داستان اسلام آوردن حُوَيطِب بن عبدالعزى رضی الله عنه
دعوت ابوذر از حویطب و داخل شدن او به اسلام
حاکم (493/3) از منذر بن جهم روایت نموده، که گفت: حویطب بن عبدالعزى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در سال فتح وارد مکه گردید، من بسیار ترسیدم، از خانهام بیرون رفتم، و عیالم را به جاهایى که امنیتشان در آن تأمین بود پراکنده ساختم، و خود را به بستان عوف رسانیده و در آنجا بودم. درین مکان با ابوذر غفارى برخوردم و در میان من و او دوستى و صمیمیت بود - آرى دوستى همیشه بازدارنده انسان است - چون او را دیدم فرار کردم. او که مرا درین حالت دید صدا زد: ابومحمد! پاسخ دادم: لبّیک، پرسید: تو را چه شده است؟ گفتم: خوف و هراس (مرا درخود فرو برده است)، او گفت: خوف و ترسى برایت نیست، تو در امان خداوند جل جلاله هستى. من به طرف وى برگشته و به او سلام دادم، به من گفت: دوباره به منزلت برو، پرسیدم: آیا من، توان راه رفتن به خانه را دارم؟ به خدا گمان نمىکنم زنده به خانهام برسم، چون یا در راه کشته مىشوم و یا این که در منزلم وارد شده و مرا به قتل مىرسانند، و عیالم نیز در جاهاى مختلف قرار دارند. ابوذر گفت: عیالت را در یکجا جمع کن، و من با تو تا منزلت آمده وتو را تا آن جا مىرسانم. وى با من حرکت نمود، و صدا مىزد: براى حویطب امان داده شده است، آزار داده نمىشود. بعد از آن ابوذر به طرف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت، و قضیه را به او خبر داد. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ گفت: «آیا همه مردم به جز آنانى که دستور قتلشان را صادر نمودهام، امان داده نشدهاند و آنها در امان نیستند؟» حویطب مىگوید: بعد از آن مطمئن شدم و عیالم را دوباره به جاهایشان برگردانیدم، تا آن وقت ابوذر نیز نزدم آمد و به من گفت: اى ابومحمد، تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ دیگران از تو در تمام معرکههاى اسلام سبقت جستند، و خیر و نیکىهاى زیادى را از دست دادى، ولى حالا هم نیکىهاى زیادى باقى است، نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بیا و اسلام بیاور، در آن صورت در امان مىباشى، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نیکوترین مردم است، و در صله رحم و بردبارى بر همه مردمان سبقت و پیشى دارد، شرف او شرف توست، و عزّتش عزّت تو. حویطب مىگوید: گفتم: پس من با تو بیرون مىآیم و نزدش مىروم، به این صورت با ابوذر خارج شدم تا این که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در بطحا در حالى آمدم که ابوبکر و عمر رضی الله عنهما با وى حضور داشتند، و بالاى سرش ایستاده از ابوذر پرسیدم: در وقت سلام دادن براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چه گفته مىشود؟ ابوذر گفت: بگو: «السلام علیك أیـها النبى ورحمة الله وبرکاته»، من این را گفتم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جواب به من داد: (و علیك السلام حویطب) گفتم: شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو رسول خدا هستى، آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود». حویطب مىافزاید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به اسلام آوردنم خشنود گردید، و از من مطالبه قرض دادن یک مقدار مال را نمود، من نیز به او چهل هزار درهم قرض دادم، و با وى در حنین و طائف اشتراک ورزیدم، از غنایم حنین صد رأس شتر به من داد[1].
همچنین مانند این را ابن سعد در الطبقات از طریق منذر بن جهم و غیر وى از حویطب، چنان که در الاصابه (364/1) آمده، روایت نموده است. حاکم همچنان (492/3) از ابراهیم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش روایت نموده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: بعد از آن حُوَیطِب گفت: هیچ یکى از سرداران قریش، که بر دین قوم خود تا هنگام فتح مکه باقى مانده بودند، بر فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند، ولى تقدیر کار خود را مىکند!! در بدر با مشرکین حاضر بودم، در آنجا درسهایی را آموختم، ملائک را دیدم که در میان آسمان و زمین مىکشتند و اسیر مىکردند، آن گاه با خود گفتم: این مرد تحت حمایت و پشتیبانى غیبى است، و آنچه را دیده بودم براى هیچ کسى یادآور نشدم. ما در آن جنگ شکست خورده به طرف مکه برگشتیم، و در مکه سکونت گزیدیم، و قریش یکى بعد دیگرى اسلام مىآورد (و به آنها مىپیوست). هنگام صلح حدیبیه نیز حاضر شدم و شاهد صلح بودم، و در آن تا وقت اختتامش تلاش داشتم، همه اینها به گسترش اسلام مىافزود، خداوند جل جلاله چیزى را که خواسته باشد همان مىکند. هنگامى که صلح حدیبیه را نوشتیم من از آخرین شاهدان آن بودم و گفتم: قریش از محمّد آنچه را نپسندد خواهد دید، من در بدل صلح به این رضایت داشتم که قریش او را باید با تیرها مىراند. و هنگامى که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم براى عمره القضاء آمد و قریش از مکه بیرون رفت، من از جمله کسانى بودم که در مکه باقى بودند، من با سهیل بن عمرو مأموریت داشتیم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مکه بیرون کنیم، و چون سه روز گذشت، من با سهیل بن عمرو آمده گفتیم: شرطت برآورده شده است، از شهر ما بیرون برو، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فریاد کشید: «اى بلال تا قبل از غروب آفتاب هیچ یک از مسلمانانى که با ما به مکه آمدهاند در اینجا باقى نماند»[2].
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر