توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

داستان اسلام آوردن حُوَيطِب بن عبدالعزى رضی الله عنه

 

داستان اسلام آوردن حُوَيطِب بن عبدالعزى  رضی الله عنه  

دعوت ابوذر از حویطب و داخل شدن او به اسلام

حاکم (493/3) از منذر بن جهم روایت نموده، که گفت: حویطب بن عبدالعزى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در سال فتح وارد مکه گردید، من بسیار ترسیدم، از خانه‏ام بیرون رفتم، و عیالم را به جاهایى که امنیت‌شان در آن تأمین بود پراکنده ساختم، و خود را به بستان عوف رسانیده و در آنجا بودم. درین مکان با ابوذر غفارى برخوردم و در میان من و او دوستى و صمیمیت بود - آرى دوستى همیشه بازدارنده انسان است - چون او را دیدم فرار کردم. او که مرا درین حالت دید صدا زد: ابومحمد! پاسخ دادم: لبّیک، پرسید: تو را چه شده است؟ گفتم: خوف و هراس (مرا درخود فرو برده است)، او گفت: خوف و ترسى برایت نیست، تو در امان خداوند  جل جلاله  هستى. من به طرف وى برگشته و به او سلام دادم، به من گفت: دوباره به منزلت برو، پرسیدم: آیا من، توان راه رفتن به خانه را دارم؟ به خدا گمان نمى‏کنم زنده به خانه‏ام برسم، چون یا در راه کشته مى‏شوم و یا این که در منزلم وارد شده و مرا به قتل مى‏رسانند، و عیالم نیز در جاهاى مختلف قرار دارند. ابوذر گفت: عیالت را در یکجا جمع کن، و من با تو تا منزلت آمده وتو را تا آن جا مى‏رسانم. وى با من حرکت نمود، و صدا مى‏زد: براى حویطب امان داده شده است، آزار داده نمى‏شود. بعد از آن ابوذر به طرف پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت، و قضیه را به او خبر داد. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در پاسخ گفت: «آیا همه مردم به جز آنانى که دستور قتل‌شان را صادر نموده‏ام، امان داده نشده‏اند و آنها در امان نیستند؟» حویطب مى‏گوید: بعد از آن مطمئن شدم و عیالم را دوباره به جاهایشان برگردانیدم، تا آن وقت ابوذر نیز نزدم آمد و به من گفت: اى ابومحمد، تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ دیگران از تو در تمام معرکه‏هاى اسلام سبقت جستند، و خیر و نیکى‏هاى زیادى را از دست دادى، ولى حالا هم نیکى‏هاى زیادى باقى است، نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیا و اسلام بیاور، در آن صورت در امان مى‏باشى، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیکوترین مردم است، و در صله رحم و بردبارى بر همه مردمان سبقت و پیشى دارد، شرف او شرف توست، و عزّتش عزّت تو. حویطب مى‏گوید: گفتم: پس من با تو بیرون مى‏آیم و نزدش مى‏روم، به این صورت با ابوذر خارج شدم تا این که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در بطحا در حالى آمدم که ابوبکر و عمر رضی الله عنهما  با وى حضور داشتند، و بالاى سرش ایستاده از ابوذر پرسیدم: در وقت سلام دادن براى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چه گفته مى‏شود؟ ابوذر گفت: بگو: «السلام علیك أیـها النبى ورحمة الله وبرکاته»، من این را گفتم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  جواب به من داد: (و علیك السلام حویطب) گفتم: شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو رسول خدا هستى، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود». حویطب مى‏افزاید: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به اسلام آوردنم خشنود گردید، و از من مطالبه قرض دادن یک مقدار مال را نمود، من نیز به او چهل هزار درهم قرض دادم، و با وى در حنین و طائف اشتراک ورزیدم، از غنایم حنین صد رأس شتر به من داد[1].

همچنین مانند این را ابن سعد در الطبقات از طریق منذر بن جهم و غیر وى از حویطب، چنان که در الاصابه (364/1) آمده، روایت نموده است. حاکم همچنان (492/3) از ابراهیم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش روایت نموده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: بعد از آن حُوَیطِب گفت: هیچ یکى از سرداران قریش، که بر دین قوم خود تا هنگام فتح مکه باقى مانده بودند، بر فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند، ولى تقدیر کار خود را مى‏کند!! در بدر با مشرکین حاضر بودم، در آنجا درس‌هایی را آموختم، ملائک را دیدم که در میان آسمان و زمین مى‏کشتند و اسیر مى‏کردند، آن گاه با خود گفتم: این مرد تحت حمایت و پشتیبانى غیبى است، و آنچه را دیده بودم براى هیچ کسى یادآور نشدم. ما در آن جنگ شکست خورده به طرف مکه برگشتیم، و در مکه سکونت گزیدیم، و قریش یکى بعد دیگرى اسلام مى‏آورد (و به آنها مى‏پیوست). هنگام صلح حدیبیه نیز حاضر شدم و شاهد صلح بودم، و در آن تا وقت اختتامش تلاش داشتم، همه اینها به گسترش اسلام مى‏افزود، خداوند  جل جلاله  چیزى را که خواسته باشد همان مى‏کند. هنگامى که صلح حدیبیه را نوشتیم من از آخرین شاهدان آن بودم و گفتم: قریش از محمّد آنچه را نپسندد خواهد دید، من در بدل صلح به این رضایت داشتم که قریش او را باید با تیرها مى‏راند. و هنگامى که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  براى عمره القضاء آمد و قریش از مکه بیرون رفت، من از جمله کسانى بودم که در مکه باقى بودند، من با سهیل بن عمرو مأموریت داشتیم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مکه بیرون کنیم، و چون سه روز گذشت، من با سهیل بن عمرو آمده گفتیم: شرطت برآورده شده است، از شهر ما بیرون برو، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فریاد کشید: «اى بلال تا قبل از غروب آفتاب هیچ یک از مسلمانانى که با ما به مکه آمده‏اند در اینجا باقى نماند»[2].



[1]- بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد! حاکم (3/ 493)، در سند آن أبوبکر بن عبدالله بن أبی سیرة وجود دارد. ابن حجر در «التقریب» (2/397) میگوید: او را به وضع (ساختن حدیث) متهم کردهاند.

[2]- بسیار ضعیف. حاکم (3/ 492) در سند آن واقدی متروک وجود دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...