توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۲۳, سه‌شنبه

اصحاب و دعوت به‌سوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر رضی الله عنه و سفارش عمر رضی الله عنه براى اُمراء در اين ارتباط

 

اصحاب و دعوت به‌سوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر  رضی الله عنه  و سفارش عمر  رضی الله عنه  براى اُمراء در اين ارتباط

نامه عمر به سعد به خاطر دعوت مردم به اسلام مدت سه روز

ابوعبید از یزید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: عمر  رضی الله عنه  به سعدبن ابى وقاص  رضی الله عنه  چنین نوشت: من برایت قبلاً نوشته بودم که مردم را سه روز به اسلام دعوت کن، کسى که قبل از قتال به تو جواب مثبت داد او یکى از مسلمانان است، و آنچه که براى مسلمانان است براى او نیز هست، و در اسلام (از غنیمت) سهم دارد، ولى کسى که بعد از قتال و یا بعد از شکست به تو جواب مثبت مى‏دهد، مال وى براى مسلمانان غنیمت است، چون مجاهدین، قبل از مسلمان شدن وى، مال او را متصرّف شده‏اند. این دستور و نامه‏ام به توست. این چنین در الکنز (297/2) آمده است.

دعوت نمودن سلمان فارسى در روز قصر سفید مدت سه روز

ابونعیم در الحلیه (189/1) از ابوالبخترى روایت نموده که: ارتشى از ارتش‏هاى مسلمانان که رهبرى آن را سلمان فارسى به عهده داشت، قصرى از قصرهاى فارس را محاصره نمودند. ارتشیان عرض کردند: اى ابوعبدالله، آیا برایشان هجوم نیاوریم؟ سلمان پاسخ داد: مرا بگذارید، تا آنها را چنان که از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که دعوت‏شان مى‏نمود، دعوت کنم. سلمان در دعوت خود براى اهل آن قصر گفت: من مردى فارسى از شما هستم، آیا عرب‏ها را نمى‏بینید که از من اطاعت مى‏کنند، اگر اسلام آوردید، همان چیزى که براى ماست براى شما نیز هست، و همان چیزى که بر ماست، بر شما نیز مى‏باشد، و اگر امتناع ورزیدید، و دین‌تان را رها نکردید، ما شما را بر دین‏تان مى‏گذاریم، ولى به دست‏هایتان در حالى که ذلیل مى‏باشید، جزیه بپردازید، - مى‏گوید: به زبان فارسى به آنها گفت، و شما در آن حالت ناستودنى مى‏باشید - و اگر از این هم ابا ورزیدید، در آن صورت همراه‏تان دست به جنگ خواهیم برد. پاسخ دادند: ما از کسانى که ایمان بیاورد، نیستیم. و نه هم جزیه مى‏دهیم، ولى همراه‏تان مى‏جنگیم. گفتند: اى ابوعبدالله، آیا اکنون بر آنها حمله نکنیم؟ پاسخ داد: نه، به این صورت آنها را سه روز به طرف همین چیز دعوت نمود. بعد از آن گفت: اکنون بر آنها حمله کنید، و مسلمانان بر آنها حمله آوردند. راوى مى‏گوید: و آنها همان قلعه را فتح کردند. این را همچنان احمد در مسند خود و حاکم در المستدرک، چنان که در نصب الرایه (378/4) آمده، به معناى آن روایت نموده‏اند، و در آن آمده: چون روز چهارم فرارسید، براى مردم دستور داد، و آنها آن قلعه را فتح نمودند. این را ابن ابى شیبه چنان که در الکنز (298/2) آمده، روایت کرده. و همچنان ابن جریر (173/4) از ابوالبخترى روایت نموده، که گفت: فرمانده مسلمانان سلمان فارسى بود، و مسلمانان وى را دعوت دهنده اهل فارس گردانیده بودند. عطیه مى‏گوید: او را براى دعوت نمودن اهل بهر سیر (ده ارد شیر) امیر ساخته بودند، و همچنان او را در روز قصر سفید امیر مقرر نمودند، و او آنها را سه روز دعوت نمود و حدیث را در دعوت نمودن سلمان به معناى آنچه گذشت ذکر نموده.

دعوت نمودن نُعمان بن مُقَرِّن و همراهانش از رستم در روز قادسیه

ابن کثیر در البدایه (38/7) یادآور شده که: سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را که شامل: نعمان بن مقرن، فرات به حیان، حنظله بن ربیع تمیمى، عطارد بن حاجب، اشعث بن قیس، مغیره بن شعبه و عمرو بن معدیکرب  رضی الله عنهم  بودند، به خاطر دعوت رستم به‌سوى خداوند  جل جلاله  فرستاد. رستم به آنها گفت: چرا به اینجا آمده‏اید؟ گفتد: به خاطر وعده خداوند، تسخیر دیارتان، کنیز ساختن زن و فرزندانتان و گرفتن اموالتان به اینجا آمده‏ایم، و ما به این یقین داریم. رستم در خواب خود دیده بود، که گویى ملکى از آسمان فرود آمده به همه سلاح‏هاى اهل فارس مهر زد، و آنها را به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تحویل داد، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آنها را به عمر  رضی الله عنه  واگذار نمود[1].

 

 

دعوت مُغِیره بن شعبه از رستم

سیف از شیوخ خود نقل مى‏کند: هنگامى که دو ارتش با هم روبرو گردیدند، رستم کسى را نزد سعد  رضی الله عنه  فرستاد، تا مرد عاقل و عالمى را نزد وى روانه کند، که از وى چیزهایى را پرسان نماید، حضرت سعد، مغیره بن شعبه را نزد وى فرستاد. چون وى نزد رستم رسید، رستم به او گفت: شما همسایگان ما هستید، و ما در ارتباط با شما نیکى مى‏کردیم، و از اذیت‏تان دست باز مى‏داشتیم، دوباره به سرزمین خود برگردید، و ما تجارت شما را از داخل شدن به کشورمان منع نمى‏کنیم. مغیره پاسخ داد: ما در طلب دنیا نیستیم، بلکه هدف از سعى وتلاش ما آخرت است، و ما آن را مى‏خواهیم، و خداوند در میان ما پیامبرى را مبعوث گردانیده، و به وى گفته است: من این طایفه را بر کسى که دین مرا قبول نمى‏کند، مسلّط گردانیده‏ام. و من توسط اینها از ایشان انتقام مى‏گیرم، و غلبه را تا وقتى که بر این دین استوار باشند در طرف آنها مى‏گردانم، و آن دین حق است. هر کسى که از آن روى بگرداند ذلیل مى‏شود، و کسى به آن چنگ بزند عزت نصیب وى مى‏گردد. رستم از مغیره پرسید: آن دین چیست؟ مغیره پاسخ داد: اما ستون این دین که چیزى از آن بدون همان ستون درست نمى‏شود، شهادت براین است، که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد رسول خداست و اقرار نمودن به چیزى است که از طرف خداوند آمده. رستم گفت: چقدر خوب!! و دیگر چیست؟ فرمود: و بیرون نمودن بندگان از عبادت بندگان به عبادت خداوند. گفت: همچنان خوب است، و دیگر چیست؟ پاسخ داد: مردم فرزندان آدم هستند، و آنها برادران هم و از یک پدر و مادرند. رستم گفت: این هم نیکو و خوب است. پس از آن رستم پرسید: چه فکر مى‏کنى اگر ما به این دین‌تان داخل شویم از کشور ما دوباره بر مى‏گردید؟ پاسخ داد: بلى، به خدا سوگند، پس از آن جز براى تجارت و یا ضرورت به سرزمین‌تان نمى‏آییم. رستم گفت: این هم خوب است. راوى مى‏گوید: هنگامى که مغیره از نزد وى بیرون رفت، رستم با رؤساى قوم خود درباره اسلام به مشورت پرداخت، ولى آنها این را متکبّرانه قبول نکرده، و از داخل شدن در آن ابا ورزیدند، خداوند ایشان را زشت و رسوا نماید، چنان که این کار را کرد.

دعوت رِبْعِى بن عامر از رستم

گفتند: بعد از آن سعد  رضی الله عنه  کس دیگرى را بنا به درخواست رستم نزدش فرستاد، که وى ربعى بن عامر بود، او در حالى نزد رستم وارد گردید که مجلس وى را با پشتى‏هاى طلادار، و فرش‏هاى ابریشمى زینت داده بودند، و در آنجا یاقوت‏ها و مرواریدهاى گران بها را با زینت بزرگى به نمایش گذارده بودند، و خود رستم تاجى بر سر داشت، و کالاهاى گرانبهاى دیگرى نیز بر وى قرار داشت، و بر تختى از طلا نشسته بود. ربعى با لباس کلفت، شمشیر، سپر و اسب کوتاه خود به آنجا داخل گردید، تا این که گوشه‏اى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پایین رفت و اسب خود را به همان پشتى‏ها بست، و در حالى که سلاح، زره و کلاه آهنین خود را بر سر داشت به طرف رستم روان گردید. به او گفتند: سلاحت را بگذار، پاسخ داد: من نزد شما نیامده‏ام، بلکه شما مرا خواسته‏اید، و در پاسخ به طلب شما به اینجا آمده‏ام، اگر مرا همین طور مى‏گذارید خوب، در غیر آن برمیگردم. رستم گفت: به او اجازه دهید. او در حالى که بر نیزه خود تکیه مى‏نمود، همچنان پیش رفت تا این که اکثر پشتى‏ها را پاره نمود. از او پرسیدند: براى چه به اینجا آمده‏اید؟ پاسخ داد: خداوند ما را برانگیخته است، تا کسانى را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خداوند، و از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، و از جور ادیان به عدل اسلامى خارج کنیم. ما را به دین خود براى خلقش فرستاده است، تا آنها را به‌سوى آن دعوت کنیم، و کسى که این را بپذیرد، ما نیز آن را از وى قبول مى‏نماییم، و از نزدش برمى گردیم، و کسى که امتناع ورزد، با وى تا آن وقت مى‏جنگیم که به موعود خداوند دست یابیم. پرسیدند: موعود خداوند چیست؟ پاسخ داد: جنّت، براى کسى که در قتال با امتناع کننده، به شهادت برسد، و کامیابى براى کسى که زنده بماند. رستم گفت: پیامتان را شنیدم، آیا موافق هستید که به ما مهلتى دهید تا درین باره فکر کنیم و شما نیز فکر نمایید؟ پاسخ داد: بلى، چه مدتى را دوست دارید؟ یک روز و یا دو روز، رستم گفت: نه، تا این که با اهل رأى و رؤساى قوم خود مکاتبه نماییم. پاسخ داد: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  براى ما این سنت را نگذاشته است که دشمنان را هنگام رویارویى زیاده از سه روز مهلت دهیم. تو درین مدت در ارتباط به خود و آنها فکر کن، و یکى از این سه چیز را پس از انقضاى مدت انتخاب نما. رستم پرسید که آیا بزرگ‌شان تو هستى؟ پاسخ داد: نه، ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند که در پناه و امان دادن، کوچک آنها چون بزرگشان است، و همه به آن التزام دارند.

سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت: آیا هرگز از سخن این مرد سخن عزتمندتر و ارجح‏تر شنیده‏اید؟ پاسخ دادند: معاذالله که به این چیز تمایل نشان دهى، و دینت را به این سگ واگذارى!! آیا به لباس‏هایش نمى‏بینى؟! گفت: واى بر شما، به لباس نبینید، به رأى و کلام و سیرت نگاه کنید، چون عرب‏ها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته و حسب را نگه مى‏دارند.

دعوت نمودن حذیفه بن مِحْصن و مغیره بن شعبه از رستم در روز دوم و سوم

آنها (نیروهاى فارس) باز در روز دوم مرد دیگرى را فرستادند، و (سعد بن ابى وقاص) حذیفه بن محصن را نزدشان فرستاد. وى نیز حرفهایى چون سخنان ربعى براى‏شان زد، و در روز سوم مغیره بن شعبه رفت، و صحبت طولانى و نیکویى با آنها نمود. در جریان آن صحبت رستم براى مغیره گفت: مثال داخل شدن شما به سرزمین ما مانند مگس است که عسل را دیده بگوید هر کسى که مرا به آن عسل برساند دو درهم به او داده مى‏شود. ولى هنگامى که در آن مى‏افتد، در آن غرق مى‏گردد، و در صدد نجات برمى‏آید، ولى خود را نمى‏تواند نجات دهد. بر این اساس مى‏گوید: هر کسى که مرا نجات دهد به او چهار درهم داده مى‏شود؟! و مثال شما مانند مثال روباه ضعیفى است، که از سوراخى داخل انگور باغى شد، هنگامى که صاحب باغ آن را ضعیف و ناتوان دید به او رحم نمود، و آن را گذاشت، ولى چون فربه شد، چیزهاى زیادى را خراب کرد. صاحب باغ چوبى را آورده و از غلامانش نیز (در زدن آن) کمک خواست، روباه پا به فرار گذاشت، تا خارج شود، ولى به سبب فربهى‏اش نتوانست بیرون رود. صاحب باغ آنقدر آن را زد که آن را از پاى درآورد، شما نیز همین طور از کشور ما خارج مى‏شوید. بعد از آن از خشم و غضب ملتهب شده، به آفتاب سوگند یاد کرد، که فردا شما را خواهم کشت. مغیره به او پاسخ داد: به زودى خواهى دانست. بعد از این رستم به مغیره گفت: براى‏تان لباس‏هایى سفارش داده‏ام، و براى امیرتان هزار دینار با لباس‏ها و سوارى، این را بگیرید، و از کشور ما خارج شوید. مغیره خطاب به وى گفت: آیا بعد از این که ملک‌تان را سست و عزت‏تان را ضعیف ساخته‏ایم؟! و مدتى است که به‌سوى کشور شما آمده‏ایم و از شما جزیه خواهیم گرفت، که آن را با دستان خود در حالى که خوار و ذلیل مى‏باشید به ما بپردازید، و شما على رغم زشت پنداشتن‌تان عنقریب غلامان ما خواهید گردید!! چون مغیره این را گفت، او به شدت خشمگین و بسیار ملتهب گردید. پایان روایت البدایه.

طبرى (105/4) از ابن رُفَیل از پدرش و از ابوعثمان نهدى و غیر آنها روایت نموده... و دعوت نمودن زهره، مغیره، ربعى و حذیفه  رضی الله عنهم  را به طول آن به معناى آنچه گذشت یادآور گردیده.

سعد و فرستادن گروهى از یارانش به نزد کسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ

ابن جریر از حسن بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: ابووایل مى‏گوید: سعد با مردم آمد، تا این که در قادسیه فرود آمد. ابووایل مى‏افزاید: گمان نمى‏کنم که ما از هفت و یا هشت هزار نفر بیشتر بودیم، در حالى که مشرکین سى هزار نفر بودند. این چنین در این روایت آمده، و در البدایه (38/7) از سیف و غیر وى متذکر گردیده که آنها هشتاد هزار بودند و در روایتى آمده که: رستم یکصد و بیست هزار نفر با خود همراه داشت، که هشتاد هزار دیگر پشت سر وى قرار داشت، و با خود سى و سه فیل داشت که از جمله آنها یکى هم فیل سفید سابور (از کسرى‏هاى سابقه) بود، که بزرگ‌ترین و قدیمى‏ترین فیل‏ها بود، و دیگر فیل‏ها به آن الفت داشتند. آنها به ما گفتند: شما نه از نگاه تعداد چیزى هستید، و نه هم قدرت و سلاحى دارید، پس اینجا براى چه آمده‏اید؟ دوباره برگردید، مى‏گوید: پاسخ دادیم: ما برنمى گردیم. آنها به تیرهاى ما خندیده و مى‏گفتند: «دوک، دوک»» و آن را به آلت‏هاى نختابى تشبیه مى‏نمودند. هنگامى که ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزیدیم، از ما خواستند که: یکى از خردمندان خود را نزد ما بفرستید، تا این را براى ما شرح دهد که شما براى چه آمده‏اید؟ مغیره بن شعبه گفت من این کار را انجام مى‏دهم، به این صورت به طرف آنها عبور نموده، با رستم بر تخت نشست، آنها غریده و فریاد زدند. مغیره فرمود: این کار نه مرا بلند کرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است. رستم گفت: راست گفتى، شما چرا به اینجا آمده‏اى؟ پاسخ داد: ما قومى بودیم که در شر و گمراهى به سر مى‏بردیم، پس خداوند در میان ما نبیى فرستاد، و ما را توسط وى هدایت نموده، و به دستهایش به ما روزى داد. از جمله چیزهایى که به ما رزق داد، دانه‏اى است که در این دیار مى‏روید، هنگامى که ما آن را خوردیم، و به اهل خود دادیم، به ما گفتند: ما دیگر طاقت دورى از آن را نداریم، ما را در همان زمین پایین بیاورید تا ازین دانه بخوریم[2]. رستم به او گفت: پس شما را مى‏کشم. پاسخ داد: اگر ما را کشتید داخل جنت مى‏شویم، و اگر ما شما را بکشیم داخل دوزخ مى‏شوید، و جزیه مى‏پردازید. راوى مى‏گوید: هنگامى که مغیره گفت: جزیه مى‏پردازید، آنها نعره و فریاد برآورده گفتند: در میان ما و شما دیگر صلحى نیست. مغیره به آنان گفت: شما به طرف ما عبور مى‏کنید و یا ما به طرف‌تان عبور کنیم. رستم پاسخ داد، بلکه ما به طرف‌تان عبور می‌نماییم، مسلمانان اندکى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند، بعد از آن بر آنها حمله ور شده شکست‌شان دادند. این چنین در البدایه (40/7) آمده است. و حاکم (451/3) این را از طریق حصین بن عبدالرحمن از ابووایل روایت کرده که گفت: من در قادسیه شرکت جستم، و مغیره بن شعبه به آن طرف رفت... و آن را به اختصار ذکر نموده.

حاکم (451/3) همچنان از معاویه بن قُرَّه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: در روز قادسیه مغیره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد، مغیره گفت: ده تن دیگر را باید با من بفرستید. و این کار را کردند، وى لباس‏هاى خود را محکم بست، سپس سپر چرمى را که چوپ نداشت با خود برداشت، تا این که نزد فرمانده فارس رسیدند، مغیره گفت: یک سپر را به من بدهید، و بر آن نشست، عِلج[3] به مغیره و همراهانش گفت: شما - اى گروه عرب - من این را مى‏دانم که چه انگیزه‏اى باعث آمدن شما به دیار ما شده است. شما قومى هستید که در کشور خود آنقدر طعام نمى‏یابید که از آن سیر شوید، بنابراین به قدر همان نیازمندى‌تان به شما طعام مى‏دهیم، و آن را بگیرید، چون ما قومى آتش پرست هستیم کشتن‌تان را خوب نمى‏بینیم، به خاطر این که شما سرزمین ما را نجس و پلید مى‏گردانید. مغیره در پاسخ به وى گفت: به خدا سوگند، این چیز ما را به اینجا نیاورده است،ولى ما قومى بودیم که سنگ‏ها و بت‏ها را عبادت مى‏کردیم. چون سنگى را بهتر از سنگى مى‏دیدیم، سنگ قبلى را انداخته و دیگرى را مى‏گرفتیم، و پروردگارى را نمى‏شناختیم، تا این که خداوند از خودمان به‌سوى ما پیامبرى فرستاد، و او ما را به اسلام دعوت نمود، و ما از وى پیروى نمودیم، و اینجا به خاطر طعام نیامده‏ایم، ما به قتال دشمن‏مان - کسانى که اسلام را ترک نموده‏اند - مأمور شده‏ایم. ما براى طعام نیامده‏ایم، بلکه به خاطرى آمده‏ایم تا جنگجویانتان را به قتل برسانیم، و زنان و اولادتان را کنیز و غلام بگیریم. و اما آن چه در ارتباط به طعام متذکر شدى، سوگند به جانم، ما آن قدر طعام نمى‏یابیم که از آن سیر شویم، و گاهى آنقدر آبى نمى‏یابیم که ما را سیراب نماید. چون به سرزمین شما آمدیم، در اینجا طعام زیاد و آب فراوان یافتیم. به خدا سوگند، ما از این دیار تا آن وقت بیرون نمى‏رویم که یا آن براى ما باشد و یا براى شما[4]. همان علج به زبان فارسى افزود: راست گفت، رستم به وى گفت: و چشم تو فردا کور مى‏شود، (از قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت یک تیر ناگهانى کور گردید، که دانسته نشد چه کسى و از کدام جهت آن را زده. حاکم مى‏گوید: صحیح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند، و ذهبى گفته: صحیح مى‏باشد، و طبرانى مانند این را از معاویه  رضی الله عنه  روایت کرده، هیثمى (215/6) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند.

و در البدایه (41/7) از سیف متذکر شده که سعد  رضی الله عنه  گروهى از یاران خود رانزد کسرى به خاطر دعوت وى به‌سوى خدا قبل از قتال فرستاده بود، آنها جهت ملاقات با کسرى اجازه خواستند، به آنها اجازه داده شد. در این جریان اهل شهر خارج شده و به چادرهاى بر شانه انداخته شده، تازیانه‏هاى بر دست، کفش‏هاى پا، اسبان ضعیف و قدم زدن آنها بر زمین، نگاه مى‏کردند، و ازین صحنه بسیار شگفت زده و متعجّب گردیده بودند، که چگونه امثال اینها مى‏توانند، ارتش آنها را با آن همه تعداد و تجهیزاتش درهم شکنند. هنگامى که اینها اجازه داخل شدن نزد یزدگرد پادشاه وقت را گرفتند، وى به آنان اجازه داد، و آنها را در پیش روى خود نشانید - وى مرد متکبّر و بى‌ادبى بود - بعد از آن شروع به پرسیدن از لباسها، چادرها، کفش‏ها و تازیانه‏هاى آنان نمود، و جویا مى‏شد که نام این چیست، و هر گاهى که چیزى از آن را به او مى‏گفتند: آن را به فال نیک مى‏گرفت، ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانید. بعد از آن به آنها گفت: چه چیز شما را به این دیار آورده است؟! از این که ما مشغول خود (مشکلات[5] داخلى کشورمان) شدیم، شما بر ما جرأت نمودید؟ نعمان بن مقرن  رضی الله عنه  به او فرمود: خواوند بر ما رحم کرد، و به ما پیامبرى فرستاد، که ما را به خیر دلالت نموده و به آن دستور مى‏داد، شر را به ما معرفى کرده، وما را از آن باز مى‏داشت، و در قبول نمودن دینش براى ما خیر دنیا و آخرت را وعده داد. و قبیله‏اى را به آن دعوت ننمود مگر این که آنها به دو گروه تقسیم شدند: گروهى به وى نزدیک مى‏شد، و گروه دیگرى خود را از وى دور مى‏داشت، و جز خواص مردم دیگر کسى به دینش داخل نمى‏شد. مدتى را به این حالت طبق خواست خداوند سپرى کرد، آن گاه مامور گردید، تا بر آن عده عربهایى که با وى مخالفت نموده‏اند، حمله نماید، و کار را از آنها شروع کند. او این عمل را انجام داد، و هم آنها به دو صورت با وى داخل اسلام شدند: یکى به زور که بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند، و دومى هم که از وى اطاعت داشت، و این پدیده در طاعت و خوشى‌شان افزود. و همه ما فضیلت آنچه را که او بدان مبعوث گردیده بود، بر آنچه که ما از عداوت و تنگى قرار داشتیم، دانستیم. و او ما را مأمور نموده است از امّت‌هایی که با مانزدیک‌اند، شروع کنیم، و آنها را به انصاف دعوت نماییم. بنابراین ما شما را به‌سوى دین‏مان فرا مى‏خوانیم، و آن دین اسلام است، که خوب را خوب دانسته و بد را به طور کلى بد دانسته است. اگر ابا ورزید، در آن صورت کار شرى در پیش است که از شر دیگر آسان‏تر مى‏باشد، و آن جزیه است. اگر ازین هم ابا ورزیدید در آن صورت راه در پیش، قتال و جنگ است. اگر دین ما را پذیرفتید، کتاب خداوند را در میان شما مى‏گذاریم، و شما را بر آن استوار مى‏سازیم تا به احکام آن حکم نمایید، واز نزد شما بر مى‏گردیم، بعد خودتان مى‏دانید و امور کشورتان. و اگر به ما جزیه بپردازید، آن را نیز قبول مى‏کنیم، و در مقابل از شما دفاع مى‏نماییم، و در غیر این با شما مى‏جنگیم. راوى مى‏گوید: پس ازین یزد گرد صحبت نموده گفت: من در روى زمین امتى را از شما بدبخت‏تر، کم عددتر و درگیر کشمکش‏هاى داخلى و عداوت‏ها، دیگر سراغ ندارم. ما در گذشته قریه‏هاى اطراف را موظّف شما ساخته بودیم، تا به عوض ما کار شما را انجام دهند، فارس بر ضد شما نمى‏جنگد، و شما هم امید و طمع این را که در مقابل آنها قیام کنید، ننمایید. اگر شمارتان اضافه شده باشد، این پدیده شما را در برابر ما مغرور نسازد، و اگر فقر و مشکلات اقتصادى شما را به اینجا کشیده است، به شما رزق و قوتى را تا هنگام سیر شدن و رفع مشکلات اقتصادى‌تان، مقرر مى‏کنیم، بزرگان‌تان را عزت نموده و به شما لباس مى‏دهیم، و پادشاهى را بر شما مقرر مى‏کنیم که بر شما رحم و نرمى نماید.

مجلس خاموش شد، مغیره بن شعبه  رضی الله عنه  از میان آنها برخاسته گفت: اى پادشاه، اینها رؤساى عرب و بزرگان آنهایند. اینها اشراف هستند و از اشراف حیاء مى‏نمایند، و جز این نیست که اشراف را اشراف عزت مى‏کند، و حقوق اشراف را اشراف محترم مى‏شمارد. و اینها همه آن چیزهایى را که به خاطر آن فرستاده شده‏اند، برایت نگفته‏اند، ونه هم همه آن چیزهایى را که گفتى، به تو پاسخ دادند. مسلّماً که اینها نیکى نمودند، و براى امثال ایشان جز همان نمى‏سزد. اکنون تو به من پاسخ بده، من آن چیزها را برایت ابلاغ مى‏کنم، و اینها نیز بر آن شهادت مى‏دهند. تو ما را آن، چنان توصیف نمودى، که به آن علم نداشتى. ولى (درباره) تذکرت درباره حالات بد ما (باید گفت)، درست است، که هیچ کسى بد حالتر از ما نبود. درباره گرسنگى ما هم واقعیت است، که گرسنگى اى مثل آن نبود. ما سوسک‏ها، سرگین گردان، عقرب‏ها و مارها را مى‏خوردیم، و آن را طعام خود حساب مى‏نمودیم. اما درباره منزل‏ها، روى زمین جاى مان بود، و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مى‏بافتیم دیگر چیزى را نمى‏پوشیدیم. دین و آیین ما این بود که بعضى از ما بعضى دیگر را بکشد، و برخى از ما بر دیگرى ستم نماید، و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر کراهیت و بد دیدن این که مبادا از طعامش بخورد، زنده به گور مى‏کرد. حالت ما قبل از این روز همان قسمى بود که برایت متذکر شدم، پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را به‌سوى ما فرستاد، که نسبش را مى‏دانیم، قدر و مولدش را نیز مى‏دانیم، زمینش نژادش بهترین زمین ما است، و بهترین نژادهاى ماست، و خانواده‏اش بهترین خانواده‏هاى ماست، و قبیله‏اش بهترین قبایل ماست، و او خودش در همان حالتى که بر آن قرار داشت، بهترین ما بود. وى راستگوترین و بردبارترین انسان در میان ما بود. ما را به‌سوى چیزى دعوت نمود، ولى هیچ کس دعوتش را قبل از رفیقش که خلیفه وى بعد از او بود قبول نکرد. او گفت و ما گفتیم، وى تصدیق کرد ولى ما تکذیب نمودیم، وى افزون شد، و ما کم شدیم. او چیزى را مى‏گفت، همان طور مى‏شد، پس خداوند در قلب‏هاى ما تصدیق و پیروى وى را جاى داد، و او در میان ما و پروردگار عالمیان رابطه‏اى گردید. چیزى که به ما گفت، همان قول خدا بود، و به چیزى که ما را امر نموده، همان امر خدا. به ما گفت: پروردگارتان مى‏گوید: من به تنهایى‏ام خدا هستم، شریکى براى خود ندارم، در وقتى که چیزى نبود، من بودم، و همه چیز جز من هلاک شدنى است، و من همه چیز را خلق نموده‏ام، و بازگشت و سرانجام همه چیز به‌سوى من است، و رحمتم به فریادتان رسیده است، بنابراین همین مرد را به‌سوى‌تان فرستادم، تا شما را به راهى که توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات دهم، دلالت کنم، وتا شما را در خانه‏ام دارالسلام (جنت) جاگزین سازم. و ما بر این شهادت مى‏دهیم که وى به حق از جانب حق آمد وگفت: کسى که از شما این را پذیرفت وبر این اساس از شما پیروى نمود، براى او همان چیزى است که براى شماست، و بر وى همان چیزى است که بر شماست. و کسى که از این ابا ورزید، جزیه را به او پیشکش نمایید، و بعد از آن از وى چنان که از نفس‏هاى خود دفاع و حمایت مى‏کنید، حمایت نمایید. و کسى که از این هم ابا ورزید با وى بجنگید. من در میان شما داور هستم، کسى که از شما کشته شد او را داخل جنتم مى‏کنم، و کسى که از شما باقى ماند او را بر مخالفینش پیروز مى‏گردانم. اکنون تو اگر خواسته باشى جزیه را انتخاب کن که در آن صورت ذلیل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى شمشیر را، و یا این که اسلام بیاور و نفست را نجات بخش.

یزدگرد گفت: آیا در مقابل من چنین سخنى را مى‏گویى؟! پاسخ داد: من درمقابل کسى که با من صحبت نمود این سخن را گفتم و اگر غیر از خودت با من صحبت مى‏نمود،در مقابل تو چنین سخنى نمى‏گفتم. یزدگرد افزود: اگر مرسوم نمى‏بود که فرستادگان را به قتل نمى‏رسانند، حتماً شما را مى‏کشتم، هیچ چیزى براى شما نزد من نیست، و گفت: بار سنگینى از خاک به اینجا بیاورید و بر بزرگ و شریف‌ترین اینها بار کنید بعد از آن وى را حرکت بدهید تا از کاخ‏هاى مدائن بیرون رود. نزد فرمانده‌تان برگردید، و به او خبر دهید که من رستم را برایش مى‏فرستم تا او و لشکرش را در خندق قادسیه دفن نماید، و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند. بعد از آن وى را راهى سرزمین‏هاى شما مى‏سازم، تا شما را حتى سخت‏تر از شکنجه سابور[6] شکنجه نماید و به این صورت شما را در کارهاى خودتان مشغول گردانم.

بعد از آن پرسید، بزرگ‌تان کدام است؟ هیئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند. مى‏گوید: عاصم بن عمرو به خاطر این که خاک را خودش به دوش گیرد، گفت من بزرگ و شریف آنها هستم، من سید اینها مى‏باشم، خاک را بر دوش من بگذار. یزدگرد پرسید: آیا همین طور است؟ پاسخ دادند، بلى، آن خاک را بر گردن وى بار نمود، و او با همان خاک از ایوان و منزل بیرون گردید تا این که نزد سوارى خود آمد، و آن خاک را بر آن بار نمود، سپس به سرعت خود افزود، و آن را نزد سعد بیاورد. عاصم از آنها سبقت جست و از دروازه قدیس (قصرى است در قادسیه) گذشت، و آن را پشت سر گذاشته گفت: امیر را به کامیابى و نصرت مژده دهید، ان شاءالله ما پیروز شدیم. بعد از آن حرکت کرد، و خاک را در زمین عرب خلط نمود، بعد برگشته نزد سعد داخل شد، و او را در جریان قضایا قرار داد. حضرت سعد فرمود: مژده و بشارت دهید، به خدا سوگند، خداوند کلیدهاى کشورشان را براى ما داده است، و به آن تسخیر کشورشان را فال گرفتند. مانند این را ابن جریر طبرى (94/4) از شعیب از سیف از عمرو از شعبى روایت کرده است.

دعوت نمودن عبدالله بن مُعتَم از بنى تَغلِب و غیر ایشان در روز تکریت

ابن جریر (186/4) همچنین از طریق سیف از محمّد و طلحه و غیر آنها روایت نموده، که گفتند: - در روز واقعه تکریت - هنگامى که رومى‏ها ملاحظه نمودند که آنها در هیچ معرکه‏اى بیرون نمى‏روند مگر این که به ضرر آنها تمام مى‏شود و با وجود کثرت عددشان به شکست مواجه مى‏شوند، امراى خود را رها نموده، و اموال و متاع خود را به کشتى‏ها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب، اِیاد و نَمِر نزد عبدالله بن معتم آمده، و این خبر را به او رسانیدند، و از وى خواهش صلح با عرب‏ها را نموده، و به او خبر دادند، که آنها خواست وى را قبول دارند. عبدالله نیز کسى را نزد آنها فرستاد که اگر برین گفته خود صادق هستید، پس شهادت دهید که معبودى جز خداى واحد نیست و محمّد رسول خدا است، و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نمایید، وبعد از آن نظرتان را به ما بگویید، اینها به همین پیام نزد اهل تکریت رفتند، و آنها این افراد را دوباره با خبر اسلام آوردن خود به‌سوى عبدالله برگردانیدند، و قصّه را نقل نموده.

دعوت نمودن عمروبن العاص در معرکه مصر

ابن جریر (227/4) از طریق سیف از ابوعثمان از خالد و عباده  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفتند: پس از بازگشت عمر  رضی الله عنه  به مدینه عمروبن العاص به طرف مصر[7] بیرون رفت، تا این که به دروازه الیون (نام قدیمى شهر مصر) رسید، و زبیر  رضی الله عنه  دنبال وى حرکت نمود، و هر دوى آنان به هم رسیدند. در همانجا ابو مریم - رئیس نصاراى مصر - باایشان در حالى برخورد که اسقف و ارکان حرب او را همراهى مى‏کردند. مَقُوقِس (حاکم مصر) به خاطر دفاع و حمایت کشورشان وى را فرستاده بود. هنگامى که عمرو به آنها رسید با وى دست به قتال زد، عمرو  رضی الله عنه  کسى را نزد آنها فرستاد که: این قدر عجله نکنید، تا در ارتباط به شما معذور شناخته شویم، و شما هم بعد از آن به فکر خود باشید. آنها بدین خاطر جنگ را متوقّف ساختند، و عمرو براى آنها پیام فرستاد که: من بیرون مى‏روم باید ابومریم و ابومریام نیز نزدم بیرون بیایند. آنها به این درخواست عمرو جواب مثبت داده، یکدیگر خود را امان دادند. عمرو  رضی الله عنه  به آن دو گفت: شما راهبان این کشور هستید، بنابراین بشنوید: خداوند  جل جلاله  محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  را به حق مبعوث نموده، و وى را به این امر کرده است، و او  صل الله علیه و آله و سلم  ما را به این کار مامور کرده، و همه چیزهایى را که به آن مامور شده بود، نسبت به ما ادا نموده است. پس از آن وى - صلوات الله علیه و رحمته - رحلت نمود و درگذشت، و آنچه را بر وى بود ادا کرد و ما را بر راه روشن ترک نود. از چیزهایى که ما را به آن امر نموده بود، اینست که در قبال مردم معذور شناخته شویم[8]، بر همین اساس، شما را به‌سوى اسلام دعوت مى‏کنیم، کسى که این را از ما پذیرفت، مثل ماست، کسى که نپذیرفت جزیه را به او عرضه مى‏نماییم، و از وى حمایت مى‏کنیم. و او به ما خبر داده که دیار شما را فتح مى‏کنیم، و ما را به خاطر احترام و حفظ خویشاوندى[9] و قرابت‏مان با شما، به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است. اگر شما دعوت ما را پذیرفتید در آن صورت دو پیمان و عهد براى‏تان خواهد بود. و از چیزهایى که امیرمان (عمربن الخطاب  رضی الله عنه  بر عهده ما گذاشته است یکى هم این است که با قبطى‏ها تعامل خوب نمایید، چون پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما را در ارتباط با قبطى‏ها به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است، زیرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار هستند. نمایندگان قبطى‏ها گفتند: خویشاوندى و قرابت بسیار دورى است، که مانند آن را جز انبیا دیگر کسى وصل نمى‏کند. هاجر زن شناخته شده و شریفى است، وى دختر پادشاه ما و از اهل منف بود، و پادشاهى در میان آنها بود. اهل عین شمس به آنها حمله آوردند، آنها را به قتل رسانیده و پادشاهى را از دست‌شان گرفتند، و آنها پراکنده و آواره گردیدند. به این لحاظ وى به ابراهیم  علیه السلام  تعلّق گرفت، (ما به این پیام و سفارش وى) خوش آمدید مى‏گوییم. براى ما مهلت و امان بده تا دوباره نزدت برگردیم. عمرو در جواب گفت: مانند من کسى فریب داده نمى‏شود، ولى من سه روز به شما مهلت می‌دهم تا شما در این باره فکر کنید، و همراه قومتان داخل صحبت گردید، که در غیر این صورت با شما مى‏جنگیم. آن دو درخواست نمودند که: چیزى بر این مدّت بیفزاید. براى ایشان یک روز افزود. آنها باز درخواست کردند که براى‏مان بیفزاى، یک روز دیگر نیز براى‌شان افزود. آن دو تن نزد مقوقس برگشتند، وى تا حدى، به اینها تمایل نشان داد. ولى ارطبون[10] از قبول دعوت آنها سرباز زد، و دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود. آن دو تن به اهل مصر گفتند: اما، ما تلاش خواهیم نمود تا از شما حمایت کنیم، و به طرف آنها بر نگردیم، چون تا الحال چهار روز باقى است که در این مدت به شما صدمه‏اى نمى‏رسد، و ما مى‏خواهیم به یک توافقنامه صلح و امان با وى برسیم. در این هنگام بود که عمرو و زبیر از طرف فَرقَب با شبیخون روبرو گردیدند. عمرو براى استقبال از چنان حالاتى آمادگى داشت، بناءً با وى روبرو گردیده، او و همراهانش را به قتل رسانیدند. بعد از آن عمرو و زبیر  رضی الله عنهما  اسب‏هاى خود را سوار شدند، و به‌سوى عین شمس به راه افتادند.

طبرى (228/4) از ابوحارثه و ابوعثمان روایت نموده: هنگامى که عمرو نزد ساکنان اهل عین شمس پایین آمد، اهل مصر به پادشاه خود گفتند: با قومى که کسرى و قیصر را شکست دادند، و در کشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مى‏خواهى انجام دهى؟! با اینها صلح نما، و از ایشان پیمانى بگیر، نه بر آنها تعرض کن، و نه هم ما را در معرض تعرض آنها قرار بده. این اتفاق در روز چهارم افتاده بود، اما پادشاه از این مشورت امتناع ورزید، و برمسلمانان حمله‏ور شد. بنابراین مسلمانان با آنان جنگیدند، و زبیر به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد. هنگامى که این اطلاع به آنها رسید، دروازه را به روى عمرو گشودند، و با پیام صلح نزد وى خارج گردیدند. او درخواست ایشان را پذیرفت و حضرت زبیر (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب گردید.

دعوت اصحاب  رضی الله عنهم  تحت امارت سَلَمه بن قیس اشجعى در قتال

طبرى (9/5) همچنین از سلیمان بن بریده روایت نموده که، امیرالمؤمنین عمر  رضی الله عنه  چون ارتشى را از اهل ایمان فراهم مى‏آورد، مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امیر مى‏کرد. یک مرتبه ارتشى برایش فراهم گردید، وى حضرت سلمه بن قیس اشجعى  رضی الله عنه  را بر آنها امیر نموده، گفت: به نام خداوند حرکت نما، و در راه خدا با کسى که به خدا کافر است بجنگ. هنگامى که با دشمن مشرک‌تان روبرو شدید، آنها را به قبول نمودن یکى از این سه چیز دعوت نمایید: آنها را به‌سوى اسلام دعوت کنید، اگر اسلام آوردند و جاى خود را انتخاب کردند، بر آنها در مال‏هایشان زکات است، و در فى‏ء مسلمانان سهم و نصیبى ندارند. و اگر این را انتخاب کردند که با شما باشند، در این صورت براى آنها همان چیزى است که براى شما مى‏باشد و بر آنان نیز همان چیزى است که بر شما مى‏باشد. اگر از قبول این ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه دعوت کنید، اگر جزیه را قبول نمودند، شما در حمایت از آنها با دشمن‌شان بجنگید، و آنها را فقط براى پرداختن جزیه فارغ بگذارید. ولى آنها را به چیزى فراتر از طاقت و توانایى‌شان مکلّف نسازید. اگر از این هم ابا ورزیدند، با آنها بجنگید، خداوند خود پیروز گرداننده شما بر آنهاست. و اگر داخل قلعه‏اى شدند و از شما خواستند که آنها به حکم خدا و حکم پیامبرش پایین مى‏آیند، آنها را بر حکم خدا پایین نسازید، چون شما نمى‏دانید که حکم خدا و پیامبرش درباره آنها چیست. و اگر از شما خواستند که بر ذمه خدا و پیامبرش پایین مى‏آیند (ذمه خدا و پیامبرش را به آنها ندهید)[11] بلکه به آنها ذمه خودتان را بدهید. اگر با شما جنگیدند، در غنیمت سرقت نکنید و خیانت ننمایید، و مثله هم نکنید، و اطفال را به قتل نرسانید. سلمه می‌گوید: ما حرکت نمودیم تا این که با دشمن مان از مشرکین روبرو شدیم، و آنها را به آنچه امیرالمؤمنین ما را به آن مأمور ساخته بود دعوت نمودیم، ولى آنها از اسلام آوردن امتناع ورزیدند. بعد از آن، آنها را به پرداخت جزیه فرا خواندیم، از قبول نمودن آن نیز ابا ورزیدند. بعد با ایشان جنگیدیم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانید. جنگجویان آنها را به قتل رسانیده زنان و اولادشان را کنیز و غلام گرفتیم، و اموال غنیمتى را جمع آورى کردیم... و حدیث را به تفصیل ذکر نموده.

 

دعوت نمودن ابوموسى اشعرى از اهل اصبهان قبل از قتال

ابن سعد (110/4) از بشیربن ابى امیه از پدرش روایت نموده که: اشعرى در اصبهان پایین آمد و اسلام را به آنها عرضه نمود، اما آنها از قبول نمودن آن ابا ورزیدند. پس از آن وى به آنها جزیه را پیشنهاد نمود، اهل آن دیار با قبول این امر با وى صلح نمودند، و شب را در صلح سپرى کردند، تا این که فردا شد، و در صبح خیانت روا داشتند، بر این اساس ابوموسى نیز دست به قتال با آنها زد، و اندکى نگذشته بود که خداوند وى را بر آنها پیروز گردانید.



[1]- سرزمین فارس نیز در زمان خلافت حضرت عمر  رضی الله عنه  فتح گردید. م.

[2]- هدف ازین دانه و یا حبه ممکن گندم باشد، چون اکثر نان عرب‌ها از جو بود، ولى این سخنان مغیره به عنوان استهزاء گفته شده است، نه به عنوان بیان هدف از لشکرکشى، به خاطر این که هدف فتوحات اسلامى جز نشر هدایات دین اسلام چیز دیگرى‏نبود، و بقیه نصوص وارده در این موضوع، نیز بر ثبوت این قول تاکید دارند.

[3]- مردى تنومند و قوى از غیر مسلمین، کافر. م.

[4]- این قول وى به شکل استهزاء گفته شده است، و شرحى در این مورد در صفحه قبل گذشت. م.

[5]- در آن مدت شورش انقلاب‏ها در سرزمین فارس قبل از به قدرت رسیدن یزد گرد، تقریباً در مدت ده سال به کثرت اتفاق افتاده بود، و چندین پادشاه به قدرت رسیده و کنار رفته بود، و به این حال سرزمین فارس در آن وقت مصروف مشکلات داخلى خود بود.

[6]- سابور همان کسى است که اعراب را شکنجه مى‏کرد، و شانه‏هاى آنها را مى‏کشید.

[7]- هنگامى که حضرت عمر  رضی الله عنه  به خاطر به دست آوردن کلیدهاى بیت المقدس خود راهى سرزمین قدس گردید، و این عمل موفقیت‏آمیز انجام گرفت، قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى اجازه فتح مصر را خواست، و او نیز برایش اجازه داد و سرزمین مصر به دست فاتحان اسلام فتح گردید. م.

[8]- یعنى قبل از جنگ آنان را دعوت کنیم که دیگر ملامتى بر ما باقى نماند. م.

[9]- هاجر مادر اسماعیل  علیه السلام  که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و سایر قریش از نسل وى مى‏باشند از مصر است، و هم چنین ام ولد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ماریه مادر ابراهیم پسر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ازمصر مى‏باشد، به این خاطر آنها خویشاوندان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به شمار مى‏روند، و از همین روست که حضرت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خویشاوندى به خیر و نیکویى توصیه و سفارش مى‏کند. م.

[10]- فرمانده رومى است که در فلسطین بود. عمرو  رضی الله عنه  او را شکست داد و او به طرف مصر رفت.

[11]- به نقل از طبرى که از اصل ساقط بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...