پيامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن قبايل عرب در مراسم حج
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بنى عامر و بنى محارب
ابونعیم در دلائل النبوه (ص 101) از عبدالله بن کعب بن مالک رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مدّت سه سال بعد از بعثت خود مخفیانه زیست کرد، و در سال چهارم دعوت خود را آشکارا نمود. به مدت ده سال در موسمهاى حج دعوت مىنمود، و به دنبال حجّاج در اقامت گاههاى آنان در عکاظ، مجنه و ذى المجاز[1] رفته آنها را فرا مىخواند تا از وى حمایت نمایند، تا باشد پیام پروردگارش را تبلیغ نماید، و براى آنها اذعان مىنمود که پاداش این نصرت براى آنها جنّت است. امّا هیچ کسى را نمىیافت تا وى را مدد و یارى دهد، حتّى از قبایل و جاهاى آنها جداگانه مىپرسید و آنها را دعوت مىکرد، تا این که به بنى عامر بن صعصعه رسید، اذیت و آزارى را که از آنها دید از هیچ کسى ندیده بود، به حدّى که او از نزد آنها بیرون رفته بود، ولى با این همه او را از پشت مىزدند، تا این که به بنى محارب بن خصفه رسید، در میان آنها پیرمردى را یافت که یک صدوبیست سال عمر داشت، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با وى صحبت نموده و او را به اسلام دعوت نمود، و از وى خواست تا از او حمایت نماید، تا پیام و رسالت پروردگارش را تبلیغ نماید. آن پیرمرد پاسخ داد: اى مرد، قومت از احوال تو بهتر آگاهند، به خدا قسم کسى که تو را به خانه خود ببرد، به این معناست که بدترین چیزى را از «موسم» با خود برده است. بنابراین خود را از ما دور کن، ابولهب که در این حالت ایستاده بود و سخن محاربى را مىشنید، نزدش توقف نموده گفت: اگر همه اهل «موسم» چون تو مىبودند، وى این دینى را که بر آن است ترک مىنمود، او یک بىدین و دروغگوست. محاربى پاسخ داد: تو، به خدا سوگند وى را از من خوبتر مىشناسى، چون وى برادر زاده و پاره گوشت توست. بعد از آن محاربى افزود: شاید - اى ابوعبته - وى دیوانه شده باشد؟ و با ما مردى از قریه است که مىتواند او را علاج نماید، ابولهب دیگر به او پاسخى نداد، مگر این که چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را مىدید بر قبیله و یا اهل قریهاى از عرب ایستاده است، فریاد کشیده مىگفت: وى یک بىدین و دروغگوست[2]. در اسناد این روایت واقدى نیز هست.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بنى عبس
ابونعیم (ص 102) همچنین از طریق واقدى از عبدالله بن وابصه عبسى از پدرش و او از پدربزرگش روایت نموده، که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در اقامت گاههاى ما در منى آمد - و ما، در این موقع در جمره اولى که نزدیک مسجد خیف واقع است، اقامت داشتیم، او در حالى سوار بر شترش آمد که زید بن حارثه پشت سر وى سوار بود - و ما را بهسوى اسلام دعوت نمود. به خدا سوگند، دعوت وى را نپذیرفتیم، و در ما آن گاه خیرى وجود نداشت، وى مىگوید: ما از وى و از دعوتش در «موسم» شنیده بودیم، او ما را دعوت کرد، ولى ما دعوتش را قبول ننمودیم، در این «موسم» میسره بن مسروق عبسى نیز با ما همراه بود، وى گفت، من به خدا سوگند یاد مىکنم، که اگر این مرد را تصدیق نماییم و او را به دیار خود ببریم، این عمل نیکویى خواهد بود، و من به خدا سوگند یاد مىکنم، که دین و کار وى غالب و پیروز شدنى است، و به همه جاها خواهد رسید. قوم در پاسخ گفتند: ما را بگذار و قرار باش، و به چیزى مکشان که طاقت آن را نداشته باشیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در ارتباط بامیسره امیدوار شده و با وى صحبت نمود. میسره گفت: چقدر کلام خوب و منوّرى دارى! ولى قومم با من مخالفت مىکنند، و انسان وابسته به قوم خود است، که اگر وى را یارى و مدد نکنند، توقع یارى و مدد از دشمنان نیز خیلى بعید است.
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از آنجا منصرف شده و بیرون گردید، و قوم نیز به طرف اهالى خود حرکت کردند، میسره به آنها گفت: بیایید به یهودیان ساکن فدک سرى بزنیم، و از آنها درباره اینمرد جستجو و تحقیق کنیم، آنها (با پذیرفتن درخواست وى) به طرف یهود رفتند. یهودیان کتابى را که داشتند بیرون آورده، و آن را گذاشته بعد از آن به مطالعه بخش تذکر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن پرداختند، (که در توصیف پیامبر آخر زمان چنین آمده بود): نبى امى عربى، که بر شتر سوار مىشود، و به معاش اندک کفایت مىکند، نه دراز است و نه کوتاه، نه موهاى خیلىها پیچیده و مجعد دارد، و نه هموار، و در چشمش سرخیست، و رنگ سفید و مخلوط به سرخى دارد. (یهودیان براى مان گفتند) اگر همین شخص که صفاتش ذکر شد شما را دعوت نموده باشد، دعوت وى را قبول کنید، و به دین وى داخل شوید، امّا ما با وى حسد ورزیده به او ایمان نمىآوریم، و از طرف وى در بسا جاها براى ما مصیبتهاى بزرگى مىرسد، و هیچ کسى از عرب باقى نمىماند مگر این که وى را پیروى مىکند و یا با وى مىجنگد. بنابراین شما از جمله کسانى باشید که وى را پیروى مىنمایند. میسره گفت: اى قوم، این قضیه خیلى آشکار است، قومش گفتند: چون به موسم حج آینده بازگشتیم وى را ملاقات مىکنیم. به این صورت آنها به طرف دیار خود برگشتند، و مردان دیارشان این امر را از ایشان نپذیرفتند، و هیچ یکى از آنها پیروى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را نکرد، و چون پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به مدینه تشریف آورد و حجة هالوداع را به جاى آورد، میسره همراهش روبرو گردید و او را شناخت. عرض کرد اى پیامبر خدا، به خدا سوگند، من از همان روزى که شترت را براى ما جهت دعوت خوابانیدى بر پیروى تو حریص هستم، تا این که آنچه اتّفاق افتاد، افتاد، و خداوند نخواست تا آن وقت به اسلام مشرّف شوم، و قضا بر این رفت تا اسلام آوردنم به تأخیر افتد، و عامه کسانى که با من بودند در گذشتند. اى پیامبر خدا این را به من بگو که جایگاه آنها در کجاست؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در جواب فرمود: «هر کسى که به غیر از دین اسلام مرده باشد، وى در آتش است». میسره گفت: ستایش خدایى راست که مرا نجات داد. به این صورت اسلام آورده، و اسلامش ثابت و نیکو گردید، و در نزد ابوبکر رضی الله عنه از منزلت و جایگاه خوبى برخوردار بود. این روایت در البدایه (145/3) از واقدى و به اسناد وى به مانند این ذکر شده است[3].
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن کنْدَه
ابونُعیم در الدلائل (ص103) همچنین از طریق واقدى روایت نموده که: محمّد بن عبدالله بن کثیر بن صلت از ابن رُومان و عبدالله بن ابى بکر و غیر آنها رضی الله عنهم خبر داد که گفتند: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد کنده در اقامتگاههاى آنها در عُکاظ تشریف آورد، و مثل آنها قبیله نرم و حلیم عرب را قبل از آن ملاقات نکرده بود، و چون نرمى آنها و قوت منطقشان را در ارتباط با خود ملاحظه نمود، با آنها به صحبت شروع نموده گفت: «شما را بهسوى خداوند واحد و لا شریک، دعوت مىکنم، و این که از من آن چنان که از نفسهاى خود حمایت مىکنید، حمایت و پشتیبانى نمایید، اگر کامیاب و غالب شوم شما در آن وقت مخیر هستید»، عامه آنها گفتند: چقدر سخن خوبى است! ولى ما آن چه را پدران مان عبادت مىنمودند، عبادت مىکنیم. فرد خردسالى از میان آنها گفت: اى قوم، قبل از این که دیگران این مرد را پیروى نمایند، شما به پیروى از وى سبقت جویید به خدا سوگند، اهل کتاب صحبت از این دارند که نبى اى از حرم ظهور مىکند، که زمان ظهورش نزدیک شده است. درمیان قوم یک انسان یک چشم نیز وجود داشت، وى گفت: خاموش باشید تا من صحبت کنم، او را خویشاوندان و قومش بیرون راندهاند، و شما وى را پناه مىدهید؟! آیا مىخواهید متحمّل جنگ با همه عربها شوید؟! نه، باز هم نه. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد آنها اندوهگین برگشت، و آنها به طرف قوم خود برگشته این قضیه را براى ایشان نقل نمودند. مردى از یهود گفت: به خدا سوگند، شما نصیب و سهم خود را از دست دادهاید، (و راه خطایى را پیمودهاید)، اگر به طرف این مرد قبل از دیگران مىشتافتید، سردار همه عربها مىگردیدید، و ما صفت وى را در کتاب خود مىیابیم. قومهایی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را دیده بودند، با شنیدن هر صفتى (از زبان همان یهودى که از کتاب بیان مىنمود) آن را تصدیق مىکردند که این صفت در وى بود، بعد از آن همان یهودى افزود: جاى ظهور وى را ما در مکه مىیابیم، و دار هجرتش را به یثرب (مدینه منوره). بنابراین قوم بر این اتّفاق نمودند که در موسم حج سال آینده وى را ملاقات نموده و به خواستهایش پاسخ مثبت دهند، ولى آنها را یکى از سردارانشان از اداى حج در همان سال باز داشت، و هیچ یکى از آنها نتوانست تا وى را در آن سال ببیند. آن یهودى در گذشت، و هنگام مرگش شنیده شد که به محمّد صل الله علیه و آله و سلم ایمان دارد و او را تصدیق مىکند[4].
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بنى کعب
ابونُعیم در دلائل النبوه (ص100) از عبدالرحمن عامرى از شیخهایی از قوم خود روایت نموده، که گفتند: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد ما در حالى آمد، که در بازار عُکاظ اقامت داشتیم، گفت: «این قوم از کدام قبیله است؟» گفتیم: از بنى عامر بن صَعْصَعَه. پرسید: «از کدام بخش بنى عامر؟» پاسخ دادیم: از بنو کعب بن ربیعه. فرمود: «قدرت حمایتتان (از کسى که طالب حمایت شود) چطور است؟» گفتیم: هیچ کسى را مجال آن نیست تا چیزى را از پیش روى ما بردارد، و نه هم کسى خود را به آتش ما گرم کرده مىتواند[5]. راوى گوید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به آنان گفت: «من پیامبر خدا هستم، اگر نزد شما بیایم، آیا از من حمایت مىکنید، تا پیام پروردگارم را تبلیغ نمایم؟ و هیچ یکى از شما را به چیزى مجبور نمىکنم». پرسیدند تو از کدام طایفه قریش هستى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «از بنى عبدالمطّلب». پرسیدند موضع بنى عبد مناف در مقابل تو چگونه است؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «آنها اوّلین کسانى بودند که مرا تکذیب نموده و راندند». گفتند: امّا، ما، نه تو را از خود مىرانیم، و نه به تو ایمان مىآوریم، ولى از تو حمایت مىکنیم تا پیام پروردگارت را تبلیغ کنى. راوى مىافزاید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد ایشان آمد و آنها مشغول خرید و فروش بودند که «بَیحَرَه بن فِراس قشیرى» نزدشان آمده پرسید: این مرد را که نزد شما مىبینم، کیست؟ وى را نشناختم، گفتند: او محمّد بن عبدالله قریشى است. گفت: شما با وى چه ارتباطى دارید؟ جواب دادند: وى ادّعا مىکند که پیامبر خداست، و ازما مىخواهد که از وى حمایت نماییم، تا پیام پروردگارش را ابلاغ نماید. پرسید: شما چه جوابى به او دادید؟ گفتند: به او خوش آمد گفته و از وى استقبال نمودیم، که ما تو را به دیار خود برده، و از تو چنان که از نفسهاى خود حمایت مىکنیم، حمایت و پشتیبانى مىنماییم. بَیحَرَه گفت: گمان نمىکنم هیچ کسى از اهل این بازار چیزى بدترى از شما با خود پس ببرد، به کارى دست یازیدهاید که بر اثر آن با مردم دشمنى اعلان نمودهاید، و عربها همهشان شما را از یک کمان هدف قرار مىدهند، قومش به کار وى داناترند، اگر از وى احساس خیر مىنمودند، به وسیله وى از نیک بختترین مردم مىبودند، به احمق و سفیه قومى روى آوردهاید که قومش او را برون رانده و تکذیبش نمودهاند، و شما وى را جاى داده و یاریش مىکنید، این نظر و رأى شما رأى بسیار بدى است!! بعد از آن به طرف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برگشته گفت: برخیز و به قوم خود بپیوند، به خدا سوگند اگر در میان قومم نمىبودى گردنت را قطع نموده بودم. راوى گوید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به طرف شتر خود برخاست و بر آن سوار گردید، بَیحَرَه خبیث پهلوى شتر را به شدّت فشرد و شتر بىقرارى نموده پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را از بالاى خود بر زمین انداخت. در این هنگام ضُبَاعه دختر عامر بن قُرْط - وى از جمله زنانى بود که در مکه به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ایمان آورده بود - نزد بنى عامر تشریف داشت، که براى زیارت پسر عموهایش بدانجا آمده بود، فریاد کشید: اى آل عامر - آیا از شما کسى نیست - با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان شما چنین عملى صورت مىگیرد، و هیچ یکى از شما از وى حمایت نمىکنید؟! آنگاه سه تن از پسران عموهایش بر ضد بَیحَرَه و دو تن دیگر به حمایت از بَیحَرَه برخاستند، هر یکى از آنها بَیحَرَه و دو همراهش را گرفته بر زمین انداختند، و بعد از آن بر سینههایشان نشسته آنها را خوب کتک کارى نمودند، در این حالت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بار خدایا، به اینها برکت نما، و بر اینها لعنت فرما». راوى گوید: آن سه تن که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را یارى نمودند، اسلام آورده بعد به شهادت رسیدند، و آن دوى دیگر، توأم با لعنت هلاک گردیدند. اسم آن دو تن که بَیحَرَه بن فراس را یارى نمودند، حَزَن بن عبدالله و مُعاویه بن عُباده بود، و امّا آن سه تن که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را یارى کردند عبارت بودند از: غِطْریف و غَطَفَان پسران سهل و عُروه بن عبدالله[6]. این را حافظ سعید بن یحیى بن سعید اموى در مغازى خود از پدرش چنان که در البدایة (141/3) آمده، روایت نموده است.
و در نزد ابن اسحاق از زهرى روایت است که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد بنى عامر بن صعصعه آمد و آنها را به طرف خداوند جل جلاله فرا خوانده، و خود را براى آنها عرضه نمود، مردى از آنها - که به او بحیره[7] بن فراس گفته مىشد - درباره پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: به خدا سوگند، اگر من این جوان را از قریش بستانم، عرب را توسط آن خوردهام (یعنى آنها را در تحت فرمان خود خواهم آورد)، بعد از آن براى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: آیا با این موافق هستى و اگر ما از تو اطاعت و پیروى نمودیم، و تو را خداوند بر مخالفینت کامیاب گردانید، این امر و فرمانروایى را پس از خودت به ما بسپارى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «امر مربوط خداست، و او هر جایى که آن را بخواهد قرار مىدهد». راوى میگوید: بعد از این آن مرد براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: آیا درست است که ما در دفاع از تو سینههاى خویش را هدف عربها قرار دهیم، و چون تو راخداوند کامیاب نمود، حکومت براى غیر ما باشد؟! ما براى این کار تو هیچ نیازى نداریم، و به این صورت از قبول نمودن دعوت و امر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سرباز زدند. چون مردم به طرف دیار خود برگشتند، بنوعامر نزد یکى از پیرمردان خود که بسیار کهنسال شده بود، و حتّى قدرت شرکت در مراسم حج را نداشت، رفتند، و عادت آنها بر این بود که چون از حج بر مىگشتند او را از جریان آن «موسم» خبر مىداند. هنگامى که در همان سال نزد وى رفتند، او آنها را از آنچه در موسم حجشان اتفاق افتاده بود، جویا شد، به وى گفتند: جوانى از قریش و از خانواده عبدالمطّلب نزد ما آمد، که مدّعى پیامبرى و نبوّت بود و ما را فرا مىخواند، تا از وى حمایت نماییم، قرار شد او را از آنجا به دیار خود بیاوریم. راوى مىگوید: آن مرد سالمند دست خود را بر سرش زده فریاد زد اى بنى عامر، آیا این اشتباه شما مىتواند جبران شود؟ و آیا براى جبران این عملکرد شما راهى هست؟ سوگند به ذاتى که نفس فلان در دست اوست هیچ اسماعیلیى[8] هرگز این را از خود نمىسازد، و گفتههاى وى حق است، آن وقت عقل شما در کجا بود؟[9]. این چنین در البدایه (139/3) آمده است.
این روایت را حافظ ابونعیم (ص100) از ابن اسحاق از زُهرى ازین قولش: چون مردم برگشتند بنوعامر به نزد یکى از شیخهاى خود رفتند، تا به آخرش روایت نموده.
ابن اسحاق همچنان از زُهرى روایت کرده که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در نزد کنْده در اقامتگاههایشان آمد، و در میان آنها یکى از سردارانشان که به وى مُلَیح گفته مىشد حضور داشت و آنها را به طرف خداوند جل جلاله دعوت نمود، و دعوت خود را به آنان عرضه داشت تا از وى حمایت نمایند، ولى آنها از قبول این درخواست سرباز زدند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بنى کلْب
از محمّد بن عبدالرحمن بن حُصَین روایت است که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد قبیله بنى کلب در جاهاى آنها آمد و نزد طایفهاى از آنها موسوم به بنوعبدالله تشریف برد، و آنها را بهسوى اسلام فراخواند، دعوت خود را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت نمایند، حتّى به ایشان فرمود: «اى بنى عبدالله، خداوند نام نیکویى براى پدرتان انتخاب نموده است»، ولى آنها به رغم آن، دعوت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را قبول نکردند[10].
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بنى حنیفه
از عبدالله بن کعب بن مالک رضی الله عنه روایت است که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد بنى حنیفه[11] در اقامتگاههایشان تشریف آورد، و آنها را بهسوى خداوند جل جلاله دعوت نمود، و خویشتن را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت کنند، ولى آنها با تندى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را جواب دادند، که در میان عرب هیچ قبیلهاى به آن اندازه گستاخانه دعوت وى را رد ننموده بود. این چنین در البدایه (139/3) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بکر
حافظ ابونُعیم از عبّاس رضی الله عنه روایت نموده که مىگوید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به من فرمود: «من در تو و در برادرت قوتى براى حمایت خود چنان که لازم است نمىبینم، آیا مرا فردا به بازار مىبرى، تا در اقامتگاههاى قبایل مردم بیاییم؟»، و آن وقت مجمع بزرگى از عربها دور هم گرد مىآمدند. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: گفتم: اینها قبیله کنْده و کسانىاند که در اطراف آنها گرد آمدهاند، و این قبیله از بهترین قبایل است که از یمن به حج مىآید، و این اقامتگاههاى بکر بن وائل است، و این اقامتگاههاى بنى عامر بن صَعْصَعَه مىباشد، یکى از اینها را براى خود انتخاب کن. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از کنْدَه شروع نمود و نزد آنها آمده پرسید: «شما از کدام قوم هستید؟» گفتند: از اهل یمن. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «از کدام جاى یمن هستید؟» پاسخ دادند: از کنده، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «از کدام گروه کنده هستید؟» گفتند: از بنى عمرو بن معاویه. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «آیا خواهان خیر و نیکویى هستید؟» پرسیدند آن چیست؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «گواهى بدهید که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، نماز را برپا کنید، و به آنچه از طرف خداوند آمده است ایمان بیاورید». عبدالله بن اجلح میگوید: پدرم از بزرگان قوم خود برایم بیان نمود که: کنده به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفتند: اگر تو کامیاب شدى حکومت و پادشاهى را پس از خودت براى ما مىسپارى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ به آنها فرمود: «پادشاهى و حکومت از آن خداوند است هر جایى که خودش بخواهد آن را قرار مىدهد». آنها بعد از شنیدن این جواب گفتند: ما به آن چه که تو آوردهاى ضرورت و نیازى نداریم. کلبى مىگوید: آنها در جواب پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفتند: آیا تو براى این آمدهاى تا ما را از خدایان مان باز دارى، و با عربها دشمنى و اختلاف کنیم؟ برو به قوم خود ملحق شو که ما به تو هیچ ضرورتى نداریم.
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد آنها برگشت، و نزد بکر بن وائل آمده پرسید: «شما کدام قوم هستید؟» گفتند: از بکر بن وائل. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «از کدام گروه بکربن وائل؟» پاسخ دادند: از بنى قیس بن ثَعْلَبَه. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «تعدادتان چه قدر است؟» گفتند: در عدد مانند ریگ هستیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «قدرت حمایت و پشتیبانى (تان از دیگران) چطور است؟» گفتند: ما این قدرت را نداریم، چون در همجوارى فارس زندگى مىکنیم، ما نمىتوانیم از آنها حمایت نکنیم و نمىتوانیم علیه آنها کسى را پناه دهیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «آیا این حق را از خداوند بر خود لازم مىگردانید که اگر شما را باقى گذاشت، و در جاها و منازل آنها سکونت نمودید، و زنهایشان را به نکاح گرفتید، و فرزندانشان را غلام خود گردانیدید، که خداوند را سى و سه مرتبه سبحانالله بگویید، سى و سه بار الحمدللَّه و سى و چهار بارالله اکبر». آنها پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: «من پیامبر خدا هستم». و بعد از آن حرکت نمود، چون از نزد آنها دور شد، کلبى مىگوید: عمویش ابولهب به دنبال وى بود و او را تعقیب نموده به مردم مىگفت: قول و گفته وى را قبول نکنید. ابولهب بر آنها مىگذشت، از او پرسیدند: آیا این مرد را مىشناسى؟ گفت: بلى، او بلندترین ماست، در چه ارتباط و از کدام کار وى مىپرسید؟ آنها وى را از آنچه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ایشان را به طرف آن فراخوانده بود باخبر نموده گفتند: وى ادّعا مىکند که پیامبر خداست. ابولهب گفت: آگاه باشید، که به گفته وى باور نکنید، چون او دیوانه است، و هرچه به ذهنش مىرسد آن را مىگوید. پاسخ دادند: آرى، ما این را وقتى که چیزهایى درباره فارس گفت، دانستیم (که وى دیوانه است)[12]. این چنین در البدایه (140/3) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن قبایل در مِنى
ابن اسحاق از ربیعه بن عِباد رضی الله عنه روایت نموده، که مىگوید: در آن هنگام من پسر جوانى با پدرم در منى بودم، که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در اقامتگاههاى قبایل عرب حاضر شده مىگفت: «اى بنى فلان، من فرستاده خدا بهسوى شما هستم، شما را امر مىکنم تا خداوند را عبادت کنید، و چیزى را شریک او نسازید، آن چیزهایى را که غیر از وى به عنوان مثل و مانند، عبادت مىکنید کنار بگذارید، و به من ایمان آورید، و مرا تصدیق نمایید، و از من، حمایت و پشتیبانى کنید تا بتوانم از خداوند آنچه را مرا به آن مبعوث نموده است بیان نمایم». ربیعه مىگوید: در دنبال پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مرد کج چشمى که صورت درخشان و دو گیسو داشت، و لباس عدنى بر تن نموده بود، قرار داشت، و چون پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از صحبت و دعوت خود فارغ مىشد، آن مرد مىگفت: اى بنى فلان، این مرد شما را به طرف این فرا مىخواند که شما از هم پیمانانتان از جنیان بنى مالک بن اُقَیش و از عبادت لات و عُزّى دست بردارید، و آنها را از گردنهاىتان بیرون کشید، و پیروى بدعت و گمراهیى را که وى آورده است، نمایید، بنابراین از وى اطاعت نکنید و سخنانش را نشنوید. وى مىگوید: از پدرم پرسیدم اى پدر، این مردى که وى را تعقیب نموده و گفتههایش را رد مىکند، کیست؟ پدرم گفت: او عمویش ابولهب عبدالعزى بن عبدالمطلّب است[13]. این چنین در البدایه (138/3) آمده و این را عبدالله بن احمد[14] و طبرانى از ربیعه به این معنا روایت کردهاند. هیثمى (36/6) مىگوید: درین روایت حسین بن عبدالله بن عبیدالله آمده که ضعیف مىباشد، و ابن معین وى را در روایتى ثقه دانسته است. مىگویم (مؤلف): در روایت ابن اسحاق مردى آمده که از وى نام برده نشده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن یک گروه در منى
طبرانى از مُدرِک روایت نموده، که گفت: من با پدرم حج نمودم. هنگامى که به منى وارد شدیم، با یک گروهى برخوردیم. از پدرم پرسیدم: این گروه کیست؟ گفت: این یک بىدین است، در حالى که من پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که مىگفت: «اى مردم، بگویید: لااله الاالله کامیاب مىشوید»[15]. هیثمى (21/6) مىگوید: رجال وى همه ثقهاند.
بخارى در تاریخ و ابوزرُعه و بَغَوِى و ابن ابى عاصم و طَبَرَانى از حارث بن حارث غامدى، رضی الله عنه روایت نمودهاند که (گفت) از پدرم در حالى که در منى بودیم پرسیدم: این گروه کیست؟ پاسخ داد: اینها به دور یک بىدین که در میانشان هست گرد آمدهاند. مىگوید: من از جاى بلندى نگاه نموده دیدم، که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مردم را به طرف وحدانیت خداوند دعوت مىکند، ولى آنها حرفهاى وى را رد مىکنند[16]. این چنین در الاصابه (275/1) آمده است.
و واقدى از حسان بن ثابت رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: هنگامى حج نمودم که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مردم را به طرف اسلام دعوت مىنمود، و اصحابش شکنجه مىشدند. من در حالى نزد عمر توقف کردم که کنیز بنى عمرو بن مُؤَمَّل را شکنجه مىنمود، بعد از آن به جان زِنِّیره افتاد و عین عمل را با وى انجام داد[17]. این چنین در الاصابه (312/4) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، و دعوت نمودن بنى شیبان
ابونعیم در الدلائل (ص96) از ابن عبّاس رضی الله عنهما از على بن ابى طالب رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: هنگامى که خداوند جل جلاله به نبى خود فرمان داد، تا خویشتن را بر قبایل عرب عرضه نماید، وى در حالى که من و ابوبکر رضی الله عنه او را همراهى مىکردیم به طرف منى بیرون رفت، تا این که به مجلسى از مجالس عرب رسیدیم. ابوبکر رضی الله عنه جلو رفته سلام داد - ابوبکر رضی الله عنه در هر کار خیر از دیگران سبقت داشت، و به علم انساب خوب دانا بود - پرسید: شما از کدام قوم هستید؟ گفتند: از ربیعه. پرسید: شما از کدام طائفه ربیعه هستید؟... و حدیث را به طول آن یادآور شده و در آن آمده که گفت: بعد از آن به مجلس دیگرى آمدیم که آرامش و وقار بر فضاى آن حاکم بود، و آنها بزرگانى از خود داشتند که از قدر و منزلت ویژهاى برخوردار بودند، باز ابوبکر رضی الله عنه جلو رفته سلام داد، - على رضی الله عنه مىگوید: ابوبکر رضی الله عنه در هرکار خیر از دیگران سبقت داشت - و از ایشان پرسید از کدام قوم هستید؟ گفتند: ما بنى شیبان بن ثَعْلَبه هستیم. ابوبکر به طرف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم متوجّه شده گفت: پدر و مادرم فدایت، بعد از اینها دیگر کسى در میان قومشان با عزّتتر نیست، و در میان قوم اشخاصى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبیصه، مُثَنَّى بن حارثه، و نُعمان بن شریک حضور داشتند. در این قوم مفروق بن عمرو به ابوبکر رضی الله عنه ازهمه نزدیکتر بود و او بر همه آنها در بیان و زبان ارجحیت داشت، و دو گیسو از موهایش بر سینهاش آویزان بود. در مجلس، مفروق در نزدیکى ابوبکر رضی الله عنه قرار داشت، ابوبکر رضی الله عنه از او پرسید: تعداد شما چقدر است؟ مفروق به وى گفت ما از هزار تن زیادتر هستیم، و هزار تن به خاطر کمىاش مغلوب نخواهد شد. پرسید دفاع و حمایت از دیگران در میان شما چطور است؟ گفت: ما در این ارتباط سعى و تلاش خود را مىکنیم، و هر قومى سهم و نصیب خود را دارد.
پرسید: جنگ در میان شما و دشمنتان چطور است؟ مفروق پاسخ داد: در وقت روبرو شدن به دشمن احساسات و خشم و غضب ما به شور مىآید و چون غضبناک شویم بسیار سرسخت و جدّى مىجنگیم. ما اسبهاى خوب و تیزگام را بر اولاد خود و سلاح را بر شتر شیرى ترجیح مىدهیم. البتّه در ضمن همه اینها فتح و نصرت از جانب خداوند است، گاهى ما را کامیاب مىگرداند، و گاهى هم آنها را بر ما غالب مىسازد. بعد ازین گفتهها گفت: احتمالاً شما از قریش باشید؟ ابوبکر رضی الله عنه گفت: آرى، اگر خبرى که وى پیامبر خداست، به شما رسیده باشد، این همان پیامبر است. مفروق در جواب گفت: بلى، این خبر به ما رسیده بود، که وى این چیز را بیان مىدارد.
بعد از آن به طرف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم متوجّه شده پرسید: اى قریشى، تو به طرف چه دعوت مىکنى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پیش رفته و نشست، آن گاه ابوبکر رضی الله عنه برخاست و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را با لباسش سایه مىنمود. فرمود: «من شما را به گواهى دادن به این که معبودى جز خداى واحد وجود ندارد، و این که من پیامبر خدا هستم، دعوت مىکنم، و شما را فرا مىخوانم که مرا در میان خود جاى دهید و از من حمایت کنید، و مرا نصرت دهید، تا آنچه را خداوند مرا به آن مامور ساخته است، انجام دهم، چون قریش به جنگ بر ضد دین خدا قیام و پیامبرش را تکذیب نموده و به باطل در عوض حق اکتفا کرده است، و خداوند بىنیاز و ستوده شده است» مفروق افزود: اى قریشى دیگر به طرف چه دعوت مىکنى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این بخش از قرآن را تلاوت نمود:
﴿قُلۡ تَعَالَوۡاْ أَتۡلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمۡ عَلَيۡكُمۡۖ أَلَّا تُشۡرِكُواْ بِهِۦ شَيۡٔٗاۖ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَٰنٗا - تا به این قول خداوند - فَتَفَرَّقَ بِكُمۡ عَن سَبِيلِهِۦۚ ذَٰلِكُمۡ وَصَّىٰكُم بِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ ١٥٣﴾ [الانعام: 151-153].
ترجمه: «بگو: بیایید آنچه را پروردگارتان بر شما حرام کرده است براىتان بخوانم: این که چیزى را شریک خداوند قرار ندهید، و به پدر و مادر نیکى کنید... که شما را از راه خدا دور مىسازد، این چیزى است که خداوند شما را به آن سفارش مىکند تا پرهیزگار شوید».
بازهم مفروق از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: اى قریشى دیگر چه دعوت مىکنى؟ چون به خدا سوگند، این از کلام اهل زمین نیست، و اگر از کلام آنها مىبود آن را حتماً مىدانستیم، این مرتبه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این آیه را تلاوت کرد:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُ بِٱلۡعَدۡلِ وَٱلۡإِحۡسَٰنِ - تا به این قول خداوند - لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ٩٠﴾ [النحل: 90].
ترجمه: «خداوند به انصاف و نیکوکارى امر مىکند... تا باشد که پندپذیر شوید».
مفروق به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: اى قریشى، به خدا سوگند، تو به مکارم اخلاق و خوبىهاى اعمال دعوت مىکنى، و قومى که تو را تکذیب نمودهاند، و بر ضد تو قیام کردهاند، بدون تردید دروغ گفته و مرتکب افترا شدهاند. و گویى که وى خواست تا در این صحبت هانى بن قبیصه نیز باوى همراهى نماید، بنابراین گفت: و این هم هانى بن قبیصه که یکى از بزرگان و پیشوایان ماست. هانى به نوبه خود به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: اى قریشى من سخنان تو را شنیدم، و قول تو را تصدیق نمودم، ولى نظرم این است که ترک نمودن دین مان، و پیروى از تو طبق احکام دینت در همین نشستى که با ما داشتى، که اوّل و آخر براى خود ندارد و بدون کدام تفکر در مورد دعوت و دین تو، و بدون نگرشى به عواقب و آینده آنچه ما را به طرف آن فرامىخوانى، خطاى در راى و نارسایى در عقل و کوتاه نگرى به آینده باشد، چون خطا همیشه زاده عجله و شتاب است، و ما در پشت سر خود اقوامى داریم که در اینجا حضور ندارند، و خوب نمىبینیم که از طرف آنها پیمانى را ببندیم، و یا عهدى را بر آنها تحمیل کنیم، بناءً بهتر آن است که تو هم برگردى و ما هم وهر دو درین باب فکر نماییم.
این مرد نیز خواست تا در صحبت، مُثَنّى بن حارثه نیز اشتراک نماید، بنابراین گفت: این هم مثنى یکى از بزرگان و مسؤول قضایاى جنگى ما. آن گاه مثنى گفت: من گفته تو را شنیدم، اى قریشى نیکو پنداشته و آن را پسندیدم، و صحبت هایت در آن ارتباط مرا مجذوب خود ساخته و خوشم آمد. جواب همان جوابى است که هانىء بن قبیصه ارائه نمود، ولى ما در بین دو آب سکونت گزیدهایم، یکى یمامه و دیگر آن سماوه است. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از وى پرسید: «این دو آب چیست؟» پاسخ داد: یکى از آنها تپهها و سرزمین عرب است و دیگر آن سرزمین فارس و نهرهاى کسرى است، و ما با کسرى داخل پیمانى شدهایم، که آن را وى از ما گرفته است، تا این که چیز جدیدى (فتنه) ایجاد نکنیم، و کسى را که فتنه ایجاد مىکند جاى ندهیم و این چیزى که تو ما را به آن فرا مىخوانى شاید از جمله چیزهایى باشد که پادشاهان آن را بد مىبینند. امّا در ارتباط به سرزمین عرب، گناه گناهکار در آن بخشش، و عذر وى قابل قبول است، ولى در سرزمین فارس، گناه گناهکار قابل بخشش نبوده، و عذر مرتکب آن قابل قبول نیست. اگر خواسته باشى تا از تو در مقابل عربها حمایت نماییم، این کار را مىکنیم[18].
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ به آنها فرمود: «چون واقعیت را اظهار نمودید، خود به این معناست که جواب بد ندادید، کسى که به همه جوانب دین احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمىتواند به دین خداوند قیام نماید». بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالى که دست ابوبکر رضی الله عنه را گرفته بود، برخاست و به مجلس اوس و خزرج رفتیم، از آنجا برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بیعت نمودند. على رضی الله عنه مىگوید: آنها مردمان صادق و صابرى بودند. (رضوان الله علیهم اجمعین)[19]. این چنین در دلائل النبوه از ابونُعیم آمده. و در البدایة (142/3) مىگوید: این را ابونُعیم، حاکم و بیهقى که سیاق آن از ابونُعیم است روایت نمودهاند.... و حدیث را آورده و در آن بعد ازین قول پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم : «کسى که به همه جوانب دین خدا احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمىتواند به دین خدا قیام نماید، آمده: بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «آیا مىدانید که هنوز اندکى سپرى نخواهید کرد که خداوند دیار و اموال آنها را به شما بخشد، و دخترهایشان[20] را در خدمت شما قرار دهد، آیا در این صورت خداوند را به پاکى یاد مىکنید، و او را مقدس مىدارید؟»، نُعمان بن شریک در جواب گفت: بار خدایا! آن براى تو باشد اى قریشى!! آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این آیه را برایش تلاوت نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦﴾ [الاحزاب: 45-46].
ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادهایم، وتو را به عنوان دعوت کننده بهسوى خدا به حکم او و چراغ درخشان روان کردهایم».
بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالى که دستهاى ابوبکر رضی الله عنه را گرفته بود برخاست. على رضی الله عنه مىگوید: بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما روى نموده گفت: «اى على عربها در جاهلیت چه اخلاق نیکویى داشتهاند - چقدر عالى و بلند است؟! - توسط همین اخلاق نیکوست که آنها در زندگى دنیا مردم را از درگیرى باز داشته و در میان آنها فیصله مىنمایند». على رضی الله عنه مىافزاید بعد از آن به مجلس اوس و خزرج آمدیم، از آن مجلس برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیعت کردند. گوید: به خدا سوگند آنها مردمان راستین و صابرى بودند، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن مجلس از شناخت و معرفت ابوبکر رضی الله عنه از نسبهاى آنها خوشحال و مسرور گردید. و اندکى نگذشته بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد اصحاب خود رفته و به آنها گفت: «خداوند را زیاد ستایش کنید، چون امروز فرزندان ربیعه بر اهل فارس غلبه نمودند، پادشاهان آنان را کشتند و لشکرهاى آنها را تارومار نموده و توسط من نصرت کرده شدند». ابن کثیر در البدایة (145/3) گفته: این حدیث بسیار غریب است، ولى به خاطرى که دلایلى از نبوت، محاسن اخلاق و مکارم و اوصاف و فصاحت عرب در آن وجود داشت ما آن را نقل نمودیم.
این حدیث از طریق دیگرى نیز وارد گردیده، و در آن آمده: چون آنها با اهل فارس جنگیدند، و در قُراقِر - جایى در نزدیکى فرات - با آنها روبرو گردیدند، شعار خود را نام محمّد صل الله علیه و آله و سلم قرار دادند، و بنا بر آن بر فارس غلبه نمودند، و این قوم بعد از آن به اسلام مشرّف شد.
حافظ ابن حجر در فتح البارى (156/7) مىگوید: حاکم، ابونعیم و بیهقى در الدلایل به اسناد حسن از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نمودهاند که گفت: على بن ابى طالب رضی الله عنه براى من تعریف کرد و در آن چیزى از این حدیث را متذکر شده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن اَوْس و خَزْرَج
ابونُعیم در الدلایل (ص105) از طریق واقدى از اسحاق بن حُباب از یحیى بن یعلى روایت نموده، که گفت: على بن ابى طالب رضی الله عنه روزى - در حالى که فضیلت و سابقه انصار را بیان مىنمود - گفت: کسى که انصار را دوست نمىدارد و حقوق آنها را نمىشناسد، مؤمن نیست. به خدا سوگند، آنها اسلام را چنان که یک کره اسب با دست باز و عنایت کامل پروریده مىشود، با شمشیرها و زبان و سخاوتشان پرورش دادند. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در موسم حج خارج مىشد و قبایل را دعوت مىنمود، ولى هیچ یک از مردم به وى پاسخ مثبت نمىدادند، و دعوتش را نمىپذیرفتند. او در نزد قبایل در مَجَنَّه، عکاظ و منى مىآمد، حتّى سالى پس از سال دیگر مکرراً نزد قبایل رفته آنها را دعوت مىکرد، به حدّى که بعضى از قبایل گفتند: اکنون هم وقت آن نرسیده است که از ما مأیوس شوى؟ این حرف را به خاطر کثرت مراجعه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ، و عرضه نمودن خودش به آنها مىگفتند، تا این که خداوند جل جلاله این قریه انصار را انتخاب نمود، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دعوت اسلام را به آنان عرضه داشت، و آنها دعوت را پذیرفته، و در این کار از خود عجله و شتاب به خرج دادند. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را جاى داده، و او را مدد کردند، و با وى مواسات و همدردى نشان دادند - خداوند جل جلاله آنها را پاداش نیکو دهد - ما نزد آنها آمدیم، و در منازلشان سکونت اختیار نمودیم، و در این که ما را با خود داشته باشند از خود حرص و علاقهمندى نشان دادند، حتّى در داشتن ما با خود قرعه کشى مىکردند. گذشته از این ما از اموال آنان آن قدر مستفید مىشدیم که خود آنان بهرهمند نمىشدند آن هم به خوشى و رضاى ایشان. وى افزود علاوه بر این آنها جانهاى خود را در حمایت از پیامبر خود قربان نمودند، که رحمت خدا بر همه آنها نازل باد[21].
ابونعیم همچنان در الدلایل (ص105) از ام سعد بنت سعد بن ربیع رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم درمکه تا یک مدّتى توقّف نمود، و قبایل را به خداوند جل جلاله دعوت مىکرد، و درین راستا اذیت شده، به وى ناسزا گفته مىشد؛ تا این که خداوند جل جلاله خواست این کرامت نصیب گروه انصار گردد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد چند تن از آنها در عَقَبَه - جایى است در منى - در حالى که سرهاى خود را مىتراشیدند، تشریف آورد، پرسیدم: اى مادر، آنها کى بودند؟ گفت: شش و یا هفت تن بودند، سه تن آنها از بنى نجار بود که عبارتند از: اسعد بن زُراره و دو پسر عَفْراء، ولى بقیه آنها را برایم نام نبرد. آن زن افزود: آن گاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزدشان نشست، و آنها را بهسوى خداوند جل جلاله فرا خواند، و قرآن را براىشان تلاوت نمود، و آنها دعوت خدا جل جلاله و پیامبرش صل الله علیه و آله و سلم را پذیرفتند، و در سال آینده نیز به زیارت وى شتافتند، که (همین آمدن دومشان در سال بعدى) به نام بیعت عقبه اوّل یاد مىشود، که بعد از آن، (بیعت) عقبه دوم اتفاق افتاد. من از ام سعد پرسیدم: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مکه چه مدّت سکونت نمود؟ پاسخ داد: آیا قول ابوصِرمه قیس بن ابى انس را نشنیدى؟ گفتم: نه، نمىدانم که وى چه گفته است، آن زن گفته وى را برایم خواند:
ثَوَى فِي قُرَيْشٍ
بِضْعَ عَشْرَة حِجَّه |
|
يُذَكَّرَ لَوْ لاقى
صَدِيْقاً مُواتِياً |
ترجمه: «او ده سال و اندى درمیان قریش توأم با انجام دعوت و رسانیدن رسالت الهى، به این امید زیست، تا باشد براى خود رفیق و هنوایى بیابد».
و ابیاتى را ذکر نمود[22]، چنان که در باب نصرت و یارى رسانیدن، در حدیث ابن عبّاس رضی الله عنهما در ما بعد خواهد آمد.
ابونُعیم همچنان در الدلائل (ص105) از عَقِیل بن ابى طالب رضی الله عنه و زُهرى رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: چون مشرکین حالت دشوار و ناگوارى را بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آوردند، وى به عمویش عبّاس بن عبدالمطّلب رضی الله عنه گفت: «اى عمو، خداوند دین خود را توسط قومى نصرت و یارى مىدهد که ذلیل ساختن قریش براى آنها به خاطر عزت دین خدا کار ساده و آسان خواهد بود. بیا با من تا به عُکاظ برویم و اقامتگاههاى قبایل عرب را به من نشان بده، تا آنها را بهسوى خداوند جل جلاله دعوت کنم، تا باشد آنها از من حمایت نموده و مرا جاى دهند که ازین طریق آنچه را خداوند جل جلاله مرا بدان مأمور ساخته است، تبلیغ نمایم». وى مىگوید: عبّاس در جواب گفت: اى برادرزادهام، بیا به طرف عُکاظ حرکت کنیم، من همراهت مىآیم تا اقامتگاههاى قبایل عرب را به تو نشان دهم. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از قبیله ثقیف کار خود را شروع نمود، و بقیه قبایل را یکى از پى دیگرى در همان سال دیدن نموده و آنها را دعوت کرد، و چون سال آینده فرارسید - و این وقت هنگامى بود که خداوند جل جلاله به وى امر نموده بود تا دعوت را آشکار نماید - با شش تن از خزرجىها و اوسىها ملاقات نمود که آنها عبارت بودند از: اسعد بن زُراره، ابوهیثم بن تیهان، عبدالله بن رواحه، سعد بن ربیع، نُعمان بن حارثه و عُبَاده بن صامت. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با آنها در روزهاى منى درنزدیک جمره عقبه در شبانگاه روبرو شد، و نزدشان نشسته آنها را بهسوى خداوند جل جلاله و عبادتش و کمک براى (برپا ساختن) دینش که به آن انبیاء و پیامبران را فرستاده است، دعوت کرد. در مقابل، آنها از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواستند تا آنچه را برایش وحى شده است به آنها تقدیم نماید، آن گاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سوره ابراهیم را تا آخر براىشان تلاوت نمود:
﴿وَإِذۡ قَالَ إِبۡرَٰهِيمُ رَبِّ ٱجۡعَلۡ هَٰذَا ٱلۡبَلَدَ ءَامِنٗا﴾ [ابراهیم: 35].
ترجمه: «و آن گاه که ابراهیم گفت: اى پروردگار من! این شهر را جاى امن بگردان».
حالتشان از شنیدن قرآن دگرگون شده و نرمش و فروتنى از خود نشان داده، دعوت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را پذیرفتند. عبّاس بن عبدالمطّلب درحالى بر آنها گذشت که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با آنها صحبت مىکرد، و با هم گفتگو مىکردند. وى صداى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را شناخته گفت: برادرزادهام، اینها که نزد تواند کیستند؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اى عمو اینها ساکنان یثرب هستند، اوس و خزرج، من آنها را بسوى آنچه دیگران را از قبایل عرب دعوت نموده بودم دعوت کردم، دعوتم را اجابت نموده، و مرا تصدیق نمودند و به من یادآور شدند که آنها مرا به دیار خود خواهند برد». عبّاس بن عبدالمطّلب پایین آمد و با بستن عِقال بر پاى شتر خود خطاب به آنها گفت: اى گروه اوس و خزرج، این برادرزاده من است - که از همه مردم او را زیادتر دوست دارم - اگر او را تصدیق نموده به او ایمان آورده و خواهان بردنش با خود هستید، من میخواهم از شما در این ارتباط پیمانى بگیرم تا روانم به آن آرام و اطمینان حاصل کند، و آن این که وى را تنها نگذاشته و فریبش ندهید. چون همسایههاى شما یهود هستند، و آنها دشمن وى مىباشند، و من از مکر آنها در ارتباط به وى مطمئن نیستم. اسعد بن زراره - در حالى که سخنان اتهامآمیز عبّاس بر وى و یارانش در ارتباط به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گران تمام شده بود - گفت: اى پیامبر خدا، براى ما اجازه است تا بدون گفتن چیزى که بر تو گران تمام شود، و بدون اشاره به نکاتى که بد مىپندارى جوابش را بدهیم، و این جواب به جز تصدیق و تاکیدى بر پذیرا شدن دعوتتان از طرف ما، و ایمانى از ما به تو نخواهد بود. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بدون این که متهم باشید[23] جوابش را بگویید». آن گاه اسعد بن زراره - در حالى که رویش را به طرف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گردانیده بود - گفت: اى پیامبر خدا، هر دعوت براى خود راهى در پیش دارد، که یا نرمى است یا شدّت و سختى. تو امروز ما را بهسوى دعوتى فراخواندهاى که براى مردم ناپسند و دشوار است، ما را به ترک آیین و دین مان، و پیروى از خودت طبق مبادى و تعالیم دینت دعوت کردى، که در واقعیت امر این یک کار بسیار سخت و دشوار است، امّا با این وجود ما این دعوتت را پذیرفتیم. تو ما را به قطع روابط با مردم، همسایه، ذوى الارحام هر دور و نزدیک دعوت نمودى، پذیرفتن این امر نیز کارى است بس دشوار، ولى على رغم آن ما آن را از تو پذیرفته و قبول کردیم. گذشته از این در حالى که ما یک گروه داراى عزّت و قدرت دفاع در یک سرزمین مستقل هستیم، که هیچ کسى در آن توقّع این را ندارد، تا یک فرد دیگرى غیر از ما، که قومش او را تنها گذاشته و عموهایش او را به دیگران تسلیم نموده باشند، بیاید و ریاست ما را به عهده گیرد، ولى هنگامى که تو ما را به قبول آن فرا خواندى، آن را از تو پذیرفته و قبول نمودیم. اینها همه در نزد عامه مردم بد و ناپسند است، جز نزد آنانى که خداوند قلبهایشان را به هدایت و رشد بارور گردانیده است، و آنان خیر و نیکى را در عاقبت و فرجام این کارها در نظر گرفتهاند، ولى ما تو را و دعوتت را با زبانها، قلبها و دستهایمان قبول نموده، و به آن جواب مثبت دادیم. اینها همه بدون تردید به خاطر ایمان آوردن به آنچه بود که تو آن را با خود آوردهاى، و به خاطر تأیید و تصدیق به همان معرفتى بود که در قلبهاى مان ثابت شده است. ما با تو، بر این بیعت مىنماییم، و با پروردگارت نیز بر این بیعت مىکنیم. دست خداوند بالاى دستهاى ماست، و ما با خونها و دستهاىمان بدون این که تو را به این کار بکشانیم در حمایت از تو آماده هستیم. از تو چنان که از جانهاى مان، پسران و زنان مان، حمایت مىکنیم، حمایت و پشتیبانى مىنماییم. اگر به این گفتههاى خود وفا کنیم به این معناست که به خداوند وفا مىکنیم، و اگر خیانت نماییم نیز در مقابل خداوند خیانت مىکنیم، که در این صورت ما بدبخت و شقى هستیم. اى پیامبر خدا! آنچه را گفتیم راست و صدق است، و ما بر آن به صداقت به آن پایبند هستیم، و خداوند خود مددکار است.
بعد از آن به طرف عبّاس بن عبدالمطّلب (که تا آن وقت مشرک بود) روى خود را گردانیده گفت: امّا تو، اى اعتراض کننده بر ما قبل از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم - خداوند خود بهتر مىداند که از آن گفته خود چه هدفى داشتى؟ - گفتى که وى برادرزادهات است و از همه مردم برایت محبوبتر مىباشد، ولى ما با نزدیک و دور، و رشته داران خود قطع رابطه نمودهایم، و گواهى مىدهیم که وى پیامبر خداست، و خداوند او را از نزدخود فرستاده است، و دروغگو نیست و آنچه را با خود آورده به کلام بشر مشابهت ندارد، گذشته از این، در ارتباط به این گفته ات که تو درباره وى بر ما تا این که عهد و پیمانى نگیرى اطمینان حاصل نمىکنى، این خصلت و ویژگیى است که آن را بر هیچ کسى که براى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خواسته باشد، رد نمىکنیم. آنچه را که مىخواهى بگیر، بعد از آن به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم روى نموده گفت: اى پیامبر خدا! آن چه را براى خودت مىخواهى بگیر، و آنچه را براى پروردگارت شرط مىگذارى، بگذار. و حدیث را به طولش درباره بیعت آنها متذکر شده است.
و احادیث بیعت، در بخش بیعت به نصرت، و احادیث این باب، در باب نصرت در ابتداى کار انصار، انشاءالله خواهد آمد.
[1]- عکاظ، مجنه و ذى المجاز، از مشهورترین بازارهاى مکه بودند، عربها را عادت برین بود که در اوّل ماه ذى القعده الحرام بازار عکاظ را افتتاح مىنمودند، و مدّت بیست روز را در آنجا به سر مىبردند، و پس از آن به بازار مجنه آمده و ده روز را در آنجا سپرى مىکردند و چون ماه ذوالحجه نو مىشد به ذى المجاز مىآمدند و هشت شب را در آن جا مىماندند، و پس از آن به عرفات مىرفتند و مناسک حج را بهجاى مىآوردند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با استفاده ازین فرصت به هر یک ازین بازارها، در همان وقتهاى معین تشریف مىبرد، و با سر زدن به اقامتگاههاى قبایل، تحفه گرانبهاى دعوت را به آنها عرضه مىنمود. م.
[2]- بسیار ضعیف. اونعیم در «الدلائل» (ص101) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
[3]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص102) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
[4]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص13) در سند آن واقدی متروک است.
[5]- یعنى کسى نمىتواند بر ما غلبه کند تا چیزى را که در پیش روى ماست بگیرد، و کسى ما را از اطراف آتشمان نمىتواند کنار بزند تا خود را با آن گرم کند، و این اشارهاى است به قوّت وشوکت آنها. م.
[6]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص100) در سند آن محمد بن سائب که همان کلبی است وجود دارد که متهم به دروغ است. همچنین در این سند علاوه بر انقطاع، جهالت نیز وجود دارد. ابن کثیر در «البدایة» میگوید: این اثری است غریب که ما آن را به دلیل همین غرابت آوردهایم والله اعلم.
[7]- در سیرت ابن هشام و طبرى از وى به نام بیحره یاد شده است.
[8]- یعنى هیچ کس از فرزندان اسماعیل علیه السلام به کذب ادّعاى نبوّت نمىکند.
[9]- ضعیف. ابن اسحاق آن را بطور مرسل از زهری روایت کرده است. نگا: «البدایة» (3/139).
[10]- ضعیف. ابن اسحاق آن را روایت کرده و گفته است: بعضی از یاران ما از عبدالله بن کعب بن مالک مرا اینچنین حدیث گفتهاند و در این سند ناشناختهها و مجاهیلی وجود دارند. نگا: «البدایة» (3/139) بنوحنیفة اهل یمامه و از قوم مسیلمه کذاب هستند که ادعای نبوت کرد.
[11]- اینها اهل یمامه و اصحاب مسیلمه کذاب هستند.
[12]- بسیار ضعیف. ابونعیم، و همچنین در «البدایة» (3/140). در سند آن کلبی وجود دارد که متهم به دروغ است.
[13]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/186) از طریق ابن اسحاق. در سند آن یک مجهول وجود دارد.
[14]- ضعیف. احمد (3/493) و طبرانی در «الکبیر» (4583) در اسناد آن حسین بن عبدالله بن عبیدالله بن عباس است که ضعیف است. نگا: «مجمع الزوائد» (6/36).
[15]- صحیح. به روایت طبرانی. هیثمی میگوید: رجال آن همه ثقه هستند (6/21) همچنین نیز هست. و احمد (23044)، (18905)، (15965)، (16556)، (23085).
[16]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (373).
[17]- بسیار ضعیف. واقدی متروک است. نگا: «الاصابة» (4/312).
[18]- یعنى، ما مىتوانیم از کسى که در سرزمین عرب کارى انجام دهد و به ما پناه بیاورد در مقابل عربها از وى دفاع کنیم، ولى نمىتوانیم از کسى که در سرزمین فارس کارى بکند و یا بر ضد آنها در سرزمین ما کارى انجام دهد، حمایت و پشتیبانى کنیم. والله اعلم. م.
[19]- حسن. ابونعیم در «الدلائل» (96)، و بیهقی در «الدلائل». (2/422:427).
[20]- یعنى یا به ازدواجتان در مىآیند و یا این که کنیز شما مىشوند.
[21]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل». (ص105)، در سند آن واقدی متروک است.
[22]- بسیار ضعیف. به دلیل واقدی که متروک است.
[23]- یعنى بدون این که من در ایمان و تصدیق شما هیچ شک و اتّهامى داشته باشم. م.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر