) را هیچ یکى از شما قبل از وى هرگز گفته است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا اشراف مردم وى را پیروى نموده و یا ضعفاى شان؟ گفتم: بلکه ضعفاى آنها. پرسید: آیا آنها زیاد مى‏شوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاد مى‏شوند. گفت: آیا هیچ یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش بعد از پیوستن به آن، بر می‌گردد؟ گفتم: خیر. گفت: آیا وى را قبل از اینکه این چیزها را بگوید به کذب متهم مى‏نمودید؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا وى غدر و خیانت مى‏کند؟ گفتم: خیر، ولى اکنون ما با وى داخل پیمان و معاهده‏اى شده‏ایم، که نمى‏دانیم در آن ارتباط چه مى‏کند - ابوسفیان مى‏گوید: دیگر نتوانستم غیر از این کلمه چیزى به آن بیفزایم - هرقل پرسید: آیا با وى جنگ و قتال نموده‏اید؟ گفتم: بلى، پرسید: قتال‌تان با وى چگونه بود؟ گفتم: جنگ در میان ما و او نوبتى است گاهى بر ما پیروز مى‏شود و گاهى ما بر وى پیروز مى‏شویم. هرقل پرسید: او شما را به چه امر مى‏کند؟ گفتم: مى‏گوید خداوند را به تنهایى عبادت کنید و به او چیزى را شریک نیاورید، و آنچه را پدران‌تان مى‏گویند، ترک کنید و ما را به نماز، صدق، عفاف و صله رحم دستور می‌دهد.

آنگاه به مترجم خود گفت: به او بگو: تو را از نسب وى پرسیدم، ادعا نمودى وى از نسب عالى در میان شما برخوردار است، همچنین پیامبران از میان بهترین نسب قوم خود مبعوث مى‏شوند. از تو پرسیدم: آیا این قول را هیچ یکى از شما قبل از وى گفته بود، متذکر شدى؟ خیر. گفتم: اگر این قول را قبل از وى کسى گفته باشد، باز هم مى‏توانستم بگویم وى مردى است که این قول را به تأسى از همان قولى که قبل از وى گفته شده مى‏گوید. از تو پرسیدم: که آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود، گفتى خیر اگر کسى از پدران وى پادشاه مى‏بود، مى‏گفتم: وى مردى است که پادشاهى پدرش را مطالبه مى‏کند، از تو پرسیدم: آیا وى را قبل از گفتن آنچه مى‏گوید، به دروغگویى متهم مى‏نمودید، متذکر شدى، خیر. بنابر این مى‏دانم، وى چنان نیست که دروغ بستن بر مردم را کنار بگذارد، و بر خداوند دروغ بندد. از تو پرسیدم: اشراف مردم از وى پیروى نموده‏اند یا ضعفاى آنها، گفتى: ضعفاى آنان وى را پیروى نموده‏اند، و همین ضعیفان پیروان پیامبران‌اند. ازتو پرسیدم: آیا آنها زیاد مى‏شوند یا کم، متذکر شدى: آن‏ها زیاد مى‏شوند، و کار ایمان نیز همین طور است، تا این که تمام شود. از تو پرسیدم: آیا یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش پس از گرویدن به آن، دوباره بر مى‏گردد، گفتى خیر، و ایمان چون بشاشت و نورش در قلب‏ها داخل گردد، مسلّماً که همین طور مى‏باشد. از تو پرسیدم: آیا وى غدر مى‏کند، گفتى خیر، و همچنین پیامران غدر و خیانت نمى‏کنند. از تو پرسیدم: شما را به چه دستور مى‏دهد؟ متذکر شدى که وى شما را دستور مى‏دهد، تا خداوند را عبادت کنید و به وى چیزى را شریک نیاورید، و شما را از عبادت بت‏ها باز مى‏دارد، و به نماز و صدق و عفاف دستور مى‏دهد. اگر این چیزهایى را که تومى گویى راست باشد او جاى همین دو قدمم را مى‏گیرد. مى‏دانستم که وى ظهور مى‏کند، ولى گمان نمى‏بردم از میان شما باشد، و اگر مى‏دانستم که من به وى مى‏رسم، براى دیدارش هر رنجى را تحمل مى‏نمودم، و اگر نزدش مى‏بودم پاهایش را مى‏شستم.

بعد از آن نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را که توسط دِحْیه  رضی الله عنه  به بزرگ بُصْرَى فرستاده بود، طلب نمود، و او آن را به هرقل تقدیم داشت که در آن چنین نوشته بود:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. مِنْ مُحَمَّد عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى هِرَقٌل عَظِيْمِ الرُّوْم، سَلاَمٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى، اَمَّا بَعْد: فَاِنّى اَدْعُوْك بِدَعَايَه الاِْسْلامِ، أسْلِمْ تَسْلِمْ يُوْءتِكَ الله أجْرَكَ مَرَّتَيْن. فَاِنْ تَوَلَيْتَ فَاِنَّ عَلَيْكَ اِثْمَ الاَرِيْسِيِيْن. وَيَا أَهْلَ الكِتَابِ تَعَالَوا اِلى كَلِمَه سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ اَلَّا نَعْبُدُ اِلاَّ الله، وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلَا يَتَّخِذُ بَعْضُنَا بَعْضاً اَرْبَاباً مِنْ دُوْنِ اللهِ، فَاِنْ تَوَلَّوا فَقَولُوا اشْهَدُو ا بِاَنَّا مُسْلِمُون». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم، سلام بر کسیکه از هدایت پیروى نماید، اما بعد: من تو را به دعایه اسلام دعوت مى‏کنم، اسلام بیاور تا در امان باشى، و خداوند اجرت را برایت دو برابر مى‏دهد. ولى اگر روى گردانیدى، بر تو گناه اَرِیسِیین است[15] و: «اى اهل کتاب! بیایید به‌سوى سخنى که میان ما و شما مشترک است، این که جز خداند یگانه را نپرستیم، و چیزى را شریک او قرار ندهیم، و بعضى از ما بعضى دیگر را غیر از خدا، پروردگار نگیرد، اگر سر بر تابند، بگویید: گواه باشید که ما مسلمانانیم»[16].

ابوسفیان مى‏گوید: چون هرقل این چیزها را گفت، و از خواندن نامه فارغ گردید، شور و هیجان نزدش زیاد شد، صداها بلند شد و ما از آن مجلس بیرون کرده شدیم، - بعد از بیرون شدن - براى همراهانم گفتم: کار ابن ابى کبْشَه[17] به جایى رسیده که پادشاه بنى اصفر (پادشاه روم) از وى مى‏هراسد!! پس از آن من متیقن بودم که وى حتماً غالب شدنى است، تا این که خداوند  جل جلاله  اسلام را در نهادم قرار داد (و مسلمان شدم).

راوى مى‏افزاید: ابن ناطور نگهبان (که امیر ایلیا و رفیق هِرَقْل، و در عین حال اُسْقُف نصاراى شام نیز بود،) مى‏گوید: هرقل وقتى به ایلیا آمد، یک روز صبح بسیار غمگین و رنجور از خواب برخاست، آنگاه بعض فرماندهان جنگى به او گفتند: امروز ما چهره تو را ناراحت و ملول احساس مى‏کنیم. ابن ناطور مى‏گوید: هرقل عالم به علم نجوم بود، و به ستاره‏ها نظر مى‏کرد. هنگامى که این سئوال را از وى نمودند براى آنها گفت: من چون به ستارگان دیدم دانستم، پادشاهى که ختنه کردن نزدش رایج است ظهور نموده، آیا مى‏دانید که از این قوم‏ها کى ختنه مى‏کند؟ به او گفتند: جز یهود دیگر کسى ختنه نمى‏کند، و‌شان آنها تو را آنقدر به تشویش نسازد. براى امیران شهرهاى کشورت بنویس تا یهودیانى را که در آنجاها سکونت دارند به قتل رسانند. در حالى که آنها درین کار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد که وى را پادشاه غَسَّان فرستاده بود، و به آنها خبر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را رسانید. هنگامى که هرقل این خبر را از وى شنید به افراد خود گفت: بروید ببینید که آیا وى ختنه شده هست یا خیر؟ آنها این مرد را دیدند و براى هرقل خبر دادند که وى ختنه شده است و او را از عرب پرسید، پاسخ داد: آنها نیز ختنه مى‏کنند. آن‏گاه هرقل گفت: این پادشاه همین امت است که ظهور نموده. بعد هرقل براى یکى از دوستان خود که در رومیه قرار داشت - و چون وى عالم بود - نامه‏اى نوشت، و خود به طرف حِمْص حرکت نمود، هنوز به حمص نرسیده بود و یا از آن حرکت نکرده بود که نامه رفیقش رسید، و با نظر هِرَقْل در ظهور نبى موافق بود و بر این تاکید داشت که همین شخص نوظهور نبى است. هرقل به این صورت بزرگان روم را در یکى از قصرهاى خود در حِمْص جمع کرد، سپس هدایت داد و دروازه‏هاى آن بند گردید، بعد خودش ظاهر شده گفت: اى گروه رومیان، آیا رشد و فلاح را مى‏خواهید و خواهان این هستید که پادشاهى و سرزمین‌تان براى‌تان ثابت باقى ماند؟ اگر این را مى‏خواهید، از این نبى پیروى کنید. حاضرین در مجلس چون خران وحشى رمیده به طرف دروازه‏ها رو نهادند، امّا دریافتند که دروازه‏ها بسته است. هنگامى که هرقل نفرت ایشان را ملاحظه نمود و از ایمان آوردن‌شان مایوس گردید، دستور داد: اینها را به من بازگردانید. (چون آنها برگردانیده شدند) گفت: این را من به این خاطر برایتان گفتم، تا شما را امتحان نمایم که استوار بودن و عزم‌تان در دین‌تان چقدر است؟ و حالا آن را خود مشاهده نمودم، اهل مجلس (و رمیدگان لحظات قبل با شنیدن این سخنان) راضى شده وبر هرقل سجده کردند. این بود آخرین جریان کار هرقل[18]. این حدیث را بخارى درجاهاى زیادى در صحیح خود به الفاظ مختلفى روایت نموده که پى‏گیرى آن در اینجا به درازا مى‏کشد. بقیه محدثین غیر از ابن ماجه، این حدیث را نیز از طریق زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده‏اند. این چنین درالبدایه (266/4) آمده. و این حدیث را این اسحاق بن همین طولش، چنان که در البدایه (262/4) ذکر نموده، روایت کرده. و ابونُعَیم آن را در دلائل النبوه (ص119) از طریق زُهْرِى به مانند این همین طور طویل روایت نموده، و بیهقى (178/9) نیز این را به همین اسناد و مانند این به طرز طولانى روایت کرده است.

نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  براى کسرى پادشاه فارس

بخارى از حدیث لَیث از یونس از زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نامه خود را توسط شخصى براى کسرى فرستاد، و او را مأمور گردانید تا آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم نماید، به این صورت بزرگ بحرین آن را براى کسرى تقدیم داشت، چون کسرى نامه را خواند، آن را پاره نمود. راوى مى‏گوید: گمان مى‏کنم ابن المُسَیب گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر آنها دعا نمود تا پاره پاره شوند[19].

و عبدالله بن وَهْب به نقل از یونس از زهرى گفته است: عبدالرحمن بن عبدالقارى رضی الله عنه  به من گفت، که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  روزى جهت خطابه به منبر بالا رفت، خدا را ستود و بر وى ثنا گفت: و کلمه شهادت را بر زبان آورد، بعد فرمود: «مى‏خواهم بعضى شما را نزد پادشاهان عجم بفرستم، بنابراین شما چنان که بنى اسرائیل بر عیسى بن مریم اختلاف نمودند، بر من اختلاف نکنید». مهاجرین گفتند: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما هرگز بر چیزى بر تو مخالفت نمى‏کنیم ما را دستور بده و بفرست. سپس پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شُجاع بن وَهْب را به‌سوى کسرى فرستاد، کسرى دستور داد تا ایوانش را مزین کنند، بعد از آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد، و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول داده شد. چون شجاع نزدش آمد، دستور داد تا نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از وى گرفته شود، شجاع به وهب گفت: خیر، این را چنان که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  امر نموده است، من باید خودم آن را بدهم. کسرى گفت: نزدیک شو، وى نزدیک گردید، و نامه را به او تقدیم داشت، بعد یکى از کاتب‏هاى خود را که از اهل حِیرَه بود طلب نمود و او نامه را برایش قرائت کرد که در آن چنین آمده بود:

«مِنْ مُحَمَّد بن عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى كَسْرى عَظِيْم فَارس».

«ازمحمّد بن عبدالله و رسول خدا، براى کسرى بزرگ فارس»، راوى مى‏گوید: از این که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نامه را به نام خود آغاز نموده بود، او را غضبناک ساخت، و فریاد کشید و قبل از این که محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود، و دستور داد که شجاع بن وهب بیرون کرده شود، و او بیرون انداخته شد. چون شجاع آن حالت را دید، بر شتر خود سوار شد و حرکت نمود، بعد گفت: من اکنون باکى ندارم که بر کدام حالت هستم، (در اعزاز از طرف پادشاه یا در عتاب)، چون نامه پیامبر خدا را به جاى مطلوب رسانیدم. راوى مى‏گوید: چون شدت غضب و خشم کسرى فرو نشست، کسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بیاید. از وى جستجو به عمل آمد، ولى یافت نشد، تا حِیرَه هم او را دنبال نمودند، امّا او از آن جاها گذشته بود. وقتى که شجاع نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، او را از عملکرد کسرى و پاره نمودن نامه‏اش توسط وى باخبر ساخت. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «کسرى پادشاهى‏خود را پاره نموده است»[20]. این چنین در البدایه (269/4) آمده است.

و ابوسعید نیشابورى در کتاب شرف المصطفى از طریق ابن اسحاق از زُهْرِى از ابوسَلَمَه بن عبدالرحمن  رضی الله عنه  روایت نموده که: چون نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به کسرى رسید و او آن را خواند و پاره نمود، براى باذان[21] - که کار دار وى در یمن بود - نوشت: دنبال این مرد که در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان در عملى نمودن دستور کسرى معاون خود را - که اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان فارسى کاتب ومحاسب نیز بود - به این مأموریت گماشت، و مرد دیگرى از اهل فارس را که به وى (جد جمیره) گفته مى‏شد با وى همراه نمود، و با آنها نامه‏اى به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نوشت، که در آن به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور مى‏داد، تا با آنها به طرف کسرى حرکت کند. وى به معاون خود گفت: آن مرد را ببین که کیست، و با وى صحبت نما و خبرش را برایم بیاور. آن دو حرکت نمودند تا این که به طائف رسیدند، در آنجا بامردان تاجرى از قریش برخوردند، و از آنها درباره پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  جویا شدند. مردان تاجر قریش پاسخ دادند: وى در یثرب است، و از این رخداد (تجار قریش) خوشحال شده و به یکدیگر بشارت دادند. آنها افزودند: کسرى اکنون درصدد نابودى او شده است. از شر اینمرد نجات یافتید!! (چون توسط دیگران به هلات خواهد رسید). این دو تن از آنجا به راه افتادند تا این که به مدینه رسیدند، ابانوه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت نموده گفت: کسرى به باذان نوشته است،تا کسى را دنبال تو بفرستد، که تو را نزد وى ببرد، و باذان مرا فرستاده است، تا با من حرکت کنى. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «برگردید و فردا نزد من بیایید». آنها بیرون رفتند و چون فردا نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشتند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به آنها خبر داد که خداوند کسرى را به قتل رسانیده، و پسرش «شِیروَیه» را در فلان شب و فلان ماه بروى مسلّط گردانیده است. پرسیدند: آیا آنچه را مى‏گویى به درستى مى‏دانى؟ و آیا ما این را براى باذان بنویسیم؟ گفت: بلى، و به وى بگویید: «اگر اسلام آوردى، آنچه را در زیر دست توست، به تو مى‏هم». بعد از آن براى (جدجمیره) یک کمربند را که قبلاً؛ براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  هدیه شده و در آن طلا و نقره کار شده بود، اهداء نمود. آنها برگشته و نزد باذان آمدند، و او را از قضیه خبر دادند، باذان گفت: به خدا سوگند، این سخن یک پادشاه نیست، و ما باید آنچه را گفته است، ببینیم. اندکى درنگ ننموده بود، که نامه «شِیروَیه» به او رسید و در آن چنین آمده بود: امّا بعد: کسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل رسانیدم، این بدین خاطر بود که وى اشراف آنها را به قتل مى‏رسانید، و تو از من اطاعت کن و آن مردى را که درباره‏اش کسرى برایت نوشته بود، بد مگوى. چون باذان این نامه را خواند گفت: این مرد مسلّماً نبى مرسل است، و به این صورت او و پسران آل فارس که در یمن حضور داشتند، همگى اسلام آوردند[22]. این را همچنین ابونُعَیم اصبهانى در الدلائل بدون اسناد از ابن اسحاق حکایت نموده، ولى او را خر خسره نامیده، و در تسمیه رفیقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است. این چنین در الاصابه (259/1) آمده است.

این را همچنان ابن ابى الدنیا در دلائل النبوه از ابن اسحاق روایت نموده که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عبدالله بن حُذافه  رضی الله عنه  را با نامه‏اش نزد کسرى فرستاد که وى را به اسلام دعوت مى‏کرد. هنگامى که کسرى آن نامه را قرائت نمود، پاره‏اش کرد، و بعد براى حاکمش در یمن باذان نوشت... و به معناى روایت قبلى، حدیث را تذکر داده، و در آن آمده: بعد از آن فرستاده‏هاى باذان به مدینه آمدند، و بِابْوَیه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت نموده گفت: شاهنشاه کسرى، براى حاکم یمن باذان نوشته و او را دستور داده است که کسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد. اگر به این خواست پاسخ مثبت دهى، با تو براى وى چیزى خواهم نوشت که برایت مفید واقع گردد، و اگر ابا ورزى، مسلماً کسرى تو را و قومت را هلاک و شهرت را ویران خواهد نمود. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به آنها گفت: «شما برگردید و فردا نزدم بیایید»... و حدیث را مانند آن متذکر شده[23]. و ابن ابى الدنیا از سعید مَقْبُرِى این را بسار به اختصار روایت کرده این چنین در الاصابه (169/1) آمده است.

این حدیث را ابن جریر از طریق ابن اسحاق از زید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عبدالله بن حُذافه  رضی الله عنه  رانزد کسرى بن هرمز پادشاه فارس فرستاد، و با وى نوشت:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيِم. مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى كَسْرى عَظِيْمَ فَارس. سَلَامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى وَآمَنَ بِاللهِ وَرَسُوْلِه، وَشَهِدَ اَنْ لَا اِلهَ اِلَّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ وَاَدْعُوْكَ بِدَعَاءِاللهِ، فَاِنِّيْ اَنَا رَسُوْل الله اِلَى النَّاسِ كَافَه لَاَنْذُرُ مَنْ كَاَن حَيَّا وَيَحِقَّ الْقَوْلَ عَلَى الكَافِرِيْن. فَاِنْ تُسْلَمْ تَسْلَمْ، وَاِنْ اَبِيْتَ فَاِنَّ اِثْمَ الْمَجُوسِ عَلَيْكَ». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول الله به کسرى بزرگ فارس. سلام بر کسى که ازهدایت پیروى نماید، و به خدا و رسولش ایمان آورد، و شهادت دهد که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، و من تو را به دعوت خدا دعوت مى‏کنم، چون من بدون تردیدى رسول خدا براى همه جهانیان هستم، تا کسانى را که زنده‏اند بیم دهم و الزام حق بر کافران ثابت گردد. اگر اسلام بیاورى سلامت مى‏مانى، و اگر ابا ورزیدى، بر تو گناه آتش پرستان است».

راوى مى‏گوید: هنگامى که کسرى این نامه راخواند پاره‏اش نموده گفت: این را او در حالى که غلام من است، برایم مى‏نویسد!! راوى مى‏افزاید: بعد از آن کسرى به باذام نوشت.... و آنچه را که قبلاً از ابن اسحاق روایت شد متذکر شده، و در آن آمده، آن دو تن نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وارد شدند، و ریش‏هاى خود را تراشیده و سبیل‏هاى خود را گذاشته بودند، پیامبر به طرف آنها نگاه کرده و آن را زشت دانسته، پرسید: «واى بر شما، کى شما را به این امر نموده است؟ آن دو گفتند: ما را سیدمان کسرى امر نموده، فرمود: «ولیکن پروردگارم مرا امر نموده است تا ریشم را بگذارم و سبیل هایم را کوتاه نمایم»[24]. این چنین در البدایه (269/4) آمده.

و طبرانى ازابى بکره  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مبعوث گردید، کسرى براى حاکم خود در سرزمین یمن که حاکمیت عرب‏هاى ساکن آن نواحى را نیز به عهده داشت - و به او بادام گفته مى‏شد - نوشت: برایم خبر رسیده که مردى از مناطق تو بروز نموده، و ادعاى نبوّت مى‏کند، به وى بگو: باید ازین کار دست بردارد، و در غیر این صورت کسى را روانه خواهم نمود که او و قومش را به قتل برساند. راوى مى‏گوید: فرستاده بادام نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده و این پیام را به وى رسانید. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در پاسخ فرمود: «اگر این چیزى مى‏بود که من آن را از نزد خود انجام می‌دادم، باز مى‏ایستادم ولى خداوند  جل جلاله  مرا مبعوث نموده است» فرستاده کسرى نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اقامت گزید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او خبر داد: «پروردگارم کسرى را به قتل رسانیده است، و بعد از امروز کسرایى نخواهد بود، پروردگارم قیصر را به قتل رسانیده است. و بعد از امروز قیصرى نخواهد بود». راوى مى‏گوید: همان قاصد قول پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را در همان ساعتى که این خبر را به او داد با روز و ماه آن نوشت. و بعد به طرف بادام برگشت، و دریافت که کسرى مرده، و قیصر نیز به قتل رسیده است[25]. هیثمى (287/8) مى‏گوید رجاى وى، غیر از کثیرابن زیاد که ثقه مى‏باشد همه رجال صحیح‌اند، احمد و بزار بخشى ازین را روایت کرده‏اند.

وبزار از دِحْیه کلبى  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: مرا پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با نامه‏اى به نزد قیصر فرستاده.... و حدیث را چنان که در نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به قیصر گذشت متذکر شده، و در آخر آن آمده: بعد از آن دحیه نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت و فرستادگان حکام کسرى که از طرف حاکمان وى بر صنعا، فرستاده شده بودند نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حضور داشتند، کسرى براى حاکم صنعاء با تهدید و خشم چنین نوشته بود: مردى را که از سرزمین تو ظهور کرده و مرا به دین خود و در صورت عدم قبول آن به پرداختن جزیه دعوت مى‏کند، کارش را از طرف من تمام کن، در غیر این صورت تو را خواهم کشت و با تو این طور و آن طور خواهم نمود. حاکم صنعا چون این نامه را دریافت، بیست و پنج تن را نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد، که دحیه آنها را نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دریافت. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چون پیام‌شان را دریافت، آنها را پانزده شب (بدون هیچ پاسخى) ترک نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند. هنگامى که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آنها را دید، ایشان را فراخوانده فرموده: «نزد صاحبتان (بادام) رفته به او بگوئید: پروردگارم، بزرگ او را امشب به قتل رسانیده است» آن‏ها حرکت نمودند و بادام را از قضیه‏اى که اتفاق افتاده بود خبر دادند. بادام گفت: امشب را به یاد داشته باشید، و پرسید: این را به من بگویید: که او را چگونه دریافتید؟ گفتند: هیچ پادشاه را خوشبخت‏تر از وى ندیده‏ایم، در میان آنها مى‏رود، از چیزى نمى‏ترسد، محافظ و نگهبانى با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمى‏کنند. دحیه مى‏گوید: بعد از آن خبر آمد که کسرى در همان شب به قتل رسیده است[26]. هیثمى (309/5) مى‏گوید: درین روایت ابراهیم‏بن اسماعیل که از پدرش نقل نموده آمده، و هر دوى‌شان ضعیف‌اند.

نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مَقُوقِس پادشاه اسکندریه

بیهقى از عبدالله بن عبدالقارى  رضی الله عنه  روایت نموده که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حَاطِب بن ابى بَلْتَعَه  رضی الله عنه  را نزد مَقُوقِس پادشاه اسکندریه فرستاد، وى با نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد مَقُوقِس رفت، مقوقس نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را بوسید و حاطِب را عزت و احترام نمود، و از وى به درستى میزبانى کرد، و هنگام مرخص نمودن حاطب، هدایایى را براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  ارسال داشت که عبارت بودند از: یک دست لباس، یک رأس قاطر با زینش و دو کنیز، که یکى از آنها ماریه، مادر ابراهیم (پسر پیامبر خدا) بود، و دیگرى را پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، به محمدبن قیس عبدى بخشید[27].

بیهقى همچنین از حاطب بن ابى بَلْتَعَه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا نزد مقوقس پادشاه اسکندریه فرستاد، مى‏گوید: من نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به او تقدیم داشتم، او مرا در منزل خود جاى داد، (و مزبانى از من در آنجا صورت پذیرفت) و نزد وى اقامت داشتم، سپس مقوقس در حالى که فرماندهان ارتش خود را جمع نموده بود، مرا طلب نموده گفت: از تو سخنى مى‏پرسم، دوست دارم که آن را بفهمى، حاطب مى‏گوید: گفتم: بفرما، پرسید: مرا از رفیقت خبر بده که آیا او نبى نیست؟ گفتم: بلکه وى رسول خداست. مقوقس گفت: در صورتى که چنین باشد، چرا بر قومش دعاى بد ننمود، چون قومش وى را از شهرش به جاى دیگرى بیرون کردند؟ مى‏گوید: پرسیدم: آیا درباره عیسى بن مریم شهادت نمى‏دهى که پیامبر خداست؟ گفت: درین تردیدى نیست که وى پیامبر خداست. گفتم: پس چرا وى، در حالى که قومش او را گرفتند و خواستند تا به دارش بزنند، بر آنها دعاى بد ننمود تا خداوند ایشان را هلاک سازد، تا جایى که (بدون هیچ دعایى) خداوند او را به آسمان دنیا بلند نمود؟ مقوقس گفت: تو حکیمى هستى که از نزد حکیمى آمده‏اى. این هدایایى است که آنها را با تو براى محمّد صل الله علیه و آله و سلم  روانه مى‏کنم. و عده‏اى را مى‏فرستم براى این که از تو تا رسیدن به جاى امنت بدرقه نمایند. راوى مى‏گوید: او به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سه کنیز اهدا نمود، که از جمله آنها مادر ابراهیم پسر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مى‏باشد، و یکى دیگر از آنها را رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به حسان بن ثابت انصارى بخشید، و هدایاى دیگرى را نیز براى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ارسال داشت[28]. این چنین در البدایه (272/4) آمده. و حدیث حاطب را ابن شاهین نیز، چنان که در الاصابه (300/1) آمده، روایت کرده است.

نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به اهل نجران

بیهقى از یونس بن بُکیر از سلمه بن عَبد یسُوع از پدرش از جدش روایت نموده - یونس مى‏گوید: وى نصرانى بود و اسلام آورد - که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قبل از این که (سوره نمل) طس سلیمان طس سلیمان (سوره نمل) نازل شود براى اهل نجران چنین نوشت:

«بِاِسْمِ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوْبَ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِىّ رَسُوْلِ الله اِلى اُسْقُفِ نَجْران وَاَهْل نَجْران: سَلِّم اَنْتُمْ، فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكُمْ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنِّيْ اَدْعُوْكُمْ اِلى عِبَادَهاللهِ مِنْ عِبَادَه الْعِبَادِ، وَاَدْعُوْكُمْ اِلى وَلَاَيه اللهِ مِنْ وَلَاَيه الْعِبَاد، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَالْجَزِيَه، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَقَدْ آذَنْتُكُمْ بِحَرْبِ. وَالسَّلام». «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمّد نبى و رسول خدا به اسقف نجران و اهل نجران: براى شما سلامتى و امان باد، من براى شما خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش مى‏کنم، امّا بعد: من شما را از عبادت بندگان به عبادت الله دعوت مى‏نمایم، و شما را از قیمومیت بندگان به قیمومیت خداوند فرا مى‏خوانم، اگر ابا ورزیدید، جزیه بپردازید و اگر از آن هم ابا ورزیدید، با شما اعلام جنگ است. والسلام».

چون نامه به اسقف رسید و آن را مطالعه نمود، از آن به وحشت افتاد و بسیار ترسید، و دنبال مردى از نجران که به او شُرَحْبِیل بن وداعه گفته می‌شد فرستاد، و او را خواست - شرحبیل ازاهل همدان بود، و چون معضله‏اى پیش مى‏آمد قبل از وى هیچ کسى، نه «أَیهَم»، نه «سید» و نه هم «عاقِب»[29] طلب نمى‏شد، بلکه جهت مشورت قبل از همه او خواسته مى‏شد - اسقف نامه فرستاده خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به شُرَحْبِیل داد و وى آن را خواند. اسقف سپس پرسید: اى ابومریم نظرت درین باره چیست؟ شُرَحْبِیل در پاسخ گفت: خودت مى‏دانى که خداوند براى ابراهیم در ذریه اسماعیل وعده نبوّت داده است، پس چه مانعى وجود دارد که این مرد همان نبى موعود باشد، و در امر نبوت، من راى و نظرى ندارم، و اگر کارى از کارهاى دنیا مى‏بود، حتماً به تو مشورت مى‏دادم، و نظرم را در ضمن تلاش و کوششم ابراز مى‏داشتم. آن گاه اسقف گفت: کنار برو و بنشین، شُرَحْبِیل کنار رفت و در گوشه‏اى نشست. اسقف دنبال مرد دیگرى از نجران که به او عبدالله بن شُرَحْبِیل گفته مى‏شد فرستاد، وى از جمله ذى اصبح از قبیله حِمْیر بود، نامه را برایش خواند، ونظرش را درین باره جویا شد او نیز چون شُرَحْبِیل پاسخ داد. اسقف گفت: کنار برو بنشین. عبدالله کنار رفته و در کنجى نشست. اسقف دنبال مردى از نجران که به وى جبار بن فیض گفته مى‏شد، و از بنى حارث بن کعب و یکى از بنى الحِمَاس بود فرستاد، نامه را برایش خواند و نظرش را درین مورد جویا شد، وى نیز همان گفته‏هاى شرحبیل و عبدالله را تکرار نمود، اسقف به وى دستور داد، وى نیز کنار رفت و در گوشه نشست.

چون همه آنها یک نظر را ابراز داشتند، اسقف امر نمود و ناقوس‏ها به صدا درآمد، آتش‏ها روشن و جامه‏هاى مویى در صومعه‏ها بلند کرده شد، چون رعب و هراسى در روز براى‌شان مى‏رسید همین عمل را انجام مى‏دادند، و اگر ترس‌شان در شب مى‏بود ناقوس‏ها را به صدا در آورده، و آتش‏ها را در صوامع برافروخته و شعله ور مى‏کردند.

چون ناقوس‏ها به صدا درآمد و جامه‏هاى مویى بلند گردید، همه اهل دره از بالا تا پایین آن، که طول آن به مقدار یک روز حرکت یک سوار کار سریع بود، و هفتاد و سه قریه در آن وجودداشت، و یک صدو بیست هزار جنگجوى آماده به پیکار را در خود جاى داده بود، جمع شدند. اسقف نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را براى آنها قرائت کرد، و نظرشان را درباره آن جویا شد. اهل رأى آنها نظر دادند که باید شُرَحْبِیل بن وَدَاعه همدانى، عبدالله بن شُرَحْبِیل اَصْبَحِى و جبار بن فیض حارثى را بفرستند و آنها خبر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را براى‌شان بیاورند. وفد به راه افتاد تا این که به مدینه رسید، و چون به مدینه رسیدند، لباس‏هاى سفر را از تن درآورده و نوع لباس‏هاى مجلل یمنى خود را با انگشترهاى طلایى به تن نمودند. بعد حرکت نمودند تا این که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند، به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سلام دادند ولى وى پاسخ سلام‌شان را نداد، و در طول روز انتظار صحبت پیامبر را کشیدند، امّا به خاطر، همان لباس‏هاى مجلل و انگشترهاى طلایى‌شان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با آنان حرف نزد. ایشان حرکت کرده درصدد یافتن عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف که آنها را مى‏شناختند، خارج شدند و آنها را در مجلسى که عده‏اى از مهاجرین و انصار حضور داشتند، دریافته گفتند: اى عثمان و عبدالرحمن، پیامبر‌تان براى ما نامه‏اى نوشت، و ما در پاسخ به نامه وى اینجا آمدیم، نزدش رفته و به وى سلام دادیم، امّا جواب سلام ما را نداد، و روز دراز انتظار صحبت وى را کشیدیم، ولى با این همه از صحبت با ما اجتناب ورزید، شما در این مورد چه نظرى دارید؟ آیا این را مناسب مى‏دانید که ما باز گردیم؟ حضرت عثمان و عبدالرحمن از حضرت على - که درمیان قوم حضور داشت - پرسیدند: اى ابوالحسن درباره این قوم چه مى‏گویى؟ حضرت على رضی الله عنه  به عثمان و عبدالرحمن  رضی الله عنهما  فرمود: به نظر من اینها این لباس‏هاى‏خود را با انگشترهاى‌شان کنار گذارند و لباس‏هاى سفر خود را پوشیده دوباره نزد وى بروند. آنان این کار را نمودند، و به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سلام دادند، او سلام‌شان را پاسخ داد، سپس گفت: «سوگند به ذاتى که مرا به حق مبعوث نموده وقتى اینها در مرتبه اوّل نزدم آمدند، ابلیس همراه‌شان بود». بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از ایشان سئوالاتى نمود، ایشان نیز از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سئوال‌هایی کردند، مناقشه اینها تا حدّى طول کشید که آنها از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسیدند: درباره عیسى چه مى‏گویى؟ چون ما نصارى هستیم و به طرف قوم خود بر مى‏گردیم - اگر پیامبر باشى - خوشحال خواهیم شد تا ازتو بشنویم که درباره وى چه مى‏گویى. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «امروز من درباره وى چیزى با خود ندارم، شما اینجا اقامت کنید تا شما را از آنچه پروردگارم برایم درباره عیسى مى‏گوید، آگاه کنم». فرداى آن روز خداوند  جل جلاله  این آیه را نازل کرد:

﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَ - تا به این قول خداوند - ٱلۡكَٰذِبِينَ [آل عمران: 59-61].

ترجمه: «مثال عیسى نزد خدا مانند مثال آدم است - تا به این قول خداوند - دروغ گویان».

ولى آنها از اقرار به این قول ابا ورزیدند.

و فرداى آنروز، پس از خبر دادن این آیه به آنها، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به شمول حسن و حسین که در چادر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود، براى مباهله[30] بیرون رفتند و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در آن روز چندین زن داشت. درین فرصت شرحبیل به دو تن از همراهان خود گفت: خود مى‏دانید که اگر بالا و پایین دره جمع شوند جز بر رأى من کارى را انجام نمى‏دهند، به خدا سوگند، من کار دشوارى را ملاحظه مى‏کنم، به خدا قسم اگر این مرد پیامبر باشد، اوّلین خارچشم وى از میان عربها ما بوده‏ایم، و از جمله اوّلین کسانى مى‏باشیم که دعوتش را رد کرده‏ایم، و این عمل کارى است که اثرش از سینه وى و یارانش درباره ما، تا این که مصیبتى به ما نرسانند بیرون نخواهد رفت. و ما در مقایسه با عربهاى دیگر، نزدیک‏ترین همسایگان اوییم. و اگر این مرد نبى مرسل باشد، و ما با وى مباهله کنیم، بدون تردید در روى زمین از ما موى و ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلاک خواهد شد. آن دو تن همراهان شرحبیل گفتند: اى ابومریم پس چه باید کرد؟ شرحبیل گفت: نظر من این است که وى را حکم[31] گردانیم، چون او را مردى مى‏بینم که ابداً به ستم و بیدادگرى حکم نمى‏کند. آن دو تن گفتند: تو مى‏دانى و او. راوى می‌گوید: شرحبیل با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ملاقات نمود و به وى گفت: من چیزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نموده‏ام. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: «آن چیست؟» شرحبیل پاسخ داد: فیصله و حکمیت درباره ما از امروز تا شب و از شب تا صبح. هر داورى اى را که درین مدت درباره ما بنمایى، آن را قبول داریم. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در جواب به این پیشنهاد وى فرمود: «شاید پشت سر تو کسى باشد که تو را ملامت نماید». شرحبیل گفت: ازین دو همراهم بپرس، پیامبر از آن دو پرسید آنها گفتند: دره ما چیزى را بدون رأى شرحبیل رد و یا قبول نمى‏کند. به این صورت پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بدون این که با آنها مباهله نماید برگشت، تا این که فردا شد و آنها نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند. و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این نامه را براى‏شان نوشت:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. هَذَا مَا كَتَبَ الَّنبِىُّ مُحَمَّد رَسُوْلَ الله لِنَجْرَان: - اِنْ كَانَ عَلَيْهمْ حِكْمَه - فِيْ كُلّ ثَمَرَه وَكُلّ صَفْرَاء وَبَيْضَاء وَسَوْدَاء وَرَقِيْق فَاضِلٌ عَلَيْهِم، وَتَرْك ذلِكَ كُلُّهُ لَهُمْ عَلى اَلْفَىْ حُلَّه: فِيْ كُلِّ رَجَبٍ اَلْفَ حُلَّه، وَفِىْ كُلِّ صَفَرٍ اَلْفَ حُلَّه». ترجمه: «به نام خداى بخشاینده مهربان. این چیزى است که محمّد نبى و رسول خدا براى اهل نجران نوشته - البته در صورتى که حکم وى برایشان نافذ گردد - همه میوه، و هر زرد، (طلا) و سفید (نقره) و سیاه (خرما) غلام و کنیز را که براى ایشان اضافه است، در بدل پرداخت دوهزار لباس، به آنها واگذار نموده است: در هر (ماه) رجب یک هزار لباس بدهند، و در هر (ماه) صفر یک هزار دیگر».

و همه شرطها را متذکر شده. این چنین در تفسیر ابن کثیر (369/1) آمده است. و در البدایه (55/5) بعد ازین قولش - و همه شرطها را متذکر شده، افزوده است: تا این که ابوسُفیان بن حَرْب، غَیلان بن عَمْرو، مالک بن عوف از بنى نَصر، اَقْرَع بن حابِس حنظلى و مغیره در آن به عنوان شاهدان ثبت شدند، و نامه نوشته شد. وقتى که آنها نامه خود را گرفتند، به طرف نجران برگشتند و با اسقف یک برادر مادرى‏اش بود، که از لحاظ نسبت فرزند عمویش مى‏شد به او بشر بن معاویه مى‏گفتند و کنیه وى ابوعلقمه بود. وفد، نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را براى اسقف سپرد، در جریان رفتن اسقف آن نامه را مى‏خواند و ابوعلقمه در کنار وى قرار داشت، و هر دوى ایشان در حرکت بودند، که ناگهان شتر بشر پایش به چیزى خورد و به روى رفت تا بیفتد، بشر صریحاً با گرفتن نام پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  او را دعا نمود تا هلاک گردد. اسقف درین موقع، به او گفت: به خدا سوگند، نبى مرسل را به نابودى و هلاکت دعا نمودى. بشر به وى گفت: بدون شک و تردید، به خدا سوگند، از شتر خود تا وقتى پایین نمى‏آیم و پالان آن را دور نمى‏کنم که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خود را نرسانیده باشم. به این صورت وى روى شتر خود را به طرف مدینه گردانید، اسقف نیز شتر خود را به طرف وى گردانیده گفت: این را از من خوب بشنو، آن را بدین خاطر گفتم تا آن سخن ازمن به عرب برسد و آنها گمان نکنند که ما چیزى از حق وى را کم نموده‏ایم، و یا این که گفته او را پذیرفته‏ایم، و چنان به او سر نهاده‏ایم که عربها آن چنان گردن ننهاده‏اند، در حالى که ما از آنها قویتر و زیادتر هستیم.

بشر به اسقف گفت: نه به خدا سوگند آنچه را از سرت بیرون شد ابداً قبول نمى‏کنم، - ودر حالى که پشت خود را به طرف اسقف گردانیده بود - شتر خود را کوبید، و چنین رجز مى‏خواند:

اِلَيْكَ تَغْدُو قَلَقاً وضيُنُها

مُعْتَرِضاً فِيْ بَطْنِهَا جَنِيْنُهَا

مُخَالِفاً دِيْنَ النَّصَارى دِيْنُها

ترجمه: «(شتر) درحالى به طرف تو مى‏رود که تسمه‏اش تکان مى‏خورد، و پرواى جنین یا بچه‏اش را که در شکمش هست ندارد، و دینش نیز درین حالت مخالف دین نصارى است».

تا این که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و اسلام آورد، و همیشه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود، تا این که بعد از آن به قتل رسید. راوى گوید: وفد داخل نجران شد، و نزد راهب ابن ابى شِمْر زُبَیدِى در حالى آمد، که وى در بالاى صومعه خود قرار داشت، و به او خبر داد که نبیى در تهامه مبعوث گردیده است - و براى وى قصه وفد نجران را با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بازگو نمود، و این را برایش متذکر شد که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از آنها خواست تا مباهله نمایند ولى آنها از انجام این عمل ابا ورزیدند و بشر بن معاویه از میان آنها به طرف وى رفته و اسلام آورد - راهب گفت: مرا پایین بیاورید، وگرنه خودم را ازین صومعه پایین مى‏اندازم. راوى مى‏گوید: آن گاه او را پایین آوردند، و او هدیه‏اى را با خود گرفته نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفت، که از آن هدایاى وى یکى این جامه است که آن را خلفا مى‏پوشند، و یک کاسه بزرگ و یک عصا. وى براى مدتى نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اقامت داشت و وحى را مى‏شنید، و بعد از آن بدون این که اسلام بیاورد، دوباره به طرف قوم خود برگشت، و وعده سپرد که به زودى برخواهد گشت امّا این کار براى وى بار دیگر میسر نگردید تا این که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درگذشت. امّا اسقف ابوحارث بعد از آن و درحالى که او را «سید» و «عاقب» و بقیه بزرگان قومش همراهى مى‏نمودند نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را که براى وى از طرف خداوند  جل جلاله  نازل مى‏شد مى‏شنیدند، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بعد از آن این نامه را براى اسقف و بقیه اسقف‏هاى نجران نوشت.

 

نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به اسقف ابوحارث

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِيّ لِلْاُسْقُف اَبي الْحَارِث، وَاُسَاقِفَه نَجْران، وَكَهَنَتِهِم وَرُهْبَانِهِم، وَكُلَّ مَا تَحْتَ أَيْدِيْهم مِنْ قَلِيْلٍ وَكَثِيْر: جَوَاراللهِ وَرَسُوْلِهِ، لاَ يُغَيَّرُ اُسْقُفٌ مُنْ اُسْقُفَتِه وَلَاَ رَاهِبٌ مِنْ رُهْبَانِيَتِهِ وَلَا كَاهِنٌ مِنْ كَهَانَتِهِ، وَلَا يُغَيِّرُ حَقَ مِنْ حُقُوْقِهِمْ، وَلَا سُلْطَانِهِم وَلَا مَا كَانُوا عَلَيْهِ مِنْ ذلِكَ. جَوَاَراللهِ وَرَسُوْلِهِ اَبدًا مَا اَصْلَحُوا وَنَصَحُوا عَلَيْهِمْ غَيْرَ مُبْتَلِيْن بِظُلِمِ وَلَا ظَالِمِيْن».

«به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد نبى براى اسقف ابوحارث، اسقفان نجران، کاهنان آنجا، رهبان‏هایشان و هر کم و زیادى که در زیر دست‏هاى آنها است: اینها در پناه خدا و رسول وى‏اند، هیچ اسقفى از اسقفیت خود، و راهبى از رهبانیت خود، و کاهنى از کهانت خود، معزول نمى شود، و نه هم حقى از حقوق‌شان تغییر داده مى‏شود، و نه هم قدرتمندى‌شان و چیزى که آنها از آن بهره‏مند بودند. اینها همیشه در پناه خدا و پیامبر وى‏اند، تا وقتى که اصلاح کردند و نصیحت نمودند، بدون این که به ظلم مبتلا شوند و یا ظلم روا دارند»[32].

و نامه را مغیره بن شعبه نوشته بود. آنچه در البدایه (55/5) بود پایان یافت.

نامه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به بکربن وائل

احمد از مَرْثَد بن ظَبْیان  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: نامه‏اى از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به ما رسید، کسى را نیافتیم که آن را برایمان بخواند،تا این که مردى از ضبیعه آن را براى ما قرائت نمود:

«مِنْ رَسُولِ الله اِلَى بَكْر بِنْ وَائِل: اَسْلِمُوا تَسْلِمُوا». «از رسول خدا به بکربن وائل: اسلام بیاورید تا در امان باشید»[33].

هیثمى (305/5) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند. این را همچنین بزار و ابویعلى و طبرانى در الصغیر از انس  رضی الله عنه  به این معنى روایت نموده‏اند. هیثمى (305/5) مى‏گوید: رجال بزار و ابویعلى رجال صحیح‌اند.

 

نامه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  براى بنى جذامه

طبرانى از عُمَیربن مُقبل جُذامى و او از پدرش روایت نموده، که گفت: رفاعه بن زید جذامى نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایش نامه‏اى نوشت که در آن چنین آمده بود:

«مِنْ مُحَمَّد رَسُولِ الله لِرَفَاعَه بن زيَد: اِنّيِ بُعْثِتْهُ اِلى قَومِهِ عَامَه وَمَنْ دَخَلَ فِيْهِم، يَدْعُوْهُم اِلى الله واِلى رَسُولِه، فَمَنْ آمَنَ فَفِىْ حِزْبِ الله وَحِزْبَ رَسُوْلِهِ، وَمَنْ اَدْبَرَ فَلَهُ اَمَانُ شَهْرَيْن». «از محمّد رسول خدا براى رفاعه بن زید: من وى را براى قومش به شکل عام، و کسى که شامل آنها مى‏شود فرستادم، او ایشان را به‌سوى خدا و به‌سوى رسولش دعوت مى‏کند، کسى که ایمان آورد، وى در حزب خدا و حزب رسول اوست، کسى که روى گردانید، براى وى به مدت دو ماه امان است».

چون موصوف نزد قومش رفت، دعوت او را پذیرفتند.... و حدیث را متذکر شده. هیثمى (310/5) مى‏گوید: طبرانى این را به این صورت متصل، و همچنان منقطع از ابن اسحاق به اختصار روایت نموده، در سند متصل وى گروهى است که من آنها را نمى‏شناسم ولى اسناد هر دوى آنها تا ابن اسحاق جید است.

این حدیث را اموى نیز درالمغازى از طریق ابن اسحاق از روایت عمیر بن معبد بن فلان جذامى از پدرش همانند این، چنانکه در الاصابه (441/3) آمده، روایت کرده است.



[1]- ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (12) در آن دو علت (مشکل) وجود دارد: محمد بن اسماعیل بن عیاش ضعیف است. نگا: «التقریب» (2/145) و هیثمی در «المجمع» (5/306). و دوم اینکه محمد بن اسحاق مدلس است و عنعنه کرده است.

[2]- مسلم. (1774).

[3]- حسن لغیره. احمد (3/336). و طبرانی در «الاوسط» همچنانکه در «مجمع الزوائد» (5/305) آمده است. در آن ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «التهذیب» (5/327) اما حدیث انس نزد امام مسلم که قبل از آن گذشت شاهد آن است.

[4]- پارسا و همچنین زنى را گویند که ازدواج نکرده، و لقب مریم و فاطمه  رضی الله عنها  است. م.

[5]- یعنى نمى‏گوید که فرزند خداوند  جل جلاله  و چنین و چنان هستم.م.

[6]- در شرح حیاه الصحابه، بیان داشته که «ارها» صحیح است.

[7]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (309، 310) و نگا: «البدایة والنهایة» (3/83، 84).

[8]- ضعیف. هیثمی در «مجمع الزوائد» (8/236، 237) در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف میباشد.

[9]- همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» (1/37) ضعیف دانسته است.

[10]- ضعیف. طبری در تاریخ خود (2/650) در سند آن مجهولانی وجود دارند. نگا: «الاصابة» (2/216).

[11]- این نجاشى غیر از آن نجاشى معروف است که اسلام آورده بود.

[12]- صحیح. عبدلله بن احمد و ابویعلی (1597)، هیثمی در «المجمع» (8/235، 236) میگوید: رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدالله بن احمد.

[13]- صحیح. احمد (3/441، 442).

[14]- هدف مان آتش بس و متارکه‏یى است که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن را با قریش درهنگام انعقاد صلح حدیبیه در آخر سال ششم هجرى پذیرفت، که بر ده سال آتش بس میان مسلمانان و قریش تاکید داشت.

[15]- نظر به قولى این‏ها فرقه‏اى هستند به نام اریسه از اتباع عبدالله بن اریس، و نبییى را که براى‌شان آمده بود به قتل رسانیدند. ولى هدف در اینجا، همکاران و خدمتکاران هرقل مى‏باشد.

[16]- آل عمران 64، و ابتداى این آیت چنین است: قل یا اهل الکتاب...

[17]- ابوکبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  است، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر مى‏گفتند: ابن ابى کبشه (پسر پدر قوچ).

[18]- بخاری (7) و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است. مسلم (4527) و ترمذی (2717).

[19]- بخاری (64).

[20]- صحیح. بیهقی در «الدلائل» (4/387،388) وی ترجیح می‌دهد که این خبر مرسل است. این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند. در این روایت رسول الله  صل الله علیه و آله و سلم  خبر از پاره شدن ملک کسری می‌دهد و در روایت قبل علیه آنها نفرین میکند. دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلاف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد والله اعلم.

عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلاف است نگا: (التقریب: 1/490). اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است.

[21]- این چنین درالاصابه و درحاشیه البدایه (269/4) آمده، در ابن جریر دربارء این اسم اختلافى دیده مى‏شود، و از وى به نام‏هاى باذام. باذان، اباذویه، نابویه، خرخره، خرخسره و غیر ذلک یاد شده است.

[22]- ضعیف. مرسل است.

[23]- ضعیف. معضل است.

[24]- حسن. ابن جریر (2/267، 266) از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل. همچنین ابن سعد در «الطبقات» (1/47) از عبیدالله بن عبدالله بطور مرسل به سند صحیح. ابن روایت را ابن بشران در «الامالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است. آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته است. (ص381).

[25]- صحیح. طبرانی. همچنین نگا: «مجمع الزوائد» (8/287).

[26]- ضعیف. هیثمی (5/309) آن را به بزار ارجاع داده است. وی میگوید: در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف میباشند.

[27]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/395) این در صورتی است که عبدالله بن عبدالقارئ تابعی باشد و اگر صحابی باشد این سند صحیح خواهد بود. قبلا گذشت که در مورد صحابه بودن وی اختلاف است و عجلی وی را در ثقات تابعین ذکر کرده است. گفتهی واقدی در مورد وی مختلف است. گاه میگوید صحابی است و گاه میگوید تابعی است. نگا: «التقریب» (1029).

[28]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/395، 396) در اسناد آن عبدالرحمن بن زید بن اسلم است که ضعیف است نگا: «التقریب» (1/480).

[29]- در نزد مسیحیان نجران در آن زمان «عاقب» به معناى امیر و صاحب رأى بود و مقامش چنان بود که بدون مشورت و رأى او کارى انجام نمى‏دادند. «سید» به معناى کشیش و بزرگ مجالس ایشان بود، که اسمش «ایهم» بود «اسقف» نیز سمت پیشواى روحانى جامعه آنها را به عهده داشت. براى تفصیل بیشتر به سیرت ابن هشام، جلد اوّل (ص380) ترجمه سیدهاشم رسولى مراجعه شود. م.

[30]- مباهله: چنانکه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشکار گردید،هنگامى که آنها در ضمن ارائه دلایل قانع کننده در ارتباط با حضرت عیسى ( علیه السلام ) از طرف رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قانع نشدند، خداوند  جل جلاله  چنین حکم نمود: ﴿فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١ [آل عمران: 61]. ترجمه: «پس هر که مخاصمه کند با تو در آن قصه (قصه حضرت عیسى) بعد از آن که رسید تو را از دانش، پس بگو بیایید که بخواهیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود و زنان شما را و ذات‏هاى خود و ذات‏هاى شما را پس همه به زارى دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر دروغگویان». و به این شکل یک صورت مکمل براى مباهله از طرف خداوند تجویز گردید، که هردو جماعت به جان و خانواده خویش حاضر شوند و از صمیم قلب دعا نمایند که هر که در میان ما دروغ مى‏گوید لعنت وعذاب خدا  جل جلاله  بر وى بادا و اوّل کسى به این کار اقدام نماید که در حقانیت و صداقت خود بیشتر یقین دارد.

در قرآن کریم تصریح نشده است که بعد از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مباهله نمایند، و یا چنانکه اثر آن درباره پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ظاهر شده همیشه چنان خواهد بود، ولى از طریق عمل سلف و از تصریحات فقه حنفى معلوم مى‏شود که مشروعیت مباهله اکنون نیز باقى است،آن هم در اشیایى که ثبوت آن قطعى باشد، امّا حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان که در مباهله رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ظاهر مى‏شد ضرورى نیست، و خود مباهله یک نوع اتمام حجت است که به این وسیله بحث تمام مى‏شود، ولى مباهله با هر کاذبى لازم نیست مگر با کاذب معاند. براى تفصیل موضوع به تفسیر کابلى چاپ چهارم، نشر احسان (328-327) جلد اوّل طبع: 1370 ھ.ش. در ذیل تفسیر آیات فوق مراجعه شود. م.

[31]- در اصل چنین آمده: «با وى صحبت کنیم» ولى درست همان است که ذکر نمودیم، چنانکه در ابن کثیر آمده است.

[32]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (5/385: 391) در سند آن چند ناشناخته وجود دارند.

[33]- ضعیف. احمد (5/68) و ابن اثیر در «أسد الغابة» (4/343).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...