توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

قصه صلح حُدَيْبِيَه

 

قصه صلح حُدَيْبِيَه

عکس‏العمل قریش و بازداشتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از زیارت کعبه

بخارى از مِسْوَربن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در زمان حدیبیه بیرون رفتند، و هنگامى که در جایى از راه قرار داشتند، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خالد بن ولید به عنوان پیشقراول قریش با اسب سواران خود در غمیم است، بنابراین شما به طرف راست حرکت کنید». به خدا سوگند، که خالد از آنها خبر نشد، تا این که غبار لشکر را دید، آن گاه به سرعت به خاطر بیم دادن قریش به راه افتاد.

پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حرکت نمود تا این که به ثَنِیه جایى که بر آنهاوارد شد، رسید. در همین جا بود که شتر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  زانو زد، مردم گفتند: حَل،حَل (کلمه‏ایى است که براى شتر در وقتى که از حرکت بماند گفته مى‏شود) ولى شتر در همان جا توقّف نمود. گفتند: قَصْواء (نام شتر پیامبر) از حرکت وامانده، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «قصواء وانمانده است، و این عادت وى هم نیست، ولى آن کس که فیل[1] را از رفتن (به‌سوى مکه) جلوگیرى کرد این شتر را نیز از رفتن باز داشت». بعد از آن گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، اگر این‏ها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام بگذارند من آن را براى‌شان انجام خواهم داد»، بعد از آن بر شتر خود بانگ زد و شتر از جاى خود برخاست و پیامبر قدرى از آن‏ها پیشى گرفت تا این که در طرف پایانى حدیبیه بر آب اندکى که ظاهر شده بود، پایین آمد. و از آن آب کم کم گرفته مى‏شد، اندکى نگذشت که مردم آن را تمام نمودند. و به پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از تشنگى شکایت برده شد، وى تیرى را از تیردان خود بیرون آورده، بعد از آن به آنها دستور داد تا آن را در همان جاى آب فرو برند. به خدا سوگند، توأم با گذاشتن تیر آن قدر آب فوران نمود که همه از آن سیراب شدند (و تا آن وقت به همان حالت خود قرار داشت که مسلمانان) از آنجا رفتند.

گفتگوى بدیل با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

در حالى که مسلمانان با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در چنان حالتى قرار داشتند بُدَیل بن ورقاء خُزاعى با تنى چند از قومش از خُزاعه آمدند - آنها از جمله رفقا و اهل راز پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از میان اهل تِهامه بودند - بُدَیل گفت: من کعب بن لؤى، و عامر بن لؤى را گذاشته این جا آمدم، آنها نزدیک آب حدیبیه پیاده شده‏اند، که شتران شیرى و زنان و اولاد خود را نیز با خود همراه دارند، مى‏خواهند با تو بجنگند، وتو را از رفتن به خانه خدا باز دارند.

پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ما براى جنگ با هیچ کسى نیامده ایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمده‏ایم، جنگ قریش را خورده است، به آنها ضرر رسانیده است، اگر خواسته باشند، من یک مدّت همراه‌شان متارکه مى‏کنم، و مرا با مردم بگذارند، اگر کامیاب شدم، باز آنها اگر خواستند درآن چیزى که مردم داخل شده داخل شوند، این کار را بکنند، در غیر این صورت (یعنى اگر در دینى که مردم داخل شده‏اند آنها داخل نشدند) باز هم کثرت وجماعت‌شان باقیست، ولى اگر آنها ابا ورزیدند، سوگند به خداوندى که جانم دردست اوست، با آنها به خاطر دینم خواهم جنگید، تا این که گردنم جدا شود، و دین خداوند کامیاب و غالب شدنى است». بُدَیل گفت: من این گفته تو را به آنها خواهم رسانید، وى حرکت نمود تا اینکه نزد قریش آمده گفت: ما از نزد این مرد برگشتیم و از وى شنیدیم که چیزى مى‏گوید، اگر خواسته باشید که آن را براى‏تان عرضه نماییم، این کار را مى‏کنیم. جاهلان و سفیهان قریش گفتند: ما ضرورتى نمى‏بینیم که از وى به ماخبر بدهى. ولى صاحب نظران آنها گفتند: بگو، از وى چه شنیدى. بدیل گفت: از وى شنیدم که این چنین و چنان مى‏گفت و گفته‏هاى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را براى‌شان بیان داشت.

گفتگوى عُرْوَه بن مسعود با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

 آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت: اى قوم، آیا شما پدران (من) نیستید؟[2] گفتند: بلى (هستیم). گفت: آیا من فرزند (شما) نیستم؟ گفتند: بلى، (هستى). گفت: آیا مرا به چیزى متهم مى‏کنید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا نمى‏دانید که من اهل عُکاظ را براى نصرت شما بسیج نمودم، و چون آنها از بیرون آمدن با من خوددارى کردند پس اهل خود، پسران وکسانى را که از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند: بلى (این را مى‏دانیم). عروه گفت: این مرد براى‏تان کار خوب و خیرى را پیشنهاد نموده است، آن را قبول کنید و مرا بگذارید تا نزدش بروم. آنها گفتند برو. عروه نزد پیامبر خدا آمد و با پیامبر صحبت نمود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  براى او همان گفته‏هاى خود براى بُدَیل را تکرار کرد. عروه در این موقع گفت: اى محمّد آیا بر آن هستى تا قومت را ریشه کن سازى، و آیا از هیچ یک از اعراب شنیده‏اى که اهل خود را به یکبارگى هلاک نموده باشد؟ و اگر واقعه طور دیگرى شود، من چهره‏هاى شناخته شده‏اى را، جز عده مختلفى که از مردم دور خود جمع کرده‏اى نمى‏بینم، و اینها در صورت بروز جنگ تو را وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود. ابوبکر  رضی الله عنه  به او گفت: امصص بظراللات (نوعى از دشنام‏هاى رکیک است)، آیا ما از دور او فرار مى‏کنیم و او را رها مى‏کنیم؟! عروه پرسید این مرد کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت: سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر احسانت به من نمى‏بود که تا حال به آن وفا ننموده‏ام، جوابت را مى‏دادم. راوى مى‏گوید: او با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  داخل صحبت شد، و هر گاهى که حرف مى‏زد ریش پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را مى‏گرفت[3] - و مُغِیرَه بن شُعْبه در این هنگام در حالى که شمشیرى به دست داشت، و کلاه آهنى که جز چشمانش از آن پیدا نبود بر سر داشت، بالاى سر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ایستاده بود - و هرگاهى که عروه دست خود را به ریش پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مى‏رسانید، مُغِیرَه دست او را با دسته شمشیر زده به او مى‏گفت: دست خود را از ریش پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دور کن. عروه سر خود را بلند نموده پرسید: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه!! عروه گفت: اى خائن!! آیا من در پایان بخشیدن به خیانتت تلاش نمى‏کنم؟ - مغیره بن شعبه در جاهلیت با قومى بود، بعد از آن، آنها را به قتل رسانید و اموال‌شان را گرفته نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و اسلام آورد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «امّا اسلام آوردنت را قبول مى‏کنم، ولى به مالت کارى ندارم»- بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شد و آنها را با چشمانش نظاره مى‏کرد. عروه می‌گوید: به خدا سوگند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آب بینى را نمى‏انداخت، مگر این که به دست مردى از آنها مى‏افتاد، و او آن را به روى و پوستش مى‏مالید، و اگر ایشان را امر مى‏نمود، بر آن مبادرت مى‏ورزیدند، و چون وضو مى‏گرفت، نزدیک بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند، و چون صحبت مى‏نمود، صداهاى خود را نزد وى پایین مى‏آوردند و به طرف وى به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تیز نگاه نمى‏نمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: اى قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایى نزد پادشاهان رفته‏ام و نزد قیصر و کسرى و نجاشى (در کشورهاى شان) رفته‏ام، به خدا سوگند، هیچ پادشاهى را هرگز ندیدم که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند که اصحاب محمد، محمّد را تعظیم و احترام مى‏کنند. به خدا سوگند آب بینى را نمى‏اندازد مگر این که به دست مردى از آنها بیفتد. و او با آن روى و پوست خود را مى‏مالد، و چون آنها را امر کند، در امتثالش مبادرت مى‏ورزند، و اگر وضو بگیرد،نزدیک است که بر وضویش با هم بجنگند، و چون صحبت نماید صداهاى‏خود را نزد وى پایین مى‏آورند، و به خاطر احترام به وى به چشم تیز به وى نگاه نمى‏کنند، و او براى شما چیز خوبى را پیشنهاد نموده است، بنابراین آن را قبول کنید.

گفتگوى مردى از بنى کنانه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

آن گاه مردى از بنى کنانه گفت: به من اجازه دهید تا نزد وى بروم. گفتند: برو. چون این مرد به‌سوى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و اصحابش رفت، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «این فلانى است و از قومى است که شتران قربانى را احترام و تعظیم مى‏کنند، بنابراین شترهاى قربانى را به طرف وى بفرستید». شترهاى قربانى به طرف وى روان شد، و مردم از او در حالى استقبال نمودند که تلبیه (لبیک اللهم لبیک، لبیک...) مى‏گفتند. چون وى این حالت را مشاهده نمود گفت: سبحان الله، نمى‏سزد که اینها از زیارت کعبه بازداشته شوند!! و هنگامى که به طرف اصحاب خود برگشت گفت: من شتران قربانى را دیدم که به گردن‏هاى‏شان قلاده انداخته شده، و طرف راست کوهان آنها را زخم نموده بودند (تا این که خون جارى شود و قربانى بودن‌شان دانسته شود) به نظر من، آنها نباید از زیارت خانه خدا منع شوند. مردى از میان آنها که به او - مِکرَزْبن حَفْص - گفته مى‏شد گفت: مرا بگذارید تا نزد وى بروم. آنها به وى گفتند: برو. چون این مرد براى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و اصحابش ظاهر گردید، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «این مکرز است و او مرد فاجریست». و در حالى که مکرز با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت مى‏نمود، سهیل بن عمرو آمد.

گفتگوى سهیل بن عمرو با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و شروط صلح حدیبیه

مَعْمَر مى‏گوید: ایوب از عِکرمه به من خبر داد که: هنگامى سهیل بن عمرو آمد، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اکنون کار شما براى‏تان آسان شده». معمر مى‏افزاید: زهرى در حدیث خود گفته است: (آن گاه) سهیل آمده گفت: بیا در میان ما و خودتان پیمانى بنویس. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کاتب را طلب نمود، و دستور داد که: این طور بنویس: ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. سهیل گفت: اما، رحمان را، به خدا سوگند نمى‏دانم که او چیست؟ ولى بنویس: «بِاِسْمِك اللهمَّ»، چنان که در گذشته‏ها مى‏نوشتى مسلمانان با دیدن این حالت گفتند: به خدا سوگند، ما جز ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ چیز دیگرى نمى‏نویسیم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بِاِسْمِكَ اللهم». بعد از آن فرمود: «این است آنچه محمّد رسول الله به آن موافقت نموده است». سهیل گفت: اگر ما مى‏دانستیم که تو رسول خدا هستى نه تو را از خانه باز مى‏داشتیم ونه با تو مى‏جنگیدیم، ولى بنویس: محمّد بن عبدالله. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به خدا سوگند، من در ضمن این که تکذیبم کنید رسول خدا هستم، بنویس: محمّد بن عبدالله». - زهرى می‌گوید: این به خاطر همان فرموده پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  انجام گرفت که گفته بود: «اگر اینها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام گذارند، من آن را براى‌شان انجام خواهم داد» - پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «این به شرطى است که ما را بگذارند که خانه خدا را طواف کنیم». سهیل گفت: نه، این به خاطرى است که عرب‏ها نگویند که بر ما فشار آورده شد، (و شما به زور و فشار داخل کعبه شدید)، ولى شما در سال آینده باید بیایید. و (به این صورت عهدنامه را) نوشت. سهیل گفت: دیگر این که اگر کسى از طرف ما براى تو آمد، اگر چه بر دین تو باشد او را براى ما پس مى‏گردانى. مسلمانان گفتند: سبحان‏الله او چگونه در حالى که مسلمان شده و آمده باشد، به مشرکین مسترد شود؟!.

حکایت ابوجَنْدَل  رضی الله عنه

در حالى که آنها درین حالت قرار داشتند، ابوجندل بن سهیل بن عمرو  رضی الله عنه  آمد، و همان زنجیرهایى را که به آن بسته شده بود با خود مى‏کشانید[4]، و از پایین مکه بیرون آمده و خود را میان مسلمین رسانید. سهیل گفت: اى محمّد این اوّلین کسى است که از تو مى‏خواهم او را دوباره به من مسترد کنى. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ما تا کنون پیمان را تمام ننموده‏ایم». سهیل گفت: به خدا سوگند، با این حال من با تو ابداً هیچ قرارداد صلحى نمى‏بندم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «او را به من واگذار کن»، سهیل گفت: خیر من او را به تو نمى‏گذارم. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  باز هم فرمود: «بلکه این کار را بکن». امّا سهیل گفت: خیر من این کار را نمى‏کنم. مِکرَز درین اثنا گفت: ما او را به تو دادیم. (درین لحظات دشوار) ابوجندل گفت: اى گروه مسلمانان، من در حالى که مسلمان شده آمده‏ام، دوباره براى مشرکین برگردانیده مى‏شوم؟! آیا آنچه را من دیدم نمى‏دانید - وى در راه خداوند  جل جلاله  بسیار عذاب و اذیت شده بود - عمر  رضی الله عنه  مى‏گوید: من درین میان نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده گفتم: آیا تو به حق، نبى خدا نیستى؟ گفت: «بلى هستم». گفتم: آیا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: «بلى هست». گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخریم و در دین مان زیر بار ذلّت برویم؟ گفت: «من رسول خدا هستم، و هرگز نافرمانى او را نخواهم کرد، و او نصرت دهنده من است». گفتم: آیا تو به ما نمى‏گفتى که به خانه خواهیم رفت و آن را طواف خواهیم نمود؟ گفت: «بلى، ولى آیا من این را به تو گفته بودم که ما امسال به طواف آن خواهیم آمد؟» گفتم: نه. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «تو به آن آمدنى هستى و آن را به طور حتمى طواف مى‏کنى». عمر  رضی الله عنه  می‌گوید: آن گاه نزد ابوبگر  رضی الله عنه  آمده گفتم: اى ابوبکر، آیا این به حق پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلى. گفتم: آیا ما بر حق ودشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: بلى هست. عمر مى‏گوید: گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى بر خود بخریم و دردین مان زیر بار ذلّت برویم؟ ابوبکر گفت: اى مرد، وى پیامبر خداست، و نافرمانى پروردگارش را نمى‏کند، و پروردگارش ناصر و مددکار اوست، به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نکن، چون به خدا سوگند، وى بر حق است. گفتم: آیا وى به مانمى گفت که ما به خانه مى‏آییم و آن را طواف مى‏کنیم؟ گفت: بلى، ولى آیا به تو گفته بود که امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم: خیر. ابوبکر گفت: تو حتماً به کعبه مى‏آیى، و آن را طواف مى‏کنى. عمر  رضی الله عنه  مى‏گوید: من به (بعد از این ماجرا) جهت تلافى این ایرادها کارهاى انجام دادم[5]. راوى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از عقد قرارداد صلح فارغ شد، به یاران خود گفت: «برخیزید قربانى کنید و بعد از آن سرهاى خود را بتراشید». راوى مى‏افزاید: به خدا سوگند، هیچ یک از آنها از جاى خود بر نخاستند، حتى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  سه مرتبه این حرف خود را تکرار نمود[6] هنگامى که هیچ یک از آنها برنخاست پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد امّ سلمه  رضی الله عنها  وارد شد، و آنچه را از مردم دیده بود برایش متذکر گردید. امّ سلمه  رضی الله عنها  گفت: اى پیامبر خدا، آیا این عمل را دوست مى‏دارى؟ (اگر دوست مى‏دارى) پس بیرون شو، تا این که شتر قربانى خود را ذبح نکرده‏اى، و کسى که سرت را می‌تراشد او را نخواسته‏اى و سرت را نتراشیده است، با هیچ یک از ایشان حرف نزن. آن گاه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون رفت و بدون این که با هیچ یک از ایشان حرف بزند قربانى خود را ذبح کرد، و کسى که سرش را مى‏تراشید او را خواست و سرش را تراشید. چون اصحاب این عمل پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدند، همه برخاستند و ذبح کردند، و بعضى‌شان به تراشیدن سر دیگرى پرداختند، حتى که از کثرت غم و اندوه نزدیک بود یکدیگر خود را (در تراشیدن سر) زخمى و مجروح سازند، بعد از آن عده‏اى از زنان مومن (از مکه) آمدند و خداوند تبارک و تعالى درباره‌شان این آیه را نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ - تا به این جا - بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ [الممتحنة: 10].

ترجمه: «اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت کنان نزد شما آیند، آنان را امتحان کنید... و هرگز همسران کافره را در همسرى خود نگه ندارید».

در آن روز حضرت عمر  رضی الله عنه  دو زن خود را که مشرک بودند طلاق داد، معاویه بن ابى سفیان با یکى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن امیه با دیگرى.

حکایت ابوبصیر با دو تن که دنبال وى فرستاده شده بودند

پس از اتمام کارهاى صلح، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه برگشت، ابوبصیر - مردى از قریش که مسلمان بود - در مدینه نزدش آمد، مشرکین در طلب وى دو تن را به مدینه فرستادند، و از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خواستند تا به مفاد موافقتنامه صلح وفا نماید. بر این اساس پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ابوبصیر را به آن دو مرد تحویل داد، آن دو تن ابوبصیر را گرفته بیرون رفتند تا این که به ذوالحُلَیفه[7] رسیدند، در اینجا فرود آمدند و از خرمایى که با خود داشتند، مى‏خوردند.

ابوبصیر به یکى از آن دو مرد گفت: به خدا سوگند، اى فلان این شمشیرت را بسیار خوب مى‏بینم!! او آن را از نیام بیرون آورده گفت: آرى به خدا، خیلى خوب است، و من چندین بار این را تجربه نموده‏ام. ابوبصیر گفت: به من بده تا ببینمش. ابوبصیر شمشیر را از وى گرفت، و او را با آن شمشیر زد و او مرد، دومى فرار نمود، تا این که خود را به مدینه رسانید و به شتاب داخل مسجد شد، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چون چشمش به وى افتاد گفت: «این مرد منظر هولناکى را دیده است». چون نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسید گفت: به خدا سوگند، رفیقم کشته شد، و من نیز کشته مى‏شوم. از دنبال وى ابوبصیر آمده گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خدا سوگند، خداوند  جل جلاله  ذمه تو را برآورده کرد. مرا به ایشان تحویل دادى، و خداوند  جل جلاله  دو باره مرا از چنگال ایشان رهانید. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «واى بر مادرش، عجب آتش افروز جنگ است این مرد، اگر همدستى داشته باشد».

چون ابوبصیر این سخن را شنید، دانست که (اگر وى در مدینه باشد) پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وى را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مى‏کند، بدین خاطر از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا رسانید.

پیوستن ابوجندل به ابوبصیر و متعرّض شدن آنها به کاروان‏هاى قریش

راوى مى‏گوید: ابوجندل بن سهیل بن عمرو  رضی الله عنه  از دست آنها نجات مى‏یابد، و خود را به ابوبصیر مى‏رساند، به این صورت هر کسى که از قریش ایمان مى‏آورد به ابوبصیر مى‏پیوست، تا این که آنها یک گروهى را تشکیل دادند، و هرگاه خبر خارج شدن قافله قریش به طرف شام به آنان مى‏رسید، بر آن هجوم آورده، مردان شامل در کاروان را به قتل مى‏رسانیدند و اموالشان را مى‏گرفتند. قریش وقتى از این حالت به تنگ آمد، کسى را نزد پیامبر خدا فرستاد، و او را به خدا و رحم سوگند داده[8] و از وى مطالبه نمود تا کسى را نزد این گروه بفرستد، و از ایشان بخواهد که بدون هراس از برگردانیدن آنها به قریش به طرف مدینه بیایند، چون هر کسى از آنها به مدینه رود در امان خواهد بود. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز دنبال آنها کسى را فرستاد، خداوند  جل جلاله  درین باره این آیات قرآنى را نازل نمود:

﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡ - تا اين كه به اينجا رسيد - ٱلۡحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ [الفتح: 24-26].

ترجمه: «و او کسى است که دست‌هاى کافران را از شما و دست‏هاى شما را از ایشان در دل مکه بعد از این که شما را بر آنها پیروز کرد، بازداشت... خشم و نخوت جاهلیت».

غیرت توأم با جاهلیت آنان این بود که آنها اقرار به این ننمودند که وى نبى است و بسم الله الرحمن‏الرحیم را نیز قبول نکردند، و او را از رسیدن به خانه کعبه باز داشتند. ابن کثیر در البدایه (177/4) مى‏گوید: این سیاق داراى زیادت‏ها و فواید نیکى است، که در روایت ابن اسحاق از زهرى نمى‏باشد. و این حدیث را همچنین بیهقى (218/9) به همین طولش روایت کرده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و فرستادن عثمان به مکه پس از فرود آمدن در حُدَیبِیه

ابن عساکر و ابن ابى شَیبَه از عُروه  رضی الله عنه  درباره استقرار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حدیبیه روایت نموده‏اند که گفت: قریش از فرود آمدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در آنجا ترسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مناسب دانست تا مردى از اصحاب خود را نزد آنها بفرستد، به این لحاظ حضرت عمر بن الخطاب  رضی الله عنه  را طلب نمود، تا او را به این مأموریت بگمارد. عمر  رضی الله عنه  گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  من آنها را لعنت مى‏کنم، و هیچ کسى از بنى کعب در مکه نیست که در صورت اذیت و آزارم (به دست مشرکین) مورد خشم واقع شود (و از من دفاع کند). براى این مأموریت، حضرت عثمان  رضی الله عنه  را بفرست، چون در مکه خویشاوندان وى زیاد است، واو آنچه را تو خواسته‏اى براى آنها مى‏رساند. بنابراین پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عثمان بن عفان را خواست و او را به‌سوى قریش روانه نمود و به او گفت: «آنها را خبر بده که ما براى جنگ نیامده‏ایم، بلکه براى اداى عمره آمده‏ایم، و آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن». و به عثمان  رضی الله عنه  دستور داد تا پیش مردان و زنان مسلمان در مکه برود، نزد آنها وارد شده ایشان را به فتح بشارت دهد، و به آنان خبر دهد که نزدیک است خداوند دین خود را در مکه غالب بگرداند، تا دیگر کار ایمان در آن پنهان و مخفى نماند، و با این کار مى‏خواست آنها را ثابت و استوار گرداند[9]. راوى مى‏گوى: عثمان  رضی الله عنه  حرکت نمود، تا این که در بَلْدَح (نام جایى است در حجاز قریب مکه) بر قریش گذشت. قریش از وى پرسیدند: کجا مى‏روى؟ عثمان پاسخ داد: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا به‌سوى شما فرستاده است، تا شما را به‌سوى خداوند  جل جلاله  و به اسلام دعوت کنم، و شما را با خبر سازم که ما براى جنگ نیامده‏ایم، بلکه براى اداى عمره آمده‏ایم. عثمان  رضی الله عنه  قریش را چنان که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وى را ارشاد کرده بود، دعوت نمود، و قریشى‏ها گفتند: آنچه را مى‏گویى شنیدیم، برو کار خود را بکن. ابان بن سعید بن العاص در مقابل به پا خاست و با استقبال از وى او را خوش آمدید گفت، و اسب خود را براى عثمان  رضی الله عنه  زین نمود، وى را با پناه دادن بر آن اسب در پشت سر خود سوار نمود و تا مکه رسانید. بعد از آن قریش بُدَیل بن ورقاء خُزاعى و برادر بنى کنَانه را روان نمودند، که بعد از آن عروه بن مسعود ثقفى آمد... و حدیث را، چنان که در کنزالعمال (288/5) آمده، ذکر نموده[10]. و این حدیث را ابن ابى شیبه از وجه دیگرى نیز به همین طولش از عروه، چنان که در کنز العمال (290/5) آمده، روایت کرده. و مانند این را بیهقى (221/9) از موسى بن عقبه روایت نموده است.

گفتار عمر  رضی الله عنه  درباره صلح حدیبیه

ابن سعد از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده که گفت: عمربن الخطاب رضی الله عنه  فرمود: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با اهل مکه آن چنان صلحى نمود، و به آنها چیزى داد، که اگر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  امیرى را بر من مقرّر مى‏نمود، و او همین عملى را انجام مى‏داد که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  انجام داد، من آن را نه مى‏شنیدم و نه اطاعت مى‏کردم. و از جمله چیزهایى که به آنها داده بود یکى این بود، که اگر کسى از کفار به مسلمانان مى‏پیوست او را دوباره مسترد مى‏نمودند، و کسى که از مسلمانان به کفار مى‏پیوست او را دوباره مسترد نمى‏کردند!!. این چنین در کنزالعمال (286/5) آمده و گفته: سند این صحیح است.

گفتار ابوبکر  رضی الله عنه  درباره صلح حدیبیه

ابن عساکر از واقدى روایت نموده، که گفت: ابوبکر صدّیق  رضی الله عنه  مى‏گفت: در (تاریخ) اسلام از فتح حدیبیه فتح بزرگ‌تر وجود ندارد، ولى در آن روز نظر مردمان از آنچه در میان محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  و پروردگارش بود کوتاهى نمود، و بندگان در کارها عجله مى‏کنند، ولى خداوند  جل جلاله  چون بندگان تا این که کارها را به همان مرحله‏اى که خواست اوست نرساند، شتاب و عجله نمى‏کند. من در روز حَجَّه الوداع به سُهَیل بن عمرو روى نمودم که در قربانگاه ایستاده بود، و قربانى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را برایش نزدیک مى‏کرد و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن را به دست خود قربانى نمود، و سلمانى را بعد از آن طلب نمود و سرش را تراشید، به سهیل توجه داشتم که موهاى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را مى‏برداشت، و او را مى‏دیدم که آن را بر چشم‏هاى خود مى‏گذاشت، درین موقع به یاد روز حدیبیه افتادم که چگونه وى از نوشتن بسم الله الرحمن‏الرحیم و محمّد رسول الله ابا ورزید، در حال خداوندى را ستودم که او را به اسلام رهنمون ساخت[11]. این چنین در کنزالعمال (286/5) آمده است.

داستان اسلام آوردن عمرو بن العاص  رضی الله عنه

ابن اسحاق از عمروبن العاص  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامى که ما از جنگ خندق بازگشتیم، چند تن از مردان قریش را که حرف مرا مى‏شنیدند و نظرم را مى‏پذیرفتند، جمع کردم و به آنها گفتم: مى‏دانید، به خدا سوگند، من مى‏بینم که آوازه و کار محمّد به شکل عجیبى پیش مى‏رود، و من براى خود فکرى کرده‏ام، که نمى‏دانم شما در آن باره چه فکر مى‏کنید؟ پرسیدند: چه فکرى؟ گفتم: من چنین فکر نموده‏ام که خود را به حبشه در پیش نجاشى برسانیم، و در پیش وى باشیم. اگر محمّد بر قوم ما غالب شد، ما همانجا نزد نجاشى مى‏باشیم، و بودن مان زیر دست نجاشى بهتر ازین است که محمّد بر سرمان حکومت کند، ولى اگر قوم ما بر محمّد غالب آمد، تردیدى نیست که ما را به درستى مى‏شناسند، و از آنها جز خیر و نیکویى براى ما نخواهد آمد. آنها گفتند: ما در این رأى با تو همنظر و موافق هستیم، آن گاه به آنها گفتم: چیزى فراهم آورید تا به وى اهدا کنیم، و محبوب‏ترین هدیه‏اى که از سرزمین ما براى وى تقدیم مى‏شد پوست بود، و ما براى وى مقدار زیادى پوست جمع نمودیم، بعد از آن به طرف حبشه به راه افتادیم، تا این که نزد وى آمدیم. به خدا سوگند، در حالى که ما نزد وى بودیم، عمروبن اُمَیه ضَمْرِى را دیدیم که نزد وى آمد، و او را پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در ارتباط با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود. عمرو مى‏افزاید: او نزد نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد. عمرو مى‏گوید: آن گاه من به رفقاى خود گفتم: ابن عمرو بن امیه است، نزد نجاشى مى‏روم و از وى مى‏خواهم که او را به من بسپارد تا گردنش را قطع کنم، اگر او این کار را با من بکند، و من این کار را انجام دهم، قریش درک مى‏کند، که من انتقام آنها را گرفته و عمل نیکویى را با کشتن فرستاده محمّد براى‌شان انجام داده‏ام. مى‏گوید: به همین منظور نزد نجاشى رفتم، چنان که در گذشته‏ها سجده مى‏کردم به او سجده نمودم. مى‏گوید: نجاشى گفت: دوستم خوش آمدى، آیا از دیارت براى ما هدیه و سوغاتى آورده‏اى؟ گفتم: بلى، اى پادشاه برایت پوست‏هاى زیادى را هدیه آورده‏ام. مى‏گوید: بعد از آن پوست‏ها را به او نزدیک ساختم و از آنها بسیار خوشش آمد. بعد از آن گفتم: اى پادشاه هم اکنون مردى را دیدم که از نزد شما بیرون رفت و او فرستاده مردى است که دشمن ما مى‏باشد، او را به من بسپار تا بکشمش، چون او اشراف و بزرگان ما را کشته است. عمرو مى‏گوید: نجاشى خشمگین شد، و دست خود را بلند نموده محکم به بینى خود زد، گمان کردم که بینیش را شکست، و آن چنان ناراحت شدم که آرزو نمودم کاش زمین پاره مى‏شد و من از ترس و خوفى که داشتم در آن فرو مى‏رفتم. از این رو درصدد جبیره کار برآمده گفتم: اى پادشاه، به خدا سوگند، اگر مى‏پنداشم که این خواهش من موجب کدورت خاطر و نارضایتى‌تان مى‏شود هرگز آن را مطرح نمى‏کردم. نجاشى گفت: آیا تو از من خواهش مى‏کنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم که ناموس اکبر (جبرئیل) به او نازل مى‏گردد، ناموس اکبرى که براى حضرت موسى نازل مى‏شد، و تو او را بگیرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مى‏گوید: گفتم: اى پادشاه، آیا او چنین است؟! گفت: واى بر تو اى عمرو، سخن مرا قبول کن، و از وى پیروى کن، به خدا سوگند وى بر حق است، و بر مخالفین خود چنان که موسى بن عمران بر فرعون و لشکریانش غالب آمد، پیروز مى‏شود. عمرو مى‏گوید: گفتم: آیا تو از طرف وى با من به اسلام بیعت مى‏کنى؟ گفت: آرى، وى دست خود را باز کرد و من همراهش بیعت به اسلام نمودم. بعد از آن نزد رفقایم، رفتم این در حالى بود که نظرم از گذشته تغییر نموده بود و اسلامم را از ایشان مخفى داشتم. بعد از آن به قصد زیارت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون رفتم تا اسلام بیاورم، در خلال راه به خالد بن ولید برخوردم، و این واقعه اندکى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود، او از طرف مکه مى‏آمد. گفتم: اى ابوسلیمان به کجا مى‏روى؟ وى در پاسخ به من گفت: به خدا سوگند، این امر درست و ثابت شد، و این مرد نبى است، مى‏روم، به خدا تا اسلام بیاورم، تا چه وقت به این وضع به سر بریم؟ عمرو مى‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، من هم جز به خاطر اسلام آوردن نیامده‏ام. عمرو مى‏گوید: هر دوى ما در مدینه خدمت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم، خالد قبل از من رفت و اسلام آورد و با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیعت نمود، و بعد از آن من نزدیک رفتم و عرض نمودم که: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  من با شما بیعت مى‏کنم مشروط به اینکه گناهان گذشته‏ام را ببخشى، و آینده را متذکر نمى‏شوم؟ عمرو مى‏گوید: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اى عمرو، بیعت کن، اسلام کارهایى را که قبل از آن صورت گرفته است قطع نموده و از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى گذشته را نابود مى‏سازد». عمرومى گوید: بعد از آن، من با وى بیعت نمودم و برگشتم[12]. این چنین در البدایه (142/4) آمده. احمد و طبرانى نیز از عمرو مانند این را به شکل طولانى روایت نموده‏اند. هیثمى (351/9) مى‏گوید: رجال هر دوى آنها ثقه‏اند.

بیهقى از طریق واقدى این حدیث را درازتر و نیکوتر از حدیث قبل روایت کرده، و در آن آمده: بعد از آن حرکت نمودم تا این که به هَدَّه (نام جایى است در حجاز میان مکه و طائف) رسیدم دیدم دو مرد که اندکى در راه ازمن سبقت داشتند، مى‏خواهند توقف نمایند، یکى از آن دو داخل خیمه است و دیگرى شترها را محکم گرفته. عمرو مى‏گوید: متوجّه شدم که خالدبن ولید است. عمرو مى‏افزاید: پرسیدم: کجا مى‏روى؟ گفت: نزد محمّد مى‏روم، چون همه مردم به اسلام گرویده‏اند، و هیچ یک از عقلاء و صاحبان درایت باقى نمانده که به اسلام داخل نشده باشد. به خدا سوگند، اگر زیاده ازین توقّف کنم، وى از گردن مان چنان که از گردن کفتار در غارش گرفته مى‏شود، خواهد گرفت. گفتم من نیز، به خدا سوگند، تصمیم رفتن نزد محمّد و اسلام آوردن را گرفته‏ام، آن گاه عثمان بن طلحه بیرون رفت و مرا خوش آمدید گفت، و هه در همانجا اندکى توقّف نمودیم. و بعد از آن به موافقت همدیگر به مدینه وارد شدیم، من گفته مردى را که نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شدیم فراموش نمى‏کنم، که فریاد مى‏کشید: اى رباح! اى رباح! اى رباح[13] (اسم کدام غلام است)!! ما از شنیدن قول وى خوشحال شدیم، و آن را براى خود به فال نیک گرفتیم. بعد آن مرد به‌سوى ما نگاه کرد و از وى شنیدم که می‌گفت: مکه پس ازین دو تن، دیگر مهار خود را از دست داد، گمان نمودم که هدف وى من و خالد بن ولید هستیم و با شتاب روى به طرف مسجد گردانید و بدان سو رفت. گمان کردم که وى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را به قدوم ما بشارت داد، و این پندار من درست بود.

 ما شترهاى خود را در حَرَّه خوابانیدیم. با توقّفى در آنجا لباس‏هاى خوب خود را بر تن نمودیم، بعد از آن اذان عصر گفته شد، و حرکت نمودیم تا این که به پیامبرخدا صل الله علیه و آله و سلم  نمایان شدیم، چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به اسلام آوردن ما بسیار خوشحال و مسرور شده بودند، آن گاه خالدبن ولید رفته بیعت نمود، و بعد از وى عثمان بن طلحه پیش شد و بیعت کرد، سپس من پیش رفتم، به خدا سوگند، آن لحظاتى که من در پیش رویش نشستم نتوانستم از فرط حیاء چشمان خود را به طرفش بلند کنم. عمرو مى‏گوید: من با وى مشروط به این بیعت نمودم که گناهان گذشته مرا ببخشد، ولى گناهاى آینده‏ام به یادم نیامد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اسلام چیزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى ماقبل خود را نابود مى‏سازد». عمرو مى‏گوید: به خدا سوگند، از هنگامى که من و خالدبن ولید اسلام آورده‏ایم، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هیچ یک از اصحاب خود را در امر مهمى که وى را اندوهگین مى‏ساخت با ما برابر نکرده است[14]. این چنین در البدایه (237/4) آمده.

داستان اسلام آوردن خالدبن ولید  رضی الله عنه

واقدى از خالد  رضی الله عنه  روایت نموده که گفت: چون خداوند  جل جلاله  به من اراده خیر نمود، در قلبم اسلام را جاى داد، و راه هدایتم را برایم گشود، با خود گفتم: من در همه این معارک بر ضد محمّد اشتراک ورزیدم، و در هیچ معرکه‏اى شرکت نورزیدم مگر این که پس از بازگشت از آن بر این باور بودم که من کارهاى بى‌فایده‏اى را انجام مى‏دهم، و محمّد حتماً پیروز شدنى است. هنگامى که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به طرف حدیبیه بیرون رفت، من همراه با گروهى از سواران مشرکین بیرون آمدم و در عسفان با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و یارانش بر خوردم، در مقابلش ایستاده به وى متعرّض شدم. او در مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد، خواستیم تا بر وى حمله نماییم، ولى این تصمیم براى ما عملى نشد - که خیر هم در همان بود -، پیامبر ازین تصمیم ما آگاه شد، و نماز عصر را با اصحابش، به شکل نماز خوف به جاى آورد. این عمل آنها در ما تأثیر به سزایى گذاشت، و گفتم: این مرد تحت حمایت (غیبى) است، لذا ما را گذاشته و با تغییر مسیر از جاى تمرکز ما طرف راست را در پیش گرفت. گذشته از این، هنگامى که قریش با وى در حدیبیه صلح نمود، و بدون هیچ درگیرى اى وى را برگردانید، با خود گفتم: دیگر چه چیز باقى است؟ به کجا بروم؟: نزد نجاشى! او که پیرو محمّد شده است، و اکنون یارانش نزد وى درامان زندگى به سر مى‏برند!! یا به‌سوى هرقل. رفتن به‌سوى هرقل به این معناست که از دینم بیرون شده و به نصرانیت و یا یهودیت بپیوندم، و در میان عجم‏ها اقامت گزینم، یا این که در دیار خودم با آنهایى که باقى مانده‏اند باشم؟ در این گیرو دار در فکر بودم که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در اداى (عمرهالقضاء) به مکه وارد شد، از مکه خارج شدم و ورود وى را بدانجا مشاهده ننمودم، برادرم ولید بن ولید نیز در این سفر (عمره القضاء) یکجا با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وارد مکه شده بود، او در جستجوى من بود، ولى مرا نیافته است، به همین لحاظ برایم نامه‏اى مى‏نویسد که در آن چنین آمده است:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمن الرَّحِيمِ، امّا بَعْد: فَاِنِّيْ لَمْ أَرَ أَعْجَبَ مِنْ ذَهَابِ رَأيِكَ عَنِ الْاِسْلَامِ، وَعَقْلُكَ عَقْلُكَ! وَمِثْلُ الاِسْلَامِ جَهلَهُ أحَدٌ؟! وَقَدْ سَأَلَنِيْ رَسُولُ الله  صل الله علیه و آله و سلم  عَنْكَ، وَقَالَ: «أيْنَ خَالِد»؟ فَقُلْتُ: يَأتِيَ الله بِهِ. فَقَالَ: «مِثْلُهُ جَهِلَ الاسْلَامَ؟ وَلَوْ كَانَ جَعَلَ نِكَايَتَهُ وَجِدَّهُ مَعَ المُسْلِمِيْنَ كاَنَ خَيْراًلَهُ، وَلَقَدَّ مْنَاهُ عَلَى غَيْرِه». فَاسْتَدْرِكْ يَا أخِى مَاقَدْ فَاتَكَ مِنْ مَوَاطِنَ صَالِحَه». «به نام خداى بخشاینده مهربان، امّا بعد: من چیزى را عجیب‏تر از اسلام نیاوردنت نمى‏بینم، در حالى که از عقل والایى برخوردار هستى! و آیا از دینى چون اسلام کسى غافل مى‏ماند؟! پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از من در مورد تو پرسید و گفت: «خالد کجاست؟» گفتم: خداوند او را مى‏آورد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «فردى چون او از اسلام بى‌خبر مانده است؟! اگر او قهرمانى‏ها و تلاش‌هایش را بامسلمین همراه مى‏گردانید، برایش بهتر بود، و ما او را بر دیگران ترجیح می‌دادیم». اى برادرم، آن چیزهاى نیکى را که از دست داده‏اى به یاد بیاور و آنها را دوباره دریاب».

خالد مى‏گوید: هنگامى که نامه وى به من رسید، براى آمدن نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شتاب به خرج دادم، و آن نامه در رغبت و علاقمندیم به اسلام افزود، و پرسیدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  از من مرا خشنود و مسرور ساخت، بارى در خواب دیدم که در یک شهر تنگ، خشک و بى‌گیاه هستم، و از آن به یک سرزمین پهناور و سرسبز خارج شدم، گفتم: این خواب حتماً مفهومى دارد و راست است. هنگامى که به مدینه آمدم، گفتم: این خواب را حتماً براى ابوبکر بازگو مى‏کنم، ابوبکر  رضی الله عنه  در تعبیر خوابم فرمود: سرزمینى که تو به آن وارد شدى دین اسلام است که خداوند  جل جلاله  تو را به آن هدایت نمود، وتنگنایى که در آن قرار داشتى شرک بود.

خالد می‌گوید: چون تصمیم رفتن نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را گرفتم، گفتم: اکنون کى را با خود نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  همراه ببرم؟ درین راستا رفتن با صفوان بن امیه را مصلحت دیدم، گفتم: اى ابو وهب، آیا حالتى را که در آن قرار داریم، نمى‏بینى؟ ما اکنون چون دندانهاى پسین دهان هستیم (در قلّت و کمى قرار داریم)، و محمّد بر عرب و عجم پیروز گردیده است. اگر ما نزد محمّد برویم و او را پیروى کنیم، شرف و عزت او شرف و عزت ماست. وى به شدت از این عمل ابا ورزید و گفت: اگر جز خودم دیگر کسى هم باقى نماند، ابداً پیروى او را نمى‏کنم. به این گفته ما از هم جدا شدیم و با خود گفتم: این مردى است که برادر و پدرش در بدر به قتل رسیده‏اند. بعد از وى عِکرمه بن ابى جهل را دیدم، و همان گفته‏هاى خود را براى صفوان بن امیه را برایش تکرار نمودم، او نیز همان جواب صفوان را به من داد. از وى خواستم تا این را مخفى نگه دارد. او نیز تعهد سپرد که این را براى کسى متذکر نمى‏شود، سپس به منزلم آمدم و هدایت دادم تا سواریم را آماده کنند، و با او خارج شدم، درین اثنا با عثمان بن طلحه برخوردم. با خود گفتم: این هم رفیقم است و باید آنچه را خواهان آن هستم به او یادآور شوم. بعد آن عده پدرانش را که کشته شده بودند به یاد آوردم، و نخواستم این قضیه را به او تذکر بدهم. بعد با خود اندیشیدم که اگر این را بگویم، چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همین ساعت در حرکت هستم. پس از این اندیشه و فکر جدید، کار را تا به همان حدّى که رسیده بود، برایش بیان داشته، و افزودم: ما چون روباهى در یک غار هستیم که اگر دلوى از آب در آن انداخته شود، خارج مى‏شود و مانند همانند گفته‏هاى خود را براى آن دو تن دیگر براى وى تکرار کردم، وى به زودى این حرف مرا پذیرفت. به او گفتم: من امروز خارج شده‏ام و مى‏خواهم همین روز بروم، و این هم سواریم که در فَجّ مُنَاخه آماده است. خالد مى‏گوید: ما با او وعده گذاشتیم که در یأجُج[15] با هم ملاقات کنیم، اگر قبل از من به آنجا رسید، انتظارم را بکشد، و اگر قبل از وى به آنجا رسیدم منتظرش مى‏باشم. خالد مى‏گوید: سحرگاهان در تاریکى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در یأجج یکدیگر را ملاقات کردیم. به راه افتادیم تا این که به هَدَّه رسیدیم، و عمروبن العاص را در آنجا دریافتیم. عمرو گفت: اى قوم خوش آمدید، گفتیم: تونیز خوش آمدى. عمرو از ما پرسید: مسیرتان به کدام طرف است؟ پرسیدیم: چه چیز تو را بیرون کرده؟ گفت: شما را چه چیز بیرون کرده؟ گفتیم: پیوستن به اسلام و پیروى محمد. گفت: این همان چیزى است که مرا به اینجا کشانیده است.

به اتّفاق هم حرکت نمودیم تا این که به مدینه آمدیم، ودر حَرَّه شترهاى خود را خوابانیده و توقّفى نمودیم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گردید. من در این مکان لباس‏هاى خوب خود را پوشیدم، بعد از آن به طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتم، برادرم در این اثنا با من روبرو شده گفت: عجله و شتاب کن چون پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از آمدنت مطّلع شده، و به قدومت مسرور گردیده و اکنون انتظارتان را مى‏کشد. ما به شتاب به طرف وى روان شدیم و خود را به او نشان دادم و او به من تبسّم نمود، به سلام نبوّت به او سلام کردم، (السلام علیك یا نبى الله) و با چهره گشاده جواب سلامم را داد. گفتم: من شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو پیامبر خدا هستى. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بیا» بعد از آن فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، من هوشمندى تو را از قبل دیده بودم، و امید داشتم تا تو را جز به خیر نسپارد». گفتم: اى رسول خدا، به این فکر هستم در معرکه‌هایی که بر ضد تو شرکت داشتم و عنادى که بر ضد حق مى‏نمودم (همه چیزهاى بزرگى‌اند)، تو از خداوند بخواه و دعا کن تا آنها را به من ببخشد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در پاسخ به من با لحنى مهربان و تسلّى بخش گفت: «اسلام گذشته را محو مى‏سازد». گفتم: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  على رغم آن برایم دعا کن، آن گاه فرمود: «بار خدایا، همه تلاش و سعى خالدبن ولید را که در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش». خالد مى‏گوید: بعد از آن عثمان و عمرو پیش آمدند و با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیعت نمودند. خالد مى‏گوید: رفتن ما به مدینه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم، خالد مى‏گوید: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در امر مهمى که وى را اندوهگین مى‏ساخت هیچ یک از اصحابش را با من برابر نمى‏کرد[16]. این چنین در البدایه (238/4) آمده. و این را همچنین ابن عساکر همانند این... به شکل تفصیل، چنان که در کنز العمال (30/7) آمده، روایت کرده است.



[1]- هدف، فیل لشکریان ابرهه است، که در هجوم‌شان از یمن بالاى کعبه، به خاطر منهدم ساختن آن در اینجا توقف نمود و از رفتن به‌سوى مکه باز ایستاد، و لشکر ابرهه نیز توسط ابابیل که قصه آن در قرآن مذکور است، به هلاکت رسید، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز در همین سال متولد شد. م.

[2]- عروه یکى از زعماى ثقیف در طائف است و از این که مادرش قریشى و از بنى عبد شمس مى‏باشد، گویى او قریشى‏ها را پدران خود به حساب مى‏آورد.

[3]- عرب‌ها عادت داشتند که در هنگام صحبت با هم ریش یکدیگر خود را به دست مى‏گرفتند و یا دست خود را به ریش جانب مقابل خود مى‏بردند، ولى این کار در صورتى به وقوع مى‏پیوست که طرفهاى صحبت با‌هم همتا و در عزت و شرف و مقام در یک درجه مساوى قرار مى‏داشتند، در اینجا چون عروه این عمل را انجام داد، اصحاب این عمل وى را در مقابل پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عیب پنداشته و آن را یک نوع جرأتى از طرف عروه در‌شان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دانستند، بر همین اساس بود که مغیره  رضی الله عنه  خواست تا جلو وى را بگیرد. الله اعلم. م.

[4]- وى از زندان فرار کرده بود.

[5]- در سیرت ابن هشام (317/2) در تفسیر این جمله چنین آمده است: عمر گوید: از آن روز به بعد مرتباً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلام آزاد کردم که تلافى آن ایرادهایم بشود و کفاره آن عملکرد و سخنانم باشد تا این که به این باور شدم که جبران و تلافى‏شده باشد.

[6]- این نافرمانى آنها در مقابل پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نبود، بلکه جریان صلح و شروط آن فضاى حیرت و سرگشتگى را براى آنان پدید آورده بود، و آن حالت شدید و مدهوش کننده انگیزه این عمل بود.

[7]- قریه‏اى است نزدیک مدینه، که میقات اهل مدینه نیز مى‏باشد، و اکنون به آن اببار على مى‏گویند.

[8]- بخاری (2734) و احمد (4/238، 331).

[9]- این عمل پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به خاطر دلجویى آن عده از مسلمانانى بود که در مکه باقى مانده بودند، و مى‏خواست تا یأس و ناامیدى در قلب آنها پدیدار نشده و امید خود را بر فتح و نصرت الهى از دست ندهند. م.

[10]- ضعیف. مرسل است. ابن عساکر و ابن أبی الشیبة آن را از عروة روایت کردهاند که تابعی است.

[11]- بسیار ضعیف. هندی آن را در «کنزالعمال» (5/286، 1136) ذکر کرده است. در اسناد آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد.

[12]- حسن. ابن اسحاق همچنین در سیرهی ابن هشام (2/185) چاپ دارابن رجب، و (3/172) چاپ ایمان. و احمد (4/198، 199) و بیهقی در «الکبری» (9/123).

همچنین مسلم در صحیح خود (121) کتاب ایمان، باب اسلام آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین میبرد، به اختصار داستان اسلام عمرو را از زبان خود روایت کرده است.

[13]- کلمه رباح و یا ربح درعربى فائده را نیز افاده مى‏کند و آنها در هنگام شنیدن این صدا آن را فال نیک گرفته و به آن خوشحال شدند. م.

[14]- بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (4/ 343: 345).

[15]- نام جایى است در حدود سه کیلومترى مکه.

[16]- بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (2/ 746: 748)، و بیهقی در «الدلائل» (4/348) از طریق واقدی که متروک الحدیث است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...