اصحاب و دعوت بهسوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر رضی الله عنه و سفارش عمر رضی الله عنه براى اُمراء در اين ارتباط
نامه عمر به سعد به خاطر دعوت مردم به اسلام مدت سه روز
ابوعبید از یزید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: عمر رضی الله عنه به سعدبن ابى وقاص رضی الله عنه چنین نوشت: من برایت قبلاً نوشته بودم که مردم را سه روز به اسلام دعوت کن، کسى که قبل از قتال به تو جواب مثبت داد او یکى از مسلمانان است، و آنچه که براى مسلمانان است براى او نیز هست، و در اسلام (از غنیمت) سهم دارد، ولى کسى که بعد از قتال و یا بعد از شکست به تو جواب مثبت مىدهد، مال وى براى مسلمانان غنیمت است، چون مجاهدین، قبل از مسلمان شدن وى، مال او را متصرّف شدهاند. این دستور و نامهام به توست. این چنین در الکنز (297/2) آمده است.
دعوت نمودن سلمان فارسى در روز قصر سفید مدت سه روز
ابونعیم در الحلیه (189/1) از ابوالبخترى روایت نموده که: ارتشى از ارتشهاى مسلمانان که رهبرى آن را سلمان فارسى به عهده داشت، قصرى از قصرهاى فارس را محاصره نمودند. ارتشیان عرض کردند: اى ابوعبدالله، آیا برایشان هجوم نیاوریم؟ سلمان پاسخ داد: مرا بگذارید، تا آنها را چنان که از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که دعوتشان مىنمود، دعوت کنم. سلمان در دعوت خود براى اهل آن قصر گفت: من مردى فارسى از شما هستم، آیا عربها را نمىبینید که از من اطاعت مىکنند، اگر اسلام آوردید، همان چیزى که براى ماست براى شما نیز هست، و همان چیزى که بر ماست، بر شما نیز مىباشد، و اگر امتناع ورزیدید، و دینتان را رها نکردید، ما شما را بر دینتان مىگذاریم، ولى به دستهایتان در حالى که ذلیل مىباشید، جزیه بپردازید، - مىگوید: به زبان فارسى به آنها گفت، و شما در آن حالت ناستودنى مىباشید - و اگر از این هم ابا ورزیدید، در آن صورت همراهتان دست به جنگ خواهیم برد. پاسخ دادند: ما از کسانى که ایمان بیاورد، نیستیم. و نه هم جزیه مىدهیم، ولى همراهتان مىجنگیم. گفتند: اى ابوعبدالله، آیا اکنون بر آنها حمله نکنیم؟ پاسخ داد: نه، به این صورت آنها را سه روز به طرف همین چیز دعوت نمود. بعد از آن گفت: اکنون بر آنها حمله کنید، و مسلمانان بر آنها حمله آوردند. راوى مىگوید: و آنها همان قلعه را فتح کردند. این را همچنان احمد در مسند خود و حاکم در المستدرک، چنان که در نصب الرایه (378/4) آمده، به معناى آن روایت نمودهاند، و در آن آمده: چون روز چهارم فرارسید، براى مردم دستور داد، و آنها آن قلعه را فتح نمودند. این را ابن ابى شیبه چنان که در الکنز (298/2) آمده، روایت کرده. و همچنان ابن جریر (173/4) از ابوالبخترى روایت نموده، که گفت: فرمانده مسلمانان سلمان فارسى بود، و مسلمانان وى را دعوت دهنده اهل فارس گردانیده بودند. عطیه مىگوید: او را براى دعوت نمودن اهل بهر سیر (ده ارد شیر) امیر ساخته بودند، و همچنان او را در روز قصر سفید امیر مقرر نمودند، و او آنها را سه روز دعوت نمود و حدیث را در دعوت نمودن سلمان به معناى آنچه گذشت ذکر نموده.
دعوت نمودن نُعمان بن مُقَرِّن و همراهانش از رستم در روز قادسیه
ابن کثیر در البدایه (38/7) یادآور شده که: سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را که شامل: نعمان بن مقرن، فرات به حیان، حنظله بن ربیع تمیمى، عطارد بن حاجب، اشعث بن قیس، مغیره بن شعبه و عمرو بن معدیکرب رضی الله عنهم بودند، به خاطر دعوت رستم بهسوى خداوند جل جلاله فرستاد. رستم به آنها گفت: چرا به اینجا آمدهاید؟ گفتد: به خاطر وعده خداوند، تسخیر دیارتان، کنیز ساختن زن و فرزندانتان و گرفتن اموالتان به اینجا آمدهایم، و ما به این یقین داریم. رستم در خواب خود دیده بود، که گویى ملکى از آسمان فرود آمده به همه سلاحهاى اهل فارس مهر زد، و آنها را به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تحویل داد، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آنها را به عمر رضی الله عنه واگذار نمود[1].
سیف از شیوخ خود نقل مىکند: هنگامى که دو ارتش با هم روبرو گردیدند، رستم کسى را نزد سعد رضی الله عنه فرستاد، تا مرد عاقل و عالمى را نزد وى روانه کند، که از وى چیزهایى را پرسان نماید، حضرت سعد، مغیره بن شعبه را نزد وى فرستاد. چون وى نزد رستم رسید، رستم به او گفت: شما همسایگان ما هستید، و ما در ارتباط با شما نیکى مىکردیم، و از اذیتتان دست باز مىداشتیم، دوباره به سرزمین خود برگردید، و ما تجارت شما را از داخل شدن به کشورمان منع نمىکنیم. مغیره پاسخ داد: ما در طلب دنیا نیستیم، بلکه هدف از سعى وتلاش ما آخرت است، و ما آن را مىخواهیم، و خداوند در میان ما پیامبرى را مبعوث گردانیده، و به وى گفته است: من این طایفه را بر کسى که دین مرا قبول نمىکند، مسلّط گردانیدهام. و من توسط اینها از ایشان انتقام مىگیرم، و غلبه را تا وقتى که بر این دین استوار باشند در طرف آنها مىگردانم، و آن دین حق است. هر کسى که از آن روى بگرداند ذلیل مىشود، و کسى به آن چنگ بزند عزت نصیب وى مىگردد. رستم از مغیره پرسید: آن دین چیست؟ مغیره پاسخ داد: اما ستون این دین که چیزى از آن بدون همان ستون درست نمىشود، شهادت براین است، که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد رسول خداست و اقرار نمودن به چیزى است که از طرف خداوند آمده. رستم گفت: چقدر خوب!! و دیگر چیست؟ فرمود: و بیرون نمودن بندگان از عبادت بندگان به عبادت خداوند. گفت: همچنان خوب است، و دیگر چیست؟ پاسخ داد: مردم فرزندان آدم هستند، و آنها برادران هم و از یک پدر و مادرند. رستم گفت: این هم نیکو و خوب است. پس از آن رستم پرسید: چه فکر مىکنى اگر ما به این دینتان داخل شویم از کشور ما دوباره بر مىگردید؟ پاسخ داد: بلى، به خدا سوگند، پس از آن جز براى تجارت و یا ضرورت به سرزمینتان نمىآییم. رستم گفت: این هم خوب است. راوى مىگوید: هنگامى که مغیره از نزد وى بیرون رفت، رستم با رؤساى قوم خود درباره اسلام به مشورت پرداخت، ولى آنها این را متکبّرانه قبول نکرده، و از داخل شدن در آن ابا ورزیدند، خداوند ایشان را زشت و رسوا نماید، چنان که این کار را کرد.
گفتند: بعد از آن سعد رضی الله عنه کس دیگرى را بنا به درخواست رستم نزدش فرستاد، که وى ربعى بن عامر بود، او در حالى نزد رستم وارد گردید که مجلس وى را با پشتىهاى طلادار، و فرشهاى ابریشمى زینت داده بودند، و در آنجا یاقوتها و مرواریدهاى گران بها را با زینت بزرگى به نمایش گذارده بودند، و خود رستم تاجى بر سر داشت، و کالاهاى گرانبهاى دیگرى نیز بر وى قرار داشت، و بر تختى از طلا نشسته بود. ربعى با لباس کلفت، شمشیر، سپر و اسب کوتاه خود به آنجا داخل گردید، تا این که گوشهاى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پایین رفت و اسب خود را به همان پشتىها بست، و در حالى که سلاح، زره و کلاه آهنین خود را بر سر داشت به طرف رستم روان گردید. به او گفتند: سلاحت را بگذار، پاسخ داد: من نزد شما نیامدهام، بلکه شما مرا خواستهاید، و در پاسخ به طلب شما به اینجا آمدهام، اگر مرا همین طور مىگذارید خوب، در غیر آن برمیگردم. رستم گفت: به او اجازه دهید. او در حالى که بر نیزه خود تکیه مىنمود، همچنان پیش رفت تا این که اکثر پشتىها را پاره نمود. از او پرسیدند: براى چه به اینجا آمدهاید؟ پاسخ داد: خداوند ما را برانگیخته است، تا کسانى را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خداوند، و از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، و از جور ادیان به عدل اسلامى خارج کنیم. ما را به دین خود براى خلقش فرستاده است، تا آنها را بهسوى آن دعوت کنیم، و کسى که این را بپذیرد، ما نیز آن را از وى قبول مىنماییم، و از نزدش برمى گردیم، و کسى که امتناع ورزد، با وى تا آن وقت مىجنگیم که به موعود خداوند دست یابیم. پرسیدند: موعود خداوند چیست؟ پاسخ داد: جنّت، براى کسى که در قتال با امتناع کننده، به شهادت برسد، و کامیابى براى کسى که زنده بماند. رستم گفت: پیامتان را شنیدم، آیا موافق هستید که به ما مهلتى دهید تا درین باره فکر کنیم و شما نیز فکر نمایید؟ پاسخ داد: بلى، چه مدتى را دوست دارید؟ یک روز و یا دو روز، رستم گفت: نه، تا این که با اهل رأى و رؤساى قوم خود مکاتبه نماییم. پاسخ داد: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى ما این سنت را نگذاشته است که دشمنان را هنگام رویارویى زیاده از سه روز مهلت دهیم. تو درین مدت در ارتباط به خود و آنها فکر کن، و یکى از این سه چیز را پس از انقضاى مدت انتخاب نما. رستم پرسید که آیا بزرگشان تو هستى؟ پاسخ داد: نه، ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند که در پناه و امان دادن، کوچک آنها چون بزرگشان است، و همه به آن التزام دارند.
سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت: آیا هرگز از سخن این مرد سخن عزتمندتر و ارجحتر شنیدهاید؟ پاسخ دادند: معاذالله که به این چیز تمایل نشان دهى، و دینت را به این سگ واگذارى!! آیا به لباسهایش نمىبینى؟! گفت: واى بر شما، به لباس نبینید، به رأى و کلام و سیرت نگاه کنید، چون عربها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته و حسب را نگه مىدارند.
دعوت نمودن حذیفه بن مِحْصن و مغیره بن شعبه از رستم در روز دوم و سوم
آنها (نیروهاى فارس) باز در روز دوم مرد دیگرى را فرستادند، و (سعد بن ابى وقاص) حذیفه بن محصن را نزدشان فرستاد. وى نیز حرفهایى چون سخنان ربعى براىشان زد، و در روز سوم مغیره بن شعبه رفت، و صحبت طولانى و نیکویى با آنها نمود. در جریان آن صحبت رستم براى مغیره گفت: مثال داخل شدن شما به سرزمین ما مانند مگس است که عسل را دیده بگوید هر کسى که مرا به آن عسل برساند دو درهم به او داده مىشود. ولى هنگامى که در آن مىافتد، در آن غرق مىگردد، و در صدد نجات برمىآید، ولى خود را نمىتواند نجات دهد. بر این اساس مىگوید: هر کسى که مرا نجات دهد به او چهار درهم داده مىشود؟! و مثال شما مانند مثال روباه ضعیفى است، که از سوراخى داخل انگور باغى شد، هنگامى که صاحب باغ آن را ضعیف و ناتوان دید به او رحم نمود، و آن را گذاشت، ولى چون فربه شد، چیزهاى زیادى را خراب کرد. صاحب باغ چوبى را آورده و از غلامانش نیز (در زدن آن) کمک خواست، روباه پا به فرار گذاشت، تا خارج شود، ولى به سبب فربهىاش نتوانست بیرون رود. صاحب باغ آنقدر آن را زد که آن را از پاى درآورد، شما نیز همین طور از کشور ما خارج مىشوید. بعد از آن از خشم و غضب ملتهب شده، به آفتاب سوگند یاد کرد، که فردا شما را خواهم کشت. مغیره به او پاسخ داد: به زودى خواهى دانست. بعد از این رستم به مغیره گفت: براىتان لباسهایى سفارش دادهام، و براى امیرتان هزار دینار با لباسها و سوارى، این را بگیرید، و از کشور ما خارج شوید. مغیره خطاب به وى گفت: آیا بعد از این که ملکتان را سست و عزتتان را ضعیف ساختهایم؟! و مدتى است که بهسوى کشور شما آمدهایم و از شما جزیه خواهیم گرفت، که آن را با دستان خود در حالى که خوار و ذلیل مىباشید به ما بپردازید، و شما على رغم زشت پنداشتنتان عنقریب غلامان ما خواهید گردید!! چون مغیره این را گفت، او به شدت خشمگین و بسیار ملتهب گردید. پایان روایت البدایه.
طبرى (105/4) از ابن رُفَیل از پدرش و از ابوعثمان نهدى و غیر آنها روایت نموده... و دعوت نمودن زهره، مغیره، ربعى و حذیفه رضی الله عنهم را به طول آن به معناى آنچه گذشت یادآور گردیده.
سعد و فرستادن گروهى از یارانش به نزد کسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ
ابن جریر از حسن بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: ابووایل مىگوید: سعد با مردم آمد، تا این که در قادسیه فرود آمد. ابووایل مىافزاید: گمان نمىکنم که ما از هفت و یا هشت هزار نفر بیشتر بودیم، در حالى که مشرکین سى هزار نفر بودند. این چنین در این روایت آمده، و در البدایه (38/7) از سیف و غیر وى متذکر گردیده که آنها هشتاد هزار بودند و در روایتى آمده که: رستم یکصد و بیست هزار نفر با خود همراه داشت، که هشتاد هزار دیگر پشت سر وى قرار داشت، و با خود سى و سه فیل داشت که از جمله آنها یکى هم فیل سفید سابور (از کسرىهاى سابقه) بود، که بزرگترین و قدیمىترین فیلها بود، و دیگر فیلها به آن الفت داشتند. آنها به ما گفتند: شما نه از نگاه تعداد چیزى هستید، و نه هم قدرت و سلاحى دارید، پس اینجا براى چه آمدهاید؟ دوباره برگردید، مىگوید: پاسخ دادیم: ما برنمى گردیم. آنها به تیرهاى ما خندیده و مىگفتند: «دوک، دوک»» و آن را به آلتهاى نختابى تشبیه مىنمودند. هنگامى که ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزیدیم، از ما خواستند که: یکى از خردمندان خود را نزد ما بفرستید، تا این را براى ما شرح دهد که شما براى چه آمدهاید؟ مغیره بن شعبه گفت من این کار را انجام مىدهم، به این صورت به طرف آنها عبور نموده، با رستم بر تخت نشست، آنها غریده و فریاد زدند. مغیره فرمود: این کار نه مرا بلند کرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است. رستم گفت: راست گفتى، شما چرا به اینجا آمدهاى؟ پاسخ داد: ما قومى بودیم که در شر و گمراهى به سر مىبردیم، پس خداوند در میان ما نبیى فرستاد، و ما را توسط وى هدایت نموده، و به دستهایش به ما روزى داد. از جمله چیزهایى که به ما رزق داد، دانهاى است که در این دیار مىروید، هنگامى که ما آن را خوردیم، و به اهل خود دادیم، به ما گفتند: ما دیگر طاقت دورى از آن را نداریم، ما را در همان زمین پایین بیاورید تا ازین دانه بخوریم[2]. رستم به او گفت: پس شما را مىکشم. پاسخ داد: اگر ما را کشتید داخل جنت مىشویم، و اگر ما شما را بکشیم داخل دوزخ مىشوید، و جزیه مىپردازید. راوى مىگوید: هنگامى که مغیره گفت: جزیه مىپردازید، آنها نعره و فریاد برآورده گفتند: در میان ما و شما دیگر صلحى نیست. مغیره به آنان گفت: شما به طرف ما عبور مىکنید و یا ما به طرفتان عبور کنیم. رستم پاسخ داد، بلکه ما به طرفتان عبور مینماییم، مسلمانان اندکى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند، بعد از آن بر آنها حمله ور شده شکستشان دادند. این چنین در البدایه (40/7) آمده است. و حاکم (451/3) این را از طریق حصین بن عبدالرحمن از ابووایل روایت کرده که گفت: من در قادسیه شرکت جستم، و مغیره بن شعبه به آن طرف رفت... و آن را به اختصار ذکر نموده.
حاکم (451/3) همچنان از معاویه بن قُرَّه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: در روز قادسیه مغیره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد، مغیره گفت: ده تن دیگر را باید با من بفرستید. و این کار را کردند، وى لباسهاى خود را محکم بست، سپس سپر چرمى را که چوپ نداشت با خود برداشت، تا این که نزد فرمانده فارس رسیدند، مغیره گفت: یک سپر را به من بدهید، و بر آن نشست، عِلج[3] به مغیره و همراهانش گفت: شما - اى گروه عرب - من این را مىدانم که چه انگیزهاى باعث آمدن شما به دیار ما شده است. شما قومى هستید که در کشور خود آنقدر طعام نمىیابید که از آن سیر شوید، بنابراین به قدر همان نیازمندىتان به شما طعام مىدهیم، و آن را بگیرید، چون ما قومى آتش پرست هستیم کشتنتان را خوب نمىبینیم، به خاطر این که شما سرزمین ما را نجس و پلید مىگردانید. مغیره در پاسخ به وى گفت: به خدا سوگند، این چیز ما را به اینجا نیاورده است،ولى ما قومى بودیم که سنگها و بتها را عبادت مىکردیم. چون سنگى را بهتر از سنگى مىدیدیم، سنگ قبلى را انداخته و دیگرى را مىگرفتیم، و پروردگارى را نمىشناختیم، تا این که خداوند از خودمان بهسوى ما پیامبرى فرستاد، و او ما را به اسلام دعوت نمود، و ما از وى پیروى نمودیم، و اینجا به خاطر طعام نیامدهایم، ما به قتال دشمنمان - کسانى که اسلام را ترک نمودهاند - مأمور شدهایم. ما براى طعام نیامدهایم، بلکه به خاطرى آمدهایم تا جنگجویانتان را به قتل برسانیم، و زنان و اولادتان را کنیز و غلام بگیریم. و اما آن چه در ارتباط به طعام متذکر شدى، سوگند به جانم، ما آن قدر طعام نمىیابیم که از آن سیر شویم، و گاهى آنقدر آبى نمىیابیم که ما را سیراب نماید. چون به سرزمین شما آمدیم، در اینجا طعام زیاد و آب فراوان یافتیم. به خدا سوگند، ما از این دیار تا آن وقت بیرون نمىرویم که یا آن براى ما باشد و یا براى شما[4]. همان علج به زبان فارسى افزود: راست گفت، رستم به وى گفت: و چشم تو فردا کور مىشود، (از قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت یک تیر ناگهانى کور گردید، که دانسته نشد چه کسى و از کدام جهت آن را زده. حاکم مىگوید: صحیح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و ذهبى گفته: صحیح مىباشد، و طبرانى مانند این را از معاویه رضی الله عنه روایت کرده، هیثمى (215/6) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند.
و در البدایه (41/7) از سیف متذکر شده که سعد رضی الله عنه گروهى از یاران خود رانزد کسرى به خاطر دعوت وى بهسوى خدا قبل از قتال فرستاده بود، آنها جهت ملاقات با کسرى اجازه خواستند، به آنها اجازه داده شد. در این جریان اهل شهر خارج شده و به چادرهاى بر شانه انداخته شده، تازیانههاى بر دست، کفشهاى پا، اسبان ضعیف و قدم زدن آنها بر زمین، نگاه مىکردند، و ازین صحنه بسیار شگفت زده و متعجّب گردیده بودند، که چگونه امثال اینها مىتوانند، ارتش آنها را با آن همه تعداد و تجهیزاتش درهم شکنند. هنگامى که اینها اجازه داخل شدن نزد یزدگرد پادشاه وقت را گرفتند، وى به آنان اجازه داد، و آنها را در پیش روى خود نشانید - وى مرد متکبّر و بىادبى بود - بعد از آن شروع به پرسیدن از لباسها، چادرها، کفشها و تازیانههاى آنان نمود، و جویا مىشد که نام این چیست، و هر گاهى که چیزى از آن را به او مىگفتند: آن را به فال نیک مىگرفت، ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانید. بعد از آن به آنها گفت: چه چیز شما را به این دیار آورده است؟! از این که ما مشغول خود (مشکلات[5] داخلى کشورمان) شدیم، شما بر ما جرأت نمودید؟ نعمان بن مقرن رضی الله عنه به او فرمود: خواوند بر ما رحم کرد، و به ما پیامبرى فرستاد، که ما را به خیر دلالت نموده و به آن دستور مىداد، شر را به ما معرفى کرده، وما را از آن باز مىداشت، و در قبول نمودن دینش براى ما خیر دنیا و آخرت را وعده داد. و قبیلهاى را به آن دعوت ننمود مگر این که آنها به دو گروه تقسیم شدند: گروهى به وى نزدیک مىشد، و گروه دیگرى خود را از وى دور مىداشت، و جز خواص مردم دیگر کسى به دینش داخل نمىشد. مدتى را به این حالت طبق خواست خداوند سپرى کرد، آن گاه مامور گردید، تا بر آن عده عربهایى که با وى مخالفت نمودهاند، حمله نماید، و کار را از آنها شروع کند. او این عمل را انجام داد، و هم آنها به دو صورت با وى داخل اسلام شدند: یکى به زور که بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند، و دومى هم که از وى اطاعت داشت، و این پدیده در طاعت و خوشىشان افزود. و همه ما فضیلت آنچه را که او بدان مبعوث گردیده بود، بر آنچه که ما از عداوت و تنگى قرار داشتیم، دانستیم. و او ما را مأمور نموده است از امّتهایی که با مانزدیکاند، شروع کنیم، و آنها را به انصاف دعوت نماییم. بنابراین ما شما را بهسوى دینمان فرا مىخوانیم، و آن دین اسلام است، که خوب را خوب دانسته و بد را به طور کلى بد دانسته است. اگر ابا ورزید، در آن صورت کار شرى در پیش است که از شر دیگر آسانتر مىباشد، و آن جزیه است. اگر ازین هم ابا ورزیدید در آن صورت راه در پیش، قتال و جنگ است. اگر دین ما را پذیرفتید، کتاب خداوند را در میان شما مىگذاریم، و شما را بر آن استوار مىسازیم تا به احکام آن حکم نمایید، واز نزد شما بر مىگردیم، بعد خودتان مىدانید و امور کشورتان. و اگر به ما جزیه بپردازید، آن را نیز قبول مىکنیم، و در مقابل از شما دفاع مىنماییم، و در غیر این با شما مىجنگیم. راوى مىگوید: پس ازین یزد گرد صحبت نموده گفت: من در روى زمین امتى را از شما بدبختتر، کم عددتر و درگیر کشمکشهاى داخلى و عداوتها، دیگر سراغ ندارم. ما در گذشته قریههاى اطراف را موظّف شما ساخته بودیم، تا به عوض ما کار شما را انجام دهند، فارس بر ضد شما نمىجنگد، و شما هم امید و طمع این را که در مقابل آنها قیام کنید، ننمایید. اگر شمارتان اضافه شده باشد، این پدیده شما را در برابر ما مغرور نسازد، و اگر فقر و مشکلات اقتصادى شما را به اینجا کشیده است، به شما رزق و قوتى را تا هنگام سیر شدن و رفع مشکلات اقتصادىتان، مقرر مىکنیم، بزرگانتان را عزت نموده و به شما لباس مىدهیم، و پادشاهى را بر شما مقرر مىکنیم که بر شما رحم و نرمى نماید.
مجلس خاموش شد، مغیره بن شعبه رضی الله عنه از میان آنها برخاسته گفت: اى پادشاه، اینها رؤساى عرب و بزرگان آنهایند. اینها اشراف هستند و از اشراف حیاء مىنمایند، و جز این نیست که اشراف را اشراف عزت مىکند، و حقوق اشراف را اشراف محترم مىشمارد. و اینها همه آن چیزهایى را که به خاطر آن فرستاده شدهاند، برایت نگفتهاند، ونه هم همه آن چیزهایى را که گفتى، به تو پاسخ دادند. مسلّماً که اینها نیکى نمودند، و براى امثال ایشان جز همان نمىسزد. اکنون تو به من پاسخ بده، من آن چیزها را برایت ابلاغ مىکنم، و اینها نیز بر آن شهادت مىدهند. تو ما را آن، چنان توصیف نمودى، که به آن علم نداشتى. ولى (درباره) تذکرت درباره حالات بد ما (باید گفت)، درست است، که هیچ کسى بد حالتر از ما نبود. درباره گرسنگى ما هم واقعیت است، که گرسنگى اى مثل آن نبود. ما سوسکها، سرگین گردان، عقربها و مارها را مىخوردیم، و آن را طعام خود حساب مىنمودیم. اما درباره منزلها، روى زمین جاى مان بود، و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مىبافتیم دیگر چیزى را نمىپوشیدیم. دین و آیین ما این بود که بعضى از ما بعضى دیگر را بکشد، و برخى از ما بر دیگرى ستم نماید، و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر کراهیت و بد دیدن این که مبادا از طعامش بخورد، زنده به گور مىکرد. حالت ما قبل از این روز همان قسمى بود که برایت متذکر شدم، پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را بهسوى ما فرستاد، که نسبش را مىدانیم، قدر و مولدش را نیز مىدانیم، زمینش نژادش بهترین زمین ما است، و بهترین نژادهاى ماست، و خانوادهاش بهترین خانوادههاى ماست، و قبیلهاش بهترین قبایل ماست، و او خودش در همان حالتى که بر آن قرار داشت، بهترین ما بود. وى راستگوترین و بردبارترین انسان در میان ما بود. ما را بهسوى چیزى دعوت نمود، ولى هیچ کس دعوتش را قبل از رفیقش که خلیفه وى بعد از او بود قبول نکرد. او گفت و ما گفتیم، وى تصدیق کرد ولى ما تکذیب نمودیم، وى افزون شد، و ما کم شدیم. او چیزى را مىگفت، همان طور مىشد، پس خداوند در قلبهاى ما تصدیق و پیروى وى را جاى داد، و او در میان ما و پروردگار عالمیان رابطهاى گردید. چیزى که به ما گفت، همان قول خدا بود، و به چیزى که ما را امر نموده، همان امر خدا. به ما گفت: پروردگارتان مىگوید: من به تنهایىام خدا هستم، شریکى براى خود ندارم، در وقتى که چیزى نبود، من بودم، و همه چیز جز من هلاک شدنى است، و من همه چیز را خلق نمودهام، و بازگشت و سرانجام همه چیز بهسوى من است، و رحمتم به فریادتان رسیده است، بنابراین همین مرد را بهسوىتان فرستادم، تا شما را به راهى که توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات دهم، دلالت کنم، وتا شما را در خانهام دارالسلام (جنت) جاگزین سازم. و ما بر این شهادت مىدهیم که وى به حق از جانب حق آمد وگفت: کسى که از شما این را پذیرفت وبر این اساس از شما پیروى نمود، براى او همان چیزى است که براى شماست، و بر وى همان چیزى است که بر شماست. و کسى که از این ابا ورزید، جزیه را به او پیشکش نمایید، و بعد از آن از وى چنان که از نفسهاى خود دفاع و حمایت مىکنید، حمایت نمایید. و کسى که از این هم ابا ورزید با وى بجنگید. من در میان شما داور هستم، کسى که از شما کشته شد او را داخل جنتم مىکنم، و کسى که از شما باقى ماند او را بر مخالفینش پیروز مىگردانم. اکنون تو اگر خواسته باشى جزیه را انتخاب کن که در آن صورت ذلیل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى شمشیر را، و یا این که اسلام بیاور و نفست را نجات بخش.
یزدگرد گفت: آیا در مقابل من چنین سخنى را مىگویى؟! پاسخ داد: من درمقابل کسى که با من صحبت نمود این سخن را گفتم و اگر غیر از خودت با من صحبت مىنمود،در مقابل تو چنین سخنى نمىگفتم. یزدگرد افزود: اگر مرسوم نمىبود که فرستادگان را به قتل نمىرسانند، حتماً شما را مىکشتم، هیچ چیزى براى شما نزد من نیست، و گفت: بار سنگینى از خاک به اینجا بیاورید و بر بزرگ و شریفترین اینها بار کنید بعد از آن وى را حرکت بدهید تا از کاخهاى مدائن بیرون رود. نزد فرماندهتان برگردید، و به او خبر دهید که من رستم را برایش مىفرستم تا او و لشکرش را در خندق قادسیه دفن نماید، و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند. بعد از آن وى را راهى سرزمینهاى شما مىسازم، تا شما را حتى سختتر از شکنجه سابور[6] شکنجه نماید و به این صورت شما را در کارهاى خودتان مشغول گردانم.
بعد از آن پرسید، بزرگتان کدام است؟ هیئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند. مىگوید: عاصم بن عمرو به خاطر این که خاک را خودش به دوش گیرد، گفت من بزرگ و شریف آنها هستم، من سید اینها مىباشم، خاک را بر دوش من بگذار. یزدگرد پرسید: آیا همین طور است؟ پاسخ دادند، بلى، آن خاک را بر گردن وى بار نمود، و او با همان خاک از ایوان و منزل بیرون گردید تا این که نزد سوارى خود آمد، و آن خاک را بر آن بار نمود، سپس به سرعت خود افزود، و آن را نزد سعد بیاورد. عاصم از آنها سبقت جست و از دروازه قدیس (قصرى است در قادسیه) گذشت، و آن را پشت سر گذاشته گفت: امیر را به کامیابى و نصرت مژده دهید، ان شاءالله ما پیروز شدیم. بعد از آن حرکت کرد، و خاک را در زمین عرب خلط نمود، بعد برگشته نزد سعد داخل شد، و او را در جریان قضایا قرار داد. حضرت سعد فرمود: مژده و بشارت دهید، به خدا سوگند، خداوند کلیدهاى کشورشان را براى ما داده است، و به آن تسخیر کشورشان را فال گرفتند. مانند این را ابن جریر طبرى (94/4) از شعیب از سیف از عمرو از شعبى روایت کرده است.
دعوت نمودن عبدالله بن مُعتَم از بنى تَغلِب و غیر ایشان در روز تکریت
ابن جریر (186/4) همچنین از طریق سیف از محمّد و طلحه و غیر آنها روایت نموده، که گفتند: - در روز واقعه تکریت - هنگامى که رومىها ملاحظه نمودند که آنها در هیچ معرکهاى بیرون نمىروند مگر این که به ضرر آنها تمام مىشود و با وجود کثرت عددشان به شکست مواجه مىشوند، امراى خود را رها نموده، و اموال و متاع خود را به کشتىها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب، اِیاد و نَمِر نزد عبدالله بن معتم آمده، و این خبر را به او رسانیدند، و از وى خواهش صلح با عربها را نموده، و به او خبر دادند، که آنها خواست وى را قبول دارند. عبدالله نیز کسى را نزد آنها فرستاد که اگر برین گفته خود صادق هستید، پس شهادت دهید که معبودى جز خداى واحد نیست و محمّد رسول خدا است، و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نمایید، وبعد از آن نظرتان را به ما بگویید، اینها به همین پیام نزد اهل تکریت رفتند، و آنها این افراد را دوباره با خبر اسلام آوردن خود بهسوى عبدالله برگردانیدند، و قصّه را نقل نموده.
دعوت نمودن عمروبن العاص در معرکه مصر
ابن جریر (227/4) از طریق سیف از ابوعثمان از خالد و عباده رضی الله عنهما روایت نموده، که گفتند: پس از بازگشت عمر رضی الله عنه به مدینه عمروبن العاص به طرف مصر[7] بیرون رفت، تا این که به دروازه الیون (نام قدیمى شهر مصر) رسید، و زبیر رضی الله عنه دنبال وى حرکت نمود، و هر دوى آنان به هم رسیدند. در همانجا ابو مریم - رئیس نصاراى مصر - باایشان در حالى برخورد که اسقف و ارکان حرب او را همراهى مىکردند. مَقُوقِس (حاکم مصر) به خاطر دفاع و حمایت کشورشان وى را فرستاده بود. هنگامى که عمرو به آنها رسید با وى دست به قتال زد، عمرو رضی الله عنه کسى را نزد آنها فرستاد که: این قدر عجله نکنید، تا در ارتباط به شما معذور شناخته شویم، و شما هم بعد از آن به فکر خود باشید. آنها بدین خاطر جنگ را متوقّف ساختند، و عمرو براى آنها پیام فرستاد که: من بیرون مىروم باید ابومریم و ابومریام نیز نزدم بیرون بیایند. آنها به این درخواست عمرو جواب مثبت داده، یکدیگر خود را امان دادند. عمرو رضی الله عنه به آن دو گفت: شما راهبان این کشور هستید، بنابراین بشنوید: خداوند جل جلاله محمّد صل الله علیه و آله و سلم را به حق مبعوث نموده، و وى را به این امر کرده است، و او صل الله علیه و آله و سلم ما را به این کار مامور کرده، و همه چیزهایى را که به آن مامور شده بود، نسبت به ما ادا نموده است. پس از آن وى - صلوات الله علیه و رحمته - رحلت نمود و درگذشت، و آنچه را بر وى بود ادا کرد و ما را بر راه روشن ترک نود. از چیزهایى که ما را به آن امر نموده بود، اینست که در قبال مردم معذور شناخته شویم[8]، بر همین اساس، شما را بهسوى اسلام دعوت مىکنیم، کسى که این را از ما پذیرفت، مثل ماست، کسى که نپذیرفت جزیه را به او عرضه مىنماییم، و از وى حمایت مىکنیم. و او به ما خبر داده که دیار شما را فتح مىکنیم، و ما را به خاطر احترام و حفظ خویشاوندى[9] و قرابتمان با شما، به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است. اگر شما دعوت ما را پذیرفتید در آن صورت دو پیمان و عهد براىتان خواهد بود. و از چیزهایى که امیرمان (عمربن الخطاب رضی الله عنه بر عهده ما گذاشته است یکى هم این است که با قبطىها تعامل خوب نمایید، چون پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را در ارتباط با قبطىها به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است، زیرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار هستند. نمایندگان قبطىها گفتند: خویشاوندى و قرابت بسیار دورى است، که مانند آن را جز انبیا دیگر کسى وصل نمىکند. هاجر زن شناخته شده و شریفى است، وى دختر پادشاه ما و از اهل منف بود، و پادشاهى در میان آنها بود. اهل عین شمس به آنها حمله آوردند، آنها را به قتل رسانیده و پادشاهى را از دستشان گرفتند، و آنها پراکنده و آواره گردیدند. به این لحاظ وى به ابراهیم علیه السلام تعلّق گرفت، (ما به این پیام و سفارش وى) خوش آمدید مىگوییم. براى ما مهلت و امان بده تا دوباره نزدت برگردیم. عمرو در جواب گفت: مانند من کسى فریب داده نمىشود، ولى من سه روز به شما مهلت میدهم تا شما در این باره فکر کنید، و همراه قومتان داخل صحبت گردید، که در غیر این صورت با شما مىجنگیم. آن دو درخواست نمودند که: چیزى بر این مدّت بیفزاید. براى ایشان یک روز افزود. آنها باز درخواست کردند که براىمان بیفزاى، یک روز دیگر نیز براىشان افزود. آن دو تن نزد مقوقس برگشتند، وى تا حدى، به اینها تمایل نشان داد. ولى ارطبون[10] از قبول دعوت آنها سرباز زد، و دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود. آن دو تن به اهل مصر گفتند: اما، ما تلاش خواهیم نمود تا از شما حمایت کنیم، و به طرف آنها بر نگردیم، چون تا الحال چهار روز باقى است که در این مدت به شما صدمهاى نمىرسد، و ما مىخواهیم به یک توافقنامه صلح و امان با وى برسیم. در این هنگام بود که عمرو و زبیر از طرف فَرقَب با شبیخون روبرو گردیدند. عمرو براى استقبال از چنان حالاتى آمادگى داشت، بناءً با وى روبرو گردیده، او و همراهانش را به قتل رسانیدند. بعد از آن عمرو و زبیر رضی الله عنهما اسبهاى خود را سوار شدند، و بهسوى عین شمس به راه افتادند.
طبرى (228/4) از ابوحارثه و ابوعثمان روایت نموده: هنگامى که عمرو نزد ساکنان اهل عین شمس پایین آمد، اهل مصر به پادشاه خود گفتند: با قومى که کسرى و قیصر را شکست دادند، و در کشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مىخواهى انجام دهى؟! با اینها صلح نما، و از ایشان پیمانى بگیر، نه بر آنها تعرض کن، و نه هم ما را در معرض تعرض آنها قرار بده. این اتفاق در روز چهارم افتاده بود، اما پادشاه از این مشورت امتناع ورزید، و برمسلمانان حملهور شد. بنابراین مسلمانان با آنان جنگیدند، و زبیر به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد. هنگامى که این اطلاع به آنها رسید، دروازه را به روى عمرو گشودند، و با پیام صلح نزد وى خارج گردیدند. او درخواست ایشان را پذیرفت و حضرت زبیر (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب گردید.
دعوت اصحاب رضی الله عنهم تحت امارت سَلَمه بن قیس اشجعى در قتال
طبرى (9/5) همچنین از سلیمان بن بریده روایت نموده که، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه چون ارتشى را از اهل ایمان فراهم مىآورد، مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امیر مىکرد. یک مرتبه ارتشى برایش فراهم گردید، وى حضرت سلمه بن قیس اشجعى رضی الله عنه را بر آنها امیر نموده، گفت: به نام خداوند حرکت نما، و در راه خدا با کسى که به خدا کافر است بجنگ. هنگامى که با دشمن مشرکتان روبرو شدید، آنها را به قبول نمودن یکى از این سه چیز دعوت نمایید: آنها را بهسوى اسلام دعوت کنید، اگر اسلام آوردند و جاى خود را انتخاب کردند، بر آنها در مالهایشان زکات است، و در فىء مسلمانان سهم و نصیبى ندارند. و اگر این را انتخاب کردند که با شما باشند، در این صورت براى آنها همان چیزى است که براى شما مىباشد و بر آنان نیز همان چیزى است که بر شما مىباشد. اگر از قبول این ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه دعوت کنید، اگر جزیه را قبول نمودند، شما در حمایت از آنها با دشمنشان بجنگید، و آنها را فقط براى پرداختن جزیه فارغ بگذارید. ولى آنها را به چیزى فراتر از طاقت و توانایىشان مکلّف نسازید. اگر از این هم ابا ورزیدند، با آنها بجنگید، خداوند خود پیروز گرداننده شما بر آنهاست. و اگر داخل قلعهاى شدند و از شما خواستند که آنها به حکم خدا و حکم پیامبرش پایین مىآیند، آنها را بر حکم خدا پایین نسازید، چون شما نمىدانید که حکم خدا و پیامبرش درباره آنها چیست. و اگر از شما خواستند که بر ذمه خدا و پیامبرش پایین مىآیند (ذمه خدا و پیامبرش را به آنها ندهید)[11] بلکه به آنها ذمه خودتان را بدهید. اگر با شما جنگیدند، در غنیمت سرقت نکنید و خیانت ننمایید، و مثله هم نکنید، و اطفال را به قتل نرسانید. سلمه میگوید: ما حرکت نمودیم تا این که با دشمن مان از مشرکین روبرو شدیم، و آنها را به آنچه امیرالمؤمنین ما را به آن مأمور ساخته بود دعوت نمودیم، ولى آنها از اسلام آوردن امتناع ورزیدند. بعد از آن، آنها را به پرداخت جزیه فرا خواندیم، از قبول نمودن آن نیز ابا ورزیدند. بعد با ایشان جنگیدیم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانید. جنگجویان آنها را به قتل رسانیده زنان و اولادشان را کنیز و غلام گرفتیم، و اموال غنیمتى را جمع آورى کردیم... و حدیث را به تفصیل ذکر نموده.
دعوت نمودن ابوموسى اشعرى از اهل اصبهان قبل از قتال
ابن سعد (110/4) از بشیربن ابى امیه از پدرش روایت نموده که: اشعرى در اصبهان پایین آمد و اسلام را به آنها عرضه نمود، اما آنها از قبول نمودن آن ابا ورزیدند. پس از آن وى به آنها جزیه را پیشنهاد نمود، اهل آن دیار با قبول این امر با وى صلح نمودند، و شب را در صلح سپرى کردند، تا این که فردا شد، و در صبح خیانت روا داشتند، بر این اساس ابوموسى نیز دست به قتال با آنها زد، و اندکى نگذشته بود که خداوند وى را بر آنها پیروز گردانید.
[1]- سرزمین فارس نیز در زمان خلافت حضرت عمر رضی الله عنه فتح گردید. م.
[2]- هدف ازین دانه و یا حبه ممکن گندم باشد، چون اکثر نان عربها از جو بود، ولى این سخنان مغیره به عنوان استهزاء گفته شده است، نه به عنوان بیان هدف از لشکرکشى، به خاطر این که هدف فتوحات اسلامى جز نشر هدایات دین اسلام چیز دیگرىنبود، و بقیه نصوص وارده در این موضوع، نیز بر ثبوت این قول تاکید دارند.
[3]- مردى تنومند و قوى از غیر مسلمین، کافر. م.
[4]- این قول وى به شکل استهزاء گفته شده است، و شرحى در این مورد در صفحه قبل گذشت. م.
[5]- در آن مدت شورش انقلابها در سرزمین فارس قبل از به قدرت رسیدن یزد گرد، تقریباً در مدت ده سال به کثرت اتفاق افتاده بود، و چندین پادشاه به قدرت رسیده و کنار رفته بود، و به این حال سرزمین فارس در آن وقت مصروف مشکلات داخلى خود بود.
[6]- سابور همان کسى است که اعراب را شکنجه مىکرد، و شانههاى آنها را مىکشید.
[7]- هنگامى که حضرت عمر رضی الله عنه به خاطر به دست آوردن کلیدهاى بیت المقدس خود راهى سرزمین قدس گردید، و این عمل موفقیتآمیز انجام گرفت، قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى اجازه فتح مصر را خواست، و او نیز برایش اجازه داد و سرزمین مصر به دست فاتحان اسلام فتح گردید. م.
[8]- یعنى قبل از جنگ آنان را دعوت کنیم که دیگر ملامتى بر ما باقى نماند. م.
[9]- هاجر مادر اسماعیل علیه السلام که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و سایر قریش از نسل وى مىباشند از مصر است، و هم چنین ام ولد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ماریه مادر ابراهیم پسر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ازمصر مىباشد، به این خاطر آنها خویشاوندان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به شمار مىروند، و از همین روست که حضرت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خویشاوندى به خیر و نیکویى توصیه و سفارش مىکند. م.
[10]- فرمانده رومى است که در فلسطین بود. عمرو رضی الله عنه او را شکست داد و او به طرف مصر رفت.
[11]- به نقل از طبرى که از اصل ساقط بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر